متن پنجمین جلسه خارج فقه الولایه منتشر شد

متن پنجمین جلسه خارج فقه الولایه منتشر شد

آنچه پیش روی خوانندگان ارجمند قرار دارد، سلسله مباحثی است برگرفته از دروس خارج فقه آیت الله رشاد تحت عنوان «فقه الولایه»

استعمالات کلمه ولایت در سطوح مختلف
خارج فقه الولایه / آیت الله علی اکبر رشاد / جلسه پنجم

۱) دولت و حکومت

امروز می خواهیم چند دلیل عقلی را بحث کنیم. قبل از آن چند نکته را توضیح می دهم. آنچه در این مباحث راجع به [کلمه] «ولایّت» اراده می‌کنیم که [در جلسات قبل بحث شد] منظور «ولایّت سیاسی» است. ولایت سیاسی می‌تواند در سطوح مختلف به کار رود؛ زیرا گاهی مراد از «ولایّت»، حکومت و دولت است؛ «حکومت» و «دولت» به معنای گسترده که ولیّ‌فقیه، رکن رکین آن است. ما در مبحث فقه الولایه، راجع به این معنا[ی کلمه ولایت] بحث نمی‌کنیم.
۲) فرد و شخص
معنای دوم اینکه مراد از «ولایّت»، آن شأنیت نفس الأمری است که یک فرد برای تصدی شئون حکومتی دارا است. فرد، دارای صفات و خصوصیاتی است که به اعتبار آن، از ولایت برخوردار است؛ یعنی شأنیت آن را دارد که شئون حکومتی را در مقام ثبوت تصدی کند. این هم یک معنای ولایت است.
۳) معنای مصدری و حدوثی
معنای سوم که کمابیش[کلمه ولایّت] به این معنا به کار می‌رود، منظور معنای مصدری کلمه ولایت است؛ یعنی إعمال حکومت، إعمال امیریّت از قبل ولیّ‌امر. ولایّت به معنای مصدری یعنی «إعمال ولایّت کردن». معطوف به مقام اثبات است.
در فقه الولایه، محل بحث اصلی معنای دوم و سوم است؛ [معنای دوم] در رابطه با مقام ثبوت یعنی «الشأنیه النفس الأمریه لتصدی الشئون الحکومیّه».[معنای سوم] مقام اثبات و خارج یعنی معنای مصدری «أی إعمال الإماره من قبل ولی الأمر».
مصب بحث ها در فقه الولایه، این دو لایه و مستوی است؛ لیکن در بحثی که جلسه قبل [اشاره] شد و امروز طرح می کنیم، بر معنای اول بحث می کنیم. معنای اول وسیع‌تر و نیز دربردارنده معنای دوم و سوم است. اگر از لابدیّت ولایّت و ضرورت حکومت بحث می‌کنیم، در حقیقت آن معنای وسیع از ولایّت را اراده می کنیم؛ [یعنی] «الولایه الحکومه و الدوله بمعناه الأوسع و سیکون ولی الأمر هو رکنه الرکین».
در واقع مقدمتاً راجع به ضرورت این معنا [معنای اول] و در این مستوی از ولایّت بحث می کنیم. می‌خواهیم بگوییم اصل وجود حکومت، لازم و ضروری است. اینجا در مقام اینکه بگوییم بعضی شأنیت نفس الأمریه دارند [اشاره به معنای دوم] یا بگوییم ولیّ‌امر باید إعمال امارت و ولایّت کند و معنای مصدری را اراده کرده باشیم [اشاره به معنای سوم] نیستیم؛ بلکه پیرامون معنای اول بحث می‌کنیم. وقتی می‌گوییم «لابدیّت الولایه» یعنی لابدیّت الدوله؛ در حقیقت می‌خواهیم این معنای وسیع از کلمه ولایت را به اثبات برسانیم.
مراد از ضرورت حکومت، مطلق حکومت است
نکته دوم اینکه ضرورت «مطلق حکومت» را مورد بحث قرار می دهیم نه حکومت اسلامی را؛ حکومت اسلامی ادله خاص خود را دارد که بعداً بحث خواهیم کرد.
ما الان در بحث هایی که مطرح می کنیم، می خواهیم بگوییم «حکومت»، مطلقاً لازم و ضروری است- اسلامی باشد یا غیر اسلامی- حکومت لازم است و برای جامعه حاکمی باید وجود داشته باشد.[الان در مقام استدلال برای ضرورت مطلق حکومت هستیم].جامعه اگر بدون حکومت باشد جنگل می‌شود.
نکته سوم اینکه [که در جلسه قبل مورد بررسی اجمالی قرار گرفت] ادله را می‌توان به فطریّه، عقلیّه، عُقلائیّه و شرعیّه تقسیم کرد؛ به عمومات هم می‌توان تمسک کرد [و ضرورت اقامه حکومت را می‌توان به وسیله آن اثبات کرد].
در ادله فطریّه به نحوی متکی بر اقتضای فطرت انسان تقریر دلیل کردیم. قهراً یک جنبه انسان‌شناختی دارد. در استدلال عقلی قهراً یک تبیین عقلی می‌کنیم که اگر فطرت را [شخصی] قبول ندارد، عقلاً او را قانع کنیم؛ ضرورت حکومت را تبیین عقلی می‌کنیم. چنانکه به لحاظ عُقلایی هم می‌توان استدلال کرد که در تاریخ بشر، هیچ جامعه بشری یافت نمی‌شود و نبوده که در آن حکومتی وجود نداشته باشد؛ این رویه عُقلای بشر است.
و شرعاً که می گوییم (یعنی اینکه بماهو انسانٌ مؤمنٌ و مسلمٌ و فارغ از اینکه آیا حکومت دینی بخواهد برپا شود یا نه) باید یک حکومتی باشد و [وجود حکومت] یک تکلیف است، نتیجه این می‌شود که [اگر] مؤمن در یک جامعه کفر زندگی می کند، آنجا [در بلاد کفر] نمی تواند بگوید اینجا نمی‌توان حکومت اسلامی برپا کرد زیرا ما اقلیت هستیم و زورمان نمی‌رسد پس نباید برای تشکیل حکومت تلاش کنیم و وظیفه ای نداریم و جامعه بدون حکومت بماند! ما می‌خواهیم بگوییم نمی‌توان گفت وظیفه ای نداریم؛ زیرا در دارالکفر نیز برای حفظ مصالح و آثار فراوان مترتب بر وجود حکومت در مقابل عدم وجود آن، تکلیف شرعی بر ذمه مؤمن می گذارد و مؤمن باید شرعاً برای استقرار یک حکومت تلاش کند؛ چنانکه نظم مطلوب است، امن مطلوب است و فی الجمله دفاع از حقوق مستحق مطلوب است و بسیاری از آثاری که بر وجود حکومت در مقابل عدم وجود آن مترتب است. پس مسلمان باید تلاش در جهت استقرار حکومت کند.
نکته بعدی اینکه وقتی می گوییم ادله فطریه و عقلیه و … به این معنا نیست که فطریه محض و عقلی محض است و کاری به منابع دینی ندارد؛ بلکه مثل بسیاری از امور که به رغم عقلی و فطری بودن، در کتاب و سنت از آن بحث شده است (ولو به عنوان إرشاد به حکم فطرت و حکم عقل بحث شده است).ممکن است ادله ذو‌وجهینی شود؛ یعنی از یک زاویه نگاه می‌کنیم حرف عقل است، از یک زاویه دیگر استدلال شرعی و وظیفه شرعی را بر عهده انسان مؤمن قرار می دهد.
استدلال عقلی بر ضرورت حکومت
یکی از استدلال‌ها می تواند این باشد که اصولاً بدون حکومت، إعمال نظام، ایجاد انتظام، پدید آوردن امنیت و تدبیر شئون عامه اصلاً ممکن نیست و این مطلب خیلی روشنی است؛ این در حالی است که بشر به همه این موارد و به امنیت نیاز دارد. بشر، بسیاری از نیازهایش را نمی‌تواند فردی برآورده کند؛ گاهی اجتماعی هم برآورده نمی‌شود و یک قدرت قاهره ای لازم است.
ما اینجا می خواهیم بگوییم إعمال نظام لازم است و تدبیر شئون عامه و حیویه انسان ضروری است. خلقت یک اقتضائاتی دارد. تطبیق این غایات خلقت و اقتضائات خلقت لازم است و اگر چنین نشود، اختلال نظام لازم خواهد آمد و نظام حیاتی بشر آسیب خواهد دید. بدین جهت است که احیاناً طبع بشر به سمت تخلف و تعدی گرایش دارد ولو فطرت او به سمت کمال، معنویت، عدالت، انصاف و آرامش گرایش داشته باشد ولی طبیعت بشر هم اقتضائاتی دارد و خدای متعال بشر را بدین شکل خلق کرده است.
استدلال به آیات
می توانیم به نحوی به آیات و روایات تلمیح کنیم و همین استدلال ها و تبیین‌ها را به لسان آیات و روایات ارائه کنیم:
«وَإِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلَائِکَهِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَهً ۖ قَالُوا أَتَجْعَلُ فِیهَا مَنْ یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِکُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ ۖ قَالَ إِنِّی أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ».(بقره- آیه ۳۰)
خدا به ملائکه می فرماید من می خواهم در زمین خلیفه‌ای قرار دهم. فرشته ها می‌گویند اگر عبادت می‌خواهید، ما انجام می دهیم. آیا می خواهید موجودی را خلق کنید که در زمین فساد می‌کند و خونریزی می‌کند؟! پاسخ می شنوند که من چیزهایی می‌دانم که شما نمی‌دانید.
این آیه حاکی از این است که طبع بشر، گرایش به فساد دارد. طبع بشر به زیاده‌خواهی و تعدی به حقوق و اموال و نفوذ دیگران گرایش دارد؛ و وقتی احساس تعارض و تزاحم منافع کند، منافع، جان و حقوق دیگران را فدای منافع و جان و حقوق خودش می‌کند.
اینجا گاهی پرسیده شده که فرشته ها این [خصوصیت انسان] را از کجا فهمیدند؟ خداوند می‌فرمایند من می‌خواهم [و قصد آن را دارم که] خلق کنم و هنوز انسانی روی کره زمین وجود ندارد و فرشته ها از پیشینه این موجود آگاهی ندارند. به چه صورتی قضاوت کردند؟
مرحوم علامه در المیزان احتمالاتی را مطرح می‌کنند که می‌تواند همه یا بعضی از آنها صحیح باشد: اینکه ملائکه یک خاطره بدی از آن موجود شبه انسان (نسناس) که قبل از انسان بوده و منقرض شده، داشتند و به خدا عرضه داشتند که آیا دوباره می خواهید شبیه چنین چیزی را خلق کنید؟!
احتمال دیگر این است که خدای متعال پیشتر راجع به انسان با ملائکه صحبت کرده و یک معرفتها و آگاهی‌هایی را به ملائکه فرموده است. فرض دیگر (سر و کار ما با این نکته سوم است) این است که [فرشتگان] دیدند این انسان در کره زمین گناه می‌کند و در عالم ماده زندگی می‌کند. موجودی که در عالم ماده زندگی می‌کند، تضاد منافع مادی خواهد داشت و لاجرم در عالم ماده دعوا، خصومت، تعدّی و ظلم و ستم واقع می شود و ظالم و مظلومی به وجود خواهد آمد؛ یعنی [فرشتگان] گویی اقتضائات حیات مادی را می‌دانستند و به اعتبار این اقتضائات، به خدا چنین عرضه داشتند؛ گویی پیش‌بینی می‌کنند؛ یعنی برآورد و ارزیابی ما [فرشتگان] این است که این موجود، چنین موجودی خواهد شد؛ چون در عالم ماده بنا هست زندگی کند، دچار مشکل خواهد شد.
اگر بخواهیم این معنا و احتمال سوم را تقویت کنیم، منظور این آیه آن است که طبع بشر چنین است؛ همانطور که گرایش به خیر و عدل و حکمت و علم و معنویت و انصاف که از پایگاه فطرت در وجود او است، فساد و امثال اینها نیز از پایگاه طبیعت او هست. اگر کسی بالا سر او نباشد، اگر سازمان و نظام و حکومتی نباشد، معلوم نیست چه اتفاقی خواهد افتاد؛ انسان ظلوم و جهول است.
کلام حضرت امیر در مورد ضرورت حکومت
از امیرالمومنین علیه السلام کلماتی در نهج البلاغه نقل شده- که مقدمه دیگری می‌شود برای تبیینی که خواهم آورد یعنی با توجه به اینکه بشر چنین است پس چنان باید باشد [یعنی باتوجه به اینکه بشر چنین حالات و سلوکی دارد پس باید حکومتی باید وجود داشته باشد]- در خصوص خوارج. مرحوم سید رضی در نهج البلاغه می‌فرماید:
و من کلام له علیه ‏السلام فی الخوارج لما سمع قولهم لا حکم إلا لله‏ قَالَ علیه ‏السلام کَلِمَهُ حَقٍّ یُرَادُ بِهَا الْبَاطِلُ نَعَمْ إِنَّهُ لَا حُکْمَ إِلَّا لِلَّهِ وَ لَکِنْ هَؤُلَاءِ یَقُولُونَ لَا إِمْرَهَ إِلَّا لِلَّهِ وَ إِنَّهُ لَا بُدَّ لِلنَّاسِ مِنْ أَمِیرٍ بَرٍّ أَوْ فَاجِرٍ یَعْمَلُ فِی إِمْرَتِهِ الْمُؤْمِنُ وَ یَسْتَمْتِعُ فِیهَا الْکَافِرُ وَ یُبَلِّغُ اللَّهُ فِیهَا الْأَجَلَ وَ یُجْمَعُ بِهِ الْفَیْ‏ءُ وَ یُقَاتَلُ بِهِ الْعَدُوُّ وَ تَأْمَنُ بِهِ السُّبُلُ وَ یُؤْخَذُ بِهِ لِلضَّعِیفِ مِنَ الْقَوِیِّ حَتَّى یَسْتَرِیحَ بَرٌّ وَ یُسْتَرَاحَ مِنْ فَاجِرٍ. وَ فِی رِوَایَهٍ أُخْرَى أَنَّهُ (علیه ‏السلام)لَمَّا سَمِعَ تَحْکِیمَهُمْ قَالَ‏ حُکْمَ اللَّهِ أَنْتَظِرُ فِیکُمْ وَ قَالَ أَمَّا الْإِمْرَهُ الْبَرَّهُ فَیَعْمَلُ فِیهَا التَّقِیُّ وَ أَمَّا الْإِمْرَهُ الْفَاجِرَهُ فَیَتَمَتَّعُ فِیهَا الشَّقِیُّ إِلَى أَنْ تَنْقَطِعَ مُدَّتُهُ وَ تُدْرِکَهُ مَنِیَّتُهُ.

خوارج شعار می‌دادند: لا حکم الا لله؛ معاویه نه علی (سلام الله علیه). زمانی که [امام علی علیه السلام این کلام را] شنید فرمود: «…کَلِمَهُ حَقٍّ یُرَادُ بِهَا الْبَاطِلُ» بله! این سخن حقی است لا حکم الا لله؛ حکمی جز حکم خدا نیست؛ ولی اینها مرض و غرض دارند و می خواهند با این کلام دقیق، چیز دیگری را اثبات کنند. با وجود اینکه کلمه حق است اما یک باطلی را اراده کرده‌اند.
«…نَعَمْ إِنَّهُ لَا حُکْمَ إِلَّا لِلَّهِ» بله! جزء خداوند، نمی تواند قانونگذار باشد، جز خدا نمی تواند فرمانروایی کند و فرمانش جاری و ساری شود ولی [خوارج] نمی‌خواهند بگویند حکومت باید دینی باشد، حکومت باید ملهم از وحی باشد، احکام حکومت باید مبتنی بر دستورهای الهی و وحیانی باشد؛ این ها نمی خواهند این را بگویند. «…وَ لَکِنْ هَؤُلَاءِ یَقُولُونَ لَا إِمْرَهَ إِلَّا لِلَّهِ» اینها می‌خواهند بگویند امیری جزء خدا نیست، إعمال حکومت رأساً جزء خدا نمی تواند باشد؛ خداوند باید بر تخت بنشیند و جامعه را اداره کند و کسی دیگر ولو بر اساس احکام الهی حق ندارد حکومت کند.
«…وَ إِنَّهُ لَا بُدَّ لِلنَّاسِ مِنْ أَمِیرٍ بَرٍّ أَوْ فَاجِرٍ» (بعد استدلال فرمودند که این حرف [خوارج] غلط و باطل است) مردم یک امیری می‌خواهند؛ ولو حکم الهی اجرا نشود ولی جامعه جنگلی و رها مطلوب نیست و باید امیر و مدیری بالای سر جامعه باشد؛ حال این امیر و مدیر نیکو باشد یا فاجر و تبهکار و فاسق. چرا؟ زیرا وجود حکومت- هر نوع که باشد- بهتر از نبود آن است؛ چون در نبود آن، خساراتی بر بشر (چه مؤمن و چه غیر مؤمن) وارد می شود که چاره ای در قبال آن نیست. اگر مردم را به حال خود رها کنیم فجایر بسیاری بدتر از فجور و فسق حاکم غیر مؤمن و غیر الهی اتفاق می افتد.
«…یَعْمَلُ فِی إِمْرَتِهِ الْمُؤْمِنُ» تا مؤمن بتواند در ذیل سایه امارات او[حاکم] ولو برّ نباشد و فاجر باشد، کار خود را انجام دهد؛ مؤمن دنبال نماز و عبادت است لااقل اینها را انجام بدهد ولو احکام الهی ترک شود ولی وظایف فردی و احکام شرعی فردی خودش را که می تواند انجام بدهد.
«…وَ یَسْتَمْتِعُ فِیهَا الْکَافِرُ» کافر هم زندگی کافرانه خودش را ادامه دهد؛ بالاخره او هم انسان است؛ خداوند او را خلق کرده [تا] از مواهب حیات بهره ببرد. وقتی حکومت باشد این شدنی است.
«…وَ یُبَلِّغُ اللَّهُ فِیهَا الْأَجَلَ» تا خدای متعال اجل را هم ابلاغ کند یعنی هستی انسان و جامعه. به هر حال یک زمانبندی وجود دارد و خدای متعال مهلت بدهد و این زمان ها را اعلام کند تا مشخص شود چه کسی به چه شکلی زندگی خواهد کرد، کافر تا چه زمانی به کفر خودش ادامه خواهد داد و مؤمن تا چه زمانی عبادت خواهد کرد یا اعمال خودش را انجام خواهد داد.
«…وَ یُجْمَعُ بِهِ الْفَیْ‏ءُ» تا مالیات‌ها و خَراج ها دریافت شود. به هر حال اگر این ها نباشد، جامعه اداره نمی‌شود.
«…وَ یُقَاتَلُ بِهِ الْعَدُوُّ» بالاخره هر جامعه ای دشمنی دارد و جوامع دیگری وجود دارد که ممکن است تعدی کنند. وقتی امیر و حاکم و حکومتی باشد، مردم یک بالاسر و فرمانده‌ای دارند و می توانند با دشمن خود بجنگند.
«…وَ تَأْمَنُ بِهِ السُّبُلُ» راه ها به وسیله این امیر امن می‌شود. به هر حال بهتر از آن است که هیچ کسی نباشد و هرج و مرج شود.
«…وَ یُؤْخَذُ بِهِ لِلضَّعِیفِ مِنَ الْقَوِیِّ» تا اینکه حق ضعیف از قوی ستانده شود.
«…حَتَّى یَسْتَرِیحَ بَرٌّ وَ یُسْتَرَاحَ مِنْ فَاجِرٍ» تا اینکه آدم خوب زندگی راحتی داشته باشد و از فاجر در امان باشد؛ مرحوم سید رضی اینجا می فرمایند «وَ فِی رِوَایَهٍ أُخْرَى أَنَّهُ (علیه ‏السلام)لَمَّا سَمِعَ تَحْکِیمَهُمْ قَالَ…» وقتی تحکیم این ها را شنید (که ظاهراً همان درخواست حکمیت مراد است) [خوارج] می‌گویند ما بدین صورت قبول نداریم [و حکومت علی بن ابی طالب را به این شکل قبول نداریم]، نه این را قبول داریم و نه آن را و حکمیت باید اجرا شود. احتمالاً «تَحْکِیمَهُمْ» به این معنا است و می تواند به معنای این باشد که قضاوت و درک و داوری آنها را وقتی شنید [امام علیه السلام] فرمود «قَالَ‏ حُکْمَ اللَّهِ أَنْتَظِرُ فِیکُمْ» من درباره شما منتظر داوری خدا هستم و سرانجام آینده شما چه خواهد شد و خدا سرنوشت شما را چگونه قرار خواهد داد؛ و یک احتمال این است که عاقبت شما چطور خواهد شد یا اینکه «حُکْمَ اللَّهِ أَنْتَظِرُ فِیکُمْ» من منتظر حکم خدا در مورد شما هستم تا خدای متعال چه چیزی الهام می کند تا من با شما چگونه رفتار کنم.
و همین اتفاق افتاد که حضرت علی علیه السلام به ناچار با خوارج از راه جنگ درآمدند و بعد از اینکه آنها را نابود کردند، فرمودند من چشم فتنه را از حدقه بیرون آوردم و این‌ها مایه فتنه بودند. امیرالمومنین علیه السلام این را بسیار مهم می‌دانستند که توانستند خوارج را متلاشی کنند و خطر خوارج را از پیش پای مردم و مؤمنین و مسلمانان بردارند و واقعاً چنین است. اگر حضرت سیدالشهدا علیه السلام جریان اُمَویّت را رسوا نمی فرمود، آنها باقی بودند؛ همچنین از بین قاسطین، مارقین، ناکثین. و اگر امیرالمؤمنین علیه السلام به تعبیر خودشان چشم فتنه را از حدقه بیرون نمی کشیدند، خوارج جهان اسلام را فرا می گرفت (شبیه به جریانی که در روزگار ما به عنوان جریان داعش پیش آمد. اینها همان ذهنیت خوارجی داشتند ولو سنی بودند) و معلوم نبود چه بلایی در طول تاریخ بر سر جهان اسلام بیاید.
بعد ایشان فرمودند «…وَ قَالَ أَمَّا الْإِمْرَهُ الْبَرَّهُ فَیَعْمَلُ فِیهَا التَّقِیُّ وَ أَمَّا الْإِمْرَهُ الْفَاجِرَهُ فَیَتَمَتَّعُ فِیهَا الشَّقِیُّ إِلَى أَنْ تَنْقَطِعَ مُدَّتُهُ وَ تُدْرِکَهُ مَنِیَّتُهُ» اینها داوری و قضاوت خود را نسبت به قضیه مطرح می‌کنند. من منتظر هستم تا حکم خدا چه می‌شود؛ لیکن مگر ممکن است جامعه و سرزمینی بدون آمر باشد؟ در امارت نیکوکار و صالح، افراد تقی و پرهیزگار عمل می‌کنند و دینداری خود را ادامه می دهند؛ اما امارت و حکومت فاجر و فاسق و غیردینی و حتی ضد دینی شقی زندگی می کند.
این کلام امیرالمؤمنین علیه السلام را به اَشکال مختلف با تفاوت های گوناگونی در منابع مختلف از اهل سنت تا شیعه فراوان نقل کرده‌اند. مبرّد در کتاب «الکامل فی اللغه و الأدب» همین مطلب را نقل کرده است. الکامل، یک کتاب خیلی قدیمی است. مبرّد در سال ۲۸۵ فوت شده است؛ در نتیجه در خلال بحث های لغوی ادبی روایاتی که نقل می کند محل توجه است.
متقی هندی در «کنزالعمال» هم نقل می‌کند که البته به این قصه پیوند نمی زند.
به هر حال اینکه حتی اگر امیری که مؤمن نباشد، بِرّ نباشد و فاسق و فاجر باشد قهراً حکومت سکولار باشد، بهتر از فقد حکومت است.
اجمال این بحث این می شود که بشر طبایعی دارد و آن طبایع نیاز به مهار کردن و مدیریت دارد و مهار و مدیریت طبایع منفی، جز به وجود حکومت میسر نیست؛ و وجود حکومت را اگر مشروط کنیم به موارد حکومت عدل و حکومت دینی دائماً و اگر [حکومت دینی] نبود پس نیاز به حکومت نیست، در این صورت جامعه جنگل می شود و آن طبایع منفی دمار از روزگار مردم می کشد، اختلال نظام لازم می آید، بسیاری از مصالح فوت می شود، بسیاری از منافع پایمال می شود.
بحث بر سر «اصل حکومت» است (نه بحث حکومت دینی) که اصل حکومت یک ضرورت عقلی است و باید در زندگی و حیات بشر و جوامع وجود داشته باشد. این یک تبیین کمابیش عقلانی از لابدیت «ولایت» و «حکومت» بود.
و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته

دیدگاهتان را بنویسید