آسیب‌‌شناسی علوم انسانی در ایران؛ حلقه مفقوده مدیریت علمی

گفتگو کننده لیدا فخری

در سومین دوره جشنواره بین‌المللی فارابی که با هدف تکریم از نام آوران علوم انسانی و تقویت این حوزه‌ی‌ معرفتی برگزار می‌شود، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی به عنوان «برترین نهاد پژوهش کشور» برگزیده و معرفی شد که با کسب ۱۰ جایزه از ۱۹ عنوان بخش مسابقه‌ای بیشترین جوایز این دوره از مسابقات را به خود اختصاص داده است. این امر شاید گواهی بر کامیابی مدیریت علمی شایسته این نهاد پژوهشی باشد.

به این اعتبار، با حجت‌الاسلام‌والمسلمین علی اکبر رشاد به عنوان مؤسس و ریاست پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی و عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی در باب «وضعیت علوم انسانی در «ایران» به گفت‌وگو نشستیم.

لازم به ذکر است که استاد رشاد در جشنواره فارابی امسال به خاطر «نظریه اتبناء» به عنوان «نظریه‌پرداز برجسته» نیز معرفی شدند و این نشان از این دارد که ایشان علاوه بر مدیریت عالی یک مرکز پژوهشی، خود نیز از تئوریسین‌های حوزه علوم انسانی است که به خوبی با فراز و فرود این قلمرو آشناست و شنیدن آسیب‌شناسی علوم انسانی از زبان ایشان بی‌شک خالی از نکات کلیدی و راهکارهای بنیادین نخواهد بود.

استاد رشاد؛ ملاک تمایز علوم چیست؟ به تعبیر دیگر، علوم با چه معیاری از یکدیگر متمایز می‌شوند و چه وقت یک شاخه از معرفت به صورت معرفتی مستقل در می آید؟

اگر بپذیریم که بین علوم حقیقی و علوم اعتباری تفاوت ماهوی هست که قطعاً چنین است؛ معیار تمایز این رشته‌ها نیز باید متفاوت باشد؛ مرحوم علامه طباطبایی معتقد بودند معیار تمایز در رشته‌های علوم حقیقی به تفاوت موضوع آنها است و در علوم اعتباری به اغراض و غایات آنها. این قول مرحوم علامه طباطبایی حرف دقیقی است.

حقیقی و اعتباری بودن علوم نیز به حقیقی و اعتباری بودن موضوع آنهاست.

علوم انسانی در حلقه علوم حقیقی تعریف می‌شود یا در زیرشاخه علوم اعتباری قرار می‌گیرد؟

موضوع علوم انسانی «انسان» است. علوم انسانی از اوصاف، احوال و احکام رفتارجمعی یا فردی انسان‌ها سخن می‌گوید و به این اعتبار که موضوع علوم انسانی، موضوعی واقعی و حقیقی است در زمره علوم حقیقی دسته‌بندی می‌شود، هر چند که برخی شاخه‌ها‌ی آن می‌تواند در زمره علوم اعتباری طبقه‌بندی شود.

به نظر می‌رسد علوم انسانی ما به شدت متأثر از ارزش‌ها و گفتمان‌های غربی است. وقتی این گفتمان وارد فضای فکری ما می‌شود گاهی با ارزش‌های فکری و دینی ما تضاد و تعارض پیدا می‌کند و حتی ارزش‌های فکری ما را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد؟ راه برون‌رفت از چنین فضایی چیست؟

با توجه به معیار تمایز علوم بسته به تعریفی که ما از انسان ارائه می‌کنیم علوم انسانی ما متفاوت خواهد شد. یک نوع علوم انسانی‌ای که تابع مکتبی است که در آن انسان را خلیفه‌الله می‌داند و هویت خلیفه‌ًْ‌اللهی او را مبتنی بر ماهیت عبداللهی او می‌داند و انسان را پیوسته بر حق، و کانون هستی و وحی و دارای فطرت الهی، خیرخواه، عدالت‌جوی، ‌پاک سرشت و مسالمت‌جو معرفی می‌کند علوم انسانی‌اش دیگری علوم انسانی‌ای است که انسان را گرگ انسان می‌پندارند، او را دارای سرشتی غیر الهی می‌انگارد تفاوت جوهری خواهد داشت. علوم انسانی اسلامی و بومی ما از نوع نخست است.

بنابراین نقطه آغاز در علوم انسانی، انسان‌شناسی و ارائه تعریفی از انسان است. به تعبیر وسیع‌تر نقطه آغاز، طراحی «فلسفه علوم انسانی» است. ما براساس مبانی و معارف دینی خود باید نظریه‌هایی مستقل از علوم انسانی غرب ارائه کنیم. گفتمان‌ها و نظریه‌های غربی وقتی در بستر گفتمان ارزش‌های دینی و فکری ما قرار می‌گیرد بی‌شک تضادها و تعارض‌هایی را به وجود می‌آورد و راه برون‌رفت از این فضا تدوین نظریه‌هایی مستقل و جدید بر پایه مبانی دینی و ارزشی خودمان و تدریس آنها در کنار نظریات کنونی است.

آیا می‌توان از صحبت‌های شما چنین برداشت که شما به «علوم انسانی اسلامی» همچون جامعه‌شناسی اسلامی، اقتصاد اسلامی، مدیریت اسلامی، انسان‌شناسی اسلامی و… معتقد هستید؟

بله. مگر راهی غیر از این پیش روی ما هست؟ اگر کسی منکر چنین نگاره‌ای باشد، حیثیت و اعتبار علمی خود را مخدوش می‌کند.

برخی از عبارت «اسلامی‌سازی علوم انسانی» استفاده می‌کنند. چقدر این تعبیر مناسب راهکارهای ما است؟

کاملاً تعبیر اشتباهی است چرا که بحث ما «اسلامی‌سازی» نیست. ما که نمی‌خواهیم علوم انسانی موجود را رنگ و لعاب اسلامی بدهیم. همان طور که پیشتر اشاره کردم علم انسانی و علوم اجتماعی مبتنی بر تلقی خاصی از انسان و جامعه است. اگر تلقی ما از جامعه و تعریف ما از انسان تغییر کند، جامعه‌شناسی و علوم انسانی ما هم دیگر خواهد شد. بنابراین دو تلقی از انسان و جامعه دو دسته جامعه‌شناسی و علوم انسانی را پدید خواهد آورد. ما معتقدیم چون تعریف ما از انسان متفاوت از مبانی تعریف غربی است به این اعتبار علوم انسانی ما هم خواه ناخواه متفاوت و متمایز از غرب خواهد بود. بنابراین ما باید نظریه‌ها و مبانی علوم انسانی خود که مبتنی بر منابع دینی و اسلامی‌مان است را پدید آوریم. پس به هیچ وجه بحث اسلامی کردن علوم انسانی مطرح نیست. به این معنا که بخواهیم قالب را حفظ کنیم و مضمون را تغییر دهیم یا بالعکس با حفظ محتوا به تغییر قالب بپردازیم و بپنداریم که علوم انسانی اسلامی تولید کرده‌ایم. به خطا رفته‌ایم.

البته این رویکرد به این معنا نیست که ما مکاتب و نظریه‌های علوم انسانی رایج جهانی و غربی را کنار بگذاریم. بلکه معتقد هستیم که علوم انسانی غربی عمدتاً با جوهر سکولاریستی و در یک بستر فرهنگی خاصی با موضوع و اهداف و روش‌شناسی خاصی پدید آمده است و از آنجا که علم است باید مورد مطالعه، تدریس، تحقیق و نقد قرار گیرد اما نمی‌تواند مبانی فکری ما سازگار در مسائل بومی ما نراهگشا باشد.

آیا اساساً فرایند تولید علوم اسلامی و علوم انسانی اسلامی، فرآیندی قابل پیش‌بینی و قابل سیاستگذاری است؟ به تعبیر دقیق‌تر، آیا می‌توان با تصمیم‌گیری، علم تولید کرد؟ و اگر چنین است چه مراکز و نهادهایی عهده‌دار این امر بوده و هستند؟

هیچ پدیده‌ای در حیات بشر مطلقاً جبری نیست، هر چند ممکن است ناشناخته بودن برخی عوامل گاه نتوان جریان برخی عوامل گاه نتوان جریان برخی امور را مدیریت کرد، اما

اولاً: جهان اسلام بویژه ایران همواره از جمله طلایه‌داران علوم انسانی بوده‌اند. در نتیجه در تاریخ علم، مکاتب و نظریه‌های بسیاری به نام مسلمانان و ایرانیان ثبت شده است. مسلمانان و ایرانیان مؤسس دانش‌های بسیاری هستند که امروزه غربی‌ها برای آنها پدرهای ناخوانده تراشیده‌اند که بسی متاخرتر از بنیانگذاران اصلی آنهایند. من اینجا باید از استاد علامه محمدتقی جعفری یاد کنم که بارها می‌گفت همه نظریه‌های علوم انسانی از ادبیات فارسی ما، قابل استنباط است. ثانیاً اینکه، طی دهه‌های اخیر اهتماماتی برای معرفی و تولید نظریه در قلمرو علوم انسانی شده است.

ثانیاً: بعد از انقلاب مؤسساتی با رویکرد آموزشی همچون دانشگاه امام صادق(ع)، دانشگاه مفید، مدرسه عالی شهید مطهری، دانشگاه علوم اسلامی رضوی مشهد و برخی مراکز با رویکرد پژوهشی مانند دفتر حوزه و دانشگاه، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، پژوهشگاه فرهنگ و علوم اسلامی، دفتر فرهنگستان علوم اسلامی قم به وجود آمدند و پیش از انقلاب نیز شخصیت‌هایی امثال استاد شهید مطهری و مرحوم علامه طباطبایی و حضرت امام خمینی‌(ره) و در ادامه نسل بعدی، اگر نه علم جدید ولی در برخی علوم مکتب جدید تأسیس کردند و سپس در بستر وقوع انقلاب اسلامی به طور طبیعی اتفاقات مبارکی افتاد که گاهی پیامدهای جهانی داشت. ثالثاً انقلاب اسلامی بسیاری از نظریه ها در فلسفه دین، فلسفه تاریخ، فلسفه تمدن، جامعه شناسی، کلام و الهیات و اقتصاد را تحت‌ تاثیر قرار داد وحتی به ظهور نظریه‌های جدید منجر شد. اما متأسفانه این تاثیرات تاکنون در قالب یک طرح علمی و مطالعاتی، استقرا نشده، و مورد تحقیق و تدقیق قرار نگرفته است. رابعاً: در مورد نظریه‌پردازی در علوم انسانی نیز آنچه که انجام شده برغم ارزشمندی، در نسبت با نیازهای جامعه علمی ما بسیار اندک است. چرا که علوم انسانی غیردینی یعنی علوم انسانی مبتنی بر تفکرات سکولاریستی پیشینه‌ای نزدیک به چهارصد سال دارد و ما برای مواجهه با چنین پیشینه‌ای به حضوری فعال‌تر و کارهایی وسیع‌تر نیاز داریم تا بتوانیم در این معرکه عظیم علمی عرض اندام کنیم.

خامساً: مسؤولیت ستادی و سیاستی این نوع اقدامات به عهده‌ی شورای انقلاب فرهنگی است.

شما از عالمان و صاحب‌نظران ایرانی و مراکز علمی- پژوهشی نام بردید و به پیشینه تاریخی ما در علوم انسانی اشاره کردید. اما به نظر می‌رسد برای اینکه ما به علوم انسانی اسلامی و بومی دست پیدا کنیم نیازمند یک «جامعه علمی» هستیم که «مدیریت علمی» شایسته‌ای را می‌طلبد.

شاید ما در داشتن نظریه و نظریه‌پرداز مشکل نداشته باشیم بلکه عدم وجود یک زنجیره علمی نقطه ضعف فضای فکری ما باشد.

این مطلب کاملاً صحیح است. ما نیازمند یک سامانه مدیریتی متعالی هستیم که با تدبیری جامع و مشرف بتواند جریان تولید معرفت را در حوزه علوم انسانی به صورت اسلامی و بومی هدایت کند. ما به هیچ وجه در خور نیاز و ضرورتها در این زمینه عمل نکرده‌ایم. همانطور که شما به درستی اشاره کردید ما خلأ یک ستاد تدبیرگر، کلان نگر و سیاستگذار را داریم که بتواند فرادستگاهی ببیند و با دورنگری و زمان‌بندی مناسب یک حرکت علمی را مدیریت کند.

آیا «مدیریت علمی» و «سیاستگذاری علمی» را باید از جامعه علمی انتظار داشت یا از نهادهای دولتی؟

قطعاً دولت در این زمینه موظف است. دولت‌های بعد از انقلاب تاکنون در زمینه تولید علوم انسانی اسلامی و بومی اقدام درخور و مؤثری انجام نداده‌اند و عمده آنچه که من ذکر کردم و مجموعه پژوهشگاه‌ها و دانشگاه‌هایی را که نام بردم عمدتاً غیردولتی هستند. هر چند که طی، یا چهارسال اخیر تلاش‌های اولیه‌ای از ناحیه برخی مراکز همچون وزارت علوم انجام گرفته است اما با آنچه که باید انجام شود، بسیار فاصله داریم.

شورای عالی انقلاب فرهنگی چه نقشی در مدیریت علمی کشور و چه سهمی در سیاستگذاری‌ها دارد؟

شورای عالی انقلاب فرهنگی در واقع مرجع برتر و ستاد عالی علم و فرهنگ کشور است که در حوزه‌های علوم انسانی، علوم طبیعی، هنر، فناوری و تکنولوژی، علوم پایه و… به سیاستگذاری‌های کلان، اولویت‌گذاری و جهت‌دهی‌ و نظارت‌های کلان و به تعبیری به فرماندهی امر تولید معرفت و اصلاح و ارتقای فرهنگ می‌پردازد و در همین راستا اخیراً شورای تخصصی مهندسی فرهنگی، شورای امور فرهنگی بین‌الملل و شورای تخصصی علوم انسانی و… را تأسیس کرده است. در مجموع شورای عالی انقلاب فرهنگی با مسئولیت سنگینی که دارد کارهای بسیاری انجام داده اما توقع می‌رود که اهتمام عمیق‌تر، وسیع‌تر و فعال‌تری را از خود در زمینه تولید علوم انسانی اسلامی نشان دهد. البته قابل ذکر است که دبیرخانه شورای عالی انقلاب فرهنگی حدود دو سال پیش کمیته‌ای را برای آسیب‌شناسی علوم انسانی و تحقیق به منظور شناسایی راهکارها و شیوه‌های مناسب تولید علوم انسانی بومی و اسلامی تشکیل داد که اخیراً گزارش خود را به صحن شورای عالی انقلاب فرهنگی ارائه داد که پیشنهادهای مفید و عملی‌ای در متن این گزارش تعبیه شده بود که در نهایت به تأسیس شورای تخصصی علوم انسانی به عنوان یکی از شوراهای اقماری شورای عالی انقلاب فرهنگی منتهی شد که مسئولیت آن تدبیر کلان مسائل مربوط به علوم انسانی بویژه با رویکرد توسعه معرفت اسلامی است.

شما به پیشینه ۴۰۰ ساله غرب در قلمرو علوم انسانی اشاره کردید. راه مواجهه با علوم انسانی غرب با چنین پیشینه‌ای چیست؟

به عقیده من مواجهه با آرا و علوم در جهان به دو شیوه میسر است؛ یک «مواجهه ایجابی» و تولید نظریه‌های رقیب نظرات رایج، به این معنا که در عرض آراء، نظریه‌ها و مکاتب موجود، به ارائه رأی جدید و نظر جدید اقدام کنیم، دوم «مواجهه سلبی» به این معنا که به نقادی آراء، آثار و علوم موجود بپردازیم. اگر با این دو رویکرد با میراث معرفتی غرب مواجهه کنیم خود را خواهیم یافت.

اغلب کتاب‌های انتشارت پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی را مستقیماً رصد می‌کنم و کمتر دیده‌ام که آثار ترجمه شده منتشر کنید. آیا راهکاری که شما برای مواجهه با علوم انسانی غرب اندیشیدید شما را به تألیف و پژوهش بیش از ترجمه سوق داده است؟

پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی دستگاه علمی مولد معرفت است. کار ترجمه کار علمی نیست. ترجمه کار ناشران و احیاناً مؤسساتی است که به منظور ترجمه تأسیس شده‌اند.

لذا ترجمه آثار وظیفه گروههای علمی ما نیست. علاوه بر این در فضای فکری ما به اندازه کافی ترجمه یک سویه جریان دارد و بدین طریق آثار و افکار غربی از بیرون مرزها وارد و عرضه می‌شود. بنابراین در این زمینه خلأیی وجود ندارد. در حالی که ما در تولید معرفت و ترجمه معارف تولید شده از داخل به زبان‌های مقصد خلأ داریم. به این اعتبار، دوستان ما در پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی که فضلای دقیق و متبحری هستند اهتمامشان بر دو امر است؛ تولید معرفت و انتقال معرفت تولید شده به بیرون مرزها.

پژوهشگاه در هر دو عرصه مواجهه‌ی ایجابی و مواجهه سلبی فعال است. طی ۱۵ یا ۱۶ سال فعالیت این پژوهشگاه و مجموعه ۷۰۰ یا ۸۰۰ جلد اثری که در قالب کتاب یا رساله و مجله تولید شده، اکثراً حاوی دیدگاهی نو یا نقدی نو هرچند جزئی در حوزه علوم انسانی و دینی است.

حتی در برخی از حوزه‌ها که در جهان فاقد ادبیات بوده است به همت دوستان پژوهشگاه سعی کردیم به تولید معرفت و ادبیات علمی در آن زمینه‌ها بپردازیم.

رأی، نظر و نقد جدیدی که کم و بیش در مراکز مختلف تولید می‌شود چگونه می‌تواند ماحصل آن در فضای فکری آکادمیک ما جاری شود و فقط بنمایه کتابی برای کتابخانه‌ای نشود؟

از طرقی مانند: ارائه در کرسی‌های نظریه‌پردازی، نقد و مناظره، به نقد و بحث نهادن آنها در مجامع نخبوی؛ تدریس در دانشگاهها مانند سایر نظریه‌ها، طرح در فرصت‌های علمی و محافل جهانی مربوط، و در مجموع ایجاد ستاد تدبیر خاص بر این منظور که اکنون فاقد آن هستیم.

اما شما شورای عالی انقلاب فرهنگی را به عنوان مرکزی معرفی کردید که سیاستگذاری و مدیریت کلان علمی- فرهنگی کشور را برعهده دارد! چرا چنین کارهایی را انجام نداده است؟

مسئولیت شورای عالی انقلاب فرهنگی با من نیست. من تنها یکی از اعضای این شورا هستم که به عنوان یک عضو شاید منتقد برخی فعالیت‌های آن هم باشم همانطور که ممکن است منتقد وزارت علوم یا حوزه هم باشم.

پس ما به عنوان یک پژوهشگاه در لایه تولید معرفت قرار داریم لذا کاری که وظیفه ماست این است که افکار و آرایی را که تولید می‌کنیم در قالب کتاب یا مقاله و احیاناً در یک همایش‌های علمی ارائه کنیم و بیش ازاین وظیفه ما نیست. ما به یک لایه توزیع نیاز داریم که به عنوان یک دستگاه رابط عمل کند تا مراکز پژوهش و مولد معرفت را به دستگاه‌های اجرایی و مصرف‌کننده همچون دانشگاه‌ها و حوزه و… مرتبط کند. این سه لایه تولید، توزیع و مصرف در جامعه علمی ما تاکنون یا به خوبی شکل نگرفته‌اند یا این که آنچنان که باید پیوند نخورده‌اند.

اگر خود شما مسئول مرکزی ‌شوید که «مدیریت علمی» کشور را عهده‌دار باشد، چگونه این زنجیره علمی را شکل می‌دهید و برای این کار چه مدت وقت طلب می‌کنید؟

من اگر مسئول تولید، توزیع و مصرف علوم انسانی تولید شده بومی و اسلامی باشم یک فرصت زمانی حداقل ۵۰ ساله طلب می‌کنم. چون چرخش علمی در یک دوره تاریخی امکانپذیر خواهدبود و کاری نیست که فرمایشی و دفعی میسر شود.

همانطور که غرب جدید در یک بازده زمانی تقریباً ۴۰۰ ساله توانسته به لحاظ تولید معرفت به این نقطه برسد.

سپس با تشکیل گروه‌های فعال کارشناسی و استقراء نسبت به نیاز جامعه علمی و دستگاههای اجرایی و گروههای اجتماعی، به تولید معرفت می‌پردازیم و تلاش می‌کنیم نظریه های تولیدشده خودی را به متن دروس دانشگاهی و دستگاه‌های اجرایی وارد ‌کنیم.

همانطور که تاکنون پاره‌ای از دیدگاه‌ها و نظریه‌های جدید دوستان ما در پژوهشگاه به صحنه عمل راه پیدا کرده است. از باب نمونه به طور مشخص ما در نظام بانکی ۸ الی ۱۰ راهکار و پیشنهاد مشخص علمی ارائه کرده‌ایم که خوشبختانه با استقبال روبه‌رو شد و توانست در سیستم مدیریت بانکی راه پیدا کند.

آزادی اهانت!

توهین و توطئه از پایان منطق آغاز می‌شود. هرگاه منطق پایان می‌گیرد، فحاشی و توهین شروع می‌شود. درواقع باید گفت دنیای غرب در برابر مسلمانان و منطق نیرومند آنان، دچار مشکل و فقر فکری شده‌ است. وقتی غربی‌ها مشاهده می‌کنند در شرایطی که خودشان از دموکراسی دم می‌زنند، مسلمانان عراق با یک رأی چشمگیر زمام امور را در دست می‌گیرند، ناراحت می‌شوند. وقتی عراقی‌ها در رفتارشان دموکراسی را به نمایش می‌گذارند و لذا غربیها هم‌اکنون در جایگاه اشغالگران عراق تلقی می‌شوند، مسلماً این مساله آنها را ناراحت می‌کند.

گفت‌وگو با مجله زمانه

آیا دین‌گرایی ذاتی آدمی نیست؟ و دینداری حق طبیعی همه انسانها به‌شمار نمی‌رود؟ اگر پاسخ عقل سلیم مثبت است، پس باید پرسید که چرا نظامهای حقوقی دنیای مدرن، این فطری‌ترین و عمیق‌ترین حق طبیعی انسان را مورد شناسایی و دفاع قرار نمی‌دهند؟ در فضای موجود بین‌المللی، زراندوزان و زورمداران جهان چنان بر ایده برخورد فرهنگها و تمدنها پای می‌فشارند که برای مواجه‌نمودن ملتها و پیروان ادیان و مذاهب با یکدیگر و اثبات نظریه خود، هرگونه توهین، توطئه و جنایتی را تجویز می‌کنند. اهانت به ساحت مقدس پیامبر اسلام و تخریب بارگاه ملکوتی پیشوایان معصوم شیعیان جهان را چگونه می‌توان برآیند دنیای متمدنی به‌حساب آورد که آزادی و امنیت انسان را شعار خود قرار داده است. آغوش اندیشه اسلامی در طول تاریخ به روی همه منتقدان باز بوده است اما میان توهین و دشنام با نقد و بررسی تفاوتی از زمین سخافت تا آسمان کرامت است.

نظر به اهانت برخی مطبوعات غربی به ساحت قدسی حضرت ختمی‌مرتبت (ص) و وقایع اخیر سامرا و توهین وقیحانه عمال امریکایی به بارگاه مقدس امامان عسگری، ماهنامه زمانه گفت‌وگویی کوتاه با استاد علی‌اکبر رشاد، (رئیس پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی و عضو شورای سیاستگذاری گفت‌وگوی ادیان و تمدنها) انجام داده است که ماحصل آن در متن حاضر تقدیم می‌گردد.

l جناب آقای رشاد، چنانکه مستحضر هستید مدتی است در این‌سو و آن‌سوی غرب و در نشریات آن دیار به شیوه‌هایی سخیف به ساحت قدسی حضرت نبی‌اکرم(ص) اهانت می‌شود. اخیرا در واقعه‌ای تکان‌دهنده، حرم امامان عسگری در شهر سامرا مورد حملات تروریستی و تخریبی قرار گرفت و بااین ‌اعمال به اعتقادات بیش از یک‌میلیارد مسلمان و به‌ویژه شیعیان آشکارا توهین روا شد. با نظر به‌ این‌گونه وقایع، لطفا بفرمایید مبنا یا مبانی جرم‌انگاری توهین به انبیا و معصومین و احیاناً دیگر آحاد انسانی چیست؟

o در اسلام، انسان از کرامت ذاتی برخوردار است؛ ازاین‌رو در هیچ مکتب و مذهبی حرمت و حریم انسان هرگز به پایه مکتب ما نمی‌رسد. قرآن فرموده است: «… من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فی الارض فکانّما قتل الناس جمیعا و من احیاها فکانّما احیا الناس جمیعا (مائده/۳۲): هر کس فردی را بکشد، گویی همه مردم را کشته است و هر آنکه فردی را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است.» از این آیه، اصلی به‌دست می‌آید که علامه جعفری از آن اصل به «¥ = ۱» تعبیر کرده ‌است. این آیه می‌گوید: هرکس یک انسان را به ناحق بکشد، گویی همه بشریت را کشته است، کمااینکه اگر کسی یک فرد را احیا کند و نجات دهد، گویی همه مردم را نجات داده، یعنی ارزش نفس انسانی بی‌نهایت است و یک نفر برابر است با همه بشریت؛ پس ارزش ذاتی بشر، بی‌نهایت است.

حیثیت و آبروی یک انسان هم به اقتضای همان حرمت و ارزش ذاتی او، بسیار بالا است و همانگونه‌که نقض حریم نفس و ذات انسان ممنوع و جرم بزرگی قلمداد می‌شود، نقض حریم حیثیتی انسانها هم همین‌گونه است. در آیه ۱۱ سوره حجرات خداوند متعال در باب حریم حیثیت آدمی چند اصل و قانون را بیان کرده است: ۱ــ «لایسخر قوم من قوم: گروهی گروه دیگر را استهزاء نکند» ۲ــ «ولاتلمزوا انفسکم: از همدیگر عیبجویی نکنید» ۳ــ «ولاتنابزوا بالالقاب: لقبهای زشت به هم ندهید.» بعد از ذکر این اصول و قوانین، آیه با این عبارت تمام می‌شود: «اگر کسی توبه نکند، او ستمگر است»؛ یعنی این قوانین نباید نقض شود؛ چون حفاظت از حریم و حرمت آحاد انسانی لازم و نقض آن جرم است و مرتکب جرم باید توبه کند، والا باید کیفر شود. این قبیل جرمها در زمره ظلم قرار می‌گیرند و در حقوق اسلامی، ظلم بزرگترین جنایتها و جرمها محسوب می‌شود.

این‌که در حقوق اسلامی (که از کلام خدا نشأت گرفته است)، این‌همه نسبت به توهین، تحقیر، تهمت، افترا، سب و ناسزا حدّت و شدّت نشان داده می‌شود و این رفتارها و جرمها سنگین انگاشته می‌شود و برای هر نوع و هر مرتبه‌ای از مراتب آنها، مجازات و کیفری جعل گردیده است، کلا از توجه به اهمیت ارزشی انسان و کرامت انسانی ناشی می‌شود اما فراتر از این، آنگاه‌که سب، ناسزا، توهین و تحقیر متوجه انسانهای والا و آسمانی و معصومین می‌شود، جرم مضاعف می‌گردد؛ چراکه در این‌گونه موارد درواقع حریم دین و حریم آورندگان و نگاهبانان وحی الهی مورد خدشه قرار می‌گیرد و لذا جرم سنگین‌تر می‌شود.

l در فقه اسلامی چه حکم یا احکامی برای جرم توهین و سب انسانها و اولیای الهی مطرح شده است؟ لطفا در این زمینه هم توضیح بفرمایید.

o در فقه ما همه اشکال و انواع سب یا دشنام به دیگری، ممنوع است. سب و ناسزاگفتن به انسان مومن، تحریم شده و کیفرش تعزیر است (تعزیر پایین‌تر از حد است). حتی از سب کفار و ناسزاگفتن به آنان هم در قرآن نهی شده و تاکید گردیده است کسانی را که جز خدا را می‌خوانند و موحد نیستند، دشنام ندهید؛ زیرا چه‌بسا این ناسزاگوییها باعث شود آنها از سر جهل به خدا دشنام دهند. در فقه ما حتی ناسزاگویی کافر به کافر دارای حکم است؛ خصوصا اگر این ناسزاگویی موجب فتنه و عوارض اجتماعی شود، حاکم موظف است با مساله به‌نحوی‌مناسب مقابله کند. سب معصومین، انبیا، رسول خاتم(ص)، ائمه(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) دارای مجازات و کیفرهای شدیدی است؛ البته درصورتی‌که تمام شرایط جرم تحقق یافته باشد. اگر کسی از سر علم، عمد و عناد، نبی و معصوم را سب کند، مرتکب جرم بزرگی شده و جرم او دارای کیفر سنگینی است؛ البته اگر از سر جهل یا بدون قصد و از روی غفلت مرتکب سب شده باشد، عمل او جرم قلمداد نمی‌گردد. به اجماع همه فقهای فریقین (شیعه و سنی) سب‌النبی با تحقق صفات و شرایط لازم، جرم بزرگی محسوب می‌شود و حکمش اعدام است.

ما، بین انبیا هیچ تفاوتی قائل نیستیم؛ یعنی اگر به حضرت عیسی(ع) هم اهانت شود، جرم را همان مقدار سنگین می‌دانیم که به ساحت حضرت محمد(ص)، و اگر ناسزا و اهانت و تحقیر بر ساحت حضرت موسی(ع) روا داشته شود، به همان اندازه مهم است که به ساحت نبی خاتم(ص) و نیز اگر به ساحت مریم(س) اهانتی و جسارتی روا شود، مثل اهانت به ساحت حضرت زهرا(س) است و حکم همه این موارد، بنا به نظر مشهور، مساوی خواهد بود.

l آیا جلوگیری از این رفتارها و جرم‌انگاری اهانت، نقض آزادی بیان به‌شمار نمی‌رود؟

o متاسفانه بعضی کشورهای غربی از پاره‌ای وقایع که در روزگار ما در راستای توهین به نبی اکرم(ص)، تعالیم الهی و مقدسات یک‌ونیم‌میلیارد مسلمان در جهان رخ می‌دهند، با وقاحت دفاع می‌کنند. واقعا باید از وقوع این فاجعه به حال بشریت تأسف خورد که در قرن بیست‌ویکم رفتارهایی ضداخلاقی، ضدانسانی و وحشیانه از سوی برخی افراد، موسسات و یا حتی از ناحیه کشورهایی بروز می‌کند که مغرورانه مدعی تمدن و پیشرفت هستند اما مرتکب رفتارهایی می‌شوند که بشر وحشی دور از فرهنگ و تمدن باستانی و بدوی نیز از ارتکاب آنها پرهیز داشته است. بیش از تاسف بر وقوع این فاجعه، باید به خاطر دفاع بی‌شرمانه برخی از این مدعیان تاسف خورد. به نظر من، فاجعه بالاتر، این است که از یک رفتار ضدانسانی، با پوشش حقوق بشر و تمدن دفاع می‌شود و آن را مقتضای آزادی قلمداد می‌کنند.

اما آیا اجازه‌دادن به ترویج توهین، تحقیر و ناسزاگویی، واقعا نشانه آزادی بیان است؟ تعبیر آزادی بیان از دو واژه تشکیل شده است: آزادی و بیان. آزادی یعنی انسان آنچه را که می‌فهمد و می‌خواهد، بتواند بروز دهد، و بیان هم یعنی اظهارکردن. آزادی بیان، یعنی هیچ کس مانع اظهار دیگران نشود. در ترکیب مذکور آنچه علاوه بر توضیح مفهوم دو واژه آزادی و بیان باید مورد توجه قرار گیرد، متعلق آزادی بیان است؛ یعنی باید معلوم شود که این آزادی برای بیانِ «چه چیزی» است. برای پاسخ به این سوال، باید منشأ آزادی را دریافت؟ منشأ این حق، کرامت انسان است؛ یعنی گفته می‌شود انسان ازآنجاکه دارای عقل است، پس می‌فهمد و چون می‌فهمد پس کرامت دارد (یعنی فرق آدمی با حیوان درواقع با لحاظ این دو حیث شخصیت انسانی او است) و سپس گفته می‌شود چون انسان می‌فهمد و کرامت دارد، پس حق دارد فهمیده خویش را بازگو کند. پس متعلق آزادی بیان، فکر است که یک دستاورد متعالی انسانی می‌‌باشد. فکر ارزشمندترین پدیده انسانی و بالاترین برونداد، دستاورد و محصولی است که از انسان باکرامت و دارای جایگاه رفیع صادر می‌شود. پس در حقیقت آزادی بیان از آن جهت مجاز و محترم است که متعلق آن محترم است. چون فکر ارزشمند است، بیان آن نیز مجاز بلکه لازم است اما اگر کسی به جای بیان اندیشه و فکر که بالاترین فرآورده کرامت و کمال آدمی است، فحش و ناسزا و طعن و لعن اظهار و اشاعه دهد، آیا این هم محترم و مجاز است؟ آیا فحاشی، ناسزاگویی، توهین و لعن، اصلا حائز ارزش است تا لازم باشد یک فرد آن را بیان کند؟! اگر اظهار هر چیزی ازآن‌جهت‌که اظهارکردنی است، محترم قلمداد شود، پس اظهار و صدور هر قول و فعلی باید آزاد باشد! من از مدافعان حقوق بشر که از این شعار و نیز از این قبیل فجایع و رفتارهای مادون بدوی حمایت می‌کنند، می‌پرسم: آیا آنها به همه لوازم آزادی بدین‌معنا تن در می‌دهند؟ آیا اگر کسی در مقابل خود آنها بایستد و عبارات و واژه‌های رکیک به زبان آورد و دشنامهای قبیحی را نثار آنها کند، آیا برای آنها قابل قبول خواهد بود و به روی فرد اهانت‌کننده و فحاش لبخند خواهند زد؟ آیا در قوانین کشورهای غربی ضابطه‌ای وجود ندارد که اگر کسی به دیگری دشنام داد، آن فرد بتواند شکایت کند؟ قطعا این رفتارها جرم محسوب می‌شود. اما چگونه است که ارتکاب این اعمال شنیع را نسبت به پیامبری که علاوه بر پیامبربودن، منشأ خدمات بزرگی برای بشریت بوده؛ خدماتی که هیچ انسانی نمی‌تواند آنها را انکار کند، جرم تلقی نمی‌کنند؟! آنها از مقدس‌ترین ارزشها برای دفاع و توجیه نامقدس‌ترین رفتارها استفاده می‌کنند. غرب مغرور ارتکاب هر جنایتی را آزادی می‌نامد و از هر جرمی به نام دموکراسی دفاع می‌کند. آنها در هر جای عالم جنگ و خونریزی و قتل و غارت راه می‌اندازند و این اعمال خود را دفاع از دموکراسی و حفاظت از منافع می‌نامند، اما آیا اگر کسی در خیابان به یکی از آنها رسید و سیلی جانانه‌ای به گوش آنها نواخت، خواهند پذیرفت که این نیز اقتضای آزادی است و آیا به جای اعتراض، به فرد مذکور با این ‌توجیه که از آزادی استفاده کرده است، لبخند خواهند زد؟ من می‌پرسم آیا لطمه‌زدن به وجود مادی آدمی جرم بزرگی است یا خدشه‌واردکردن به شخصیت باطنی فرد که نفس او است؟ انسان تعجب می‌کند که چطور مدعیان تمدن و دفاع از حقوق بشر، کرامت انسان، آزادی، دموکراسی و صلح، چنین حرفهای بی‌پایه و مایه بلکه سخیف و کثیف را می‌زنند!

l جناب‌عالی آیا پیشنهاد حقوقی خاصی برای پیشگیری از این‌گونه رفتارهای ضد دینی ارائه می‌فرمایید؟

o می‌دانیم آدمی، ذاتمند است؛ یعنی دارای سرشت و صفات ثابت است. از جمله عناصر ذاتی و سرشتی انسان، صفت دین‌گرایی و دین‌داری او است. دین همزاد بشر است و تاریخ بلند حیات، گواه آن است که هرگز آدمی فاقد دین نبوده است. هر چند انسان ممکن است در تشخیص مصداق دین و خدا خطا کرده و غیر دین را به جای دین و غیر خدا را به جای خدا برگزیده باشد، اما هرگز بی‌دین و بی‌خدا نبوده است. حتی در جوامع ظاهرا ملحد نیز ناخودآگاه، چیزی دیگر ــ آن‌هم به‌طور موقت و مقطعی ــ به جای دین و خدا نشسته است و بازهم در نهایت آنچه نمایان است، حضور «خدا» می‌باشد.

به دلیل فطرتمندی بشر، دین نیز فطرت‌نمون است. حکمت، عدالت و رحمت الهی نیز اقتضا می‌کند که دین الهی با فطرت آدمی، تلائم کامل داشته باشد؛ به‌عبارتی ابلاغ دین و آموزه‌های ناسازگار با فطرت بشر، اصلا با صفات مسلم الهی سازگار نیست.

گرچه عناصر بسیار دیگری مانند زیبایی‌شناسی، زیبایی‌گرایی، علم‌خواهی، عشق به کمال، عدالت‌طلبی، علاقه به صلح، حق‌گرایی، خیراندیشی و آزادی‌خواهی نیز وجود دارند، اما به نظر من علاوه‌برآنکه این موارد و سایر امور فطری حتما اجزائی از تعالیم دینی هستند، مجموع دین، از لحاظ فطری‌بودن بسی عمیق‌تر و وسیع‌تر از دیگر عناصر است.

با توجه به این مقدمات، باید گفت وقتی در حقوق اساسی بشر، حق آزادی، حق آگاهی و حق برخورداری از صلح و عدل را به رسمیت می‌شناسیم و جامعه‌ جهانی و سازمانهای بین‌المللی سعی می‌کنند از این حقوق دفاع و زمینه برخورداری همه آحاد بشر از آنها را فراهم کنند و همه ملل، ناقضان این حقوق را مجرم می‌شناسند، چرا نباید عنصر اساسی و عمیقی مانند فطرت دین‌گرایی به‌عنوان حق دینداری، به رسمیت شناخته نشده و پاس داشته نشود؟ چرا باید ملحدان اجازه داشته باشند به دین و دینداری تعرض کنند و چرا برخی به نام یک دین به دین دیگر اهانت روا می‌دارند؟ ازاین‌رو باید حقی به‌عنوان حق دینداری تعریف و از طریق مجامع جهانی، پیگیری و تصویب گردد تا از رهگذر تمسک به آن، از تعرض به دین و دینداری و دینداران جلوگیری شود. البته این اقدام صرفا یکی از راههای مقابله با این فجایع خواهد بود.

l شما تصور می‌فرمایید انگیزه عاملان، آمران و مدافعان این اعمال و افعال، از دامن‌زدن به این رفتارها چیست؟

o ازآنجاکه اینک تکرار این رفتارها به معضلی جهانی تبدیل شده و جهان را در معرض یک جنگ جهانی قرار داده است، به نظر من این اعمال و مواضع، به‌منظور زمینه‌سازی برای تحقق پیشگوییهای هوس‌آلود پیامبران دموکراسی لیبرال در باب نزاع تمدنها و در راستای کمک به تحقق آرزوهای خام سیاستمداران سفیه امریکایی صورت می‌گیرد.

آیا مرتکبین این رفتارها تصور می‌کنند مسلمانان برای همیشه این اعمال را تحمل خواهند کرد؟ مطمئنا آنها در اشتباه هستند. اگر بر اثر این رفتارهای ضدبشری، یک فاجعه انسانی در جهان رخ دهد، مسئولیت آن بر عهده کیست؟ ازاین‌رو شخصا معتقدم که آنها به دروغ وانمود می‌کنند که طرفدار صلح هستند. آنها با این جنگ‌افروزیها درواقع آبروی خودشان را می‌برند و با این رفتارها و مواضع، کذب ادعاهای خودشان را برملا می‌کنند. امروز برای اثبات یک افسانه تاریخی مانند هولوکاست همه سینه چاک می‌کنند و وقتی محققی تلاش می‌کند به روش علمی درباره آن به تحقیق بپردازد و در صورت علم به دروغ‌بودن آن، با تکیه بر ادله تاریخی به انکار آن بپردازد، حتی قبل از این‌که محقق مذکور نتایج تحقیق خود را بیان کند، آنها این اقدام او را جرم می‌دانند!! اصلا تردید در این‌که آیا آلمانیها یهودیان را کشته‌اند یا نه، در برخی کشورها جرم انگاشته می‌شود و تردیدکنندگان مجازات می‌شوند! آیا این نشان نمی‌دهد که صهیونیستها پشت صحنه دو مساله (هم اهانت به پیامبراکرم(ص) و هم افسانه هولوکاست) را اداره می‌کنند؟! هم‌اکنون غربیهای مدعی تمدن و دموکراسی، راجع به این دو مساله دوگانه برخورد می‌کنند.

ما مسلمانان نسبت به این واقعه اگر عکس‌العمل نشان می‌دهیم، نه از آن جهت است که اسلام مورد نقد قرار گرفته بلکه از آن جهت است که حریم نبی‌اکرم(ص) مورد نقض قرار گرفته است. ما از نقد نمی‌هراسیم، در سراسر جهان، پیوسته هزاران جلد کتاب علیه اسلام و درخصوص افکار مطلق نبوت، توحید و اصول عقیدتی اسلام منتشر می‌شوند. حتی در ایران هم گاه کتب و مقالاتی علیه دین و مسلمات اسلامی منتشر می‌شوند، اما هیچ‌کس با ناقد یک عقیده دینی برخورد نمی‌کند. پس آزادی بیان نقد، غیر از توهین و نقض حریم است. صدها موسسه در جهان علیه اسلام مشغول تحقیق هستند و کتاب منتشر می‌کنند اما حتی یک نفر هم به آنها تعرض نمی‌کند.

توهین و توطئه از پایان منطق آغاز می‌شود. هرگاه منطق پایان می‌گیرد، فحاشی و توهین شروع می‌شود. درواقع باید گفت دنیای غرب در برابر مسلمانان و منطق نیرومند آنان، دچار مشکل و فقر فکری شده‌ است. وقتی غربیها مشاهده می‌کنند در شرایطی که خودشان از دموکراسی دم می‌زنند، مسلمانان عراق با یک رأی چشمگیر زمام امور را در دست می‌گیرند، ناراحت می‌شوند. وقتی عراقیها در رفتارشان دموکراسی را به نمایش می‌گذارند و لذا غربیها هم‌اکنون در جایگاه اشغالگران عراق تلقی می‌شوند، مسلما این مساله آنها را ناراحت می‌کند. در فلسطین انقلابیون و «حماسی»‌ها با رأی چشمگیری قدرت را قبضه کردند، در لبنان پیروان اهل بیت با رای مردم جایگاه رفیعی را احراز نمودند و در گوشه‌گوشه جهان، اندیشه اسلامی، به‌ویژه اندیشه متاثر از اهل بیت، پیشروانه براساس شعارهای آنها به کرسی فتح تکیه زده‌اند. غربیها در مواجهه با این رویدادها، در شرایطی که مسلمانان در حوزه منطق جهان را سنگر به سنگر فتح می‌کنند، به جای تکیه بر فکر و نظر، از سر استیصال به توهین و توطئه متوسل شدند و بعد از افشای این توطئه‌شان در سطح جهان، وقتی‌که دیدند از این جهت زیان کرده‌اند ــ یعنی می‌خواستند جنگ مسلمان و مسیحی را در دنیا به پا کنند اما این خواسته آنها حتی مورد استقبال مسیحیان منصف واقع نشد و ارباب ادیان این رفتارها و اعمال را محکوم ‌کردند ــ بازهم از سر استیصال فاجعه تلخ، تاریخی و تروریستی انفجار حرم حضرات امامان عسگریین و حضرت نرگس، مادر حضرت حجت‌(عج)، را پدید آوردند تا جنگ را به میان خود مسلمانان بکشانند و بین مسلمانان اختلاف ایجاد کنند و ازاین‌طریق توجه مسلمانان را از جایی به جای دیگر منتقل سازند اما مسلمانان آگاهتر از آنان بودند و حکیمانه و صبورانه این دو فاجعه را تحمل کردند. مسلمانان درواقع خون‌دل خوردند و تلخی این دو فاجعه را بر خویش هموار کردند تا مبادا به بهانه این حوادث ــ که سوءنیت عناصر جنگ‌طلب در پس آنها است ــ فاجعه‌ای جهانی یا اسلامی رخ دهد.

‌انسان‌شناس‌ جان‌آشنا

‌اشاره‌

مطلب‌ زیر، متن‌ سخنرانی‌ جناب‌ آقای‌ رشاد، در مراسم‌ بزرگداشت‌ ارتحال‌ استاد علامه‌ محمدتقی‌ جعفری‌ – قدس‌ سره‌ – است‌ که‌ در تاریخ‌ ۳۰/۸/۱۳۷۷، از سوی‌ رهبر معظم‌ انقلاب‌ اسلامی، در مدرسه‌ عالی‌ شهید مطهری‌ برپا گردیده‌ بود. اینک‌ به‌ مناسبت‌ تقارن‌ زمان‌ انتشار این‌ شماره‌ قبسات‌ با نخستین‌ سالگشت‌ ارتحال‌ آن‌ حکیم‌ فرزانه‌ به‌عنوان‌ تجدید خاطره‌ گرامی‌ استاد، تقدیم‌ خوانندگان‌ ارجمند می‌شود.

 برای‌ من‌ بسیار گران‌ بود که‌ سخنران‌ محفلی‌ باشم‌ که‌ به‌عنوان‌ سوگواری‌ حکیم‌ متفکر، محقق‌ متتبع، اندیشمند متضلع‌ استاد علامه، آیت‌الله‌ بالحق‌ محمدتقی‌ جعفری‌ (قدس‌ سره) برپا شده‌ باشد. سخن‌ گفتن‌ در چنین‌ جلسه‌ای‌ برای‌ چون‌ من‌ بسیار دشوار است، چه‌ می‌توان‌ کرد، رسم‌ زمانه‌ چنین‌ است‌ و روح‌ بلند مردان‌ بزرگ‌ آنگاه‌ که‌ فراخوان‌ عرش‌ را می‌نیوشند بی‌اختیار به‌ سراپرده‌ افلاک‌ پرمی‌کشند و ما خاکیان‌ بر جای‌ می‌مانیم‌ و به‌ سوگ‌ می‌نشینیم، اما نه‌ به‌ سوگ‌ فقد آنان‌ که‌ به‌ سوگ‌ فقر خویش.

این‌ مجمع‌ معظَم‌ از جهات‌ گونه‌گون‌ محترم‌ و مغتنم‌ است؛ از آن‌ جهت‌ که‌ با یاد آن‌ علامه‌ عظیم‌القدر برگزار می‌شود بسی‌ محترم‌ است‌ و از آن‌ حیث‌ که‌ از سوی‌ زعیم‌ ملت‌ و قائد امت‌ و مقام‌ منیع‌ مرجعیت‌ شیعه‌ برپا شده‌ از والایی‌ مضاعف‌ برخوردار است. حضور رؤ‌سای‌ قوا و مقامات‌ کشوری‌ و لشکری، عالمان‌ و متفکران‌ بلندمرتبت، دانشگاهیان‌ و فرهیختگان‌ ارجمند، اهل‌ قلم‌ و اصحاب‌ اندیشه‌ نیز، حرمت‌ صدچندان‌ بدان‌ بخشیده‌ است.

در این‌ چنین‌ مجمعی‌ از چه‌ چیزی‌ باید سخن‌ بگویم؟ استاد در حوزه‌های‌ گوناگون‌ صاحب‌نظر و صاحب‌رأی‌ بودند. الهیات، فلسفه‌ محض، هستی‌شناسی، معرفت‌شناسی، انسان‌شناسی، فلسفه‌ حقوق، فلسفه‌ اخلاق، فلسفه‌ سیاست، فلسفه‌ هنر و زیبایی‌شناسی، عرفان‌ نظری، تعلیم‌ و تربیت، همه‌ و همه‌ عرصه‌ها و عرشه‌هایی‌ است‌ که‌ با گامهای‌ استوار استاد آشنا است. اما با خود می‌اندیشیدم‌ که‌ اگر از من‌ بپرسند پس‌ از سالیان‌ متمادی‌ ارادت‌ و الفت‌ با آن‌ بزرگ، بگو نغزترین‌ افکار و گفتار استاد در چه‌ حوزه‌ای‌ شرف‌ صدور یافته‌ است، پاسخ‌ من‌ چیست؟ درون‌ خود را کاویدم‌ و احساس‌ کردم‌ باید بگویم‌ که: استاد یک‌ انسان‌پژوه‌ و جان‌شناس‌ برجسته‌ بود، کما اینکه‌ خود او نیز انسانی‌ بزرگ‌ بود و جانی‌ بزرگوار داشت.

براستی‌ برخی‌ آرای‌ انسان‌شناختی‌استاد، بدیع‌ و بکر و ویژه‌ خود او بود. نوع‌ کتب، رساله‌ها و مقاله‌های‌ آن‌ عزیز عظیم، با مقدمات‌ و تمهیداتی‌ انسان‌شناسانه‌ آغاز می‌گردد یا حاوی‌ نکات‌ و جهاتی‌ در باب‌ انسان‌شناسی‌ است.

به‌نظر من، عظیم‌ترین‌ و ارجمندترین‌ اثر استاد، ترجمه‌ و تفسیر نهج‌البلاغه‌ است‌ (فسوسا که‌ تنها یک‌سوم‌ از نهج‌البلاغه‌ در این‌ ۲۷ جلد شرح‌ شده‌ و دریغا که‌ این‌ مجموعه‌ ناتمام‌ ماند، و در سالهای‌ اخیر استاد همیشه‌ دغدغه‌ اتمام‌ آن‌ را داشت‌ و تا پیشنهادی‌ مطرح‌ می‌شد می‌گفت‌ اجازه‌ بدهید من‌ نهج‌البلاغه‌ را تمام‌ کنم‌ و بحمدالله‌ اخیراً‌ ترجمه‌ را به‌ پایان‌ رساند) جلد اول‌ تفسیر نهج‌البلاغه‌ بسیار زیبا آغاز شده، استاد در این‌ مجلد بحث‌ مبسوط‌ و عمیق‌ و انیقی‌ را در انسان‌شناسی‌ مطرح‌ کرده‌ است، کامل‌ترین‌ مناظر انسان‌شناختی‌ آن‌ بزرگوار در این‌ مجموعه‌ طرح‌ شده‌ است. او نهج‌البلاغه‌ را کتاب‌ انسان‌شناسی‌ می‌داند، لهذا جلد اول‌ تفسیر نهج‌البلاغه‌ را به‌مثابه‌ مقدمه‌ مجموعه، تماماً‌ به‌ انسان‌شناسی‌ اختصاص‌ داده‌ است.

هرگاه‌ آن‌ بزرگ، از امیرالمؤ‌منین‌ یاد می‌کردند از آن‌ بزرگوار به‌عنوان‌ انسان‌شناس‌ بزرگ‌ یا جان‌شناس‌ سترگ‌ تعبیر می‌کردند، من‌هم‌ در آغاز سخن‌ از استاد به‌همین‌ اوصاف‌ یاد کردم، زیرا او آیینه‌ قامت‌نمای‌ حضرت‌ امیر بود.

بر آگاهان‌ پوشیده‌ نیست‌ که‌ انسان‌شناسی‌ از دانشهای‌ پردامنه‌ و ژرف‌ روزگار ماست. امروز در این‌ حوزه‌ مکتبها و منظرهای‌ بسیاری‌ ظهور کرده‌ و میدان‌ این‌ مبحث‌ چالشهای‌ فکری‌ و مصاف‌ پرسشهای‌ علمی‌ فراوانی‌ شده‌ است.

در یک‌ طبقه‌بندی‌ کلی، اندیشمندانی‌ را که‌ در حوزه‌ انسان‌شناسی‌ سخن‌ گفته‌اند می‌توان‌ به‌ دو دسته‌ بزرگ‌ تقسیم‌ کرد، من‌ این‌ تقسیم‌بندی‌ را مقدمتاً‌ عرض‌ می‌کنم‌ تا بتوانم‌ نظریه‌ انسان‌شناختی‌ استاد را به‌نحو رسا و گویایی‌ تبیین‌ کنم.

دسته‌ای‌ از متفکران‌ «بی‌ذات‌ انگارند»: معتقدند انسان‌ فاقد سرشت‌ پیشینی‌ و ذات‌ محقق‌ است، انسان‌ استعداد محض‌ است، انسان‌ همه‌چیز می‌تواند بشود اما هیچ‌چیز نیست، اینان‌ منکر ماهیت‌ از پیش‌ تعریف‌شده‌ برای‌ انسان‌ هستند. اگزیستانسیالیست‌ها نوعاً‌ چنین‌ می‌اندیشند و گروه‌ بزرگ‌ این‌ جریان‌ را نیز تشکیل‌ می‌دهند، آنان‌ با این‌ مدعای‌ صحیح‌ که‌ انسان‌ نباید اسیر زندان‌ و زنجیر «خودِ» غیرساخته‌ بشود و آدمی‌ باید «زندان‌ محیط»، «زنجیر تاریخ»، «حصارمن‌ها و خودهای‌ تلقینی» را بشکند والا‌ «مجبور» خواهد بود، آنان‌ حتی‌ خویشتن‌ مفطور آدمی‌ را انکار می‌کنند و می‌گویند: او باید خود‌ برای‌ خویش‌ «خود»ی‌ بسازد.

کلامی‌ شبیه‌ این‌ نظرگاه‌ به‌ برخی‌ بزرگان‌ اسلامی‌ نیز نسبت‌ داده‌ شده‌ است، مرحوم‌ صدرالمتألهین‌ در «اسفار» از ابن‌ عربی‌ نقل‌ می‌کند که‌ انسان‌ در نقطه‌ای‌ چهارسو زاده‌ می‌شود که‌ هریک‌ از آن‌ چهارسو به‌ ماهیتی‌ متباین‌ با سوهای‌ دیگر منتهی‌ می‌گردد. یک‌ سو از آن‌ چهار سو به‌ «سبعیت‌ تمام»، یک‌ سوی‌ دیگر به‌ «فرشته‌خویی‌ کامل» یک‌ سو نیز به‌ «شیطنت»، و سوی‌ دیگر به‌ «انسانیت» راه‌ می‌برد، و آدمی‌ آزاد است‌ که‌ هریک‌ از آن‌ چهار را برگزیند و هرکدام‌ را برگزید در آن‌ گزینه‌ به‌ کمال‌ می‌رسد. اگر بشر مسیر سبعیت‌ را برگزید از سبع‌ بالذ‌ات‌ نیز درنده‌خوتر می‌شود، اگر طریقه‌ شیطنت‌ را برگزید استاد ابلیس‌ خواهد شد، اگر معبر فرشتگی‌ را برگزیند هرچند فرشته‌ تمام‌ خواهد شد اما انسان‌ نخواهد شد، و کمال‌ انسان‌ در این‌ است‌ که‌ مسیر و مقصد «انسانی» را برگزیند و بپیماید و آنگاه‌ است‌ که‌ از فرشته‌ نیز فراتر خواهد رفت.

این‌ کلام‌ شباهتی‌ به‌ بیان‌ اگزیستانسیالیست‌ها دارد اما یک‌ تفاوت‌ دقیق‌ اندیشه‌ اسلامی‌ را از تفکر اگزیست‌ها جدا می‌سازد که‌ باید به‌ آن‌ توجه‌ شود و آن‌ اینکه‌ تفکر اسلامی‌ هرچند انسان‌ را مستعد همه‌چیز شدن‌ می‌داند، و او را زاده‌ نقطه‌ صفر می‌انگارد که‌ هر چهار سویش‌ گشوده‌ است‌ اما این‌ نقطه‌ صفر را تهی‌ از گرایش‌ نمی‌داند. اسلام‌ انسان‌ را دارای‌ هویتی‌ دوبعدی‌ می‌داند؛ «بعد فطرت» و «بعد طبیعت». هرچند بعد طبیعی‌ آدمی‌ او را به‌ سویی‌ متناسب‌ با طبیعت‌ و ماده‌ می‌راند اما بعد فطری‌ او، وی‌ را به‌سوی‌ دیگری‌ می‌خواند. همچنین‌ اسلام‌ انسان‌ را خوش‌سرشت‌ و نیک‌سرنوشت‌ می‌داند.

دسته‌ بزرگ‌ دیگر انسان‌شناسان‌ «ذاتمندگرایان» هستند، آنها معتقدند انسان‌ دارای‌ ذات‌ پیشینی‌ است. البته‌ می‌دانید این‌ دو دسته‌ بزرگ‌ به‌ نحله‌ها و نظریه‌های‌ بسیاری‌ منشعب‌ می‌شوند؛ عده‌ای‌ از ذات‌گرایان‌ گروه‌ بدبینان‌ هستند، که‌ معتقدند: انسان‌ بدگوهر است. کلام‌ معروف‌ توماس‌ هابز را شنیده‌ایم‌ که‌ «انسان‌ گرگ‌ انسان‌ است». گروه‌ دومی‌ از ذات‌گرایان‌ هستند که‌ به‌ انسان‌ خوش‌بینند، همین‌ گروه‌ به‌ دو منظر تقسیم‌ می‌شوند: بعضی‌ می‌گویند هرچه‌ انسان‌ می‌کند درست‌ است، «هرچه‌ آن‌ خسرو کند شیرین‌ بود»! این‌ دیدگاه‌ یک‌ منظر افراطی‌ است‌ و لاجرم‌ به‌ دیدگاه‌ تفریطی‌ بی‌ذات‌انگاری‌ منتهی‌ می‌شود.

اسلام‌ که‌ مکتب‌ اعتدال‌ است‌ معتقد است: انسان‌ دارای‌ فطرتی‌ ناب‌ و سرشتی‌ آسمانی‌ است‌ اما آزاد است‌ و دارای‌ گرایشهای‌ متضاد اما تحت‌ هدایت‌ و نظارت‌ ماورایی‌ است، و تکامل‌ او نیز درگرو آزادی‌ و هدایت‌پذیری‌ اوست. علامه‌ بزرگوار استاد محمدتقی‌ جعفری‌ که‌ مطمئناً‌ از انسان‌شناسان‌ و جان‌آشنایان‌ برجسته‌ روزگار ما بودند، در عداد متفکران‌ این‌ منظر قرار دارد.

علامه‌ جعفری‌ به‌ تبع‌ اندیشه‌ اسلامی، انسان‌ را دارای‌ ذاتی‌ ثابت‌ و ماهیتی‌ بلندمنزلت‌ می‌داند که‌ به‌ اختیار خود قادر است‌ هویت‌ اکتسابی‌ منتخب‌ تحصیل‌ کند. منزلت‌ ذاتی‌ او الهی‌ و لهذا کمال‌جو است، همان‌ است‌ که‌ خلیفه‌ خدا قلمداد گشته‌ است‌ و به‌ تاج‌ «کرَّمنا» مکرم‌ و به‌ ردای‌ «فضلنا» محترم‌ داشته‌ شده‌ و همان‌ است‌ که‌ حیات‌ و هستی‌ به‌ اطاعت‌ او واداشته‌ شده‌ است.

ظاهراً‌ بیان‌ قرآن‌ در باب‌ شئون‌ و صفات‌ آدمی‌ دوگونه‌ و دوگانه‌ است! قرآن‌ از سویی‌ با تعابیر بسیار بلند از منزلت‌ و مرتبت‌ او سخن‌ می‌گوید، از دیگر سو حدود بیست‌ صفت‌ منفی‌ به‌ انسان‌ نسبت‌ می‌دهد.

هم‌ او را ضعیف‌ و ظلوم، کفار و کفور، جهول‌ و عجول، خصیم‌ و جدال‌گر، قتور و قنوط، یئوس‌ و مَنوع، مغرور و کَنود، هلوع‌ و جزوع، طاغی‌ و خاسر خوانده‌ و هم‌ به‌ تعابیر بلند و شگفتی‌ او را ستوده‌ است! چگونه‌ باید این‌ تعابیر به‌ ظاهر دوگانه‌ی‌ قرآن‌ را با هم‌ جمع‌ و حل‌ کرد؟

هویت‌ عینی‌ آحاد آدمی‌ در خارج‌ هم‌ دوگونه‌ است: برخی‌ انسانها بسیار بلند مرتبتند، عزیز و عظیمند، به‌ خدا می‌مانند، و برخی‌ دیگر به‌ بی‌نهایت‌ حضت‌ و ذلت‌ سقوط‌ می‌کنند. حتی‌ یک‌ فرد انسانی‌ گاه‌ دارای‌ شخصیت‌ دوگانه‌ است: گاه‌ خوب‌ است، گاه‌ بد است، پس‌ ذات‌ انسان‌ چه‌چیز را اقتضا می‌کند؟ قرآن‌ انسان‌ را چگونه‌ می‌بیند؟ این‌ دوگانگی‌ و دوگونگی‌ ناشی‌ از چیست؟ و چگونه‌ توجیه‌ می‌شود؟

استاد به‌ این‌ پرسش‌ دو پاسخ‌ می‌دهند:

-۱ هرگز نیکی‌ و بدی، خیر و شر، صعود و سقوط، همزمان‌ از انسان‌ بروز نمی‌کند، این‌ صفات‌ متضاد در شرایط‌ متفاوت، در زمانها و مکانهای‌ مختلف‌ ظهور می‌کند، و جمع‌ آنها در حال‌ و آنِ‌ واحد ممکن‌ نیست.

-۲ انسان‌ دارای‌ فطرت‌ و طبیعت‌ هر دو است، در چالش‌ فطرت‌ و طبیعت‌ و در حرکت‌ و صیرورت‌ میان‌ نقطه‌ بدایت‌ تا نقطه‌ نهایت، انسان‌ دارای‌ سه‌ «من» می‌شود:

-۱ مَنِ‌ طبیعی‌ -۲ مَنِ‌ انسانی‌ -۳ مَنِ‌ انسانی‌ الهی.

و گاه‌ استاد دو «مَن» اخیر را یکی‌ می‌انگارد و درنتیجه‌ به‌ دو «خود» معتقد می‌شود: -۱ مَنِ‌ طبیعی‌ -۲ مَنِ‌ انسانی‌

«مَنِ‌ طبیعی»، منِ‌ اسیر در زندان‌ و زنجیر جبرهای‌ مختلف‌ است؛ تا انسان‌ در قید «مَنِ‌ طبیعی» است‌ اسیر است‌ و هر زمان‌ از قید مَنِ‌ طبیعی‌ رها شد و به‌ «مَنِ‌ انسانی» منتقل‌ شد (مَنِ‌ انسانی‌ خویش‌ را آفرید) از قوانین‌ طبیعت‌ نیز به‌طور نسبی‌ رها می‌شود. همچنان‌که‌ آدمی‌ با خواهشها و خواسته‌های‌ طبیعی‌ در چالش‌ و مصاف‌ است‌ از مادیت‌ فاصله‌ گرفته، ارتقا می‌یابد تا به‌ «مَنِ‌ انسانی‌ الهی» دست‌ یابد و اینجا مطلقاً‌ از سیطره‌ قوانین‌ طبیعت‌ و مضایق‌ عالم‌ مادی‌ رها می‌شود، و دیگر زمان‌ و مکان‌ در او تأثیر ندارند و لهذا خداگونه‌ می‌شود.

استاد در پاسخ‌ به‌ بعضی‌ نظریه‌های‌ انسان‌شناختی‌ که‌ انسان‌ را «ماشین‌ کمال‌یافته» می‌پندارند، می‌گویند: انسان‌ دارای‌ کمالات، ویژگیها و مختصاتی‌ است‌ که‌ هرگز هیچ‌یک‌ از آنها در ماشین، امکان‌ تحقق‌ و فعلیت‌ نمی‌یابند. سپس‌ دویست‌ و سی‌ و دو ویژگی‌ برای‌ انسان‌ برمی‌شمارند، و راجع‌ به‌ برخی‌ ویژگیها نیز مختصات‌ فرعی‌ متعددی‌ را باز می‌شمارند و می‌فرمایند: بعضی‌ از این‌ مختصات‌ دارای‌ افزون‌ از صدنوع‌ ویژگی‌ فرعی‌اند و درنتیجه‌ انسان‌ واجد حدود ۹۵۰ ویژگی‌ و مختصه‌ است.

من‌ اینجا به‌طور گزیده‌ بخشی‌ از صفاتی‌ را که‌ در بیان‌ استاد در جلد نخست‌ تفسیر نهج‌البلاغه‌ آمده‌ از باب‌ نمونه‌ ذکر می‌کنم. استاد از جمله‌ مختصات‌ زیر را که‌ انسان‌ واجد آنها و ماشین‌ فاقد آنهاست‌ برمی‌شمارند:

– انسان‌ دارای‌ من‌ (خود) است، و به‌ «من» خود آگاهی‌ دارد.

– واجد منش‌ (کاراکتر) می‌باشد که‌ بیان‌کننده‌ کیفیت‌ شخصیت‌ اوست.

– برای‌ تکامل‌ خود فعالیت‌ می‌کند.

– اراده‌ خود را تقویت‌ می‌کند.

– درباره‌ فلسفه‌ و هدف‌ هستی‌ تفکر می‌کند، و نیز به‌ فلسفه‌ و هدف‌ وجود خویش‌ می‌اندیشد.

– دارای‌ وجدان‌ آگاه‌ و نیمه‌آگاه‌ و ناآگاه‌ است.

– واجد وجدان‌ اخلاقی‌ (با حدود ۵۰ نوع‌ فعالیت) است.

– حایز خصایلی‌ چون: افتخار و مباهات، ننگ‌ و شهرت‌پرستی، و واجد استعداد درک‌ شایستگی‌ و ناشایستگی‌ امور است.

– دارای‌ عقده‌های‌ روحی‌ و بیماریهای‌ روانی‌ است، و حایز هیجانات‌ و احساسات‌ و عواطف‌ درونی‌ بسیار [متجاوز از حدود ۱۰۰ نوع] است،

– واجد حالات‌ درونگرایی‌ و برونگرایی‌ است.

– دارای‌ قدرت‌ اندیشه‌ تحلیلی‌ و اندیشه‌ ترکیبی‌ است.

– دارنده‌ موجودیتی‌ به‌نام‌ «دل» می‌باشد که‌ فعالیتهایش‌ متجاوز از صدها نوع‌ است‌ [به‌طور تقریب‌ واحدها و مرکبات‌ آنها را ۲۰۰ مورد فرض‌ می‌کنند].

– دارای‌ حالت‌ شکوفایی‌ و جمود فکری‌ است.

– سازنده‌ و دارنده‌ ملیت‌ و آداب‌ و رسوم‌ می‌باشد، و پردازنده‌ نظام‌ حقوقی‌ و روش‌ سیاسی‌ است.

– واجد تصمیم‌ و اراده، و برخوردار از احساس‌ آزادی، و اختیار فعالیت‌ برای‌ تنظیم‌ و هماهنگ‌ ساختن‌ اجزا و شرایط‌ است.

– قدرت‌ درک‌ حرکت‌ و سکون، ملالت‌ از یکنواختی‌ کار، امید، نومیدی، آرزو و انتظار از صفات‌ دیگر او هستند.

– دارای‌ روح‌ گذشت‌ و فداکاری‌ و سودجویی‌ است.

– از خواستن‌ قابل‌ انعطاف‌ به‌ هزاران‌ مقصد متنوع‌ برخوردار است.

– بیکرانه‌جو، آرمانگرا و تکامل‌پذیر است.

– قادر به‌ تصرف‌ و ایجاد دگرگونی‌ در علل‌ و شرایطی‌ که‌ انسان‌ را به‌وجود آورده‌ است، می‌باشد.

– با خویشتن‌ به‌ گفت‌وگو می‌پردازد.

– دلاوری‌ و شجاعت، زبونی‌ و ترسویی‌ از دیگر حالات‌ اوست.

– قضیه‌سازی‌ قدرت‌ منحصر اوست.

– پرستش‌ می‌کند و عشق‌ می‌ورزد.

– دارای‌ حس‌ کینه‌توزی، انتقام، حسادت، شماتت‌ و تمسخر و فرصت‌طلبی‌ است.

– لذت‌جوست‌ [انواع‌ لذت‌ به‌ شماره‌ موضوعات‌ لذت‌بار متکثر است‌ که‌ از یک‌ جهت‌ بی‌نهایت‌ است، ولی‌ ایشان‌ آنها را صد نوع‌ فرض‌ می‌کنند].

– دارای‌ درد و الم‌ [انواع‌ درد و الم‌ نیز مانند لذت‌ قابل‌ شمارش‌ نیست، ایشان‌ صد نوع‌ فرض‌ می‌کنند].

– دارای‌ قدرت‌ تفکیک‌ میان‌ وسیله‌ و هدف‌ و احساس‌ اصالت‌ هدف‌ و تابع‌ بودن‌ وسیله‌ است.

– حالت‌ تحیر عالی‌ در موضوعات‌ باعظمت‌ است.

– مبدأ، مسیر و مقصد حرکت‌ را تفکیک‌ می‌کند.

– دارای‌ قدرت‌ تجسیم‌ (یعنی‌ موجود را معدوم‌ و معدوم‌ را موجود تلقی‌ کردن) است.

– نشاط، خستگی‌ و فرسودگی‌ دارد.

– قادر به‌ بهره‌برداری‌ از علامات‌ و رموز می‌باشد، با علم‌ به‌ اینکه‌ علامت‌ و رمز یک‌ شکل‌ قراردادی‌ برای‌ محتوای‌ آن‌ است.

– واجد وضعیت‌ قهر و آشتی‌ است.

– احساس‌ سعادت، نکبت‌ و بدبختی‌ دارد.

– اخلاص‌ و صمیمیت، ریاکاری، فریب‌دادن‌ و فریب‌ خوردن‌ از دیگر صفات‌ اوست.

– احساس‌ خوب‌ و بد، احساس‌ خیر و شر می‌کند.

– دارای‌ خشم‌ و پرخاش، شرمندگی‌ و پشیمانی‌ است.

– دارای‌ توان‌ درک‌ و اکتشاف‌ و اختراع‌ بی‌نهایت‌ است.

– می‌تواند حدس‌ بزند و تطبیق‌ کلیات‌ به‌ موارد خصوصی‌ نماید.

 البته‌ مختصاتی‌ که‌ استاد ذکر کرده‌اند دارای‌ قابلیت‌ طبقه‌بندی‌ اصولی‌ و منطق‌مداری‌ است‌ که‌ در موقع‌ و مجال‌ مناسب‌ باید صورت‌ گیرد، به‌نظر استاد با ملاحظه‌ تنوع‌ بعضی‌ از ویژگیها، شمار مختصات‌ به‌ ۹۵۰ می‌رسد. تردیدی‌ نیست‌ که‌ این‌ موارد را ایشان‌ به‌عنوان‌ نمونه‌ آورده‌اند و با ملاحظه‌ ترکیبات‌ گوناگونی‌ که‌ از مختصات‌ مزبور می‌توان‌ تصور کرد، شماره‌ خصایل‌ و خصایص‌ انسانی‌ به‌ هزارها می‌رسد و ماشین‌ واجد هیچ‌یک‌ از آنها نیست.

انسانی‌ که‌ «مَنِ‌ انسانی‌ – الهی» خویش‌ را آفریده‌ باشد و به‌ مرتبه‌ خودِ‌ انسانی‌ – الهی‌ رسیده‌ باشد، همه‌ ویژگیهای‌ هزارانگانه‌ را مهار کرده‌ به‌ استخدام‌ تکامل‌ خود درخواهد آورد.

استاد می‌گوید: انسان‌ خداگونه‌ است، نفس‌ انسانی‌ سنخیتها و همگونگیهای‌ بسیاری‌ با خداوند متعال‌ دارد (به‌نظر ما این‌ نظر درست‌ است‌ زیرا آدمی‌ خلیفه‌ خداست‌ پس‌ او شخص‌ دوم‌ هستی‌ است‌ و باید با شخصیت‌ اصل‌ (خداوند)، همگونگیهایی‌ را هرچند در مراتب‌ نازله‌ واجد باشد تا شایستگی‌ احراز مقام‌ خلافت‌ او را پیدا کند).

استاد در مقام‌ مقایسه‌ حق‌ و نفس‌ می‌فرماید: حق‌تعالی‌ مجرد است. نفس‌ انسانی‌ نیز مجرد است. حق‌تعالی‌ واحد است‌ و دارای‌ وحدت‌ می‌باشد، همه‌ هستی‌ فعل‌ او و جلوه‌ اوست. نفس‌ انسانی‌ هم‌ واحد است، و در عین‌ اینکه‌ واحد است‌ مدیر و مدبر همه‌ قواست، همه‌ قوا شُعب‌ و جلوه‌های‌ همان‌ نفس‌ واحد هستند. حق‌تعالی‌ دارای‌ شأن‌ فرامکانی‌ و فرازمانی‌ است، نفس‌ انسانی‌ هم‌ این‌چنین‌ است. خداوند متعال‌ نیز دارای‌ ذات‌ واحد است‌ و با اینکه‌ صفات‌ مختلفی‌ دارد هرگز متکثر نمی‌شود، درعین‌ اینکه‌ انسان‌ نیز دارای‌ صفات‌ مُتکثٍّر است، اما نفس‌ واحد او متکثر نمی‌شود. خداوند متعال‌ خالق‌ و مُبدِ‌ع‌ است، نفس‌ انسانی‌ نیز مُبدِ‌ع‌ و آفرینده‌ است؛ آفریننده‌ تصورها و تصدیقها، اختراعها و ابتکارها. حق‌تعالی‌ بر همه‌ هستی‌ سلطه‌ و سیطره‌ دارد اما جزء هستی‌ نیست، عین‌ هستی‌ نیست، نفس‌ هم‌ بر قوا و جوارح‌ سلطه‌ و سیطره‌ دارد اما عین‌ اعضا و اجزا بدن‌ خویش‌ نیست. علم‌ حق‌تعالی‌ ثابت‌ است‌ (با اینکه‌ علم‌ حق‌ و علم‌ نفس‌ بر ثابتات‌ و متغیرات، کلیات‌ و جزئیات‌ تعلق‌ می‌یابد اما سبب‌ تنوع‌ و تغییر در آنها نمی‌شود)، علم‌ نفس‌ هم‌ ثابت‌ است. خدا زیباست‌ و زیبایی‌ را دوست‌ می‌دارد: «ان‌الله‌ جمیل‌ و یحب‌ الجمال»، نفس‌ انسانی‌ هم‌ چنین‌ است. حق‌تعالی‌ هرچه‌ می‌آفریند چیزی‌ از او کاسته‌ نمی‌شود، ابداع‌ و خلقت، انشقاق‌ و انشعاب‌ نیست، تراوش‌ نیست، اجزایی‌ (العیاذبالله) از حق‌ جدا نمی‌شود تا پدیده‌های‌ دیگر پدید بیایند، نفس‌ انسان‌ نیز همین‌طور است، می‌آفریند اما چیزی‌ از او کاسته‌ نمی‌شود، چیزی‌ از او جدا نمی‌شود. حق‌تعالی‌ در همه‌ هستی‌ حضور دارد اما جزء آنها نیست، نفس‌ انسان‌ نیز در همه‌ جسم‌ خود حضور دارد اما جزء جسمش‌ نیست.

گاه‌ ما به‌ آیات‌ الهی‌ و بیانات‌ معصومان‌ مراجعه‌ می‌کنیم‌ و با نکات‌ و آموزه‌هایی‌ مواجه‌ می‌شویم‌ که‌ فهم‌ و هضم‌ آنها دشوار می‌نماید. از باب‌ مثال‌ اگر «انسان‌ بماهو انسان» دارای‌ ذات‌ مکرمی‌ است‌ پس‌ همه‌ انسانها باید محترم‌ باشند، تفاوت‌ میان‌ انسان‌ مؤ‌من‌ و غیرمؤ‌من، متقی‌ و غیرمتقی‌ از چیست؟

استاد می‌گوید: انسان‌ تا انسان‌ است‌ دارای‌ حرمت‌ و کرامت‌ ذاتی‌ است، همه‌ انسانها مکرم‌ هستند، اما آدمی‌ از نقطه‌ صفر (و به‌ تعبیر دقیق‌تر از خط‌ عزیمت‌ به‌سوی‌ سقوط‌ یا صعود)، اگر راه‌ صعود را برگزید ارتقا می‌یابد و علاوه‌ بر مراتب‌ ذاتی‌ انسانی، کمالات‌ و کرامات‌ اکتسابی‌ برتری‌ را فراچنگ‌ می‌آورد. «تقوی» مکرمتی‌ است‌ فراتر از کرامت‌ ذاتی‌ انسان، لهذا حرمتی‌ برتر را نیز سبب‌ می‌شود، انسان‌ غیرمتقی‌ فقط‌ کرامت‌ ذاتی‌ بشری‌ را دارد اما انسان‌ متقی‌ چیزی‌ افزونتر را حایز می‌گردد. همه‌ انسانها: هم‌کیشان‌ و ناهم‌کیشان‌ – به‌ تعبیر امیرالمؤ‌منین(ع) – یا برادرند یا برابر، مؤ‌من‌ و کافر محترمند، چون‌ همه‌ از صفات‌ و خصایل‌ ایهابی‌ الهی‌ برخوردارند، همه‌ دارای‌ عقلند پس‌ آزادند، خرد به‌ انسان‌ کمال‌ و کرامت‌ می‌بخشد. آدمی‌ کرامت‌ ذاتی‌ را خودبه‌خود از دست‌ نمی‌دهد، اما اگر از نقطه‌ صفر و به‌ تعبیر ما «خط‌ عزیمت» راه‌ سقوط‌ و هبوط‌ را برگزید و پیش‌ رفت‌ حتی‌ منزلت‌ ذاتی‌ را از کف‌ خواهد داد و از چارپایان‌ هم‌ پست‌تر و گمگشته‌تر خواهد گشت. در این‌ صورت‌ آن‌ فرد انسانی‌ همنوع‌ دیگر انسانها نیست، پس‌ برابر با آنها نیز نخواهد بود. ایشان‌ گاهی‌ می‌فرمود: آیا می‌توان‌ قسم‌ خورد که‌ «نرون» برادر مردم‌ مغرب‌زمین‌ بود و چنگیز برادر مردم‌ شرق؟

نرون‌ که‌ می‌گوید دلم‌ می‌خواست‌ همه‌ انسانها یک‌ گردن‌ می‌داشتند و من‌ آن‌ گردن‌ را یک‌باره‌ قطع‌ می‌کردم! این‌چنین‌ موجودی‌ انسان‌ نیست، نگویید آقا این‌ انسان‌ است‌ و حق‌ حیات‌ دارد. انسانی‌ که‌ به‌ ضدحیات‌ تبدیل‌ شده‌ حق‌ حیات‌ ندارد، او وجودش‌ مایه‌ ممات‌ دیگران‌ است. آدمی‌ وقتی‌ به‌ ضدحیات‌ بدل‌ شد برای‌ محافظت‌ از حق‌ حیات‌ دیگر انسانها (که‌ بحق‌ دارای‌ حق‌ حیاتند) باید او را از میان‌ برداشت، این‌ است‌ معنی‌ بلند آیه: «وَلَکُم‌ فی‌ القِصاصِ‌ حیاتٌ‌ یا اوُلی‌ الأ‌لبابِ.» کسی‌ را که‌ به‌ ضدحیات‌ بدل‌ شده‌ اگر از میان‌ برداریم‌ حیات‌ می‌ماند.

اما اگر منزلت‌ ذاتی‌ آدمی‌ محفوظ‌ بود مرتبت‌ او نیز محفوظ‌ خواهد ماند. «مَن‌ قَتَلَ‌ نَفساً‌ بِغَیرِ‌ نَفس‌ اَو‌ فَسادٍ‌ فی‌ الا‌ ‌رضِ‌ فَکَأَنَّما قَتَلَ‌ الناسَ‌ جَمیعاً.» «یک‌ مساوی‌ است‌ با بی‌نهایت»، حقوق‌ حقیقی‌ بشرِ‌ حقیقی‌ را این‌ آیه‌ توجیه‌ می‌کند و این‌ آیه‌ مبنای‌ نظام‌ و نظریه‌ حقوق‌ انسان‌ در اسلام‌ است.

دریغا امت‌ اسلام‌ و ملت‌ ایران، فیلسوفی‌ حکیم‌ و متفکری‌ عظیم‌ را از کف‌ داد. در جایی‌ گفته‌ام‌ و اینجا هم‌ در ختام‌ کلام‌ عرض‌ می‌کنم: اهل‌ فلسفه‌ به‌ چهار دسته‌ تقسیم‌ می‌شوند: برخی‌ «فلسفه‌دان»ند مانند مورخان‌ و مدرسان‌ و شارحان‌ فلسفه‌ها، برخی‌ دیگر «فیلسوف»ند، آنان‌که‌ در فلسفه‌ محض‌ و تنها در فلسفه‌ صاحب‌ رأی‌اند، و برخی‌ «حکیم»ند و این‌ دسته‌ کسانی‌ هستند که‌ از دانشی‌ فراتر و گسترده‌تر از دایره‌ فلسفه‌ محض‌ برخوردارند. حکیمان‌ و فیلسوفان‌ متعارف‌ گرچه‌ به‌ پدیده‌ها و علوم‌ و معارف‌ فیلسوفانه‌ می‌نگرند اما نسبت‌ به‌ قلمرو فلسفه، حریم‌ نگاه‌ می‌دارند، اما گاه‌ فیلسوفان‌ و حکیمان‌ نادری‌ ظهور می‌کنند که‌ با حکمت‌ و فلسفه‌ نیز حکیمانه‌ و فیلسوفانه‌ مواجه‌ می‌شوند. استاد ما علامه‌ محمدتقی‌ جعفری‌ علاوه‌ برآنکه‌ حکیم‌ و فیلسوف‌ بود، فیلسوف‌ حکمت‌ نیز بود، با فلسفه‌ نیز نقادانه‌ روبه‌رو می‌شد، خدایش‌ بیامرزاد و مرتبتش‌ را لحظه‌ افزون‌ کناد و راهش‌ پر پیرو باد… .

پی‌نوشت:

 استاد خود نیز فرموده‌ است: حکمت، دانش‌ بدیل‌ناپذیری‌ است‌ و حکما و فلاسفه‌ بزرگ، پیشاهنگان‌ قافله‌ بشریت‌اند ولی‌ اهمیت‌ فلسفه‌ و عظمت‌ بزرگان‌ هرگز با تصلب‌ و تعبد بر مطالب‌ مطرح‌ و نیز با صحت‌ و تردید ناپذیری‌ همه‌ قواعد و اقوال‌ ملازمت‌ ندارد به‌ اقتضای‌ طبیعت‌ حکمت‌ و فلسفه‌ می‌توانیم‌ و باید خود مباحث‌ حکمی‌ فلسفی‌ را نیز به‌ نقد بکشیم؛ اهل‌ حکمت‌ باید محقق‌ باشند نه‌ مقلد.

‌تمدنها، فرهنگها ‌تقابل‌ یا تعامل‌

 

 

اشاره‌

آنچه‌ در ذیل‌ از نظر خوانندگان‌ گرامی‌ می‌گذرد حاصل‌ نشست‌ و گفت‌ و گویی‌ است‌ که‌ با حضور پرفسور اوانگلوس‌موتچوپولوس(Mvanghelos Moutsopovlos) رئیس‌ جامعه‌ یونانی‌ مطالعات‌ فلسفه‌ و عضو هیأت‌ علمی‌ سمپوزیوم‌ اسلام‌ و مسحیت‌ ارتدکس، و حجه‌الاسلام‌ والمسلمین‌ علی‌اکبر رشاد رئیس‌ پژوهشگاه‌ فرهنگ‌ و اندیشه‌ اسلامی‌ و عضو هیأت‌ علمی‌ سمپوزیوم‌ اسلام‌ و مسیحیت‌ و پرفسور آتانا دلی‌ کاستوپولوسAthan. Delicostopulos) )، استاد دانشگاههای‌ یونان‌ و عضو هیأت‌ علمی‌ سمپوزیوم‌ اسلام‌ و مسحیت‌ ارتدکس‌ صورت‌ بسته‌ است. دانشوران‌ یاد شده، در این‌ گفت‌ و شنود، به‌ تشریح‌ نظرات‌ خود در قبال‌ پرسش‌های‌ قبسات‌ درباره‌ تمدن‌ و مؤ‌لفه‌های‌ تشکیل‌ دهنده‌ آن‌ و رابطه‌ تمدن‌ با فرهنگ، و هم‌چنین‌ تعریف‌ دین‌ و نسبت‌ آن‌ با تمدن‌ و اینکه‌ آیا تمدن‌ دینی‌ متصور و قابل‌ تحقق‌ است‌ یا خیر؛ و علاوه‌ بر این‌ تفاوت‌ تمدن‌ دینی‌ با تمدن‌ سکولار در چیست؟ و نیز در این‌ باره‌ که‌ آیا رابطه‌ تمدنها تعارض‌ و برخورد است‌ یا تعامل‌ و گفت‌وگو، پرداخته‌اند که‌ ضمن‌ سپاس‌ از این‌ دانشوران‌ محترم‌ توجه‌ خوانندگان‌ ارجمند قبسات‌ را به‌ این‌ میزگرد جلب‌ می‌کنیم.

قبسات: ضمن‌ تشکر از شما اندیشمندانی‌ که‌ دعوت‌ قبسات‌ را پذیرفته‌اید و در این‌ نشست‌ علمی‌ حضور یافته‌اید جلسه‌ را با پرسش‌ از جناب‌ آقای‌ پروفسور موتچوپولوس‌ آغاز می‌کنیم، جنابعالی‌ چه‌ تعریفی‌ از تمدن‌ دارید و مؤ‌لفه‌های‌ یک‌ تمدن‌ را چه‌ عناصری‌ می‌دانید؟ و چه‌ نسبتی‌ میان‌ مقوله‌ تمدن، فرهنگ‌ و تکنولوژی‌ قائل‌ هستید؟

موتچوپولوس: نمی‌توانیم‌ از تمدن‌ بی‌ آنکه‌ این‌ مفهوم‌ را از مفهوم‌ فرهنگ‌ جدا سازیم‌ سخن‌ بگوییم. این‌ دو مفهوم‌ در مشخص‌ کردن‌ ابعاد گوناگون‌ زندگی‌ اجتماعی‌ و شخصی‌ مکمل‌ همدیگر هستند. مولفانی‌ که‌ تعابیر و اصطلاحات‌ فرانسوی‌ بکار می‌برند عمدتاً‌ بر تمدن‌ تأکید می‌ورزند و مؤ‌لفانی‌ که‌ تعابیر و اصطلاحات‌ آلمانی‌ بکار می‌برند عمدتاً‌ بر فرهنگ‌ پای‌ می‌فشارند. مع‌ذلک، حدود این‌ دو نه‌ روشن‌ است‌ و نه‌ تصور آنها سهل‌ است. به‌ نظر من، تمدن‌ به‌ معنای‌ کل‌ رفتارها و اعمال‌ راجع‌ به‌ محصول‌ مادی‌ فعالیتهای‌ اجتماعی‌ است‌ از قبیل‌ اتومبیل، هواپیما و انواع‌ دیگر تکنولوژی، در صورتیکه‌ فرهنگ‌ به‌ نیاز به‌ خلق‌ محصولات‌ اخلاقی‌ و عقلانی‌ که‌ حیات‌ معنوی‌ از آنها فراهم‌ میاید اشاره‌ دارد. از نظر ریشه‌ لغوی، فرهنگ‌ به‌ معنای‌ «کشت‌ روشمند زمین» برای‌ بدست‌ آوردن‌ محصولاتی‌ بهتر از محصولات‌ طبیعی‌ است. لذا میان‌ مفاهیم‌ طبیعت‌ و فرهنگ‌ تقابل‌ وجود دارد. در روزگار ما، فرهنگ‌ به‌ معنای‌ کشت‌ استعدادهای‌ عقلانی‌ و اخلاقی‌ آدمی‌ برای‌ آفرینش‌های‌ معنوی‌ با بهترین‌ کیفیت، اعم‌ از آفرینش‌های‌ دینی، هنری، فلسفی‌ است. که‌ از آنها انتظار ثمرات‌ و میوه‌های‌ معنوی‌ هم‌ می‌رود. در حالیکه‌ تمدن‌ مستلزم‌ تولید اجناس‌ ماد‌ی‌ با بهترین‌ کیفیت‌ است. از این‌ قرار، تکنولوژی‌ نوعی‌ ابزار روشمند برای‌ بهبود بخشیدن‌ مستمر به‌ محصولات‌ در سطح‌ تمدن‌ می‌گردد، اما باز می‌تواند به‌ نحوی‌ در نوآوریهای‌ فرهنگی‌ تأثیر بنهد. در واقع، اگر پیامدهای‌ فعالیتهای‌ فرهنگی‌ و تمدنی‌ را باید از هم‌ جدا ساخت، در اینصورت‌ تقریباً‌ باید آفرینش‌های‌ فرهنگی‌ را در مقابل‌ محصولات‌ تمدن‌ قرار داد. آفرینش‌های‌ فرهنگی‌ به‌ جوامع‌ در محکم‌ ساختن‌ ساختارشان‌ یاری‌ می‌رساند و روابط‌ اعضای‌ آنها را مستحکم‌ می‌سازد. و محصولات‌ تمدنی‌ زندگی‌ مادی‌ را سهل‌تر می‌کنند.

رشاد: البته‌ تعریف‌ مقوله‌ هایی‌ از این‌ دست‌ بسیار دشوار است‌ اما به‌ نظر بنده‌ می‌توان‌ با اندکی‌ تسامح‌ گفت: «تمدن‌ عبارت‌ است‌ از مجموعه‌یی‌ از حاصل‌ فعالیتهای‌ ذهنی‌ آدمی‌ که‌ تدبیر و تسهیل‌ کننده‌ جهات‌ گوناگون‌ زندگی‌ جمعی‌ و سازنده‌ شخصیت‌ و هویت‌ آحاد یک‌ ملت‌ یا جامعه‌ در مقطع‌ تاریخی‌ و منطقه‌ جغرافیایی‌ مشخص‌ باشد.» هر تمدنی‌ مبتنی‌ است. بر پیشینه‌های‌ تاریخی، اجتماعی‌ و پیشگمانه‌های‌ معرفت‌شناختی‌ و هستی‌شناختی، انسانشناختی‌ و جامعه‌شناختی‌ خاص؛ و مشتمل‌ است‌ بر فرهنگ‌ و ادب، رسوم‌ و آداب، هنر و ادبیات، نظامات‌ اجتماعی‌ مخصوص‌ به‌ خود. به‌ دیگر بیان: هر تمدنی‌ تالیف‌ شده‌ است‌ از دو دسته‌ از مولفه‌ها: مولفه‌های‌ نرم‌افزاری‌ و مولفه‌های‌ سخت‌افزاری، مبانی‌ فلسفی‌ و قواعد و مفاهیم‌ انسانی‌ بخش‌ نرم‌افزاری‌ آن، و صنعت‌ و معماری‌ بخش‌ سخت‌افزاری‌ آن‌ بشمار می‌رود. هر تمدنی‌ روحی‌ دارد و جسمی، هر تمدنی‌ مانند یک‌ موجود زنده‌ دارای‌ ادوار رویانی‌ و طفولیت، بلوغ‌ و جوانی، کهولت‌ و فتور است. می‌توان‌ گفت: تمدن‌ وجه‌ سخت‌افزاری‌ فرهنگ‌ و فرهنگ‌ وجه‌ نرم‌افزاری‌ تمدن‌ است‌ اما دشوار است‌ تقدم‌ و تأخر دائم‌ و نسبت‌ ثابتی‌ میان‌ مقولاتی‌ چون: تمدن، فرهنگ‌ و فن‌آوری‌ و… تعیین‌ و تعریف‌ کرد، چه‌ آنکه‌ گاه‌ نوعی‌ فرهنگ، آداب‌ و هنر و فن‌آوری‌ در پی‌ ظهور یک‌ نوع‌ تمدن‌ پدید می‌آید، کما اینکه‌ گاه‌ نوعی‌ فرهنگ‌ و آداب‌ نیز می‌تواند منجر به‌ پیدایش‌ نوعی‌ تمدن‌ گردد. لهذا باید پرسید میان‌ فلان‌ تمدن‌ با فلان‌ فرهنگ‌ چه‌ نسبتی‌ است؟ تا پرسش‌ امکان‌ پاسخ‌ بیابد.

کاستوپولوس: بنده‌ هم‌ تأکید می‌کنم‌ ما نمی‌توانیم، بی‌آنکه‌ به‌ فرهنگ‌ اشاره‌ کنیم، از تمدن‌ سخن‌ بگوییم. مراد از تمدن، وضع‌ و حالی‌ از جامعه‌ بشری‌ است‌ که‌ با مرحله‌ پیشرفته‌ای‌ از رشد در هنرها و علوم‌ و با ترکیب‌ اجتماعی، سیاسی‌ و فرهنگی‌ متناظر مشخص‌ شده‌ است.

از جهت‌ دیگر، مراد از تمدن، همچنین‌ نوعی‌ فرهنگ‌ و جامعه‌ است‌ که‌ به‌ مَدَد گروه، ملت‌ یا ناحیه‌ خاصی، یا به‌ مَدَد هر یک‌ از این‌ امور در دروه‌ خاصی‌ رشد یافته‌ است. از سوی‌ دیگر، مراد از فرهنگ‌ تمامی‌ رفتارها، الگوها، هنرها، باورها، نهادها و تمام‌ محصولات‌ دیگرِ‌ کار و اندیشه‌ بشری‌ است‌ که‌ از لحاظ‌ اجتماعی‌ تحول‌ یافته‌اند ویژگی‌ مشخص‌ یک‌ جامعه‌ و یا ملت‌ می‌باشند. بعلاوه، مراد ما سبکی‌ از تعابیر اجتماعی‌ و هنری‌ ویژه‌ یک‌ جامعه‌ یا طبقه، و فعالیت‌ عقلانی‌ و هنری‌ یا بهبود عقلانی‌ و اجتماعی‌ است‌ که‌ از چنین‌ فعالیتی‌ برآمده‌ است.

به‌ نظر من، مراد از تکنولوژی‌ بکارگیری‌ علم، خصوصاً‌ در اهداف‌ صنعتی‌ یا تجاری، و تمام‌ مجموعه‌ روشها و موادی‌ است‌ که‌ برای‌ دست‌یابی‌ به‌ چنین‌ اهدافی‌ بکار گرفته‌ می‌شود. به‌ عبارت‌ دیگر، مجموعه‌ معرفتی‌ که‌ در دسترس‌ تمدن‌ قرار دارد که‌ در شکل‌ دادن‌ به‌ اسباب، در بکار بستن‌ هنرهای‌ دستی‌ و مهارتها، و استخراج‌ یا جمع‌آوری‌ مواد از آن‌ سود می‌جوید. (اصطلاح‌ تکنولوژی‌Technology از واژه‌ی‌ یونانی‌”tecnh” به‌ معنای‌ مهارت‌ یا هنر بعلاوه‌”Logy” به‌ معنای‌ بحث، اظهار، علم، نظریه، یا بررسی، اخذ شده‌ است… همچنین‌ از واژه‌ یونانی‌”ldgoV” به‌ معنای‌ سخن‌ یا واژه).

با ترکیب‌ این‌ دو نکته‌ باید بر این‌ واقعیت‌ تأکید نمایم‌ که‌ فرهنگ‌ به‌ معنای‌ نتیجه‌ کاری‌ واقعاً‌ معنوی‌ است‌ که‌ از ژرفای‌ روح‌ بشر به‌ بیرون‌ تراویده‌ است‌ و برای‌ فیلسوف‌ و عالم‌ الهیات؛ یعنی‌ برای‌ انسانی‌ عقلانی‌Vous و انسانی‌ الهی‌QedV حداکثر اهمیت‌ را دارد.

قبسات: متشکریم،جناب‌آقای‌ موتچوپولوس، با توجه‌ به‌ تعریفی‌ که‌ از دین‌ دارید، بفرمایید چه‌ نسبتی‌ میان‌ تمدن‌ و دین‌ حاکم‌ است؟

موتچوپولوس: واژه‌ دین‌ در زبان‌ لاتینی‌ در اصل‌ به‌ معنای‌ پیوند فرهنگی‌ میان‌ اعضای‌ یک‌ جامعه‌ مفروض‌ بخاطر رجوع‌ مشترک‌ به‌ نیروهای‌ فراطبیعی‌ بود، و در عین‌ حال‌ به‌ معنای‌ مجموعه‌ مظاهر هنری‌ یک‌ آیین‌ دینی‌ مفروض‌ نیز بود. این‌ عناصر مشترک‌ در ایجاد و تقویت‌ پیوندهای‌ ساختاری‌ میان‌ اعضای‌ جوامع‌ گوناگون‌ یاری‌ رسانده‌ است‌ و هنوز هم‌ یاری‌ می‌رساند.

قبسات: جناب‌ آقای‌ رشاد مایلیم‌ پاسخ‌ شما را هم‌ در قبال‌ همین‌ پرسش‌ بشنویم:

رشاد: دین‌ را بنده‌ عبارت‌ می‌دانم‌ از «مجموعه‌ گزاره‌های‌ حقیقت‌ نمون‌ و آموزه‌های‌ تکامل‌ بخشی‌ که‌ از سوی‌ مبدء و مدبر حیات‌ و هستی، برای‌ ارتقأ بشر به‌ او الهام‌ شده‌ است.» به‌ نظر من‌ غالبا ظهور هر تمدنی‌ متعاقب‌ ظهور یا احیأ یک‌ دین‌ روی‌ می‌دهد، نوعاً‌ ادیان‌ مولد و مقوم‌ تمدن‌ها هستند، یعنی‌ میان‌ دین‌ و تمدن‌ رابطه‌ سبب‌ و مسببی‌ حاکم‌ است، البته‌ هستند تمدنهایی‌ که‌ ظاهراًبالمره‌ از ادیان‌ جدا هستند و حتا یکسره‌ الحادی‌ تلقی‌ می‌شوند اما اگر اجزأ و عناصر انسانی‌ موجود در آن‌ تمدنها دقیقاً‌ مورد مطالعه‌ و مداقه‌ قرار گیرند رد پای‌ تعالیم‌ انبیأ را در آن‌ها می‌توان‌ یافت. تعالیم‌ انبیأ – هر چند با واسطه‌ و غیر مستقیم‌ – به‌ سراسر حیات‌ و روابط‌ بشری‌ تسری‌ کرده‌ است.

هیچ‌ مقطعی‌ از زمان‌ و قطعه‌یی‌ از مکان‌ را بدور از تاثیر دین‌ نمی‌توان‌ یافت، اگر بر این‌ ادعا این‌ آموزه‌ اسلامی‌ را نیز بیافزاییم‌ که‌ «عقل‌ حجت‌ خدا است» و «خرد پیامبر درونی‌ است»، در خواهیم‌ یافت‌ که‌ بسیاری‌ از عناصر معقول‌ تمدنی‌ ملهمه‌ الهی‌ است. لهذا به‌ نظر ما تمدن‌ – مطلقاً‌ الحادی‌ نداریم، اما تمدنها نیز غالبا دینی‌ نیستند، البته‌ تمدن‌ دینی‌ متصور و متحقق‌ است.

کاستوپولوس: به‌ نظر می‌آید که‌ دین‌ بر این‌ فرض‌ قرار دارد که‌ کسی‌ که‌ وجود قدرت‌ یا قدرتهایی‌ فراطبیعی‌ را شناخته‌ است‌ طرز تلقی‌ معنوی‌ و عاطفی‌ دارد. دین‌ تعبیر باور انسان‌ و تقدیس‌اش‌ نسبت‌ قدرت‌ و یا قدرتهای‌ فراطبیعی‌ است‌ که‌ خالق‌ جهان‌ و حاکم‌ بر آن‌ در نظر گرفته‌ شده‌اند. ازاین‌ گذشته، مراد از دین‌ هر دستگاهی‌ از باورها یا اعمال، خواه‌ شخصی‌ و خواه‌ نهادینه‌ شده‌ است‌ که‌ به‌ باور این‌ تقدیس‌ تجسم‌ بخشیده‌ است.

ارتباط‌ مستحکمی‌ میان‌ دین‌ و تمدن‌ در کار است. نمی‌توانیم‌ هیچ‌ تمدنی‌ را بدون‌ عناصر دینی‌ آن‌ در نظر بگیریم. بشریت‌ تجربه‌ معنوی‌ شش‌ هزار سال‌ تمدن‌ را در اختیار دارد و سرگذشت‌ تمام‌ تمدنهای‌ بزرگ‌ این‌ امر را اثبات‌ می‌کنند. همه‌ تمدنهای: مایا، اینکا، بین‌النهرین، چین، رم، یونان، ایران‌ خدایانی‌ را می‌پرستیدند، اهمیتی‌ ندارد این‌ خدایان‌ بر روی‌ زمین‌ می‌زیستند یا در آسمانها بودند. همه‌ [از این‌ جهت] یکسان‌ هستند.

قبسات: پروفسور موتچوپولوس‌ بفرمایید آیا تمدن‌ دینی‌ متصور و در صورت‌ مثبت‌ بودن‌ پاسخ‌ آیا تمدن‌ دینی‌ تحقق‌پذیر است؟

موتچوپولوس: اگر از لحاظ‌ تاریخی‌ سخن‌ بگوییم‌ هرگز جامعه‌ای‌ بدون‌ دین‌ وجود نداشته، و از آنجا که‌ دین‌ و هنر با هم‌ پیوند دارند در نتیجه‌ دین‌ بدون‌ هنر وجود نداشته‌ است. حتی‌ در جامعه‌ پیشین‌ خداناباور شوروی‌ که‌ از مارکسیسم‌ الهام‌ گرفته‌ بود قهرمان‌پرستی‌ اجباراً‌ جایگزین‌ خداپرستی‌ شد. و بالاخره، راست‌ است‌ که‌ هنر

از سیطره‌ جادو و دین‌ که‌ از آنها سرچشمه‌ گرفته‌ رها گردیده‌ است، اما امروزه‌ هنوز حال‌ و هوای‌ سحرآمیز و دینی‌اش‌ را نگه‌ داشته‌ است‌ که‌ آن‌ را به‌ تماشاگر منتقل‌ می‌سازد. به‌ عنوان‌ نمونه، ریتم‌ در هر موقعیتی‌ نظم‌اش‌ را برآشفتگی‌ ظاهری‌ روزمره‌ حیات‌ اجتماعی‌ و رفتار تحمیل‌ می‌کند. قوم‌ شناسانند (فریزر، لوی‌ برول، لوی‌ اشتراوس) بطور مسلم‌ اظهار کرده‌اند که‌ آفرینش‌های‌ فرهنگی‌ برای‌ حیات‌ جوامع‌ ضروری‌ هستند.

قبسات: آقای‌ کاستوپولوس‌ نظر جنابعالی‌ چیست؟ کاستوپولوس: تمدنی‌ که‌ صرفاً‌ دینی‌ باشد امکانپذیر نیست، چرا که‌ تجربه‌ دینی‌ بر عوامل‌ بسیاری‌ تکیه‌ زده‌ است. از لحاظ‌ نظری، حکومت‌ الهی‌ در دست‌ انسانها تحقق‌ می‌یابد، فرقی‌ نمی‌کند که‌ این‌ انسانها چقدر از خود گذشته‌ باشند. حکومت‌ الهی‌ برطبق‌ تعریف، صورتی‌ از حکومت‌ است‌ که‌ در آن‌ خدا به‌ عنوان‌ حاکم‌ برتر در نظر گرفته‌ می‌شود، و قدرتهای‌ دنیوی‌ در دستان‌ نظامی‌ از روحانیت‌ که‌ دارای‌ ضمانت‌ اجرایی‌ الهی‌ هستند قرار دارد. واژه‌Qeokratia به‌ خدایی‌ اشاره‌ می‌کند که‌ از طریق‌ انسانها و یا یک‌ انسان‌ حکومت‌ می‌کند، همچنانکه‌ در مورد واتیکان‌ چنین‌ است؛ جایی‌ که‌ پاپ‌ روم، او و نه‌ کسی‌ دیگر، مظهر خدا در مقام‌ خدا بر روی‌ زمین‌alter deus in terra است.

من‌ شخصاً‌ به‌ عنوان‌ یک‌ مسیحی‌ ارتدوکس‌ و فیلسوف، احترام‌ عمیقی‌ به‌ قدرت‌ جهانی‌ دموکراتیک‌ سیاسی‌ قائل‌ هستم، فرقی‌ نمی‌کند این‌ قدرت‌ به‌ نام‌ خدا تحقق‌ یابد یا به‌ نام‌ مردم‌ یا هر دو، چرا که‌ در کتاب‌ مقدس‌ (همانطوریکه‌ ملاحظه‌ می‌کنید)(۱) چنین‌ آمده‌ است‌ که‌ ما باید بر کسانیکه‌ صاحب‌ مقام‌ هستند دعا نماییم‌ و سپاس‌ آنها را از هر جهت‌ بجای‌ آوریم. این‌ خطمشی‌ کلیسای‌ ارتدوکس‌ یونان‌ از بدو پیدایش‌اش‌ بر روی‌ زمین‌ در مدت‌ بیست‌ قرن‌ گذشته‌ بوده‌ است.

من‌ خدای‌ را بخاطر صاحبان‌ مقامی‌ که‌ خدای‌ به‌ آنها رهبریت‌ و تعالیمی‌ را برای‌ هدایت‌ قومشان‌ به‌ صراط‌ سرسپردگی‌ به‌ خدا و فرامین‌اش‌ اعطأ کرده‌ است‌ سپاس‌ می‌گویم. این‌ وظیفه‌ای‌ بس‌ دشوار است، اما می‌توان‌ از طریق‌ سرسپردگی‌ به‌ قدرت‌ الهی‌ بدان‌ دست‌ یافت.

قبسات: جناب‌ آقای‌ رشاد جنابعالی‌ علاوه‌ بر پاسخ‌ به‌ سؤ‌ال‌ قبلی، نظرتان‌ را در خصوص‌ اینکه‌ تمدن‌ دینی‌ چه‌ ویژگیهایی‌ خواهد داشت؟ و همچنین‌ تفاوت‌ تمدن‌ دینی‌ با تمدن‌ سکولار یا الحادی‌ اگر تمدن‌ دینی‌ را متصور و ممکن‌ بدانیم‌ در چیست‌ را بیان‌ فرمایید؟

رشاد: تمدن‌ دینی‌ حاصل‌ فعالیت‌ ذهنی‌ انسان‌ دینی‌ است، در نظر من‌ «انسان‌ دینی» برتر از «انسان‌ متدین» است، انسان‌ متدین، انسان‌ تنها ملتزم‌ به‌ دین‌ است‌ هر چند مکرهانه، مراد من‌ از انسان‌ دینی‌ انسان‌ محو و مذاب‌ شده‌ در دین‌ است، انسان‌ به‌ فطرت‌ بازگشته‌ و انسان‌ خدا گونه‌ شده‌ است، انسانی‌ که‌ دینداری‌ حرکت‌ قسری‌ برای‌ او بشمار نمی‌رود، انسان‌ دینی‌ انسانی‌ است‌ که‌ «پیش‌ از هر چیز و با هر چیز و پس‌ از هر چیز» خدا را می‌بیند، اندیشه‌اش‌ عین‌ دین، رفتارش‌ عین‌ دین‌ و کردارش‌ عین‌ دین‌ است، چنین‌ انسانی‌ هر چه‌ پدید آورد دینی‌ خواهد بود، لهذا زیرساخت‌ تمدن‌ دینی‌ معرفت‌شناسی‌ و هستی‌شناسی‌ الهی‌ است، طبعا رو ساخت‌ آن‌ نیز الهی‌ انسانی‌ خواهد بود، در تمدن‌ دینی‌ (البته‌ مصداق‌ اتم‌ آن) عناصر و آثار ناساز با دیانت‌ و ربانیت‌ یافت‌ نمی‌شود. از آنجا که‌ دین‌ عبارت‌ است‌ از تعریفی‌ خاص‌ از هستی‌ و حیات‌ و طریقی‌ ویژه‌ در مناسبات‌ انسانی، تحقق‌ خارجی‌ و کامل‌ این‌ تعریف‌ و طریق، همان‌ تمدن‌ دینی‌ است.

تمدن‌ سکولار، تمدن‌ التقاطی‌ است‌ زیرا می‌تواند مشتمل‌ بر عناصر و مولفه‌های‌ سازگار با دین‌ (به‌ تعبیر دقیق‌تر دینی) و مولفه‌های‌ ضددینی‌ و الحادی‌ باشد، تمدنی‌ که‌ ضدیت‌ با دین‌ در آن‌ غالب‌ است‌ تمدن‌ الحادی‌ است. البته‌ مراد من‌ از دیانت‌ مفهوم‌ خاص‌ آن‌ است‌ که‌ اخص‌ از معنویت‌ است، مسالک‌ صوفیانه‌ را دین‌ نمی‌نامم، تمدنی‌ که‌ در کمال‌ غفلت‌ آینده‌ حیات‌ آدمی‌ یعنی‌ آخرت، هم‌ و غم‌ آن‌ صِرف‌ دنیاگرایی‌ و دنیاگری‌ است‌ الحادی‌ است، تمدنی‌ که‌ به‌ موازات‌ پرداختن‌ به‌ دنیا (که‌ اگر چنین‌ نبود تمدن‌ نامیده‌ نمی‌شد) – به‌ آخرت‌ نیز ۲می‌پردازد، تمدن‌ دینی‌ است، تمدن‌ دینی، کلان‌ بین، بلند منظر، دور نگر، تعالی‌ اندیش‌ و تکامل‌ بخش‌ است، تمدن‌ دینی‌ در اندیشه‌ سعادت‌ بشر و کمال‌ آدمی‌ است‌ اما انسانمدار نیست، بلکه‌ خدا مدار است، تمدن‌ دینی‌ تواماً‌ دست‌ آورد عشق‌ و عقل‌ است؛ تمدن‌ حاصل‌ از عشق‌ محض‌ صوفیانه‌ است، تمدن‌ حاصل‌ از عقل‌ صرف‌ ملحدانه‌ است. در خصوص‌ تفاوت‌ میان‌ فرهنگ‌ و تمدن‌ شرق‌ و غرب‌ (معاصر) زیبا سروده‌ است‌ متفکر عظیم‌ روزگار ما علامه‌ اقبال‌ لاهوری:

غربیان‌ را زیرکی‌ ساز حیات‌شرقیان‌ را، عشق‌ راز کائنات‌

زیرکی‌ از عشق‌ گردد حق‌ شناس‌ کار عشق‌ از زیرکی‌ محکم‌ اساس‌

عشق‌ چون‌ با زیرکی‌ همسر شودنقشبند عالم‌ دیگر شود

خیز و نقش‌ عالم‌ دیگر بنه‌ عشق‌ را با زیرکی‌آمیز ده‌

شعله‌ی‌ افرنگیان‌ نم‌ خورده‌ای‌ است‌ چشم‌ شان‌ صاحب‌ نظر، دل‌ مرده‌ای‌ است‌

زخمها خوردند از شمشیر خویش‌ بسمل‌ افتادند چون‌ نخجیر خویش‌

سوز و مستی‌ را مجو از تاکشان‌ عصر دیگر نیست‌ در افلاکشان‌

زندگی‌ را سوز و ساز از نار توست‌عالم‌ نو آفریدن‌ کار توست‌

تمدن‌ صوفیانه‌ و تمدن‌ ملحدانه، تمدن‌ تکبال‌ است، لهذا پرواز با آنها میسور نیست، بلکه‌ تصور تمدن‌ صوفیانه‌ – که‌ یک‌ تعبیر متناقض‌ نماست‌ – دشوار است.

دین‌ حد و رسم‌ و حدود و رسوم‌ مشخصی‌ دارد برای‌ تعیین‌ هویت‌ تمدنها آنها را باید با دین‌ سنجید، دینی‌ و غیر دینی‌ بودن‌ تمدن‌ها نسبی‌ است، یعنی‌ یک‌ تمدن‌ به‌ هر اندازه‌ در زیر ساخت‌های‌ معرفت‌شناختی‌ و هستی‌شناختی‌ و هستمندشناختی‌ خود از دین‌ متاثرتر، و در روساخت‌ها و رویه‌ها به‌ دین‌ شبیه‌تر باشد به‌ همان‌ میزان‌ دینی‌تر است، و به‌ هر میزان‌ در مبانی‌ و بناها از دین‌ دورتر باشد به‌ همان‌ اندازه‌ غیر دینی‌تر خواهد بود.

تمدن‌ سکولار دنیامدار و تمدن‌ الحادی‌ انسانمدار است، امانیسم‌ انسان‌ را تا حد‌ بت‌ فرو می‌کاهد، ربانی‌گرایی‌ و الهی‌ اندیشی‌ آدمی‌ را تا مرز خدایی‌ فرا می‌برد. تمدن‌ الهی‌ و تمدن‌ الحادی‌ از جهات‌ گوناگون‌ با هم‌ متفاوتند: از حیث‌ مبادی‌ و مبانی، از جهت‌ اهداف‌ اغراض، از نظر روش‌ها و شیوه‌ها، از لحاظ‌ نتایج‌ و حواصل.

کاستوپولوس: تمدن‌ خداناباور یا دنیوی‌ در کار نیست، اهمیتی‌ ندارد اگر دین‌ در ارکان‌ نهادهای‌ دولتی‌ ممنوع‌ باشد. آزادی‌ دین، همانند تسامح‌ دینی‌ پایه‌ و اساس‌ دموکراسی‌ واقعی‌ است.

قبسات: اکنون‌ اگر اجازه‌ بفرمائید اندکی‌ به‌ بحث‌ پیرامون‌ پرچالش‌ترین‌ پرسش‌ معاصر در خصوص‌ تمدنها، بپردازیم. از نظر شما رابطه‌ تمدنها با هم‌ چگونه‌ است، تعارض‌ و برخورد؟ یا تعامل‌ و گفت‌وگو؟

رشاد: این‌ سوال‌ در عین‌ اینکه‌ امروز از شایع‌ترین‌ مسأله‌های‌ روزگار ما شده‌ است، از جمله‌ مبهم‌ترین‌ پرسش‌ها نیز می‌باشد زیرا پیرامون‌ آن‌ پرسش‌ها و ابهامات‌ بسیاری‌ وجود دارد که‌ هر یک‌ پاسخ‌ روشن‌ طلب‌ می‌کند: تمدن‌ چیست؟ تفاوت‌ آن‌ با مقولات‌ همگن‌ و همجوار همچون‌ فرهنگ، صنعت‌ و… چیست؟ وقتی‌ سخن‌ از تعامل‌ یا تقابل‌ تمدنها در میان‌ است‌ منظور مطلق‌ تمدنها است‌ یا مصداقهای‌ مشخصی‌ مورد نظر می‌باشد؟ آیا امروز تمدن‌ تک‌ مصداق‌ است‌ یا داراییها و دانستنیهای‌ سایر ملل‌ و مناطق‌ جهان‌ (جز غرب) را نیز می‌توان‌ تمدن‌ نامید؟مراد از تعامل‌ و تقابل‌ چیست؟ و آیا سؤ‌ال‌ از مقام‌ ثبوت‌ است‌ یا اثبات؟ به‌ چه‌ روشی‌ باید به‌ بررسی‌ مسأله‌ پرداخت؟ آیا غرض‌ هواداران‌ تنازع‌ و تفاهم‌ توصیف‌ است‌ یا توصیه: ۱) توصیف‌ فلسفی‌ و انتزاعی‌ محض‌ یا ۲) توصیف‌ واقعگرایانه‌ و متکی‌ به‌ شواهد تاریخی‌ و اجتماعی؟ اگر مراد توصیه‌ است، آیا نوعی‌ تجویز ایدئولوژیک‌ از سوی‌ فیلسوفان‌ به‌ سیاستمداران‌ است‌ یا یک‌ آرزوی‌ نیک‌ خواهانه‌ یا بدخواهانه‌ از سوی‌ بشر دوستان‌ یا جنگ‌ افروزان؟ اگر تمدن‌ امروز تک‌ مصداق‌ نیست‌ تقابل‌ یا تعامل‌ میان‌ کدام‌ تمدن‌ با کدام‌ تمدن‌ مورد نظر است؟ تعارض‌ در کدام‌ شرائط‌ محتمل‌ است، تعامل‌ در کدام‌ وضعیت‌ ممکن؟ آیا تمدنها خود به‌ خود مقتضی‌ همگرایی‌ یا واگرایی‌اند یا این‌ اصحاب‌ تمدنها هستند که‌ با هم‌ سازگاری‌ یا ناسازگاری‌ می‌کنند؟ به‌ تعبیر دیگر تمدنها بالذات‌ با هم‌ متعارض‌ یا متساعدند یا اغراض‌ و آمال‌ انسانها و بلوکهای‌ بشری‌ علت‌ یا دلیل‌ یکی‌ از دوگمانه‌ است؟ اصولاً‌ توصیه‌ یا توصیف‌ به‌ هر یک‌ از آن‌ دو فرضیه، برآمده‌ از علل‌ است‌ یا بر ساخته‌ بر دلائل؟ نمادها و نمایندگان‌ تمدنها (برای‌ گفت‌وگو یا معارضه) کیانند؟ آیا فیلسوفان‌ و متفکرانند یا هنرمندان‌ و ادیبان؟ سیاستمداران‌ و زمامدارانند یا طبقه‌یی‌ دیگر از نخبگان‌ یا توده؟ چه‌ کسی‌ باید یا می‌تواند در این‌ مقوله‌ تصمیم‌ بگیرد، آیا این‌ مساله‌ تصمیم‌پذیر است؟ اگر تقابل‌ روی‌ دهد چگونه‌ و چرا، کی‌ و کجا؟ و همچنین‌ اگر تعامل… اهداف‌ و آثار، موضوعات‌ و عرصه‌ها، استطاعت‌ها و استعدادها، لوازم‌ و ابزارها، قواعد و شرایط، شیوه‌ها و معیارها (در یک‌ کلمه‌ «منطق‌ گفت‌ وگو») چیست؟ سر‌ اقبال‌ سازمان‌ ملل‌ – که‌ عالی‌ترین‌ مجمع‌ سیاستمداران‌ و احیاناً‌ سیاست‌بازارن‌ عالم‌ است‌ – به‌ دیدگاه‌ تفاهم‌ و تعامل‌ کدام‌ است؟… و دهها پرسه‌ و گویه‌ دیگر از این‌ است، مسائلی‌ هستند که‌ باید پاسخ‌ بیابند تا کلان‌ مسأله‌ ما یعنی: «نسبت‌ تمدنها نسبت‌ تفاهم‌ است‌ یا تعارض؟» پاسخ‌ روشن‌ بیابد، بنده‌ طی‌ دو سخنرانی‌ یکی‌ تحت‌ عنوان‌ «اهداف‌ و آثار گفت‌ و گوی‌ تمدنی‌ و فرهنگی»، دیگری‌ با عنوان‌ «منطق‌ گفت‌وگوی‌ تمدنی» در حد بضاعت‌ ناچیزم‌ گوشه‌ هایی‌ از مساله‌ را تبیین‌ کرده‌ام، به‌ هر حال‌ ابهام‌ها بسیار متنوع‌ است‌ و پرسش‌ها بسیار متکثر، به‌ نظر می‌رسد برای‌ برخی‌ از سیاستمداران‌ معاصر که‌ تنها به‌ اقتضای‌ مسئولیت‌ سیاسی‌ خود و همچنین‌ سیاسی‌ شدن‌ این‌ مسأله‌ (البته‌ باید گفت: متاسفانه)، لاجرم‌ در یکی‌ از دو جبهه‌ قرار گرفته‌ و اظهار نظر و عرض‌ اندام‌ می‌کنند. برخی‌ از این‌ سؤ‌الات‌ حتا مطرح‌ نیست‌ تا چه‌ رسد به‌ علم‌ به‌ پاسخ‌ آن‌ها! یک‌ نشست‌ در حد جلسه‌ حاضر نیز قطعا گنجایش‌ طرح‌ و تبیین‌ این‌ مسائل‌ را ندارد و جمع‌ کوچک‌ ما نیز به‌ تمام‌ و کمال‌ قادر به‌ پاسخ‌گویی‌ به‌ اینهمه‌ پرسش‌ نخواهد بود، و این‌ امر مجالی‌ فراخ‌ و میدانی‌ فراخور می‌طلبد تا تبیینی‌ در خور پیدا کند. اما اجمالاً‌ عرض‌ می‌کنم‌ که‌ در باب‌ مناسبات‌ تمدنها و فرهنگها، وجوه‌ مختلفی‌ قابل‌ فرض‌ است، کما اینکه‌ به‌ دلیل‌ دخالت‌ متغیرهای‌ بیشمار در هویت‌ تمدنها، و نسبت‌ هر تمدن‌ با دیگری، تحقق‌ هر فرض‌ تنها بین‌ برخی‌ با برخی‌ دیگر (نه‌ همه‌ تمدنها) ممکن‌ است‌ و کما اینکه‌ میان‌ هر تمدن‌ با تمدن‌ دیگر تنها می‌تواند برخی‌ از فروض‌ (نه‌ همه‌ آنها) روی‌ دهد. بنده‌ در مقاله‌یی‌ برای‌ ارائه‌ در کنفرانس‌ آینده‌ ادیان‌ در ژنو در سال‌ ۱۹۹۹، وجوه‌ قابل‌ فرض‌ در خصوص‌ نسبت‌ و رابطه‌ تمدنها و ادیان‌ با هم‌ تبیینی‌ کرده‌ام‌ که‌ همان‌ تبیین‌ را اینجا نیز تقدیم‌ می‌کنم: میان‌ تمدنها ممکن‌ است‌ نسبت‌ «تباین» و بیگانگی‌ حاکم‌ باشد، یعنی: تمدنها دستگاهها و مجموعه‌هایی‌ قیاس‌ ناپذیری‌ باشند که‌ از هرگونه‌ تاثیر و تاثر نسبت‌ به‌ همدیگر تهی‌ باشند. هر تمدنی‌ منظومه‌یی‌ باشد در درون‌ خود (به‌ اعتبار تناسب‌ اجزأ) پیوسته‌ و منسجم، اما در برون‌ (در مقایسه‌ با سایر تمدنها) غیر مماس‌ و غیر مرتبط‌ و از هم‌ گسسته. چنانکه‌ ممکن‌ است‌ تمدنها (همه‌ با هم‌ یا برخی‌ با برخی‌ دیگر) مماس‌ و مرتبط‌ باشند. تماس‌ و ترابط‌ نیز می‌تواند واگرایانه‌ و تقابلی‌ (منفی) باشد، می‌تواند همگرایانه‌ و تمایلی‌ (مثبت) باشد. کما اینکه‌ نسبت‌ تقابل‌ نیز می‌تواند همراه‌ با فرایندی‌ پیوسته‌ در تنازع‌ بوده‌ و در نتیجه‌ به‌ «تباعد» فزاینده‌ی‌ تمدنها بیانجامد، و می‌تواند به‌ تجزیه‌ و زوال‌ و در نتیجه، به‌ «تساقط» هر دو تمدن‌ یا «تغلب» یکی‌ (مثلاً‌ تمدن‌ جوان‌تر و پویاتر، یا پربنیه‌تر و قدرتمندتر) بر دیگری‌ منتهی‌ گردد. چنانکه‌ رابطه‌ی‌ همگرایانه‌ نیز بر اثر تعامل‌ و تکافل‌ تمدن‌ها، به‌ تکامل‌ متوازی‌ دو تمدن‌ بیانجامد یا به‌ ادغام‌ و تداوم‌ آنها در قالب‌ تولد تمدنی‌ جدیدمنجرشود.به‌اختصار می‌توان‌ وجوه‌ مختلف‌ نسبت‌ و مناسبات‌ تمدنها را، به‌ صورت‌ زیر نمودار ساخت:

 

 

 

‌ ‌وجوه‌ نسبت‌ و مناسبات‌ تمدنها

 

تباین‌ و عدم‌ تماس‌ ‌ترابط‌ و تماس‌

 

‌ ‌تقابل‌ و تنازع‌ ‌تمایل‌ و تعامل‌

 

تباعد‌ ‌‌ ‌تساقط‌ یا تغلب‌ ‌‌ ‌تداوم‌ و تکامل‌ ‌‌ ‌تبدل‌ و توالد

 

ساموئل‌ هانتینگون‌ نظریه‌پرداز معاصر تمدنی، در تبیین‌ نظریه‌ی‌ «جدال‌ تمدنها» مدعی‌ است: «این‌ تضاد [میان‌ اسلام‌ و غرب] توسط‌ مورخان‌ مورد بحث‌ قرار گرفته‌ و به‌ نظر من‌ ریشه‌های‌ این‌ امر به‌ طبیعت‌ این‌ دو تمدن‌ و دین‌ باز می‌گردد و ماهیت‌ اصلی‌ روابط‌ مسلمانان‌ و مسیحیان‌ را تشکیل‌ می‌دهد» اما به‌ نظر من‌ تصمیم‌ اصحاب‌ تمدنها و ادیان‌ تعیین‌ کننده‌تر از ماهیت‌ تمدنها و دین‌هاست، اما در هر حال‌ چنانکه‌ عرض‌ شد پرسش‌ محدد باید تا پاسخ‌ معین‌ یابد.

موتچوپولوس: مبانیی‌ که‌ در ورای‌ مسئله‌ برخورد تمدن‌ها وجود دارد مبانی‌ ایدئولوژیک‌ است‌ نه‌ فلسفی‌ و معرفت‌شناختی‌ و برعکس‌ مبانیی‌ که‌ در مسئله‌ گفت‌وگوی‌ تمدنها وجود دارد کاملاً‌ فلسفی‌ و معرفت‌شناختی‌ است‌ چرا که‌ در ورای‌ مبانی‌ ایدئولوژیکی‌ که‌ در بردارنده‌ نظریه‌ تعارض‌ یا برخورد تمدن‌هاست‌ یک‌ مفهوم‌ جزمی‌ و دگماتیسم‌ را ارایه‌ می‌کند و گفتگوی‌ تمدنها ذاتاً‌ فلسفی‌ است‌ چون‌ یک‌ برداشت‌ کاملاً‌ فلسفی‌ است، چرا که‌ در گفتگو ما تلاش‌ نمی‌کنیم‌ که‌ ضدیت‌ و مخالفت‌ با طرف‌ مقابلمان‌ برقرار کنیم‌ بلکه‌ می‌کوشیم‌ تا با مشورت‌ با طرف‌ مقابل‌ به‌ نکات‌ و واقعیتهای‌ تازه‌ای‌ دست‌ پیدا کنیم. اگر چه‌ برخی‌ بر این‌ باورند که‌ فرهنگ‌های‌ غیرغربی‌ نباید از بین‌ برود اما آن‌ها این‌ شعار را می‌دهند که‌ فرهنگ‌ غربی‌ بهتر است. و این‌ تشبیه‌ که‌ می‌کنند نظام‌ ایدئولوژیک‌ را مانند دست‌کشی‌ است‌ که‌ به‌ دستان‌ زشت‌ و زمخت‌ در زیر خودش‌ پنهان‌ می‌کند و وانمود می‌کند که‌ زیباست‌ و تئوری‌ برخورد تمدنها سلطه‌ فرهنگی‌ خودش‌ را بر سلطه‌ فرهنگی‌ فرهنگ‌ غربی‌ را دارد دم‌ می‌زند در حالیکه‌ گفتگوی‌ تمدنها کاملاً‌ مفهوم‌ دمکراتیک‌ دارد و در مفهوم‌ گفتگوی‌ تمدنها وام‌گیری‌ و وام‌دهی‌ در آن‌ نهفته‌ است، بعضی‌ از عناصر را می‌شود وام‌ گرفت‌ و برخی‌ از عناصر را می‌شود وام‌ داد.

از آنجا که‌ به‌ اصطلاح‌ جهان‌ شمولی‌globalism در صدد این‌ است‌ که‌ بر جهان‌ صرفاً‌ یک‌ الگوی‌ تمدنی‌ را تحمیل‌ کند و در نتیجه‌ ابعاد وجود آدمی‌ را به‌ یک‌ بعد کاهش‌ می‌دهد، ولی‌ تکثر فرهنگها چند بعدی‌ بودن‌ او را؛ یعنی‌ دارایی‌ استثنایی‌ معنوی‌ او را تضمین‌ می‌کند. بدین‌ علت‌ است‌ که‌ گفتگو میان‌ فرهنگها امروز ضرورت‌ می‌یابد، چرا که‌ رشد دارایی‌ فرهنگی‌ هر جامعه‌ مجز‌ا را از طریق‌ نفوذ عناصر جدید، و جذب‌ و تحلیل‌ بعدی‌ این‌ عناصر تضمین‌ می‌کند که‌ فهم‌ آن‌ را از فرهنگهای‌ بیگانه‌ مشارکت‌اش‌ با آنها آسان‌ می‌سازد و جان‌ تازه‌ می‌بخشد و بدین‌سان، نوع‌ بشر را بی‌آنکه‌ در دام‌ خطر فقر معنوی‌ گرفتار آید متحد می‌سازد.

کاستوپولوس: در جهان‌ غرب‌ سخن‌ بسیاری‌ در باب‌ «برخورد تمدنها» گفته‌ شده‌ است، چرا که‌ غرب‌ تمایل‌ به‌ انکار خدا به‌ هر شکلی‌ دارد و به‌ ثروت‌ زمینی‌ و تکنولوژی‌ برتر ایمان‌ دارد که‌ بی‌شک‌ به‌ بن‌بستی‌ فرهنگی‌ معنوی‌ و به‌ جاده‌ای‌ بن‌بست‌ منتهی‌ می‌شود.

 

در جهان‌ اسلام‌ تلاشها و کشمکشهای‌ بسیاری‌ صورت‌ گرفته‌ است‌ که‌ درصدد فهم‌ راز «توفیق» غرب‌ بوده‌اند. این‌ نکته‌ نیازی‌ به‌ توضیح‌ ندارد که‌ تفاوت‌ عمیقی‌ میان‌ مدرن‌سازی‌Modernizing جوامع‌ شرقی‌ و غربی‌ کردن‌ Westernizing این‌ جوامع‌ است. برای‌ جهان‌ شرق‌ بازگشت‌ به‌ اسلام‌ اصیل‌ و فرهنگ‌اش‌ به‌ دور از افراط‌ و تفریطها گامی‌ ضروری‌ است. از این‌ رو، امروزه‌ گفتگو ضرورت‌ دارد؛ نمی‌توانیم‌ بدون‌ گفتگو پیشرفتی‌ داشته‌ باشیم، چرا که‌ گفتگو مبادله‌ افکار و عقاید است. اندیشه‌ تابناک‌ شما در باب‌ «دیالوگ‌ تمدنها» نیاز فعلی‌ به‌ توافق‌ و همدلی‌ را نشان‌ می‌دهد. شما ایرانیان‌ و ما اهل‌ یونان‌ بی‌شک‌ می‌توانیم‌ در مقام‌ صاحبان‌ دو تمدن‌ بزرگ‌ مدعیاتی‌ را تصدیق‌ نماییم. ما مستحق‌ این‌ گفتگو هستیم‌ و اهمیتی‌ ندارد که‌ برخی‌ از مردم‌ غرب‌ واکنش‌ مثبتی‌ به‌ تقاضای‌ شما و ما از خود نشان‌ ندهند.

تمدنهای‌ بزرگی‌ به‌ منصه‌ ظهور رسیده‌اند و بخاطر عدم‌ تناسب‌ آنها در انطباق‌ با نیازهای‌ بشری‌ برای‌ مدتی‌ طولانی‌ از روی‌ زمین‌ محو گشته‌اند. این‌ تمدنها تمدنهایی‌ از دست‌ رفته‌اند با مردمانی‌ که‌ عمیقاً‌ مانند ما سرمست‌ از زندگی‌ بوده‌اند. اما تمدن‌ شما همچون‌ تمدن‌ ما از دست‌ نرفته‌ است.

خوب‌ است‌ از زیر بار مسئولیت‌ ساختن‌ جهانی‌ که‌ به‌ تمدن‌ والا و خاستگاههای‌ معنوی‌اش‌ ایمان‌ دارد شانه‌ خالی‌ کنیم. چرا که‌ این‌ وظیفه‌ای‌ سترگ‌ است‌ که‌ سالهای‌ آینده‌ باید درباره‌ آن‌ کار کنیم.

قبسات: مبانی‌ معرفتی‌ و فلسفی‌ هر یک‌ از فرضهای‌ تنازع‌ و تفاهم‌ کدام‌ است؟ پروفسور کاستوپولوس‌ شما بفرمایید.

کاستوپولوس: این‌ نکته‌ به‌ خوبی‌ روشن‌ است‌ که‌ معرفت‌شناسی‌ بخشی‌ از فلسفه‌ است‌ که‌ در باره‌ سرشت‌ منشأ معرفت‌ به‌ تحقیق‌ می‌پردازد؛ و به‌ عبارت‌ دیگر، نظریه‌ سرشت‌ معرفت‌ (از واژه‌ یونانی‌epidthmh به‌ معنای‌ معرفت‌ و فهم) است. همه‌ پاسخهای‌ من‌ بر معرفت‌ مبتنی‌ است‌ و چیزی‌ خیالی‌ در میان‌ آنها در کار نیست‌ این‌ یکی‌ از اصولی‌ است‌ که‌ به‌ من‌ حق‌ حُسن‌ تلقی‌ از این‌ «دیالوگ‌ تمدنها» را می‌دهد.

باید تشکر خود را از اینکه‌ مرا به‌ ارتباط‌ با خوانندگان‌ مجله‌ی‌ خودتان‌ فراخواندید اعلام‌ بدارم. مجله‌ قبسات‌ محل‌ تبادل‌ نظر پیش‌تازی‌ است‌ که‌ به‌ این‌ گفتگو تا حد زیادی‌ کمک‌ خواهد رساند.

رشاد: هر یک‌ از دو دیدگاه‌ می‌تواند با شواهد و علل‌ تاریخی‌ فرهنگی‌ و دلائل‌ و براهین‌ فلسفی‌ معرفتی‌ پشتیبانی‌ شود، اما آنچه‌ انکارپذیر نیست‌ این‌ است‌ که‌ اگر این‌ مساله‌ به‌ عهده‌ سیاستمداران‌ بیافتد (از آن‌ جهت‌ که‌ در عالم‌ سیاست، دو چیز وجود ندارد: «محال» و «ثابت»، در عرصه‌ سیاست‌ هر چیز ممکن‌ و همه‌ چیز متغیر است) هرگز هیچ‌ مسأله‌یی‌ پیش‌بینی‌پذیر نیست! زیرا در عالم‌ سیاستمداران، مبانی‌ فلسفی‌ و معرفتی‌ نیستند که‌ سرنوشت‌ نگارند بلکه‌ این‌ امیال‌ و اغراض‌ سیاست‌بازان‌اند که‌ فرجامگذارند! و اصولاً‌ در این‌ وادی‌ متغیرها بسیارند و مغیرها بیشمار. اما اگر این‌ مهم‌ به‌ متفکران‌ وانهاده‌ شود می‌توان‌ از سهم‌ مبانی‌ فلسفی‌ سخن‌ گفت‌ و از آینده‌ متحمل.

بنده‌ هم‌ با نظر پرفسور موتچوپولوس‌ که‌ آنچه‌ به‌ عنوان‌ نظریه‌ برخورد تمدنها مطرح‌ شده‌ بیش‌ از آن‌ که‌ مبتنی‌ بر مبانی‌ و دلائل‌ فلسفی‌ باشد، متکی‌ بر علل‌ و اجتماعی، تاریخی‌ و برساخته‌ آمال‌ سیاسی‌ است. اما می‌شود برای‌ این‌ نظریه‌ هم‌ از میان‌ مکاتب‌ غربی، مبانی‌ فلسفی‌ و معرفتی‌ و انسان‌شناختی‌ و جامعه‌شناختی‌ دست‌ و پا کرد، از باب‌ نمونه‌ آن‌ فلسفه‌ و مکتب‌ انسان‌شناختی‌که‌ به‌ انسان‌ بدبینانه‌ می‌نگرد و انسان‌ را گرگ‌ انسان‌ می‌پندارد و انسان‌ را ذاتاً‌ اهل‌ خشونت‌ و تجاوز و تعدی‌ به‌ هم‌ نوع‌ خود تلقی‌ می‌کند می‌تواند مبنای‌ فلسفی‌ برخورد تمدنها و فرهنگ‌ها، انسان‌ها و جامعه‌ها تلقی‌ شود! کما اینکه‌ تعارض‌ ماهوی‌ دو تمدن‌ (مثلا الهی‌ بودن‌ یکی‌ و الحادی‌ بودن‌ دیگری) نیز می‌تواند توجیه‌ دیگری‌ برای‌ امکان‌ تنازع‌ تمدنها بشمار آید، همچنین‌ به‌ مبنای‌ فلسفی‌ دیگر نیز می‌توان‌ اشاره‌ کرد که‌ ایشان‌ هم‌ به‌ یک‌ معنا اشاره‌ کردند و آن‌ دگم‌اندیشی‌ و عدم‌ اعتراف‌ به‌ امکان‌ حقانیت‌دیگری، یا مشارکت‌ او در حقانیت‌ است، این‌ هم‌ می‌توان‌ یک‌ مبنای‌ معرفت‌شناختی‌ به‌ شمار آید. به‌ هر حال:لازمه‌ بعضی‌ از نظریه‌های‌ فلسفی، معرفتی‌ و جامعه‌شناختی، انسان‌شناختی‌ معاصر، برخورد تمدنها و جوامع‌ خواهد بود، ولی‌ به‌ نظر می‌رسد: در پس‌ این‌ نظریه‌ که‌ از ناحیه‌ یک‌ امریکایی‌ مطرح‌ شده، علل‌ سیاسی‌ و تاریخی‌ نهفته‌ است. آمریکاییها از مطرح‌ کردن‌ تعارض‌ و تنازع‌ تمدنها (با توجه‌ به‌ این‌ که‌ تصور می‌کنند تمدن‌ و فرهنگ‌ آن‌ها تمدن‌ زنده‌ و فعال‌ و قوی‌تر است،) غرضشان‌ این‌ نیست‌ که‌ بگویند تمدنها به‌ اقتضا دلائل‌ فلسفی، لاجرم‌ باهم‌ برخورد می‌کنند، مقصودشان‌ این‌ است‌ که‌ ما باید با فرهنگهای‌ دیگر برخورد کنیم‌ و تمدنهای‌ دیگر را ببلعیم، فرهنگ‌ ما باید همه‌ فرهنگها را از عرصه‌ی‌ ادبیات‌ انسانی‌ بزداید. یک‌ زبانزد ضرب‌المثل‌ ایرانی‌ می‌گوید: «در دعوا حلوا پخش‌ نمی‌کنند»، وقتی‌ گفتیم‌ تنازع‌ و جنگ، قهراً‌ هر کس‌ در صدد نابودی‌ دیگری‌ برخواهد آمد و طبعاً‌ آن‌ که‌ قوی‌تر است‌ سایرین‌ ار نابود خواهد کرد. امروز تمدن‌ امریکایی‌ و فرهنگ‌ غربی‌ فرهنگ‌ مسلط‌ و تمدن‌ غالب‌ محسوب‌ می‌شود بالطبع‌ احساس‌ می‌کند که‌ به‌ نفع‌ اوست‌ که‌ جانبدار تعارض‌ تمدنها باشد تا از این‌ رهگذر بتواند بهانه‌یی‌ به‌ چنگ‌ آورد برای‌ برچیدن‌ و بلعیدن‌ دیگر تمدنها. به‌ معنای‌ دیگر نظریه‌ برخورد تمدنها بیش‌ از آن‌ که‌ یک‌ نظریه‌ توصیفی‌ باشد یک‌ نسخه‌ تجویزی‌ است، یعنی‌ هانتینگتون‌ نمی‌خواهد بگوید که‌ واقعیت‌ امر چنین‌ است، بلکه‌ او واقعیت‌ را چنین‌ آرزو می‌کند! به‌ سیاستمداران‌ امریکایی‌ خط‌ می‌دهد و می‌گوید شما وارد صحنه‌ تنازع‌ شوید و به‌ تعارض‌ بپردازید و با اعمال‌ قدرت، دیگر تمدنها و فرهنگ‌ها را برچینید، کما اینکه‌ امروز مسأله‌ تعارض‌ و تهاجم‌ فرهنگ‌ مسلط، مشکل‌ فقط‌ دنیای‌ اسلام‌ یا شرق‌ نیست، بلکه‌ اروپا در مقابل‌ امریکا احساس‌ ضعف‌ و خطر می‌کند، کشورهای‌ درجه‌ دوم‌ اروپایی‌ در قبال‌ کشورهای‌ دست‌ اول‌ اروپایی‌ احساس‌ می‌کنند که‌ در معرض‌ تهاجم‌ هستند.

قبسات: از یکایک‌ استادان‌ محترم‌ بخاطر طرح‌ نظرات‌ خود و ارائه‌ پاسخ‌های‌ ارزشمند در قبال‌ پرسشهای‌ قبسات‌ سپاسگزاریم.

 

پی‌نوشتها

۱- بنگرید به: کتاب‌ مقدس، متن‌ ۲۲ و ۲۱٫ و نیز بنگرید به: لوقا ۲۵-۲۶ و ۲۰ و نیز: پطرس‌ ۱۱-۱۷ و ۲٫

– پرفسور موتچوپولوس، فارغ‌التحصیل‌ رشته‌ ادبیات‌ دانشگاه‌ پاریس‌ می‌باشند که‌ سالها در دانشگاه‌ آتن‌ به‌ تدریس‌ مشغول‌ بود. و در سال‌ ۱۹۷۷ به‌ ریاست‌ دانشگاه‌ آتن‌ برگزیده‌ شد، وی‌ همچنین‌ عضو دائمی‌ بسیاری‌ از آکادمی‌های‌ بین‌المللی‌ و جوامع‌ فلسفی‌ جهان‌ می‌باشد، و در حال‌ حاضر هم‌ رئیس‌ جامعه‌ یونانی‌ مطالعات‌ فلسفه‌ و مسئولیت‌ دو نشریه‌ «دیوتیما» و «سیر فلسفه» که‌ هر دو به‌ مباحث‌ فلسفی‌ می‌پردازند را به‌عهده‌ دارد وی‌ صاحب‌ تألیفات‌ ارزنده‌ای‌ در حوزه‌ مباحث‌ فلسفی، فلسفه‌ هنر و تاریخ‌ فلسفه‌ می‌باشند.

– پرفسور دلی‌ کاستوپولوس‌ تحصیلات‌ خود را از سال‌ ۱۶۴۷ در دانشگاه‌ آتن‌ در رشته‌ الهیات‌ شروع‌ و در سال‌ ۱۹۶۶ در دانشگاه‌ مونیخ‌ به‌ پایان‌ رساندند و همزمان‌ به‌ عنوان‌ استاد الهیات‌ به‌ تدریس‌ مشغول‌ شدند. وی‌ در سال‌ ۱۹۹۷ به‌ خاطر تحقیق‌ در زمینه‌ «رمز الهیات» مورد تشویق‌ دانشگاه‌ آتن‌ قرار گرفته‌ و همچنین‌ در سال‌ ۱۹۸۷ به‌ خاطر تألیف‌ کتاب‌ «ارتدکس‌ مبارزه‌طلبی‌ عصر حاضر» برنده‌ جایزه‌ و از طرف‌ اسقف‌ اعظم‌ اسکندریه‌ و اورشلیم‌ نشان‌ افتخار دریافت‌ نمودند.

ایشان‌ کتب‌ و مقالات‌ متعددی‌ تألیف‌ کرده‌اند که‌ از آن‌ جمله‌اند: اعتقادات‌ و تفکرات‌ ارسطو، تجهیز به‌ اخلاق‌ ذاتی‌ و طبیعی، فرزندان‌ بین‌ انسانیت‌ و تکنولوژی، ارتدکس‌ امروز، معجزه‌ تئوری‌ علمی‌ الهیات‌ و…

‌نظریه‌ی‌ زمامدارگماری‌ توده‌یی‌ ‌و منطق‌ استنباط‌: یا نقد نظریه‌ی انتخابی‌بودن ولی امر

برخی‌ «مشروعیت‌ و استحقاق» را ناشی‌ از اراده‌ی‌ الهی‌ و نصب‌ از ناحیه‌ی‌ معصوم‌ می‌دانند. این‌ نظرگاه‌ به‌ این‌ بیان‌ تقریر می‌شود که: خدا خالق‌ هستی‌ و از جمله‌ انسان‌ است، پس‌ همو نیز مالک‌ انسان‌ و جهان‌ است، پس‌ ملک‌ و فرمانروای‌ حقیقی‌ هستی‌ نیز او است‌ و مردان‌ آسمانی، خلیفه‌گان‌ آفریدگار و فرمانروای‌ هستی‌اند که‌ تولیت‌ امر جامعه‌ و تصدی‌ اجرأ احکام‌ الهی‌ رابر عهده‌ دارند. در غیاب‌ رهبران‌ آسمانی‌ (معصوم) نیز عالمان‌ دین‌شناس‌ دادورز پرهیزگار و توانا به‌ نیابت، (به‌ جعل‌ و نصب) از سوی‌ آنان، امر حکومت‌ را تولیت‌ و تصدی‌ می‌کنند. مردم‌ نیز، با تشخیص‌ مصداق‌ فقیه‌ منصوب‌ و حمایت‌ و اطاعت‌ از او، اعمال‌ ولایت‌ و اجرأی حدود الهی‌ را ممکن‌ می‌سازند. این‌ دیدگاه‌ به‌ «نظریه‌ی‌ انتصاب‌ عام‌ الهی‌ فقها» نامبردار است.


 

در قبال‌ پرسش‌ از «منشأ مشروعیت» حکومت‌ دینی، و «مبدأ جواز یا استحقاق‌ حکمرانی‌ زمامدار» اسلامی‌ در غیبت‌ رهبری‌ معصوم، دو پاسخ، در میان‌ ارباب‌ نظر و اصحاب‌ سیاست‌ در روزگار ما مطرح‌ است:

۱٫ برخی‌ «مشروعیت‌ و استحقاق» را ناشی‌ از اراده‌ی‌ الهی‌ و نصب‌ از ناحیه‌ی‌ معصوم‌ می‌دانند. این‌ نظرگاه‌ به‌ این‌ بیان‌ تقریر می‌شود که: خدا خالق‌ هستی‌ و از جمله‌ انسان‌ است، پس‌ همو نیز مالک‌ انسان‌ و جهان‌ است، پس‌ ملک‌ و فرمانروای‌ حقیقی‌ هستی‌ نیز او است‌ و مردان‌ آسمانی، خلیفه‌گان‌ آفریدگار و فرمانروای‌ هستی‌اند که‌ تولیت‌ امر جامعه‌ و تصدی‌ اجرأ احکام‌ الهی‌ رابر عهده‌ دارند. در غیاب‌ رهبران‌ آسمانی‌ (معصوم) نیز عالمان‌ دین‌شناس‌ دادورز پرهیزگار و توانا به‌ نیابت، (به‌ جعل‌ و نصب) از سوی‌ آنان، امر حکومت‌ را تولیت‌ و تصدی‌ می‌کنند. مردم‌ نیز، با تشخیص‌ مصداق‌ فقیه‌ منصوب‌ و حمایت‌ و اطاعت‌ از او، اعمال‌ ولایت‌ و اجرأ حدود الهی‌ را ممکن‌ می‌سازند. این‌ دیدگاه‌ به‌ «نظریه‌ی‌ انتصاب‌ عام‌ الهی‌ فقها» نامبردار است.

۲٫ برخی‌ دیگر «مشروعیت‌ استحقاق»، را ناشی‌ از اراده‌ی‌ ملت‌ و انتخاب‌ اکثریت‌ مردم‌ می‌دانند. تقریر این‌ دیدگاه‌ بدین‌ شرح‌ است: خدا خالق، پس‌ مالک‌ و پس‌ ملک‌ است. در زمان‌ و مکان‌ حضور معصوم، زمامداری‌ به‌ عهده‌ی‌ اوست، اما در موقعیت‌ غیبت، فقط‌ صفات‌ و شرایط‌ افراد صالح‌ (فقهأ جامع) توسط‌ پیشوایان‌ آسمانی‌ تعیین‌ گردیده، گزینش‌ و برگماری‌ فردی‌ از میان‌ افراد صلاحیتمند، به‌ رأی‌ اکثریت‌ وانهاده‌ شده‌ است، فرد ذی‌صلاح، استحقاق‌ رهبری‌ را از رهگذر انتخاب‌ و انتصاب‌ از سوی‌ توده‌ی‌ مردم‌ تحصیل‌ می‌کند. این‌ دیدگاه‌ به‌ «نظریه‌ی‌ انتخاب‌ مردمی» شهرت‌ یافته‌ است.

عمده‌ی‌ رسالات‌ و مقالاتی‌ که‌ در تقریر نظریه‌ی‌ حکومت، از دو منظر یاد شده، نشر یافته‌ است. مشوش، آشفته‌ و ناپیراسته‌ است، چنانکه‌ گاه‌ در آثار و اظهارات‌ اصحاب‌ هر یک‌ از دو نظر، «مد‌عیات‌ متنافی‌ الاجزأ» و حتا متناقض‌ با مد‌عا، به‌ چشم‌ می‌خورد، و همین‌ نکته‌ نیز دشواریهای‌ بسیاری‌ را در امر ارزیابی‌ نظر گاهها، پدید آورده‌ است.()

از جمله‌ پر حجم‌ترین‌ مکتوباتی‌ که‌ در تبیین‌ «ولایت‌ فقیه‌ و فقه‌ دولت» نشر یافته، مجموعه‌ی‌ سه‌ جلدی‌ «دراسات‌ فی‌ولایه‌ الفقیه‌ وفقه‌ الدوله‌ الاسلامیه» اثر آیت‌الله‌ حسینعلی‌ منتظری‌ نجف‌ آبادی()است.

از آنجا که‌ نویسنده‌ در این‌ نگاشته‌ی‌ پر تتبعِ‌ مبسوط، از «نظریه‌ی‌ انتخاب» و به‌ تعبیر صحیح‌ و صائب، دیدگاه‌ «انتصاب‌ مردمی»، و نگاهه‌ی‌ «زمامدار گماری‌ توده‌یی» جانبداری‌ کرده‌ است، بی‌آنکه‌ چندان‌ قصد رد‌ یک‌ دیدگاه‌ و قبول‌ دیدگاه‌ دیگر در میان‌ باشد. () ما، در این‌ گفتار به‌ ارزیابی‌ گذرای‌ ادله‌ی‌ مطرح‌ شده‌ در این‌ مجموعه، برای‌ اثبات‌ «گمانه‌ی‌ رهبر گماری‌ توده‌یی» و کیفیت‌ استدلال‌ بدانها، از نقطه‌ نظر حدود وفاداری‌ مؤ‌لف‌ به‌ منطق‌ استنباط، و میزان‌ دلالت‌ ادله‌ بر مدعا، می‌پردازیم.

نویسنده‌ی‌ «دراسات‌ …» باب‌ پنجم‌ اثر را که‌ شامل‌ شش‌ فصل‌ مشبع‌ است، به‌ بیان‌ «کیفیت‌ تعیین‌ زمامدار و طرق‌ انعقاد امامت» اختصاص‌ داده‌ است:() در فصل‌ نخست‌ به‌ نقل‌ اقوال‌ فیلسوفان‌ و فقیهان‌ در خصوص‌ «منشأ مشروعیت‌ حکومت» حاکم‌ پرداخته‌ است، در فصل‌ دوم‌ در نقد «نظریه‌ی‌ انتصاب‌ عام‌ الهی» در مقام‌ ثبوت، سخن‌ رانده‌ است. در فصل‌ سوم‌ دلائل‌ نظریه‌ی‌ نصب‌ عام‌ فقیهان‌ را بررسی‌ کرده‌ است، فصل‌ چهارم‌ عهده‌دار بیان‌ ادله‌ و نکاتی‌ است‌ که‌ می‌تواند برای‌ اثبات‌ صحت‌ انعقاد امامت، از رهگذر «انتخاب‌ امت» مورد تمسک‌ قرار گیرد. فصل‌ پنجم‌ باب، حاوی‌ وارسی‌ اخبار بیعت‌ است، و در فصل‌ ششم‌ شانزده‌ نکته‌ی‌ مهم‌ را پیرامون‌ حکومت‌ دینی‌ و ولایت‌ امر» باز گفته‌ است.

مدعیات‌ و محتوای‌ این‌ باب، از وجوه‌ گونه‌گون‌ قابل‌ نقد است:

۱٫ میزان‌ التزام‌ نویسنده‌ به‌ منطق‌ استنباط‌ و متدولوژی‌ اجتهاد.

۲٫ حدود پایبندی‌ نگارنده‌ به‌ قواعد منطق، و انواع‌ مغالطاتی‌ که‌ در تقریر استدلالها روی‌ داده‌ است.

۳٫ تمامیت‌ ادله‌ی‌ اقامه‌ شده‌ از حیث‌ دلالت‌ بر مدعای‌ مؤ‌لف.

۴٫ ناپیراستگی‌ متن، ناسازگاری‌ درونی‌ مدعا و طرح‌ مدعیات‌ متناقض.

۵٫ تفاوت‌ و تهافت‌ فراوان‌ رفتار و گفتار پیشین‌ و پسین‌ و بویژه‌ نوشتارهای‌ اخیر نویسنده‌ با نظرات‌ وی‌ در این‌ کتاب.

چنانکه‌ مذکور افتاد، اینک‌ در این‌ مقاله، ما تنها – و آن‌ هم‌ به‌ نحوی‌ گذرا – از حیث‌ موارد یک‌ و سه، به‌ نقد اثر مزبور می‌پردازیم‌ و نقد فراگیر و مبسوط‌ را به‌ فرصتی‌ دیگر وامی‌گذاریم.

علوم‌ فقهی‌ از دانش‌های‌ گوناگونی‌ مانند «فلسفه‌ی‌ علم‌ فقه»، «فلسفه‌ی‌ احکام»،()«قواعد فقه»، «اصول‌ فقه» و «فقه» سامان‌ یافته‌ است، اصول‌ فقه، عهده‌دار تقریر «منطق‌ استنباط» و متدلوژی‌ اجتهاد می‌باشد. میزان‌ صواب‌ و صحت‌ یا حجیت‌ هر «حکم‌ فقهی»، وابستگی‌ تام‌ دارد به‌ میزان‌ دقت‌ فقیه‌ در کاربرد منطق‌ اجتهاد و فرایند تعریف‌ شده‌ی‌ استنباط‌ حکم؛ هر چند استنباط‌ هر «سنخ» و «فرع» و «مورد» از احکام‌ فقهی، فرایند ویژه‌ای‌ را طی‌ می‌کند – و یا دست‌ کم، روند هر نوع‌ و مورد تفاوتهایی‌ با دیگر انواع‌ و موارد دارد. اما صرفاً‌ برای‌ آشنایی‌ خوانندگان‌ عزیز، نمونه‌ را اینجا به‌ فرایند استنباط‌ یک‌ حکم‌ اشاره‌ می‌کنیم:

۱٫ تعریف‌ موضوع، تبیین‌ مد‌عی، یا تنقیح‌ محل‌ نزاع.

۲٫ تبیین‌ فرضهای‌ محتمل‌ در پاسخ‌ به‌ مساله‌

۳٫ بررسی‌ مقام‌ ثبوت‌

۴٫ شرح‌ پیشینه‌ی‌ تاریخی‌ و طر ح‌ آرأ ماضی‌ و معاصر (موافق، مخالف، تفصیل، تضییق، توسعه) و تقریر و ارزیابی‌ دلائل‌ هر یک.

۵٫ بیان‌ نظریه‌ی‌ مختار و بررسی‌ مقام‌ اثبات‌ بر مبنای‌ رأی‌ مختار.

در بررسی‌ مقام‌ اثبات، هر چند ترتیب‌ یکسانی‌ مورد اتفاق‌ فقیهان‌ نیست، اما نوعاً‌ نخست‌ دلیل‌ یا دلائل‌ عقلی‌ مورد بررسی‌ قرار می‌گیرد، سپس‌ آیات‌ و آنگاه‌ روایات‌ باب‌ و سپس‌ اجماع.

در استناد به‌ هریک‌ از منابع‌ چهارگانه‌ (کتاب، سنت، عقل‌ و اجماع) نکات‌ بسیاری‌ باید مورد توجه‌ قرار گیرد که‌ اینک‌ مجال‌ شرح‌ همه‌ی‌ آنها نیست، اما از آنجا که‌ نویسنده‌ی‌ «دراسات‌ …» به‌ انبوه‌ اخبار برای‌ اثبات‌ مدعای‌ خود در مساله، تمسک‌ جسته‌ است، اینجا به‌ نکات‌ عمده‌ای‌ که‌ در استدلال‌ به‌ روایات‌ باید ملاحظه‌ گردد، اشاره‌ می‌کنیم.

در استدلال‌ به‌ اخبار، موارد زیر باید مورد توجه‌ قرار گیرد.()

۱٫ طرح‌ و بررسی‌ اخبار، به‌ ترتیب‌ میزان‌ وضوح‌ و اتقان‌ صدور و سند و حدود صراحت‌ دلالت.

۲٫ جستجوی‌ ثبت‌ عبارت‌ متن‌ و رجال‌ سند هر خبر، در مجامع‌ روایی‌ و رجالی، جهت‌ اطمینان‌ از تمامیت‌ متن‌ و عدم‌ تقطیع‌ و نیز یافتن‌ نسخه‌ بدلها و شناسایی‌ راویان.

۳٫ برررسی‌ رجال‌ سند خبر، از حیث‌ درجه‌ی‌ وثاقت‌ و تعیین‌ درجه‌ی‌ اعتبار و حجیت‌ حدیث.

۴٫ بررسی‌ شرایط‌ و شأن‌ صدور خبر.

۵٫ بررسی‌ مفردات‌ متن.

۶٫ تطبیق‌ صدر و ذیل‌ خبر و تعیین‌ مدلولات‌ اجمالی‌ آن.

۷٫ فحص‌ از عام‌ و خاص.

۸٫ فحص‌ از مطلق‌ و مقید

۹٫ فحص‌ از معارض، و در صورت‌ وجود معارض، مقایسه‌ و تعیین‌ درجه‌ی‌ مقاومت‌ آن‌ در قبال‌ معارض‌ (قواعد تعادل‌ و تراجیح).

۱۰٫ تعیین‌ میزان‌ حجیت‌ و دلالت‌ خبر.

با توجه‌ به‌ فرایند فوق، ایرادات‌ بسیاری‌ بر طرز استناد نویسنده‌ به‌ روایات‌ وارد است، که‌ ما فهرست‌وار به‌ برخی‌ از آنها اشاره‌ می‌کنیم:

۱٫ روایات‌ مورد استناد، تقطیع‌ و بدون‌ ذکر صدر و ذیل‌ – که‌ در دلالت‌ روایت‌ بسیار مؤ‌ثرند – نقل‌ شده‌ و گاه‌ حذف‌ صدر و ذیل، سبب‌ تغییر معنی‌ حدیث‌ گردیده‌ است!

۲٫ با اینکه‌ اسناد اخبار مورد استناد، مخدوش‌ است، به‌ بهانه‌ی‌ اینکه‌ مستفیضه‌ است‌ و یا از مجموع‌ آنها، تواتر مضمونی‌ حاصل‌ می‌شود»()، از ذکر و بررسی‌ اسناد روایات‌ مورد استناد، خودداری‌ کرده‌ است.

آنگاه‌ از روایات‌ متعدد ضعیف‌ السند، تواتر مضمونی‌ حاصل‌ می‌شود که‌ مدلول‌ واحدی‌ از آنها به‌ دست‌ آید، و آن‌ مدلول‌ نیز عین‌ مد‌عی‌ باشد، چنانکه‌ خواهیم‌ دید روایات‌ نقل‌ شده‌ هرگز مدلول‌ مشترک‌ ندارند، یا اگر قدر مشترکی‌ بتوان‌ از آنها به‌ دست‌ آورد، مدلول‌ آنها منطبق‌ با مدعا نیست.

۳٫ شرایط‌ صدور هیچ‌ یک‌ از اخبار بررسی‌ نشده‌ است، در حالی‌ که‌ توجه‌ به‌ شرایط‌ صدور برخی‌ احادیث‌ مانند روایات‌ بیعت، مدلول‌ دقیق‌ آنها را روشن‌ می‌سازد.

۴٫ نوشته‌ از لحاظ‌ توجه‌ به‌ نکات‌ ششگانه‌ی‌ دیگر نیز بی‌نهایت‌ محروم‌ از دقت‌ و ژرف‌ رسی‌ است، و مولف‌ در ورطه‌ی‌ انواع‌ مغالطات‌ درغلتیده‌ است، به‌ طوری‌ که‌ برخی‌ از ادله، اعم‌ از مد‌عا و برخی‌ دیگر، اخص‌ از آن‌ هستند و برخی‌ هیچ‌ دلالتی‌ بر مدعا ندارند، و برخی‌ نیز منافی‌ مدعای‌ مؤ‌لف‌اند! چنانکه‌ برخی‌ دیگر مصادره‌ به‌ مطلوبند، یعنی: دلیل، عین‌ مد‌عی‌ است‌ و بعضی‌ از ادله‌ نیز ادعای‌ بی‌دلیل‌ یا خلاف‌ واقع‌اند!()

۵٫ اگر دلیل‌ نخست‌ (استدلال‌ عقلی) یا دوم‌ (سیره‌ی‌ عقلأ) وی، صائب‌ و صحیح‌ باشند، اکثر دلائل، تنها موید این‌ دو دلیل‌ و ارشاد به‌ آنها خواهند بود و کمیت‌ دلائل‌ و استدلالها با حجم‌ نزدیک‌ به‌ چهل‌ صفحه، دست‌ آورد علمی‌ قابل‌ اعتنایی‌ نخواهد داشت!

ما اینجا از ایرادات‌ گوناگون‌ صرف‌ نظر کرده، تنها شرح‌ افزونتری‌ در خصوص‌ میزان‌ دلالت‌ و انطباق‌ مدلول‌ ادله‌ی‌ بیست‌ و ششگانه‌ی‌ مجموعه‌ی‌ مزبور عرضه‌ می‌کنیم.

 

مد‌عای‌ مؤ‌لف‌ را می‌توان‌ بدین‌ شرح‌ باز گفت:

۱٫ در باب‌ «منشأ مشروعیت» – به‌ اصطلاحِ‌ سیاسی‌ و نیز به‌ مفهومِ‌ فقهی‌ آن‌ – یکی‌ از دو فرض‌ صحیح‌ است‌ و بس:

۱/۱ – مبدء سیادت‌ و حاکمیت، خداوند متعال‌ است، بی‌آنکه‌ مردم‌ هیچ‌ سهم‌ یا حتا نقشی‌ در «انعقاد امامت» داشته‌ باشند.

۲/-۱ امت‌ تنها مصدر سیادت‌ و سلطه‌ است‌ و، امامت‌ فقط‌ با رأی‌ مردم‌ منعقد می‌شود و هرگز فقیه‌ جامع‌ پیش‌ از انتخاب‌ شدن، اجازه‌ یا استحقاق‌ حکومت‌ ندارد.

۲٫ برای‌ اثبات‌ فرض‌ نخست‌ درباره‌ی‌ پیامبراسلام‌ (ص) و امامان‌ معصوم‌ (ع)، دلائل‌ کافی‌ در دست‌ است؛ اما نصب‌ مستقیم‌ یا غیرمستقیم‌ فقیهان‌ از سوی‌ خدا در مقام‌ ثبوت، تصویر صحیحی() ندارد. در مقام‌ اثبات‌ نیز، ادله‌ی‌ مطرح‌ شده‌ برای‌ احراز ولایت‌ انتصابی، کفایت‌ نمی‌کنند.()

۳٫ صد البته‌ اگر دلائل‌ «انتصاب‌ الهی‌ فقها» کافی‌ بود راه‌ صحیح‌ و صائب، همان‌ فرض‌ نخست‌ می‌بود، اما چنین‌ نیست، پس‌ تنها فرض‌ ممکن‌ و مجاز آن‌ است‌ که‌ توده‌ی‌ مردم‌ به‌ عنوان‌ مصدر سیادت‌ واسطه، با انتخاب‌ خود، به‌ یکی‌ از فقیهان‌ حائز شرایط، تفویض‌ ولایت‌ کنند. رأی‌ توده، منشأ جواز یا استحقاق‌ سلطه‌ و تصرف‌ برای‌ فقیه‌ است.() نویسنده‌ی‌ دراسات‌ در فصل‌ چهارم‌ و پنجم، بیست‌ و شش‌ دلیل‌ بر مدعای‌ خود اقامه‌ کرده‌ است.()

 

اکنون‌ ارزیابی‌ میزان‌ دلالت‌ دلائل‌ بیست‌ و ششگانه:

یک‌ – برخی‌ از ادله‌ی‌ ادعایی، اعم‌ از مدعای‌ مؤ‌لفند (مانند دلائل: هشتم‌ ص‌ ۵۰۳، نهم‌ ص‌ ۵۰۴، دهم‌ ص‌ ۵۰۴، یازدهم‌ ص‌ ۵۰۵، دوازدهم‌ ص‌ ۵۰۵، سیزدهم‌ ص‌ ۵۰۶، چهاردهم‌ ص۵۰۶، بیستم‌ ص۵۰۷ و بیست‌وچهارم‌ص۵۱۰)

از جمله‌ی‌ موارد مزبور، تمسک‌ به‌ عباراتی‌ از قبیل‌ بیان‌ امیر بلاغت(ع) هنگام‌ هجوم‌ مردم، برای‌ بیعت‌ با آن‌ حضرت‌ پس‌ از هنگامه‌ی‌ قتل‌ عثمان‌ است:« دَ‌عُونی‌ وَ‌التَمِسوُ‌ا غیری‌ …، وَ‌ اِن‌ تَرَکتُمُونی‌ فَاَنا کَاَحَدِکُم، وَ‌ لَعَلی‌ اَسٌمَعُکُم‌ وَ‌ اَطوَ‌ عُکُم‌ لِمَن‌ وَ‌ لَّیتُمُوهُ‌ اَمٌرَکُم، وَ‌ اَناَلَکُم‌ وَزیراً‌ خَیٌرُ‌ لَکُم‌ مِنی‌ وَزیراً()

اولاً: اگر مراد حضرت(ع) این‌ باشد که‌ «حکومت‌ به‌ مردم‌ تعلق‌ دارد و بر گماری‌ زمامدار به‌ دست‌ آنان‌ است» و ایشان‌ «رضای‌ مردم‌ را منشأ امامت‌ می‌دانند»، پس‌ شخص‌ حضرت‌ امیر(ع) نیز، جواز یا حق‌ حکومت‌ نداشته‌ است، ایشان‌ هم‌ باید از سوی‌ مردم‌ برگزیده‌ و برگمارده‌ می‌شد و چنین‌ نیز شد، پس‌ این‌ روایات‌ به‌ فراتر از مدعای‌ مؤ‌لف‌ که‌ «لزوم‌ گزینش‌ و برگماری‌ فقیه» است‌ دلالت‌ دارند، و به‌ مقتضای‌ این‌ اخبار، حتی‌ معصومان(ع) حق‌ حکومت‌ بر مردم‌ ندارند جز به‌ انتصاب‌ از سوی‌ آنان!

نویسنده‌ در پاسخ‌ به‌ این‌ احتمال‌ که‌ «ممکن‌ است‌ اعتذار حضرت(ع) در مقام‌ «جدل»، صورت‌ گرفته‌ باشد»، اصرار می‌ورزد که‌ اگر بیان‌ حضرت‌ امیر(ع) از موضع‌ «جدل» هم‌ باشد، مجادله‌ براساس‌ یک‌ موضع‌ صحیح‌ و صواب‌ (ضرورت‌ انتصاب‌ امام‌ از سوی‌ مردم) صورت‌ بسته‌ است!

ثانیاً: با توجه‌ به‌ ادله‌ ی‌ قطعی‌ انتصاب‌ تنصیصی‌ امامان‌ معصوم(ع) بر زعامت‌ دینی‌ و دنیوی، بی‌شک‌ اعتذار امام(ع) در مقام‌ جدل‌ بوده‌ است، و روشن‌ نیست‌ مؤ‌لف‌ به‌ استناد چه‌ سندی‌ ادعا کرده‌ است‌ که‌ جدل‌ باید بر اساس‌ سخن‌ واقعاً‌ حق، صورت‌ گیرد؟ جدل‌ کافی‌ است‌ که‌ براساس‌ “باور داشتِ” خصم، صورت‌ پذیرد، هر چند باور ناصواب‌ باشد. در محل‌ نزاع‌ نیز چنین‌ بوده‌ است، یعنی: مردمی‌ که‌ پیش‌ از حضرت‌ به‌ زعامت‌ سه‌ خلیفه‌ی‌ دیگر تن‌ در داده‌ بودند، بر عدم‌ نصب‌ تنصیصی‌ امام‌ و امکان‌ انعقاد امامت‌ به‌ انتخاب‌ مردم‌ باور داشته‌اند، کما اینکه‌ گاه‌ امام‌ (ع) در قبال‌ استناد غاصبان‌ خلافت‌ به‌ «قرابت‌ رسول(ص») بر آنها احتجاج‌ می‌فرمود: «که‌ من‌ اقرب‌ به‌ آن‌ حضرت‌ هستم»، آیا می‌توان‌ از این‌ احتجاج‌ و جدل، نتیجه‌ گرفت‌ که‌ به‌ فرموده‌ی‌ حضرت(ع)، قرابت، ملاک‌ زعامت‌ در اسلام‌ است؟

وَ‌ اَن‌ کُنتَ‌ بِالقُربی‌ حَجَجت‌ خصیمهم‌فَغَیرُکَ‌ اولی‌ بَالنبیً‌ وَ‌ أقربُ()

و چنانکه‌ آن‌ حضرت، در قبال‌ نکث‌ و نافرمانی‌ کسان، بارها به‌ «اصرار و بیعت‌ آنان» و «امتناع‌ خود»، احتجاج‌ می‌فرمود. کما اینکه‌ مضمون‌ برخی‌ نامه‌های‌ امام(ع) به‌ معاویه‌ هم‌ از این‌ قبیل‌ است. شگفتا برخی‌ نامه‌ها را، که‌ قطعاً‌ در مقام‌ احتجاج‌ و جدل‌ با معاویه، شرف‌ صدور یافته‌ است()، مؤ‌لف‌ به‌ عنوان‌ دلیل‌ (مانند مورد یازدهم) برای‌ اثبات‌ مدعای‌ خود ذکر کرده‌ است! و نیز بیان‌ دیگر حضرت، که‌ به‌ عنوان‌ دلیل‌ دوازدهم‌ خویش‌ طرح‌ شده()، صراحت‌ تمام‌ در محاجه‌ و مجادله‌ دارد.

اگر اخباری‌ مانند عبارات‌ فوق‌ تقطیع‌ نمی‌شد، خواننده‌ به‌ دلالت‌ بسیار صریح‌ بخش‌های‌ حذف‌ شده‌ به‌ سر‌ اعتذار حضرت‌ که‌ «جدل» و «اتمام‌ حجت» است‌ پی‌ می‌برد، چرا که‌ در بخش‌های‌ حذف‌ شده‌ی‌ همین‌ نامه، آن‌ حضرت‌ از انحرافها و تحریفهایی‌ که‌ پدید آمده‌ و مانع‌ تحقق‌ و کامیابی‌ حکومت‌ علوی‌ خواهد شد، سخن‌ رانده، و عدم‌ پایبندی‌ و پایداری‌ بیعت‌ کنندگان‌ به‌ مقتضای‌ بیعت‌ و لوازم‌ حکومت‌ عدل‌ را پیش‌بینی‌ می‌فرماید و به‌ همین‌ واقعیت‌ها به‌ مثابه‌ محاذیر و معاذیر تمسک‌ می‌نماید.

دو – مدلول‌ برخی‌ دیگر از دلائل‌ نویسنده‌ی‌ «دراسات‌ …»، اخص‌ از مد‌عای‌ وی‌ است، مانند:

۱٫ دلیل‌ چهارم‌ (ص‌ ۴۶۴)، ایشان‌ می‌گویند: انتخاب‌ زمامدار و تفویض‌ امور حکومت‌ از سوی‌ مردم‌ به‌ وی‌ و پذیرش‌ این‌ امر از ناحیه‌ی‌ زمامدار، نوعی‌ «عقد و معاهده» است، و «بنأ عقلأ» و عمومات‌ لزوم‌ وفا به‌ عقود و شروط، دلیل‌ صحت‌ و نفاذ این‌ عقد و عهد است.

اولاً: این‌ ادعا، مصادره‌ به‌ مطلوب‌ است! زیرا موضوع‌ عهد و عقد باید دراختیار معاهد باشد تا حق‌ و امکان‌ معاهده‌داشته‌ باشد، یعنی‌ باید اثبات‌ شود که‌ ولایت، حق‌ مردم‌ است‌ و مردم‌ در عرض‌ ولایت‌الهی، برخویش‌ ولایت‌ دارند، یا خداوند «حق‌ ولایت» خود را بدانان‌ تفویض‌ فرموده‌ است، سپس‌ از اینکه‌ مردم‌ می‌توانند بر سر این‌ حق‌ با دیگری‌ پیمان‌ بدهند و عهد بستانند، سخن‌ رانده‌ شود، حق‌ ولایت‌ برای‌ مردم، با این‌ دلیل‌ اثبات‌ نمی‌شود و اگر حق‌ ولایت‌ اثبات‌ شده‌ باشد، دیگر چندان‌ نیاز به‌ تمسک‌ به‌ عمومات‌ لزوم‌ “وفای‌ به‌ عهود و عقود” نیست.

ثانیاً: اگر اموری‌ به‌ مردم‌ وانهاده‌ شده‌ باشد و مردم‌ آن‌ را به‌ ولی‌ واگذارند، آن‌ «امور» همه‌ی‌ «امر حکومت» نیست‌ و ولی‌ امر به‌ اقتضای‌ طبیعت‌ حکومت‌ یا اجازه‌ی‌ شارع‌ از حقوق‌ و اختیارات‌ بسیاری‌ برخوردار است‌ که‌ مردم‌ حق‌ ورود به‌ حدود بسیاری‌ از آن‌ حوزه‌ها را ندارند.

ذات‌ نایافته‌ از هستی، بخش‌ کی‌ تواند که‌ شود هستی‌ بخش!

ثالثاً: به‌ فرض‌ که‌ مردم‌ محدودیتی‌ از لحاظ‌ دخالت‌ در حوزه‌های‌ عمل‌ حکومت‌ نداشته‌ باشند، اگر عده‌ای‌ از امت، که‌ انتخابگران‌ فاتح‌اند (مثلاً‌ ۵۱% در قبال‌ ۴۹% امت، و اگر انتخابات‌ حزبی‌ باشد ممکن‌ است‌ حتی‌ با احراز ۳۰% آرأ در مقابل‌ احزاب‌ رقیب) زمام‌ امور را به‌ دست‌ گرفتند چه‌ حقی‌ دارند که‌ با گزینش‌ یک‌ فرد، اختیارات‌ صد درصد امت‌ را به‌ او تفویض‌ کرده، او را بر حقوق‌ و حیات، و نفوس‌ و اعراض‌ و اموال‌ همه‌ی‌ مخالفان، یا کسانی‌ که‌ در انتخابات‌ شرکت‌ نجسته‌اند، و یا حتی‌ آن‌ نسلی‌ که‌ در هنگام‌ انتخاب، زاده‌ نشده‌ بودند یا صاحب‌ رأی‌ نبودند، تحمیل‌ نمایند؟

رابعاً: اگر همه‌ی‌ آحاد مردم‌ در گزینش‌ زمامدار شرکت‌ بجویند و کسی‌ را به‌ زعامت‌ بگمارند او وکیل‌ مردم‌ خواهد شد، نه‌ ولی‌ آنان؛ گماشته‌ و تحت‌ امر مردم‌ باید باشد نه‌ فرمانفرمای‌ آنان، هم‌ از این‌ رو، اطلاق‌ «ولایت» به‌ مفهومی‌ که‌ در فرهنگ‌ دینی‌ مراد می‌شوید به‌ منصبی‌ که‌ بر مبنا و با شیوه‌ی‌ انتخاب‌ و انتصاب‌ توده‌یی، پدید می‌آید، دقیق‌ و صحیح‌ نیست.

مؤ‌لف‌ «دراسات…»، پنجمین‌ دلیل‌ (صص‌ ۹ – ۴۹۷) خود را آیات‌ و روایاتی‌ همچون:« وَ‌ الذینَ‌ استَجابُوا لِرَبهِم‌ وَ‌ أقامُو الصلوهَ‌ وَ‌ أمرُ‌هُم‌ شُورا بَینَهُم»() و «اِذا کانَت‌ اُمَرائُکُم‌ خِیارُکُم، وَ‌ اغنِیائکُم‌ سُمَحائُکُم، وَ‌ اُمُوُرکُم‌ شُورا بَینَکُم، فَظَهرُ‌ الأ‌رضِ‌ خَیرٌلَکُم‌ مِن‌ بَطنِها»() و همچنین‌ «مَن‌ جأَکُم‌ یُریدُ‌ أن‌ یُفَرٍّقَ‌ الجَماعَهَ‌ وَیَعصِبَ‌ أمرَ‌ها وَیَتَوَلی‌ مِن‌ غَیرِ‌ مَشوَرَه، فَاقتُلُوهُ، فَاِن‌اللهَ‌ قَد‌ اَذِنَ‌ ذالِکَ()که‌ مشوق‌ شورا و مبین‌ منزلت‌ این‌ سنت‌ در اسلام‌ است، می‌داند. وی‌ به‌ نصوص‌ فوق‌ چنین‌ استدلال‌ می‌کند:

۱٫ واژه‌ی‌ «امر» در آیات‌ و روایات، منصرف‌ به‌ «حکومت» است،یا قدر متیقن‌ از آن‌ «حکومت» است.

۲٫ آیات‌ و روایات‌ نیز، امت‌ را در باب‌ «امر» به‌ شورا تحریص‌ و ترغیب‌ می‌دارد، و اکثریت‌ مسلمین‌ نیز از صدر اسلام، شورا را اساس‌ خلافت‌ پس‌ از رسول‌ قرار داده‌اند.

۳٫ پس‌ زمامدار باید با انتخاب‌ امت‌ گمارده‌ شود.

اولاً: اگر مدلول‌ آیات‌ و روایات، تعیین‌ رهبری‌ عالی‌ حکومت‌ به‌ روش‌ شورا باشد، پس‌ پیامبر(ص) العیاذبالله‌ معنی‌ آیات‌ الهی‌ و کلمات‌ خویش‌ را به‌ درستی‌ درنیافته‌ و یا دریافته‌ اما با انتصاب‌ رهبرانی‌ جهت‌ امت، برای‌ مدت‌ چند قرن‌ پس‌ از خود بل‌ تا همیشه‌ (بنا به‌ عقیده‌ی‌ مسلم‌ شیعه) از مدلول‌ آیه، تخلف‌ ورزیده‌ و توصیه‌های‌ خویش‌ را زیر پا نهاده‌ است! اما خلیفه‌گان‌ و پیروان‌ مکتب‌ خلفأ و به‌ تعبیر نویسنده، «اکثریت‌ مسلمانان» بهتر از پیامبر(ص)، کلام‌ خدا را فهمیده‌ و به‌ توصیه‌ی‌ ایشان‌ جامه‌ی‌ تحقق‌ پوشانده‌اند!!

ثانیاً: به‌ قرینه‌ی‌ «وَشاوِر‌ هٌم‌ فِی‌ الٌأمرِ» که‌ مخاطبش‌ پیامبر (ص) است‌ که‌ خود بزرگترین‌ مفسر آیات، و زمامدار بالحق‌ و بالفعل‌ بود و با عنایت‌ به‌ سیره‌ی‌ آن‌ بزرگوار، و نیز به‌ شهادت‌ عبارت‌ «واُمُورُکُمٌ‌ شُورا بَیٌنَکُم» در حدیث‌ نخست، که‌ واژه‌ی‌ «امور» را جمع‌ بکار برده‌ است، و نیز با توجه‌ به‌ اینکه‌ این‌ عبارت، پس‌ از توصیف‌ زمامداران: «اُمَراُئکُم‌ خِیارُکُمٌ» آمده‌ است، مراد از شور در «امر» و «امور»، رایزنی‌ در تدبیر امور جاری‌ حکومت‌ و مسائلی‌ که‌ به‌ مردم‌ وانهاده‌ شده‌ می‌باشد، امور و مسائلی‌ چونان: سازمان‌ حکومت، برنامه‌ریزی، تعیین‌ مقررات‌ روزمره‌ در موارد فاقد احکام‌ مصرح‌ و مستتر درمتون‌ دینی‌ و مباحات‌ گزینش‌ در موارد چند گزینه‌ای‌ (تخییری) مصلحت‌ دیدهای‌ موقعیتی‌ آیین‌نامه‌ و روش‌ها، شناسایی‌ مصادیق‌ و موضوعات‌ احکام‌ و…

و چه‌ بسا دلائلی‌ از قبیل‌ ادله‌ی‌ شورا، بر لزوم‌ استشاره‌ی‌ زمامدار با متخصصان‌ و خبرگان‌ در امور حیاتی، و وجوب‌ التزام‌ به‌ نتایج‌ شور داشته‌ باشد، اما بر «نصب‌ رهبر» از طریق‌ شور دلالت‌ ندارد.

ثالثاً: چنانکه‌ اشاره‌ شد – بر خلاف‌ مرام‌ تحقیق‌ علمی‌ و منطق‌ استنباط‌ – برخی‌ روایات‌ تقطیع‌ گردیده‌ و همین‌ امر سبب‌ تفسیر نادرست‌ روایت‌ شده‌ است. از جمله‌ مواردی‌ که‌ از سر تسامح‌ یا عمد، تقطیع‌ شده‌ خبر نخست‌ می‌باشد. ادامه‌ی‌ روایت‌ چنین‌ است: «وَ‌اِذا کانَ‌ اُمَر اُئکُم‌ شِرارُ‌ کُم‌ وَ‌ اَ‌غنِیائُکُم‌ بُخَ‌لائُکُم‌ وَ‌ اُمُورُ‌ کُمٌ‌ اِلی‌ نِسائِکُم، فَبَطنُ‌ الاَرضِ‌ خَیرُ‌ لَکُمٌ‌ مِن‌ ظَهٌرِ‌ها»()! چنانکه‌ ملاحظه‌ می‌فرمایید: در مقابل‌ عبارت‌ «وَ‌ اَمُورُ‌ کُمٌ‌ شُورا بَینَکُم: (کارتان‌ با رایزنی‌ باشد») عبارت‌ وَ‌اُمُورُکُمٌ‌ اِلی‌ نَسائِکُم‌ (کارهاتان‌ به‌ زنانتان‌ سپرده‌ شده‌ باشد) قرار گرفته‌ است، نه‌ مضمونی‌ دال‌ بر غیر انتخابی‌ بودن‌ رهبر! در آن‌ اعصار، سپردن‌ کار سیاست‌ اجتماع‌ به‌ زنان‌ نیز رسم‌ نبوده‌ است.

روایت‌ دوم‌ نیز کسی‌ را که‌ با سوءنیت‌ به‌ «تفرقه‌ افکنی» پرداخته‌ و به‌ «استیلأ بلا استحقاق‌ و صلاحیت» و اعمال‌ ولایت‌ «بدون‌ مشورت» دست‌ یازیده، مهدورالدم‌ می‌داند و بر چیزی‌ فراتر از آنچه‌ اشارت‌ شد (مانند زمامداری‌ گماری‌ توده‌یی) دلالت‌ نمی‌کند.

سه‌ – دسته‌ای‌ دیگر از دلائل‌ هیچ‌گونه‌ دلالتی‌ بر مدعا ندارند: مانند دلائل‌ اول‌ (ص‌ ۴۹۳)، سوم‌ (ص‌ ۴۹۵)، ششم‌ (ص‌ ۴۹۹) دوازدهم‌ (ص‌ ۵۰۵) هیجدهم‌ (ص‌ ۵۰۸)، بیستم‌ (ص‌ ۵۰۸)، بیست‌ و چهارم‌ (ص‌ ۵۱۰) بیست‌ و پنجم‌ (ص‌ ۵۱۱) و بیست‌ و ششم‌ (ص‌ ۵۱۱)

از باب‌ نمونه: نخستین‌ دلیل‌ نویسنده‌ حکم‌ عقل‌ است، که‌ اینگونه‌ تقریر شده‌ است:

الف‌ – عقل‌ حکم‌ می‌کند به:

۱٫ قبح‌ هرج‌ و مرج‌ و آشوب.

۲٫ بایستگی‌ بر پایی‌ نظم‌ و تأمین‌ مصالح‌ جمعی، بسط‌ هنجار و رفع‌ ناهنجار و…

۳٫ اینکه، اینهمه‌ فراچنگ‌ نمی‌آید، جز در سایه‌ی‌ دولت‌ صالح‌ عادل‌ کارآمد و مقتدر.

۴٫ استقرار دولت‌ نیز صورت‌ نمی‌بندد، جز به‌ کرنش‌ و فرمانبرداری‌ مردم‌ در برابر آن.

ب‌ – پیدایش‌ دولت‌ نیز جز به‌ یکی‌ از سه‌ شیوه‌ میسور نمی‌شود: -۱ نصب‌ از سوی‌ خدا که‌ فرمانروای‌ هستی‌ و مردم‌ است. -۲ قهر و غلبه‌ بر مردم. -۳ انتخاب‌ از سوی‌ مردم.

ج‌ – شیوه‌ی‌ نصب‌ الهی‌ – اگر ممکن‌ و قابل‌ اثبات‌ باشد – بهترین‌ انتخاب‌ است، سلطه‌ به‌ قهر نیز ستم‌ و قبیح‌ است؛ پس‌ تنها راه‌ سوم، که‌ انتخاب‌ باشد، ممکن‌ و موجه‌ است!

اولاً: اگر اندکی‌ تغییر در تقریر ذیل‌ برهان‌ نویسنده‌ صورت‌ گیرد، نتیجه‌ کاملاً‌ تغییر خواهد کرد:

«تعیین‌ رهبر به‌ یکی‌ از سه‌ شیوه‌ی: غلبه‌ یا انتخاب‌ مردم‌ یا نصب‌ الهی، باید صورت‌ بندد، قهر که‌ قبیح‌ است، انتخاب‌ (به‌ معنی‌ انتصاب‌ توده‌یی‌ رهبر) فاقد دلیل‌ است، پس‌ طریق‌ متعین، نصب‌ الهی‌ است.

ثانیاً: به‌ فرض‌ که‌ دلائل‌ نقلی‌ نظریه‌ی‌ «نصب‌ الهی»، وافی‌ نباشند – باز نمی‌توان‌ دست‌ از این‌ شیوه‌ شست، چه‌ آنکه‌ مقتضی‌ پیش‌ انگاره‌های‌ جهان‌ شناختی‌ دینی‌ – که‌ به‌ صدها آیه‌ی‌ صریح‌ و روایت‌ موثق‌ مبتنی‌ است‌ – بر اصالت‌ و حجیت‌ این‌ طریق‌ انگشت‌ حصر می‌نهد، بدین‌ تقریب:

۱٫ خدا خالق‌ هستی‌ و از جمله‌ انسان‌ است، پس‌ او نیز مالک‌ هستی‌ و انسان‌ است، پس‌ همو نیز فرمانروا باید باشد.

۲٫ انبیأ و اوصیأ(ع)، انسانهای‌ کامل‌ و (خداگونه)اند، و به‌ دلائل‌ عقلی‌ و نقلی، خلیفه‌گان‌ آفریدگارند در زمین‌ و سزاوارترین‌ آفریدگان، برای‌ اعمال‌ تولیت‌ الهی‌ بر طبیعت‌ و انسان.

۳٫ در غیاب‌ مردان‌ آسمانی، دانشوران‌ راه‌ آشنای‌ پرهیز پیشه، دادورز و توانا بر تدبیر امور مجتمع‌ بشری، شبیه‌ترین‌ مردم‌ به‌ آنان‌اند پس‌ همینان‌ نیز، شایسته‌ترین‌ مردمان‌ برای‌ استمرار تولیت‌ الهی‌اند، زیرا در غیاب‌ مردان‌ آسمانی‌ در زمین:

۱٫ یا باید تولیت‌ تشریعی‌ الهی‌ بر انسانها تعطیل‌ گردد.

۲٫ یا اعمال‌ شریعت‌ الهی‌ در جوامع، و تولیت‌ خداوندی، جریان‌ و استمرار یابد.

احتمال‌ نخست، خلاف‌ غایت‌ ارسال‌ رسل‌ و انزال‌ کتب، و موجب‌ ضلالت‌ انسان‌ و مانع‌ سعادت‌ اوست؛ و اگر تطبیق‌ و تحقق‌ شریعت‌ که‌ عین‌ تحقق‌ تولیت‌ تشریعی‌ الهی‌ است‌ بایسته‌ است، پس:

۱٫ یا کسانی‌ به‌ عنوان‌ مبین‌ و مجری‌ به‌ صورت‌ تنصیصی‌ یا توصیفی‌ در همه‌ی‌ اعصار و امصار، تعیین‌ شده‌اند.

۲٫ یا مبین‌ و مجریی، تعیین‌ نشده‌است.

فرض‌ دوم‌ معقول‌ نیست، زیرا فقدان‌ مجری‌ یا اهمال‌ در تعیین‌ آن، به‌ تعطیل‌ شریعت، منجر‌ خواهد شد، و در صورتی‌ که‌ مبین‌ و مجری‌ لازم‌ است‌ و در نفس‌الامر نیز مشخص‌ گردیده‌ است: مجری، یا فرد جاهل‌ و غیرمعتقد به‌ شریعت‌ است، یا جاهل‌ معتقد، و یا عالم‌ معتقد. سپردن‌ امر به‌ “فرد” منکر و حتی‌ جاهل‌ معتقد، ضمانت‌ صدق‌ و صحت‌ اجرأ ندارد، و باز به‌ تعطیل‌ حدود الهی‌ منجر خواهد گردید. پس‌ در غیاب‌ ولی‌ معصوم‌ و زمامدار آسمانی، عالم‌ عادل‌ قادر، منصوب‌ است. مردم‌ هم‌ اگر تکلیفی‌ یا نقشی‌ دارند که‌ به‌ نظر ما دارند حداقل‌ رسالت‌ آنان، تشخیص‌ مصداق‌ عالم‌ عادل‌ قادر و نیز همکاری‌ با او در جریان‌ شریعت‌ و تحقق‌ ولایت‌ الهی‌ است. و بلکه‌ “مقبولیت‌ مردمی‌ زمامدار” مانند صفات‌ و شرایطی‌ چون: “مدیریت”، “قدرت‌ جسمانی‌ و روحی”، “و زمان‌ آگاهی” لازمه‌ی‌ کامیابی‌ در تدبیر امر امت‌ است، پس‌ اقبال‌ مردم، شرط‌ احراز شأنیت‌ و شایستگی‌ برای‌ نصب‌ الهی‌ است.

خلاصه‌ آنکه: “منشأیت”، (تأکید می‌کنم): “منشأیت” رأی‌ آدمیان‌ در حکومت، بر جهان‌شناختی‌ وانسان‌شناختی‌ اومانیستی‌ بنا شده‌ است، و “آدمی‌ مداری” نمی‌تواند زیرساخت‌ اندیشه‌ی‌ سیاسی‌ دینی‌ باشد، که‌ شاخصه‌ی‌ آن‌ خدامحوری‌ است.

ثالثاً: اگر دست‌ آفرینش، زیست‌ روز مؤ‌لف‌ را، پیش‌ از عصر “نوزایی” و “پیدایش‌ اندیشه‌ی” قرارداد اجتماعی‌ و دمکراسی، مقرر می‌داشت. آیا حتا فرض‌ منشأیت‌ اراده‌ی‌ مردمی‌ برای‌ مشروعیت‌ سیاسی، به‌ ذهن‌ وی‌ خطور می‌کرد؟ و به‌ فرضِ‌ خطور، اینهمه‌ بر تحمیل‌ این‌ انگاره‌ بر نصوص‌ دینی، اهتمام‌ می‌ورزید؟!، و آیا با فرض‌ عدم‌ امکان‌ نظریه‌ی‌ نصب‌ الهی، در مقام‌ ثبوت، و عدم‌ تمامیت‌ ادله‌ی‌ آن، آیا ناخودآگاه‌ سعی‌ نمی‌کرد، به‌ تبع‌ عرف‌ عصر خود زیرساخت‌ و ساختار حکومت‌ دینی‌ را به‌ نظامهای: “دولت‌ شهری”، “قبیله‌گرا”، “ثروت‌ مدار”، “سلطنتی”، “الیگارشی” و … تقریب‌ و تطبیق‌ نماید؟ چنانکه‌ به‌ علت‌ بی‌اطلاعی‌ از تاریخ‌ سیاسی‌ جهان‌ و تاریخ‌ علوم‌ و اندیشه‌ی‌ سیاسی‌ اد‌عا کرده‌ است‌ که: “سیره‌ی‌ مستمره‌ی‌ عقلا، در طول‌ تاریخ‌ مبنی‌ بر انتخابی‌ بودن‌ رهبر عالی‌ سیاسی‌ بوده‌ و شارع‌ نیز آن‌ را ردع‌ نفرموده‌ است.!”

دلیل‌ سوم‌ مؤ‌لف‌ بر مد‌عا، فحوای‌ “قاعده‌ی‌ سلطنت” است. می‌گوید:

۱٫ عقل‌ عملی‌ به‌ سلطه‌ی‌ هر کس‌ بر اموالش‌ حکم‌ می‌کند، و عقلأِ‌ نیز بر این‌ امر معترف‌ و ملتزم‌اند.

۲٫ شرع‌ نیز این‌ حکم‌ عقلانی‌ و رویه‌ی‌ عقلایی‌ را تنفیذ فرموده، و اکنون‌ این‌ قاعده‌ از مسلمات‌ فقه‌ اسلامی‌ است.

۳٫ چون‌ سلطه‌ بر ذات، مقدم‌ بلکه‌ ملاک‌ سلطه‌ بر اموال‌ است، پس‌ به‌ “طریق‌ اولی” و صد چندان، مردم‌ بر ذات‌ و نفوس‌ خود سلطنت‌ دارند، و می‌توانند، بلکه‌ به‌ مقتضای‌ حکم‌ عقل‌ بر ضرورت‌ نظم‌ و قانون‌ باید فرد صالحی‌ را برگزیده‌ و به‌ سرپرستی‌ خویش‌ بگمارند!

او‌لاً: قیاس‌ مع‌الفارق‌ است، یعنی: “اموال”، گوهر الهی‌ ندارند و از حیث‌ ارزش، قابل‌ قیاس‌ با نفس‌ آدمی‌ نیستند. اموال، دستاورد آدمیانند، و به‌ فرض‌ حتا اتلاف‌ جبران‌ پذیرند، از این‌ رو اختیار آن‌ به‌ آدمیان‌ سپرده‌ شده‌است، اما گوهر جان‌ آفریده‌ی‌ الهی‌ است، و پربهاتر از آن‌ است‌ که‌ به‌ آدمیان‌ وانهاده‌ شود، و تنها خدا و هر آنکه‌ منصوب‌ تنصیصی‌ یا توصیفی‌ اوست، از باب‌ استخلاف، مجاز به‌ تصرف‌ در نفوس‌ است، لاغیر؛ حتا خود انسان، اختیار دار نفس‌ خویش‌ نیست. و اگر “نفس” کم‌بهاتر از اموال‌ می‌بود، می‌شد به‌ فحوای‌ قاعده‌ تمسک‌ جست.

ثانیاً: اگر تصرف‌ غیرمعصوم‌ در نفوس‌ و اموال، جز به‌ طریق‌ انتخاب‌ از سوی‌ صاحب‌ نفس‌ و مال، جائز نباشد، آیا احدی‌ از فقها و ایشان‌ نیز به‌ لوازم‌ چنین‌ ادعایی‌ ملتزم‌ می‌شوند؟، علی‌المبنا اگر فقیه‌ جامع‌الشرائط‌ (غیرمنتخب‌ مردم) بر مسأله‌ای‌ حکم‌ کند که‌ لازمه‌ی‌ آن، تصرف‌ در انفس‌ و اعراض‌ و اموال‌ باشد، آیا این‌ حکم، نافذ نخواهد بود؟

وی‌ دلیل‌ ششم‌ خود را اینگونه‌ توضیح‌ داده‌است:

۱٫ با اینکه‌ هویت‌ اجتماعی، دارای‌ وحدت‌ حقیقی‌ نیست. اما خبرگان‌ علوم‌ اجتماعی، برای‌ آن‌ واقعیت‌ و وحدت‌ عرفی‌ قائل‌اند. و حقوق‌ و تکالیف‌ و قوانین‌ و قواعدی‌ را بر آن‌ حاکم‌ و جاری‌ می‌دانند.

۲٫ اسلام‌ نیز، همانگونه‌ که‌ برای‌ فرد تکالیف‌ فردی‌ وضع‌ کرده‌ است، برای‌ اجتماع‌ نیز تکالیفی‌ جمعی‌ جعل‌ و ابلاغ‌ کرده‌ است: مانند «و قاتِلوُ‌ا فی‌ سَبِیلِ‌ اللِه‌ الَّذینَ‌ یُقاتِلوُنَکُم‌ وَ‌ لاتَعتَدُوا»()؛ و «وَ‌اَ‌عِدُّ‌ والَهُم‌ مَااستَطَعتُمٌ‌ مِن‌ قُوَّه‌ وَ‌ مِن‌ رَباطِ‌ الٌخَیلِ، تُر‌هِبُونَ‌ بِهِ‌ عَدُو‌الله‌ وَ‌ عَدُ‌ وَکُم…»() و «وَلتَکُن‌ مِنکُم‌ یَد‌عُونَ‌ اِلی‌ الخَیرِ‌ وَ‌ یَامُرٌونَ‌ بِالمَعروُفِ‌ وَ‌ یَنهَونَ‌ عَنِ‌ المُنکَر»() و «وَ‌السَارِقُ‌ وَ‌ السارِقُهَ‌ فَاقطَعٌوا اَیُدِیَهُما جَزأً‌ بِما کَسَباً‌ نکالاً‌ مِنَ‌اللهِ».()

۳٫ جریان‌ احکام‌ اجتماعی‌ نیز متوقف‌ به‌ تشکیل‌ دولت‌ است.

۴٫ معقول‌ نیست‌ که‌ خطاب، متوجه‌ هویت‌ جمعی‌ بشود و امتثال‌ تکالیف‌ نیز واجب‌ باشد، و برغم‌ ضرورت‌ تشکیل‌ دولت‌ برای‌ تحقق‌ احکام، هیچ‌ الزامی‌ بر عهده‌ی‌ امت‌ نباشد. پس‌ از باب‌ مقدمه‌ی‌ واجب، برپایی‌ دولت‌ بر امت، فرض‌ است.

اولاً: خطابات‌ قرآنی‌ از سنخ‌ خطابات‌ عقلایی‌ و عرفی‌ است، غرض‌ از آنها، نوعاً‌ اعلام‌ و اعلان‌ فرائض‌ و مقررات‌ است، و صِرف‌ اعلام‌ حکم‌ به‌ لحن‌ و لسان‌ جمعی‌ دلیل‌ لزوم‌ اجرأ جمعی‌ آن‌ نیست. این‌ خطابات، فقط‌ در مقام‌ اعلام‌ مقررات‌ حاکم‌ بر روابط‌ اجتماعی‌ است‌ و در مقام‌ بیان‌ کیفیت‌ اجرأ نیست‌ ولااقل‌ مسلم‌ این‌ است‌ که‌ خطابات‌ به‌ نحو «عام‌ بدلی» (که‌ هر کس‌ یا جمعی‌ را رأساً‌ مکلف‌ یا مجاز به‌ اجرأ حدود نماید)، مردم‌ را خطاب‌ قرار نداده‌ است، زیرا در آن‌ صورت‌ هرج‌ و مرج‌ لازم‌ خواهد آمد.

ثانیاً: لازمه‌ی‌ ادأ تکلیف‌ ناشی‌ از خطابات‌ اجتماعی، نصب‌ رهبری‌ از ناحیه‌ی‌ مردم‌ نیست، از رهگذر حمایت‌ از زمامدار منصوب، در راستای‌ اجرأ حدود الهی‌ نیز این‌ نقش‌ ایفا می‌گردد. ادأ تکلیف‌ و ایفأ نقش‌ مردمی‌ در اجرأ احکام، با انتصابی‌ بودن‌ رهبری‌ نیز سازگار است. کما اینکه‌ همه‌ی‌ این‌ خطابات، در حین‌ فعلیت‌ دولت‌ اسلامی‌ تحت‌ زعامت‌ نبوی، فرود آمده‌ است.

ثالثاً: اجرأ مفاد برخی‌ از خطابات، مانند قضائیات‌ نیازمند شرایط‌ خاصی‌ (چون‌ اجتهاد و عدالت) است‌ که‌ اکثری‌ مردم‌ فاقد آنها هستند. و از این‌ خطابات‌ نمی‌توان‌ لزوم‌ نیابت‌ قضات‌ از سوی‌ مردم‌ را استفاده‌ کرد.

رابعاً: اگر فهم‌ مؤ‌لف‌ صائب‌ باشد قدر متیقن‌ ثبوت‌ حق‌ یا تکلیف‌ برای‌ مردم‌ در مورد احکام‌ منصوص‌ و مصرح‌ است. و تنها می‌توانند، یا باید، کس‌ یا کسانی‌ را برای‌ اجرأ همان‌ موارد خاص‌ برگزینند وبگمارند. در این‌ صورت‌ حکم‌ تکالیفی‌ که‌ به‌ خطاب‌ جمعی، ابلاغ‌ نگردیده‌ چه‌ می‌شود؟

صدر دلیل‌ دوازدهم‌ نیز صریح‌ در نصب‌ خاص‌ حضرت‌ علی(ع) است، و ذیل‌ آن‌ نیز توصیه‌ی‌ رسول‌ اکرم(ص) به‌ آن‌ حضرت‌ در خصوص‌ رعایت‌ مصلحتی‌ برتر، در صورت‌ عدم‌ اطاعت‌ مردم‌ است، و هرگز در آن، مساله‌ی‌ انتخاب‌ و انتصاب‌ توده‌یی‌ مطرح‌ نیست. و اگر هم‌ فهم‌ مؤ‌لف‌ از روایت، صائب‌ باشد، به‌ چیزی‌ فراتر از مدعای‌ وی‌ دلالت‌ خواهد داشت، و در این‌ صورت‌ این‌ دلیل‌ نیز در زمره‌ی‌ دسته‌ی‌ نخست‌ از دلائل‌ – که‌ در آغاز مقاله، مورد ارزیابی‌ قرار گرفتند – قرار خواهد گرفت.

همچنین‌ دلیل‌ هیجدهم‌ مولف‌ «لَن‌ یُفلِح‌ قَومٌ‌ وَلُّوا أمرَ‌هُم‌ اِمرَ‌أه»() که‌ به‌ فرض‌ صحت‌ سند، و پس‌ از صرف‌ نظر از «شأن‌ صدور» آن‌ و با فرض‌ اینکه‌ مدلول‌ آن‌ نهی‌ از واگذاری‌ «رهبری‌ حکومت» به‌ زن‌ باشد، در مقام‌ نهی‌ از پذیرش‌ زعامت‌ فرد غیر صالح‌ است، مانند اینکه‌ روایات‌ بسیاری‌ نظیر مقبوله‌ی‌ عمربن‌ حنظله‌ از رجوع‌ به‌ طاغوت‌ در امور حکومتی‌ و از جمله‌ امر قضا نهی‌ می‌نماید، آیا می‌توان‌ از چنین‌ روایاتی‌ منشأیت‌ رأی‌ مردم‌ در امر قضا و انتخابی‌ بودن‌ فضات‌ را نتیجه‌ گرفت.

دلیل‌ بیستم‌ نیز با مد‌عا بیگانه‌ است. مؤ‌لف‌ با استناد به‌ عبارتی‌ در فراخواننامه‌ی‌ بی‌سند کوفیان‌ بد عهد به‌ امام‌ حسین(ع)، «أما بَعدُ‌ فَالحمدُللهِ‌ الَّذیِ‌ قَصَمَ‌ عَدُوکَ‌ الجبار العَنِیدَ‌ الذی‌ انتَزی‌ عَلی‌ هذِهِ‌ الاُمهِ‌ فَابتَزَّ‌ها اَمرَ‌ها وَ‌ غَصَبَها وَ‌ تَأمَّرَ‌ عَلَیها بِغَیرِ‌ رَضی‌ مِنها»: که‌ حاکی‌ از شکوه‌ی‌ مردم‌ از این‌ است‌ که‌ یزید ستمکیش‌ عنود، سفاکانه‌ و مستبدانه‌ بر امت‌ سلطه‌ یافته، به‌ ناروا به‌ اموال‌ آنان‌ دست‌ انداخته، بی‌رضای‌ آنان‌ بر آنها حکم‌ می‌راند؛ و همچنین‌ با تمسک‌ به‌ بیان‌ امام(ع) در پاسخ‌ آن‌ پیمانشکنان‌ که: «به‌ عنوان‌ آزمون‌ و ارزیابی‌ صدق‌ ادعای‌ شما، مسلم‌ را گسیل‌ می‌دارم‌ که‌ اگر پس‌ از سفر به‌ کوفه، او بر نیک‌ عهدی‌ مردم‌ و فرهیختگان‌ شهر، قلم‌ تأیید راند، به‌ آن‌ دیار خواهم‌ شتافت»، سعی‌ می‌کند منشأیت‌ رأی‌ مردم‌ برای‌ مشروعیت‌ حاکمیت‌ حاکم‌ اسلامی، حتی‌ امام‌ معصوم(ع) منصوب‌ منصوص، را به‌ اثبات‌ رساند!

البته‌ اینهمه‌ نشانه‌ی‌ میزان‌ قدرت‌ و دقت‌ فقیه‌ عالیقدر در استنباط‌ احکام‌ الهی‌ است!

استدلال‌ به‌ روایاتی‌ که‌ توصیه‌ می‌کند: «در سفر اگر حتی‌ سه‌ نفر بودید یکی‌ را امیر خود کنید»، آن‌ هم‌ به‌ روایت‌ راویانی‌ چون‌ ابوهریره‌ (دلیل‌ بیست‌ و سوم) برای‌ اثبات‌ منشأیت‌ اراده‌ی‌ ملی‌ در مشروعیت‌ حاکمیت‌ و انتصاب‌ مردمی‌ در قبال‌ نصب‌ الهی، نیز حکایتی‌ است!

دلیل‌ بیست‌ و چهارم‌ صاحب‌ دراسات‌ …، استشهاد به‌ یک‌ بند معاهده‌ی‌ پیامبر(ص) با اهل‌ مقنا است، این‌ بند حاکی‌ از آن‌ است‌ که‌ در عهد استقرار حکومت‌ اسلامی، تحت‌ زعامت‌ آن‌ حضرت(ص) توافق‌ شده‌ است: «امیر از میان‌ خود آنان‌ یا اهل‌ و اصحاب‌ رسول‌ باشد».

تمسک‌ به‌ عهد نامه‌یی‌ فرامرزی، با ملتی‌ خارج‌ از حوزه‌ی‌ حاکمیت‌ اسلام، و بی‌آنکه‌ در آن‌ به‌ انتخاب‌ تصریح‌ شده‌ باشد تا چه‌ مایه‌ می‌تواند دلیل‌ منشأیت‌ انتخاب‌ باشد، جای‌ بسی‌ تأمل‌ است، و داوری‌ آن‌ را به‌ خوانندگان‌ عزیز، وا می‌گذاریم.

ای‌ بسا که‌ تعیین‌ «امیر از میان‌ خود آنان‌ یا اهل‌ و اصحاب‌ رسول» به‌ نصب‌ آن‌ حضرت‌ صورت‌ پذیرد! و اشتراط‌ امارت‌ به‌ «فردی‌ از میان‌ آنان‌ یا اهل‌ و اصحاب» نیز موید چنین‌ احتمالی‌ است.

تمسک‌ به‌ فحوی‌ فتوای‌ برخی‌ فقها، بر تخییر در مراجعه‌ به‌ مفتی، یا قاضی‌ یا امام‌ جماعت! و جواز توافق‌ بر سر انتخاب‌ «قاضی‌ تحکیم» از سوی‌ مترافعان، دلیل‌ بیست‌ و پنجم‌ مؤ‌لف‌ است!

شگفتا، از تخییر در موارد بالا، چگونه‌ اولویت‌ یا لزوم‌ انتخاب‌ رهبری‌ عالی‌ نظام‌ از سوی‌ مردم‌ اثبات‌ می‌شود؟ وانگهی‌ چنانکه‌ نویسنده‌ خود نیز معترف‌ است‌ این‌ انتخابها و تخییرها، پس‌ از تحقق‌ نصب‌ عام‌ الهی‌ و انعقاد مشروعیت‌ بدان‌ است.

بیست‌ و ششمین‌ و واپسین‌ دلیل‌ مؤ‌لف، «سنت‌ بیعت» است‌ که‌ پس‌ از نقل‌ چندین‌ آیه‌ و روایت‌ درباره‌ی‌ “بیعت”، و طرح‌ بحث‌ لغوی‌ پیرامون‌ واژه‌ی‌ بیعت، نتیجه‌ می‌گیرد: «به‌ هر روی، پس‌ بیعت‌ از جمله‌ روشهای‌ پیدایش‌ ولایت‌ است‌ – اجمالاً‌ – و اگر بر بیعت‌ اثری‌ از حیث‌ استقرار و تحقق‌ امامت‌ مترتب‌ نمی‌بود، پس‌ چرا پیامبر(ص) برای‌ خویش‌ و حضرت‌ امیر(ع) بارها از مردم‌ بیعت‌ می‌خواست‌ و چرا حضرت‌ امیر(ع) بر آن‌ اصرار می‌فرمود؟ و چرا حضرت‌ صاحب‌ (عج) نیز پس‌ از ظهور و استیلأ به‌ سلاح‌ و سطوت، از مردم‌ بیعت‌ خواهی‌ می‌کند؟»

گفتنی‌ است: هرگز بیعت‌ در عهد صدر، و در سده‌های‌ نخستین‌ اسلامی، به‌ مثابه‌ طریق‌ «انتصاب‌ رهبر» و بیان‌ منشأ مشروعیت‌ حکومت، تلقی‌ نگردیده‌ است. بیعت، گاه، بیعت‌ استعلام‌ است، گاه‌ بیعت‌ عهد بر امری‌ مشخص‌ است، گاه‌ بیعت‌ اطاعت‌ است‌ و گاه‌ بیعت‌ حمایت، همان‌ آیات‌ و روایاتی‌ که‌ در «دراسات‌ …» نقل‌ شده‌ است‌ گواه‌ صدق‌ مدعای‌ ماست. پیامبر(ص) و علی(ع) منصوب‌ از سوی‌ حق‌ بوده‌اند، امامت‌ آنان‌ با بیعت‌ منعقد نشد، بیعتها پس‌ از نصب‌ روی‌ می‌داد. چنانکه‌ گذشت: اصرار حضرت‌ امیر(ع) بر اخذ بیعت، جهت‌ احتجاج‌ بوده‌ است.

بیع‌ و بیعت‌ را مجانس‌ انگاشتن‌ و با لطایف‌ الحیل‌ و تکلفات‌ پر خلل، هرگونه‌ بیعتی‌ را عقد لازم‌ پنداشتن‌ ( ج۱ ص‌ ۵۷۱ – ۵۷۵) هیچ‌ سودی‌ به‌ حال‌ مدعا نخواهد بخشید. بیعت، وکالت‌ نیست. از میان‌ فقها کسی‌ هم‌ چنین‌ نفهمیده‌ و نفرموده‌ است. «وکالت‌ اذن»، تعبیر مهملی‌ است‌ و رخصت، غیر از وکالت‌ است. وکالت، تفویض‌ است‌ نه‌ استسلاط. استیجار (و اجیر گرفتن‌ کس) نیز استخدام‌ است، نه‌ توکیل‌ و تولیت! اصولاً‌ ولایت‌ غیر از وکالت‌ است‌ و وکالت‌ غیر از نیابت.

چهار – برخی‌ دلائل‌ نیز بلادلیل‌اند: هر چند اکثر دلائل‌ نقلی‌ مؤ‌لف، فاقد سند معتبر و در نتیجه‌ در زمره‌ی‌ ادله‌ی‌ بلادلیل‌ محسوب‌ است، اما در اینجا: به‌ ارزیابی‌ تنها دو دلیل‌ تحت‌ این‌ عنوان‌ می‌پردازیم:

ایشان‌ گفته‌اند: «سیره‌ی‌ مستمره‌ی‌ عقلأ در همه‌ی‌ اعصار و امصار و شرایط، بر انتخاب‌ و انتصاب‌ والی‌ و استنابه‌ و تفویض‌ امور عامه‌ به‌ او، و مساعدت‌ با او در تحصیل‌ اهداف‌ بوده‌ است‌ و شارع‌ نیز این‌ سیره‌ را امضأ کرده‌ است.

آری‌ اگر «همه‌ی‌ تاریخ‌ و اعصار»، عبارت‌ باشد از دوره‌ی‌ کوتاه‌ پس‌ از رنسانس‌ و «همه‌ی‌ امصار» نیز عبارت‌ باشد از گوشه‌ای‌ از جهان‌ یعنی‌ فرنگ‌ و «همه‌ی‌ شرایط» نیز عبارت‌ باشد از انقلابات‌ دمکراتیک‌ فرنگ! و شارع‌ نیز رویه‌های‌ نوپیدای‌ ده‌ قرن‌ پس‌ از ظهور اسلام‌ و حتی‌ پس‌ از آن‌ را به‌ شیوه‌ی‌ ملاحم، تنفیذ فرموده‌ باشد، حق‌ به‌ جانب‌ فقیه‌ عالی‌ قدر است.

اما کجا در جاهلیت‌ و جزیره، انتخابگرایی‌ و رویه‌ی‌ دمکراتیک‌ در امر حکومت، رایج‌ و شیوه‌ی‌ گزینش‌ و گمارش‌ زمامدار، دارج‌ بود، که‌ شارع‌ نیز آن‌ را رد و ردع‌ نکرده‌ بل‌ تنفیذ فرموده‌ باشد!

کجا در امپراتوری‌ روم، سیستم‌ انتخاباتی‌ متعارف‌ و معمول‌ بوده! و طی‌ قرون، کی‌ در ایران‌ شاهنشاه‌ زده‌ ملوک‌ الطوائفی، زعامت‌ ملت‌ به‌ سرانگشت‌ گزینش‌ سپرده‌ می‌شد؟

کجا در اروپای‌ قرون‌ وسطی، دمکراسی‌ جریان‌ داشت؟ در دنیای‌ عرب‌ و آفریقا، آیا چیزی‌ جز «دولت‌ – قبیله» که‌ در آن‌ ریاست‌ و امارت‌ جز با معیار نسب‌ و نژاد، و زن‌ نمی‌شد، و مناصب‌ جز با نصاب‌ ثروت‌ و شیخوخت، مشخص‌ نمی‌گردید، معمول‌ عقلأ بوده‌ است؟

شریعت‌ محمدی‌ ظهور کرد و این‌ معیارها و شیوه‌ها را ردع‌ فرمود و مردم‌ را به‌ مواسات‌ و مساوات‌ فراخواند و عدالت‌ را همسایه‌ی‌ «تقوی» و تقوی‌ را معیار «کرامت» مقرر داشت‌ و «علم» را ملاک‌ «بصیرت»، و «خشیت» و آگاهی‌ را موجب‌ «ارجحیت» و «حجیت» قرار داد، و «جهاد» را مایه‌ی‌ «فضیلت» و «مأجوریت»، و سبقت‌ در اسلام‌ و ایمان‌ را سبب‌ قرب‌ الهی‌ خواند و مردم‌ را به‌ اطاعت‌ نبوت‌ و امامت‌ و فقاهت، فرمان‌ داد.

پس‌ از ظهور اینهمه‌ نظریه‌پردازان‌ سیاسی، و طرح‌ و تحقق‌ نظریه‌ها و نظامها، مدلها و رویه‌های‌ گونه‌گون‌ در عرصه‌ی‌ سیاست، کدام‌ ملت، کدام‌ سیره‌ی‌ مستمره، منظور نظر نویسنده‌ی‌ «دراسات‌ …» است؟ و نظرگاه‌ کدام‌ عقلا؟! افلاطون، ارسطو؛ سیسرون، کنفوسیوس، حمورابی، فارابی، بوذرجمهر، غزالی، ابن‌خلدون، خواجه‌ نظام‌الملل، آگوستین، آکویناس، ماکیاول، بدن، هابز، لاک؛ مونتیسکیو، روسو، برگ، بنتام، کانت، هگل، مارکس، مائوتسه‌تنگ، گاندی، آگوست‌ کنت، نیچه، استوارت‌ میل‌ و…! کدام؟

پنج‌ – برخی‌ دلائل‌ مؤ‌لف‌ نیز برخلاف‌ مد‌عای‌ وی‌ دلالت‌ دارند. دلیل‌ هفتم‌ با تمسک‌ به‌ آیاتی‌ سامان‌ یافته‌ که‌ از خلافت‌ و استیلای‌ آدم‌ یا آدمی‌ یا صالحان‌ و مستضعفان‌ و … در زمین‌ سخن‌ می‌راند. و با این‌ ادعا که‌ «استخلاف» و «استعمار» و «وراثت» در آیات، اطلاق‌ دارد، پس‌ شامل‌ آبادسازی‌ و تصرف‌ تکوینی‌ و فرمانروایی‌ و تصرف‌ تشریعی‌ نیز می‌گردد، پس‌ همه‌ می‌توانند یا حق‌ دارند فرمان‌ برانند یا فرمانفرا بگمارند!

گذشته‌ از اینکه‌ برخی‌ از آیات‌ نهگانه‌ هیچ‌ ربطی‌ به‌ مدعا ندارد، و به‌ دسته‌ی‌ سوم‌ از ادله‌ی‌ مؤ‌لف، ملحق‌اند، برخی‌ از آنها در خلاف‌ فهم‌ و منظور نویسنده، صراحت‌ یا ظهور دارند، از جمله‌ «اِذ‌ قالَ‌ رَبُّکَ‌ لِلمَ‌لائِکَهِ‌ اِنی‌ جاعِلٌ‌ فی‌ الأرضِ‌ خَلیفَهً»() که‌ بر نصب‌ خاص‌ آدم‌ بر خلافت‌ اگر مراد از واژه‌ی‌ «خلیفه» که‌ مفرد و نکره‌ نیز می‌باشد حضرت‌ آدم(ع) باشد و یا بر وفق‌ فهم‌ مؤ‌لف‌ گواه‌ نصب‌ عام‌ آدمیان‌ بر خلافت‌ اما با شرائط‌ دشواری‌ است. قرآن، احراز این‌ منصب‌ را منوط‌ به‌ صلاحیت‌هایی‌ بس‌ بالا می‌داند، صلاحیتهایی‌ که‌ او را به‌ منصب‌ اعلمیت‌ و ارجحیت‌ بر فرشتگان‌ می‌گمارد و بر مسند مسجودیت‌ ملائک‌ می‌نشاند.

همچنین‌ آیه‌ی‌ «یا داوُد، اِنا جَعَلناکَ‌ خَلیفَهً‌ فی‌الأرضِ‌ فَاحکُم‌ بَینَ‌ الناسِ‌ بَالحَق»() که‌ به‌ صراحت‌ بر نصب‌ خاص‌ حضرت‌ داود(ع) دلالت‌ می‌کند و حق‌ حکومت‌ بر مردم‌ را نیز ناشی‌ از این‌ نصب‌ می‌داند، شگفتا عین‌ عبارت‌ و استظهار مؤ‌لف‌ در ذیل‌ این‌ آیه، تأیید منشأیت‌ “نصب” است:

«فیظهر فی‌الایه‌ الشریفه‌ أنه‌ لولا خلافته‌ عن‌ الله‌ تعالی‌ لم‌ یحق‌ له‌ الحکم‌ فی‌ارضه»! اگر نصب‌ خلافت‌ نبود حکم‌ و تصرف، سزاوار او نبود! مگر نه‌ که‌ این‌ مناصب، عهدهای‌ الهی‌اند و به‌ همه‌ی‌ انسانها یا فرزندان‌ آنان‌ انتقال‌ یا تسر‌ی‌ نمی‌یابند: «لاینالُ‌ عَهدِ‌ی‌ الظَّالِمَین»() و نیز آیه‌ی‌ کریمه‌ی‌ «ولقد‌ کَتَبنا فی‌ الزَّبوُرِ‌ مِن‌ بَعدِ‌ الذِکرِ: اَنَّ‌ الاَرضَ‌ یَرثها عَبادِ‌یَ‌ الصالِحُونَ»() مانند شریفه‌ی‌ «وَ‌ نُرِیدَ‌ اَن‌ نَمُن‌ عَلَی‌ الَّذِینَ‌ استُضعِفُوا فی‌ الاَرضِ‌ وَ‌ نجعَلَهُم‌ اَئِمَّه‌ وَ‌ نَجعَلهُم‌ الوارِثینَ»() از حکومت‌ حضرت‌ ولی‌ عصر(عج) و استیلای‌ صالحان‌ و ضعیف‌ شمرده‌ شدگان‌ بر زمین، گزارش‌ می‌دهد و نه‌ از ولایت‌ هرکس. ظاهر این‌ آیات‌ در تعلق‌ و تحقق‌ وراثت‌ و حکومت، با اراده‌ و نصب‌ الهی، نزدیکتر یا سازگارتر است‌ تا گمانه‌ی‌ دیگر.

دلیل‌ بیست‌ و یکم‌ مؤ‌لف‌ نیز ظهور در نصب‌ «اهل‌ عدل» بر ولایت‌ دارد!

دلیل‌ بیست‌ و دوم‌ با تمسک‌ به‌ این‌ داستان‌ صورت‌ بسته‌ است‌ که‌ رسول‌ الله‌ (ص) آنگاه‌ که‌ برای‌ نبرد موته‌ سپاه‌ گسیل‌ می‌داشت‌ فرمود: «امیر الجیش‌ زیدبن‌ حارثه؛ فان‌ قتل‌ فجعفربن‌ ابی‌طالب(ع)؛ فان‌ قتل‌ فعبدالله‌ بن‌ رواحه؛ فان‌ قتل‌ فلیرتض‌ المسلمون‌ من‌ احبوا».

اولاً: به‌ نقل‌ کتاب‌ سلیم‌ بن‌ قیس، حضرت‌ امیر(ع) به‌ همین‌ داستان، برای‌ «ضرورت‌ ولزوم‌ انتصاب» استدلال‌ فرموده‌ است! به‌ این‌ بیان‌ که‌ وقتی‌ پیامبر در اعزام‌ یک‌ سپاه‌ فرماندهان‌ پیاپی‌ آن‌ را منصوب‌ می‌فرمایند، ممکن‌ است‌ برای‌ زعامت‌ کسانی‌ را نصب‌ نکرده‌ و آنها را به‌ خود وانهاده‌ باشد؟

«ای‌ معاویه! آیا نمی‌دانی‌ وقتی‌ پیامبر لشگری‌ بسوی‌ موته‌ فرستاد، جعفربن‌ ابیطالب‌ را امیر و فرمانده‌ آنان‌ کرد، بعد فرمود: اگر جعفر کشته‌ شد، پس‌ زیدبن‌ حارثه، و اگر زید کشته‌ شد، پس‌ عبدالله‌ بن‌ رواحه، فرمانده‌ شماست، جایی‌ که‌ پیامبر راضی‌ نشد در گسیل‌ یک‌ سپاه‌ مردم‌ برای‌ خود امیر و فرمانده‌ اختیار کنند، آیا ممکن‌ است‌ همه‌ی‌ امت‌ را رها کرده‌ و جانشین‌ خود را در میان‌ آنان‌ معین‌ نکند؟ بخدا قسم‌ آنان‌ را در میان‌ شبهه‌ و کورکورانه‌ رها نکرده‌ بلکه‌ مردم‌ خود مرتکب‌ شدند آنچه‌ مرتکب‌ شدند و…»()

ثانیاً: رسول‌ اکرم(ص) به‌ تعداد حداقل‌ جمع‌ (سه‌ نفر) افرادی‌ را پیاپی‌ به‌ فرماندهی‌ لشگر گماشتند، و چندان‌ طبیعی‌ نمی‌نمود که‌ همه‌ی‌ نفرات‌ سپاه‌ را به‌ ترتیب‌ برای‌ فرماندهی‌ فهرست‌ می‌کردند!

وانگهی‌ (و ثالثاً) هرگاه‌ که‌ صلاحدید رهبری‌ عالی‌ امت، براین‌ تعلق‌ گیرد که‌ امری‌ را به‌ مردم‌ واگذارد، چنین‌ می‌کند و این‌ عمل‌ تأسیس‌ اصل‌ تلقی‌ نمی‌گردد و به‌ قرینه‌ی‌ نصب‌های‌ خاص‌ در همین‌ واقعه، نمی‌توان‌ از این‌ واقعه‌ جواز یا لزوم‌ «انتصاب‌ مردمی‌ رهبر عالی» امت‌ را نتیجه‌ گرفت.

 

‌پی‌ نوشتها:

 

این‌ نوشته، چکیده‌ و ویراسته‌ی‌ بخشی‌ از “دروس‌ فلسفه‌ی‌ سیاست‌ و فقه‌ دولت” است‌ که‌ در سال‌ تحصیلی‌ ۱۳۷۵-۷۶ القأ شده‌ و اکنون‌ همه‌ی‌ آن‌ تحت‌ عنوان” دمکراسی‌ قدسی” در دست‌ تنسیق‌ و نشر است.

۱٫ پریشانی‌ و ناپیراستگی‌ انظار و آثار فقیهان‌ سیاست، از سویی؛ مذاق‌ تکثرپسند و نظریه‌ باز زمانه، و همچنین‌ فهم‌ ناصواب‌ و ناصحیح‌ مبانی‌ و مناظر مطرح‌ شده، (که‌ نوعاً‌ مستند به‌ تفاوتهای‌ عبارتی‌ یا موقعیتی‌ است‌ که‌ در تقریرهای‌ “نظریه‌ی‌ حکومت‌ در فقه‌ شیعی”، به‌ چشم‌ می‌خورد)، از دیگر سو؛ موجب‌ گشته‌ که‌ برخی‌ نویسندگان، نظریه‌ی‌ مستقل‌ و متنوعی‌ را تنسیق‌ و توصیف‌ کرده‌ به‌ فقیهان‌ پیشین‌ و کنونی‌ نسبت‌ دهند.

۲٫ حسینعلی‌ منتظری، دراسات‌ فی‌ ولایه‌الفقیه‌ و فقه‌الدوله‌الاسلامیه، ثلاث‌ مجلدات، الطبعه‌الاولی، الناشر: المرکز العالمی‌ للدراسات‌ الاسلامیه، قم، ۱۴۰۸ ه . ق.

۳٫ راقم‌ سطور در سلسله‌ی‌ دروس‌ یاد شده‌ “گمانه‌یی” را مطرح‌ کرده‌است‌ که‌ در عین‌ تفاوت‌ با دو دیدگاه، شاید طریق‌ تقریب‌ میان‌ آن‌ دو، و سبیل‌ جمع‌ ادله‌ی‌ دوگانه‌ بشمار آید. امید است‌ این‌ نظریه، در آینده‌ی‌ نزدیک‌ در معرض‌ نقد و نظردهی‌ اهل‌ فضل‌ و اصحاب‌ نظر قرارگرفته، تصحیح‌ و تکمیل‌ گردد.

۴٫ دراسات…، ج‌ ۱، صص‌ ۶۲۰-۳۹۶٫

۵٫ فلسفه‌ی‌ احکام، بخشی‌ از فلسفه‌ی‌ دین‌ است.

۶٫ هر چند بایسته‌ می‌نمود: اصطلاحاتی‌ را که‌ در متن‌ مقاله‌ آمده‌ است‌ هر چند مختصر برای‌ مخاطبان‌ غیرحوزوی‌ توضیح‌ می‌دادیم، اما اجتناب‌ از تطویل، و مجال‌ محدود، راقم‌ سطور را از چنین‌ اقدامی‌ بازداشت، به‌ هر حال‌ ضمن‌ وعده‌ی‌ جبران، علی‌الحساب‌ از خوانندگان‌ عزیز پوزش‌ می‌طلبیم.

۷٫ دراسات…، ج‌ ۱، ص‌ ۵۱۱٫

۸٫ فقط، روایتی‌ که‌ به‌ عنوان‌ درس‌ نوزدهم، از کتاب‌ سلیم‌بن‌ قیس‌ نقل‌ شده‌ است، برغم‌ مشکل‌پسند، ظهوری‌ در مدعا دارد، اما در نسخه‌ در دسترس‌ هرچه‌ جستجو کردم‌ نیافتم، و چه‌ بسا این‌ خبر نیز سرگذشت‌ و سرنوشتی‌ نظیر سایر ادله‌ی‌ مؤ‌لف‌ را داشته‌ باشد.

۹٫ دراسات…، ج‌ ۱، صص‌ ۴۰۹-۴۱۷٫

۱۰٫ دراسات…، ج‌ ۱، صص‌ ۴۸۹-۴۲۵٫

۱۱٫ دراسات…، ج‌ ۱، ص‌ ۴۰۵٫

۱۲٫ دراسات…، ج‌ ۱، صص‌ ۵۱۱-۴۹۳٫

۱۳٫ نهج‌البلاغه، صبحی‌الصالح، خطبه‌ی‌ ۹۲، ص‌ ۱۳۶، ترجمه: «دست‌ از من‌ بازدارید و سراغ‌ دیگری‌ بروید… اگر مرا رها کنید، من‌ هم‌ چونان‌ یکی‌ از شمایان‌ خواهم‌ بود، و چه‌ بسا، در برابر کسی‌ که‌ کار سیاست‌ را بدو می‌سپارید، از شما شنواتر و فرمانبردارتر باشم، من‌ وزیر باشم، برایتان‌ بهتر از آن‌ است‌ که‌ امیر شما گردم.»

۱۴٫ نهج‌البلاغه، صبحی‌ صالح، حکمت‌ ۱۹۰، ص‌ ۵۰۳، و نامه‌ی‌ ۲۸، ص‌ ۳۸۷٫ صبحی‌ صالح‌

۱۵٫ نهج‌البلاغه، صبحی‌ صالح، نامه‌ ۶، صص‌ ۳۶۶-۷٫

۱۶٫ دراسات…، ج‌ ۱، ص‌ ۵۰۵

۱۷٫ سوره‌ی‌ شورا (۴۲)، آیه‌ی‌ ۳۸٫

۱۸٫ تحف‌العقول‌ عن‌ آل‌الرسول، ص‌ ۳۲٫

۱۹٫ عیون‌ اخبار الرضا، ۲/۶۲٫

۲۰٫ تحف‌العقول، ص‌ ۳۲٫

۲۱٫ سوره‌ی‌ بقره‌ (۲)، آیه‌ی‌ ۱۹۰٫

۲۲٫ سوره‌ی‌ انفال(۸)، آیه‌ی‌ ۶۳٫

۲۳٫ سوره‌ی‌ آل‌عمران‌ (۳)، آیه‌ی‌ ۱۰۴٫

۲۴٫ سوره‌ی‌ مائده‌ (۵)، آیه‌ی‌ ۳۸٫

۲۵٫ صحیح‌ نجاری، ۳۹، ص‌ ۹۱، به‌ نقل‌ دراسات….

۲۶٫ سوره‌ی‌ بقره‌ (۲)، آیه‌ی‌ ۳۰٫

۲۷٫ سوره‌ی‌ ص‌ (۳۸)، آیه‌ی‌ ۲۶٫

۲۸٫ سوره‌ی‌ بقره‌ (۲)، آیه‌ی‌ ۱۲۴٫

۲۹٫ سوره‌ی‌ انبیأ (۲۱)، آیه‌ی‌ ۱۰۵٫

۳۰٫ سوره‌ی‌ قصص‌ (۲۸)، آیه‌ی‌ ۵٫

۳۱٫ اسرار آل‌محمد، سلیم‌ بن‌ قیس، مترجم: اسماعیل‌ انصاری، انتشارات‌ علامه، قم‌ ۱۳۷۳٫

 

 

‌دین‌ و دموکراسی؛ تبیین‌ تلائم‌ وحی، رأی‌ و خرد در تدبیر حیات‌ جمعی‌ آدمی


‌مقدمه‌

مسأله‌ نسبت‌ دین‌ و دموکراسی، مبحث‌ بسیار پیچیده‌ و در روزگار ما مسأله‌ پراهمیتی‌ است، از باب‌ جستار گشایی‌ بحث، من‌ ناچارم‌ در آغاز سخن‌ به‌ چند نکته‌ اشاره‌ کنم،از جمله:

-۱ مفهوم‌شناسی‌ مختصر واژگان‌ پربسامد این‌ مبحث: یعنی‌ دین، دموکراسی‌ و حکومت.

-۲ بررسی‌ انگاره‌هایی‌ پیش‌فرض‌های‌ بحث‌ قلمداد می‌شوند، تا بر مبنای‌ آنها بتوانیم‌ با هم‌ به‌ گفت‌ و گو و مفاهمه‌ بپردازیم. هرچند ممکن‌ است‌ این‌ نکات‌ برای‌ شما تازگی‌ نداشته‌ باشد یا احیانا نظر دیگری‌ در تبیین‌ آنها داشته‌ باشید.

مفهوم‌شناسی‌ واژگان‌ کلیدی‌

اصطلاحات‌ اصلی‌ و واژگان‌ کلیدی‌ که‌ در این‌ مبحث‌ به‌ کار می‌رود واژه‌های‌ «دین»، «دموکراسی» و «حکومت» است. که‌ صرفاً‌ از باب‌ برون‌رفت‌ از سرگشتگی‌ و پرهیز از درافتادن‌ در معضل‌ اشتراک‌ لفظ‌ که‌ سخت‌ رهزن‌ است، بنده‌ تلقی‌ اجمالی‌ خود را از آنها عرض‌ می‌کنم:

من‌ دین‌ را عبارت‌ می‌دانم‌ از: «مجموعه‌ گزاره‌ها و آموزه‌های‌ دستوری‌ و ارزشی‌ (بایدها و نبایدها، و شایدها و نشایدی‌ها) متلائم‌ و سازواره‌ای‌ که‌ درباره‌ تبیین‌ هستی‌ و جهان‌ و مناسبات‌ آدمی‌ از سوی‌ هستی‌پرداز از رهگذر وحی‌ نبوی‌ و هدایت‌ فطری‌ و عقلانی‌ برای‌ تمهید کمال‌ و تأمین‌ سعادت‌ بشر در دست‌رس‌ او قرار گرفته‌ است.» پرروشن‌ است‌ که‌ اگر تعریف‌ دین‌ تغییر بکند طبعاً‌ و تَبَعاً، معنا و رویکرد و همچنین‌ نتیجه‌ بحث‌ هم‌ صورت‌ دیگری‌ پیدا می‌کند.

دموکراسی‌ را هم‌ فی‌الجمله‌ توضیح‌ می‌دهم‌ برای‌ اینکه‌ در ورطه‌ مباحث‌ اختلافی‌ در تعریف‌های‌ ارائه‌ شده‌ درنغلتیم‌ بنابر طرح‌ تعریف‌ مصطلح‌ ندارم، بلکه‌ دموکراسی‌ را به‌نحوی‌ که‌ در بحث‌ مد نظر دارم‌ تبیین‌ می‌کنم‌ و با دقایقی‌ که‌ هر یک‌ از تعاریف‌ دموکراسی‌ حاوی‌ آن‌ است‌ فعلاً‌ کاری‌ نداریم‌ اجمالاً‌ دموکراسی‌ را بنده‌ به‌ معنی‌ «سهمداری‌ عقل‌ و رای‌ و نقش‌آفرینی‌ اراده‌ جمعی‌ در اداره‌ اجتماع» تلقی‌ می‌کنم.

از آن‌ جهت‌ که‌ تلاقی‌ متلائم‌ یا نامتلائم‌ دین‌ و دموکراسی، در بستر حکومت‌ و «سیاست» بروز می‌کند، تلقی‌ خود از حکومت‌ را هم‌ عرض‌ می‌کنم، البته‌ از واژه‌ حکومت‌ نیز تعریفی‌ فی‌الجمله‌ ارائه‌ می‌دهم، بنده‌ حکومت‌ را عبارت‌ می‌دانم‌ از «تدبیر سازمان‌یافته‌ی‌ شئون‌ و مناسبات‌ اجتماعی‌ آدمیان‌ که‌ ملازم‌ با قبضه‌ قدرت‌ و خواه‌ ناخواه‌ متضمن‌ تصرف‌ در امور شخصی‌ و فراشخصی‌ آحاد جامعه‌ نیز می‌باشد.»

اگر از سویی‌ دین‌ را، علاوه‌ بر یک‌ سلسله‌ گزاره‌ها و عقاید و دارای‌ آموزه‌های‌ ارزشی‌ دستوری‌ غایتمند بدانیم، یعنی: دین‌ را حاوی‌ مجموعه‌ دستورهایی‌ که‌ با رفتار اینجهانی‌ و سرنوشت‌ دو جهانی‌ بشر سر و کار دارد بینگاریم، و از دیگر سو، عقل‌ و فطرت‌ را از منابع‌ دریافت‌ یا کشف‌ دین‌ لحاظ‌ کنیم، آن‌ گاه‌ مبحث‌ رابطه‌ دین‌ و دموکراسی‌ معنی‌ پیدا می‌کند، اما اگر کسی‌ دین‌ را عبارت‌ بداند از «مجموعه‌ آموزه‌های‌ معنوی‌ منحصر و ناظر به‌ امور شخصی‌ که‌ غایت‌ آن‌ تنظیم‌ رابطه‌ خصوصی‌ و فردی‌ انسان‌ با خداست.» اصولاً‌ دین‌ هیچ‌ نسبت‌ معناداری‌ (مثبت‌ یا منفی) با دموکراسی‌ پیدا نخواهد کرد. از این‌رو گفتیم: قبل‌ از هر چیز باید تعریف‌ خود را از دین‌ تبیین‌ کنیم‌ تا نوبت‌ به‌ بحث‌ از رابطه‌ دین‌ و دموکراسی‌ برسد. همچنین‌ اگر دموکراسی‌ هم‌ عبارت‌ باشد از «نوعی‌ مساهمت‌ و مشارکت‌ عقل‌ و نقش‌آفرینی‌ اراده‌ جمعی‌ در تدبیر اجتماع،» به‌طور عام‌ آن‌گاه‌ می‌تواند مسأله‌ نسبت‌ دین‌ و دموکراسی‌ قابلیت‌ سنجش‌ پیدا کند و به‌ نظر ما سازگار و متلائم‌ نیز قلمداد شود. اما اگر مصداق‌ دموکراسی‌ را تنها عبارت‌ از آن‌ مدل‌ یا مدلهایی‌ بدانیم‌ که‌ مبتنی‌ بر «امانیسم» و متکی‌ بر «لیبرالیسم» است‌ که‌ برآیندی‌ جز سکولاریسم‌ نخواهد داشت، هرگز نمی‌تواند با دین‌ و هر جهان‌ بینی‌ مشابه‌ دیگر همنشینی‌ کند، چنین‌ دموکراسی‌ای‌ با هیچ‌ گونه‌ دینداری‌ خدامحور و شریعت‌گرا در مقام‌ نظر و عمل‌ سازگار نخواهد افتاد، اما از آنجا که‌ دموکراسی‌ اصول‌ عام‌ مشخصی‌ دارد اما مدل‌ واحدی‌ ندارد و از آنجا که‌ به‌نظر من‌ سرشت‌ و سرنوشت‌ لیبرالیزم‌ را از دموکراسی‌ جدا است‌ معتقدم‌ نوعی‌ از دموکراسی‌ که‌ به‌ لحاظ‌ ساختاری‌ و رفتاری‌ دموکراتیک‌ می‌باشد، با دینداری‌ بلکه‌ با دین‌مداری‌ سازگار می‌تواند باشد. زیرا این‌ امانیسم‌ و انسان‌مداری‌ است‌ که‌ با خدامداری‌ سازگار نیست. اما سالار و ولی‌نعمت‌ قلمداد شدن‌ مردم‌ با دینداری‌ و دینمداری‌ منافات‌ ندارد که‌ مردم‌سالاری‌ از آموزه‌های‌ مسلم‌ سیاسی‌ اساس‌ دینی‌ است‌ و باید توجه‌ داشت‌ که‌ مردم‌سالاری‌ غیر از مردم‌مداری‌ که‌ افراط‌ در نقش‌ مردم‌ و مردم‌داری‌ و خودکامگی‌ که‌ تفریط‌ در حق‌ آنان‌ است‌ می‌باشد.

پیش‌انگاره‌های‌ بحث‌

اما تبیین‌ پیش‌انگاره‌ها: «اصل‌ اولی» در سنجش‌ رابطه‌ بین‌ دو شخص، «عدم‌ سلطه» است، یعنی‌ در مقام‌ ثبوت، اولاً‌ و بالذات‌ هیچ‌ کس‌ بر هیچ‌کس‌ حق‌ و سلطه‌ای‌ ندارد، هیچ‌ فرد و جمعی‌ بر فرد یا جمعی‌ دیگر حق‌ ولایت‌ و حکومت‌ ندارد، همه‌ انسانها از هم‌ دیگر مستقلند و با هم‌ برابر، مگر دلیلی‌ برای‌ استثنا از این‌ قاعده‌ و تأسیس‌ «اصل‌ ثانوی» اقامه‌ شود، زیرا خروج‌ از اصل‌ اولی‌ دلیل‌ می‌خواهد. عینیت‌ تاریخ‌ و واقعیت‌ مناسبات‌ انسانی‌ در جوامع‌ نیز حاکی‌ از آن‌ است‌ که‌ این‌ اصل‌ اولی‌ در مقام‌ اثبات‌ و عمل، جای‌ خود را به‌ اصل‌ ثانوی‌ داده‌ است، در قبال‌ پاسخ‌ به‌ این‌ پرسش‌ که‌ «مجوز خروج‌ از اصل‌ اولی‌ چیست؟» دو رهیافت‌ و رویکرد کلی‌ وجود دارد: و از این‌ بحث‌ به‌ مسأله‌ «منشأ مشروعیت» تعبیر می‌شود.

عده‌ای‌ می‌گویند: انسان‌ خودبنیاد است‌ و خردورزی‌ و مصلحت‌اندیشی‌ بشری‌ در تدبیر و تنسیق‌ حیات‌ جمعی، ما را به‌ «ولایت‌ مشاع‌ بشری» رهنمون‌ است؛ یعنی: این‌ گروه‌ معتقداند مجموع‌ آحاد بشر به‌ نحو «مجموعی» و «با هم» دارای‌ ولایت‌اند و این‌ ولایت‌ مشاع‌ که‌ به‌صورت‌ اراده‌ی‌ جمعی‌ و آرای‌ توده‌ای‌ ابراز می‌شود می‌تواند منشأ و مجوز احاله‌ و انتقال‌ سلطه‌ و ولایت‌ به‌ یک‌ فرد یا گروه‌ باشد. این‌که‌ اراده‌ جمعی‌ چه‌ سهمی‌ از علیت‌ را برای‌ ایجاد حق‌ سلطه‌ دارد، البته‌ محل‌ بحث‌ است: درخصوص‌ اینکه‌ خواست‌ جمعی‌ آیا «تمام‌العله» است‌ یا «جزءالعله» و «شطرالعله» یا «شرط‌العله» است؟ دیدگاههای‌ مختلفی‌ مطرح‌ است‌ و طیفی‌ گسترده‌ از نظریات‌ را شامل‌ می‌شود. دیدگاه‌ دیگری‌ می‌گوید: چون‌ حق‌ تعالی‌ خالق‌ هستی‌ و انسان‌ است‌ پس‌ مالک‌ او نیز هموست‌ و چون‌ او مالک‌ است‌ پس‌ تنها او نیز مَلِک‌ است‌ و حق‌ سلطه‌ مشروع‌ منحصر در حضرت‌ او است‌ و در نتیجه‌ او نیز باید حق‌ سلطه‌ را به‌ کسانی‌ اعطا و احاله‌ کند، از این‌رو اصل‌ اولی‌ تنها به‌ «اذن‌ الهی» قابل‌ نقض‌ است‌ و احراز صدور چنین‌ اذنی‌ و نیز تعیین‌ مصداق‌ کس‌ یا کسانی‌ این‌ حق‌ بدانها محول‌ شده‌ نیازمند دلیل‌ است، و این‌ دیدگاه‌ معتقد است‌ براساس‌ یک‌ سلسله‌ ادله، وضعیت‌ ثانوی‌ قابل‌ طرح‌ و اثبات‌ است‌ برخی‌ انسانها با صفات‌ و صلاحیت‌ها و در شرایطی، حق‌ ولایت‌ بر دیگر انسانها را احراز توانند کرد.

نقد مشروعیت‌ مبتنی‌ بر رأی‌بسندگی‌

گفتیم: اصطلاحاً‌ از این‌ مسأله‌ یعنی‌ چه‌ کسی‌ و چرا حق‌ حکومت‌ دارد؟ به‌ «منشأ مشروعیت». تعبیر می‌شود، و اکنون‌ ببینیم‌ اگر منشأ مشروعیت‌ عبارت‌ باشد از «محض‌ توافق‌ جمع» و صرف‌ تبلور اراده‌ جمعی‌ آحاد جامعه، (یعنی‌ همان‌ دیدگاه‌ اول) چه‌ اشکال‌ یا اشکالاتی‌ پدید می‌آید؟ به‌ نظر می‌رسد این‌ راه‌حل‌ -۱ هم‌ از لحاظ‌ فلسفی‌ با گرایش‌ متالهانه‌ -۲ هم‌ از نظرگاه‌ فقهی‌ و حقوقی‌ -۳ همچنین‌ از حیث‌ اجرایی‌ و عملی، با اشکالات‌ متعددی‌ مواجه‌ است.

اما شرح‌ و نقد مسأله‌ بر مبنای‌ فلسفه‌ الهی: -۱ اگر خداوند را محور هستی‌ و حیات‌ بدانیم‌ (البته‌ اگر کسی‌ خدا را قبول‌ نداشته‌ باشد طبعاً‌ این‌ مبنا به‌ کار او نمی‌آید) و باور داشته‌ باشیم‌ که‌ خدا خالق‌ عالم‌ و آدم‌ است‌ و چون‌ خالق‌ است‌ قهراً‌ او نیز مالک‌ است‌ و چون‌ مالک‌ است‌ طبعاً‌ او نیز ملِک‌ است، نتیجه‌ طبیعی‌ مقدمات‌ روشن‌ است: بشر (خودبه‌خود) دارای‌ ولایت‌ برکسی‌ و چیزی‌ نیست‌ تا به‌ دیگری‌ احاله‌ کند:

ذات‌ نایافته‌ از «هستی» بخش‌

کی‌ تواند که‌ شود «هستی‌بخش»؟

از این‌رو منشأیت‌ منحصر و صرف‌ اراده‌ بشر برای‌ ولایت‌ و حق‌ تدبیر و تصرف، با نگاه‌ و نگرش‌ خدامدار سازگار نیست‌ و برابر این‌ منظر، بشر نمی‌تواند به‌ دیگری‌ اعطای‌ ولایت‌ کند. چه‌ آنکه‌ قضیه‌ منتفی‌ به‌ انتفای‌ موضوع‌ است.

بنده‌ نیز تصریح‌ و تأکید می‌کنم: دلایل‌ اقامه‌ شده‌ برای‌ اثبات‌ منشأیت‌ عِلی‌ تامه‌ و منحصر اراده‌ جمعی‌ نیز کافی‌ نیست، و اینجا به‌ تفصیل‌ نمی‌توانم‌ نقد آن‌ ادله‌ را عرض‌ بکنم‌ ولی‌ اجمالاً‌ در مقاله‌ای‌ که‌ تحت‌ عنوان‌ «نظریه‌ی‌ رهبر گماری‌ توده‌ای‌ و منطق‌ استنباط» نوشته‌ام، نشان‌ داده‌ام‌ که‌ دلایلی‌ که‌ با تمسک‌ بدآنهابرخی‌ مدعی‌اند: تنها اراده‌ جمعی، مجرا و منشأ مشروعیت‌ سلطه‌ است، علاوه‌ بر آنکه‌ تمام‌ نیست، ناقض‌ اصول‌ مسلم‌ جهان‌بینی‌ ماست. این‌ مقاله‌ در شماره‌ هفتم‌ فصلنامه‌ «کتاب‌ نقد» درج‌ شده‌ است. و دوستان‌ به‌ آنجا مراجعه‌ بفرمایند.

-۲ اما اشکالات‌ فقهی‌ و حقوقی: اینکه‌ بگوییم‌ بی‌آنکه‌ هیچ‌گونه‌ «اذن‌ الهی» و «حقانیت‌ وصفی»ای‌ وجود داشته‌ باشد، تجمع‌ و توافق‌ جامعه‌ و تعلق‌ اراده‌ جمعی‌ آحاد، موجب‌ پیدایی‌ ولایت‌ شود و اراده‌ جمعی‌ به‌ عنوان‌ مبنای‌ تشریع‌ ولایت‌ و حق‌ سلطه‌ (و بقول‌ فقها: انعقاد امامت) برای‌ یک‌ شخص‌ بر اشخاص‌ دیگر قلمداد شود یعنی: آن‌ فرد به‌ محض‌ اینکه‌ متعلق‌ اراده‌ جمعی‌ قرار گرفت‌ یک‌ مرتبه‌ صاحب‌ صلاحیت‌ یا حق‌ برای‌ تسلط‌ و تصرف‌ می‌گردد، درحالی‌که‌ قبل‌ از آن‌ با دیگر آحاد مردم‌ هیچ‌ تفاوتی‌ نداشت! این‌ تبیین‌ یک‌ سلسله‌ اشکالات‌ فقهی‌ و حقوقی‌ را در پی‌ خواهد آورد که‌ اکنون‌ بنده‌ به‌ برخی‌ از آنها اشاره‌ می‌کنم:

الف) از جمله‌ اینکه: از این‌ تبیین‌ درخصوص‌ منشأ جواز تصرف‌ و حق‌ سلطه، نمی‌توان‌ به‌ «ولایت» به‌ مفهوم‌ فقهی‌ آن‌ تعبیر کرد، چراکه‌ این‌ عقدی‌ از سنخ‌ «وکالت» است. زیرا این‌ حقی‌ است‌ که‌ در چارچوب‌ قرار و قراردادی‌ مشخص‌ آن‌را دیگران‌ به‌ او احاله‌ کرده‌اند، و همه‌ می‌دانیم: اصطلاحاً‌ بین‌ وکالت‌ و ولایت‌ تفاوت‌ بسیار است. پس‌ کسانی‌ که‌ به‌ این‌ مبنا و تقریر معتقد و ملتزم‌اند از چیزی‌ به‌ عنوان‌ «ولایت‌ فقیه» نمی‌توانند سخنی‌ به‌ زبان‌ آورند.

ب) دوم‌ اینکه‌ رای‌دهندگان‌ آیا تنها برای‌ خویش‌ حق‌ دارند ولی‌ و حاکم‌ تعیین‌ کنند؟ یا اینکه‌ می‌توانند با رای‌ خود، هم‌ برای‌ خود و هم‌ برای‌ دیگران‌ تعیین‌ ولی‌ کنند؟ این‌ در حالی‌ است‌ که‌ (شبیه‌ حساب‌ احتمالات) قریب‌ به‌ محال‌ وقوعی‌ است‌ که‌ همه‌ آحاد یک‌ جامعه‌ میلیونی، در امری‌ متحدالقصد و متفق‌القول‌ بشوند و دست‌ به‌ انتخاب‌ واحدی‌ بزنند، «اکثریت‌ کمی» کمتر به‌ دست‌ می‌آید، غالباً‌ اقلیت‌ و بخشی‌ از آحاد یک‌ جامعه، اراده‌ واحد پیدا می‌کند و عملاً‌ «اکثریت‌ موثری» را تشکیل‌ می‌دهند و بالمأل‌ قدرت‌ را قبضه‌ می‌کنند و سرنوشت‌ جامعه‌ را رقم‌ می‌زنند، زیرا ترکیب‌ جمعیتی‌ جوامع‌ طوری‌ است‌ که‌ نوعاً‌ مثلاً‌ از صد میلیون‌ جمعیت، افزون‌ بر «سی‌ درصد» آن‌را افراد زیر سن‌ بلوغ‌ و افراد فاقد حق‌ رأی‌ تشکیل‌ می‌دهند، و این‌ درصد، از همان‌ آغاز تخصصاً‌ از گردونه‌ انتخاب‌ کردن‌ و انتخاب‌ شدن‌ خارج‌ است، و اگر «ده‌ تا بیست‌ درصد» از آحاد یک‌ ملت‌ نیز با نظام‌ یا انتخابات‌ خاصی‌ مخالف‌ باشند، و همچنین‌ «درصدی» هم‌ به‌ دلیل‌ موانع‌ قانونی‌ یا تعلل‌ در حضور، در یک‌ انتخاب‌ مشارکت‌ نکنند و عملاً‌ روی‌هم‌رفته: دست‌کم‌ حدود پنجاه‌ درصد از جامعه‌ در صحنه‌ سرنوشت‌ و اعمال‌ اراده، ظاهر و حاضر نمی‌شوند، پنجاه‌ درصد باقی‌ مانده‌ نیز (که‌ در جوامع‌ امروز کمتر روی‌ می‌دهد که‌ پنجاه‌ درصد از مردم‌ در صحنه‌ سرنوشت‌ حضور پیدا کنند) همیشه‌ متفق‌القول‌ نیستند! علی‌العاده‌ ممکن‌ است‌ چهل‌ درصد از این‌ پنجاه‌ درصد (بیست‌ درصد کل)، رایی‌ غیر از شصت‌ درصد آن‌ داشته‌ باشند و در نتیجه‌ این‌ شصت‌ درصد (که‌ سی‌ درصد از کل‌ محسوب‌ می‌شوند و اگر سی‌ درصد کل‌ یک‌ جامعه‌ متحدالرأی‌ باشند جامعه‌ بسیار معتدل‌ و خوبی‌ است) قدرت‌ را قبضه‌ و بازی‌ سرنوشت‌ را می‌برند! این‌ در حالی‌ است‌ که‌ اگر آمارهای‌ انتخاباتی‌ کشورهای‌ مختلف‌ را بررسی‌ بفرمایید خواهید دید که‌ کلاً‌ بین‌ سی‌ تا چهل‌ درصد کل‌ جمعیت‌ آنها در یک‌ همه‌ پرسی‌ یا انتخاب‌ شرکت‌ می‌کنند و گاه‌ تعداد آرأ دو طرف‌ رقیب‌ نیز بسیار به‌هم‌ نزدیک‌ است‌ (مثل‌ وضع‌ انتخابات‌ اخیر آمریکا که‌ تفاوت‌ رأی‌ دو رقیب‌ بسیار اندک‌ است) یعنی‌ همان‌ سی‌ درصد یا چهل‌ درصد شرکت‌کننده‌ نصف‌ به‌ نصف‌ با هم‌ در تعارضند! پس‌ گاهی‌ اتفاق‌ می‌افتد که‌ پانزده‌ تا بیست‌ درصد کل‌ جمعیت، «رای‌ موثر» را تشکیل‌ می‌دهند و تکلیف‌ همه‌ پرسی‌ و گزینش‌ را روشن‌ می‌کنند!

اکنون‌ پس‌ از این‌ تحلیل، پرسش‌ فقهی‌ و حقوقی‌ من‌ این‌ است‌ که‌ اگر شأن‌ حکومت‌ ماهیتاً‌ و صرفاً‌ وکالت‌ است‌ و اگر تنها و تنها منشأ مشروعیت‌ و ملاک‌ انتقال‌ و اعطای‌ حق‌ سلطه، این‌ چند درصد رأی‌ (پانزده‌ تا سی‌ درصد و حتا پنجاه‌ درصد) است، این‌ اقلیت‌ بر اساس‌ کدام‌ مبنای‌ حقوقی، و قاعده‌ فقهی‌ ومجوز شرعی‌ حق‌ دارند که‌ برای‌ درصد فاقد شرایط، غایب‌ یا مخالف‌ و حتا اقلیت‌ غیرموثر، که‌ مجموعاً‌ اکثریت‌ جامعه‌ را تشکیل‌ می‌دهند تصمیم‌ بگیرند و کسی‌ را بر عِرض‌ و مال‌ و جان‌ و حیثیت‌ آنان‌ مسلط‌ کنند؟! این‌ مسأله، هم‌ به‌ جهت‌ حقوقی‌ قابل‌ حل‌ نیست، هم‌ به‌ لحاظ‌ فقهی‌ و شرعی‌ اشکال‌ دارد، به‌ لحاظ‌ فقهی‌ حتی‌ یک‌ نفر از آنها اگر مخالف‌ باشد مشکل‌ می‌شود مسئله‌ را حل‌ کرد تا چه‌ رسد به‌ اینکه‌ بیست‌ یا سی‌ یا حتا پنجاه‌ درصد و بلکه‌ اکثریت‌ کمی، مخالف‌ یا غایب‌ از صحنه‌ سرنوشت‌ باشند و رأی‌ نداده‌ باشند!؛ با فرض‌ اینکه‌ یک‌ جمعی‌ هرچند پنجاه‌ درصد از جمعیت‌ یک‌ کشور ولایت‌ بر خویش‌ دارند و می‌توانند برای‌ خود تصمیم‌ بگیرند اما با چه‌ مبنایی‌ می‌توانند از رهگذر انتخاب‌ خود بر بقیه‌ آحاد ملت‌ نیز ولایت‌ داشته‌ باشند سرنوشت‌ آنها را در دست‌ بگیرند و برای‌ آنان‌ تعیین‌ تکلیف‌ کنند؟ این‌ پاسخ‌ که‌ «محتمل‌ است‌ قدرت‌ در «دَور تداولی‌ و نوبه‌ای‌ خود»، روزی‌ نیز نصیب‌ رقیب‌ شود»، مشکل‌ فقهی‌ شرعی‌ را حل‌ نمی‌کند، وانگهی‌ در آنجا که‌ روشن‌ است‌ که‌ گروهی‌ به‌ هر دلیل‌ هرگز شانس‌ انتخاب‌ شدن‌ و قبضه‌ قدرت‌ را ندارند، مشکل‌ حقوقی‌ نیز حل‌ نمی‌شود، مضاف‌ بر اینکه‌ اگر بخشی‌ از یک‌ جامعه‌ با اصل‌ رفتار دموکراتیک‌ و مناسبات‌ قرارداد مخالف‌ باشند، با تحقق‌ تناوب‌ و تداول‌ قدرت‌ هم‌ شبهه‌ مرتفع‌ نمی‌شود.

ج) اشکال‌ دیگر اینکه‌ حدود و حوزه‌ اختیارات‌ حکومت‌ بسی‌ فراتر و گسترده‌تر از اختیاراتی‌ است‌ که‌ آحاد جامعه‌ واجد آنند، مثلاً‌ علمای‌ شیعه‌ بالجمله‌ معتقدند: که‌ در عهد غیبت، فقهای‌ جامع‌ فی‌ الجمله‌ دارای‌ ولایت‌اند، و همه‌ فقها معتقدند منصب‌ «قضا» فقط‌ برای‌ فقیه‌ ثابت‌ است‌ و منصب‌ قضاوت‌ از آن‌ فقیه‌ است‌ نه‌ دیگری، در نتیجه‌ می‌توان‌ سؤ‌ال‌ کرد: آیا اکثریت‌ توده‌ خود دارای‌ ولایت‌ در تمام‌ شؤ‌ون‌ هستند تا آن‌ را به‌ دیگری‌ واگذار کنند؟، براساس‌ نظر اسلام‌ ما به‌عنوان‌ یک‌ مسلمان‌ قبول‌ داریم‌ که‌ مردم‌ اختیار قضایی‌ ندارند تا آن‌ را به‌ دیگری‌ واگذار کنند، اختیار قضایی‌ به‌ رأی‌ بسته‌ نیست.

-۳ جز اشکالات‌ نظری‌ و حقوقی‌ فقهی، یک‌ سلسله‌ اشکالات‌ و مشکلات‌ اجرایی‌ – عینی‌ نیز بر دموکراسی‌ لیبرال‌ و منشأیت‌ حصری‌ رای‌ توده، وارد است‌ مانند اینکه‌ جز در مدل‌ دموکراسی‌ مستقیم‌ که‌ آن‌هم‌ مصداق‌ ندارد آیا عملاً‌ دموکراسی‌ تام‌ تحقق‌ می‌یابد؟ در گذشته‌ها گفته‌ می‌شود در دولت‌ شهر آتن‌ یونان‌ دموکراسی‌ مستقیم‌ جاری‌ بوده‌ و امروز نیز سوئیس‌ مدعی‌ اجرای‌ آن‌ است، اما در طول‌ تاریخ، دموکراسی‌ مستقیم‌ عملی‌ نبوده‌ است‌ و معمولاً‌ این‌ طبقات‌ مقتدر، یا نخبگان‌ و یا احزابند که‌ در ذهن‌ها تصمیم‌سازی‌ و رأی‌آفرینی‌ می‌کنند و مردم‌ نیز تصور می‌کنند خود تصمیم‌ گرفته‌اند. والنهایه‌ این‌ ویژگان‌ یا احزابند که‌ پس‌ از هر انتخابات، تقسیم‌ قدرت‌ می‌کنند و این‌ تشکیلات‌ یا معاملات‌ حزبی‌ است‌ که‌ سرنوشت‌ قضایا را در یک‌ کشور تعیین‌ می‌کنند و مردم‌ در تصمیمات‌ کلان‌ حضور ندارند. به‌نظر ما به‌دلیل‌ اشکالاتی‌ از این‌ دست‌ که‌ دموکراسی‌ لیبرال‌ قابل‌ دفاع‌ نیست، اما معتقدیم‌ مدل‌هایی‌ از دموکراسی‌ و مردم‌سالاری‌ قابلیت‌ دفاع‌ دارند بلکه‌ طریقه‌ صحیح‌ کشورداری‌ و تدبیر حیات‌ اجتماعی‌ قلمداد می‌شوند و اسلام‌ بر آن‌ انگشت‌ تاکید می‌نهد: در این‌ الگوها برای‌ مردم‌ و خردسلیم‌ و عقل‌ جمعی‌ (به‌ حسب‌ مورد)، سهم‌ یا نقش‌ دارد: در پاره‌ای‌ از موارد مردم، تنها صاحب‌ نقش‌اند و نه‌ ذی‌سهم‌ در پاره‌ای‌ از موارد صاحب‌ سهم‌اند میزان‌ سهمداری‌ مردم‌ در موارد مختلف، متفاوت‌ است. در جایی‌ از این‌ مدل‌ و الگو بنده‌ به‌ دموکراسی‌ قدسی‌ تعبیر کرده‌ام.

مبانی‌ نظریه‌ دموکراسی‌ قدسی‌

منظر و مدل‌ پیشنهادی‌ ما، مبتنی‌ بر مبانی‌ معرفتی‌ و دینی‌ مشخص‌ است:

-۱ از جمله‌ اینکه‌ به‌ لحاظ‌ معرفت‌شناختی‌ ما عقل‌ را به‌ همان‌ اندازه‌ حجت‌ میدانیم‌ که‌ وحی‌ را، روایات‌ فراوانی‌ داریم‌ که‌ با صراحت‌ تمام‌ اثبات‌ می‌کند که‌ خداوند متعال‌ دو حجت‌ بر انسانها گماشته‌ است: حجت‌ درونی‌ و حجت‌ بیرونی، عقل، پیامبر درونی، انبیأ عقل‌ بیرونی‌ هستند، و این‌ حقیقت‌ را همه‌ ما مسلمانان‌ فی‌الجمله‌ پذیرفته‌ایم‌ که‌ خدای‌ متعال‌ روز قیامت‌ همانطور که‌ به‌ جرم‌ تخطی‌ از مدلول‌ نقل‌ و دستور وحیانی‌ بشر را مواخذه‌ می‌کند به‌خاطر تخطی‌ از احکام‌ قطعی‌ عقل‌ نیز آدمی‌ را عقاب‌ می‌کند، یعنی‌ حکم‌ عقل‌ همانند حکم‌ شرع، حق‌ و حجت‌ است. عقل‌ چون‌ نقل، طریق‌ الهام‌ الهی‌ است‌ و خدا انسان‌ را از این‌ دو طریق‌ هدایت‌ می‌کند. (هرچند در باب‌ چگونگی‌ و گستره‌ نقش‌ و حکم‌ عقل‌ هزار نکته‌ و گفته‌ مطرح‌ است‌ که‌ باید در جای‌ خود مطرح‌ و حل‌ شود)

-۲ مبنای‌ دیگر اینکه‌ مجموعه‌ بایدها و نبایدها، و شایدها و نشایدها و دستورهایی‌ که‌ انسان‌ با آنها سروکار دارد به‌ سه‌ دسته‌ تقسیم‌ می‌شود: دسته‌ نخست‌ مصرحات‌ هستند. و آنها آموزه‌های‌ ارزشی‌ و احکامی‌اند که‌ به‌نحو منصوص‌ و صریح‌ در متن‌ دینی‌ ذکر شده‌اند. از جمله‌ اینها است‌ محکمات، منصوصات‌ و مسلمات‌ دینی. دسته‌ دوم‌ مستنبطات‌ است‌ و آنها احکام‌ و دستورها و آموزه‌هایی‌ که‌ با منطق‌ اجتهاد از متن‌ دین‌ به‌دست‌ می‌آید. دسته‌ سوم‌ مباحات‌ است‌ و اینها آموزه‌ها و احکامی‌ هستند که‌ مصرح‌ و مستنبط‌ نیست. بلکه‌ در نصوص‌ دینی‌ مسکوت‌ نهاده‌ شده‌اند (به‌ تعبیر شهید صدر رضوان‌ا علیه: منطقه‌الفراغ‌ و بخش‌ رها و آزاد) که‌ تصمیم‌ درباره‌ آن‌ها در اختیار مردم‌ است. روایات‌ بسیاری‌ داریم، آنجایی‌ که‌ خداوند از ذکر برخی‌ احکام‌ خودداری‌ فرموده‌ و مخلوق‌ را رها کرده‌ است، به‌ این‌ دلیل‌ نبوده‌ که‌ از آن‌ها غافل‌ بوده‌ است‌ بلکه‌ عامداً‌ آنجاها به‌ خود بشر واگذار کرده‌ است.

-۳ مبنای‌ سوم‌ اینکه‌ عناصر تشکیل‌دهنده‌ مسائل‌ حکومت‌ به‌ دو دسته‌ قابل‌ تقسیم‌ است: یک‌ سلسله‌ از عناصر تشکیل‌دهنده‌ امر سیاست‌ و حکومت‌ به‌ جوهره‌ حکومت‌ دینی‌ مربوط‌ می‌شود اگر آنها را از حکومت‌ حذف‌ کنیم، سیاست‌ دینی‌ نتواند بود. حکومت‌ سکولار می‌شود، یک‌ سلسله‌ مسائل‌ هم‌ هست‌ که‌ عناصر عرضی‌ و غیرجوهری‌ جایگزین‌پذیر است، برحسب‌ شرایط‌ می‌شود از میان‌ گزینه‌های‌ مختلف‌ یکی‌ را برگزید و تغییر و تبدیل‌ آنها به‌ ماهیت‌ و هویت‌ دینی‌ حکومت‌ لطمه‌ نمی‌زند.

براساس‌ این‌ چند مبنا و نکته‌ زیرساختی، ما معتقدیم؛ میان‌ مدلول‌ وحی، و مطلوب‌ عقل‌ و محصول‌ رای‌ می‌توان‌ جمع‌ کرد و تعارضی‌ بین‌ آنها نیست‌ و درصورت‌ تزاحم‌ با لحاظ‌ جایگاه‌های‌ اختصاصی‌ هر یک‌ و موضوع‌ محل‌ تزاحم، مساله‌ قابل‌ حل‌ است.

تلائم‌ عقلی، وحی‌ و رأی‌

اما تقریر تلائم‌ عقل، وحی‌ و رأی: من‌ فکر می‌کنم‌ مقولات‌ اساسی‌ در حوزه‌های‌ علمی‌ و عملی‌ حکومت‌ و سیاست، عبارت‌ است‌ از هفت‌ مسئله: (دوستانی‌ که‌ رشته‌اشان‌ علوم‌ سیاسی‌ است، متوجه‌ می‌شوند که‌ با تسامح‌ و اندکی‌ شالوده‌شکنانه، مسائل‌ و مقولات‌ را تقسیم‌ و عرض‌ می‌کنم‌ و دقت‌ بیشتر یا تغییر تقسیم‌ در نتیجه‌ تأثیر چندانی‌ ندارد.)

-۱ فلسفه‌ سیاست‌ و مراد از آن‌ مبانی‌ هستی‌شناختی‌ و انسان‌شناختی‌ و جهان‌شناختی‌ سیاست‌ است.

-۲ اهداف‌ سیاست‌ و حکومت‌

-۳ حقوق‌ و احکام‌ سیاسی‌

-۴ سلوک‌ و اخلاق‌ حکومی‌ و سیاسی‌

۵ – برنامه‌ حکومت‌

۶ – سازمان‌ سیاسی‌ یعنی‌ ساختار حکومت‌

-۷ و آئین‌ها و روشهای‌ تدبیر امور و تحقق‌ احکام‌ و اخلاق.

تصور می‌کنم‌ به‌ حسب‌ مورد و به‌نحوی‌ از انحأ، سه‌ عنصر عقل، نقل‌ و رأی‌ در این‌ هفت‌ مقوله‌ دخالت‌ دارد البته‌ نه‌ بطور موازی‌

فلسفه‌ سیاست‌ (اصول‌ هستی‌شناختی‌ – انسان‌شناختی‌ و جهان‌شناختیِ‌ موثر در مباحث‌ نظری‌ سیاست) را از متن‌ وحی‌ اخذ می‌کنیم. و اما عقل‌ هم‌ در این‌ مقوله‌ دو جور دخالت‌ می‌کند: اول‌ در تشخیص‌ حقانیت‌ و قبول‌ حجیت‌ وحی، ما به‌ مدد عقل‌ دین‌ را می‌پذیریم‌ به‌ کمک‌ عقل‌ به‌ حجیت‌ وحی‌ پی‌ می‌بریم‌ و وحی‌ را حجت‌ می‌دانیم‌ با فرض‌ اینکه‌ عقل، وحی‌ را حجت‌ می‌داند حجیت‌ وحی‌ بر ما محرز می‌شود وحی‌ به‌ ما اصول‌ فلسفه‌ سیاست‌ را ارائه‌ می‌دهد و عقل‌ نیز با او یاری‌ می‌کند، نقش‌ وحی‌ اینجا پررنگ‌تر. دوم‌ در فهم‌ محتوای‌ وحی.

در مورد اهداف‌ سیاست‌ و حکومت‌ نیز عقل‌ و وحی‌ هماوا هستند، البته‌ اهداف‌ به‌ سه‌ دسته‌ نهایی، میانی‌ و ابزاری‌ تقسیم‌ می‌شوند: تأمین‌ سعادت‌ بشر هدف‌ نهایی‌ است، هدف‌ میانی‌ و واسط‌ تحقق‌ عدالت‌ است‌ و اهداف‌ ابزاری‌ و طریقی‌ به‌ اموری‌ مانند توسعه‌ می‌توان‌ اطلاق‌ کرد. اینها اهدافی‌ است‌ که‌ برای‌ سیاست‌ و حکومت‌ متصور است. که‌ در مسئله‌ تأمین‌ سعادت‌ باز ما سراغ‌ وحی‌ می‌رویم‌ و عقل‌ اینجا در کنار وحی‌ است، هیچ‌ عقلی‌ نمی‌گوید: نخیر! نباید سعادت‌ بشر تأمین‌ بشود. اما در تشخیص‌ اینکه‌ سعادت‌ بشر در چیست‌ نقل‌ به‌ ما پاسخ‌ می‌دهد و عقل‌ هم‌ از آن‌ پشتیبانی‌ می‌کند. حسن‌ عدالت‌ فقط‌ یک‌ مقوله‌ وحیانی‌ نیست؛ عقلانی‌ است. عقل‌ می‌فهمد که‌ عدالت‌ خوب‌ است‌ و باید تحقق‌ پیدا بکند، در روی‌آوری‌ به‌ توسعه‌ نیز تنها چارچوبها و ارزشهای‌ کلان‌ دینی‌ باید رعایت‌ شوند، و اینجا عقل‌ و رای‌ تعیین‌کننده‌تر است. مردم‌ می‌توانند الگوهای‌ گوناگون‌ توسعه‌ را بسنجند و یکی‌ را از این‌ میان‌ انتخاب‌ کنند. در این‌ مقوله‌ نقش‌ عقل‌ و رای‌ پررنگ‌تر است.

احکام‌ و قوانین‌ حکومی‌ و سیاسی‌ نیز به‌ سه‌ قسم‌ مصرح‌ در شریعت، مستنبط‌ از منابع‌ دینی‌ و مباح‌ مسکوت، مصرح‌ و منصوص، نقل‌ مبناست، درخصوص‌ احکام‌ مستنبط‌ نیز عقل‌ یکی‌ از دو حجت‌ اصلی‌ در استنباط‌ و اجتهاد است، یعنی‌ عقل‌ و نقل‌ باهم‌ منبع‌ فقهند. (هرچند ما برای‌ فطرت‌ نیز نقشی‌ قائلیم‌ که‌ در جای‌ خود به‌ شرح‌ آن‌ باید بپردازیم) در باب‌ مسکوتات‌ و مباحات‌ و آن‌ دسته‌ از احکام‌ حکومی‌ و سیاسی‌ که‌ شهید صدر از آن‌ به‌ منطقه‌الفراغ‌ یعنی‌ بخش‌ها، تعبیر کرده، شریعت‌ آن‌ را به‌ انسان‌ وانهاده‌ است، عقل‌ و رای‌ مرجع‌ تصمیم‌ هستند. مصرحات، مستنبطات، مباحات‌ درهم‌ تنیده‌اند و از این‌رو در حوزه‌ احکام‌ و قوانین‌ تعامل‌ وحی، عقل‌ و رای‌ نیز به‌صورت‌ متداخل‌ و متناوب‌ تدبیر اجتماع‌ را میسر می‌شود. پرواضح‌ است‌ تصمیم‌ در احکامی‌ که‌ از نوع‌ مسکوتات‌ است‌ نباید مخالف‌ مصرحات‌ و مستنبطات‌ باشد.

اخلاق‌ و سلوک‌ حکومی‌ نیز که‌ مانند احکام‌ همین‌ سه‌ وضعیت‌ را دارا است‌ حکم‌ احکام‌ سه‌گانه‌ را دارند. عنصر برنامه‌ و عنصر سازمان‌ و همچنین‌ روشها عمدتاً‌ به‌ مردم، یعنی‌ به‌ عقل‌ و رأی‌ واگذار شده‌ است. این‌ مردمند که‌ برنامه‌ حکومت‌ را که‌ تطبیق‌ و تحقق‌ احکام‌ و اخلاق‌ سیاسی‌ با لحاظ‌ فلسفه‌ و اهداف‌ حکومت‌ است، به‌ کمک‌ عقل‌ و علوم‌ متناسب‌ با شرائط‌ تنظیم‌ و طراحی‌ می‌کنند. سازمان‌ حکومتها را نیز مردم‌ آزادند با نحوی‌ که‌ می‌پسندند تدبیر کنند زیرا دین‌ فلسفه‌ و اهداف‌ و ارزشها و احکام‌ اخلاق‌ مصرح‌ و متسنبط‌ را ارائه‌ فرموده‌ است، اما اینکه‌ با چه‌ سازمان‌ و ساختاری‌ آنها را باید پیاده‌ کنیم‌ به‌ کمک‌ عقل‌ و دستاوردهای‌ علوم‌ انسانی‌ و آرای‌ مردم‌ دست‌یافتنی‌ است. روزی‌ منتیسکو آمد نظریه‌ تفکیک‌ قوا را مطرح‌ کرد و با استدلال، ضرورت‌ تفکیک‌ به‌ سه‌ قوه‌ را اثبات‌ کرد این‌ یک‌ بحث‌ ساختاری‌ است، حالا اگر طلبه‌ بی‌بضاعتی‌ مثل‌ بنده‌ بیاید استدلال‌ بکند و مسئله‌ تفکیک‌قوا را از لحاظ‌ فلسفی‌ و حقوقی‌ زیر سئوال‌ ببرد و طرحی‌ دیگر دراندازد مثلاً‌ مدعی‌ شود اصولاً‌ تفکیک‌ حقیقی‌ و تمام‌عیار ممکن‌ نیست‌ زیرا در آن‌صورت‌ حکومت‌ به‌ مجمع‌الجزایر غیرمرتبط‌ بدل‌ خواهد شد زیرا اگر سه‌ قوه‌ به‌ معنای‌ واقعی‌ کلمه‌ تفکیک‌ بشوند و به‌طور کامل‌ هم‌عرض‌ و از هم‌ جدا باشند، نمی‌توانند با هم‌ کار کنند؟ از این‌رو مقامی‌ و مرجعی‌ باید که‌ اینها را باهم‌ هماهنگ‌ کند. یا اینکه‌ تفکیک‌ قوا به‌ سه‌ قوه‌ را زیر سئوال‌ ببرد و مدعی‌ شود: حکومت‌ باید به‌ چهار یا پنج‌ قوه‌ تقسیم‌ شود. درست‌ به‌ همان‌ دلیلی‌ که‌ نباید قوه‌ مجریه، قضاییه‌ و مقننه‌ دیگری‌ را ابزار خود قرار دهد تا تمرکز قدرت‌ لازم‌ آید، اختیارات، امکانات‌ و قدرت‌ نظامی‌ و فرهنگی‌ نیز نباید در قبضه‌ و در اختیار هیچ‌یک‌ از قوای‌ سه‌گانه‌ قرار داشته‌ باشد، بگوید علاوه‌ بر قوه‌ مجریه‌ و قوه‌ مقننه‌ و قوه‌ قضائیه، قوه‌ قهریه‌ و قوه‌ ثقافیه‌ نیز باید از قوای‌ سه‌گانه‌ متعارف‌ مستقل‌ باشد، حساسیت‌ و اهمیت‌ نیروی‌ نظامی، فرهنگ‌ و رسانه‌ و اطلاع‌رسانی‌ کمتر از قدرت‌ تقنین‌ و قضا نیست، و هر کدام‌ از ارتش‌ و فرهنگ‌ در اختیار قوه‌ مجریه‌ یا هر قوه‌ دیگری‌ قرار گیرد، موجب‌ فساد و استبداد می‌شود، زیرا قوه‌ فرهنگی‌ و رسانه‌ ذهن‌ می‌سازد و رأی‌ می‌آفریند و اعجاز رسانه‌ برای‌ بشر امروز محرز است‌ و قوه‌ نظامی‌ نیز غرور و قدرت‌ می‌آورد. اگر کسی‌ این‌طوری‌ استدلال‌ کرد و گفت‌ که: تفکیک‌ قوا آری، اما نه‌ به‌ سه‌ قوه‌ که‌ به‌ پنج‌ قوه؛ آیا خلاف‌ شرع‌ مرتکب‌ شده‌ و آیا حکومت‌ با پنج‌ قوه‌ مستقل، دینی‌ نیست؟ به‌ نظر ما این‌ هیچ‌ اشکالی‌ ندارد، بحث‌های‌ ساختاری‌ از عناصر عرضی‌ و جایگزین‌پذیر حکومت‌ و سیاست‌ است‌ و می‌تواند به‌ شیوه‌های‌ عقلی‌ و علمی‌ و با رأی‌ مردم‌ متحول‌ بشود. کمااینکه‌ به‌خاطر دارید قانون‌ اساسی‌ ما قبل‌ از تجدیدنظر دارای‌ دو رکن‌ مدیریتی‌ در قوه‌ مجریه‌ بود: رئیس‌جمهور و نخست‌وزیر، در بازنگری‌ سال‌ ۶۸، عنصر نخست‌وزیر حذف‌ شد، یا عنصری‌ به‌نام‌ مجمع‌ تشخیص‌ مصلحت‌ نظام‌ بر سازمان‌ نظام‌ افزوده‌ شد اما از اسلامیت‌ حکومت‌ چیزی‌ کاسته‌ نشد زیرا این‌ یک‌ مسأله‌ ساختاری‌ بود، مسئله‌ برنامه‌ و روش‌ نیز مانند ساختار است.

کار پارلمان‌ تطبیق‌ و تعمیم‌ اهداف‌ عالی، احکام‌ و اخلاق‌ مصرح‌ و مستنبط‌ دینی‌ بر مصادیق‌ و موارد و تعیین‌ اهداف‌ ابزاری‌ و وضع‌ قانون‌ در حوزه‌ مسکوتات‌ و مباحات‌ و برنامه‌ریزی، ساختاردهی‌ و روش‌گزینی‌ است. در آنجا که‌ حکم‌ و آموزه‌ روشن‌ است‌ تطبیق‌ بر مورد و تعمیم‌ بر مصادیق‌ را عهده‌دار است‌ و در سایر موارد وضع‌ قانون‌ می‌کند و ساختار و روش‌ متناسب‌ برای‌ تحقق‌ فلسفه‌ و اهداف‌ را مشخص‌ می‌سازد. حضرت‌ امام‌ هرچند پیش‌ از پیروزی‌ انقلاب‌ و قبل‌ از تجربه‌ حکومی، کتاب‌ ولایت‌فقیه‌ را نوشتند اما همانجا نقش‌ پارلمان‌ در حکومت‌ دینی‌ را بسیار دقیق‌ و صحیح‌ طرح‌ می‌کنند، ایشان‌ می‌فرمایند: در حکومت‌ اسلامی‌ کار مجلس‌ تقنین‌ نیست‌ تخصیط‌ و تطبیق‌ است، پارلمان‌ مسئول‌ برنامه‌ریزی‌ است‌ نه‌ قانون‌گذاری. پس‌ در محورهای‌ سه‌گانه‌ اخیر (سازمان‌ برنامه، و روش‌ و آئین) نقش‌ مردم‌ و طبعاً‌ نقش‌ عقل‌ و علم‌ پررنگ‌تر می‌شود. تنها چیزی‌ که‌ درباره‌ این‌ سه‌ محور باید رعایت‌ شود اینکه‌ باید تلائم‌ و سازگاری‌ آنها با فلسفه، اهداف‌ و احکام‌ و اخلاقی‌ است‌ که‌ دین‌ به‌نحو مصرح‌ به‌ ما القأ کرده‌ و یا با منطق‌ استنباط‌ به‌دست‌ آورده‌ایم، والا‌ این‌ عقل‌ و علم‌ و رأی‌ مردم‌ است‌ که‌ در این‌ سه‌ محور اخیر نقش‌آفرین‌ اصلی‌ است‌ و همچنین‌ در محورهای‌ چهارگانه‌ قبلی‌ نیز از آنجا که‌ مردم‌ مجموعاً‌ با پذیرش‌ مکتب‌ سیاسی‌ مبتنی‌ بر دیانت‌ (مانند دیگر مردم‌ جهان‌ که‌ یک‌ مکتب‌ سیاسی‌ را می‌پذیرند) نوعی‌ گزینش‌ کلی‌ انجام‌ داده‌اند و فلسفه، اهداف‌ و احکام‌ و اخلاق‌ حکومی‌ مطلوب‌ خود را انتخاب‌ کرده‌اند و طبعاً‌ به‌ لوازم‌ این‌ انتخاب‌ کلان‌ نیز ملتزم‌اند. پس‌ عقل‌ و رای‌ بدین‌صورت‌ در این‌ چهار مقوله‌ نیز دخالت‌ کرده‌ است، لهذا ادعای‌ حقیر این‌ است‌ که‌ ما با تقریر و تبیینی‌ اینچنین‌ از حکومت‌ دینی‌ می‌توانیم‌ عقل‌ و نقل‌ و رأی‌ را هم‌نشین‌ کنیم‌ و با تلائم‌ و سازگارانگاری‌ آنها نظام‌ حکومتی‌ای‌ را پدید بیاوریم‌ که‌ دموکراسی‌ و مردم‌سالاری، به‌ معنی‌ نقش‌آفرینی‌ عقل‌ و اراده‌ جمعی‌ را با دین‌ به‌ معنی‌ مجموعه‌ آموزه‌ها و گزاره‌هایی‌ که‌ از عقل‌ و وحی‌ بدست‌ می‌آید و سعادت‌ بشر را هدف‌ گرفته‌ است، – قرین‌ هم‌ کنیم‌ و معتقدیم‌ این‌ تبیین‌ها از دین، عقل‌ و مردم‌سالاری‌ از متون‌ دینی‌ نیز قابل‌ استظهار است، البته‌ چنانکه‌ در آغاز اشاره‌ کردم: دینِ‌ فاقد نظام‌ اجتماعی، که‌ یک‌ دین‌ سکولار خواهد بود – به‌ مثابه‌ دین‌ و از حیث‌ دین‌ بود نسبت‌ مثبت‌ و منفی‌ با دموکراسی‌ ندارد یعنی‌ در قبال‌ هر دیدگاهی‌ ساکت‌ و صامت‌ است‌ ندارد کمااینکه‌ دموکراسی‌ لیبرال‌ با هیچ‌ دینی‌ اگر دین‌ باشد، نمی‌تواند سازگار بیفتد و همچنین‌ مجدداً‌ تاکید می‌کنم: باید تشخیص‌ دهیم‌ کدام‌یک‌ از امور، از عناصر ذاتی‌ حکومت‌ دینی‌ و کدامیک‌ از عناصر از امور عَرَضی‌ حکومت‌ قلمداد می‌شوند. که‌ تغییر در آن، تغییر در عرضیات‌ حکومت‌ دینی‌ است‌ و لطمه‌ بر حیثیت‌ دینی‌ آن‌ وارد نمی‌کند. و این‌ بخش‌ عرصه‌ وسیعی‌ است، حکومت‌ دینی‌ متصلب‌ و متحجر نیست‌ انعطاف‌پذیر است. و با شرائط‌ و اوضاع‌ گوناگون‌ قابلیت‌ انطباق‌ دارد و پویایی‌ و کارایی‌ نظام‌ سیاسی‌ اسلام‌ نیز مرهون‌ همین‌ وجه‌ آن‌ است. عرایض‌ بنده‌ تمام‌ شد، در خدمت‌ اساتید محترم‌ هستم‌ اگر پرسش‌ و نقدی‌ باشد به‌ آن‌ بپردازیم، والسلام.

پی‌نوشت‌

. مطلب‌ بالا، ویراسته‌ی‌ سخنرانی‌ جناب‌ آقای‌ رشاد در جمع‌ استادان‌ دانشگاه‌ امام‌ حسین۷ است‌ که‌ در مورخه‌ ۲۴/۸/۷۹ ایراد شده‌ است.

‌‌هندسه‌ی مناسبات‌ ‌دین، دولت‌ و جامعه، در ایران‌ معاصر

دین، دولت‌ و جامعه:

مراد من‌ از دین‌ در این‌ گفتار، نهادهای‌ دینی‌ مانند: حوزه‌های‌ علوم‌ دینی‌ و الهیات، مساجد، و مقامات‌ و جوامع‌ روحانی‌ نیست. بلکه‌ دین‌ به‌ مثابه‌ مکتب‌ راهنمای‌ اندیشه‌ و عمل‌ انسانی‌ مورد نظر است. دین‌ را – با توجه‌ به‌ مصداق‌ خاص‌ آن، اسلام‌ – به‌ تعبیر زیر تعریف‌ می‌کنم:

دین‌ عبارت‌ است‌ از مجموعه‌یی‌ از گزاره‌های‌ حقیقی‌ و واقع‌نما درباره‌ی‌ جهان‌ و انسان‌ و نیز مجموعه‌یی‌ از آموزه‌های‌ دستوری‌ و ارزشی، که‌ جهت‌ تنظیم‌ مناسبات‌ انسان‌ با جهان‌ و

‌‌انسانهای‌ دیگر، از طریق‌ پیامبران‌ از سوی‌ خدا تنزیل، یا به‌ تنفیذ وحی، توسط‌ عقل‌ سلیم‌ آدمی‌ دریافت‌ می‌شود.

منظور از دولت، اینجا مفهوم‌ مرادف‌ حکومت، یعنی: مجموعه‌ی‌ دستگاههای‌ مقننه، قضائیه‌ و مجریه‌ است.

جامعه‌ را تبلور آحاد مردم‌ می‌دانم، نه‌ اصالت‌ الاجتماعی‌ مطلق‌ام‌ و نه‌ اصالت‌ الفردی‌ محض. وحدت‌ اجتماع، وحدت‌ شبه‌ حقیقی‌ است‌ و طبیعت‌ جامعه، محکوم‌ به‌ قواعد و قوانینی‌ است، و معتقدم‌ در تعارض‌ میان‌ مصلحت‌ و منفعت‌ فرد و جامعه، برحسب‌ مورد و با لحاظ‌ اهم‌ و مهم، گاه‌ حق‌ جمعی‌ بر حق‌ فردی، گاه‌ حق‌ فردی‌ بر حق‌ جمعی‌ باید مقدم‌ داشته‌ شود.

‌‌ آسیب‌شناسی‌ معرفت‌ «حقیقت»:

بزرگترین‌ آفت‌ درک‌ حقیقت، «افراط‌ و تفریط» «و گرایش‌ تک‌ ساحتی‌ در نظریه‌پردازی‌ و فرضیه‌سازی‌ است. متأسفانه‌ ردپای‌ این‌ آفت‌ را، بیش‌ از پیش‌ و در همه‌ی‌ حوزه‌ها و رشته‌های‌ فلسفی‌ و علمی‌ بویژه‌ در علوم‌انسانی‌ و اجتماعی‌ عصر جدید به‌ وضوح‌ و وفور می‌توان‌ مشاهده‌ کرد. ظهور فرضیه‌های‌ متناقض‌ فراوان، فتور و سستی‌ و زوال‌ شتابان‌ نظریه‌های‌ فلسفی‌ و علمی، غیرقابل‌ اعتماد شدن‌ علم، بحران‌ حیرت‌ و نسبیت، و شناوری‌ حقیقت، – که‌ دل‌ آزارترین‌ رنج‌ بشر فرهیخته‌ی‌ معاصر است‌ – از عوارض‌ این‌ آفت‌ است.

می‌توان‌ فهرست‌ بلندی‌ – شامل‌ هزاران‌ نمونه‌ شناخته‌ شده‌ – از نگرشهای‌ تک‌ بعدی‌ و افراط‌ و تفریطهای‌ بشر در عرصه‌ نظریه‌پردازی، ارائه‌ کرد، من‌ اینجا فقط‌ از باب‌ نمونه‌ به‌ برخی‌ از موارد در برخی‌ حوزه‌های‌ معرفتی‌ اشاره‌ می‌کنم:

در قلمرو انسانشناسی: یکی، انسان‌ را گرگ‌ انسان‌ می‌پندارد، دیگری‌ آدمی‌ را فرشته‌ خصال‌ و مظهر عطوفت‌ و رحمت‌ می‌انگارد، و او را معیار حق‌ تلقی‌ می‌کند!

درباره‌ جایگاه‌ زن: یکی‌ آن‌ را حیوان‌ دراز موی‌ انسان‌نما می‌پندارد، که‌ فقط‌ برای‌ خدمت‌ به‌ مرد آفریده‌ شده‌ است، دیگری، همچون‌ هواداران‌ رادیکال‌ فمنیسم، او را برتر از مرد می‌نشاند و ابر انسانش‌ می‌انگارد!

درخصوص‌ اختیار و سرنوشت‌ انسان: یکی‌ انسان‌ را مجبور و اسیر زندانها و زنجیرهای‌ چهارگانه‌ «تاریخ»، «محیط»، «طبیعت» و «نفس» می‌پندارد، دیگری‌ چون‌ اگزیستانسیالیستها، او را مطلقا” رها از هر قیدی، حتی‌ فطرت‌ الهی‌ و طبیعت‌ زمینی‌ می‌انگارد!

در زمینه‌ نسبت‌ فرد و جامعه: یکی‌ فرد را علی‌ الاطلاق‌ اصیل‌ و حقیقی‌ و جامعه‌ را اعتباری‌ و وهمی‌ می‌داند، دیگری‌ جامعه‌ را اصیل‌ دانسته‌ برای‌ آن‌ وحدت‌ حقیقی‌ قائل‌ است!

قلمرو سیاست، همیشه‌ میدان‌ افراط‌ و تفریط‌ بوده‌ است: امروز در باب‌ حدود اختیارات‌ دولت، برخی‌ عالمان‌ سیاست‌ دیدگاههای‌ توتالیتاری‌ را ترویج‌ می‌کنند، برخی‌ دیگر از “دولت‌ کوچک” و شر ضروری‌ بودن‌ آن‌ و حتی‌ از “پایان‌ دولت” سخن‌ می‌رانند! و در نسبت‌ میان‌ دین‌ و سیاست‌ در اروپای‌ قرون‌ وسطی، برخی‌ عقل‌ و دمکراسی‌ را به‌ هیچ‌ انگاشته، همه‌ چیز سیاست، حتی‌ جزئیات‌ امور روزمره‌ را از دین‌ مطالبه‌ می‌کردند، اکنون‌ سیاستمداران، دین‌ را مطلقاً‌ به‌ حاشیه‌ رانده، خدا را از عرصه‌ اجتماع‌ بازنشسته‌ کرده‌اند!

علل‌ ظهور پدیده‌ سکولاریزم‌ در غرب:

به‌ نظر ما پدیده‌ سکولاریزم‌ از مصادیق‌ و مظاهر افراطی‌ “بشرمداری” معاصر است، امانیسم‌ نیز به‌ نوبه‌ خود، واکنشی‌ است‌ در قبال‌ تفکر افراطی‌ نص‌ بسندگی‌ قرون‌ وسطی. در ترویج‌ سکولاریزاسیون‌ تدبیر اجتماع‌ در غرب، ملحدان‌ و موحدان‌ به‌ تعاملی‌ بدون‌ تبانی‌ آگاهانه، دست‌ یازیدند، و این‌ یک‌ همدستی‌ ناهمدلانه‌ تاریخی‌ بی‌بدیلی‌ است‌ که‌ در آن‌ دیار اتفاق‌ افتاد و تاکنون‌ پیاوردهای‌ زیانباری‌ نیز برای‌ مدنیت‌ و معنویت‌ داشته‌ است.

ملحدان‌ با نیات‌ بدخواهانه‌ و به‌ قصد نجات‌ از دین، مرام‌ سکولاریزم‌ را طرح‌ و ترویج‌ کردند، موحدان‌ با مقاصد نیکخواهانه‌ و – به‌ ظن‌ خود – به‌ قصد نجات‌ دین، به‌ سکولاریزم‌ تن‌ در دادند!؛ آنان‌ از پایگاه‌ تقدم‌ خرد بر وحی‌ و حجیت‌ انحصاری‌ عقل‌ و به‌ نیت‌ کنار گذاردن‌ دین‌ از صحنه‌ی‌ حیات‌ و تثبیت‌ لائیسیزم‌ وامانیسم‌ از سکولاریزاسیون‌ جانبداری‌ کردند، و اینان‌ از جایگاه‌ دلسوزی‌ برای‌ حفظ‌ دین‌ و حراست‌ از قداست‌ آن، سکولاریزاسیون‌ تدبیر اجتماع‌ را تأیید نمودند، به‌ نطر ما موارد زیر در ظهور سکولاریزم‌ فرنگی‌ نقش‌ اساسی‌ ایفأ کرده‌اند:

-۱ فقدان‌ نظامات‌ اجتماعی‌ برگرفته‌ از متن‌ دین، علی‌رغم‌ ادعای‌ حکومت‌داری‌ از سوی‌ ارباب‌ دین‌ در قرون‌ وسطی: این‌ نقیصه‌ خود به‌ خود، روند سکولاریزاسیون‌ را موجه‌ می‌ساخت، زیرا آنگاه‌ که‌ ما فاقد نظامات‌ اجتماعی‌ بر گرفته‌ از وحی‌ باشیم‌ باید تدبیر اجتماع‌ را به‌ غیر وحی‌ واگذاریم، چه‌ آنکه‌ در این‌ صورت‌ اگر دینداران‌ نیز تأسیس‌ حکومت‌ کنند باید تنها به‌ حکم‌ عقل‌ و فرمان‌ علم‌ بشری، جامعه‌ را نظم‌ و نسق‌ دهند، انتساب‌ نظرات‌ و عملکرد شخصی‌ خطاپذیر بشری‌ ارباب‌ دین‌ به‌ دین، جز بدبینی‌ مردم‌ و سستی‌ عقاید آنان‌ به‌ بار نمی‌آورد، و درست‌ بدین‌ جهت‌ بود که، در مغرب‌ زمین‌ دین‌ ورزان‌ عاقل، همصدا با عقل‌ ورزان‌ بی‌دین، حکم‌ به‌ جدایی‌ دین‌ و دنیا کردند!

-۲ تحمیل‌ عقاید دینی‌ بر علم، و دین‌ آجین‌ نمودن‌ فرضیه‌های‌ روزآمد علمی: کلیسای‌ قرون‌ وسطی، گاه‌ سعی‌ کرد نظریه‌های‌ تطورپذیر بشری‌ را بر متون‌ دینی‌ تطبیق‌ کند، و گاه‌ تلاش‌ نمود فهم‌ مخدوش‌ خود را از متون، معیار درستی‌ و نادرستی‌ علوم‌ و نظریه‌های‌ قرارداده، به‌ همه‌ چیز صبغه‌ی‌ قدسی‌ و دینی‌ ببخشد، و این‌ رفتار، از سویی‌ سبب‌ فتور علمی‌ غرب‌ در قرون‌ وسطی‌ – به‌ رغم‌ تحول‌ شگرف‌ و همزمان‌ شرق‌ اسلامی‌ – گردید، و رفته‌ رفته، مذهب‌ به‌ عقال‌ عقل‌ و مهار مهارت‌ بدل‌ شد، و از دیگر سو اصرار برخی‌ ارباب‌ دین‌ بر حجیت‌ فهمیات‌ مخدوش‌ خود، در برابر پیشرفت‌ شتابان‌ علوم، باعث‌ القأ «تقابل‌ علم‌ و دین» گشت، و از این‌ رو انسان‌ غربی، چاره‌ را جز در منزوی‌ ساختن‌ دین‌ و جداسازی‌ حساب‌ دین‌ از دانش‌ ندید.

-۳ نابردباری‌ مذهبی‌ و استبداد دینمدارانه: طی‌ ده‌ قرن‌ اقتدار آبأ دین‌ در اروپا، همه‌ی‌ مذاهب‌ رقیب‌ حتا خرده‌گرایشهای‌ مسیحی‌ ناساز با مشرب‌ رسمی‌ تحدید و تهدید شدند، هراندیشمندی‌ اندیشناک‌ سرنوشت‌ خود بود و، هر دانشوری‌ از محاکم‌ تفتیش‌ عقاید در تشویش‌ به‌ سر می‌برد، این‌ رفتار سبب‌ القأ «تقابل‌ دین‌ و آزادیهای‌ مشروع‌ انسانی» گردید، و انسان‌ غربی‌ رَستن‌ و رُستن‌ خود را در گروه‌ رهیدن‌ از رهن‌ دین‌واضمحلال‌ قدرت‌ وسلطه‌ی‌دینی‌سراغ‌ گرفت.

-۴ رقابت‌ قدرت‌ میان‌ امپراطوران‌ از سویی‌ و، دانشمنداران‌ از دیگر سو، با ارباب‌ کلیسا: طرح‌ سکولاریزاسیون‌ تدبیر اجتماع‌ درست‌ به‌ معنی‌ خلع‌ سلاح‌ کردن‌ کلیسا، و تصرف‌ اریکه‌ی‌ قدرت، توسط‌ امانیسم‌ در فرنگستان‌ بود، چنانکه‌ پذیرش‌ سکولاریزم‌ از سوی‌ ارباب‌ دین‌ و اتخاذ موضع‌ ملایمت‌ و مسالمت‌ طی‌ قرون‌ اخیر نیز، به‌ معنی‌ عقب‌نشینی‌ دین‌ به‌ موقعیت‌ قابل‌ دفاع‌ و منطبق‌ با شراط‌ جدید، و به‌ قصد حفظ‌ حداقل‌ موجودیت‌ دین، یعنی: دین‌ حد‌اقلی‌ و دینداری‌ انفرادی‌وسازگارباجامعه‌ی‌سکولار، تلقی‌ می‌گردد.

به‌هرحال: عوامل‌یاد شده‌ از جمله‌ی‌ موجبات‌ اصلی‌ سستی‌ اساس‌ دین‌ و انزوای‌ آن‌ و در نتیجه‌ ظهور سکولاریزم‌ در مغرب‌ زمین‌ بشمار می‌روند و برخی‌ از آنها همچنان‌ نقش‌ علت‌ مبقیه‌ را برای‌ تداوم‌ مرام‌ سکولاریزم‌ و استمرار روند سکولاریزاسیون‌ در فرنگ‌ ایفأ می‌کنند.

به‌ نظر ما تفاوتهای‌ اساسی‌ که‌ میان‌ اسلام‌ و مسیحیت‌ وجود دارد. ظهور و حضور سکولاریزم‌ بومی‌ و سکولاریست‌های‌ ملی‌ را در دنیای‌ اسلام‌ منتفی‌ می‌سازد.

قرآن‌ به‌ عنوان‌ متن‌ قطعی‌ و حیانی، و سنت‌ پیامبر اسلام(ص) و روایات‌ موثق‌ بسیاری‌ که‌ از رهبران‌ آسمانی‌ در دسترس‌ مسلمانان‌ می‌باشد و همچنین‌ منزلت‌ عقل‌ و مکانیسم‌ و متدولوژی‌ اجتهاد در اسلام، امکان‌ طر‌احی‌ نظامات‌ اجتماعی‌ دلخواه‌ و مناسب‌ هر زمان‌ و مکانی‌ را به‌ مسلمین‌ می‌دهد.

یک‌ برنامه‌ی‌ رایانه‌ای، متن‌ حدود یک‌ میلیون‌ حدیث‌ را به‌ استناد ۱۲۰۰ عنوان‌ کتاب‌ تفسیری، روایی، تاریخی، عرفانی‌ و… از پیامبر اسلام(ص) و رهبران‌ آسمانی‌ اسلام‌ ثبت‌ کرده‌ است، این‌ برنامه‌ نشان‌ می‌دهد که‌ اگر هر حدیث، به‌ طور میانگین‌ ده‌ بار هم‌ تکرار شده‌ باشد، حداقل‌ یکصد هزار روایت‌ غیر مکرر کلامی، احکامی‌ و اخلاقی‌ در اختیار مسلمین‌ می‌باشد، و این‌ مجموعه‌ی‌ عظیمی‌ برای‌ تبیین‌ و ترسیم‌ نظامات‌ اجتماعی‌ اسلامی‌ بشمار می‌رود.

بدور ماندن‌ قرآن‌ از آفت‌ تحریف؛ و تجربه‌ی‌ تشکیل‌ حکومت‌ دینی‌ تحت‌ زعامت‌ پیامبر(ص)، طولانی‌ شدن‌ دوره‌ی‌ بعثت‌ و عصر اوصیأ پیامبر اسلام‌ که‌ آنان‌ نیز رهبران‌ آسمانی‌ بودند، مجال‌ وسیعی‌ را برای‌ مسلمانان‌ فراهم‌ آورد تا عقائد و احکام‌ اسلامی‌ را از سرچشمه‌ی‌ زلال‌ وحی‌ و مفسران‌ آسمانی‌ آن‌ فرا چنگ‌ آورند، و دین‌ را در دولت‌ بیازمایند.

لزوم‌ بکار بستن‌ عقل‌ و اجتهاد در اصول، و اصالت‌ اجتهاد در فروع، امتیاز بزرگ‌ اندیشه‌ی‌ اسلامی‌ است، عقیده‌ به‌ ضرورت‌ فهم‌ اجتهادی‌ دین، مشوق‌ مسلمانان‌ در پذیرش‌ عالمانه‌ی‌ عقائد اسلامی‌ و، مانع‌ جد‌ی‌ رواج‌ باورهای‌ سست‌ و رکون‌ به‌ اعتقادات‌ بی‌ سند، و رکود معرفت‌ دینی‌ در آیان‌ آنان‌ است، اصل‌ اجتهاد به‌ مثابه‌ عاملی‌ درون‌ برانگیز در متن‌ سازمان‌ فکر اسلامی‌ تعبیه‌ شده‌ است‌ که‌ متولیان‌ معرفتی‌ جامعه‌ی‌ اسلامی‌ را در بسترِ‌ سیالِ‌ بعثتی‌ مدام‌ قرار داده، آنها را به‌ نونگری، ژرفاکاوی‌ و فهم‌ گستری‌ نسبت‌ به‌ دین‌ وا می‌دارد.

عقل‌ در قاموس‌ فکری‌ مسلمین، معادل‌ وحی‌ (نقل) است‌ و، پیامبر درونی‌ خوانده‌ می‌شود، در نتیجه‌ رقیب‌ دین‌ تلقی‌ نمی‌شود، توصیه‌های‌ جد‌ی‌ به‌ «تعقل» و تدبر» از سوی‌ قرآن‌ و، عقیده‌ به‌ «حجیت‌ پیامبرانه‌ی‌ عقل» در اسلام، سبب‌ ظهور مکاتب‌ فلسفی‌ بسیار غنی‌ و مشارب‌ کلامی‌ بس‌ استواری‌ گردیده‌ که‌ پشتوانه‌ی‌ استدلالی‌ رخنه‌ناپذیری‌ برای‌ عقائد دینی‌ بشمار می‌آیند، و توهم‌ «تقابل‌ دین‌ و عقل» را در فرهنگ‌ اسلامی‌ از اذهان‌ زدوده‌ و، موجب‌ نضج‌ عقائد و قواعدی‌ چون‌ «حسن‌ و قبح‌ عقلی» در کلام، و «تلازم‌ حکم‌ عقل‌ و شرع» و «مستق‌لات‌ عقلیه»، در فقه‌ و حقوق‌ اسلامی‌ شده‌ است. جایگاهی‌ را که‌ عقل‌ و تعقل‌ در فرهنگ‌ دینی‌ مسلمانان‌ احراز کرده‌ و کاربردهایی‌ که‌ خرد در کلام، فقه‌ و، اخلاق‌ اسلامی‌داردهرگزفروترازجایگاه‌ نقل‌وتعبد نیست.

نگرش‌ اسلام‌به‌ منزلت‌ رفیع‌ علم‌ و عالم‌ نیز از امتیازات‌این‌دین‌ است، توجه‌ اسلام‌ و مسلمین‌ به‌ منزلت‌ دانش‌ و دانشور، مجال‌ خطور، به‌ شبه‌ی‌ «تقابل‌ علم‌ و دین» نمی‌دهد، تجربه‌ی‌ تعامل‌علم‌ و الهیات‌ در اسلام، شاهکار بی‌مثالی‌ است‌ که‌ بنای‌ تمدن‌ دینی‌ بزرگ‌ را درانداخت، دانشمندان‌ و شرقشناسان‌ منصف، تمدن‌ کنونی‌ مغرب‌ را وامدار آن‌ مدنیت‌ معنوی‌ سترگ‌ می‌دانند.

ویژگی‌ دیگر اسلام، استعداد نظام‌پردازی‌ در همه‌ی‌ عرصه‌های‌ اجتماعی‌ است، خود پیامبر اسلام‌ با تأسیس‌ حکومت‌ دینی‌ در مدینه، الگوی‌ حکومت‌ دینی‌ وجامعه‌ی‌ مدنی‌ کامیابی‌ را در حدود شرائط‌ بومی‌ عصری‌ خود ارائه‌ فرمود، پس‌ از او اوصیأ و اصحاب‌ آن‌ بزرگوار و مصلحان‌ جوامع‌ اسلامی‌ نیز با تبیین، تفسیر و تطبیق‌ تعالیم‌ دینی‌ بر نیازهای‌ اجتماعی‌ انسان، در اعصار و امصار گوناگون، نمونه‌های‌ موفقی‌ از نظامات‌ حیاتی‌ اسلام‌ را پدید آوردند.

در خور ذکر است‌ که‌ به‌ برکت‌ در دسترس‌ بودن‌ متن‌ وحی‌ اسلامی‌ و، میراث‌ عظیم‌ بازمانده‌ از پیشوایان‌ دینی‌ و، به‌ یمن‌ عقلانیت‌ اسلامی‌ و شیوه‌ی‌ کارساز اجتهاد، فقیهان‌ و حقوقدانان‌ اسلامی‌ چهل‌ هزار فرع‌ فقهی‌ و حقوقی‌ در حوزه‌ی‌ اجتماعی‌ و فردی‌ اتنباط‌ کرده‌ و در اختیار امت‌ اسلامی‌ قرار داده‌اند؛ فقه‌ غنی، ژرف‌ و گسترده‌ی‌ اسلامی، اکنون‌ چون‌ مشعلی‌ فرا راه‌ حیات‌ جوامع‌ مسلمان، روشنگر تکالیف، حقوق‌ و نحوه‌ی‌ کنش‌ و منش‌ جمعی‌ و فردی‌ آنها است.

بخش‌ عمده‌ای‌ ابواب‌ هفتادگانه‌ فقه‌ اسلامی‌ بیانگر نظامات‌ و قوانین‌ اسلامی‌ در مناسبات‌ سیاسی، حقوقی، اقتصادی‌ است. علوم‌ فقهی، یعنی: فلسفه‌ی‌ فقه، فلسفه‌ی‌ احکام، علم‌ اصول‌ فقه، و علم‌ قواعد – که‌ شامل‌ افزون‌ بر هزار قاعده‌ فقهی‌ و حقوقی‌ دقیق‌ است‌ – و علم‌ فقه، استطاعت‌ شگرفی‌ را در جهت‌ تأمین‌ نیازهای‌ معاصر مسلمین‌ در عرصه‌ی‌ قانونگذاری‌ منطبق‌ با شرائط‌ متطور بشری‌ فراهم‌ ساخته‌ است.

در فرهنگ‌ اسلامی‌ پاسداشت‌ کرامت‌ انسان، و تکریم‌ آزادیهای‌ شناخته‌ شده‌ی‌ انسانی، روح‌ بنیادی‌ترین‌ شعار اسلام، تاریخ‌ گواه‌ سماحت‌ و مدارات‌ شگفت‌ مسلمین‌ حتی‌ با ادیان‌ رقیب‌ و جریانهای‌ فکری‌ معارض‌ است. آیاتی‌ نظیر آیات‌ زیر، مبنای‌ مناسبات‌ فکری‌ آحاد مردم‌ در جامعه‌ی‌ اسلامی‌ و جامعه‌ی‌ اسلامی‌ با دیگر جوامع‌ است:

اِنا هَذَیناهُ‌ السَّبیل‌ اِما شاکِراً‌ و اِما کَفُوراً.(سوره‌ی‌ ۷۶، آیه‌ی‌ ۳)‌ ‌ ما انسان‌ را به‌ راه‌ راست‌ رهنمون‌ شدیم، او آزاد است: خواه‌ سپاسگزار و پذیرده‌ باشد، خواه‌ ناسپاس‌ و کفر ورزنده.

لا اِکراهَ‌ فِی‌ الدینِ‌ قَد تَبٍّنَ‌ الرُّشدُ‌ مِنَ‌ الغَّی، فَمَن‌ یِکفر‌ بِالطاغوُتِ‌ وَ‌ یُؤمِن‌ بِا فَقَد‌ اِستَمسَک‌ بِالعُروَهِ‌ الوُثقی، لاانفِصامَ‌ لَها وَ‌ اَ‌ سمیعٌ‌ عَلیمٌ. (سوره‌ی‌ ۲، آیه‌ی‌ ۲۵۶)‌ ‌ اکراهی‌ در دین‌ نیست، چه‌ آنکه‌ رشد و غی‌ و، سره‌ و ناسره‌ آشکار شده‌ است، پس‌ هر کس‌ به‌ طاغوت‌ کفر ورزد و به‌ خدا ایمان‌ بیاورد به‌ دستاویز استواری‌ چنگ‌ زده‌ است‌ که‌ گسست‌پذیر نیست، و خدا شنوا و دانا است.

فَبَشر‌ عِبادِ‌ الَّذیَن‌ یستَمِوُ‌ا القَولَ‌ فَیَبَّبِعُونَ‌ اَحسَنَهُ‌ (سوره‌ی‌ ۳۹، آیه‌ی‌ ۱۸)‌ ‌ مژده‌رسان‌ به‌ بندگانم‌ که‌ همه‌ی‌ سخنان‌ را گوش‌ فرا می‌دهند، سپس‌ از بهترین‌ آن‌ پیروی‌ می‌کنند.

به‌ هر حال‌ به‌ نظر ما، نه‌ سکولاریزم‌ یک‌ ایدئولوژی‌ جهان‌ شمولی‌ است، و نه‌ سکولاریزاسیون، گذرگاهی‌ محتوم‌ که‌ همه‌ی‌ تاریخ‌ بشر و ادیان‌ مجبور به‌ عبور از آن‌ باشند. سکولاریزم، یک‌ مرام‌ غرب‌زاد است‌ که‌ در شرائط‌ تاریخی‌ و اجتماعی‌ خاص‌ و در بستر فرهنگ‌ فرنگ‌ ظهور کرده‌ است، سکولاریزاسیونِ‌ دین‌ و تدبیر اجتماع، یک‌ مسأله‌ی‌ نسبی‌ و غربی‌ است، مشکل‌ و مسأله‌ی‌ جهان‌ اسلام‌ نیست. با توجه‌ به‌ تفاوتهای‌ دینی‌ و فرهنگی‌ که‌ بدآنهااشاره‌ شد، سکولاریزاسیون‌ در دنیای‌ اسلام‌ هرگز یک‌ ضرورت‌ نیست، بلکه‌ با بهره‌گیری‌ از دین‌ و به‌ کار بستن‌ عقل، تدبیر اجتماع‌ و حکومت، می‌تواند توأماً‌ اسلامی‌ و عقلانی‌ باشد.

هندسه‌ مناسبات‌ دین، دولت‌ و جامعه‌ در ایران‌ معاصر:

قرآن‌ در، سوره‌ی‌ ۲ آیه‌ی‌ ۱۴۳، اسلام‌ را دین‌ اعتدال‌ و امت‌ اسلامی‌ را ملت‌ میانه‌ قلمداد می‌کند:

وَ‌ کَذالِکَ‌ جَعَلناکُم‌ اُمهً‌ وَسَطاً، لَتِکُونُوا شُهدأَ‌ عَلَی‌الناسِ‌ وَیَکُونَ‌الرَّسُولُ‌عَلَیکُم‌شُهَداً…‌ ‌ شما را امتی‌ میانه‌ و متعدل‌ گردانیدیم‌ تا گواهان‌ و الگوهایی‌ باشید بر مردمان، و پیامبر نیز اسوه‌ و گواهی‌ باشد بر شما…

آیه‌های‌ ۶۵ و ۶۶ سوره‌ی‌ ۵ (مائده) نیز پیروان‌ حضرت‌ کلیم‌ و حضرت‌ مسیح‌ را به‌ دو گروه‌ تقسیم‌ می‌کند، و گروهی‌ از آنان‌ را به‌ صفت‌ اعتدال‌ و پرهیز از افراط‌ و تفریط‌ می‌ستاید:

وَ‌ لَو اَنَّ‌ اَ‌هلَ‌ الکِتابِ‌ آمَنوُ‌ا وَتَّقوا، لَکَفَّرنا عَنهُم‌ سَیئاتِهِم‌ وَلَاَدخَلناهم‌ جَناتِ‌ النَّعیم‌ وَ‌ الَو‌اَنَّهُم‌ اَقامُوا التَوراه‌ وَ‌ الاِنجیلَ‌ وَ‌ ما اُنزِلِ‌ اِلَیهُم‌ مِن‌ رَبٍّهم‌ لَاَکَلُوا مِن‌ فَوقِهِم‌ وَ‌ مِن‌ تَحتِ‌ اَرجُلِهِم. مِنهُم‌اُمَّهٌ‌ مُقتَصِدَهٌ‌ وَکَثیرٌمِنهُمسأَمایَعمَلُون‌ اگر اهل‌ کتاب‌ و پیروان‌ عهدین. ایمان‌ آورند و تقوی‌ پیشه‌ کنند. گناهانشان‌ را خواهیم‌ زدود، و آنها را وارد بهشت‌های‌ نعمت‌ خواهیم‌ ساخت. و اگر تورات‌ و انجیل‌ آنچه‌ را از سوی‌ خدا بر آنان‌ فرود آمده‌ برپا دارند، از بالای‌ سر و زیر پاهایشان، روزی‌ نصیبشان‌ خواهد شد، گروهی‌ از ایشان‌ مردمانی‌ میانه‌رو هستند و گروه‌ بزرگی‌ از آنان‌ بد رفتارند.

در نظریه‌ی‌ سیاسی‌ امام‌ خمینی(س)، که‌ بر اساس‌ آموزه‌های‌ اسلامی‌ طر‌احی‌ شده‌ و دو دهه‌ است‌ که‌ در ایران‌ به‌ اجرأ در آمده‌ است، مناسبات‌ دین، دولت‌ و جامعه، با همدیگر به‌ گونه‌ای‌ بسیار منطقی‌ و معتدل‌ تعریف‌ و تنظیم‌ گردیده‌ است.

قانون‌ اساسی‌ ایران‌ که‌ طبق‌ این‌ نظریه‌ و با همه‌پرسی‌ از آحاد مردم‌ ایران‌ تدوین‌ گردیده‌ است، میثاق‌ ملی‌ ایرانیان‌ و متن‌ منشور تبیین‌ مناسبات‌ «مثلث: دین، دولت‌ و جامعه» در ایران‌ معاصر است.

پس‌ از سرنگونی‌ رژیم‌ ضد‌ دینی‌ و ضد‌ مردمی‌ شاهنشاهی‌ که‌ با خیزش‌ تاریخی‌ فراگیر مردم‌ و پیشاهنگی‌ عالمان‌ دینی‌ و دانشگاهی‌ صورت‌ بست، عنوان‌ نظام‌ سیاسی‌ که‌ مردم‌ آن‌ را برگزیدند «جمهوری‌ اسلامی» است، همین‌ عنوان‌ که‌ تنها از دو واژه‌ تشکیل‌ یافته، نمودار گویای‌ روابط‌ دین، دولت‌ و مردم‌ در ایران‌ معاصر است.

«جمهوریت» از ماهیت‌ حکومت‌ حکایت‌ می‌کند و طبعاً‌ دولت‌ برگزیده‌ی‌ مردم‌ باید باشد، «اسلامیت» نیز شاخص‌ هویت‌ این‌ جمهوری‌ است‌ و در نتیجه، دین‌ راهنمای‌ منشأ مشروعیت، و وفاق‌ و گزینش‌ مردمی، مبنای‌ تصمیمات‌ دولت‌اند.

به‌ نظر ما عناصر تشکیل‌ دهنده‌ی‌ حوزه‌ی‌ نظری‌ و عملی‌ حکومت‌ موارد هفتگانه‌ زیر می‌باشد:

-۱ فلسفه‌ی‌ سیاسیت: مبنای‌ جهان‌ شناختی‌ و انسانشناختی‌ حاکم‌ بر سیاست.

-۲ اهداف‌ حکومت: اهداف‌ حکومت‌ در سه‌ سطح‌ قابل‌ تبیین‌ هستند: اهداف‌ نهایی‌ که‌ عبارت‌ است‌ از تأمین‌ کمال‌ و سعادت‌ ابدی‌ انسان‌ و اهداف‌ میانی‌ مانند استقرار عدالت، آزادی‌ و امنیت، و اهداف‌ ازاری، مانند تحقق‌ توسعه‌ هر یک‌ از این‌ سه‌ دسته، به‌ ترتیب‌ نقش‌ مقدمه‌ و وسیله‌ی‌ تأمین‌ و تحقیق‌ اهداف‌ بالاتر را ایفأ می‌کنند.

-۳ حقوق‌ اساسی، مدنی، کیفریو بین‌المللی، و احکام‌ اجتماعی‌ جاری‌ در عرصه‌های‌ سیاست، اقتصاد و حقوق.

-۴ اخلاق‌ سیاسی، اقتصادی‌ و حقوقی: ارزشهای‌ متعالی‌ و شیوه‌های‌ رفتاری‌ شایسته‌ی‌ که‌ کارگزاران‌ حکومت‌ و مردم‌ باید بدآنها ملتزم‌ باشند، مانند: لزوم‌ تواضع‌ حاکمان‌ در برابر مردم، و انتقاد ناصحانه‌ و خیرخواهانه‌ی‌ مردم‌ نسبت‌ به‌ عملکرد دولتیان، و نیز مانند ضرورت‌ اجتناب‌ کارگزاران‌ از تجمل‌ و تشریفات، و پرهیز مردم‌ از رفتارهای‌ مسرفانه.

-۵ برنامه: که‌ عبارت‌ است‌ از تدابیری‌ که‌ دست‌یابی‌ به‌ اهداف‌ تحقق‌ حقوق‌ و قوانین‌ و اخلاق‌ را ممکن‌ می‌سازد.

-۶ سازمان‌ حکومت: منظور مدلهای‌ ساختار دولت‌ و نهادهای‌ تشکیل‌ دهنده‌ی‌ حکومت‌ است.

-۷ آیین‌ها و روشها: مقررات‌ ناظر بر شیوه‌های‌ تحقق‌ و اجرأ قوانین، اخلاق، برنامه‌ و سازمان، مانند کیفیت‌ سنجش‌ و پرسش‌ نظر مردم‌ در گزینش‌ و برگماری‌ کارگزاران‌ حکومت.

-۸ در ایران‌ معاصر، دین‌ منبع‌ تبیین‌ فلسفه‌ و اهداف‌ نهایی‌ و میانی‌ حکومت‌ و سیاسی، قلمداد می‌شود، چون‌ عقل‌ از نظر اسلام‌ – که‌ دین‌ پذیرفته‌ شده‌ی‌ اکثریت‌ مطلق‌ مردم‌ است‌ – حجت‌ است، پس‌ خرد نیز پشتوانه‌ی‌ اندیشه‌ی‌ دینی‌ تلقی‌ گشته، تشخیص‌ عقلأ حجت‌ و حق‌ است، از همین‌ رو انتخاب‌ هدفهای‌ ابزاری‌ و کاربردی‌ بر عهده‌ی‌ عقلأ و مردم‌ است.

«حقوق‌ و احکام‌ اجتماعی» به‌ سه‌ دسته‌ تقسیم‌ می‌شوند: -۱ مصرح‌ در متون‌ دین، -۲ مستتر و قابل‌ استنباط‌ از اصول‌ و کلیات‌ دینی‌ و عقلی، -۳ مسکوت. حقوق‌ و احکام‌ مصرح‌ و مستتر به‌ اتکأ متون‌ وحیانی‌ و عقل، و با فرآیند علمی‌ و منطق‌ تعریف‌ شده‌یی‌ – که‌ «متدلوژی‌ اجتهاد» نامیده‌ می‌شود – توسط‌ فقیهان‌ و حقوقدانان‌ اسلامی‌ و با لحاظ‌ مقتضیات‌ زمانی‌ و مکانی‌ تبیین‌ می‌گردد. دسته‌ سومی‌ از احکام‌ و مقررات‌ که‌ در اصطلاح‌ دینی‌ «مباحات» نامیده‌ می‌شوند به‌ نظر مردم‌ وانهاده‌ شده‌ است.

«اخلاق‌ اجتماعی» اسلام، هر چند مستند به‌ متن‌ دین‌ است، اما یکسره‌ عقلانی‌ است، البته‌ تشخیص‌ بسیاری‌ از موراد و مصادیق‌ رفتار اخلاقی‌ در چارچوب‌ اندیشه‌ی‌ دینی‌ با عرف‌ مردم‌ است.

عناصر سه‌ گانه‌ دیگر، یعنی‌ «برنامه»، «سازمان» و «روش» که‌ ساز و کارهای‌ حکومت‌ را تشکیل‌ می‌دهند، با بهره‌گیری‌ از دست‌آوردهای‌ علوم‌ انسانی‌ و اجتماعی‌ و با رویه‌های‌ متعارف‌ عقلانی‌ و با رأی‌ مستقیم، یا غیرمستقیم‌ مردم‌ (توسط‌ منتخبین‌ آنان) تعیین‌ می‌گردد.

برابر قانون‌ اساسی، نمایندگان‌ مجلس‌ خبرگان‌ که‌ مسؤ‌ول‌ انتخاب‌ رهبر و نظارت‌ بر عملکرد و استمرار صلاحیت‌ او هستند، رئیس‌ جمهور که‌ مسؤ‌ول‌ قوه‌ی‌ مجریه‌ است، و نمایندگان‌ مجلس‌ شورا به‌ عنوان‌ قوه‌ی‌ مقننه‌ که‌ متولی‌ و تدوین‌ و تصویب‌ قوانین‌ و مقررات‌ جاری، برنامه‌ها، و آیین‌های‌ مورد نیاز کشور است، به‌ انتخاب‌ مردم‌ تعیین‌ می‌شوند، همه‌ی‌ وزرأ به‌ پیشنهاد رئیس‌ جمهور و رأی‌ اعتماد نمایندگان‌ مردم‌ تعیین‌ می‌گردند. در صورتی‌ که‌ رهبری‌ صلاحیت‌ علمی‌ و عملی‌ خود را از دست‌ دهد خود به‌ خود معزول‌ است، هر چند این‌ امر توسط‌ مجلس‌ خبرگان‌ اعلام‌ و جایگزین‌ وی‌ مشخص‌ می‌شود.

با رأی‌ نمایندگان‌ مردم‌ به‌ عدم‌کفایت‌ رئیس‌ جمهوروتأیید رهبر، وی‌عزل‌ می‌گردد، وزرأ نیز با رأی‌عدم‌اعتمادنمایندگان‌مردم،قابل‌ عزل‌ هستند.

رئیس‌ قوه‌ی‌ قضائیه‌ از سوی‌ رهبر تعیین‌ می‌گردد. براساس‌ ماده‌ اصل‌ یکصد و هفتم‌ قانون‌ اساسی‌ همه‌ی‌ آحاد مردم، مقامات‌ و رهبر در مقابل‌ قانون‌ مساوی‌ هستند. قوای‌ سه‌ گانه‌ مقننه، مجریه‌ و قضائیه‌ مستقل‌ از همدیگرند.

از نظر قانون‌ اساسی‌ احراز جایگاه‌ رهبری، منوط‌ به‌ وجود صفات‌ و صلاحیتهای‌ بسیار سنگینی‌ در شخص‌ رهبر است، این‌ صفات‌ عبارت‌ است‌ از: داشتن‌ قدرت‌ علمی‌ عالی‌ جهت‌ استنباط‌ فلسفه، اهداف‌ و احکام‌ و اخلاق‌ حکومی‌ از منابع‌ وحیانی‌ و عقلانی‌ (اجتهاد)، عدالت، تقوی، دانش‌ و بینش‌ عالی‌ سیاسی‌ اجتماعی، مدیریت، شجاعت‌ و قدرت‌ روحی‌ و جسمی‌ کافی‌ برای‌ تصد‌ی‌ وظائف‌ رهبری.

طبق‌ اصول‌ ۱۸، ۲۹، ۳۰ و ۳۱ قانون‌ اساسی، دولت‌ موظف‌ به‌ ایجاد امکان‌ اشتغال‌ به‌ کار، و شرائط‌ مساوی‌ برای‌ احراز مشاغل، فراهم‌ نمودن‌ تأمین‌ اجتماعی، و آموزش‌ و پرورش‌ رایگان‌ از دوره‌ ابتدایی‌ تا تحصیلات‌ عالیه‌ی‌ دانشگاهی‌ و نیز فراهم‌ نمودن‌ مسکن، برای‌ همه‌ می‌باشد.

برابر اصل‌ ۲۶ قانون‌ اساسی‌ احزاب، جمعیت‌ها، انجمن‌های‌ سیاسی‌ و صنفی‌ و انجمنهای‌ اسلامی‌ یا اقلیتهای‌ دینی‌ شناخته‌ شده‌ آزادند، و هر کس‌ می‌تواند به‌ دلخواه‌ خود در هر تشکلی‌ فعالیت‌ نماید، و هیچکس‌ را نمی‌توان‌ از شرکت‌ در تشکلها منع، یا به‌ شرکت‌ در یکی‌ از آنها مجبور ساخت.

در پایان‌ در خور اشاره‌ می‌دانم‌ که‌ ارادت‌ معنوی‌ میان‌ مردم‌ و رهبر، و اتکأ حکومت‌ بر دو پایه‌ی‌ امیان‌ و دمکراسی، سبب‌ پیوندی‌ استوار و کارساز میان‌ جامعه‌ و دولت‌ شده‌ است.

همه‌ می‌دانیم‌ احزاب‌ و برخورد فعال‌ آحاد جامعه‌ در همه‌ پرسیها و انتخابها، شاخص‌ نقش‌ ملت‌ در اداره‌ی‌ امور کشور، و برخورداری‌ دولت‌ از پشتوانه‌ی‌ مردمی‌ است. طی‌ بیست‌ سال‌ گذشته، مردم‌ ایران‌ ۱۹ بار در همه‌ پرسیها و انتخابها شرکت‌ جسته‌اند، و اکنون‌ دولت‌ در تدارک‌ تمهید بیستمین‌ انتخاب‌ مردم‌ یعنی‌ برپایی‌ انتخابات‌ شوراهای‌ استانی، شهرستانی، شهری، دهستانی‌ و دهکده‌یی‌ است، که‌ در آن‌ باید دویست‌ هزار نفر جهت‌ عضویت‌ در این‌ شوراها برگزیده‌ شوند و این‌ شوراها اداره‌ی‌ امور جاری‌ حوزه‌های‌ یاد شده‌ را به‌ عهده‌ خواهند داشت.

و نیز در خور ذکر است‌ که‌ در رفراندم‌ تغییر نظام، از شاهنشاهی‌ به‌ جمهوری‌ اسلامی، که‌ در تاریخ‌ ۱۲/۱/۱۳۵۸ برگزار شد ۲/۹۸% مردم‌ رأی‌ مثبت‌ به‌ جمهوری‌ اسلامی‌ دادند، و میزان‌ حضور مردم‌ در عرصه‌ی‌ تعیین‌ سرنوشت‌ در هر نوع‌ از انتخابات‌ نوعاً‌ رو به‌ فزونی‌ بوده‌ است، از باب‌ نمونه، آرأ انتخابات‌ آخرین‌ و پنجمین‌ دوره‌ی‌ مجلس‌ شورای‌ اسلامی‌ ۳۱% بیش‌ از چهارمین‌ دوره‌ بوده‌ است، آرأ آخرین‌ و هفتمین‌ انتخابات‌ ریاست‌ جمهوری، حضور مردم‌ را ۷۳% بیش‌ از دوره‌ی‌ پیشین‌ نشان‌ می‌دهد، آرأ آخرین‌ و سومین‌ دوره‌ انتخابات‌ مجلس‌ خبرگان، نیز از ۵۴% افزایش، نسبت‌به‌دوره‌ی‌قبل‌حکایت‌ می‌کند.

این‌ متن‌ در کنفرانس‌ گفتگوی‌ اندیشمندان‌ ایرانی‌ و ایتالیایی‌ در سال‌ ۱۳۷۷ (۱۰ و ۱۱ دسامبر ۱۹۹۸) در شهر تورنتوی‌ ایتالیا عرضه‌ گردیده‌ است.

بررسی انتقادی مبادی‌پژوهی اصولیّون (مطالعه موردی «مفهوم‌شناسی» و «جایگاه‌شناسی» مبادی علم)


چکیده

مبادی پژوهی بخش قابل توجهی از مباحث بسیاری از علوم از جمله اصول فقه را تشکیل می‌دهد. به رغم مساعی شگرف و مداقه‌های شگفت سلفصالحدر زمینه مبادی پژوهی اصول، ایرادهای بسیاری برآرا و انظارآنان در این باب وارد است که موارد ذیل از جمله این ایرادهاست:

۱٫ اضطراب و تشویش در مفهوم‌شناسی و تعریف مبادی و تعیین مؤلفه‌های آن؛

۲٫ تشویش در جایگاه‌شناسی مبادی و اندراج مبانی در مسائل علم اصول؛

۳٫ عدم تفطن یا تفوُّه به بسیاری از انواع مبادی؛

۴٫ مبانی بعیده را در زمره مبادی علم انگاشتن؛

۵٫ خلط انواع مبادی با یکدیگر، تشتت در طبقه‌بندی و نحوه تقسیم انواع مبادی؛

۶٫ ابهام و اهمال در کاربردشناسی مبادی.

نویسنده در این مقاله به مطالعه انتقادی مبادی پژوهی ارباب اصول از زاویه «مفهوم‌شناسی» مبادی (ماهیت و مؤلفه‌های مبادی علم) و «جایگاه‌شناسی» مبادی (مسئله جزئیت و عدم جزئیت مبادی در علم) پرداخته است و در ذیل مسئله دوم، دو نظریه معروف و رایج (مبنی بر جزئیت مطلق مبادی و عدم جزئیت) را نقد کرده، در این باره به تفصیل قائل شده است. قول به تفصیل مبتنی بر نظریه جدیدی در طبقه‌بندی مبادی علم به «ممتزجه» و «غیرممتزجه» است که از سوی مؤلف ارائه شده و در پایان مقاله به تبیین آن پرداخته شده است.

واژگان کلیدی: مبادی، مبادی علم، مبادی علم اصول، اصولیون.

مقدمه

از جمله سنّت‌های علمی دیرین، مدخل‌نگاری بر علوم و آثار علمی است. مدخل‌نویسی در گذشته، گاه در قالب دیباچه‌پردازی همراه با صنعت «براعتاستهلال» صورت می‌بستو گاه به صورت مبحث رئوس ثمانیه علم سامان می‌گرفت و گاهی نیز با عنوان تبیین و تحلیل مبادی علم و مسائل آن، هیئت و هویت می‌یافت.

مبادی‌پژوهی بخش قابل توجهی از مباحث علوم گوناگون به ویژه اصول فقه را تشکیل می‌دهد. از میان صنوف گوناگون ارباب علوم، پس از فلاسفه، اصولیان ـ به ویژه متأخرین آنها ـ بیش از هر صنف دیگری به مباحث مبادی پرداخته‌اند. نزدیک به یک سوم حجم آثار اصولی متأخر، به مباحث «مبادی‌ فرادانشی» (مبادی تصوریه و تصدیقیه دانش با هویت دانشی آن) و «مبادی فرامسئله‌ای» (مبادی معطوف به مسائل دانش) علم اصول ‌معطوف است. اینها درخلال مبادی‌پژوهی مباحث بسیار دقیقی را در زمینه‌های فلسفه علم، معرفت‌شناسی، معناشناسی، زبان‌شناسی، ادبیات، عرف‌پژوهی، حکمت عملی، فلسفه حکم و… ارائه کرده‌اند که اگر این مطالب به زبان زمان بازآرایی و ارائه شود، نظر صاحب‌نظران معاصر و مدرن را به خود معطوف خواهد کرد.

فقهای متقدمطبق سنّت علمی عهد خویش، مسائل اصولی را همزمان در منابع فقهی بررسی می‌کردند؛ از این رو کمتر به مبادی‌پژوهی اصول می‌پرداختند؛ ولی از زمان تفصیل و انفکاک اصول فقه از علم فقه، بحث از مبادی اصول نیز رواج و رونق یافت تا آنجا که برای نخستین‌بارمدقِّق بهایی (۹۵۳ـ۱۰۳۰ق) با نگارش زبدهًْ‌الاصول، مبادی دانش اصول را به طور کامل از مسائل آن تفکیک کرد و به ارائه تعریف، توسعه و طبقه‌بندی روشمند و ابتکاری مبادی اصول پرداخت. از میان متأخرین، علامه سیدعبدالله شُبّر (۱۱۹۲ـ۱۲۴۳ق) درالاصول‌الاصلیهًْ و پس از ایشان محقق اصفهانی (۱۲۶۶ـ۱۳۰۸ق) در رساله الاصول علی‌النهج‌الحدیثـ که با تألیف آن کوشیده است در سازماندهی اصول، طرحی نو دراندازد ـ از روششیخ بهایی پیروی کرده‌اند. کتاب ‌المدخل الی عذب‌المَنهلعلامه شعرانی طهرانی (۱۲۸۱ـ۱۳۵۲ق)تنها اثری است که در تاریخ علم اصول، به طور مفصل و مستقل در مبادی علم اصول به نگارش درآمده است. علامه شعرانی نیز در‌المدخل آشکارا از زبدهًْ‌الاصول تأثیر پذیرفته است.

بهرغم مساعی شگرف و مداقه‌های شگفت سلف در مبادی‌پژوهی اصول، ایرادهای بسیاری در این باب بر آثار و آرای آنان وارد است. این نوشتار، مشروح این ایرادها را در جلد نخست فلسفه اصول و فصل مبادی‌پژوهیدروس اصول آورده است.

موارد ذیل از جمله این ایرادهاست:

۱٫ اضطراب و تشویش در مفهوم‌شناسی و تعریف مبادی و تعیین مؤلفه‌های آن؛

۲٫ جایگاه‌شناسی مبادی و اندراج مبانی در مسائل علم اصول؛

۳٫ عدم تفطن یا تفوُّه به بسیاری از انواع مبادی؛

۴٫ مبانی بعیده را در زمره مبادی علم انگاشتن؛

۵٫ خلط انواع مبادی با یکدیگر، تشتت در طبقه‌بندی و روش تقسیم انواع مبادی؛

۶٫ ابهام و اهمال در کاربردشناسی مبادی.

در این مقاله درصددیم_ هرچند به اجمال_ به مطالعه انتقادی مورد اول و دوم از ایرادها یعنی مسئله «مفهوم‌شناسی» مبادی (ماهیت و مؤلفه‌های مبادی علم) و «جایگاه‌شناسی» مبادی (مسئله جزئیت و عدم جزئیت مبادی در علم) بپردازیم.

۱٫ ماهیت و مؤلفه‌های مبادی علم

پیش از طرح و تبیین نظرات یا عبارات اصولیان درباره مفهوم‌شناسی، ماهیت و مؤلفه‌های «مبادی» علم، به اجمال به اطلاقات و استعمالات این کلمه در لغت، عرفان و فلسفه اشاره می‌کنیم.

در کتب لغت، برای مادّه «بَدْأ» معانی‌ایمانند آشکارشدن، ظاهرکردن، افتتاح، آغازیدن، سرآغاز، اول هر چیز، آغاز سفر، «آفرینش بی‌پیشینه» و اختراع بی‌الگو، امر بدیع، امر عجیب، «پیش‌انداخته» و مقدم‌ داشته ‌شده، «بزرگ و برجسته قوم»، ناسخته‌رای، «اصل» و پایه، «سبب» و علتذکر شده است (فراهیدی، ۱۴۰۵، ج۸، ص۸۳ / احمد بن فارِسِ بنِ زکریا، ۱۴۰۴، ج۱، ص۲۱۲ـ۲۱۳/ زمخشری، بی‌تا، ص۱۶/ ابن‌منظور، ۱۴۱۶ق، ج۱، ص۲۶ـ۲۹/ راغب اصفهانی، ۱۴۱۲ق، ص۳۵ / الطریحی، سال ۱۳۸۶ق، ج۱، ص۴۴ـ۴۷).

در مجموع از مرور بر منابع لغوی به دست می‌آید که در اطلاقات و استعمالات این مادّه عناصری همچون «بی‌پیشینگی»، آغازِش «بی‌الگو»، «پیش‌انداختگی»، «اصل» و منشأ، «سبب» و علت‌بودن، نهفته و اشراب شده است. این اطلاقات و استعمالات با کاربردهای مبدأ و مبادی در مبحث مبادی‌پژوهی علوم بسیار نزدیک و سازگارند.

عرفا «مبادی» را به اموری اطلاق می‌کنند که سالکان مبتدی باید آنها را رعایت کنند؛ مناسکی مانند صوم و صلوهًْ و دیگر آداب شرعیکه در آغاز سلوک باید رعایت شود (ر.ک: سجادی، ۱۳۷۵، ج۳، ص۱۶۶۶).

فلاسفه مبادی را در معانی گوناگون به کار می‌برند (ر.ک: جرجانی، ۱۳۷۷ش، ص۸۵ / سجادی، ۱۳۷۵، صص۶۵۵ـ۶۵۶ و ۱۶۶۶ـ۱۶۶۸):

۱٫ آنچه حاجت به برهان ندارد؛

۲٫ مبادی برهان؛

۳٫ مقدمات تصوری و تصدیقی علم و مسائل آن؛

۴٫ عناصر اربعه و مبادی اجسام؛

۵٫ علل اربعه؛

۶٫ مبادی افعال اختیاری؛

۷٫ مبادی انسان و اخلاط اربعه که انسان و حیوان در آنها مشترک‌اند.

مقصود از مبادی در مبادی‌پژوهی اصول، مورد سوم از تعابیر فلاسفه است.

تلقی اصحاب اصول از مبادی علم_به‌ویژه درباره «مبادی فراعلمی» و «مبادی تصدیقیه»_ متشتت و بلکه متهافت است. در اینجا نخست برخی از عبارات اصولیون را درباره ماهیت و مؤلفه‌های مبادی می‌آوریم؛ سپس به طبقه‌بندی، تحلیل و نقد آنها می‌پردازیم:

۱٫ حسن‌بن‌الشهید صاحب معالممی‌فرماید: «ولابدّ لکل علمٍ أن یکون باحثاً عن أمورٍ لاحقه لغیرها، وتُسمّی تلک‌الأمورُ مسائلـه، و ذلک‌الغیرُ موضوعه؛ ولابدّ له من مقدمات یتوقّف‌الإستدلالُ علیها و من تصورات‌الموضوع و أجزائه و جزئیاته و یسمی مجموع ذلک بالمبادی» (معالم‌الدینآغاز فصل سوم).

۲٫ محقق بهایی در زبده می‌فرماید: «المراد بمبادیه: ما یتوقّف علیه من‌الأُمور التی لیست بینه بنفسها و من شأنها أن یتَبینَ فی علم آخَر وَ هی ما عَدا مبادیهِ‌ الأَحکامیهِ» (بهایی، ۱۴۲۳ق، ص۱۳) و ایضاً: «الفرق بین مقدّمه‌الکتاب و مقدّمه‌العلم أنّ مقدمه‌الکتاب مطلق أعمّ من أن یتوقف‌الشّروع علیه أو لا و مقدّمه‌العلم ما یتوقّف‌الشّروع علیه» (همان، ص۱۲).

۳٫ شارح طهرانی شیخ محمدتقی الرّازی می‌گوید: «لایخفی أنّ‌المبادئ علی ما ذکر هو مایتوقف علیه‌التصدیق بمسائل‌الفنّ، فإن کانت تصدیقات کانت مبادئ تصدیقیه و إن کانت تصورات کانت مبادئ تصوریه …».

وی پس از طرح این نکته که اگر مطلق «مایتوقّف علیه‌المسائل» را در زمره مبادی علم بیانگاریم و مبادی هر علمی را نیز جزء آن قلمداد کنیم، بیشتر مباحث علوم مرتبط جزء آن دانش قرار خواهد گرفت و این خلاف معهود است و پذیرفتنی نیست، می‌فرماید: «وبالجمله: المناسب أن یراد من‌المبادئ ـ‌المجعول جزءاً من‌العلوم ـ‌التّصورات و‌التصدیقاتالمذکوره فی‌الفنّ؛ فالأُولی [یعنی مبادی تصوریه] هی حدود‌الأمورِالمذکوره و‌المحمولاتِ و حدودُ سائرِ‌التصوراتالمأخوذه فی‌التصدیقاتالمذکوره فی‌الفنِّ و‌الثّـانیه [یعنی مبادی تصدیقیه]هی التی یتألّف منها قیاسات‌العلم».

آنگاه توضیح می‌دهد: «پس مبادی دارای دو اطلاق است: مطلق (مایتوقف علیه‌المسائل) و (القضایا التی یتألّف منها‌القیاسات) و اینجا [یعنی در مسئله جزئیت و عدم جزئیت مبادی علم] اطلاق دوم مراد است».

شارح محقق سپس می‌گوید: «و هناک إطلاقٌ ثالثٌ للمبادئ ذَکره ابنُ‌الحاجب و هو إطلاقه علی ما یبتَدأ به قبل‌الشروع فی‌المقصود من‌الفنّ؛ والنّسبه بینه و بین کلٌّ من‌الإطلاقَینالمتقدّمَین هى‌العمومُ من وجهٍ» (اصفهانی، ۱۴۲۰، ج۱، ص۱۲۳ـ۱۲۴).

۱٫ «إنّ‌البحثَ عن إثباتِ موضوعِ‌العلم و تحقُّقِـهِ لیس من مباحثِ و مسائلِه بل مبادیه، ضروره أنّ‌المسائلَ تکونُ باحثه عن مفاد کان‌النّاقصه، أی إثباتُ شئٍ للموضوعات من عوارضِها‌الذاتیه، لا عن کان‌التامه، أی إثباتها و تحقـقها؛ بل لابد أن یکون مفادُّها بیناً أو مبیناً فی علم أعلى، یکون ذالک بالنسبه الی موضوعِه من مفادِّ کان‌الناقصه؛ ولو لم یکن بیناً أو مبیناً فی علم آخر، فلیبحَث عنه فی نفس‌العلمِ فی‌المبادی» (آخوند خراسانی، ۱۴۱۰، ص۱۰۱).

۲٫ میرزای نائینی نیز فرموده است: «و أماالمبادئ فتنقسم الی تصوریه و تصدیقیه. امّا‌التّصوریه فهی التی توجب معرفه‌الموضوعات أو‌المحمولات و أما‌التّصدیقیه فهی‌الأدلّه التی توجب‌التّصدیق بثبوت‌المحمولات لموضوعاتها» (خویی، ۱۴۱۹، ج۱، ص۸ـ۹).

۳٫ محقق اصفهانی در‌الأصول علی‌النهج‌الحدیث آورده است: «أما ما تُعارَف تدوینه فی أوائل کل علم من تعریفه و بیان موضوعه و‌الغرض منه و أشباهِ ذالک، فهی من مقدَّمات‌الشروع لمزید بصیره‌الطالب، لا أنّها من‌المبادئ للمقاصد و‌المطالب» (اصفهانی، ۱۴۰۹، ص۲۰).

۴٫ مدقق بروجردی نیز می‌فرماید: «بعض‌المباحث و‌المسائل التی لا یمکن إیقائها موضوعاً لهذا‌المحمول [الحجه] ـ کبعض مباحث‌الألفاظ مثل مسأله‌الوضع و‌الحقیقه و‌المجاز و‌المشتق و غیرها أو کبعض‌المسائل‌العقلیه مثل مسأله‌الضد و إجتماع‌الأمر و‌النهی ـ هی إما من‌المبادئ‌اللغویه أو من‌المبادئالأحکامیه کبحث مقدّمه‌الواجب (بروجردی، ۱۴۲۱، ص۲۰).

۵٫ علامه شعرانی تهرانی مطالب رؤوس ثمانیه را قبل از مبادی و مستقل از آنها آورده، سپس مبادی را در چهار بخش بررسی کرده است (شعرانی، ۱۳۸۵، ص۴ـ۱۳). این بدان معناست که از نظر ایشان بحث از مبادی فراعلمی همچون تعریف، موضوع و غایت علماز مبادی علوم به شمار نمی‌رود.

مقایسه رأی و رویّه برخی اصحاب با برخی دیگر در مبحث مبادی، نشان‌دهنده تشویش و اضطراب یا دست‌کم اختلاف فاحش و معنا‌داری در تلقی‌های آنها از مبادی اصول و مؤلفه‌های تشکیل‌دهنده آن است.

مجموعه آرا یا عبارات اصولیون درباره ماهیت و مؤلفه‌های مبادی را می‌توان به شرح ذیل طبقه‌بندی و ارزیابی کرد:

۱٫ عده‌ای مبادی راعلاوه بر «تصورات» و «تصدیقاتِ» معطوف به مسائل و قیاسات علم، شامل بعضی از تصورات فراعلمی (مقصود ما از مبادی فراعلمی آن دسته از مبادی است که به خود علم معطوف است، نه مسائل آن؛ مانند تعریف و موضوع علم) نیز دانسته‌اند (آخوند خراسانی، ۱۴۰۹، ج۱، ص ۷ـ۹و۱۴۱۰، ص۱۰۱/ غروی تهرانی، ۱۳۶۳ق، ص۳).

نکته:مبحث موضوع‌پژوهی دانش، در میان مبادی «فراعلمی» خصوصیتی ندارد که باعث شود منحصراً آن را جزء مبادی‌ علم بدانیم و مثلاً غایت‌شناسی، روش‌شناسی یا قلمروپژوهی را جزء مباحث مبادی‌پژوهی نشماریم. به همان اندازه که تبیین مسائل یا بصیرت به یک علم در گرو موضوع‌شناسی آن است، به غایت‌شناسی نیز وابسته است.

۲٫ دسته‌ای نیز تصورات و تصدیقاتی اعم از توقف «بالواسطه» و «بلاواسطه» یا مبادی «مبحوث عنها فی‌العلم‌المتوقف علیها» و «غیر‌المبحوث عنها» و یا مقدمات «بیّنه» و «غیربیّنه» را که «مسائل» و «قیاسات» علم بر آنها متوقف است ـ که ما از آنها به مبادی فرامسئله‌ای تعبیر می‌کنیم ـ مبادی علم قلمداد کرده‌اند. اینان گفته‌اند: «والمبادئ و هی حدودُ‌الموضوعاتِ و أجزائِها و أعراضِها و مقدماتٌ بیّنه أو مأخوذه یبتنی علیها قیاساتُ‌العلـم» (تفتازانی، ۱۴۰۵، ص۱۱۵/ اصفهانی، ۱۴۰۹،/ شعرانی، ۱۳۸۵).

ظاهر معالم‌الدین نیز ـ بر وفق فهم شارح طهرانی از کلام ماتن ـ بر این انگاره دلالت می‌کند (اصفهانی، ۱۴۲۰، ج۱، ص۱۲۳ـ۱۲۴)، هرچند تفسیر شارح محل تأمل است؛ همچنان‌که خود صاحب هدایه نیز مبادی را اعم از مبانی مذکور در علم و «جزء انگاشته‌شده» و غیر آن می‌انگارد و مبادی جزءانگاشته را عبارت از «القضایا التی تتألّف منها قیاسات‌العلم» می‌داند. وی می‌گوید: «لایخفی أنّ‌المبادئ على ما ذُکر هو مایتوقّف علیه‌التّصدیق بمسائل‌الفنّ، فإن کانت تصدیقات کانت مبادئ تصدیقیه و إن کانت تصورات کانت مبادئ تصوریه» و تصریح می‌کند که همه مبادی نباید و نمی‌تواند در خود علم مورد بحث قرار گیرد: «… فیکون للمبادئ إطلاقان؛ والمراد منها فی‌المقام [یعنی در مسئله جزئیت و عدم جزئیت مبادی علم] هو‌الأخیر؛ ولذا قُـوبِل بالموضوع و‌المسائل، إذ هما الجزءان الآخران للعلوم» (همان).

از نظر این گروه، مبانی فراعلمی جزء مبادی علم به شمار نمی‌روند، بلکه این دسته از مبانی در حکم رؤوس ثمانیه خواهند بود. محقق اصفهانیدر این باره فرموده است: «أما ما تُعارَف تدوینه فی أوائل کل علم من تعریفه و بیان موضوعه و‌الغرض منه و أشباهِ ذالک، فهی من مقدمات‌الشروع لمزید بصیره‌الطالب، لا أنّها من‌المبادئ للمقاصد و‌المطالب» (همان، ص۲۰).

نکته: اولاً، لحاظ مبانی بعیده علم و مسائل آن جزء مبادی علم، مبادی‌پژوهی را اثباتاً با چالش معیار مواجه می‌سازد (مطالبی که «تتوقف علیها‌المسائل» تا کجا در شمار مبادی‌اند و باید مبادی انگاشته‌شده و با عنوان مبادی یک علممورد بحث قرار گیرند؟)؛ ثانیاً، این تلقی ثبوتاً نیز قابل دفاع نیست؛ زیرا مبدأ به مطلبی «صحت حمل» و «صدق اطلاق» دارد که حقاً مبدأ عزیمت برای تکوّن و اثبات مسئله باشد، وگرنه اگر مثلاً مطلب (ب) میان مسئله (ج) و مبدأ (الف) که مبنای بعیده (الف) انگاشته شده است، فاصله گردد، یعنی (الف) در حقیقت مبنا و مقدمه (ب) است و (ب) مقدمه (ج)؛ پس (الف) مبدأ و مقدمه (ج) نیست، بلکه مبدأ (ب) است. البته اگر مبانی وسیطه به مبانی قریبه تحویل گردد، می‌توان در زمره مبادی انگاشت؛ ثالثاً، وجه موجهی برای اخراج بحث از مبانی فراعلمی از دایره مباحث مبادی‌پژوهی و حصر مبادی در «مبادی مسائل» وجود ندارد؛ زیرا اگر «مبادی فراعلمی» ـ که همان احکام کلی مربوط به خود علم‌اند ـ تحلیل نشوند، یا علم نمی‌تواند تکوین ‌یابد یا بالمرّه و دائم دچار مشکلاتی همچون ابهام در قلمرو و عدم جامعیت یا خلط در مسائل خواهد بود.

۳٫ محقق بروجردیملاک مبادی‌انگاری را عدم امکان اتخاذ آنها به عنوان موضوع برای «حجت» ـ که از نظر وی محمول همه قضایای اصولیه است و محور این دانش قلمداد می‌شود ـ دانسته است. وی می‌فرماید: «بعض‌المباحث و‌المسائل التی لایمکن إیقاعها موضوعاً لهذا‌المحمول [ای‌الحجه] ـ کبعض مباحث‌الألفاظ مثل مسأله‌الوضع و‌الحقیقه و‌المجاز و‌المشتق و غیرها أو کبعضالمسائل‌العقلیه مثل مسأله‌الضد و إجتماعالأمر و‌النهی ـ هی إما من‌المبادئاللغویه أو من‌المبادئالأحکامیه کبحث مقدّمه‌الواجب» (خمینی، ۱۴۱۹ق، ص۲۰).

نکته:این تلقی برمبنای موضوع‌انگاری «حجت» و ملاکیت آن ـ به عنوان محمول مشترک قضایای اصولی ـ درباره وحدت و تمایز علم اصول از علوم دیگر استوار است. علاوه بر اشکال مبنایی که بر این تلقی وارد است و افزون بر ایرادهایی که ذیل دیدگاه مذکور مطرح شد، این تعریف فقط بر مبادی فرامسئله‌ای دانش اصول صدق می‌کند.

۴٫ برخی دیگر مبادی تصدیقیه را به مقدمات «غیربیّنه» محدود دانسته‌اند. از نظر ایشان مقدمات بیّنه در شمار مبادی نیستند. شیخ بهایی فرموده است: «المراد بمبادیه [علم‌الأصول]: مایتوقّف علیه من‌الأُمور التی لیست بینـه بنفسها و من شأنِها أن یتَبینَ فی علمٍ آخَر و هی ماعدا مبادیهِ‌الأحکامیه» (بهایی، ۱۴۲۳ق، ص۱۳).

نکته:بعضی قیود و بندهای تلقی شیخ بهایی نیز محل تأمل است:

اولاً، «ما یتوقف علیه» اجمال دارد؛ زیرا می‌توان پرسید توقف از چه لحاظی؟ مثلاً ثبوتاً یا اثباتاً (در افق حقیقت و از نظر هستی‌شناختی یا در افق معرفت و از حیث شناخت‌شناسی؟) و آیا فقط از حیث تصدیق یا از نظر تصور نیز اجمال دارد؟ توقف تا کجا؟ آیا فقط در حد مقدمات قریبه است یا وسیطه و یا و بلکه مقدمات بعیده را هم شامل می‌شود؟ برخی مانند شارح طهرانی با افزودن «التصدیق» روشن کرده‌اند توقف مسائل بر مبادی در مقام اثبات است.

ثانیاً، چرا نباید «ما کانت بینه بنفسها» جزء مبادی به شمار آید؟ تبیین و عدم تبیین، چه مدخلیتی در ابتناء و عدم ابتناء دارد؟ مگر از دیرباز مبادی به دو دسته بدیهی و بین (علوم متعارفه) و نظری (اصول موضوعه و مصادرات) تقسیم نمی‌شده است؟

ثالثاً، این قید باعث نسبیت و نوسان در مبدئیت مبانی می‌گردد؛ زیرا بیّنیت و عدم بیّنیت، به ظروف تاریخی معرفت و سطوح علمی و استعداد متعلمان بستگی دارد.

رابعاً، ایشان محل بحث از مبادی کلامیه را خود اصول دانسته است؛ این استثنا هیچ توجیهی ندارد؛ چه تفاوت میان این مبادی با مبادی دیگر؟ این دسته نیز می‌تواند در دانش کلام مطرح شود.

ایشان در ذیل مطلب پیشین افزوده است: «الفرق بین مقدّمه‌الکتاب و مقدّمه‌العلم أنّ مقدمه‌الکتاب مطلق أعمّ من أن یتوقف‌الشّروع علیه أو لا و مقدّمه‌العلم ما یتوقّف‌الشّروع علیه» (همان، ص۱۲).

این دو گونه مقدمه قیاس‌ناپذیرند؛ زیرا متـوقفٌ علیه آنها متفاوت است، علاوه بر اینکه اگر مبادی را به «مقدّمه‌العلم» تعبیر کنیم و آن را عبارت از «ما یتوقّف‌الشّروع علیه» بدانیم، مبادی اعم از مبادی فراعلمی و فرامسئله‌ای خواهد بود، بلکه مبادیبدین معنا و با این ملاک بر نوع اول، اشدّ صدقاً است و این با مبنای وی مبنی بر حصر اطلاق مبادی، بر مبادی فرامسئله‌ای سازگار نیست.

۵٫ برخی دیگر، مبادی تصوریه را به «حدودُ‌الموضوعاتِ و أجزائِها و أعراضِها» محدود کرده‌اند و مبادی تصدیقیه را نیز در «القضایا التی تتألّف منها قیاسات‌العلم» منحصر دانسته‌اند (حسن‌زاده آملی، ۱۴۲۲ ق، ص۹ـ۱۰)؛ یعنی همان قسم از مبادی که از نظر شارح معالم جزء علم قلمداد می‌شوند (اصفهانی، ۱۴۲۰ق، ج۱، ص۱۲۳ـ۱۲۴).

نکته:علاوه بر اینکه برخی از ایرادهای وارد بر تعابیر و تلقیات قبلی بر این تعبیر نیز وارد است، منحصرکردن مبادی علم به «قضایای تشکیل‌دهنده قیاسات علم»، بسیاری از مبادی را ـ که مبدئیت آنها از دید همگان مسلّم است ـ از دایره مبادی خارج می‌کند.

۶٫ بنا به نقل هدایهًْ‌المشترشدین، ابن‌حاجب، مبادی را به «ما یبتَدأ بهِ قبلَ‌الشّروع فی‌المقصود مِن‌الفن» اطلاق کردهاست (همان).

نکته:اولاً، این تعبیر مبهم است و حکایت از ماهیت آنچه قبل از ورود به فن مطرح می‌گردد، ندارد؛ ثانیاً، با توجه به تشتت و تنوع موجود، مباحث کدام کتاب و عمل کدام کاتبی باید ملاک مبدأانگاری مطالب قلمداد شود؟

در اینجا می‌توان گفتچنان‌که شارح مدقق نیز تلویح کرده است، نسبت میان این معنا با بیشتر اطلاقات دیگر، عموم من‌وجه خواهد بود.

۷٫ طبق نقل محقق خویی، برخی مانند میرزای قمی، اثبات حجیت ادله را جزء مبادی اصول ـ نه مسائل آن ـ انگاشته‌اند! (خویی، ق۱۴۱۹، ج۱، ص۹).

بر این نظر ـ اگر ظاهر آن اراده شده باشد ـ این اشکال وارد می‌شود که علم اصول تا اندازه توضیح‌المسائل قواعد اصولیه که عهده‌دار بیان «فقط نصّ قواعد خواهد بود»، تنزل می‌یابد؛ این خلاف وضع معهود از این علم و هر علم دیگری است.

به نظر نگارنده، مبادی هر علمی عبارت‌اند از «همه تصورات و تصدیقاتی» که فهم و قبول «علم» و «أمهات مسائل» آن، «بلاواسطه» بر آنها متوقف است؛ اعم از «مبادی مختصه» و «مشترکه»، «مبادی مبحوث عنها فی‌العلم‌المتوقف علیها» و «غیر‌المبحوث عنها»، «مبادی بیّنه» و «غیربیّنه» و نیز «مبادی مستقدمه» و «دیرین»، «مستجدّه» و «نوین».

۲٫ جایگاه مبادی‌پژوهی در ساختار علوم (مسئله اجزای علوم)

مقصود از عنوان این فرع، بررسی مسئله «اجزای علوم» و پاسخ به این پرسش است که «آیا مبادی علم همچون موضوع و مسائل آن از اجزای علم به شمار می‌روند؟» این بحث، بحثی کبروی است؛ زیرا پرسش از اجزای علوم به علم خاصی اختصاص ندارد و پرسش از جزئیت و عدم جزئیت مبادی در همه علوم قابل طرح است. دو قول اینجا مطرح شده است: «اثبات مطلقاً» و «انکار مطلقاً». برخی فلاسفه و منطقیین معتقدند اجزای علوم عبارت‌اند از: مبادی، موضوع و مسائل.

تفتازانی در تهذیب‌المنطق آورده است:

«أجزاء‌العلومِ ثلاثه: ۱٫ الموضوعات وهی التی یبحث فی‌العلم عن عوارضِها‌الذّاتیه؛ ۲٫ والمبادئ و هی حدودُ‌الموضوعاتِ و أجزائِها و أعراضِها و مقدّماتٌ بینه أو مأخوذه یبتنی علیها قیاسات‌العلم؛ ۳٫ والمسائل و هی قضایا تُطلب فی‌العلم» (یزدی، ۱۳۷۹، ص۱۱۵).

حسن‌بن‌الشهید فرموده است:

«ولابد لکل علمٍ أن یکون باحثاً عن أمورٍ لاحقه لغیرِها، وتسمی تلک‌الأمورُ مسائلَـه، وذلک‌الغیرُ موضوعَه؛ ولابد له من مقدمات یتوقف‌الإستدلالُ علیها و من تصورات‌الموضوع و أجزائه و جزئیاته و یسمی مجموع ذلک بالمبادی» (معالم‌الدین، بدء الفصل‌الثالث).

شارح طهرانی نیز در ذیل کلام صاحب معالم گفته است:

فإن قلت: إن أسامی‌العلوم إنما وضعت لنفس‌المسائل أو‌العلوم بها فکیف یجعل‌المسائل أحد أجزاء‌العلوم و یدرج‌الموضوع و‌المبادی فی أجزائها مع خروجها من نفس‌المسائل و‌العلم بها.

قلت: المراد بالعلم فی‌المقام هو‌الفن‌الموضوع‌المشتمل على إثبات ‌المطالب‌ النظریه‌المطلوب تحصیلها و من‌البین أن‌الفنون‌الموضوعه لایقتصر فیها على ذکر‌المطالب مجرده عن‌الدلیل، إذ لافائده یعتد بها فی ذلک، فاندرجت‌المقدمات التی یستدل بها على تلک‌المطالب فی تلک‌الفنون و‌الصناعات و کذا غیرها مما یتوقف علیه‌التصدیق بمسائلها مما یذکر فی‌الفن، فصارت أجزاءً من‌الفن و إن کانت خارجه عن‌المسائل؛ فظهر أن‌المراد بالعلوم فی‌المقام غیر ما وضعت تلک‌الأسامی بإزائها فهو إطلاق آخر مغایر لما ذکر» (اصفهانی، ۱۴۲۰ق، ص۱۳ نسخه قدیم).

برخی دیگر نیز به عدم جزئیت قائل شده‌اند.

شیخ محمدحسین الرّازی_ صاحب فصول_فرموده است:

«مسائل‌العلوم ـ على ما تبیین فی محلّه_ لا تکون ‌الا تصدیقات و تصوّرُ‌الموضوع من‌المبادی‌التّصوّریه التی تبیین فی‌العلم، إذ لیس لها موضع آخر تبیین فیه، فبیانها من وظیفه‌العلم بالعرض، على أنّ ذلک خارج عن أصل‌الحد بناءً على تفسیر‌العلم بالتّصدیق» (غروی طهرانی، ۱۳۶۳ق، ص۳).

نگارنده هردو را مخدوش می‌داند و در این مسئله به تفصیل میان مبادی ممتزجه و غیرممتزجه قائلیم.

۳٫ نقد دو قول مشهور

علاوه بر اینکه تبیین نظریه تفصیل و شرح دلائل آن، نقاط ضعف و ایرادهای وارد بر دو نظر مطلق‌انگار را روشن می‌کند، می‌توان با برشماری لوازم و تبعات منفی هر یک، مشکلات آنها را آشکارتر ساخت.

سه معنا برای جزئیت محتمل و متصور است:

۱٫ مبادی را جزء مسائل علم قلمدادکردن: کسی به تبدل مبادی به مسائل قائل نیست و این وجه تصور صحیحی ندارد؛

۲٫ مبادی را در دانش عهده‌دار مسائل مورد بحث قراردادن؛

۳٫ فقط عبارت مبادی رابدون ورود در بحث از آنها، به مثابه مقدمات قیاسات علم قراردادن.

اطلاق مبادی جزءانگاشتهبه «القضایا التی تتألّف منها قیاسات‌العلم» (یعنی مؤلفه‌های قیاسات)، براساس تصویر دوم و سوم نیز موجه نیست؛ زیرا اگر مقصود از جزئیت مؤلفه‌های قیاسات، لزوم بحث از آنها در علم عهده‌دار مسائل و قیاسات باشد؛ اولاً، به ناچار همه مباحث مربوط به مبادی قریبه هر علمی جزء مباحث آن علم قلمداد خواهد شد و این مستلزم طرح بخش معظم مباحث علوم مرتبط در علم اصول است و کسی ملتزم به لوازم آن نمی‌گردد؛ ثانیاً، قول به جزئیت هر چیزی، به معنای طرح مباحث مربوط بدان در علم مربوط نیست؛ چون به رغم اینکه جزئیت «موضوع علم» اجماعی است، ولی جزئیت موضوع‌پژوهی در علم مربوط، اختلافی است؛ فتأمل.

و اگر مقصود از جزئیت «القضایا التی یتألف منها قیاسات‌العلم» اندراج تنها نص عبارات این قضایا ـ به مثابه مقدمات قیاسات ـ در مسائل علم باشد؛ اولاً، مبادی جزء «مسائل علم» می‌شوند (نه جزء «علم» در مقابل و مانند جزئیت «موضوع» و «مسائل»)؛ ثانیاً، جزئیت به این معنا مورد انکار کسی نیست؛ زیرا در صورت انکارِ جزئیت بدین معنا، قیاسات علم شکل نمی‌گیرد و در نتیجه علمی تکوّن نمی‌یابد.

انکار جزئیت مطلق مبادی نیز قابل دفاع نیست؛ زیرا اثباتاً و به لحاظ معرفت‌شناختی یا روش‌شناختی، تفکیک بحث برخی مبادی از بحث مسائل علم اصول ممکن یا مطلوب نیست.

۴٫ تبیین اصول چهارگانه نظریه تفصیل

نظریه تفصیل را می‌توان در قالب چهار بند به شرح ذیل تبیین کرد:

اصل یک) مبانی علوم به اشکال گوناگون قابل طبقه‌بندی‌اند؛ از جمله براساس وجود و عدم وجود فاصله و واسطه میان هر مسئله‌ با مبنای مربوط بدان و نیز با لحاظ میزان فاصله و شمار وسائط موجود میان مسئله با مبدأ. بدین‌سان مبادی دست‌کم به سه سطح «قریبه (انگاره‌ها)» که مماس با مسائل‌اند و فاصله و واسطه‌ای میان آنها با مسائل وجود ندارد، «وسیطه (پیش‌انگاره‌ها)» که کمترین فاصله و واسطه میان آنها با مسائل وجود دارد و «بعیده (فراپیش‌انگاره‌ها)» که مسائل با وسائط عدیده بدانها مرتبط‌اند، طبقـه‌بندی می‌شوند.

اصل دو) مبادی عبارت‌اند از «ماتبتنی علیها‌المسائل» و رابطه مسائل با مبادی، رابطه والد و ولد است؛ یعنی مبادی هر علمی مسائل آن را تولید می‌کنند و آنچه حقیقتاً مسائل برآن مبتنی‌اند و از آنها تولید می‌شوند، مبانی قریبه‌اند و نیز می‌توان گفت سایر سطوح و لایه‌ها از مبانی «ماتبتنی علیها‌المبادی أو‌المبانی»اند و در حقیقت آنها مبادی‌المبادی‌اند (مبادی‌ای که به نوبه خود مسائل علمی دیگرند). اطلاق مبادی بر آنها در این علم مسامحه‌آمیز ‌است و چنین اطلاقی به معنای خلط مبادی مسائل علمی دیگر با مبادی علم مصب بحث است که برابر است با گرفتن غیرمبادی به جای مبادی. علاوه بر این اگر بنا باشد هر آنچه دانش اصول و مسائل اساسی آن بر آنها مبتنی است ـ هرچند با وسائط عدیده ـ جزء مبادی اصول قلمداد شوند، عمدهعلوم عقلی، نقلی، ادبی و الهیاتی (براساس نظریه جزئیت مبادی) باید ضمیمه این علم بشوند! بنابراین ما از باب تفکیک مبادی از غیر آن و جلوگیری از خلط انواع مطالب زیرساختی مرتبط با مسائل، از مبادی بعیده و وسیطه ـ بالمعنی‌الأعم و طبق اصطلاح رایج ـ به «مبانی» تعبیر می‌کنیم و از مبانی قریبه ـ که به نظر دقی و حقیقتاً مبادی‌اند ـ به «مبادی» تعبیر می‌کنیم؛ آن سطح از مبانی وسیطه که به سطح مبانی قریبه تنزل می‌کنند نیز ـ چنان‌که پیش‌تر آمد ـ به مبانی قریبه ملحق‌اند؛ پس در زمره مبادی به شمار خواهند رفت.

اصل سه) مبادی قریبه که مماس با مسائل‌اندنیز براساس امکان یا مطلوبیت تفکیک مسائل از این مبادی، به دو گروه ممتزجه و غیرممتزجه تقسیم می‌‌شوند. مبادی ممتزجه علم، آن دسته از مبادی قریبه‌اند که یا به لحاظ روش‌شناختی یا به لحاظ معرفتی، با مسائل علمدست در آغوش هم دارند؛ بنابراین نمی‌توانند یا نباید از مسائل تفکیک شوند؛ مثلاً به لحاظ روش‌شناختی، مسئله مورد بحث آن‌چنان است که حل آن در گرو طرح و حل مبدأ یا مبادی آن در همان‌جاست. به عبارت دیگر، مبدأ آن‌چنان با مسئله‌ مماس است که طرح و حل مسئله مربوط بدان، مستلزم مطرح‌شدن مبدأ هنگام بحث از مسئله است، یا اینکه به لحاظ معرفتی، وضعیت به گونه‌ای است که به ناچار باید مباحث مبدأدر علم مصب بحث عنوان شود، مانند اینکه مبدأ و مسئله آن‌چنان با هم متداخل‌اند که بحث از مسئله عیناً بحث از مبدأ نیز قلمداد می‌شود؛ مثلاً مطلب چنان است که از جهتی مبدأ انگاشته می‌شود و از جهتدیگر، مسئله تلقی می‌گردد. شاید سرّ اینکه برخی مطالب مانند مقدمه واجبنزد بعضی اصحاب اصول، مسئله انگاشته شده است و در زمره مسائل آورده می‌شود؛ ولی گروهی دیگر آن را از مبادی قلمداد کرده‌اند و در جرگه مبادی به شمار آورده‌اند، همین جهت است و یا اینکه تلقی اصحاب یک علم (مثل اصول) از برخی مبادی (مانند بسیاری از مباحث ادبی مطرح‌شده در اصول) با تلقی اصحاب علم عهده‌دار بحث از آن مبادی (مانند علوم ادبی) به کلی متفاوت است؛ بنابراین در تحلیل مسئله مبتنی بر آن مبدأ نمی‌توان به نظر آنها و بحث صورت‌ گرفته در آن علم بسنده کرد.

ممکن است کسی بگوید این مباحث را به عنوان فلسفه اصول و به صورت یک دانش مستقل (نه به عنوان مبادی اصول) خود اصولیون تدوین کنند و آرای خویش را اثبات کنند و سپس با ارجاع به فلسفه اصول، مسائل اصولیه را مطرح کنند که باید گفت فعلاً که این‌گونه نیست؛ این راه شدنی است و راهی است که داریم می‌پیماییم.

همچنین به دلایل دیگری از این قبیل، مبدأ با مسئله درآمیخته است و قابل تجزیه و تفکیک از آن نیست؛ بدین‌جهت نمی‌توان آن را در علم دیگری جز علم عهده‌دار بحث از مسائل مطرح کرد.

مبادی غیرممتزجه نیز آن مطالبی‌اند که می‌توانند و بلکه باید در دانش دیگری غیر از علمِ مورد بحث مطرح شوند و حاصل بحث، به مثابه اصل موضوعی انگاشته شده است و در علم عهده‌دار مسائل مورد استناد و استفاده قرار گیرد و این گروه از مبادی اکثریت مبادی را تشکیل می‌دهند.

اصل چهار) اگر چنین تقسیمی را بپذیریم که گریزی از آن نیست، نمی‌توانیم پاسخ یکسان و مطلقی در قبال پرسش از اجزای علوم ارائه کنیم، بلکه باید در مسئله به نوعی تفصیل تن در دهیم؛ بنابراین هیچ‌یک از دو پاسخ مطلق مشهور دقیق نیست و پاسخ صحیح آن است که مبانی قریبه به دو دسته ممتزجه و غیرممتزجه تقسیم می‌شوند و از میان آنها فقط مبادی قریبه ممتزجه‌ جزء اجزای علم‌اند؛ ولی مبانی (بعیده و وسیطه) و مبادی غیرممتزجه جزء علم به شمار نمی‌روند.

با این پیشنهاد، یک نزاع تاریخی و معضل مزمن در مباحث فرادانشی (علم‌شناسی) فلسفه علم حل می‌گردد و آن نزاع بر سر مسئله «اجزای علوم» است. آیا اجزای علم مشتمل بر مبادی، موضوع و مسائل است یا مبادی از اجزای علم نیستند و احیاناً فقط مسائل اجزای علم قلمداد می‌شوند؟ به نظر نگارنده سرّ اینکه این معضل تاکنون لاینحل باقی‌مانده است، عدم توجه به این تفکیک بوده است؛ به عنوان مثال، عقل یکی از منابع اصلی اکتشاف گزاره‌ها و آموزه‌های دینی به شمار رفته است و قواعد عقلیه دسته‌ای از قواعد استنباط شریعت ‌است. درباره عقل و به تبع آن قواعد عقلیه، مطالب بسیاری قابل بحث است که اجمالاً به برخی از آنها اشاره می‌کنیم:

۱٫ چیستی‌شناسی عقل (ماهیت و تقسیمات آن)؛

۲٫ هستی‌شناسی عقل؛

۳٫ کارکردشناسی عقل (خرد علی‌الاطلاق ـ اعم از قلمرو دین و جز آن ـ دارای چه کارکردهایی است؟)؛

۴٫ حجیت‌شناسی عقل (آیا عقل در قلمرو دین، کارآمد و حجت است؟)؛

۵٫ کاربردشناسی عقل در اکتشاف و استنباط قضایای دینی (بحث از چگونگی کاربرد عقل در اکتشاف و استنباط)؛

۶٫ تشخیص و تعیین قواعد داده و فراورده عقل؛

۷٫ نسبت‌سنجی عقل با منابع دیگر و حجج در مقام کاربرد آن برای استنباط دین و مباحث تعادل و تراجیح مربوط به آن؛

۸٫ آسیب‌شناسی استعمال عقل در استنباطات و آسیب‌شناسی معرفت دینی حاصل از کاربست عقل.

همه این مطالب از یک سنخ و در یک سطح نیستند. مطلب اول، دوم و سوم، از سنخ مبانی بعیده برای کاربردشناسی دینی عقل (شیوه‌ و ضوابط کاربرد عقل در استنباط) و حجیت آن و قواعد عقلیه‌اند و به دلیل فاصله‌ای که این لایه از مبانی (به دلیل لزوم طرح برخی مباحث، در حد فاصل این مبادی تا مسائل اصولیه) با مسائل اصولیه دارند، آنها قطعاً از مبادی قواعد استنباط به شمار نمی‌روند، بلکه بحث از آنها از جمله وظایف علوم پیشینی (دانش‌های متصدی بحث از مبانی بعیده؛ مانند فلسفه محضیا فلسفه عقل) است.

بحث از محورهای ۳،۴،۵، و۶نیز اگر برای افقی فراگیرتر (اعم از استنباط شریعت یا حوزه‌های دیگر هندسه معرفتی دین) مورد بررسی قرار گیرند، بر عهده «منطق [عمومی] فهم دین» و «مبانی و کلیات روش اکتشاف دین» است، درنتیجه جزء مبانی وسیطه علم اصول قلمداد خواهد شد؛ ولی اگر بحث از محورهای ۳،۴ و ۵ به (فقط) استنباط فروع فقهی مورد نظر معطوف باشد، یعنی سخن فقط بر این محور باشد که «عقل چه کارکردی در اکتشاف شریعت دارد؟» و نیز اگر عقل دارای کارکرد استنباطی در قلمرو شرع است «آیا این کارکرد عقل حجت نیز می‌باشد؟» و با فرض کارکردمندی و حجیت «در قیاس با دیگر حجج، چه نسبتی با آنها دارد؟»، این محورها از مبادی قریبه مسائل اصول قلمداد خواهد شد.

بحث از درستی‌آزمایی «معرفت دینی» حاصل از کاربست عقل در استنباط، غیر از درستی‌آزمایی «کاربست» حجج در حوزه‌های هندسه معرفتی دین است. مطلب اول، مسئله فلسفه معرفت دینی است؛ ولی مباحث لایه عمومی محور دوم، مسئله فلسفه منطق فهم دین است و مباحث لایه اختصاصی کاربست حجج (که در مانحن فیه حوزه شریعت است) برعهده فلسفه اصول است و از مبادی اصول به شمار خواهد آمد.

در مبحث کاربردشناسی عقل در زمینه فهم و کشف شریعت، گاه بحث از مثلاً اصل «کلیات و امکان و روایی کاربردشناسی عقل و امکان و روایی این کاربرد در قلمرو شریعت» است و گاهی سخن از مسئله خاصی در کاربردشناسی عقل ـ مانند«نحوه تولید دلیل و قاعده برای استنباط» ـ به وسیله عقل است و نیز گاهی بحث در «تبیین و توجیه مستدل قواعد و ادله عقلی» است که در استنباط به کار می‌رود و بار دیگر سخن از «کاربست قواعد تولید شده» ‌است. مطلب چهارم بر عهده فقه است. مطلب سوم مبحث اصولی است. مطلب اول و دوم هر دو جزء مباحث مبادی‌اند؛ ولی دومی از این دو مطلب در زمره مبادی ممتزجه ا‌ست و باید در خود علم اصول مورد بحث قرار گیرد.

نکته:ملاعبدالله یزدی در ذیل کلام تفتازانی گفته است:

هیهنا إشکال مشهور و هو أنّ مَن عدّ‌الموضوع من أجزاء‌العلوم؛ ۱٫ إما أن یرید به نفسَ‌الموضوع؛ ۲٫ أو تعریفَه؛ ۳٫ أو‌التصدیقَ بوجوده؛ ۴٫ أو بموضوعیته. و‌الأوّل مندرج فی موضوعات‌المسائل التی هی أجزاء‌المسائل فلایکون جزءً علی‌حده، والثّانی من‌المبادی‌التصوریه و‌الثّالث من‌المبادی‌التصدیقیه، فلایکونان جزءً على‌‌حده أیضاً، والرّابع من مقدمات‌الشروع فلایکون جزءً.

و یمکن‌الجواب: باختیار کل من‌الشّقوق‌الأربعه. أما على‌الأوّل فیقال: انّ نفسَ‌الموضوع و إن إندرج فی‌المسائل لکن لشدّه‌الإعتناء به من حیث أن‌المقصود من‌العلم معرفه أحواله والبحث عنها، عُدّ جزءً على‌‌حده، أو یقال: إنّ‌المسائل لیست هی مجموع‌الموضوعات و‌المحمولات و‌النِسب، بل‌المحمولاتُ‌المنسوبه الی‌الموضوعاتِ و أجزائُها و أعراضُها و مقدّماتُ بینه أو مأخوذه یبتنی علیها قیاسات‌العلم(یزدی، ۱۳۷۹، ص۱۱۵).

ممکن است گفته شوداگر موضوع را جزء علم بدانیم، چرا غرض را جزء ندانیم؟ اگر دلیل جزئیت موضوع آن است که بدون آن دانش صورت و سامان نمی‌بندد، غرض نیز چنین نقشی را ایفا می‌کند. وجود ذهنی غرض (وجود خارجی آن) با موضوع ـ که کسی در جزئیت آن شک نکرده است ـ از این جهت چه تفاوتی می‌کند؟

از این تشکیک می‌توان اجمالاً چنین پاسخ گفت: موضوع علم، کلی یا کل موضوعات مسائل است و موضوعات مسائل یا جزئی یا جزء موضوع علم‌اند؛ پس موضوع خارج از مسائل نیست، آن‌چنان که اگر کسی بگویدعلم متشکل از فقط مسائل است، چندان بیهوده نگفته است؛ زیرا مسائل، موضوع دانش را نیز دربرمی‌گیرد، ولی عناصر رکنی دیگر مانند مبادی، غایت و روش، چنین وضعی را ندارند.

فرع پنجم) غایت و کارکردهای مبادی‌پژوهی

فرع ششم) نسبت و مناسبات مبادی علم با مسائل آن

تعریف‌المبادی و‌المسائل للعلم‌الاصول و‌القواعد‌الفقهیه:

۱٫ مبادی‌العلم، مایبتنی علیه‌العلم و مسائله تصوراً و تصدیقاً؛

۲٫ مبادی کل علم تُشابهه من حیث کونها حقیقه او اعتباریه و ان یمکن ان یبتنی بعض مسائل‌العلوم‌الاعتباریه علی‌المبادی‌الحقیقیه کعلم‌الاصول و لاینعکس؛

۳٫ و ان یعدّ‌الاصول من‌العلوم‌الاعتباریه تغلیباً و لکنه یشتمل علی بعض‌المسائل‌الحقیقیه ایضاً، کالمسائل‌المبتیه علی‌المبادیء‌ الکلامیه مثلاً؛ فمسائله لا تتحد و لا تنسجم معاً من حیث‌الماهیه؛

۴٫ العلوم کلّها رهینه‌الفلسفه فی مبادئها و هی لا تحتاج الی ای علم، لانها تبحث عن احکام‌الوجود بما هو، بلا ای قید و‌العلوم‌الأخر ـ حتی‌الحقیقه منها ـ تبحث عن‌الوجودات او‌الموجودات‌المقیده بقیدما، فتتبع‌الاحکام‌العامه التی تثبت فی‌الفلسفه؛

۵٫ مسأله‌العلم عباره عن‌المحمولات‌المنتسبه او مجموع‌القضیه علی‌الخلاف (نائینی، ۱۴۰۴) و کل مسأله کانت کبری لقیاس‌الاستنباط فهی من مسائل علم‌الأصول (همان، ص۱۹)؛

۶٫ المائز بین «المسأله‌الاصولیه» و «القاعده‌الفقهیه» ـ بعد اشتراکهما فی وقوع کل منهما کبری لقیاس‌الاستنباط ـ هو ان‌المستنتج من‌المسأله‌الاصولیه لا یکون‌الأحکماً کلیاً، دائماً، بخلاف‌المستنتج من‌القاعده‌الفقهیه، فانه یکون حکماً جزئیاً و ان صلحت فی بعض‌الموارد لاستنتاج‌الحکم‌الکلی ایضاً (نفس‌المصدر).

و بعباره اخری: المسأله‌الاصولیه تقع واسطه فی طریق‌الاستنباط و لکن دور‌القاعده‌الفقهیه، هو‌التطبیق علی‌المصادیق، کتطبیق‌الطبیعی علی افراده، فلهذا استعمال‌القواعد لا یعد استنباطاً، علی‌الاطلاق.

فرع هفتم) تقسیمات و ساختار مبادی اصول در آثار و آرای سلف

۵٫ پیشینه طرح مباحث مبادی در آثار سلف

حکیم سبزواری در منظومهمنطق و شرح آن، مبادی را به جهات گوناگون ازجمله به اعتبار ذات یا غایت، به دو قسم «التصوریه: هی‌الحدود و‌الرسوم» و«التصدیقیه: هی‌القضایا‌المؤلفه منها‌الأقیسه و غیرها» (حسن‌زاده آملی، ۱۴۲۲ق، ص۹ـ۱۰) تقسیم کرده؛ سپس هردو را از نظر سعه و ضیق، به دو نوع «خاصه» و «عامه» تقسیم کرده است و برای تصدیقیه مشترکه‌ به قضیه «إن‌النقیضین لایجتمعان و لایرتفعان» مثال زده است؛ قضیه‌ای که به تعبیر خود وی، آنقدر عام است که مبدأ‌المبادی‌اش می‌نامندو به لحاظ مادّه (البته تصدیقیه را) ـ یعنی صناعات خمس ـ به پنج قسم تقسیم کرده است:

۱٫ علمیه [الیقینیه بالضروره او بالکسب وهی ماده‌البرهان]؛

۲٫ ظنیه [مبادئ‌الخطابه]؛

۳٫ وهمیه [مبادئ‌المغالطه]؛

۴٫ تسلُّمیه [مبادئ‌الجدل]؛

۵٫ و تخییلیه [مبادئ‌الشعر].

ایشان مبادی تصدیقیه را از نقطه‌نظر تصدیق و نحوه پذیرش و عدم تصدیق مخاطب، به سه گونه «علوم متعارفه»، «مصادرات» و «اصول موضوعه» تقسیم کرده است (همان):

ثم‌المبـادی خصـه شـرکیـه / تصـوریـه وَ تصـدیقیـه

علمیــه ظنیــه وهمیــه / تـسـلُمـیـه و تـخـیـیلـیه

ثـمّ مبــادٍ هـی بینــاتٌ / فهـی علـومٌ متـعـارفـاتٌ

و إن مـع‌النـکـره و‌العناد / مصـادراتٍ سَـمِّ ذی‌المبـاد

و إن أخذتها مسلمـات / کانت هی‌الأصول موضوعات

فرع هشتم) هویت معرفتی مبادی اصول و مناشی و مصادر آنها

فرع نهم) طبقه‌بندی و نقد رأی و رویّه اصولیون در مبادی‌پژوهی

فرع دهم) روش‌شناسی تعریف، تفکیک و طبقه‌بندی مبانی، مبادی و مسائل

بدون تعیین مناطِ «مبدأانگاری» و «مسئله‌انگاری» مطالب مطرح‌شده در یک علم: ۱٫ ارائه تعریفی دقیق از مبادی و مسائل آن علم؛ ۲٫ تفکیک مبادی از مسائل؛ ۳٫ تعیین «مبانی بعیده» که بی‌شک در زمره مبـادی نیستند؛ ۴٫ جداسازی «مبانی وسیطه» که به دلیل چندلایگی آن به ناچار یا از جهت «ماهیت» یا از «لحاظ مصادیق»، شناسایی مبدأ از غیرمبدأ مورد مناقشه خواهد بود و بر حسب مورد باید رسیدگی شود، با الحاق به مبانی بعیده یا قریبه تعیین هویت شوند؛ ۵٫ شناسایی مبانی قریبه که بی‌شک در زمره مبادی‌اند، ۶٫ تعیین مصادیق هریک از انواع مبادی، میسر نخواهد بود. معیارگذاری و مناط‌گزینی نیز بدون طراحی منهج یا مناهجی فراخور و درخور، ممکن نخواهد گشت؛ بنابراین نخست باید شیوه یا شیوه‌هایی برای «مبادی‌شناسی» و «مسئله‌شناسی» علوم ارائه گردد، سپس به بحث از مبادی یک علم پرداخته شود.

در مبحث مناط اصولیت مسائل، چهار روش برای تعیین مبادی و مسائل علوم و تفکیک هریک از دیگری و طبقه‌بندی مبادی و مسائل هر علم پیشنهاد کرده‌ایم که در اینجا به ارائه یکی از روش‌های پیشنهادی که عبارت است از روش تجزیه و تحلیل مباحث قابل طرح «درباره» یا «در» موضوع هر علم (در دو رویکرد «درون‌نگر» و «برون‌نگر»)، سپس تفکیک و الحاق هریک از آنها به یکی از علوم تشکیل‌دهنده «یک شبکه معرفتی مرتبط و مترتّب»، به نحو بالقیاس و با رعایت الأنسب فالأنسب و الأقرب فالأقرب؛ بدین‌ترتیب جایگاه هر مبحث و جای هریک از مراتبِ هرکدام از مباحث، در دانش‌های هم‌وند تعیین می‌گردد.

برخی از روش‌های «مسائل‌شناسی» پیشنهادی، پیشینی و برخی دیگر پسینی‌اند؛ روش پیش‌گفته، روشی پیشینی است.

براساس این روش مثلاً اگر ـ از باب مماشات با وجوهی از اصحاب اصول و تحفظ بر نزدیک‌ترین تعبیر از موضوع اصول، به رأی مختار (۱) ـ «حجت در ساحت شریعت» یا «حجت شرعیه» را موضوع علم اصول بدانیم، مباحث عمده قابل طرح «درباره» و «در» حجت‌شناسی، شامل هفت مبحث ذیل خواهد بود:

۱٫ چیستی‌شناسی؛ ۲٫ هستی‌شناسی؛ ۳٫ کارکردشناسی؛ ۴٫ حجیت‌شناسی؛ ۵٫ کاربردشناسی؛ ۶٫ نسبت‌شناسی؛ ۷٫ آسیب‌شناسی حجج.

البته برخی از این مباحث مانند موارد ۱و۲، تک‌سطحی (یک‌لایه)، برخی مانند موارد ۴و۶، دوسطحی و برخی دیگر مانند موارد ۳و۵، سه‌سطحی بلکه ذوسطوح کثیره‌اند.

باتجزیه و تحلیل این مباحث و با لحاظ تناسب هر مبحث و مراتب و لایه‌های آن، با هویت و رسالت معرفتی هریک از مجموعه دانش‌های تشکیل‌دهنده «شبکه علوم عهده‌دار امور هندسه معرفتی دین»، جایگاه هر مطلب مشخص می‌شود و مبادی از مسائل هر دانش نیز تفکیک می‌گردد.

فهرست اجمالی فصول هریک از مباحث هفت‌گانه می‌تواند به شرح ذیل باشد:

۱ـ۵٫ چیستی‌شناسی حجج

۱ـ۱ـ۵٫ تعریف (و تعیین مقصود از) کتاب، سنّت، اجماع، شهرت، عقل، فطرت، عرف، سیره عقلائیه، مصلحت، ظنون متراکمه و…؛ تبیین مختصات و مترادفات هریک.

۲ـ۱ـ۵٫ تعریف (و تعیین مقصود از) قیاس، استحسان، مصالح مرسله و دیگر امور در مظان حجیت.

۳ـ۱ـ۵٫ تعریف اصطلاحات کلیدی مرتبط با هریک از حجج.

۴ـ۱ـ۵٫ شرح تقسیمات و اقسام هریک از حجج.

۵ـ۱ـ۵٫ تفکیک هریک از حجج از متشابه آن؛ مانند عقل از فطرت، قیاس، سیره عقلائیه و… و تعیین مابه‌الامتیاز آنها.

۲ـ۵٫ هستی‌شناسی حجج

۱ـ۲ـ۵٫ اثبات وجود هریک از حجج و تعیین کیفیت احراز مصادیق هریک.

۲ـ۲ـ۵٫ تبیین مراتب هریک از حجج (در صورت ذومراتب‌بودن آنها).

۳ـ۲ـ۵٫ تبیین مابه‌الامتیاز و مابه‌الاشتراک مراتب حجج.

۳ـ۵٫ کارکردشناسی (معرفت‌شناسی) حجج

۱ـ۳ـ۵٫ مباحث کارکردشناختی عمومی و فراحوزه‌ای (بررسی کارکردهای معرفت‌شناختی حجج، فارغ از حوزه‌ای خاص / لحاظ لابشرط):

ـ بررسی انواع دلالت‌های هریک از حجج فی‌الجمله (تبیین کارکردهای معرفت‌بخشانه، حجیت‌سنجانه، معناگرانه، معرفت‌سنجانه و…).

ـ ارزش‌سنجی معرفتی انواع دلالت‌های هریک از حجج (یقین‌آوری، ظن‌زایی، کاشفیت تامه، کاشفیت ناقصه و عدم کاشفیت).

ـ واکاوی قلمرو دلالی هریک از حجج (تعیین حوزه یا حوزه‌های کارکرد هریک از حجج) فی‌الجمله.

۲ـ۳ـ۵٫ مباحث کارکردشناختی اختصاصی درون‌حوزوی و لحاظ بشرط شیء (مانند قلمرو شریعت) و درون‌بخشی (مانند بخش معاملات و بخش عبادیات) هریک از حجج:

ـ تبیین انواع دلالت‌های هریک از حجج در قلمرو شریعت (توجیه کارکردهای حجج در دو مقام تحقیق و تحقق شریعت و تحصیل انقیاد در قبال مولا).

ـ تعیین و تبیین کارکردهای دلالی هریک از حجج در هریک از بخش‌های حوزه شریعت.

۴ـ۵٫ حجیت‌شناسی حجج

۱ـ۴ـ۵٫ اثبات حجیت عمومی ادله (و توجیه دلیلیت) هریک از حجج در حوزه‌های دین.

۲ـ۴ـ۵٫ اثبات و توجیه حجیت اختصاصی هریک از حجج در حوزه شریعت.

۵ـ۵٫ کاربردشناسی حجج

۱ـ۵ـ۵٫ بررسی شروط و شرایط عمومی کاربست کارآمد هریک از حجج در مقام تحقیق و تحقق دین.

۲ـ۵ـ۵٫ بررسی شروط و شرایط اختصاصی استعمال منتِـج هریک از حجج در مقام تحقیق و تحقق خصوص شریعت.

۶ـ۵٫ نسبت‌شناسی حجج (بررسی تعارض و تعامل درونی و برونی)

۱ـ۶ـ۵٫ نسبت‌سنجی برونی و مناسبات (بررسی تعامل عرضی و ترتب طولی) هریک از حجج با دیگریدر فهم دین.

۲ـ۶ـ۵٫ نسبت‌سنجی برونی و مناسبات هریک از حجج با دیگری در قلمرو شریعت.

۳ـ۶ـ۵٫ نسبت‌سنجی درونی (بررسی تعارض و تراجیح افراد) هریک از حجج با یکدیگردر قلمرو شریعت.

۷ـ۵٫ آسیب‌شناسی حجج (بررسی روش‌های درستی‌آزمایی کاربست آنها)

۱ـ۷ـ۵٫ تبیین سنجه‌های عمومی درستی‌آزمایی کاربست حجج درقلمرو دین.

۱ـ۷ـ۵٫ تبیین سنجه‌های اختصاصی درستی‌آزمایی کاربست هریک از حجج در قلمرو شریعت.

نتیجه

ـ مباحث محورهای ۱و۲، از جمله وظایف دانش‌های متصدی بحث از مبانی بعیده (مانند فلسفه محض) و علوم عهده‌دار بحث از مبانی وسیطه و قریبه (مانند فلسفه‌های مضاف) است.

ـ مباحث بند (الف) محورهای ۳،۴،۵ و۶برعهده «منطق [عام] فهم دین» (کلیات) است.

ـ مباحث بند (ب) محورهای ۳، ۴، ۵ و ۶ و بند (ت) محور ۶ به عهده روش‌شناسی اختصاصی هر حوزه معرفتی (مانند اصول در معرفت فقهی) است.

ـ کاربست حجج (استعمال ادله) برعهده دانش‌های تخصصی مربوط به تولید معرفت در حوزه‌های هندسه معرفتی دین (مانند علم فقه در حوزه شریعت) است.

ـ درستی‌آزمایی «معرفت دینی» غیر از درستی‌آزمایی «کاربست مناهج و حجج» در حوزه‌های هندسه معرفتی دین است. مطلب اول، مسئله فلسفه معرفت دینی است و مباحث عمومی (و لایه عام) مطلب دوم، مسئله فلسفه منطق فهم دین (و یا علم منطق فهم دین) است و مباحث اختصاصی از مطلب کاربست حجج (در مانحن فیه: معطوف به حوزه شریعت) نیز بر عهده فلسفه اصول (یا علم اصول فقه) است.

به عبارت دیگر، مثلاً درباره کتاب وسنّت به مثابه حجت، مجموعه مباحث ذیل قابل طرح است:

۱٫ امکان معرفت؛ ۲٫ روشمندی و فرایندمندی معرفت؛ ۳٫ معرفت‌بخشی کلام، علی‌الاطلاق (حجیت معرفت‌شناختی زبان)؛ ۴٫ قواعد و ضوابط عمومی عقلایی استظهار از متن؛ ۵٫ ماهیت و هویت کلام مقدس و اقسام آن؛ ۶٫ کارکردوری معرفتی کلام قدسی (معرفت‌بخش‌بودن زبان دین)؛ ۷٫ حجیت «شریعت‌شناختی» ظواهر کتاب و سنّت، علی‌الاطلاق و فی‌الجمله؛ ۸٫ نسبت‌سنجی کتاب و سنّت با یکدیگر و هریک با عقل و فطرت ـ تعاملاً و تعارضاً ـ در مباحث عمومی دین‌فهمی؛ ۹٫ حجیت ظواهر در شریعت (قلمرو تقنین)؛ ۱۰٫ نسبت‌سنجی کتاب با سنّت و هریک با عقل و فطرت ـ تعاملاً و تعارضاً ـ در قلمرو شریعت؛ ۱۱٫ قواعد و ضوابط عقلایی استظهار از متندر حوزه اعتبار؛ ۱۲٫ ضوابط اختصاصی ابراز معنای کلام مقدس و کاربست آن در کشف آموزه‌های حکمی؛ ۱۳٫ مباحث سندیّت و انـتساب قرآن در حد مسائل بلاواسطه مرتبط به امر استنباط؛ ۱۴٫ روش‌های وثاقت‌سنجی خبـر (راه‌های احراز سنّت)؛ ۱۵٫ رفع تعارض ظاهری آیات؛ ۱۶٫ تعادل و تراجیح اخبار؛ ۱۷٫ درستی‌آزمایی و آسیب‌شناسی کاربست کتاب و سنّت در اکتشاف شریعت؛ ۱۸٫ بازرسیدن راه‌چاره‌ها و راه‌های تدارک خطاهای محتمل‌الوقوع.

مباحث ۱، ۲و۳، ازمبانی بعیده (فراپیش‌انگاره‌ها) قلمداد می‌شوند. موارد۴، ۵، ۶، ۷و۸، ازمبانی قریبه (پیش‌انگاره‌ها) به شمار می‌روند و ازجمله مبادی اصول‌اند. بحث ازموارد ۹تا۱۸، جزء مباحث علم اصول کنونی‌اند یا باید در این زمره قرارگیرند؛ هرچند اگرمواردی مانند ۹و۱۲نیزدر مبادی بررسی شود، اولی است.

فرع یازدهم) نظر مختار در تقسیمات و اقسام مبادی علم اصول فقه (براساس نظریه ابتناء)

فرع دوازدهم) فصول و فروع مباحث هریک از مبادی

سِیر و سامانه‌ و سیاق عمومی مباحث محـورها:

۱٫ هدف و ماهیت محور؛ ۲٫ ضرورت و غایت بحث و کارکرد محور؛ ۳٫ بحث کبروی و صغروی محور؛ ۴٫ روش‌شناسی و روش‌های بررسی محور؛ ۵٫ رویکرد‌های مطالعه محور؛ ۶٫ طبقه‌بندی و نمودارنگاری و نقد تلقی‌های گوناگون در باب محور؛ ۷٫ نظر مختار و مؤلفه‌ها و معطیات آن؛ ۸٫ جایگاه محور در جغرافیای دانش متبوع؛ ۹٫ نسبت و مناسبات محور با دیگر محورها؛ ۱۰٫ تطورات محور و انواعو ادوار آن؛ ۱۱٫ تبعات تطورات و تلقی‌های گوناگون در …؛ ۱۲٫ آسیب‌شناسی وضعیت؛ ۱۳٫ متفرقات سِیر عمومی مباحث درباره هر مسئله معمولاً شامل هفت محور به شرح ذیل است:

۱ـ۱۳٫ تعریف و تنویع عنوان مسئله؛

۲ـ۱۳٫ بررسی غایت و کارکرد مسئله و ضرورت بحث از آن؛

۳ـ۱۳٫ نسبت و مناسبات مسئله با دیگر مسائل دانش و هویت‌شناسی و جایگاه‌شناسیآن؛

۴ـ۱۳٫ تبیین و طبقه‌بندی آرا در زمینه آن؛

۵ـ۱۳٫ روش‌شناسی بحث از مسئله؛

۶ـ۱۳٫ نقد آرای عمده؛

۷ـ۱۳٫ ارائه نظر مختار یا مخترع؛

۸ـ۱۳٫ انواع و علل تطورات احتمالی در مسئله در ادوار اصول.

فرع سیزده) اطلس تفکیک و طبقه‌بندی مبانی، مبادی و مسائل

قائمهًْ‌المباحث المنـدرجهًْ فی کتب أصحاب‌الأصول، إجمالاً، عبر‌التاریخ:

المؤلف

الکتاب

عناوین‌المباحث

الملاحظات

۱٫سید المرتضی

الذریعهًْ الی أصولالشریعهًْ

۱٫ الکلام فی‌الخطاب و أقسامه و أحکامه‏التعریف، المبادی و… / الحقیقهًْ و‌المجاز /جواز‌الاشتراک و وقوعه / جواز استعمال‌اللفظ فی أکثر من معنى‏ / حدّ‌العلم و أقسامه و ما یوجبه من‌الدّلالهًْ / ظّنّ و ما یحصل عنده (أی‌الأمارهًْ)

۲٫ الأوامر

۳٫ النواهی ‏(… فصل فی أنّ‌النّهی هل یقتضى فساد‌المنهی عنه؟ / فی حکم‌الصلاهًْ فی‌الدّار‌المغصوبهًْ / لیس‌النّهی عن‌الشّی‏ء أمرا بضدّه لفظا و لامعنى / …)

۴٫ العموم و‌الخصوص

۵٫ أنواع‌التخصیص‏

۶٫ المجمل و‌البیان‏

۷٫ النسخ و ما یتعلّق به‏

۸٫ الأخبار (… حدّ‌الخبر و مهمّ أحکامه‏ / فی أنّ فی‌الأخبار ما یحصل عنده‌العلم‏ / فی أقسام‌الأخبار، باب صفهًْ‌المتحمّل للخبر والمتحمّل عنه و کیفیهًْ الفاظ‌الرّوایهًْ …)

۹٫ الأفعال‏ (فی ذکر حدّالفعل والتّنبیه على جملهًْ من مهمّ أحکامه ‏ / فی جملهًْ من تقسیمات‌الفعل‏ / فی‌الفرق بین‌المحظور والمکروه و فی بعض تعبیرات‌الفقهاء فی هذا‌الباب ‏ / فی ذکر اختلاف‌الفاعلین فی هذه‌الأفعال …)

۱۰٫ الاجماع

۱۱٫ القیاس و ما یتبعه و یلحق به‏

۱۲٫ الاجتهاد و ما یتعلّق به‏

۱۳٫ الحظر و‌الإباحهًْ [: «انه قبیح لایجوز فعله»]

۱۴٫ الاستصحاب

ـ ماجاء فیه بحث عن أصل‌التخییر.

ـ قال بعدم حجیهًْ‌الأخبار الآحاد فیه (و فی رسائل‌الشریف، ج۱، ص۲۱ الی … و ج۳، ص۳۱۱ الی …)

ـ لم یبحث فیه عن حجیهًْ‌العقل و عدمه، الا فی ذیل بعض المباحث کتخصیص العام تحت عنوان «فی ذکر مخصصات العموم المنفصلات الموجبهًْ للعلم» (صفحات ۲۷۸ الی …، ج۱)

۲٫ شیخ طوسی

العده فی اصول الفقه

۱٫ ماهیهًْ أصول‌الفقه و انقسامها و کیفیهًْ ترتیب أبوابها

۲٫ الخطاب و أقسامه‏ (فی بیان حقیقهًْ‌العلم و أقسامه و معنى‌الدّلالهًْ و ما یتصرف منها / أقسام أفعال‌المکلف / فی حقیقهًْ‌الکلام و بیان أقسامه ‏ / ما یجب معرفته من صفات‌الله تعالى و صفات‌النبی… و صفات‌الأئمهًْ‡ حتى یصحّ معرفهًْ مرادهم / …) [مبادی مصدرشناختی فهم دین]

۳٫ الکلام فی‌الأخبار (أدلهًْ‌القائلین بوجوب‌العمل بخبر‌الواحد / مذهب‌المصنف فی جواز‌العمل بالخبر‌الواحد و أدلته على ذلک‏ / فی ذکر‌القرائن التی تدل على صحهًْ أخبارالآحاد أو على بطلانها، …)

۴٫ الأوامر

۵٫ النواهی

۶٫ العموم و‌الخصوص

۷٫ البیان و‌المجمل [«البیان عباره عن‌الادله التی تبیین بها‌الاحکام»، ج۱، ص ۴۰۳]

۸٫ الناسخ و‌المنسوخ

۹٫ الأفعال

۱۰٫ الإجماع‏

۱۱٫ الحظر و‌الإباحهًْ (فی ذکر حقیقهًْ‌الحظر والإباحهًْ والمراد بذلک‏)

استصحاب‌الحال / ما یعلم بالعقل والسّمع‏

ـ لیس فیه بحث مستقل فی‌الأصول العملیهًْ غیرالإستصحاب.

ـ رغماً لأستاذه هوقائل بحجیهًْ خبرالواحد.

ـ بحث عن‌التعادل و‌التراجیح فی‌الجملهًْ، مثل ما جاء فی‌الفصلال خامس من باب مباحث‌الأخبار.

ـ علاوهًْ بما لوّح بحجیهًْ‌العقل فی خلال بعض الأبواب، مثل ما ذکر فی ما یدلّ على تخصیص العموم من‌الأدلّهًْ المنفصلهًْ التی توجب‌العلم (ج۱، ص۳۳۶) صرح بالمسئلهًْ تحت عنوان «مایعلم بالعقل و‌السمع»

۳٫ ابنزهره

غنیهًْ‌النزع الی علمی الاصول و‌الفروع

۱٫ فی جواب بعض‌المخالفین حول‌البحث عن اصول‌الفقه

۲٫ فی تعریف اصول‌الفقه

۳٫ فی اقسام‌الخطاب

۴٫ فی‌الامر

۵٫ فی‌النهی

۶٫ فی‌العموم و‌الخصوص

۷٫ فی‌المجمل و‌المبین

۸٫ فی‌النسخ و ما یتعلق به

۹٫ فی‌الاخبار

۱۰٫ فی‌الافعال و ما بتعلق به

۱۱٫ فی‌القیاس

۴٫ المحقق الحلی

معارج الأصول

۱٫ المقدمات (المبادئ‌التصوریهًْ / الخطاب و أقسامه / الحقیقهًْ والمجاز / … أحکام‌الحروف)

۲٫ الأوامر و‌النواهی

۳٫ العموم و‌الخصوص

۴٫ المجمل و‌المبین

۵٫ الأفعال (افعال‌النبی… / الوجوه التی تقع علیها أفعاله)

۶٫ الإجماع

۷٫ الاخبار (فی‌المتواتر / فی خبرالواحد / فی‌التراجیح بین‌الاخبار‌المتعارضهًْ …)

۸٫ الناسخ و‌المنسوخ

۹٫ الاجتهاد (المفتی والمستفتى / …)

ـ إکتفی عن البحث فی الأصول‌العملیهًْ بالإستصحاب

ـ بحث عنالتعادل والتراجیح مستقلاً

ـ بحث عن‌العقل ضمن الفصل الخامس، تحت عنوان «فی بقیهًْ المخصصات» و ص۹۵ و ۱۳۵

۵٫ علامهالحلی

تهذیب الوصول الی علم الاصول

۱٫ فی‌المقدمات (فی‌الحکم‌الشرعی)

۲٫ فی تقسیم‌الفعل

۳٫ فی‌اللغات(فی‌الموضوع له / فی تقسیم‌الالفاظ و هو من وجوه / فی‌الاسماء‌المشتقه / فی‌الحقیقهًْ والمجاز / فی تعارض‌الاحوال / فی‌الخطاب)

۴٫ فی‌الامر و‌النهی

۵٫ فی‌العام و‌الخاص

۶٫ فی‌المجمل و‌المبین

۷٫ فی‌الافعال و فیه مباحث

۸٫ فی‌النسخ

۹٫ فی‌الاجماع

۱۰٫ فی‌الاخبار

۱۱٫ فی‌القیاس

۱۲٫ فی‌التعادل و‌التراجیح

۱۳٫ فی‌الاجتهاد

مبادی الوصول

۱٫ فی‌اللغات‏ (فی أحکام کلّیهًْ، فی تقسیم‌الألفاظ، فی‌المشترک‏، فی‌الحقیقهًْ والمجاز، فی تعارض أحوال‌الألفاظ، فی تفسیر بعض‌الحروف‏)

۲٫ فی‌الأحکام‏ (فی‌الفعل، فی‌الحکم، فی‌الاجزاء و غیره، فی‌الحسن والقبح، فی شکر‌المنعم، فی إباحهًْ‌الأصل)

۳٫ فی‌الأوامر و‌النواهی

۴٫ فی‌العموم و‌الخصوص (… / فی‌التخصیص بالأدلّهًْ‌المنفصلهًْ، فی حمل‌المطلق على‌المقید، فی‌المجمل والمبین‏، …)

۵٫ فی‌الأفعال‏ (عصمهًْ‌الأنبیاء، وجوب‌التأسّی بالنّبی…، فی‌الترجیح بین‌القول والفعل، عدم تعبّدالنبی… بشرع من قبله، …)

۶٫ فی‌النسخ‏

۷٫ فی‌الإجماع‏

۸٫ فی‌الأخبار (فی تعریف‌الخبر و أقسامه، فی إفادهًْ‌التواترالعلم، فی شرائط‌المتواتر، فی‌الأقسام‌الدالّهًْ على صدق‌الخبر، فی خبرالواحد، … فی‌القیاس‏)

۹٫ فی‌الترجیح

۱۰٫ فی‌الاجتهاد و توابعه‏ (… / فی إفتاء غیرالمجتهد، فی من لم‌یبلغ مرتبهًْ‌الاجتهاد، …) فی‌الاستصحاب

۶٫ بهاء‌الدین العاملی

زبدهًْ الاصول

الف) المنهج‌الاول: فی‌المقدمات

۱٫ المطلب‌الاول: فی نبذه من احواله و مبادیه‌المنطقیه (فصل فی حد علم‌الاصول و مرتبه و ثمرته و وجوبه / فصل فی‌الدلیل والنظر والعلم والذکر‌النسب‌الاربع / فصل فی‌الجزئی والکلی والنسب‌الاربع / فصل فی‌الذاتی والعرضی / فصل فی‌الحد والرسم / فی‌القضیه و اقسامها)

۲٫ المطلب‌الثانی: فی‌المبادی‌اللغویه (فصل فی اقسام‌الدلاله‌اللفظیه و تقسیمات‌الالفاظ / فصل فی‌الاشتراک والترادف / فصل فی‌الحقیقهًْ والمجاز والحقیقهًْ‌الشرعیه والمتشرعه)

۳٫ المطلب‌الثالث: فی‌المبادی‌الاحکامیه (فصل فی حدالحکم / فصل فی‌الحسن والقبح / فصل فی حدالواجب / فصل فی‌الواجب‌الموسع والمضیق / فصل فی‌الصحیح والباطل والفاسد / فصل فی ما یتوقف‌الواجب علیه / ۴٫ فصل فی‌المباح)

ب) المنهج‌الثانی: فی‌الادله‌الشرعیه (فی‌الکتاب / فی‌السنه / فی‌الاجماع / فی‌الاستصحاب)

ج) المنهج‌الثالث: فی مشترکات‌الکتاب و‌السنه(فی‌الامر والنهی / فی‌العام والخاص / فی‌المطلق والمقید / فی‌المجمل والمبین / فی‌الظاهر والمأول / فی‌المنطوق والمفهوم / فی‌النسخ)

د) المنهج‌الرابع: فی‌الاجتهاد و‌التقلید

ه‍) المنهج‌الخامس: فی‌الترجیحات

۷٫ فاضل ‌التونی

الوافیهًْ فی أصول الفقه‏

۱٫ المقدمهًْ (فی تعریف أصول‌الفقه / فی‌الحقیقهًْ و‌المجاز و أقسام‌الحقیقهًْ / الحقیقهًْ‌الشرعیهًْ / المشتق)

۲٫ الأوامر و‌النواهی

۳٫ العام و‌الخاص‏ (… / الخطابات‌الشرعیهًْ لاتختص حجیتها بالموجودین فی زمن‌الوحی ولا بالمشافهین بها / جوازالتمسک بالعام قبل‌الفحص عن‌المخصص / إذا ورد عام و خاص متنافی ا‌الظاهر / حجیهًْ مطلق ظواهر‌الکتاب / حجیهًْ مطلق خبرالواحد …)

۴٫ الأدلّهًْ‌الشرعیهًْ

الف) الکتاب

ب) الإجماع

ج) السنهًْ

د) الأدلهًْ‌العقلیهًْ:

  • ‌القسم‌الأول: ما یستقل بحکمه‌العقل
  • ‌القسم‌الثانی: استصحاب حال‌العقل
  • ‌القسم‌الثالث: أصالهًْ‌النفی و هو‌البراءهًْ‌الأصلیهًْ
  • ‌القسم‌الرابع: الأخذ بالقدر‌المتیقن
  • ‌القسم‌الخامس: التمسک بعدم‌الدلیل
  • ‌القسم‌السادس: استصحاب حال‌الشرع (استصحاب‌ الحکم‌الشرعی)

(انقسام‌الأحکام‌ الشرعیهًْ الی‌التکلیفیهًْ والوضعیهًْ … / استصحاب‌الحکم‌ التکلیفی / استصحاب‌الحکم الوضعی / الاستدلال بالروایات على حجیهًْ‌الاستصحاب / شروط‌العمل بالاستصحاب)

  • ‌القسم‌السابع: التلازم بین‌الحکمین و یندرج فیه أمور:

ـ‌الأمر‌الأول: مقدمهًْ‌الواجب

ـ‌الأمر‌الثانی: استلزام‌الأمر بالشی‏ء‌النهی عن ضده‌الخاصّ

ـ‌الأمر‌الثالث: المنطوق غیرالصریح و هو أقسام: دلالهًْ‌الاقتضاء

ـ دلالهًْ‌التنبیه و‌الإیماء

ـ دلالهًْ‌الإشارهًْ

ـ ‌الأمرالرابع: المفهوم و هو قسمان: مفهوم‌الموافقهًْ / مفهوم‌المخالفهًْ

ـ‌ الأمر‌الخامس: القیاس

ـ تنقیح‌المناط

۵٫ الاجتهاد و‌التقلید

۶٫ التعادل و‌التراجیح

التعارض‌الواقع فی‌الأدلهًْ‌الشرعیهًْ منحصر فی أقسام: (الاول: بین‌الآیتین من‌الکتاب / الثانی: بین‌الکتاب والسنهًْ‌المتواترهًْ / الثالث: بین‌الکتاب والظنی من‌الأخبار / الرابع: بین‌الکتاب و‌الإجماع / الخامس: بین‌الکتاب و‌الاستصحاب / السادس: بین‌السنهًْ‌المتواترهًْ و خبر‌الواحد / السابع: بین‌السنهًْ‌المقطوع بها مع مثلها / الثامن: بین‌السنهًْ‌المقطوع بها و‌الإجماع / التاسع: بین‌السنهًْ‌المقطوع بها و‌الاستصحاب / العاشر: بین‌الخبرین من أخبار‌الآحاد / الحادی عشر: بین خبر‌الواحد و‌الإجماع / الثانی عشر: بین خبر‌الواحد و‌الاستصحاب / الثالث عشر: بین‌الإجماعین / الرابع عشر: بین‌الإجماع و‌الاستصحاب / الخامس عشر: بین‌الاستصحابین)

ـ هو أول من جعل للبحث عن‌العقل باباً مستقلاً

ـ بحث عن‌الحقیقهًْ الشرعیه بعنوان مستقل

۸٫ ملامحمد امین الاسترآبای

الفوائد

المدنیه

۱٫ المقدمه:

  • ماذکره بعض‌الاعلام‌الامامیه حول‌الاجتهاد و مستند‌الاحکام / ما ذکره بعض‌الاعلام حول‌الاجتهاد و اصول‌الفقه: / فائده ـ فی ان‌الله تعالی فی کل واقعه حکمه معینا / فائده ـ فی بیان مبانی‌العامه فیما ذکروه من‌القواعد‌الاصولیه / فائده ـ فی بیان انقسام‌الامامیه الی‌الاخباریین و‌الاصولیین / فائده ـ بیان ما احوج‌العامه الی فتح بابی‌الاجتهاد و‌الاجماع / فائده ـ کل ما تحتاج الیه‌الامه الی یوم‌القیامه علیه دلاله قطعیه / فائده ـ کفایه الیقین‌العادی فی بابی‌الاصول و‌الفروع / فائده ـ جواز‌الاعتقاد علی خبر‌الثقه / فائده ـ فی انه کان عند اصحاب‌الائمه‡ کتب و اصول کانت مرجعهم فی عقائدهم و اعمالهم / فائده ـ فی دفع احتمال‌السهو

۲٫ الفصل‌الاول:

  • فی ابطال‌التمسک بالاستنباطات الظنیه فی نفس احکامه تعالی / ذکر احادیث صریحهًْ فی اثبات نظریهًْ‌المولف / ابطال قاعدهًْ (عدم جواز تاخیر‌البیان عن وقت‌الحاجه) / نقل روایات اخری ناطقهًْ بما یکون‌المولف بصدده / فائدهًْ: ابطال ثقهًْ‌الاسلام الکلینی ‌التقلید فی باب من‌الکافی و ابطاله‌الرای فی باب آخر / فائدهًْ: فی تحقیق ضروری‌الدین و ضروری‌المذهب و ان‌الضروری هنا لیس بالمعنی‌المصطلح عند‌المنطقیین / فائدهًْ: صیرورهًْ کثیر من ضروریات‌الدین فی‌الصدر‌الاول نظریه بعد

۳٫ الفصل‌الثانی:

  • (فی بیان انحصار ما لیس من ضروریات‌الدین فی‌السماع عن‌الصادقین† ادله‌الانحصار / فائده شریفه نافعه ـ لا عاصم عن‌الخطا فی‌النظریا تالتی مبادوها بعیده الاحساسا لا‌التمسک باصحاب‌العصمه†)

۴٫ الفصل‌الثالث: فی اثبات تعذر‌المجتهد‌المطلق

۵٫ الفصل‌الرابع: فی ابطال انقسام‌المکلف الی‌المجتهد و‌المقلد

۶٫ الفصل‌الخامس: فی بیان ان فی کثیر من‌المواضع یحصل‌الظن علی مذهب‌العامه دون‌الخاصه

۷٫ الفصل‌السادس: (فی سد‌الابواب التی فتحتها‌العامه للاستنباطات‌الظنیه‌الاستحسانیه / التمسک بالاجماع / القیاس)

۸٫ الفصل‌السابع: فی بیان من یجب رجوع‌الناس الیه فی‌القضاء و‌الافتاء

۹٫ الفصل‌الثامن: فی جواب‌الاسئله‌المتوجهه الی نظریات‌المولف

۱۰٫ فائدتان:

الف) کل ما لیس بیقینی حتی‌الظنی شبهه

ب) غیر‌القاطع ـ و ان کان ظانا ـ جاهل

  • فائده ـ تختلف طریقه‌الاحتیاط فی احکام‌الله تعالی بحسب قله‌البضاعه فی علم‌الحدیث و کثرتها
  • فائده ـ ‌الشیء ‌الذی یجب علینا‌الاجتناب عنه لشبهه، اذا لم یجتنب عنه غیرنا لا یجوز نهیه
  • من اغلاط جمع من اهل‌الاجتهاد
  • من جمله اسراعهم

۱۱٫ الفصل‌التاسع: فی تصحیح احادیث کتبنا

۱۲٫ الفصل‌العاشر: (فی بیان‌الاصطلاحات التی تعم به‌البلوی / معنی نفس‌الامر / معنی‌الحکم‌الشرعی / معانی‌الاصل)

۱۳٫ الفصل‌الحادی‌العشر: فی بیان اغلاط‌المعتزله و‌الاشاعره و من وافقهم و من وافقهم فی تعیین اول‌الواجبات: نقل طرف من کلام‌القوم

۱۴٫ الفصل‌الثانی‌العشر: ذکر طرف من اغلاط‌الفلاسفه و حکماء‌الاسلام فی علومهم

۱۵٫ خاتمه: فی ذکر‌القواعد‌الاصولیه‌المذکوره فی اوائل کتب جمع من قدمائنا‌الاخباریین

۹٫ وحید البهبهانی

الفوائد الحائریهًْ

الفائدهًْ‌الأول: عظم خطر‌الفقه

الفائدهًْ‌الثانیهًْ: دفع توهّمین

الفائدهًْ‌الثالثهًْ: عدم ثبوت مجموع‌الأجزاء ‌الواجبهًْ و شروطها من‌النصّ ‌الاّ نادرا

الفائدهًْ‌الرابعهًْ: جواز أخذ عنوان‌المعاملات من غیر‌الشارع

الفائدهًْ‌الخامسهًْ: دفع توهّمین و بیان أمور أخرى

الفائدهًْ‌السادسهًْ: جواز‌العمل بالظنّ و عدم جوازه

الفائدهًْ‌السابعهًْ: ردّ دعوى‌الأخباریین من أنّ مرادهم من‌العلم هو‌الظنّ

الفائدهًْ‌الثامنهًْ: ردّ‌الأخباریین حیث قالوا بعدم جواز‌التقلید

الفائدهًْ‌التاسعهًْ: ردّ دعوى جمع من‌الأخباریین

الفائدهًْ‌العاشرهًْ: حجّیهًْ‌الخبر‌الواحد

الفائدهًْ‌الحادیهًْ عشرهًْ: تنقیح‌المناط و حجّیهًْ‌القیاس ‌المنصوص‌العلّهًْ

الفائدهًْ‌الثانیهًْ عشرهًْ: إذا خوطب جماعهًْ هل یعمّ غیر‌المشافهین أم لا؟

الفائدهًْ‌الثالثهًْ عشرهًْ فی دفع توهّم

الفائدهًْ‌الرابعهًْ عشرهًْ: النهی عن‌الشی‏ء هل یقتضی‌الفساد أم لا؟

الفائدهًْ‌الخامسهًْ عشرهًْ: فی‌النهی عن‌المعاملات

الفائدهًْ‌السادسهًْ عشرهًْ: فی ما إذا ورد أمر فی مقام‌الحظر و توهّمه

الفائدهًْ‌السابعهًْ عشرهًْ: فی مفهوم‌الشرط و غیره من‌المفاهیم

الفائدهًْ‌الثامنهًْ عشرهًْ: دلالهًْ‌الجمع‌المحلّى باللام على‌العموم

الفائدهًْ‌التاسعهًْ عشرهًْ: عدم جواز‌العمل بالعامّ قبل‌الفحص عن‌المخصّص

الفائدهًْ‌العشرون: فی ما إذا تعارض‌الخبران

الفائدهًْ‌الإحدى و‌العشرون: فی ذکر‌المرجّحات‌المنصوص علیها

الفائدهًْ‌الثانیهًْ و‌العشرون: فی‌المرجّحات التی اعتبرها‌الفقهاء زائدا عمّا فی‌النصوص

الفائدهًْ‌الثالثهًْ و‌العشرون: فی‌الجمع بین‌الخبرین‌المتعارضین

الفائدهًْ‌الرابعهًْ و‌العشرون: فی أصالهًْ‌البراءهًْ

الفائدهًْ‌الخامسهًْ و‌العشرون: فی تمسّک‌المجتهد بأصالهًْ‌البراءهًْ

الفائدهًْ‌السادسهًْ و‌العشرون: نقد‌المصنّف لکلام‌المقدّس‌الأردبیلی قدّس سرّه

الفائدهًْ‌السابعهًْ و‌العشرون: فی‌الاستصحاب

الفائدهًْ‌الثامنهًْ و‌العشرون: فی حجّیهًْ‌القرآن

الفائدهًْ‌التاسعهًْ و‌العشرون: فی‌التعدّی عن مورد‌النصّ فی‌الفقه

الفائدهًْ‌الثلاثون: فی طرق ثبوت‌الأحکام‌الشرعیهًْ

الفائدهًْ‌الحادیهًْ و‌الثلاثون: فی أقسام‌الإجماع

الفائدهًْ‌الثانیهًْ و‌الثلاثون: ما هو‌الأصل فی فعل‌المعصوم†

الفائدهًْ‌الثالثهًْ و‌الثلاثون: فی تعارض‌الأدلّهًْ و‌النصوص

الفائدهًْ‌الرابعهًْ و‌الثلاثون: فی علامات‌الحقیقهًْ و‌المجاز

الفائدهًْ‌الخامسهًْ و‌الثلاثون: فی‌المشتقّ

الفائدهًْ‌السادسهًْ و‌الثلاثون: فی ذکر شرائط‌الاجتهاد

خاتمهًْ

فی خطورهًْ طریق‌الاجتهاد / فی إخلال ما ثبت جزئیته أو شرطیته للعبادهًْ

فی مناط کون‌الحکم تقیهًْ / هل‌الغایهًْ داخلهًْ فی‌المغیا أم لا؟

تأخیر‌البیان عن وقت‌الخطاب / فی رجوع‌المطلق الی‌العموم / الحسن و‌القبح‌العقلیان

فی بیان ما أنکره‌الأشاعرهًْ / إنکار صاحبالمدارک حجّیهًْ‌الإجماعات‌المنقولهًْ / التکلیف بالمجمل / ادّعاء بعض‌الأخباریین / … / تحصیل‌البراءهًْ بالظنّ‌الاجتهادی / الفرق بین‌الاحتیاط و وجوب تحصیل‌البراءهًْ الیقینیهًْ / … / تقلید‌المجتهد / أنّ‌الأئمّهًْ کانوا یتکلّمون على طریقهًْ‌المحاورات‌العرفیهًْ / .. / عدم جواز‌التقلید فی أصول‌الدین / الوظائف‌المحوّلهًْ للمجتهد / ردّ شبههًْ‌المانعین من وجوب‌الاجتهاد / ردّ مناقشهًْ صاحب‌الذخیرهًْ لأصالهًْ‌الطهارهًْ

۱۰٫ میرزا ‌القمی

قوانین الأصول‏

۱٫ أمّا‌المقدّمهًْ ففی بیان رسم هذا‌العلم و موضوعه و نبذ من‌القواعد‌اللغویهًْ

۲٫ الباب‌الأوّل فی‌الأوامر و‌النّواهی و فیه مقصدان

۳٫ الباب‌الثّانی فی‌المحکم و‌المتشابه و‌المنطوق و‌المفهوم و فیه مقصدان

۴٫ الباب‌الثالث فی‌العموم و‌الخصوص و فیه مقدّمهًْ و مقاصد

۵٫ الباب‌الرّابع فی‌المطلق و‌المقید

۶٫ الباب‌الخامس فی‌المجمل و‌المبین و‌الظاهر و‌المؤوّل

۷٫ الباب‌السادس فی‌الأدلهًْ‌الشرعیهًْ و فیه مقاصد

  • ‌المقصد‌الأول فی‌الإجماع
  • ‌المقصد‌الثّانی فی‌الکتاب
  • ‌المقصد‌الثّالث فی‌السّنهًْ و هو قول‌المعصوم علیه أو فعله أو تقریره‌الغیر‌العادیات و فیه مطلبان

۸٫ الجزء‌الثانی مبحث‌الاستصحاب

ـ ماجاء بحث حول‌الأصول العملیهًْ غیرالإستصحاب

ـ ما عنون عنوان للبحث عنالعقلیات

ـ جاء فیه‌البحث عن أدلهًْ‌الإنسداد وادله حجیهًْالظن مطلقاً

۱۱٫ محمدتقیبن‌محمد رحیم الورامینی‌ الاصفهانى

هدایهًْ المسترشدین فی شرح معالم‌الدین

۱٫ المقدمه: فی‌الکلیات (معنى‌الفقه لغهًْ و اصطلاحاً / معنى‌الاطراد و‌الانعکاس / فی بیان‌الحد بالمعنى‌العلمی لأصول‌الفقه / فی موضوع علم‌الأصول / فی بیان تقسیم‌الوضع و‌الموضوع له و‌المعنى‌المتصور حال‌الوضع… / فی‌البحث حول‌المشتق / فی‌الحقیقهًْ‌اللغویهًْ / القول فی‌الحقیقهًْ‌الشرعیهًْ / فی‌الصحیح و‌الأعم و فی تحریر محل‌النزاع)

۲٫ الأوامر و‌النواهی (… / … / فی مقدمهًْ‌الواجب / فی‌المسئله‌المعروفهًْ أعنی‌الأمر بالشی‏ء هل یقتضی‌النهی عن ضده أو لا

۳٫ فی‌المنطوق و‌المفهوم

۴٫ فی‌العموم و‌الخصوص

۵٫ الإجماع

۶٫ فی حجیهًْ‌الظن بخبر‌الواحد

۷٫ القول فی‌النسخ

۸٫ فی‌الأدلهًْ‌العقلیهًْ

  • ‌البحث‌الأول: فی‌التحسین و‌التقبیح‌العقلیین
  • ‌ البحث‌الثانی: فی‌العقل و صحهًْ‌الاعتماد علیه

۹٫ فی أصالهًْ‌النفی

۱۰٫ فی أصالهًْ‌البراءهًْ

۱۱٫ فی‌الاجتهاد و‌التقلید

ـ جاء فیه‌البحث عن‌الأصول مستقلاً

۱۲٫ محمد حسین‌بن ‌محمد رحیم الورامینی‌ الاصفهانى

الفصول الغرویهًْ فی الأصول الفقهیهًْ

۱٫ المقدمهًْ (تعریف‌الأصول، موضوعه، مبادئه‌اللغویهًْ، القول فی‌الوضع، الدلالات‌العقلیهًْ و‌الطبعیهًْ و‌الوضعیهًْ و…، الحقیقه و‌المجاز، الحقیقهًْ‌الشرعیهًْ و‌المتشرعیهًْ، الصحیح و‌الأعم، المشتق)

۲٫ الاوامر(…، مقدمهًْ‌الواجب، الأمر بالشی‏ء هل یقتضی‌النهی عن ضده أو لا؟، …)

۳٫ النواهی

۴٫ المنطوق و‌المفهوم

۵٫ العام و‌الخاص

۶٫ المطلق و‌المقید

۷٫ المجمل و‌المبین

۸٫ النسخ

۹٫ الأدلهًْ‌السمعیهًْ

  • فی‌الکتاب‌الکریم
  • فی‌الإجماع
  • فی‌الخبر
  • فی‌الفعل و‌التقریر

۱۰٫ فی‌الأدلهًْ‌العقلیهًْ

  • ‌الحسن و‌القبح‌العقلیین
  • انقسام‌الحکم باعتبار‌الحاکم الی شرعی و عقلی
  • انقسام‌الفعل بالتحسین و‌التقبیح‌العقلیین الی ما یستقل‌العقل بإدراک حسنه أو قبحه و الی ما لا یستقل به

۱۱٫ أصل‌البراءهًْ

۱۲٫ أصل‌العدم عند عدم‌الدلیل

۱۳٫ الاستصحاب

۱۴٫ فی علیهًْ‌الحکم إما تامهًْ أو ناقصهًْ

۱۵٫ الاجتهاد و‌التقلید

۱۶٫ القول فی‌التعادیل و‌التراجیح

۱۷٫ تعارض‌الخبران و تکافؤهما

۱۳٫ شیخ الانصاری

فرائد الاصول

۱٫ المقصد‌الأوّل فی‌القطع

  • وجوب متابعهًْ‌القطع و أنّه حجّهًْ
  • ‌القطع قد یکون طریقا للحکم و قد یکون موضوعا للحکم
  • خواصّ‌القطعالطریقی
  • ‌ الظن‌الطریقی و‌الظن‌الموضوعی
  • ‌ التجری
  • ‌ العلم‌الإجمالی و‌التفصیلی

۲٫ المقصد‌الثانی فی‌الظن

  • ‌ التعبد بالأمارات‌الغیر‌العلمیهًْ
  • ‌ الظنون‌المعتبرهًْ (ظاهر‌الکتاب، الإجماع‌المنقول بخبر‌الواحد، الشهرهًْ‌الفتوائیهًْ، خبر‌الواحد)
  • تنبیهات (الامتثال‌الظنی للحکم‌الواقعی و‌الحکم‌الظاهری، نتیجهًْ دلیل‌الانسداد قضیهًْ مهملهًْ أو کلیهًْ، الظن من أمارهًْ بالحکم و أمارهًْ متعلقهًْ بألفاظ‌الدلیل، الاکتفاء بالظن فی‌الخروج عن عهدهًْ‌الأحکام، اعتبار‌الظن فی أصول‌الدین، على فرض عدم حجیهًْ ظن هل یترتب علیه آثار آخر؟)

۳٫ المقصد‌الثالث فی‌الشک

  • ‌ البراءهًْ
  • ‌ الاحتیاط
  • ‌ التخییر
  • ‌ الاستصحاب
  • قاعدهًْ لا ضرر و لا ضرار
  • أصالهًْ‌الصحهًْ فی فعل‌الغیر
  • خاتمهًْ‌التعادل و‌التراجع

جاء فیه بعض عن حکمی الظاهری و‌الواقعی ـ تبعاً عن‌التونی ـ کما بحث عن‌المصلحهًْ السلوکیهًْ، و عن

الکشف و‌الحکوم

و…

مطارحالانظار

۱٫ الصحیح و‌الأعم

۲٫ فی‌الإجزاء

۳٫ فی وجوب‌المقدمهًْ

۴٫ فی‌التجری

۵٫ فی أن‌الأمر بالشی‏ء نهی عن ضده أم لا

۶٫ فی اجتماع‌الأمر و‌النهی

۷٫ فی اقتضاء‌النهی للفساد

۸٫ فی‌المفاهیم

۹٫ فی‌العام و‌الخاص

۱۰٫ فی‌المطلق و‌المقید

۱۱٫ فی‌المجمل و‌المبین

۱۲٫ فی‌الأدلهًْ‌العقلیهًْ

۱۳٫ فی ان‌الاصل فی‌الاشیاء‌الاباحه او‌الحظر

۱۴٫ فی تقلید‌الاعلم و‌المیت

۱۴٫ آخوند محمدکاظم الخراسانی

کفایهًْ الاصول

۱٫ المقدمهًْ

۲٫ (تعریف؛ موضوع علم؛ وضع؛ حقیقت و مجاز؛ حقیقت شرعیه؛ صحیح و اعم؛ مشتق)

۳٫ الأوامر

۴٫ النواهی

۵٫ المفاهیم‏

۶٫ العام و‌الخاص‏

۷٫ المطلق و‌المقید

۸٫ الأمارات

۹٫ (قطع، ظن،«… کشف، حکومت، …» و…)

۱۰٫ اصول عملیه‏

۱۱٫ تعادل و تراجیح

۱۲٫ اجتهاد و تقلید

۱۵٫ میرزا النائینی

فوائد الاصول

۱٫ امّا‌المقدّمهًْ: (ففی بیان نبذهًْ من مباحث‌الألفاظ

  • تعریف، موضوع و…، وضع، الصحیح و‌الأعمّ، المشتق)

۲٫ الأوامر(الواجب نفسی و غیری، مقدّمهًْ‌الواجب، اقتضاء‌الأمر بالشّی‏ء‌النّهی عن ضدّه، فی مباحث‌التزاحم«فی مسئله‌الترتب»)

۳٫ النواهی

۴٫ المفاهیم

۵٫ العامّ و‌الخاصّ

۶٫ المطلق و‌المقید

۷٫ القطع

۸٫ الظن

۹٫ الشک

  • برائت
  • تخییر
  • احتیاط
  • استصحاب

۱۰٫ خاتمهًْ فی‌التعادل و‌الترجیح

۱۶٫ شیخ محمدحسین الغروی الاصفهانی

بحوث فی الاصول

۱٫ مقدّمهًْ فی‌المبادئ بأقسامها‌الأربعهًْ

الف) المقام‌الأوّل فی‌المبادئ‌التصوریهًْ‌اللغویهًْ

  • فی‌الوضع
  • فی تحقیق‌المعانی‌الحرفیهًْ و‌المفاهیم‏
  • فی تحقیق‌الإنشاء و‌الاخبار
  • فی علائم‌الحقیقهًْ و‌المجاز و‌العمدهًْ منها‌التبادر و‌الحمل

ب) المقام‌الثانی فی‌المبادئ‌التصدیقیهًْ‌اللغویهًْ

  • فی‌الحقیقهًْ‌الشرعیهًْ
  • فی‌الصحیح و‌الأعم

ج) المقام‌الثالث فی‌المبادئ‌التصوریهًْ‌الأحکامیهًْ

  • ‌الحکم‌التکلیفی و‌الوضعی‏
  • فی أن‌الواجب ینقسم الی مطلق و مشروط
  • فی انقسام‌الواجب الی‌المنجّز و‌المعلق‏
  • فی قسمهًْ‌الواجب الی‌النفسی و‌الغیری
  • فی تقسیم‌الواجب الی‌التعیینی و‌التخییری
  • فی أن‌الواجب تارهًْ عینی و أخرى کفائی
  • فی‌الواجب‌الموسّع و‌المضیق
  • فی‌التعبّدی و‌التوصّلی

د) المقام‌الرابع فی‌المبادئ‌التصدیقیهًْ‌الأحکامیهًْ

  • فی قصد‌القربهًْ ‏
  • فی‌الضد ‏

۲٫ الباب‌الأوّل فی‌المسائل‌الأصولیهًْ‌العقلیهًْ

  • فی‌الاجزاء
  • فی‌الملازمهًْ بین وجوب شی‏ء و وجوب مقدمته
  • فی إمکان اجتماع‌الأمر و‌النهی و امتناعه

۳٫ الطلب و‌الاراده

  • فائدهًْ‌الطلب و‌الإرادهًْ عند‌الإمامیهًْ و‌المعتزلهًْ و‌الأشاعرهًْ

مقدمه:

ـ أحدها فی تحقیق حقیقهًْ ما یعبر عنه بالإرادهًْ

ـ ثانیها فی حقیقهًْ‌الإنشاء و‌الوجود‌الإنشائی

ـ ثالثها [منشأ‌النزاع فی مسئله اتحاد‌الطلب و‌الإرادهًْ]

  • تنبیه فیه تنزیه
  • فائدهًْ [لا جبر و لا تفویض بل أمر بین‌الأمرین]

۴٫ الاجتهاد و‌التقلید

نهایهًْ الدرایه

الف) الجزء‌الاول

۱٫ مقدّمهًْ (تمایز‌العلوم، موضوع‌الأصول، تعریف‌الأصول، تعریف‌الوضع، الحقیقهًْ‌الشرعیهًْ، فی‌الصحیح و‌الأعمّ)

۲٫ الکلام فی مسئله‌المشتق

۳٫ المقصد‌الأوّل فی‌الأوامرالکلام فی مسئله‌الضد

۴٫ المقصد‌الثانی فی‌النواهی

۵٫ المقصد‌الثالث فی‌المفاهیم

۶٫ المقصد‌الرابع فی‌العام و‌الخاصّ

۷٫ فی‌المطلق و‌المقید

ب) الجزء‌الثانی

۱٫ القطع

۲٫ الظّن

۳٫ الشّک

  • [فصل: فی‌الشک فی‌التکلیف‏]‌التّحقیق فی تعریف‌الأصول‌العملیهًْ
  • [فصل: فی‌الشک فی‌المکلّف به‏] «أصالهًْ‌الاشتغال»

ج) الجزء‌الثالث

۱٫ الاستصحاب

۲٫ التعادل و‌التراجیح

۳٫ الاجتهاد و‌التقلید

۱۷٫ شیخ عبدالکریم الحائری

دررالفوائد

۱٫ امّا‌المقدّمهًْ: ففی بیان نبذهًْ من مباحث‌الألفاظ

۲٫ (تعریف، موضوع و…، وضع، الصحیح و‌الأعمّ، المشتق)

۳٫ الأوامر

۴٫ النواهی

۵٫ المفاهیم

۶٫ العامّ و‌الخاصّ

۷٫ المطلق و‌المقید

۸٫ القطع

۹٫ الظن

۱۰٫ الشک

۱۱٫ برائت

۱۲٫ تخییر

۱۳٫ احتیاط

۱۴٫ استصحاب

۱۵٫ خاتمهًْ فی‌التعادل و‌الترجیح

۱۸٫ ابیالحسنالشعرانی

المدخل الی عذب المنهل

الف) مقدمه‌الکتاب

۱٫ تعریف علم اصول‌الفقه

۲٫ موضوعه و فائدته

۳٫ وجه‌الحاجه الی علم‌الاصول

ب) المبادی‌الکلامیه و‌المنطقیه

۱٫ العلم

۲٫ الظن

۳٫ الوهم

۴٫ الشک

۵٫ القطع

۶٫ الکلام و‌الخطاب و‌الحکم

ج) المبادی‌اللغویه

۱٫ اللغه

۲٫ الوضع

۳٫ فی ان‌الدلاله تابعه للاراده

۴٫ فی‌الطریق الی معرفه‌الوضع

۵٫ فی‌السماء‌الاشاره و‌المضمرات و امثالها

۶٫ فی‌الحقیقه و‌المجاز

۷٫ الحقیقه‌اللغویه

۸٫ الحقیقه‌العرفیه

۹٫ فی تعارض‌الاحوال

۱۰٫ تنقیح‌المناط

د) المبادی‌الاحکامیه

۱٫ فی‌التحسین و‌التقبیح

۲٫ شرائط‌المحکوم علیه

۳٫ فی تکلیف‌الکفار بالفروع

۴٫ التکلیف بالحال

۵٫ لا تکلیف فی‌الاوامر‌الامتحانیه

۶٫ فی‌الطلب و‌الاراده

۷٫ الواجب‌المطلق و‌المشروط

۸٫ الواجب‌المعلق

۹٫ الفرق بین‌المشروط و‌المعلق

۱۰٫ الامر‌الارشادی و‌المولوی

۱۱٫ الحکم‌التعبدی و‌التوصلی

۱۲٫ الحکم‌الظاهری و‌الواقعی

۱۳٫ الواجب‌الغیری

۱۴٫ قصد‌القربه فی‌الشرط‌الشرعی

۱۵٫ مسئله‌الاجزاء

۱۹٫ الشیخ محمدرضاالمظفر

اصولالفقه

۱٫ المدخل (تعریف علم‌الأصول، الحکم واقعی و ظاهری و‌الدلیل اجتهادی و فقاهتی، موضوع علم‌الأصول)

۲٫ المقدمهًْ (أمور لها علاقهًْ بوضع‌الألفاظ و استعمالها و دلالتها)

۳٫ مباحث‌الألفاظ

  • ‌المشتق
  • ‌الأوامر
  • ‌النواهی
  • ‌المفاهیم
  • ‌العام و‌الخاص
  • ‌المطلق و‌المقید
  • ‌المجمل و‌المبین

۴٫ الملازمات‌العقلیهًْ

  • ‌المستقلات‌العقلیهًْ
  • غیر‌المستقلات‌العقلیهًْ

۵٫ مباحث‌الحجهًْ (معنى‌الحجهًْ، مدلول کلمهًْ‌الأمارهًْ و‌الظن‌المعتبر، الظن‌النوعی، الأمارهًْ و‌الأصل‌العملی‏، …)

  • ‌الکتاب‌العزیز
  • ‌ السنهًْ
  • ‌ الإجماع
  • ‌ الدلیل‌العقلی
  • حجیهًْ‌الظواهر
  • ‌ الشهرهًْ
  • ‌ السیرهًْ
  • ‌ القیاس
  • ‌ التعادل و‌التراجیح

۶٫ المقصد‌الرابع مباحث‌الأصول‌العملیهًْ

  • أصالهًْ‌البراءهًْ
  • أصالهًْ‌الاحتیاط
  • أصالهًْ‌التخییر
  • أصالهًْ‌الاستصحاب

۲۰٫ سیدحسین‌ الطباطباییالبروجردی

لمحات الاصول

۱٫ المقدّمهًْ(موضوع، تمایز‌العلوم، وضع‏و…)

۲٫ الأوامر (الطلب و‌الإراده، الجبر و‌التفویض‏، الفرق بین‌الطلب‌الندبی و‌الوجوبی‏، فی‌الأحکام السلطانیهًْ، فی‌الإجزاء، فی‌الأوامر‌الاضطراریهًْ، الجمع بین‌الأحکام‌الواقعیهًْ و‌الظاهریهًْ، مسئله الضدّ، فی‌الترتّب‏، …)

۳٫ النواهی

۴٫ المفاهیم

۵٫ العامّ و‌الخاصّ

۶٫ المطلق و‌المقید

۷٫ الأمارات‌المعتبرهًْ عقلاً و شرعاً(القطع، قیام الأمارهًْ مقام‌القطع‌الموضوعی و‌الطریقی‏، التجرّی‏، العلم‌الإجمالی و‌التفصیلی، الأمارات الغیر‌العلمیهًْ)

نهایهًْ الاصول

۱٫ امّا‌المقدّمهًْ: ففی بیان نبذهًْ من مباحث‌الألفاظ

۲٫ (تعریف، موضوع و…، وضع، الصحیح و‌الأعمّ، المشتق)

۳٫ الأوامر

۴٫ النواهی

۵٫ المفاهیم

۶٫ العامّ و‌الخاصّ

۷٫ المطلق و‌المقید

۸٫ القطع

۹٫ الظن

۱۰٫ الشک

۱۱ برائت

۲۱٫ سید محمدباقر

الصدر

بحوث فی علم الاصول

۱٫ تمهید (تعریف علم‌الأصول، موضوع علم الأصول، تقسیم علم‌الأصول «التقسیم‌المعروف، المقترح فی تقسیم علم‌الأصول»)

۲٫ مباحث‌الدلیل‌اللفظی‏

الف) بحوث‌الأوامر

  • دلالات مادّه‌الأمر
  • دلالات صیغهًْ‌الأمر
  • ‌ الإجزاء
  • مقدمهًْ‌الواجب
  • مبحث‌الضد

ب) بحوث‌النواهی

ج) المفاهیم

د) العام و‌الخاصّ

ه‍) المطلق و‌المقید

و) المجمل و‌المبین

۳٫ مباحث‌الحجج و‌الأصول‌العملیهًْ

الف) مقدمهًْ فی تقسیم مباحث‌الحجج و‌الأصولالعلمیهًْ

ـ‌ الجههًْ‌الأولى ـ فی‌المقسم

  • ‌ البحث‌الأول: ان‌الشیخ جعل‌المقسم‌المکلف
  • ‌ البحث‌الثانی ـ فی اختصاص‌المقسم بالمجتهد أو شموله لمطلق‌المکلفین

ـ‌ الجههًْ‌الثانیهًْ ـ فی‌الأقسام

ب) مبحث‌القطع

ج) مبحث‌الظن

د) الأصول‌العملیهًْ (البراءهًْ و‌الاحتیاط و‌التخییر و‌الاستصحاب‏تعارض‌الأدلهًْ‌الشرعیهًْ)

۲۲٫ الامام الخمینی

تهذیب الاصول

۱٫ امّا‌المقدّمهًْ (تمایز علوم…، المشتق)

۲٫ الأوامر

۳٫ النواهی

۴٫ المفاهیم

۵٫ العامّ و‌الخاصّ

۶٫ المطلق و‌المقید

۷٫ الامارات‌المعتبره (القطع، الظن)

۸٫ الاصول‌العملیهًْ (برائت)

۹٫ قاعدهًْ لاضرر و لاضرار

۱۰٫ الاجتهاد و‌التقلید

منابع

۱٫ آخوند خراسانی، محمدکاظم‌بن‌حسین؛دررالفوائد فی‌الحاشیهًْ علی‌الفرائدالاصول؛ تهران‌: وزارهًْ‌الثقافه‌ًْ والارشاد‌الاسلامی‌، مؤسسهًْ‌‌الطبع‌ والنشر، ۱۴۱۰ق‌.

۲٫ ــــــ؛کفایهًْ‌الاصول؛ قم: مؤسسهًْ‌ال‌البیت لاحیاءالتراث، ۱۴۰۹ق.

۳٫ ابن‌زهره‌، حمزهًْ‌بن‌علی؛غنیهًْ‌النزوع الی علمی‌الاصول والفروع؛ قم‌: مؤسسه امام صادق‌†، [بی‌تا].

۴٫ ابن‌منظور؛ لسان‌العرب(۲۰جلدی)؛ چ اول: بیروت، داراحیاء التراث العربى، ۱۴۱۶ ق/ ۱۹۹۶م.

۵٫ ابن‌ندیم، محمدبن‌اسحاق؛ الفهرست؛ ترجمه محمدرضا تجدد؛ تهران: اساطیر، ۱۳۸۱٫

۶٫ احمدبن‌فارس‌بن‌زکریا؛معجم المقاییس اللغه(۶جلدی)؛ چ اول: قم، مرکز النشر ـ مکتب الاعلام الاسلامى، ۱۴۰۴ق.

۷٫ اصفهانی، محمدتقی رازی؛ هدایهًْ‌المسترشدین فی شرح اصول معالم‌الدین؛ قم: جا‌معهًْ‌المدرسین‌الحوزهًْ‌العلمیه، مؤسسهًْ‌النشرالاسلامی،۱۴۲۰ق.

۸٫ اصفهانی‌، محمدحسین؛ بحوث‌ فی‌الاصول‌ (یحتوی‌ علی‌: ۱. الاصول‌ علی‌النهج‌‌الحدیث‌؛ ۲. الطب‌ والاراده؛ ۳. الاجتهاد والتقلید)؛ قم: جامعهًْ‌‌المدرسین‌‌، مؤسسهًْ‌ النشرالاسلامی‌، ۱۴۰۹ق‌.

۹٫ آل‌مظفر نجفى‏، شیخ محمدرضابن‌محمدبن‌عبدالله؛ اصول‌الفقه؛ بیروت: مؤسسهًْ‌الاعلمی للمطبوعات، ۱۴۱۰ق.

۱۰٫ انصاری، مرتضی‌بن‌محمدامین؛مطارح‌الانظار؛ قم: الفکرالاسلامی، ۱۴۲۵ق.

۱۱٫ بروجردی، حسین؛لمحات‌الاصول (تقریرات درس آیت‌الله بروجردى)؛ به قلم آیت‌الله‌العظمی امام خمینیŠ؛ تهران: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینیŠ، ۱۴۲۱ق.

۱۲٫ بروجردی‌، حسین‌؛ نهایهًْ‌الاصول‌ (تقریرالابحاث‌ حسین‌الطباطبائی ‌البروجردی‌)؛ ‌به قلم حسینعلی‌ منتظری‌؛ تهران‌: نشر تفکر، ۱۴۱۵ق‌.

۱۳٫ بهایی، محمدبن‌حسین، زبدهًْ‌الاصول؛ تحقیق فارسی حسون کریم؛ محل نشر: مرصاد، ۱۴۲۳ق.

۱۴٫ بهبهانی، محمدباقربن‌محمد اکمل؛ الفوائدالحائریهًْ؛ قم: مجمع‌الفکرالاسلامی، ۱۴۱۵ق.

۱۵٫ جرجانی، میرسید شریف؛ تعریفات؛ مترجم سیما نوربخش، تهران: انتشارات فرزان روز، ۱۳۷۷٫

۱۶٫ حسن‌بن‌الشهید‌الثانی؛ معالم‌الدین و ملاذالمجتهدین؛ قم: مؤسسهًْالنشرالاسلامی، [بی‌تا].

۱۷٫ حسن‌زاده آملی، حسن، شرح منظومه؛ تهران: نشر ناب، ۱۴۲۲ق.

۱۸٫ حسینی کاظمینی، سیدعبدالله‌بن‌محمدرضا شبّر؛ الاصول‌الاصلیهًْ والقواعد‌الشرعیهًْ؛ [بی‌جا]: کتابفروشى مفید، ۱۴۰۴ق.

۱۹٫ حلّی (علامه)، حسن‌بن‌یوسف؛ تهذیب‌الوصول الیعلم‌الاصول؛ قم: ذوی‌القربی، ۱۳۸۴ق.

۲۰٫ حلّی (محقق)، جعفربن‌حسن؛معارج‌الاصول؛ قم: مؤسسهًْ‌ال‌البیت، ۱۴۰۳ق.

۲۱٫ خمینی، سیدروح‌الله؛ تهذیب‌الاصول؛ جعفر سبحانی، قم: جامعهًْ‌المدرسین فی‌الحوزهًْ‌العلمیهًْ، مؤسسهًْ‌النشرالاسلامی، ۱۴۰۵ق.

۲۲٫ خویی، ابوالقاسم؛ اجودالتقریرات (تقریرالابحاث محمدحسینالغروی‌النائینی)؛ قم: مؤسسهًْ‌الصاحب‌الامر(عج)، ۱۴۱۹ق.

۲۳٫ راغب اصفهانى، حسین محمد؛ مفردات راغب؛ بیروت: الدارالشامیه، ۱۴۱۲ق.

۲۴٫ زمخشرى، محمود‌بن‌عمر؛اساس‌البلاغه؛ قم: دفتر تبلیغات اسلامى،[بى‌تا].

۲۵٫ سجادی، سیدجعفر؛فرهنگ علوم فلسفی و کلامی؛ تهران: امیرکبیر، ۱۳۷۵٫

۲۶٫ شعرانی، ابوالحسن؛المدخل الی عذب‌المنهل فی اصول‌الفقه؛ قم: مجمع الفکر الاسلامی، ۱۳۸۵٫

۲۷٫ الطریحى، فخرالدین؛مجمع البحرین(۶ جلدی)؛ چ اول، تهران: انتشارات کتابفروشى مرتضوى، ۱۳۸۶ق.

۲۸٫ طوسی، شیخ‌الطائفهًْ ابوجعفرمحمدبن‌حسن؛ العدهًْ فی اصول‌الفقه؛ ج۱، قم: چاپخانه ستاره، ۱۴۱۷ق.

۲۹٫ علم‌الهدی، سیدمرتضی؛ الذریعهًْ الی اصول‌الشریعهًْ؛ ج۲، تهران: انتشارات دانشگاه تهران، ۱۳۷۶٫

۳۰٫ غروی طهرانی، محمدحسین؛الفصول‌الغرویهًْ فی‌الاصول‌الفقهیهًْ؛ قم: داراحیاء العلوم الاسلامیه، ۱۳۶۳ق.

۳۱٫ فاضل تونی، عبدالله‌بن‌محمد بشروی خراسانی؛ الوافیهًْ فی اصول‌الفقه؛ قم: مجمع‌الفکر‌الاسلامی، ۱۴۲۱ق.

۳۲٫ فراهیدی، خلیل‌بن‌احمد؛العین؛ قم: دار الهجرهًْ، چ اول، ۱۴۰۵ق.

۳۳٫ قمی، ابوالقاسم؛ قوانین‌الاصول؛ تهران: کتابفروشی علمیه اسلامیه، چاپ سنگی، ۱۳۷۸ق.

۳۴٫ نائینی،محمدحسین؛ فوائدالاصول؛ قم: مؤسسهًْ‌النشرالاسلامی، ۱۴۰۴ق.

۳۵٫ یزدی، عبدالله‌بن‌حسین؛الحاشیه علی التهذیب المنطق للتفتازانی؛ قم: دفتر انتشارات اسلامی، ۱۳۷۹٫


دانشیار پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی.

احیای‌ دین‌ و اصلاح‌ دین‌داری

 یاد و نام‌ و راه‌ متفکر مبدع‌ و اندیشمند عارف، فیلسوف‌ فقیه‌ استاد علامه‌ آیه‌ا شهید مطهری‌ را گرامی‌ می‌داریم. مردی‌ که‌ به‌راستی‌ از شخصیت‌های‌ علمی‌ برجسته‌ و از بزرگ‌ترین‌ احیاگران‌ اندیشه‌ دینی‌ – ملی‌ در عصر ما بود.

مباحث‌ و محورهای‌ بسیاری‌ ذیل‌ عنوان‌ احیاگری‌ دینی‌ مطرح‌ است‌ که‌ به‌ خاطر ضیق‌ مجال، تنها فهرست‌ اجمالی‌ برخی‌ از آن‌ها و «چیستی‌ احیأ دین» را از منظر استاد شهید بررسی‌ می‌کنیم. مسائل‌ اصلی‌ مبحث‌ احیاگری‌ عبارتند از:


الف) چیستی‌ احیاگری‌

احیاگری‌ دینی‌ عبارت‌ است‌ از بازپیرایی‌ و واخوانی‌ گزاره‌ها و آموزه‌های‌ دینی، در جهت‌ مهجوریت‌زدایی‌ از آن‌ و رفع‌ اجمال‌ و اهمال‌ از آن، و تصحیح‌ سیر دین‌داری‌ و مسیر دین‌داران، براساس‌ انگیزه، رهیافت‌ و روشی‌ معین.

توجه‌ به‌ تفاوت‌ جنبش‌ احیاگری‌ و جریان‌ها و ماجراهای‌ متشابه‌ و مشابه‌ (بدلی) اهمیت‌ فراوانی‌ دارد.


ب) خصایل‌ عمومی‌ جنبش‌های‌ احیاگری‌ و محییان‌

عموم‌ خیزش‌های‌ احیاگرانه‌ و شخصیت‌های‌ احیاگر دارای‌ خصایل‌ و ویژگی‌های‌ زیر هستند:

۱٫ نقادی‌ و آسیب‌شناسی‌ درباره‌ بینش، منش‌ و کنش‌ دینی‌ رایج.

۲٫ درد آشنایی‌ و دغدغه‌مندی.

۳٫ جامع‌نگری‌ و اعتدال.

۴٫ اصول‌ گرایی، آرمان‌خواهی‌ و کمال‌جویی.

۵٫ روش‌مندی.

۶٫ زمان‌ آگاهی‌ و بلاغت.

 

ج) اهداف‌ و انگیزه‌های‌ احیاگری‌

برحسب‌ شرایط‌ و جغرافیای‌ تاریخی، اجتماعی‌ وقوع‌ نهضت‌ احیاگری‌ و ذهنیت‌ شخصیت‌ اصلی‌ جنبش‌ یک‌ یا چندی‌ از موارد زیر می‌تواند هدف‌ و انگیزه‌ احیاگری‌ قلمداد گردد:

۱٫ ستردن‌ غبار مهجوریت‌ از سیمای‌ دین، در عرصه‌ فهم‌ و باور.

۲٫ صیقلی‌ کردن‌ و زلالی‌ انگیختن، بدعت‌ستیزی، مقابله‌ با آفت‌ یک‌سونگری‌ و عدم‌ تعادل‌ و توازن‌ در توجه‌ به‌ بخش‌های‌ دین‌ و مقابله‌ با تحریف‌ یا التقاط‌ نظری‌ در نظام‌های: معرفتی، معنویتی‌ و معیشتی‌ دینی.

۳٫ رفع‌ اهمال‌ و انعطال‌ شریعت‌ (در عرصه‌ی‌ فردی‌ یا اجتماعی، یا هر دو).

۴٫ اصلاح‌ و بهنجار کردن‌ انحراف‌ و انحطاط‌ ظاهر شده‌ در رفتار دین‌داران.

۵٫ احیا اجتهاد و تجهیز دین‌داران‌ در جهت‌ رویارویی‌ با تهدیدهای‌ ایدئولوژیک‌ از سوی‌ ادیان‌ و مکتب‌های‌ رقیب.


د) رهیافت‌های‌ احیاگران‌ به‌ دین‌

به‌ اقتضایِ‌ تحصیلات، مطالعه‌ها و ذهنیت‌ شخصیت‌ اصلی‌ هر نهضت، یکی‌ از موارد زیر می‌تواند نحوه‌ رهیافت‌ وی‌ به‌ دین‌ را تعیین‌ نماید:

۱٫ فلسفی، عقلانی.

۲٫ نقلی، اسنادی.

۳٫ اجتماعی، سیاسی.

۴٫ معنوی، عرفانی.

۵٫ پدیدارشناختی‌ و کارکردی.

ه) روی‌ آوردها و روش‌های‌ احیاگری‌

روی‌ آورد و روش‌ احیاگری، تحت‌ تأثیر دو عامل: انگیزه، و رهیافت‌ شخصیت‌ اصلی‌ نهضت‌ مشخص‌ می‌گردد که‌ آن‌ روش‌ها عبارتند از:

۱٫ دفاع‌ و استدلال‌ عقلی‌ توأم‌ با واخوانی‌ و بازپیرایی، به‌ مدد فلسفه.

۲٫ بازپیرایی‌ و تبیین‌ درون‌ دینی‌ با اسناد و مراجعه‌ به‌ متون‌ مقدس.

۳٫ تطبیق‌ و قرائت‌ علمی‌ دین‌ همراه‌ بازپیرایی‌ و آرایش، به‌ مدد داده‌های‌ علوم‌ طبیعی، انسانی‌ و اجتماعی. ۴٫ تبیین‌ ایدئولوژیک‌ دین‌ با شرح‌ مبادی‌ تصوری‌ شریعت‌ اجتماعی‌ آن‌ و گسترش‌ و ژرفایش‌ قلمرو فقه‌ و علوم‌ پیرافقهی‌ مانند: اصول‌ فقه، قواعد فقه‌ و فلسفه‌ فقه.

۵٫ تبیین‌ ابعاد عرفانی‌ – معنوی‌ دین‌ و ترویج‌ و تقویت‌ معنویات‌ جامعه.

۶٫ مطالعه‌ و تشریح‌ جامعه‌شناختی‌ و مردم‌شناختیِ‌ جامعه‌ دینی‌ و تحریص‌ و انگیزش‌ اجتماعی‌ دین‌داران.

۷٫ بررسی‌های‌ روش‌شناختی‌ و فیلسوفانه‌ مبادی، منابع‌ دین‌ و معرفت‌ دینی.

و) آفت‌های‌ نهضت‌های‌ احیاگری‌

ممکن‌ است‌ بر اثر افراط‌ و تفریط‌ یا خلط‌ و خطا در روش، رهیافت‌ و آسیب‌شناسی، جنبش‌ احیاگری‌ دچار آفت‌ گشته‌ و به‌جای‌ احیایِ‌ دین‌ و تصحیح‌ دین‌داری‌ به‌ تحریف‌ و انحراف‌ مضاعف‌ بیانجامد، آفت‌هایی‌ که‌ نهضت‌های‌ احیاگری‌ با آن‌ مواجه‌ می‌شوند، عبارتند از:

۱٫ انقطاع‌ از اصول‌ و نفی‌ سنن‌ و سوابق.

۲٫ شعارزدگی‌ و سطحی‌نگری.

۳٫ اختلاط‌ نقد وضع‌ موجود با رد و سلب‌ آن.

۴٫ شاذگرایی، قداست‌ شکنی‌ و در نتیجه‌ حیرت‌ افزایی‌ میان‌ دین‌داران.

۵٫ التقاط‌ و ظهور مشرب‌های‌ چندرگه‌ (تشبه‌ و دگرگرایی).

۶٫ عوام‌زدگی‌ و تشدید اختلافات‌ فرقه‌ای‌ و مشربی.

۷٫ شیاع‌ آفت‌های‌ روشگانی.

۸٫ صامت‌انگاری‌ دین.

۹٫ ظهور نهضت‌های‌ بدلی‌ (= دین‌ ستیزی‌ به‌ نام‌ دین‌پرایی‌ یا دین‌آرایی).

ز) کارکردها و پی‌ آوردهای‌ جنبش‌های‌ احیاگری‌ معاصر

کارکردها و ره‌آوردهای‌ احیاگری‌ به‌ دو دسته: عمومی‌ و اختصاصی‌ تقسیم‌ می‌شود.

از نظر مرحوم‌ علامه‌ اقبال‌ لاهوری‌ و تأیید ضمنی‌ استاد مطهری‌ در سخنرانی‌ «اقبال‌ و احیای‌ تفکر دینی»، از حدود چهارصد سال‌ پیش‌ تدریجاً‌ یک‌ نوع‌ رکود و رخوت‌ علمی‌ دینی‌ جهان‌ اسلام‌ را فرا گرفته‌ است.

حکومت‌های‌ عثمانی‌ و صفوی‌ که‌ دو قدرت‌ بزرگ‌ جهان‌ اسلام‌ در آن‌ روزگار محسوب‌ می‌شدند و به‌ رغم‌ نقاط‌ ضعف‌ و کاستی‌ها و ناراستی‌هایی‌ که‌ گریبان‌گیر این‌ دو حکومت‌ قدرت‌مند بود، اما به‌ دلیل‌ انتساب‌ و انطباق‌ نسبی‌ آن‌ها به‌ اسلام‌ و احراز قدرت‌ در منطقه‌ و نیز اقتداری‌ که‌ در هندسه‌ سیاسی‌ جهان‌ آن‌ روز فرا چنگ‌ آورده‌ بودند سبب‌ شده‌ بود، جهان‌ اسلام‌ یک‌ جامعه‌ قدرت‌مند، سرزنده، تاثیرگذار و تعیین‌ کننده‌ در حیات‌ جوامع‌ بشری‌ تلقی‌ شود، دنیای‌ اسلام‌ در قلمرو تمدن‌ و فرهنگ، دانش‌ و اندیشه، از رونق‌ و نشاط‌ نسبی‌ برخوردار باشد؛ لیکن‌ با سقوط‌ این‌ دو حکومت‌ قدرت‌مند و تجزیه‌ سیاسی‌ – جغرافیایی‌ جهان‌ اسلام‌ و به‌ قدرت‌ رسیدن‌ عناصر وابسته‌ به‌ قدرت‌های‌ غربی‌ در کشورهای‌ اسلامی‌ و به‌ زیر سلطه‌ رفتن‌ ملت‌های‌ مسلمان، رکود و رکونی‌ کور و چشم‌گیر در جهان‌ اسلام‌ پدید آمد تا نقش‌ تأثیرگذار و تعیین‌کننده‌ در عالم‌ کنونی‌ جهان‌ اسلام‌ را در نظام‌ جهانی‌ قدرت‌ و در قلمرو فرهنگ‌ جهانی‌ (آنچنان‌ که‌ شایسته‌ اسلام‌ و پیشینه‌ این‌ ملت‌ها است) از آن‌ بستاند. بدین‌ جهت‌ بعد از گذشت‌ مدتی، حتی‌ با وجود دولت‌ نیمه‌ جان‌ عثمانی‌ و از حدود دو قرن‌ پیش‌ به‌ این‌ سو شخصیت‌ها و جریان‌هایی‌ به‌ قصد احیا اندیشه‌ اسلامی‌ پیدا شدند. در عرصه‌ جهان‌ اسلام‌ – البته‌ هر یک‌ به‌ انگیزه‌ای‌ و رهیافتی‌ و با روشی‌ خاص‌ – مدعی‌ احیاگری‌ بودند. مرحوم‌ استاد مطهری‌ یکی‌ از این‌ شخصیت‌ها است‌ که‌ در قلمرو احیای‌ اندیشه‌ و فکر دینی‌ بیش‌ از هر کسی‌ در عصر ما منشأ اثر بوده‌ است.

البته‌ وام‌داریِ‌ او به‌ دو استادش‌ امام‌ عزیز(ره) و علامه‌ طباطبائی، قابل‌ انکار نیست، در حوزه‌ فلسفه‌ و کلام، در قلمرو فکر و فقه‌ و تبیین‌ نظام‌هایِ‌ اجتماعی‌ اسلام، امام‌ و علامه‌ سرچشمه‌ و آبشخور اندیشه‌ و جهت‌گیری‌ و روی‌کرد احیاگرانه‌ مرحوم‌ استاد مطهری‌ پیش‌ از انقلاب‌ و پس‌ از تحقق‌ حکومت‌ دینی‌ در ایران‌ بوده‌اند. امام‌ بزرگ‌ترین‌ کسی‌ بود که‌ بر جریان‌ تفکر در دنیای‌ اسلام‌ تأثیر گذاشت‌ و اگر این‌ جهت‌ ملحوظ‌ داشته‌ شود، حرکت‌ امثال‌ استاد مطهری‌ نیز که‌ در قلمرو اندیشه‌ پدید آورد، بخشی‌ از افتخاراتی‌ است‌ که‌ باید به‌ نام‌ امام‌ ثبت‌ شود.

احیاگری‌ چیست؟، احیای‌ دین‌ یعنی‌ چه؟ مگر دین‌ می‌میرد که‌ باید احیا شود! و حیات‌ دین‌ به‌ چیست؟ مگر دینِ‌ مرده‌ و زنده‌ داریم؟ کسی‌ که‌ دین‌ را احیا می‌کند چه‌ کاری‌ انجام‌ می‌دهد که‌ به‌ عملش‌ «احیای‌ دین» اطلاق‌ می‌کنیم؟ قرآن‌ کریم‌ همواره‌ در جای‌ جای‌ سوره‌ها و آیات‌ تأکید می‌کند که‌ اسلام‌ عین‌ حیات‌ است. «یا اَیُّهَا الَّذینَ‌ آمَنوُ‌ا استَجیبُوا ِ‌ وَ‌الرَّسُولِ‌ اِذ‌ا دَ‌عاکُم‌ لِما یُحییکُم.؛ انفال/ ۲۴٫ ای‌ کسانی‌ که‌ ایمان‌ آورده‌اید، چون‌ خدا و پیامر، شما را به‌ چیزی‌ فرا خواندند که‌ به‌ شما حیات‌ می‌بخشد، آنان‌ را اجابت‌ کنید.» رسول‌ اکرم‌ انسان‌ها را به‌ چه‌ چیزی‌ فرا می‌خواند؟ به‌ دین‌ اسلام. پس‌ اسلام، مایه‌ حیات، بلکه‌ عین‌ حیات‌ است‌ و آن‌چه‌ مایه‌ و منشأ حیات‌ و عین‌ حیات‌ است‌ نمی‌میرد، پس‌ آن‌ را نمی‌توان‌ احیا کرد، زیرا تحصیل‌ حاصل‌ است‌ و در فلسفه‌ گفته‌ می‌شود: «تحصیل‌ حاصل‌ محال‌ است». پس‌ مراد از احیای‌ دین‌ چیست؟ با تسامح‌ باید گفت‌ که‌ احیای‌ دین‌ عبارت‌ است‌ از فعال‌ کردن‌ دین‌ در قلمرو حیات‌ انسانی‌ (چه‌ در حوزه‌ فردی‌ و چه‌ در حوزه‌ اجتماعی)، نقش‌ آفرینی‌ دین‌ در فکر و فعل‌ انسان‌ می‌شود حیات‌ دین‌ و احیای‌ دین‌ به‌ اصلاح‌ دین‌داری‌ و احیای‌ دین‌دار تحلیل‌ می‌شود.

احیای‌ دین‌ یعنی‌ تصحیح‌ فهم‌ دینی، تصحیح‌ سیر و مسیر دین‌داری‌ و رفتار دین‌داران. وگرنه‌ دین‌ هرگز نمی‌میرد. به‌ تعبیر استاد مطهری‌ «خورشید دین‌ هرگز غروب‌ نمی‌کند» که‌ از نو طلوع‌ کند.

بنابراین‌ تحقق‌ احیای‌ تفکر دینی‌ را باید در وجود متدینان‌ و حضور دین‌ در عرصه‌ حیات‌ جست‌وجو کنیم.

استاد مطهری‌ با الهام‌ از تعریف‌ حیات‌ در علم‌النفس‌ و فلسفه‌ اسلامی‌ «حیات‌ و احیای‌ دین» را تبیین‌ می‌کنند و این‌ تبیین‌ با بحث‌ ما هم‌ دقیقاً‌ مناسب‌ و سازگار است. ایشان‌ می‌فرماید: «حیات، واقعیت‌ مجهول‌ الکنهی‌ است‌ که‌ منشأ علم‌ و آگاهی‌ و مایه‌ حرکت‌ و جنبش‌ است. بصیرت‌ و آگاهی، بینش‌ و دانش‌ و نیز فعل‌ و حرکت، جنبش‌ و کوشش‌ آثار عمده‌ حیات‌اند. ذات‌ حیات‌ قابل‌ ادراک‌ نیست. مجهول‌الکنه‌ است، مثل‌ وجود که‌ کنه‌اش‌ مختفی‌ است، اما درکش‌ بدیهی‌ است‌ و اثر آن‌ نیز آگاهی‌ و جنبش‌ است.»

بر این‌ اساس‌ احیاگری‌ دینی‌ عبارت‌ است‌ از احیا دین‌ در مقام‌ فکر و آگاهی‌ و در حوزه‌ فعل‌ و حرکت. آن‌گاه‌ که‌ دین‌دار در مقام‌ فهم‌ و فکر یا اقدام‌ و حرکت‌ دچار بد فهمی‌ دین، التقاط‌ دین‌ با غیر دین‌ یا تبعیض‌ و تجزیه‌ در اجزأ دین‌ می‌شود و در مقام‌ فهم‌ یا عمل، دین‌ متروک‌  یا بد اجرا می‌شود و طبعاً‌ نامطبوع‌ و نامطلوب‌ جلوه‌ می‌کند، در نتیجه‌ اماته‌ دین‌ اتفاق‌ افتاده‌ است.

خرافات‌ را با دین‌ در آمیختن، سنت‌هایی‌  را که‌ جزء دین‌ نیست‌ دینی‌ قلمداد کردن، رفتارها و کردارهای‌ غیردینی‌ و احیاناً‌ ضد دینی‌ را به‌ نام‌ دین‌ مرتکب‌ شدن، دین‌ را ناقص‌ و ناتمام‌ و تک‌ساحتی‌ و یک‌ بعدی‌ جلوه‌ گر ساختن، از مظاهر و مصادیق‌ مرگ‌ دین‌ یعنی‌ دین‌داری‌ است. عباراتی‌ از امیرالمؤ‌منین‌ (که‌ مرحوم‌ استاد شهید مطهری‌ هم‌ به‌ آن‌ها گاهی‌ تمسک‌ کرده‌اند) در خطبه‌ پنجاه‌ نهج‌البلاغه‌ آمده‌ است‌ که‌ بسیار زیبا، گویا و رسا است: «فلو ان‌ الباطل‌ خلصه‌ من‌ مزاج‌ الحق‌ لم‌ یخلف‌ عن‌ المرتادین؛ اگر باطل‌ از درآمیختن‌ با حق‌ جدا بشود، با حق‌ در نیامیزد، آن‌گاه‌ «حق» برای‌ حق‌ طلبان‌ و جویندگان‌ آن‌ مخفی‌ و پنهان‌ نخواهد شد.» زیرا وقتی‌ آثار و تظاهرات‌ باطل‌ با حق‌ در آمیخته‌ می‌شود کسی‌ که‌ در پی‌ حق‌ است‌ آن‌ را با باطل‌ اشتباه‌ می‌کند.

عکس‌ آن‌ هم‌ همین‌ طور است، یعنی‌ اگر «حق» نیز از التباس‌ و اشتباه‌ به‌ باطل‌ خالص‌ شود، آن‌گاه‌ زبان‌ بد خواهان‌ و معاندان‌ از کار حمله‌ به‌ حق‌ کوتاه‌ خواهد شد. وقتی‌ حق‌ با باطل‌ مختلط‌ می‌شود بدگویان‌ و بدخواهان‌ به‌ حق‌ حمله‌ می‌کنند، چون‌ زشتی‌هایِ‌ باطل‌ را به‌ حق‌ نسبت‌ می‌دهند. پس‌ در آمیختن‌ حق‌ و باطل‌ دو آسیب‌ و آفت‌ را متوجه‌ حق‌ می‌کند: چیزی‌ به‌ نفع‌ باطل‌ و چیزی‌ به‌ زیان‌ حق‌ در این‌ میان‌ پدید می‌آید. گاهی‌ آثار حق‌ در آمیخته‌ به‌ باطل‌ سبب‌ جلوه‌ باطل‌ می‌شود و حق‌ طلبان‌ آن‌گاه‌ به‌سادگی‌ نمی‌توانند حق‌ را بشناسند و حق‌ در پیش‌ چشم‌ آن‌ها پنهان‌ می‌شود. زیان‌ دیگر این‌که‌ نارسایی‌ها و کاستی‌ها، کژی‌ها و ناراستی‌هایی‌ که‌ به‌ ذات‌ باطل‌ مربوط‌ می‌شود، به‌ حق‌ نسبت‌ داده‌ می‌شود و از این‌ جهت‌ نیز حق‌ زیان‌ می‌کند و در این‌ میان‌ و در مجموع‌ این‌ انسان‌هایند که‌ زیان‌ می‌بینند، زیرا حق‌ را تشخیص‌ نمی‌دهند و از باطل‌ نمی‌توانند بگریزند.

استاد مطهری‌ با تمسک‌ به‌ بیان‌ دیگری‌ از امام‌ علی۷ می‌فرمایند: «سنت‌ احیاگری‌ رسالت‌ ائمه۷ است، نقش‌ اصلی‌ آن‌ها احیاگری‌ است‌ و با این‌ نگاه‌ احیاگری‌ از دویست‌ سال‌ پیش‌ آغاز نشده‌ است‌ که‌ تاریخ‌ امامت‌ سراسر احیاگری‌ است، ولی‌ احیاگری‌ به‌ ادوار مختلف‌ تقسیم‌ می‌شود و عهد اخیر از دویست‌ سال‌ پیش‌ آغاز شده‌ است.»

متاسفانه‌ بعد از رنسانس‌ «سرنوشت‌ شرق» با «سرگذشت‌ غرب» جا به‌ جا شده‌اند. در قرن‌ شانزدهم‌ با پایان‌ قرون‌ وسطی، غرب‌ ده‌ قرن‌ فتور و رخوت، رکود و رکون، خفت‌ و خفتگی‌ را پشت‌ سر گذاشت، اما از همان‌ اوان‌ دوره‌ ظلمت‌ و ذلت، خفت‌ و خفتگی‌ شرق‌ به‌ویژه‌ شرق‌ اسلامی‌ آغاز شد. آن‌ متفکر غربی‌ چه‌ زیبا می‌گوید: «آن‌گاه‌ که‌ ما غربیان‌ از دین‌ خویش‌ – که‌ مسیحیت‌ بود – دست‌ شستیم، از رکود و رخوت‌ نجات‌ یافتیم‌ و توسعه‌ و ترقی‌ نصیب‌مان‌ شد و آن‌گاه‌ که‌ شما مسلمان‌ها از دین‌ خویش‌ دست‌ برداشتید از پیشرفت‌ و شکوفایی‌ بازماندید.» نکته‌ای‌ بس‌ باریک‌تر از مو این‌جا است‌ که‌ جای‌ بسی‌ تحقیق‌ و تدقیق‌ است، من‌ در مقاله‌ای‌ به‌نام‌ «علل‌ و عوامل‌ پیدایی‌ و پایایی‌ سکولاریزم» یکی‌ از عوامل‌ ده‌گانه‌ ظهور سکولاریسم‌ را پای‌بندی‌ فرنگیان‌ به‌ دین‌ تاریخ‌ مصرف‌ تمام‌ شده‌ مسیحیت‌ در قرون‌ وسطا عنوان‌ کرده‌ام، با ظهور پیامبر اسلام‌ از قرن‌ هفتم‌ به‌ بعد تاریخ‌ مصرف‌ مسیحیت‌ پایان‌ یافته‌ بود و تمسک‌ مسیحیان‌ به‌ دینی‌ که‌ تاریخ‌ حجیتش‌ پایان‌ یافته‌ است، قهراً‌ باید مایه‌ ظلمت‌ و ذلت‌ و عقب‌ افتادگی‌ می‌شد. وقتی‌ اسلام‌ آمد باید عیسویان‌ محمدی‌ می‌شدند و مسیحیت‌ را کنار می‌نهادند، اما آن‌ها به‌ مسیحیت‌ متمسک‌ و متنسک‌ ماندند، از این‌رو دچار ظلمت‌ و ذلت‌ شدند و درست‌ همان‌ زمانی‌ که‌ سکولاریزم‌ ظهور کرد و دین‌ تاریخ‌ مصرف‌ تمام‌ شده‌ به‌ حاشیه‌ رانده‌ شد و مردم‌ از یوغ‌ سلطه‌ مسیحیت‌ رها شدند عهد شکوفایی‌ فرنگ‌ آغاز شد. برعکس‌ از زمانی‌ که‌ اسلام‌ ظهور کرد، (قرن‌ هفتم‌ تا قرن‌ شانزدهم‌ میلادی) حدود قرن‌ دهم‌ هجری‌ که‌ مسلمانها بیش‌ از اکنون‌ به‌ اسلام‌ ملتزم‌ بودند دوران‌ شکوفایی‌ و رشد، بالندگی‌ و ترقی‌ جهان‌ اسلام‌ بود، عهد نشاط‌ و سرزندگی‌ و طراوت‌ نسبی‌ مسلمانان‌ به‌شمار می‌رود و به‌ محض‌ این‌که‌ از التزام‌ به‌ دین‌ دست‌ برداشتیم، عهد ظلمت‌ و ذلت‌ ما نیز آغاز شد.

البته‌ از وقتی‌ که‌ مسیر امامت‌ امت‌ عوض‌ شد و بر جای‌ پیامبر کسانی‌ تکیه‌ زدند که‌ شایسته‌ آن‌ شأن‌ نبودند، ادوار ممات‌ دین‌داری‌ و ایام‌ دوری‌ امت‌ از دیانت‌ محمدی‌ آغاز شد، لذا امیرالمؤ‌منین‌ علی۷ وقتی‌ زمام‌ امر را به‌ دست‌ گرفتند وضع‌ دین‌ در آن‌ عهد را این‌گونه‌ توصیف‌ می‌کند: «لُبسَ‌ الأ‌ سلام‌ لَبسَ‌ الفَروِ‌ مَغلوباً.»

عبارتی‌ بسیار رسا و گویا و در عین‌ حال‌ عمیق‌ و دقیق‌ که‌ اسلام‌ چونان‌ جامه‌ فاخری‌ است، زیبا، کارا، برازنده‌ قامت‌ امتی‌ رشید، امتی‌ زنده، امتی‌ پویا، امتی‌ مترقی‌ (پوستین‌ لباس‌ فاخر آن‌ روز بوده‌ است.) اما این‌ لباس‌ فاخر وارونه‌ پوشیده‌ شده‌ است. وقتی‌ جامه‌ای‌ هرچه‌ زیبا و کارا وارونه‌ پوشیده‌ شود به‌جای‌ زیبایی، زشت‌ و به‌جای‌ کارآیی، ناکار آمد جلوه‌ خواهد کرد. اگر لباس‌ فاخر و فخیمی‌ را زیر و رو یا بالا و پایین‌ به‌ تن‌ کنید، خجالت‌ می‌کشید که‌ با آن‌ وارد اجتماع‌ بشوید. خلفا با اسلام‌ چنین‌ معامله‌ای‌ کردند.

پس‌ رسالت‌ همه‌ ائمه‌ از جمله‌ امام‌ علی۷ احیأ گری‌ بود، اصولاً‌ کار امام‌ تبیین‌ و تفسیر است، ابلاغ‌ مجدد است‌ و تجدید حیات‌ دین‌ در عرصه‌ عمل‌ و اجتماع‌ است.

چنان‌ که‌ پیش‌ از این‌ گفتیم، احیای‌ دین‌ در مقابل‌ «اماته‌ دین»، عبارت‌ است‌ از احیای‌ دین‌ در فکر و فهم‌ متدینان‌ و تصحیح‌ دین‌ داری‌ در عمل‌ و رفتار دین‌داران، به‌ همین‌ جهت‌ به‌طور خلاصه، احیاگری‌ را چنین‌ تعریف‌ می‌کنیم: «بازپیرایی‌ و واخوانی‌ گزاره‌ها و آموزه‌های‌ دینی، در جهت‌ مهجوریت‌زدایی‌ از دین‌ و رفع‌ اجمال‌ و ابهام‌ از دین‌ و تصحیح‌ سیر دین‌داری‌ و مسیر دین‌داران، براساس‌ انگیزه، رهیافت‌ و روشی‌ معین.»

البته‌ سعی‌ بر این‌ شده‌ است‌ که‌ با یک‌ تعریف‌ کامل، هر واژه‌ای‌ بیان‌کننده‌ مطلبی‌ باشد با هر واژه‌ای‌ چیزی‌ را هرچند اکنون‌ مجال‌ توضیح‌ مراد از یکایک‌ آنها نیست، ولی‌ جوهر تعریف‌ عبارت‌ است‌ از بازگرداندن‌ نقش‌ حیات‌ به‌ دین‌ در مقام‌ فکر و فهم‌ دینی‌ و فعل‌ و رفتار دینی. احیاگری‌ دینی‌ یعنی‌ اعاده‌ خاصیت‌ احیاگری‌ دین‌ به‌ آن‌ در ذهنیت‌ و عینیت‌ جامعه.

از دهه‌ بیست‌ و با ظهور امام‌ خمینی(ره) و علامه‌ طباطبائی، در ایران‌ یک‌ جنبش‌ فکری‌ و معرفتی‌ دینی‌ نوینی‌ آغاز شد، هرچند پیش‌ از هجرت‌ علامه‌ از تبریز به‌ قم، امام‌ برجسته‌ترین‌ مدرس‌ حکمت‌ در حوزه‌ قم‌ بود و حتی‌ در اوایل‌ حضور علامه، امام‌ فیلسوف‌ اول‌ حوزه‌ بودند، اما به‌ دلایلی‌ ایشان‌ از ادامه‌ تدریس‌ حکمت‌ دست‌ می‌کشند و علامه‌ ادامه‌ می‌دهند و امام‌ می‌کوشند که‌ با تغییر میدان‌ عمل‌ و روی‌کرد خود، نظام‌های‌ اجتماعی‌ اسلام‌ را با یک‌ بینش‌ زنده‌ و پویا تبیین‌ کنند تا در پی‌ آن‌ مسئله‌ تاسیس‌ حکومت‌ دینی‌ و نظریه‌ سیاسی‌شان‌ را ارائه‌ دهند و این‌ به‌ انقلاب‌ اسلامی‌ منتهی‌ می‌شود. علامه‌ طباطبایی‌ نیز بنیاد یک‌ مکتب‌ جدید را در فلسفه‌ می‌گذارند (که‌ متأسفانه‌ به‌ جهت‌ تاریخ‌گرایی‌ ما ایرانیان‌ از آن‌جا که‌ هنوز علامه‌ تاریخی‌ نشده‌ است، به‌ مکتب‌ فلسفی‌ او نپرداخته‌ایم) چند سال‌ پیش‌ که‌ سفری‌ به‌ یونان‌ داشتم، در دانشکده‌ فلسفه‌ دانشگاه‌ آتن، بحثی‌ را تحت‌ عنوان‌ مکتب‌ نوصدرایی‌ و فلسفه‌ معاصر ایران‌ برای‌ استادان‌ و دانشجویان‌ فلسفه‌ طرح‌ کردم‌ و ویراسته‌ آن‌ را در کنگره‌ ملاصدرا به‌نام‌ «گفتمان‌ فلسفی‌ نوصدرایی» ارائه‌ کردم‌ که‌ در فصل‌نامه‌ قبسات‌ شماره‌ ده‌ چاپ‌ شد، نویسنده‌ معتقد است‌ که‌ علامه‌ طباطبائی‌ سپس‌ شاگردان‌ ایشان‌ از جمله‌ مرحوم‌ استاد شهید علامه‌ مطهری‌ و شیخ‌ الحکمأ المعاصرین‌ علامه‌ استاد جوادی‌ آملی‌ و استاد بزرگوار آیه‌ ا مصباح‌ یزدی‌ و عرفان‌پژوه‌ نام‌آور معاصر سیدجلال‌ آشتیانی، بنیاد مکتب‌ جدیدی‌ را در بستر حکمت‌ متعالیه‌ صدرایی‌ بنا نهادند، اما متأسفانه‌ این‌ جنبش‌ پس‌ از ارتحال‌ علامه‌ اندکی‌ دچار رخوت‌ و فترت‌ شد، و خوش‌بختانه‌ ظرف‌ هفت‌ یا هشت‌ سال‌ اخیر در قم‌ موج‌ جدیدی‌ آغاز شده‌ است‌ که‌ امید می‌رود – ان‌شأا – این‌ جنبش‌ را به‌ اتمام‌ برساند.

مرحوم‌ استاد مطهری‌ نقطه‌ تلاقی‌ و تبلور جریان‌ فکری‌ امام‌ و علامه‌ است‌ و خود مجموعه‌ ویژگی‌های‌ یک‌ احیاگر کامل‌ و تمام‌ عیار را داراست، چنان‌که‌ گفتیم‌ یک‌ احیاگر اصیل‌ دارای‌ ویژگی‌های‌ شش‌گانه‌ است:

۱٫ نقادی‌ و آسیب‌شناسی‌ درباره‌ فهم‌ و فعل‌ جاری‌ دینی: علامه‌ مطهری‌ در روزگار ما یک‌ آسیب‌ شناس‌ و نقاد برجسته‌ فکر دینی‌ و رفتار دینی‌ بود.

۲٫ دردآشنایی‌ و دردمندی: سراسر زندگی‌ استاد گواه‌ دردمندی‌ و سوزوگداز اوست.

۳٫ جامع‌ نگری‌ و اعتدال: آن‌ بزرگوار در مقام‌ علم‌ و عمل، جامعیت‌ چشم‌گیری‌ داشت‌ و نیز در قلمرو بینش‌ و عقاید اسلامی‌ و کنش‌ و منش‌ دینی، اخلاقی‌ از اعتدال‌ تمام‌ برخوردار بود و همه‌ این‌ها در عمل‌ احیاگرانه‌ او تبلور داشت.

۴٫ روش‌ مندی: او احیاگر حقیقی، اصیل‌ و روش‌مند بود و مجتهدانه‌ در فلسفه‌ و کلام، فقه‌ و حقوق‌ و فلسفه‌های‌ مضاف‌ مانند: فلسفه‌ اخلاق، تاریخ، اجتماع‌ و نظریه‌ انقلاب‌ و سایر حوزه‌ها، تحقیق‌ و نظریه‌پردازی‌ کرد و نوشت، جامعیت‌ و روش‌مندی‌ ایشان‌ از آثار علمی‌ بازمانده‌اش‌ نمودار است، به‌راستی‌ او جامع‌ و کامل‌ بود و در هر عرصه‌ای‌ پیروز و سرافراز بیرون‌ می‌آمد و اجازه‌ نمی‌داد در هر جبهه‌ای‌ که‌ به‌ دین‌ حمله‌ می‌شود چیزی‌ بی‌پاسخ‌ بماند. افکارش‌ گره‌گشا و در عین‌ حال‌ ایجاب‌اندیش‌ بود، ایجاب‌اندیشی‌ او صدچندان‌ افزون‌تر از سلب‌اندیشی‌ و نقد و رد بود، به‌راستی‌ یک‌ مشت‌ مطالب‌ منفی‌ و سطحی‌ بر هم‌ انباشتن، شعار دادن‌ و انبوهی‌ شبهه‌ پراکندن‌ و صرف‌ تخریب‌ و ویران‌ کردن‌ عقیده‌ها و باورهای‌ مردم‌ احیاگری‌ نیست.

۵٫ اصول‌ گرایی‌ توأم‌ با کمال‌جویی: یک‌ احیاگر اصیل‌ ضمن‌ این‌که‌ به‌ اصالت‌ها توجه‌ دارد، آرمان‌گرا و کمال‌ جو نیز است‌ و به‌ نیازهای‌ نوپدید و نظریه‌های‌ جدید توأماً‌ توجه‌ دارد. او نیز چنین‌ خصوصیاتی‌ داشت‌ و با این‌که‌ میراث‌دار ذخایر معرفتی‌ و حکمی‌ پیشینیان‌ بود به‌ نظریات‌ و مکتب‌های‌ بیگانه‌ نیز توجه‌ داشت‌ و به‌ ابداع‌ و نوآوری‌ هم‌ می‌پرداخت. وی‌ از نظر کمیت‌ و کیفیت، بین‌ متفکران‌ معاصر، بیش‌ از همه‌ نظریه‌پردازی‌ و نوآوری‌ کرده‌ است‌ و بر ذخایر معارفی‌ اسلام‌ و ایران‌ افزوده‌ است، لکن‌ طی‌ بیست‌ سال‌ پس‌ از شهادت‌ او به‌ این‌ جهت‌ توجه‌ کمی‌ شده‌ است. البته‌ اخیراً‌ دیده‌ام‌ در برخی‌ دانشگاه‌ها، رساله‌های‌ خوبی‌ راجع‌ به‌ ابداعات‌ فکری‌ آن‌ بزرگوار در عرصه‌های‌ مختلف‌ تألیف‌ شده‌ است.

۶٫ زمان‌ آگاهی: استاد می‌فهمید امروز نیاز انسان‌ها و مسلمانان‌ به‌ دین‌ از چه‌ زاویه‌ای‌ است‌ و دین‌ را باید چگونه‌ عرضه‌ کرد و این‌ بسیار مهم‌ است.

استاد بحثی‌ تحت‌ عنوان‌ «اقبال‌ و احیای‌ تفکر دینی» (احتمالاً‌ سال‌ پنجاه‌ به‌ مناسبت‌ بزرگ‌داشت‌ علامه‌ اقبال) داشته‌ که‌ نظریات‌ او در این‌ بحث‌ نشان‌ می‌دهد نگاه‌ ایشان‌ به‌ احیای‌ دین‌ از چه‌ زاویه‌ای‌ است‌ و اگرچه‌ به‌نام‌ اقبال‌ و احیای‌ دین، سخن‌ می‌گوید (که‌ اقبال‌ چنین‌ می‌خواست‌ و چنین‌ می‌گفت) اما به‌ نظر می‌رسد عمدتاً‌ دیدگاه‌های‌ خود را توضیح‌ داده‌ است. علامه‌ مطهری‌ و علامه‌ اقبال‌ تفاوت‌ زیادی‌ دارند. اقبال‌ گرچه‌ مرد بزرگی‌ بود، اما در قیاس‌ با استاد مطهری‌ تک‌ ساحتی‌ بود، اقبال‌ فلسفه‌ غرب‌ خواند، رساله‌اش‌ را درباره‌ فلسفه‌ ایران‌ و در واقع‌ فلسفه‌ اسلامی‌ نوشت، ولی‌ تخصص‌ عمده‌ او فلسفه‌ غرب‌ بود و تنها در همین‌ ساحت‌ نیز جولان‌ می‌کرد.

به‌ هر حال‌ مرحوم‌ استاد مطهری، گرچه‌ در آن‌ سخنرانی‌ از زبان‌ اقبال‌ سخن‌ می‌گوید، اما حرف‌های‌ خودش‌ را می‌زند و به‌ همین‌ علت‌ روی‌کرد ایشان‌ را به‌ احیاگری‌ در آن‌ مقاله‌ و سخنرانی‌ می‌توان‌ یافت.

 

‌‌پی‌نوشت‌

مطلب‌ حاضر ویراسته‌ ی‌ سخنرانی‌ جناب‌ آقای‌ رشاد در دوازدهم‌ اردیبهشت‌ سال‌ ۱۳۷۹ است، که‌ در دانشگاه‌ پزشکی‌ مشهد القا شده‌ است.

اجتهادگرایی و قرائت‌پذیرانگاری دین

چکیده

میان «اجتهادگرایی» و «قرائت‌پذیرانگاری» از لحاظ مبانی، مدعیات و تبعات، تفاوت‌های بسیار وجود دارد؛ اجتهاد، عبارت است از تلاش روشمند برای اکتشاف گزاره‌ها و آموزه‌های دینی از طریق دوال و مدارک معتبر، و براساس آن معرفت دین ممکن و روشمند است. قرائت‌پذیر‌انگاری، باور به این انگاره است که به جهت سرشت متن و ماهیت ذهن و مکانیزم فهم و ….، متون دینی خوانش‌های گوناگون حتا متناقض را بر‌می‌تابند، و از یک متن فهم‌های متفاوت شکل می‌گیرد. و براساس آن دست‌یابی به فهم واحد عینی نهایی از متن دینی میسر نیست.

محقق محترم مقاله، ضمن دسته‌بندی نظرات هرمنوتیکی به سه گروه: ۱٫ مولف‌مدار، ۲٫ متن‌مدار، ۳٫مفسرمدار، قرائت‌پذیرانگاری را مبتنی بر نظریه‌های متن‌مدار و مفسرمدار دانسته، اجتهادگرایی را، به ویژه براساس الگوی روشن‌شناختی پیشنهادی خود، مولف‌مدار معرفی می‌کند.

وی پس از برشمردن ده تفاوت میان دوگفتمان، به نقد اجمالی قرائت‌پذیرانگاری می‌پردازد.

واژه‌گای کلیدی: متون مقدس، فهم دین، معرفت دینی، اجتهاد، تفسیر، قرائت‌پذیر انگاری، هرمنوتیک، نسبیت‌گرایی.

مقدمه

به دلیل خلط و خطاهایی که ـ گاه حتی از سوی برخی عالمان دینی سرشناس ـ میان اجتهادگرایی و مسئله اختلاف آرای اجتهادی، با قرائت‌پذیرانگاری دین و مسئله قرائت‌های مختلف از دین، صورت می‌گیرد، این دو نگرش را به اختصار با هم مقایسه می‌کنیم. و سپس به نقد اجمالی انگاره قرائت‌پذیرانگاری دین می‌پردازیم. از این‌رو این مقال را در سه فصل سامان می‌بخشیم: در فصل یکم به مفهوم‌شناسی اجمالی خواهیم پرداخت، در فصل دوم به مقارنه نظریه «تفسیر اجتهادی متن» با «قرائت‌پذیرانگاری دین» می‌پردازیم و در فصل سوم نیز به نقد اجمالی نظریه قرائت‌پذیری خواهیم پرداخت.

مفهوم‌شناسی

اصطلاحاتی مانند تفسیر و تأویل، فهم و فتوا، اجتهاد و استنباط، کاربردهای مختلفی دارند که در قاموس‌ها، کتب اصولی و سرآغاز تفاسیر، مذکور افتاده است، این‌جا ما معانی اجتهاد، تفسیر و قرائت‌پذیری را متذکر می‌شویم:

اجتهاد، عبارت است از «تلاش روشمند برای دست‌یابی به گزاره‌ها و آموزه‌های دینی از طریق دوال و مدارک حجتی؛ این‌جا منظور ما از تفسیر نیز «کشف روشمند مراد مؤلف، به استناد عبارات و مفردات متن و براساس مبانی، قرائن و قواعد معتبر» است، بدین‌سان فهم و تفسیر متون مقدس عبارت خواهد بود از اکتشاف مرادات و مقاصد الهی، به مدد کاربست منطق معتبره.

قرائت‌پذیری نیز عبارت است از پذیرش این انگاره که به علل گوناگونی که به خصلت مقوله فهم و خصوصیات ذهن و تفاوت ذهنیت آحاد آدمی، یا خصوصیات و سرشت متن باز‌می‌گردد، راز متون تفسیر نهایی، متعین و واحد به‌دست نمی‌آید، بلکه یک متن فهم‌های متفاوت بلکه متهافت را برمی‌تابد.

توضیح‌ این‌که به دلیل سرشت و فرایند فهم و ساختار ذهن انسان، و به خاطر تفاوت ذهنیت‌ها و شخصیت‌ها، که از سویی ناشی از تاثیر پیش‌دانسته‌ها، پیش‌نگره‌‌ها، پیش‌انگاره‌ها است، و از دیگر سو متأثر از نقش متغیرهای صورت‌بخش اذهان، مانند عوامل زیست‌بومی، اجتماعی، وراثتی و روانی، در فهم آدمی است؛ و نیز به خاطر این‌که متون صامت و احیاناً زمانمند هستند، از مواجهه با متون ـ از جمله متون مقدس ـ لاجرم خوانش‌ها و برداشت‌هایی گونا‌گون پدید می‌آید. به‌این‌ترتیب محتمل و ممکن است، از یک متن برداشت‌ها و قرائت‌های بی‌شمار (و بر اساس برخی قرائت‌ها از قرائت‌پذیری، حتا به عدد نفوس بشری) صورت ببندد! (سروش، ۱۳۷۷: ص۱۸ و ۲۳۰)

مقارنه بین دو نظریه

به منظور شرح بیش‌تر مفهوم قرائت‌پذیری و برای ‌این‌که بستر لازم برای ارزیابی نظریه قرائت‌پذیرانگاری فراهم آید، به صورت مقایسه‌ای مبانی و مدعیات و تبعات دو دیدگاه را می‌کاویم و برمی‌رسیم.

یکی از شبهات رایج و بدفهمی‌های درباره مسئله تنوع و تفاوت فتاوای این است که گفته می‌شود: با توجه به وقوع دریافت‌های متفاوت و متضاد و برداشت‌های متنوع و متکثر از متون دینی، قرائت‌پذیری متون دینی و قرائات مختلف از دین، یک واقعیت است، نه یک فرضیه! (مجتهد شبستری، ۱۳۷۹: ص۷) ولی حقیقت این است که تفاوت‌های هستی‌شناختی، معرفت‌شناختی و روش‌شناختی بسیاری بین نظریه اجتهاد و نظریه قرائت‌پذیری دین وجود دارد که باید در فرصتی موسّع و مناسب بدان پرداخته شود؛ در این‌جا به اجمال به ذکر پاره‌ای از تفاوت‌ها بین این دو نظریه بسنده می‌کنیم:

پیش از پرداختن به شرح تفاوت‌ها، ارائه یک توضیح بایسته است؛ نظریه‌های قرائت‌پذیرانگاری بر ساخته بر برخی نظریه‌های هرمنوتیکی‌اند و از آن‌جا که نظرات هرمنوتیکی، به حیثیات گوناگونی به گونه‌ها و گرایش‌های مختلف تقسیم‌ می‌شوند، بالتبع قرائت‌پذیر‌انگاری نیز به گونه‌ها و گرایش‌های مختلف تقسیم می‌شود، بدین‌ترتیب نفس قرائت‌پذیرانگاری دین، خود دچار قرائات مختلف است!

مجموع نظریه‌های هرمنوتیکی به سه گرایش کلی تقسیم می‌شوند:

أ. برخی اصحاب هرمنوتیک، اصالت را به مؤلف و پدید‌آورنده می‌دهند و می‌گویند: وقتی شما با یک متن یا یک اثر هنری، مواجه می‌شوید، باید در صدد باشید که قصد مؤلف و نیّت پدید‌آورنده را کشف کنید، یعنی مفسِر باید به مرادکاوی مؤلف و ماتن و خالق اثر بپردازد. کمابیش نظرات ویلهلم دیلتای (۱۹۱۱ ـ ۱۸۳۳م) مبنای چنین رویکردی است. مجموعه گرایش‌هایی را که چنین می‌اندیشند، رویکرد «مولف‌مدار» نام‌گذاری می‌کنیم. (ر.ک: بالمر، ۱۳۸۷: ج۴، ص۱۲۸) این رویکرد لزوماً به قرائت‌پذیری نخواهد انجامید.

ب. برخی دیگر از هرمنوتیسین‌ها قائل به اصالت و استقلال متن‌اند، و می‌گویند: نص (اعم از نص دینی، و نصوص دیگر) منقطع از پدید‌آورنده خود، هویت مستقلی دارد، و فارغ از قصد مؤلف، حامل معانی مختلف است، فهم ماتن از متن تألیفی خود او، نیز یکی از تفسیرهای ممکن از آن متن است! و این تفسیر، هیچ رجحانی بر سایر تفاسیر ندارد؛ حافظ اگر غزلی سرود، به‌محض ‌این‌که شعر از او صادر شد، رابطه غزل با حافظ قطع می‌شود. «هر کسی» در مواجهه با این اثر، چیزی می‌فهمد، و یکی از افراد مشمول قاعده «هرکس از اثر چیزی می‌فهمد» خود حافظ است. بدین‌سان مولف و ماتن به شارح و مفسِر بدل می‌گردد، و حافظ هر چه درباره شعر خود بگوید، درواقع قرائت خود را از آن متن بازگو کرده است. نظریه مرگ مؤلف و استمرار حیات اثر منقطع از صاحب اثر، که از سوی هانس گئورگ گادامر طرح و ترویج شد، تأمین‌کننده زیرساخت نظری این رویکرد از قرائت‌پذیرانگاری است. (ر.ک:. گادامر، ۱۳۸۶: ص ۲۱۶) از این گرایش به «متن‌مداری» تعبیر می‌کنیم.

ج. دسته سوم، هم می‌گویند: اصالت با مفسـِّر و فهمنده است. مغیـِّرها و متغیـّرهای شناخته و ناشناخته در زمینه فهم بشر، بی‌شمار است، تا آن مایه که شاید نتوان دو انسان را سراغ گرفت که یک متن را یکسان بفهمند، بلکه هر کسی تحت‌تأثیر ذهنیت، شخصیت، ظروف اجتماعی و شرائط روانشناختی، پیش‌دانسته‌ها و پیش‌گمانه‌های خود، با متن مواجه می‌شود، در نتیجه هر کسی در فرایند دیالوگ با متن، به قرائتی خاص می‌رسد؛ ازاین‌رو اصالت با مفسِّر است. تاثیر و محوریت مفسِر در تکون فهم تا بدانجاست که متن از میان برمی‌خیزد، «مفسـِر» به جای « مفسَّر » می‌نشیند و مفسِّر به مفسَّر بدل می‌شود. (مجتهد شبستری، ۱۳۷۵: ص۱۵) در واقع هر کسی خود را تفسیر می‌کند نه متن را. از این گرایش به «مفسِّرمداری» تعبیر می‌کنیم.

دو گفتمان اخیر مبنای قرائت‌پذیر‌انگاری دین انگاشته می‌شود.

هر یک از گفتمان‌ها و گرایش‌های یاد شده، شامل طیفی از افراط‌ها و تفریط‌ها، انگاره‌ها و ادعاها، است، بدین‌سان قرائت‌پذیری از طیف وسیعی از دیدگاهها تشکیل می‌شو‌د؛ امروز بویژه در ایران، عمدتاً هرمنوتسین‌ها تحت‌تاثیر گادامر هستند، لهذا اصالت را به مفسـِّر می‌دهند، و مدعیات آنان از سنخ فلسفه فهم قلمداد تواند شد.

اما مقارنه تفاوت‌ها

اکنون پس از این توضیح و تقسیم باید گفت: یکی از تفاوت‌های اساسی بین نظریه اجتهادگرایی با نظریه قرائت‌پذیرانگاری در این است که نظریه‌های قرائت‌پذیر‌انگار، متن‌مدار و مفسرمحورند، امّا نظریه اجتهاد و منتطق اکتشاف،‌ مؤلف‌مدار است و مبتنی بر اصالت و تقدم مؤلف و ماتن است که در نظریه اجتهاد، اصالت با مؤلف است، اجتهادگرایان می‌گویند: در مواجهه با یک متن باید ببینیم، مراد مولف و پدید‌آورنده چه بوده است؟ عمده مباحث علم اصول و دانش تفسیر با این پیش‌انگاره طراحی شده است، حقیر نیز در طراحی «منطق اکتشاف گزاره‌ها و آموزه‌های دینی»‌ در پی تامین و افزایش ضمانت دست‌یابی به مرادات الهی کماهی هستم (ان‌شاءالله) و بر این باورم که با الگوی پیشنهادی، متن‌‌مداری پنهان در روش‌شناسی رائج، از میان برخواهد خواست، و با رواج آن دینْ‌‌فهمی به سوی مولف‌مداری مطلق و کامل میل خواهد کرد.

۲٫ برخی گرایش‌های قرائت‌پذیرانگار ـ نه همه آن‌ها ـ اصولاً ‌برای دین واقعیت و نفس‌الامری قائل نیستند. کم نیستند، کسانی که می‌گویند: دین همان است که با فهم شما شکل می‌گیرد و مقبول شما واقع می‌شود. تا جایی که امروز در الهیات غربی جریانی ظهور کرده است با عنوان «الهیات ناواقع‌گرا»، از نظر این عده، خدا همان ارزش‌هایی است که مورد توجه آدمی قرار می‌گیرد، لذا نباید در پی شناخت و اثبات یک موجود مشخص و متعیـّن در خارج به نام خدا بود. دان ‌کیوییت دوست قدیمی جان‌هیک در کتاب دریای ایمان از این دیدگاه به تفصیل سخن گفته است (کیوپیت، ۱۳۸۰: ص۱۵؛ برای مطالعه بیشتر ر.ک:Cupitt, 1982 ). (البته او نیز تاکید می‌کند که گروهی از قرائت‌پذیر‌انگاران چنین می‌اندیشند.)

گفتمان اجتهاد و اکتشاف و نظریه فهم‌پذیری دین، مبتنی بر و اقعمندی متعلَّق باورهای دینی، واقع‌نمونی آموزه‌های قدسی است؛ براساس اجتهادگرایی قضایای اخباری (عقیدتی و علمی) حاکی از واقع‌اند، و قضایای انشایی (فقهی و اخلاقی) نیز هر چند عمدتاً‌ مجعول شارع‌اند (البته با ضمن پذیرش تفاوتهایی که میان گزاره‌های اخلاقی و حقوقی وجود دارد) اما اولاً فطرت نمون‌اند پس جایگزین‌پذیر نیستند، ثانیاً در پیوند با واقع‌‌اند، و اعتباری به معنی قراردادی صرف نیستند، ثالثاً تابع مصالح و مفاسد‌اند. رابعاً چون مجعول شارع‌اند محکی تشریعی‌ دارند؛ به تعبیر دیگر مفسر باید مراد و مجعول شارع را که دارای «نفس‌الامر صدوری» است کشف کند.

۳٫ قرائت‌پذیرانگاران بر این‌باورند که اگر دین دارای نفس‌الامر هم باشد، کشف آن میسور نیست؛ یعنی کشف عینی (به‌گونه‌ای‌که فهم و متن کاملاً‌ بر هم مطابق درآیند)، به جهاتی که در صدر بحث اشاره کردیم، ممکن نیست؛ بدین‌سان قرائت‌پذیر‌انگاری جز به نسبی‌گرایی ره‌نمی‌برد، هم از این‌روست که معاصران گادامر از جمله هابرماس وی را بشدت متهم به نسبی‌گرایی کرده‌اند. (کوزنزهوی، ۱۳۷۱: ص۷۲ و ۷۳) امّا مطابق نظریه فهم‌پذیری و گفتمان اجتهاد، قضایای دینی دارای نفس‌الامر عینی یا اعتباری یا صدوری‌اند، و می‌توان متن دین را فهمید و حقایق و مرادات الهی را کشف کرد. در نتیجه حاق و حقیقت دین و دین حقیقی، قابل دستیابی است؛ و علی‌رغم امکان وقوع پاره‌ای خطاها در فهم‌های آدمیان، اکثر فهم‌های مبتنی بر مبانی صائب و متکی بر منطق صحیح، صائب و صحیح‌اند.

۴٫ قرائت‌پذیرانگاران، فهم را معلـّل می‌پندارند و معتقدند. فهم‌ها بیش‌ازآنکه متکی بر دلیل باشند، مبتنی بر علّت‌اند؛ این علل و عوامل تاریخی، اجتماعی، روانشناختی‌اند، که معرفت دینی را می‌سازند، و معرفت دینی تابعی از این‌ عوامل است، وانگهی، ‌بسا دلایل دو طرف قرائت‌ها به تکافو منتهی شود؛ امّا نظریه فهم‌پذیری و گفتمان اجتهاد، فهم را مدلـّل می‌داند و بر این باور است که هر فهمی متکی به دلایلی است، و تنها فهمی حق و حجت است که متکی بر دلیل موجه باشد.

۵٫ اجتهادگرایان، فهم را منطقمند می‌دانند و می‌گویند: علاوه‌برآنکه فهم متن دینی و کشف حاق مراد شارع ممکن است، روشمند و منطق‌مدار نیز هست. از دیدگاه آنان، تفسیر دین از قواعد شناخته‌‌ای پیروی می‌کند؛ امّا اکثر دیدگاه‌‌های قرائت‌پذیرانگار، به سمت قاعده‌ناشناسی و منطق‌ناپذیری فهم ـ نظیر آن چه لودویک ویتگنشتاین بر آن است (ویتگنشتاین، ۱۳۸۳) ـ گرایش دارند یا دست‌کم بر این باورند که به دلیل دخالت تعداد بی‌شمار مغیـِّرهایِ متغیـّر ـ اعم از شناخته و ناشناخته و گاه شناخته اما دور از دست‌رس ـ عملاً نمی‌توان قواعد قاطع و ثابتی به دست داد که به مدد آنها بتوان دین را کماهی فهم کرد، قواعد قاطع و ضوابط زلال خود نیز تحت تاثیر این عوامل‌اند! اندک قواعدی را که برخی صاحب‌نظران هرمنوتیک تعریف و ارائه می‌کنند؛ عملاً گره از کار فروبسته متن نمی‌توانند گشود.

۶٫ همه فهم‌ها از نگاه نظریـّه‌های قرائت‌‌پذیرانگار برابرند. برابرانگاری فهم‌ها و قرائت‌های مختلف (و حتی متضاد) از جمله پیامدهای پرهیزناپذیر قرائت‌پذیرانگاری است، زیرا آنان نوعاً به تفکیک فهم‌ها به درست و نادرست، روا و ناروا، یا امکان‌شناخت فهم سره از ناسره، راجح از مرجوح قائل نیستند. حال‌آنکه در نظریه اجتهاد و فهم‌پذیرانگاری، فهم‌ها سنخ‌بندی و سطح‌بندی می‌شوند. به اعتقاد اصحاب نظریه اجتهاد، از آنجاکه اکتشاف دین روشمند است، فهم کسی که با منطق کشف دین آشنا است و از تخصص لازم برخوردار است و می‌تواند با متن دینی به‌درستی مواجه شود، با فهم غیرمتخصص برابر نیست، و چون میزان اشراف افراد بر قواعد و منطق فهم دین، و نیز میزان دقت آنها در کاربرد منطق فهم، متفاوت است، ولاجرم به‌هر اندازه‌ که فهمنده در کاربرد منطق فهم دین متبحـّرتر و دقیق‌تر باشد، و به هر مایه که معرفت حاصله بر نفس‌الامر دین انطباق افزون‌تری داشته باشد، فهم و تفسیر او دقیق‌تر و طبعاً ‌ارزشمند‌تر خواهد بود. ازسوی‌ دیگر چون احتمال خطا در فهم‌ها، حتی فهم‌های متخصصـّان متبحـّر ـ به نحو قضیـّه موجبه جزئیـّه ـ منتفی نیست، فهم‌ها می‌تواند به صواب و ناصواب تقسیم شود و از همین‌رو، فهم‌ها به سه گروه سنخ‌‌بندی و سطح‌بندی می‌‌شوند:

أ. برخی فهم‌ها، هم «حق» و هم «حجت»اند، آنجا که فهمْ مصیب است و فهمنده آن نیز محق است؛ یعنی فهمنده آن (صاحب صفات و صلاحیت‌های لازم برای دین‌فهمی و اجتهاد است، و نظرش نیز به واقع اصابت کرده است؛ از آن‌جا که فهمْ،‌ فهم مجتهد است، «حجت» است، و چون فهم او اصابت کرده، «حق»‌ است.

ب. برخی فهم‌ها، غیرحق و غیرصائب‌اند اما حجت‌اند؛ آن‌گاه ‌که فهمنده مجتهد باشد، امّا در فهم خود از متن خطا کرده باشد، چون فهمنده حق استنباط داشته، و با احراز صلاحیت لازم و براساس منطق ـ منطقی که خود شرع آن را تعیین یا تایید کرده است ـ پیش رفته و به معرفت دست‌یافته است، حجت است، اما چون در فهم خود خطا کرده، حق نیست.

ج. برخی دیگر از فهم‌ها نیز غیر حق و غیرحجت است، آن، فهم کسی است که فاقد صلاحیت‌های لازم برای استنباط و اکتشاف است (یا منطق معتبری را به کار نبسته است) و رأی‌اش نیز به واقع اصابت نکرده است.

۷٫ قرائت‌پذیرانگار، به نحو موجبه کلیه، به تکثر معرفت‌ها و «قرائت‌پذیری متن» حکم می‌کند؛ بر این پندار است که تمام متون برای همه کسان می‌تواند متفاوت جلوه کند و همه کسان از همه متن‌‌ها، فهم‌های متفاوت بلکه متضاد به دست آورند، حکم تکثر فهم‌ها «شمول عَرْضی و طولیِ لایقفی» دارد، امّا اصحاب نظریه اجتهاد معتقدند که تنها برخی افراد ممکن است، در فهم برخی موارد یک متن خطا کنند. و برخی افراد ممکن است با برخی دیگر در برخی تفسیرها متفاوت باشد (به نحو موجبه جزئیّه)؛ به نظر آنان، هر چند ما نمی‌دانیم چند درصد فهم‌ها خطاست، با تکیه بر قرائن، علم اجمالی داریم که بعضی از فهم‌ها خطاست، امّا به‌طور قطع علم داریم که اکثری فهم‌های مبتنی بر مبانی صواب و منطق صحیح، صائب و صحیح‌اند.

۸٫ از نظر قرائت‌پذیرانگاران، فهم‌های متفاوت و قرائت‌های مختلف، می‌توانند همگی متناقض و متضاد باشند، امّا اجتهادگرایان، بر این باورند که لزوماً فهم‌های متفاوت، متناقض و متضاد نیستند، زیرا بسیاری از فهم‌های متفاوت در طول هم‌دیگراند، نه در عرض هم. فهمی را که ده قرن پیش‌تر، بزرگی چون شیخ طوسی Š از یک متن ارائه کرده است، ممکن است امروز از سوی بزرگ دیگری، چون امام خمینی Š تکمیل شود، هر چند ممکن است که امام، از همان عبارت و همان مسأله، فهمی متفاوت با شیخ الطائفه فراچنگ آورد، اما لزوماً فهم جدید امام متعارض و متناقض با فهم قدیم شیخ نیست، هرچند ممکن است کامل‌تر و ژرف‌تر از آن باشد. درواقع این دو فهم، دو قرائت و دو حکم معطوف به یک موضوع نیستند، بلکه دو فهم متتالی و در طول هم‌اند؛ تطور در معرفت‌ دینی، اقسام گوناگونی دارد، همگی قهقرایی یا متعارض نیستند، اکثراً ارتقایی و متکامل‌اند. کما این‌که گاه تفاوت در معرفت، ناشی از تفاوت و تحول در زمان و مکان، گاه ناشی از تبـّدل موضوع، گاه ناشی از اولویت‌سنجی و قیاس حکمی با حکم دیگر و فعلی با فعلی دیگر است، این تطورها را نمی‌توانیم دو قرائت بنامیم بلکه دو حکم‌اند معطوف به دو موضوع. مثلاًًً این عبارت که «مصرف تنباکو مباح است» حاوی حکمی است که موضوع آن مصرف توتون و تنباکو است، که فاقد نص و نهی است،‌ (مالانص فیه است) امّا در عبارت «الیوم مصرف تنباکو حرام و در حکم محاربه با امام زمان (عج) است»، دیگر متعلق حکم حرمت «مصرف توتون» نیست، اینجا «وابستگی بالمره اقتصاد کشوربه بیگانگان» و سپردن سرنوشت ایران به دست اجانب موضوع حکم حرمت است، موضوع عوض شد حکم نیز تغییر کرد، در اینجا عبارت «مصرف تنباکو حرام است»، تنها صورت قضیه است، امّا در باطن قضیه، موضوع عوض شده است. مصرف توتون مصب بحث نیست، بلکه وابستگی محل بحث و مصب حکم است. آیا وابستگی کشور اسلامی به اجانب و کفار مباح است یا حرام؟ روشن است که وابستگی همیشه حرام است. موضوع تفاوت کرده و لذا حکم نیز خودبه‌خود متفاوت شده است. همچنین است در احکامی که در طول هم هستند، «حکم اولی» و «حکم ثانوی»؛ «حکم واقعی» و «حکم ظاهری»، هر یک در جای خود بر موضوعات متناسب خود بار می‌شوند.

۹٫ اجتهادگرایان به تفسیر عینی و نهایی قائل‌اند؛ یعنی معتقدند، با کاربست منطق و قواعد حقیقت دین و حقایق دینی کشف می‌شوند، و پس از به‌دست‌ آمدن حقیقت دین، تفسیر مجدد معنی ندارد. غرض از تفسیر، دستیابی به حقیقت و حقایق دین بود که حاصل شد، امّا قرائت‌پذیرانگاران می‌گویند: فهم‌ها تعین و نهایت ندارد و قرائت‌ها به نحو لایقفی نامتناهی‌اند؛ فهم‌ها عرضاً و طولاً حدیقف ندارند.

۱۰٫ قرائت‌پذیرانگاران می‌گویند: چون آنچه در دست ماست، قرائتی از دین است، نه خود دین، و معرفت دینی یک نوع معرفت بشری، در کنار دیگر معرفت‌های انسانی است، پس معرفت دینی مقدس نیست، ولی اجتهادگرایان می‌گویند: از آنجاکه روش معتبر فهم دین عمدتاً طبق قواعدی که صاحب شریعت ارائه فرموده، صورت می‌بندد، آنچه که با کاربست آن از متن دین می‌فهمیم، عمدتاً منطبق و مطابق با حاق دین است، پس معرفت دینی مقدس است.

خلاصه و نهایت سخن این‌که: قرائت عبارت است از «برداشت دستگاه‌وار متفاوت از دین» با «برداشت دستگاهوار دیگر از دین». این‌که این آیه را من طوری می‌فهمم و شما طوری دیگر، دو قرائت نیست، وقتی به نحو مجموعی و دستگاه‌واره من از دین فهمی دارم و شما هم دستگاه‌وار فهمی دیگر، تعدد قرائت پدید آمده است؛ زیرا سرشت متن ـ و همه آن ـ‌ قرائت‌پذیر است؛ مکانیزم فهم آدمی ـ هماره، و ساختار ذهن انسان ـ همه انسانها ـ سبب پیدایش «فهم»‌ها و به تعبیر دقیق‌تر «معرفت‌»های متکثر و متفاوت می‌گردد.

نقد اجمالی نظریه قرائت‌پذیری دین

با دو رویکرد می‌توان مدعیات نظریه قرائت‌پذیری دین را نقد کرد: ۱٫ درون‌دینی ۲٫ برون‌دینی. نقد برون دینی نیز دست‌کم در سه سطح و از سه زاویه ممکن است؛ نقد هستی‌شناختی، نقد معرفت‌شناختی، و نقد روش‌شناختی؛ و قهراً نقد‌ها باید معطوف به تفاوتهای دهگانه‌ای باشد که برشمردیم، ولی ازآن‌رو که اکنون مجال کافی برای طرح تفصیلی نقدها نیست، به صورت اجمالی و تنها به نقد برو‌ن‌دینی و عمومی این گفتمان بسنده می‌کنیم.

قرائت‌پذیرانگاران می‌گویند: فهم هر کسی در ظرف خصائص و شرایط خاص خود او شکل می‌گیرد، و طبعاً فقط برای خود او نیز حجت است، و می‌گویند: فهم حجت مطلق نداریم. به اصطلاح آنان، هیچ فهم و قرائت رسمی وجود ندارد و لهذا هیچ‌کس نمی‌تواند قرائت خود را بر دیگری تحمیل کند! (مجتهد شبستری، ۱۳۷۹: ص۱۳)

می‌توان گفت: نظریه قرائت‌پذیرانگاری دین، مبتنی بر تلقی خاصی از دین و ماهیت و مولفه‌های متن دینی است، و خود این یک فهم دینی خاص است، پس تنها برای کسانی که بر این باورند، حجت است. طبعاً اصحاب گفتمان قرائت‌پذیر‌انگاری حق ندارند، دیدگاه خود را بر کسانی که متن دینی را قرائت‌پذیر نمی‌دانند، تحمیل کنند. این یک فهم شخصی است و به حکم مبانی حضرات، این نظریه برای دیگران معنادار و حجت نخواهد بود، و نباید اصرار کنند که همگان آن را بپذیرند! والا این یک قرائت رسمی و نهایی قلمداد خواهد شد و اصرار بر آن برخلاف مرام و مدعای قرائت‌پذیرانگاری است.

۲٫ اصولاً باید آنان دست از تبیین و ترویج نظریه خود بردارند، زیرا مخاطبان آنها به لحاظ ظروف و شرائط، ذهن و ذهنیت متفاوتند، طبعاً قادر نخواهند بود دیدگاه آنان را آنسان‌که اراده کرده‌اند درک کنند.

۳٫ قرائت‌پذیرانگاران اگر به حجیت و احیاناً ‌صحت و حقانیت قرائت‌های گوناگون معتقد باشند ـ که چنین‌اند ـ قرائت‌پذیرانگاری، پارادوکسیکال و خودشکن خواهد بود! زیرا در ورطه پذیرش برابری فهم‌های متناقض درخواهند افتاد.

۴٫ چنان‌که در بیان تفاوت‌ها گفته شد، قرائت‌‌پذیرانگاران با استشهاد به موارد اختلاف آراء دینی می‌گویند: از آن‌جا که فتوای این مجتهد با آن مجتهد، در فلان مسأله متفاوت است، و این مفسـّر با مفسـّر دیگر، فلان آیه را به‌دو صورت فهمیده‌اند، نظر این فیلسوف دینی با آن فیلسوف دینی، در فلان مبحث مختلف است، و رأی آن متکلم با متکلم دیگر در فلان مطلب مغایرت دارد، پس دین قرائت‌‌پذیر است! اما آنان مرتکب مغالطه‌ای آشکارند، مغالطه «تعمیم جزئی به کلی»، می‌گویند: چون فهم برخی افراد در برخی موارد با همدیگر متفاوت است، پس «همه فهم‌ها از همه متن‌ها با یکدیگر متفاوت‌اند»؛ حال‌ آنکه هرگز نمی‌توان از مدعیات جزئیه، و استقراء ـ آن هم ناقص ـ قضیه موجبه کلیه به‌دست آورد. واقع و وجدان نیز چنین نسبتی را برنمی‌تابد، موارد وفاق معرفتی، حتا میان مفسران دارای مشرب‌ها و مذهب‌های مختلف و مخالف، در مسائل دینی بسیار چشمگیر است، اگر قرائت‌پذیری خصلت دین و خصوصیت متن دینی بود و اگر مفسران لزوماً می‌بایست متن واحد را متفاوت فهم می‌‌کردند، همه نصوص و متون باید قرائت‌های مختلف را بر می‌تافت، و همه آراء همه کسان باید متفاوت و متهافت می‌گردید، اما چنین نیست، اجماعات و مشهورات و مشترکات در حوزه‌های مختلف معرفتی، میان مذاهب، فرق و مدارس مختلف کم نیستند.[ در کنار دانش خلاف (فقه مقارن بین مذاهب) دانش مختلف (وارسی تطبیقی اختلاف آراء فقهی درون یک مذهب)، تحقیقات ارزشمندی در استقراء و استقصاء اجماعات صورت بسته که در خور توجه است، از جمله در روزگار ما مجموعه چهار جلدی با عنوان اجماعیات فقه‌الشیعه، از سوی آیت‌الله سید اسماعیل حسینی مرعشی تالیف و انتشار یافت.]

۵٫ جانبداران هرمنوتیک «مفسرمدار» و «متن‌مدار»، میان فکر و فعل دچار تعارض‌‌اند. اگر مقرر باشد به لوازم مبانی هرمنوتیک مفسر‌مدار و متن محور، ملتزم باشند، اصولاً مناسبات اجتماعی مختل خواهد شد؛ کسی که می‌گوید: هر کسی و احیاناً همه آحاد انسانی، ممکن است (بلکه چنین متحقق است) که متون و همه متون را چندگونه فهم کنند، دیگر نباید با کسی سخن بگوید، نباید بنویسد، نباید قانون وضع کند، نباید استدلال کند، نباید تدریس و تدرس کند، زیرا من هر چه بگویم و بنویسم، شما طوری دیگر خواهید فهمید، زیرا نباید در صدد اکتشاف قصد من باشید و اگر درصدد هم باشید نخواهید توانست مراد مرا کشف کنید؛ پس من نگویم و ننویسم، بهتر است، زیرا گفتن و نوشتن من جز یاوه‌درایی و بیهوده‌پیمایی نخواهد بود. بلکه سخن گفتن من بر حیرت شما خواهد افزود‍‍! آن‌گاه، پارلمان یعنی چه؟ دانشگاه برای چه؟ رسانه و کتاب چرا؟، و صدها «چرا»ی دیگر! سخن معروف گادامر که می‌گوید:

«کافی است که بگوئیم ما به طریقی متفاوت می‌فهمیم؛ البته اگر اساساً چیزی بفهمیم.» (Gadamer, 2006: P.296) این‌جا قابل توجه و در خور تأمل است!

اگر چنین است، پس هرگاه سخن بگویم نخواهم دانست که مخاطبان من از آنچه می‌گویم، چه چیزی دریافت کردند؟ همین‌قدر خواهم دانست که هر یکی چیزی غیر از دیگری ‌فهمیدند، و لاجرم غیر از آنچه که من اراده کرده بودم! البته قرائت‌پذیر‌انگاران، تنها در مقام نظر بدین سخنان تفوه می‌کنند، ولی در مقام عمل بدان التزام ندارند. و عملاً به لوازم نظر خویش پایبند نیستند.

۶٫ صامت‌انگاری متن یک خلاف عقلانی و عقلایی آشکار است. همه آحاد بشر آشکارا وجدان می‌کنند که متن‌ها صامت نیستند. نسل‌ها، ملل، آحاد آدمی، با هم‌دیگر تفاهم و تحاور دارند، آحاد و اجتماعات همواره در گفت‌وگو با همدیگرند. سیره عملی عقلا نیز بر خلاف مدعای صامت‌انگاری است؛ طول تاریخ گواه آن است که عقلا به متون استناد می‌کنند، انواع متون را ترجمه می‌کنند؛ بر انواع آثار و آراء دیگران شرح و تعلیقه می‌زنند.

بالاخره این‌که: تجربه و وجدان آدمی گواه است که ثمره مواجهه آدمی با متن همواره یک‌سان نیست، بلکه وضعیت‌های مختلفی متصور و متوقع است.

در مواجهه با یک متن:

۱٫ یا توأم با پیش‌فرض‌ها و پیش‌فهم‌های مشخص وارد فرایند تفسیر می‌شویم،

۲٫ یا خالی‌الذهن و بدون پیش‌فرض و پیش‌فهم به تفسیر متن می‌پردازیم.

در صورت نخست، یکی از چهار وضعیت در انتظار ماست:

۱/۱٫ یا تفسیری موافق با پیش‌انگاره‌ها و پیش‌نگره‌های خود به چنگ می‌آوریم،

۲/۱٫ یا تفسیری متفاوت با انتظار، فراچنگ ما می‌افتد،

۳/۱٫ یا به تفیسری متناقض با انتظارات و انگاره‌ها دست می‌یابیم؛

۴/۱٫ کما این‌که ممکن است گاه متن را هیچ فهم نکنیم و تهیدست از فرایند تفسیر بیرون برویم.

در صورت دوم (مواجهه بدون پیش‌انگاره) نیز، دست کم با یکی از دو وضعیت زیر مواجه می‌شویم:

۱/۲٫ بدون دست‌آورد از عرصه مواجهه با متن بیرون می‌رویم،

۲/۲٫ با دست‌آوردی در خور، سر از دالان متن بر می‌آوریم.

هر کسی این صور و اوضاع را بارها و بارها تجربه کرده است، و این واقعیت نشان می‌دهد، فرایند و برایند تفسیر متون، چنان که اکثر اصحاب هرمنوتیک ادعا می‌کنند، نیست.

آنچه برشمرده شد و نکات بسیار دیگر، اعتبار و علمیت مدعیات مدعیان قرائت‌پذیرانگاری را زیر سؤال می‌برد، و اگر ما از منظر و پایگاه دین (درون‌دینی) نیز به این دیدگاه‌ها نگاه کنیم، ادله بسیاری به کف خواهیم ‌آورد که به‌جد انگاره قرائت‌پذیری را طرد و رد می‌کنند، امّا چنان‌که عرض شد: به خاطر فقد فرصت، کار نقد درون‌دینی را این‌جا طرح نمی‌کنیم و امید می‌بریم، در فرصتی دیگر قرائت‌پذیری را از این‌ زاویه نیز مورد بحث قرار دهیم و اینک تنها به دو نکته اشاره می‌کنیم:

۱٫ در آیاتی، صریحاً فهم‌پذیری قرآن مورد تاکید قرار گرفته است مانند:

ـ اَفلا یتدبرون القُرآنَ اَمْ علی قلوبِهمْ اقظالُها (محمد (۴۷): ۲۴)

ـ کتابٌ اَنْزَلناهُ الیک مبارَکٌ لِیُدَبروا آیاتهٍ (ص (۳۸): ۲۹)

ـ هوالّذی اَنْزَل علیک الکتابَ مِنْهُ آیاتٌ محکماتٌ هُنّ اُمُّ الکتابِ وَ اُخُرَ متشابهاتً فَامّا الّذین فی قُلوبِهِم زیغٌ فَیَتَّبِعُون ما تشابَهَ منهُ ابتغاءَ الفِتْنَهِ وابتغاءَ تأویلِهِ (آل عمران(۳):۷)

ـ وَاِذا قُرِءَ القرآنُ فاستَمعوا له وَ اَنْصِتُوا لعلّکُم تُرحمونَ (اعراف(۷): ۲۰۴)

ـ وَ اَنزلنا الیکَ الذکرَ لِتُبَیِّنَ لِلنّاسِ ما نُزّلَ الیهم (نحل(۱۶): ۴۴)

ـ قَدْ جاءَکُمْ مِنَ اللهِ نورٌ و کتابٌ مبینٌ (مائده(۵): ۱۵)

۲٫ سنت فعلی و سیره نبوی و ولوی نیز آشکارا بر رد قرائت‌پذیری دین و اثبات فهم‌پذیری متون دینی دلالت دارد. شواهد بسیاری در خلال اقوال و افعال معصومین ‰ بر این مدعا دلالت می‌کند.

۳٫ همچنین آیاتی نظیر:

ـ مِنْ الَّذِینَ هَادُوا یُحَرِّفُونَ الْکَلِمَ عَنْ مَوَاضِعِهِ (النساء(۴): ۴۶)

ـ وَقَدْ کَانَ فَرِیقٌ مِنْهُمْ یَسْمَعُونَ کَلَامَ اللَّهِ ثُمَّ یُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ مَا عَقَلُوهُ (البقره (۲): ۷۵)

که در مقام نکوهش تحریفگران وحی الهی صادر شده است، ضمن نهی از این رفتار، بر ارزش متن و فهم‌پذیری و امکان تفسیر صائب و صحیح انگشت می‌نهد.

نیز روایاتی چون:

ـ مَنْ فسَّر القرآنَ بِرایِهِ فَقَدِ افْتری علی‌اللهِ الکَذِبَ (صدوق، ۱۴۰۴: ج۲، ص۱۰۷)

با دلالت ضمنی بر امکان فهم صائب و تفسیر صحیح، بر حرمت تفسیر ناصواب دلالت کرده، دخالت عامدانه و عالمانه دواعی انفسی و آفاقی در تفسیر را مذموم و مردود دانسته، بر تفاوت ارزشی فهم صواب و ناصواب تصریح می‌کند.

منابع و مأخذ

  1. پالمر، ا، ۱۳۸۷، علم هرمنوتیک. ترجمه محمد سعید حنائی کاشانی، تهران، هرمس، ج۴٫
  2. سروش، عبدالکریم، ۱۳۸۰، صراط‌های مستقیم، تهران، موسسه فرهنگی صراط.
  3. صدوق، محمد، ۱۴۰۴، عیون اخبارالرضا †، بیروت، موسسه‌الاعلمی للمطبوعات، ج۲٫
  4. کوزنزهوی، دیوید، حلقه انتقادی، مراد فرهادپور، تهران، گیل با همکاری انتشارات روشنگران.
  5. کیوپیت، دان، ۱۳۸۰، دریای ایمان، ترجمه حسن کامشاد، تهران، طرح نو، چ۲٫
  6. گادامر، هانس گئورگ، ۱۳۸۶، «زبان به مثابه میانجیِ تجربه هرمنوتیکی در هرمنوتیک مدرن: گزیده جستارها، نیچه و دیگران، ترجمه بابک احمدی و دیگران، تهران، نشر مرکز، چ۶٫
  7. مجتهد شبستری، ۱۳۷۹، نقدی بر قرائت رسمی از دین، تهران، طرح نو.
  8. ــــــــــ، محمد، ۱۳۷۵، هرمنوتیک کتاب و سنت، تهران، طرح نو.
  9. مشکینی، علی، ۱۳۴۸، اصطلاحات الاصول و معظم ابحاث‌ها، الطبعه‌الثانیه، قم، چاپخانه حکمت.
  10. ویتگنشتاین، لودویک، ۱۳۸۳، در باب یقین، ترجمه مالک حسینی، تهران، هرمس، چ۲٫
  11. ویکمن، هـ . پ، ۱۳۸۵، ویلهم دیلتای: زندگی و افکار، در زرتشت نیچه کیست؟، ترجمه محمد سعید حنائی کاشانی، تهران، هرمس، چ۳٫
  12. Cupitt, Don, (1982), The World to Come, scm press.
  13. Gadamer, Hans George, 2006, Truth and method, Tradition rivesed by Joel weinsheimer and Donold G.Marshall, London and Newyork: Continum.