حجب النّور

اِلهی هَبْ لِیْ کَمالَ الْأِنْقِطاعِ اِلَیکَ، وَ اَنِرْ اَبْصارَ قُلوبِنا بِضِیاءِ نَظَرِها اِلَیْکَ، حَتّی تَخْرِقَ اَبْصارُ الْقُلوُبِ

حُجُبَ النّورِ، فَتَصِلَ اِلَی مَعْدِنِ الْعَظِمَهِ، وَ تَصیرَ اَرْواحُنا مُعَلَّقهً بِعِزِّ قُدْسِکَ.

(مناجات شعبانیه، بحارالانوار، ج ۱، ص ۹۹-۹۷)

در اینجا انجمن کرده‌‌ایم تا از شخصیتی سخن ‌بگوییم که نسبت شاعری به او شایان شأن شاهین آسای او نیست؛ و به قول اقبال لاهوری: سخن‌سرا نامیدن چون اویی، نوعی تهمت و تحقیر رواداشتن به او است:

نبینـد خیـر آن مـرد فـرودسـت که بر من تهمت شعر و سخن بست

چه آنکه گفته‌اند: «الشِّعرُ کَمالٌ لِلنّاقصِ وَ نَقْصٌ لِلکاملِ»: شعر، برای ناقص کمال و برای کامل نقص است؛ فردوسی، مولوی، سعدی و جامی به صفت و نسبت شاعری بزرگ و ارجمند نمی‌شوند، بلکه شعر با نسبت خویش به این بزرگان، بزرگ و ارجمند می‌گردد.

حضرت امام (سلام الله و رضوانه علیه) شعر نمی‌سرود، بلکه شعر یکی از سرریزهای وجود ذی‌وجود او بود. او اقیانوسی بود مواج و فیاض، سرشار و لبریز که زلال معرفت و معنویت از ژرفنای وجود کران ناشناس او سرریز می‌کرد؛ معارف الهی و مواهب معنوی او به صُور گوناگون: گاه به نثر و گاه به نظم، گاه به لفظ و گاه به فعل، گاه به عبارت و گاه به اشارت، مجال تجلی و تبلور می‌یافت.

همان‌گونه که قول و فعل، حرکات و سکنات معصوم(ع) حجت و حقانیت است، همه‌ی تجلیات وجود حضرت امام(س) نیز سراسر بهره و برکت بود؛ زیرا وجود ایشان تجلی‌گاه مشیت الهی و نمودی از رحمت ربانی در روزگار ما بود. چه آنکه او انسان کامل بود و انسان کامل، مظهر اسم جامع و اعظم الاهی ـ که اسم «الله» و «رحمان» است ـ قلمداد می‌شود؛ اهل‌الله گفته‌اند: هر شخص و شیئی مظهر یکی از اسماء و اوصاف الهی است و انسان کامل مظهر اسم اَلله و رَحمان است و همه‌ی اسماء و صفات جمالی و جلالی الهی در الله و رحمان مْنطوی است و وجود امام لبریز از لاهوت و مملو از ملکوت بود، از این‌رو هرچه از او سر می‌زد، برکت و رحمت بود و شعر نیز یکی از آبشخورهایی بود که از سرچشمه‌ی وجود فیاض و مالامال از برکت او نشأت می‌گرفت و به دشت جان‌های عطشناک در روزگار ما فرو می‌ریخت، نثر او و خطابت او، اشارت او و کتابت او، هریک شریعه‌ای از بحر فیاض وجود او بود.

عمده‌ی اشعار برجای مانده از حضرت امام(س) در زمره‌ی شعر عرفانی تعریف می‌شود، هرچند در مجموعه‌ی دیوان آن بزرگوار، پاره‌ای از اشعار به چشم می‌خورد که از سنخ شعر عرفانی قلمداد نمی‌شود، ولی تعداد آن‌ها بسیار اندک است؛ ‌چنان‌ که از باب تغلیب می‌توان گفت که شعر او همه عرفانی است. من چندان با آثار و مآثر آن بزرگ آشنا هستم که ادعا کنم: امام آنقدر که در شعر، درون‌مایه‌ی عرفان خود را نمایانده است در نثرش ننمایانده است، به‌اقتضای بی‌پیرایگی عالم شعر و ویژگی زبان شاعری، درون و دغدغه‌های امام در شعرش بی‌پرده‌تر و بی‌پیرایه‌تر بازتابیده است؛ امام آثار عرفانی متعددی دارد، مانند: مصباح‌الهدایه، سرالصلوه، آداب‌الصلوه، شرح دعای سحر، اربعین حدیث، تعلیقه بر فصوص‌الحکم ابن‌عربی و تعلیقات بر مصباح‌الانس که جملگی مأثر منثور آن بزرگوارند و در دوره‌ی جوانی (سنین سی تا چهل) پیش از میان‌سالی به نگارش درآمده‌اند، اما شعر ایشان متعلق به دوران کهولت و کمال او است و افزون بر این که، وضوح و زلالی شعر او در بازگفت مواجید عرفانی بسی بیش‌تر از آثار منثور اوست.

برخی پنداشته‌اند که عرفان او را در ذیل عرفان و تفکر ابن‌عربی باید شناخت و خیال کرده‌اند که حضرت امام(س) را پیرو ابن‌عربی قلمداد کرده‌اند، من معتقدم این ادعا تمام نیست زیرا امام(س) به مولوی می‌ماند که شخصیت او فراتر از مشرب‌ها و مسلک‌های رایج است، چنان‌که متحیرید مولوی را از نظر مسلک و مذهب عرفانی و کلامی چه بنامید؟ شیعه یا سنی؟ جبری یا تفویضی؟ او کیست؟ چیست؟ پارساست یا ترسا؟ ربانی است یا رند؟ عارف است یا فیلسوف؟ امام نیز چنین شخصیتی است، او را نمی‌توان ذیل تفکر عرفانی ابن‌عربی یا مسلک‌های دیگر تعریف کرد؛ او از منتقدان ابن‌عربی محسوب می‌شود ویژگی حواشی امام بر فصوص ـ در قیاس با دیگر شروح و تعلیقات ـ نقادانه بودن آن است، گاه آن‌چنان تند و تلخ و از موضع غیرت تنزیه توحیدی به آراء ابن‌عربی تعرض کرده و به جسارت‌های او تعریض و تهاجم می‌کند که خواننده می‌پندارد اگر از مقام و مسند فقه و فقاهت بدو می‌پرداخت و می‌تاخت، مرتدش می‌خواند!! کما این که، به نظر این ناچیز، به لحاظ سلوک عملی نیز او فراتر از ابن‌عربی بود؛ زیرا که او مشعل ولایت اهل‌بیت را فراراه داشت و خورشید معرفت و فقاهت را در سینه، و از حیث التزامات و ریاضت شرعی نیز به شدت مداوم و مقاوم؛ او شریعت را شرط طریقت و شطر حقیقت می‌دانست، او در حالی که عارفی بود بزرگ و فیلسوفی بود سترگ، اصولی بود متعمق و فقیهی بود مجدد، مجاهدی بود متحمس و سیاستمداری بود مقتدر، که ایران و جهان تنها بْعد سیاسی حماسی شخصیت منشورواره‌ی او را شناخت؛ هرچند نه برای ما و نه برای جهانیان، آن‌چنان که باید، جنبه‌ی سیاسی و حماسی او نیز شناخته نشده، او نخستین کسی بود که، پس از فتوری تاریخی و طولانی به تدریس فلسفه در حوزه‌ی قم پرداخت و کسانی مانند استاد شهید مطهری(ره)، پیش و بیش از آن‌که شاگرد فقهی او باشند، شاگرد فکری و فلسفی او به شمار می‌رفتند. پیش از آن‌ که مؤسس فلسفه نوصدرایی ـ مرحوم علامه طباطبایی ـ فعالیت خویش را آغاز کند و حتی پیش از آنکه علامه، مدرس رسمی حکمت در حوزه قلمداد شود، امام مدرس شناخته‌ی حکمت اسلامی بود، من به اعتبار مقایسه‌ی استعداد این دو بزرگوار (علامه و امام) عرض می‌کنم، اگر امام، تدریس حکمت و فلسفه را به موازات علامه ادامه می‌داد، بر علامه پیشی می‌گرفت، هوش و ذکاوت فوق‌العاده‌ی امام، مؤید این ادعاست.

به هر روی شعر امام(س) سراسر بازگویی صافی و صریح دغدغه‌ها و دردهای معنوی و مینوی اوست و از جمله مباحثی که آن بزرگوار بسیار در شعر خود بدان پرداخته ـ چنان‌که در خطابه‌های عمومی نیز گاه به آن اشاره می‌کرد ـ مسأله‌ی «حجاب‌های ظلمانی و نورانی» است. اهل معرفت معتقدند که جهل و جهد و رذایل اخلاقی، حجاب مشاهده‌ی جمال جمیل جهان و شهود شاهد ازلی‌اند. اینها حجاب‌های ظلمانی و سلبی‌اند و امکان آنها برای همه وجود دارد. اما یک سلسله حجاب‌های نورانی وجود دارد که به‌رغم آن‌ که از جنس نوراند (گفتیم: نور ظاهر و مظهِر است، خود ظاهر است و مظهر غیر است) ولی حاجب حقیقت و حاجز حق هستند؛ برای نمونه علوم اعتباری و علوم نظری در نزد همه، نور و مظهِر انگاشته می‌شوند، ولی در نزد عرفا مانع ظهور و شهود حق و حقایق قلمداد می‌شوند، حتی فقه که به معنی فهم است نیز حجاب شمرده می‌شود و فلسفه که اشرف علم به اشرف معلوم است، حاجز انگاشته می‌شود؛ فلسفه که فراگیرنده‌ی خویش را، به عالَم محاذی و مضاهی عالَم عین تبدیل می‌کند، حجاب نورانی است.

انسان به عنوان گل سرسبد آفرینش، عالَم صغیر خوانده می‌شود و عالَم، انسان کبیر؛ انسان عالَم فشرده است. یعنی موجودات همه‌باهم مظاهر همه‌ی اسماء الهی‌اند و انسان به تنهایی مظهر همه‌ی اسماء الهی قلمداد می‌شود؛ پس آدم برابر است با عالم، اما از عالم فشرده‌تر است و البته فشردگی آن در معنای کوچک‌تر و کم‌تر بودن نیست، بلکه مانند یک لوح فشرده‌ی چند گرمی است که حاوی یک کتابخانه‌ی عظیم و حجیم چند میلیون جلدی است و این لوح، کم‌ارزش‌تر از تمام آن کتابخانه نیست، حتی از جهاتی نیز این لوح فشرده برتر و ارزشمندتر است، زیرا کاربرد لوح فشرده‌ی الکترونیکی امروزه بسیار بیش‌تر از یک کتابخانه کاغذین است؛ زیرا لوح، قابل حمل و نقل است، کار با آن زمان چندانی نمی‌برد و گویی زمان نیز در آن فشرده شده است، همه‌ی معارف و علوم موجود در آن به سهولت و سرعت و بسیار متنوع قابل بازیابی است. این تشبیه معقول ـ بلکه مشهود ـ به محسوس است، همان‌گونه که لوح فشرده یک کتابخانه‌ی چند میلیون جلدی کپسوله شده و فشرده‌ی آن کتابخانه بزرگ است انسان نیز عالم صغیر است، یعنی فشرده‌ی گیتی است اما برابر و هم ارزش با همه‌ی گیتی است.

اَتَزْعَم اَنـت جـرمٌ صغیرٌ وَ فیکَ انْطویَ العالمُ الاکبرُ

فلاسفه می‌گویند: آن ‌که فلسفه می‌خواند و می‌داند عالمی می‌شود مشابه و موازی عالم خارج: «یَصیُر عالَماً مُضاهیاً»، اینجا عالِم، عالَم می‌شود! و انسان حکیم به هستی فشرده بدل می‌گردد و این همان صفت انسان کامل است. این است معنی «جهانی است بنشسته در گوشه‌ای»! پس در حقیقت، فلسفه به فیلسوف حضور می‌دهد، او در همه‌ی هستی حضور می‌یابد و به عالَم بدل می‌شود. با این همه ولی در نگاه اهل معرفت، فلسفه حجاب است. حتی عرفان حجاب است؛ زیرا عرفان نظری نیز در زمره‌ی علوم عقلی و دانش‌های نظری و بحثی است و همه‌ی انسان‌ها قدرت فراگیری آن را دارند. آن‌چه پرده می‌درد و پیرایه می‌برد و حجاب‌ها را «زملک تا ملکوت» از پیش چشم‌ها برمی‌دارد و امکان دست‌یابی به آن برای هر کسی وجود ندارد، شهود و معرفت شهودی است. عرفان حقیقی آن چیزی است که در آن، وجود انسان عارف شود، نه ذهن او. علم حصولی به عرفان ارزش ندارد، اصولاً عرفان نظری، نوعی فلسفه است؛ بنابراین علم به معارف آن مانند علم حصولی به فلسفه، فیزیک یا هر علم دیگر است؛ این علم حضوری است که ارزش است، این شهود است که ارزشمند است، به نظر می‌رسد علم شهودی غیر از علم حضوری است و شهود از جنس دیگر است و اگر با علم حصولی و حضوری، مقسم مشترکی داشته باشد، تقسیم ثُنایی علم به حصولی و حضوری باطل می‌شود و لهذا شاید درست‌تر آن باشد که علم به سه قسم: حصولی، حضوری و شهودی تقسیم شود (این نکته‌ای است که من علاقه‌مندم روزی به آن بپردازم). به هرحال بسیارند کسانی که همان‌گونه که فلسفه می‌خوانند، عرفان نیز می‌خوانند و همان‌طور که به صرف فلسفه‌دانی کسی فیلسوف نمی‌شود. داننده‌ی عرفان نیز عارف نمی‌گردد؛ زیرا عرفان چشیدنی و دیدنی است نه خواندنی و دانستنی،‌ دیدن کجا و دانستن کجا؟

داستان معروف شیخ‌الرئیس ابن‌سینا و ابوسعید ابوالخیر را شنیده‌اید که در پی ملاقات و مذاکره‌ی طولانی که میان آن‌دو رخ داد، ابن‌سینا گفت: آن‌چه ما می‌دانیم، او می‌بیند، ابوسعید نیز گفت: که آن‌چه ما می‌دیدیم او می‌دانست. به نظر من این دو عبارت از این دو بزرگ یا در صادر نشده یا دقیق نقل نشده؛ زیرا همه‌ی آن چه را که عارف می‌بیند، فیلسوف نمی‌تواند بداند. ابن‌سینا اشارات نوشته است و سه نمط هشتم، نهم و دهم آن را به عرفان نظری اختصاص داده است (از این‌رو ابن‌سینا را باید در زمره‌ی مؤسسان عرفان نظری برشمرد) اما او را در جرگه عارفان به شمار آورد، چنان که ایشان در اواخر عمر توفیق یافته بود، فلسفه جدیدی تاسیس کند. همانند شفا و قانون، دائره‌المعارفی در فلسفه جدید خود با نام حکمهالمشرقیین تألیف کرده بود که مجموعه‌ی آن نوعی فلسفه‌ی عرفانی بوده و متأسفانه در یورش مهاجمان به کتابخانه‌ی سلطنتی اصفهان به تاراج رفت. اشارات بوی آن حکمت را می‌دهد. اشارات و تنبیهات آخرین اثر و چکیده‌ی حیات علمی او قلمداد می‌شود (این اثر از جهت ساختار فنی، بْعد علمی و زبان، در قیاس با سایر آثار شیخ بسیار منسجم، دقیق و سلیس است).

از نظر امام(س) آن‌چه حجب ظلمانی و حجاب‌های نورانی را از پیش چشم آدمی کنار می‌زداید، عشق است؛ اگر کسی بدان دست یابد به معرفت دست یافته است و به حضور و شهود نایل آمده است.

اینک برخی از شواهد آنچه را که معروض افتاد، از دیوان اشعار آن بزرگوار ذکر می‌کنم؛

حضرت امام(س) بشر را یکسره در حجاب می‌داند:

در حجابیم و حجابیم و حجابیم و حجاب

این حجاب است که خود راز معمای من است!

(دیوان، نسخه دوم، ص ۵۵)

لطف معنوی ادبی خاصی در مصراع نخست نهفته است: «در حجابیم و حجابیم و حجاب»؛ یعنی در آغاز می‌فرماید: «در حجاب» قرار داریم و سپس می‌فرماید: ما خود حجاب محض هستیم و همچنین با تکرار «حجابیم و حجابیم و حجاب» به خواننده القاء می‌کند که ما «حجاب مضاعف» و مکرریم، «حجاب در حجابیم»، یکسره حجابیم!

در جای دیگر فرموده است:

پـاره کـن «پرده‌ی انـوار» میـان مـن و خـود

تـا کنـد جلـوه رخ مـاه تـو انـدر دل مـن

(ص ۱۶۸)

«پرده‌ی انوار» تعبیر نغز و لطیفی است، «انواری که پرده است»! اگر حجب نورانی کنار برود، معرفت قلبی حاصل می‌شود، جایگاه و جلوه‌گاه معرفتی که از درون حجب نورانی به دست می‌آید قلب است نه عقل و ذهن، و آن‌چه کارگشا و راهگشاست، معرفت قلبی و شهودی است.

در بـر دلشدگان علـم حجاب اسـت حجاب

از حجاب آنکه برون رفت به حق جاهل بود

(ص ۹۸)

کسی که به این علوم ظاهری جاهل باشد از حجاب بیرون می‌رود و آن‌که به علوم ظاهری مبتلا باشد در حجاب‌های تودرتوی نورانی حبس شده است؛ حجاب‌های نورانی مانند پیله‌ی سفیدفام و لطیف که پرنیان نیز از آن به دست می‌آید، پروانه را در میان گرفته و او را اسیر خود می‌کند و تا هنگامی که این پرده‌ی پرنیان شکافته نشود، حبس و هجر ادامه دارد.

از درس و بحث و مدرسه‌ام حاصلی نشد کی می‌توان رسید به دریا از این سـراب!

هر چـه فراگرفتم و هـر چـه ورق زدم چیزی نبـود غیر حجـابی پـس حجاب

(ص ۴۴)

علوم بحثی و علوم مدرسه‌ای سراب و فریب است، آب حقیقی علم حقیقی است.

امام(س) از نوجوانی به درس و بحث پرداخت و از همه‌ی علوم الاهی در حد اعلی آگاهی داشت. در بعضی از این علوم قطعا سرآمد بود؛ به طور مسلم او در فقه سرآمد معاصران خویش بود. بی‌شک او در فقه سیاسیات، اجتماعیات و معاملات آراء جدیدی ارائه کرد و در این ابواب بر اقران خود پیشی گرفت، او در اصول فقه و روش‌شناسی معرفت دینی نظریه‌پردازی کرد و نظرات تازه‌ای را مطرح کرد، ولی با وجود چنین زمینه‌هایی، ایشان می‌گوید: «آنچه من طی قریب سه‌ربع‌قرن از علوم بحثی و اعتباری فراگرفتم، همه حجاب بود»:

از قیل و قال مدرسه‌ام حاصلی نشد جز حرف دلخراش، پس از آن‌همه خروش

(ص ۱۲۵)

بـردار کتـاب از بـرم و جـام مـی آور

تا آن‌چه که در جمع کتب نیست بجویم

از پیچ و خم علم و خرد رخت ببندم

تـا بـار دهـد یـار بـه پیچ و خـم مویـم

(ص ۱۶۱)

زلف در ادبیات عرفانی کنایه از مجموعه‌ی آفریده‌ها است، (طبیعت پیچیده، خلقت متکثر)، ‌آن‌که در پیچ‌و‌خم اوراق تودرتوی دفتر و کتاب گم شد به پیچ‌وخم مظاهر و مجالی الهی دست نمی‌یابد؛ چنان که از دید امام بار یافتن به محضر هستی از رهگذر علم و خرد میسر نیست.

علمی که جز اصطلاح و الفاظ نبود جز تیرگی و حجاب چیزی نفزود

هـرچنـد تو حکمـت الهی خانیش راهی به‌سوی کعبه عاشق ننمود!

(ص ۱۹۹)

با این که فلسفه، حکمت الهی نامیده می‌شود؛ ولی جز مشتی اصطلاح و الفاظ چیزی نیست و به وسیله‌ی آن هرگز عاشق را به کعبه‌ی مقصود راه نمون نمی‌شود؛ زیرا دستاورد فلسفه نیز علم حصولی است، از تحصیل فلسفه مجموعه صُورَی عقلانی در ذهن آدمی نقش می‌بندد، این صُور حجاب حقیقت است و مایه‌ی تیرگی و تحیر.

فلسفه‌دانان به خود غرّه‌اند و علوم دیگر را در خور قیاس با فلسفه نمی‌دانند، خود دچار حجاب اکبرند و سرانجام «خویشتن» بر سر این سرگرمی خواهند باخت: (مراد تخطئه‌ی فلسفه نیست؛ زیرا من خود طلبه‌ی فلسفه‌ام و اینک نیز از زبان کسی سخن می‌گویم که خود اهل فلسفه بوده است)

آنان که بـه علـم فلسفه می‌نازنـد بـر علـم دگـر بـه آشکـارا تازنـد

ترسم که در این حجاب اکبر، آخر سرگرم شوند و خویشتن را بازنـد

(ص ۱۹۷)

فلسفه حیرت‌افزا است؛ و قفس قبس است و سد راه طور را! «برهان» منطقی و فلسفی و هم «کتاب برهان» ابن‌سینا حیران‌ساز است و به‌جای ره‌گشایی و رهبری، رهزنی می‌کند:

ابن سینا را بگو در طور سینا ره نیافت آن‌که را برهان حیران ساز تو حیران نمود

(ص۱۰۹)

با اینکه اسفار نٌه جلدی صدرالمتألهین را به جد و جهد بسیار خواندیم و شفای ابن‌سینا را با جروبحث فراوان آموختیم، اما گرهی از کار فروبسته‌ی ما نگشود و چیزی جز حیرتمان نیافزود.

اسفار و شفای ابن‌سینا نگشود با آن همه جر و بحث‌ها مشکل ما

(ص۴۰)

ابن‌سینا با تألیف شفا یک دائره‌المعارف کامل در فلسفه‌ی مشائی نگاشته و اسفار ملاصدرا نیز دائره‌المعارف عظیم فلسفه‌ی اشراقی یا مزدوج است؛ ولی هیچ‌یک از این دو دانشنامه، با دو مشرب متفاوت هرگز مشکلی را حل نکرد. چراکه فلسفه چشم علیلی است که با آن نمی‌توان به شهود و تماشای جهان و جهان‌آفرین‌ نشست:

بـا فلسفـه ره به سوی او نتـوان یافت با چشم علیل کوی او نتوان یافت

این فسلفه را بِهِل که بی شهپر عشق اشراق جمیل روی او نتوان یـافت

(ص۱۹۲)

عرفان و برهان نظری و بحثی نیز مشکل قلب را نخواهد گشود؛ عصای برهان چوبین است و کتاب عرفان حجاب:

تـا تکیه‌گهـت عصای برهان باشـد تــا دیدگهت کتاب عرفان باشد

در هجر جمال دوست تا آخر عمر قلب تو دگرگون و پریشان باشد

(ص۱۹۶)

عرفان و فلسفه بتخانه‌ای بیش نیست، این آینه، قامت دوست را نمی‌نماید:

از ورق پاره‌ی عرفان خبری حاصل نیست

از نهان‌خانه‌ی رندان خبری می‌جویم

بشکـنیـم آینــه‌ی فـلسـفه و عـرفان را

از صنم‌خانه این قافله بیگانـه شویـم

(ص ۱۶۳)

طوطی‌وار و بدون ادراک از عرفان دم زدن، مورانه از سلطنت سلیمانی سخن گفتن است، رنج ریاضت نکشیده سختی و صعوبت سیر و سلوک نچشیده به کمال و وصال نمی‌توان رسید:

طوطـی‌صفتـی و لاف عرفان بزنی ای مور دم از تخت سلیمان بزنی

فرهاد ندیدی و تو شیرین گشتی یاسر نشدی و دم ز سلمان بزنـی

(ص ۲۲۲)

مراتب ایمان و معرفت متفاوت است زیرا ایمان و عرفان حقیقت لایه لایه است، مسأله‌ی حجاب‌انگاری نورانیات نیز با این نظریه تا حدی قابل فهم و حل است که در آخر بحث بدان اشاره می‌شود:

آن‌کس به زعم خویش عارف باشد غـواص بـه دریـای معارف باشــد

روزی اگـــر از حجـاب آزاد شــود بیند که به لاک خویش واقف باشد

(ص ۱۹۵)

در جایی می‌فرماید: بررسی فتوحات مکیه ابن‌عربی ـ که موسوعه‌ی بزرگ عرفان نظری است و شیخ اکبر فتوحات معنوی خود را در سفر مکی در آن شرح و طرح کرده است ـ فتوحی نصیب ما نکرد و همچنین از مطالعه‌ی مصباح هم نوری فراچنگ نیفتاد.

از فتوحاتم نشد فتحی و از مصباح نوری

هرچه خواهم در درون جامه‌ی آن دلفریب است

(ص ۴۷)

عرفا شریعت‌گرایان را به باد تنقید و تعریض می‌گیرند که شما گرفتار مشتی آداب و مناسک ظاهری هستید و از رهگذر آن چیزی به دست نمی‌آورید، این در حالی است که خود از مجموعه‌ی اعمال و اوراد شریعتی بس سخت‌تر و مفصل‌تر و چه بسا بی‌معنا و مدرک پرداخته‌اند و خود را نیز به این شریعتِ خودْپرداخته مبتلا ساخته‌اند!!

حضرت امام(س) گاه به تندی به مدعیان عرفان و تصوف که اسیر این آداب و عاداتند تعرض و طعنه می‌زند که:

آنکـه دل خواهـد درون کعبه و بتخانه نیست

آنچه جان جوید به دست صوفی بیگانه نیست

گفته‌های فیلسوف و صوفی و درویش و شیخ

درخـور وصـف جمــال دلبـر فـرزانه نیسـت

(ص۶۶)

تا چند در حجابید ای صوفیان محجوب ما پرده‌ی خودی را در نیستی دریدیم

(ص ۱۵۷)

امام چاره را در معرفت شهودی می‌بیند و معرفت شهودی که به حصول حب و حضور عشق در جان آدمی فراچنگ می‌آید، معرفت شهودی با عشق و حب پیوند وثیقی دارد؛ همان‌گونه که هستی و حیات مولود حب است. «وَالّذینَ آمنواَ اَشَدُّ حباً لِلّهِ» (بقره / ۱۶۵:۲)

امام صادق(ع) فرموده‌اند: حُبُّ اللهِ اِذا اَضاءَ عَلی سرِّ عبدٍ اَخلاهُ عَن کلِّ شاغلٍ و کلِ ذکرٍ سوی الله:

عشق، عاشق را از همه چیز جز معشوق بازمی‌دارد به همین جهت همواره نسبت به محبوب حالت حضور دارد و در این صورت همه‌چیز جز محبوب برای عاشق حجاب تلقی می‌شود.

خواجه با اشاره به این نکته می‌گوید:

حضوری گر همی خواهی از او غافل مشو حافظ

مَتـی ما تَلْقَ مَنْ تهوی دَع الدنیا وَ اَهْمِلها

یکی از توجیهات حجاب‌انگاریِ همه چیز از جمله علم، همین نکته است.

البته این‌ که عشق چیست و رابطه‌ی آن با آگاهی و ایمان کدام است، خود نیاز به بحث مفصلی دارد؛ «این زمان بگذار تا وقت دگر». شبستری می‌گوید:

در عبارت همی نمی‌گنجد عشق عشـق از عالـم عبـارت نیست

حضرت امام(س) نیز می‌فرماید: «من همه‌ی راه‌ها را پیمودم و همه‌ی درها را گشودم»، اما:

چون به عشق آمدم از حوزه‌ی عرفان دیــدم

آنچــه خـوانـدیـم و نـوشتیم همه باطل بود

(ص۹۸)

رهـرو عشقـی اگـر خـرقه و سجـاده فکن

که به جز عشق تو را رهرو این منزل نیست

(ص۶۲)

در مصرع دوم به خط مبارک امام(س) «رهرو» ثبت شده؛ ولی رهبر درست است، مانند مصراع معروف حافظ که می‌فرماید: «که سالک بی‌خبر نبود زراه و رسم منزل‌ها»

سالک را در اصطلاح شایع به پیرو و مرید می‌گویند؛ ولی حافظ آن را به معنی پیر و مراد به‌کار برده است. در این مورد نیز امام رهرو (= سالک) را به ‌جای رهبر به کار برده، البته ممکن است سبق قلم رخ داده باشد.

در جـرگه‌ی عشـاق روم بلکـه بیـابـم از گلشــــن دلـدار نسیـمی رد پـایــی

(ص۱۸۱)

دکه‌ی علم و خرد بست، دَر عشق گشود آنکه می داشت به سُر علت سودای تو را

برخی بدمرامان و کج‌روانان، تخطئه و تحقیر تعالیم ظاهری و علوم بحثی در زبان اهل معرفت را، به معنی رواانگاری و لنگاری پنداشته‌اند و تصوف یا هر مشرب عرفانی (در حقیقت عرفانی نمای دیگر) را مفر و مغزای شریعت‌گریزی و ایمان ستیزی نموده‌اند!!

اینان سخت به خطا رفته‌اند، زیرا که بی‌شریعت هرگز گام در طریقت نتوان نهاد و بدون دیانت هیچگاه به حقیقت نتوان دست یافت، عرفان تنها همان مجموعه‌ی نکات و لطایف دل‌انگیز و جان‌نوازی نیست که عرفان نظری نامیده می‌شود؛ عرفان نظری بازگفت احوال و اوصاف عارف در بستر عمل است، احوال و اوصافی که حاصل ریاضت و رهبانیت، چله‌ها و چالش‌های طولانی و طاقت‌سوز است نه تن‌آسایی و زبان‌فرسایی!!

عرفان، شریعت سخت است، و شریعت، عرفان سهل. شریعت تکلیف هر کسی است که شروط عمومی تکلیف یعنی بلوغ، عقل و طاقت را داراست، به قواعد لاضرر و لاحرج و تقیه و رفع و . . . هزار قاعده و قانون سهل‌کننده مقید است اما ریاضت‌های عرفانی از هر کسی برنمی‌آید و دستورهای معرفتی را هر مکلفی برنمی‌تابد، لهذا عرفان و سلوک کار هر کسی نیست که کار عاشقان و شیدایان است.

وانگهی عبادت و التزام اهل معرفت در قلمرو شریعت نیز صدچندان دشوارتر از حد تکلیف شرعی عامه است؛ عارفی چون ابن‌عربی بارها و بارها در آثار خود بر شمول شریعت و خطورت و ضرورت عبادت و تعبد شرعی، انگشت تأکید می‌نهد (الفتوحات المکیهًْ، ج۲، ص۵۳۰ نیز ج۱، ص۷۳۹)

عطار می‌گوید:

ور کسـی گـویـد: نبـایـد طاعتـی لعنتـی بـارد بـر او هــر ساعتـی

تو مکـن در یک نفس طاعت رهـا پس منه طاعت، چو کردی، بر بها

تو به طاعت عمر خود می‌بر به سر تـا سلیمـان بـر تــو انـدازد نظـر

همچنین باید توجه داشت که آن که اینک در این اشعار نغز و پرمغز، علوم و آداب ظاهری را تخطئه می‌کند، خود فقیه اعلم عصر است و شریعت مدار اعظم عهد؛ دمی تخطی از فرمان رب را روا نمی‌داند و قدمی تعرض به حریم رحمان را جایز نمی‌شمارد. مگر نه این است که کلام هر متکلمی، پاره‌ای از شخصیت اوست پس کلمات آن بزرگوار را باید در قیاس با شخصیت او فهمید، و درک درست سخن او را باید به سیره‌ی همو سنجید؛ او سه ربع قرن به تفقه و تعبد ملتزم بود و به تعلم و تعلیم، ملازم.

به نظر ما پاسخ اساسی این پرسش که چرا علم، فلسفه، فقه و حتا عرفان حجاب است؟ در بحثی نهفته است که به‌دلیل احتمال بدفهمی آن، هنوز جز در حد اشاره‌ای کوتاه در مقاله‌ی دیباچه‌ای بر منطق فهم دین جایی طرح نکرده‌ام، روزی این نکته را تفصیل خواهم داد (ان‌شاءالله) به ‌نظر من، متن دینی، دین‌فهمی و دینداری، هر سه، مدرّج و ذومراتب‌اند. دین به جهات گوناگون ذومراتب است: از حیث نزول و تنزل، به صورت طولی و تاریخی نیز، دین متکامل بوده، نخستین نبیی که دین الاهی به او وحی شد از جهت سطح آموزه‌ها و سعه‌ی تعالیم بسیار ساده و بسیط بود. در حقیقت دین نفس‌الامر واحدی دارد و با حضرت آدم آغاز و تا حضرت خاتم(ص) ـ که دین کامل را به ارمغان آورد ـ ادامه یافت پیوسته در حال تنزل و توسعه بود، یک دین بود، ولی از جهت سطح و سعه، متطّور و متکامل بود. اسلام از جهت کمی و کیفی جامع‌ترین و کامل‌ترین مرتبه‌ی دین است.

«لِکُلٍّ جَعَلنا مِنْکُم شِرْعَهً وَ مِنْهاجاً وَ لَوْشاءاللهُ لَجَعَلَکُمْ اَمّهً واحَدهً وَلکن لِیَبْلُوَکُم فی ما آتیکُمْ، فَاسْتَبِقوُا الخَیْراتَ، اِلی اللهِ مَرْجِعُکُمْ جَمیعاً، فَیُنَبّئِکُمْ بِما کُنْتُم فِیه تَخْتَلِفوُنَ» (مائده : ۴۸).

اسلام نیز خود هرچند به لحاظ متن مقدس (بلکه این خصلت همه‌ی مدارک و دوال دینی است) لایه لایه و ذوبطون است؛ سنت، عقل و فطرت نیز که از مجاری کشف و درک دین‌اند ذوبطون‌اند، سنت چون قرآن است و عقل و فطرت نیز تکامل‌پذیر است، لهذا معرفت از دین به نحو طولی و عمقی توسعه و تکامل می‌پذیرد و این خصلت ذومراتب بودن تعالیم دینی را ایجاب می‌کند، مرحوم علامه مجلسی در یکی از مجلدات بحار که اکنون شماره‌ی آن جلد را به‌ خاطر ندارم ـ هشتادوسه حدیث را با مضمون «ذوبطون بودن قرآن» آورده که به طور قطع تواتر مضمونی با این تعداد روایت حاصل می‌شود.

دچار کج‌فهمی‌اند کسانی که ذوبطون انگاشتن قرآن را نوعی باطن‌‌گرایی تلقی می‌کنند و نیز خطا می‌کنند آنان که ذوبطون بودن را با ذووجوه بودن و قرآئت‌پذیری یکسان می‌انگارند! دین ذوبطون است؛ یعنی اینکه پرده پرده و لایه لایه است؛ ذووجوه و رویه رویه نیست، قرآن و اسلام «چند رویه» نیست، «چند لایه» است. دین چندوجهی نیست تا دیدها و دریافت‌های معارض، همه‌باهم حق انگاشته شود. در قرائت‌پذیری و پلورالیسم دینی می‌گویند: دین نفس‌الامری ذووجوه است یا ادیان هم‌عرض همه حق‌اند، این هر دو باطل است، بلکه:

دین احمد دین جمله‌ی انبیاست چون که صد آمد، نود هم پیش ماست

دین پیامبر ما دین جمله‌ی انبیاست؛ یعنی همه‌ی حقایقی که همه‌ی ادیان در خود نهفته‌اند به طور کامل در اسلام گرد آمده، این همان شمول‌گرایی است. در نتیجه، ادیان با هم برابر نیستند؛ ولی اگر تحریف نشده باشند در طول‌ همدیگر هستند؛

پس دینِ نفس‌الامری الاهی به لحاظ ظروف تاریخی نزول، ذومراتب است و به صورت شرایع مختلف اما در فرآیندی متکامل فرو آمده است، و اسلام نیز که «خاتٍم» و «خاتَم» ادیان است، یعنی هم تمام و کامل‌کننده و هم تأیید و امضاکننده‌ی آنها است، هم کامل و شامل است و هم مؤید و مصحح است، به همین جهت، هرچه برخلاف اسلام در ادیان کنونی به چشم می‌خورد یا منسوخ است یا محرّف.

این که گفتیم: پذیرش این مبنا که متن مقدس اسلام (و سایر مدارک درک دین) ذوبطون است، هم منشأ ذومراتب دانستن آموزه‌ها هم موجب ذومراتب شدن آموزش دین می‌گردد، متن ذومراتب است؛ پس معانی و آموزه‌های دینی نیز ذومراتب خواهد بود و از آنجا که ابزارهای درک متکامل است آموزنده‌ها نیز ذومراتبند؛ پس هرکس در حد فهم و درک خویش به مرتبه‌ای از دین دست می‌یابد. در نتیجه دین‌فهمی نیز ذومراتب می‌شود؛ یعنی هر کس به میزان فهم خود از دین به مرتبه‌ای از دین دست می یابد. هرکس پرده‌ای و پایه‌ای از دین را می‌فهمد، درجه‌ای از آن را درک می‌کند، «اوساط مکلفین قریب‌ الأفق‌» در حدی دین را فهم می‌کنند، طلاب جوان نیز حد دیگر را فحول و نوادر نیز درجه‌ی دیگر را؛ و هر مرتبه‌ای از فهم دین، کمال مرتبه‌ی پیش‌تر است و این فهم‌ها در طول هم قراردارند به همین جهت، به رغم قبول چندلایگی دین و پذیرش فرگشتگی و تکامل‌پذیری معرفت دینی، چندرویگی و در نتیجه قرائت‌پذیری دین را مردود می‌شماریم؛ زیرا این لایه‌ها در طول یکدیگر قرار دارند، نه در عرض هم.

به هرجهت، از یک سو به اعتبار ذوبطون بودن متن و هم تفاوت قابلیت ادراکی مکلفان ـ که این به نوعی به تفاوت و ذوبطونی مدارک دیگر فهم دین باز می‌گردد ـ دین لایه‌های گوناگونی می‌یابد، هر کسی به اندازه‌ای از درک دینی به تبع میزان قوت مدارک درک و دریافت دین بهره می‌برد؛ چنان که هر چه تسلط او بر مبانی و منطق فهم دین افزون‌تر (توان علمی و اجتهادب او بالاتر) یا مدارک فهم او پرورده‌تر باشد (عقل او قوی‌تر، فطرت او پاک‌تر باشد) دین را عمیق‌تر و دقیق‌تر می‌فهمد. معصوم از غیرمعصوم دین را وسیع‌تر و عمیق‌تر می‌فهمد، معصوم لایه‌های زیرین دین را می‌فهمد و غیرمعصوم لایه‌های رویین را درک می‌کند؛ چنان‌که اعلم از عالم، دین را بهتر درک می‌کند و حتی هر نسل از نسل‌های گذشته ژرف‌تر و گسترده‌تر آموزه‌ها را فهم می‌کند، پس دین‌فهمی هم ذومراتب است؛

البته گسترد‌گی و ژرفناکی گزاره‌ها و آموزه‌های دینی نزد معصوم آنها حاصل تفاوت درک او نیست؛ بلکه معصوم خود وحی و مامور ابلاغ وحی است و بدون واسطه وحی الاهی را اخذ می‌کند، او شهودی با معارف مواجه می‌شود، علاوه بر اینکه معصوم آیت الاهی است و از سِعه‌ی وجودی ویژه‌ای برخوردار است، وجودش معصوم و هستی‌اش علم محض است و این امر، دریافت، درک صافی مشیت تشریعی الهی را سبب می‌شود. (البته این مبانی در جای خود نیازمند تحلیل و توضیح است که مجال مقال طرح و شرح آن را برنمی‌تابد)

علاوه بر ذومراتب بودن نفس‌الامر دین و فهم دین، دینداری نیز ذومراتب است؛ زیرا هنگامی که نزول دین و دین‌فهمی ذومراتب شد، خودبه‌خود تکلیف و دینداری نیز به حسب مراتب مکلفان ذومراتب می‌شود. مرتبه‌ای از دینداری وظیفه‌ی من است، مرتبه‌ی دیگر آن تکلیف امام(س) است؛ زیرا «حُسناتُ‌الابرار سیئّاتُ المقربین»!

این است که گفته می‌شود: اگر آن‌چه را که سلمان می‌فهمید، ابوذر می‌دانست، کافر می‌شد. سلمان که کفر نمی‌فهمید، آن‌چه را که سلمان می‌فهمید دین بود و طبعاً به آن نیز به طور کامل ملتزم بود، اگر ابوذر با آن روبه‌رو می‌شد، دچار حیرت می‌گشت.

مفهوم خبر منسوب به رسول اکرم(ص) احتمالا موید همین مدعاست: «الطرّقُ اِلی اللهِ بِعَدَدِ اَنفاسِ الْخَلائقِ» (علم‌الیقین، ص۱۴)

داستان موسی و شبان مولوی ـ هرچند داستانی ساختگی است ـ در این چارچوب قابل تبیین است. یک تفسیر از عبارت «عَلیکُمْ بِدینِ العَجائِزِ» نیز می‌تواند مؤیـّد این مدعا باشد. اختصاصات‌النبی(ص) مانند: وجوب تهجد، وجوب وِتر و سایر مناسک و تکالیف خاصه نیز می‌تواند این دیدگاه را توجیه و تبیین کند، کما این که بیان منقول از ائمه(ع) در مراتب عبادت نیز همین امر را تایید می‌کند برای نمونه: حدیث معروف «العبادهُ ثلاثهُ: قومٌ عَبَدُوا اللهَ خَوفاً فَتِلکَ عبادهُ الْعَبیدِ، وَ قومٌ عَبَدُواللهَ طَلبَ‌ التَّوابِ فَتِلْکَ عِبادهُ الأُجَراءِ، وَ قَومٌ عَبَدوُا اللهَ حُبّاً لَه فَتِلْکَ عِبادهٌ الأَحرارِ وَ هِیَ اَفْضَلُ الْعِبادَهِ.» این روایت حکایت از آن دارد که عبادت‌های سه‌گانه‌ای مذکور، سه گونه عبادت است با مراتب مختلف ولی برترین آن‌ها عبادت عاشقانه و آزادانه است.

زاهد از روضه‌ی رضوان و رخ حورمگوی خم زلفش نه به صد روضه‌ی رضوان بدهم

شیخ محراب! تو و وعده‌ی گلزار بهشت غمزه‌ی دوست نشاید که من ارزان بدهـم

(ص ۱۵۵)

بر اساس نظریه‌ی ذومراتب بودن دین و دین‌فهمی و دینداری، حجاب‌انگاری علم و عرفان توجیه می‌شود، علم برای فرد مبتدی نور است و کسب آن بر او واجب؛ ولی برای شخص منتهی، حجاب و حاجز شمرده می‌شود؛ پس حجاب‌انگاری علوم نورانی متناقص نخواهد بود؛ زیرا برای طلبه و دانشجو درس و بحث بایسته و ضروری تلقی می‌شود و قیل‌وقال مدرسه مفید، فلسفه و عرفان راهگشاست؛ ولی برای عارف واصل این‌‌گونه امور حجاب و حاجز است.

البته آن‌چه در شرح حجب نورانی معروض افتاد «یک از هزار» بود؛

تا قیامت گر بگویم زین کلام صد قیامت بگذرد، وین ناتمام

دل‌مشغولی قلمداد شدن علوم بحثی و غفلت‌زایی و غرورافزایی آن و همچنین ذومراتب‌انگاری دین، دین‌فهمی و دینداری، از جمله‌ی راه‌‌های تبیین و وجوه توجیه مسأله‌ی حجاب‌انگاری معرفت و حکمت است، مسأله تبیین و توجیه‌های دیگری نیز دارد؛ چنان‌که تبیین ذومراتب بودن جهات سه‌گانه‌ی دینی به شکل خلاصه بیان شد؛ فرصتی بیشتر ـ به فراخور حساسیت مدعا ـ نیاز است تا دلایل مدعا به شکل کامل ذکر و شرح گردد.

شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر

اللهّمَ ارْزُقنا حُبَّکَ وَ حُبَّ مَنْ یُحِبُّک وَ حُبَّ ما یُقرُّبُنااِلی حُبِّک وَ وَفِقّنا لِما تُحِّبُ وَ تَرضی وَ جَنِّبْنا عَمّا لاتُحِبّ

عرفان از نگاهی دیگر

کانون مفاهیم و مباحث عرفان‌های راستین توحید است و دارنده را برای تصرف هستی توانا می‌کند. در جهت مقاصد الهی در عین اینکه فردی برخوردار از عرفان و معرفت حقیقی است، خود را به کتمان ‌وا می‌دارد.‌ در حقیقت اهل معرفت اهل کتمان و افرادی متواضع و بی‌ادعا هستند که هرگز ادعای عرفان و معرفت نمی‌کنند اما عرفان‌های دروغین غالبا معطوف به توحید نیستند و اگر دم از توحید بزنند، توحیدشان ناب نیست و شبه توحید است. این درحالی است که غالبا در مباحث دینی و معنوی ادیان و معنویت شباهت‌هایی دارند و در مقاصد معنوی خود به کار می‌بندند. گاهی خارق‌العاداتی که از آنها مشاهده می‌شود و توانایی‌هایی که ظاهرا برخی افرادشان به دست می‌آورند، معطوف به منافع دنیوی است و نشان می‌دهد که از عرفان حقیقی به دست نیامده‌اند و این از تفاوت‌های مهم عرفان راستین و دروغین است.


عرفان به چه معناست؟

برای تعریف عرفان، بستگی دارد از عرفان چه تلقی‌ای داشته باشیم. به مفهوم عام به هرنوع معنویت و حتی جهان‌شناسی و متافیزیک معنوی عرفان اطلاق می‌شود. در طول تاریخ، بشر در میان ملل مختلف با تلقی‌ها و گرایش‌های رایج گوناگونی بوده است که در جهان اسلام همان دیدگاه را پیدا کرده است. قرابت‌هایی بین عرفا و مشاهده عرفای ما با دیگر عرفا وجود دارد که به لحاظ مبادی تاریخی به هم نزدیک هستند. هر چند حقیقت در چنگ مدعیان معرفت از غیراسلام و توحید باشد که آنها باید شبهات ظاهری به معارف، ‌مشاهد و مواجید اهل معرفت به حق باشد از این جهت شباهت‌هایی به همدیگر دارند.

مصداق واقعی عرفان و مورد پذیرش شرع و مکتب اسلام چه است؟

عارف واقعی و مصداق کامل آن ائمه معصومین علیهم‌السلام هستند گرچه برخی ادعا می‌کنند آنها در دسترس نیستند، اما امام معصوم(ع) زنده است و موجود و موعود. همچنین اصحاب ائمه (ع) و علمای عاملی که عملا دانش آموخته معرفت مکتب اهل بیت هستند‌ را می‌توان از مصادیق واقعی عارفان نامید. در روزگارما امام خمینی(ره) را از جمله مصادیق اهل معرفت به حق می‌توان قلمداد کرد،‌ مرحوم علامه طباطبایی (ره) و سلسله افرادی مثل مرحوم قاضی و میرزا جوادآقای ملکی تبریزی از جمله عارفان عصر ما هستند و هنوز بزرگانی از اهل معرفت در روزگار ما وجود دارند و زیر سایه آنها زندگی می‌کنیم. معمولا اگر افراد اهل معرفت نباشند، ثبات از زمین سلب می‌شود و به برکت وجود اصحاب معرفت و معناست که ما زنده‌ایم و ذره خور سفره چنین افراد نورانی‌ای هستیم.

باور کنیم: نفس ما خصم ماست

بحث ما راجع به رذیلت مراء و مجادله (در ادامه‌ی سلسله مباحث آفات اللسان) بود. مباحث مربوط به ماهیت، مراتب و انواع، معادل‌ها و مقابل‌ها، نیز علل و آثار آن را در جلسات قبل طرح کردیم، حلقه‌ی آخر بحث، یعنی شیوه‌ها و راهکارهای درمان این رذیلت باقی مانده بود؛ مثل همه‌ی رذایل، راه‌چاره‌ها و درمان‌های رذیلت مراء هم از حیثی به دو دسته‌ی «نظری ـ علمی»، و «عملی ـ رفتاری»، و از حیث دیگر به «راه‌های دفع» و «راه‌های رفع» تقسیم می‌شوند. راه‌های دفع و رفع نیز به سلبی و ایجابی قابل تقسیمند.

 

در چهل و پنجمین جلسه از سلسله دروس هفتگی اخلاق آیت‌الله رشاد که چهارشنبه‌ها ۹ صبح در حوزه‌ی علمیه‌ی امام رضا(ع) برگزار می‌شود، ایشان مطرح کردند:

«تا باور نکنیم نفس ما خصم ماست، بیماری‌های نفسانی درمان‌پذیر نخواهد شد»
موضوع این سلسله دروس «آفات زبان» است؛ در این جلسه بحث استاد راجع به راه‌های درمان مراء و مجادله بود؛ مراء به «نقد و اعتراض لسانی به دیگری که به انگیزه‌ی خودنمایی و تحقیر و تنقیص غیر صورت گیرد» گفته می‌شود. در ذیل متن بحث جلسه فوق را مرور می‌کنیم:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله، و الصلوه على رسول ‌الله، و على آله آل الله،
و اللعن الدائم على اعدائهم اعداءالله، الى یوم لقاء الله.
بحث ما راجع به رذیلت مراء و مجادله (در ادامه‌ی سلسله مباحث آفات اللسان) بود. مباحث مربوط به ماهیت، مراتب و انواع، معادل‌ها و مقابل‌ها، نیز علل و آثار آن را در جلسات قبل طرح کردیم، حلقه‌ی آخر بحث، یعنی شیوه‌ها و راهکارهای درمان این رذیلت باقی مانده بود؛ مثل همه‌ی رذایل، راه‌چاره‌ها و درمان‌های رذیلت مراء هم از حیثی به دو دسته‌ی «نظری ـ علمی»، و «عملی ـ رفتاری»، و از حیث دیگر به «راه‌های دفع» و «راه‌های رفع» تقسیم می‌شوند. راه‌های دفع و رفع نیز به سلبی و ایجابی قابل تقسیمند.

 

اما راه‌های نظری و علمی درمان مراء

راه‌های نظری درمان امراض نفسانی، به دو نوع ایجابی و سلبی تقسیم می‌شود. از جمله راه‌های ایجابی باور به درد و دردمندی است. قبل از درمان هر دردی، انسان باید باور کند که دردمند است. همان‌گونه که در درد‌های جسمی اگر بیمار نپذیرد یا نداند که بیمار است، نمی‌توان او را معالجه کرد، در دردهای باطنی هم تا بیمار، بیماری خود را نپذیرد، نمی‌توان به درمان او پرداخت.
این مشکل در خصوص بیماری‌های درونی و اخلاقی شدیدتر است، به این جهت که اولاً بیماری روحی با وجود خود بیمار، سروکار دارد و مسئله از جنس درد جسمی نیست که از حقیقت آدمی جدا باشد؛ ثانیاً: انسان مبتلا به امراض نفسانیه، باید خودش همراهی کند، والا معالجه ناممکن یا بس مشکل می‌شود.
تا وقتی‌که فرد مبتلا به رذایل اخلاقی و روحی، نپذیرد که مبتلا به بیماری رذیلت است، اصلاً درمان را نمی‌توان آغاز کرد. اگر کسی تفطن نداشته باشد که گرفتار و مبتلا به رذیلت است، و یا حتی آن رذیلت را برای خود فضیلت بپندارد، هیچ‌گاه معالجه نخواهد شد.
در بیماری‌های جسمی، اگر بیمار نداند یا نخواهد، غالباً می‌توان او را معالجه کرد، برای مثال می‌توان به جبر دارو را به او خوراند، دارو نیز اثر خود را خواهد گذاشت؛ اما در بیماری‌های روحی، این‌طور نیست. بسیاری از راهکارها را باید خود بیمار به کار ببندد و اگر کسی بخواهد از بیرون، تزریق و تلقین کند، مشکل حل نمی‌شود. خود او طبیب خود است، خود باید پرستار خود باشد و اگر همراهی نکند، باور نکند، همدل و همکار نباشد، بیماری روحی معالجه نمی‌شود.
در اینجا لازم است به این نکته اشاره کنم که این تصور نیز کاملاً اشتباه است که حتماً باید یک استادِ اخلاقِ متخلقِ جامع الشرایط در کنار ما باشد و برای ما برنامه‌ی مراقبه بگذارند تا مرتکب معصیت نشویم، یا بتوانیم رذایل را ترک کنیم. البته در این نکته تردیدی نیست که برای تربیت نفس، مربّی لازم داریم؛ اما این‌‌گونه هم نیست که بگوییم حتماً باید یک نفر از بیرون بر ما تأثیر بگذارد. نقش استاد، مربّی و مرشد در طریق معنویت و سلامت اخلاقی خیلی مهم است؛ اما اگر کسی درد را احساس نکرد، پزشک حاذق نمی‌تواند برای او کاری بکند.
اگر زندگی کسانی را که اهل اخلاق، معنا و معرفت بودند با دقت مطالعه کنیم، خواهیم دید که گرچه تحت تأثیر استاد و مربی بوده‌اند، اما نقش خودشان در این راه بیش از نقش معلّمشان بوده است و خودشان بیشتر مراقبت و مراعات می‌کرده‌اند.
مراقبه از بیرون ممکن نیست و باید از درون اتفاق بیفتد. راه درمان رذیلت، مراقبه است. مریض روحی را از بیرون نمی‌توان درمان کرد و بسیاری از رذایل، اصلاً در دسترس انسان بیرونی نیست. «حسد» از درون برمی‌خیزد. کسی از بیرون متوجّه نمی‌شود که این فرد بیمار است و بیماری او در حال اثرگذاری است؛ تنها خود انسان متوجه می‌شود و خود او باید از درون حسد را ترک کند. لهذا بسیاری و بلکه همه‌ی بیماری‌های روحی، بیش از آنکه نیازمند مؤثّر بیرونی و معالجه‌ی خارجی باشند، به معالجه‌ی شخصی و درونی احتیاج دارند؛ راهکار هم این است که خود ما مقیّد باشیم؛ والا اگر خود انسان بیماری را نپذیرد و مراقب نباشد، هرچه از بیرون بخواهند بر انسان تأثیر بگذارند اتفاقی در وجود آدم نمی‌افتد. لهذا حتّی اگر متولیّان و مسئولان یک مدرسه و یا مجمع، احساس مسئولیت نکنند و یا توانایی نداشته باشند، مسئولیت از متربی و سالک سلب نمی‌شود و راه بسته نیست. باید خود ما اقدام کنیم.

 

 

دفع درد، مقدم بر رفع است:

چنان‌که اشاره شد راه‌های مقابله با رذایل به راه‌های دفع و راه‌های رفع تقسیم می‌شوند. لذا نباید اجازه داد که رذیلتی وارد نفس شود تا آدم را درگیر کند و انسان سرانجام، مغلوب شود. باید از همان ابتدا دفع کرد؛ ولی اگر وارد شد، به ناچار باید به راه‌های رفع آن پرداخت. دفع، سهل‌تر از رفع است. در واقع اگر انسان مقابله و مواجهه کند و اجازه ندهد که رذیلت سراغ او بیاید، دیگر گرفتار نمی‌شود تا به اندیشه‌ی رفع و درمان آن بیفتد. نظیر آن است که گفته می‌شود بهداشت از درمان سهل‌تر و کم‌هزینه‌تر است و دولت‌هایی که این حقیقت را درک کرده‌اند، بیشتر در بهداشت، سرمایه‌گذاری می‌کنند تا درمان. درمان بعد از ابتلاست، ولی بهداشت اجازه‌ی مبتلا‌شدن را نمی‌دهد. وقتی محیط کار، زندگی و اجتماع، آلوده نبود، بیماری رخ نمی‌دهد تا نیاز به بیمارستان باشد. بهداشت به لحاظ مادی کم‌هزینه‌تر و به لحاظ اجرایی سهل‌تر از درمان است. به همین جهت می‌گویند پیشگیری مقدم است.
در مسیر اخلاق نیز همین‌طور است. بهداشت اخلاقی و پیشگیری و دفع، سهل‌تر، سریع‌تر، کم‌هزینه‌تر و عملی‌تر از درمان و معالجه است؛ چرا‌که وقتی انسان مبتلا شد، امید به درمان کم می‌شود. برای اینکه کسی معتاد نشود جلوگیری آسان‌تر است؛ اما وقتی معتاد شد معلوم نیست که بتوان او را از چاه ویل اعتیاد بیرون آورد! رذایل اخلاقی هم همین وضعیت را دارند.

 

 

از دیگر راه‌های درمان علمی مراء، اندیشیدن به عواقب آن است:

درمان سلبی رذیلت به این صورت است که باید به عواقب رذالت‌بار یک بیماری فکر کرد. تا زمانی که به بیماری خود نمی‌اندیشیم، لاجرم از او اندیشه نمی‌کنیم، نمی‌ترسیم و پرهیز نمی‌کنیم. یکی از راه‌ها این است که به آثار خسارت‌بار و مخرّب مراء فکر کنیم؛ آثار فراوانی که در روایات نیز نقل شده است:
«الْمِراءُ بَذْرُ الشَّرِّ» (غررالحکم، ج۷، ص۳۶۴)؛ مراء، تخم شر است؛ هرچه شر است از مراء برمی‌خیزد؛ پس اگر مراء این‌قدر خطرناک است، پس حتماً باید به خطرات آن فکر کرد.
«ایّاکم والمِراءَ والخصومَه؛ فاِنّهما یُمرضان القلوبَ علی الاِخوانِ وَیَنبُتُ علیهما النفاق» (الکافی، ج۱، ص۴۹)؛ مراء و خصومت و مواجهه‌ی خصمانه در بحث‌ها که نه عالمانه باشد و نه منتقدانه، باعث مردن دل انسان می‌شود و در بین برادران نفاق به‌وجود می‌آورد.
«ایّاکَ وَالْمِرَاءَ فَإِنَّهُ یُحْبِطُ عَمَلَکَ» (تحف العقول، ص ۳۰۹)؛ این خسارت کمی نیست که انسان سرمایه‌ای اندوخته باشد، یک هفته عتبات رفته باشد، پیاده‌روی کرده باشد؛ ولی در یک جلسه، با یک رذیلت، همه‌ی آن سرمایه دود شود و بسا تبدیل به ضد خود گردد؟
«لا مُحَبَّهَ مَعَ کِثْرَهِ مِراءٍ» (غررالحکم، ج۷ ، ص۳۶۴)؛ و امثال این روایات که در جلسات قبل اشاره کردیم.
وقتی‌که انسان به رذیلتی فکر می‌کند و آثار آن را از نظر می‌گذراند، احساس تنفر در او شکل می‌گیرد، و لاجرم از آن فاصله گرفته و اجتناب می‌کند.

 

 

اندیشیدن به برکات ترک مراء

روش علمی دیگر در ترک مراء، روشی ایجابی است؛ به این صورت که باید متوجه شویم که ترک مراء، چقدر برکت‌آور است. براساس بعضی روایات، ضرر معرفتی مراء این است که انسان، جاهل می‌میرد؛ حق را نمی‌فهمد و کشف نمی‌کند و گوش و هوش او به روی حق بسته می‌شود. گوش، حق را نمی‌شنود و هوش، آن را درک نمی‌کند و انسان از فهم و پذیرش حقیقت محروم می‌شود. اگر گوش و هوش خود را نبندیم و با دیگران در یک بحث انتقادیِ عالمانه‌ی متواضعانه‌ی و مخلصانه بحث کنیم، حقیقتی که او در حال القای آن است، خوب فهم می‌کنیم و اشکالاتی که نسبت به آن حقیقت داریم را مطرح می‌کنیم، او نیز جواب می‌دهد. اگر مکشوف شد که این اشکالات وارد نیست، رفع اشکال می‌شود و با رفع اشکال، آن حقیقت به ما منتقل می‌گردد. خوب است انسان بیاندیشد که ترک مراء، چقدر برکت و ارزش دارد.
دیگران نیز اگر ببینند که ما اهل مراء نیستیم و انتقاد می‌کنیم، حرف ما را می‌شنوند؛ ولی اگر بفمند عادتاً قصد خرده‌گیری، خودنمایی و خُردکردن مخاطب را داریم، آشکارترین حقیقت را هم بگوییم، گوش نمی‌کنند و می‌گویند این فرد مغرض است، قلبی مریض دارد و در صدد تخریب ماست. حال اینکه اگر اهل مراء نباشیم می‌توانیم حقیقتی را که بدان دست یافته‌ایم اشاعه دهیم. اگر حقیقتی را گفتیم، درمی‌یابند که از سر علم، سخن می‌گوییم، نه از سر غرض. پس باید به ده‌ها و بلکه صدها اثر مثبت ترک مراء فکرکنیم تا ذهن ما برای مقابله با آن آماده شود. وقتی ذهن درست شد زبان هم درست می‌شود و دیگر در زبان مراء نمی‌کنیم. قلب ما که درست شد قالب ما هم درست می‌شود. باطن ما درست شد، ظاهر ما هم درست می‌شود. وقتی قلباً از سر مراء، حرفی را نزنیم در دیگران نسبت به حرف ما احساس پذیرش ایجاد می‌شود؛ اما اگر این‌گونه شناخته شویم که اهل مراء، ریا و تحقیر دیگران و خودنمایی هستیم، سخن حق ما را هم کسی نمی‌شنود. پس راه حل دیگر این است که به نحو ایجابی به آثار مثبت ترک مراء فکر کنیم.

 

راه‌های عملی درمان مراء

راه‌های عملی درمان مراء هم می‌تواند به دو دسته ایجابی و سلبی تقسیم شود:

 

باور کنیم: نفس ما خصم ماست

بعضی حقایق هستند که ام‌الحقایق‌اند. انسان اگر دو یا سه مطلب کلیدی و اساسی را درک و فهم کند و بدان‌ها ملتزم باشد، معجزه خواهد شد؛ یکی از آنها فهم این مطلب است که نفس آدمی خصم اوست. «أَعْدَى‏ عَدُوِّکَ‏ نَفْسُکَ الَّتِی بَیْنَ جَنْبَیْکَ» (بحارالانوار، ج۶۷، ص۳۶). توجه داشته باشیم که این کلام نورانی را خاتم‌الرسل فرموده‌اند. این کلام بلند، یک حقیقت و بلکه از بزرگ‌ترین حقایق است؛ «نفس ما، دشمن ماست». کافی است انسان، این حقیقت را باورکند و اگر باور کرد، خیلی از مشکلات او حل می‌شود. چه خوب است که این کلام حضرت رسول صلی‌الله علیه و آله را تحلیل کنیم و برکات آن را بشمریم و باور کنیم که نفس ما خصم ماست.
چرا تصور می‌کنیم دیگران دشمنان ما هستند؟ در این هیچ شکی نیست که آمریکا شیطان بزرگ است، اما اگر دقت کنیم، می‌بینیم که حاکمان آمریکا، مبتلای به نفس خود هستند. خصم آنها که مع‌الواسطه خصم ما نیز هست نفس آنهاست. اگر آنها نفسانی رفتار نمی‌کردند، دعوایی بین ما و آمریکا پدید نمی‌آمد. شیطان هم خصم ما شد چون خصم خودش بود. کبر و عُجب او را ساقط کرد و گفت: حالا که چنین است کار من همه عمر، اغوای بشریت خواهد بود. ولی دسترسی به مخلَصین ندارم. مخلِص کسی است که کوشش می‌کند تا اخلاص بورزد، ولی مخلَص کسی است که خالص شده است! اسم مفعول است و مرتبه‌ی بالاتری نسبت به مخلِص دارد. شیطان می‌گوید من به کسانی که نفس خود را مهار کرده‌اند دسترسی ندارم! کسی که با آمریکا همکاری می‌کند هم، گرفتار نفسانیت خویش است. هم با آمریکا سنخیت دارد و هم نفسش به او می‌گویدکه این کار را بکن! برای تو منافع دنیوی دارد! کسی که می‌خواهد با آمریکا مقابله کند، نخست باید با نفس خود خصم باشد. اگر نفس را زمین نزنی، نمی‌توانی در مقابل آمریکا جبهه بگیری! از جانت می‌ترسی! از مالت می‌ترسی! از جاهت می‌ترسی! نگران زن و زندگی‌ات هستی! لذا نفست، به تو اجازه نمی‌دهد به جبهه بروی.
حتی در عرصه‌ی سیاست نیز حرف اول را مقابله با نفس می‌زند. در مواقع شکست نیز حرف اول آن است که در برابر نفست شکست خورده‌ای! انسان آزاده، حتماً آزاد است. نفس اگر آزاده بود، در برابر تحکّم‌ها هم آزاد است. تحکّم و تعلّق هر دو بد هستند؛ اما هنگامی آدمی زیر بار تحکم می‌رود که قبل از آن زیر بار تعلقات رفته باشد. حافظ می‌گوید:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلّق پذیرد، آزاد است
اگر انسان از تعلّق آزاد نباشد، زیر بار تحکّم هم می‌رود. زیر بار تحکّم رفتن، مخالف آزادی است و زیر بار تعلّق رفتن، مخالف آزادگی است؛ آزادی با آزادگی تفاوت دارد. از دست‌دادن آزادی، نتیجه‌ی از دست‌دادن آزادگی است. زیر بار تحکم رفتن، ثمره‌ی زیر بار تعلّق بودن است. اگر انسان ابتدا باور کند که نفس امّاره، خصم اوست، خیلی از مسائل دیگر حل می‌شود. مانند کسی که سگ هاری به اتاق او آمده و در نیز بسته است؛ این شخص خواب ندارد؛ مدام با خود می‌گوید نکند من بخوابم و او مرا بدرد! با نفس، این‌گونه رفتار می‌کند؛ مدام مراقب اوست. مثل کسی که درون اتاق است و می‌داند که ماری خطرناک، عصبی و ضربه‌خورده در‌ آنجاست؛ این شخص دائماً مراقب است که مار به او حمله نکند؛ یکباره نیاید و زهرش را بریزد! آدمی اگر بپذیرد که نفسش خصم اوست؛ آن‌گاه مراقبت شروع می‌شود؛ مراقب نفس است و می‌داند که نباید از او غفلت کند. پس نکته‌ی اول این است نباید از نفس غافل شد!
نکته‌ی دوم اینکه اگر بخواهیم مثل دشمن با او برخورد کنیم، باید مرتباً مطالبه کنیم؛ طلبکار باشیم! انسان هیچ‌وقت به دشمن خود، پیام دوستی نمی‌دهد! نمی‌گوید به تو بدهکارم! بلکه مطالباتش را می‌خواهد! دائماً نفس خود را مواخذه می‌کند. وقتی می‌داند دشمن است، پیوسته با او از در مخاصمه درمی‌آید. بنابراین عکس مراء عمل‌کردن نیز یک راه حل است؛ به این معنا که فرد باید به آنچه دل یا هوس او می‌گوید، پشت پا بزند. برای مثال یک نفر می‌گوید: این‌که الان بالای منبر بود، حرف بی‌ربطی زد؛ عیب و اشکال داشت؛ سست بود و غلط؛ بهتر است همین الان بلند شوم و به او گوشزد کنم تا بشکند! چه خوب است این فرد به نفس خود بگوید: حالا که توی نفس از من می‌خواهی چنین کاری را بکنم، من اصلاً چیزی به او نمی‌گویم؛ بعداً درِ گوشی و محترمانه به او بگویم که: به نظر می‌رسید این مطلب شما اشکال داشت.
حضرت امام در عرصه‌ی سیاست می‌فرمود: شما همیشه ببینید آمریکا چه می‌گوید، خلاف آن را بگویید! از هرچه گفتید و خوششان آمد، بدانید اشتباه کرده‌اید! با دشمن همیشه باید از موضع مقابله و مهاجمه و مخاصمه برخورد کرد! مواجهه‌ی ضد مرائی! همیشه انسان ببیند اقتضائات مراء چیست، آن‌گاه خلاف آن را عمل کند؛ یعنی لذت مراء را ترک کند!
اگر لذت ترک لذت، بدانی
دگر لذت نفس، لذت نخوانی!
اگر این‌گونه شود دیگر آدمی لذتی از مراء نمی‌برد و خوشایند او نیست.
در میان روش‌های عملی شیوه‌ی ایجابی نیز وجود دارد به این صورت که انسان بنشیند و برای خود برنامه‌ریزی کند. وقتی معاصی و رذایل به سراغ انسان می‌آیند که فرصتی پیدا می‌کنند. اگر در برنامه‌ی ما، وقت خالی دیدند، به سراغ ما می‌آیند؛ اما اگر برنامه پر بود، جایی برای کارهای خلاف و معصیت و رذیلت باقی نمی‌ماند. انسان اگر با برنامه‌ریزی صحیح، بنا را بر این بگذارد که هر لحظه‌اش را ارزشمند قلمداد کند، آن‌گاه دیگر فرصت و مجالی باقی نمی‌ماند که مبتلا به رذایل شود. از بهترین شیوه‌های درمان، این است که سعی کنیم، و بنا را بر این بگذاریم که در زندگی خود، وقت خالی نداشته باشیم؛ «فاذا فرغت فانصب» (انشراح:۷). من بارها عرض کرده‌ام که این آیه، به این معناست که اصولاً وقت خالی و معطل در عمر نباید داشت؛ هر کاری تمام شد، کار دیگری باید شروع شده باشد؛ از هر کاری فارغ شدی، باید کار جدیدی آغاز شده باشد. اگر انسان بی‌برنامه باشد؛ قهراً دچار معاصی و رذایل می‌شود.
«اللهّم صلّ علی محمّد و آل محمّد و زِد و بارِک علی محمّد
و آل محمّد کما صلّیت و بارکتَ علی ابراهیم و آل ابراهیم انّک حمیدٌ مجید»