عقلانیّت مدرن‏

وَ مِنَ‏النَّاسِ مَنْ یُعْجِبُکَ قَوْلُهُ فِى‏الْحَیاهِالدُّنْیا وَ یُشْهِدُاللَّهُ عَلى‏ ما فى‏ قَلْبِهِ، وَ هُوَ اَلَدُّالْخِصامِ. وَ اِذا تَوَلىَّ سَعى‏ فِى‏الْاَرْضِ لِیُفْسِدَ فیها وَ یُهْلِکَ‏الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ وَاللَّهُ لایُحِبُ‏الْفَساد.

در روزگار ما این فیلسوفان یا ارباب ادیان نیستند که هستى را تفسیر و انسان را تعریف و غایت حیات را تبیین مى‏کنند، بلکه این جامعه‏شناسان و اقتصاددانان و علماى سیاست‏اند که بر اریکه‏ى فلاسفه و پیامبران تکیه زده و رسالت آنان را بر دوش مى‏کشند؛ منشأ کج‏اندیشیها و کژرویهاى فرنگیان و فرنگى عشوه‏گان نیز در همین نکته نهفته است.


فیلسوفان و پیامبران به «حقیقت» فرا مى‏خوانند، جامعه‏شناسان،

* این مطلب به عنوان سرمقاله‏ى نخستین شماره‏ى فصلنامه‏ى علمى قبسات تنظیم گردیده بود و اکنون عیناً در این مجموعه درج مى‏شود.

سیاست‏دانان و عالمان اقتصاد، «واقعیّت» (به معنى آنچه واقع شده) را توجیه مى‏کنند، هم از این رو است که لاجرم،«باید و نبایدهاى» اینان به تحقق مقتضاى خواهش‏هاى نفس و تحصّل منتهاى نفسانیّت منتهى مى‏شود.

هرچند مقوله‏ى معرفت پژوهى، فراخ‏ترین چالشگاه فکرى در عهد مدرن است، و نیز مشخّصه‏ى اصلى مدرنیته انسان‏مدارى و همه‏ى همّ و هدف عقلانیّت جدید بر حسن تدبیر حیات مادى انسان استوار است، اما شگفتا که عمیق‏ترین بحران دنیاى جدید «بحران معرفت» است و دریغا که مدرنیسم از ارائه‏ى تفسیر و تعریفى شایان و درست از هستى، حیات و انسان عاجز مانده است!

عقلانیّت جدید، بر حیات تک ساحتى بنا شده‏است و در منظر عقلانیّت باوران، هستى بى‏چکاد است، و حیات بى‏آسمان؛ هیچ وجود متعالییى در متن هستى حضور ندارد، حیات از قدس و روح تهى است! و چون جهان و انسان آقا بالاسر ندارد، پس تقدیر پیشینى آسمانییى نیز براى او متصوّر نیست و چون تقدیرى نیست پس غایتمندى عالم و آدم نیز منتفى است و چون غایتمندى منتفى است پس تکلیف هم مطرح نیست، و این است که انسان در هستى بلاتکلیف و بى‏تکلیف است! و حال که تقدیر قدسانییى نیست تا انسان آن را کشف کرده بدان ملتزم گردد پس تدبیر نفسانییى باید تا انسان آن را جعل کند و اعمال نماید، چون جعل و فعل به عهده‏ى خود اوست، تنها به قاضى مى‏رود و راضى هم برمى‏گردد، لهذا به جاى «احساس تکلیف» «احصاء حق» مى‏کند!

در نگرش مدرن، انسان موجودى است گره خورده به مادّه، جزئى از طبیعت است، شیئى است. انسان اندیشه نیست، انسان ارزش و پرستش نیست، با خدا قطع رحم کرده است، اصولاً نسبتى با خدا ندارد، فرزند خاک است، برگى است از درخت هستى فروافتاده و به دست گردباد تکنولوژى گرفتار آمده، باشنده‏اى است خودگرا و نه خودگر، موجودى است خودبین و نه خدابین، کنش‏هاى او نیز

پذیرش منفعلانه‏ى تحمیلهاى تکنوکراسى بى‏روح و بوروکراسى بى‏رحم است، در گردونه‏ى «عقلانیّت فنّى» شأن آدمى روزمرّگى است و نقد دنیاى دنى بر نسیه‏ى عقباى برین تقدم داشته شده؛ هواى قفس آهنین عقلانیّت همّت او را فروکاسته؛ قرب، کمال و سعادت‏ را از قاموس حیات او حذف کرده و همه‏ى سوداى او را در سود و تمام سود او را در لذّت و همه‏ى لذّت او را در قدرت خلاصه کرده‏است، و فسوسا که در نشئه‏ى طبیعت هیچ لذّتى بى‏محنت فراچنگ نیاید! و پس فرایند زندگى آدمى مى‏شود: «دفع محنت از رهگذر تحمّل محنت!» و «برتافتن شدائد براى برانداختن نوائب!»

اگر لذّت ترک لذّت بدانى‏ دگر لذّت نفس لذّت نخوانى‏

پر واضح است که: سازمان مدنیّتى که بر تفاسیر و تعاریف یاد شده از هستى، حیات و انسان برساخته و از بستر خردکیشى تکنولوژیک برخاسته، گردونه‏ى بیهوده‏گردى است که آحاد اجتماع اسیر چرخه‏ى آنند و مدنیّت جارى در آن ساختار نیز، گرداب سفله‏کارى است که جامعه گرفتار ورطه‏ى آن است، غرض چنین مدنیّتى آزادى غرائز است و توسعه‏ى طبیعت انسان و نه رهایى استعدادها و شکوفایى فطرت او، و چون تقدیر و تکلیف آسمانییى در کارنیست پس نظام حقانییى نیز متصوّر نخواهد بود و صد البته که‏

آنگاه «اومانیسم» مبنا و سکولاریسم مشروع مى‏گردد و دموکراسى لیبرال نیز مطبوع و بلکه عالى‏ترین آرمان بشرى.

همچنین در بستر چنین تفاسیر و تعاریفى، هدف «توسعه»، گسترش و انباشت داشته‏هاى آدمى است و نه توسعه‏ى هستى انسان و تعالى حیات او، و بیش از آنکه به خود انسان پرداخته شود به تعلّقات و متعلّقات او اهتمام مى‏شود؛ به جاى معرفت نفس و تسلّط بر انفس، به شناخت طبیعت و سلطه بر آفاق ابرام مى‏شود، و همه‏ى همّ بشر نیز به جاى دنیاگرى در دنیاگرایى صرف مى‏گردد، و حاصل مساعى نیز نه در «تبدّل انسان» که در «تبدیل طبیعت» تبلور مى‏یابد.

ماکس وبر Max Weber، (۱۸۶۴-۱۹۲۰) جامعه‏شناس نظریه‏پرداز و تعریف‏گر نامدار عقلانیّت مدرن، غلبه‏ى عقلانیّت‏ ابزارى بر دیگر عقلانیّتها را سبب بروز و بسط سرمایه‏دارى جدید ومدنیّت‏معاصرمى‏انگارد.به‏قول وِبِر حریف اصلى خردسالارى تکنولوژیک، عقلانیّت ارزشى است.

عقلانیّت ارزشى به کارگیرى سنجش عقلانى براى دست‏یابى به اهداف و ارزشهاى نامحدود آتى است، اما عقلانیّت فنّى محاسبه‏ى هدفمند ابزار کار براى دسترسى به هدف (تحصیل حداکثر سود) از رهگذر عمل قاعده‏مند، قابل سنجش و حسابگرانه است.

وبر کنش را زمانى عقلانى مى‏انگارد که معطوف به مجموعه‏ى اهداف معیّن شخصى است که: هدف، ابزار و نتایج ثانوى آن همگى به شکل عقلانى در نظر گرفته شده و سنجیده شده باشند.

هرچند «حسابگرى»، «سنجیدگى»، «قابلیت پیش‏بینى» و «امکان کنترل» عناصر ماهوى عقلانیّت تکنیکى هستند اما آنچه توسّط پایه‏گزاران مدرنیته و پیامبران مذهب عقلانیّت پیش‏بینى نشد و اکنون نیز از کنترل دل‏سپردگان آن خارج شده پى‏آوردهاى این عهد و مرام است.

شالوده‏ى معرفتى راسیونالیسم بر امانیسم و نفى ولایت خدا استوار است و لیبرالیسم بستر اصلى نظام معیشتى سنجش‏مند مدرن است، دموکراسى لیبرال غربى از خوف ظهور دیکتاتورى، دولت مبعوث اکثریّت مردم را، حتّا از امر ارشاد ملّت نیز منع کرده، براى او وظیفه‏اى جز تأمین امنیّت قائل نیست! اما اوّل قربانى عقلانیّت رسمى هویّت فردى آحاد انسانى و نخستین حقّ به یغما رفته‏ى آدمى آزادى او و، اوّلین صفت انکار شده‏ى بشر آزادگى اوست؛ زیرا که فرد مهره‏اى است در ماشین خودکار جامعه و جامعه نیز اسیر سرپنجه‏ى غول تکنولوژى، اینچنین است که نفى ولایت خدا به بهانه‏ى اصالت انسان و به انگیزه‏ى پذیرش ولایت جمعى بشر، از اسارت در سیطره‏ى سیستم و جمادات و اشیاء سربرآورد و خود انسان نیز در فرایند پیچیده‏ى ماشینیسم شیئى شد و این یعنى: استبداد مضاعف، و ابزار ابزارها شدن آدمى، و در نتیجه انسان مدرن نه تنها از خدا بیگانه شد که از خود نیز بیگانه شد:

از این رو «… فرد نسبت به زندگى و حتّا مرگ خویش در این جامعه‏ها (جوامع صنعتى) چندان صاحب اختیار نیست و امنیّت شخصى و ملّى او به تصمیم هیأت حاکمه بستگى دارد و او را نسبت بدان دخالتى نیست، بردگان تمدّن صنعتى ظاهراً انسانهایى والامقام‏اند ولى همچنان به بردگى تن در داده‏اند، مى‏توان بردگان‏

(صنعتى) را بدین‏گونه تعریف کرد: نه اطاعت کورکورانه، نه کار توان‏فرسا، تنها تنزّل مقام بشرى و ابزار و وسیله شدن انسان؛ امروزه آدمى، همانند وسایل و چیزها از هستى بهره‏مند است و اساساً این در زندگى مشکل اصلى بردگى است، این «چیز» به ظاهر انسان، روح دارد، غذا مى‏خورد، مى‏اندیشد، ولى شیئیت خود را حس نمى‏کند. … در حقیقت باید گفت شکل رابطه‏ى فرد و جامعه، دور باطل است، جامعه با وجود تسلّط بر فرد، خود برده‏ى مدنیّت صنعتى است و هر دو در این جهان محدود گرفتار آمده‏اند….»

آرى؛ تکنولوژى براى انسان، انسان اسیر جامعه و جامعه گرفتار تکنولوژى!، این یعنى: دور مضمر باطل.

رنه‏گنون فرانسوى، تمدّن کنونى را بحق «تمدّن کمّى» نامیده‏است، سیطره‏ى کمّیّت از بزرگترین آفاتى است که گریبانگیر بشر امروز است.

اصولاً در حیات عقلانى مدرن و فرهنگ آمارگراى آن، باز به تعبیر رساى گنون، به اقتضاى «جنون آمارگیرى» همه چیز شمارش‏ و ثبت مى‏شود افراد انسانى هم به مثابه آحاد عددى صرف بشمار مى‏آیند! و صحنه‏ى اجتماع صفحه‏ى شطرنج است، و همه به حساب مى‏آیند امّا بى‏آنکه اراده کرده باشند باید بازى کنند اگرنه از دور حیات خارج خواهند شد.

امروز الهه‏ى رشنالیته همه کس را در معبد آیین آهنینش‏به کرنش واداشته و فرعون عقلانیّت همه چیز را در مسلخ لذّت به صلیب سود آویخته است.

به رغم تعریف وبر از جایگاه کنش‏گر و فرایند کنش در عقلانیّت ابزارى، فرد کنش‏گر به خاطر اینکه هویّتش در هاضمه‏ى جامعه‏ى مدرن غربى هضم شده است، هرگز قادر به محاسبه، پیش‏بینى و هدفگذارى نیست، که فهم او چون اراده‏اش به همراه هویّتش توسّط غول تکنوکراسى و گودزیلاى بوروکراسى بلعیده شده است، او حتّا نمى‏تواند یا نباید بیاندیشد، که دیگران براى او و به جاى او برایش مى‏اندیشند و مى‏فهمند و مى‏گزینند، سازندگان افکار عمومى به شیوه‏ى القاح مصنوعى در رحم مغز او، نیاز و خواسته، گزینه و انتخاب مورد نظر خود را منعقد مى‏کنند و به ظاهر زایمان نیز طبیعى صورت مى‏گیرد امّا همه‏ى خواهش‏ها و انتخاب‏هاى او عاریتى و ناتنى‏اند.

هم از این روست که امروز نباید بر فقدان آزادى بیان و بنان، شغل و شهر افراد انسانى گریست که پیش و بیش از آن بر جبر او، برنیاندیشیدن و یا حرمان او از اندیشیدن آزاد مویه‏کرد.

جبر تاریخ، جبر ذهنیّت، جبر محیط، جبر حکومت، جبر نفسانیّت، جبر غرائز و … هزاران جبر و موجب دیگر یک طرف، و جبر مدرن یعنى سیطره‏ى تکنولوژى و حاکمیت فردپرستى کاربردى که ذروه و ذرّه‏ى وجود انسان‏جدید را فراگرفته و فروکوفته، و نه حق که قدرت اندیشیدن و برگزیدن را از او سلب کرده است یک طرف!

در این وانفسا، آدمى اگر بخواهد یا بتواند هم ارزشمدارانه یا دیندارانه زیست کند، عمل او حرکت قصرى است، و ذات عقلانیّت رسمى با عقلانیّت ذاتى ناساز است و ارزشمدارى منافى ناموس عقلانیّت مدرن و دیندارى مخالف قاموس نفسانیّت نوین است.

عقلانیّت بر همه‏ى عرصه‏هاى حیات جامعه‏ى غربى دامن گسترده است؛ اقتصاد، حقوق، هنر، و حتّا دین؛ دین نیز اصالت خویش را از دست داده است، انسان مدرنیته در همه چیز ابزارانگارانه مى‏نگرد.

فرنگى طلعتى کز دین مرا بیگانه مى‏سازد

اگر در کعبه رومى‏آورد بتخانه مى‏سازد

انسان دنیاى مدرن، انسان بى‏ایدئولوژى است، متحیّر است، «بى‏آنکه هدف روشنى وجود داشته باشد، احساس کینه‏توزى و سرخوردگى از همه چیز، خاصیّت انسان روزگار ماست.»

انسان خردپرست غربى که به حکم عقلانیّت ابزارى، در اول قدم، عقلانیّت ارزشى را انکار کرده و دین را ورانداخته است همواره در درون خویش، از احساس معصیت به خاطر نفى دین آرزمگین، و از احساس خلاء معنوى رنج مى‏برد.

هرچند عقلانیّت تکنیکى به داعیه‏ى اسطوره‏گریزى و ارزش‏ستیزى ظهور کرد، اما اکنون خود به اسطوره‏اى بى‏بدیل تبدیل شده، در جایگاه دین انسان مدرن جلوس کرده و به ابر ارزشى بدل شده که فوق همه‏ى ارزشهاست و امروز بالاترین قداست را در ذُکر و ذِکر بشر غربى احراز کرده‏است.

در حصار تنگ مثلث: منفعت، قدرت و لذّت؛ هدف علم از کشف حقیقت به کسب قدرت تبدیل و از تحصیل کمال به تأمین حدّاکثر سود و لذت فزون‏تر تنزّل یافته‏است.

گفته‏اند: در قرون وسطى، فلسفه کنیز دین بود و فیلسوف ندیم پاپ، اینک در عهد فرمانفرمایى بوروکراسى، دانش نوکر قدرت است و دانشمند پیشکار زر و زور.

«… از نتایج بوروکراسى مذکور کاهش امور تحقیقاتى در مؤسّسات علمى است و هدف اصلى این مراکز در بخش خصوصى شده‏است … و اگر علم و عالمى جز بدین راه برود محکوم به انزوا و عزلت‏ است «… امروزه فرایندهاى علمى و فلسفى پیوندهاى محکمى با فرایندهاى اجتماعى دارند، عقل نظرى به سازش با عقل عملى تن در داده است. در این شرایط جامعه هرگونه دریافت مخالفت‏آمیز و هر نوع اقدامى را که از این دریافت سرچشمه مى‏گیرد محکوم مى‏کند.

در هدف و کارکرد فلسفه و «علم اعلى» بل مطلق علم گفته مى‏شد: «صیروره الانسان عالماً مضاهیاً للعالم‏العینى»

هر آنکو ز دانش برد توشه‏اى‏

جهانى است بنشسته در گوشه‏اى‏

از جمله مواهب تمدّن جدید این بود که علم از کلّیّت بى‏نصیب و از معنویّت تهى و از افاضات آسمانى محروم شد؛ علم جزءبین، حس‏گرا و طبیعت ستا، هرگز قادر نیست به انسان جهان‏بینى ببخشد و در قلب آدمى اعتماد و ایمان بیافریند و در کالبد بشر روح حیات بدمد، و در حیات او شور و طراوت پدیدآورد، هم از این روست که نسبیّت، شکّاکیّت در عهد جدید شیاع و رواجى شگفت پیدامى‏کند.

تخصّصى کردن علوم گرچه سبب شد بشر «دل هر ذرّه را بشکافد» اما ناروشندلى او مانع شد که «آفتابیش در میان بیند»! به قول رنه گنون: «فیزیک به مفهوم اوّلیّه و لغوى آن معنى دیگرى بجز علم طبیعت بدون هیچگونه محدودیّتى ندارد، و بنابراین علمى است که مربوط به کلّى‏ترین و عمومى‏ترین نوامیس صیرورت مى‏باشد … بنابراین انحرافى که متجدّد دین بر کلمه‏ى فیزیک تحمیل کرده و آن را براى تعیین انحصارى علمى ویژه در میان دیگر علومى که همگى به طور یکسان علوم طبیعت هستند به کار برده‏اند، بسیار پرمعنى است … این واقعیت مربوط به تشتّت و انشعابى است که قبلاً یادآور شدیم یکى از

خصایص علم جدید است، و نیز وابسته به این تخصّصى کردن مى‏باشد که مولود روحیّه‏ى‏تحلیل و تجزیه است و تا جایى پیش‏رفته که وجود علمى مربوط به مجموع طبیعت را براى کسانى که تحت نفوذ این روحیّه‏اند به حقیقت غیرقابل تصوّر ساخته است.

وانگهى ره‏آوردهاى این علوم تنگ نگاه، شناور و غیرقابل اتکاء و میرا هستند «بعلاوه مى‏دانیم که در عصر ما این فرضیه‏ها با چه سرعت فزاینده‏اى متروک مى‏شود و فرضیّه‏هاى دیگرى جاى آن را مى‏گیرد. و همین تغییرات مداوم کافى است که نشان دهد که تا چه حد چنین فرضیّه‏هایى سست و ناپایدار و نمى‏توان براى آنها ارزش معرفت واقعى قائل شد.

امروز حوزه‏ى نفاذ عقلانیّت و شیاع پى‏آوردهاى آن از حدود کشورهاى صنعتى فراتر رفته است و به‏رغم بخل علمى دنیاى پیشرفته و شکاف عمیق علمى و تکنولوژیک میان غرب و شرق و شمال و جنوب، ثقل‏بار عوارض مدرنیسم و حتّا هزینه‏ى سرسام‏آور نفسانیّت و هوس آیینى قدرتمندان، برگرده‏ى نحیف و رنجور ملّتهاى ضعیف استوار است، امروز بشریّت برده‏ى بى‏جیره و مواجب کارفرمایان استثمارگر جهانخوار است، ملل فقیر تحت تأثیر ترفندهاى تبلیغاتى، ناخودآگاه مصرف‏کننده‏ى تکنولوژى مخرّب و کالاهاى بنجل و فراورده‏هاى بى‏خاصیّت سرمایه‏داران بزرگ و کشورهاى قدرتمندانه.

امروز نیروى کار و دارایى و دسترنج همه‏ى کشورها ومردم جهان، به اجبار پشتوانه‏ى پول اعتبارى آمریکاست!، ایالات متحده بى‏مهابا دلار چاپ مى‏کند و با افزایش حجم اسکناس در گردش خود در بازارهاى جهانى، تورّم و کسرى بودجه‏ى خود را بر روى مردم دنیا سرشکن مى‏کند!

طراحان دیدگاههایى چون پروژه‏ى نظم نوین جهانى و نظریّه‏ى دهکده‏ى واحد و … نیز چیزى را جز حذف خورده فرهنگها و سیطره بخشیدن به فرهنگ مبتنى بر عقلانیّت جدید و استقرار سیادت خودکامه و بلامنازع غرب تعقیب نمى‏کنند.

* * *

بار دیگر انبوه کاستیها، ناراستیها و بحرانهاى دنیاى مدرن و رهاوردهاى عقلانیّت و مدرنیته را – از میان آنچه گفته شد و آنچه که گفتنى است اما مجال این مقال آن را برنمى‏تابد – مرور مى‏کنیم:

تفسیر و تعریف نادرست هستى، حیات و انسان (اصرار علوم طبیعت بر اثبات تبار و پیشینه حیوانى براى بشر، ابرام علوم معیشت بر احراز کنونه و پسینه‏ى حیوانى براى آدمى)، بحران هویّت، ماشینیسم، شیئیّت، از خودبیگانگى، و تک ساحتى شدن انسان، فقد ایده و ایدئولوژى، تنزّل کرامت آدمى، حرمان انسان از اندیشیدن و برگزیدن، زوال خانواده، پارادوکس حیوان پندارى و خداانگارى انسان!، اصالت فرد و حذف هویّت فرد در جامعه!، استثمار بین‏المللى، شکاف تکنولوژیک شمال/جنوب، تبلیغات‏زدگى، تولید بیهوده، نیازهاى کاذب، فزونخواهى، مصرف‏گرایى و رفاه خیالى، سیطره‏ى کمیّت، آمار زدگى، فرمانفرمایى بوروکراسى، نگرش افزارانگارانه به علم، دین، اقتصاد، حقوق، هنر و…، بحران معنویّت، خلاء اخلاق، قداست‏زدایى، وحى‏ستیزى، ارزش گریزى، اصالت قدرت، سودپرستى، لذّت‏مدارى، حبّ و بغض‏هاى ناخواسته، قهر و مهرهاى‏

بى‏فلسفه، جنگ و صلح‏هاى اعلام نشده، ارزش انگاریها و ارزش‏گذاریهاى دروغین، نیهیلیسم، یأس و سرخوردگى نسل جوان، حاکمیّت جبرهاى مدرن، توتالیتاریسم و دیکتاتورى جماد و سلب اراده‏ى آدمى، استبداد بى‏مرز و دست‏اندازى قدرتها در شؤون ملل، قیمومت‏هاى ناخواسته و ناآشکار، اباحه‏پیشگى و آزادیهاى کاذب، بردگى مدرن، مناسبات غلط فرد و جامعه، تخریب محیط زیست، علم‏پرستى، پیشکارى علم در بارگاه عقلانیّت، تغییر هدف دانش و پژوهش، معضل تخصّصى شدن علوم، مشکل سرعت تبدّل فرضیّه‏هاى علمى و شناور شدن دانش و شناخت بشرى، انفجار اطلاعات و بخل علمى دنیاى توسعه یافته، بحران معرفت، هیچ‏انگارى، حیرت و شکّاکیّت، نسبیّت‏گروى، پوزیتیویسم افراطى، طبیعت ستایى، درماندگى بشر از پاسخ به سئوالات اساسى حیات و هستى و …

این همه و ده‏ها بل، صدها پدیده و عارضه‏ى ریز و درشت متوازى و مترتّب بسیار دیگر، همه و همه ارمغانهاى خردکیشى ابزارانگار براى بشریّت مفلوک اما مغرور معاصر است، این همه‏ دامنگیر انسان در دنیاى صنعتى (به اصطلاح توسعه یافته) است و مردم سایر نقاط جهان نیز – که در عرف این نوع مباحث به دو بخش: در حال توسعه (و به تعبیر دقیق‏تر شبه مدرن) و توسعه نیافته(و غیر مدرن)، تقسیم مى‏شود – کمابیش و به نسبت و بل بیش از میزان برخوردارى از عطاى مدرنیسم مبتلاى عوارض لقاى آن هستند.

اگرچه خردکیشى تکنولوژیک، پس از قرون وسطى، خود پاسخ «چه باید کرد» آن عصر بود، لیک عوارض و پیاوردهاى برشمرده، چندى است نخبگان و روشنفکران جوامع را در برابر پرسش: «چه باید کرد؟» یا «چه خواهد شد؟» نهاده است. دو پرسش فوق، به رغم تفاوت منشأ، هم در دنیاى مدرن مطرح است هم در دنیاى شبه مدرن، و از حیثى در جهان توسعه نیافته نیز این دو پرسش قابل طرح است.

در دنیاى مدرن، پاره‏اى از اندیشه‏وران به درستى آنچه روى داده باور دارند و تمدّن کنونى غرب بویژه نوع آمریکایى آن را همچنان قابل دوام دانسته بر ضرورت استمرار و حراست آن نیز پاى مى‏فشرند، برخى از متفکّران منتقد به رغم ناخشنودى از مدنیّت معاصر، به دلیل پیچیدگى آن و به کارگرفتن ترفندهاى بازدارنده، انحلال و زوال آن را میسور نمى‏دانند، و به رغم یأس از انقراض‏پذیر بودن تمدّن غربى، تلاشهاى منتقدان را موجب کندى جریان مخرّب آن مى‏دانند.

انبوهى از متفکران غربى و شرقى بر این باورند که: «قرائن بسیارى حکایت از حلول غروب غرب و فرارسیدن زمان زوال تمدّن ظلمانى کنونى و ظهور تمدّنى دیگر مى‏کند و بر نخبگان و نیکخواهان بشرى است که با مساعى خویش فروپاشى آن را شتاب ببخشند، بینش اخیر داراى نحله‏هاى گونه‏گونى است و هریک راهکار یا پیشگویى خاصى را ارائه مى‏دهد.

تبیین و تحلیل رهچاره‏هاى پیشنهادى یا پیش‏بینیهاى مطرح شده از سوى فرهیختگان و نخبگان، خود مجالى در خور و مقالى فراخور مى‏طلبد که از حوصله‏ى سرمقاله بیرون است و «این زمان بگذار تا وقت دیگر.»

* * *

پى‏نوشت‏ها :

۱٫ قرآن‏کریم، سوره‏ى بقره، آیه‏ى ۵ – ۲۰۴٫

۲٫ یاد مولوى معاصر، علامه اقبال گرامى، دریغ است غزل کوتاه «میلاد آدم»ش را اینجا نیاورم:

نعره زد عشق که خونین جگرى پیدا شد

حسن لرزید که صاحب نظرى پیدا شد

فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور

خودگرى، خودشکنى، خودنگرى پیدا شد

خبرى رفت ز گردون به شبستان ازل‏

حذر اى پردگیان! پرده‏درى پیدا شد

آرزو بى‏خبر از خویش، به آغوش حیات‏

چشم وا کرد و جهان دگرى پیدا شد

زندگى گفت: که در خاک تپیدم همه عمر

تا از این گنبد دیرینه درى پیداشد

ملاحظه مى‏کنید، در تعریف انسان، تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟

۳٫ تعبیر معروف ماکس وبر.

۴٫ از عقلانیت مدرن به تعابیر گونه‏گونى مانند: عقلانیت ابزارى، فنى، رسمى، تکنیکى، کاربردى و … نام برده مى‏شود، به رغم سعى وافر ماکس وبر جاعل این اصطلاح و مفسران آراء او همچنان ابهام و گهگاه خلط و اضطراب درکاربرد آن به چشم مى‏خورد، از آنجا که این اصطلاح برابر نهاد دقیقى در فارسى ندارد، در آثار فارسى‏نویسان خطاهاى بیشترى رخ مى‏دهد، این اصطلاح بخصوص نباید با عقل‏گرایى، خردبسندگى و یا استدلال یا برهان‏پذیرى فلسفى اشتباه شود، مراد از عقل، اینجا عقل کلى قدسى معاداندیش نیست.

۵٫ ر.ک: ماکس وبر، جامعه و اقتصاد، مترجمان: دکتر عباس منوچهرى، دکتر مهرداد ترابى‏نژاد، دکتر مصطفى عمادزاده، انتشارات مولى، تهران، ۱۳۷۴، ص ۳٫

۶٫هربرت، مارکوز، انسان‏تک‏ساحتى، ترجمه‏ى محسن‏مویدى، انتشارات‏امیرکبیر،تهران‏۱۳۵۰،ص‏۶۷٫

۷٫ همان.

۸٫ رنه، گنون، سیطره‏ى کمیّت، ترجمه‏ى علیمحمد کاردان، مرکز نشر دانشگاهى، تهران چاپ دوم ۱۳۶۵، بویژه فصول ۴و۱۰٫

۹٫ همان، ص ۱۶۶٫

۱۰٫ همان، ص ۶۷٫

۱۱٫ هربرت، مارکوز، انسان تک ساحتى، ص ۶۱٫

۱۲٫ همان، صص ۵۱٫

۱۳٫رنه، گنون، دنیاى متجدد، ترجمه‏ى ضیاءالدین دهشیرى، انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم‏۱۳۷۲، صص ۶۳-۶۴٫

۱۴٫ رنه، گنون، سیطره‏ى کمیت، ص ۱۳۹٫

۱۵٫ ناگفته نماند: غرض این مسوّده اشاره به کاستیها و بحرانهاى دنیاى جدید و معاصر است و کسى منکر جهات مثبت و عناصر انسانى پیشرفتهاى علمى کنونى نیست، مقوله‏هایى بسان: اکتشافات شگفت و توسعه‏ى علوم طبیعت، استخدام کشفیات علمى در تقلیل آلام انسانها، نظام‏پذیرى و انضباط اجتماعى، قانونگرایى، ارزش کار و تلاش در فرهنگ غرب…

۱۶٫ از باب نمونه رجوع کنید به:

الف) ماکس وبر: جامعه و اقتصاد، صص ۳۹۵-۴۰۲٫

ب) هربرت مارکوز: انسان تک ساحتى، بخش پایانى.

ج) رنه گنون: بحران دنیاى متجدّد، فصل نهم.

د) رنه گنون: سیطره‏ى کمیّت، فصل بیست و چهارم.

ه ) آثار مارکس و انگلس و تئومارکسیستها.

معنا منهای معنا

بسم‌الله الرّحمن الرّحیم

قُلْ هَلْ مِن شُرَکَآئِکُم مَّن یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ قُلِ اللّهُ یَهْدِی لِلْحَقِّ أَفَمَن یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن یُتَّبَعَ أَمَّن لاَّ یَهِدِّیَ إِلاَّ أَن یُهْدَى فَمَا لَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُونَ وَمَا یَتَّبِعُ أَکْثَرُهُمْ إِلاَّ ظَنّاً إَنَّ الظَّنَّ لاَ یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً إِنَّ اللّهَ عَلَیمٌ بِمَا یَفْعَلُونَ[۱]

معنویت مجازی

روزگاری، پیامبران «این جهانی‌گری»، خدا و دین را از شئون دنیوی بشر حذف کردند تا سکولاریسم و«این جهان‌گرایی» بر حیات جمعی آدمی چیره گشت، و قلمرو حضور دین و معنویت، مخصوص به حوزه خصوصی و محدود به امر آخرت شد؛ اینک پیامگزارانی برخاسته‌اند که سودای حذف خدا و دین از معنویت، و سکولاریزاسیون امر آخرتدر سرمی‌پزند، و بشر را به «این جهان بسندگی» فرا می‌خوانند[۲] آنک آنان حیات دنیوی را از معنا تهی نمودند و مناسبت‌ها و شئون اجتماعی سیاسی را قداست‌زدایی کردند، و اینک اینان در صدد قداست‌زدایی از معنویت، دین‌زدایی از عقباو ملکی کردن ملکوت، حذف ـ نه تنها احکام تکلیفی (= فقه) که عقاید و اخلاق دینی از هندسه معرفتی دین‌اند!

حضرات که حتی از تفوّه به تعابیر و مضامین تعارض‌نمون و تناقض‌آمیزی چون «دین سکولار»، «سکولاریسم دینی»، «معنا منهای خدا»، «معنویت بلا دیانت» و «معنویان بی دین»! نمی‌پرهیزند، آنک از جدایی سیاست از دیانت و دیانت از جهانداری دم زدند و امروز صلای جدایی معنویت از دیانت و دیانت از دین‌داری را سر داده‌اند! چنان که دیروز حیات آدمی را تا حد زیست حیوانی فرو کاستند، و همه همّ بشر را مصروف شکم و شهوت خواستند، اینک معنویت و دیانت را تا حدّ احساسات روان‌شناختی و حالات درونی، و بریده و به‌دور از مَبدأ و معاد، و فارغ از مُبدع و معنا بخش جهان و جامعه، فرو می‌کاهند، و معنی را منهای معنا می‌خواهند! و با طرح پاره‌ای مدعیات فاقد انسجام و استدلال و ادعاهایی پاشان و پریشان، آشکارا و بی محابا، مدعی جایگزین‌سازی دین‌واره‌ها و اشباه ادیان، به جای ادیان الهی، و برگزیدن معنویت بر دیانت‌اند! و این پدیده از جمله نمودها و نمادهای به محاق افتادن حقیقت، و سیطره مجاز ـ که مشخصه بارز روزگار ما است ـ می‌باشد.

عهد ما، عهد سیطره مجاز و بل «استیلای مجازهای مضاعف»، بر ساحات معرفت و معیشت بشری است. «سفسطه» را «فلسفه» نام نهادن؛ «موهمت» را «معرفت» پنداشتن؛ «جهل» را «علم» انگاشتن؛ «من‌های مجازی» چَند رویه و چندلایه در خود تنیدن، و در اسارت «خود گم‌کردگی» تکوینی، تاریخی، فرهنگی و جنسیتی زیستن؛ در پیله «خویش دیگر‌انگاری» دینی، ملی و… سر کردن، نیز «لادینی» را «دیانت»، و دیانت را سکولاریسم خواندن؛ و «معنا را منهای معنی» خواستن، و توهمات و تأملات مجعول و مجهول را «معنویت» نامیدن و آن را بر دین گزیدن و بر جای دیانت نشاندن؛ از جمله نشانه‌ها و نمادهای سیطره مجاز در حیات باژگونه انسان معاصر است؛ از این رو طرح گفتما‌ن‌هایی از قبیل دیانت منهای شریعت، و معنویت بلادیانت، و دین‌داری بدون فقاهت و اخلاق و عقیدت! ـ علی‌الخصوص آن گاه که در مشرق و از سوی شرقیان و بالاخص از زبان مسلمان‌زادگان مطرح می‌شود ـ در چارچوب تئوری «سیطره مجاز» قابل تحلیل‌ و توضیح‌ است.

پروژه عقلانیت و معنویت

پردازنده «پروژه عقلانیت و معنویت» گفته است: معنویت یعنی: احساس آرامش، شادی، امید، و رضایت باطن داشتن، با درون خود کشمکش نداشتن![۳] و نیز گفته است:

بنا به تلقی من معنویت، نحوه مواجهه با جهان هستی است که در آن شخص روی هم رفته با رضایت باطن زندگی می‌کند.[۴]

وی همچنین گفته است: دین و معنویت دو پدیده متغایرند و با هم متفاوت؛ شرط معنویت، تعلق ‌خاطر داشتن به یک دین و مذهب خاص نیست، معنویت از نظر تعلق ‌خاطر و عدم تعلق‌ خاطر به یک دین خاص، بی‌اقتضا و لابشرط است.[۵] امکان دارد انسانی متدین باشد اما معنوی نباشد، و یا معنوی باشد، اما متدین نباشد[۶] و طبعاً و لابد یک فرد می‌تواند در حالی که در کمال معنویت است بی‌دین باشد! و کسی می‌تواند در اوج بی‌دینی، بسیار اهل معنا باشد!

پروژه‌پرداز محترم، در شرح تفاوت‌های دیانت و معنویت، به جهات گونه‌گونی از جمله وجوه شش‌گانه زیر اشاره می‌دارد:

یک.دین تاریخ آجین است، دین همیشه بر یک سلسله وقایع و واقعیت‌های تاریخی خاصی تکیه می‌زند که اگر از آن واقعیت‌های تاریخی صرف‌نظر کنیم، دین دیگر دین نیست؛ مثلاً کسی نمی‌تواند مسیحی باشد الا به بکرزایی مریم، شام آخر، تصلیب عیسی و عروج او پس از سه روز، اذعان و ایمان داشته باشد؛ اما معنویت کمترین اتکایی به حوادث تاریخی ندارد، و به‌جای آن بر تجربه‌های دینی متکی است! یعنی به‌جای این‌که بگویم این سخن از کیست و کی و کجا صادر شده ‌است، می‌گویم: الآن آن را می‌آزمایم تا ببینم موفق است یا ناموفق![۷]

دو.دین عقلانی نیست، و به تعبد و تقلید متکی است، اما معنویت، عقلانی و آزمون‌پذیر است؛ دین بدون تعبد معنا ندارد، اما می‌توانید معنوی باشید و متعبد نباشید! دستورالعمل‌های معنوی را می‌آزماییم و می‌پذیریم؛[۸] استدلال‌گرایی، ویژگی معنویت است؛ معنویت، عقلانی‌تر از هر کدام از ادیان نهادینه تاریخی است.[۹]

سه.همه ادیان تاریخی در دوران پیشامدرن ظهور کرده‌اند؛ متافیزیک، فلسفه و پیش‌انگاره‌های معرفت‌شناختی و اخلاقی آن‌ها برای انسان متجدد، بعضاً قابل‌فهم یا قابل‌قبول نیست؛ و باید کاری بکنیم که پیش‌فرض‌های غیرقابل‌فهم و غیرقابل قبول دین برای نگرش انسان متجدد، یا حذف بشوند یا به‌صورتی تفسیر بشوند که با تفسیر و نگرش جدید قابل ‌فهم و قابل قبول باشند! اما معنویت پدیده نوظهور و متعلق به دوران مدرن است و برای انسان مدرن قابل‌قبول است.[۱۰]

چهار.در هر دینی یک دسته امور بومی و غیرجهانی وجود دارد، به‌صورتی‌که اگر آن دین در تاریخ و جغرافیای دیگری ظهور می‌کرد آن امور در آن نبودند، ما باید این امور بومی و تاریخی را فرو بریزیم![۱۱] اما و لابد معنویت‌ها از مختصات جغرافیایی و تاریخی، تهی و بری هستند!

پنج.همه ادیان و مذاهب، از سویی یک سلسله افتراق‌ها و اختصاصاتی دارند، از دیگرسو یک سلسله اشتراک‌ها؛ معنویت، پیام مشترک ادیان است که با تعبیر «گوهر دین» می‌توان از آن یاد کرد![۱۲]

شش.تمایز دیگر دیانت و معنویت این است که معنویت، فرایندمدار است اما دیانت، فراورده‌محور؛ یعنی در سیر معنوی مهم آن است که «چگونه سیر می‌کنی»، نه «چه سیر می‌کنی» و «به کجا می‌روی» و «به چه می‌رسی»؛ اما در دیانت، مهم آن است که به کجا می‌روی و به چه می‌رسی! از دید معنوی، فرایندها مهم هستند نه فراورده‌ها!

به لحاظ اهمیت این نکته، در اینجا نص مدعای مدعی «پروژه معنویت و عقلانیت» را در خصوص این تفاوت نقل می‌کنم. او می‌گوید:

میّز مایزِ دیگر این است که در معنویت، همه آن چیزی که محل توجه است «صداقت» و «جدیت» است؛ یعنی همه سخن در معنویت بر سر این است که در زندگی جدی باش و صادق. مهم نیست که اگر با کمال صداقت سلوک کردی چه نتیجه‌ای حاصل خواهد شد. فرایند سلوک تو باید فرایندی همراه با جدیت و صداقت باشد! اما اینکه وقتی این فرایند طی شد به چه فراورده‌هایی می‌رسیم در معنویت محل توجه نیست. به زبان ساده‌تر فرض کنید گزاره «خدا وجود دارد» گزاره مطابق با واقع است یعنی واقعاً در عالم واقع خدا وجود داشته باشد، در دین نهادینه و تاریخی چنانچه همه ما که در اینجا نشسته‌ایم بگوییم: «خدا وجود دارد»، همه، ما را به عنوان معتقدان به این گزاره می‌پذیرند، چون خود دین مروج و مبلغ اندیشه «خدا وجود دارد» است. اما از دید یک انسان معنوی ممکن است یکی از ما که معتقدیم «خدا وجود دارد» بر حق باشیم و دو تن دیگر با اینکه می‌گویند: «خدا وجود دارد»، بر حق نباشند. چون از دید انسان معنوی این فراورده «خدا وجود دارد» نیست که اولویت دارد، مهم این است که ما چگونه به این گزاره رسیده‌ایم. اگر من با کمال صداقت و جدیت مشی کرده باشم و معتقد به گزاره «خدا وجود دارد» شده باشم اعتقاد ارزشمندی است، اما چنانچه من بدون صداقت، یا بدون جدیت، یا بدون صداقت و جدیت معتقد باشم به اینکه «خدا وجود دارد»، از دید انسان معنوی اصلاً این اعتقاد ارزشمند نیست، چون [اگرچه] فراورده‌اش امر جالبی است اما فرایندی که با طی آن به این فراورده رسیده‌ام، فرایند مطلوبی نبوده است. از دید معنوی فرایندها مهم هستند نه فراورده‌ها. اگر شما با کمال صداقت و جدیت مشی کنید و برسید به اینکه «خدا وجود ندارد» از لحاظ دینِ نهادینه، محکوم و مطرود و منفور و کافر و ملحد محسوب می‌شوید، اما از دید یک انسان معنوی چون فرایند، فرایند کاملاً مطلوبی بوده، هیچ مشکلی ندارد.[۱۳]

اوصاف و احوال انسان معنوی

پیامگزار معنویت مدرن، در توصیف «انسان معنوی» با استخدام مدعیات آرمانی، ذوقی و دلپذیری چند، صفت‌های زیر را ویژه چنین موجود ممتازی اعلام می‌دارد:

۱٫ دیگر دوست است، از رنج کشیدن دیگران رنج می‌کشد، و کوشش می‌کند از آلام سایرین بکاهد.

۲٫ خود دوست است، معنویان جهان خود دوست‌ترین انسان‌هایند، حتی دیگردوستی‌اش در خدمت خود دوستی او است، به خاطر خود به دیگران نیکی می‌کند.

۳٫ به وضع موجود خود رضا نمی‌دهد و بسنده نمی‌کند، بنا‌براین هیچ گاه یک انسان معنوی از سیر و سلوک درونی خالی نیست.

۴٫ درد و رنج‌هایی که در عالم بیرونی، برایش پدید می‌آ‌ید، یا درد و رنج به‌شمار نمی‌آید یا برایش قابل تحمل است.

۵٫ تنها خود را مسئول سرنوشت خود می‌داند و اگر در جایی [دیگران هم] کوتاهی کردند، خود را مسئول می‌داند.

۶٫ دستخوش خود بزرگ‌بینی نیست. انسان معنوی می‌گوید: من برای جهان هیچم اما برای خودم همه چیزم.

۷٫ کمترین مصرف و بیشترین تولید را در جهان پیرامون خود دارد، انسان معنوی چنان زندگی می‌کند که کمترین هزینه و بیشترین بازدهی را برای جهان هستی دارد.

او ضمن تشبیه پیروان ادیان به کوهنوردانی که از دامنه‌های کوه قصد قله کرده‌اند، هر چه از دامنه‌ها دورتر و به قله نزدیک می‌شوند، فاصله‌هایشان نیز کم و کم‌تر می‌شود، سپس تأکید می‌ورزد:

پیروان ادیان تا در قلمرو فقه هستند بیشترین فاصله را با هم دارند، ولی وقتی وارد قلمرو اخلاقیات می‌شوند، فاصله‌ها کمتر می‌شود، وقتی وارد قلمرو اعتقادات می‌شوند، فاصله‌شان باز هم کمتر می‌شود، و وقتی وارد قلمرو تجربه دینی بشوند، فاصله‌ها به صفر می‌رسد.

وی سرانجام می‌گوید:

به نظر من بزرگ‌ترین کاری که ما می‌توانیم در حال حاضر برای خود و جامعه‌مان بکنیم این است که «پروژه عقلانیت و معنویت» را به طور همزمان پیش ببریم.[۱۴]

وی در جایی دیگر ضمن دشوار خواندن برشماری ویژگی‌های انسان معنوی، به هفت ویژگی به شرح زیر اشاره کرده است:

یک.اولین ویژگی انسان معنوی این است که «چه باید بکنم؟»

دو.زندگی انسان معنوی اصیل است، عاریتی نیست و بر اساس فهم شخصی خود زندگی می‌کند.

سه.به کل جهان هستی رضا داده است، از جمله به درد و رنج‌ها و شرور این جهان.

چهار.امور «تغییرپذیر» و امور «تغییرناپذیر» را تفکیک می‌کند، تا همّ خود را صرف تغییرپذیر‌ها نماید و با امور تغییرناپذیر کلنجار نرود.

پنج.تفاوت‌ها را کاملاً هضم کرده، و پذیرفته که خود با تمام انسان‌های دیگر متفاوت است.

شش.با هیچ کس مسابقه نمی‌دهد و فقط با خودش مسابقه می‌دهد؛ این مسابقه هم در سمت و سوی خاصی قرار دارد. مدام از خود می‌پرسد: آیا من بهتر از اینکه هستم می‌توانم باشم؟

هفت.انسان معنوی، در مقام نظر، حقیقت‌طلبی، در مقام عمل، عدالت‌طلبی و در مقام احساس و عاطفه نیز عشق‌ورزی پیشه کرده است.[۱۵]

پروژه‌گزار محترم عقلانیت و معنویت، در این جا، از باب احتیاط و استدراک که مبادا کمالات و کرامت‌های احتمالی دیگری نیز باشد (از آن چه همه خوبان دارند و باید ابرانسان مفروض یا موجود ایشان، یکجا همه آن‌ها را دارا باشد) از قلم بیافتد، می‌افزاید:

ممکن است موارد دیگری هم باشد.[۱۶]

چنان که پیش‌تر از آن، در جایی دیگر، دوازده حسن و هنر را (که با دو هفت کمال و کرامت مندرج در دو فهرست پیشین، نسبت عام و خاص من‌وجه دارد،) به نام انسان معنوی رقم زده بودند؛ این دوازده هنر عبارت‌اند از:

۱٫ متدین متعقل از دین یک «فلسفه حیات جامع» می‌طلبد؛

۲٫ تدین متعقلانه به معنای «طالب بودن حقیقت» است نه «مالک بودن حقیقت»؛

۳٫ دیانت متعقلانه دیانتی است که با «تفکر نقادانه» همراه است؛

۴٫ متدین متعقل، نظام جهان را نظامی اخلاقی می‌داند و در نتیجه، احساس امنیت می‌کند؛

۵٫ متدین متعقل، متدینی است که کاملاً به ضبط نفس و انضباط شخصی معتقد است؛

۶٫ متدین متعقل به‌تدریج به مرحله خود فرمانروایی می‌رسد؛

۷٫ متدین متعقل در بی یقینی و عدم اطمینان و در عین حال با طمأنینه زندگی می‌کند؛

۸٫ متدین متعقل به هم‌نوع ـ فقط از آن جهت که هم‌نوع است ـ خدمت نوع‌دوستانه می‌کند؛

۹٫ متدین متعقل، به خود، نگاه واقع‌بینانه دارد؛

۱۰٫ متدین متعقل همه انسان‌ها را با همه نقایصی که دارند، دوست می‌دارد؛

۱۱٫ متدین متعقل، علی‌رغم مخالفت‌هایی‌که ممکن است با اصول او صورت پذیرد، اصول خویش را حفظ می‌کند؛

۱۲٫ متدین متعقل، از هرگونه بت‌پرستی، رویگردان است و هیچ‌گونه نگرش بت‌پرستانه‌ای به جهان ندارد.[۱۷]


نقد و ارزیابی پروژه

پروژه‌پرداز «عقلانیت و معنویت»، مدعیات خویش را به مثابه یک نظریه تلقی نکرده است؛ شاید این بدان جهت است که مطلب و مطلوب وی فراتر از یک نظریه است؛ بلکه ـ چنان‌که از تعبیر خود او برمی‌آید ـ وی در صدد القا و اجرای یک پروژه است، و برای خویش، رسالت و مأموریتی خاص قائل است و آن جایگزینی «معنویت مدرن» به جای «دیانت سنتی» است. اما به هر حال، هر منظر و مدعای اساسی (در حد نظریه یا فراتر از آن)، متکی و مبتنی بر یک سلسله «مفاهیم»، «منطق»، «مبانی»، «دلائل و شواهد» است و همچنین ضرورتاً مدعی یک سلسله «انکارها و اثبات‌ها» و نیز «کارایی‌ها» و «کارکردها» می‌باشد؛ مدعا‌ی مشارالیه نیز از این قاعده مستثنا نیست.

به گمان راقم، مدعیات مدعی محترم، از وجوهی گونه‌گون، از جمله به جهات زیر، قابل نقد و نقض است:

یک. به لحاظ وضوح و شفافیت مفهوم‌شناختی؛

دو. از حیث ساخت و سامانه روش‌شناختی؛

سه. از جهت مبانی و ادله فلسفی و عقلی؛

چهار. از جنبه مبانی و ادله معرفت‌شناختی؛

پنج. از ناحیه مبانی و ادله فلسفه دینی (برون‌دینی)؛

شش. از نقطه نظر مبانی و ادله دینی (کلامی)؛

هفت. بر اساس شواهد تاریخی (مؤالف و مخالف)؛

هشت. از منظر اخلاق و اصول ارزش‌شناختی؛

نه. از جهت قدرت ابطال منظرها و نظریه‌های رقیب؛

ده. از نظر شمول و تعمیم‌پذیری؛

یازده. از دید کارآمدی و کامیابی در برآوردن توقعات مورد ادعا؛

دوازده. از زاویه انگیزه پردازنده و علّت یا علل پیدایش.

هر چند که نه این کمین را آن مجال است که به همه مباحث و محورهای مورد اشاره بپردازد، و نه فرصت مقال را وسعتی چندان که بتوان به همه زوایای پروژه پرداخت؛ از این رو نقد تمام عیار را به مجالی مناسب و فرصتی فراخ باید افکند،[۱۸] اینک به اقتضای قاعده مالایُدرَک کلُّه لایُتْرِک جُلُّه، لاجرم در حد ضرور و در سطح مقدور ـ و البته نه چندان منظم و مضبوط، آن‌سان که در فهرست بالا آمد، بلکه به ترتیب مطالبی که از پروژه‌پرداز محترم نقل شد ـ تنها به طرح برخی نقدها و نقض‌ها‌ی وارده بسنده می‌کنم:


ابهام، تشویش و تعارض مفهوم‌شناختی

مطالبی را که پیامگزار پروژه عقلانیت و معنویت، این جا و آن جا منتشر کرده است، کمابیش مرور کرده‌ام؛ انصاف را، به یاد ندارم در همه عمر، مجموعه‌ای تا این مایه متعارض و متهافت و احیاناً متناقض خوانده باشم!

… وَ لَوْ کَانَ مِنْ عِندِ غَیْرِ اللّهِ لَوَجَدُواْ فِیهِ اخْتِلاَفاً کَثِیراً؛[۱۹]

به‌رغم آن که ایشان فرد پر دقت و پر مطالعه‌ای است ـ و چنان که خود اذعان داشته است ـ به لحاظ روش‌شناختی نیز دل در گرو فلسفه تحلیلی دارد، و در طول سنوات متمادی، در تبیین و تفهیم مدعیات خود سعی بلیغ نیز کرده است، اظهارات و القائات وی، آکنده از پریشان‌سرایی و پراکنده‌گویی، و انباشته از تعارض و تهافت است. او حتی‌ در ایضاح کلیدی‌ترین کلمات پروژه‌اش، کامیاب نیست.

در ادبیات پروژه عقلانیت و معنویت، از دینی که مورد انتقاد وی است، گاه به دین نهادینه (دین متصلب و صورت‌بندی شده) تعبیر شده است؛

و گاه چنین دینی، دین تاریخی (تاریخ آجین شده، وابسته به ظروف تاریخی) نامیده شده است؛

گاه از آن به عنوان دین عوامانه (دیانت عوام الناس، و لابد کورکورانه) یاد شده است؛

گاه از آن با عنوان دین تقلیدی (غیر اصیل و خود نیاندیشیده) نام برده شده است؛

گاه بدان دین تعبدی (خرد‌گریز، استدلال‌ناپذیر) اطلاق شده است؛

و گاه وی آن را دین «دو» و «سه» (فهم و فعل متدینان) نامیده است.

این در حالی است که هر چند برخی از این تعبیرها با برخی دیگر تطابق می‌توانند داشت، اما نسبت میان همه این تعابیر و تلقی‌ها با هم، نسبت تساوی نیست، بلکه با هم متعارض نیز هستند؛ مثلاً دین عوام‌الناس با دین و اسلام دو، که معرفت دینی فراهم آمده از سوی صاحب‌نظران و مجتهدان است یکی نیست.

چنان که صلاگر محترم نودینی، از معنویت و انسان معنوی نیز تعبیرهای گونه‌گونی به دست داده است:

گاه وی معنویت را دارای مؤلفه «آرامش»، «شادی» و «امید» انگاشته است؛[۲۰] گاه معنویت را دین عقلانی نامیده و در قالب ذکر اوصاف متدینان به چنین دیانتی، آن را دارای دوازده ویژگی پنداشته است.[۲۱] گاه معنویت را هسته دین و جوهر و برگرفته از ادیان انگاشته و مؤلفه‌های آن را در قالب هفت گزاره بیان داشته است[۲۲] و همگی را مکشوف از ادیان می‌داند؛ اما در جایی دیگر بخش‌هایی از آن را کشفی (برگرفته از ادیان) و بخش‌هایی از آن را جعلی (ساخته معنویان) می‌خواند؛ گاه قلمرو معنویت را بسیار محدود قلمداد می‌کند و آن را حالت مثله شده ادیان می‌انگارد، و از آن تنها آرامش، رضا‌مندی درونی و روان‌شناختی توقع می‌برد، که دلهره، ناامیدی، غم، اندوه و … را از آدمی برمی‌گیرد.[۲۳] و گاه برای آن گستره‌ای بس و‌سیع‌تر از هریک از ادیان نهادینه اعلام می‌دارد، آن‌سان که از آن «فلسفه جامع حیات» می‌طلبد.[۲۴] وی واژگانی چون «احساس» رضایت باطن، «رویکرد» به جهان، و… را در تعریف معنویت به کار برده ‌است، که کلماتی نه چندان دقیق‌اند، بلکه قابل حمل به تلقی‌های مختلف‌اند.

حال دیگر واژگان به کار رفته در ادبیات پروژه، همچون «عقل» و «عقلانیت»، «سنت» و «مدرنیته» نیز، چندان بهتر از واژه‌های دیانت و معنویت نیست.

ضمن اینکه او خود اذعان می‌دارد فهم روشنی از بصیرت عقلی ندارد،[۲۵] هیچ ‌گاه تصور و تصویر روشنی نیز از رابطه دو عنصر اساسی پروژه‌اش یعنی معنویت و عقلانیت ارائه نمی‌کند.

درای و درنگی در تفاوت دیانت و معنویت

ممکن است پیامگزار معنویت و عقلانیت، انگشت ابرام بر تفاوت‌های دیانت و معنویت بنهد، و از تفاوت‌ها نیز توقع کارکردهای متفاوت داشته باشد، ـ که البته چنین نیز ادعا می‌دارد ـ از این رو اینک نگاهی هر چند گذرا به انگاره مغایرت دین و معنا، و تفاوت‌های ادعا شده میان دیانت و معنویت می‌افکنیم. پیش از وارسی تفاوت‌های ادعایی، سه نکته زیر را در خور درنگ می‌دانیم:

۱٫ به چه دلیل ادعا می‌شود: معنویت گوهر ادیان است؟ چرا توحید بنیاد بودن هستی، یا ماورا باوری، یا… هسته ادیان قلمداد نشود؟

۲٫ اگر معنویت، گوهر دین است، و پیام مشترک ادیان همان معنویت است، پس انسان معنوی ـ اگر معنوی است مغز دین را فرا چنگ آورده است ـ چگونه می‌تواند و می‌شاید که ملحد (بلادین) باشد؟ نیز چه سان ممکن است انسان متدین، غیر معنوی باشد؟ مگر نه گوهر معنویت چون جان در جسد دیانت نهفته بود؟ آیا فقه معنویت در یک فرد ـ به‌رغم به‌ظاهر دین‌داری ـ نشانه آن نیست که وی به باطِن دین دست نیافته است و یا به باطن، دین‌دار نیست؟ و اگر چنین باشد، بهتر نیست به جای متهم ساختن دین، «دین‌دار مدعی» را، به جرم فهم ناصواب یا فعل ناصحیحش، نکوهش کنیم؟ و به جای ترویج معنویت مکشوف / مجعول ادعایی، به تبیین صائب دیانت الهی و تصحیح فهم و فعل دینی مردمان بپردازیم؟ و چنین کاری، هم میسور و هم مطلوب و بلکه متعین و طبعاً تکلیف نخبگان و روشنفکران است.

۳٫ به‌رغم آن که ادیان، مدعی برآوردن همه نیازهای اساسی بشر، در عرصه فکر و فعل، جسم و جان، از جمله موارد پیشگفته در باب داده‌های معنویت‌اند؛ و به‌زعم وی، معنویت نیز جوهر دین و برگرفته از آن است، و لاجرم دیانت فراتر و فراگیرتر از معنویت باید ‌باشد، اما او توضیح نداده است که با وجود شمول دیانت و طبعاً رجحان آن، چرا از دیانت می‌توان، بلکه می‌باید دست شست و به معنویت بسنده کرد؟ و اصولاً روشن است که اگر باید، هم معنوی بود هم دین‌دار، وقتی آدمی دین‌دار باشد (علاوه بر رفع سایر نیازهای خود) قهراً معنوی نیز خواهد بود «چون که صد آمد نود هم پیش ‌ماست.»

ایشان همچنین روشن نکرده‌اند: معتقدان و ملتزمان به معنویت، اگر از معنویت، فلسفه جامع حیات می‌طلبند، چرا چنین توقعی را از خود دیانت نمی‌توانند برد و برآورد؟ مگر نه این است که وقتی با تجزیه یک کل (مثل دین)، به جزء آن (مثل معنویت) بسنده کنیم، قطعاً نتایج و کارکرد کل نیز، به حد جزء و بلکه کم‌تر از آن، تنزل یافته و فرو کاسته می‌شود، و بلکه گاه تجزیه یک کلّ منسجم، موجب ناکارایی و بسا باعث تبّدل آن به ضد خود می‌گردد، چرا که هر جزء از یک کلّ ـ با حفظ جایگاه جزئیت و در متن آن کلّ ـ می‌تواند سودمند و ثمربخش افتد، و بسا که در صورت تجزیه و جدایی از کلّ، همان خاصیت جزئی جزئیت را نیز از دست بدهد و بلکه زیانبار هم بشود، این اشکالات آن گاه برجسته‌تر خواهد ‌شد که بدانیم صلاگر جایگزینی معنویت به جای دیانت، دین را به عبارات زیر تعریف می‌کند که حاکی از کل‌وارگی، انسجام و جامعیت دین است:

دین نظام اندیشگی است[۲۶] که:

اولاً) از جهان هستی و موضع انسان از جهان هستی تفسیری ارائه می‌کند،

ثانیاً) بر اساس این تفسیر، شیوه زندگی خاصی را تو‌صیه می‌کند،

ثالثاً) آن تفسیر و این توصیه را در قالب یک سلسله مناسک و شعائر به صورت رمزی و نمادین جلوه‌گر می‌کند.[۲۷]

۴٫اگر (از نظر شما ناکجاآباد‌گرایان) به هر دلیلی و علتی، تبیین صائب و تصحیح فهم‌ها و فعل‌ها میسر نیست، هیچ مکتب و منظری از جمله پروژه «معنویت / عقلانیت» نیز از این آفت و علت در امان نیست. معنویت نیز می‌تواند دچار بدفهمی و اجرای نادرست گردد. کما اینکه هم اکنون هزار مدعا و مرام ضد و نقیض در جهان و ایران مطرح است که همگی خود را معنویت حقیقی و برین می‌نامند و به نام معنویت و سلوک، هزار و یک سوء استفاده صورت می‌گیرد.

۵٫ مقصود حضرات معنویت‌گرای دین‌گریز از برشماری و بازگویی تفاوت‌ها، احراز و اثبات رجحان معنویت بر دیانت، و ترجیح معناورزی بر دین‌داری و ترغیب مخاطبان به معنویت‌گرایی به جای دین‌داری است، والا این همه اصرار بر تفاوت‌ها وجهی نمی‌داشت.

اکنون می‌توان از ایشان سؤال کرد:

اولاً: با چه معنا و منطقی، فقدان امتیازات ادعایی را در دیانت و وجود آن‌ها را در مرام معنویت، اثبات می‌کنید؟ بسا که معنویت ادعایی شما و دیانت‌ها، در بسیاری از مواردی که متفاوت انگاشته‌اید، متساوی باشند نه متغایر.

ثانیاً: از کجا که این افتراق‌ها حقاً و باید، امتیاز و افتخار برای معنویت قلمداد شود و نقص و نکبت برای دیانت؟


اما تفاوت‌ها:


یک. تاریخ آجین بودن دین

پروژه‌پرداز محترم، تفاوت نخست را «تاریخ آجین بودن دین» دانسته‌اند،[۲۸] ولی می‌توان پرسید:

۱/۱٫ آیا با ذکر چند مثال از یک دین (مانند آنچه درباره مسیحیت آورده‌اید) چنین خصوصیتی را برای همه ادیان، می‌توان اثبات کرد؟

۲/۱٫ چه کسی گفته است: «اگر از چند واقعیت [و واقعه] تاریخی صرف‌نظر کنیم، دین، دیگر دین نیست»؟ هیچ حادثه تاریخی را در ادیان ـ دست‌کم در برخی ادیان همچون اسلام ـ سراغ نداریم که انکار «نفس واقعه»، مایه کفر و خروج از آن دین، قلمداد شود. کما اینکه ـ حتی در مسیحیت ـ بسیاری از مسیحیان، منکر بکرزایی مریم(س)، تصلیب یا عروج عیسایند، اما همچنان مسیحی شناخته می‌شوند.

۳/۱٫ در صورت احراز قطعی حوادث تاریخی، اگر آن‌ها متعلَّق ایمان دینی قرار گیرند، یا بدان‌ها چون دلیل و شاهدی بر مدعیات دینی بنگریم، چه مشکلی پیش خواهد آمد؟

۴/۱٫ از کجا می‌گویید: «تجربه دینی» شخصی و ظنی، ـ که شما به جای دیانت و ارکان دین، بدان می‌خوانید ـ اطمینان‌آورتر از حوادث تاریخی متواتری است که گاه ممکن است برخی ادیان در پاره‌ای موارد بر آن‌ها اتکا کنند؟ چطور تکیه بر تجربه دینی موجه اما استناد به متواترات غیر موجه است؟ و نیز آیا اعتبار چنین حوادث تاریخی‌ای کمتر از استدلال عقلانی ظنی و نسبی است (به تعبیر شما: تشکیکی و اطمینان‌آور) که مرام معنویت را بدان متکی می‌انگارید؟

۵/۱٫ علی‌الادعا، آموزه‌های معنویت و معنویت‌گرایی پدیده نوپدیدی است و هنوز تاریخی نشده است، اما آیا با گذشت زمان، این آفت ـ اگر آفت باشد ـ دامنگیر معنویت نیز خواهد شد؟


دو. عقلانیتِ معنویت و ناعقلانیت دیانت

پیامگزار محترم معنویت، دومین تفاوت میان دیانت و معنویت را عقلانی بودن معنویت و غیر عقلانی بودن دیانت دانسته است؛[۲۹] به نظر ما، طرح این انگاره ناشی از بی‌توجهی به نکته‌ها‌ی بسیار، از جمله نکات و جهات زیر است:

۱/۲٫ توجیه «توجه خطاب دینی» به بشر در گرو خردوری او است، زیرا از آن جا که انسان، عاقل است مختار است، و چون مختار است مسؤول است، و چون مسؤول است (می‌تواند مورد سؤال قرار گیرد)، تخاطب و تکلیف دینی متوجه او می‌گردد. و تخاطب حکیم با مخاطب عاقل، عقلانی است.

۲/۲٫ اثبات «حاجت به دین» و ضرورت بعثت (احراز لزوم نبوت عامه) نیز تنها با عقل ممکن است.

۳/۲٫ اکتشاف پیشینی «امهات عقاید» دینی، قبل از مواجهه با وحی، با کاربست عقل صورت می‌بندد، و همگی با ادلّه عقلی پشتیبانی می‌شوند.

۴/۲٫ احراز نبوت خاصه و قبول ادعای رسالت هریک از انبیا، حاجتمند کاربرد عقل است؛ خرد، اعجاز را مقدمه قیاس قرار می‌دهد و آن‌گاه به نبوت نبی اذعان می‌دارد (از هر مدعی نبوت، اعجاز سر بزند پیامبر است؛ از این فرد اعجاز سر می‌زند؛ پس او پیامبر است.)

۵/۲٫ عقل، مفسرِ متون دینی است، و تحصیل معرفت دینی از رهگذر فهم متون مقدس، تنها به یاری عقل، فراچنگ می‌افتد. اصولاً فهم همه دین جز به اجتهاد میسر نمی‌گردد، و اجتهاد نیز بدون کار‌برد عقل، صورت نمی‌بندد.

۶/۲٫ کما اینکه اجرای شریعت، بی‌نیاز از تدبیر عقلانی نیست؛

همچنین کارکردهای بسیار دیگری که دین‌گرایی، دین‌پذیری، دین‌فهمی، دین‌داری، و معرفت‌سنجی دینی را در گرو عقل و کاربست آن می‌نهد، و در این مقال و مجال، فرصت طرح و تبیین آن‌ها نیست.[۳۰]

علاوه بر نکات پیشگفته، وجوه زیر نیز درخور تأمل است:

۷/۲٫ از سویی: میان تعبد و تعقل، تعارض و تهافت ذاتی نیست، هر آنچه تعبداً پذیرفته می‌شود می‌تواند عقلانی نیز باشد، مقتضای «قاعده ملازمه» نیز همین است؛ از دیگر سو: معنویت و عقلانیت نیز دو حقیقت متفاوتند، زیرا اگر نسبت تساوی میانشان برقرار بود، حاجت به این مایه تلاش و تلواسه برای تلفیق و ترویج آن دو نمی‌افتاد.

اینک می‌توان باز پرسید: به چه دلیلی معنویت، عقلانی است، اما دیانت، عقلانی نیست؟ به حکم کدام تفاوت، چنین دوگانه قضاوت می‌کنیم؟

۸/۲٫ کدام دین، عقلانی نیست؟ اسلام یا اسطوره؟ محمدّیت یا مسیحیت؟ علویت یا اشعریت؟ یاللعجب! شیعه‌زادگان آشنا به آیات خرد عجین قرآن و کلمات عقل‌آجین نهج‌البلاغه را چه رسیده است که افترای خردگریزی (بلکه خردستیزی) به ساحت سبحانی و آستان عِلوی عَلوی می‌بندند؟ و چرا تاوان خردگریزی و خردستیزی دین‌واره‌های مجعول و منحرف را باید آیین خردنمون محمدی و آموزه‌های عقلانی عَلوی بپردازند؟

۹/۲٫ چه‌سان ممکن است «معنویت» که «گوهر» و گرانیگاه دیانت است عقلانی باشد، اما دیانت که سرچشمه و سرحلقه معنویت است غیرعقلانی باشد؟

۱۰/۲٫ چنان که در پانوشت شماره یک صفحه بیست و شش آوردیم: معنویت‌پرداز محترم، اهم مؤلفه‌های معنویت را، که پیام مشترک ادیان نیز می‌باشد، در هیأت هفت‌گزاره بیان کرده و معتقد است: هیچ کدام از این گزاره‌ها واقعاً با نگرش انسان مدرن، تضاد یا تناقض ندارند و با همه ارزش‌ها‌ی جهان‌شمول سازگاری دارند.[۳۱] اینک ما حق داریم از وی بپرسیم اینکه می‌فرمایید:

«عالم هستی، منحصر در عالم طبیعت نیست»، «زندگی، امری معنادار است»، «جهان از نوعی آگاهی، تهی نیست»، «هستی در قبال نیک و بد، واکنش درخور و فراخور نشان می‌دهد»، «سرنوشت هر کسی به دست خود او است»، «با دیگران آن‌سان رفتار کن که خوش داری با تو [رفتار] کنند»، «باید به کل نظام هستی حتی شرور و بلایای آن راضی باشیم»؛[۳۲] آیا همگی این قضایا با عقل قابل دریافتند؟ آیا شما آن‌ها را به عقل خویش دریافته‌اید یا از ادیان برگرفته‌اید؟ و اگر آدمی از رهگذر ادیان، به این گزاره‌ها دست نمی‌یافت، خرد او به تنهایی وی را بدین حقائق رهنمون می‌شد؟ اما شما که پروژه‌پرداز معنویت و عقلانیتید، اذعان کرده‌اید که بالجمله همه آن‌ها را از ادیان گرفته‌اید، و اینها پیام مشترک ادیان است! و این در حالی است که معتقدید: دین، خردگریز و استدلال‌ناپذیر است! پس این‌ها همگی غیرعقلانی‌اند.

۱۱/۲٫ می‌گویید: «آموزه‌های معنوی آزمون‌پذیر است اما آموزه‌های دینی، هرگز». عقیده به عوالم ماورا که به‌زعم شما بخشی از جهان‌شناسی معنوی است، و این عوالم «غیر از چیزی هستند که علومی مانند فیزیک و شیمی به مطالعه دقیق آن‌ها می‌پردازند»[۳۳] چگونه قابل آزمون‌اند؟ و نیز گزاره‌های ششم و هفتم از هفت گزاره مزبور را ـ که از جنس توصیه هستند نه توصیف ـ چگونه می‌توان آزمود؟

۱۲/۲٫ شما که پردازنده پروژه معنویت و عقلانیت هستید و فراخوان جهانی صادر کرده، بشریت را بدان می‌خوانید، (که اگر معنوی مردی در عرصه جهان باید شد، آن کس ـ و دست‌کم ـ خود شما خواهید بود) آیا خود، این گزاره‌ها را آزموده و به مدد تجربه یا تعقل اثبات نموده، سپس بدان‌ها ایمان آورده‌اید؟ و آیا در نتیجه اعتقاد و التزام به آن‌ها، هم اکنون در بهشت «آرامش»، «شادی» و «امید» زیست می‌کنید؟ اگر نتوانسته‌اید و نیازموده‌اید، چه‌سان دیگران را بدان‌ها دعوت می‌فرمایید؟

۱۳/۲٫ چگونه می‌گویید: آموزه‌های دینی، آزمون‌پذیر نیستند و دین‌داران اتوریته‌ها را می‌پذیرند، ولی از بانیان ادیان مثل بودا ـ که شما بودیسم را دین می‌پندارید ـ در تأیید همین ادعا نقل می‌کنید:

می‌گفت: من از خطا مصون نیستم آنچه را من می‌گویم بیازمایید، اگر نتیجه دیدید بپذیرید و اگر نتیجه ندیدید نپذیرید.[۳۴]

(لابد بودیسم «دو هزار و پانصد ساله»، همان معنویتِ مدرن مورد ادعا و دعوت شما است!)

بالاخره با گزاره‌ها و آموزه‌های آزموده ادیان ـ که بسیار است ـ و توصیه‌های فراوان رسیده از پیشوایان دینی در ارزش آزمون و با بستگی آزمودن امور و آموزه‌ها چه می‌کنید؟

۱۴/۲٫ وانگهی: شما ناکجاآباد‌ باوران که به انگاره «تکافؤادله» قائل هستید، چسان از عقل و استدلال دم می‌زنید؟ از نظر شمایان، استدلال‌گرایی و دلیل‌آوری نباید ارزش انگاشته شود. جناب‌عالی که مرید حضرت مولانا هستید و او را حقاً عارف و طبعاً اهل معنا می‌دانید، خوب است به منظر وی در نکوهش و کاهش منزلت عقل و استدلال توجه فرمایید که فرموده است:

پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بی‌تمکین بود

و این همه بر استدلال‌گرایی و عقلانیت پای نفشرید و آن را میزمایز و فرق فارق معنویت با دیانت نشمرید!

اگر ـ به‌زعم شما ـ و به حکم تکافؤادله، در قبال هر استدلال به نفع هر مدعایی، استدلالی به زیان آن (یا به نفع مدعای مقابل) نیز می‌توان ارائه کرد، پس علی‌المبنا، می‌توان در نفی مدعیات معنوی شما و به نفع مدعیات دینی ما نیز دلیل اقامه کرد و عقلانیت دین و حقانیت دین‌داری را بر کرسی قبول نشاند.


سه. انقضای عهد دین و دین‌داری

از نظر پیامگزار مکرم نودینی، سومین ویژگی معنویت و تفاوت آن با دیانت این است که معنویت، مدرن است و نوظهور، اما دیانت، کهنه است و تاریخ مصرف آن سپری شده است؛ از نظر ایشان همه ادیان تاریخی به دوران پیشامدرن تعلق دارند، و متافیزیک، فلسفه و پیش‌فرض‌های معرفتی و اخلاقی آن‌ها برای انسان جدید، قابل فهم و قبول نیست و باید حذف یا تغییر یابند!

۱/۳٫ وی روشن نساخته است که دیانت به کدام متافیزیک، فلسفه و پیش‌انگاره‌ها ابتناء دارد و معنویت به کدامین؟ تا آشکار شود که تفاوت (یا تفاوت‌های) مبانی و متافیزیک آن دو در چیست؟ تا اینکه فهم شود آیا این تفاوت‌ها سبب برآیند و برون‌دادهای متفاوتی به نام «دیانت» و «معنویت» توانند شد؟

۲/۳٫ مَگر نه این است که معنویت نیز برخاسته و برساخته از دیانت است، پس چسان این دو مقوله به لحاظ مبانی و متافیزیک، متفاوت، بلکه متهافت می‌توانند باشند؟

۳/۳٫ برای کسی که اندک آشنایی با سنت‌های حکمی و دینی بزرگ و کهن داشته باشد، پر واضح است که همگی گزاره‌های هفت‌گانه‌ای که ایشان از ادیان اصطیاد کرده و آن‌ها را معنویت نام نهاده‌اند، از کهن‌ترین آموزه‌ها و دیرنده‌ترین آرمان‌های بشری‌اند، و تمامی آن‌ها، یا خود از جنس متافیزیک سنتی‌اند یا بر معرفت‌شناسی و متافیزیک هزاره‌های گذشته بنا شده‌اند. اگر این گزاره‌ها مدرن‌اند، پس دیگر چه چیزی سنتی است؟

۴/۳٫ مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

توبه‌فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند؟

روشن نیست که پیام‌آوران مدرنیته و پسامدرنیته، که مدعی‌اند نسخه شفابخشی برای درد همه بشریت می‌پیچند، چرا خود کم‌تر بدان عمل می‌کنند! وی توصیه می‌کند: «باید کاری بکنیم پیش‌فرض‌های غیرقابل فهم و غیرقابل قبول دین برای نگرش انسان متجدد، یا حذف بشوند یا به صورتی تفسیر بشوند که با تفسیر و نگرش جدید قابل فهم و قابل قبول باشند»!

اولاً: ایشان توضیح نمی‌دهند: این پیش‌فرض‌ها کدام‌اند؟ ثانیاً: چرا این پیش‌فرض‌ها قابل فهم و مورد قبول انسان متجدد نیست؟ ثالثاً: با چه فرایند و سازوکاری باید به تفسیر جدید آن‌ها اقدام کرد، که قابل فهم و قبول بشر جدید گردند؟ رابعاً: آن تفسیر جدید چیست؟ خامساً: چرا آن‌ها را حذف یا تفسیر دلخواه نکرده‌اند؟ سادساً: چرا کهن‌ترین آموزه‌های متافیزیکی و اخلاقی دینی را، بی‌کم و کاست مصادره فرموده به نام معنویت جدید به خورد نسل جدید متجدد می‌دهند؟

۵/۳٫ انبوه گزاره‌های متافیزیکی برشمرده ایشان و خیل آموزه‌های اخلاقی که در فهرست‌های سه‌گانه فضائل انسان معنوی ـ که قهراً مدرن نیز می‌باشد ـ مذکور افتاده، کدام یک (هر چند یک مورد از باب نمونه) آورده و فراورده انسان متجدد و جهان جدید است؟ اصولاً این گویه‌های‌کهنه و گزاره‌های کهن عقلی و دینی، چسان می‌تواند مورد فهم و قبول انسان مدرن و فرامدرن حس‌پرستِ متافیزیک پرهیز، و پوزیتیویستِ فلسفه‌گریز، قرار گیرد؟


چهارم. بومی‌زد‌گی دین

پروژه‌گزار اصلاح دینی، یکی از خصیصه‌ها و نقیصه‌های ادیان را «وجود یک دسته امور بومی و غیرجهانی» در آن‌ها می‌داند، اما ایضاح نمی‌دارد:

۱/۴٫ آیا همه ادیان مبتلا بدین علت و آفتند؟ و به چه دلیل چنین چیزی را به ادیان دارای داعیه و دعوت جهانی، همچون اسلام نیز، نسبت می‌دهند؟

۲/۴٫ «امور» بومی و غیر جهانی کدامند؟

۳/۴٫ ملاک بومی و فرابومی بودن امور چیست؟

۴/۴٫ آیا این امور، ذاتی و جوهری ادیانند؟ اگر آری، پس با حذف و هدم آن‌ها، اساس ادیان نیز معدوم و منهدم خواهد گشت؛ و با تجزیه هر دینی، آن دین نیز قلب ماهیت و سلب خاصیت خواهد گشت، و قهراً معنویت نیز که صورت مثله شده دیانت است، طرفی از خواص ادیان ماهیت و خاصیت از کف داده نخواهد بست.

۵/۴٫ اگر این امور عناصر جوهری ادیان نباشند، از ابقا یا انهدام آن‌ها، چه سود یا زیانی متوجه بشریت می‌گردد؟ در هر دو صورت ـ جوهری باشند یا غیر جوهری ـ حذف آن‌ها ضرورت یا مشروعیت نخواهد داشت.

۶/۴٫ وانگهی: اگر ادیان کهن، متعلق به دنیای کهنه‌اند، و به کار جهان جدید نمی‌آیند، شما نیز داعیه‌مند نودینی هستید، چرا زلف معنویت را به طره دیانت گره می‌زنید، و بر تحفظ بر کهن‌ها و کهنه‌ها، و حتی بر ابتنای نو برکهنه، که علی‌المبنا نوعی بنای شیء بر ضد خود است اصرار می‌ورزید؟ آیا این رفتار از رسوبات «بت‌پرستی عقیدتی» و «عقیده‌پرستی سنتی» نیست؟ که شما سخت از آن بیزار و گریزانید، و متدینان متعقل و معنویان را از آن مبرا می‌دانید!


پنج. معنویت، پیام مشترک ادیان

نکته‌پرداز محترم معنویت، پنجمین نقطه تفاوت معنویت و دیانت را در این می‌داند که میان ادیان، اشتراک‌ها و افتراق‌هایی وجود دارد؛ معنویت، پیام مشترک همه ادیان است، پس نسبت میان مجموعه ادیان با معنویت، «عام و خاص مطلق» است و لابد نسبت هریک از ادیان با دیگری «عام من وجه» خواهد بود.

اما وی نگفته است:

۱/۵٫ آن افتراق‌ها چیستند؟ آیا افتراقات ادیان، همان عناصر بومی و غیرجهانی آن‌ها است؟ اگر چنین است، پس این تفاوت به تفاوت چهارم باز می‌گردد.

۲/۵٫ افتراق‌ها و اشتراک‌های میان ادیان چه مقدار است؟ آیا حداکثری است یا حداقلی است؟ آیا افتراق و اشتراک میان هر دین با دین دیگر به یک اندازه است؟ از یک نوع است یا متفاوت است؟

۳/۵٫ تفاوت‌ها و تشابه‌های هر دین با دیگری، جوهری است یا صوری؟ کمّی است یا کیفی؟

۴/۵٫ اگر ادیان، خاصیتمند بوده‌اند و هنوز هم هستند، خاصیت ادیان به وجوه اشتراک آن‌ها باز می‌گردد و یا به وجوه افتراق آن‌ها؟یا هر دو؟ اگر احتمال نخست صحیح باشد، چرا ادیان به وجوه افتراق بی‌خاصیت، آلوده و اندوده‌اند؟ آیا مبدأ و مصدر ادیان یکی‌است یا متعدد است؟ اگر مبدأ ادیان یکی است، چرا این مبدأ، آن‌ها را به آرایه‌ها و پیرایه‌های بی‌ثمر و بی‌اثر آراسته و پرداخته است؟ اگر مبادی، متعددند، آن مبادی ـ جز خدا ـ کدامند؟ و آیا این مبادی متعدد تصادفاً این وجوه مشترک را در ادیان تعبیه کرده‌اند یا توافقاً؟ و آیا مبدأ واحد یا مبادی متعدد، خود قادر به درک این فعل بیهوده و خلاف حکمت خویش نبوده‌اند؟ اگر خود مبدأ یا مبادی ادیان این مایه دارای درک نبوده‌اند، شما چگونه به چنین درکی دست یافته‌اید، که در مقام پالودن و پیراستن ادیان برآمده‌اید؟ آیا معنامرامان از مبدأ یا مبادی ادیان برتر و فراترند؟

از کجا که همه و یا بخشی از خاصیت ادیان به افتراقات آن‌ها باز نگردد؟ در این صورت، حذف آن‌ها، ادیان را بی‌خاصیت یا کم خاصیت خواهد کرد، و معنویت از بازمانده ادیان طرفی برای خود نخواهد بست، پس پیراستن ادیان از آن‌ها معقول و مطلوب نخواهد بود!

۵/۵٫ افتراقات ادیان، آیا همگی متعلق به پاره‌های تاریخ اندود، لاعقلانی، نامتلائم با مدرنیته، غیرجهانی‌ و فراورده‌مدار آن‌ها است؟ یا تمامی غیرتاریخی، عقلانی، مدرن، جهانی و فرایندمدارند؟ یا آمیزه‌ای از هر دو دسته‌اند؟

۶/۵٫ وانگهی با توجه به طیف گسترده ادیان حق ـ به‌زعم شما ـ و نظر به اینکه آن‌ها با هم حتی در امهات آموزه‌ها دارای تفاوت‌ها و معارضات فرو ناگسستنی‌اند، چگونه می‌توان در آن‌ها توقع جوهر واحد برد و از آن‌ها پیام مشترک برگرفت؟

۷/۵٫ این واهمه در ذهن آدمی خلجان می‌کند که: آیا پروژه معنویت و عقلانیت، به بهانه افتراق‌زدایی، با مُثِله کردن ادیان، در صدد پرداختن «شیر بی یال و دم و اشکمِ» خنثی، خاک‌شیر مزاج، سازگار با هر رطب و یا‌بس، و فسق و فجوری نیست؟ البته فراموشمان نشود پیامگزار نودینی در جایی گفته بود: مشکل اساسی میان پیروان ادیان، فقه، اخلاق و عقاید ادیان مختلف است![۳۵] ظاهراً هر مشکلی هست زیر سر ایمان و‌حیانی و التزامات حُکمی و خُلقی دینی است! با کنار نهادن فقه، اخلاق، عقاید، و به بهانه کفایت تجربه دینی ـ و عملاً از میان رفتن دیانت و دین‌داری ـ همه مشکل‌ها از میان برمی‌خیزد! در آن صورت هر کس می‌ماند با تجربه دینی شخصی، روان‌شناختی و ظنی، فاقد شاهد و ناقد خود! و معلوم نیست آن گاه تجربه‌های دینی شخصی متکثر متطور فردانی، چگونه اسباب تجمع همه بشریت متنوع متکثر خواهد گشت؟ علاوه بر اینکه مگر تجربه دینی، داده و دستاوردی جز از جنس عقاید، اخلاق و احکام دارد؟ آیا تجربه دینی، قسیم معرفتی سه دسته معرفت یاد شده است؟


شش. فرایند‌مداری معنویت و فراورده‌محوری دیانت

شرح ششمین تفاوت میان معنویت نوظهور و دیانت نهادینه، شاهکار افاضات متجددانه معنویت‌پرداز محترم است! وی می‌گوید: تمایز دیگر دیانت و معنویت این است که معنویت فرایندمدار است و دیانت، فراورده‌محور! در معنویت آن چه مهم است، صداقت و جدیت در طی فرایند است نه متعلق صداقت و مؤدّای جدیت! حق و حقیقت مهم نیست، جدیت و جست‌وجوی صادقانه مهم است، اما در ادیان فراورده و نتیجه حاصل از طی طریق مهم است.

۱/۶٫ یاللعجب! روزگاری کسانی از سر افراط می‌گفتند: هدف، وسیله را توجیه می‌کند (راه فدای هدف)، اینک کسانی ظهور کرده‌اند که از سر تفریط می‌گویند: «راه، هدف را توجیه می‌کند»! بلکه «راه، راه را توجیه می‌کند» (هدف فدای راه) «چگونه سیر می‌کنی» مهم است، نه «چه سیر می‌کنی» و«به کجا می‌روی» و «به چه می‌رسی»!، صداقت مهم است، متعلق صداقت مهم نیست. اینکه «در چه چیزی» صادق باشی اهمیتی ندارد، صادق باش [لابد و] هر چند در فسق ورزیدن و فساد انگیختن! جدی باش، هر چند در جرم و جنایت! بر اساس نظر مدعی محترم اصلاح دینی، خوارج که با صداقت تمام و جدیت مدام، در مسیر تقابل با مُرِّحق و لُبِّ حقیقت گام برداشتند، بر مرام معنوی مشی کرده‌اند! هر چند مرتکب بزرگ‌ترین جنایت تاریخ بشر شدند و فرق علیرا ـ که فاروق حق و باطل بود ـ به تیغ حماقت شکافتند، اما چون با جدیت و قصد قربت کردند، نه تنها جرمی مرتکب نشدند، و نبایدشان نکوهش کرد، بلکه کاری کارستان کردند و بایدشان دست‌مریزاد هم گفت! امروز نیز به دژخیمان غدار القاعده و جوخه‌های آدمکشی طالبان که جان بر کف نهاده با صداقت تمام هر روز عده‌ای از انسان‌های بی‌گناه را به خاک و خون می‌کشند باید جایزه داد! اگر چنین سخنی از دیگری ـ جز چون او ـ سر می‌زد، از این سو و آن سو غوغا بر می‌خواست که: «واتساهلا»، و «واتسامحا»! و ای اهل عالم! خشونت تئوریزه شد!

۲/۶٫ آیا در نزد شما معنویان، خرافه‌پرستی و خداپرستی، الحاد و توحید، تفاوت نمی‌کنند؟ آشکارا می‌گویند: هرگز! بلکه اگر در بوته جویش و پویشِ نه چندان جدی و صادق به گزاره «خدا وجود دارد» رسیدید، هیچ ارزش ندارد، اما اگر به یمن صدق و جِد، به گزاره «خدا وجود ندارد» رسیدید، زهی کامیابی![۳۶] (به تعبیر کهن‌نویسان: مخفی نماناد که مثال حتی به توحید و الحاد زده شده!)

از معنویان «حقیقت‌طلب» و «عدالت‌جوی» و «عشق‌ورز» باید پرسید: در این صورت حرمت حقیقت و حریم عدالت و تکلیف عشق چه می‌شود؟ و لابد اگر از حسن تصادف ـ نه به یمن صدق و جد ـ حقیقت فراچنگ کسی افتاد، باید آن را دور افکند و از آن روی برتاباند!

۳/۶٫ اگر حق، خود به خود، ارزشمند نیست، ـ و لابد باطل نیز، فی‌نفسه، ضد ارزش نخواهد بود ـ و بلکه باطلِ به جد و صدق به کف آمده بر حق نابرده رنج شکار شده رجحان دارد، چرا این همه بر ترجیح و ترویج معنویت ابرام می‌کنید؟ و چرا «هم بر حقیقت و هم بر مصلحت بودن» آن انگشت اصرار می‌نهید؟ و چرا وعده بهشت معنویت می‌دهید؟[۳۷]پس مردم را به حال خود رها کرده، به توصیه آن‌ها به صداقت و جدیت بسنده کنید. دیگر چه حاجت که «انسان معنوی در مقام نظر حقیقت‌طلب باشد و در مقام عمل عدالت‌طلب، و در مقام احساس و عاطفه نیز عشق‌ورزی پیشه کند»!

***

اما کمالات و کرامات معنویان:

کلام به درازا کشید، در باب کمالات و کراماتی که پروژه‌پرداز محترم برای انسان معنوی برشمرده‌اند، نیز سخن بسیار است، اما به لحاظ اجتناب از اطاله کلام، تفصیل در این باب را به فرصتی دیگر احاله می‌کنیم ـ اگر البته دست دهد ـ اینک با توجه به سه فهرستی که در حسن و هنر انسان معنوی از وی نقل کردیم، به ذکر چند نکته کوتاه و گذرا در این زمینه، بسنده می‌کنیم:

۱٫ اگر انسان معنوی، «دیگر دوست» است اما «دیگردوستی»اش در خدمت «خود دوستی» او است، دیگردوستی وی را چه ارزش؟

۲٫ اگر «به وضع موجود رضا نمی‌دهد»، پس «درد و رنج‌هایی را که برای او پیش می‌آید، چرا رنج نمی‌شمارد [تا بدان رضا ندهد] و چرا به جای مقابله و برافکندن شرور و رنج‌ها، آن‌ها را تحمل می‌کند؟ و این خلاف مرام خود دوستی است! لابد به اقتضای عافیت‌طلبی و آرامش‌جویی و شادی‌خواهی، صرفه را در بی‌تفاوتی و تحمل می‌پندارد؟

۳٫ اگر انسان معنوی خود دوست‌ترین انسان‌ها است، چگونه کمترین مصرف و بیشترین تولید را در جهان می‌کند! علی‌القاعده، مصرف کم و تولید بسیار، مایه حرمان خود آزاری و سلب آسایش است، به اقتضای خود دوستی و آسایش‌طلبی، معنا آیینان باید برخوردارترین و کم‌کارترین، تن‌آساترین و تنبل‌ترین مردمان باشند!

۴٫ اگر انسان معنوی تنها بر اساس فهم شخصی خود زندگی می‌کند، و با توجه به منظر معرفت‌شناختی نسبی‌گر‌ا و و «اصاله‌التکثری» شمایان، حسب شرایط متفاوت حیات، هر انسان معنوی نیز فهم شخصی خاص خود را خواهد داشت، آن‌گاه عالم نظر و عمل معنویان، محشری خواهد بود از معارک آرای خود یافته و اعمال ضد و نقیض خود خواسته! و آن‌گاه آنان برچه اتفاق خواهند کرد و چسان بر آنان عنوان واحد «معنویان» اطلاق خواهد شد؟ و چگونه بر جهان، وحدت فکری فرهنگی، حاکم خواهد گشت؟

۵٫ چگونه انسان معنوی در مقام نظر، حقیقت‌طلب است، در حالی که میزمایز معنویت و دیانت، فرایندمحوری معنویت و فراورده‌مداری دیانت است! در معنویت، «متعلق» طلب مهم نیست، نحوه طلب مهم است، پس معنوی مردان را به حقیقت چه کار؟ آنان باید به «مطالبت صادقانه و مجدانه» بسنده کنند و دلخوش باشند! و نه مواجهت صائبانه با حق و حقیقت!

بر اساس ایدئولوژی معنویت‌خواهی، عدالت‌طلبی ارزش نیست، بلکه «ستم صادقانه» و «جور جدی» در حق ستمکشان، به از عدالت‌ورزیدن نه چندان جدی و صادقانه در میان ستمدیدگان است! خشم و خشونت کردن از سر جد و صدق، به که عشق ورزیدن نه چندان صادقانه و مجدانه!

۶٫ روشن نیست سه فهرست ارائه شده در اوصاف معنویان و متدینان متعقل (دو هفت‌گانه و یک دوازده‌گانه) چرا کم‌تر با هم تطابق دارند، بلکه چنان که اشاره شد، برخی موارد با برخی دیگر تهافت و تعارض نیز دارند.

۷٫ به‌رغم آن که پروژه‌گردان محترم، در مقام بیان است، چرا نتوانسته است فهرست واحد و شاملی در زمینه کمالات و کرامات معنویان ارائه دهد؟ و بالاخره معلوم نیست شمار اوصاف و احوالِ معنوی‌آیینان، چند است؟: هفت؟ ده؟ چهارده، یا بیست و چهار؟ یا افزون‌تر از این‌ها؟

***

در پایان، روی سخن به «وجدان دینی ـ انسانیِ» آشنای دیرین، جناب مصطفی ملکیان (به مثابه یک «مسلمان» مؤمن به «اسلام یک»، و متدین «متعقل»، و معنوی مرام «مدرن» داشته، پرسش چندی را در میان می‌نهم:

۱٫ انصاف را! آیا هرگز آنی و اندکی به لوازم و پیاوردهای عقلی، علمی، دینی و هنجاری انگاشته‌ها و پنداشته‌های خویش اندیشیده‌اید؟ احتمال نمی‌دهید: کسانی از اکنونیان و آیندگان نقد سخنانتان را عیار کرده، بر اساس آن درباره شخصیت شما داوری کنند؟ تصور می‌کنید پیامد این پیمایش و عیارسنجی چه خواهد بود؟ آیا ضروری نمی‌دانید پیش از آن که دیگران به شما بپردازند، خویش به خود بپردازید، و گویه‌ها و انگاره‌هایتان را بپیرایید و بپالایید؟

۲٫ آیا با حذف «خدا» و نادیده انگاشتن جایگاه‌محوری حق متعال در حیطه هستی و حیات و در حوزه معرفت و معیشت، ارائه یک دستگاه ایمانی و معنوی ممکن است؟ راستی آیا مقوله خدا مقوله‌ای فرضی و اعتباری است که شما و هر کسی بتواند به زدودن و ستردن آن از ساحت حیات و هستی فتوا دهد؟

۳٫ اگر چنین فرمان و فتوایی از سوی کسی و گروهی صادر گردد، آیا مسموع خواهد بود؟ کدام خداباوری چنین فراخوانی را اجابت خواهد کرد؟

۴٫ آیا اگر فراخوان شما با لبیک اجابت گروهی مواجه شود، آرمان وحدت دینی یا معنوی در مقیاس جهانی رخ خواهد نمود؟ یا مدعیات شما ـ با فرض بختیاری ـ به ظهور فرقه و طریقه‌ای دیگر، در کنار فرق و طرق موجود، منجر خواهد گشت؟

۵٫ به گمان ما، آن چه شما بدانمان می‌خوانید، نه معنویت است نه دیانت، و نه عقلانیت است و نه تجدد.

معنویت نیست، چون با حذف مبدأ و معاد، معنایی در جهان و برای جهان باز نمی‌ماند و نمی‌توان تصور کرد و توقع برد.

دیانت نیز نیست، زیرا با تبعیض در آموزه‌های دینی ـ علی‌الخصوص با پیشنهاد حذف عقاید، اخلاق و فقه از ادیان ـ و یا با تعویض و جایگزین‌سازی معنویت خود خوانده به جای دیانت‌ها و برانداختن آن‌ها، دیانتی بر جای نخواهد ماند! تا معنویت نیز دیانت نامیده شود! وانگهی، مگر دین‌پردازی و دین‌آوری به اختیار من و شما است که هرگاه و هرسان اراده کنیم، توانیم کرد؟

عقلانیت نیست، چون (علی‌المبنا و به حکم رئالیسم انتقادی و انگاره تکافؤادله) به یقین فلسفی و دینی میسر است، و نه اقامه برهان، میسور و عقلانیت نسبی نیز که شما عنوان می‌دارید، ـ به فرض امکان ارائه چنین فرض و تصویری در مقام نظر ـ چیزی جز نسبیت که با چالش معیار مواجه است، نیست، و عملاً نسبیت بنیاد عقلانیت و استدلال را خواهد برانداخت. شما خود نیز هرگز برای هیچ یک از مدعیات خویش دلیل اقامه نکرده‌اید، گفته‌های شما یکسره ادعاهایی بزرگ اما بلا دلیل و استدلال است ـ این برای هر کسی که مجموعه اظهارات و افاضات شما را مرور کرده باشد روشن است ـ هیچ کدام از آموزه‌ها را خود نیازموده‌ و نپیموده‌اید، بلکه به اذعان خود، همگی آن‌ها را به صورت تقلیدی از ادیان و دین‌واره‌های کهن و کهنه برگرفته‌اید و گزاره‌های برگرفته از دین (مکشوف) نیز، به حکم آزمون‌ناپذیری و غیرعقلانی بودن دیانت، خردخیز و خردپذیر نیستند. و اگر برخی از گزاره‌ها را خود جعل کرده باشید، اولاً: پاره‌ای از آن‌ها در کوتاه زمان و در مقیاس عمر آحاد انسانی آزمون‌پذیر نیستند و برخی دیگر نیز نمی‌توانند در این نشئه در بوته آزمون نهاده شده به محک تجربه درآیند. ثانیاً: شما خود می‌گویید: گزاره‌های معنوی خودساخته (مجعول) را به عقل خویش می‌سنجید، و به حکم «زندگی اصیل» و خود اندیشیده و خود خواسته معنویان، هر فردی خود می‌اندیشد و خود می‌یابد و بر اساس آن رفتار می‌کند، انسان معنوی نمی‌تواند و نباید به اعتماد دیگران چیزی را بپذیرد و الاّ سر از تقلید و تعبد در خواهد آورد! ثالثاً: با توجه به اینکه ـ علی‌المبنا و به اقتضای مبانی اگزیستانسیالیستی، که شما دل‌بسته آنید ـ آدمیان فاقد فطرت و هر عنصر وحدت‌بخش پیشینی دیگرند؛ برداشت‌ها و باورداشت‌های هر شخصی تحت تأثیر ظروف تاریخی فرهنگی محیطی یا اراده او تکون می‌یابد، نه مفاهیم بین الاذهانی «متفقٌ علیها» یی میسر است و نه فهم کسی برای کس دیگر حجت است و قابل تبعیت! اصولاً عقلانیتی در جوامع بشری نمی‌تواند شکل بگیرد!

جدید نیز نیست، زیرا ـ و خود نیز به خوبی می‌دانید: ـ هیچ کدام از توصیف‌ها و توصیه‌های تشکیل دهنده پروژه شما، آورده انسان متجدد و فراورده جهان جدید نیست؛ همگی سنتی‌اند و به دوران پیشامدرن تعلق دارند.

اکنون خود بفرمایید: آن که به فرمان معنوی و فتوای مینوی شمایان گوش بدارد و دل بسپارد، چه چیزی فراچنگ می‌آرد؟ و اگر جمع غفیر و جمع کثیری سخنان شما را بنیوشند و تعلیمات شما را جامه عمل بپوشند، در عالم تَمَعنی[۳۸] و تدین، و عرصه تعقل و تجدد، چه بلوا و بلبشویی بر پا خواهد گشت؟

۶٫ اصولاً شما خود چه مایه به غنا و قوام، دستگاه‌وارگی و انسجام، جامعیت و اتقان، خردخاستگی و حکیمانگی، آزمون‌پذیری و آزمودگی، گره‌گشایی و نوبودگی، فیروزی و فلاح پروژه خویش باور دارید؟ تا کجا بر صواب و صلابت، حجیت و حقانیت مدعیات خویش پای خواهید فشرد؟ و تا کی بر این مرام پایدار خواهید بود؟ و آیا چنان که از«م م یک» و «م م دو» گذرا گذر کردید، از «م م سه» نیز چونان گذاری دیگر، خواهید گذشت؟ و باید در انتظار «م م چهار» بود؟ در «م م چهار» چقدر خواهید پایید؟

۷٫ اگر روزی و روزگاری کسانی رهنموده‌های شما را به کار بستند و از مبدأ و معاد، روی گرداندند و از تدین و تقلید دست شستند، سپس شما خود از افاضات و از‌اعات کنونی اعراض کردید، و «از پس امروز فردایی هم بود»، در پیشگاه وجدان خویش و در بارگاه الهی، در قبال انحراف و اضلال این جماعت، چه خواهید گفت و چه خواهید کرد؟ آیا کفر و کیفری مطرح نیست؟ هیچ مسوؤلیتی متوجه شما نخواهد بود؟ مگر بر این جهان نوعی شعور و طوری قاعده‌مندی حاکم نیست؟ آیا کنش‌ها و روش‌های گونه‌گون آدمیان، از سوی این عالم، واکنش فراخور و درخور نخواهد یافت؟

۸٫ آیا شما، خود و معنویان هم‌مسلک خویش را، ابر انسان‌ها یا خداگونه‌گانی می‌پندارید که قادرند «دین جدید جامع و جاودانه» خردخیز و مستغنی از وحی، بیاورید که عیوب و نقائص ادیان سنتی را که فر‌آورده حق و آورده انبیا بوده، نداشته باشد و گره از کار فروبسته بشر مدرن بگشاید؟ آیا وقتی چنین‌کاری از خدا ـ العیاذبالله ـ برنیامده است، این کار از «خویش خداانگاران» مدرن ساخته است؟

۹٫ آیا شما بر این گمانید که با تبعیض در دین (حذف شریعت) یا با تجزیه و ترکیب ادیان و دین‌واره‌های الهی و الحادی، می‌توان برای درد صعب‌العلاج انسان معاصر نسخه‌ای ناجح پیچید؟ اصولاً شما که فتوا می‌دهید باید فقه، اخلاق و عقاید ادیان حذف گردد و به تجربه دینی درون‌خیز آدمیان بسنده شود، تا پیروان ادیان به وحدت و معنویت، نجات و نجاح دست یابند، خود نیز به صدور نوعی شریعت دست نزده‌اید؟ اما شریعتی ناقص و نارس، مهمل و متزلزل، متطور و متکثر و…!

۱۰٫ آیا مدعیات شما با ایمان به خاتمیت وحی قرآنی، حقانیت شمولی اسلام، جامعیت و جاودانگی دین خاتم، و… سازگار است؟ و با صرف اعلام اینکه اظهارات شما «با نگرش برون دینی و نه نگاه درون دینی» صورت بسته، مشکل حل می‌شود؟ برای کسی که دغدغه حق و باطل دارد، چه تفاوت که از چه پایگاه و جایگاهی سخن بگوید؟

۱۱٫ آیا دیانت اسلامی و تعالیم نبوی و آموزه‌های علوی، کامل و کارآمد، معنوی و عقلانی است، یا مدعیات ذن، بودیسم، هندوئیزم، شنتوئیزم، و سایر آیین‌های بشرساخته فرتوت باستانی، و یا یوگا، اشوئیزم، تعالیم ساسای بابا و دالای لاما و عرفان‌واره‌های نوپیدای دیگر؟ آیا شما الحق برآنید که محمّدو علیبشر را، به تاریخیت، ناعقلانیت، تقلید محض خوانده‌اند؟ آیا دین‌واره‌های سنتی و عرفان‌گونه‌های نوظهور، هرگز آدمی را به تعبد و تسلیم نمی‌خوانند؟ آیا با طرح سه تصویر از اسلام (یک، دو و سه) و تبرئه «اسلام یک» (که به‌زعم شما هرگز نیز دست‌یافتنی نیست) می‌توانید از تبعات معرفتی و اخلاقی دهشتناک مدعیات خویش تن بزنید؟

۱۲٫ آیا، عقل در اسلام نقش و سهمی در تولید و تصحیح، تفسیر و تطبیق (اجرای) دین و معرفت دینی ندارد؟ آیا اجتهاد یک رفتار عقلانی انتقادی علمی در دین‌فهمی و دین‌داری شیعی نیست؟ و آیا تقلید (رجوع جاهل به عالم متخصص) یک شیوه عقلانی و عقلایی به‌شمار نمی‌رود؟ و آیا چاره دیگری جز این برای تمشیت اکثر شوؤن اکثریت غیرمتخصص بشر سراغ دارید؟

۱۳٫ آیا افتاء به تجزیه دین‌ها ـ از جمله اسلام ـ به معنی تجویز تحریف و تبعیض در دین خدا نیست؟ آیا اعلام انقضای عهد کارایی دین، و اقتراح جایگزین‌سازی معنویت ـ و هر چیز دیگری ـ به جای دیانت ـ از جمله اسلام و تشیع ـ با دین‌باوری و دین‌داری و التزام به نبوت و ولایت سازگار است؟

۱۴٫ با فرض همچنان معتقد و ملتزم ماندن به اسلام، در صورت تعارض نظری و احیاناً تزاحم عملی آموزه‌ها و اوامر دینی با مسلک خود ساخته و نوخاسته مفروض، کدام را مقدم خواهید داشت؟ هریک را مقدم بدارید، رخنه در حقانیت و حجیت، کارایی و اثربخشی آن دیگر افکنده‌اید و تعارض نظری اسلام و مدعیات معنوی معنویان‌، اگر نه به نحو «ایجاب ـ سلب» و صد در صدی، دست‌کم به صورت «ایجاب ـ ایجاب» و نسبی، اجتناب‌ناپذیر است؛ و اگر تعارض میان دین‌باوری و دین‌داری با معناگرایی و معنی‌ورزی نمی‌بود، شما به جایگزینی و براندازی فتوا نمی‌دادید!


نتیجه

عهد ما روزگار سیطره مجاز بر ساحت‌ها و عرصه‌های گونه‌گون معرفت و معیشت بشر از جمله مقوله معنویت است؛ نادیده‌انگاری مبدأ و معاد، در ساختار و بافتار معنویت، و حذف آموزه‌های دینی از فرایند معنی‌ورزی، و نیز تفکیک معنویت از دیانت که برابر است با «معنا را منهای معنا» انگاشتن، از نمودهای سیطره مجاز در ساحت معنویت است.

مدعیات پروژه عقلانیت و معنویت که نمونه بومی معنویت‌گرایی مجازی است، با نقض و نقدهای بسیاری مواجه است، چنان که اشکالات متعددی بر انگاره دو‌گانگی دیانت و معنویت وارد است.

به دلیل اینکه گزاره‌های تشکیل دهنده معنویت مورد ادعا، جملگی از ادیان کهن برگرفته شده است، اشکالات مطرح شده در‌باره دین، از جمله ناعقلانی بودن و ناسازگاری آن با مدرنیته، یا وارد نیست یا مشترک‌الورود است.

وفّقنا اللّهم لما تحبّ و ترضی و لاتجعلنا من الذین یحسبون انهم یحسنون صنعاً، و اهدنا الی السّداد و الرشاد، فانّک خیر موفق وهاد.



[۱]. یونس، آیات ۳۶-۳۵: بگو آیا از شریک انگاشته‌هایتان کسی هست که به سوی حق هدایت کند؟ بگو: الله به حق هدایت می‌کند. آیا آنکه به سوی حق هدایت می‌کند سزاوار پیروی شدن است یا آنکه راه نمی‌یابد جز آنکه ‌راه نموده شود؟ شما را چه شده است؟ چگونه داوری می‌کنید؟ اکثر آنان جز از «گمان» پیروی نمی‌کنند. همانا گمان چیزی از حق را نمی‌نماید. همانا خداوند به آن چه می‌کنند آگاه است.

[۲]. از باب نمونه ملاحظه کنید: مصطفی ملکیان، مشتاقی و مهجوری، ص ۲۷۷٫

[۳]. مصطفی ملکیان، «راهی به رهایی»، گفت‌وگو با دکتر ملکیان، کتاب هفته، ش ۱۰۵، بیست‌ویکم دیماه هشتاد و یک.

[۴]. مصطفی ملکیان، مشتاقی و مهجوری، ص ۲۷۶٫

[۵]. مصطفی ملکیان، گفت‌وگو با …، کتاب هفته، شماره ۱۰۵٫

[۶]. مصطفی ملکیان، مشتاقی و مهجوری، ص ۲۷۸٫

[۷]. همان، (درباره هرمنیوتیک قرآن و تعارض‌های عقل جدید و وحی) صص ۳۲۱-۳۲۰٫

[۸]. همان، ص ۳۲۱٫

[۹]. مصطفی ملکیان، گفت‌وگو با …، کتاب هفته، شماره ۱۰۵٫

[۱۰]. همان.

[۱۱]. همان؛ و نیز مجله آبان، شماره ۱۴۴٫ (دین، معنویت و عقلانیت)

[۱۲]. مصطفی ملکیان، مشتاقی و مهجوری، مقاله معنویت و محبت چکیده همه ادیان است،صص ۲۸۴-۲۷۵٫

[۱۳]. مصطفی ملکیان، «دین، معنویت و عقلانیت»، مجله آبان، شماره ۱۴۴٫

[۱۴]. مصطفی ملکیان، مشتاقی و مهجوری، مقاله معنویت و محبت چکیده همه ادیان است،صص ۲۸۴-۲۷۵٫

[۱۵]. همان.

[۱۶]. همان.

[۱۷]. مصطفی ملکیان، «معنویت و عقلانیت نیاز امروز»، هفته‌نامه طبرستان، شماره‌های ۲۸، ۲۹ و ۳۰٫

[۱۸]. همین جا حقیر، صمیمانه و بی‌هیچ شرط پیشینی و پسینی، آمادگی خویش را برای گفت و گوی انتقادی با طراح و ترویج‌گر محترم پروژه معنویت و عقلانیت اعلام می‌دارم.

[۱۹]. النساء، آیه ۸۲: اگر [قرآن] از سوی غیر خدا می‌بود، در آن اختلاف بسیار می‌یافتند.

[۲۰]. مصطفی ملکیان، «راهی به رهایی»، گفت‌وگوی کتاب هفته، شماره ۱۰۵؛ مشتاقی و مهجوری، ص ۲۷۶٫

[۲۱]. مصطفی ملکیان، «معنویت و عقلانیت نیاز امروز»، هفته‌نامه طبرستان، شماره‌های ۲۸، ۲۹ و ۳۰٫

[۲۲]. وی می‌گوید: «پیام مشترک ادیان در یک گزاره قابل بیان نیست ولی می‌توان اهم مؤلفه‌های آن را در چند گزاره بیان کرد:

گزارهاول: اینکه عالم هستی منحصر در عالم طبیعت نیست. عالم یا عوالم دیگری وجود دارند که غیر از چیزی هستند که علومی مانند فیزیک یا شیمی به مطالعه دقیق آن‌ها می‌پردازند.

گزاره دوم:زندگی امری است معنا‌دار. انسان‌ها هستند که باید این معنا را کشف کنند و متناسب با آن زندگی کنند.

گزاره سوم:جهان هستی از نوعی آگاهی و خیر‌خواهی خالی نیست. در سراسر جهان هستی یک نوع آگاهی و خیر‌خواهی و سریان و جریان دارد.

نتیجه این گزاره، گزاره چهارمی است و آن اینکه، امکان آن نیست که بدی یا نیکی در جهان هستی گم شود. هیچ بدی نیست که وقتی فرد آن را انجام بدهد بتواند از واکنش متناسب آن بگریزد و برعکس، هیچ نیکی نیست که اگر فرد آن را بکند، واکنش متناسب آن را دریافت نکند چرا که جهان هستی ادراک نیک و بد می‌کند و آنگاه متناسب با آن ادراک واکنش نشان می‌دهد. اینکه، این واکنش در کجا نشان داده می‌شود، در زندگی این جهانی یا در زندگی پس از مرگ یا هم در اینجا نشان داده می‌شود و هم در پس از مرگ، مطالب ریزتری است. آیه معروف قرآن هم به این مسأله اشاره دارد: فَمَن یعَمل مثقالَ ذرهّ خیراً یره، فَمَن یعمل مثقال ذَرهٍ شراًً یرَه.

گزاره پنجم:در نهایت سرنوشت هر فرد به دست خودش است. هر فرد بر سرنوشت و سرشت زندگی‌اش اعم از نیک و بد حاکم است.

گزاره ششم: همه ادیان گفته‌اند که با دیگران به گونه‌ای رفتار کن که خوش داری با تو رفتار کنند.

گزاره هفتم:به کل نظام جهان هستی راضی باشیم. این مسأله به این معنا نیست که شعور را در نظام هستی انکار کنیم و نسبت به هر درد و رنجی بی‌تفاوت باشیم. به عبارت دیگر، در عین رضایت به کل نظام هستی، با هر نوع بدی مبارزه کنیم و هر خوبی را پدید بیاوریم و بگسترانیم»

(کتاب هفته، شماره ۱۰۵).

[۲۳]. مصطفی ملکیان، «دین، معنویت و عقلانیت»، مجله آبان، شماره ۱۴۴٫

[۲۴]. مصطفی ملکیان، «معنویت و عقلانیت نیاز امروز»، هفته‌نامه طبرستان، شماره‌های ۲۸، ۲۹ و ۳۰٫

[۲۵]. او در دیباچه‌واره‌ای که بر ترجمه گوهر و صدف عرفان اسلامیفریتیوف شوان (تحت عنوان نگاهی بر مبانی نظری سنت‌گرایی) نوشته است می‌گوید: «من هنوز ماهیت و حقیقت شهود یا بصیرت عقلی را به خوبی نفهمیده‌ام؛ با این حال سعی می‌کنم آنچه را که فهمیده‌ام به اختصار باز گویم. توماس آکویناس می‌گوید: «بصیرت عقلی و عقل استدلالی دو قوه نیستند، بلکه تفاوتشان به کمال و نقصان است. اولی به معنای رسوخ به کنه حقیقت است؛ و دومی به معنای تحقیق و قیل و قال و فحص است» در یکی از سخنان بودا هم آمده است که: «با چراغ کلام و فهم باید از کلام و فهم فراتر رفت و در طریق یافتن حقایق گام نهاد.» می‌توان گفت که «رسوخ به کنه حقیقت» آکویناس همان «یافتن حقیقت» بودا و «تحقیق و قیل و قال و بحث و فحص» آکویناس همان «کلام و فهم» بودا است.

مولانا جلال‌الدین رومی می‌گوید:

زیــرکــی بـفـروش و حـیــرانـی بـخـر زیرکی ظنّ است و حیرانی بَصَر

عقل چون شحنه است، چون سلطان رسید شـحنه بی‌چاره در کنـجی خزید

عـقـل ســایــه حـق بــود، حـق آفـتاب سـایــه را بـا آفتاب او چه تاب

(گوهر و صدف عرفان اسلامی، ص ۳۱)

هرچند ممکن است پروژه‌پرداز محترم بگوید: مراد من از بصیرت عقلی، تعقل مورد نظر سنت‌گرایان است، نه عقلانیت مراد در پروژه عقلانیت و معنویت، اما فراموش نکنیم که معنویت‌خواهی ایشان چیزی جز قرائتی خاص از سنت‌گرایی نیست، و اکتشاف گزاره‌های هفت‌گانه پیشگفته نیز هرگز از عقل جزئی بر نمی‌آید.

[۲۶]. گویی پروژه‌پرداز ما، همچون برخی دیگر از معاصران، تصور کرده‌اند: واژه «اندیشگی» به معنی «فکری» است و این جا بدان معنی نیز به کار برده‌اند. ولی واژه اندیشگی برابر نهاد مصدر جعلی «فکرّیت» است.

[۲۷]. مصطفی ملکیان، مشتاقی و مهجوری(معنویت و محبت چکیده همه ادیان است)، صص ۲۸۴-۲۷۵٫

[۲۸]. مصطفی ملکیان، مشتاقی و مهجوری، (درباره هرمنیوتیک قرآن و تعارض عقل جدید و وحی)

[۲۹]. او می‌گوید: رأی من در باب باورهای دینی این است که اگر این باورها از شخصی که ما نسبت به او تعبد داریم، منخلع و منسلخ شوند و ارتباطشان با آن آتوریته قطع شود، هیچ دلیل عقلانی‌ای به نحو قاطع به سود یا به زیان آن‌ها حکم نمی‌کند …

مصطفی ملکیان، مشتاقی و مهجوری، ص ۱۳۹٫

[۳۰]. حدود چهل کارکرد عقل در باب دین را، در «گستره کارکرد و کاربرد عقل در تفهم و تحقق دین»، فصلنامه فقه و حقوق، شماره ۷، طرح و شرح کرده‌ایم، علاقه‌مندان می‌توانند بدانجا مراجعه فرمایند.

[۳۱]. کتاب هفته، شماره ۱۰۵٫

[۳۲]. همان.

[۳۳]. همان.

[۳۴]. مصطفی ملکیان، مشتاقی و مهجوری(درباره هرمنیوتیک قرآن و تعارض‌های عقل جدید و وحی).

[۳۵]. «پیروان ادیان نیز همین‌طورند [چون کوهنوردانند] و تا در قلمرو فقه هستند بیش‌ترین فاصله‌ها را با هم دارند، ولی وقتی وارد قلمرو اخلاقیات دین می‌شوند فاصله‌ها کم‌تر می‌شود. وقتی وارد قلمرو اعتقادات می‌شوند، بازهم کم‌تر می‌شود، و وقتی وارد قلمرو تجربهدینی بشوند که قله این کوه است فاصله‌ها به صفر می‌رسد… فرهنگ واحد جهانی در صورتی پدید می‌آید که یک فرهنگ واحد معنوی باشد، و آرزوی هر انسان معنوی این است که به آن جا برسد، هرچند ما باید آرزوها‌یمان را با واقع‌بینی منطبق کنیم و فکر نکنیم این آرزو به‌زودی تحقق‌پذیر است. به نظر من بزرگ‌ترین کاری که ما می‌توانیم در حال حاضر برای خود و جامعه‌مان بکنیم این است که پروژه عقلانیت و معنویت را به طور همزمان پیش ببریم. (مصطفی ملکیان، «معنویت و محبت چکیده همه ادیان است»، مشتاقی و مهجوری)

همین تمثیل را وی در تشریح نظریه وحدت متعالی ادیان وکثرت‌گرایی دینی با قرائت سنت‌گرایان، در مطلبی که به مثابه دیباچه بر ترجمه گوهر و صدف عرفان اسلامی نگاشته، آورده است. (گوهر و صدف عرفان اسلامی، ص ۴۲).

[۳۶]. مصطفی ملکیان، «دین، معنویت و عقلانیت»، مجله آبان، شماره ۱۴۴٫

[۳۷]. مصطفی ملکیان، کتاب هفته، شماره ۱۰۵٫

[۳۸]. اِن صَحَّتِِ التعبیر!.

معنویت خودخوانده

• گفتمان «سنت‌گرایی» از جمله گفتمان‌های معنویت‌خواهی است که امروزه در جهان، طرفدارانی را در میان پیروان ادیان مختلف یافته است. گرچه خاستگاه این گفتمان را باید در چالش‌های مدرنیته جست‌وجو کرد، با این حال، در ایران معاصر نیز این گفتمان به‌ویژه در یکی‌دو دهه اخیر به‌طور گسترده مطرح شده است. نماینده بزرگ این گفتمان در ایران که اکنون در غرب زندگی می‌کند، دکتر سید‌حسین نصر است که سال‌ها قبل تحت این گفتمان به‌ نگارش آثاری دست زده و امروزه پیروانی را در ایران جذب آرای خود کرده است. بی‌تردید بررسی خاستگاه تاریخی و اجتماعی، نگرش و مبانی فلسفی گفتمان سنت‌گرایی در ایران، از جمله وظایف روشنفکران ما به‌شمار می‌رود؛ از این‌رو، جنابعالی اخیراً در چند سخنرانی به نقد گفتمان سنت‌گرایی و اندیشه‌ها و آثار دکتر نصر روی آورده‌اید. چرا به این کار مبادرت کرده‌اید و هدفتان از آن چه بوده است؟

طی ۲ سده اخیر مقوله‌ای به‌نام سنت‌گرایی در جهان مطرح شده و رفته‌رفته یک جلوه رویکردی و رفتاری را در عرض جریان‌های فکری و فرهنگی جهان پدید آورده است. از قرن هجدهم در جنبش معنویت‌گرایی و بعدها سنت‌گرایی، آرا و عقایدی مطرح شده که افراد برجسته‌ای چون رنه‌گنون و شوون از طرفداران آن به‌شمار می‌آمده‌اند. تصور می‌شود که سنت‌گرایی در چارچوب و در راستای دین‌گرایی و اسلام‌گرایی است اما من ملازمه‌ای بین سنت‌گرایی و اسلام‌گرایی نمی‌بینم. نمی‌توان گفت که هر آن که مسلمان است، سنت‌گراست.

به تعبیر دیگر سنت‌گرایی و اسلام‌گرایی معادل و مساوی یکدیگر نیستند؛ اما امروزه در جامعه ما، حتی بین نخبگان فکری میان این دو گفتمان خلط می‌شود و مدعیان و مدیران جریان سنت‌گرایی با توجه به این خلط، به مسائل غیرواقع دامن می‌زنند و ادعا می‌کنند که در روزگار ما دینداری در چارچوب سنت‌گرایی قابل درک است. البته شاید به‌دلیل مشابهت‌های ظاهری میان دین‌گرایی و سنت‌گرایی، پاره‌ای از این خلط‌ها اتفاق افتاده است. تصور من این است که سنت‌گرایی راه سوم بین تدین و مادیت‌گرایی است. ظاهراً سنت‌گرایی، مادیت‌گرایی نیست، کما اینکه لزوماً تدین و دینداری هم به‌شمار نمی‌آید. بنابراین وظیفه اندیشمندان این است که خلط میان دینداری و سنت‌گرایی را برای جامعه روشن سازند و مواضع هر یک را شفاف کنند.

• برای آنکه به مبانی شما از نقد سنت‌گرایان نزدیک شویم و برای روشن‌ترشدن بحث، از یک مبحث کلیدی در آرای سنت‌گرایان شروع می‌کنیم؛ سنت‌گرایان- همان‌گونه که از عنوان آنها نیز پیداست- «سنت» را شاه‌کلید فهم ادیان می‌دانند؛ آنها سنت را امری فراتاریخی می‌دانند که در همه ادیان جلوه و نمود داشته است و از این سبب به وحدت متعالی ادیان معتقدند. بر این مبنا آیا شما نقدی بر برداشت سنت‌گرایان از مفهوم «سنت» دارید؟

واژه «سنت» در ترکیب «سنت‌گرایی» نه به معنای «سنت» در مفهوم گفتمان فکری مثل سنت فلسفی و نه حتی به‌معنای اصطلاح حدیثی ماست که قول و فعل یا تقریر پیامبر(ص) را سنت می‌گویند؛ نه حتی در معنای شایع آن، سنت در مقابل نوگرایی است؛ بلکه سنت‌گرایان مدعی‌اند که سنت عبارت است از آن جوهره و عنصر مشترک همه ادیان و مسالک معنوی که به‌نحوی حیات و هستی را قدسیت بخشیده و همه جهان و جهات را سمت‌و‌سو‌گرفته در جهت یک امر متعالی تلقی می‌کند. البته سنت با مدرنیته در تقابل است و لذا «سنت‌گرایی» با «مدرنیسم» رویاروست.

با این حال، تصورم این است که «سنت‌گرایی» با «دین‌گرایی»‌در تقابل نیست؛ اما ضمن ابهامی که در ادبیات سنت‌گرایان حاکم است- به‌رغم تعاریفی که از اصطلاحات کلیدی خود ازجمله همین «سنت» ارائه کرده‌اند- هنوز و همچنان اتفاق‌نظری در تعاریف بسیاری از تعابیر و اصطلاحات‌شان به‌چشم نمی‌خورد. ثانیاً در این تعبیر و تلقی‌ها، افزون بر آنکه اختلاف وجود دارد و نشانگر عدم اتفاق‌نظر سنت‌گرایان است، ابهام نیز هست. مثلاً سنت‌گرایان از «امر متعالی» سخن می‌گویند اما آشکار نیست که این «امر متعالی» چیست! البته در این‌باره بحث‌های کمی هم نکرده‌اند و با این ‌حال، به یک مفهوم قابل‌درک و دارای اجماع دست نیافته‌اند. علاوه بر این ابهام در تعاریف، ابهام در مضامین هم دارند و در این ‌زمینه ادبیات مشوشی را به‌کار گرفته‌اند به‌گونه‌ای که می‌توان شاهد آورد که «دینداری»‌ و «سنت‌گرایی» را یکسان می‌انگارند و «سنت‌گرایی» را در گرو دین‌گرایی می‌دانند. نیز می‌توان از میان آثار سنت‌گرایان شواهدی دال بر ملازمه بین «سنت‌گرایی» و «دین‌گرایی» آورد.

اما همان‌گونه که اشاره شد، بین «دین‌گرایی» و «سنت‌گرایی» تهافت و تفاوت بسیاری وجود دارد. گفتیم که سنت‌گرایان، سنت را حقیقتی مأخوذ از کل ادیان می‌دانند. سؤال اینجاست که آیا این امر (حقیقت مأخوذ از ادیان) در مقام نظر هست یا عمل؟ و یا اینکه چگونه ممکن است که بتوان در مقام نظر، یک عقیده روشن و درخور و قابل دفاع را از مجموعه ادیان، دین‌واره‌ها و عرفان‌ها اخذ کرد؟ برای سنت‌گرایان فرقی نمی‌کند که این ادیان چگونه باشند؛ از ادیان توحیدی و غیرتوحیدی، گرفته تا ادیان بی‌خدا و ملحدانه؛ از عرفان‌های موحدانه و وحدت‌گرا و اصیل متصل به ادیان توحیدی گرفته تا عرفان‌واره‌های جدید.

از مجموعه اینها چگونه می‌توان یک نظر و مفهوم واحد را به‌دست داد، درحالی که در برخی از این مسلک‌ها و گفتمان‌های معرفتی و معنوی که آنها (سنت‌گرایان) مماشاتاً دین می‌نامند، مثل بودیسم (البته در برخی از فرقه‌هایش) اصلاً «خدا» مغفول است، تا برسیم به ادیانی که چند خدایی و شرک‌آمیزند و در نهایت ادیان توحیدی و خداباور که احیاناً شامل ادیان توحیدی عقل‌گرا و غیرعقل‌گرا می‌شوند؟ بنابراین می‌بینیم که درخصوص مبدأ در سنت‌گرایی، تنوع بسیاری وجود دارد، تا به این برسیم که سنت‌گرایی درباره صفات و ذات مبدأ چه می‌گوید. در این وضعیت می‌توان از دیدگاه‌های الهیات سلبی و الهیات تعطیلی گرفته تا الهیات ایجابی و تشریحی که تلقی و تعریف آنها از ذات و صفات ، کاملاً متعارض و گاه متناقض است، سراغ گرفت.

حال این مجموعه را کنار هم بگذارید؛ ببینید آیا می‌توان یک امر و حقیقت قدسی مشترک از آن استخراج کرد؟ در این مجموعه، دین چند خدایی، دین موحد، دین ملحد و بی‌خدا، دین قائل به خدای واحد متشخص، دین قائل به خدایان متعدد متشخص، دین قائل به خدا بر مبنای الهیات سلبی، تشریحی، دین معتقد به حسن و قبح ذاتی افعال و دین منکر حسن و قبح ذاتی افعال و… در کنار هم قرار گرفته‌اند. پرسش بنیادین این است که چگونه می‌توان بین این تنوع و تناقض‌ها، تجمیع کرد و امری مشترک به ‌نام «سنت» را از آن اصطیاد کرد؟ برهمین مبنا، به‌سراغ سایر محورها هم می‌توان رفت؛ مثلاً در بحث «معاد»، «شریعت» و «اخلاق» در این دو مجموعه تفاوت‌های زیادی وجود دارد. به سخن بهتر در حوزه‌های هستی‌شناختی، اخلاق، شریعت، معاد، احکام و… نمی‌توان این تنوع ادیان و دین‌واره‌ها را کنار هم آورد، از آنها حقیقت واحدی استنباط کرد و گفت که این است حقیقت و سنت یکتایی که حرفش را می‌زدیم!

سؤال این است که سنت‌گرایان همگان را به چه چیزی فرامی‌خوانند؟ آنها ظاهراً مدعی هستند که همگان را به این حقیقت و سنت مشترک مأخوذ از ادیان و دین‌واره‌ها فرا می‌خوانند. حال‌ آنکه آیا می‌توان این حقیقت واحد را از ادیان توحیدی و ادیان چندخدایی مشترکاً استنباط کرد؟

• اگر اشتباه نکنم، شما بر این نظرید که «سنت‌گرایان» مبنای اعتقادی خود را از ادیان مختلف حتی ادیان شرک‌آمیز و بی‌خدا می‌گیرند؛ حال آنکه، تا جایی که از خلال آثار سنت‌گرایانی چون گنون، شوون و سید‌حسین نصر برمی‌آید، سنت‌گرایی، جست‌وجوی حقیقت متعالی و قدسی در بستر ادیان توحیدی با شرط التزام به یک دین خاص است. برای مثال فکر نمی‌کنم که دکتر نصر بر این نظر باشد که اعتقادات خود را از مجموع ادیان اخذ کرده است، بلکه او در جاهای مختلف ، خویش را ملتزم به اسلام و یک مسلمان می‌داند. حال ممکن است سنت‌گرایانی مثل «هیوستون اسمیت» و دیگران در این زمینه کمی متفاوت‌تر بیندیشند بنابراین دست‌کم می‌توان گفت که سنت‌گرایان در مورد چگونگی اخذ مبانی معرفتی و اعتقادی‌شان ، متفاوت می‌اندیشند؛ نه آنکه بگوییم آنها از میان عرصه فراخ ادیان تاریخی و معنویت‌های باستانی و جدید، اموری را گرفته و به هم متصل کرده‌اند و نام آن را «سنت» گذاشته‌اند. به نظرم باید درباره مفهوم و معنای «سنت» از دیدگاه سنت‌گرایان کمی دقیق‌تر بود.

آن‌قدر ادبیات سنت‌گرایان مشوش است که دقیقاً دراین‌باره نمی‌توان اظهارنظر کرد اما ظاهراً دیدگاه‌هایی در سنت‌گرایی وجود دارد که تقید به دین خاصی را در عمل و نظر ، شرط سنت‌گرایی می‌داند؛ از سوی دیگر، مصادیقی داریم که می‌بینیم در ادیان مختلف افرادی ادعای سنت‌گرایی می‌کنند. بنابراین، سنت‌گرایان هم در میان مسیحیان هستند و هم در بین یهودیان و مسلمانان و هم در جمع برخی از متفکران بی‌مذهب که بر سنت‌گرایی اصرار می‌ورزند و نیز [بین] کسانی که ظاهراً از دینی به دینی دیگر درآمده‌اند و هنوز معلق بین آن دو هستند. مثلاً همین کربن که یکی از شخصیت‌های برجسته‌ای است که به عالم اسلام به‌ویژه شیعه باطناً- که البته مورد تأیید نیست- خدمات زیادی کرده است بالاخره معلوم نشد که مسلمان است یا مسیحی؟!

شاید به تعبیر مزاح‌آمیز خودش، شیعه پروتستان بوده باشد. افراد نزدیک به وی ازجمله دکتر نصر تصریح می‌کنند که ما هیچ‌وقت ندیدیم که او نماز بخواند. به هرحال نهایتاً او را در قبرستان مسیحیان دفن کردند حال آنکه بسیاری تصور می‌کردند وی مسلمان شیعه است. اینکه یک مسیحی، یک یهودی، یک مسلمان و حتی یک بی‌مذهب هم می‌تواند سنت‌گرا باشد، محل بحث ماست. سؤال مهم این است که بالاخره این سنت‌گرایی چیست که با توحید، ثنویت و حتی با شرک می‌سازد؟ یا این سنت‌گرایی چیست که هم با شریعت می‌سازد و هم با لاابالی‌گری و عدم شریعت؟ کجا دینداری با تکثرگرایی دینی می‌سازد؟ اگر مسلمان باشیم و معتقد باشیم که اسلام حق منحصر یا لااقل [حق] شامل است، چگونه می‌توان پذیرفت هرآنچه که در اسلام هست در ادیان دیگر هم وجود دارد؟

آیا یک مسلمان می‌تواند به‌رغم عقیده به «خاتمیت» و عقیده به حصر حجت اسلام در عصر حاضر پس از انقضای دوران یهودیت و مسیحیت، بپذیرد که چیزی به‌نام سنت‌گرایی وجود دارد که از همه ادیان موجود و محقق فراهم آمده است؟ ما از دکتر نصر، به‌عنوان یک مسلمان شیعه می‌پرسیم که آیا شما از اسلام چیزی کم دارید که از مقوله‌ای به‌نام سنت‌گرایی سخن می‌گویید؟ اصلاً چرا سنت‌گرایی می‌گویید و نمی‌گویید اسلام‌گرایی، مسلمانی، تشیع و… ؟ آیا سنت‌گرایی چیزی افزون بر دیانت و حوزه‌های دینی به ما خواهد داد؟

اگر چیزی افزون‌تر نمی‌دهد، پس چرا در عرض اسلام از آن صحبت به‌ میان نیامده است؟ اگر چیزی افزون‌تر می‌دهد، آن چیست؟ اگر معتقدید که سنت‌گرایی چیزی اضافه‌تر از اسلام می‌دهد، این نشان می‌دهد که اسلام کاستی‌هایی دارد که برای رفع آن باید از بیرون آن، چیزهایی را اخذ کنیم. اینکه می‌گویند سنت‌گرایی مأخوذ از ادیان است، دقیقاً این معنا را می‌رساند که از مجموع ادیان چیزهایی گرفته می‌شود که در اسلام نیست و این، یعنی اینکه اسلام، دینی کامل و جامع نیست! بنابراین طرح ایده سنت‌گرایی در عرض اسلامیت و مسلمانی به شبهاتی از این دست دامن می‌زند.

علاوه بر اینکه پاره‌ای از باورهای مسلم دینی با برخی مدعیات سنت‌گرایی منافات دارد، مثل همین تکثرگرایی دینی. قول به اینکه حقیقت در مجموعه‌ای از ادیان و دین‌واره‌ها توزیع شده، از دیدگاه اسلام مردود است و آشکارا با آیات و روایات فراوانی از در مخالفت درمی‌آید.

• عطف به دلایلی که شما در رد سنت‌گرایی آوردید، پس چرا عده‌ای از عالمان جهان اسلام در شمار این جرگه درآمده‌اند و از آن دفاع می‌کنند؟ بی‌تردید نمی‌توان آنها را به عدم بصیرت در اسلام متهم کرد؛ آنها چرا خود را سنت‌گرا می‌دانند؟

من احساس می‌کنم که برخی از مروجان و مدعیان سنت‌گرایی در جهان اسلام «خود تاریخی»‌شان را گم کرده‌اند. آنها خود را به‌جای گنون و شوون گذاشته‌اند، حال آنکه گنون و شوون دو غربی‌ای بودند که از ظلمت مادی فرهنگ غرب گریخته و به دامان نورانی اسلام و جهان اسلام درآمده بودند و درواقع تحت فشار مادیت مدرن و با توجه به کاستی‌ها و نارسایی‌های دین رسمی آن خطه، برداشتی از اسلام پیدا کرده بودند که از قضا تمام آن (برداشت) غلط نبوده و باید که به آنها حق داد که چنین تفکر و رویکردی را اتخاذ کرده‌اند.

آنها در جایگاه و هویت تاریخی خودشان حق دارند که از چنان مادیت و نارسایی‌هایی بگریزند و به چیزی بهتر از آن دست آویزند. اما وقتی یک مسلمان شرقی ایرانی شیعه از آنچه که دیگران سخن می‌گویند، دم می‌زند، دچار یک «خود گم‌کردگی تاریخی» شده و به‌اصطلاح سوراخ دعا را گم کرده است. من مسلمان شیعه ایرانی چیزی فراتر از آنچه امثال گنون مرا به آن فرامی‌خوانند، در چنگ دارم. وقتی من از آنچه که گنون و دیگران از آن سخن می‌گفتند، دم بزنم، درواقع خودم را با آن خلط کرده‌ام. من از این مسئله به سیطره مجاز در هویت تاریخی تعبیر می‌کنم؛ به این معنا که یک انسان «من تاریخی»‌خود را گم کرده و من دیگری (مجازی) را بر خود تنیده و در آن جایگاه سخن می‌گوید. برخی از مسلمان‌زادگان و ایرانی‌تباران و یا حتی ایرانی مقیمانی که امروزه از سنت‌گرایی دم می‌زنند، مبتلا به چنین آفت معرفتی‌ای هستند.

• شما با ایجاد تمایز میان سنت‌گرایی غربیان و سنت‌گرایی مسلمانان، ۲ سنخ از سنت‌گرایی را مشخص کردید؛ سنت‌گرایی حاصل وضعیت تاریخی غرب و سنت‌گرایی ناشی از شرایط و بحران تاریخی کشورهای مسلمان که عده‌ای از مسلمانان را برای حل و تبیین آن به سمت این گفتمان گسیل داشته است. آیا می‌توانید کمی بیشتر این شرایط تاریخی و بحران برآمده از آن را بشکافید و تحلیل کنید؟

به‌نظرم عللی که موجب ظهور چنین گفتمانی شده، معطوف به علل تاریخی و فرهنگی عقبه دیگری به غیر از عقبه کشورهای شرقی و جهان اسلام است؛ عواملی مانند نارسایی‌ها و ناراستی‌هایی که در مسیحیت غربی بوده و پاسخگوی عطش معنوی جامعه خودش نیست. دلیل این مسئله کاملاً روشن است و آن انقضای تاریخ مصرف ادیان (مسیحی و یهودی) است. بنابراین، التزام به مسیحیت کنونی و محقق، خود‌به‌خود یکسری عوارض را به بشر امروز تحمیل کرده است. اینجاست که پاره‌ای از افراد خیرخواه و حقیقت‌جو در غرب که در پی چاره‌جویی جهت معضلات خود و دیگران هستند، می‌خواهند از چنین دینی بگریزند و به دامان چیزی بدیل آن پناه آورند. علاوه بر این، ایدئولوژی‌های مادی‌ای که در طی این ۴- ۳ قرن ترکتازی می‌کردند و میداندار عرصه‌های معرفتی و معیشتی بودند، نتوانستند به وعده‌های خود جامه‌عمل بپوشانند و در نهایت بشر از تحقق این وعده‌ها مأیوس شد؛ این بود که لیبرالیسم، مارکسیسم و… هیچ‌کدام نتوانستند گرهی از کار فروبسته بشر امروز بگشایند و نتیجتاً انسان کنونی در پی راهی برای خروج از این بن‌بست‌هاست.

این طبعاً بشر را به مکاتب و عقاید بدیل آن ایدئولوژی‌ها رهنمون می‌سازد. خستگی از زندگی سراسر مادی، حسی و صوری‌ای که همواره به تن و ظاهر می‌پردازد، انسان معاصر را به‌دنبال آرامش، امنیت روحی و لطافت آسمانی کشانده است. از این عوامل که بگذریم، این مجموعه گرایش‌ها یک خطر را برای قدرت‌های بزرگ پدید آورده است؛ این خطر پناه‌آوری این نسل به ادیان حقیقی یا دین بر حق ـ یعنی اسلام‌ـ است. به‌ویژه در این ۳دهه اخیر با ظهور انقلاب اسلامی این خطر جدی‌تر شد که مبادا این نسل پی به یک مسلک معنوی و ملکوتی ببرد که در آن صورت امکان جلوگیری و مقابله با آن از میان برود.

چون اگر دل‌ها معطوف به یک قضیه، حتی شخص بشود، با ترفندهای سیاسی و زور و اجبار نمی‌توان بر آن غالب شد؛ همان‌گونه که روزگاری قدرت‌های غربی، خرگاهی به ‌نام کمونیسم را برپا کردند تا باز سرنخ در دستان خودشان باشد. از این‌رو، تصورم این است که لیبرالیسم و کمونیسم ۲گفتمان و جریان برخاسته از مدرنیته‌ هستند. بنابراین هردو زاده مدرنیته هستند؛ لذا نزاع بین کمونیسم و لیبرالیسم یک نزاع خانوادگی است. پس از آنکه انقلاب اسلامی ظهور کرد و گرایش به الهیات رهایی‌بخش از ادیان به صحنه آمد، قدرت‌ها احساس کردند که یک رقیب جدی وارد میدان شده است لذا به این نتیجه رسیدند که باید رقیب ساختگی خود را رها سازند تا آن خرگاه برچیده شود.

بنابراین آنها در مقابل چشمان حیرت‌زده مردم جهان، مثل آب خوردن بساط کمونیسم را جمع کردند و به مقابله با آنچه که حقیقتاً می‌توانست رقیب لیبرالیسم باشد، برخاستند و آن [مقابله با] گرایش به دین و معنویت بود. آنها در تقابل با وحیانیت دو طریق را پیشه خود ساختند که درحقیقت ۲روش متعارف مقابله است و همواره در طول تاریخ چنین بوده است: یکی روش تقابل آشکار یا مقابله علنی؛ یعنی کارشکنی‌ها، تهاجم‌ها و جنگ‌های نظامی و اقتصادی. دوم، متوسل شدن به طریقه غیرمستقیم مقابله با آن، از طریق ایجاد جریان موازی. البته این روش (ایجاد جریان موازی) یک ترفند تجربه‌شده بشری است. آنها با این کارها می‌خواستند جریان مقابل را تضعیف کنند؛ از این‌رو، به نظرم، شعارهایی مثل معنویت‌گرایی و سنت‌گرایی جریان‌های موازی‌ای هستند که غرب پدید آورده تا با این موج جدید به مقابله برخیزد. بنابراین، سرنخ این جریان‌ها دست خود غربی‌هاست.

امروزه در آمریکا، بودیسم بیش از هر جای دیگری ترویج می‌شود اما از اسلام‌گرایی خبری که نیست، تقابل هم با آن می‌شود. البته مقصودم اسلام‌گرایی معتدل عقلانی وزین ‌است نه اسلام طالبانی که در جهان اسلام هم جایگاهی ندارد. اکنون طی چند دهه دکتر نصر سنت‌گرایی را در آمریکا ترویج می‌کند و کسی هم معترض او نیست و نمی‌شود؛ اما آیا همین فرد می‌تواند به‌راحتی از اسلام انقلابی و عدالت‌خواه سخن بگوید؟ حتماً اجازه نخواهند داد. تصورم این است که برای مقابله با رشد رقیب جدی لیبرالیسم و دمکراسی‌خواهی لیبرال‌منشانه غربی و نیز برای اشباع کاذب عطش معنویت در غرب، چیزی به‌نام سنت‌گرایی و معنویت‌گرایی به ‌تدریج دارد مطرح می‌شود. ازاین‌رو، سنت‌گرایی یا معنویت‌گرایی ضدیتی با لیبرالیسم، سکولاریسم و اومانیسم ندارد. البته ممکن است در برخی مباحث نظری با اومانیسم تعارض‌هایی داشته باشد؛ اما با آن دو (لیبرالیسم و سکولاریسم) تعارضی ندارد.

این است که من همواره گفته‌ام سنت‌گرایی و تجدد‌گرایی- مثل لیبرالیسم و کمونیسم- دو فرزند مدرنیته‌اند و اگر ظاهراً نزاعی بین آنها درمی‌گیرد، نزاعی خانوادگی است. ما این نزاع ساختگی و غیربومی را نباید به خانه خودمان راه دهیم. درست است که جامعه ما، جامعه مدرنیته‌زده است اما مدرن نیست. ما اصلاً به‌ عهد مدرنیته راه پیدا نکرده‌ایم تا برسد به پسامدرن. و بسا، بلکه قطعاً هرگز وارد عهد مدرنیته نخواهیم شد؛ چرا که مدرنیته یک دوره تاریخی، فرهنگی و معرفتی خاص است که پیشینه ویژه‌ای در اقلیم تاریخی خاصی دارد و روزی سپری خواهد شد. بنابراین مدرنیته ، متعلق به همان اقلیم و بستر تاریخی است و آوردن چنین گفتمان‌ها و چالش‌های غیربومی به سرزمین‌های شرقی مثل ایران- باز تأکید می‌کنم- نشانه «گم‌کردن هویت تاریخی اصیل»‌است.

• با وجود نکاتی که شما بیان کردید، هنوز این مسئله- که البته در پرسش‌های قبلی نیز به آن اشاره کرده بودم- روشن نشده که چگونه و چرا سنت‌گرایان مسلمانی نظیر دکتر نصر در آثار و گفتار خود، گفتمان «سنت‌گرایی»‌را نه‌تنها امری جدا و متمایز از اسلام – یا حتی تکمیل‌کننده آن- نمی‌دانند بلکه آن را در آیات و روایات اسلامی بازمی‌جویند؟ آیا این خوانشی دیگر از اسلام در کنار خوانش‌های موجود دیگر از آن نمی‌تواند تلقی شود؟

البته ما منکر خدمات دکتر نصر نیستیم و لذا کمال بی‌انصافی است که نسبت به کوشش‌های کامیابی که او در معرفی فلسفه اسلامی و فرهنگ تشیع در جهان غرب داشته، بی‌اعتنا باشیم؛ نیز این را هم بیفزایم که مقصودم این نبوده که هر آنچه را که دکتر نصر می‌گوید غلط است بلکه می‌خواهم بگویم که امثال دکتر نصر مبتلا به تشویش و اضطراب فکری هستند و به تعبیری می‌توان گفت که ۳دکتر نصر داریم: ۱- نصر مسلمان ۲- نصر صوفی ۳- نصر سنت‌گرا.

از اظهارات و آثار دکتر نصر، برای هر ۳ وجه شخصیتی می‌توان شواهد کافی آورد. حرفم این است که این‌سه با هم جمع نمی‌شوند و درواقع اگر مسلمان باشیم، نیازی به سنت‌گرایی و صوفی‌گری نداریم و آقای دکتر نصر با ترویج این معارف مشوش لطمه به فهم درست، سلیس، ناب و زلال از اسلام اصیل می‌زند. از این‌رو، ما از یک سو با نصر معتقد به اسلام روبه‌روییم و از سوی دیگر با نصری که در برخی آثارش تصریح کرده پیرو فرقه متصوفه «شاذلیه» است و در نهایت با نصری [مواجهیم] که از سنت‌گرایی- با همه ابهامات و شبهات پیش‌گفته- دفاع می‌کند. حرف من این است که این‌سه با هم ناسازگارند. وقتی دورادور به کلان‌اندیشه‌های دکتر نصر رجوع کنیم، ممکن است به نظر جالب بیایند اما هنگامی که در آنها دقیق می‌شویم و تجزیه و تحلیلشان می‌کنیم و التباس‌ها و شبهات، تعارض‌ها و تناقض‌ها را از آنها بیرون می‌کشیم، وی زیر سؤال می‌رود.

ما به جرم اینکه دکتر نصر همکار رژیم سلطنتی سابق بوده، نمی‌خواهیم همه شایستگی‌ها و خوبی‌های وی را انکار کنیم. اکنون هم بیش از آنکه در مقام نقد رفتار وی باشیم در مقام نقد گفتار و اندیشه‌های وی هستیم. در نتیجه باز تأکید می‌کنم که همه اظهارات دکتر نصر باطل و انحرافی نیست. ما مجموعه‌ای از آثار وی را نقد می‌کنیم و درواقع تناقض‌ها و تهافت‌های وی را مشاهده می‌کنیم. این را هم اشاره کنم که حتی باطل هم یکسره باطل نیست و درواقع هر شبهه‌ای، حق آمیخته با خطاست؛ به این معنا که در شبهه رگه‌هایی از حقیقت هست و کار ما بررسی آن رگه‌هاست وگرنه دکتر نصر یک مسلمان ایرانی است و به رغم اینکه با انقلاب مسئله داشته، در ظاهر کمتر تظاهر به ضدیت با آن (انقلاب) کرده است.