متن دوازدهمین جلسه خارج فقه الولایه منتشر شد

متن دوازدهمین جلسه خارج فقه الولایه منتشر شد

آنچه پیش روی خوانندگان ارجمند قرار دارد، سلسله مباحثی است برگرفته از دروس خارج فقه آیت الله رشاد تحت عنوان «فقه الولایه»

ادله نقلی ولایت فقیه
خارج فقه الولایه / آیت الله علی اکبر رشاد / جلسه دوازدهم

روایات متعددی وجود دارد که اصحاب به آنها تمسک کرده‌اند. از بین مجموعه روایات، خبری که معروف به «مقبوله عمر بن حنظله» است بیشتر مطرح می‌باشد؛ و چنانکه «مشهوره ابی خدیجه» هم بسیار مطرح است و مورد توجه بزرگان ما بوده است یا روایتی [نبوی] که علماء را خلیفه الهی تلقی می‌کند مانند : «‏‏اللهمَّ ارْحَمْ خُلَفائی» (من لایحضره الفقیه.ط دفتر انتشارات اسلامی. ج۴٫ص ۴۲۰). و این دست روایات کم نیست. ما روایات بسیاری داریم که مجموعه آنها این مطلب که فقیه جامع دارای ولایت است را اثبات می‌کند.
چند مورد از این روایات را مورد بررسی قرار می‌دهیم سنداً و دلالتاً که چه چیزی فراچنگ خواهد آمد.
بررسی روایات دال بر ولایت فقیه
مقبوله عمر بن حنظله
یکی از این روایات همان است که به مقبوله عمر بن حنظله معروف شده است و از جمله اخباری است که در ابواب مختلف می‌تواند مورد استفاده قرار بگیرد. یکی از ابوابی که به جدّ می‌توان از این خبر بهره گرفت همین باب «ولایت فقیه» در فقه الولایه و فقه ولایه الفقیه است. روایت را مرحوم کلینی در کافی آورده‌اند:
«مُحَمَّدُ بْنُ یَحْیَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ اَلْحُسَیْنِ[ابی الخطاب] عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِیسَى عَنْ صَفْوَانَ بْنِ یَحْیَى عَنْ دَاوُدَ بْنِ اَلْحُصَیْنِ عَنْ عُمَرَ بْنِ حَنْظَلَهَ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اَللَّهِ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ ع عنْ رجلین من أصحابنا بینهما منازعه فی دَین او میراث فتحاکما إلى السلطان وَ إلى القضاه أیحلّ ذلِکَ؟ قال: مَنْ تَحاکَمَ إلَیْهِمْ، فی حَقٍّ أَوْ باطِلٍ، فَإنَّما تَحاکَمَ إلَى الطّاغُوتِ وَ ما یُحْکَمُ لَهُ، فَإنّما یَأْخُذُهُ سُحْتاً و إنْ کانَ حَقّاً ثابِتاً لَهُ؛ لَأَنّهُ أَخَذَهُ بِحُکْمِ الطّاغُوتِ وَ ما أَمَرَ اللَّهُ أَنْ یُکْفَرَ بِهِ. قالَ اللَّهُ تَعالى: یُریدوُنَ أَنْ یَتَحاکَمُوا إلَى الطّاغُوتِ وَ قَدْ أُمِروُا انْ یَکْفُرُوا بِهِ. قلت: فَکیف یصنعان؟ قال: یَنْظُرانِ مَنْ کانَ مِنْکُمْ مِمَّنْ قَدْ رَوى حَدیثَنا وَ نَظَرَ فِی حَلالِنا وَ حَرامِنا وَ عَرَف أَحکامَنا… فَلْیَرْضَوْا بِهِ حَکَماً. فإنّی قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَیْکُمْ حاکِماً. فاذا حکم بحکمنا فلم یقبله منه فانما استخف بحکم الله و علینا رد و الراد علینا الراد علی الله و هو علی حد الشرک بالله» (الکافی. ط دارالحدیث.ج ۱٫ص ۱۶۸)
می‌گویند به محضر مبارک حضرت صادق علیه السلام عرض کردم بین دو نفر از شیعیان نزاعی در یک مسئله مالی در می‌گیرد. این دو مرد شیعه تحاکم به سلطان یا قاضی می‌کنند. آیا این درست و جایز است که وقتی نزاعی بین دو شیعه در می‌گیرد برای رفع مخاصمه به حاکم یا قاضی غیر مشروع مراجعه کنند؟
«…قَالَ مَنْ تَحَاکَمَ إِلَیْهِمْ فِی حَقٍّ أَوْ بَاطِلٍ فَإِنَّمَا تَحَاکَمَ إِلَى اَلطَّاغُوتِ»
[حضرت] فرمودند اگر کسی به اینها مراجعه کند چه در یک مطلب حقی باشد یا در یک مسئله باطل، حق با او باشد یا اصلاً در یک ادعای باطلی مراجعه کند، مراجعه به باطل است. این رجوع به طاغوت به حساب می‌آید. وقتی رجوع به طاغوت به حساب ‌آید قضاوت و رأی او حجت شرعی نیست.
«…وَ مَا یَحْکُمُ لَهُ فَإِنَّمَا یَأْخُذُ سُحْتاً»
اگر اینها چیزی را حکم کردند و بخواهد بر اساس حکم آنها [حق خود را] بگیرند این سُحت است، آلوده است، نجس و حرام است. نمی‌تواند مصرف کند زیرا مراجعه به طاغوت است.
«…وَ إِنْ کَانَ حَقّاً ثَابِتاً له» حتی اگر حق با او باشد ولو مال خودش است نمی‌تواند آن را بگیرد.
«..لِأَنَّهُ أَخَذَهُ بِحُکْمِ اَلطَّاغُوتِ» این حجیت و ارزش ندارد. و قضاوت عادلانه مبنا و معیار است.
صورت امر این است مالی که او ادعا می‌کند چون مدعی است البیّنه للمدعی؛ کسی که ادعا می‌کند باید بینه اقامه کند تا حاکم یا قاضی حکم کند. با وجود اینکه فرایند را طی کرده و به نفع او قضاوت شده است و در مقام ثبوت این مال، برای او است و در مقام اثبات و در فرآیند دادرسی به نفع او قضاوت شده است اما حق ندارد مال را بگیرد زیرا گرفتن مال به حکم طاغوت سُحت است. مالیت و مالکیت یک امر اعتباری است و اذعان و اعتراف مشروع لازم دارد. این حاکم یا قاضی مشروع نیستند. خدای متعال امر فرموده که به طاغوت کافر بشویم «قَالَ اَللَّهُ تَعَالَى یُرِیدُونَ أَنْ یَتَحاکَمُوا إِلَى اَلطّاغُوتِ وَ قَدْ أُمِرُوا أَنْ یَکْفُرُوا بِهِ» (نساء.۶۰) قرآن تصریح می‌کند که اراده کردند که تحاکم به طاغوت کنند؛ بحث اخذ حق نیست؛ [متحاکمین] اراده کردند به طاغوت مراجعه کنند و نفس مراجعه به طاغوت حرام است. از طریق حرام نمی شود حلال به دست آورد.
«…قُلْتُ فَکَیْفَ یَصْنَعَانِ؟ قَالَ یَنْظُرَانِ إِلَى مَنْ کَانَ مِنْکُمْ مِمَّنْ قَدْ رَوَى حَدِیثَنَا وَ نَظَرَ فِی حَلاَلِنَا وَ حَرَامِنَا وَ عَرَفَ أَحْکَامَنَا فَلْیَرْضَوْا بِهِ حَکَماً فَإِنِّی قَدْ جَعَلْتُهُ عَلَیْکُمْ حَاکِماً»
عمربن حنظله می‌گوید که پس این‌ها باید چه کار کنند؟ حضرت فرمودند این‌ها باید کسی را از شیعه پیدا کنند که حدیث ما را روایت می‌کند، در حلال و حرام ما صاحب نظر است و احکام ما را می‌داند، به حَکمیت او رضا بدهند و هر آنچه او گفت بپذیرند. این جایز و حلال است. من او را بر شما حاکم قرار دادم.
«…فَإِذَا حَکَمَ بِحُکْمِنَا فَلَمْ یَقْبَلْهُ مِنْهُ فَإِنَّمَا اِسْتَخَفَّ بِحُکْمِ اَللَّهِ وَ عَلَیْنَا رَدَّ وَ اَلرَّادُّ عَلَیْنَا اَلرَّادُّ عَلَى اَللَّهِ وَ هُوَ عَلَى حَدِّ اَلشِّرْکِ بِاللَّهِ»
اگر چنین کسی حکم به حکم ما کرد، طبق مبنا و مکتب ما (اهل بیت علیهم السلام) حکم کرد و کسی نپذیرفت او حکم خدا را استخفاف کرده است زیرا او بر اساس حکم ما قضاوت کرده است؛ حکم الله است. اگر کسی از حکم چنین حاکمی سرباز زد او خیال نکند که نظر حاکم را رد کرده است [بلکه] حاکم، منصوب از قبل ما می‌باشد و حکم ما هم حکم الله است؛ پس بنابراین در حقیقت حکم خدا را رد کرده است و کسی که حکم خدا را رد کند در مقابل خدای متعال طغیان و عصیان کند.
بررسی روایت
طبق روال باید در دو مقام راجع به این حدیث بحث کنیم:
۱- مقام سند که خیلی راجع به آن بحث شده است
۲- مقام دلالت
الف)بررسی سندی روایت
این روایت را دیگر بزرگان هم نقل کردند. شیخ طوسی رضوان الله تعالی علیه در دو جای تهذیب با دو سند خود این روایت را آورده است؛ در سند مشابه در یکجا آورده و با سند دیگری در جای دیگری آورده است. در یک سند که به اسناد خودش از محمد بن یحیی عن محمد بن حسن شمون عن محمد بن عیسی و… در تهذیب جلد ۲ نقل کرده است و سند دیگری از اسناد خودش در مجلد ششم، از محمد بن علی بن محبوب از محمد بن عیسی این حدیث را نقل کرده است
به لحاظ سندی نکاتی وجود دارد که باید به آنها توجه شود؛ و احیاناً نقاطی که ممکن است نقطه ضعف قلمداد شود. اینکه به «مقبوله» (نه مثلا موثقه) عمر بن حنظله مشهور است به همین حیث خدشه‌هایی وجود دارد که در خصوص سند این روایات مطرح شده است.
اولاً «روی محمد به یعقوب عن کلینی عن محمد بن یحیی عن محمد بن حسین عن محمد بن عیسی عن صفوان بن یحیی»
«صفوان بن یحیی» از اصحاب اجماع است. ۷ یا ۱۰ نفر- یا بعضی بیشتر هم گفتند- از روات وجود دارد که به آنها اصحاب اجماع می‌گویند. اصحاب اجماع رواتی هستند که اجماع وجود دارد بر اینکه این بزرگان جز از ثقه نقل نمی‌کنند. «صفوان بن یحیی» جزء از ثقه نقل نمی‌کند؛ اگر روایتی را نقل کرد حتماً از ثقه نقل کرده و خبر موثق می‌شود. لذا می‌گویند وقتی یک سندی مثلاً به صفوان منتهی شود بعد از صفوان تا معصوم علیه السلام هر کسی باشد باید گفت آنها موثق هستند زیرا صفوان اصلاً از غیر ثقه نقل نمی‌کند.
در این سند صفوان بن یحیی واسطه است؛ «محمد بن عیسی از صفوان بن یحیی عن داود بن الحصین عن عمر بن حنظله». صفوان با واسطه از عمر بن حنظله نقل کرده است. چون «نقلِ» صفوان مقید است به اینکه فقط از ثقه نقل کند و صفوان نیز روات [ماقبل خود را] می‌شناخته که با دو واسطه به معصوم علیه السلام نسبت داده شده معنای آن این است که ایشان این دو واسطه را موثق می‌انگاشته است.
«اصحاب اجماع» بودن؛ طریقی برای جبران ضعف سند روایات
اینکه مثلاً کشّی یا شیخ یا دیگر رجالیون بزرگوار ما بگویند این ثقه است، عین است و… آیا این موثق انگاشتن صفوان از [طریق] اصحاب اجماع نمی‌تواند جبران ضعف سند کند؟ مبنای بعضی از آقایان این است که طرق مختلفی برای جبران سند داریم؛ به طور مثال «شهرت عملی و فتوایی» جابر سند است. آیا اینکه کسی از اصحاب اجماع که هرگز از غیر ثقه حدیث نقل نمی‌کند، از کسی حدیث نقل کرد این ارزش توثیق ندارد؟ این به معنای این نمی‌شود که داود و عمر بن حنظله هر دو موثق هستند؟ این یک نکته در تصحیح سند و توثیق رواتی است که خواهیم گفت بر آنها خدشه و اشکال وارد کرده‌اند.
مرحوم شیخ در العُده صفحات ۳۸۶ و ۳۸۷ این تعبیر را راجع به صفوان دارد. می‌فرمایند «لا یروی الا عن ثقه» (العده فی اصول الفقه.ج ۱٫ص ۱۵۴) صفوان جز از ثقه نقل نمی کند. شیخ با نقل این فقره که «صفوان جز از ثقه نقل نمی‌کند» آیا ضمنی نمی‌خواهد بگوید که عمر بن حنظله هم ثقه است؟ شیخ این را بیان فرموده است. این یک نکته.
نکته دوم اینکه احدی از فقهای ما در طول تاریخ خدشه جدی بر عمل به این روایت وارد نکرده‌اند و همه این روایت را قبول کرده‌اند تا حدی که می‌گویند «مقبوله عمر بن حنظله»؛ و نیز اصحاب و بزرگان و سلف صالح تلقی به قبول کرده‌ و پذیرفته‌اند. «اصحاب» آیا نمی‌تواند خدشه و شبهه‌ در سند را ترمیم کند؟ ما مثلاً چون بزرگان از قدما بر فرعی اجماع دارند ولو هیچ دلیلی اقامه نکرده‌اند و ما نیز هیچ دلیلی از کتاب و سنت و عقل سراغ نداریم اما اجماع بر آن فرع را می‌پذیریم. به چه کیفیتی مورد قبول قرار می‌گیرد؟ این یک فتوایی است که اجماع بر آن می‌باشد. می‌گوییم لعلّ روایتی در دسترس آنها بوده که به ما نرسیده است و به صرف این احتمال می‌گوییم این فرع فقهی را با این وجود که دلیل اقامه نشده و فقط اجماع کرده‌اند، اجماع طریق و حاکی از یک سنت است. لابد سنتی در اختیار آنها بوده است. خب این احتمال و فرض را کافی می‌دانیم برای اینکه یک دلیل (در مقام دلالت نه در مقام سند) درست شود و قهراً سند هم اثبات می‌شود که [در بین علماء] عمل به یک روایتی شده که آن روایت موثق بوده است. اینجا نیز وقتی می‌بینیم که همه به این روایت عمل کرده‌اند تبیین و توجیهی وجود داشته است؛ حالا ممکن است که این تبیین و توجیه و موجه‌سازی این روایت به دلایلی باشد که هم‌اکنون در حال بررسی هستیم. پس بنابراین نکته دوم این است که این [روایت] مقبوله است و این مقبوله بودن را می‌توانیم قرینه قلمداد کنیم و یک نوع شهادت بر وثاقت این حدیث بیانگاریم.
نکته سومی که در ارزیابی سند این خبر قابل طرح است این است که نسبت به سه نفر از روات این حدیث پاره‌ای تشکیک و تردیدها وجود دارد:
۱- راجع به محمد بن عیسی: چون محمد بن عیسی در ترتیب سند قبل از صفوان بن یحیی می‌باشد اگر شخصیت محمد بن عیسی مخدوش باشد احیاناً مسئله اینکه صفوان از اصحاب اجماع است را از کارایی می‌اندازد زیرا یک فردی که در خصوص او تردید وجود دارد یا لااقل توثیقی وجود ندارد از صفوان نقل کرده است؛ یعنی در حقیقت اشکال به «راویِ» از صفوان مربوط می‌شود نه «روایتِ» صفوان از کسی؛ محمد بن عیسی از صفوان نقل کرده است. بله! صفوان از اصحاب اجماع است هیچ تردیدی نداریم صفوان از هرکسی نقل کند ما تسلیم هستیم اما اگر کسی از صفوان نقل کرد چون از صفوان نقل کرده است دلیل نمی‌شود که خبر موثق قلمداد شود.
۲- داود بن الحصین هم همین طور است.
۳- راجع به خود عمر بن حنظله هم بعضاً تشکیک‌هایی مطرح کرده‌اند.
صاحب تنقیح المقال در مورد محمد بن عیسی می‌گوید ۲ نظر راجع به او وجود دارد: ۱- ضعیف است و دلیل ضعف او هم گفته شده است. ۲-هیچ مشکلی ندارد و ثقه است و بعضی از رجالیون بزرگ مثل نجاشی گفته‌اند او ثقه است.
بعضی‌ها گفته‌اند [محمد بن عیسی] ضعیف است از جمله شیخ طوسی رضوان الله تعالی علیه در [کتاب] فهرست. تعبیر ایشان این است «محمد بن عیسى بن عبید الیقطینی ضعیف استثناه أبو جعفر ابن بابویه من رجال نوادر الحکمه و قال: لا أروی ما یختص بروایته» (فهرست کتب الشیعه و اصولهم و اسماء المصنفین و اصحاب الاصول. ط مکتبه المحقق الطباطبایی.ص ۴۰۲).‏ این یک دلیل است.
۲-دلیل دوم که ضعیف است این است که گفته شده محمد بن عیسی از غلاه است.
بررسی اجمالی سلسله راویان حدیث عمر بن حنظله
۱-محمد بن عیسی
در تنقیح ذکر شده است که محمد بن عیسی آدم موفقی است و به گفته نجاشی ثقه است: «إنه جلیلٌ فی أصحابنا ثقهٌ عینٌ کثیر الروایه حسن التصانیف» (تنقیح المقال فی علم الرجال.ج ۳٫ص ۱۶۸). در بین اصحاب ما مرد بزرگواری است؛ موثق است. کشّی اینگونه با شداد و غلاظ تأیید می‌کند. اینها خیلی خیلی تعابیر بلندی است و از امام هادی علیه السلام هم در محضر هم در غیاب ایشان روایت نقل می‌کند؛ یعنی هم از آن بزرگوار مکاتباتی دارد و مطالبی را اخذ و نقل کرده و هم حضوراً خدمت امام علیه السلام رسیده و مطالبی را نقل می‌کند. خب این تقویت و توثیق با تعابیر پر از عنوان‌ها و اوصاف شداد و غلاظ خیلی عجیب است.
فضل بن شاذان از اصحاب و از مردان بزرگ و از رجال حدیث بزرگ شیعه است که ایشان محمد بن عیسی را دوست می‌داشت، او را ثناء می‌گفت، مدح می‌کرد. این توثیقات روشن و بسیار صریح و قاطع توأم با تعابیر غلاظ و شداد یک طرف و از طرف دیگر اینکه مرحوم شیخ فرموده است که ایشان ضعیف است. چرا ضعیف است؟ چون جناب صدوق او را از رجال نوادر الحکمه استثنا فرموده است و اینکه قائلند او مذهب غلات را داشته است.
بررسی ضعف در عقائد به عنوان یکی از ادله جرح راوی حدیث
در مقام بررسی این نظر، درست است که جرح بر تعدیل مقدم است یعنی اگر راجع به یک فرد دو نظر جرح و توثیق وجود داشت و جرح مقدم است زیرا کسی که جرح می‌کند شاید مطلبی دیده، آنکه تعدیل می‌کند آن را ندیده است و نفی و سلب و طرد مقدم است اما آیا نمی‌توان بر مبنای جرح دقت کرد؟ اگر ما مبنای جرح را محل تأمل دانستیم و بگوییم جرح از حجیت و کارآیی ساقط است، آیا ممکن نیست؟ و همانطور که جرحی -حتی از لسان بزرگی- نقل شده بود [آیا حرف او] تمام است [و نیاز به بررسی جرح ایشان نیست و بدون هیچ دلیلی باید قبول کرد] یا می‌توانیم بررسی کنیم و بگوییم مبنای جرح این بزرگ نسبت به این راوی چیست؟ بررسی کنیم شاید مبنای او اشتباه بوده است. اگر آن مبنا را جواب دادیم جرح آن بزرگ هم بلااثر می‌شود. خب می‌توان گفت که این جرح احیاناً به جهاتی است اینکه مثلاً ما از شیخ [عبارتی] داشته باشیم که فرموده باشند ضعیفٌ و بعد از شیخ صدوق نقل کرده باشد که ایشان از رجال نوادر الحکمه استثنا کرده است و احیاناً فرموده است که من «احتیاط» می‌کنم «لا أروی ما یختص بروایته» من روایتی را که فقط او نقل کرده باشد نقل نمی‌کنم؛ یعنی اعتماد نمی‌کنم. در واقع ذکر نشده همه روایات او را رد می‌کنم بلکه بیان داشته است که اگر فقط او نقل کرده باشد اعتماد نمی‌کنم. آیا این نمی‌تواند یک جهت دیگری داشته باشد؟ محمد بن عیسی -در آن بیانی که مرحوم شیخ صدوق دارد- از یونس نقل می‌کند. یونس بلاواسطه با محمد بن یحیی تماس نداشته است، نسلاً و سناً به لحاظ طبقه روات نمی توانسته مستقیماً با یونس ارتباط داشته باشد؛ شاید به این اعتبار که در خلال این سندی که نقل شده واسطه‌ای خورده و این روایت یک نوع مرسل است. و شاید خدشه ایشان به این اعتبار است که وقتی از یونس نقل می‌کند چگونه است سن ایشان نمی‌رسیده پس لابد قبل از ایشان بعضی از حلقات از راویان حذف شده لذا مرسل است. و به این معنا نیست که خود آقای محمد بن عیسی ضعیف است و موثق نیست بلکه ایشان فرموده آنهایی که فقط او نقل کرده باشد را اعتماد نمی‌کنم زیرا ایشان از یونس نقل کرده که یونس را درک نکرده است، نه اینکه محمد بن عیسی آدم موثقی نیست. شاید به این جهت است و لسان ایشان هم لسان احتیاطی است و قاطع نمی‌گوید ایشان موثق نیست؛ بلکه می‌گوید من اعتماد نمی‌کنم.
اما اینکه گفتند ایشان از غلات است ما راجع به بسیاری از روات بزرگ از اصحاب ائمه سلام الله علیهم این اتهام را شنیده‌ایم. راجع به عقاید شیعه نسبت به حضرات ائمه سلام الله علیهم اجمعین ادواری وجود دارد. در یک دوره‌هایی شرایط آنچنان بوده که حضرات ائمه علیهم السلام در جامعه مانند علمای آن جامعه زندگی می‌کردند و چندان شناخته نبودند، اسرار آنها در دسترس مردم نبود و در نتیجه اگر کسی با آنان مرتبط بود و از کرامات این بزرگان اطلاع داشت و آن را نقل می‌کرد [کسانی که شناخت نداشتند] می‌گفتند چه حرفی میزنی! اینها غلو است و فرد رمی به غلو می‌شد و کم له من نظیر. در تاریخ مانند ملاصدرا را تکفیر کردند، مثل محقق بزرگی مانند مرحوم آقا شیخ هادی تهرانی را تکفیر کردند و به شیخ هادی (شیخ هادی صاحب کتاب محجه منظور است نه شیخ هادی نجم آبادی که قابل اعتماد نیست) مکفّر مشهور شد، در همین عصر ما نسبت به علامه طباطبایی چه حرفها که نزدند. اگر این مطالبی که راجع به مرحوم علامه طباطبایی که بعضاً گفته و نوشته‌اند به همین شکل بماند و پانصد سال دیگر همین مطالب دست نسل آن زمان بیفتد می‌گویند این علامه طباطبایی چنین و چنان بوده است. غلو به این سادگی‌ها نیست و لذا نمی‌توان به صرف بیان نسبتِ غلو اتهام را پذیرفت بلکه باید احراز‌ شود؛ آیا غلو مربوط به اخلاق است یا احکام یا عقاید؟ غلو یک نقصی در عقاید است. اگر کسی در یک «امر عقیدتی» غالی است و در امری عقیدتی حدیث نقل می‌کند اینجا ممکن است گفته شود نمی‌توان در «مسائل عقیدتی» روایت او را قبول کرد؛ مثلاً فرضاً شخصی غالی راجع به مقام امام معصوم علیه السلام مطلبی نقل کند بگوییم چون او متهم به غلو است شاید او در همان راستا این حدیث را راجع به امام علیه السلام نقل می‌کند. اما اگر راجع به توحید مطلب نقل کرد آیا باز هم می‌گوییم چون غالی است نباید توحید او را پذیرفت؟ ممکن است ارتباط نداشته باشد.
اگر حدیث و روایت عقیدتی و کلامی نقل کرد مسلماً نباید پذیرفت اما اگر روایت کلامی غیر مرتبط به غلو یا روایت اخلاقی یا احکامی و فقهی نقل کرد آیا به فرض اثبات غلوی راجع به شأن حضرات ائمه علیهم السلام، اگر گفت نماز صبح دو رکعت است هم نباید از او قبول کنیم؟ غلو مساوی و مساور با کذب و کذابیت و دروغگو بودن است؟ آیا اصولاً فساد عقیده هرجا و همیشه مساوی با فساد نقل است؟ آیا می‌توان زیر بار این رفت؟
لهذا به نظر می‌رسد که این محل تأمل است و نمی‌توان به این سادگی چهره محمد بن عیسی را مخدوش کرد و اخبار او را کنار گذاشت و بعد قائل شد محمد بن عیسی از صفوان نقل کرده نه صفوان از محمد بن عیسی پس اصحاب اجماع بودن صفوان مشکل سند را حل نمی‌کند. ما راجع به خود محمد بن عیسی می‌توانیم این نکات را مطرح کنیم و بگوییم که بسا توجه به این نکات ما از قبل محمد بن عیسی خدشه‌ای بر سند حدیث لازم نباشد و نباید وارد کنیم.
۲-داود بن حصین اسدی
نفر دومی که در سند محل بحث و تأمل قرار گرفته «داود بن حصین اسدی» است. باز در تنقیح شیخ در رجالش فرموده است داود بن حصین از اصحاب امام صادق علیه السلام است یا از اصحاب امام کاظم علیه السلام و او واقفی است؛ تا امام کاظم علیه السلام. ائمه علیهم السلام را قبول دارد و بعد از امام کاظم علیه السلام متوقف شده است. خب این یک اشکال است (البته واقفیه متعدد داریم یعنی یک عده بعد از امام سجاد علیه السلام واقفی شدند بعضی بعد از امام صادق علیه السلام واقفی شدند بعضی بعد از امام کاظم علیه السلام واقفی شدند همه اینها واقفیه به حساب می‌آیند. حالا او واقفی بعد از امام کاظم علیه السلام است).
نجاشی گفته است که داود بن حصین اسدی کوفی است، ثقه است و توثیق کرده است. پس راجع به داود نیز دو نظر وجود دارد. خب مثل همان مورد قبلی می‌گویند جرح بر تعدیل مقدم است و باید موافق و مطابق با جرح عمل کنیم؛ تعدیل اینجا بلااثر می‌شود پس ما در اینجا ایشان را نیز نمی‌توانیم بگوییم ثقه است؛ ولو نجاشی گفته ثقه است ولی نمی‌توانیم به توثیق نجاشی اعتماد کنیم چون ایشان تضعیف هم دارد.
می‌گوییم ملاک تضعیف برای یک فردی که با دو معصوم محشور است و از اصحاب آنها به حساب می‌آید و آن دو بزرگوار او را ردع و رد نکردند چیست؟ می‌گویید واقفی هستند. باز هم این حرف را می‌زنیم، آیا «وقف در امامت» سبب می‌شود که اگر یک مسئله شرعی را هم نقل کرد نپذیریم؟ مسئله شرعی که هیچ پیوندی با وقف او ندارد؛ مثلاً فرض کنید زیدیه از زید نقل کند. خب این ممکن است محل تأمل باشد؛ اما از امام صادق و امام کاظم علیهم السلام روایتی نقل کند که هم او قبول دارد هم ما و هیچ مبالغه‌ای هم در حق حضرات ندارد مثلا می‌گوید من امام رضا علیه السلام را به امامت قبول ندارم و از امام رضا علیه السلام هم چیزی نقل نکند. آیا این باعث می‌شود که نقل از امام کاظم علیه السلام هم باطل شود؟ آیا «وقف در یکی از ائمه علیهم السلام» روایات و نقل‌های او را نسبت به دیگر ائمه قبل می‌تواند از وثاقت بیاندازد؟
اولاً زمانی که مسئله‌ای کلامی باشد و پیوندی با عقاید داشته باشد نقل‌ها محل اعتماد نیست نه در مسئله احکامی به رغم اینکه عیب بزرگی است بالاخره انکار تداوم امامت است و این در جای خودش پذیرفته است و اشکال و عیب بزرگی است اما چه تاثیری بر وثاقت دارد؟ ما از عامه احادیث را قبول می‌کنیم؛ راویان عامی که از حضرات معصومین علیه السلام روایت نقل کرده‌اند و ما هم قبول کردیم و آن اخبار را موثق می‌دانیم. دلیل آن چیست؟ اصولاً آنها- به خلاف واقفیه که امامت نیمی از ائمه را اذعان دارند- به امامت هیچیک از ائمه قائل نیستند. حال کسی واقفی است و در امام کاظم علیه السلام متوقف شده است و ولایت امام رضا علیه السلام را قبول ندارد، خب انشاءالله خدا او را هدایت کند اما آیا این بدتر از آن کسی است که نه تنها ولایت امام رضا علیه السلام را قبول ندارد بلکه ولایت امام کاظم علیه السلام را هم قبول ندارد، ولایت امام صادق علیه السلام را هم قبول ندارد، ولایت امیرالمومنین علی علیه السلام را هم به نحوی که ما می‌گوییم قبول ندارد. آیا این بدتر از آن است؟ آیا صرف «واقفی بودن» کفایت می‌کند که بگوییم دیگر موثق نیست یا عدم وثاقت او را طور دیگری باید اثبات کنیم؟
لهذا «واقفی بودن» نمی‌تواند خدشه در وثاقت راوی وارد کند در نتیجه ما به داود بن الحصین فی الجمله اعتماد می کنیم و روایت او را می‌پذیریم.
۳-عمر بن حنظله
اما راجع به خود عمر بن حنظله مشکلی اساسی وجود دارد که توثیقی در کتب رجالی نیامده است، کسی بر وثاقت او تنصیص نکرده است، اصلاً چیزی ذکر نشده است که آدم خوبی بوده یا بد. این یک مشکل است. در اینکه ایشان از صحابه حضرت باقر و حضرت صادق علیهما السلام است تردیدی نیست و روایات فراوانی هم نقل کرده است و کسی تضعیف و جرح نکرده و کسی هم توثیق و تعدیل نکرده است اما سه نکته اساسی راجع به ایشان وجود دارد:
۱- مرحوم کلینی در کافی در باب وقت الصلاه از علی بن ابراهیم عن محمد بن عیسی (همان محمد بن عیسی که محل بحث ما بود) عن یونس (که گفتیم محل تأمل شده است) عن یزید بن خلیفه (که البته موثق نیست) روایت می‌کند «قال قلت لابی عبدالله (علیه السلام) إِنَّ عُمَرَ بْنَ‌ حَنْظَلَهَ أَتَانَا عَنْکَ بِوَقْتٍ» به امام صادق علیه السلام عرض کردم که عمر بن حنظله راجع به وقت نماز مطلبی را برای ما آورده است ایشان نقل می‌کند که امام صادق علیه السلام بلافاصله فرمودند «فَقَالَ أَبُوعَبْدِاللَّهِ(ع) إِذاً لَا یَکْذِبُ عَلَیْنَا» او به ما دروغ نمی‌بندد پس حرف او درست است و اعتماد کنید.
خب این یک مطلب است که اگر این عبارت اثبات شود «إِذاً لَا یَکْذِبُ عَلَیْنَا»، یعنی معصوم علیه السلام او را توثیق کرده است؛ الّا اینکه اشکالاتی که راجع به محمد عیسی مطرح بود- که به جای خود پاسخ دادیم- راجع به یزید بن خلیفه اشکال وجود دارد که او ضعیف است و سند روایت زیر سوال می‌رود و مشکل ایجاد می‌کند و به صرف این مطلب چندان نمی‌توان اعتماد کرد ولو اینکه ناقل (یزید بن خلیفه نسبت به این نقلش) در مظان اتهام نیست که مثلاً چرا این نقل تأییدی را از عمر بن حنظله می‌کند. ولی به هر حال این خدشه به خاطر وجود یزید بن خلیفه می تواند بر این سند وارد بشود. باز جناب شیخ در تهذیب یک روایتی را نقل می‌کند و می‌فرماید «عن الحسین بن سعید عن فضاله عن أبان عن إسماعیل الجعفی عن عمر بن حنظله قال: قلت لابی عبدالله (ع) القنوت یوم الجمعه» سوال کردند قنوت روز جمعه چگونه است «فقال: انت رسولی الیهم فی هذا إذا صلیتم فی جماعه». خود عمربن حنظله نقل می‌کند که در محضر امام صادق علیه السلام بودم از قنوت یوم الجمعه پرسیدم. ایشان فرمودند «فقال: انت رسولی الیهم فی هذا إذا صلیتم فی جماعه» تو فرستاده من به کسانی هستی که این سوال را مطرح می کنند. یعنی چه؟ یعنی امام علیه السلام ایشان را به عنوان فرستاده خود پذیرفته و فرموده که برو این مطلب را بگو و فرستاده من هستی!
راجع به آن مورد اول که گفتیم «…یزید بن خلیفه در سند محل تأمل است» اشکالٌ که گفته‌اند ضعیف است. علت ضعف این است که واقفی است. ما نیز بحث کردیم فساد عقیده در روایاتی که درگیر با انتصاب نیست موجب تضعیف نمی‌شود و وثاقت را مخدوش نمی‌سازد؛ این هم مطلبی نیست که مربوط به عقاید باشد؛ نمی‌توان روایات واقفیه را به جرم واقفی بودن از حیّز انتفاع انداخت و «واقفی بودن» برای خدشه در وثاقت کفایت نمی‌کند. بنابراین یزید بن خلیفه از امام صادق علیه السلام درباره شخصیت عمر بن حنظله نقل می‌کند که فرموده باشند «إِذاً لَا یَکْذِبُ عَلَیْنَا» او به ما دروغ نمی‌بندد. امام صادق علیه السلام در اینجا عمر بن حنظله را توثیق فرموده‌اند و بر سند هم این اشکال وارد نیست و وثاقت سند اشکال ندارد. یزید بن خلیفه به خاطر واقفی بودن وثاقت او اشکالی وارد نمی‌کند.
بنابراین به نحوی دلالت بر توثیق عمربن حنظله از سوی امام صادق علیه السلام احیا می‌شود و این خیلی خوب است. آیا اگر بتوانیم اثبات کنیم امام صادق علیه السلام کسی را توثیق کرده‌اند کمتر از آن است که اثبات کنیم شیخ طوسی یا نجاشی یا دیگران کسی را توثیق کردند؟ آیا امام صادق علیه السلام یکی از اصحاب خود را به نام عمر بن حنظله توثیق کنند اطمینان‌آورتر است یا نجاشی بعد از زمان طولانی که بعد از عهد معصومین علیهم السلام و تابعین و خیلی از رواتی که آنها را توثیق می‌کنند فاصله دارند؟ چطور ممکن است؟ پس چرا می‌گوییم عمر بن حنظله موثق نیست و روایت او مقبوله است نه موثقه؛ در صورتی که باید گفت صحیحه است.
۲- نکته دوم اینکه عمر بن حنظله نقل می‌کند که امام صادق علیه السلام به من فرمود «انت رسولی الیهم فی هذا» تو در این مسئله فرستاده من هستی! خب این دلالت بر وثاقت دارد ولی [بعض علما] گفته‌اند [عمر بن حنظله] از خودش نقل می‌کند و خود را توثیق می‌کند. آیا این توثیق نسبت به خودش نافذ است؟ نمی‌تواند نافذ باشد.
در نتیجه اگر نقل یزید بن خلیفه را در توثیق بپذیریم مشکل وثاقت عمر بن حنظله حل می‌شود و بعد نقل خودش از امام که نشان از تأیید و توثیق امام می‌کند. اگر وثاقت او را پذیرفتیم، آن نقل وثاقتش را تحکیم می‌کند؛ مثلاً فرض کنید کسی مورد اعتماد، تصدیق و توثیق رهبر معظم انقلاب است بعد او بگوید من خدمت آقا بودم ایشان خیلی نسبت به بنده اظهار لطف فرمودند و چنین مطلبی را راجع به من گفتند. آیا می‌توان گفت تو دروغ می‌گویی؟ وقتی اصل وثاقت را اثبات کردیم و مطلبی راجع به خودش هم نقل کرد این پذیرفته است و لااقل وثاقت او را تقویت می‌کند که امام علیه السلام اینقدر اعتماد داشته که فرموده تو فرستاده من هستی و به سمت آنها برو.
۳- نکته دیگری که می‌توان راجع به عمر بن حنظله مطرح کرد این است که عمر بن حنظله جزء روات کثیر الروایه است. روایات فراوانی از امام صادق علیه السلام نقل کرده و احدی در خصوص منقولات او خدشه نکرده است. اگر کسی نسبت به وثاقتی [که شخص عمر بن حنظله نسبت به] خودش [داشته، شبهه کند و اینکه] چیزی راجع به او [در کتب رجالی] ذکر نشده و چون ما توثیق و تأییدی نداریم پس نمی‌توانیم اعتماد کنیم، [در جواب شبهه می‌گوییم] اما روایاتی که نقل کرده است روایات عجیب و غریب نیست و همه روایات او قابل اعتماد هستند؛ یک آدمی که اینقدر با معصوم علیه السلام محشور است و این همه روایت نقل کرده و بسا چندین و چند برابر نقل کرده بوده که بسیاری از آنها از بین رفته است، معلوم می‌شود بسیار با امام علیه السلام محشور بوده و بسیار در محضر امام علیه السلام تردد داشته است. آیا ممکن است گفته شود چنین آدمی موثق نیست؟ در حقیقت شاگرد امام صادق علیه السلام بوده است و پیوسته در محضر ایشان بوده که مدام از ایشان نقل می‌کند. آیا می‌توان چنین حرفی زد که آدم فاسق و آلوده‌ای بوده و در عین حال مرتب نزد امام صادق علیه السلام هم بوده است؟!
نمی‌خواهیم بگوییم هر کسی محضر امام صادق علیه السلام مشرف شده عادل است؛ اما اینکه کسی این همه اخبار (حالا نمی‌گوییم صحیح و نمی‌خواهیم سند را بحث کنیم) و روایات معقول و قابل قبولی را نقل کرده است آیا می‌توان گفت این آدم نابابی بوده است؟ به نظر می‌آید این قرینه می‌تواند قرینه مهمی باشد و بالاخره این فرد مورد اعتماد امام علیه السّلام بوده که اینقدر محضر حضرت مشرف شده است.
علی ایها الحال یا آقایان مجموعه نکاتی که بحث شد را مبنا قرار دادند و قائل شدند این روایت «مقبول» است خب بعضی از این خدشه‌ها را نتوانستند جواب بدهند و از آن طرف هم نتوانستند از حدیث بگذرند و قائل شده‌اند مقبوله است؛ یا اینکه «مقبوله» به این معنا است که این خدشه‌هایی که وارد شده که ما جواب دادیم و قبول کردیم، می‌تواند در طراز «موثقه» به حساب ‌آید و بسا چنانکه اشاره کردیم مجموعه این نکات و نکاتی که در بحث دیگری راجع به عمر بن حنظله گفتیم را کنار هم بگذاریم بسا بتوانیم عمر بن حنظله را «ثقه» قلمداد کنیم؛ چنانکه بعضی‌ها توثیق کردند و احیاناً همه روایات او را نیز دست کم موثقه قلمداد کنیم پس مشکل سندی را بتوانیم حل کنیم.
ب)بررسی دلالی حدیث
اما به لحاظ دلالی هم بسیار حدیث شفافی است. بعضی احتمالات در مقام تفسیر حدیث وجود دارد که به بعضی از آنها اشاره می‌کنیم ولی به نظر ما بسیار بسیار دلالت آن واضح است.
یک نکات و خدشه‌هایی گفته شده است ولی قابل جواب دادن است. تعبیر این است «قَالَ: سَأَلْتُ أَبَاعَبْدِاللَّهِ(ع) عَنْ رَجُلَیْنِ مِنْ أَصْحَابِنَا بَیْنَهُمَا مُنَازَعَهٌ فِی دَیْنٍ أَوْ مِیرَاثٍ فَتَحَاکَمَا إِلَى السُّلْطَانِ وَ إِلَى الْقُضَاهِ أَ یَحِلُّ ذَلِکَ» «قَالَ مَنْ تَحَاکَمَ إِلَیْهِمْ فِی حَقٍّ أَوْ بَاطِلٍ فَإِنَّمَا تَحَاکَمَ إِلَى الطَّاغُوتِ»
به «سلطان» یا به «قاضی» تحاکم کنند یعنی چه؟ به «قاضی» مراجعه کنند از آن جهت است که قاضی است. اگر به «سلطان» مراجعه کنند یعنی چه؟ به آن جهت است که سلطنت دست او می‌باشد نه از آن جهت که فقط قاضی است. بعضی گفته‌اند این بیان معصوم سلام الله علیه «إن جعلته علیکم حاکماً» یعنی «قاضیاً». خیلی‌ها بر این اصرار دارند که این یعنی فقط و فقط مقام قضاء برای فقیه اثبات می‌شود. می‌گوییم سوال این است «إِلَى السُّلْطَانِ وَ إِلَى الْقُضَاهِ» مراجعه به سلطان جایز است یا نه؟ که فرمودند به سلطان طاغوت جایز نیست؛ باید به سلطانی که ما می‌گوییم مراجعه کنید. «جعلته علیکم حاکماً» را چرا به «قاضیاً» حمل می‌کنید با این وجود که ظهور بیشتری در «سلطاناً» دارد و با توجه به اینکه در سوال نیز «سلطان» آمده و قابل حمل بر آن است و حاکم اعم از قاضی است. پس بیشتر می‌توان گفت که این بحث «حکومت» است. پس یک نکته اینکه ما تعبیری اینجا داریم که «فَتَحَاکَمَا إِلَى السُّلْطَانِ وَ إِلَى الْقُضَاهِ».
نکته دوم اینکه نباید به طاغوت مراجعه شود و حتی اگر حق به جانب این فرد نیز باشد و به نفع او حقاً قضاوت کند باز هم فایده ندارد زیرا این خلاف صریح قرآن است. در قرآن کریم آمده است «یُرِیدُونَ أَنْ یَتَحاکَمُوا إِلَى الطَّاغُوتِ‌ وَ قَدْ أُمِرُوا أَنْ یَکْفُرُوا بِهِ» باید به طاغوت کفر ورزند. این خلاف است و چون خلاف است، با قضاوت او مالکیت متخاصمین احیاء نمی‌شود و مالکیت او به رسمیت شناخته نمی‌شود.
اما متقابلاً می‌پرسد «فَکَیْفَ یَصْنَعَانِ» امام فرمودند «قَالَ یَنْظُرَانِ إِلَى مَنْ کَانَ مِنْکُمْ مِمَّنْ قَدْ رَوَى حَدِیثَنَا» اینجا می‌گوییم فقط «راوی» است [و صرف اینکه شخص روای حدیث باشد کفایت می کند؟]؟ گرچه در جاهایی که «راوی» تلقی می‌شود به معنای این است که در حدیث صاحب نظر است نه اینکه عوامی است که فقط نقل می‌کند؛ ولی تعبیر بالاتر از این است که «وَ نَظَرَ فِی حَلَالِنَا وَ حَرَامِنَا» در حلال و حرام ما نظر داشته باشد یعنی صاحب نظر باشد، درک آن را داشته باشد «وَ عَرَفَ أَحْکَامَنَا» احکام ما را بشناسد یعنی صاحب‌نظر باشد، فقیه باشد «فَلْیَرْضَوْا بِهِ حَکَماً» به چنین کسی به عنوان حکم رضایت بدهید «فَإِنِّی قَدْ جَعَلْتُهُ‌ عَلَیْکُمْ‌ حَاکِماً» برای اینکه ما او را حاکم قرار دادیم.
گرچه سوال در مورد قضاوت است اما گفتیم:
۱- سخن از این است که به سلطان و به قاضی مراجعه می‌شود
۲- آیا می‌توان گفت در حکومت جور «قاضی» از «حاکم» جدا است؟ اصلاً حجیت و مشروعیت و نفوذ حکم قاضی به چیست؟ آیا به این است که این آقا آدم با سوادی است؟ نخیر! این شخص قاضی است چون از قبل حاکم قضاوت می‌کند. اصلاً امر قضا یک امر مردمی و کاسبی و.. نیست که هر کسی دل‌بخواهی برود دکانی باز کند (در صورتی که حتی کسی حق ندارد بدون اذن حاکم دکان هم باز کند. کشور حساب و کتاب دارد).
«جعلته حاکماً» اگر حاکم منظور است که خیلی روشن است؛ اگر قاضی منظور باشد خب این قاضی از قبل حاکم تعیین شده و امام صادق علیه السلام به عنوان حاکم او را جعل به قضاوت کرد. جعل قاضی به حکم معصوم علیه السلام می‌تواند اتفاق بیفتد و می‌گوید من جعل قاضی کردم. اگر بگوییم «حاکماً» یعنی همان «قاضیاً» اما جعل به حاکمیت نکردم و او به جعل ما وابسته نیست آیا می‌توان اینگونه گفت؟ وقتی شئون مادون حکومت را که از مناصب حاکم است و مورد توجه معصوم علیه‌السلام قرار می‌گیرد آیا نمی‌توان این نتیجه را گرفت که با توجه به پیوند «قضاء» با «حکومت» که اصلاً تفکیک‌پذیر نیست این می‌تواند به این معنا باشد که جعل باید از قِبل معصوم باشد؟ راجع به حاکم هم همینطور است و بالاخره مهمتر از همه اصل مطلب این است که می‌گوییم حاکم یعنی «سلطان»؛ چه کسی گفته حاکم یعنی قاضی فقط؟ نخیر! به قرینه مراجعه به سلطان و نهی از مراجعه به سلطان اینجا هم می‌گوییم امام علیه السلام «حاکم» یعنی ولیّ‌امر منسوب می‌فرماید؛ بعد هم امام علیه السلام برای دوره [و عصر زمان] خودش نصب نمی‌کند بلکه شرایط حاکم را بیان می‌کنند و می‌گویند به حاکم طاغوت مراجعه نکنید، من حاکم سالم را نصب می‌کنم؛ بعد هم با این غلظت و شدت از حکمی که فرد معصوم از قبل معصوم انجام خواهد داد پشتیبانی می‌کند که حکم او حکم ما است، حکم ما حکم خدا است، رد او رد ما است، رد ما رد خدا است. خب با این غلظت و شدت طبعاً در یک نگاه می‌توان گفت که نسبت به آن شأنیت مهم و شأنیت اصلی و اساسی که حکومت است چنین تأکیداتی می‌شود. ایرادی ندارد نسبت به قضا و احکام قضاییه هم همین تأکیدات بشود اما به هر حال با تقریر قبلی می‌توان گفت که همین هم متوجه حاکم هم می‌تواند باشد.
جمع‌بندی
در کل می‌توان گفت وجوب اطاعت از فقیه را روایت امام علیه السلام بیان فرمودند و اگر وجوب اطاعت از فقیه اثبات شود التزام و احتکام دیگران به اوامر ولیّ‌فقیه هم اثبات شده است و باید دیگران هم اطاعت کنند. پس ولیّ‌فقیه به حکم معصوم علیه السلام ولیّ است، حاکم است و منصوب از قبل امام صادق علیه السلام است و به صورت قضیه حقیقیه خارجیه می‌باشد. اگر کسی پیدا شد که این شرایطی که امام علیه السلام فرمودند را داشت او از قبل معصوم علیه السلام دارای حق حکومت است. این روایت کاملاً می‌تواند بر این مدعی دلالت داشته باشد و از یک وضوح و ظهور فوق‌العاده‌ای هم برخوردار است.
نکات دیگری هم می‌توان ذیل حدیث مطرح کرد ولی به همین مقدار قناعت می‌کنیم و انشاالله کفایت هم می‌کند.
و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته

‌نظریه‌ی‌ زمامدارگماری‌ توده‌یی‌ ‌و منطق‌ استنباط‌: یا نقد نظریه‌ی انتخابی‌بودن ولی امر

برخی‌ «مشروعیت‌ و استحقاق» را ناشی‌ از اراده‌ی‌ الهی‌ و نصب‌ از ناحیه‌ی‌ معصوم‌ می‌دانند. این‌ نظرگاه‌ به‌ این‌ بیان‌ تقریر می‌شود که: خدا خالق‌ هستی‌ و از جمله‌ انسان‌ است، پس‌ همو نیز مالک‌ انسان‌ و جهان‌ است، پس‌ ملک‌ و فرمانروای‌ حقیقی‌ هستی‌ نیز او است‌ و مردان‌ آسمانی، خلیفه‌گان‌ آفریدگار و فرمانروای‌ هستی‌اند که‌ تولیت‌ امر جامعه‌ و تصدی‌ اجرأ احکام‌ الهی‌ رابر عهده‌ دارند. در غیاب‌ رهبران‌ آسمانی‌ (معصوم) نیز عالمان‌ دین‌شناس‌ دادورز پرهیزگار و توانا به‌ نیابت، (به‌ جعل‌ و نصب) از سوی‌ آنان، امر حکومت‌ را تولیت‌ و تصدی‌ می‌کنند. مردم‌ نیز، با تشخیص‌ مصداق‌ فقیه‌ منصوب‌ و حمایت‌ و اطاعت‌ از او، اعمال‌ ولایت‌ و اجرأی حدود الهی‌ را ممکن‌ می‌سازند. این‌ دیدگاه‌ به‌ «نظریه‌ی‌ انتصاب‌ عام‌ الهی‌ فقها» نامبردار است.


 

در قبال‌ پرسش‌ از «منشأ مشروعیت» حکومت‌ دینی، و «مبدأ جواز یا استحقاق‌ حکمرانی‌ زمامدار» اسلامی‌ در غیبت‌ رهبری‌ معصوم، دو پاسخ، در میان‌ ارباب‌ نظر و اصحاب‌ سیاست‌ در روزگار ما مطرح‌ است:

۱٫ برخی‌ «مشروعیت‌ و استحقاق» را ناشی‌ از اراده‌ی‌ الهی‌ و نصب‌ از ناحیه‌ی‌ معصوم‌ می‌دانند. این‌ نظرگاه‌ به‌ این‌ بیان‌ تقریر می‌شود که: خدا خالق‌ هستی‌ و از جمله‌ انسان‌ است، پس‌ همو نیز مالک‌ انسان‌ و جهان‌ است، پس‌ ملک‌ و فرمانروای‌ حقیقی‌ هستی‌ نیز او است‌ و مردان‌ آسمانی، خلیفه‌گان‌ آفریدگار و فرمانروای‌ هستی‌اند که‌ تولیت‌ امر جامعه‌ و تصدی‌ اجرأ احکام‌ الهی‌ رابر عهده‌ دارند. در غیاب‌ رهبران‌ آسمانی‌ (معصوم) نیز عالمان‌ دین‌شناس‌ دادورز پرهیزگار و توانا به‌ نیابت، (به‌ جعل‌ و نصب) از سوی‌ آنان، امر حکومت‌ را تولیت‌ و تصدی‌ می‌کنند. مردم‌ نیز، با تشخیص‌ مصداق‌ فقیه‌ منصوب‌ و حمایت‌ و اطاعت‌ از او، اعمال‌ ولایت‌ و اجرأ حدود الهی‌ را ممکن‌ می‌سازند. این‌ دیدگاه‌ به‌ «نظریه‌ی‌ انتصاب‌ عام‌ الهی‌ فقها» نامبردار است.

۲٫ برخی‌ دیگر «مشروعیت‌ استحقاق»، را ناشی‌ از اراده‌ی‌ ملت‌ و انتخاب‌ اکثریت‌ مردم‌ می‌دانند. تقریر این‌ دیدگاه‌ بدین‌ شرح‌ است: خدا خالق، پس‌ مالک‌ و پس‌ ملک‌ است. در زمان‌ و مکان‌ حضور معصوم، زمامداری‌ به‌ عهده‌ی‌ اوست، اما در موقعیت‌ غیبت، فقط‌ صفات‌ و شرایط‌ افراد صالح‌ (فقهأ جامع) توسط‌ پیشوایان‌ آسمانی‌ تعیین‌ گردیده، گزینش‌ و برگماری‌ فردی‌ از میان‌ افراد صلاحیتمند، به‌ رأی‌ اکثریت‌ وانهاده‌ شده‌ است، فرد ذی‌صلاح، استحقاق‌ رهبری‌ را از رهگذر انتخاب‌ و انتصاب‌ از سوی‌ توده‌ی‌ مردم‌ تحصیل‌ می‌کند. این‌ دیدگاه‌ به‌ «نظریه‌ی‌ انتخاب‌ مردمی» شهرت‌ یافته‌ است.

عمده‌ی‌ رسالات‌ و مقالاتی‌ که‌ در تقریر نظریه‌ی‌ حکومت، از دو منظر یاد شده، نشر یافته‌ است. مشوش، آشفته‌ و ناپیراسته‌ است، چنانکه‌ گاه‌ در آثار و اظهارات‌ اصحاب‌ هر یک‌ از دو نظر، «مد‌عیات‌ متنافی‌ الاجزأ» و حتا متناقض‌ با مد‌عا، به‌ چشم‌ می‌خورد، و همین‌ نکته‌ نیز دشواریهای‌ بسیاری‌ را در امر ارزیابی‌ نظر گاهها، پدید آورده‌ است.()

از جمله‌ پر حجم‌ترین‌ مکتوباتی‌ که‌ در تبیین‌ «ولایت‌ فقیه‌ و فقه‌ دولت» نشر یافته، مجموعه‌ی‌ سه‌ جلدی‌ «دراسات‌ فی‌ولایه‌ الفقیه‌ وفقه‌ الدوله‌ الاسلامیه» اثر آیت‌الله‌ حسینعلی‌ منتظری‌ نجف‌ آبادی()است.

از آنجا که‌ نویسنده‌ در این‌ نگاشته‌ی‌ پر تتبعِ‌ مبسوط، از «نظریه‌ی‌ انتخاب» و به‌ تعبیر صحیح‌ و صائب، دیدگاه‌ «انتصاب‌ مردمی»، و نگاهه‌ی‌ «زمامدار گماری‌ توده‌یی» جانبداری‌ کرده‌ است، بی‌آنکه‌ چندان‌ قصد رد‌ یک‌ دیدگاه‌ و قبول‌ دیدگاه‌ دیگر در میان‌ باشد. () ما، در این‌ گفتار به‌ ارزیابی‌ گذرای‌ ادله‌ی‌ مطرح‌ شده‌ در این‌ مجموعه، برای‌ اثبات‌ «گمانه‌ی‌ رهبر گماری‌ توده‌یی» و کیفیت‌ استدلال‌ بدانها، از نقطه‌ نظر حدود وفاداری‌ مؤ‌لف‌ به‌ منطق‌ استنباط، و میزان‌ دلالت‌ ادله‌ بر مدعا، می‌پردازیم.

نویسنده‌ی‌ «دراسات‌ …» باب‌ پنجم‌ اثر را که‌ شامل‌ شش‌ فصل‌ مشبع‌ است، به‌ بیان‌ «کیفیت‌ تعیین‌ زمامدار و طرق‌ انعقاد امامت» اختصاص‌ داده‌ است:() در فصل‌ نخست‌ به‌ نقل‌ اقوال‌ فیلسوفان‌ و فقیهان‌ در خصوص‌ «منشأ مشروعیت‌ حکومت» حاکم‌ پرداخته‌ است، در فصل‌ دوم‌ در نقد «نظریه‌ی‌ انتصاب‌ عام‌ الهی» در مقام‌ ثبوت، سخن‌ رانده‌ است. در فصل‌ سوم‌ دلائل‌ نظریه‌ی‌ نصب‌ عام‌ فقیهان‌ را بررسی‌ کرده‌ است، فصل‌ چهارم‌ عهده‌دار بیان‌ ادله‌ و نکاتی‌ است‌ که‌ می‌تواند برای‌ اثبات‌ صحت‌ انعقاد امامت، از رهگذر «انتخاب‌ امت» مورد تمسک‌ قرار گیرد. فصل‌ پنجم‌ باب، حاوی‌ وارسی‌ اخبار بیعت‌ است، و در فصل‌ ششم‌ شانزده‌ نکته‌ی‌ مهم‌ را پیرامون‌ حکومت‌ دینی‌ و ولایت‌ امر» باز گفته‌ است.

مدعیات‌ و محتوای‌ این‌ باب، از وجوه‌ گونه‌گون‌ قابل‌ نقد است:

۱٫ میزان‌ التزام‌ نویسنده‌ به‌ منطق‌ استنباط‌ و متدولوژی‌ اجتهاد.

۲٫ حدود پایبندی‌ نگارنده‌ به‌ قواعد منطق، و انواع‌ مغالطاتی‌ که‌ در تقریر استدلالها روی‌ داده‌ است.

۳٫ تمامیت‌ ادله‌ی‌ اقامه‌ شده‌ از حیث‌ دلالت‌ بر مدعای‌ مؤ‌لف.

۴٫ ناپیراستگی‌ متن، ناسازگاری‌ درونی‌ مدعا و طرح‌ مدعیات‌ متناقض.

۵٫ تفاوت‌ و تهافت‌ فراوان‌ رفتار و گفتار پیشین‌ و پسین‌ و بویژه‌ نوشتارهای‌ اخیر نویسنده‌ با نظرات‌ وی‌ در این‌ کتاب.

چنانکه‌ مذکور افتاد، اینک‌ در این‌ مقاله، ما تنها – و آن‌ هم‌ به‌ نحوی‌ گذرا – از حیث‌ موارد یک‌ و سه، به‌ نقد اثر مزبور می‌پردازیم‌ و نقد فراگیر و مبسوط‌ را به‌ فرصتی‌ دیگر وامی‌گذاریم.

علوم‌ فقهی‌ از دانش‌های‌ گوناگونی‌ مانند «فلسفه‌ی‌ علم‌ فقه»، «فلسفه‌ی‌ احکام»،()«قواعد فقه»، «اصول‌ فقه» و «فقه» سامان‌ یافته‌ است، اصول‌ فقه، عهده‌دار تقریر «منطق‌ استنباط» و متدلوژی‌ اجتهاد می‌باشد. میزان‌ صواب‌ و صحت‌ یا حجیت‌ هر «حکم‌ فقهی»، وابستگی‌ تام‌ دارد به‌ میزان‌ دقت‌ فقیه‌ در کاربرد منطق‌ اجتهاد و فرایند تعریف‌ شده‌ی‌ استنباط‌ حکم؛ هر چند استنباط‌ هر «سنخ» و «فرع» و «مورد» از احکام‌ فقهی، فرایند ویژه‌ای‌ را طی‌ می‌کند – و یا دست‌ کم، روند هر نوع‌ و مورد تفاوتهایی‌ با دیگر انواع‌ و موارد دارد. اما صرفاً‌ برای‌ آشنایی‌ خوانندگان‌ عزیز، نمونه‌ را اینجا به‌ فرایند استنباط‌ یک‌ حکم‌ اشاره‌ می‌کنیم:

۱٫ تعریف‌ موضوع، تبیین‌ مد‌عی، یا تنقیح‌ محل‌ نزاع.

۲٫ تبیین‌ فرضهای‌ محتمل‌ در پاسخ‌ به‌ مساله‌

۳٫ بررسی‌ مقام‌ ثبوت‌

۴٫ شرح‌ پیشینه‌ی‌ تاریخی‌ و طر ح‌ آرأ ماضی‌ و معاصر (موافق، مخالف، تفصیل، تضییق، توسعه) و تقریر و ارزیابی‌ دلائل‌ هر یک.

۵٫ بیان‌ نظریه‌ی‌ مختار و بررسی‌ مقام‌ اثبات‌ بر مبنای‌ رأی‌ مختار.

در بررسی‌ مقام‌ اثبات، هر چند ترتیب‌ یکسانی‌ مورد اتفاق‌ فقیهان‌ نیست، اما نوعاً‌ نخست‌ دلیل‌ یا دلائل‌ عقلی‌ مورد بررسی‌ قرار می‌گیرد، سپس‌ آیات‌ و آنگاه‌ روایات‌ باب‌ و سپس‌ اجماع.

در استناد به‌ هریک‌ از منابع‌ چهارگانه‌ (کتاب، سنت، عقل‌ و اجماع) نکات‌ بسیاری‌ باید مورد توجه‌ قرار گیرد که‌ اینک‌ مجال‌ شرح‌ همه‌ی‌ آنها نیست، اما از آنجا که‌ نویسنده‌ی‌ «دراسات‌ …» به‌ انبوه‌ اخبار برای‌ اثبات‌ مدعای‌ خود در مساله، تمسک‌ جسته‌ است، اینجا به‌ نکات‌ عمده‌ای‌ که‌ در استدلال‌ به‌ روایات‌ باید ملاحظه‌ گردد، اشاره‌ می‌کنیم.

در استدلال‌ به‌ اخبار، موارد زیر باید مورد توجه‌ قرار گیرد.()

۱٫ طرح‌ و بررسی‌ اخبار، به‌ ترتیب‌ میزان‌ وضوح‌ و اتقان‌ صدور و سند و حدود صراحت‌ دلالت.

۲٫ جستجوی‌ ثبت‌ عبارت‌ متن‌ و رجال‌ سند هر خبر، در مجامع‌ روایی‌ و رجالی، جهت‌ اطمینان‌ از تمامیت‌ متن‌ و عدم‌ تقطیع‌ و نیز یافتن‌ نسخه‌ بدلها و شناسایی‌ راویان.

۳٫ برررسی‌ رجال‌ سند خبر، از حیث‌ درجه‌ی‌ وثاقت‌ و تعیین‌ درجه‌ی‌ اعتبار و حجیت‌ حدیث.

۴٫ بررسی‌ شرایط‌ و شأن‌ صدور خبر.

۵٫ بررسی‌ مفردات‌ متن.

۶٫ تطبیق‌ صدر و ذیل‌ خبر و تعیین‌ مدلولات‌ اجمالی‌ آن.

۷٫ فحص‌ از عام‌ و خاص.

۸٫ فحص‌ از مطلق‌ و مقید

۹٫ فحص‌ از معارض، و در صورت‌ وجود معارض، مقایسه‌ و تعیین‌ درجه‌ی‌ مقاومت‌ آن‌ در قبال‌ معارض‌ (قواعد تعادل‌ و تراجیح).

۱۰٫ تعیین‌ میزان‌ حجیت‌ و دلالت‌ خبر.

با توجه‌ به‌ فرایند فوق، ایرادات‌ بسیاری‌ بر طرز استناد نویسنده‌ به‌ روایات‌ وارد است، که‌ ما فهرست‌وار به‌ برخی‌ از آنها اشاره‌ می‌کنیم:

۱٫ روایات‌ مورد استناد، تقطیع‌ و بدون‌ ذکر صدر و ذیل‌ – که‌ در دلالت‌ روایت‌ بسیار مؤ‌ثرند – نقل‌ شده‌ و گاه‌ حذف‌ صدر و ذیل، سبب‌ تغییر معنی‌ حدیث‌ گردیده‌ است!

۲٫ با اینکه‌ اسناد اخبار مورد استناد، مخدوش‌ است، به‌ بهانه‌ی‌ اینکه‌ مستفیضه‌ است‌ و یا از مجموع‌ آنها، تواتر مضمونی‌ حاصل‌ می‌شود»()، از ذکر و بررسی‌ اسناد روایات‌ مورد استناد، خودداری‌ کرده‌ است.

آنگاه‌ از روایات‌ متعدد ضعیف‌ السند، تواتر مضمونی‌ حاصل‌ می‌شود که‌ مدلول‌ واحدی‌ از آنها به‌ دست‌ آید، و آن‌ مدلول‌ نیز عین‌ مد‌عی‌ باشد، چنانکه‌ خواهیم‌ دید روایات‌ نقل‌ شده‌ هرگز مدلول‌ مشترک‌ ندارند، یا اگر قدر مشترکی‌ بتوان‌ از آنها به‌ دست‌ آورد، مدلول‌ آنها منطبق‌ با مدعا نیست.

۳٫ شرایط‌ صدور هیچ‌ یک‌ از اخبار بررسی‌ نشده‌ است، در حالی‌ که‌ توجه‌ به‌ شرایط‌ صدور برخی‌ احادیث‌ مانند روایات‌ بیعت، مدلول‌ دقیق‌ آنها را روشن‌ می‌سازد.

۴٫ نوشته‌ از لحاظ‌ توجه‌ به‌ نکات‌ ششگانه‌ی‌ دیگر نیز بی‌نهایت‌ محروم‌ از دقت‌ و ژرف‌ رسی‌ است، و مولف‌ در ورطه‌ی‌ انواع‌ مغالطات‌ درغلتیده‌ است، به‌ طوری‌ که‌ برخی‌ از ادله، اعم‌ از مد‌عا و برخی‌ دیگر، اخص‌ از آن‌ هستند و برخی‌ هیچ‌ دلالتی‌ بر مدعا ندارند، و برخی‌ نیز منافی‌ مدعای‌ مؤ‌لف‌اند! چنانکه‌ برخی‌ دیگر مصادره‌ به‌ مطلوبند، یعنی: دلیل، عین‌ مد‌عی‌ است‌ و بعضی‌ از ادله‌ نیز ادعای‌ بی‌دلیل‌ یا خلاف‌ واقع‌اند!()

۵٫ اگر دلیل‌ نخست‌ (استدلال‌ عقلی) یا دوم‌ (سیره‌ی‌ عقلأ) وی، صائب‌ و صحیح‌ باشند، اکثر دلائل، تنها موید این‌ دو دلیل‌ و ارشاد به‌ آنها خواهند بود و کمیت‌ دلائل‌ و استدلالها با حجم‌ نزدیک‌ به‌ چهل‌ صفحه، دست‌ آورد علمی‌ قابل‌ اعتنایی‌ نخواهد داشت!

ما اینجا از ایرادات‌ گوناگون‌ صرف‌ نظر کرده، تنها شرح‌ افزونتری‌ در خصوص‌ میزان‌ دلالت‌ و انطباق‌ مدلول‌ ادله‌ی‌ بیست‌ و ششگانه‌ی‌ مجموعه‌ی‌ مزبور عرضه‌ می‌کنیم.

 

مد‌عای‌ مؤ‌لف‌ را می‌توان‌ بدین‌ شرح‌ باز گفت:

۱٫ در باب‌ «منشأ مشروعیت» – به‌ اصطلاحِ‌ سیاسی‌ و نیز به‌ مفهومِ‌ فقهی‌ آن‌ – یکی‌ از دو فرض‌ صحیح‌ است‌ و بس:

۱/۱ – مبدء سیادت‌ و حاکمیت، خداوند متعال‌ است، بی‌آنکه‌ مردم‌ هیچ‌ سهم‌ یا حتا نقشی‌ در «انعقاد امامت» داشته‌ باشند.

۲/-۱ امت‌ تنها مصدر سیادت‌ و سلطه‌ است‌ و، امامت‌ فقط‌ با رأی‌ مردم‌ منعقد می‌شود و هرگز فقیه‌ جامع‌ پیش‌ از انتخاب‌ شدن، اجازه‌ یا استحقاق‌ حکومت‌ ندارد.

۲٫ برای‌ اثبات‌ فرض‌ نخست‌ درباره‌ی‌ پیامبراسلام‌ (ص) و امامان‌ معصوم‌ (ع)، دلائل‌ کافی‌ در دست‌ است؛ اما نصب‌ مستقیم‌ یا غیرمستقیم‌ فقیهان‌ از سوی‌ خدا در مقام‌ ثبوت، تصویر صحیحی() ندارد. در مقام‌ اثبات‌ نیز، ادله‌ی‌ مطرح‌ شده‌ برای‌ احراز ولایت‌ انتصابی، کفایت‌ نمی‌کنند.()

۳٫ صد البته‌ اگر دلائل‌ «انتصاب‌ الهی‌ فقها» کافی‌ بود راه‌ صحیح‌ و صائب، همان‌ فرض‌ نخست‌ می‌بود، اما چنین‌ نیست، پس‌ تنها فرض‌ ممکن‌ و مجاز آن‌ است‌ که‌ توده‌ی‌ مردم‌ به‌ عنوان‌ مصدر سیادت‌ واسطه، با انتخاب‌ خود، به‌ یکی‌ از فقیهان‌ حائز شرایط، تفویض‌ ولایت‌ کنند. رأی‌ توده، منشأ جواز یا استحقاق‌ سلطه‌ و تصرف‌ برای‌ فقیه‌ است.() نویسنده‌ی‌ دراسات‌ در فصل‌ چهارم‌ و پنجم، بیست‌ و شش‌ دلیل‌ بر مدعای‌ خود اقامه‌ کرده‌ است.()

 

اکنون‌ ارزیابی‌ میزان‌ دلالت‌ دلائل‌ بیست‌ و ششگانه:

یک‌ – برخی‌ از ادله‌ی‌ ادعایی، اعم‌ از مدعای‌ مؤ‌لفند (مانند دلائل: هشتم‌ ص‌ ۵۰۳، نهم‌ ص‌ ۵۰۴، دهم‌ ص‌ ۵۰۴، یازدهم‌ ص‌ ۵۰۵، دوازدهم‌ ص‌ ۵۰۵، سیزدهم‌ ص‌ ۵۰۶، چهاردهم‌ ص۵۰۶، بیستم‌ ص۵۰۷ و بیست‌وچهارم‌ص۵۱۰)

از جمله‌ی‌ موارد مزبور، تمسک‌ به‌ عباراتی‌ از قبیل‌ بیان‌ امیر بلاغت(ع) هنگام‌ هجوم‌ مردم، برای‌ بیعت‌ با آن‌ حضرت‌ پس‌ از هنگامه‌ی‌ قتل‌ عثمان‌ است:« دَ‌عُونی‌ وَ‌التَمِسوُ‌ا غیری‌ …، وَ‌ اِن‌ تَرَکتُمُونی‌ فَاَنا کَاَحَدِکُم، وَ‌ لَعَلی‌ اَسٌمَعُکُم‌ وَ‌ اَطوَ‌ عُکُم‌ لِمَن‌ وَ‌ لَّیتُمُوهُ‌ اَمٌرَکُم، وَ‌ اَناَلَکُم‌ وَزیراً‌ خَیٌرُ‌ لَکُم‌ مِنی‌ وَزیراً()

اولاً: اگر مراد حضرت(ع) این‌ باشد که‌ «حکومت‌ به‌ مردم‌ تعلق‌ دارد و بر گماری‌ زمامدار به‌ دست‌ آنان‌ است» و ایشان‌ «رضای‌ مردم‌ را منشأ امامت‌ می‌دانند»، پس‌ شخص‌ حضرت‌ امیر(ع) نیز، جواز یا حق‌ حکومت‌ نداشته‌ است، ایشان‌ هم‌ باید از سوی‌ مردم‌ برگزیده‌ و برگمارده‌ می‌شد و چنین‌ نیز شد، پس‌ این‌ روایات‌ به‌ فراتر از مدعای‌ مؤ‌لف‌ که‌ «لزوم‌ گزینش‌ و برگماری‌ فقیه» است‌ دلالت‌ دارند، و به‌ مقتضای‌ این‌ اخبار، حتی‌ معصومان(ع) حق‌ حکومت‌ بر مردم‌ ندارند جز به‌ انتصاب‌ از سوی‌ آنان!

نویسنده‌ در پاسخ‌ به‌ این‌ احتمال‌ که‌ «ممکن‌ است‌ اعتذار حضرت(ع) در مقام‌ «جدل»، صورت‌ گرفته‌ باشد»، اصرار می‌ورزد که‌ اگر بیان‌ حضرت‌ امیر(ع) از موضع‌ «جدل» هم‌ باشد، مجادله‌ براساس‌ یک‌ موضع‌ صحیح‌ و صواب‌ (ضرورت‌ انتصاب‌ امام‌ از سوی‌ مردم) صورت‌ بسته‌ است!

ثانیاً: با توجه‌ به‌ ادله‌ ی‌ قطعی‌ انتصاب‌ تنصیصی‌ امامان‌ معصوم(ع) بر زعامت‌ دینی‌ و دنیوی، بی‌شک‌ اعتذار امام(ع) در مقام‌ جدل‌ بوده‌ است، و روشن‌ نیست‌ مؤ‌لف‌ به‌ استناد چه‌ سندی‌ ادعا کرده‌ است‌ که‌ جدل‌ باید بر اساس‌ سخن‌ واقعاً‌ حق، صورت‌ گیرد؟ جدل‌ کافی‌ است‌ که‌ براساس‌ “باور داشتِ” خصم، صورت‌ پذیرد، هر چند باور ناصواب‌ باشد. در محل‌ نزاع‌ نیز چنین‌ بوده‌ است، یعنی: مردمی‌ که‌ پیش‌ از حضرت‌ به‌ زعامت‌ سه‌ خلیفه‌ی‌ دیگر تن‌ در داده‌ بودند، بر عدم‌ نصب‌ تنصیصی‌ امام‌ و امکان‌ انعقاد امامت‌ به‌ انتخاب‌ مردم‌ باور داشته‌اند، کما اینکه‌ گاه‌ امام‌ (ع) در قبال‌ استناد غاصبان‌ خلافت‌ به‌ «قرابت‌ رسول(ص») بر آنها احتجاج‌ می‌فرمود: «که‌ من‌ اقرب‌ به‌ آن‌ حضرت‌ هستم»، آیا می‌توان‌ از این‌ احتجاج‌ و جدل، نتیجه‌ گرفت‌ که‌ به‌ فرموده‌ی‌ حضرت(ع)، قرابت، ملاک‌ زعامت‌ در اسلام‌ است؟

وَ‌ اَن‌ کُنتَ‌ بِالقُربی‌ حَجَجت‌ خصیمهم‌فَغَیرُکَ‌ اولی‌ بَالنبیً‌ وَ‌ أقربُ()

و چنانکه‌ آن‌ حضرت، در قبال‌ نکث‌ و نافرمانی‌ کسان، بارها به‌ «اصرار و بیعت‌ آنان» و «امتناع‌ خود»، احتجاج‌ می‌فرمود. کما اینکه‌ مضمون‌ برخی‌ نامه‌های‌ امام(ع) به‌ معاویه‌ هم‌ از این‌ قبیل‌ است. شگفتا برخی‌ نامه‌ها را، که‌ قطعاً‌ در مقام‌ احتجاج‌ و جدل‌ با معاویه، شرف‌ صدور یافته‌ است()، مؤ‌لف‌ به‌ عنوان‌ دلیل‌ (مانند مورد یازدهم) برای‌ اثبات‌ مدعای‌ خود ذکر کرده‌ است! و نیز بیان‌ دیگر حضرت، که‌ به‌ عنوان‌ دلیل‌ دوازدهم‌ خویش‌ طرح‌ شده()، صراحت‌ تمام‌ در محاجه‌ و مجادله‌ دارد.

اگر اخباری‌ مانند عبارات‌ فوق‌ تقطیع‌ نمی‌شد، خواننده‌ به‌ دلالت‌ بسیار صریح‌ بخش‌های‌ حذف‌ شده‌ به‌ سر‌ اعتذار حضرت‌ که‌ «جدل» و «اتمام‌ حجت» است‌ پی‌ می‌برد، چرا که‌ در بخش‌های‌ حذف‌ شده‌ی‌ همین‌ نامه، آن‌ حضرت‌ از انحرافها و تحریفهایی‌ که‌ پدید آمده‌ و مانع‌ تحقق‌ و کامیابی‌ حکومت‌ علوی‌ خواهد شد، سخن‌ رانده، و عدم‌ پایبندی‌ و پایداری‌ بیعت‌ کنندگان‌ به‌ مقتضای‌ بیعت‌ و لوازم‌ حکومت‌ عدل‌ را پیش‌بینی‌ می‌فرماید و به‌ همین‌ واقعیت‌ها به‌ مثابه‌ محاذیر و معاذیر تمسک‌ می‌نماید.

دو – مدلول‌ برخی‌ دیگر از دلائل‌ نویسنده‌ی‌ «دراسات‌ …»، اخص‌ از مد‌عای‌ وی‌ است، مانند:

۱٫ دلیل‌ چهارم‌ (ص‌ ۴۶۴)، ایشان‌ می‌گویند: انتخاب‌ زمامدار و تفویض‌ امور حکومت‌ از سوی‌ مردم‌ به‌ وی‌ و پذیرش‌ این‌ امر از ناحیه‌ی‌ زمامدار، نوعی‌ «عقد و معاهده» است، و «بنأ عقلأ» و عمومات‌ لزوم‌ وفا به‌ عقود و شروط، دلیل‌ صحت‌ و نفاذ این‌ عقد و عهد است.

اولاً: این‌ ادعا، مصادره‌ به‌ مطلوب‌ است! زیرا موضوع‌ عهد و عقد باید دراختیار معاهد باشد تا حق‌ و امکان‌ معاهده‌داشته‌ باشد، یعنی‌ باید اثبات‌ شود که‌ ولایت، حق‌ مردم‌ است‌ و مردم‌ در عرض‌ ولایت‌الهی، برخویش‌ ولایت‌ دارند، یا خداوند «حق‌ ولایت» خود را بدانان‌ تفویض‌ فرموده‌ است، سپس‌ از اینکه‌ مردم‌ می‌توانند بر سر این‌ حق‌ با دیگری‌ پیمان‌ بدهند و عهد بستانند، سخن‌ رانده‌ شود، حق‌ ولایت‌ برای‌ مردم، با این‌ دلیل‌ اثبات‌ نمی‌شود و اگر حق‌ ولایت‌ اثبات‌ شده‌ باشد، دیگر چندان‌ نیاز به‌ تمسک‌ به‌ عمومات‌ لزوم‌ “وفای‌ به‌ عهود و عقود” نیست.

ثانیاً: اگر اموری‌ به‌ مردم‌ وانهاده‌ شده‌ باشد و مردم‌ آن‌ را به‌ ولی‌ واگذارند، آن‌ «امور» همه‌ی‌ «امر حکومت» نیست‌ و ولی‌ امر به‌ اقتضای‌ طبیعت‌ حکومت‌ یا اجازه‌ی‌ شارع‌ از حقوق‌ و اختیارات‌ بسیاری‌ برخوردار است‌ که‌ مردم‌ حق‌ ورود به‌ حدود بسیاری‌ از آن‌ حوزه‌ها را ندارند.

ذات‌ نایافته‌ از هستی، بخش‌ کی‌ تواند که‌ شود هستی‌ بخش!

ثالثاً: به‌ فرض‌ که‌ مردم‌ محدودیتی‌ از لحاظ‌ دخالت‌ در حوزه‌های‌ عمل‌ حکومت‌ نداشته‌ باشند، اگر عده‌ای‌ از امت، که‌ انتخابگران‌ فاتح‌اند (مثلاً‌ ۵۱% در قبال‌ ۴۹% امت، و اگر انتخابات‌ حزبی‌ باشد ممکن‌ است‌ حتی‌ با احراز ۳۰% آرأ در مقابل‌ احزاب‌ رقیب) زمام‌ امور را به‌ دست‌ گرفتند چه‌ حقی‌ دارند که‌ با گزینش‌ یک‌ فرد، اختیارات‌ صد درصد امت‌ را به‌ او تفویض‌ کرده، او را بر حقوق‌ و حیات، و نفوس‌ و اعراض‌ و اموال‌ همه‌ی‌ مخالفان، یا کسانی‌ که‌ در انتخابات‌ شرکت‌ نجسته‌اند، و یا حتی‌ آن‌ نسلی‌ که‌ در هنگام‌ انتخاب، زاده‌ نشده‌ بودند یا صاحب‌ رأی‌ نبودند، تحمیل‌ نمایند؟

رابعاً: اگر همه‌ی‌ آحاد مردم‌ در گزینش‌ زمامدار شرکت‌ بجویند و کسی‌ را به‌ زعامت‌ بگمارند او وکیل‌ مردم‌ خواهد شد، نه‌ ولی‌ آنان؛ گماشته‌ و تحت‌ امر مردم‌ باید باشد نه‌ فرمانفرمای‌ آنان، هم‌ از این‌ رو، اطلاق‌ «ولایت» به‌ مفهومی‌ که‌ در فرهنگ‌ دینی‌ مراد می‌شوید به‌ منصبی‌ که‌ بر مبنا و با شیوه‌ی‌ انتخاب‌ و انتصاب‌ توده‌یی، پدید می‌آید، دقیق‌ و صحیح‌ نیست.

مؤ‌لف‌ «دراسات…»، پنجمین‌ دلیل‌ (صص‌ ۹ – ۴۹۷) خود را آیات‌ و روایاتی‌ همچون:« وَ‌ الذینَ‌ استَجابُوا لِرَبهِم‌ وَ‌ أقامُو الصلوهَ‌ وَ‌ أمرُ‌هُم‌ شُورا بَینَهُم»() و «اِذا کانَت‌ اُمَرائُکُم‌ خِیارُکُم، وَ‌ اغنِیائکُم‌ سُمَحائُکُم، وَ‌ اُمُوُرکُم‌ شُورا بَینَکُم، فَظَهرُ‌ الأ‌رضِ‌ خَیرٌلَکُم‌ مِن‌ بَطنِها»() و همچنین‌ «مَن‌ جأَکُم‌ یُریدُ‌ أن‌ یُفَرٍّقَ‌ الجَماعَهَ‌ وَیَعصِبَ‌ أمرَ‌ها وَیَتَوَلی‌ مِن‌ غَیرِ‌ مَشوَرَه، فَاقتُلُوهُ، فَاِن‌اللهَ‌ قَد‌ اَذِنَ‌ ذالِکَ()که‌ مشوق‌ شورا و مبین‌ منزلت‌ این‌ سنت‌ در اسلام‌ است، می‌داند. وی‌ به‌ نصوص‌ فوق‌ چنین‌ استدلال‌ می‌کند:

۱٫ واژه‌ی‌ «امر» در آیات‌ و روایات، منصرف‌ به‌ «حکومت» است،یا قدر متیقن‌ از آن‌ «حکومت» است.

۲٫ آیات‌ و روایات‌ نیز، امت‌ را در باب‌ «امر» به‌ شورا تحریص‌ و ترغیب‌ می‌دارد، و اکثریت‌ مسلمین‌ نیز از صدر اسلام، شورا را اساس‌ خلافت‌ پس‌ از رسول‌ قرار داده‌اند.

۳٫ پس‌ زمامدار باید با انتخاب‌ امت‌ گمارده‌ شود.

اولاً: اگر مدلول‌ آیات‌ و روایات، تعیین‌ رهبری‌ عالی‌ حکومت‌ به‌ روش‌ شورا باشد، پس‌ پیامبر(ص) العیاذبالله‌ معنی‌ آیات‌ الهی‌ و کلمات‌ خویش‌ را به‌ درستی‌ درنیافته‌ و یا دریافته‌ اما با انتصاب‌ رهبرانی‌ جهت‌ امت، برای‌ مدت‌ چند قرن‌ پس‌ از خود بل‌ تا همیشه‌ (بنا به‌ عقیده‌ی‌ مسلم‌ شیعه) از مدلول‌ آیه، تخلف‌ ورزیده‌ و توصیه‌های‌ خویش‌ را زیر پا نهاده‌ است! اما خلیفه‌گان‌ و پیروان‌ مکتب‌ خلفأ و به‌ تعبیر نویسنده، «اکثریت‌ مسلمانان» بهتر از پیامبر(ص)، کلام‌ خدا را فهمیده‌ و به‌ توصیه‌ی‌ ایشان‌ جامه‌ی‌ تحقق‌ پوشانده‌اند!!

ثانیاً: به‌ قرینه‌ی‌ «وَشاوِر‌ هٌم‌ فِی‌ الٌأمرِ» که‌ مخاطبش‌ پیامبر (ص) است‌ که‌ خود بزرگترین‌ مفسر آیات، و زمامدار بالحق‌ و بالفعل‌ بود و با عنایت‌ به‌ سیره‌ی‌ آن‌ بزرگوار، و نیز به‌ شهادت‌ عبارت‌ «واُمُورُکُمٌ‌ شُورا بَیٌنَکُم» در حدیث‌ نخست، که‌ واژه‌ی‌ «امور» را جمع‌ بکار برده‌ است، و نیز با توجه‌ به‌ اینکه‌ این‌ عبارت، پس‌ از توصیف‌ زمامداران: «اُمَراُئکُم‌ خِیارُکُمٌ» آمده‌ است، مراد از شور در «امر» و «امور»، رایزنی‌ در تدبیر امور جاری‌ حکومت‌ و مسائلی‌ که‌ به‌ مردم‌ وانهاده‌ شده‌ می‌باشد، امور و مسائلی‌ چونان: سازمان‌ حکومت، برنامه‌ریزی، تعیین‌ مقررات‌ روزمره‌ در موارد فاقد احکام‌ مصرح‌ و مستتر درمتون‌ دینی‌ و مباحات‌ گزینش‌ در موارد چند گزینه‌ای‌ (تخییری) مصلحت‌ دیدهای‌ موقعیتی‌ آیین‌نامه‌ و روش‌ها، شناسایی‌ مصادیق‌ و موضوعات‌ احکام‌ و…

و چه‌ بسا دلائلی‌ از قبیل‌ ادله‌ی‌ شورا، بر لزوم‌ استشاره‌ی‌ زمامدار با متخصصان‌ و خبرگان‌ در امور حیاتی، و وجوب‌ التزام‌ به‌ نتایج‌ شور داشته‌ باشد، اما بر «نصب‌ رهبر» از طریق‌ شور دلالت‌ ندارد.

ثالثاً: چنانکه‌ اشاره‌ شد – بر خلاف‌ مرام‌ تحقیق‌ علمی‌ و منطق‌ استنباط‌ – برخی‌ روایات‌ تقطیع‌ گردیده‌ و همین‌ امر سبب‌ تفسیر نادرست‌ روایت‌ شده‌ است. از جمله‌ مواردی‌ که‌ از سر تسامح‌ یا عمد، تقطیع‌ شده‌ خبر نخست‌ می‌باشد. ادامه‌ی‌ روایت‌ چنین‌ است: «وَ‌اِذا کانَ‌ اُمَر اُئکُم‌ شِرارُ‌ کُم‌ وَ‌ اَ‌غنِیائُکُم‌ بُخَ‌لائُکُم‌ وَ‌ اُمُورُ‌ کُمٌ‌ اِلی‌ نِسائِکُم، فَبَطنُ‌ الاَرضِ‌ خَیرُ‌ لَکُمٌ‌ مِن‌ ظَهٌرِ‌ها»()! چنانکه‌ ملاحظه‌ می‌فرمایید: در مقابل‌ عبارت‌ «وَ‌ اَمُورُ‌ کُمٌ‌ شُورا بَینَکُم: (کارتان‌ با رایزنی‌ باشد») عبارت‌ وَ‌اُمُورُکُمٌ‌ اِلی‌ نَسائِکُم‌ (کارهاتان‌ به‌ زنانتان‌ سپرده‌ شده‌ باشد) قرار گرفته‌ است، نه‌ مضمونی‌ دال‌ بر غیر انتخابی‌ بودن‌ رهبر! در آن‌ اعصار، سپردن‌ کار سیاست‌ اجتماع‌ به‌ زنان‌ نیز رسم‌ نبوده‌ است.

روایت‌ دوم‌ نیز کسی‌ را که‌ با سوءنیت‌ به‌ «تفرقه‌ افکنی» پرداخته‌ و به‌ «استیلأ بلا استحقاق‌ و صلاحیت» و اعمال‌ ولایت‌ «بدون‌ مشورت» دست‌ یازیده، مهدورالدم‌ می‌داند و بر چیزی‌ فراتر از آنچه‌ اشارت‌ شد (مانند زمامداری‌ گماری‌ توده‌یی) دلالت‌ نمی‌کند.

سه‌ – دسته‌ای‌ دیگر از دلائل‌ هیچ‌گونه‌ دلالتی‌ بر مدعا ندارند: مانند دلائل‌ اول‌ (ص‌ ۴۹۳)، سوم‌ (ص‌ ۴۹۵)، ششم‌ (ص‌ ۴۹۹) دوازدهم‌ (ص‌ ۵۰۵) هیجدهم‌ (ص‌ ۵۰۸)، بیستم‌ (ص‌ ۵۰۸)، بیست‌ و چهارم‌ (ص‌ ۵۱۰) بیست‌ و پنجم‌ (ص‌ ۵۱۱) و بیست‌ و ششم‌ (ص‌ ۵۱۱)

از باب‌ نمونه: نخستین‌ دلیل‌ نویسنده‌ حکم‌ عقل‌ است، که‌ اینگونه‌ تقریر شده‌ است:

الف‌ – عقل‌ حکم‌ می‌کند به:

۱٫ قبح‌ هرج‌ و مرج‌ و آشوب.

۲٫ بایستگی‌ بر پایی‌ نظم‌ و تأمین‌ مصالح‌ جمعی، بسط‌ هنجار و رفع‌ ناهنجار و…

۳٫ اینکه، اینهمه‌ فراچنگ‌ نمی‌آید، جز در سایه‌ی‌ دولت‌ صالح‌ عادل‌ کارآمد و مقتدر.

۴٫ استقرار دولت‌ نیز صورت‌ نمی‌بندد، جز به‌ کرنش‌ و فرمانبرداری‌ مردم‌ در برابر آن.

ب‌ – پیدایش‌ دولت‌ نیز جز به‌ یکی‌ از سه‌ شیوه‌ میسور نمی‌شود: -۱ نصب‌ از سوی‌ خدا که‌ فرمانروای‌ هستی‌ و مردم‌ است. -۲ قهر و غلبه‌ بر مردم. -۳ انتخاب‌ از سوی‌ مردم.

ج‌ – شیوه‌ی‌ نصب‌ الهی‌ – اگر ممکن‌ و قابل‌ اثبات‌ باشد – بهترین‌ انتخاب‌ است، سلطه‌ به‌ قهر نیز ستم‌ و قبیح‌ است؛ پس‌ تنها راه‌ سوم، که‌ انتخاب‌ باشد، ممکن‌ و موجه‌ است!

اولاً: اگر اندکی‌ تغییر در تقریر ذیل‌ برهان‌ نویسنده‌ صورت‌ گیرد، نتیجه‌ کاملاً‌ تغییر خواهد کرد:

«تعیین‌ رهبر به‌ یکی‌ از سه‌ شیوه‌ی: غلبه‌ یا انتخاب‌ مردم‌ یا نصب‌ الهی، باید صورت‌ بندد، قهر که‌ قبیح‌ است، انتخاب‌ (به‌ معنی‌ انتصاب‌ توده‌یی‌ رهبر) فاقد دلیل‌ است، پس‌ طریق‌ متعین، نصب‌ الهی‌ است.

ثانیاً: به‌ فرض‌ که‌ دلائل‌ نقلی‌ نظریه‌ی‌ «نصب‌ الهی»، وافی‌ نباشند – باز نمی‌توان‌ دست‌ از این‌ شیوه‌ شست، چه‌ آنکه‌ مقتضی‌ پیش‌ انگاره‌های‌ جهان‌ شناختی‌ دینی‌ – که‌ به‌ صدها آیه‌ی‌ صریح‌ و روایت‌ موثق‌ مبتنی‌ است‌ – بر اصالت‌ و حجیت‌ این‌ طریق‌ انگشت‌ حصر می‌نهد، بدین‌ تقریب:

۱٫ خدا خالق‌ هستی‌ و از جمله‌ انسان‌ است، پس‌ او نیز مالک‌ هستی‌ و انسان‌ است، پس‌ همو نیز فرمانروا باید باشد.

۲٫ انبیأ و اوصیأ(ع)، انسانهای‌ کامل‌ و (خداگونه)اند، و به‌ دلائل‌ عقلی‌ و نقلی، خلیفه‌گان‌ آفریدگارند در زمین‌ و سزاوارترین‌ آفریدگان، برای‌ اعمال‌ تولیت‌ الهی‌ بر طبیعت‌ و انسان.

۳٫ در غیاب‌ مردان‌ آسمانی، دانشوران‌ راه‌ آشنای‌ پرهیز پیشه، دادورز و توانا بر تدبیر امور مجتمع‌ بشری، شبیه‌ترین‌ مردم‌ به‌ آنان‌اند پس‌ همینان‌ نیز، شایسته‌ترین‌ مردمان‌ برای‌ استمرار تولیت‌ الهی‌اند، زیرا در غیاب‌ مردان‌ آسمانی‌ در زمین:

۱٫ یا باید تولیت‌ تشریعی‌ الهی‌ بر انسانها تعطیل‌ گردد.

۲٫ یا اعمال‌ شریعت‌ الهی‌ در جوامع، و تولیت‌ خداوندی، جریان‌ و استمرار یابد.

احتمال‌ نخست، خلاف‌ غایت‌ ارسال‌ رسل‌ و انزال‌ کتب، و موجب‌ ضلالت‌ انسان‌ و مانع‌ سعادت‌ اوست؛ و اگر تطبیق‌ و تحقق‌ شریعت‌ که‌ عین‌ تحقق‌ تولیت‌ تشریعی‌ الهی‌ است‌ بایسته‌ است، پس:

۱٫ یا کسانی‌ به‌ عنوان‌ مبین‌ و مجری‌ به‌ صورت‌ تنصیصی‌ یا توصیفی‌ در همه‌ی‌ اعصار و امصار، تعیین‌ شده‌اند.

۲٫ یا مبین‌ و مجریی، تعیین‌ نشده‌است.

فرض‌ دوم‌ معقول‌ نیست، زیرا فقدان‌ مجری‌ یا اهمال‌ در تعیین‌ آن، به‌ تعطیل‌ شریعت، منجر‌ خواهد شد، و در صورتی‌ که‌ مبین‌ و مجری‌ لازم‌ است‌ و در نفس‌الامر نیز مشخص‌ گردیده‌ است: مجری، یا فرد جاهل‌ و غیرمعتقد به‌ شریعت‌ است، یا جاهل‌ معتقد، و یا عالم‌ معتقد. سپردن‌ امر به‌ “فرد” منکر و حتی‌ جاهل‌ معتقد، ضمانت‌ صدق‌ و صحت‌ اجرأ ندارد، و باز به‌ تعطیل‌ حدود الهی‌ منجر خواهد گردید. پس‌ در غیاب‌ ولی‌ معصوم‌ و زمامدار آسمانی، عالم‌ عادل‌ قادر، منصوب‌ است. مردم‌ هم‌ اگر تکلیفی‌ یا نقشی‌ دارند که‌ به‌ نظر ما دارند حداقل‌ رسالت‌ آنان، تشخیص‌ مصداق‌ عالم‌ عادل‌ قادر و نیز همکاری‌ با او در جریان‌ شریعت‌ و تحقق‌ ولایت‌ الهی‌ است. و بلکه‌ “مقبولیت‌ مردمی‌ زمامدار” مانند صفات‌ و شرایطی‌ چون: “مدیریت”، “قدرت‌ جسمانی‌ و روحی”، “و زمان‌ آگاهی” لازمه‌ی‌ کامیابی‌ در تدبیر امر امت‌ است، پس‌ اقبال‌ مردم، شرط‌ احراز شأنیت‌ و شایستگی‌ برای‌ نصب‌ الهی‌ است.

خلاصه‌ آنکه: “منشأیت”، (تأکید می‌کنم): “منشأیت” رأی‌ آدمیان‌ در حکومت، بر جهان‌شناختی‌ وانسان‌شناختی‌ اومانیستی‌ بنا شده‌ است، و “آدمی‌ مداری” نمی‌تواند زیرساخت‌ اندیشه‌ی‌ سیاسی‌ دینی‌ باشد، که‌ شاخصه‌ی‌ آن‌ خدامحوری‌ است.

ثالثاً: اگر دست‌ آفرینش، زیست‌ روز مؤ‌لف‌ را، پیش‌ از عصر “نوزایی” و “پیدایش‌ اندیشه‌ی” قرارداد اجتماعی‌ و دمکراسی، مقرر می‌داشت. آیا حتا فرض‌ منشأیت‌ اراده‌ی‌ مردمی‌ برای‌ مشروعیت‌ سیاسی، به‌ ذهن‌ وی‌ خطور می‌کرد؟ و به‌ فرضِ‌ خطور، اینهمه‌ بر تحمیل‌ این‌ انگاره‌ بر نصوص‌ دینی، اهتمام‌ می‌ورزید؟!، و آیا با فرض‌ عدم‌ امکان‌ نظریه‌ی‌ نصب‌ الهی، در مقام‌ ثبوت، و عدم‌ تمامیت‌ ادله‌ی‌ آن، آیا ناخودآگاه‌ سعی‌ نمی‌کرد، به‌ تبع‌ عرف‌ عصر خود زیرساخت‌ و ساختار حکومت‌ دینی‌ را به‌ نظامهای: “دولت‌ شهری”، “قبیله‌گرا”، “ثروت‌ مدار”، “سلطنتی”، “الیگارشی” و … تقریب‌ و تطبیق‌ نماید؟ چنانکه‌ به‌ علت‌ بی‌اطلاعی‌ از تاریخ‌ سیاسی‌ جهان‌ و تاریخ‌ علوم‌ و اندیشه‌ی‌ سیاسی‌ اد‌عا کرده‌ است‌ که: “سیره‌ی‌ مستمره‌ی‌ عقلا، در طول‌ تاریخ‌ مبنی‌ بر انتخابی‌ بودن‌ رهبر عالی‌ سیاسی‌ بوده‌ و شارع‌ نیز آن‌ را ردع‌ نفرموده‌ است.!”

دلیل‌ سوم‌ مؤ‌لف‌ بر مد‌عا، فحوای‌ “قاعده‌ی‌ سلطنت” است. می‌گوید:

۱٫ عقل‌ عملی‌ به‌ سلطه‌ی‌ هر کس‌ بر اموالش‌ حکم‌ می‌کند، و عقلأِ‌ نیز بر این‌ امر معترف‌ و ملتزم‌اند.

۲٫ شرع‌ نیز این‌ حکم‌ عقلانی‌ و رویه‌ی‌ عقلایی‌ را تنفیذ فرموده، و اکنون‌ این‌ قاعده‌ از مسلمات‌ فقه‌ اسلامی‌ است.

۳٫ چون‌ سلطه‌ بر ذات، مقدم‌ بلکه‌ ملاک‌ سلطه‌ بر اموال‌ است، پس‌ به‌ “طریق‌ اولی” و صد چندان، مردم‌ بر ذات‌ و نفوس‌ خود سلطنت‌ دارند، و می‌توانند، بلکه‌ به‌ مقتضای‌ حکم‌ عقل‌ بر ضرورت‌ نظم‌ و قانون‌ باید فرد صالحی‌ را برگزیده‌ و به‌ سرپرستی‌ خویش‌ بگمارند!

او‌لاً: قیاس‌ مع‌الفارق‌ است، یعنی: “اموال”، گوهر الهی‌ ندارند و از حیث‌ ارزش، قابل‌ قیاس‌ با نفس‌ آدمی‌ نیستند. اموال، دستاورد آدمیانند، و به‌ فرض‌ حتا اتلاف‌ جبران‌ پذیرند، از این‌ رو اختیار آن‌ به‌ آدمیان‌ سپرده‌ شده‌است، اما گوهر جان‌ آفریده‌ی‌ الهی‌ است، و پربهاتر از آن‌ است‌ که‌ به‌ آدمیان‌ وانهاده‌ شود، و تنها خدا و هر آنکه‌ منصوب‌ تنصیصی‌ یا توصیفی‌ اوست، از باب‌ استخلاف، مجاز به‌ تصرف‌ در نفوس‌ است، لاغیر؛ حتا خود انسان، اختیار دار نفس‌ خویش‌ نیست. و اگر “نفس” کم‌بهاتر از اموال‌ می‌بود، می‌شد به‌ فحوای‌ قاعده‌ تمسک‌ جست.

ثانیاً: اگر تصرف‌ غیرمعصوم‌ در نفوس‌ و اموال، جز به‌ طریق‌ انتخاب‌ از سوی‌ صاحب‌ نفس‌ و مال، جائز نباشد، آیا احدی‌ از فقها و ایشان‌ نیز به‌ لوازم‌ چنین‌ ادعایی‌ ملتزم‌ می‌شوند؟، علی‌المبنا اگر فقیه‌ جامع‌الشرائط‌ (غیرمنتخب‌ مردم) بر مسأله‌ای‌ حکم‌ کند که‌ لازمه‌ی‌ آن، تصرف‌ در انفس‌ و اعراض‌ و اموال‌ باشد، آیا این‌ حکم، نافذ نخواهد بود؟

وی‌ دلیل‌ ششم‌ خود را اینگونه‌ توضیح‌ داده‌است:

۱٫ با اینکه‌ هویت‌ اجتماعی، دارای‌ وحدت‌ حقیقی‌ نیست. اما خبرگان‌ علوم‌ اجتماعی، برای‌ آن‌ واقعیت‌ و وحدت‌ عرفی‌ قائل‌اند. و حقوق‌ و تکالیف‌ و قوانین‌ و قواعدی‌ را بر آن‌ حاکم‌ و جاری‌ می‌دانند.

۲٫ اسلام‌ نیز، همانگونه‌ که‌ برای‌ فرد تکالیف‌ فردی‌ وضع‌ کرده‌ است، برای‌ اجتماع‌ نیز تکالیفی‌ جمعی‌ جعل‌ و ابلاغ‌ کرده‌ است: مانند «و قاتِلوُ‌ا فی‌ سَبِیلِ‌ اللِه‌ الَّذینَ‌ یُقاتِلوُنَکُم‌ وَ‌ لاتَعتَدُوا»()؛ و «وَ‌اَ‌عِدُّ‌ والَهُم‌ مَااستَطَعتُمٌ‌ مِن‌ قُوَّه‌ وَ‌ مِن‌ رَباطِ‌ الٌخَیلِ، تُر‌هِبُونَ‌ بِهِ‌ عَدُو‌الله‌ وَ‌ عَدُ‌ وَکُم…»() و «وَلتَکُن‌ مِنکُم‌ یَد‌عُونَ‌ اِلی‌ الخَیرِ‌ وَ‌ یَامُرٌونَ‌ بِالمَعروُفِ‌ وَ‌ یَنهَونَ‌ عَنِ‌ المُنکَر»() و «وَ‌السَارِقُ‌ وَ‌ السارِقُهَ‌ فَاقطَعٌوا اَیُدِیَهُما جَزأً‌ بِما کَسَباً‌ نکالاً‌ مِنَ‌اللهِ».()

۳٫ جریان‌ احکام‌ اجتماعی‌ نیز متوقف‌ به‌ تشکیل‌ دولت‌ است.

۴٫ معقول‌ نیست‌ که‌ خطاب، متوجه‌ هویت‌ جمعی‌ بشود و امتثال‌ تکالیف‌ نیز واجب‌ باشد، و برغم‌ ضرورت‌ تشکیل‌ دولت‌ برای‌ تحقق‌ احکام، هیچ‌ الزامی‌ بر عهده‌ی‌ امت‌ نباشد. پس‌ از باب‌ مقدمه‌ی‌ واجب، برپایی‌ دولت‌ بر امت، فرض‌ است.

اولاً: خطابات‌ قرآنی‌ از سنخ‌ خطابات‌ عقلایی‌ و عرفی‌ است، غرض‌ از آنها، نوعاً‌ اعلام‌ و اعلان‌ فرائض‌ و مقررات‌ است، و صِرف‌ اعلام‌ حکم‌ به‌ لحن‌ و لسان‌ جمعی‌ دلیل‌ لزوم‌ اجرأ جمعی‌ آن‌ نیست. این‌ خطابات، فقط‌ در مقام‌ اعلام‌ مقررات‌ حاکم‌ بر روابط‌ اجتماعی‌ است‌ و در مقام‌ بیان‌ کیفیت‌ اجرأ نیست‌ ولااقل‌ مسلم‌ این‌ است‌ که‌ خطابات‌ به‌ نحو «عام‌ بدلی» (که‌ هر کس‌ یا جمعی‌ را رأساً‌ مکلف‌ یا مجاز به‌ اجرأ حدود نماید)، مردم‌ را خطاب‌ قرار نداده‌ است، زیرا در آن‌ صورت‌ هرج‌ و مرج‌ لازم‌ خواهد آمد.

ثانیاً: لازمه‌ی‌ ادأ تکلیف‌ ناشی‌ از خطابات‌ اجتماعی، نصب‌ رهبری‌ از ناحیه‌ی‌ مردم‌ نیست، از رهگذر حمایت‌ از زمامدار منصوب، در راستای‌ اجرأ حدود الهی‌ نیز این‌ نقش‌ ایفا می‌گردد. ادأ تکلیف‌ و ایفأ نقش‌ مردمی‌ در اجرأ احکام، با انتصابی‌ بودن‌ رهبری‌ نیز سازگار است. کما اینکه‌ همه‌ی‌ این‌ خطابات، در حین‌ فعلیت‌ دولت‌ اسلامی‌ تحت‌ زعامت‌ نبوی، فرود آمده‌ است.

ثالثاً: اجرأ مفاد برخی‌ از خطابات، مانند قضائیات‌ نیازمند شرایط‌ خاصی‌ (چون‌ اجتهاد و عدالت) است‌ که‌ اکثری‌ مردم‌ فاقد آنها هستند. و از این‌ خطابات‌ نمی‌توان‌ لزوم‌ نیابت‌ قضات‌ از سوی‌ مردم‌ را استفاده‌ کرد.

رابعاً: اگر فهم‌ مؤ‌لف‌ صائب‌ باشد قدر متیقن‌ ثبوت‌ حق‌ یا تکلیف‌ برای‌ مردم‌ در مورد احکام‌ منصوص‌ و مصرح‌ است. و تنها می‌توانند، یا باید، کس‌ یا کسانی‌ را برای‌ اجرأ همان‌ موارد خاص‌ برگزینند وبگمارند. در این‌ صورت‌ حکم‌ تکالیفی‌ که‌ به‌ خطاب‌ جمعی، ابلاغ‌ نگردیده‌ چه‌ می‌شود؟

صدر دلیل‌ دوازدهم‌ نیز صریح‌ در نصب‌ خاص‌ حضرت‌ علی(ع) است، و ذیل‌ آن‌ نیز توصیه‌ی‌ رسول‌ اکرم(ص) به‌ آن‌ حضرت‌ در خصوص‌ رعایت‌ مصلحتی‌ برتر، در صورت‌ عدم‌ اطاعت‌ مردم‌ است، و هرگز در آن، مساله‌ی‌ انتخاب‌ و انتصاب‌ توده‌یی‌ مطرح‌ نیست. و اگر هم‌ فهم‌ مؤ‌لف‌ از روایت، صائب‌ باشد، به‌ چیزی‌ فراتر از مدعای‌ وی‌ دلالت‌ خواهد داشت، و در این‌ صورت‌ این‌ دلیل‌ نیز در زمره‌ی‌ دسته‌ی‌ نخست‌ از دلائل‌ – که‌ در آغاز مقاله، مورد ارزیابی‌ قرار گرفتند – قرار خواهد گرفت.

همچنین‌ دلیل‌ هیجدهم‌ مولف‌ «لَن‌ یُفلِح‌ قَومٌ‌ وَلُّوا أمرَ‌هُم‌ اِمرَ‌أه»() که‌ به‌ فرض‌ صحت‌ سند، و پس‌ از صرف‌ نظر از «شأن‌ صدور» آن‌ و با فرض‌ اینکه‌ مدلول‌ آن‌ نهی‌ از واگذاری‌ «رهبری‌ حکومت» به‌ زن‌ باشد، در مقام‌ نهی‌ از پذیرش‌ زعامت‌ فرد غیر صالح‌ است، مانند اینکه‌ روایات‌ بسیاری‌ نظیر مقبوله‌ی‌ عمربن‌ حنظله‌ از رجوع‌ به‌ طاغوت‌ در امور حکومتی‌ و از جمله‌ امر قضا نهی‌ می‌نماید، آیا می‌توان‌ از چنین‌ روایاتی‌ منشأیت‌ رأی‌ مردم‌ در امر قضا و انتخابی‌ بودن‌ فضات‌ را نتیجه‌ گرفت.

دلیل‌ بیستم‌ نیز با مد‌عا بیگانه‌ است. مؤ‌لف‌ با استناد به‌ عبارتی‌ در فراخواننامه‌ی‌ بی‌سند کوفیان‌ بد عهد به‌ امام‌ حسین(ع)، «أما بَعدُ‌ فَالحمدُللهِ‌ الَّذیِ‌ قَصَمَ‌ عَدُوکَ‌ الجبار العَنِیدَ‌ الذی‌ انتَزی‌ عَلی‌ هذِهِ‌ الاُمهِ‌ فَابتَزَّ‌ها اَمرَ‌ها وَ‌ غَصَبَها وَ‌ تَأمَّرَ‌ عَلَیها بِغَیرِ‌ رَضی‌ مِنها»: که‌ حاکی‌ از شکوه‌ی‌ مردم‌ از این‌ است‌ که‌ یزید ستمکیش‌ عنود، سفاکانه‌ و مستبدانه‌ بر امت‌ سلطه‌ یافته، به‌ ناروا به‌ اموال‌ آنان‌ دست‌ انداخته، بی‌رضای‌ آنان‌ بر آنها حکم‌ می‌راند؛ و همچنین‌ با تمسک‌ به‌ بیان‌ امام(ع) در پاسخ‌ آن‌ پیمانشکنان‌ که: «به‌ عنوان‌ آزمون‌ و ارزیابی‌ صدق‌ ادعای‌ شما، مسلم‌ را گسیل‌ می‌دارم‌ که‌ اگر پس‌ از سفر به‌ کوفه، او بر نیک‌ عهدی‌ مردم‌ و فرهیختگان‌ شهر، قلم‌ تأیید راند، به‌ آن‌ دیار خواهم‌ شتافت»، سعی‌ می‌کند منشأیت‌ رأی‌ مردم‌ برای‌ مشروعیت‌ حاکمیت‌ حاکم‌ اسلامی، حتی‌ امام‌ معصوم(ع) منصوب‌ منصوص، را به‌ اثبات‌ رساند!

البته‌ اینهمه‌ نشانه‌ی‌ میزان‌ قدرت‌ و دقت‌ فقیه‌ عالیقدر در استنباط‌ احکام‌ الهی‌ است!

استدلال‌ به‌ روایاتی‌ که‌ توصیه‌ می‌کند: «در سفر اگر حتی‌ سه‌ نفر بودید یکی‌ را امیر خود کنید»، آن‌ هم‌ به‌ روایت‌ راویانی‌ چون‌ ابوهریره‌ (دلیل‌ بیست‌ و سوم) برای‌ اثبات‌ منشأیت‌ اراده‌ی‌ ملی‌ در مشروعیت‌ حاکمیت‌ و انتصاب‌ مردمی‌ در قبال‌ نصب‌ الهی، نیز حکایتی‌ است!

دلیل‌ بیست‌ و چهارم‌ صاحب‌ دراسات‌ …، استشهاد به‌ یک‌ بند معاهده‌ی‌ پیامبر(ص) با اهل‌ مقنا است، این‌ بند حاکی‌ از آن‌ است‌ که‌ در عهد استقرار حکومت‌ اسلامی، تحت‌ زعامت‌ آن‌ حضرت(ص) توافق‌ شده‌ است: «امیر از میان‌ خود آنان‌ یا اهل‌ و اصحاب‌ رسول‌ باشد».

تمسک‌ به‌ عهد نامه‌یی‌ فرامرزی، با ملتی‌ خارج‌ از حوزه‌ی‌ حاکمیت‌ اسلام، و بی‌آنکه‌ در آن‌ به‌ انتخاب‌ تصریح‌ شده‌ باشد تا چه‌ مایه‌ می‌تواند دلیل‌ منشأیت‌ انتخاب‌ باشد، جای‌ بسی‌ تأمل‌ است، و داوری‌ آن‌ را به‌ خوانندگان‌ عزیز، وا می‌گذاریم.

ای‌ بسا که‌ تعیین‌ «امیر از میان‌ خود آنان‌ یا اهل‌ و اصحاب‌ رسول» به‌ نصب‌ آن‌ حضرت‌ صورت‌ پذیرد! و اشتراط‌ امارت‌ به‌ «فردی‌ از میان‌ آنان‌ یا اهل‌ و اصحاب» نیز موید چنین‌ احتمالی‌ است.

تمسک‌ به‌ فحوی‌ فتوای‌ برخی‌ فقها، بر تخییر در مراجعه‌ به‌ مفتی، یا قاضی‌ یا امام‌ جماعت! و جواز توافق‌ بر سر انتخاب‌ «قاضی‌ تحکیم» از سوی‌ مترافعان، دلیل‌ بیست‌ و پنجم‌ مؤ‌لف‌ است!

شگفتا، از تخییر در موارد بالا، چگونه‌ اولویت‌ یا لزوم‌ انتخاب‌ رهبری‌ عالی‌ نظام‌ از سوی‌ مردم‌ اثبات‌ می‌شود؟ وانگهی‌ چنانکه‌ نویسنده‌ خود نیز معترف‌ است‌ این‌ انتخابها و تخییرها، پس‌ از تحقق‌ نصب‌ عام‌ الهی‌ و انعقاد مشروعیت‌ بدان‌ است.

بیست‌ و ششمین‌ و واپسین‌ دلیل‌ مؤ‌لف، «سنت‌ بیعت» است‌ که‌ پس‌ از نقل‌ چندین‌ آیه‌ و روایت‌ درباره‌ی‌ “بیعت”، و طرح‌ بحث‌ لغوی‌ پیرامون‌ واژه‌ی‌ بیعت، نتیجه‌ می‌گیرد: «به‌ هر روی، پس‌ بیعت‌ از جمله‌ روشهای‌ پیدایش‌ ولایت‌ است‌ – اجمالاً‌ – و اگر بر بیعت‌ اثری‌ از حیث‌ استقرار و تحقق‌ امامت‌ مترتب‌ نمی‌بود، پس‌ چرا پیامبر(ص) برای‌ خویش‌ و حضرت‌ امیر(ع) بارها از مردم‌ بیعت‌ می‌خواست‌ و چرا حضرت‌ امیر(ع) بر آن‌ اصرار می‌فرمود؟ و چرا حضرت‌ صاحب‌ (عج) نیز پس‌ از ظهور و استیلأ به‌ سلاح‌ و سطوت، از مردم‌ بیعت‌ خواهی‌ می‌کند؟»

گفتنی‌ است: هرگز بیعت‌ در عهد صدر، و در سده‌های‌ نخستین‌ اسلامی، به‌ مثابه‌ طریق‌ «انتصاب‌ رهبر» و بیان‌ منشأ مشروعیت‌ حکومت، تلقی‌ نگردیده‌ است. بیعت، گاه، بیعت‌ استعلام‌ است، گاه‌ بیعت‌ عهد بر امری‌ مشخص‌ است، گاه‌ بیعت‌ اطاعت‌ است‌ و گاه‌ بیعت‌ حمایت، همان‌ آیات‌ و روایاتی‌ که‌ در «دراسات‌ …» نقل‌ شده‌ است‌ گواه‌ صدق‌ مدعای‌ ماست. پیامبر(ص) و علی(ع) منصوب‌ از سوی‌ حق‌ بوده‌اند، امامت‌ آنان‌ با بیعت‌ منعقد نشد، بیعتها پس‌ از نصب‌ روی‌ می‌داد. چنانکه‌ گذشت: اصرار حضرت‌ امیر(ع) بر اخذ بیعت، جهت‌ احتجاج‌ بوده‌ است.

بیع‌ و بیعت‌ را مجانس‌ انگاشتن‌ و با لطایف‌ الحیل‌ و تکلفات‌ پر خلل، هرگونه‌ بیعتی‌ را عقد لازم‌ پنداشتن‌ ( ج۱ ص‌ ۵۷۱ – ۵۷۵) هیچ‌ سودی‌ به‌ حال‌ مدعا نخواهد بخشید. بیعت، وکالت‌ نیست. از میان‌ فقها کسی‌ هم‌ چنین‌ نفهمیده‌ و نفرموده‌ است. «وکالت‌ اذن»، تعبیر مهملی‌ است‌ و رخصت، غیر از وکالت‌ است. وکالت، تفویض‌ است‌ نه‌ استسلاط. استیجار (و اجیر گرفتن‌ کس) نیز استخدام‌ است، نه‌ توکیل‌ و تولیت! اصولاً‌ ولایت‌ غیر از وکالت‌ است‌ و وکالت‌ غیر از نیابت.

چهار – برخی‌ دلائل‌ نیز بلادلیل‌اند: هر چند اکثر دلائل‌ نقلی‌ مؤ‌لف، فاقد سند معتبر و در نتیجه‌ در زمره‌ی‌ ادله‌ی‌ بلادلیل‌ محسوب‌ است، اما در اینجا: به‌ ارزیابی‌ تنها دو دلیل‌ تحت‌ این‌ عنوان‌ می‌پردازیم:

ایشان‌ گفته‌اند: «سیره‌ی‌ مستمره‌ی‌ عقلأ در همه‌ی‌ اعصار و امصار و شرایط، بر انتخاب‌ و انتصاب‌ والی‌ و استنابه‌ و تفویض‌ امور عامه‌ به‌ او، و مساعدت‌ با او در تحصیل‌ اهداف‌ بوده‌ است‌ و شارع‌ نیز این‌ سیره‌ را امضأ کرده‌ است.

آری‌ اگر «همه‌ی‌ تاریخ‌ و اعصار»، عبارت‌ باشد از دوره‌ی‌ کوتاه‌ پس‌ از رنسانس‌ و «همه‌ی‌ امصار» نیز عبارت‌ باشد از گوشه‌ای‌ از جهان‌ یعنی‌ فرنگ‌ و «همه‌ی‌ شرایط» نیز عبارت‌ باشد از انقلابات‌ دمکراتیک‌ فرنگ! و شارع‌ نیز رویه‌های‌ نوپیدای‌ ده‌ قرن‌ پس‌ از ظهور اسلام‌ و حتی‌ پس‌ از آن‌ را به‌ شیوه‌ی‌ ملاحم، تنفیذ فرموده‌ باشد، حق‌ به‌ جانب‌ فقیه‌ عالی‌ قدر است.

اما کجا در جاهلیت‌ و جزیره، انتخابگرایی‌ و رویه‌ی‌ دمکراتیک‌ در امر حکومت، رایج‌ و شیوه‌ی‌ گزینش‌ و گمارش‌ زمامدار، دارج‌ بود، که‌ شارع‌ نیز آن‌ را رد و ردع‌ نکرده‌ بل‌ تنفیذ فرموده‌ باشد!

کجا در امپراتوری‌ روم، سیستم‌ انتخاباتی‌ متعارف‌ و معمول‌ بوده! و طی‌ قرون، کی‌ در ایران‌ شاهنشاه‌ زده‌ ملوک‌ الطوائفی، زعامت‌ ملت‌ به‌ سرانگشت‌ گزینش‌ سپرده‌ می‌شد؟

کجا در اروپای‌ قرون‌ وسطی، دمکراسی‌ جریان‌ داشت؟ در دنیای‌ عرب‌ و آفریقا، آیا چیزی‌ جز «دولت‌ – قبیله» که‌ در آن‌ ریاست‌ و امارت‌ جز با معیار نسب‌ و نژاد، و زن‌ نمی‌شد، و مناصب‌ جز با نصاب‌ ثروت‌ و شیخوخت، مشخص‌ نمی‌گردید، معمول‌ عقلأ بوده‌ است؟

شریعت‌ محمدی‌ ظهور کرد و این‌ معیارها و شیوه‌ها را ردع‌ فرمود و مردم‌ را به‌ مواسات‌ و مساوات‌ فراخواند و عدالت‌ را همسایه‌ی‌ «تقوی» و تقوی‌ را معیار «کرامت» مقرر داشت‌ و «علم» را ملاک‌ «بصیرت»، و «خشیت» و آگاهی‌ را موجب‌ «ارجحیت» و «حجیت» قرار داد، و «جهاد» را مایه‌ی‌ «فضیلت» و «مأجوریت»، و سبقت‌ در اسلام‌ و ایمان‌ را سبب‌ قرب‌ الهی‌ خواند و مردم‌ را به‌ اطاعت‌ نبوت‌ و امامت‌ و فقاهت، فرمان‌ داد.

پس‌ از ظهور اینهمه‌ نظریه‌پردازان‌ سیاسی، و طرح‌ و تحقق‌ نظریه‌ها و نظامها، مدلها و رویه‌های‌ گونه‌گون‌ در عرصه‌ی‌ سیاست، کدام‌ ملت، کدام‌ سیره‌ی‌ مستمره، منظور نظر نویسنده‌ی‌ «دراسات‌ …» است؟ و نظرگاه‌ کدام‌ عقلا؟! افلاطون، ارسطو؛ سیسرون، کنفوسیوس، حمورابی، فارابی، بوذرجمهر، غزالی، ابن‌خلدون، خواجه‌ نظام‌الملل، آگوستین، آکویناس، ماکیاول، بدن، هابز، لاک؛ مونتیسکیو، روسو، برگ، بنتام، کانت، هگل، مارکس، مائوتسه‌تنگ، گاندی، آگوست‌ کنت، نیچه، استوارت‌ میل‌ و…! کدام؟

پنج‌ – برخی‌ دلائل‌ مؤ‌لف‌ نیز برخلاف‌ مد‌عای‌ وی‌ دلالت‌ دارند. دلیل‌ هفتم‌ با تمسک‌ به‌ آیاتی‌ سامان‌ یافته‌ که‌ از خلافت‌ و استیلای‌ آدم‌ یا آدمی‌ یا صالحان‌ و مستضعفان‌ و … در زمین‌ سخن‌ می‌راند. و با این‌ ادعا که‌ «استخلاف» و «استعمار» و «وراثت» در آیات، اطلاق‌ دارد، پس‌ شامل‌ آبادسازی‌ و تصرف‌ تکوینی‌ و فرمانروایی‌ و تصرف‌ تشریعی‌ نیز می‌گردد، پس‌ همه‌ می‌توانند یا حق‌ دارند فرمان‌ برانند یا فرمانفرا بگمارند!

گذشته‌ از اینکه‌ برخی‌ از آیات‌ نهگانه‌ هیچ‌ ربطی‌ به‌ مدعا ندارد، و به‌ دسته‌ی‌ سوم‌ از ادله‌ی‌ مؤ‌لف، ملحق‌اند، برخی‌ از آنها در خلاف‌ فهم‌ و منظور نویسنده، صراحت‌ یا ظهور دارند، از جمله‌ «اِذ‌ قالَ‌ رَبُّکَ‌ لِلمَ‌لائِکَهِ‌ اِنی‌ جاعِلٌ‌ فی‌ الأرضِ‌ خَلیفَهً»() که‌ بر نصب‌ خاص‌ آدم‌ بر خلافت‌ اگر مراد از واژه‌ی‌ «خلیفه» که‌ مفرد و نکره‌ نیز می‌باشد حضرت‌ آدم(ع) باشد و یا بر وفق‌ فهم‌ مؤ‌لف‌ گواه‌ نصب‌ عام‌ آدمیان‌ بر خلافت‌ اما با شرائط‌ دشواری‌ است. قرآن، احراز این‌ منصب‌ را منوط‌ به‌ صلاحیت‌هایی‌ بس‌ بالا می‌داند، صلاحیتهایی‌ که‌ او را به‌ منصب‌ اعلمیت‌ و ارجحیت‌ بر فرشتگان‌ می‌گمارد و بر مسند مسجودیت‌ ملائک‌ می‌نشاند.

همچنین‌ آیه‌ی‌ «یا داوُد، اِنا جَعَلناکَ‌ خَلیفَهً‌ فی‌الأرضِ‌ فَاحکُم‌ بَینَ‌ الناسِ‌ بَالحَق»() که‌ به‌ صراحت‌ بر نصب‌ خاص‌ حضرت‌ داود(ع) دلالت‌ می‌کند و حق‌ حکومت‌ بر مردم‌ را نیز ناشی‌ از این‌ نصب‌ می‌داند، شگفتا عین‌ عبارت‌ و استظهار مؤ‌لف‌ در ذیل‌ این‌ آیه، تأیید منشأیت‌ “نصب” است:

«فیظهر فی‌الایه‌ الشریفه‌ أنه‌ لولا خلافته‌ عن‌ الله‌ تعالی‌ لم‌ یحق‌ له‌ الحکم‌ فی‌ارضه»! اگر نصب‌ خلافت‌ نبود حکم‌ و تصرف، سزاوار او نبود! مگر نه‌ که‌ این‌ مناصب، عهدهای‌ الهی‌اند و به‌ همه‌ی‌ انسانها یا فرزندان‌ آنان‌ انتقال‌ یا تسر‌ی‌ نمی‌یابند: «لاینالُ‌ عَهدِ‌ی‌ الظَّالِمَین»() و نیز آیه‌ی‌ کریمه‌ی‌ «ولقد‌ کَتَبنا فی‌ الزَّبوُرِ‌ مِن‌ بَعدِ‌ الذِکرِ: اَنَّ‌ الاَرضَ‌ یَرثها عَبادِ‌یَ‌ الصالِحُونَ»() مانند شریفه‌ی‌ «وَ‌ نُرِیدَ‌ اَن‌ نَمُن‌ عَلَی‌ الَّذِینَ‌ استُضعِفُوا فی‌ الاَرضِ‌ وَ‌ نجعَلَهُم‌ اَئِمَّه‌ وَ‌ نَجعَلهُم‌ الوارِثینَ»() از حکومت‌ حضرت‌ ولی‌ عصر(عج) و استیلای‌ صالحان‌ و ضعیف‌ شمرده‌ شدگان‌ بر زمین، گزارش‌ می‌دهد و نه‌ از ولایت‌ هرکس. ظاهر این‌ آیات‌ در تعلق‌ و تحقق‌ وراثت‌ و حکومت، با اراده‌ و نصب‌ الهی، نزدیکتر یا سازگارتر است‌ تا گمانه‌ی‌ دیگر.

دلیل‌ بیست‌ و یکم‌ مؤ‌لف‌ نیز ظهور در نصب‌ «اهل‌ عدل» بر ولایت‌ دارد!

دلیل‌ بیست‌ و دوم‌ با تمسک‌ به‌ این‌ داستان‌ صورت‌ بسته‌ است‌ که‌ رسول‌ الله‌ (ص) آنگاه‌ که‌ برای‌ نبرد موته‌ سپاه‌ گسیل‌ می‌داشت‌ فرمود: «امیر الجیش‌ زیدبن‌ حارثه؛ فان‌ قتل‌ فجعفربن‌ ابی‌طالب(ع)؛ فان‌ قتل‌ فعبدالله‌ بن‌ رواحه؛ فان‌ قتل‌ فلیرتض‌ المسلمون‌ من‌ احبوا».

اولاً: به‌ نقل‌ کتاب‌ سلیم‌ بن‌ قیس، حضرت‌ امیر(ع) به‌ همین‌ داستان، برای‌ «ضرورت‌ ولزوم‌ انتصاب» استدلال‌ فرموده‌ است! به‌ این‌ بیان‌ که‌ وقتی‌ پیامبر در اعزام‌ یک‌ سپاه‌ فرماندهان‌ پیاپی‌ آن‌ را منصوب‌ می‌فرمایند، ممکن‌ است‌ برای‌ زعامت‌ کسانی‌ را نصب‌ نکرده‌ و آنها را به‌ خود وانهاده‌ باشد؟

«ای‌ معاویه! آیا نمی‌دانی‌ وقتی‌ پیامبر لشگری‌ بسوی‌ موته‌ فرستاد، جعفربن‌ ابیطالب‌ را امیر و فرمانده‌ آنان‌ کرد، بعد فرمود: اگر جعفر کشته‌ شد، پس‌ زیدبن‌ حارثه، و اگر زید کشته‌ شد، پس‌ عبدالله‌ بن‌ رواحه، فرمانده‌ شماست، جایی‌ که‌ پیامبر راضی‌ نشد در گسیل‌ یک‌ سپاه‌ مردم‌ برای‌ خود امیر و فرمانده‌ اختیار کنند، آیا ممکن‌ است‌ همه‌ی‌ امت‌ را رها کرده‌ و جانشین‌ خود را در میان‌ آنان‌ معین‌ نکند؟ بخدا قسم‌ آنان‌ را در میان‌ شبهه‌ و کورکورانه‌ رها نکرده‌ بلکه‌ مردم‌ خود مرتکب‌ شدند آنچه‌ مرتکب‌ شدند و…»()

ثانیاً: رسول‌ اکرم(ص) به‌ تعداد حداقل‌ جمع‌ (سه‌ نفر) افرادی‌ را پیاپی‌ به‌ فرماندهی‌ لشگر گماشتند، و چندان‌ طبیعی‌ نمی‌نمود که‌ همه‌ی‌ نفرات‌ سپاه‌ را به‌ ترتیب‌ برای‌ فرماندهی‌ فهرست‌ می‌کردند!

وانگهی‌ (و ثالثاً) هرگاه‌ که‌ صلاحدید رهبری‌ عالی‌ امت، براین‌ تعلق‌ گیرد که‌ امری‌ را به‌ مردم‌ واگذارد، چنین‌ می‌کند و این‌ عمل‌ تأسیس‌ اصل‌ تلقی‌ نمی‌گردد و به‌ قرینه‌ی‌ نصب‌های‌ خاص‌ در همین‌ واقعه، نمی‌توان‌ از این‌ واقعه‌ جواز یا لزوم‌ «انتصاب‌ مردمی‌ رهبر عالی» امت‌ را نتیجه‌ گرفت.

 

‌پی‌ نوشتها:

 

این‌ نوشته، چکیده‌ و ویراسته‌ی‌ بخشی‌ از “دروس‌ فلسفه‌ی‌ سیاست‌ و فقه‌ دولت” است‌ که‌ در سال‌ تحصیلی‌ ۱۳۷۵-۷۶ القأ شده‌ و اکنون‌ همه‌ی‌ آن‌ تحت‌ عنوان” دمکراسی‌ قدسی” در دست‌ تنسیق‌ و نشر است.

۱٫ پریشانی‌ و ناپیراستگی‌ انظار و آثار فقیهان‌ سیاست، از سویی؛ مذاق‌ تکثرپسند و نظریه‌ باز زمانه، و همچنین‌ فهم‌ ناصواب‌ و ناصحیح‌ مبانی‌ و مناظر مطرح‌ شده، (که‌ نوعاً‌ مستند به‌ تفاوتهای‌ عبارتی‌ یا موقعیتی‌ است‌ که‌ در تقریرهای‌ “نظریه‌ی‌ حکومت‌ در فقه‌ شیعی”، به‌ چشم‌ می‌خورد)، از دیگر سو؛ موجب‌ گشته‌ که‌ برخی‌ نویسندگان، نظریه‌ی‌ مستقل‌ و متنوعی‌ را تنسیق‌ و توصیف‌ کرده‌ به‌ فقیهان‌ پیشین‌ و کنونی‌ نسبت‌ دهند.

۲٫ حسینعلی‌ منتظری، دراسات‌ فی‌ ولایه‌الفقیه‌ و فقه‌الدوله‌الاسلامیه، ثلاث‌ مجلدات، الطبعه‌الاولی، الناشر: المرکز العالمی‌ للدراسات‌ الاسلامیه، قم، ۱۴۰۸ ه . ق.

۳٫ راقم‌ سطور در سلسله‌ی‌ دروس‌ یاد شده‌ “گمانه‌یی” را مطرح‌ کرده‌است‌ که‌ در عین‌ تفاوت‌ با دو دیدگاه، شاید طریق‌ تقریب‌ میان‌ آن‌ دو، و سبیل‌ جمع‌ ادله‌ی‌ دوگانه‌ بشمار آید. امید است‌ این‌ نظریه، در آینده‌ی‌ نزدیک‌ در معرض‌ نقد و نظردهی‌ اهل‌ فضل‌ و اصحاب‌ نظر قرارگرفته، تصحیح‌ و تکمیل‌ گردد.

۴٫ دراسات…، ج‌ ۱، صص‌ ۶۲۰-۳۹۶٫

۵٫ فلسفه‌ی‌ احکام، بخشی‌ از فلسفه‌ی‌ دین‌ است.

۶٫ هر چند بایسته‌ می‌نمود: اصطلاحاتی‌ را که‌ در متن‌ مقاله‌ آمده‌ است‌ هر چند مختصر برای‌ مخاطبان‌ غیرحوزوی‌ توضیح‌ می‌دادیم، اما اجتناب‌ از تطویل، و مجال‌ محدود، راقم‌ سطور را از چنین‌ اقدامی‌ بازداشت، به‌ هر حال‌ ضمن‌ وعده‌ی‌ جبران، علی‌الحساب‌ از خوانندگان‌ عزیز پوزش‌ می‌طلبیم.

۷٫ دراسات…، ج‌ ۱، ص‌ ۵۱۱٫

۸٫ فقط، روایتی‌ که‌ به‌ عنوان‌ درس‌ نوزدهم، از کتاب‌ سلیم‌بن‌ قیس‌ نقل‌ شده‌ است، برغم‌ مشکل‌پسند، ظهوری‌ در مدعا دارد، اما در نسخه‌ در دسترس‌ هرچه‌ جستجو کردم‌ نیافتم، و چه‌ بسا این‌ خبر نیز سرگذشت‌ و سرنوشتی‌ نظیر سایر ادله‌ی‌ مؤ‌لف‌ را داشته‌ باشد.

۹٫ دراسات…، ج‌ ۱، صص‌ ۴۰۹-۴۱۷٫

۱۰٫ دراسات…، ج‌ ۱، صص‌ ۴۸۹-۴۲۵٫

۱۱٫ دراسات…، ج‌ ۱، ص‌ ۴۰۵٫

۱۲٫ دراسات…، ج‌ ۱، صص‌ ۵۱۱-۴۹۳٫

۱۳٫ نهج‌البلاغه، صبحی‌الصالح، خطبه‌ی‌ ۹۲، ص‌ ۱۳۶، ترجمه: «دست‌ از من‌ بازدارید و سراغ‌ دیگری‌ بروید… اگر مرا رها کنید، من‌ هم‌ چونان‌ یکی‌ از شمایان‌ خواهم‌ بود، و چه‌ بسا، در برابر کسی‌ که‌ کار سیاست‌ را بدو می‌سپارید، از شما شنواتر و فرمانبردارتر باشم، من‌ وزیر باشم، برایتان‌ بهتر از آن‌ است‌ که‌ امیر شما گردم.»

۱۴٫ نهج‌البلاغه، صبحی‌ صالح، حکمت‌ ۱۹۰، ص‌ ۵۰۳، و نامه‌ی‌ ۲۸، ص‌ ۳۸۷٫ صبحی‌ صالح‌

۱۵٫ نهج‌البلاغه، صبحی‌ صالح، نامه‌ ۶، صص‌ ۳۶۶-۷٫

۱۶٫ دراسات…، ج‌ ۱، ص‌ ۵۰۵

۱۷٫ سوره‌ی‌ شورا (۴۲)، آیه‌ی‌ ۳۸٫

۱۸٫ تحف‌العقول‌ عن‌ آل‌الرسول، ص‌ ۳۲٫

۱۹٫ عیون‌ اخبار الرضا، ۲/۶۲٫

۲۰٫ تحف‌العقول، ص‌ ۳۲٫

۲۱٫ سوره‌ی‌ بقره‌ (۲)، آیه‌ی‌ ۱۹۰٫

۲۲٫ سوره‌ی‌ انفال(۸)، آیه‌ی‌ ۶۳٫

۲۳٫ سوره‌ی‌ آل‌عمران‌ (۳)، آیه‌ی‌ ۱۰۴٫

۲۴٫ سوره‌ی‌ مائده‌ (۵)، آیه‌ی‌ ۳۸٫

۲۵٫ صحیح‌ نجاری، ۳۹، ص‌ ۹۱، به‌ نقل‌ دراسات….

۲۶٫ سوره‌ی‌ بقره‌ (۲)، آیه‌ی‌ ۳۰٫

۲۷٫ سوره‌ی‌ ص‌ (۳۸)، آیه‌ی‌ ۲۶٫

۲۸٫ سوره‌ی‌ بقره‌ (۲)، آیه‌ی‌ ۱۲۴٫

۲۹٫ سوره‌ی‌ انبیأ (۲۱)، آیه‌ی‌ ۱۰۵٫

۳۰٫ سوره‌ی‌ قصص‌ (۲۸)، آیه‌ی‌ ۵٫

۳۱٫ اسرار آل‌محمد، سلیم‌ بن‌ قیس، مترجم: اسماعیل‌ انصاری، انتشارات‌ علامه، قم‌ ۱۳۷۳٫

 

 

انقلاب اسلامی ایران، الگوی فکری ملت‌های مسلمان

همایش بین‌المللی بیداری اسلامی: تحول جغرافیای سیاسی ـ فرهنگی خاورمیانه
تاریخ: ۱۰/۳/۱۳۹۰
مکان: تهران، سالن همایش‌های بین‌المللی صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران
برگزارکنندگان: پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، سازمان فرهنگ و ارتباطات، صدا و سیما

بسم‌الله الرحمن الرحیم

از همه دوستان و دست‌اندرکارانی که این همایش ارجمند را برگزار ‌کرده‌اند تشکر می‌کنم و از میهمانان عزیز نیز به طور مضاعف سپاس‌گزارم.
آنچه در منطقه در حال رخ دادن است، به دلیل هویت جریان‌ها و نهضت‌های اسلامی است که خودجوش و مستقل و بدون هیچ‌گونه وابستگی به کشور و یا قدرتی، فقط با عزم ملی و دینی به‌پا خاسته‌اند. این نهضت‌ها با ایدئولوژی اسلامی و جهت‌گیری ضداستبدادی و ضداستکباری در برابر حاکمان وابسته و مستبدی که بر کشورهای‌شان سیطره یافته بودند قیام کرده‌اند و در حقیقت فریاد بیداری و اعتراض علیه استکبار جهانی و صهیونیسم بین‌الملل است که از طریق این حاکمان، آنها را زیر سیطره‌ی خود درآورده بودند.
روشن است که این نهضت‌ها پیشینه و پایه‌هایی دارد. مطلع این نهضت‌ها، انقلاب عظیم اسلامی است که در ایران رخ داد. این انقلابِ عظیم مطلع و سرآغاز بیداری تاریخی عظیم اسلامی قلمداد می‌شود. ایران، هرگز به دنبال مداخله در امور داخلی هیچ کشوری نیست، اما تفکر اسلامی که در ایران منشأ این انقلاب عظیم شد الگوی فکری ملت‌های مسلمان را جهان شده است. شایان ذکر است که این تفکر متعلق به ایرانیان و حتی هیچ مذهبی نیست و فقط اسلامی و مستند به کتاب و سنت است.
آنچه رخ می‌دهد تجلی وعده محتوم الهی است. اراده خداوند متعال بر پیروزی مستضعفان و نابودی مستکبران تعلق گرفته است. خداوند متعال در قرآن وعده داده و پیامبر او نوید داده است و ائمه اهل بیت مژده داده‌اند که سرانجام مستضعفان و مسلمانان به پا خواهند خاست و نهضت‌هایی از این دست رخ خواهد داد و پایان کار از آن پرهیزکاران و مستضعفان خواهد بود.
در این میان، نقش ایران، خاص و ویژه است. روایاتی که ذیل بعضی از آیات از پیامبر اعظم یا ائمه اهل بیت(ع) آمده، بسیار است و این روایات در همه منابع اسلامی، هم در کتاب‌های برادران اهل سنت و هم در کتاب‌های اهل تشیع ذکر شده است، به‌گونه‌ای که بعضی از مضامین آنها قطعاً در حد تواتر است. در بعضی روایات آمده است که وقتی سوره جمعه نازل شد، پیامبر اعظم(ص) سوره را تلاوت فرمودند؛ زمانی که به این آیه رسیدند که «وَ آخَرِینَ مِنْهُمْ لَمَّا یَلْحَقُوا بِهِم؛ و بر جماعت‌های دیگر از ایشان که هنوز به آنها نپیوسته‌اند» (آیه ۳) پرسیده شد: «این کسانی که هنوز به ما پیشاهنگان اسلام‌گرا، که مردم عرب هستیم، نپیوسته‌اند چه کسانی هستند؟» پیامبر سکوت کردند، ولی درحالی‌که سلمان فارسی در کنار دست ایشان بود: «فَضَرَبَ یَدَهُ عَلَى فَخِذِ سَلْمَانَ فَقَالَ هَذَا وَ قَوْمُهُ وَ الَّذِی نَفْسِی بِیَدِهِ لَوْ کَانَ الْإِیمَانُ مَنُوطاً بِالثُّرَیَّا لَتَنَاوَلَهُ رِجَالٌ مِنْ فَارِسَ؛ اگر ایمان بر ستاره ثریا هم آویخته باشد، مردانی چون سلمان بدان دست خواهند یافت»؛ یا ذیل آیه ۳۸ سوره محمد(ص) که «وَ إِنْ تَتَوَلَّوْا یَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَیْرَکُمْ ثُمَّ لا یَکُونُوا أَمْثالَکُم‏؛ و اگر روی برتابید [خدا] جای شما را به مردمی غیر از شما خواهد داد که مانند شما نخواهند بود» این حدیث از امام صادق(ع) نقل شده است: پس از تلاوت این آیه، مردم از رسول‌الله سؤال کردند: اگر ما قوم پیامبر اعظم کوتاهی کنیم، آنان که پیش خواهند افتاد و به جای ما خواهند نشست چه کسانی هستند؟ باز در اینجا پیامبر(ص) بر زانوان سلمان، که کنار دست ایشان بود، دست زدند و فرمودند که این مرد و قوم این مرد هستند.
در نمونه‌ای دیگر زمانی که آیه: «فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما بَعَثْنا عَلَیْکُمْ عِباداً لَنا أُولِی بَأْسٍ شَدِیدٍ فَجاسُوا خِلالَ الدِّیارِ وَ کانَ وَعْداً مَفْعُولًا» خوانده شد از امام صادق(ع) پرسیدند که اینان چه کسانی هستند که با یهود، جهود و نسل آنها [که امروز صهیونیست‌ها هستند]، اینچنین شدید مقابله خواهند کرد و آنها را دیار به دیار و خانه به خانه خواهند جست؟ حضرت (ع) سه بار فرمود: «هُمْ وَ اللَّهِ أَهْلُ قُمَّ» (بحارالانوار، ج ۵۷، ص ۲۱۶).
در بعضی از روایت‌ها به جایگاه قم در بیداری اسلامی و اشاعه معارف الهی و نبوی اشاره شده است؛ برای نمونه امام صادق(ع) در حدیثی فرموده‌اند: «وَ سَیَأْتِی زَمَانٌ تَکُونُ بَلْدَهُ قُمَّ وَ أَهْلُهَا حُجَّهً عَلَى الْخَلَائِقِ وَ ذَلِکَ فِی زَمَانِ غَیْبَهِ قَائِمِنَا ع إِلَى ظُهُورِهِ وَ لَوْ لَا ذَلِکَ لَسَاخَتِ الْأَرْضُ بِأَهْلِهَا» (بحارالانوار، ج ۵۷، ص ۲۱۲). در روایت مشابه اما مفصل دیگری باز همین مضمون مطرح شده است.
قم یک دولت نیست، شهر علمی و پایتخت دانش و معرفت و تعالیم اهل بیت است. از قرن اول هجری تا امروز قم همیشه کانون علم و معرفت بوده؛ یعنی از اشعریین قمیین تا هم‌اکنون، که یکی از حوزه‌های علمی بزرگ جهان اسلام در آن مستقر است، بسیاری از عالمان و اهل معرفت در این شهر به کار علمی مشغول‌اند. روایات فراوانی هم به جایگاه و سهم این شهر در بیداری اسلامی و اشاعه معارف الهی و نبوی اشاره کرده‌اند. حتی در بعضی از روایات تصریح شده ‌که مردی از قم آغازگر است: «رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ قُمَّ یَدْعُو النَّاسَ إِلَى الْحَقِّ یَجْتَمِعُ مَعَهُ قَوْمٌ کَزُبَرِ الْحَدِیدِ لَا تُزِلُّهُمُ الرِّیَاحُ الْعَوَاصِفُ وَ لَا یَمَلُّونَ مِنَ الْحَرَبِ وَ لَا یَجْبُنُونَ وَ عَلَى اللَّهِ یَتَوَکَّلُونَ وَ الْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ؛ مردی از قم برمی‌خیزد که همه را به حق دعوت می‌کند و پیرامون او قومی و ملتی جمع می‌شوند که چونان پاره‌های آهن سخت‌اند و بادهای تند حوادث آنها را از جا نمی‌جنباند، آنها از جنگ خسته نمی‌شوند. در فرهنگ آنها چیزی به نام ترس وجود ندارد، آنها نمی‌ترسند و آنها به خدا توکل دارند و پایان کار از آن پرهیزگاران است». (بحارالانوار، ج ۵۷، ص ۲۱۶)
شگفت‌تر این‌ است که در روایتی آمده است که پیامبر اکرم (ص) در آستانه خانه‌اش نشسته بود، عده‌ای از اصحاب هم نزد ایشان بودند، خلفای اربعه، هر چهار تن حضور داشتند. پیامبر(ص) از قومی سخن گفت و جمعیت حاضر یکی‌یکی پرسیدند: اینان کیستند تا اینکه حضرت علی(ع) سؤال ‌کرد و پیامبر(ص) پاسخ داد: «أَقْبَلَ أَبُو بَکْرٍ وَ عُمَرُ وَ الزُّبَیْرُ وَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ عَوْفٍ جَلَسُوا بِفِنَاءِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَخَرَجَ إِلَیْهِمُ النَّبِیُّ ص فَجَلَسَ إِلَیْهِمْ فَانْقَطَعَ شِسْعُهُ فَرَمَى بِنَعْلِهِ إِلَى عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ ع ثُمَّ قَالَ إِنَّ عَنْ یَمِینِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَوْ عَنْ یَمِینِ الْعَرْشِ قَوْماً مِنَّا عَلَى مَنَابِرَ مِنْ نُورٍ وُجُوهُهُمْ مِنْ نُورٍ وَ ثِیَابُهُمْ مِنْ نُورٍ تَغْشَى وُجُوهُهُمْ أَبْصَارَ النَّاظِرِینَ دُونَهُمْ قَالَ أَبُو بَکْرٍ مَنْ هُمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَسَکَتَ فَقَالَ الزُّبَیْرُ مَنْ هُمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَسَکَتَ فَقَالَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ مَنْ هُمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَسَکَتَ فَقَالَ عَلِیٌّ ع مَنْ هُمْ یَا رَسُولَ اللَّهِ فَقَالَ هُمْ قَوْمٌ تَحَابُّوا بِرَوْحِ اللَّهِ عَلَى غَیْرِ أَنْسَابٍ وَ لَا أَمْوَالٍ أُولَئِکَ شِیعَتُکَ وَ أَنْتَ إِمَامُهُمْ یَا عَلِیُّ» (بحارالانوار، ج ۶۵، ص ۱۳۹) در بحارالانوار، علامه مجلسی بر این روایت یک پاورقی زده، و بروْح الله خوانده و نه به روح‌الله. در ذیل حدیث هست که لا علی انساب و لا علی اموال. اینها روْح‌الله را دوست می‌دارند نه به خاطر نسب و نسبت و نه به خاطر مال دنیا، خود او و مرام و فکرش را دوست می‌دارند. علامه مجلسی پاورقی زده و گفته است که نمی‌دانم روْح‌الله یعنی چه، آیا علم است یا دین اما توضیح می‌دهد هرچه هست و هرکه هست به خاطر خدا دوست داشته می‌شود نه به خاطر مال دنیا و نسب.
آن کاری که افزون بر چهل سال پیش آن مرد بزرگ برخاست و سی‌ودوسال پیش با فتح و پیروزی بر منصه حاکمیت نشاند، امروز پیامش به گوش ملت‌ها رسیده است. هیچ لازم نیست ایران در این حوادث مداخله کند و نمی‌کند. البته ما وظیفه دینی خودمان می‌دانیم که حمایت فرهنگی، علمی، و معنوی از این ملت‌ها بکنیم، اما آنها خود بیدار شده‌‌اند و به حمایت خارجی نیازی ندارند. آنهایی که از بیرون مرزها در امور این کشورها مداخله می‌کنند منفور خواهند شد و این ملت‌ها همان‌گونه که حکام را بیرون می‌کنند، حامی آنها را هم از کشورشان بیرون خواهند راند. آنچه اتفاق افتاده این است که پیام امام به گوش ملت‌ها و امت اسلامی رسیده است. والسلام.