‌دین‌ و دموکراسی؛ تبیین‌ تلائم‌ وحی، رأی‌ و خرد در تدبیر حیات‌ جمعی‌ آدمی


‌مقدمه‌

مسأله‌ نسبت‌ دین‌ و دموکراسی، مبحث‌ بسیار پیچیده‌ و در روزگار ما مسأله‌ پراهمیتی‌ است، از باب‌ جستار گشایی‌ بحث، من‌ ناچارم‌ در آغاز سخن‌ به‌ چند نکته‌ اشاره‌ کنم،از جمله:

-۱ مفهوم‌شناسی‌ مختصر واژگان‌ پربسامد این‌ مبحث: یعنی‌ دین، دموکراسی‌ و حکومت.

-۲ بررسی‌ انگاره‌هایی‌ پیش‌فرض‌های‌ بحث‌ قلمداد می‌شوند، تا بر مبنای‌ آنها بتوانیم‌ با هم‌ به‌ گفت‌ و گو و مفاهمه‌ بپردازیم. هرچند ممکن‌ است‌ این‌ نکات‌ برای‌ شما تازگی‌ نداشته‌ باشد یا احیانا نظر دیگری‌ در تبیین‌ آنها داشته‌ باشید.

مفهوم‌شناسی‌ واژگان‌ کلیدی‌

اصطلاحات‌ اصلی‌ و واژگان‌ کلیدی‌ که‌ در این‌ مبحث‌ به‌ کار می‌رود واژه‌های‌ «دین»، «دموکراسی» و «حکومت» است. که‌ صرفاً‌ از باب‌ برون‌رفت‌ از سرگشتگی‌ و پرهیز از درافتادن‌ در معضل‌ اشتراک‌ لفظ‌ که‌ سخت‌ رهزن‌ است، بنده‌ تلقی‌ اجمالی‌ خود را از آنها عرض‌ می‌کنم:

من‌ دین‌ را عبارت‌ می‌دانم‌ از: «مجموعه‌ گزاره‌ها و آموزه‌های‌ دستوری‌ و ارزشی‌ (بایدها و نبایدها، و شایدها و نشایدی‌ها) متلائم‌ و سازواره‌ای‌ که‌ درباره‌ تبیین‌ هستی‌ و جهان‌ و مناسبات‌ آدمی‌ از سوی‌ هستی‌پرداز از رهگذر وحی‌ نبوی‌ و هدایت‌ فطری‌ و عقلانی‌ برای‌ تمهید کمال‌ و تأمین‌ سعادت‌ بشر در دست‌رس‌ او قرار گرفته‌ است.» پرروشن‌ است‌ که‌ اگر تعریف‌ دین‌ تغییر بکند طبعاً‌ و تَبَعاً، معنا و رویکرد و همچنین‌ نتیجه‌ بحث‌ هم‌ صورت‌ دیگری‌ پیدا می‌کند.

دموکراسی‌ را هم‌ فی‌الجمله‌ توضیح‌ می‌دهم‌ برای‌ اینکه‌ در ورطه‌ مباحث‌ اختلافی‌ در تعریف‌های‌ ارائه‌ شده‌ درنغلتیم‌ بنابر طرح‌ تعریف‌ مصطلح‌ ندارم، بلکه‌ دموکراسی‌ را به‌نحوی‌ که‌ در بحث‌ مد نظر دارم‌ تبیین‌ می‌کنم‌ و با دقایقی‌ که‌ هر یک‌ از تعاریف‌ دموکراسی‌ حاوی‌ آن‌ است‌ فعلاً‌ کاری‌ نداریم‌ اجمالاً‌ دموکراسی‌ را بنده‌ به‌ معنی‌ «سهمداری‌ عقل‌ و رای‌ و نقش‌آفرینی‌ اراده‌ جمعی‌ در اداره‌ اجتماع» تلقی‌ می‌کنم.

از آن‌ جهت‌ که‌ تلاقی‌ متلائم‌ یا نامتلائم‌ دین‌ و دموکراسی، در بستر حکومت‌ و «سیاست» بروز می‌کند، تلقی‌ خود از حکومت‌ را هم‌ عرض‌ می‌کنم، البته‌ از واژه‌ حکومت‌ نیز تعریفی‌ فی‌الجمله‌ ارائه‌ می‌دهم، بنده‌ حکومت‌ را عبارت‌ می‌دانم‌ از «تدبیر سازمان‌یافته‌ی‌ شئون‌ و مناسبات‌ اجتماعی‌ آدمیان‌ که‌ ملازم‌ با قبضه‌ قدرت‌ و خواه‌ ناخواه‌ متضمن‌ تصرف‌ در امور شخصی‌ و فراشخصی‌ آحاد جامعه‌ نیز می‌باشد.»

اگر از سویی‌ دین‌ را، علاوه‌ بر یک‌ سلسله‌ گزاره‌ها و عقاید و دارای‌ آموزه‌های‌ ارزشی‌ دستوری‌ غایتمند بدانیم، یعنی: دین‌ را حاوی‌ مجموعه‌ دستورهایی‌ که‌ با رفتار اینجهانی‌ و سرنوشت‌ دو جهانی‌ بشر سر و کار دارد بینگاریم، و از دیگر سو، عقل‌ و فطرت‌ را از منابع‌ دریافت‌ یا کشف‌ دین‌ لحاظ‌ کنیم، آن‌ گاه‌ مبحث‌ رابطه‌ دین‌ و دموکراسی‌ معنی‌ پیدا می‌کند، اما اگر کسی‌ دین‌ را عبارت‌ بداند از «مجموعه‌ آموزه‌های‌ معنوی‌ منحصر و ناظر به‌ امور شخصی‌ که‌ غایت‌ آن‌ تنظیم‌ رابطه‌ خصوصی‌ و فردی‌ انسان‌ با خداست.» اصولاً‌ دین‌ هیچ‌ نسبت‌ معناداری‌ (مثبت‌ یا منفی) با دموکراسی‌ پیدا نخواهد کرد. از این‌رو گفتیم: قبل‌ از هر چیز باید تعریف‌ خود را از دین‌ تبیین‌ کنیم‌ تا نوبت‌ به‌ بحث‌ از رابطه‌ دین‌ و دموکراسی‌ برسد. همچنین‌ اگر دموکراسی‌ هم‌ عبارت‌ باشد از «نوعی‌ مساهمت‌ و مشارکت‌ عقل‌ و نقش‌آفرینی‌ اراده‌ جمعی‌ در تدبیر اجتماع،» به‌طور عام‌ آن‌گاه‌ می‌تواند مسأله‌ نسبت‌ دین‌ و دموکراسی‌ قابلیت‌ سنجش‌ پیدا کند و به‌ نظر ما سازگار و متلائم‌ نیز قلمداد شود. اما اگر مصداق‌ دموکراسی‌ را تنها عبارت‌ از آن‌ مدل‌ یا مدلهایی‌ بدانیم‌ که‌ مبتنی‌ بر «امانیسم» و متکی‌ بر «لیبرالیسم» است‌ که‌ برآیندی‌ جز سکولاریسم‌ نخواهد داشت، هرگز نمی‌تواند با دین‌ و هر جهان‌ بینی‌ مشابه‌ دیگر همنشینی‌ کند، چنین‌ دموکراسی‌ای‌ با هیچ‌ گونه‌ دینداری‌ خدامحور و شریعت‌گرا در مقام‌ نظر و عمل‌ سازگار نخواهد افتاد، اما از آنجا که‌ دموکراسی‌ اصول‌ عام‌ مشخصی‌ دارد اما مدل‌ واحدی‌ ندارد و از آنجا که‌ به‌نظر من‌ سرشت‌ و سرنوشت‌ لیبرالیزم‌ را از دموکراسی‌ جدا است‌ معتقدم‌ نوعی‌ از دموکراسی‌ که‌ به‌ لحاظ‌ ساختاری‌ و رفتاری‌ دموکراتیک‌ می‌باشد، با دینداری‌ بلکه‌ با دین‌مداری‌ سازگار می‌تواند باشد. زیرا این‌ امانیسم‌ و انسان‌مداری‌ است‌ که‌ با خدامداری‌ سازگار نیست. اما سالار و ولی‌نعمت‌ قلمداد شدن‌ مردم‌ با دینداری‌ و دینمداری‌ منافات‌ ندارد که‌ مردم‌سالاری‌ از آموزه‌های‌ مسلم‌ سیاسی‌ اساس‌ دینی‌ است‌ و باید توجه‌ داشت‌ که‌ مردم‌سالاری‌ غیر از مردم‌مداری‌ که‌ افراط‌ در نقش‌ مردم‌ و مردم‌داری‌ و خودکامگی‌ که‌ تفریط‌ در حق‌ آنان‌ است‌ می‌باشد.

پیش‌انگاره‌های‌ بحث‌

اما تبیین‌ پیش‌انگاره‌ها: «اصل‌ اولی» در سنجش‌ رابطه‌ بین‌ دو شخص، «عدم‌ سلطه» است، یعنی‌ در مقام‌ ثبوت، اولاً‌ و بالذات‌ هیچ‌ کس‌ بر هیچ‌کس‌ حق‌ و سلطه‌ای‌ ندارد، هیچ‌ فرد و جمعی‌ بر فرد یا جمعی‌ دیگر حق‌ ولایت‌ و حکومت‌ ندارد، همه‌ انسانها از هم‌ دیگر مستقلند و با هم‌ برابر، مگر دلیلی‌ برای‌ استثنا از این‌ قاعده‌ و تأسیس‌ «اصل‌ ثانوی» اقامه‌ شود، زیرا خروج‌ از اصل‌ اولی‌ دلیل‌ می‌خواهد. عینیت‌ تاریخ‌ و واقعیت‌ مناسبات‌ انسانی‌ در جوامع‌ نیز حاکی‌ از آن‌ است‌ که‌ این‌ اصل‌ اولی‌ در مقام‌ اثبات‌ و عمل، جای‌ خود را به‌ اصل‌ ثانوی‌ داده‌ است، در قبال‌ پاسخ‌ به‌ این‌ پرسش‌ که‌ «مجوز خروج‌ از اصل‌ اولی‌ چیست؟» دو رهیافت‌ و رویکرد کلی‌ وجود دارد: و از این‌ بحث‌ به‌ مسأله‌ «منشأ مشروعیت» تعبیر می‌شود.

عده‌ای‌ می‌گویند: انسان‌ خودبنیاد است‌ و خردورزی‌ و مصلحت‌اندیشی‌ بشری‌ در تدبیر و تنسیق‌ حیات‌ جمعی، ما را به‌ «ولایت‌ مشاع‌ بشری» رهنمون‌ است؛ یعنی: این‌ گروه‌ معتقداند مجموع‌ آحاد بشر به‌ نحو «مجموعی» و «با هم» دارای‌ ولایت‌اند و این‌ ولایت‌ مشاع‌ که‌ به‌صورت‌ اراده‌ی‌ جمعی‌ و آرای‌ توده‌ای‌ ابراز می‌شود می‌تواند منشأ و مجوز احاله‌ و انتقال‌ سلطه‌ و ولایت‌ به‌ یک‌ فرد یا گروه‌ باشد. این‌که‌ اراده‌ جمعی‌ چه‌ سهمی‌ از علیت‌ را برای‌ ایجاد حق‌ سلطه‌ دارد، البته‌ محل‌ بحث‌ است: درخصوص‌ اینکه‌ خواست‌ جمعی‌ آیا «تمام‌العله» است‌ یا «جزءالعله» و «شطرالعله» یا «شرط‌العله» است؟ دیدگاههای‌ مختلفی‌ مطرح‌ است‌ و طیفی‌ گسترده‌ از نظریات‌ را شامل‌ می‌شود. دیدگاه‌ دیگری‌ می‌گوید: چون‌ حق‌ تعالی‌ خالق‌ هستی‌ و انسان‌ است‌ پس‌ مالک‌ او نیز هموست‌ و چون‌ او مالک‌ است‌ پس‌ تنها او نیز مَلِک‌ است‌ و حق‌ سلطه‌ مشروع‌ منحصر در حضرت‌ او است‌ و در نتیجه‌ او نیز باید حق‌ سلطه‌ را به‌ کسانی‌ اعطا و احاله‌ کند، از این‌رو اصل‌ اولی‌ تنها به‌ «اذن‌ الهی» قابل‌ نقض‌ است‌ و احراز صدور چنین‌ اذنی‌ و نیز تعیین‌ مصداق‌ کس‌ یا کسانی‌ این‌ حق‌ بدانها محول‌ شده‌ نیازمند دلیل‌ است، و این‌ دیدگاه‌ معتقد است‌ براساس‌ یک‌ سلسله‌ ادله، وضعیت‌ ثانوی‌ قابل‌ طرح‌ و اثبات‌ است‌ برخی‌ انسانها با صفات‌ و صلاحیت‌ها و در شرایطی، حق‌ ولایت‌ بر دیگر انسانها را احراز توانند کرد.

نقد مشروعیت‌ مبتنی‌ بر رأی‌بسندگی‌

گفتیم: اصطلاحاً‌ از این‌ مسأله‌ یعنی‌ چه‌ کسی‌ و چرا حق‌ حکومت‌ دارد؟ به‌ «منشأ مشروعیت». تعبیر می‌شود، و اکنون‌ ببینیم‌ اگر منشأ مشروعیت‌ عبارت‌ باشد از «محض‌ توافق‌ جمع» و صرف‌ تبلور اراده‌ جمعی‌ آحاد جامعه، (یعنی‌ همان‌ دیدگاه‌ اول) چه‌ اشکال‌ یا اشکالاتی‌ پدید می‌آید؟ به‌ نظر می‌رسد این‌ راه‌حل‌ -۱ هم‌ از لحاظ‌ فلسفی‌ با گرایش‌ متالهانه‌ -۲ هم‌ از نظرگاه‌ فقهی‌ و حقوقی‌ -۳ همچنین‌ از حیث‌ اجرایی‌ و عملی، با اشکالات‌ متعددی‌ مواجه‌ است.

اما شرح‌ و نقد مسأله‌ بر مبنای‌ فلسفه‌ الهی: -۱ اگر خداوند را محور هستی‌ و حیات‌ بدانیم‌ (البته‌ اگر کسی‌ خدا را قبول‌ نداشته‌ باشد طبعاً‌ این‌ مبنا به‌ کار او نمی‌آید) و باور داشته‌ باشیم‌ که‌ خدا خالق‌ عالم‌ و آدم‌ است‌ و چون‌ خالق‌ است‌ قهراً‌ او نیز مالک‌ است‌ و چون‌ مالک‌ است‌ طبعاً‌ او نیز ملِک‌ است، نتیجه‌ طبیعی‌ مقدمات‌ روشن‌ است: بشر (خودبه‌خود) دارای‌ ولایت‌ برکسی‌ و چیزی‌ نیست‌ تا به‌ دیگری‌ احاله‌ کند:

ذات‌ نایافته‌ از «هستی» بخش‌

کی‌ تواند که‌ شود «هستی‌بخش»؟

از این‌رو منشأیت‌ منحصر و صرف‌ اراده‌ بشر برای‌ ولایت‌ و حق‌ تدبیر و تصرف، با نگاه‌ و نگرش‌ خدامدار سازگار نیست‌ و برابر این‌ منظر، بشر نمی‌تواند به‌ دیگری‌ اعطای‌ ولایت‌ کند. چه‌ آنکه‌ قضیه‌ منتفی‌ به‌ انتفای‌ موضوع‌ است.

بنده‌ نیز تصریح‌ و تأکید می‌کنم: دلایل‌ اقامه‌ شده‌ برای‌ اثبات‌ منشأیت‌ عِلی‌ تامه‌ و منحصر اراده‌ جمعی‌ نیز کافی‌ نیست، و اینجا به‌ تفصیل‌ نمی‌توانم‌ نقد آن‌ ادله‌ را عرض‌ بکنم‌ ولی‌ اجمالاً‌ در مقاله‌ای‌ که‌ تحت‌ عنوان‌ «نظریه‌ی‌ رهبر گماری‌ توده‌ای‌ و منطق‌ استنباط» نوشته‌ام، نشان‌ داده‌ام‌ که‌ دلایلی‌ که‌ با تمسک‌ بدآنهابرخی‌ مدعی‌اند: تنها اراده‌ جمعی، مجرا و منشأ مشروعیت‌ سلطه‌ است، علاوه‌ بر آنکه‌ تمام‌ نیست، ناقض‌ اصول‌ مسلم‌ جهان‌بینی‌ ماست. این‌ مقاله‌ در شماره‌ هفتم‌ فصلنامه‌ «کتاب‌ نقد» درج‌ شده‌ است. و دوستان‌ به‌ آنجا مراجعه‌ بفرمایند.

-۲ اما اشکالات‌ فقهی‌ و حقوقی: اینکه‌ بگوییم‌ بی‌آنکه‌ هیچ‌گونه‌ «اذن‌ الهی» و «حقانیت‌ وصفی»ای‌ وجود داشته‌ باشد، تجمع‌ و توافق‌ جامعه‌ و تعلق‌ اراده‌ جمعی‌ آحاد، موجب‌ پیدایی‌ ولایت‌ شود و اراده‌ جمعی‌ به‌ عنوان‌ مبنای‌ تشریع‌ ولایت‌ و حق‌ سلطه‌ (و بقول‌ فقها: انعقاد امامت) برای‌ یک‌ شخص‌ بر اشخاص‌ دیگر قلمداد شود یعنی: آن‌ فرد به‌ محض‌ اینکه‌ متعلق‌ اراده‌ جمعی‌ قرار گرفت‌ یک‌ مرتبه‌ صاحب‌ صلاحیت‌ یا حق‌ برای‌ تسلط‌ و تصرف‌ می‌گردد، درحالی‌که‌ قبل‌ از آن‌ با دیگر آحاد مردم‌ هیچ‌ تفاوتی‌ نداشت! این‌ تبیین‌ یک‌ سلسله‌ اشکالات‌ فقهی‌ و حقوقی‌ را در پی‌ خواهد آورد که‌ اکنون‌ بنده‌ به‌ برخی‌ از آنها اشاره‌ می‌کنم:

الف) از جمله‌ اینکه: از این‌ تبیین‌ درخصوص‌ منشأ جواز تصرف‌ و حق‌ سلطه، نمی‌توان‌ به‌ «ولایت» به‌ مفهوم‌ فقهی‌ آن‌ تعبیر کرد، چراکه‌ این‌ عقدی‌ از سنخ‌ «وکالت» است. زیرا این‌ حقی‌ است‌ که‌ در چارچوب‌ قرار و قراردادی‌ مشخص‌ آن‌را دیگران‌ به‌ او احاله‌ کرده‌اند، و همه‌ می‌دانیم: اصطلاحاً‌ بین‌ وکالت‌ و ولایت‌ تفاوت‌ بسیار است. پس‌ کسانی‌ که‌ به‌ این‌ مبنا و تقریر معتقد و ملتزم‌اند از چیزی‌ به‌ عنوان‌ «ولایت‌ فقیه» نمی‌توانند سخنی‌ به‌ زبان‌ آورند.

ب) دوم‌ اینکه‌ رای‌دهندگان‌ آیا تنها برای‌ خویش‌ حق‌ دارند ولی‌ و حاکم‌ تعیین‌ کنند؟ یا اینکه‌ می‌توانند با رای‌ خود، هم‌ برای‌ خود و هم‌ برای‌ دیگران‌ تعیین‌ ولی‌ کنند؟ این‌ در حالی‌ است‌ که‌ (شبیه‌ حساب‌ احتمالات) قریب‌ به‌ محال‌ وقوعی‌ است‌ که‌ همه‌ آحاد یک‌ جامعه‌ میلیونی، در امری‌ متحدالقصد و متفق‌القول‌ بشوند و دست‌ به‌ انتخاب‌ واحدی‌ بزنند، «اکثریت‌ کمی» کمتر به‌ دست‌ می‌آید، غالباً‌ اقلیت‌ و بخشی‌ از آحاد یک‌ جامعه، اراده‌ واحد پیدا می‌کند و عملاً‌ «اکثریت‌ موثری» را تشکیل‌ می‌دهند و بالمأل‌ قدرت‌ را قبضه‌ می‌کنند و سرنوشت‌ جامعه‌ را رقم‌ می‌زنند، زیرا ترکیب‌ جمعیتی‌ جوامع‌ طوری‌ است‌ که‌ نوعاً‌ مثلاً‌ از صد میلیون‌ جمعیت، افزون‌ بر «سی‌ درصد» آن‌را افراد زیر سن‌ بلوغ‌ و افراد فاقد حق‌ رأی‌ تشکیل‌ می‌دهند، و این‌ درصد، از همان‌ آغاز تخصصاً‌ از گردونه‌ انتخاب‌ کردن‌ و انتخاب‌ شدن‌ خارج‌ است، و اگر «ده‌ تا بیست‌ درصد» از آحاد یک‌ ملت‌ نیز با نظام‌ یا انتخابات‌ خاصی‌ مخالف‌ باشند، و همچنین‌ «درصدی» هم‌ به‌ دلیل‌ موانع‌ قانونی‌ یا تعلل‌ در حضور، در یک‌ انتخاب‌ مشارکت‌ نکنند و عملاً‌ روی‌هم‌رفته: دست‌کم‌ حدود پنجاه‌ درصد از جامعه‌ در صحنه‌ سرنوشت‌ و اعمال‌ اراده، ظاهر و حاضر نمی‌شوند، پنجاه‌ درصد باقی‌ مانده‌ نیز (که‌ در جوامع‌ امروز کمتر روی‌ می‌دهد که‌ پنجاه‌ درصد از مردم‌ در صحنه‌ سرنوشت‌ حضور پیدا کنند) همیشه‌ متفق‌القول‌ نیستند! علی‌العاده‌ ممکن‌ است‌ چهل‌ درصد از این‌ پنجاه‌ درصد (بیست‌ درصد کل)، رایی‌ غیر از شصت‌ درصد آن‌ داشته‌ باشند و در نتیجه‌ این‌ شصت‌ درصد (که‌ سی‌ درصد از کل‌ محسوب‌ می‌شوند و اگر سی‌ درصد کل‌ یک‌ جامعه‌ متحدالرأی‌ باشند جامعه‌ بسیار معتدل‌ و خوبی‌ است) قدرت‌ را قبضه‌ و بازی‌ سرنوشت‌ را می‌برند! این‌ در حالی‌ است‌ که‌ اگر آمارهای‌ انتخاباتی‌ کشورهای‌ مختلف‌ را بررسی‌ بفرمایید خواهید دید که‌ کلاً‌ بین‌ سی‌ تا چهل‌ درصد کل‌ جمعیت‌ آنها در یک‌ همه‌ پرسی‌ یا انتخاب‌ شرکت‌ می‌کنند و گاه‌ تعداد آرأ دو طرف‌ رقیب‌ نیز بسیار به‌هم‌ نزدیک‌ است‌ (مثل‌ وضع‌ انتخابات‌ اخیر آمریکا که‌ تفاوت‌ رأی‌ دو رقیب‌ بسیار اندک‌ است) یعنی‌ همان‌ سی‌ درصد یا چهل‌ درصد شرکت‌کننده‌ نصف‌ به‌ نصف‌ با هم‌ در تعارضند! پس‌ گاهی‌ اتفاق‌ می‌افتد که‌ پانزده‌ تا بیست‌ درصد کل‌ جمعیت، «رای‌ موثر» را تشکیل‌ می‌دهند و تکلیف‌ همه‌ پرسی‌ و گزینش‌ را روشن‌ می‌کنند!

اکنون‌ پس‌ از این‌ تحلیل، پرسش‌ فقهی‌ و حقوقی‌ من‌ این‌ است‌ که‌ اگر شأن‌ حکومت‌ ماهیتاً‌ و صرفاً‌ وکالت‌ است‌ و اگر تنها و تنها منشأ مشروعیت‌ و ملاک‌ انتقال‌ و اعطای‌ حق‌ سلطه، این‌ چند درصد رأی‌ (پانزده‌ تا سی‌ درصد و حتا پنجاه‌ درصد) است، این‌ اقلیت‌ بر اساس‌ کدام‌ مبنای‌ حقوقی، و قاعده‌ فقهی‌ ومجوز شرعی‌ حق‌ دارند که‌ برای‌ درصد فاقد شرایط، غایب‌ یا مخالف‌ و حتا اقلیت‌ غیرموثر، که‌ مجموعاً‌ اکثریت‌ جامعه‌ را تشکیل‌ می‌دهند تصمیم‌ بگیرند و کسی‌ را بر عِرض‌ و مال‌ و جان‌ و حیثیت‌ آنان‌ مسلط‌ کنند؟! این‌ مسأله، هم‌ به‌ جهت‌ حقوقی‌ قابل‌ حل‌ نیست، هم‌ به‌ لحاظ‌ فقهی‌ و شرعی‌ اشکال‌ دارد، به‌ لحاظ‌ فقهی‌ حتی‌ یک‌ نفر از آنها اگر مخالف‌ باشد مشکل‌ می‌شود مسئله‌ را حل‌ کرد تا چه‌ رسد به‌ اینکه‌ بیست‌ یا سی‌ یا حتا پنجاه‌ درصد و بلکه‌ اکثریت‌ کمی، مخالف‌ یا غایب‌ از صحنه‌ سرنوشت‌ باشند و رأی‌ نداده‌ باشند!؛ با فرض‌ اینکه‌ یک‌ جمعی‌ هرچند پنجاه‌ درصد از جمعیت‌ یک‌ کشور ولایت‌ بر خویش‌ دارند و می‌توانند برای‌ خود تصمیم‌ بگیرند اما با چه‌ مبنایی‌ می‌توانند از رهگذر انتخاب‌ خود بر بقیه‌ آحاد ملت‌ نیز ولایت‌ داشته‌ باشند سرنوشت‌ آنها را در دست‌ بگیرند و برای‌ آنان‌ تعیین‌ تکلیف‌ کنند؟ این‌ پاسخ‌ که‌ «محتمل‌ است‌ قدرت‌ در «دَور تداولی‌ و نوبه‌ای‌ خود»، روزی‌ نیز نصیب‌ رقیب‌ شود»، مشکل‌ فقهی‌ شرعی‌ را حل‌ نمی‌کند، وانگهی‌ در آنجا که‌ روشن‌ است‌ که‌ گروهی‌ به‌ هر دلیل‌ هرگز شانس‌ انتخاب‌ شدن‌ و قبضه‌ قدرت‌ را ندارند، مشکل‌ حقوقی‌ نیز حل‌ نمی‌شود، مضاف‌ بر اینکه‌ اگر بخشی‌ از یک‌ جامعه‌ با اصل‌ رفتار دموکراتیک‌ و مناسبات‌ قرارداد مخالف‌ باشند، با تحقق‌ تناوب‌ و تداول‌ قدرت‌ هم‌ شبهه‌ مرتفع‌ نمی‌شود.

ج) اشکال‌ دیگر اینکه‌ حدود و حوزه‌ اختیارات‌ حکومت‌ بسی‌ فراتر و گسترده‌تر از اختیاراتی‌ است‌ که‌ آحاد جامعه‌ واجد آنند، مثلاً‌ علمای‌ شیعه‌ بالجمله‌ معتقدند: که‌ در عهد غیبت، فقهای‌ جامع‌ فی‌ الجمله‌ دارای‌ ولایت‌اند، و همه‌ فقها معتقدند منصب‌ «قضا» فقط‌ برای‌ فقیه‌ ثابت‌ است‌ و منصب‌ قضاوت‌ از آن‌ فقیه‌ است‌ نه‌ دیگری، در نتیجه‌ می‌توان‌ سؤ‌ال‌ کرد: آیا اکثریت‌ توده‌ خود دارای‌ ولایت‌ در تمام‌ شؤ‌ون‌ هستند تا آن‌ را به‌ دیگری‌ واگذار کنند؟، براساس‌ نظر اسلام‌ ما به‌عنوان‌ یک‌ مسلمان‌ قبول‌ داریم‌ که‌ مردم‌ اختیار قضایی‌ ندارند تا آن‌ را به‌ دیگری‌ واگذار کنند، اختیار قضایی‌ به‌ رأی‌ بسته‌ نیست.

-۳ جز اشکالات‌ نظری‌ و حقوقی‌ فقهی، یک‌ سلسله‌ اشکالات‌ و مشکلات‌ اجرایی‌ – عینی‌ نیز بر دموکراسی‌ لیبرال‌ و منشأیت‌ حصری‌ رای‌ توده، وارد است‌ مانند اینکه‌ جز در مدل‌ دموکراسی‌ مستقیم‌ که‌ آن‌هم‌ مصداق‌ ندارد آیا عملاً‌ دموکراسی‌ تام‌ تحقق‌ می‌یابد؟ در گذشته‌ها گفته‌ می‌شود در دولت‌ شهر آتن‌ یونان‌ دموکراسی‌ مستقیم‌ جاری‌ بوده‌ و امروز نیز سوئیس‌ مدعی‌ اجرای‌ آن‌ است، اما در طول‌ تاریخ، دموکراسی‌ مستقیم‌ عملی‌ نبوده‌ است‌ و معمولاً‌ این‌ طبقات‌ مقتدر، یا نخبگان‌ و یا احزابند که‌ در ذهن‌ها تصمیم‌سازی‌ و رأی‌آفرینی‌ می‌کنند و مردم‌ نیز تصور می‌کنند خود تصمیم‌ گرفته‌اند. والنهایه‌ این‌ ویژگان‌ یا احزابند که‌ پس‌ از هر انتخابات، تقسیم‌ قدرت‌ می‌کنند و این‌ تشکیلات‌ یا معاملات‌ حزبی‌ است‌ که‌ سرنوشت‌ قضایا را در یک‌ کشور تعیین‌ می‌کنند و مردم‌ در تصمیمات‌ کلان‌ حضور ندارند. به‌نظر ما به‌دلیل‌ اشکالاتی‌ از این‌ دست‌ که‌ دموکراسی‌ لیبرال‌ قابل‌ دفاع‌ نیست، اما معتقدیم‌ مدل‌هایی‌ از دموکراسی‌ و مردم‌سالاری‌ قابلیت‌ دفاع‌ دارند بلکه‌ طریقه‌ صحیح‌ کشورداری‌ و تدبیر حیات‌ اجتماعی‌ قلمداد می‌شوند و اسلام‌ بر آن‌ انگشت‌ تاکید می‌نهد: در این‌ الگوها برای‌ مردم‌ و خردسلیم‌ و عقل‌ جمعی‌ (به‌ حسب‌ مورد)، سهم‌ یا نقش‌ دارد: در پاره‌ای‌ از موارد مردم، تنها صاحب‌ نقش‌اند و نه‌ ذی‌سهم‌ در پاره‌ای‌ از موارد صاحب‌ سهم‌اند میزان‌ سهمداری‌ مردم‌ در موارد مختلف، متفاوت‌ است. در جایی‌ از این‌ مدل‌ و الگو بنده‌ به‌ دموکراسی‌ قدسی‌ تعبیر کرده‌ام.

مبانی‌ نظریه‌ دموکراسی‌ قدسی‌

منظر و مدل‌ پیشنهادی‌ ما، مبتنی‌ بر مبانی‌ معرفتی‌ و دینی‌ مشخص‌ است:

-۱ از جمله‌ اینکه‌ به‌ لحاظ‌ معرفت‌شناختی‌ ما عقل‌ را به‌ همان‌ اندازه‌ حجت‌ میدانیم‌ که‌ وحی‌ را، روایات‌ فراوانی‌ داریم‌ که‌ با صراحت‌ تمام‌ اثبات‌ می‌کند که‌ خداوند متعال‌ دو حجت‌ بر انسانها گماشته‌ است: حجت‌ درونی‌ و حجت‌ بیرونی، عقل، پیامبر درونی، انبیأ عقل‌ بیرونی‌ هستند، و این‌ حقیقت‌ را همه‌ ما مسلمانان‌ فی‌الجمله‌ پذیرفته‌ایم‌ که‌ خدای‌ متعال‌ روز قیامت‌ همانطور که‌ به‌ جرم‌ تخطی‌ از مدلول‌ نقل‌ و دستور وحیانی‌ بشر را مواخذه‌ می‌کند به‌خاطر تخطی‌ از احکام‌ قطعی‌ عقل‌ نیز آدمی‌ را عقاب‌ می‌کند، یعنی‌ حکم‌ عقل‌ همانند حکم‌ شرع، حق‌ و حجت‌ است. عقل‌ چون‌ نقل، طریق‌ الهام‌ الهی‌ است‌ و خدا انسان‌ را از این‌ دو طریق‌ هدایت‌ می‌کند. (هرچند در باب‌ چگونگی‌ و گستره‌ نقش‌ و حکم‌ عقل‌ هزار نکته‌ و گفته‌ مطرح‌ است‌ که‌ باید در جای‌ خود مطرح‌ و حل‌ شود)

-۲ مبنای‌ دیگر اینکه‌ مجموعه‌ بایدها و نبایدها، و شایدها و نشایدها و دستورهایی‌ که‌ انسان‌ با آنها سروکار دارد به‌ سه‌ دسته‌ تقسیم‌ می‌شود: دسته‌ نخست‌ مصرحات‌ هستند. و آنها آموزه‌های‌ ارزشی‌ و احکامی‌اند که‌ به‌نحو منصوص‌ و صریح‌ در متن‌ دینی‌ ذکر شده‌اند. از جمله‌ اینها است‌ محکمات، منصوصات‌ و مسلمات‌ دینی. دسته‌ دوم‌ مستنبطات‌ است‌ و آنها احکام‌ و دستورها و آموزه‌هایی‌ که‌ با منطق‌ اجتهاد از متن‌ دین‌ به‌دست‌ می‌آید. دسته‌ سوم‌ مباحات‌ است‌ و اینها آموزه‌ها و احکامی‌ هستند که‌ مصرح‌ و مستنبط‌ نیست. بلکه‌ در نصوص‌ دینی‌ مسکوت‌ نهاده‌ شده‌اند (به‌ تعبیر شهید صدر رضوان‌ا علیه: منطقه‌الفراغ‌ و بخش‌ رها و آزاد) که‌ تصمیم‌ درباره‌ آن‌ها در اختیار مردم‌ است. روایات‌ بسیاری‌ داریم، آنجایی‌ که‌ خداوند از ذکر برخی‌ احکام‌ خودداری‌ فرموده‌ و مخلوق‌ را رها کرده‌ است، به‌ این‌ دلیل‌ نبوده‌ که‌ از آن‌ها غافل‌ بوده‌ است‌ بلکه‌ عامداً‌ آنجاها به‌ خود بشر واگذار کرده‌ است.

-۳ مبنای‌ سوم‌ اینکه‌ عناصر تشکیل‌دهنده‌ مسائل‌ حکومت‌ به‌ دو دسته‌ قابل‌ تقسیم‌ است: یک‌ سلسله‌ از عناصر تشکیل‌دهنده‌ امر سیاست‌ و حکومت‌ به‌ جوهره‌ حکومت‌ دینی‌ مربوط‌ می‌شود اگر آنها را از حکومت‌ حذف‌ کنیم، سیاست‌ دینی‌ نتواند بود. حکومت‌ سکولار می‌شود، یک‌ سلسله‌ مسائل‌ هم‌ هست‌ که‌ عناصر عرضی‌ و غیرجوهری‌ جایگزین‌پذیر است، برحسب‌ شرایط‌ می‌شود از میان‌ گزینه‌های‌ مختلف‌ یکی‌ را برگزید و تغییر و تبدیل‌ آنها به‌ ماهیت‌ و هویت‌ دینی‌ حکومت‌ لطمه‌ نمی‌زند.

براساس‌ این‌ چند مبنا و نکته‌ زیرساختی، ما معتقدیم؛ میان‌ مدلول‌ وحی، و مطلوب‌ عقل‌ و محصول‌ رای‌ می‌توان‌ جمع‌ کرد و تعارضی‌ بین‌ آنها نیست‌ و درصورت‌ تزاحم‌ با لحاظ‌ جایگاه‌های‌ اختصاصی‌ هر یک‌ و موضوع‌ محل‌ تزاحم، مساله‌ قابل‌ حل‌ است.

تلائم‌ عقلی، وحی‌ و رأی‌

اما تقریر تلائم‌ عقل، وحی‌ و رأی: من‌ فکر می‌کنم‌ مقولات‌ اساسی‌ در حوزه‌های‌ علمی‌ و عملی‌ حکومت‌ و سیاست، عبارت‌ است‌ از هفت‌ مسئله: (دوستانی‌ که‌ رشته‌اشان‌ علوم‌ سیاسی‌ است، متوجه‌ می‌شوند که‌ با تسامح‌ و اندکی‌ شالوده‌شکنانه، مسائل‌ و مقولات‌ را تقسیم‌ و عرض‌ می‌کنم‌ و دقت‌ بیشتر یا تغییر تقسیم‌ در نتیجه‌ تأثیر چندانی‌ ندارد.)

-۱ فلسفه‌ سیاست‌ و مراد از آن‌ مبانی‌ هستی‌شناختی‌ و انسان‌شناختی‌ و جهان‌شناختی‌ سیاست‌ است.

-۲ اهداف‌ سیاست‌ و حکومت‌

-۳ حقوق‌ و احکام‌ سیاسی‌

-۴ سلوک‌ و اخلاق‌ حکومی‌ و سیاسی‌

۵ – برنامه‌ حکومت‌

۶ – سازمان‌ سیاسی‌ یعنی‌ ساختار حکومت‌

-۷ و آئین‌ها و روشهای‌ تدبیر امور و تحقق‌ احکام‌ و اخلاق.

تصور می‌کنم‌ به‌ حسب‌ مورد و به‌نحوی‌ از انحأ، سه‌ عنصر عقل، نقل‌ و رأی‌ در این‌ هفت‌ مقوله‌ دخالت‌ دارد البته‌ نه‌ بطور موازی‌

فلسفه‌ سیاست‌ (اصول‌ هستی‌شناختی‌ – انسان‌شناختی‌ و جهان‌شناختیِ‌ موثر در مباحث‌ نظری‌ سیاست) را از متن‌ وحی‌ اخذ می‌کنیم. و اما عقل‌ هم‌ در این‌ مقوله‌ دو جور دخالت‌ می‌کند: اول‌ در تشخیص‌ حقانیت‌ و قبول‌ حجیت‌ وحی، ما به‌ مدد عقل‌ دین‌ را می‌پذیریم‌ به‌ کمک‌ عقل‌ به‌ حجیت‌ وحی‌ پی‌ می‌بریم‌ و وحی‌ را حجت‌ می‌دانیم‌ با فرض‌ اینکه‌ عقل، وحی‌ را حجت‌ می‌داند حجیت‌ وحی‌ بر ما محرز می‌شود وحی‌ به‌ ما اصول‌ فلسفه‌ سیاست‌ را ارائه‌ می‌دهد و عقل‌ نیز با او یاری‌ می‌کند، نقش‌ وحی‌ اینجا پررنگ‌تر. دوم‌ در فهم‌ محتوای‌ وحی.

در مورد اهداف‌ سیاست‌ و حکومت‌ نیز عقل‌ و وحی‌ هماوا هستند، البته‌ اهداف‌ به‌ سه‌ دسته‌ نهایی، میانی‌ و ابزاری‌ تقسیم‌ می‌شوند: تأمین‌ سعادت‌ بشر هدف‌ نهایی‌ است، هدف‌ میانی‌ و واسط‌ تحقق‌ عدالت‌ است‌ و اهداف‌ ابزاری‌ و طریقی‌ به‌ اموری‌ مانند توسعه‌ می‌توان‌ اطلاق‌ کرد. اینها اهدافی‌ است‌ که‌ برای‌ سیاست‌ و حکومت‌ متصور است. که‌ در مسئله‌ تأمین‌ سعادت‌ باز ما سراغ‌ وحی‌ می‌رویم‌ و عقل‌ اینجا در کنار وحی‌ است، هیچ‌ عقلی‌ نمی‌گوید: نخیر! نباید سعادت‌ بشر تأمین‌ بشود. اما در تشخیص‌ اینکه‌ سعادت‌ بشر در چیست‌ نقل‌ به‌ ما پاسخ‌ می‌دهد و عقل‌ هم‌ از آن‌ پشتیبانی‌ می‌کند. حسن‌ عدالت‌ فقط‌ یک‌ مقوله‌ وحیانی‌ نیست؛ عقلانی‌ است. عقل‌ می‌فهمد که‌ عدالت‌ خوب‌ است‌ و باید تحقق‌ پیدا بکند، در روی‌آوری‌ به‌ توسعه‌ نیز تنها چارچوبها و ارزشهای‌ کلان‌ دینی‌ باید رعایت‌ شوند، و اینجا عقل‌ و رای‌ تعیین‌کننده‌تر است. مردم‌ می‌توانند الگوهای‌ گوناگون‌ توسعه‌ را بسنجند و یکی‌ را از این‌ میان‌ انتخاب‌ کنند. در این‌ مقوله‌ نقش‌ عقل‌ و رای‌ پررنگ‌تر است.

احکام‌ و قوانین‌ حکومی‌ و سیاسی‌ نیز به‌ سه‌ قسم‌ مصرح‌ در شریعت، مستنبط‌ از منابع‌ دینی‌ و مباح‌ مسکوت، مصرح‌ و منصوص، نقل‌ مبناست، درخصوص‌ احکام‌ مستنبط‌ نیز عقل‌ یکی‌ از دو حجت‌ اصلی‌ در استنباط‌ و اجتهاد است، یعنی‌ عقل‌ و نقل‌ باهم‌ منبع‌ فقهند. (هرچند ما برای‌ فطرت‌ نیز نقشی‌ قائلیم‌ که‌ در جای‌ خود به‌ شرح‌ آن‌ باید بپردازیم) در باب‌ مسکوتات‌ و مباحات‌ و آن‌ دسته‌ از احکام‌ حکومی‌ و سیاسی‌ که‌ شهید صدر از آن‌ به‌ منطقه‌الفراغ‌ یعنی‌ بخش‌ها، تعبیر کرده، شریعت‌ آن‌ را به‌ انسان‌ وانهاده‌ است، عقل‌ و رای‌ مرجع‌ تصمیم‌ هستند. مصرحات، مستنبطات، مباحات‌ درهم‌ تنیده‌اند و از این‌رو در حوزه‌ احکام‌ و قوانین‌ تعامل‌ وحی، عقل‌ و رای‌ نیز به‌صورت‌ متداخل‌ و متناوب‌ تدبیر اجتماع‌ را میسر می‌شود. پرواضح‌ است‌ تصمیم‌ در احکامی‌ که‌ از نوع‌ مسکوتات‌ است‌ نباید مخالف‌ مصرحات‌ و مستنبطات‌ باشد.

اخلاق‌ و سلوک‌ حکومی‌ نیز که‌ مانند احکام‌ همین‌ سه‌ وضعیت‌ را دارا است‌ حکم‌ احکام‌ سه‌گانه‌ را دارند. عنصر برنامه‌ و عنصر سازمان‌ و همچنین‌ روشها عمدتاً‌ به‌ مردم، یعنی‌ به‌ عقل‌ و رأی‌ واگذار شده‌ است. این‌ مردمند که‌ برنامه‌ حکومت‌ را که‌ تطبیق‌ و تحقق‌ احکام‌ و اخلاق‌ سیاسی‌ با لحاظ‌ فلسفه‌ و اهداف‌ حکومت‌ است، به‌ کمک‌ عقل‌ و علوم‌ متناسب‌ با شرائط‌ تنظیم‌ و طراحی‌ می‌کنند. سازمان‌ حکومتها را نیز مردم‌ آزادند با نحوی‌ که‌ می‌پسندند تدبیر کنند زیرا دین‌ فلسفه‌ و اهداف‌ و ارزشها و احکام‌ اخلاق‌ مصرح‌ و متسنبط‌ را ارائه‌ فرموده‌ است، اما اینکه‌ با چه‌ سازمان‌ و ساختاری‌ آنها را باید پیاده‌ کنیم‌ به‌ کمک‌ عقل‌ و دستاوردهای‌ علوم‌ انسانی‌ و آرای‌ مردم‌ دست‌یافتنی‌ است. روزی‌ منتیسکو آمد نظریه‌ تفکیک‌ قوا را مطرح‌ کرد و با استدلال، ضرورت‌ تفکیک‌ به‌ سه‌ قوه‌ را اثبات‌ کرد این‌ یک‌ بحث‌ ساختاری‌ است، حالا اگر طلبه‌ بی‌بضاعتی‌ مثل‌ بنده‌ بیاید استدلال‌ بکند و مسئله‌ تفکیک‌قوا را از لحاظ‌ فلسفی‌ و حقوقی‌ زیر سئوال‌ ببرد و طرحی‌ دیگر دراندازد مثلاً‌ مدعی‌ شود اصولاً‌ تفکیک‌ حقیقی‌ و تمام‌عیار ممکن‌ نیست‌ زیرا در آن‌صورت‌ حکومت‌ به‌ مجمع‌الجزایر غیرمرتبط‌ بدل‌ خواهد شد زیرا اگر سه‌ قوه‌ به‌ معنای‌ واقعی‌ کلمه‌ تفکیک‌ بشوند و به‌طور کامل‌ هم‌عرض‌ و از هم‌ جدا باشند، نمی‌توانند با هم‌ کار کنند؟ از این‌رو مقامی‌ و مرجعی‌ باید که‌ اینها را باهم‌ هماهنگ‌ کند. یا اینکه‌ تفکیک‌ قوا به‌ سه‌ قوه‌ را زیر سئوال‌ ببرد و مدعی‌ شود: حکومت‌ باید به‌ چهار یا پنج‌ قوه‌ تقسیم‌ شود. درست‌ به‌ همان‌ دلیلی‌ که‌ نباید قوه‌ مجریه، قضاییه‌ و مقننه‌ دیگری‌ را ابزار خود قرار دهد تا تمرکز قدرت‌ لازم‌ آید، اختیارات، امکانات‌ و قدرت‌ نظامی‌ و فرهنگی‌ نیز نباید در قبضه‌ و در اختیار هیچ‌یک‌ از قوای‌ سه‌گانه‌ قرار داشته‌ باشد، بگوید علاوه‌ بر قوه‌ مجریه‌ و قوه‌ مقننه‌ و قوه‌ قضائیه، قوه‌ قهریه‌ و قوه‌ ثقافیه‌ نیز باید از قوای‌ سه‌گانه‌ متعارف‌ مستقل‌ باشد، حساسیت‌ و اهمیت‌ نیروی‌ نظامی، فرهنگ‌ و رسانه‌ و اطلاع‌رسانی‌ کمتر از قدرت‌ تقنین‌ و قضا نیست، و هر کدام‌ از ارتش‌ و فرهنگ‌ در اختیار قوه‌ مجریه‌ یا هر قوه‌ دیگری‌ قرار گیرد، موجب‌ فساد و استبداد می‌شود، زیرا قوه‌ فرهنگی‌ و رسانه‌ ذهن‌ می‌سازد و رأی‌ می‌آفریند و اعجاز رسانه‌ برای‌ بشر امروز محرز است‌ و قوه‌ نظامی‌ نیز غرور و قدرت‌ می‌آورد. اگر کسی‌ این‌طوری‌ استدلال‌ کرد و گفت‌ که: تفکیک‌ قوا آری، اما نه‌ به‌ سه‌ قوه‌ که‌ به‌ پنج‌ قوه؛ آیا خلاف‌ شرع‌ مرتکب‌ شده‌ و آیا حکومت‌ با پنج‌ قوه‌ مستقل، دینی‌ نیست؟ به‌ نظر ما این‌ هیچ‌ اشکالی‌ ندارد، بحث‌های‌ ساختاری‌ از عناصر عرضی‌ و جایگزین‌پذیر حکومت‌ و سیاست‌ است‌ و می‌تواند به‌ شیوه‌های‌ عقلی‌ و علمی‌ و با رأی‌ مردم‌ متحول‌ بشود. کمااینکه‌ به‌خاطر دارید قانون‌ اساسی‌ ما قبل‌ از تجدیدنظر دارای‌ دو رکن‌ مدیریتی‌ در قوه‌ مجریه‌ بود: رئیس‌جمهور و نخست‌وزیر، در بازنگری‌ سال‌ ۶۸، عنصر نخست‌وزیر حذف‌ شد، یا عنصری‌ به‌نام‌ مجمع‌ تشخیص‌ مصلحت‌ نظام‌ بر سازمان‌ نظام‌ افزوده‌ شد اما از اسلامیت‌ حکومت‌ چیزی‌ کاسته‌ نشد زیرا این‌ یک‌ مسأله‌ ساختاری‌ بود، مسئله‌ برنامه‌ و روش‌ نیز مانند ساختار است.

کار پارلمان‌ تطبیق‌ و تعمیم‌ اهداف‌ عالی، احکام‌ و اخلاق‌ مصرح‌ و مستنبط‌ دینی‌ بر مصادیق‌ و موارد و تعیین‌ اهداف‌ ابزاری‌ و وضع‌ قانون‌ در حوزه‌ مسکوتات‌ و مباحات‌ و برنامه‌ریزی، ساختاردهی‌ و روش‌گزینی‌ است. در آنجا که‌ حکم‌ و آموزه‌ روشن‌ است‌ تطبیق‌ بر مورد و تعمیم‌ بر مصادیق‌ را عهده‌دار است‌ و در سایر موارد وضع‌ قانون‌ می‌کند و ساختار و روش‌ متناسب‌ برای‌ تحقق‌ فلسفه‌ و اهداف‌ را مشخص‌ می‌سازد. حضرت‌ امام‌ هرچند پیش‌ از پیروزی‌ انقلاب‌ و قبل‌ از تجربه‌ حکومی، کتاب‌ ولایت‌فقیه‌ را نوشتند اما همانجا نقش‌ پارلمان‌ در حکومت‌ دینی‌ را بسیار دقیق‌ و صحیح‌ طرح‌ می‌کنند، ایشان‌ می‌فرمایند: در حکومت‌ اسلامی‌ کار مجلس‌ تقنین‌ نیست‌ تخصیط‌ و تطبیق‌ است، پارلمان‌ مسئول‌ برنامه‌ریزی‌ است‌ نه‌ قانون‌گذاری. پس‌ در محورهای‌ سه‌گانه‌ اخیر (سازمان‌ برنامه، و روش‌ و آئین) نقش‌ مردم‌ و طبعاً‌ نقش‌ عقل‌ و علم‌ پررنگ‌تر می‌شود. تنها چیزی‌ که‌ درباره‌ این‌ سه‌ محور باید رعایت‌ شود اینکه‌ باید تلائم‌ و سازگاری‌ آنها با فلسفه، اهداف‌ و احکام‌ و اخلاقی‌ است‌ که‌ دین‌ به‌نحو مصرح‌ به‌ ما القأ کرده‌ و یا با منطق‌ استنباط‌ به‌دست‌ آورده‌ایم، والا‌ این‌ عقل‌ و علم‌ و رأی‌ مردم‌ است‌ که‌ در این‌ سه‌ محور اخیر نقش‌آفرین‌ اصلی‌ است‌ و همچنین‌ در محورهای‌ چهارگانه‌ قبلی‌ نیز از آنجا که‌ مردم‌ مجموعاً‌ با پذیرش‌ مکتب‌ سیاسی‌ مبتنی‌ بر دیانت‌ (مانند دیگر مردم‌ جهان‌ که‌ یک‌ مکتب‌ سیاسی‌ را می‌پذیرند) نوعی‌ گزینش‌ کلی‌ انجام‌ داده‌اند و فلسفه، اهداف‌ و احکام‌ و اخلاق‌ حکومی‌ مطلوب‌ خود را انتخاب‌ کرده‌اند و طبعاً‌ به‌ لوازم‌ این‌ انتخاب‌ کلان‌ نیز ملتزم‌اند. پس‌ عقل‌ و رای‌ بدین‌صورت‌ در این‌ چهار مقوله‌ نیز دخالت‌ کرده‌ است، لهذا ادعای‌ حقیر این‌ است‌ که‌ ما با تقریر و تبیینی‌ اینچنین‌ از حکومت‌ دینی‌ می‌توانیم‌ عقل‌ و نقل‌ و رأی‌ را هم‌نشین‌ کنیم‌ و با تلائم‌ و سازگارانگاری‌ آنها نظام‌ حکومتی‌ای‌ را پدید بیاوریم‌ که‌ دموکراسی‌ و مردم‌سالاری، به‌ معنی‌ نقش‌آفرینی‌ عقل‌ و اراده‌ جمعی‌ را با دین‌ به‌ معنی‌ مجموعه‌ آموزه‌ها و گزاره‌هایی‌ که‌ از عقل‌ و وحی‌ بدست‌ می‌آید و سعادت‌ بشر را هدف‌ گرفته‌ است، – قرین‌ هم‌ کنیم‌ و معتقدیم‌ این‌ تبیین‌ها از دین، عقل‌ و مردم‌سالاری‌ از متون‌ دینی‌ نیز قابل‌ استظهار است، البته‌ چنانکه‌ در آغاز اشاره‌ کردم: دینِ‌ فاقد نظام‌ اجتماعی، که‌ یک‌ دین‌ سکولار خواهد بود – به‌ مثابه‌ دین‌ و از حیث‌ دین‌ بود نسبت‌ مثبت‌ و منفی‌ با دموکراسی‌ ندارد یعنی‌ در قبال‌ هر دیدگاهی‌ ساکت‌ و صامت‌ است‌ ندارد کمااینکه‌ دموکراسی‌ لیبرال‌ با هیچ‌ دینی‌ اگر دین‌ باشد، نمی‌تواند سازگار بیفتد و همچنین‌ مجدداً‌ تاکید می‌کنم: باید تشخیص‌ دهیم‌ کدام‌یک‌ از امور، از عناصر ذاتی‌ حکومت‌ دینی‌ و کدامیک‌ از عناصر از امور عَرَضی‌ حکومت‌ قلمداد می‌شوند. که‌ تغییر در آن، تغییر در عرضیات‌ حکومت‌ دینی‌ است‌ و لطمه‌ بر حیثیت‌ دینی‌ آن‌ وارد نمی‌کند. و این‌ بخش‌ عرصه‌ وسیعی‌ است، حکومت‌ دینی‌ متصلب‌ و متحجر نیست‌ انعطاف‌پذیر است. و با شرائط‌ و اوضاع‌ گوناگون‌ قابلیت‌ انطباق‌ دارد و پویایی‌ و کارایی‌ نظام‌ سیاسی‌ اسلام‌ نیز مرهون‌ همین‌ وجه‌ آن‌ است. عرایض‌ بنده‌ تمام‌ شد، در خدمت‌ اساتید محترم‌ هستم‌ اگر پرسش‌ و نقدی‌ باشد به‌ آن‌ بپردازیم، والسلام.

پی‌نوشت‌

. مطلب‌ بالا، ویراسته‌ی‌ سخنرانی‌ جناب‌ آقای‌ رشاد در جمع‌ استادان‌ دانشگاه‌ امام‌ حسین۷ است‌ که‌ در مورخه‌ ۲۴/۸/۷۹ ایراد شده‌ است.

دموکراسی قدسی


کنفرانس مؤسسه‌ی مطالعات اسلامی ـ مسیحی

۲۳ و ۲۴ شهریور ۱۳۷۷

برگزارکننده: دانشگاه جرج تاون و مؤسسه‌ی آموزشی و پژوهشی امام خمینی قم

حکومت اسلامی یعنی: حکومت مبتنی بر عدل و دموکراسی و متکی به قواعد و قوانین اسلامی.

(امام خمینی، صحیفه‌ی نور، ج ۳، ص ۲۸۶)

مقدمه تذکارهای پیشینی:

یک: سازگارانگاری و ناسازگارانگاری دین و دموکراسی، بستگی تام دارد، به: تعریف «دین» و «دموکراسی» از سویی، و نوع نگاه ما به هستی، انسان و جامعه، از سوی دیگر. دین درونگرا و فاقد نظامات اجتماعی، نمی تواند نسبتی (مثبت یا منفی ) با دموکراسی داشته باشد.

دو: اسلام، دینی خردگرا، جامع و جامعه گراست، از این رو در چارچوب گزاره ها و آموزه های آن، می‌توان نوعی نظامات اجتماعی دموکراتیک، طراحی و ارائه کرد، ما این مدل دموکراسی را «دموکراسی قدسی» می نامیم.[۱]

این مقاله عهده دار تبیین مبانی نظری، مختصات و ویژگی ها، و برآیند این نظریه است.

سه: عناصر تشکیل دهنده‌ی قلمرو نظری و عملی حکومت و سیاست عبارت است از هفت مقوله‌ی زیر:

الف) فلسفه‌ی سیاست: مبانی معرفت شناختی، جهان شناختی و انسان شناختی حاکم بر یک مکتب و دستگاه نظری سیاسی.

ب ) اهداف سیاست: غایات مادی و معنوی، ابتدایی و نهایی مورد نظر از تسخیر قدرت و تدبیر اجتماع. اهداف حکومت و سیاست، در سه سطح قابل تبیین است:

۱٫ «اهداف بنیادی»: غایات نهایی و برین (اهدافی که فی نفسه موضوعیت دارند) که عبارت است از تأمین کمال و سعادت دنیوی و اخروی انسان،

۲٫ «هدف راهبردی»: غایت میانی و طریقی (هدفی که مقدمه ی لازم برای تحقق اهداف بنیادی اند) که عبارت است از استقرار عدالت.

۳٫ «اهداف کاربردی»: غایات مقطعی و ابزاری (: اقدامات زمینه ساز و سازکارهای دسترسی به اهداف میانی و راهبردی) مانند الگوهای توسعه‌ی فرهنگی، سیاسی و اقتصادی شایسته.

هر یک از این سه سطح اهداف، به ترتیب، نقش مقدمه‌ی تأمین و تحقق هدف بالاتر را ایفاء می کنند.

ج ) احکام: حقوق اساسی، مدنی، کیفری و بین المللی، و بایدها و نبایدهایی که در عرصه های سیاست، اقتصاد و حقوق، پایبندی به آنها برای دست یابی به اهداف سیاست ضرور است.

د) اخلاق: سلوک شایسته‌ی سیاسی، اقتصادی و حقوقی که (به منظور تأمین سیر و صیرورت تکاملی آحاد جامعه به سمت کمال و سعادت )، کارگزاران و شهروندان باید بدانها ملتزم باشند، مانند لزوم تواضع فرمانروایان در برابر مردم، و انتقاد ناصحانه و خیرخواهانه ی شهروندان نسبت به عملکرد کارگزاران، و نیز مانند ضرورت اجتناب حاکمان و والیان از تجمل و تشریفات، و پرهیز مردم از رفتارهای مسرفانه.

هـ) برنامه: تدابیری که اجرای احکام و تحقق اخلاق و در نتیجه دست یابی به اهداف را ممکن می سازد.

و) سازمان: مدلهای ساختار دولت و نهادهای تشکیل دهنده ی حکومت.

د) آیین ها و روش ها: شیوه های تحقق اجرای قوانین، اخلاق و تحقق برنامه و سازمان، مانند کیفیت سنجش و پرسش نظر شهروندان درباره ی گزینش و برگماری کارگزاران حکومت.

فصل یکم: زیرساخت ها و پیش انگاره های دموکراسی قدسی:

دموکراسی قدسی بر اصول معرفت شناختی، جهان شناختی، انسان شناختی، دین شناختی و… زیر استوار است:[۲]

۱٫ عقل، به مثابه ی «وحی درونی» و وحی به مثابه ی «عقل برونی»،

هر دو حجت اند و تواما مجرای کشف «مقاصد الهی»[۳] و «مصالح بشری» به شمار می روند؛ تخلف از حکم عقل مانند تخطی از حکم وحی، سرباززدن از فرمان الاهی است.[۴]

۲٫ هستمندان از جمله انسان ها فعل خداونداند، از این رو:

– از سویی، خداوند به مصالح و مفاسد آفریده ها و سازوکار جلب و دفع آن ها، آگاه تر از هر موجود دیگر است؛ بشر نیز، هم از لحاظ علمی و هم از حیث عملی، نیازمند راهنمایی الهی است، زیرا عقل آدمی به تنهایی نیازهای او را کفایت نمی کند، و نفس بشری (نفس اماره ) اجازت نمی دهد که انسان همه ی شؤون خویش را آن چنان که بایسته و شایسته‌ی اوست تدبیر کند، از این جهت از باب لطف از حق متعال (نه بر او) واجب است که دستور حیات جمعی و فردی آدمیان را به نحو احسن تعیین و تبیین کند.[۵]

– و از سوی دیگر، چون خداوند خالق موجودات است پس مالک آنهاست، و چون او مالک است پس همونیز ملک است و اصالتاً تصرف در شؤون تشریعی بشر مانند شؤون تکوینی وی حق خداوند است، احدی بر احدی – جز خدا – ولایت ندارد؛ و حق تصرف در شؤون انسان، تنها و تنها در چارچوب منظور و مرضی حضرت حق، قابل واگذاری به غیر او است.

۳٫ آفرینش، هدفدار و همه‌ی پدیده ها – از جمله انسان – پیوسته در سیر و صیرورت از نقص به کمال مطلوب خویش است. دنیا و عقبی نیز به مثابه ی منازل متعاقب این سیر و صیرورت است و چونان حلقات یک سلسله، به هم پیوسته اند و در نتیجه در تعارض با همدیگر نیستند.

۴٫ انسان بیت الغزل آفرینش است، هم خلیفه ی خدا است هم عبد خدا، و ماهیت او متشکل از دو ساحت «فطرت» و «طبیعت» است، از این رو هم دارای کرامت ذاتی است و هم در فرایند حل کشش های دوگانه‌ی برخواسته از همین دو جنبه‌ی ماهیت خود، می تواند به کسب کرامات و کمالات مضاعف نائل شود، و چون او «عاقل» است «مختار» است، و چون مختار است «مکلف» و مسؤول است؛ به اقتضای شأن خلیفه اللهی‌اش مختار و تصمیم گیر است، به اقتضای شأن عبداللهی اش در قبال خدا مکلف است.

۵٫ هرچند جامعه از پیوستن آحاد انسانی پدید می آید اما طبیعتاً محکوم به قواعد و قوانین خاصی فراتر از قوانین معطوف به آحاد است، لهذا فرد در پیوند با اجتماع (علاوه بر حقوق و تکالیف فردی ) حقوق و تکالیف اجتماعی خاصی نیز پیدا می کند. در تعارض میان مصلحت و منفعت فرد و جامعه، با لحاظ تقدم «اهم» بر «مهم»، گاه حق جمعی بر حق فردی، گاه حق فردی بر حق جمعی مقدم است، درهرحال، مناسبات آحاد اجتماع در چارچوب «حق» و «تکلیف» دوسویه بین خود و دیگران، قابل تبیین است.

۶٫ دین، گزارش اراده‌ی محقق خدا در تکوین و مشیت متوقع او در تشریع است و به تعبیر دیگر، دین، نگاه و نظر پروردگار به معرفت و معیشت است، از این رو دین (البته در حد ظرفیت مخاطب خود، که بشر است) از کمال و شمول برخوردار است، و نمی تواند به عرصه‌ای از حیات آدمی پرداخته و عرصه‌ی دیگر را فرو گذارد؛ زیرا این با «حکمت» و «معدلت» و «رحمت» الهی سازگار نیست؛ صدور گزاره ها و آموزه های نارسا و ناساز، ناقص و ناهماهنگ از سوی خدا نیز خلاف حکمت بالغه‌ی او است، پس دین باید جامع، کامل و بخش های آن سازمند و منسجم باشد و چنین است.

فصل دوم هندسه ی نسبت و نقش «نقل»، «عقل» و «رأی» در دولت:

با عنایت به پیش انگاره های ششگانه‌ی فوق، محتوا و هندسه‌ی مبانی و مناسبات اجتماعی، باید با بهره گیری از «آموزه ها و ارزشهای وحیانی» الهی و به اتکای «استطاعت عقلانی و تجربی» انسان ها و با رعایت «رأی عمومی شهروندان»[۶] سامان و سرانجام پذیرد.

تبیین مختصر نقش آفرینی متلائم نقل، عقل و رأی، در سامان یابی عناصر و عرصه های هفتگانه، به ترتیب زیر خواهد بود:

الف – چون انسانها، عاقل، مختار، مرید، مکلف و مسؤول آفریده شده اند، با کاوش و پژوهش، مکتب حق را می توانند (و باید) تشخیص دهند، و وقتی اسلام را به کمک عقل خود به مثابه‌ی دینِ (= بینش، روش و منشِ) حاکم بر حیات خود می پذیرند، «فلسفه‌ی سیاست» و «اهداف» حکومت را نیز از سر اختیار برگزیده اند; زیرا دین (اسلام )، خود حاوی تبیین مشخصی درباره‌ی فلسفه و اهداف (البته اهداف بنیادین و راهبردی ) حکومت و سیاست است پس اعتقاد به دین مساوی و مساوق با اعتقاد و التزام به همان فلسفه و اهداف است. اما چون عقل از نظر اسلام حجت و پشتوانه ی معرفت دینی تلقی می شود، تشخیص عقلا نیز تا آن جا که با آموزه های منصوص وحیانی متعارض نباشد حجت و حق است، ازهمین رو تشخیص مصادیق هدفهای «میانی و راهبردی» و تعیین هدفهای «کاربردی» به عهده ی عقلاء و شهروندان نهاده شده است.

ب – «احکام» به سه دسته تقسیم می شوند:

۱) «مصرح»: منصوص در متون دینی (وحی، کلام و کردار معصوم )،

۲) «مستتر»: قابل استنباط از کلیات دینی مصرح و اصول و قواعد عقلی،

۳) «مسکوت»: وانهاده شده به عقل و تجربه ی انسان ها و رضا و رأی مردم.

دسته‌ی اول و دوم، یعنی: حقوق و احکام «مصرح» و «مستتر»، به اتکاء و استناد عقل و نقل، با فرایند علمی تعریف شده و ضوابط و قواعدی مشخص که اجتهاد (منطق فهم دین ) نامیده می شود به اهتمام متخصصان و دین شناسان اسلامی و با لحاظ مقتضیات متطور و متنوع زمانی و مکانی باید تخریج و تبیین گردد؛ دسته ی سوم از احکام و مقررات نیز که در اصطلاح دینی «مباحات» نامیده می شوند به نظر عقلاء و مردم وانهاده شده است.

ج – «اخلاق سیاسی اجتماعیِ» اسلام نیز مانند احکام، به سه گروه تقسیم می شود و از منطق تخریج و تنسیق مشابه آن نیز برخوردار است.

د – عناصر سه گانه‌ی دیگر، یعنی: «سازمان»، «برنامه» و «روش» که سازوکارهای عینی و سخت افزاری حکومت و دولت را تشکیل می دهند، با بهره گیری از دست آوردهای علوم انسانی و اجتماعی و با رویه های عقلانی و عقلایی و با رأی مستقیم، یا غیرمستقیم مردم (به واسطه منتخبین آنان ) تعیین می گردد.[۷]

بنا بر تبیین فوق، نص دینی (وحی و سنت )، عقل و علم، و نیز رای و رضای مردم، نه تنها هرگز متعارض انگاشته نمی شوند، بلکه در یک چارچوبه‌ی سازوار و در فرایندی متعادل‌، همه‌ی منابع یاد شده به طور متناوب، و زمینه ها و شؤون هفتگانه سیاست و حکومت ایفای نقش می کنند هر چند همه‌ی منابع سه گانه، همه جا، سهم مساوی و نقش موازی ندارند و سهم و نقش آنها به تناسب و تناوب در خصوص هر یک از هفت عرصه پررنگ و کم رنگ می گردد اما هیچ یک در هیچ جا مطلقاً غایب نیستند.

تفصیل «هندسه ی حکومت» برگرفته از مدل دموکراسی قدسی، و شرح نحوه ی «نقش آفرینی» سه منبع مورد بحث و همچنین «منطق استخراج نظریه و استدلال بر آن»، نیازمند بحثی درخور است که اکنون مجال آن نیست[۸]، برای ارائه‌ی نموداری فی الجمله روشن از نسبت و نقش منابع سه گانه در مقولات هفتگانه، نظرتان را عجالتاً به جدول زیر جلب می‌کنیم:

جدول نسبت و نقش منابع سه گانه در دولت

مقولات هفتگانه

منابع سه گانه

نحوه‌ی ایفای نقش

یک

یک

فلسفه‌ی سیاست

نقل دینی

ـ تبیین مبانی جهان شناختی، انسان شناختی و… سیاست.

عقل سلیم

ـ تبیین مبانی جهان شناختی و انسانی شناختی و متلائم با مبانی دینی سیاست.

رای مردم

ـ گزینش و پذیرش دین / مشتمل بر مبانی سیاست

دو

یک

اهداف سیاست

نقل دینی

ـ تبیین اهداف بنیادی و راهبردی.

عقل سلیم

ـ استنباط و تایید اهداف نهایی و میانی دینی سیاست

ـ تشخی مصادیق اهداف راهبردی و کاربردی.

رای مردم

ـ گزینش و پذیرش دین و اهداف سیاسی تبیینی از ناحیه‌ی نقل و عقل

ـ تعیین اهداف کاربردی سیاست.

سه

یک

احکام سیاسی

نقل دینی

ـ صدور احکام (مصرح و مستتر).

عقل سلیم

ـ استنباط احکام مستتر و پذیرش احکام مصرح،

ـ تعیین احکام مسکوت و مباحات.

رای مردم

ـ پذیرش احکام مصرح و مستتر و تشخیص مصادیق،

ـ جعل احکام در مباحات.

چهار

یک

اخلاق سیاسی

نقل دینی

ـ صدور آموزه های اخلاقی (مصرح و مستتر).

عقل سلیم

ـ استنباط اخلاق مستتر و تایید احکام مصرح.

ـ جعل اخلاق مباحات و تعیین مصادیق مستتر.

رای مردم

ـ پذیرش اخلاق مصرح و مستتر،

ـ جعل اخلاق در مباحات.

یک

یک

فلسفه‌ی سیاست

نقل دینی

ـ تبیین مبانی جهان شناختی، انسان شناختی و… سیاست.

عقل سلیم

ـ تبیین مبانی جهان شناختی و انسانی شناختی و متلائم با مبانی دینی سیاست.

رای مردم

ـ گزینش و پذیرش دین / مشتمل بر مبانی سیاست

پنج

یک

سازمان حکومت

نقل دینی

ـ تعیین مبانی مکتبی و برخی الگوهای سازماندهی

ـ تایید حکم عقل و حاصل رای مردم.

عقل سلیم

ـ استنباط و تایید مبانی مکتبی سازماندهی

ـ ارائه‌ی مبانی عقلانی سازمان

ـ تعیین سازه‌های کارآ برای تحقق حکومت مطلوب

رای مردم

ـ پذیرش مبانی عقلانی و مکتبی،

ـ گزینش سازه‌های کارآمد.

شش

یک

برنامه‌ی حکومت

نقل دینی

ـ تعیین مبانی، ارزش‌ها و ارائه‌ی برخی برنامه‌ها

ـ تایید حکم عقل و حاصل رای مردم

عقل سلیم

ـ استنباط و تایید مبانی و برنامه های شرع،

ـ ارائه ی برنامه‌های سیاسی شایسته.

رای مردم

ـ پذیرش مبانی و برنامه‌های شرع و عقل،

ـ جعل و گزینش برنامه‌های مناسب.

هفت

یک

روش و آیین حکومت

نقل دینی

ـ تعیین مبانی و ارائه ی پاره‌ای نمونه‌ها،

ـ تایید روش‌های عقلی و عرفی.

عقل سلیم

ـ استنباط و تایید مبانی و نمونه های دینی،

ـ کشف و ارائه ی روش‌های متنوع متطور.

رای مردم

ـ پذیرش مبانی و نمونه‌های دینی،

– گزینش و پذیرش روش‌ها و آیین‌نامه های عقلانی.

چند تبصره:

۱٫ تشخیص و تصمیم عقلانی و عقلایی در مورد سه عنصر آخر، نمی تواند منافی با دو عنصر یکم و دوم (فلسفه و اهداف ) و نیز «آموزه های دستوری و ارزشی» (احکام و اخلاق مصرح و مستنبط از منابع دینی ) باشد.

۲٫ چون مردان آسمانی و معصوم، آشناترین انسانها با اراده تکوینی خدا و شایسته ترین آن ها برای تحقق اراده‌ی تشریعی الهی (فلسفه و اهداف، احکام و اخلاق ) و هدایت بشر به سمت کمال و سعادت حقیقی اند، رهبری جامعه، در عصر حیات و حضور انسانهای معصوم از سوی خدا به آنان محول شده است و همچنین با توجه به فلسفه، اهداف و ویژگی های احکامی و اخلاقی حکومت دینی، در روزگار عدم حضور معصوم، فردی که در راس هرم قدرت و رهبری جامعه قرار می گیرد، باید صلاحیت‌های انفسی و آفاقی (درونی و برونی ) بسیاری را احراز کند، از جمله‌ی آن صلاحیت هاست: قدرت اجتهاد مبانی، احکام و اخلاق حکومت و سایر آموزه‌های مستتر در متن شریعت؛ ملکه‌ی عدالت و تقوا؛ توان سیاستگذاری و تدبیر کلان حکومت؛ زمان آگاهی و مقبولیت عام.[۹]

۳٫ رهبر عادل غیرمعصوم، در تصمیمات اساسی و تشخیص موضوعات عرفی و علمی، مکلف به رایزنی با خبرگان و متخصصان مربوط می باشد. هرگاه تأمین مصالح و منافع جامعه، تنها با اعمال نظرات کارشناسان قابل تأمین باشد، التزام به این نظرات بر رهبری لازم است. رهبر، حق دارد در شرایط فوق العاده، که تأمین یا حفظ مصالح مهم اقتضا می کند، هم در قلمرو تشریع وحیانی، و هم در قلمرو آرای مردمی (مباحات )، حکم ثانوی موقت صادر نماید. رهبر هرگز حق ندارد نظرات و خواست شخصی خود را بر مردم و ارکان حکومت تحمیل کند.

رهبر هر لحظه، هر یک از شرایط و صفات مذکور در تبصره‌ی دو را از دست بدهد، خود به خود از زعامت معزول است. مردم نیز در قبال تشخیص احراز صفات و شروط فوق، مسؤول اند، در صورت بی دقتی، اگر به فردی که شایسته‌ی این منصب نیست اقبال کنند و آن را به رهبری برگزینند در پیشگاه خدا مؤاخذه خواهند شد.

فصل سوم – مختصات نظام سیاسی برساخته بر دموکراسی قدسی:

۱٫ مشروعیت ذاتی حاکمیت در نظام مبتنی بر «دموکراسی قدسی» ناشی از اراده ی الهی است، اما حکومت از لحاظ ساختاری و رفتاری، مردم سالار و متکی به مقبولیت مردمی و «رضی العامه» است. دلیل نامگذاری این نظریه به «دموکراسی قدسی» نیز اشتمال آن بر این دو ویژگی است.[۱۰]

۲٫ در چنین حکومتی، اصول و ویژگیهایی از قبیل موارد زیر قابل تحقق بلکه بایسته است: تفکیک قوا، مشارکت آحاد مردم در تعیین سازوکار حکومت و گزینش کارگزاران نظام حاکم ; دخالت و نظارت مستقیم و غیرمستقیم مردم بر مقامات و قوای حکومت در همه ی مراحل تصمیم و اجرا؛ تشکیل احزاب و انجمنهای سیاسی؛ قانونمداری و برابری آحاد جامعه حتی رهبر و سران قوا در برابر قانون؛ حفظ حریم و حقوق اقلیتها و مخالفان، اقتصاد آزاد متعهد، دولت مسؤول و پاسخگو، و…

۳٫ در حکومت مبتنی بر «نظریه ی دموکراسی قدسی»، سه عنصر «تقوی»، «تخصص» و «مقبولیت»، به هم تنیده شده و امکان برخورداری جامعه از مواهب و مزایای هر سه ارزش فراهم می گردد.

۴٫ اشتراک عقیده (در فلسفه، اهداف، احکام و اخلاق سیاسی ) و پیوند و ارادت ایمانی و معنوی میان مردم و زمامدار عالی و کارگزاران، که چونان خون در بافت و ساخت حکومت جریان دارد، موجب همدلی و همعزمی مضاعف (حقوقی و ایمانی ) دولت و ملت می گردد.

۵٫ جریان قاعده‌ی «حق و تکلیف دوسویه» میان مردم و زمامداران و همچنین میان آحاد ملت با هم، که برادران عقیدتی همدیگرند، همه‌ی اجزای حکومت و جامعه را در برابر هم مسؤول و متعهد می سازد.

اتکاء به اهرم دوگانه (ی حقوقی و ایمانی ) و عنصر مسوؤولیت آور «حق و تکلیف دوسویه» کارآمدی نظام سیاسی را تأمین می کند.

خاتمه تذکارهای پسینی:

۱٫ با توجه به «زیرساخت ها و پیش انگاره های شش گانه»ی پیشگفته و «مختصات پنج گانه»ی بالا، تفاوتها و امتیازات فراوانی میان حکومت مبتنی بر «دموکراسی قدسی» با انواع حکومتها، از جمله دولت های مبتنی بر «دموکراسی لیبرال» و «دموکراسی ایدئولوژیک» و… قابل تبیین است.

۲٫ همه‌ی مدعیات مطرح شده در این طرح، قابل استناد و استشهاد به دلائل عقلی و شواهد فراوان دینی و سیره‌ی رهبران آسمانی اسلام که برای مسلمانان حجت است می باشد. این گفتار کوتاه و زمان اندک اختصاص یافته در این همایش، متأسفانه اجازه‌ی تبیین تفاوتهای این الگو با سایر مدل ها (مردم سالاری سکولار) و نیز طرح مستندات اسلامی نظریه را به ما نمی دهد.

پی نوشت ها:

* «دموکراسی قدسی» متن ویراسته‌‌ی سخنرانی آقای رشاد در کنفراس مؤسسه‌ی مطالعات اسلامی ـ مسیحی دانشگاه جرج تاون و مؤسسه‌ی آموزشی پژوهشی امام خمینی (س) است که با موضوع «جامعه‌ی مدنی»، در تاریخ ۲۳ و ۲۴ شهریور ۱۳۷۷ برابر با سپتامبر ۱۹۹۸، در قم برپا شد.

[۱]. «دموکراسی» گاه چونان «مبنا» و «ماهیت» در یک حکومت تلقی می شود و دراین صورت، دموکراسی، روساخت مقولاتی چون «پلورسالیسم»، «سکولاریسم» و «لیبرالیسم» خواهد بود و هرگز با التزام به آموزه ها و ارزشهای دینی سازگار نخواهد افتاد، اما اگر دموکراسی بسان هویت و شیوه‌ی حکومت و سیاست جهانداری قلمداد گردد، با دین (البته دین خردورز و مردمگرایی چون اسلام ) به سهولت می تواند سازگار شده کارساز افتد.

دموکراسی، ملکِ طلق کسی نیست که به قرائت خاصی از آن فتوا دهد و همه نیز ناچار از تقلید و تبعیت او باشند. دموکراسی هم در مقام نظر (Objective) و هم در مقام عمل (Subjective) شامل طیف گسترده یی از نمونه های «توده گرا» تا «نخبه مدار»، «تکثرگرا» تا «ایدئولوژیک» می شود، در این میان نمونه هایی که دموکراسی را چون «هویت» ملحوظ داشته اند بسی بیش از مدلهایی هستند که دموکراسی را به مثابه «ماهیت» انگاشته اند.

دیوید هِلد (DAVID HELD) در کتاب «مدلهای دموکراسی» (Models of Democracy) نمونه های گوناگونی از دموکراسی‌های کلاسیک و مدرن را تبیین و نقدکرده است، خوانندگان می توانند بدان مراجعه کنند.

[۲]. دیدگاههایی که در قلمرو اندیشه ی اسلامی در باب هویت و حدود حضور دین در عرصه های اجتماعی طرح شده است، در یک نگاه اجمالی به دو دسته ی کلان (اکثری گرایان و اقلی گرایان ) تقسیم پذیر است و هر دسته نیز در دو یا چند گروه فرعی، و هرگروه نیز در چند گرایش جزئی قابل طبقه بندی است.

((اکثری گرایان )) عقیده دارند دیانت و شریعت همه‌ی عرصه های حیات جمعی و فردی آدمی را فرامی پوشد، این دسته خود به دو گروه بزرگ تقسیم می شوند:

گروهی از آنها علاوه بر اینکه «جامع انگار»اند و «نظامندباور» نیز هستند، می گویند: اسلام علاوه بر اینکه آنچه را که شأن دین اقتضا می کند و مورد نیاز انسان در عرصه های حیات او است فرونگذاشته است. ارکان و اجزای آن نیز سازوار و سازمند است، و این سازمان پنهان در متن داده های اسلام، قابل کشف نیز می باشد.

گروه دوم اکثری گرایان به رغم پذیرش شمول، به سازوارگی آموزه ها باور ندارند یا دست کم سازمان آن را قابل کشف نمی دانند آنها می گویند: شما «مساله بپرس» من «پاسخ می دهم»، اینان را باید شامل انگاران فتواگرا (یا مساله مدار) نامید.

البته هر یک از دو دسته‌ی اصلی به اعتبارات گوناگون به گروههای مختلف تقسیم پذیرند:

کما اینکه از زاویه ی معرفت شناختی و روش شناختی، اکثری گرایان را می توان با دو عنوان دیگر نیز به دو گروه تقسیم کرد:

الف) برخی از این گروه با اصرار به نص بسندگی (بی آنکه سهمی برای عقل و رویه‌ی عقلا قائل باشند) بر این باورند که همه‌ی عناصر تشکیل دهنده‌ی نظامات اجتماعی را تنها باید (و می توان ) از نصوص دینی اخذ کرد.

ب) جمعی دیگر با ارج نهادن به منزلت خرد به مثابه‌ی «عدل وحی و سنت»، عقل و نقل را تواما منبع دریافت مقاصد الهی و معبر شناخت مصالح انسانی قلمداد کرده، «شمول عرضی» احکام اسلامی را بر همه ی عرصه های متنوع حیات آدمی و «انطباق طولی» این آموزه ها را بر نیازهای متطور او در ازمنه‌ی مختلف، تنها در صورت دخالت عقل ممکن می دانند؛ گرایش نخست را نص بسندگان و گرایش دوم را عقل گرایان می توان نامید.

اقلی گرایان بر محدودیت رسالت دین و معدودیت آموزه‌های دینی معتقدند، این دسته نیز به گروهها و گرایش های مختلف منشعب می شوند:

گروهی از آنان برای دین رسالت دنیوی قائل اند اما در باب «باید و نباید»ها (احکام ) و «شاید و نشاید»های دینی (اخلاق ) معتقدند:

اولاً: دین عمدتا متعرض کلیات و ارزشها شده و به جزئیات نپرداخته است؛

ثانیاً: دستورهای دینی پاسخگوی همه ی نیازهای بشری نیست و ضروری نیز نیست که دین در همه‌ی عرصه‌های حیات دنیوی آدمی حضور یابد؛

ثالثاً: برخی دستورهای دینی تاریخی و عصری است و اکنون فاقد قابلیت اجراء است؛

رابعاً: برخی دیگر از دستورها نیز از باب ذکر مصداق و مثال، یا یک روش از چند روش مجاز، یا به مثابه حداقل اقدام لازم، مورد اشاره قرار گرفته است و مصادیق و طرق دیگر به تشخیص عقل و علم و پسند زمانه وانهاده شده است ; و اصولاً برای اینکه جا برای مقولاتی چون دموکراسی، آزادی، توسعه و… گشوده شود باید دائره ی نفاذ و گسترده ی دین را محدود ساخت، در این میان تنها چارچوبه یی که در اخذ و اجرای دست آوردهای معرفت بشری باید ملحوظ گردد عدم تنافی آن ها با ارزش های دینی است. خامساً: همه آن ها به نام دین شناخته است معرفت دینی نه متن دین، و حاق و حقیقت دین قابل دسترس نیست.

گروه دیگر اقلی گرایان اخروی انگاران هستند، اینان برای دین رسالت دنیوی و اجتماعی قائل نیستند، هدف انبیاء را ابلاغ برنامه ی اخروی و وظیفه ی دین را تنظیم و رابطه ی خصوصی آدمی با خدا می انگارند، دینداری را امری شخصی می پندارند لهذا دین را محق و مجاز به دخالت در شؤون دنیوی اجتماعی بشر نمی دانند، می گویند: اصولاً حقوق، سیاست، اقتصاد و…، مانند فیزیک، شیمی و کیهان شناسی… است، پسوند دینی و غیردینی برنمی تابد، امر دنیای انسان به خود او وانهاده شده است، دینی کردن شؤون دنیوی نه معنی دار، نه ممکن و نه مطلوب است.

گروه نخست با «تلفیق دین به غیردین» و گروه دوم با «تبعیض در ارکان و اجزای دین» از دین زدایی سربرمی آورند، اقلی گرایان برای اثبات مدعای خود باید یا بسیاری از گزاره ها و آموزه های مسلم اسلامی را انکار کنند یا به لطایف الحیل نصوص و متون دینی را توجیه و تأویل نمایند. البته اقلی گرایان در دنیای اسلام خود در اقلیت مطلق قرار دارند.

[۳]. اِن الله حُجتَینِ: حجهٌ ظاهرهٌ و حجهٌ باطنهٌ، اَما الظاهرهٌ فَالرُّسُلُ وَ الانبیاءُ والائمهُ و اَمّا الباطِنهُ فَالْعُقول ـ امام موسی کاظم (ع)، کلینی، ج ۱، کتاب العقل و الجهل، صفحه؛۱۰ وسائل الشیعه، شماره ۸۲۰۶۱۵، باب وجوب طاعه العقل در مخالفه الجهل، کارکردهای عقل در قلمرو دین پژوهی، از جهات گوناگون، به اقسام مختلف قابل دسته بندی است، از جمله: یک – از لحاظ شمول کاربرد عقل به هر سه حوضه (باورها، بایدها و شایدها/ عقاید، احکام، اخلاق) یا اختصاص کاربرد آن به حوزه ای خاص که از آن دو، ما به کارکردهای «عام» و «خاص» تعبیر می کنیم:

الف – کارکردهای «عام» و مشترک عقل در دین پژوهی عبارت است از:

الف ۱ /. ادراک پیش انگاره های دین پذیری و دین باوری (مانند ضرورت دین، منشأ دین، نبوت عامه و…)

الف ۲ /. مبناسازی برای حوزه های سه گانه،

الف ۳ /. اثبات امکان فهم دین،

الف ۴ /. مشارکت در سامان بخشی به «دانش منطق فهم دین»،

الف ۵ /. اثبات حجیت مدارک دینی دیگر،

الف ۶ /. استنباط گزاره ها و آموزه های دینی از دیگر مدارک (ابزارها و طرق درک دین )،

الف ۷ /. ضابطه گذاری و قاعده سازی برای معرفت دینی،

الف ۸ /. ارزش سنجی مدارک و ادله‌ی فهم دین و رفع تعارض میان آن ها،

الف ۹ /. ارزیابی و سنجش صواب و سراب معرفت دینی،

الف / ۱۰٫ آسیب شناسی و علاج خطا در معرفت دینی،

ب – کارکردهای «خاص» عقل – که بر حسب کاربرد آن در هر یک از حوزه های سه گانه دین، خود به سه گروه تقسیم می‌شود – عبارت است از:

ب ۱ / – در حوزه ی باورها (عقاید):

ب ۱/ ۱/. ادراک استقلالی اصول عقاید، (مانند وجود واجب، توحید، و…)

ب ۱ /۲ /. ادراک بسیاری از گزاره های دینی.

ب ۲ /. در حوزه ی بایدها (احکام ):

ب ۲ / ۱ /. ادراک استقلالی پاره ای از علل و حکم احکام دینی،

ب ۲/۲/. واداشت به التزام اوامر شرعی و بازداشت از نواهی شرعی،

ب / ۲ /۳/. تشخیص صغریات و مصادیق احکام کلی شرعی (حکم شناسی )،

ب ۲ / ۴ /. تعیین موضوعات علمی احکام (موضوعشناسی )،

ب ۲ / ۵ /. ادراک مصالح و مفاسد مترتب بر احکام در مقام تحقق و نیز تشخیص اولویت ها و رفع تزاحم میان احکام،

ب ۲ /۶ /. ترخیص و تامین (یا تقنین ) در مباحات (مالانص فیه / منطقه الفراغ)،

ب ۲ / ۷ /. تعیین ساز و کار تحقق احکام اجتماعی دین (برنامه، سازمان، روش )

ب ۳ / – در حوزه ی ارزش ها (اخلاق ):

ب ۳ / ۱ /. ادراک حسن و قبح ذاتی افعال،

ب ۳ / ۲ /. ادراک استقلالی پاره ای از قضایای اخلاقی،

ب ۳ / ۳ /. تشخیص صغریات و مصادیق قضایای اخلاقی،

ب ۳ / ۴ /. تشخیص مفاسد و مصالح مترتب بر احکام اخلاقی در مقام عمل، و ادراک اولویت ها و رفع تزاحم میان آن ها،

ب ۳ / ۵ /. ترخیص (یا جعل حکم اخلاقی ) در موارد خلأ،

ب ۳ / ۶ /. تحریک به فعل و کسب فضایل و دفع و ترک رذایل،

ب ۳ / ۷ /. تعیین ساز و کار تحقق اخلاق دینی.

دو – (تقسیم دو) بر اساس کاربرد عقل در قلمرو هر یک از اطراف پنجگانه ی «واقعه‌ی فهم»، به شرح زیر:

الف – کارکرد عقل درباره ی مبدأ دین (ماتن = شارع، معصوم، عقل و فطرت )

ب – کارکرد عقل در قلمرو مدارک دین (ابزارها و مجاری درک دین = متن به معنی عام )

ج – کارکرد عقل درباره ی مدرِک دین (مفسر = مخاطب دین )

د – کارکرد عقل در قلمرو مدرَک (معنا = پیام دین )

هـ – کارکرد عقل در قلمرو منطق ادراک دین (متدولوژی )

سه – از حیث نحوه‌ی کاربرد عقل در حوزه‌های سه گانه که به دو نوع «استقلالی» و «آلی» تقسیم می شود نیز می توان کارکرد عقل را تقسیم کرد.

چهار – همچنین از نظر «وساطت» در درک دین یا «مباشرت» در فهم دین نیز، کارکردهای عقل به دو گروه قابل تقسیم است.

پنجم – می توان کارکردهای عقل را از جهت کاربردهای آن «درباره ی دین» یا «در دین» نیز تقسیم کرد.

ششم – به تبع تقسیم عقل به نظری و عملی کارکرد عقل در حوزه ی دین نیز می تواند به دو دسته تقسیم شود.

مبانی و معانی تقسیمات و مصادیق اقسام، نیازمند شرح و بسط در خور است که باید در مجالی مناسب بدان پرداخته شود، در منطق فهم دین به اجمال ما آن ها را توضیح داده ایم.

[۴]. وَ قالوا: لَوْ کُنا نسْمَعُ اوْ نَعْقِلُ ما کُنا فی اَصْحابِ السَّعیِر / سوره الملک: ۱۰ (دوزخیان، در پاسخ به پرسش فرشتگان که «مگر پیامبری بر شما نیامده بود؟» چرا دوزخی شدید) می گویند: اگر کلام خدا را می نیوشیدیم یا تعقل می کردیم از زمره‌ی دوزخیان نمی شدیم.

[۵]. وَ نزَّلنا عَلَیْکَ الکِتابَ تبیانا لِکُلِّ شیئیٍ وَ هُدی وَ رَحْمَهً وَ بُشْری لِلْمُسلمینَ / سوره النحل: ۸۹ این تصریح می کند که همه آنچه لازمه‌ی هدایت مسلمانان است در قرآن آمده است.

و قال الصادق (ع): ما من امر یختلف فیه اثنان الا و له اصل فی کتاب الله – عزوجل – ولکن لاتبلغه عقول الرجال / عبید علی بن جمعه، نورالثقلین، ج ۳، ص ۷۴، مطبعه الحکمه، قم – این حدیث و احادیث بسیار دیگر که ذیل آیه‌ی ۸۹ سوره النحل وارد شده بر اشتمال قرآن بر اصول و کلیاتی که می توان از آن ها فروع مورد نیاز انسان ها را استنباط کرد تأکید می ورزد.

[۶]. حاکمیت ها، از حیث نحوه‌ی مواجهه با مردم به چهارگونه تقسیم می شوند:

– دولت های «مردم ستیز» حکومت های خودکامه که هیچ «نقش» و «سهمی» برای رضا و رأی مردم قایل نیستند.

– دولت های «مردم دار» حکومت هایی که در مقام نبوت هیچ حق و سهمی برای مردم قائل نیستند اما با نگاهی ابزار انگارانه به شهروندان می گویند: از سر ضرورت و بناچار باید توده ها را راضی نگه داشت زیرا بر مردم ناراضی نمی‌توان فرمان راند!

– دولت های «مردم مدار»، حکومت هایی که اکثریت توده ایی را منشأ حقانیت و مشروعیت می انگارند؛ دولت های مبتنی بر دموکراسی لیبرال (دست کم در مقام ادعا) چنینند.

– دولت های «مردم سالار»، حکومت هایی که بر این باورند مردم «ولی نعمت» و سالاراند و فرمانروایان و کارگزاران خدمتگزاران آنان؛ در این رویکرد، رأی اکثریت اگر تنها منبع مشروعیت و قدرت هم بشمار نرود، اما علاوه برآن که مردم حایز سهمی سنگین در مشروعیت اند، غایت حکومت نیز تأمین کمال، سعادت آنان و نیز تحقیق عدالت در جهت ایفای حقوق آحاد جامعه تلقی می شود، از این رو وظیفه‌ی اصلی کارگزاران رعایت رضایت و تأمین حقوق شهروندان است.

[۷]. درخور توجه است که هرچند هر دستگاه نظری سیاسی یی با سامانه و ساختارهای اجرائی خاصی سازگار می‌تواند باشد اما بر حسب تحول شرائط فرهنگی اجتماعی، لاجرم سامانه ی حکومت دستخوش تغییر می شود، و علوم اجتماعی و تجارب بشری نیز به گونه یی روزآمد، آدمی را بر طراحی سامانه های حکومتیِ کاراتر و سازاتر رهنمون می‌گردد، و روزافزون دست جوامع را برای گزینش سازمانهای مناسب تر می گشاید، از همین رو ساختارها و نهادهای تدبیری و اجرائی، هرگز منحصر و دائمی نمی تواند (و نباید) باشد.

حتا اموری چون تقسیم و تفکیک قوای حکومت به سه بخش، وحی منزل نیست تا تغییر در آن ممکن و مطلوب نباشد، به نظر بنده به عنوان یک طلبه‌ی فلسفه و فقه به همان دلائل که تفکیک قوا و منع دخالت قوای سه گانه (ی مقننه، مجریه و قضائیه) در قلمرو همدیگر بدیهی و بایسته است، تفکیک و استقلال قوه‌ی قهریه و نیروهای مسلح، (و به طریق اولی ) قوه‌ی فکریه و ثقافیه و استطاعت های فرهنگی حکومت، از دیگر قوا، ضروری و الزامی است، زیرا تسلط و تصرف مثلاً قوه‌ی مجریه در هر یک از دو قلمرو یاد شده به همان اندازه بلکه بسی افزون تر دموکراسی را تحدید و تهدید می کند که دخالت آن در امور قضایی. حقیر این منظر را به تفصیل در «دروس فلسفه و فقه سیاست» (سال ۷۶-۱۳۷۵) تبیین و برهانی کرده ام.

[۸]. تفصیل هندسه‌ی عینی حکومت مبتنی بر نظریه‌ی دموکراسی قدسی، در دروس فلسفه و فقه سیاست، مذکور افتاده، از حق متعالی توفیق بازنگاشت آن را طلب می کنم. کما این که تعامل و نقش آفرینی منابع و مدارک فهم دین از جمله عقل و وحی و نیز نحوه ی استخراج نظامات اجتماعی در طرح «منطق فهم دین»تبیین شده است. امیدوارم بزودی این مجموعه نیز تقدیم اهل نظر شود. ان شاءالله.

[۹]. به نظر ما سپردن امر زعامت ملی به شخصیتی با صفات و شرائط یاد شده هم عقلانی هم عقلایی است و در نتیجه بی نیاز از استدلال درون دینی (نقلی )؛ اصولاً با فرض «اعتقاد به خدا» و «اصحیت معرفت او» از انسان و نیازهای متفاوت او، و اذعان به «اصوبیت احکام صادره از ناحیه‌ی او» برای تأمین خیر و صلاح آدمی، «بایستگی التزام بشر» به اجرای آن محرز است، زیرا هرگاه بپذیریم دستورهای الهی باید مبنای کنش و منش اجتماعی انسان قرار گیرد ضرورت تصدی امر زعامت جامعه از سوی دین شناس واجد صفات و شرائط مذکور در مقاله نیز بدیهی می‌نماید، چون از میان فرض های دو گزینه یی زیر، هماره رجحان (حتا ضرورت ) با گزینه‌ی دوم است، بدین ترتیب که:

اگر رجحان بلکه ضرورت در «اجرای آموزه های الهی»است، آیا اجرای آن می تواند به توسط فرد یا افرادی غیرمعتقد به تعالیم دینی صورت بندد یا باید این امر به دست عنصری «معتقد» تحقق یابد؟

اگر تصدی اجرای احکام باید بر عهده‌ی عنصری «معتقد» نهاده شود، آیا متصدی می تواند فرد فاقد تخصص و دانش لازم باشد یا باید فردی «آگاه و آشنا به دیانت» عهده دار اجرای آن گردد؟

اگر متصدی باید عالم متخصص باشد، مجری متخصص می تواند غیرعادل و غیرمتقی باشد یا لزوماً باید عنصری «دادورز و پرهیزگار» متولی اعمال احکام و سلوک دینی گردد؟

اگر متولی امور باید عادل و متقی باشد، آیا می تواند او دادگری فاقد مدیریت و تدبیر باشد یا ناچار باید عنصری «مدیر و مدبر» عهده دار تولیت امور گردد؟

اگر زعیم باید مدیر و مدبر باشد آیا می تواند مدیری غافل از زمانه باشد یا بالضروره باید «زمان آگاه و جهان آشنا» باشد؟

و بالاخره، مدیریت جامعه را آیا فردی جامع و واجد همه‌ی صفات پیشگفته اما فاقد نفوذ و مقبولیت مردمی می‌تواند به عهده گیرد یا لزوماً او باید فردی «مورد اقبال مردم» و صاحب نفوذ و نفوس باشد؟

بدیهی است که اگر امر زعامت جامعه‌ی اسلامی به عهده‌ی مصادیق گزینه های اول نهاده شده، یا نمی‌تواند یا نمی خواهد که ارزشهای الهی استقرار و استمرار یابد و این خلاف غایت دین و تدین و نقض غرض دینداران خواهد بود.

[۱۰]. یکی از اشکالات وارد بر دموکراسی لیبرال (که منشاء مشروعیت حاکمیت و جواز تصرفات حاکم را، فقط «رأی اکثریت» می داند) این است که:

الف – غالباً نسبت واجدین شرائط انتخاب (در میان یک ملت )، به افراد غیرواجد، «پنجاه، پنجاه» است!

ب – اکثراً درصد قابل توجهی از واجدین شرائط نیز (مثلاً%۳۰ واجدین %۱۵ کل ملت ) به دلیل مخالفت با نظام حاکم یا شرایط جاری سیاسی یا به خاطر وجود موانع عادی، از شرکت در انتخاب و رای دهی، خودداری می کنند یا از حضور در صحنه ی سرنوشت باز می مانند!

ج – نوعاً رای اکثریت نسبی (مثلاً%۶۰) واجدین حاضر در صحنه، سرنوشت انتخابات را رقم می زند، و رأی بازماندگان (مثل %۴۰ حاضرین و %۴ کل ) نیز از پشتوانه ی ملی انتخاب شونده حذف می گردد!

در نتیجه وقتی کس (یا کسانی )، به اتکای رای «اکثریت واجد حاضر فاتح»، قدرت را به دست می گیرد منتخب اقلیتی (مثلاً %۲۱) از مردم یک کشور به شمار می رود!

اکنون پرسش اساسی من این است که به فرض این که هر کس و از جمله اقلیت فاتح حق داشته باشد، حقوق و اختیارات خود را شخصی یا جمعی واگذارد، اما طبق کدام مبنای حقوقی و ملاک شرعی، آن اقلیت حق دارد که سرنوشت اکثریت ملت (= %۷۹ مخالفان، غائبان و غیرواجدین شرائط) را رقم زده کسی را بر جان و مال و حقوق آنان مسلط سازد؟ این پرسش حتا در فرض تسلط و غلبه‌ی دموکراتیک اکثریت مطلق بر اقلیت نیز قابل طرح است!

حل این عویصه، جز به «ارجاع مشروعیت ذاتی حاکمیت» به حق تعالی که خالق و مالک و ملک هستی و انسان است، میسور نیست، چه آنکه هم زمام فاتجین و هم مغلوبین، هم زمام امر غائبان و مهجوران به دست اوست.

اصلاحات علوی، معنا، منطق و قلمرو

سه واژه «انقلاب»، «اصلاح»، و «رفورم»، از جهت ایما و اذعان به عدم رضامندی از وضع موجود و اهتمام به تبدیل و تحول به وضع دیگر، مشترک اند، اما این سه واژه از جهات گوناگون با هم تفاوت هایی دارند؛ از جمله اینکه، انقلاب به «تحول دفعی و تند توده یی» اطلاق می شود اما در متن اصلاح و رفورم چنین ویژگی یی موجود نیست، کما اینکه میان اصلاح و رفورم نیز تفاوت هایی از لحاظ مبانی و روشگان وجود دارد.
واژه اصلاح مصدر باب افعال از ماده «صلح» است و معنا و کاربرد آن در حوزه های مختلف، متفاوت است. این واژه در محاورات اجتماعی به بهسازی و فساد زدایی در شیون اجتماعی اطلاق می شود. وقتی از اصلاح سخن می گوییم به طور ضمنی اعتراف می کنیم که یک سلسله کژی ها و کاستی هایی در جامعه رخ نموده است که برای دفع و رفع آنها باید اقدام شود.
در فرهنگ غربی، نوعا «اصلاح» با پسوند «دینی» به کار می رود و ایجاد تحول و تغییر در باورداشت ها و برداشت های دینی از آن مراد می شود؛ اما در فرهنگ و و متون و آثار اسلامی، اصلاح هرگز نمی تواند متوجه متن دین باشد چون ذات و اساس دین اصولا فساد و کژی بر نمی تابد؛ هرچند ممکن است در عرصه فهم و معرفت دین و همچنین در افعالی که «فعل دینی» انگاشته می شود فساد راه یابد، که لاجرم نیازمند تصحیح و تهذیب است. بنابراین، اصلاح در جامعه اسلامی معطوف به تصحیح فکر و فعل مسلمان است، نه تاویل دین و تغییر سنت و سیره کسانی که سیره و سخن آنان جزو منابع دین تلقی می شود.
رفورمیسم در غرب، بعد از رنسانس و اساسا در قلمرو دین بروز و ظهور کرد، لذا در غرب «اصلاح دینی» اصطلاح پذیرفته و جا افتاده یی است. مراد و مطلوب مدعیان از این تعبیر، ایجاد دگرگونی در فهم و تفسیر دین است. پس، در ادبیات غربی وقتی سخن از اصلاح و اصلاح طلبی به زبان می رانیم، ذهن ها متوجه «اصلاح دینی» می شود. «اصلاح دینی» هم درست به معنای اصلاح دین است ــ یعنی دین مضاف الیه واژه اصلاح است و نه صفت واژه اصلاح ــ و «اصلاح از نوع دینی» منظور نیست. منظور این نیست که به متن دین مراجعه کنیم و ببینیم دین چه چیزی را فساد و چه چیزی را صلاح می انگارد و به چه روش هایی صلاح را جایگزین فساد می کند تا ما نیز چنان کنیم؛ بلکه در تفکر غربی، اصلاح دینی درست به معنای اصلاح دین است. اصلاحی که مصب و موضوع آن خود دین است. مصداقی که در ذهنیت تاریخی غرب ثبت شده ظهور پروتستانتیسم است و پروتستانتیسم نوعی دستکاری دین رسمی، یعنی «مسیحیت غربی»، بوده است.
در فرهنگ و متون و آثار اسلامی به جای اصطلاح «اصلاح دینی»، «احیا گری دینی» به معنای «احیای تفکر دینی» و «تصحیح دینداری» مطرح و مصطلح است و معنی آن این است که ما از ساحت دین صلاح و اصلاح جامعه را طلب کنیم، چه در حوزه فکر و فهم و چه در حیطه عمل و فعل. که در آن، هم مضمون و هم روش از متن دین استخراج و صید می شود و این تلقی مبتنی بر این پیشگمانه است که دین همواره راهنما و معیار درست اندیشیدن و صحیح رفتار کردن است، و ذات دین و متن دیانت هرگز دچار فساد و فتور نمی شود.
اکنون نیز دو تلقی کلان از اصلاحات و دو جریان مدعی اصلاح طلبی در جامعه ما مطرح است: یکی، اصلاح گرایی لیبرالی با الگو گیری از سنت های غربی و جریان دیگر، اصلاحگری دینی یا اصلاحگری بر مبنای دین و اصول انقلاب و در چارچوب قانون اساسی، که خود برگرفته از متن دین است. مشی و مدعای جریان دوم با آنچه در اصلاحات از منظر امیرالمومنین (ع) سراغ داریم شباهت تام دارد.
اصلاحات غرب گرا، کنش اجتماعی سازمان یافته یی است که بر نسبیت معرفتی، اصالت انسان (=اومانیسم) و فردیت گرایی مبتنی است؛ از روند جهانی سازی متاثر است؛ لیبرالیسم سویه، و سکولاریسم مقصد آن است.
اصلاحات اسلامی تغییر مسیر نیست، اصلاح سیره است. اصلاحات انقلابی خانه تکانی کلان و جهشی احیاگرانه به پیش و یک حرکت آگاهانه رو به تکامل انقلابی است. انقلاب اسلامی خود اصلاحی بزرگ بود. با وقوع انقلاب، بهسازی در فرهنگ و اخلاق اجتماعی، دیگرگونی در قلمرو اقتصاد و معیشت مردم، و تحول در حیطه سیاست و حکومت و بسیاری از زمینه ها و زاویه ها آغاز شد و در بخش هایی نیز تحول اتفاق افتاد. اما متاسفانه از یک سو، برخی قلمرو ها همچون جزایری متروک و غیر مفتوح در محیط فکری و فعلی ایران دست نخورده باقی ماند، مانند حوزه پژوهش و آموزش که انقلاب در آنها نفوذ نکرد؛ از سوی دیگر، در برخی از حوزه ها دگرگونی انقلابی پس از مدتی متوقف شد و سپس رو به قهقرا نهاد، مانند بخش اقتصاد و معیشت؛ و از سوی سوم، پا به پای تحول اوضاع و تطور زمانه اجتهاد نورزیدیم. در نتیجه، امروز جامعه و نظام ما از سه زاویه و زمینه نیازمند اصلاح است و اصلاح انقلابی یعنی همین.
رسالت اساسی دین، اصلاح فکر و فعل بشر است. شرایع الهی بیش از آنکه برای خود، رسالت ابداع و ابلاغ مفاهیم نو قایل باشند اصلاح مفاهیم ناصواب موجود و رفتارهای نادرست اما هنجار شده در جامعه را مصب اهتمام داشته اند.لذا انبیا بیش از آنکه به اثبات واجب بپردازند، در جهت مبارزه با شرک کوشش کرده اند. از دیدگاه قرآن، بشر همواره در معرض مفسدت است، بشر زیانکاره است و پیوسته در معرض فساد: «بسم الله الرحمن الرحیم، والْعصر، ان الانسان لفی خسر، الا الذین آمنوا و عملوالصالحات…» «الا الذین آمنوا و عملوالصالحات و تواصوْا بالحق و تواصوْا بالصبر» (مگر کسانی که در فکر و فعل به دین پیوند خورده اند و دیگران را نیز به حق و صبر می خوانند. انسان فقط با ایمان دینی و با فعل دینی (عمل صالح) می تواند از زیانکارگی پیوسته و قهقرا روی علمی و عملی مدام رهایی یابد و به جای تباه شد گی مستمر، در طریق کمال پیش رود. وقتی رسالت دین اصلاح فکر و فعل بشر است و مقتضای ذات دین اصلاحگری است، حکومت دینی نیز که متکی و مبتنی بر دین است (و بدون ابتنا و اعتنا به دین، ترکیب «حکومت دینی» معنی دار نیست) پیوسته در کار اصلاحگری خود و دیگران خواهد بود. فرایند و ساز و کار اصلاح نیز «اجتهاد» است؛ زیرا همه آنچه در تحقق یک حکومت مورد نیاز است به طور واضح و طبقه بندی شده در دسترس نیست، وانگهی شرایط متطور و متغیر است و استنباط و استخراج و نیز انطباق آموزه های دینی بر شرایط متطور و نظام پردازی نیازمند تخصص و تبحر لازم است که آن را اجتهاد عهده دار است. اجتهاد دو وظیفه اساسی و دو غایت اصلی دارد: ۱٫ اصلاح و تصحیح فهم از دین (فهم خود مجتهد یا دیگران)، ۲٫ ابداع نظر در مسایل مستحدثه. اصولا انقلاب و شورش مشروع و استقرار حکومت دینی، بدون التزام به اصل اجتهاد، مجاز و میسور نیست و تشیع ــ که به تعبیر حضرت امام(س)، «اسلام ناب» است ــ مذهبی اجتهاد مدار است. تشیع مکتب اصاله الاجتهاد است. تشیع عقیده به اصول را عقلانی و اجتهادی می داند. (اکثر فقها می گویند که در اصول عقاید نمی توان تقلید کرد و برخی معتقدند، واجب است هر مسلمانی مبادی و مبانی تصوری و تصدیقی دین در قلمرو اصول را با برهان خود بیابد هر چند جزییات را بعد می تواند به منابع دینی و اهل فن (اهل الذکر) مراجعه کند و فراگیرد). در فروع هم اصل «اجتهاد» است؛ ولی چون برای همه در عمل، حصول «ملکه اجتهاد» میسور نیست نوبت به احتیاط یا تقلید می رسد. پس بنابراین، در اصول قایل به ضرورت اجتهادیم و در فروع نیز معتقد به اصالت اجتهادیم. «الا ما خرج بالدلیل والعذر»، اصل «لزوم تقلید» در فروع نیز اجتهادی است نه تقلیدی. اگر اخلاق را هم جزو فروع بدانیم تابع حکم آن خواهد بود. و تقلید در فروع حالت ثانوی است، یعنی اولا انسان می بایست مجتهد باشد و ثانیا چون امکان حصول ملکه و وصول به اجتهاد برای همگان (مثل دیگر حوزه های تخصصی) میسور نیست می گویند، کسی که خود به سرحد اجتهاد و تخصص در فهم دین نایل نشده است قهرا و طبعا و به مقتضای اصل عقلانی و عقلایی «رجوع جاهل به عالم»، باید به متخصصان دین (مجتهدان) مراجعه کند. گفتیم، یکی از دو رسالت اصلی اجتهاد، اصلاح و تصحیح است و اضافه کردیم که حکومت دینی بدون اجتهاد میسور نیست. پس حکومت دینی حکومتی اصلاحگر و اصلاح گرا است.
البته از آنجا که طیف «فساد» و «صلاح» ذو وجوه یا ذو مراتب است، این دو مقوله مقول بالتشکیک خواهد شد؛ یعنی به هر درجه یی از صلاح که برسیم درجه یی از فساد همچنان باقی است و جا دارد که کوشش کنیم به درجه متعالی تری از اصلاح دسترسی پیدا کنیم. لذا حرکت اصلاح هرگز توقف نمی پذیرد. بدین ترتیب، وقتی از اصلاح طلبی سخن می گوییم مدعای جدیدی طرح نمی کنیم و بدین معنا، اصلاح طلبی تاکید مضاعف بر احراز دین در عینیت جامعه است. اصلاح طلبی حقیقی به معنای اصرار بر تحقق دین و حدود الهی و کامل شدن اجرای آموزه های دینی در قالب حکومت دینی است. پس اصلاحات در دین و حکومت دینی عبارت می شود از: «کمال گرایی پیوسته و مدام در قلمرو فکر و فعل».
برای روشن شدن پاسخ این پرسش که «معنا و مبنای و نیز قلمرو و رویکرد اصلاحات علوی کدام است؟» باید از سویی، مفهوم امامت را در فرهنگ اسلامی و جایگاه امامت را در ادبیات شیعی کاوید و از دیگر سو، شرایط تاریخی استقرار دولت حضرت را بررسی کرد.
امیرالمومنین (ع) به عنوان اول امام معصوم و وصی پیامبر (ص) و مفسر و مکمل رسالت نبوی و مروج و مدافع اسلام و ولی منصوص و منصوب، دارای منزلت و رسالت خاصی است. ایشان از رهگذر تبیین و تفسیر آموزه ها و گزاره های دینی، مکمل رسالت نبوی به شمارند. چنان که خود رسول اکرم (ص) فرمودند: «انی تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتی اهل بیتی» (من در میان شما دو گوهر گرانبها و مشعل راهنما را به ودیعت می نهم: کتاب خدا و عترت و اهل بیتم را).
علی (ع) گل سرسبد اهل بیت است. در کنار «کتاب» ــ که در برخی کلمات از آن به کتاب صامت تعبیر می شود ــ «سنت» پیامبر و ایمه اهل بیت (ع) ــ که به کتاب ناطق نامبر دارند ــ، دو حجت دینی ما هستند، و دیباچه و فاتحه الکتاب «کتاب ناطق» وجود مقدس امیرالمومنین (ع) است. چنان که حضرت خود در وصف ایمه فرموده است: هم اساس الدین وعماد الْیقین، الیهم یفی ء العالی و بهم یلحق التالی (اینان پایه دین و ستون یقین و ایمان اند، همه به آنها باز می گردند و ملحق می شوند) (غرر الحکم: ش ۱۸/۶۲).
من در اینجا لازم می دانم ــ بین الهلالین ــ راجع به تعبیر کتاب «ناطق» و «صامت»، توضیح مختصری عرض کنم. در متون و آثار دینی معاصر ایران، برخی مصطلح کرده اند که متن دینی، شامل قرآن و حدیث، صامت است. این تعبیر با آنچه در کلمات معصومین آمده کاملا متفاوت است. نظر کسانی که متن دین را صامت می انگارند این است که دین از گویایی و رسایی کافی برخوردار نیست و هر معنایی را بر می تابد و شما می توانید قرایت های مختلف از دین ارایه بدهید. دین قرایت های ضد و نقیض را پس نمی زند و منطق مشخصی وجود ندارد که بتوان بر اساس آن، دین را فهمید و نتیجتا به حاق دین و دین حق دست یافت و قرایت های خطا و سراب را از صحیح و صواب باز شناخت. متن ظرف است و مظروفش را ما مشخص می کنیم. حاصل این نظریه، قرایت پذیرا نگاری دین است، قرایت پذیری بی حد و مرز، و بی منطق و مبنا. حضرات وقتی می گویند، «شریعت صامت است» این را مراد می کنند. ولی در کلمات معصومین اگر از قرآن تعبیر به کتاب صامت شده است هرگز چنین معنایی را اراده نکرده اند؛ چرا که در جای جای کلمات آن بزرگواران، کتاب خدا به کتاب ناطق نیز متصف شده است و تحمیل قرایت هایی بر ساخته بر سلایق و علایق و برخاسته از نظرها و عقیده ها را تفسیر به رای نامیده اند. همچنین طی روایات فراوانی، تفسیر به رای به شدت تقبیح و گفته شده است کسی که قرآن را تفسیر به رای کند جایگاهش دوزخ خواهد بود. و مراد از صامت بودن قرآن که «سند اول» دین است، قیاس با «سند ناطق» یعنی عترت است که ناطق است، چون مفسر قرآن و گویا کننده آن است. کار معصوم استنطاق و انطاق متن است. برخی از آیات را هر کسی نمی تواند بفهمد، چون قرآن محکم و مشابه دارد و متشابهات را باید به محکمات آن ارجاع داد. قرآن علاوه بر تفسیر نیازمند تاویل است و این از مفسر معصوم ساخته است. نیازمند کسی است که با منطق فهم باطن دین آشنا باشد. معصوم حق بدعت و افزایش بر دین را ندارد. معصوم آنچه را که به نام دین بیان می کند حتما وصل به کانون وحی است و قطعا از متن وحی اخذ کرده است. در واقع او تفسیر «قرآن به قرآن» می کند و همین عمل معصومان شاهد ناطقیت و گویایی قرآن است.
گفتیم، امیرالمومنین (ع) گل سرسبد و دیباچه سند ناطق دین است، و از آنجا که حضرت راس هرم ثقل اصغر که حجت ثانی است به شمار می رود، مفسر مفاهیم دینی و مکمل دین قلمداد می شود، در منظر امت اسلامی جایگاه خاصی پیدا می کند و درست همان نقشی را که دین عهده دار است برعهده دارد، یعنی «اصلاح و تصحیح فکر و فعل بشر». بر همین اساس، ما همان گونه که از دین توقع اصلاح و تصحیح رفتار، گفتار و افکار بشر را داریم از امام معصوم (ع) هم همان را توقع می بریم. خود آن بزرگوار می فرماید: «و انی لعالم بما یصلحکم و یقیم اودکم، ولکنی لا اری اصلاحکم بافساد نفسی» (نهج البلاغه: خطبه ۶۹) (من به آنچه شما را اصلاح می کند آگاهم، اما اصلاح شما را در تباهی خویش جست وجو نمی کنیم.). با توضیح منزلت دینی امام (ع)، معنا و مبنای اصلاحگری آن بزرگوار روشن شد. قلمرو رویکرد اصلاحی آن حضرت نیز با توجه به شرایط تاریخی تحقق حکومت او روشن می شود.
حضرت بعد از حکمرانی امثال عثمان، قدرت را به دست گرفت. طی مدت ربع قرن پس از رسول اکرم (ص) انحراف ها و تحریف های بسیاری در قلمرو فکر دینی و رفتار دینداران پدید آمده بود. به گواهی تاریخ، در فهم دین و در عرصه سیاست، اقتصاد، اخلاق و سلوک، فرهنگ و مناسبات اجتماعی کژی ها و ناراستی های فراوانی روی داده بود. از این رو، شرایط تاریخی آن بزرگوار را (از لحاظ جغرافیایی) درگیر فساد زدایی و اصلاح داخلی کرد و اصلاحات امیرالمومنین بیش تر متوجه امر مسلمانان شد تا امر بشریت، اگرچه ذخایر و مواریث فکری و آموزه های حکمی عملی سترگی که از آن بزرگوار به صورت روایات و عبارات و سنت و سیره بازمانده، سرمایه عظیم و مغتنمی است که می تواند هماره دستمایه بسیار غنی و قوی، قویم و گرانبهایی برای اصلاح بشریت باشد. یعنی هر چند در آن مقطع کوتاه، امیرالمومنین (ع) مجال پرداختن به بیرون مرزهای جهان اسلام را نیافتند؛ اما آنچه خلق شد از فعل و فکر و کلام، مجموعه یی شد که برای همیشه همه بشریت برای اصلاح وضع خویش به آنها نیازمند است و التزام و توجه به آنها مایه اصلاح وضع درونی و بیرونی بشریت، در همه اعصار است. از لحاظ گستره اصلاحات نیز نهضت امام از دین شناسی تا تصحیح سلوک اجتماعی، از بهسازی نظامات و وضعیت حقوقی، اقتصادی و سیاسی تا مناسبات طبقات جامعه را شامل می شد. حرکت امام (ع) را می توان در یک کلام چنین خلاصه کرد: «تصحیح فکر و فعل یعنی باز شناساندن دیانت و زدودن ظلم و اعمال عدالت در زوایای مختلف.». در برخی از عبارات، خود حضرت (ع) می فرماید: خدایا تو می دانی که پذیرش حکومت به خاطر سلطه و لذت نبود، بلکه برای احیای دین و ایجاد اصلاح در بلاد اسلامی بود که مظلومان در امان باشند و حدود تو برپا شود. «ولکنْ لنرد الْمعالم منْ دینک و نظْهر الاصْلاح فی بلادک، فیاْمن الْمظْلومون منْ عبادک و تقام الْمعطله منْ حدودک» (تحف العقول: ۲۳۹).
امیرالمومنین (ع) در بعضی از کلماتشان می فرمایند: «لوْا سْتوی قدمای من هذه الْمداحض لغیرْت اشْیاء» (اگر زیر پای من محکم شود (یعنی اگر فرصت فراهم شود من همه چیز یا) بسیاری چیزها را تغییر خواهم داد.) (نهج البلاغه: حکمت ۲۶۴) و گاه می فرمایند: «والله ان بقیت و سلمت لهم لاقیمنهم علی المحجه البیضاء». اما اینکه ایشان عملا در چه محور هایی متمرکز شدند، باید به تاریخ عهد علوی و کلمات ایشان مراجعه کنیم.
یکی از حوزه های بسیار مهمی که حضرت به اعمال اصلاح در آن اهتمام ورزیدند مسیله تصحیح تلقی از دین و فهم دینی بود. عبارتی از ایشان نقل شده است که می فرمایند: «لبس الاسْلام لبْس الْفرو مقْلوبا» (اسلام به جامه زیبا و فاخر ی می ماند (آن روزها جامه فاخر پوستین بود) که وارو و پشت ورو پوشیده شده باشد). لباس فاخر اگر درست پوشیده بشود بی حد زیبا خواهد بود، اما اگر وارو پوشیده بشود بی نهایت نازیبا به نظر خواهد آمد و به غایت زشت جلوه خواهد کرد. و این به این معنا است که متن دین صالح و نفس دین زیبا است، و دین اصلاح بردار نیست. چون دین ذاتا اصلاحگر است، پس فساد را برنمی تابد. اما آن گاه که همین دین زیبا، زشت نموده شود لازم است که در مقام فهم فعل، تصحیح گردد. باید غبار ها از سیمای نورانی دین زدوده بشود، و در مقام رفتار دینداران هم کژی ها و اعوجاجاتی که به نام دینداری در جامعه رایج و دار ج است تصحیح شود، تا دین آن گونه که هست نمایان گردد و این می شود اصلاح دین.
اصلاح فرهنگی حوزه دیگری است که محل اهتمام حضرت بوده است. در این عرصه هم ناهنجاری های بسیاری شایع گردیده، روابط و سلوک طبقاتی که یک شیوه ارباب / رعیتی جاهلی بود از نو زنده شده بود. روابط غلط، تملق آمیز و خفت باری میان جامعه و حکومت مردم و حکام باب شده بود که امام (ع) این گونه روابط را طرد و رد کردند. شواهد بسیاری در تاریخ ثبت شده است که افراد یا گروه هایی با امام (ع) متملقانه مواجه می شدند؛ وی از این رفتار، برمی آشفت و گاه حتی غضبناک می شدند و تندی می کردند که چرا چنین می کنید؟ وقتی امام به شهر «انبار» آمدند، مردم برای استقبال از ایشان هجوم آوردند و به طرز چاپلوسانه و ناعزیزانه به ایشان تعظیم کردند و پیاده در رکاب امیرالمومنین (ع) می دویدند؛ ایشان نسبت به این رفتار به شدت اعتراض کردند. بعضی از ملل که با حضرت (ع) ملاقات می کردند با خضوع و با فروتنی مفرطانه با ایشان مواجه می شدند، دست به سینه، کمر خم شده در مقابل ایشان صف می کشیدند. امام می فرمودند که شما چرا چنین می کنید؟ آنها پاسخ می دادند که نوعا در دیدار با امرا و بزرگانمان این گونه برخورد می کنیم. امام می فرمودند که این کار را نکنید؛ کار زشتی است که سودی به حال آن که به او احترام می کنید ندارد و در حالی که به حال شما زیان دارد؛ و بدا آن کار که با ارتکاب به آن، مرتکبش جهنم را برای خود می خرد و اما فرد محترم و محتشم را به بهشت نمی برد. در واقع، این نوعی آسیب شناسی رفتاری و آسیب زدایی فرهنگ مناسباتی و از مصادیق اصلاح فرهنگی است.
«و قدْ لقیه عند مسیره الی الشام دهاقین الانبار، فترجلوا له و اشتدوا بین یدیه، فقال: ما هذا الذی صنعْتموه؟ فقالوا: خلق منانعظم به امراینا. فقال: والله ماینْتفع بهذا امرایکمْ، و انکمْ لتشقون علی انفسکمْ فی دنْیاکمْ و تشقون به فی آخرتکمْ. و ما اخْسر الْمشقه و راءها الْعقاب و ارْبح الدعه معها الامان من الْنار!» (نهج البلاغه: حکمت ۳۷)
قلمرو سومی که به عنوان نمودی از اصلاحگری آن بزرگوار شایان مطرح کردن است، ظلم زدایی و عدالت گذاری و داد ورزی در زمینه های گوناگون: سیاست، حقوق، اقتصاد و بیش از همه، توزیع «فرصت های ویژه» است. و امام (ع) می فرماید: «الرعیه لایصْلحها الا الْعدْل» (کار مردم جز به عدالت اصلاح نمی شود). نظر امام (ع) این است که آحاد امت در بهره مندی و برخورداری از حقوق و مواهب، حتی فرصت ها، باید برابر باشند. برخورداری از فرصت ها چیزی فراتر از حد بهره مندی مساوی از مقتضای قانون است. اینکه مجریان و حکومتگران در قبال قانون ــ در مقام اجرای آن ــ با مردم متساوی باشند یک مسیله است، اما برخورداری مساوی از فرصت ها چیزی دیگر است. یک فرد برای دفاع از خود در محکمه باید از شرایط روحی مساعدی با طرف خود برخوردار باشد و این چیزی فراتر از حد قانون است، نوعی اخلاق قانونی است. اگر به کسی بگویند تو حق دفاع از خود را داری و نیز حق داری که وکیل انتخاب کنی و هر دو طرف دعوا از این دو حق برخوردارند، این می شود تساوی در برابر قانون. اما چیزی فراتر از این هم داریم و آن این است که از نظر روانی هم ما باید شرایطی فراهم کنیم که دو طرف دعوا به طور مساوی بتوانند از خودشان دفاع بکنند. اگر قاضی در نگاه خود به دو طرف دعوا، تبعیض قایل شد و یک طرف دعوا روحیه اش را باخت (اینجا هیچ مواجهه فیزیکی یا ممانعت و محدودیت قانونی و رسمی برای یک طرف فراهم نشده، اما با این نگاه، یک طرف احساس کرده است که قاضی طرفدار رقیب او است و ممکن است حق را به او بدهد) و بدین ترتیب، جرات نکرد با گشاده دستی و با خاطر آسوده و با احساس امنیت از حق خود دفاع کند. این نوعی محرومیت است. ایجاد شرایط روانی مساوی چیزی فراتر از قانون می تواند قلمداد شود. مثال دیگر اینکه برای تساوی فرصت ها بین دو نفر متساوی الاستعداد و دارای صلاحیت های مساوی، باید شرایط مساوی نیز فراهم کرد تا مثلا هر دو بتوانند از امکان تحصیل در دانشگاه به طور مساوی بهره بگیرند، ولو اینکه یکی از طبقه زیرین جامعه و دیگری از طبقه برین جامعه باشند. برای مثال، نباید یکی با ارتباط و اطلاعی که دارد بتواند از حق خود و زمینه مساعد بهره بگیرد، اما دیگری به علت دسترسی نداشتن به اطلاعات، نتواند از شرایط موجود استفاده کند و وارد دانشگاه شود.
می بینیم که امیرالمومنین (ع) بر سر قاضی فریاد می کشد: «انی رایت کلامک یعْلو علی کلام خصْمک» (من دیدم که لحن سخنت با یکی از طرفین دعوا متفاوت بود). یک بار (ظاهرا قبل از دوران حکومتشان) که خودشان طرف دعوا بودند، به قاضی تذکر می دهند که مرا به کنیه خطاب کردی ولی طرف مرا به نام خواندی. با این که طرف مجرم است (طبعا کسی که طرف دعوای امیرالمومنین (ع) در محکمه قرار می گیرد مدعی یا متهم نیست و مجرم است، شاکی باشد یا منکر) و از نظر خود حضرت امیر (ع) هم محرز است که طرف مجرم است، اما می گوید که حتی با مجرمی که در حق من علی اجحاف می کند باید مانند من مواجه شوی؛ اگر او را به نام صدا می زنی مرا هم به نام صدا بزن، و اگر به صفت و سمت، هر دو را به صفت و سمت نام ببر! تقسیم عادلانه فرصت ها حد اعلا مرتبه عدالت به حساب می آید.
قلمرو چهارمی که به شدت مورد اهتمام آن بزرگوار قرار گرفت اصلاحات در مناسبات معیشتی حاکم بود. در روز اول مراجعه مشتاقانه و ملتمسانه مردم به آن حضرت و در اوان بیعت (که البته حکم بیعت، با توجه به اینکه دارای انواعی است از حیث حقوقی و فقهی و با انواع انتخابات و همه پرسی های امروزی تفاوت جوهری دارد، اما نوعی اذعان به نقش آفرینی مردم و شکل خاصی از مراجعه به آرای عمومی است)، هنگامی که برای تقبل مسیولیت رسمی خلافت از سوی آن بزرگوار اصرار می ورزند، امام (ع) می فرمایند: «دعونی والْتمسوا غیْری فانا مسْتقْبلون امْرا له وجوه و الْوان» (مرا رها کنید و سراغ دیگری بروید که ما به پیشواز کاری می رویم که چهره ها و رنگ های بسیار دارد). چرا که من اصولی حکومت خواهم کرد و شما تاب نخواهید آورد، و من اگر به شما مشورت دهم و وزیر حکومت شما باشم بهتر از آن است که امیر حکومت شما باشم. و تاکید می کنند که: «اعْلموا انی انْ اجبتکمْ رکبْت بکم ما اعلم و لم اصغ الی قول القایل و عتب الْعاتب.» (بدانید اگر زمام امر را من به دست گیرم من آن چنان که خود می دانم رفتار خواهم کرد) (من به عنوان امام و مفسر قرآن و امام عادل، عین عدل و مر پرمرارت حق را اجرا و اعمال خواهم کرد) و گوش به حرف کسی نخواهم داد (جلب تطمیع و چاپلوسی احدی نخواهم شد) و از تهدید و نکوهش کسی هراس نخواهم داشت، نه اصرار و نه امتناع، هرگز مانع من نخواهد بود، و در این صورت شما نمی توانید تحمل کنید. «لا تقوم له القلوبْ و لا تثْبت علیه العقولْ» (نه دل ها و نه عقل ها طاقت و تحمل آن را ندارد) (نهج البلاغه: خطبه ۹۲). می بینید در همان روز اول و از آغاز اعلام می کند که من برنامه ام این است که قاطعانه با مسایل برخورد بکنم و سلوک طبقاتی را تغییر خواهم داد.
پس از عمر، خلافت را به حضرت پیشنهاد کردند و تنها یک چیز از آن بزرگوار خواستند و آن اینکه شما تعهد کن که علاوه بر سنت پیامبر (ص)، به شیوه شیخین هم پایبند خواهی بود؛ ولی چون رویه شیخین را توام با کژی و کاستی می دانست زیر بار نرفت. این بار هم همین خواسته را از او طلبیدند، اما ایشان فرمود: نه، من بر اساس کتاب خدا و سنت رسول (ص) عمل خواهم کرد. این خود نوعی اتمام حجت و اعلام سیرت حکومتی در آغاز قبضه قدرت است. از نظر سیاسی، بسیاری می پندارند که در این ایام، امام نباید این حرف ها را می زد و همه سیاست ها را رو می کرد! حضرت روز دوم استقرار خلافتشان که مردم فوج فوج برای بیعت مراجعه می کنند، دوباره سیاست های اقتصادی خود را اعلام می کند که سیاست اصلاح بنیادی نظام معیشت و مناسبات اقتصادی جامعه و حکومت است: «الا ان کل قطیعه اقْطعْها عثْمان و کل ما اعْطاه منْ مال الله، فهو مرْدود فی بیت المال، فان الحق القدیم یبْطله شی، ولو وجدته و قدْ تزوج به الْنساء و فرق فی الْبلدان لرددته الی حاله، فان فی الْعدل سعه و منْ ضاق علیْه الْعدل فالْجور علیه اضیق» (شرح نهج البلاغه: ج ۱، ص ۲۶۹). شرایط تاریخی زمامداری علی (ع) بسیار خطیر و خطرناک است، ایامی است که هرچند عثمان مرتکب خلاف و خطای بسیار گردیده و رفتار سیاسی نا به هنجار او نارضایی عمومی را سبب شده و این ناخشنودی توده یی باعث شورش مردم و کشته شدن وی گشته است؛ ولی به دلیل اینکه کشته شده، به لحاظ روان شناسی اجتماعی، در اذهان مردم مظلوم قلمداد شده است. حتی از او تعبیر به شهید مظلوم هم می شود و به همین جهت، جریان های سیاسی آن روزگار بارها از واقعه قتل عثمان سوء استفاده کردند (تا جایی که عبارت «پیراهن عثمان» زبانزد و ضرب المثل سوء برای مظلومیت نمایی شده است). طبعا سخن گفتن علیه او در همان اوان قتل، بسیار جسارت و جرات می خواهد، با این همه، همان روز دوم خلافت، امام علی (ع) اعلام می فرماید: بدانید هر زمینی که عثمان به کسی واگذار کرده باشد و هر مالی از بیت المال که او بخشیده باشد باید به بیت المال بازگردد، («مرور زمان» و «انتقال به غیر» و «تبدیل عین» هیچ یک باعث نمی شود که مالکیت بیت المال از بین برود و اگر قرن ها هم بر ازاله حق و استقرار باطل گذشته باشد حق و باطل جا به جا نمی شوند!) حتی اگر این اموال به سراسر کشور پراکنده شده باشد یا به صورت مهر صداق در کابین زنان قرار گرفته باشد. امام (ع) یک منطق اصولی دارد و آن اینکه: «فان فی الْعدل سعه و منْ ضاق علیْه الْعدْل فالْجوْر علیْه اضْیق» (عدل بسی فراخ و گشوده است و اگر عدالت بر کسی تنگ است، ستم صد چندان بر او تنگ تر و سخت تر خواهد بود). عدالت البته در عمل، دقیق است ولی میدانی وسیع و مجالی باز است که همگان می توانند در فضای آن تنفس کنند؛ و اما در ظلم، همه دچار اختناق خواهند شد، حتی قدرت به دستان. حضرت روز سوم خلافت، کاتب خودشان، عبیدالله بن ابی رافع را صدا می کنند و بخشنامه یی صادر می کنند و راجع به کیفیت برخورد با بیت المال ضابطه می دهند، می فرمایند: «ابْدء بالْمهاجرین فنادهمْ و اعْط کل رجل ممن حضر ثلاثه دینار، ثم ثن بالانصار فافْعلْ معهم مثل ذلک» (اول مهاجرین را دعوت کن (چون مهاجرین غریب و پیشقدم بوده اند، هرچند سال ها گذشته باشد تقدم با آنها است) و هرکس آمد به طور مساوی، سه دینار از بیت المال به او بده؛ در مرحله دوم هم انصار را دعوت کن، با آنها هم چنین کن و به هریک نفر آنها هم سه دینار بده) «و منْ یحْضر من لناس کلهمْ: الْاحمر والاسود فاصْنعْ به مثْل ذلکْ» (هر کس می آید، سرخ و سفید ندارد، همین کار را با او بکن، همه بیت المال را به طور مساوی توزیع کن). این اعلام و اقدام عملی و این قاعده گذاری در بیت المال، آن هم در روز سوم خلافت، به این معنا است که طلحه، زبیر، ابن عمر و ورثه عثمان و سایر افرادی که در گذشته از رانت ها و «فرصت های ویژه» برخوردار بوده اند، همه و همه با افراد عادی نا برخوردار و به تعبیر امروز «شهروند درجه دو» برابرند. این به طور مستقیم و عملا اعلان جنگ علیه قدرتمندان و ثروتمندان و همه کسانی است که در دوران عثمان از بیت المال بسیار بردند و خوردند! و طبعا امام باید هزینه چنین اعلام جنگی را می پرداختند!
محور پنجمی که محل توجه امام (ع) بود اصلاح تلقی پدید آمده درباره «مفهوم حکومت و سیاست» بود. در دوران عثمان، حکومت و سیاست نیز دچار قلب معنا شده بود (چنان چه متاسفانه در فرهنگ و عرف سیاسی روزگار ما هم چنین تلقی می شود)، حکومت به مفهوم «قبضه قدرت» و سیاست به معنی «تلاش برای تصرف مواضع قدرت!» قلمداد می شد. دریغا و دردا که در این ایام، با دور افتادن از متن انقلاب و فاصله گرفتن از فرهنگ اصیل اسلامی، «حکومت و سیاست» در کشور ما هم به همان معنای پست غربی اش تلقی می شود. کلام معروف شهید بهشتی که می فرماید: «ما شیفتگان خدمتیم نه تشنگان قدرت» ــ که به راستی به آیه و روایت می ماند ــ چکیده تعالیم اهل بیت (ع) در باب حکومت و سیاست است. مفهوم سیاست در اسلام و از منظر علوی، «تدبیر شیون جامعه چنان که مصلحت دین و مردم اقتضا کند می باشد، نه تسخیر امور مردم است چنان که منفعت شخصی و طبقاتی و گروهی ضروری می نماید.». «لکنها فی عنقک امانه» (در اسلام قدرت هدف نیست، ابزار است؛ امانت مردم بر عهده زمامداران است).
متاسفانه امروز در کشور ما هم گفته می شود که: سیاست «بازی قدرت» است، باید قاعده این بازی را دانست، و به هر میزان که قاعده بازی را خوب بدانی به همان اندازه سهم تو از قدرت فزونی می گیرد! و اگر کسی توانست بهتر بازی بکند، قدرت بیش تری فراچنگ می آورد. نفس احراز قدرت و تصرف مواضع قدرت، غایت سیاست انگاشته می شود! این نگرش صددرصد با تلقی اسلامی سیاست معارض و منافی است.
امیرالمومنین (ع) کوشش فراوان به کار بستند تا ذهنیت و عینیت جامعه را در زاویه فهم سیاسی و عمل سیاسی تغییر دهند. بسیار نقل شده است و شنیده ایم که گفته می شود: معاویه بسیار سیاستمدار بود! ابن ابی الحدید شارح نامدار نهج البلاغه در کتاب خود (ج ۱۰، ص ۲۱۲) می گوید: «برخی از کسانی که فضل و برتری امیرالمومنین را درک نکرده اند، پنداشته اند که عمر از آن حضرت سیاستمدار تر بود، هرچند او از عمر داناتر بود! بوعلی در شفا تصریح کرده است و استاد ما ابوالحسین نیز به چنین نظر تمایل داشت و برخی دشمنان و کینه توزان نسبت به آن حضرت نیز پنداشته اند معاویه سیاستمدار تر بود و در تدبیر امور صحیح تر عمل می کرده است!»
در روزگار خود حضرت هم این مسیله مطرح می شده که معاویه سیاس و کیاس است و آن بزرگوار بارها تصریح می کنند که: «هیهات لولا التقی لکنْت ادْهی الْعرب» (اگر تقوا نبود، من زیرک ترین عرب بودم). یعنی زیرکی را می دانم اما نمی توانم، چون دین اجازه نمی دهد. زیرا بسیاری از زیرکی ها فریب کاری است و فریب کاری با دینداری سازگار نمی افتد. یا آن تعبیر معروفشان که: «والله ما معاویه ادْهی منی ولکنه یغْدر و یفْجر، و لوْ لا کراهیه الغدرْ لکنت منْ ادهی الناس، ولکنْ کل غدره فجره و کل فجره کفره ولکل غادر لواء یعْرف به یوم الْقیمه» (به خدا سوگند معاویه از من زیرک تر نیست. او فریب و فجور می ورزد و اگر غداری و فریبکاری در دین مکروه و ممنوع نبود من از همه مردم زیرک تر بودم! (بسیاری از زیرکی های معاویه درس هایی بود که اطرافیان او به او می آموختند. در واقع، دیگر مردم. زیرک تر و فریبکارتر از او بودند و بسیار بودند مثل عمروعاص و خالدبن ولید که از معاویه فریبکارتر و زیرک تر بودند و حتی به او مکر و حیلت تعلیم می دادند) ولی هر فریبکاره یی بدکاره است و هر بدکاره یی کافر کیش است و به دست هر فریبکار پرچمی است که در قیامت به آن شناخته می شود). از امام صادق (ع) نقل شده است که فرمود: «تلک الْنکراء، تلک الشیطنه و هی شبیهه بالْعقل و لیستْ بالْعقل.» (سیاست معاویه خدعه است، شیطنت است و عقل نما است، خرد نیست). (کلینی: ۱/۱۱/۳). علی (ع) در عبارت دیگری می فرمایند: «لولا ان الْمکر والْخدْعه فی النار لکنْت امْکر الناسْ»، (اگر مکر و خدعه موجب آتش نمی شد من فریبکار ترین مردم بودم)، یعنی بیش از دیگران فریبکاری بلدم. امام (ع) سعی کردند در فهم سیاسی مردم و برداشت از سیاست دیگرگونی ایجاد کنند. سیاست در منظر امام (ع) عبارت است از: تدبیر صریح و مصفای امر اجتماع به دور از عافیت اندیشی و منفعت طلبی. نباید به بهانه حفظ مصالح شخصی و گروهی، موازین و ارزش ها فدا شوند. بر همین اساس، بسیاری به او گفتند که شما با طلحه، زبیر و امثال اینها فعلا مماشات کن، معاویه را فعلا عزل نکن و با او مدارا کن تا پایه های حکومت و دولتت مستقر بشود، بعد آنها را عزل و طرد کن. آنها می گفتند که اگر اینها ناراضی باشند، ممکن است خود نافرمانی کنند و دیگران را به طغیان وادارند و در نتیجه، اصل حکومت تو متزلزل بشود. اما امام (ع) نمی پذیرد که آنی از اصول عدول کند؛ زیرا علاوه بر آنکه این روش با تعریف سیاست از منظر او سازگار نیست، ایشان امام معصوم بودند و نمی توانستند خطا و خلاف کنند. اگر معصوم خلاف کند، خلاف او می شود سنت. حضرت در جهت اصلاحات سیاسی، بسیاری افراد منصوب و نیز منسوبین عثمان را که بدون لحاظ صلاحیت، بر مسند قدرت تکیه زده بودند، عزل کردند.

تأثیر تصویر اسلامى انسان بر سامانه‏ى حیات سیاسى‏

ما همگى «از آن خدا»ییم و «به سوى او» بازگشت کنندگانیم. قرآن‏کریم: سوره‏ى ۲، آیه‏ى ۱۵۶

انسان‏شناسى عبارت است از تلاش براى شناخت «حقیقت» و «منزلت» آدمى و کشف و بیان «صفات» برساخته بر ذات او و «حالات» برخواسته از آن صفات.

نحوه‏ى «تعریف انسان»، اصلى‏ترین عامل و شاخص تفاوت میان ادیان و مسالک، مکاتب فکرى و نحله‏ها و نظریّه‏هاى اجتماعى سیاسى است. انسان‏شناسى مایه و پایه‏ى علوم انسانى و اجتماعى، و

* مطلب فوق، متن سخنرانى است که در کنفرانس گفت و گوى اندیشمندان ایرانى – اتریشى که در سال ۱۳۷۸ در وین پایتخت اتریش برگزار گردید، ایراد شده است.

همچنین از عمده‏ترین مناشى دین و مبادى خداشناسى و نیز از ارکان اساسى شناختارپژوهى و جهان‏شناسى است.

بدون ارائه‏ى تعریفى روشن از انسان، هیچ دین و دینواره‏ى موجّه نیست، و هیچ مکتب و منظرى مدلّل نتواند بود.

مکاتب انسان‏شناختى را از جهات مختلف مى‏توان به گروهها و گرایش‏هاى گونه‏گون دسته‏بندى کرد، از جمله اینکه مکاتب و مناظر انسان‏پژوهى به دو گروه بزرگ «ذاتمندانگاران» و «بى‏ذات‏انگاران» بخش مى‏شوند و ذاتمندانگاران نیز به دو نگرش کلان «بدبینان» و «خوش‏بینان» منقسم مى‏شوند که هریک از این دو نگره نیز به گرایش‏هاى کوچک و کوچک‏تر منشعب مى‏گردند. کما اینکه بى‏ذات‏انگاران هم به نگرش‏ها و گرایش‏هاى جزئى و جزئى‏تر تقسیم مى‏شوند.

اسلام انسان را، موجودى «ذاتمند» و «دو ساحتى»، «نیک سرشت» و «خوش آفرینش»، و آفریده‏یى «ارجمند» و ممتاز از سایر پدیده‏ها، «عاقل» و «مختار»، هماره و بى‏وقفه «در صیرورت» و «تحت هدایت و نظارت» آفریدگار و پروردگار، «صلاح‏اندیش» و «خیرخواه»، «کمال‏پرست و تکامل‏پذیر» انگاشته، همچنین آفرینش او را «هدفدار» و حیات او را «خوش فرجام» مى‏داند. و به خاطر «خلود نفس»، دنیا و عقبا را چونان دو دوره‏ى به هم پیوسته‏ى حیات او که ادامه‏ى طبیعى و قهرى یکدیگرند، محسوب مى‏دارد.

از دیدگاه دیانت محمدى چون انسان «عالم و عاقل» است «مختار» است، چون مختار است «محق» است، چون محق است «مکلّف» است، و چون مکلّف است «مسؤول» است.

قرآن اصلى‏ترین و معتبرترین سند دیانت اسلامى است، از جمله موضوعاتى که این کتاب کریم اهتمام ویژه بدان دارد مسأله‏ى انسان‏شناسى است، نظرى گذرا به سوره‏هاى این کتاب ارجمند ثابت مى‏کند که دست کم حدود ربع آیات آن به انسان‏شناسى اختصاص یافته است، و بخش عمده‏یى از این آیات در باب تبیین ماهیت و توصیف صفات و تحلیل حالات ناشى از ذات دوپایه‏اى او و همچنین سازوکار و کیفیت تنظیم مناسبات این صفات و حالات با هم و استخدام آنها در جهت تکامل بشر بحث مى‏کند.

در منظر قرآن آدمى در بدو پیدایش خود، نه «بى‏ذات و لااقتضا» است، و نه بناچار «تک گرایش» و «یک سویه رو»، احکام قطعى که قرآن درباره‏ى انسان صادر مى‏کند دلیل ذاتمندى او است، آیاتى که از انحراف و مسخ هویت برخى آدمیان بحث مى‏کند نیز دال بر این مدعاست، آیات متعددى نظیر آیه‏ى ۳۰، سوره‏ى ۳۰ و آیه‏ى ۵۱ سوره‏ى ۱۷ نیز صریحاً از ذات و ماهیت مفطور و مخلوق او سخن مى‏گوید.

انسان داراى ذاتى دوپایه و وجودى دو ساحته است: ماهیت بشر مرکب است از دو جوهر «روح» و «جسم»، و این خصوصیت مبناى هویّت دو بعدى «ملکوتى – ناسوتى) او شده‏است، سیرت ملکوتى او به صورت «فطرت» در وى و سیرت ناسوتى اوبه‏صورت «طبیعت» وى جلوه‏گر شده‏است، برآیند هریک از دو پایه‏ى حقیقت انسان به اجزاء و انواع فراوانى تجزیه و تنویع مى‏شوند، اجزاء و انواع «خصائل» و «غرائز» ناشى از «یا تشکیل‏دهنده‏ى» فطرت و طبیعت، در عین اینکه از یک سنخ نیستند و با هم متباین‏اند، مانعهالجمع نیز نیستند. هویّت آدمى برآیند مقتضیات فطرت و طبیعت اوست. البته‏

«شخصیّت» هر فرد تحت تأثیر دو عامل ۱٫«اراده»ى خود او، ۲٫ عوامل‏وشرایط مؤثر در تربیت انسان، صورت مى‏بندد لهذا شخصیت آحاد انسانى، بسته به میزان تأثیر و غلبه‏ى یکى از دو عامل یادشده و میزان انطباق و عدم انطباق اراده و شرایط با فطرت و طبیعت بشر، مى‏تواند صورت تکامل و تثبیت‏یافته‏ى ماهیّت آدمى باشد و مى‏تواند به‏صورتى کاملاً متعارض با «هویت خلقى» او ظاهرشود.

قرآن‏کریم آدمى را گاه با صفات و فضائل بسیار عالى مى‏ستاید و گاه با صفات و خصایل بس سخیف سرزنش و نکوهش مى‏کند. راز تعابیر دوگانه و تناقض‏نماى قرآن از «منزلت» و «ماهیت»، و «صفات و حالات» آدمى نیز همین دوپایه‏گى ذات اوست. قرآن از او به عنوان موجودى که خدا او را به مثابه «خلیفه»ى خود گماشته (۳۰/۲) و از «روح‏خویش» در او دمیده (۲۹/۱۵، ۹/۳۲، ۷۲/۳۸) و به «احسن تقویم»ش آفریده (۴/۹۵) و «همه‏ى اسماء» را بدو آموخته (۳۱/۲) و بر همه‏ى آفریده‏هاى خود او را «برتر»ى بخشیده (۷۰/۱۷)، حتّا «مسجود» فرشتگانش قرارداده (۳۴/۲، ۱۱/۷، ۶۱/۱۷، ۵۰/۱۸، ۱۱۶/۲۰، ۲۹/۱۵، ۳۱/۱۵، ۷۲/۳۸) و شایسته‏ى پرواز تا مرز «خدایى»اش دانسته (۹/۵۳) نام مى‏برد، گاه نیز از او با عناوین: ضعیف و ناتوان (سوره‏ى ۴، آیه‏ى ۲۸)، ظالم و بس ستمکار، کفّار و بسیار ناسپاس (۳۴/۱۴)، خصیم مبین و دشمنى آشکار (۴/۱۶)، عجول و شتابکار (۱۱/۱۷)، کفور و بس ناسپاس (۶۷/۱۷)، قتور و بخیل (۱۰۰/۱۷)، جدالگر و ستیزه‏جو (۵۴/۱۸)، جهول و بسیار نادان (۷۲/۳۳)، یؤوس و بس نومید (۹/۱۱)، قنوط و دلسرد (۴۹/۴۱)، هلوع و بى‏شکیب (۱۹/۷۰)، جزوع و بى‏تاب (۲۰/۷۰)، منوع و بازدارنده (۲۱/۷۰)، مذبذب و دمدمین (۲۰/۷۰ و ۲۱)، مغرور و فریفته (۶/۸۲)، طاغى و نافرمان (۶/۹۶)، کنود و ناسپاس (۶/۱۰۰)، خاسر و زیانکاره (۲/۱۰۳) یاد مى‏کند.

آن‏گاه که از ما هیّت لاهوتى و ذات ملکوتى و کرامت ذاتى آدمى و وجه تکاملى او سخن در میان است با تعابیر و عناوینى بلند از او ستایش مى‏کند، و هرگاه غرائز و خصایل ناسوتى و ملکى او سخن مى‏گوید، با صفات و حالات ناپسند ناشى از آن غرائز و خصائل او را نکوهش مى‏کند.

دو سر قوس حلقه‏ى هستى‏

در حقیقت به هم تو پیوستى‏

از نظر اسلام آدمیان نه داراى سرگذشت گنه‏آلود هستند و نه لزوماً دچار سرنوشت گناهبارى باید بشوند، و هیچ‏یک از ابناء بشر بالفطره یا بالصدقه شقى یا سعید خلق نشده‏اند، همه مستعد صلاح و سعادت آفریده شده‏اند، البته چون انسانها «مختار» و «مرید»ند مى‏توانند تردامن زیسته، آلوده دامن و تیره‏بخت نیز دامن از این عالم برچینند، اما کسى مفطور و مجبور و محکوم به معصیت و مضلّت و مذلت نیست.

در آیه‏هاى ۳۴-۲۹ سوره‏ى دوم قرآن که نخستین آیاتى است که در قرآن به تبیین آفرینش و منزلت عالى انسان در حیات و هستى پرداخته، چنین مى‏خوانیم:

«اوست آنکه همه‏ى آنچه را که در زمین است براى شما آفرید، آن‏گاه آهنگ بالا کرد و آنها را به صورت هفت آسمان پرداخت، او بر هر چیزى آگاه است (۲۹) و چون پروردگار تو به فرشتگان فرمود: من در زمین خلیفه‏یى مى‏گمارم، آنان گفتند: در زمین کسى را مى‏گمارى که در آیه‏هاى ۲۹ تا ۳۴ سوره‏ى‏بقره‏

آن تباهى مى‏کند و خون‏ها مى‏ریزد با آنکه ما تو را سپاس ستایش مى‏کنیم و تقدیس مى‏داریم؟ فرمود: من چیزى مى‏دانم که شما نمى‏دانید (۳۰) و «اسماء» را همگى به آدم آموخت، سپس آنها را به فرشتگان عرضه داشت و فرمود: مرا از اسماء اینها آگاه سازید اگر [در ادّعاى شایستگى و برترى خود] راستگویید (۳۱) گفتند: منزهى تو، ما را دانشى جزآنچه به ما آموخته‏یى نیست، همانا داناى فرزانه تویى (۳۲) فرمود: اى آدم آنان را به اسماءشان آگاه ساز، پس چون بر اسماءشان آگاهشان کرد فرمود: آیا نگفتم به شما که من نهان آسمانها و زمین را مى‏دانم و نیز آنچه را که آشکار مى‏سازید و پنهان مى‏داشتید؟ (۳۳) و آن‏گاه که به فرشتگان گفتیم: «سجده برند بر آدم، پس همه سجده‏ى خضوع کردند جز ابلیس که سرباز زد و بزرگ‏بینى کرد و از کافران شد (۳۴)…».

اکنون به برخى از نکات مصرّح در آیات بالا یا مستنبط از آنها، که به مدعاى مقاله مربوط مى‏شود، اشاره مى‏کنیم:

۱٫ آفرینش مواهب زمینى به خاطر برخوردارى انسان است و آدمى عزیز آفرینش است.

۲٫ به خاطر اهمیّت فوق‏العاده یا ارتباط خاص خلقت و خلافت انسان با فرشتگان، خداوند پیش از آفرینش و برگمارش او، این موضوع را با آنان در میان نهاد.

۳٫ آدمى شایان احراز منزلت «خلافتِ الهى» در زمین است و حکمت خلقت او در همین نکته نهفته است و به همین دلیل نیز او برترین آفریده‏ى خدا در زمین است، و به همین قرینه او مى‏تواند به صفات الهى – هرچند در مراتب نازله‏ى آنها – متّصف گردد.

۴٫ با «اِخبار» قبلى خدا، یا «به قیاس» رفتار انسانها یا انسان‏گونه‏هاى پیش از آدم در عالم، یا «به قرینه‏ى» خاکى بودن و طبعاً غرائز و منافع مادى داشتن آدمى که به تزاحم با دیگر آدمیان و تعارض با سایر پدیده‏ها خواهد انجامید، فرشتگان رفتار سفاکانه‏ى بنى‏آدم نسبت به همنوعان خود و کارکرد مفسدانه‏ى آنان را نسبت به طبیعت پیش‏بینى کردند.

۵٫ به قرینه‏ى اعتراض ملائکه نسبت به خلقت و خلافت آدمى به بهانه‏ى «تبهکارى» و «خونریزى» او، مقام خلافت الهى منحصر به آدم نیست (زیرا شخص آن حضرت از مقام عصمت برخوردار بود و هرگز نیز خونریزى و تباهى نکرد)، مقام خلافت به همه‏ى انسانهاى شایسته (عالم و عادل) تعلق مى‏گیرد، به استناد نص آیاتى چون (سوره‏ى ۲ آیه‏ى ۱۲۴، ۹/۳۹، ۵۰/۶، ۲۸/۳۸)، انسانهاى شریف و شریر برابر نیستند و افراد جاهل و ظالم از موهبت خلافت الهى محروم‏اند.

۶٫ برخلاف توهّم کوته‏بینانه و قضاوت شتابزده‏ى فرشتگان، تسبیح و تقدیس (و عبادت متعارف)، تنها هدف آفرینش پدیده‏ها و یگانه ملاک برترى و شایستگى موجودات نیست، اسرار بسیارى در خلقت انسان مسطور و ارزشهاى بسیارى در شخصیّت او مستور است که همه‏ى آنها از درک و دسترس خرد و دانش ملائک دور است، و وجود این ارزشها و ظهور این اسرار در برخى آدمیان، سبب جبران «تبهکارى» و «سفّاکى» برخى دیگر است.

۷٫ بشر به حکم تکوین خلیفه‏ى خدا در خاک است، و به اذن تشریعى نیز مجاز و محق است که در طبیعت تصرف کند و از مواهب خلقت تمتّع جوید، اما او هرگز حق ندارد براى دست‏یافتن به این مقصود خون همنوع خود را بریزد و زیست بوم را ویران سازد.

۸٫ علم برترین ارزش، و بزرگترین موهبت الهى است، و خدإ؛!

استعداد فراگیرى همه‏ى حقایق عالم را به بشر ارزانى داشته است، معرفت ملائک بسى کمتر از انسانها است، ملاک رجحان بنى آدم بر سایر آفریدگان افزونى دانش و خرد آنان بر دیگر آفریده‏ها است و طبعاً علم و عقل باید ملاک شایستگى و برترى میان آحاد انسانى نیز قلمداد شود.

۹٫ پس از آزمون مقایسه‏یى میان انسان و فرشته، ملائک بر ناآگاهى خویش نسبت به مبناى خلقت و ملاک صلاحیت بشر اعتراف، و بر فروترى خود و فراترى انسان اذعان و بر عالمانه و حکیمانه بودن انتخاب آدم براى خلافت اقرارکردند.

۱۰٫ هستى از دو بخش «غیب» و «شهود» فراهم آمده‏است، سرچشمه‏ى حکمت و معرفت، خداوند علاّم است، معلّم حقیقى انسان اوست، خدا با قدرت عقل به عنوان «پیامبر درونى» و با قوّه‏ى وحى به عنوان «خرد برونى» علوم را به انسانها مى‏آموزد.

۱۱٫ به یمن اعلمیّت و به نشانه‏ى خلافت آدم، خدا فرشتگان را (و احتمالاً و به طریق اولى سایر پدیده‏ها را، به قرینه‏ى ذکر ابلیس که فرشته نبود) به سجده‏ى خضوع در برابر او فرمان داد و همه نیز فرمان بردند اما ابلیس بر او حسد ورزید و از کرنش خوددارى کرد. به شهادت آیه‏ى ۱۱ سوره‏ى ۷ که مى‏فرماید: «شما را آفریدیم سپس پرداختیمتان و پس از آن به ملائکه گفتیم: بر آدم سجده برید»، آدم ونسل او مسجود ملائک قرارگرفتند.

۱۲٫ از آیات ۳۹-۳۴ همین سوره نیز به وضوح به دست مى‏آید که از نخستین لحظه‏ى آفرینش بشر تاکنون و تا وقوع رستاخیز، انسان داراى تکلیف بوده و خواهد بود.

البته نکته‏هاى بسیار دیگرى در آیات مذکور نهفته است که به جهت احتراز از اطاله‏ى کلام از بازگفت آنها خوددارى مى‏ورزیم.

به خاطر احراز صفات عقل و اختیار، انسان داراى «کرامت ذاتى» است و به اقتضاى کرامت ذاتى داراى «حقوق اساسى» است، و چون خالق هستى و انسان، به حکم تکوین و تشریع، این حقوق را به او اعطاء فرموده، هیچ‏کس را حق نفى و منع آن حقوق از هیچ‏کس نیست.

در تبیین ارزش «حق حیاتِ» ناشى از کرامت ذاتى آدمى، قرآن اصل اصیلى را تأسیس کرده که طبق آن «یک، مساوى است با بى‏نهایت»، بشریت امروز – که مدعى انسانمدارى و ارج‏گذارى به حقوق بشر است – باید این اصل مترقّىِ وحیانى را بر تارک تفکّر و تقنین معاصر بنشاند، چنانکه در سوره‏ى ۵ آیه‏ى ۳۲، پس از شرح قصّه‏ى غم‏انگیز و در عین حال دل‏آویز هابیل و قابیل، مى‏خوانیم: «… هرکس کسى را نه در برابر کسى یا بى‏هیچ فسادى در زمین، بکشد گویى همه‏ى انسانها را کشته است، و هرکسى یک نفر را زنده کند گویى همه‏ى انسانها را زنده‏کرده‏است…».

انسان مختار است چون عاقل و آگاه است، آگاه و آزاد آفریده شده تا آزموده شود، و اگر به اراده‏ى خود از آگاهى و آزادى در مسیر کمال خویش بهره نجست و از هدایتها و تکالیف الهى سرباز زد مسؤول و پاسخ‏گو خواهد بود. آیات بسیارى در قرآن بر این مدعیات گواهى مى‏دهد: در آغاز سوره‏ى ۷۶ که به «سوره‏ى انسان» نامبردار است چنین آمده‏است: «آیا بر انسان زمانى گذشته است که چیز [ارزشمند و قابل ذکر]ى بشمار نمى‏رفته است؟ ما آدمى را از نطفه‏ى آمیخته آفریدیم تا بیازماییمش، پس شنوا و بینا [و عاقل و آگاه‏]ش ساختیم. ما راه را بر او نمودیم [او آزاد است که هدایت بپذیرد و] اصل «یک، مساوى است با بى‏نهایت» سپاسگزار باشد یا [نافرمانى کند و] ناسپاس باشد. ما براى کافران سلاسل و اغلال و آتش آماده کرده‏ایم».

در آیه‏ى ۲۹ سوره‏ى ۱۸ نیز فرموده: «و بگو: این سخن حق از پروردگار شماست. پس هر که خواهد ایمان آورد و هرکه خواهد کفر ورزد…». در آیه‏ى ۱۰ سوره‏ى ۹۰ نیز مى‏خوانیم: «و هدیناه‏النجدین: آیا دو راه [حق و باطل‏] را بر وى ننمودیم؟» در آیات ۷و۸ سوره‏ى ۹۱ نیز آمده‏است: «سوگند به جان و آنکه او را پرداخت. تباهى و تقوا را به او الهام فرمود. رستگار شد هرآنکه جان را پاک ساخت، و نومید گشت هر آنکه آن را آلود».

حس و عقل ابزارهاى شناختند و چون انسان مجهّز بدانهاست مختار، مکلّف و مسؤول است دوزخیان در پاسخ به پرسش از علت دچار عذاب‏شدن خویش، مى‏گویند: «اگر حق را مى‏شنیدیم و خرد مى‏ورزیدیم در زمره‏ى اصحاب دوزخ درنمى‏آمدیم». (سوره‏ى ۶۷، آیه‏ى ۱۰)

در آیه‏ى ۷۲ سوره‏ى ۳۳ مسؤولیت‏پذیرى آزادانه‏ى بشر را، در بدوآفرینش، با اعجاب توصیف مى‏کند: «ما امانت را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه داشتیم از حمل آن سرباز زدند و از آن ترسیدند، امّا آدمى آن را برداشت که او ظلوم و جهول است.»

البته هر فعل اختیاریى مقید و مشروط به هزاران قید و قاعده‏ى مقدم، مقارن و متعاقب است و این دلیل غیراختیارى بودن آن فعل نمى‏شود، به همین روى به جاى نظریه‏ى «جبرگرایى» و گمانه‏ى «تفویض‏گروى» که در میان برخى مذاهب اسلامى مطرح است، امامان شیعه نظریه‏ى«امربین‏الامرین» را طرح کرده‏اند که در جاى خود نیازمند تفسیر و تفصیل درخورى است.

آدمى، چونان همه‏ى هستى، هماره در «سیر و صیرورت» است، و حالت «توقف» براى بشر متصور نیست. «قرار مساوى است با قهقرا»، انسان در هر آن یا در حال صعود است یا در حین سقوط. انسان، اگر نه در حال پرواز است پس در کار فرود است. پیام بلند سوره‏ى کوتاه عصر (۱۰۳) توصیف همین قانون عظیم الهى است: «سوگند به روزگار [و زمان‏] که آدمى زیانکاره است، جز آنان که «ایمان آورده به «کارهاى نیک» پرداخته‏اند و همدیگر را نیز به حق و صبر در راه حق توصیه مى‏کنند».

«چرخه و چگونگى تکامل انسان» را در مقال و مجالى دیگر باید تبیین کرد، اما اینجا به اشارت بسنده مى‏کنیم که «حلّ تضاد» و «هدایت متعادل» دو ساحت ماهیت آدمى مساوى است با تحقق «کمال» و وصول او به «سعادت».

شکستن جبر واره‏هاى درونى (: وراثت تبارى و طبیعت بشرى) و برونى (:عوامل محیطى طبیعى و انسانى: یعنى تاریخ و جامعه) بلکه استخدام این «موجب نماها» در مسیر کمال، و تبدیل «موانع» تکامل به «عوامل» تعالى، (در پرتو دو مشعل الهىِ «عقل» و «نقل»)، کمال و سعادت آدمى را فراهم مى‏سازد و حذف هریک از دو بعد هویت انسانى به نفع دیگرى به معنى بى‏هویت ساختن و سبب از خودبیگانگى (Alienation) او است.

بشر از «نقطه‏ى صفرِ» وجود خود، به «دو سوى صیرورت» تا بى‏نهایت مى‏تواند سیر کند: تا اوج عزّت یاتیه حضّت، مسیر کمال تا چکاد خداگونگى و احراز خلافت الهى فرامى‏رود، مسیر زوال تا چاه و حیوان صفتى و ضلالت مطلق فرو مى‏افتد، البتّه سیر جریان عمومى‏ حیات انسان به سمت نیک سرانجامى و خوش‏فرجامى است.

آثار و اثمار اضلاع ماهیت انسان، در زوایاى حیات دنیوى و اجتماعى او، آشکارا تجلّى مى‏کند، اکنون به اختصار برآیند تعریف اسلامى انسان را در عینیّت اجتماع و نحوه‏ى تنظیم و تدبیر مناسبات اجتماعى به صورت نکاتى چند برمى‏شماریم:

الف) انسان اسلام، جزئى است از کل «هستى» و مجموع «جامعه»، او نسبتى روشن و فعّال با: «خدا»، «کون و کیهان»، «طبیعت و زیست بوم»، «جامعه و همنوعان» خود دارد. زندگى مشترک با جنس مخالف در متن «کانون گرم خانوادگى» براى او یک نیاز طبیعى است.

ب) انسان اسلام «مسؤول» معرفت و محاسبه‏ى خویش است، و همان در معرض پرسش‏هاى اساسى‏یى چون «چه بوده‏ام؟»، «چه هستم؟»، «چه خواهم شد؟»، «از کجا آمده‏ام؟»، «در کجا هستم؟»، «به کجا بازخواهم رفت»، «چرا آمده‏ام؟»، «چرا باید باز روم؟»، «چه کرده‏ام؟» و «چه باید بکنم؟» قرار دارد و اینهمه در منش و روش حیات دنیوى و اجتماعى او کارساز و اثرگذار است.

ج) چون انسان ذاتمند است و داراى ماهیتى دوساحته پس باید تحت نظام‏زیستى و تربیتى‏یى درآید که با ذات او سازگار بوده، نیازمندیهاى فطرى – طبعى و روحى – جسمى او را شناخته و تواماً تأمین نماید، اگر چنین نباشد نه تنها او از کمال مطلوب خویش بازخواهد ماند که دچار از خودبیگانگى و بحران هویّت نیز خواهد شد. نظامى که تنها به تأمین نیازمندیهاى مادى یا معنوى صرف اهتمام مى‏ورزد در خورد انسان دو ساحتى نمى‏تواند باشد.

د) نظام حیاتى مطلوب انسان اسلامى، نظامى است که بر «کرامت ذاتى» او مبتنى بوده بتواند مبناى تحصیل «کرامت و کمالات اکتسابى» او قرارگیرد.

تضمین حقوق اسلامى مانند «حق حیات» و «حق اندیشه»، «آزادى بیان و بنان» لازمه‏ى اعتناء به کرامت ذاتى آدمى است، التزام به احکام الهى که براساس شناخت عمیق و دقیق آدمى تشریع گردیده و تسهیل و تقویت ارتباط آگاهانه و آزادانه‏ى آحاد جامعه با آفریدگار و پروردگار هستى، و تضمین امکان «صیرورت صعودى» و شکوفایى استعدادهاى بیشمار و بیکران بشر، لازمه‏ى دست‏یابى به کمالات اکتسابى افزون‏تر است.

ه ) شأنیّت خلافت الهى بشر از سویى، و برخوردارى او از عقل و اختیار ازدیگر سو، اقتضا مى‏کند انسان در تدبیرحیات فردى و اجتماعى خود، به نحو متناسب از منبع «عقل» و «وحى» بهره گیرد، از دیدگاه اسلام «طرد عقل» از صحنه‏ى تدبیر حیات اجتماعى همان اندازه زیانبار و ویرانگر است که «ترک وحى» و بالعکس، طرد عقل به معنى انکار انسان و ترک وحى به معنى انکار خداى انسان است.

و) از آنجا که آدمى «نیک سرشت»، «پاک جان»، «صلاح اندیش»، «خیرخواه»، «کمال‏پرست» و تکامل‏پذیر است، پس «عدالت خواه»، «حق‏پرست»، «قانونگرا»، «تربیت‏پذیر» خواهد بود، بشر بالفطره ظلم و ذلّت را نمى‏پذیرد، پس باید و مى‏تواند در چارچوب مقرراتى در خورد آن صفات و حالات زیست کند و جز این نه ممکن و نه مطلوب خواهد بود.

صفات پیشگفته در سلوک حقوقى، رفتار سیاسى، مشى اقتصادى، منش فرهنگى، روش اخلاقى بشر، تأثیر تعیین‏کننده‏یى خواهد داشت، انسان اسلام «خودمدار» و «دیگرآزار» نیست، «سودپرست» و بایستگى بهره‏گیرى متوازن از عقل و وحى‏ «اصالهالمادّى» نمى‏تواند باشد، «سعادت همنوعان» و «سلامت طبیعت» را فداى «رفاه و لذّت» خویش نخواهد ساخت.

ز) بشر هماره با «جبر واره‏هاى هشتگانه» در مصاف است:

۱٫ «احکام متافیزیکى» و دستورهاى دینى و باورداشت‏هاى رسوبى و مزمن فلسفى – فرهنگى که در جان انسان نشسته است،

۲٫ «وراثت»،

۳٫ «تاریخ»،

۴٫ «چارچوبه‏هاى اجتماعى» مانند حقوق و قوانین (به مثابه مقررات نوشته)، عرف و رسومات (به مثابه مقررات نانوشته)،

۵٫ «خویشتن‏دارى» به انگیزه‏ى «خودبانى»، (هر انسانى «خودفرهنگى» محقق یا مأمول و به تعبیر دیگر متصور یا متوقعى براى خویش تعریف کرده‏است که حریم آن را آگاه و ناخودآگاه به عنوان شؤون لازم‏الرّعایه، مراعات مى‏کند تا «خود»ش نزد دیگران و حتّى نزد خود او، مخدوش نگردد)،

۶٫ «ملزمهاى فیزیکى» پیرامونى (طبیعت)،

۷٫ ملزمهاى فیزیکى درونى (محدودیت جسمانیت انسان)،

۸٫ «خود فطرى» و کشش‏ها و کوشش‏هاى کمال جویانه.

احدى نتواند و نباید نسبت به تأثیرات «بازدارنده» و «وادارنده»ى این عوامل انکار ورزد اما کسى هم نباید آثار مثبت تربیتى – تکاملى این عناصر را بر حیات و هستى بشر نادیده بیانگارد. انسان به قوّه‏ى عقل و قدرت اختیار مى‏بایدو مى‏تواند طرحى نو در انداخته، جبرواره‏ها را در مسیر کمال خویش اصلاح و استخدام نماید.

ح) چون حیات دنیوى و اخروى آدمى چونان دو فصل به هم پیوسته از عمر واحد قلمداد مى‏شود و آخرت ادامه‏ى طبیعى و قهرى حیات دنیوى بشر بشمار است، همه‏ى همّ انسان اسلامى دنیاى او نیست و نیز هرگز به وعده‏ى آخرت از عزت و راحت دنیوى خود غفلت نمى‏ورزد، هرآنکو در این نشئه با عزّت زیست در نشئه‏ى دیگر عزتمند محشور خواهد شد، هرآنکس در این مقطع حیات، ستم کرد و یا ستم پذیرفت در مقطع بعدى کیفر خواهد شد، در همین عالمِ فانى شالوده‏ى سعادت عالم باقى افکنده مى‏شود. سازگار ساختن مقتضیات حیات مادى دنیوى و لوازم سعادتمندى او در حیات اخروى از مهم‏ترین مسائلى است که در نظام زیستى مناسب با شأن شایان انسان اسلامى، باید مورد اهتمام جدى قرارگیرد.

ملاحظاتی پیرامون دین و دموکراسی

چکیده: در مساله حق حکومت و منشا مشروعیت، دو گرایش مطرح بوده است: گروهى به ولایت مشاع بشرى مبتنى بر قرارداد و گروه دیگرى به ولایت مشروع الاهى مبتنى بر وحى، معتقد هستند. دیدگاه اول که همان نظریه‏هاى دموکراسى است، مورد نقدهاى گوناگونى، بویژه در مغرب زمین، قرار گرفته است. البته دموکراسى مدل‏هاى گوناگونى دارد که مدل دموکراسى لیبرال با اندیشه دینى ناسازگار است. در آغاز توضیحاتى را در سه زمینه ارائه مى‏کنیم:

۱٫ چیستى دین

۲٫ تعریف فى‏الجمله دموکراسى

۳٫ چیستى سیاست.

دین مجموعه‏اى از گزاره‏ها و آموزه‏هاى سازوار است که با وحى و هدایت فطرى عقلانى براى تهیه کمال و تامین سعادت بشر، به او ابلاغ شده است. اما تعریف فى‏الجمله دموکراسى (بدون توجه به مصداق خاص) عبارت است از: نقش‏آفرینى اراده جمعى در اداره اجتماع و سیاست، یعنى تدبیر امر اجتماع. البته باید توجه کرد که این تدبیر امر اجتماع، متضمن تصرف در امور شخصى آحاد نیز هست که این دو ملازم است‏با کسب قدرت و اینکه قدرت چگونه باید تحصیل شود; اینجاست که مساله دموکراسى مطرح مى‏شود. اصل اولى این است که احدى بر احدى سلطه و ولایت ندارد مگر آنکه مجوزى داشته باشد. اینکه چگونه این حق پیدا مى‏شود و منشا این مجوز چیست، همان مساله مشروعیت است. این سخن هرچند در گذشته نیز به طور ضعیفى مطرح بوده است ولى عمدتا طى سده‏هاى اخیر به طور جدى طرح گردیده است. دو گرایش به این سؤال پاسخ گفته است: گروهى به سوى نوعى ولایت و حق سلطه مشاع بشرى رفته‏اند که مبتنى بر قرارداد است. تعبیرها البته مختلف است و این سؤال که چگونه و تا چه حد بشر دخیل است، مدل‏هاى دموکراسى را مى‏سازد. وقتى راى و انتخاب و عقل بشر را در اعطا، تجویز و اعمال حق دخیل بدانیم، اجمالا مى‏توان گفت که نوعى دموکراسى اتفاق افتاده است. پاسخ دوم این است که انسان از آن جهت که انسان است در اعطاى این حق و اعمال این قدرت سهیم نیست و مساله به وراى اراده بشرى باز مى‏گردد و مشروعیت مى‏باید از ناحیه خالق و مالک هستى اعطا شود. پس دو گرایش مطرح است:

۱٫ ولایت مشاع بشرى مبتنى بر قرارداد،

۲٫ ولایت مشروع الاهى مبتنى بر وحى که عقل نیز از آن مشروعیت پیدا مى‏کند.

بعد توصیف خواهیم کرد که راى بشرى در مواردى مشروعیت پیدا مى‏کند ولى عقل و راى اگر بنا باشد که سهمى و نقشى را بر عهده بگیرند تابع وحى هستند.

بر دیدگاه اول، یعنى نظریه‏هاى دموکراسى، اشکالاتى وارد شده است که بیش از هر جا و دقیق‏تر از هر جاى دیگر، در خود غرب نقد شده است. براى نمونه، یک سلسله اشکالات نظرى، فلسفى، فقهى و حقوقى مطرح مى‏شود و یک سلسله مشکلات عملى روى مى‏دهد. بعضى از این اشکالات بر پایه بعضى پیش‏فرض‏هاست که ممکن است کسى در آنها تردید کند. برخى از این اشکالات عبارتند از:

اشکال اول: در نظریه کسانى که هم به خداى خالق و رب معتقدند و در عین حال معتقدند که بدون خالت‏خدا و به تشخیص و اراده جمعى بشرى باید زندگیمان را اداره کنیم، یک حلقه مفقوده وجود دارد. آرمان و اراده بشرى با اراده الهى تعارض پیدا مى‏کند; چون تشخیص بشر، دقیق و کامل نیست و گرفتار جهل است و مصلحت و کمال و سعادت خود را به تمام نمى‏تواند تشخیص دهد. بازار آشفته افکار و نظریه‏ها در جهان و تاریخ، گواه زنده این ادعاست.

وانگهى، منفعت‏طلبى و حق‏خواهى و بسیارى کاستى‏ها و نارسایى‏هاى درونى و خصلتى بشر، مانع دیگرى است که اگر حق را هم تشخیص داد، جحد بشر او را به مقابله با اراده الهى مى‏راند.

اشکال دوم که بیشتر فقهى است، این است که اگر منشا مشروعیت‏سلطه و حکومت فقط اراده و انتخاب انسان‏ها باشد، در فرهنگ دینى و ادبیات سیاسى – اسلامى باید آن را «وکالت‏» نامید و نه «ولایت‏». اشکال سوم، اشکال فقهى – حقوقى است. هیچ‏گاه همه افراد بر چیزى متفق نمى‏شوند، در نتیجه عده‏اى و غالبا اقلیت‏بر اکثریت‏سلطه پیدا مى‏کنند; زیرا معمولا اکثریت راى‏دهندگان نسبت‏به کل جمعیت، اقلیت هستند. آیا اقلیتى مى‏تواند براى اکثریتى تصمیم‏گیرى کند؟ وانگهى، اگر فرضا مردم منشا اعطاى حق باشند، حقى را که دارند مى‏توانند اعطا کنند; اما مردم بعضى از حقوق و اختیارات (نظیر منصب قضاوت) را ندارند و نمى‏توانند آن را به دیگرى تفویض کنند. از این جور شؤون کم نیست. مردم به صورت فردى یا جمعى، فاقد چنین حقى هستند که بخواهند آن حق را به کسى تفویض کنند تا او بشود وکیل یا – با تسامح – ولى آنها.

یکى از دلایل اینکه دموکراسى مدل‏هاى مختلف پیدا مى‏کند. این است که مشکلات اجرایى دارد و در اجرا به صورت دیگرى در مى‏آید و عملا یا نخبگان هستند که سرنوشت امر در دست آنها است و یا احزاب و یا رسانه‏ها. البته به این معنا نیست که ما مطلقا مخالف سهم مردم در تدبیر جامعه هستیم و بدین معنا نیست که ما هر نوعى از دموکراسى را مردود قلمداد کنیم. به لحاظ نظرى و عملى، دموکراسى مدل‏هاى گوناگونى دارد. ما مى‏توانیم بگوییم که مخالف دموکراسى لیبرال هستیم که مدعى است انسان، مشروعیت على‏الاطلاق است و هیچ مرز و مدار براى او نیست، مگر خواهش او. اگر ما بتوانیم با یک تقریر، وحى و عقل و راى مردم را کنار هم بنشانیم و منشا تصمیم را تدبیر کنیم، در این صورت مى‏توانیم یک دموکراسى اسلامى تصور کنیم. من در مقاله کوتاهى تحت عنوان «نظریه دموکراسى قدسى‏» همین مطلب را توضیح داده‏ام.

اشاره

۱٫ در این مقاله به مساله اصلى یعنى «رابطه دین و دموکراسى‏» کمتر پرداخته شده است و اصل موضوع و جوانب آن به درستى تقریر نشده است. اگر هم‏سخن با نویسنده، دموکراسى را «نقش‏آفرینى اراده جمعى در اداره اجتماع‏» معنا کنیم – که البته تعریف دقیقى از دموکراسى نیست – در گام نخست‏باید ابعاد و گستره تاثیرگذارى مردم در اداره اجتماع را به تفکیک معلوم داشت و سپس داورى دین را در مورد میزان تاثیر مردم در هر بخش ارائه نمود. براى مثال، مى‏توان به نقش مردم در تعیین ایدئولوژى حاکم، چارچوب‏ها و سیاست‏ها، مشروعیت (یا مقبولیت)، قوانین و هنجارهاى مرجع، فرایند تصمیم‏سازى و برنامه‏ریزى، اعمال نظارت عمومى و کنترل بر دولت و… به صورت جداگانه پرداخت. اما ایشان تنها به مساله مشروعیت آن هم در یک چارچوب محدود اشاره کرده است. [ رک.: کارل کوهن، دموکراسى، انتشارات خوارزمى] از سوى دیگر، در بحث از رابطه میان دین و مفاهیم چندپهلویى همچون دموکراسى، بهتر است‏به جاى ارائه یک تعریف کلى و مبهم، دقیقا مدل‏ها و نظریه‏هاى موجود را بررسى کرده و سازگارى یا ناسازگارى آن را با اندیشه دینى معلوم داریم.

گذشته از «ابعاد و گستره دموکراسى‏» و «مدل‏هاى دموکراسى‏» و شاید مهمتر از آن دو، ضرورت تبیین مقدماتى «نظریه‏هاى دموکراسى‏» مطرح است; چراکه دست‏کم سه نظریه مختلف در باب دموکراسى مطرح بوده است (دموکراسى اکثریتى، دموکراسى قانونى و دموکراسى نخبه‏گرا) که خود با یکدیگر تفاوت‏هاى آشکارى دارند. بهتر است که در یک گفت‏وگوى علمى در باب دین و دموکراسى، نخست موضع خود را در قبال نظریه‏هاى مختلف تعیین کنیم و سپس به مقایسه آن با اندیشه دینى بپردازیم. [ رک.: حسین بشیریه، سیرى در نظریه‏هاى جدید در علوم سیاسى، ص ۸۱]

۲٫ ایشان در پایان اشاره کرده‏اند که از بین مدل‏هاى مختلف دموکراسى «ما تنها با دموکراسى لیبرال مخالف هستیم.» اولا، این سخن به صورت کلى درست نمى‏نماید; زیرا مدل‏هاى دیگر دموکراسى نیز بعضا با مبانى دینى ناسازگار است. ثانیا، بهتر بود همین نکته به عنوان محور اصلى مقاله قرار مى‏گرفت و به توصیف و تبیین آن پرداخته مى‏شد. حال آنکه در این مقاله سرانجام معلوم نمى‏شود که اساسا لیبرال دموکراسى چیست و از چه عناصرى تشکیل شده و چرا با دین در تعارض است.

۳٫ ایشان در نقد دموکراسى عمدتا به دلایل درون دینى بلکه «درون فقهى‏» تمسک جسته است، حال آنکه از سوى متفکران غرب و شرق بر دموکراسى انتقادات بنیادین وارد شده است که نوبت‏به نقدهاى فقهى نمى‏رسد و اساسا چنین مباحثى را با چارچوب‏هاى فقهى نمى‏توان حل و فصل کرد.

۴٫ دلایل یادشده در نقد دموکراسى معمولا از قوت و اعتبار لازم برخوردار نیست‏بلکه بعضا یا مصادره به مطلوب و یا از محل نزاع بیرون است. براى نمونه، در اشکال دوم مفروض گرفته‏اند که حکومت در عصر غیبت لزوما در قالب «ولایت‏» است، حال آنکه این موضوع در مساله دین و دموکراسى خود محل نزاع و گفت‏وگوست و طرفداران دموکراسى و نظریه وکالت غالبا از پذیرش نظریه ولایت در عصر غیبت تن مى‏زنند. یا مثلا ایشان در اشکال سوم پیشاپیش پذیرفته‏اند که حکومت نیز همچون قضاوت از شؤون و اختیارات مردم نیست و از این رو آنها نمى‏توانند این امور را به حاکمان وکالت دهند، حال آنکه اگر چنین ادعایى پذیرفته باشد، دیگر بحث از مقایسه دین و دموکراسى چندان معنایى ندارد. بحث از میزان حق مردم در حکومت دقیقا در چنین مباحثى باید فیصله یابد نه آنکه پیشاپیش فرض شود.

۵ . در پایان مقاله نتیجه‏گیرى کرده‏اند که «اگر ما بتوانیم با یک تقریر، وحى و عقل و راى مردم را کنار هم بنشانیم و منشا تصمیم را تدبیر کنیم [ !؟] در این صورت مى‏توانیم یک دموکراسى اسلامى تصور کنیم.» به نظر مى‏رسد که این نتیجه‏گیرى در پایان بحث از رابطه دین و دموکراسى قابل قبول نیست; در چنین مباحثى باید روشن شود که – دست‏کم به ادعاى نویسنده – با کدامین تقریر مى‏توان این عناصر را در کنار یکدیگر نشاند. بیان چنین گزاره‏هاى شرطى و کلى را در همه مباحث و پیش از هر بحث علمى مى‏توان ادعا نمود.

دین و دموکراسی


قبل از طرح اصل مبحث توضیحاتی را در سه زمینه بیان می‌کنیم:


۱ـ چیستی دین،

۲ـ تعریف فی‌الجمله‌ی دموکراسی،

۳ ـ چیستی سیاست.

دین را با این عبارت تعریف می‌کنیم: «مجموعه‌ای از گزاره‌ها و آموزه‌ها که به دو قسم بایدها و شایدها تقسیم می‌شود و مجموعه‌ی گزاره‌ها و آموزه‌های سازوار که با ایحای نبوی و هدایت فطری عقلانی برای تمهید کمال و تأمین سعادت بشر، به او ابلاغ شده است.»

پس دین، هم دارای گزاره‌هایی است که از هست‌ها خبر می‌دهد، و هم حاوی آموزه‌ها و دستوراتی می‌باشد. منبع دین، وحی و عقل است. غرض از ایحاء و هدایت عقلانی، تمهید کمال بشر و تأمین سعادت انسان است. مجموعه‌ی گزاره‌ها و آموز‌هایی که آن‌ها را دین می‌نامیم، سازوار نیز هستند.
تعریف فی‌الجمله‌ی دموکراسی که با مصادیق گوناگون این عنوان بسازد عبارت است از: «نقش‌آفرینی اراده‌ی جمعی در اداره‌ی اجتماع.»

از آنجا که بحث رابطه‌ی دین و دموکراسی در بستر سیاست قابل طرح است، سیاست و چیستی سیاست را هم تعریف می‌کنیم:

«تدبیر امر اجتماعی را سیاست گویند»، اما باید توجه کرد که این تدبیر امر اجتماع، متضمن تصور در امور شخصی آحاد نیز هست که این دو ملازم با کسب قدرت است. به طور خلاصه می‌توان در همان تدبیر امر اجتماع، آن وجه اجتماعی را سیاست نامید، ولی نمی‌توان به این نکته توجه نداشت که در بحث سیاست، تدبیر امر اجتماع به گونه‌ای نیست که هیچ‌وقت با امور شخصی آحاد جامعه اصطکاک و تماس نداشته باشد؛ بلکه متضمن تصرف در امور آحاد جامعه نیز می‌باشد و لازمه‌ی تدبیر و تصرف، آن است که قدرتی تحصیل شود؛ اما اینکه این قدرت چگونه باید تحصیل شود؛ جایی است که مسأله‌ی دموکراسی مطرح می‌شود.

ما طلاب در جای‌جای مباحث فقهی آموخته‌ایم که اول از اینجا شروع کنیم و اصل اولی چیست؟

اگر سیاست عبارت است از تدبیر امر اجتماع که متضمن تصرف در امور شخصی مردم است، سؤال می‌شود آیا کسی حق دارد که در امور مردم تصرف کند؟ آیا کسی حق تصرف و سلطه‌ی مُحِقانه دارد یا خیر؟ اصل اولی این است که احدی بر احدی سلطه ندارد و به تعبیر خود ما، اصل اولی این است که کسی بر کسی ولایت ندارد.

اگر بنا بر این باشد که کسی بر کسی سلطه پیدا کند و در امر دیگری تصرف کند، این نیازمند به مجوز است و باید به نحوی توجیه شود. چرا کسی یا طبقه‌ای یا گروهی حق دارد که در امور و شؤون دیگری تصرف کند؟ اینکه چگونه این حق پیدا می‌شود و منشأ این مجوز چیست، می‌شود مسأله‌ی «مشروعیت» و بحثی که به مبنای مشروعیت معروف است، همین مسأله است که چرا کسی مجاز و محق به اعمال قدرت و تصرف در امور دیگری می‌شود؟ پاسخ به این «چرا»، همان مبنای مشروعیت است.

واژه‌ی مشروعیت در اینجا یک اصطلاح در علوم سیاسی است و با آنچه که در فقه و علوم حوزوی مطرح است، متفاوت است و شاید گاهی با هم جمع بشوند و در مورد یک مسأله بگوییم که هم مشروعِ به معنای سیاسی است و هم مشروعِ به معنای فقهی.

برای اینکه ابتدا معضل اصل اولی را در اینجا حل کنند، مبتکران ـ به خصوص در سده‌های اخیر ـ ‌آگاهانه به سراغ راه‌حل رفته‌‌اند. پیشینیان، چه‌بسا چندان به این جهت توجه نداشته‌اند: مثلاً در دمکراسی کلاسیک یونانی پنج قرن قبل از میلاد، نشانه‌هایی از توجه و بصیرت و خودآگاهی نسبت به تصمیم‌گیری وجود دارد؛ اما طی سده‌های اخیر، این مسأله شفاف‌تر و آشکارتر شده است.

در پاسخ به این دو پرسش که برای حل مسأله‌ی اصلی اوّلی چه راه‌حلی را باید پیدا کرد و وضعیت ثانوی را چگونه حل کنیم؟ دو گرایش پاسخ داده‌اند؛ یک گرایش به سمت نوعی «ولایت» و حق سلطه‌ی مشاع بشری رفته است که مبتنی بر قرارداد است، بدین‌صورت که حق سلطه به بشر، براساس مشاع داده شود و به نحوی خود بشر، منشاء احقاق و اعمال این حق و منشاء و صدور این جواز باشد.

این سؤال که بشر چگونه و تا چه حد دخیل است؟ مدل‌های دموکراسی را می‌سازد.

آیا رأی بشر تمامِ علت است، یا جزءِ علت یا شرطِ علت است؟ مجموعاً وقتی رأی، انتخاب و عقل بشر را در اعطا، تجویز و اعمال حق دخیل بدانیم، اجمالاً می‌توان گفت که نوعی دموکراسی اتفاق افتاده است.

پاسخ دوم به این معضل این است که انسان از آن جهت که انسان است و جمع از آن جهت که صاحب اراده‌ی جمعی هستند، در اعطای این حق و اعمال این قدرت دخیل و سهیم نیستند. مسأله به ورای اراده‌ی بشری بازمی‌گردد و «مشروعیت» می‌بایست از ناحیه‌ی آفریدگارِ بشر و خالق هستی که مالک هستی نیز هست ـ چون خالق است، قهراً مالک است، پس قهراً مَلِک نیز اوست و می‌بایست او اعمال اراده کند و اراده‌ی او باید تحقق پیدا کند ـ این حق اعطا می‌شود.

مکانیزم و سازوکار تحقق اراده‌ی الهی باید تبیین شود که چگونه است؛ ولی اصل، آن است که اراده‌ی الهی و ولایت مشروع الهی باید تحقق پیدا کند.

پس در پاسخ به حل مسأله‌ی اصل اولّی دو نگاه طرح شد:

۱ـ ولایت مشاع بشری مبتنی بر قرارداد؛

۲ـ ولایت مشروعِ الهی مبتنی بر وحی که از آن، عقل نیز مشروعیت پیدا می‌کند.

در ادامه توصیف خواهیم کرد که رأی بشری در جاهایی مشروعیت پیدا می‌کند؛ ولی اگر بنا باشد عقل و رأی سهم و نقشی را به عهده‌ بگیرند، در اینجا تابع وحی هستند.

نقدها و اشکالاتی بر منظر نخست که می‌گوید منشأ مشروعیت، قدرت و حاکمیت، اراده‌ی انسان‌ها است، وارد شده است. اگر تئوری‌ها و نظریه‌های گوناگونی در مغرب‌زمین ظهور کرده که بیش از هر جا و دقیق‌تر از هر جای دیگر، در همان‌جا نقد شده است؛ بنابراین، نظریه‌ی دموکراسی، بهتر و بیش‌تر از هر جای عالم، در مغرب زمین مورد نقد قرار گرفت. در اینجا برای نمونه، اشکالاتی را در زمینه‌های مختلف، توضیح می‌دهیم که اگر بنا باشد، بگوییم: «منشأ مشروعیت فقط اراده‌ی مردم (توده‌ها) است»، در این صورت چه مشکلاتی پیش خواهد آمد؟ در اینجا یک سلسله اشکالات نظری، فلسفی، فقهی و حقوقی مطرح می‌شود و یک سلسله مشکلات عملی روی می‌دهد.

برخی از این‌ اشکالات، بر پایه‌ی بعضی پیش‌فرض‌ها و اصول موضوعی است که ممکن است کسی در آن‌ها تردید کند. ازجمله اشکالات این است که در مقابل کسانی که هم به خدا معتقدند و خداوند را خالق می‌دانند و هم رب و در عین حال معتقدند که بدون دخالت خدا و با تشخیص و اراده‌ی جمعی بشری باید زندگیمان را اداره کنیم، یک حلقه‌ی مفقوده‌ای وجود دارد و آن حلقه این باور است که خدا خالق است و قهراً مالک و مَلِک هم اوست و او باید تدبیر کند. اگر چنین است، چگونه می‌گوییم که خدا را می‌توانیم کنار بگذاریم و به جای خدامحوری، انسان‌مداری را پیشه کنیم؟

دیدگاه دوم می‌گوید ما خودمان مالک خودمان هستیم و خودمان خود را اداره خواهیم کرد. اصولاً این احتمال بعید است که تصور شود اراده‌ی اجتماع، براساس اراده‌ی بشری ممکن است کاملاً با اراده‌ی الهی مطابقت داشته باشد. آرمان و اراده‌ی بشری چون از سویی آمیخته به جهل از سوی دیگر آمیخته به جحد است، لاجرم با اراده‌ی الهی تعارض پیدا می‌کند. چون تشخیص بشر، دقیق و کامل نیست و بشر گرفتار جهل و مصلحت است، کمال و سعادت خود را به تمام نمی‌تواند تشخیص دهد و بازار آشفته‌ی نظریه‌ها و فکرها در جهان و تاریخ، گواه زنده‌ی این ادعا است.

اگر بشر حق را تشخیص هم بدهد، جحد، منفعت‌طلبی، خودخواهی، خودبینی و بسیاری کاستی‌ها و نارسایی‌های درونی و خصلتی او، مانع اعمال حق می‌شود و نوعاً جهل و جحد، بشر را به سوی مقابله با اراده‌ی الهی می‌راند. بنابراین، نمی‌توان این احتمال را در نظر گرفت که از خدا ببرّیم و در عین حال به نحوی اراده کنیم که تشخیص و تدبیر ما با اراده‌ی الهی در تعارض نباشد. این را از آن جهت عرض کردم که دیدگاهی می‌گوید: درست است که خدا خالق و مالک و مَلِک است، ولی خدا کار را به ما واگذاشته است و اینکه خدا کار را به ما وانهاده است، اگر به راستی امر و شؤون دنیوی ما را به ما نه به عنوان یک مسلمان معتقد و ملتزم وانهاده باشد، آن تعارض رخ خواهد داد.

اشکال دوم که بیشتر فقهی است، این است که مثلاً اگر بنابراین باشد که در یک مسأله‌ی مشخص مثل رهبری، منشأ مشروعیّتِ سلطه، حکومت و قدرت که به دست رهبر سپرده می‌شود، فقط اراده و انتخاب انسان‌ها باشد، آیا نام این را در فرهنگ دینی ما یا ادبیات سیاسی ـ اسلامی، می‌توان «ولایت» نهاد که در اینجا بگوییم به اراده‌ی ما رهبر شده است و منشاء رهبری ما هستیم. در این صورت، آیا او وکیل ما خواهد بود یا ولیّ ما؟ آیا بین وکیل و ولی، ولایت و وکالت تفاوت ماهوی نیست؟ وکالت مگر عقد نیست؟ و آیا ولایت از عقود است؟ ما کاری به درستی و نادرستی نداریم. ولی اگر بگوییم: مبنا و منشاء، اراده و رأی ما است، نه وحی و تنفیذ الهی، در این صورت دیگر تعبیر به ولایت صحیح نیست و باید به همان وکالت تعبیر کرد.

اشکال سوم، اشکال فقهی ـ حقوقی است. از آنجا که هیچ‌گاه رأی و اراده‌ی جمعی، شامل مُوَلیّ علیهم نیست و شمول عرضی ندارد؛ یعنی همه‌ی افراد هیچ‌گاه بر چیزی متّفق نمی‌شوند، در نتیجه همیشه عدّه‌ای و غالباً اقلیت بر اکثریت سلطه پیدا می‌کنند. پرحجم‌ترین حضور مردمی در یک امر ارادی جمعی و گزینش در ایران، سه سال پیش اتفاق افتاد؛ یعنی، انتخابات ریاست جمهوری اسلامی ایران که قریب به سی‌ میلیون نفر شرکت کردند و نسبت این سی‌میلیون نفر به کل جمعیت کشور، کم‌تر از ۵۰% بود. کمتر از ۵۰% آحاد ایرانی در این عمل ملی حضور پیدا کردند و بیست و یک میلیون نفر به یک شخص رأی دادند که رأی خوبی هم بود.
حدود یک‌سوم از جمعیت ایران رأی دادند و این مسأله حتی در قیاس با دیگر کشورها، خیلی کم اتفاق می‌افتد. افراد حاضر در رأی‌گیری به نسبت افراد واجد شرایط، همواره در اقلیّت هستند. سؤالی که مطرح می‌شود این است که به لحاظ فقهی، اگر منشاء مشروعیت در مقوله‌ی رهبری که در یک افق بالاتری است و دارای اختیارات بیشتری است مطرح شود چه؟ اگر بنا باشد که منشاء مشروعیت، فقط اراده‌ی مردمی و انسانی باشد، اکثراً یا همیشه اقلیت بر اکثریت مسلط می‌شوند؛ به این معنا که یک اقلیت، یک فکر و یک مکتب و نظام یا یک فرد را پشتیبانی می‌کنند، قدرت را به او می‌سپارند و او بر صددرصد مردم اعمال قدرت می‌کند.

آیا به لحاظ فکری می‌توان این را مطرح کرد که اقلیتی حق داشته باشد برای اکثریتی تصمیم‌گیری کند؟ و اگر بنابر این باشد که مردم منشأ باشند و اعطای حق کنند، حقی را که دارند، می‌توانند اعطا کنند اما

«ذات نایافته از هستی بخش
کی تواند که شود هستی‌بخش؟»

مردم که بعضی از حقوق و اختیارات را ندارند. (در این‌جا به لحاظ فقهی بحث می‌شود.) می‌توان ادعا کرد که کار فقهای ما در خصوص منصب قضا، به نحو افاضی و تفویضی از شأن فقهای واجد و جامع است و اجماعی می‌باشد. این را می‌توان اعطا کرد و هم‌چنین شأن قضا که شأن فقهی است و مردمی نیست. اگر بنا باشد که منبع مشروعیت، اراده‌ی مردم باشد، آنچه حق آن‌ها است و در اختیار آن‌ها است، می‌توانند تفویض کنند، اما در مورد شأن قضا چه؟ آیا مردم می‌توانند آن را به حکومت تفویض کنند، در حالی که آن را ندارند؟ از این دست شؤون، کم نیست.

مردم ـ فردفرد یا جمعی ـ فاقد چنین حقی هستند که بخواهند آن را به کسی تفویض کنند تا او وکیل ـ و یا با تسامح ولیّ ـ آن‌ها بشود. در اینجا مشکلات اجرایی قضیه کم نیست. یکی از دلایلی که دموکراسی مدل‌های مختلف پیدا می‌کند، این است که مشکلات اجرایی دارد و در اجرا به صورت دیگری درمی‌آید و عملاً یا نخبگان هستند که سرنوشت امر در دست آن‌هاست یا احزاب یا رسانه‌ها و کم اتفاق می‌افتد که اراده و انتخاب توده‌های مردم منشأ باشد، حتی اگر توده‌ی مردم به صحنه بیایند، آفت رأی‌‌آفرینی، رأی‌سازی و القای رأی به ذهن مردم از طریق رسانه‌ها و حبّ و بغض‌ها، وابستگی‌های حزبی و چشم‌گیری نخبگان در جامعه، معمولاً سبب می‌شود که این مردم نباشند که انتخاب می‌کنند؛ به فرض اگر هم انتخاب کنند، در اینجا این احزاب هستند که بعد از انتخاب شدن قدرت را با هم تقسیم می‌کنند، به خصوص اگر جامعه چندحزبی باشد. ولی اینکه عرض شد، به این معنا نیست که ما مطلقاً مخالف سهم مردم در امر تدبیر جامعه هستیم و بدین‌معنا نیست که ما هر نوعی از دموکراسی را مردود قلمداد کنیم. دیوید هِلْد کتابی دارد ـ که به فارسی هم ترجمه شده ـ به نام «مدل‌های دموکراسی» که در آن، نُه مدل دموکراسی کلاسیک یونانیِ پنج قرن قبل از میلاد، یعنی دموکراسی مستقل و مستقیم، دموکراسی مارکسیستی و تا زمان حال، دموکراسی لیبرال را تبیین کرده است که به‌ لحاظ نظری، الگوهای دموکراسی متنوع است. به لحاظ عملی هم در خارج، دموکراسی با شکل‌های مختلف اتفاق افتاده است.

جامعه‌ای با حضور امپراتور ـ البته با نظام پارلمانی مثل ژاپن ـ حکومت دموکراتیک دارد و کسی نمی‌گوید که استبدادی است و امریکا هم دارای یک نظام ریاستی است و رئیس جمهوری در رأس هرم قدرت است و در قانون اساسی آن‌ها اختیارات رییس جمهوری بیش از اختیارات ولی فقیه در جامعه‌ی ماست. ولایت هم با رئیس جمهوری است. نظام آنجا نیز نظام دموکراتیک تلقی می‌شود. در انگلستان هم که فاقد قانون اساسی مکتوب است و نظام سلطنتی و مشروطه می‌باشد، کسی نمی‌گوید که نظام و حکومت آن، دموکراتیک نیست. به مصر که یک نظام جمهوری با یک پیشینه‌ی سوسیالیستی است و به تمام حکومت‌هایی که مارکسیست‌ها به عنوان جمهوری‌های دموکراتیک خلقی در کشورهای مختلف به وجود آورده‌اند، می‌گویند دموکراتیک. ما می‌توانیم بگوییم که مخالف دموکراتیک لیبرال هستیم که مدعی است انسان منشاء مشروعیت علی‌الاطلاق است و هیچ چیز مرزی برای او نیست، مگر خواهش او.

ما نمی‌خواهیم بگوییم مطلقاً مخالف هر نوع و هر الگویی از دموکراسی هستیم. اگر ما بتوانیم با یک تقریر، وحی، عقل و رأی مردم را کنار هم بنشانیم و منشاء تصمیم را تدبیر کنیم، در این صورت می‌توانیم یک دموکراسی اسلامی را تصور کنیم. من در مقاله‌ی کوتاهی تحت عنوان «نظریه‌ی دموکراسی قدسی»، همین را توضیح داده‌ام که چگونه می‌توانیم بین عقل، وحی و رأی، سازگاری ایجاد کنیم و در اسلام می‌توان این سازگاری را ایجاد کرد. به تصور بنده، اینها با هم سازگار هستند. اگر عقل، همچون وحی، حجت و پیامبر درونی است و اگر ما به تعبیر مرحوم شهید صدر منطقه‌‌الفراغ و مباحاتی داریم و در جاهایی مردم و عقلا می‌توانند تصمیم بگیرند، پس وقتی ما اینها را کنار هم قرار می‌دهیم، می‌توانیم از چیزی به‌عنوان دموکراسی قدسی و اسلامی دم بزنیم.

پرسش و پاسخ

ـ آیا می‌توان دین و دموکراسی را با هم سازگار دانست یا خیر؟ از بیانات شما این‌طور استفاده شد که بعضی مدل‌ها سازگارند و بعضی دیگر خیر؛ حال چگونه می‌توانیم این دو مقوله را با هم جمع کنیم؟

هر دینی با دموکراسی سازگار نیست. دینی که جامعه‌گرا نیست، طبعاً نه‌تنها با دموکراسی بلکه با هیچ‌چیز نمی‌تواند سازگار باشد و دموکراسیی که انسان‌مدار و مبتنی بر اومانیزم است، با دین که اساس آن خدامداری است، هرگز نمی‌تواند سازگار بیفتد، اما اگر دموکراسی را ساختاری و رفتاری تعریف کنیم ـ نه ماهوی ـ در این صورت می‌توانیم آن‌را با دین سازگار کنیم؛ به این معنا که دموکراسی نه به مثابه‌ی ماهیت و مبنای حکومت، بلکه به‌مثابه‌ی روش حکومت تلقی شود. در این صورت حکومت دینی می‌تواند دموکراتیک باشد. بنده معتقدم که قانون اساسی ما، الگوی مناسبی برای همین جریان است. در عین وجود پارلمان و انتخاب رئیس‌جمهوری از سوی مردم و دخالت مردم در گزینش رهبر، باز نظام ولایی است.

مردم برای انتخاب رهبر حضور پیدا می‌کنند اما در تأمین شرایط، رأی مردم منشأ مشروعیت نیست، بلکه شرط ولایت است؛ در این صورت ما می‌توانیم رأی، نظر و انتصاب را با هم جمع کنیم؛ البته خود این، احتیاج به تبیین دارد.

ـ قید سازگار در تعریف دین را توضیح دهید؟

عناصر دین با هم سازگار هستند، به این معنا که ما اگر چیزی به‌نام عقاید داریم که بنده به اصطلاح ادبیات روز، از آنها به عنوان گزاره‌ها تعبیر کردم و اگر چیزی به‌نام اخلاق داریم که اصطلاحاً ارزش‌ها یا آموزه‌های ارزشی می‌گویند و اگر دسته‌ی دیگری به‌عنوان آموزه‌های دستوری داریم، یعنی احکام، مجموعه‌ی اینها با هم سازگار هستند و اگر این مجموعه سازگار نباشد، در این صورت برای استدلال بر صحت و حقانیت حکومت، مشکل داریم. ما براساس توحید، حکومت دینی را اثبات می‌کنیم، یعنی ادعای حکومت دینی مبتنی بر یک سلسله باورهای کلامی و فلسفی است و نمی‌توانیم در باورهای مبنایی و زیرساختی (عقاید) به چیزی معتقد باشیم که در علم و احکام به آن ملتزم نیستیم. التزام به مجموعه‌ی احکام، سازگار با عقاید است که دینی‌شدن حکومت را محرز می‌کند.


ـ دین موضوعی است که فقط فقیهان و متکلمان و کسانی که صاحب تخصص هستند می‌توانند از آن بحث کنند و قوانین آن‌را استخراج کنند؛ درحالی‌که دموکراسی، نظریه‌ی اکثریت را لازم الإتباع می‌داند؛ چه‌طور می‌توان این‌دو را جمع کرد و رابطه‌ای بین این دو برقرار نمود؟

بنده ابتدا برای اینکه این اشکال مطرح نشود، سه ـ چهار نمونه نقد راجع به دموکراسی لیبرال نقل کردم که فقط اراده‌ی توده‌ها را منشأ مشروعیت، تشخیص و تدبیر می‌داند. اگر دموکراسی لیبرال مبنا باشد، طبعاً در مقام قانون‌گذاری و تدبیر بین دین و دموکراسی نمی‌توان جمع کرد، اما اگر دموکراسی را به‌عنوان یک روش تلقی کنیم و در واقع به یک نوع دموکراسی ساختاری و رفتاری معتقد شویم، دیگر اشکال پدید نمی‌آید.

هفت مسئله، مجموعه‌ی مسائل نظری سیاست و حکومت را تشکیل می‌دهد: ۱٫ فلسفه‌ی سیاست، ۲٫ اهداف سیاست، ۳٫ احکام سیاسی، ۴٫ اخلاق سیاسی، ۵٫ برنامه‌ی سیاست (حکومت)، ۶٫ سازمان، ۷٫ آیین و روش.

فلسفه چون سخن از هست دارد و راجع به هستی صحبت می‌کند، طبعاً رأی‌گرفتنی نیست؛ مثلاً وقتی این لیوان روی میز موجود است، اگر همه رأی بدهند که موجود نیست، منشأ اثر نیست. بنابراین، در مباحثِ فلسفیِ سیاست، رأی نمی‌تواند تأثیرگذار و نقش‌آفرین باشد؛ لذا در اینجا این وحی و عقل است که در تشخیص مبانی سهم دارد و رأی مردم، صرفاً در انتخاب مکتب نقش‌آفرین است. رأی در فلسفه‌ی سیاست، مقام رفیعی دارد.


در مسئله‌ی اهداف هم قریب به همین معنی است؛ اهداف در سه سطح قابل تعریف‌اند: نهایی، میانی (طریقی) و ابزاری. اهداف نهایی مانند تأمین سعادت انسان، اهداف میانی و طریقی مانند تحقق عدالت، و اهداف ابزاری مانند تحقق توسعه در یک جامعه. در اهداف نهایی چون اهداف، جزئی از فلسفه‌ی سیاست است، در اینجا باز وحی است که حرف آخر را می‌زند، اما در مسئله‌ی ابزاری مثل توسعه، این به مردم بازمی‌گردد و در این‌طور قضایا، رأی مردم کارساز می‌شود.


احکام نیز سه دسته هستند: ۱٫ مصَّرحات (نصوص)، ۲٫ مستنبطات (احکام مستتری که با اجتهاد می‌توان آنها را استخراج کرد)، ۳٫ مباحات و حوزه‌های مسکوت و منطقه‌الفراغ. محور سوم (مسکوتات) میدان رأی مردم است و منبع دو محور اول و دوم، وحی و عقل در کنار هم است. اخلاق هم همین‌طور است. ولی در حکومت دینی، سه جا میدان برای مردم باز می‌شود که آن‌ جاها وزنه‌ی مردم سنگین‌تر می‌شود: ۱٫ برنامه، ۲٫ سازمان، ۳٫ روش و آیین.


بنده در مراجعه به کتاب «حکومت اسلامی» امام(ره) دیدم که ایشان تصریح کرده‌اند که مجلس و پارلمان در حکومت دینی، مرجع برنامه‌ریزی است، نه قانون‌گذاری. اگر هم در ظاهر مجلس را مرجع قانون می‌دانیم در واقع کار آن تطبیق بر شرع است و اگر مرجع قانون‌گذاری خارج از شرع باشد، در آن صورت، مسئله‌ی تعارض مطرح می‌شود. در مقام برنامه‌ریزی، رأی و نظر میدان‌دار است. در سازمان قانون اساسی ما، رئیس‌جمهوری و نخست‌وزیر بود؛ آیا بعد که نخست‌وزیر حذف شد، دیگر حکومت دینی نیست؟ چگونه ما حکومت را ساختار و سازمان بدهیم؟ این کار، کار مردم و عموم است که البته این نیز نمی‌تواند معارِض با مبانی دینی باشد.


بنابراین، هر سازمانی با حکومت دینی نمی‌سازد؛ مثلاً جوهر ولایت را نمی‌شود از حکومت حذف کرد؛ یعنی،‌ ما باید ذاتیات حکومت دین را از عرضیاتش جدا کنیم که یکی از آنها ساختار است. هنگامی که تفکیک قوا به سه قوه مطرح شد و دیگران پذیرفتند، ما هم آن‌را پذیرفتیم و به سه قوه تفکیک کردیم؛ حال اگر کسی به همان دلایل استدلال کند که تفکیک قوا باید به دو قوه یا چهار و یا پنج قوه باشد، آیا حکومت دینی باطل خواهد شد؟ بنده معتقد بر بیش از سه قوه هستم و معتقدم به همان دلایل که می‌بایست مثلاً قوه‌ی مقننه از دسترس و دایره‌ی تصرف قوه‌ی مجریه خارج باشد، قوه‌ی قهریه نیز نباید در ید قوه‌ی مجریه باشد. نباید ارتش و نیروی نظامی در ید قوه‌ی مجریه باشد و به همان دلیل، قوه‌ی فرهنگی باید خارج از این سه قوه باشد؛ چون فکرساز و رأی‌ساز و فکرپرداز است. پس فرهنگ در اختیار هیچ‌یک از سه قوه نباید باشد. چه اشکالی دارد که طلبه‌ای بگوید با همین استدلال که ذکر شد، ما تفکیک قوا را قبول داریم، اما به پنج قوه؟ این ایرادی ندارد یا اینکه نظریه‌ای بگوید که تفکیک قوه‌ها علی‌الاطلاق غلط است؛ زیرا اگر این سه قوه صددرصد از هم مستقل باشند چگونه ارتباط و مناسبات اینها تعریف می‌شود و بعضی نظریات جدید می‌گوید باید یک رکن دیگری وجود داشته باشد که بر این سه، نظارت کند که در هم دخالت نکنند و اینها را به هم ربط بدهد. این همین الگوی ولایت فقیه است.


بنابراین، مردم در شئونی از قسمت‌های جامعه حضور پررنگ یا کم‌رنگی دارند. در این صورت، بین دین و مردم‌سالاری می‌توان ارتباط برقرار کرد و این تعبیر مقام معظم رهبری که فرمودند: «مردم‌سالاری دینی و اسلامی» در واقع به نظر بنده تعریفش همین است.


ـ دموکراسی دینی و دموکراسی‌ای که روشن‌فکران غربی می‌گویند در کجا مشترک و در کجا مغایرند؟

غربی‌ها می‌گویند: انسان، محور و مدار است و خواهش‌های انسان است که منشأ تصمیم‌گیری و مشروعیت می‌شود و خدا و دین نمی‌بایست در امور دنیویِ سیاست دخالت کنند. سکولارها هم گاهی معتقدند که دین باید در مسائل دنیوی و اجتماعی دخالت کند، ولی در مسائل سیاسی نباید دخالت کند، مثلاً مؤسسات خیریه مجاز هستند حکومت‌ها را کمک کنند، یعنی مؤسسات دینی در امور دنیوی و اجتماعی مردم دخالت می‌کنند؛ ولی دین نباید در سیاست دخالت کند. این در حالی است که اگر دموکراسی را الهی، دینی و قدسی تلقی کنیم، ساختار و قالب حکومت، دموکراتیک ولی محتوا و مضمون آن، اسلامی است.


تعبیری که استاد مطهری در تبیین جمهوری اسلامی دارند، تعبیر بسیار دقیقی است و فکر می‌کنم که می‌تواند تعبیری از دموکراسی قدسی باشد؛ ایشان فرمودند: «حکومت اسلامی در محتوا دینی، در قالب جمهوری است».


ـ آیا نظام مبتنی بر ولایت فقیه به‌ویژه با توجّه به نظریه‌ی انتصاب، با دموکراسی به‌معنای حکومت مردم بر مردم تمانع و تنافی ندارد؟


به یک معنا تنافی دارد و آن اینکه دموکراسی را حکومت مردم بر مردم، علی‌الاطلاق تلقی کنیم؛ یعنی همه‌ی شئون حکومت در اختیار مردم باشد که با این شکل، ولایت در حاشیه قرار می‌گیرد؛ ولی آن ولایت فقیهی که ما از امام(ره) آموخته‌ایم و در قانون اساسیِ به‌طور عمده با توجه به «دیدگاه امام» متجلی شده است، با دموکراسی ساختاری و رفتاری منافات ندارد.


ـ جریان مردم‌سالاری که در جامعه‌ی ما زبانزد دولت‌مردان است چیست و آیا زمینه‌ی تاریخی دارد؟

واژگان و اصطلاحات، بار معنوی دارند و بسته به مرادِ به‌کاربرنده‌ی آنها، معنا پیدا می‌کنند. امروزه افراد مختلفی این کلام را به‌کار می‌برند، مثل مقام معظم رهبری، رئیس‌جمهوری و بعضی از جریان‌های کندرو، تندرو و محافظه‌کار. در اینجا باید دید که مراد آنها چیست؟ بنده تصور می‌کنم که بعضی از این واژه‌ها در زبان افراد مختلف، در معانیِ کاملاً متعارض به‌کار می‌رود.


اگر کسی مردم‌سالاری را به این معنا به‌کار ببرد که این مردم هستند که سالار و سرورند و هرچه بگویند باید اطاعت شود، این با دین‌داری قابل جمع نیست. مطمئناً وقتی این تعبیر به زبان مقام معظم رهبری و بعضی علما جاری می‌شود، به این معنا نیست و قرینه‌ی پسوند دینی، دلیل بر این مدعا است. اگر مردم‌سالاری در چهارچوب دیانت مطرح شود و بدین‌گونه تبیین شود که دین، عقل را حجت می‌داند و برای او سهمی قائل است و نیز عرصه‌هایی را برای مردم بازگذاشته است و بعضی از عرصه‌های انسان را در خود نگه داشته است، قطعاً مشکلی نخواهد داشت؛ ولی اگر مردم‌سالاری را به‌معنای لغوی استعمال کنیم و پسوند دینی را در پی آن نیاوریم، قابل دفاع نیست.


ـ اگر ما برای فقه، حداکثری قائل بشویم؛ یعنی معقتد شویم مالانص فیه در دین نیست و به هر حال یا نص عام داریم، یا نص خاص و به‌نحوی می‌توانیم احکام تمام حالات و رفتار انسان را از شریعت استنباط و استخراج کنیم، در این صورت دموکراسی دینی چه جایگاهی دارد؟ یعنی تمام احکام و قوانین و رفتار آدمیان از کتاب و سنت به نص عام یا خاص استخراج می‌شود و مردم وظیفه‌ای جز عمل به این احکام نخواهند داشت و آن‌وقت تعبیر مردم‌سالاری دینی یک نوع مفهوم پارادوکسیکال است.

همان‌ فقه، به عقل اجازه داده که وارد بشود و نظر بدهد و ازجمله احکام همان فقه می‌تواند این باشد که در جاهایی این مردم هستند که تصمیم می‌گیرند. چگونه ما احکام را به اولی و ثانوی تقسیم می‌کنیم و بین احکام اولی و ثانوی تعارضی احساس نمی‌کنیم؟ اگر خود فقه حکم این قضیه را هم روشن کند که مردم می‌توانند برای برنامه‌نویسی سالانه افرادی از متخصصین را برگزینند که آنها اجتماع کنند و این برنامه را تنظیم کنند، در این صورت ما فقه را کنار نگذاشته‌ایم. در زمان حاضر پارلمان موجود و قانون اساسی، براساس نظر هفتاد فقیه و با تأیید اعلم فقهی عصر به تصویب رسیده و امروز مبنای عمل و نصب‌العین کارگزاران نظام قرار گرفته است. قانون اساسی ما، خلاف فقه نیست و تعبیر امام راحل هم همین بود؛ بنابراین، ما به فقه حداکثری و فقه جواهری قائل هستیم و بعضی از شعارهای احساساتی فقه پویا و فقه اقلّی را منطقی و عالمانه نمی‌دانیم، اما می‌گوییم همین فقه جامع و حداکثری، تکلیف ما را روشن می‌کند و در جاهایی به ما حق می‌دهد و گاهی تکلیف می‌کند؛ مثلاً می‌گوید: شرعاً موظف هستی که به پای صندوق بروی و رأی بدهی و این تکلیف است.


ـ ‌بنده فکر می‌کنم این عقلی را که شما فرمودید جمعی باشد، در حالی که عقلی که در اصول و فقه مطرح می‌شود، عقل عملی است که از آن مستقلات و غیرمستقلات عقلیه به‌دست می‌آید. ما چه مبنای فقهی داریم که از آن استفاده کنیم عقل جمعی در قانون‌گذاری یا برنامه‌ریزی مشروعیت‌زا است و این را به چه مدرک فقهی می‌توان به دست آورد؟

عقل جمعی، یک قسم در مقابل دو قسم نظری و عملی نیست، بلکه عقل جمعی، عملی است. وقتی‌که عقل حجت است، آیا عقل عملی و نظری افراد خاص حجت است یا نه، فقط عقل نظری انسان حجت است؟ آن‌جایی که جمعی با مشارکت و به تعبیر حضرت امیر(ع) با شرکت‌دادن عقول دیگران، به یک تصمیم می‌رسند، آیا این به طریق اولی حجت نخواهد بود؟


ـ می‌توان از فرمایشات شما نتیجه گرفت که دموکراسی دینی درواقع دموکراسی‌اش به موضوع‌شناسی برمی‌گردد و دینی‌اش به حکم‌شناسی؟

به‌طور مطلق نمی‌توانیم این را بپذیریم. بین دموکراسیِ دینی و دموکراسی لیبرال یک تفاوت شاخص است و آن اینکه دموکراسی لیبرال سکولار است، ولی دموکراسی دینی از احکام و معارف دینی بهره می‌برد و رأی مردم هم در موضوع و هم در حکم تأثیر دارد.


ـ با توجه به فرمایشات حضرت‌عالی در مورد دموکراسی که دموکراسی را به تبع ارسطو بدترین نوع حکومت شمردید، آیا می‌توان با این وصف به قانون اساسی‌ای که مبتنی بر دموکراسی است احترام گذاشت؟ قانون اساسی که از انتخاب رهبر گرفته تا رئیس‌جمهوری و نمایندگان مجلس که براساس اکثریت موجود رأی‌دهندگان است، آیا شما تمام اینها را زیر سؤال نبرده‌اید؟

قانون اساسی ما، قانون اساسی لیبرالی نیست؛ بلکه انتخاب رهبر، تشخیص مصداق است و اعلام اقبال و بیعت با رهبر است؛ یعنی، نوعی روی‌آوردن و اقبال‌کردن به مصداق صالح است؛ به همین جهت، انتخاب رهبر در قانون اساسی ما، غیرمستقیم است. به این صورت که مردم خبرگان را انتخاب می‌کنند و آنان که رهبرشناس‌اند و به همین دلیل هم انتخاب شده‌اند، رهبر را معرفی‌ می‌کنند. با رأی خبرگان، رهبر، رهبر نمی‌شود؛ بلکه رهبر شناخته می‌شود.


وقتی‌که خبرگان کسی را انتخاب می‌کنند، معلوم می‌شود که این مصداق، مورد رضایت و اقبال مردم است. با این گزینش، مشروعیت پدید نمی‌آید؛ بلکه مسامحتاً می‌توانیم بگوییم که مشروعیت تمام می‌شود، نه از باب شطریت این گزینش، بلکه از باب شرطیت این گزینش.


به‌هیچ‌وجه قانون اساسی ما، قانون اساسی به معنای دموکراتیک و لیبرال نیست. سؤالی که اینجا مطرح می‌شود و دغدغه‌ی بسیاری از افراد است، این است که آیا در دموکراسی می‌توان خط قرمز داشت؟ اگر خط قرمز داشته باشیم، دیگر دموکراسی نیست. ما باید این را در ذهنمان حل و هضم کنیم که هیچ نظامی در عالم فاقد خط قرمز نیست. حتی لیبرال‌ترین حکومت‌ها دارای خط قرمز هستند و حداقل خود لیبرالیسم خط قرمز آنها است. سکولاریسم خط قرمز اول و آخر همه‌ی حکومت‌های غربی امروز است. به همان اندازه که خداوند برای شما مقدس است، سکولاریسم برای حکومت‌گران غربی مقدس است. بنده این مسئله را در دو کنفرانس طرح کردم و با عکس‌العمل واحدی مواجه شدم.


در دانشکده‌ی حقوق دانشگاه وین، یک ضیافت علمی بود که جمعی از اساتید فلسفه، سیاست و … در آن حضور داشتند، این دانشگاه وابسته به کلیسا بود و در آنجا سخن در مورد دموکراسی و سکولاریسم بسیار گفتند. بنده عرض کردم که یک سؤالی دارم و فقط می‌خواهم پیرامون آن فکر کنید و آن اینکه در تعارض بین دموکراسی و سکولاریسم کدام مقدم است؟ دموکراسی و دموکراسی لیبرال می‌گوید که هرچه اراده‌ی جمعی بخواهد، آن مشروع است و باید انجام بشود؛ سکولاریسم می‌گوید دین نباید به صحنه‌ی سیاست وارد شود.


اگر در یک جامعه‌ای اراده‌ی جمعی به این تعلق گرفت که دین را به جامعه بیاورند، مثل ایران که ۹۸% مردم ایران با رأی مستقیم گفتند که ما سکولاریسم را ترک می‌کنیم و باید حکومت، دینی شود، در اینجا ما باید دموکراسی را کنار بگذاریم یا سکولاریسم را؟ کدام یک مقدم هستند؟


ابتدا متحیر ماندند که چه بگویند. یکی از آنها گفت: قانون اساسی اتریش اجازه نمی‌دهد. بنده در جواب گفتم که کاری به قانون اساسی اتریش ندارم؛ بلکه به‌عنوان یک بحث نظری می‌خواهم مطرح کنم. نهایتاً گفتند که این‌طور هم نیست که مردم هرچه را بخواهند.


بالاخره نتوانستند از خط قرمز سکولاریسم عبور کنند؛ یعنی، تن دردادند که از دموکراسی دست بردارند، ولی از سکولاریسم دست بر ندارند. آنها هم خط قرمز دارند و ما گاهی خجالت می‌کشیم بگوییم که دین، مبنای ماست و دین خط قرمز و چهارچوب می‌باشد؛ در صورتی که خط قرمزهای آنها بسیار حساس است؛ مثلاً گاهی می‌شنوید که در پاریس، دختر بچه‌ای خواست با روسری وارد مدرسه شود و آنها جلوگیری کرده‌اند؛ در صورتی که این کار شعار و نشانه‌ای علیه حکومت نمی‌باشد. آیا این کار مبارزه با حکومت و نقض حقوق بشر است؟ استدلال آنها این است که می‌گویند حکومت و جامعه‌ی ما سکولار است و این پارچه‌ی سر او، نشانی از دین دارد و سکولاریسم را نقض می‌کند؛ بنابراین، نباید به مدرسه بیاید. فرانسه که مهد دموکراسی و آزادی است، از خط قرمز خود این‌طور دفاع می‌کند که این پارچه، رنگ‌وبویی از دین دارد، پس با سکولاریسم نمی‌سازد. آنها از این کار خود خجالت نمی‌کشند، اما وقتی که ما از خدا دم می‌زنیم، خجالت می‌کشیم و می‌خواهیم آن‌را توجیه کنیم؛ در صورتی که خط قرمز ما دین است و خط قرمز آنها لیبرالیسم. هرگاه آنها توانستند از سکولاریسم و لیبرالیسم دست بردارند، آنگاه از توقع داشته باشند که ما هم دست برداریم.


ـ‌ با توجه به انطباق اراده‌ی خداوند با شرع و احکام فقهی، چه کسی می‌گوید این احکام در این زمان به‌طور صحیح به‌دست ما رسیده است و چه ضمانتی وجود دارد که در اینجا هم مانند مسیح و یهود گرفتار انحرافات در فهم و استنباط و استخراج قوانین و مرادات الهی نشویم؟

این بحث همان منطق فهم دین است. فهم دین، تفسیر، اجتهاد احکام و دستورهای دینی، دارای منطق پیچیده‌ای است و در چهارچوب آن منطق، ما گاه به قطع و گاهی به اطمینان می‌رسیم و آنچه که به‌دست آورده‌ایم، حکم خداست و احیاناً با نفس‌الامر منطبق است و اگر منطبق هم نباشد، چون با منطق پیش رفته‌ایم، ما مجاز می‌باشیم و این کار مجزی است. درهرحال یک سلسله علومی در اختیار ما است که در عمل اجتهاد و استنباط دین مورد استفاده قرار می‌گیرد (چه در کلام چه در فقه) در آنجا ما از آن ابزار و اصول و منطق استفاده می‌کنیم و تشخیص می‌دهیم؛ مثل بحث تشخیص روایات که سند آن دارای قواعد است و سندیت قرآن قابل خدشه نمی‌باشد و فهم قرآن، خود قواعد و اصولی دارد.


در هر صورت، در چهارچوب یک سلسله اصول و قواعدی است که هم سند، هم دلالت و هم جهت را در نصوص تشخیص می‌دهیم یا در جاهایی قطع پیدا می‌کنیم که حکم خداوند است.


ـ به نظر می‌رسد پاسخ حضرت‌عالی، برای سازگاری دین و دموکراسی برای کسی قانع‌کننده است که دین را طبق تعریف حضرت‌عالی قبول داشته باشد. پاسخ حضرت‌عالی به کسی که دین با تعریف شما را قبول ندارد، چیست؟


این فرمایش درست است؛ زیرا بنده هم عرض کردم که با محفوظات و پیش‌فرض‌هایی این ادعاها را طرح می‌کنیم. بنده تقریری دارم که آن‌را در کنفرانس بین‌المللی تجربه کرده‌ام و کفّار را هم قانع کرده است و بسیار هم این طرح را پسندیده‌اند و آن این سؤال است که اگر بنا باشد که شما باشید و یک تصمیم که شما کسی را برای اداره‌ی جامعه انتخاب کنید، اگر دین نداشته باشید، بین یک آدم دین‌دار و یک انسان لاابالی بی‌دین، کدام را انتخاب می‌کنید؟


غالباً بی‌دین‌ها هم به متدینین اعتماد دارند ولی اگر بنا باشد که اجمالاً دینی داشته باشند، مثلاً ما به‌عنوان مسلمان‌هایی که معتقد به دین هستیم که در آن دین، دستورات اجتماعی هم وجود دارد، اگر بنا باشد که حکومتی برپا شود، آیا برای تحقق آن حکومت، یک عالم را برگزینیم بهتر است یا غیرعالم را؟ عالم عادل پرهیزکار را ترجیح می‌دهیم یا عالم عادل عادی را؟ عالمِ عادلِ متقیِ غیرمدبر را؟ و همچنین عالمِ متقیِ عادلِ مدبر و آگاه به زمان و مدیر را برمی‌گزینیم یا غیر اینها را؟ که اگر آگاه به زمان نباشد در خیلی از جاها اصلاً نمی‌تواند فتوا بدهد. (تعریف نویی که امام از اجتهاد کردند، مسئله را بالاتر از این می‌گذارد که بگوییم موضوع‌شناسی مشکل ماست؛ بلکه مشکل فراتر از مسئله است) و آیا عالمِ عادلِ متقیِ مدبرِ آگاه به زمانِ مدیرِ مقبول را می‌پذیریم یا غیرمقبول را؟ طبعاً فرد مورد اقبال را که جامع‌تر باشد می‌پذیریم و این کار استدلال نمی‌خواهد. اگر ما به همین شکل پیش برویم، اکثر افراد می‌پذیرند؛ مگر اینکه مرام دیگری داشته باشند. وقتی‌که ما با این روش پیش برویم، می‌بینیم که در آخر، آن مصداقی که در عمل و در خارج است، همان ولایت فقیه است. یکی از کسانی که بیشترین کار را درباره‌ی مسأله‌ی ولایت فقیه کرده و مسئله انتخاب را مطرح کرده است و غالباً افراد به مطالب او استناد می‌کنند، می‌گوید که مسئله‌ی انتصاب، الهی است و بعد تردید در کفایت و تمامیت ادله‌ی انتصاب می‌کند ولی توضیحش این است که اصولاً با ادله‌ی انتخاب هم در مصداق به همان مصداق انتصابی می‌رسیم. چه به دلایل نقلی یا توجیهات عقلی، نظام مقبول از ویژگی‌های واحد برخوردار است.