س ۱: مبنا یا مبانی جرمانگاری توهین به انبیاء و معصومین و احیاناً آحاد انسانی چیست؟
در اسلام، انسان از کرامت ذاتی برخوردار است؛ از اینرو در هیچ مکتب و مذهبی حرمت و حریم انسان هرگز به پایه مکتب ما نمیرسد. قرآن فرموده است: . . . مَن قتل نفساً بغیر نفس او فسادٍ فی الارض فکانمّا قتل الناس جمیعاً و مَن احیاها فکانما احیا الناس جمیعاً (مائده / ۳۲:۵) یعنی «هر کس کسی را بکشد گویی همه مردم را کشته است و هر آنکو کسی را زنده کند گویی همه مردم را زنده کرده است» از این آیه اصلی به دست میآید که علامه جعفری از آن اصل با عبارت = ۱ تعبیر کردهاند. این آیه میگوید: «هرکس یک انسان را ناحق بکشد گویی همه بشریت را کشته است، کما اینکه اگر کسی یک فرد را احیا کند و نجات دهد گویی همه مردم را نجات داده، یعنی ارزش نفس انسانی بینهایت است و یک نفر برابر است با همه بشریت. پس ارزش ذاتی بشر بینهایت است.
حیثیت و آبروی یک انسان هم به اقتضای همان حرمت و ارزش ذاتی او بسیار بالا است و همانگونه که نقض حریم نفس و ذات انسان ممنوع است و جرم بزرگی قلمداد میشود نقض حریم حیثیتی انسانها هم همینگونه است. در آیه ۱۱ سوره حجرات چند اصل و قانون را خداوند متعال در باب حریم حیثیت آدمی بیان کرده است:
۱ـ لایسخر قوم بین قوم «گروهی گروه دیگر را استهزاء نکند»؛ ۲ـ وَلا تَلمزوا انفسکم «از همدیگر عیبجویی نکنید»؛ ۳ـ ولا تنابزوا بالالقاب «لقبهای زشت به هم ندهید.»
و بعد از ذکر این اصول و قوانین آیه با این عبارت تمام میشود اگر کسی توبه نکند او ستمگر است یعنی این قوانین نباید نقض شود چون حفاظت از حریم و حرمت آحاد انسانی لازم و نقض آن جرم است و مرتکب جرم باید توبه کند والا باید کیفر شود. این دست جرمها در زمره ظلم قرار میگیرند و در حقوق اسلامی، ظلم بزرگترین جنایتها و جرمها محسوب میشود.
اینکه این همه نسبت به توهین و تحقیر و تهمت و افترا و سب و ناسزا در حقوق اسلامی (که از کلام خدا نشأت گرفته است)، حدّت و شدّت نشان داده میشود و این رفتارها و جرم سنگین انگاشته میشود و برای هر نوع و هر مرتبهای از مراتب این جرمها، مجازات و کیفری جعل میشود عمدتاً ناشی از اهمیت ارزشی انسان و کرامت انسانی است اما فراتر از این آنگاه که سب و ناسزا و توهین و تحقیر متوجه انسانهای والا و آسمانی و معصومین میشود جرم مضاعف میگردد؛ از آن جهت که حریم دین و حریم آورندگان و نگاهبانان وحی الهی مورد خدشه قرار میگیرد جرم سنگینتر میشود.
س ۲: در فقه اسلامی چه حکم یا احکامی برای جرم توهین و سب انسانها و اولیاء الهی مطرح شده است؟ اگر ممکن است بیان بفرمایید.
در فقه ما همه اشکال و انواع سب یعنی دشنام به دیگری، ممنوع است. سب مومن و ناسزا گفتن به انسان مومن تحریم شده و کیفرش تعزیر است (تعزیر پایینتر از حد است.) حتی از سب کفار و ناسزا گفتن به کافران در قرآن نهی شده تأکید شده کسانی را که جز خدا را میخوانند و موحد نیستند اینها را دشنام ندهید. به این دلیل که چه بسا ناسزاگویی شما باعث شود آنها از سر جهل به خدا دشنام دهند. در فقه ما ناسزاگویی کافر به کافر دیگر دارای حکم است خصوصاً اگر این ناسزاگویی موجب فتنه و عوارض اجتماعی شود، حاکم موظف است به نحوی مناسب با مسأله مقابله کند. سب معصومین، انبیاء، رسول خاتم، ائمه و حضرت فاطمه زهرا(س) دارای مجازات و کیفرهای شدیدی است، البته در صورتی که تمام شرایط جرم تحقق یافته باشد و اگر کسی از سر علم و عمد و عناد، سب النبی و سب معصوم کرد مرتکب جرم بزرگی شده دارای کیفر سنگینی است و البته اگر از سر جهل یا بدون قصد و از روی غفلت مرتکب سب شده باشد جرم قلمداد نمیگردد. به اجماع همه فقهای فریقین: شیعه و سنی، سبالنبی با تحقق صفات و شرایط لازم، جرم و حکمش اعدام است.
ما بین انبیاء هیچ تفاوتی قائل نیستیم یعنی اگر اهانت به حضرت عیسی هم بشود جرم را همان مقدار سنگین میدانیم که به ساحت حضرت محمد(ص) و اگر ناسزا و اهانت و تحقیر بر ساحت حضرت موسی روا داشته شود به همان اندازه مهم است که به ساحت نبی خاتم(ص) و نیز اگر به ساحت مریم(س) اهانتی و جسارتی روا شود مثل اهانت به ساحت حضرت زهرا(س) است و حکم اینها هم بنا به نظر مشهور مساوی است.
س ۳: آیا جلوگیری از این رفتارها و جرمانگاری اهانت، نقض آزادی بیان بشمار نمیرود؟
برخی از آنچه که در روزگار ما رخ داده در بعضی کشورهای غربی و به عنوان توهین به نبی اکرم(ص) و تعالی الهی و مقدسات ۰۰۰/۰۰۰/۵۰۰/۱ مسلمان در جهان با وقاحت دفاع میکند. ضمن اینکه باید از وقوع این فاجعه به حال بشریت تأسف خورد که در قرن ۲۱ چنین رفتارهای ضداخلاقی و ضدانسانی و وحشیانه از افرادی یا موسساتی یا از ناحیه کشورهایی بروز میکند!! بشر مغرور مدعی تمدن و پیشرفت، مرتکب رفتارهایی میشود که بشر وحشی و دور از فرهنگ و تمدن باستانی و بدوی از آن پرهیز داشته است!! و بیش از تأسف بر وقوع این فاجعه باید به خاطر دفاع بیشرمانه برخی از این مدعیان تأسف خورد! به نظر من فاجعه بالاتر این است که یک رفتار ضدانسانی را با پوشش حقوق بشر و متمدنانه از آن دفاع کنیم. میگویند که این اقتضای آزادی بیان است.
من این نکته را مقداری باز میکنم که آیا توهین و تحقیر و ناسزاگویی آزادی بیان است؟ تعبیر آزادی بیان از دو واژه تشکیل شده: آزادی و بیان، آزادی یعنی اینکه انسان آنچه را که میفهمد و میخواهد بتواند بروز دهد و بیان هم یعنی اظهار کردن. آزادی بیان یعنی اینکه کسی مانع نشود از اظهار. چیز دیگری که علاوه بر توضیح مفهوم این دو واژه که ترکیب را پدید آوردهاند باید مورد توجه قرار گیرد، متعلق آزادی بیان است. آزادی بیانِ چه چیزی. باید برگردیم ببینیم منشأ آزادی بیان چیست؟ منشأ این حق، کرامت انسان است. چون انسان دارای عقل است، پس میفهمد و چون میفهمد پس کرامت دارد و آدمی با حیوان از این دو حیث تفاوت دارد. چون میفهمد و کرامت دارد و پس حق دارد فهمیده خویش را بازگو کند. پس متعلق آزادی بیان فکر است. بیان فهم و فکر آزاد است و فکر یک دستاورد متعالی انسانی است. فکر یک پدیده ارزشمند است و بالاترین برونداد یا دستاورد و محصولی که از این انسان با کرامت و دارای جایگاه رفیع صادر میشود، فکر است. پس در حقیقت آزادی بیان از آن جهت مجاز و محترم است که متعلق آن محترم است. چون فکر ارزشمند است بیان آن نیز مجاز بلکه لازم است اما اگر کسی به جای بیان اندیشه و فکر که بالاترین فرآورده کرامت و کمال آدمی است، فحش و ناسزا و طعن و لعن اظهار و اشاعه دهد! آیا این هم محترم و مجاز است؟ آیا فحاشی و ناسزاگویی توهین و لعن، ارزشی است که کسی آن را بیان کند و اگر چنین است که اظهار هر چیزی از آن جهت که اظهار کردنی است محترم است پس اظهار و صدور هر قول و فعلی باید آزاد باشد! من از مدافعان حقوق بشر شعار این فاجعه و رفتار مادون بدوی میپرسم: آیا به همه لوازم چنین آزادی تن در میدهند اگر کسی بیاید و در مقابل آنها بایستد و عبارات و واژههای رکیک به زبان آورد و دشنامهای قبیحی را نثار آنها کند آیا برای آنها قابل قبول است و به روی فرد اهانتکننده و فحاش لبخند خواهند زد؟ و آیا در قوانین کشورهای غربی ضابطهای وجود ندارد که اگر کسی به دیگری دشنام داد بتواند شکایت کند؟ آیا اینها جرم قلمداد نمیشود قطعاً جرم محسوب میشود. اما نسبت به مردی که در تاریخ بشر خدمات بزرگی از او برای بشریت سر زده که هیچ انسانی نمیتواند آنها را انکار کند. (جدای از ساحت نبوت) این اعمال جرم نیست؟! چرا غرب مغرور ارتکاب هر جنایتی را آزادی مینامد و از هر جرمی به نام دموکراسی دفاع میکند؟! در هر جای عالم جنگ و خونریزی و قتل و غارت راه میاندازند و آنها را دفاع از دموکراسی و حفاظت از منافع مینامند! چرا از مقدسترین ارزشها برای دفاع و توجیه نامقدسترین رفتارها استفاده میکنیم. آیا اگر کسی در خیابان به یکی از آنها رسید و سیلی جانانه به گوش آنها نواخت میپذیرند که این اقتضای آزادی است در نتیجه به جای اعتراض از آن فرد به خاطر اینکه از آزادی استفاده کرده به او لبخند میزنند. و من میپرسم لطمه زدن به وجود مادی آدمی جرم بزرگی است یا خدشه وارد کردن در شخصیت باطنی فرد، که نفس اوست جرم بزرگتری است؟ انسان تعجب میکند که چطور مدعیان تمدن و دفاع از حقوق بشر و کرامت انسان و آزادی، دموکراسی و صلح، چنین حرفهای بیپایه و مایه بلکه سخیف و کثیفی را میزنند!
س ۴: جنابعالی آیا پیشنهاد حقوقی مشخصی برای پیشگیری از اینگونه رفتارها ارائه میفرمایید؟
آدمی، ذاتمند است یعنی دارای سرشت و صفات ثابت است از جمله عناصر ذاتی و سرشتی انسان، صفت دینگرایی و دینداری است. از همینروست که دین همزاد بشر است و تاریخ بلند حیات گواه آن است که هرگز آدمی بلا دین نبوده است؛ هر چند ممکن است در تشخیص مصداق خطا کرده باشد، و غیر دین را به جای دین و غیر خدا را به جای خدا برگزیده باشد اما بیدین و بیخدا نبوده است؛ حتی در جوامع ظاهراً ملحد نیز ناخودآگاه، چیزی دیگر به جای دین و خدا نشسته است، و این حالت نیز موقت و مقطعی است.
به دلیل فطرتمندی بشر دین نیز فطرت نمون است و حکمت، عدالت و رحمت الهی نیز اقتضا میکند که دین الهی با فطرت آدمی تلائم کامل داشته باشد، و ابلاغ دین و آموزههای ناسازگار با فطرت بشر با صفات الهی سازگار نیست.
گرچه عناصر بسیار دیگری مانند زیباییشناسی و زیباییگرایی، علمخواهی و عشق به کمال، عدالتطلبی علاقه به صلح؛ حقگرایی، خیراندیشی و آزادیخواهی است؛ اما به نظر من علاوه بر آن که این موارد و سایر امور فطری حتماً جزیی از تعالیم دینی است، مجموع دین، از لحاظ فطری بودن بسی عمیقتر و وسیعتر از دیگر عناصر است.
اکنون و با توجه به مقدمهای که معروض افتاد، عرض میکنم: به همان دلیل که در حقوق اساسی بشر، حق آزادی، حق آگاهی، حق برخورداری از صلح و عدل را به رسمیت میشناسیم و جامعهی جهانی و سازمانهای بینالمللی سعی میکنند از این حقوق دفاع و زمینهی برخورداری همه آحاد از آن را فراهم کنند؛ و همه انسانها، ناقضان این حقوق را مجرم میشناسند؛ چرا نباید عنصر اساسی و عمیقی مانند فطرت دینگرایی به عنوان حق دینداری، به رسمیت شناخته شود و پاس داشته شود؟! چرا باید ملحدان به دین و دینداری، تعرض کنند و چرا برخی به نام یک دین به دین دیگر اهانت روا میدارند؟
من پیشنهاد میکنم: حقی به عنوان حق دینداری تبیین و از طریق مجامع جهانی، پیگیری و تصویب گردد تا از رهگذر تمسک بدان از تعرض به دین و دینداری و دینداران جلوگیری شود. البته این یکی از ابزارهای مقابله با این فجایع است.
س ۵: شما تصور میفرمایید انگیزه عاملان و آمران و مدافعان این اعمال و افعال، از دامن زدن به این رفتارها چیست؟
از آنجا که اینک این رفتارها به معضل جهانی تبدیل شده است؟ و ادامه این رفتارها، جهان را در معرض یک جنگ جهانی قرار میدهد؟ به نظر من این اعمال و مواضع، زمینهسازی برای پیشگوییهای هوسآلود پیامبران دموکراسی لیبرال در باب نزاع تمدنها، و برای تحقق آرزوهای خام سیاستمداران سفیه آمریکایی است؟
آیا مرتکبین این رفتار تصور میکنند برای همیشه مسلمانان این اعمال را تحمل خواهند کرد و اگر بر اثر این رفتارهای ضدبشری یک فاجعه انسانی در جهان رخ دهد، مسئولش کیست؟ اینها دروغ میگویند که طرفدار صلحند. با این جنگ افروزیها آبروی خود را میبرند و با این رفتارها و مواضع، کذب ادعاهایی را که کردند برملا میکنند و امروز برای اثبات یک افسانه تاریخی مانند هولوکاست همه سینه چاک میکنند و اگر کسی به روش علمی دروغ بودن آن ثابت کرد از نظر تاریخی آن انکار کرد آن را جرم میدانند!! تردید در این که آیا آلمانیها یهودیان را کشته اند یا نه و در برخی کشورها جرم انگاشته میشود و مرتکبین آن مجازات میشوند و آیا این نشان نمیدهد که صهیونیستها پشت صحنه دو مسأله را اداره میکنند؟! (هم اهانت به پیامبر اکرم(ص) و هم افسانه هولوکاست) و غربیهای مدعی تمدن و دموکراسی راجع به این دو مسأله دوگانه برخورد میکنند ما مسلمانان نسبت به این واقعه اگر عکسالعمل نشان دهیم نه از آن جهت است که اسلام مورد نقد قرار گرفته بلکه از آن جهت که حریم نبیاکرم(ص) مورد نقض قرار گرفته؛ ما از نقد نمیهراسیم، در سراسر جهان، پیوسته هزاران جلد کتاب علیه اسلام و در افکار مطلق نبوت و توحید و اصول عقدتی اسلام منتشر میشود نه در دنیا حتی در ایران هم کتب و مقالات بسیاری علیه دین و مسلمات اسلامی منتشر میشود احدی یا ناقد یک عقیده دینی برخورد نمیکند. پس آزادی بیان نقد غیر از توهین و نقض حریم است. صدها موسسه در جهان علیه اسلام تحقیق میکنند و کتاب منتشر میکنند و یک نفر هم به آنها تعرض نمیکند.
توهین و توطئه از پایان منطق آغاز میشود؛ هرگاه منطق پایان میگیرد فحاشی و توهین شروع میشود. دنیای غرب در برابر مسلمانان و منطق نیرومند آنان دچار مشکل شده و دچار فقر فکری شدهاند. وقتی غربیها مشاهده میکنند مسلمانان عراق با رأی چشمگیری زمام امور را در دست میگیرند این در حالی است که غربیها دم از دموکراسی زدند و به ای عنوان عراق را اشغال کردهاند! وقتی در فلسطین انقلابیون و حماسیها با رأی چشمگیری قدرت را قبضه میکنند و در لبنان پیروان اهل بیت با رأی مردم جایگاه رفیعی را احراز میکنند و در گوشه گوشه جهان میبینید که اندیشه اسلامی به ویژه هرگاه متأثر از اهل بیت است پیشروانه براساس شعارهایی که آنها دادهاند به کرسی فتح تکیه میزند و مسلمانان در حوزه منطق جهان را سنگر به سنگر فتح میکنند، به جای تکیه بر فکر و نظر، متوسل به توهین و توطئه شدهاند و بعد از آنکه این توطئه در سطح جهانی افشاء شد و دیدند از این جهت زیان کردند یعنی خواستند جنگ مسلمان و مسیحی در دنیا به پا کنند اما مورد استقبال حتی مسیحیان منصف واقع نشد! و این رفتارها و اعمال را ارباب ادیان محکوم میکنند، آمدند فاجعه تلخ تاریخی تروریستی انفجار حرم حضرات امامان عسگریین و حضرت نرگس مادر حضرت حجت(عج) را پدید آوردند تا از سویی توپ را به زمین مسلمانان بیاندازند. از طرفی دیگر دیدند فشار بر مرتکبین جرم روبه فزونی است و باید توجهها از فاجعهای به فاجعهای دیگر متوجه کنند تا فشار بر مرتکبین آن را کاهش دهند! و جنگ را به میان مسلمانان بکشانند و بین مسلمانان اختلاف ایجاد کنند اما دیدند که مسلمانان آگاهتر از آنان هستند و جنگ را حکیمانه و صبورانه این دو فاجعه را تحمل کردند. خون را خوردند، و تلخی این دو فاجعه را بر خویش هموار کردند تا مبادا فاجعه جهانی یا اسلامی رخ دهد.
ما همگى «از آن خدا»ییم و «به سوى او» بازگشت کنندگانیم. قرآنکریم: سورهى ۲، آیهى ۱۵۶
انسانشناسى عبارت است از تلاش براى شناخت «حقیقت» و «منزلت» آدمى و کشف و بیان «صفات» برساخته بر ذات او و «حالات» برخواسته از آن صفات.
نحوهى «تعریف انسان»، اصلىترین عامل و شاخص تفاوت میان ادیان و مسالک، مکاتب فکرى و نحلهها و نظریّههاى اجتماعى سیاسى است. انسانشناسى مایه و پایهى علوم انسانى و اجتماعى، و
* مطلب فوق، متن سخنرانى است که در کنفرانس گفت و گوى اندیشمندان ایرانى – اتریشى که در سال ۱۳۷۸ در وین پایتخت اتریش برگزار گردید، ایراد شده است.
همچنین از عمدهترین مناشى دین و مبادى خداشناسى و نیز از ارکان اساسى شناختارپژوهى و جهانشناسى است.
بدون ارائهى تعریفى روشن از انسان، هیچ دین و دینوارهى موجّه نیست، و هیچ مکتب و منظرى مدلّل نتواند بود.
مکاتب انسانشناختى را از جهات مختلف مىتوان به گروهها و گرایشهاى گونهگون دستهبندى کرد، از جمله اینکه مکاتب و مناظر انسانپژوهى به دو گروه بزرگ «ذاتمندانگاران» و «بىذاتانگاران» بخش مىشوند و ذاتمندانگاران نیز به دو نگرش کلان «بدبینان» و «خوشبینان» منقسم مىشوند که هریک از این دو نگره نیز به گرایشهاى کوچک و کوچکتر منشعب مىگردند. کما اینکه بىذاتانگاران هم به نگرشها و گرایشهاى جزئى و جزئىتر تقسیم مىشوند.
اسلام انسان را، موجودى «ذاتمند» و «دو ساحتى»، «نیک سرشت» و «خوش آفرینش»، و آفریدهیى «ارجمند» و ممتاز از سایر پدیدهها، «عاقل» و «مختار»، هماره و بىوقفه «در صیرورت» و «تحت هدایت و نظارت» آفریدگار و پروردگار، «صلاحاندیش» و «خیرخواه»، «کمالپرست و تکاملپذیر» انگاشته، همچنین آفرینش او را «هدفدار» و حیات او را «خوش فرجام» مىداند. و به خاطر «خلود نفس»، دنیا و عقبا را چونان دو دورهى به هم پیوستهى حیات او که ادامهى طبیعى و قهرى یکدیگرند، محسوب مىدارد.
از دیدگاه دیانت محمدى چون انسان «عالم و عاقل» است «مختار» است، چون مختار است «محق» است، چون محق است «مکلّف» است، و چون مکلّف است «مسؤول» است.
قرآن اصلىترین و معتبرترین سند دیانت اسلامى است، از جمله موضوعاتى که این کتاب کریم اهتمام ویژه بدان دارد مسألهى انسانشناسى است، نظرى گذرا به سورههاى این کتاب ارجمند ثابت مىکند که دست کم حدود ربع آیات آن به انسانشناسى اختصاص یافته است، و بخش عمدهیى از این آیات در باب تبیین ماهیت و توصیف صفات و تحلیل حالات ناشى از ذات دوپایهاى او و همچنین سازوکار و کیفیت تنظیم مناسبات این صفات و حالات با هم و استخدام آنها در جهت تکامل بشر بحث مىکند.
در منظر قرآن آدمى در بدو پیدایش خود، نه «بىذات و لااقتضا» است، و نه بناچار «تک گرایش» و «یک سویه رو»، احکام قطعى که قرآن دربارهى انسان صادر مىکند دلیل ذاتمندى او است، آیاتى که از انحراف و مسخ هویت برخى آدمیان بحث مىکند نیز دال بر این مدعاست، آیات متعددى نظیر آیهى ۳۰، سورهى ۳۰ و آیهى ۵۱ سورهى ۱۷ نیز صریحاً از ذات و ماهیت مفطور و مخلوق او سخن مىگوید.
انسان داراى ذاتى دوپایه و وجودى دو ساحته است: ماهیت بشر مرکب است از دو جوهر «روح» و «جسم»، و این خصوصیت مبناى هویّت دو بعدى «ملکوتى – ناسوتى) او شدهاست، سیرت ملکوتى او به صورت «فطرت» در وى و سیرت ناسوتى اوبهصورت «طبیعت» وى جلوهگر شدهاست، برآیند هریک از دو پایهى حقیقت انسان به اجزاء و انواع فراوانى تجزیه و تنویع مىشوند، اجزاء و انواع «خصائل» و «غرائز» ناشى از «یا تشکیلدهندهى» فطرت و طبیعت، در عین اینکه از یک سنخ نیستند و با هم متبایناند، مانعهالجمع نیز نیستند. هویّت آدمى برآیند مقتضیات فطرت و طبیعت اوست. البته
«شخصیّت» هر فرد تحت تأثیر دو عامل ۱٫«اراده»ى خود او، ۲٫ عواملوشرایط مؤثر در تربیت انسان، صورت مىبندد لهذا شخصیت آحاد انسانى، بسته به میزان تأثیر و غلبهى یکى از دو عامل یادشده و میزان انطباق و عدم انطباق اراده و شرایط با فطرت و طبیعت بشر، مىتواند صورت تکامل و تثبیتیافتهى ماهیّت آدمى باشد و مىتواند بهصورتى کاملاً متعارض با «هویت خلقى» او ظاهرشود.
قرآنکریم آدمى را گاه با صفات و فضائل بسیار عالى مىستاید و گاه با صفات و خصایل بس سخیف سرزنش و نکوهش مىکند. راز تعابیر دوگانه و تناقضنماى قرآن از «منزلت» و «ماهیت»، و «صفات و حالات» آدمى نیز همین دوپایهگى ذات اوست. قرآن از او به عنوان موجودى که خدا او را به مثابه «خلیفه»ى خود گماشته (۳۰/۲) و از «روحخویش» در او دمیده (۲۹/۱۵، ۹/۳۲، ۷۲/۳۸) و به «احسن تقویم»ش آفریده (۴/۹۵) و «همهى اسماء» را بدو آموخته (۳۱/۲) و بر همهى آفریدههاى خود او را «برتر»ى بخشیده (۷۰/۱۷)، حتّا «مسجود» فرشتگانش قرارداده (۳۴/۲، ۱۱/۷، ۶۱/۱۷، ۵۰/۱۸، ۱۱۶/۲۰، ۲۹/۱۵، ۳۱/۱۵، ۷۲/۳۸) و شایستهى پرواز تا مرز «خدایى»اش دانسته (۹/۵۳) نام مىبرد، گاه نیز از او با عناوین: ضعیف و ناتوان (سورهى ۴، آیهى ۲۸)، ظالم و بس ستمکار، کفّار و بسیار ناسپاس (۳۴/۱۴)، خصیم مبین و دشمنى آشکار (۴/۱۶)، عجول و شتابکار (۱۱/۱۷)، کفور و بس ناسپاس (۶۷/۱۷)، قتور و بخیل (۱۰۰/۱۷)، جدالگر و ستیزهجو (۵۴/۱۸)، جهول و بسیار نادان (۷۲/۳۳)، یؤوس و بس نومید (۹/۱۱)، قنوط و دلسرد (۴۹/۴۱)، هلوع و بىشکیب (۱۹/۷۰)، جزوع و بىتاب (۲۰/۷۰)، منوع و بازدارنده (۲۱/۷۰)، مذبذب و دمدمین (۲۰/۷۰ و ۲۱)، مغرور و فریفته (۶/۸۲)، طاغى و نافرمان (۶/۹۶)، کنود و ناسپاس (۶/۱۰۰)، خاسر و زیانکاره (۲/۱۰۳) یاد مىکند.
آنگاه که از ما هیّت لاهوتى و ذات ملکوتى و کرامت ذاتى آدمى و وجه تکاملى او سخن در میان است با تعابیر و عناوینى بلند از او ستایش مىکند، و هرگاه غرائز و خصایل ناسوتى و ملکى او سخن مىگوید، با صفات و حالات ناپسند ناشى از آن غرائز و خصائل او را نکوهش مىکند.
دو سر قوس حلقهى هستى
در حقیقت به هم تو پیوستى
از نظر اسلام آدمیان نه داراى سرگذشت گنهآلود هستند و نه لزوماً دچار سرنوشت گناهبارى باید بشوند، و هیچیک از ابناء بشر بالفطره یا بالصدقه شقى یا سعید خلق نشدهاند، همه مستعد صلاح و سعادت آفریده شدهاند، البته چون انسانها «مختار» و «مرید»ند مىتوانند تردامن زیسته، آلوده دامن و تیرهبخت نیز دامن از این عالم برچینند، اما کسى مفطور و مجبور و محکوم به معصیت و مضلّت و مذلت نیست.
در آیههاى ۳۴-۲۹ سورهى دوم قرآن که نخستین آیاتى است که در قرآن به تبیین آفرینش و منزلت عالى انسان در حیات و هستى پرداخته، چنین مىخوانیم:
«اوست آنکه همهى آنچه را که در زمین است براى شما آفرید، آنگاه آهنگ بالا کرد و آنها را به صورت هفت آسمان پرداخت، او بر هر چیزى آگاه است (۲۹) و چون پروردگار تو به فرشتگان فرمود: من در زمین خلیفهیى مىگمارم، آنان گفتند: در زمین کسى را مىگمارى که در آیههاى ۲۹ تا ۳۴ سورهىبقره
آن تباهى مىکند و خونها مىریزد با آنکه ما تو را سپاس ستایش مىکنیم و تقدیس مىداریم؟ فرمود: من چیزى مىدانم که شما نمىدانید (۳۰) و «اسماء» را همگى به آدم آموخت، سپس آنها را به فرشتگان عرضه داشت و فرمود: مرا از اسماء اینها آگاه سازید اگر [در ادّعاى شایستگى و برترى خود] راستگویید (۳۱) گفتند: منزهى تو، ما را دانشى جزآنچه به ما آموختهیى نیست، همانا داناى فرزانه تویى (۳۲) فرمود: اى آدم آنان را به اسماءشان آگاه ساز، پس چون بر اسماءشان آگاهشان کرد فرمود: آیا نگفتم به شما که من نهان آسمانها و زمین را مىدانم و نیز آنچه را که آشکار مىسازید و پنهان مىداشتید؟ (۳۳) و آنگاه که به فرشتگان گفتیم: «سجده برند بر آدم، پس همه سجدهى خضوع کردند جز ابلیس که سرباز زد و بزرگبینى کرد و از کافران شد (۳۴)…».
اکنون به برخى از نکات مصرّح در آیات بالا یا مستنبط از آنها، که به مدعاى مقاله مربوط مىشود، اشاره مىکنیم:
۱٫ آفرینش مواهب زمینى به خاطر برخوردارى انسان است و آدمى عزیز آفرینش است.
۲٫ به خاطر اهمیّت فوقالعاده یا ارتباط خاص خلقت و خلافت انسان با فرشتگان، خداوند پیش از آفرینش و برگمارش او، این موضوع را با آنان در میان نهاد.
۳٫ آدمى شایان احراز منزلت «خلافتِ الهى» در زمین است و حکمت خلقت او در همین نکته نهفته است و به همین دلیل نیز او برترین آفریدهى خدا در زمین است، و به همین قرینه او مىتواند به صفات الهى – هرچند در مراتب نازلهى آنها – متّصف گردد.
۴٫ با «اِخبار» قبلى خدا، یا «به قیاس» رفتار انسانها یا انسانگونههاى پیش از آدم در عالم، یا «به قرینهى» خاکى بودن و طبعاً غرائز و منافع مادى داشتن آدمى که به تزاحم با دیگر آدمیان و تعارض با سایر پدیدهها خواهد انجامید، فرشتگان رفتار سفاکانهى بنىآدم نسبت به همنوعان خود و کارکرد مفسدانهى آنان را نسبت به طبیعت پیشبینى کردند.
۵٫ به قرینهى اعتراض ملائکه نسبت به خلقت و خلافت آدمى به بهانهى «تبهکارى» و «خونریزى» او، مقام خلافت الهى منحصر به آدم نیست (زیرا شخص آن حضرت از مقام عصمت برخوردار بود و هرگز نیز خونریزى و تباهى نکرد)، مقام خلافت به همهى انسانهاى شایسته (عالم و عادل) تعلق مىگیرد، به استناد نص آیاتى چون (سورهى ۲ آیهى ۱۲۴، ۹/۳۹، ۵۰/۶، ۲۸/۳۸)، انسانهاى شریف و شریر برابر نیستند و افراد جاهل و ظالم از موهبت خلافت الهى محروماند.
۶٫ برخلاف توهّم کوتهبینانه و قضاوت شتابزدهى فرشتگان، تسبیح و تقدیس (و عبادت متعارف)، تنها هدف آفرینش پدیدهها و یگانه ملاک برترى و شایستگى موجودات نیست، اسرار بسیارى در خلقت انسان مسطور و ارزشهاى بسیارى در شخصیّت او مستور است که همهى آنها از درک و دسترس خرد و دانش ملائک دور است، و وجود این ارزشها و ظهور این اسرار در برخى آدمیان، سبب جبران «تبهکارى» و «سفّاکى» برخى دیگر است.
۷٫ بشر به حکم تکوین خلیفهى خدا در خاک است، و به اذن تشریعى نیز مجاز و محق است که در طبیعت تصرف کند و از مواهب خلقت تمتّع جوید، اما او هرگز حق ندارد براى دستیافتن به این مقصود خون همنوع خود را بریزد و زیست بوم را ویران سازد.
۸٫ علم برترین ارزش، و بزرگترین موهبت الهى است، و خدإ؛!
استعداد فراگیرى همهى حقایق عالم را به بشر ارزانى داشته است، معرفت ملائک بسى کمتر از انسانها است، ملاک رجحان بنى آدم بر سایر آفریدگان افزونى دانش و خرد آنان بر دیگر آفریدهها است و طبعاً علم و عقل باید ملاک شایستگى و برترى میان آحاد انسانى نیز قلمداد شود.
۹٫ پس از آزمون مقایسهیى میان انسان و فرشته، ملائک بر ناآگاهى خویش نسبت به مبناى خلقت و ملاک صلاحیت بشر اعتراف، و بر فروترى خود و فراترى انسان اذعان و بر عالمانه و حکیمانه بودن انتخاب آدم براى خلافت اقرارکردند.
۱۰٫ هستى از دو بخش «غیب» و «شهود» فراهم آمدهاست، سرچشمهى حکمت و معرفت، خداوند علاّم است، معلّم حقیقى انسان اوست، خدا با قدرت عقل به عنوان «پیامبر درونى» و با قوّهى وحى به عنوان «خرد برونى» علوم را به انسانها مىآموزد.
۱۱٫ به یمن اعلمیّت و به نشانهى خلافت آدم، خدا فرشتگان را (و احتمالاً و به طریق اولى سایر پدیدهها را، به قرینهى ذکر ابلیس که فرشته نبود) به سجدهى خضوع در برابر او فرمان داد و همه نیز فرمان بردند اما ابلیس بر او حسد ورزید و از کرنش خوددارى کرد. به شهادت آیهى ۱۱ سورهى ۷ که مىفرماید: «شما را آفریدیم سپس پرداختیمتان و پس از آن به ملائکه گفتیم: بر آدم سجده برید»، آدم ونسل او مسجود ملائک قرارگرفتند.
۱۲٫ از آیات ۳۹-۳۴ همین سوره نیز به وضوح به دست مىآید که از نخستین لحظهى آفرینش بشر تاکنون و تا وقوع رستاخیز، انسان داراى تکلیف بوده و خواهد بود.
البته نکتههاى بسیار دیگرى در آیات مذکور نهفته است که به جهت احتراز از اطالهى کلام از بازگفت آنها خوددارى مىورزیم.
به خاطر احراز صفات عقل و اختیار، انسان داراى «کرامت ذاتى» است و به اقتضاى کرامت ذاتى داراى «حقوق اساسى» است، و چون خالق هستى و انسان، به حکم تکوین و تشریع، این حقوق را به او اعطاء فرموده، هیچکس را حق نفى و منع آن حقوق از هیچکس نیست.
در تبیین ارزش «حق حیاتِ» ناشى از کرامت ذاتى آدمى، قرآن اصل اصیلى را تأسیس کرده که طبق آن «یک، مساوى است با بىنهایت»، بشریت امروز – که مدعى انسانمدارى و ارجگذارى به حقوق بشر است – باید این اصل مترقّىِ وحیانى را بر تارک تفکّر و تقنین معاصر بنشاند، چنانکه در سورهى ۵ آیهى ۳۲، پس از شرح قصّهى غمانگیز و در عین حال دلآویز هابیل و قابیل، مىخوانیم: «… هرکس کسى را نه در برابر کسى یا بىهیچ فسادى در زمین، بکشد گویى همهى انسانها را کشته است، و هرکسى یک نفر را زنده کند گویى همهى انسانها را زندهکردهاست…».
انسان مختار است چون عاقل و آگاه است، آگاه و آزاد آفریده شده تا آزموده شود، و اگر به ارادهى خود از آگاهى و آزادى در مسیر کمال خویش بهره نجست و از هدایتها و تکالیف الهى سرباز زد مسؤول و پاسخگو خواهد بود. آیات بسیارى در قرآن بر این مدعیات گواهى مىدهد: در آغاز سورهى ۷۶ که به «سورهى انسان» نامبردار است چنین آمدهاست: «آیا بر انسان زمانى گذشته است که چیز [ارزشمند و قابل ذکر]ى بشمار نمىرفته است؟ ما آدمى را از نطفهى آمیخته آفریدیم تا بیازماییمش، پس شنوا و بینا [و عاقل و آگاه]ش ساختیم. ما راه را بر او نمودیم [او آزاد است که هدایت بپذیرد و] اصل «یک، مساوى است با بىنهایت» سپاسگزار باشد یا [نافرمانى کند و] ناسپاس باشد. ما براى کافران سلاسل و اغلال و آتش آماده کردهایم».
در آیهى ۲۹ سورهى ۱۸ نیز فرموده: «و بگو: این سخن حق از پروردگار شماست. پس هر که خواهد ایمان آورد و هرکه خواهد کفر ورزد…». در آیهى ۱۰ سورهى ۹۰ نیز مىخوانیم: «و هدیناهالنجدین: آیا دو راه [حق و باطل] را بر وى ننمودیم؟» در آیات ۷و۸ سورهى ۹۱ نیز آمدهاست: «سوگند به جان و آنکه او را پرداخت. تباهى و تقوا را به او الهام فرمود. رستگار شد هرآنکه جان را پاک ساخت، و نومید گشت هر آنکه آن را آلود».
حس و عقل ابزارهاى شناختند و چون انسان مجهّز بدانهاست مختار، مکلّف و مسؤول است دوزخیان در پاسخ به پرسش از علت دچار عذابشدن خویش، مىگویند: «اگر حق را مىشنیدیم و خرد مىورزیدیم در زمرهى اصحاب دوزخ درنمىآمدیم». (سورهى ۶۷، آیهى ۱۰)
در آیهى ۷۲ سورهى ۳۳ مسؤولیتپذیرى آزادانهى بشر را، در بدوآفرینش، با اعجاب توصیف مىکند: «ما امانت را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه داشتیم از حمل آن سرباز زدند و از آن ترسیدند، امّا آدمى آن را برداشت که او ظلوم و جهول است.»
البته هر فعل اختیاریى مقید و مشروط به هزاران قید و قاعدهى مقدم، مقارن و متعاقب است و این دلیل غیراختیارى بودن آن فعل نمىشود، به همین روى به جاى نظریهى «جبرگرایى» و گمانهى «تفویضگروى» که در میان برخى مذاهب اسلامى مطرح است، امامان شیعه نظریهى«امربینالامرین» را طرح کردهاند که در جاى خود نیازمند تفسیر و تفصیل درخورى است.
آدمى، چونان همهى هستى، هماره در «سیر و صیرورت» است، و حالت «توقف» براى بشر متصور نیست. «قرار مساوى است با قهقرا»، انسان در هر آن یا در حال صعود است یا در حین سقوط. انسان، اگر نه در حال پرواز است پس در کار فرود است. پیام بلند سورهى کوتاه عصر (۱۰۳) توصیف همین قانون عظیم الهى است: «سوگند به روزگار [و زمان] که آدمى زیانکاره است، جز آنان که «ایمان آورده به «کارهاى نیک» پرداختهاند و همدیگر را نیز به حق و صبر در راه حق توصیه مىکنند».
«چرخه و چگونگى تکامل انسان» را در مقال و مجالى دیگر باید تبیین کرد، اما اینجا به اشارت بسنده مىکنیم که «حلّ تضاد» و «هدایت متعادل» دو ساحت ماهیت آدمى مساوى است با تحقق «کمال» و وصول او به «سعادت».
شکستن جبر وارههاى درونى (: وراثت تبارى و طبیعت بشرى) و برونى (:عوامل محیطى طبیعى و انسانى: یعنى تاریخ و جامعه) بلکه استخدام این «موجب نماها» در مسیر کمال، و تبدیل «موانع» تکامل به «عوامل» تعالى، (در پرتو دو مشعل الهىِ «عقل» و «نقل»)، کمال و سعادت آدمى را فراهم مىسازد و حذف هریک از دو بعد هویت انسانى به نفع دیگرى به معنى بىهویت ساختن و سبب از خودبیگانگى (Alienation) او است.
بشر از «نقطهى صفرِ» وجود خود، به «دو سوى صیرورت» تا بىنهایت مىتواند سیر کند: تا اوج عزّت یاتیه حضّت، مسیر کمال تا چکاد خداگونگى و احراز خلافت الهى فرامىرود، مسیر زوال تا چاه و حیوان صفتى و ضلالت مطلق فرو مىافتد، البتّه سیر جریان عمومى حیات انسان به سمت نیک سرانجامى و خوشفرجامى است.
آثار و اثمار اضلاع ماهیت انسان، در زوایاى حیات دنیوى و اجتماعى او، آشکارا تجلّى مىکند، اکنون به اختصار برآیند تعریف اسلامى انسان را در عینیّت اجتماع و نحوهى تنظیم و تدبیر مناسبات اجتماعى به صورت نکاتى چند برمىشماریم:
الف) انسان اسلام، جزئى است از کل «هستى» و مجموع «جامعه»، او نسبتى روشن و فعّال با: «خدا»، «کون و کیهان»، «طبیعت و زیست بوم»، «جامعه و همنوعان» خود دارد. زندگى مشترک با جنس مخالف در متن «کانون گرم خانوادگى» براى او یک نیاز طبیعى است.
ب) انسان اسلام «مسؤول» معرفت و محاسبهى خویش است، و همان در معرض پرسشهاى اساسىیى چون «چه بودهام؟»، «چه هستم؟»، «چه خواهم شد؟»، «از کجا آمدهام؟»، «در کجا هستم؟»، «به کجا بازخواهم رفت»، «چرا آمدهام؟»، «چرا باید باز روم؟»، «چه کردهام؟» و «چه باید بکنم؟» قرار دارد و اینهمه در منش و روش حیات دنیوى و اجتماعى او کارساز و اثرگذار است.
ج) چون انسان ذاتمند است و داراى ماهیتى دوساحته پس باید تحت نظامزیستى و تربیتىیى درآید که با ذات او سازگار بوده، نیازمندیهاى فطرى – طبعى و روحى – جسمى او را شناخته و تواماً تأمین نماید، اگر چنین نباشد نه تنها او از کمال مطلوب خویش بازخواهد ماند که دچار از خودبیگانگى و بحران هویّت نیز خواهد شد. نظامى که تنها به تأمین نیازمندیهاى مادى یا معنوى صرف اهتمام مىورزد در خورد انسان دو ساحتى نمىتواند باشد.
د) نظام حیاتى مطلوب انسان اسلامى، نظامى است که بر «کرامت ذاتى» او مبتنى بوده بتواند مبناى تحصیل «کرامت و کمالات اکتسابى» او قرارگیرد.
تضمین حقوق اسلامى مانند «حق حیات» و «حق اندیشه»، «آزادى بیان و بنان» لازمهى اعتناء به کرامت ذاتى آدمى است، التزام به احکام الهى که براساس شناخت عمیق و دقیق آدمى تشریع گردیده و تسهیل و تقویت ارتباط آگاهانه و آزادانهى آحاد جامعه با آفریدگار و پروردگار هستى، و تضمین امکان «صیرورت صعودى» و شکوفایى استعدادهاى بیشمار و بیکران بشر، لازمهى دستیابى به کمالات اکتسابى افزونتر است.
ه ) شأنیّت خلافت الهى بشر از سویى، و برخوردارى او از عقل و اختیار ازدیگر سو، اقتضا مىکند انسان در تدبیرحیات فردى و اجتماعى خود، به نحو متناسب از منبع «عقل» و «وحى» بهره گیرد، از دیدگاه اسلام «طرد عقل» از صحنهى تدبیر حیات اجتماعى همان اندازه زیانبار و ویرانگر است که «ترک وحى» و بالعکس، طرد عقل به معنى انکار انسان و ترک وحى به معنى انکار خداى انسان است.
و) از آنجا که آدمى «نیک سرشت»، «پاک جان»، «صلاح اندیش»، «خیرخواه»، «کمالپرست» و تکاملپذیر است، پس «عدالت خواه»، «حقپرست»، «قانونگرا»، «تربیتپذیر» خواهد بود، بشر بالفطره ظلم و ذلّت را نمىپذیرد، پس باید و مىتواند در چارچوب مقرراتى در خورد آن صفات و حالات زیست کند و جز این نه ممکن و نه مطلوب خواهد بود.
صفات پیشگفته در سلوک حقوقى، رفتار سیاسى، مشى اقتصادى، منش فرهنگى، روش اخلاقى بشر، تأثیر تعیینکنندهیى خواهد داشت، انسان اسلام «خودمدار» و «دیگرآزار» نیست، «سودپرست» و بایستگى بهرهگیرى متوازن از عقل و وحى «اصالهالمادّى» نمىتواند باشد، «سعادت همنوعان» و «سلامت طبیعت» را فداى «رفاه و لذّت» خویش نخواهد ساخت.
ز) بشر هماره با «جبر وارههاى هشتگانه» در مصاف است:
۱٫ «احکام متافیزیکى» و دستورهاى دینى و باورداشتهاى رسوبى و مزمن فلسفى – فرهنگى که در جان انسان نشسته است،
۲٫ «وراثت»،
۳٫ «تاریخ»،
۴٫ «چارچوبههاى اجتماعى» مانند حقوق و قوانین (به مثابه مقررات نوشته)، عرف و رسومات (به مثابه مقررات نانوشته)،
۵٫ «خویشتندارى» به انگیزهى «خودبانى»، (هر انسانى «خودفرهنگى» محقق یا مأمول و به تعبیر دیگر متصور یا متوقعى براى خویش تعریف کردهاست که حریم آن را آگاه و ناخودآگاه به عنوان شؤون لازمالرّعایه، مراعات مىکند تا «خود»ش نزد دیگران و حتّى نزد خود او، مخدوش نگردد)،
۶٫ «ملزمهاى فیزیکى» پیرامونى (طبیعت)،
۷٫ ملزمهاى فیزیکى درونى (محدودیت جسمانیت انسان)،
۸٫ «خود فطرى» و کششها و کوششهاى کمال جویانه.
احدى نتواند و نباید نسبت به تأثیرات «بازدارنده» و «وادارنده»ى این عوامل انکار ورزد اما کسى هم نباید آثار مثبت تربیتى – تکاملى این عناصر را بر حیات و هستى بشر نادیده بیانگارد. انسان به قوّهى عقل و قدرت اختیار مىبایدو مىتواند طرحى نو در انداخته، جبروارهها را در مسیر کمال خویش اصلاح و استخدام نماید.
ح) چون حیات دنیوى و اخروى آدمى چونان دو فصل به هم پیوسته از عمر واحد قلمداد مىشود و آخرت ادامهى طبیعى و قهرى حیات دنیوى بشر بشمار است، همهى همّ انسان اسلامى دنیاى او نیست و نیز هرگز به وعدهى آخرت از عزت و راحت دنیوى خود غفلت نمىورزد، هرآنکو در این نشئه با عزّت زیست در نشئهى دیگر عزتمند محشور خواهد شد، هرآنکس در این مقطع حیات، ستم کرد و یا ستم پذیرفت در مقطع بعدى کیفر خواهد شد، در همین عالمِ فانى شالودهى سعادت عالم باقى افکنده مىشود. سازگار ساختن مقتضیات حیات مادى دنیوى و لوازم سعادتمندى او در حیات اخروى از مهمترین مسائلى است که در نظام زیستى مناسب با شأن شایان انسان اسلامى، باید مورد اهتمام جدى قرارگیرد.
قبل از هر سخن، بنده از سرِ احساس وظیفه، از همهی دوستان و برادرانعزیزی که در برنامهریزی و سامان بخشی به این همایش علمی ـ کارشناسانه (وانشاءالله کارساز) زحمت کشیدهاند قدرشناسی میکنم. از همهی فضلا ودانش پژوهانی که دعوت پژوهشگاه را برای حضور در این هماندیشیپذیرفتهاند نیز سپاسگزارم.
عنوان سخنرانی من «روششناسی رفتار با جوان» است که محور اصلیبحث بیان قواعد، شیوهها و نکات لازمالرّعایه در مناسبات با جوان است، البتهذهن من در این سخنرانی حول محور تنظیم نسبت و مناسبات روحانیت وحوزه با جوان متمرکز خواهد بود.
نه مدعی هستم و نه بنا دارم استقصا کنم وهمهی اصول و نکات را بشمارم و بیان کنم اما حدود بیستقاعده و نکته را دراین گفتار مورد اشاره قرار خواهم داد.
پیش از طرح مطلب و مدعای اصلی، از باب پیشدرآمد، به نکاتی اشارهمیکنم که توجه بدانها ما را در بازشناسی موضوع بحث مدد خواهد کرد،آنگاه به اختصار به شرح شیوهها و اصولی که در حل مسئلهی ترابط و تخاطببا نسل جوان باید در نظر گرفته شود خواهم پرداخت:
نکتهی اول
فصل جوانی، فصلی پیچیده و معمّاواره است، مَفْصل جوانیِعمرِ انسان، کوران دگرگون شوندگی و دیگرگونسازی است، در این مقطع،گویی آدمی میمیرد و آدمی دیگرزاده میشود و نوجوان همان «کودکبزرگ شده» نیست، جوان همان «نوجوان رشد یافته» نیست، او انسانی دیگراست.
نکتهی دوم
سرّ پیچیدگی و معمّاوارگی فصل جوانی، تنوع مؤلّفههایشناخته و ناشناختهیی است که هویت جوان را صورت میبخشد.
هویت جوانو بهویژه جوانِ امروز، تحت تأثیر عوامل و مؤلفههای شناخته و ناشناخته بسیاربرونی و دورنی شکل میگیرد از جملهی آن عوامل و مؤلفههاست:
وراثت،خانواده، جامعه، ملیت، زیست بوم، طبقهی اجتماعی، فرهنگ عصری ملی وجهانی، دیانت، گرایش سیاسی، حد تحصیلات، نوع تخصص و عواملپیچیده و ناشناخته بسیار دیگری که باید با مطالعهی دقیق و جامع علمی آنها راکشف کرد، این «عوامل»، هر یک منشاء و ملازم ظهور و بروز «مختصاتی» درهویت و شخصیت جوان است، این «مختصات» نیز هر یک موجب«مقتضیاتی» است که در تَخاطُب و تَرابُط با جوان و تنظیم مناسبات با این نسلباید آن مقتضیات عمیقاً و دقیقاً، کمّاً و کیفاً مورد لحاظ قرار گیرد.
نکتهی سوم
برای اینکه بتوانیم به آن مقتضیات پاسخ صحیح بدهیم، وآن مختصات را درست سمت و سامان بخشیده به استخدام اهداف انسانیالهی خود درآوریم، لازم است مناسبات خود را با نسل نو درچارچوب قواعدو شیوههای دقیقی تنظیم کنیم تا از ارتباطی منطقی و بارور، نسبتی کارساز ومطلوب با جوان برخوردار شویم .
عمدهترین تکلیف کنونی متولیان حوزه وحوزویان بویژه فضلای جوان و دردمند، برقراری ارتباط فعال با نسل امروزاست.
برای فهم نسل نو و تنظیم مناسبات سازنده با این طبقه، حوزه باید عالمانه ودردمندانه با چهار گرایش درخصوص «مؤلفهها»، «مختصات» و «مقتضیات»جوانی مطالعه کند، آن چهار گرایش عبارتند از:
مطالعات زیستشناختی،روانشناختی، جامعهشناختی و مردم شناختی.
از لحاظ روانشناختی، ذهنیتشناسی، فاصلهزدایی، و جلب اعتمادمخاطب، از اصلیترین بایستههای کارآمدسازی مناسبات است، اصول وقواعد و شیوههایی که در این سخن، عرض خواهم کرد، عمدتاً در جهت بسترسازی برای دستیابی به همین بایستهها است.
ذهنیتشناسی مخاطب یعنیاینکه بدانیم مخاطب ما به چه میاندیشد و دربارهی ما چگونه میاندیشد. تاوقتیکه ذهن مخاطب را نخوانیم تلاشهای ما کامیاب نخواهد بود، بلکه اغلباقدامات ما اثر منفی و معکوس برجای خواهد گذاشت.
تفاوت زدایی و فاصلهزدایی یعنی:
همدل و هماحساس شدن با مخاطب وتلقین قرابت و شباهت خود و مخاطب.
برغم حدود ده سال دوران شکوه وشکوفایی رابطهی روحانیت با تودهی مردم به ویژه جوانان، متأسفانه طی چندسال اخیر، یک معضل اساسی در رابطهی روحانیون و جوانان پدید آمدهاست که اگر این معضل مرتفع نشود هیچ اقدام و تلاشی از سوی روحانیتبرای برقراری ارتباط سازنده با طبقهی جوان مثبت و مؤثر نخواهد افتاد، اینمعضله عبارت است از «احساس کاذب غریبگی میان روحانیت و طبقهیجوان» !
هم روحانیت جوانان را غریبه میانگارد، احساس میکند با آنها همدلو همگام نمیتواند باشد و همنسل جوان دچار بیگانهانگاری شده است (تعبیرمیکنم به «احساس» زیرا واقعی نیست) .
و مادامی که ما معضل این احساسشوم را حل نکنیم و تا دیوار بلند کاذبی که بین ما و نسل جوان پدید آمده استشکاف برندارد، هرگز پیام روحانیت به گوش این نسل و طبعاً نسلهای آیندهنخواهد رسید.
منظور من از جلب اعتماد، ایجاد دیدهی قبول در نسل جوان است. جوانانباید ما را بپذیرند، باید این توان و موقعیت را در نسبتمان با جوانان احراز کنیمکه جوان احساس کند روحانیت با دست پر به سوی او شتافته و حرفی برایگفتن دارد.
جوان باید باور داشته باشد که به حوزه نیازمند است و ما آنچه راکه او میخواهد ـ در قلمرو مباحث فکری و نظری و عاطفی ـ در چنگ داریمو میتوانیم برای او تأمین کنیم، جوان باید روحانیت را پناهگاه علمی، معنویو عاطفی خود قلمداد کند .
اما اصول و قواعد و نکتهها و شیوههایی که در مناسبات همه بویژهروحانیت با جوان باید رعایت شود.
من این اصول و شیوهها را به چهار دستهتقسیمکردهام، دستهیی از این اصول و قواعد، نکاتی شکلی و صوریاند،دستهیی دیگر، اصولی تکوینی و وجودی هستند، گروه سوم مربوط بهشیوههای برخوردیاند، و قسم چهارم به شیوههای گفت و گو مربوط میشود،اینک به ترتیب این اصول و شیوهها را مطرح و اختصار شرح میکنم:
۱ـ نکات شکلی و صوری
این دسته از نکات، ظاهراً کم ارزش به نظر میرسند اما در تنظیم روابط باجوان بسیار کارساز و مؤثراند، از جملهی آنهاست:
۱ـ ۱) رعایت جاذبههای صوری ازقبیل دلپذیری آرایش و زیباییپوشاک وخوش ودلنشینی حرکات و سکنات
روحانی باید در اولبرخورد خود، با دلپذیری نوع و رنگ پوشاک، حتا نوع اصلاح و طرزحرکاتش رخنه در دل جوان نوگرای صاحب ذوق و دارای روح لطیف بیفکندو بتواند در همان مواجههی نخست جوان را به خود جلب و جذب کند.
پوشاک، سیما و رفتارِ نازیبا، قبل از هر چیز، اولین پل میان ما و جوان راویران خواهد کرد. اگر همین جهت رعایت بشود، ناخودآگاه نسل جوان میل بهبرقراری ارتباط با روحانی را در خود احساس خواهد کرد. لهذا به نظر من بایددر گزینش طلاب، برای صباحت وجه و وجاهت داوطلبان سهمی منظور شود.
۲ـ ۱) مواجهه گشادهرویانه و با نشاط
تخاطب به لفظ و صوت نیست.که به نَفَس و نظر است، اولین گفتگو میان دو انسان، ماندگارترین خاطره میانآنها نیز هست. برخورد خشک و بیروح، بسته و گرفته، حجاب و عاجزنفوذناپذیر در رابطهی جوان و روحانی است.
۳ـ ۱) کار گماشت ادبیات دلنشین و فراخور طبع و سطح مخاطب
ادبیات پر اصطلاح، مغلق، تخصصی و مندرس ما نمیتواند نسل جوان را بهپیام دینی روحانیت جذب کند. امروز از نخستین واجبات برای طلبهی فاضلحوزهی ما، فرا گرفتن ادبیات نو، آشناشدن با ادب معاصر و نیز صحیح سخنگفتن و زیبا نگاشتن است .
به کار بردن یک واژهی غلط، یک ترکیب نادرست(که جوان متوجه خطا و نادرست بودن آن باشد) کافی است که یک فرد عالمفاضل را در منظر جوان، از اوج بام حرمت، به حضیض تیه سخافت فرو افکند.
۲ـ اصول تکوینی و باطنی
منظور من از اصول تکوینی آن اصول و قواعدی است که روحانی بایدبدور از هرگونه ظاهرسازی و تصنّع بلکه به نحو واقعی بدانهامعتقد و ملتزمباشد، این اصول نکاتی است که رعایت آنها به طور واقعی و خالصانه، اثروضعی درونی خواهد داشت و بدین جهت از آنها به «اصول تکوینی» ووجودی تعبیر میکنم، از جملهی آنهاست :
۱ـ ۲) خیرخواهی و خلوص نیت در برخورد
به راستی روحانیت بایدقلباً، و تکویناً، نیکخواهانه و از سر احسان با نسل نو مواجه شود. حقیقتاً وعمیقاً، مخلصانه و خالصانه و با نیت احسان با جوان برخورد کند. خیرخواهیحقیقی برای مردم و مخاطبان اثر وضعی معجزهآسایی دارد.
۲ـ ۲) صداقت در گفتار و تصدیق گفتار صائب به فعل صادق
همانکه امام صادق(ع) به «دعوت غیرلسانی» تعبیر فرمود. قول صائب ما باید به فعلصادق تأیید شود و این به تصنّع ممکن نیست، و با روی و ریا نمیسازد، جوانما به حسی مرموز و با ذکاوت و ادراکی درونی و ذاتی خواهد فهمید کهچهکس راست میگوید و چه کس راست نمیگوید.
بنابراین صداقت گفتار ماباید به صحت رفتار ما تأیید شود.
۳ـ ۲) ایمان قاطع و باور حقیقی به تواناییها و شایستگیهایجوان
انسان وقتی بالغ شد همه چیز او تغییر میکند:
روحیه، توان، استعداد،تعقّل، عواطف، همه و همه دگرگون میشوند.
باید به قدرت انسانی کهتواناییها، استعدادها و صلاحیتهای فراوانی در او پدید میآید، اعترافکرد، باید به منزلت و شخصیت جوان ایمان و اذعان داشت.
بیاعتنایی بهجوان همان چیزی است که طی سالهای پس از جنگ اتفاق افتاده است وامروز مبتلای پیامدهای شوم آن هستیم، تا به جوان حرمت ننهیم و او را بهرسمیت نشناسیم نمیتوانیم با او ارتباط برقرار کنیم، این یک اصل تکوینیاست.
۴ـ ۲) احتراز از استعلاء و اجتناب از برخورد از موضع طبقهی ممتازو حاکم
جوان اگر احساس کند که ما فروتنیم او هم تواضع میکند. اگراحساس کند که قصد استعلاء داریم، چون این حسن در او قویتر است، او تکبّرخواهد ورزید.
یکی از ویژگیهای فصل بلوغ غرور است. جوان هرگز حاضرنیست در قبال کسی خضوع کند مگر در مقابل افراد خاضع. این تصور که چونمن روحانی هستم پس باید جوان به من احترام کند، و حریم بگیرد و با فاصلهبنشیند غلط است.
تا با جوان در نیامیزیم، دیوارهای فاصله میان ما و جوانانفرونخواهد ریخت و بر سِتَبْری و استواری این دیوار و بر بلندی و قطر آنهمچنان و روزافزون افزوده خواهد شد.
۵ ـ ۲) حقپرستی و حقپذیری
ما باید براستی حقپرست و حقپذیرباشیم، حق و حق گفتن هرچه تلخ و سخت باشد، و شنیدن حق از سویمخاطب هرچه دشوار و ناگوار، ما اگر حقمدار باشیم، حق شیرین و خوش،پذیرفتنی و گوارا خواهد نمود و ما عاقبت کامیاب و محبوب خواهیم بود، واگر یک سخن حق را از جوان بپذیریم منتظر باشیم که او از ما صد سخن حقرا بپذیرد، اما اگر یک کلمهی حق را از او نپذیرفتیم هزار حق ما را باطلخواهد انگاشت.
۳ـ شیوهها و اصول رفتاری
۱ـ ۳) سعهی صدر، صبوری و مواجههی فراجریانی
اگر جواناحساس کند که من در موضع یک حزب و جریان، از موقف یک طبقهیممتاز با او سخن میگویم اسیر پیشفرضها و چارچوب انعطافناپذیر خاصیهستم، کلام حق من سخن باطل جلوه خواهد کرد.
باید گوش شنوا داشته باشیمتا زبان گویا بیابیم، باید در برابر هرگونه تندی و هجمه و حملهیی، قدرتصبوری و سماجت داشته باشیم. در صورت احراز صبر و سعهی صدر استکه ما جوان را به خضوع و به پذیرش مدعیات حق و پیامهایمان واخواهیمداشت.
۲ـ ۳) طمأنینه در رفتار و اعتماد به نفس در گفتار
البته و صدالبته کهچنین حالت و صفتی، حاصل آمادگی و مطالعهی علمی است. اگر با دست پردر مجامع حضور بیابیم، میتوانیم با اعتماد به نفس با مخاطب سخن بگوییم.
وبدون اعتماد به نفس نیز هرگز نخواهیم توانست در مخاطب تأثیر بگذاریم.هرچند متأسفانه نظام علمی و تحصیلی کشور ما جوان را چندان عالم و آگاهبار نمیآورد اما معلومات عمومی و متنوع نسل امروز اقتضاء میکند که علاوهبر احراز دقت در مطالب و مباحث، از تنوع علمی نیز برخوردار باشیم ونیاندیشیده و نسنجیده در مسند سخن قرار نگیریم.
البته حق نداریم به این بهانهکه فرصت مطالعه و امکان آمادگی نداریم از پذیرش دعوت دانشگاهها سربازبزنیم.
همینجا تأکید کنم که جامعه ما به حضور شما نیازمند و محتاج است ومطمئن باشید اغلب شما استطاعت لازم را دارا هستید، در عین حال توصیهمیکنم که با مطالعهی کافی با مخاطب مواجه شویم و اگر مطلبی را نمیدانیم، باصراحت و خضوع بگوییم :
«نمیدانم» این «نمیدانم» کارسازتر از «جهلمرکب» و «علم ادّعایی» است و «لااَدْری نصفُ العلم.» اگر چنین برخورد کنیمبرغم اعلام ضعف، آن طمأنینه و اعتماد به نفس را همچنان حفظ خواهیم کرد.
اما اگر اقرار به ندانستن در یک نقطه را عیب انگاشتیم، به محض اینکه یکمورد درماندگی، به جهت جهل به مساله، پیشآمد همهی سازمان ذهنیمان بههم میریزد و اعتماد و طمأنینهی ما از بین میرود.
۳ ـ ۳) استخدام علایق و سلایق معقول و انگیزههای فطری نسلجوان
جوانان دارای علایق و سلایق معقول و طبیعییی هستند. روحانی بایدتدبیری کند که این عوامل را به استخدام پیام خود درآورد، درآن صورتعلایق و سلایق جوانان به جای اینکه نقش حربه و حاجت را در برابر پیام اوایفا کند همره و حامی او خواهد شد.
تجدد و نوگرایی، جرئت و جسارت،تلاش و تحرک، حرّیت و آزادیخواهی، امید و آرمانگرایی، نشاط وطراوت، عاطفت و لطافت، غرور و غلبهجویی، احساس شخصیت ومنزلتطلبی، همه و همه از ویژگیهای دوران جوانی است.
مشارکت دادنجوانان در فرایند و برایند بحث بسیار ضروری است، او باید احساس کند درطرح و تجمیع بحث سهیم است نه رقیب، این عیب بزرگ روششناختی درتخاطب و ترابط ما با مردم است که یکسره بر فراز منبر مینشینیم و خطاب وعتاب میکنیم و بعد هم تمام میشود، «مخاطبان بویژه جوانان میروند سیخود و ما هم میرویم سی خود»!
حداکثر نیمی از جلسه را باید به بحث و طرحمطلب از سوی خود اختصاص دهیم و حداقل نیمی دیگر را هم مجال و میدانبدهیم که مخاطب سخن بگوید، جوان بر سر حرف بیاید،و درد دل کند و عقدهبگشاید آن وقت خواهید دید که جلسات ما پرجاذبه و با نشاط و بس نشاطانگیزو تأثیرگذار خواهد شد.
۴ـ ۳) التزام به تبلیغ غیرمستقیم
مستقیم و صریح و از موضع وعظ ونصح و نقد و توبیخ سخن گفتن سم مهلک رابطه با جوان است.
۴ـ اصول حاکم بر طرز گفت و گو
هنگام سخن گفتن چگونه بگوییم؟
از چه بگوییم؟
از چه نگوییم؟ و چهچیزهایی را لحاظ کنیم؟
۱ـ ۴) معلومات سنجی، گرایش فهمی و نیازیابی مخاطب
ما بایدبدانیم با چه طبقهای سخن میگوییم، مخاطبان ما از چه سطحی از دانشبرخوردارند و دارای چه بینشی با سطح علمی و سنخ گرایشی هستند و چهپرسشهایی در خاطر آنها پرسه میزند؟
این مهم است که مطالب متناسب باسطح علمی و سنخگرایش و با لحاظ پرسشهای اصلی مخاطب تنظیم شود.
والامانند آن است که پزشکی در یک سو نشسته باشد و جمعی بیمار هم ـ تسامحاًعرض میکنم ـ در سویی دیگر و پزشک بیآنکه بداند بیماران در چه شرایطسنی و جسمی هستند و بیماری آنان چیست؟
و عوارض بیمار آنان کدام است،یک مشت دارو در کیسه بریزد و در اختیار آنها قرار دهد.
این نه تنها مثبتنیست قطعاً مضر هم هست. زیان این نوع رفتار این نیست که کلام و پیام ما بههدف اصابت نمیکند و داروی ما کارگر نمیافتد بلکه داروی ما دردافزا وهلاکتزا خواهد شد.
۲ـ ۴) آغاز گفت و گو از مشترکات و طرح مسلمات دینی
از نقطهیاختلاف، از مطلب غیرمسلم شروع نکنیم. از آنچه که بین ما و او مشترک و نزداو مقبول است، آغاز کنیم. مخاطب باید ما را هم اندیشه و همدل خود بیانگاردتا گوش جان به بیان ما بسپارد، مخاطب جوان باید از ما مطالب طمئنینه بخشقطعی بشنود، نه دیدگاههای حیرتآور و پریشانیزا.
۳ـ ۴) تبیین نمودِ سهله و سمحهی دین و بیان آموزههای شورانگیز،خوشآیند و شرین مذهب
از کجا آغاز کنیم؟
باید از بهشت سخن گفت یااز جهنم؟
ما باید از بهشت آغاز کنیم از زوایای دلپذیر و لطفآمیز دیانت وتدین شروع کنیم، دین براستی آسان و روان است، آن را سخت و زمختجلوه ندهیم، با توجه به سطح فهم مخاطب از لطایف عرفانی و ظرایفروحانی سخن بگوییم، پیشتر و بیشتر، از «آری»های دین حرف بزنیم، نه از«نه»های دین، سلیقه در گزینش و گزارش مطلب بسیار مهم است. روح لطیفجوان و ویژگیهای گرایشی و بینشی جوان، خوشی و شیرینی میطلبد.
سخن ازسختیها و تلخیها، آن هم به نام دین، و گاه افراطآمیز بسیار زیانبار است.بهتر است که «امربه معروف» را بر «نهی ازمنکر» مقدم بداریم.
از نه آغازنکنیم، از آری آغاز کنیم. پاسخ منفی را هم باید با تعابیر مثبت القاء کنیم.اصولاً نهی و نفی مخالفت برانگیز و مقاومت برانگیز است.
نهی و منع، تحدیدو تهدید، مخاطب به خصوص نسل جوان را به موضعگیری منفی واخواهدداشت.
و هر جا که ناچار نهی باید کرد در قبال هر مورد مَنْهّی باید جایگزینمثبت آن نیز ارائه شود، (الانسانُ حریصُ ما مُنِع)، این همان روش قرآنی تبلیغاست.
۴ـ ۴) پرهیز از افراط و تفریط در گفتار و رفتار
منظور از این نکته (کهالبته همعرض با دیگر اصول گروههای چهارگانهی پیشگفته نیست) عبارتاست از پرهیز از تبیینهای افراطآمیز و تفریط آلودِ آموزهها و گزارههایدینی و نیز پرهیز از افراط و تفریط در رابطه و رفتار.
اولین توصیهی ما این بودکه گفتیم باید لباس زیبا و لطیف پوشید. اصلاح زیبا و دلپذیر داشت، گشادهروبود و با نسل جوان خوش و شیرین مواجه شد.
اینهمه نیز حدّی دارد و نباید بهحدّی برسد که به ضد خود بدل شود و این که گفتیم:
دیانت را سهل و آسانمعرفی کنیم و از زوایای خوش و شیرین تعالیم دینی آغاز کنیم، نباید به مرزاباحهگری و روا انگاری نزدیک شود. در رفتار، آنچنان عمل نکنیم که موجبسخافت و سبکی و زوال زیطلبگی و روحانی گردد!
در پایان تأکید میورزم که ما اگر مناسباتمان را با نسل جوان تغییر ندهیم وبه طور صحیح تنظیم نکنیم باید منتظر تحقق اخطار و انذار حضرت امامسلامالله علیه باشیم که فرمودند خارج از اراده و اختیار ما انقلاب از دستخواهد رفت و اسلام دوباره به محاق انزوا درخواهد افتاد.
فکر نمیکنم امروزبرای حوزویان مسألهیی پراهمیتتر از اندیشیدن به مسألهی جوان و تدبیرصحیح و صائب روابط حوزه و روحانیت با جوانان وجود داشته باشد، اینمسأله سرنوشت سازتر از هر فکر و فعلی است.
من به عنوان طلبهای که همهیعمرطلبگیاش را (چهآنگاه که مشغول به تدرّس و تحصیل بودم و چه سالهاییکه به تدریس و تحقیق اشتغال داشتم و دارم) همواره با نسل جوان مواجهبودهام، عرض میکنم:
شرایط بسیار تغییر کرده و اوضاع دیگر شده است، اگردلسوز انقلاب و اسلامیم، نخستین مسئلهی ما باید پرداخت به مسئلهی جوانباشد و اگر از اسلام و انقلاب دست شستهایم پس از این مهم هم چشم بپوشیم!
وفقنااللّهم لما تحب و ترضی و لا تجعلنا من الّذین یحسبو انّهم یحسنون صنعاً واهدانا الی السّداد و الرّشاد فانّک خیر موفّق و هاد.
چکیده: در مساله حق حکومت و منشا مشروعیت، دو گرایش مطرح بوده است: گروهى به ولایت مشاع بشرى مبتنى بر قرارداد و گروه دیگرى به ولایت مشروع الاهى مبتنى بر وحى، معتقد هستند. دیدگاه اول که همان نظریههاى دموکراسى است، مورد نقدهاى گوناگونى، بویژه در مغرب زمین، قرار گرفته است. البته دموکراسى مدلهاى گوناگونى دارد که مدل دموکراسى لیبرال با اندیشه دینى ناسازگار است. در آغاز توضیحاتى را در سه زمینه ارائه مىکنیم:
۱٫ چیستى دین
۲٫ تعریف فىالجمله دموکراسى
۳٫ چیستى سیاست.
دین مجموعهاى از گزارهها و آموزههاى سازوار است که با وحى و هدایت فطرى عقلانى براى تهیه کمال و تامین سعادت بشر، به او ابلاغ شده است. اما تعریف فىالجمله دموکراسى (بدون توجه به مصداق خاص) عبارت است از: نقشآفرینى اراده جمعى در اداره اجتماع و سیاست، یعنى تدبیر امر اجتماع. البته باید توجه کرد که این تدبیر امر اجتماع، متضمن تصرف در امور شخصى آحاد نیز هست که این دو ملازم استبا کسب قدرت و اینکه قدرت چگونه باید تحصیل شود; اینجاست که مساله دموکراسى مطرح مىشود. اصل اولى این است که احدى بر احدى سلطه و ولایت ندارد مگر آنکه مجوزى داشته باشد. اینکه چگونه این حق پیدا مىشود و منشا این مجوز چیست، همان مساله مشروعیت است. این سخن هرچند در گذشته نیز به طور ضعیفى مطرح بوده است ولى عمدتا طى سدههاى اخیر به طور جدى طرح گردیده است. دو گرایش به این سؤال پاسخ گفته است: گروهى به سوى نوعى ولایت و حق سلطه مشاع بشرى رفتهاند که مبتنى بر قرارداد است. تعبیرها البته مختلف است و این سؤال که چگونه و تا چه حد بشر دخیل است، مدلهاى دموکراسى را مىسازد. وقتى راى و انتخاب و عقل بشر را در اعطا، تجویز و اعمال حق دخیل بدانیم، اجمالا مىتوان گفت که نوعى دموکراسى اتفاق افتاده است. پاسخ دوم این است که انسان از آن جهت که انسان است در اعطاى این حق و اعمال این قدرت سهیم نیست و مساله به وراى اراده بشرى باز مىگردد و مشروعیت مىباید از ناحیه خالق و مالک هستى اعطا شود. پس دو گرایش مطرح است:
۱٫ ولایت مشاع بشرى مبتنى بر قرارداد،
۲٫ ولایت مشروع الاهى مبتنى بر وحى که عقل نیز از آن مشروعیت پیدا مىکند.
بعد توصیف خواهیم کرد که راى بشرى در مواردى مشروعیت پیدا مىکند ولى عقل و راى اگر بنا باشد که سهمى و نقشى را بر عهده بگیرند تابع وحى هستند.
بر دیدگاه اول، یعنى نظریههاى دموکراسى، اشکالاتى وارد شده است که بیش از هر جا و دقیقتر از هر جاى دیگر، در خود غرب نقد شده است. براى نمونه، یک سلسله اشکالات نظرى، فلسفى، فقهى و حقوقى مطرح مىشود و یک سلسله مشکلات عملى روى مىدهد. بعضى از این اشکالات بر پایه بعضى پیشفرضهاست که ممکن است کسى در آنها تردید کند. برخى از این اشکالات عبارتند از:
اشکال اول: در نظریه کسانى که هم به خداى خالق و رب معتقدند و در عین حال معتقدند که بدون خالتخدا و به تشخیص و اراده جمعى بشرى باید زندگیمان را اداره کنیم، یک حلقه مفقوده وجود دارد. آرمان و اراده بشرى با اراده الهى تعارض پیدا مىکند; چون تشخیص بشر، دقیق و کامل نیست و گرفتار جهل است و مصلحت و کمال و سعادت خود را به تمام نمىتواند تشخیص دهد. بازار آشفته افکار و نظریهها در جهان و تاریخ، گواه زنده این ادعاست.
وانگهى، منفعتطلبى و حقخواهى و بسیارى کاستىها و نارسایىهاى درونى و خصلتى بشر، مانع دیگرى است که اگر حق را هم تشخیص داد، جحد بشر او را به مقابله با اراده الهى مىراند.
اشکال دوم که بیشتر فقهى است، این است که اگر منشا مشروعیتسلطه و حکومت فقط اراده و انتخاب انسانها باشد، در فرهنگ دینى و ادبیات سیاسى – اسلامى باید آن را «وکالت» نامید و نه «ولایت». اشکال سوم، اشکال فقهى – حقوقى است. هیچگاه همه افراد بر چیزى متفق نمىشوند، در نتیجه عدهاى و غالبا اقلیتبر اکثریتسلطه پیدا مىکنند; زیرا معمولا اکثریت راىدهندگان نسبتبه کل جمعیت، اقلیت هستند. آیا اقلیتى مىتواند براى اکثریتى تصمیمگیرى کند؟ وانگهى، اگر فرضا مردم منشا اعطاى حق باشند، حقى را که دارند مىتوانند اعطا کنند; اما مردم بعضى از حقوق و اختیارات (نظیر منصب قضاوت) را ندارند و نمىتوانند آن را به دیگرى تفویض کنند. از این جور شؤون کم نیست. مردم به صورت فردى یا جمعى، فاقد چنین حقى هستند که بخواهند آن حق را به کسى تفویض کنند تا او بشود وکیل یا – با تسامح – ولى آنها.
یکى از دلایل اینکه دموکراسى مدلهاى مختلف پیدا مىکند. این است که مشکلات اجرایى دارد و در اجرا به صورت دیگرى در مىآید و عملا یا نخبگان هستند که سرنوشت امر در دست آنها است و یا احزاب و یا رسانهها. البته به این معنا نیست که ما مطلقا مخالف سهم مردم در تدبیر جامعه هستیم و بدین معنا نیست که ما هر نوعى از دموکراسى را مردود قلمداد کنیم. به لحاظ نظرى و عملى، دموکراسى مدلهاى گوناگونى دارد. ما مىتوانیم بگوییم که مخالف دموکراسى لیبرال هستیم که مدعى است انسان، مشروعیت علىالاطلاق است و هیچ مرز و مدار براى او نیست، مگر خواهش او. اگر ما بتوانیم با یک تقریر، وحى و عقل و راى مردم را کنار هم بنشانیم و منشا تصمیم را تدبیر کنیم، در این صورت مىتوانیم یک دموکراسى اسلامى تصور کنیم. من در مقاله کوتاهى تحت عنوان «نظریه دموکراسى قدسى» همین مطلب را توضیح دادهام.
اشاره
۱٫ در این مقاله به مساله اصلى یعنى «رابطه دین و دموکراسى» کمتر پرداخته شده است و اصل موضوع و جوانب آن به درستى تقریر نشده است. اگر همسخن با نویسنده، دموکراسى را «نقشآفرینى اراده جمعى در اداره اجتماع» معنا کنیم – که البته تعریف دقیقى از دموکراسى نیست – در گام نخستباید ابعاد و گستره تاثیرگذارى مردم در اداره اجتماع را به تفکیک معلوم داشت و سپس داورى دین را در مورد میزان تاثیر مردم در هر بخش ارائه نمود. براى مثال، مىتوان به نقش مردم در تعیین ایدئولوژى حاکم، چارچوبها و سیاستها، مشروعیت (یا مقبولیت)، قوانین و هنجارهاى مرجع، فرایند تصمیمسازى و برنامهریزى، اعمال نظارت عمومى و کنترل بر دولت و… به صورت جداگانه پرداخت. اما ایشان تنها به مساله مشروعیت آن هم در یک چارچوب محدود اشاره کرده است. [ رک.: کارل کوهن، دموکراسى، انتشارات خوارزمى] از سوى دیگر، در بحث از رابطه میان دین و مفاهیم چندپهلویى همچون دموکراسى، بهتر استبه جاى ارائه یک تعریف کلى و مبهم، دقیقا مدلها و نظریههاى موجود را بررسى کرده و سازگارى یا ناسازگارى آن را با اندیشه دینى معلوم داریم.
گذشته از «ابعاد و گستره دموکراسى» و «مدلهاى دموکراسى» و شاید مهمتر از آن دو، ضرورت تبیین مقدماتى «نظریههاى دموکراسى» مطرح است; چراکه دستکم سه نظریه مختلف در باب دموکراسى مطرح بوده است (دموکراسى اکثریتى، دموکراسى قانونى و دموکراسى نخبهگرا) که خود با یکدیگر تفاوتهاى آشکارى دارند. بهتر است که در یک گفتوگوى علمى در باب دین و دموکراسى، نخست موضع خود را در قبال نظریههاى مختلف تعیین کنیم و سپس به مقایسه آن با اندیشه دینى بپردازیم. [ رک.: حسین بشیریه، سیرى در نظریههاى جدید در علوم سیاسى، ص ۸۱]
۲٫ ایشان در پایان اشاره کردهاند که از بین مدلهاى مختلف دموکراسى «ما تنها با دموکراسى لیبرال مخالف هستیم.» اولا، این سخن به صورت کلى درست نمىنماید; زیرا مدلهاى دیگر دموکراسى نیز بعضا با مبانى دینى ناسازگار است. ثانیا، بهتر بود همین نکته به عنوان محور اصلى مقاله قرار مىگرفت و به توصیف و تبیین آن پرداخته مىشد. حال آنکه در این مقاله سرانجام معلوم نمىشود که اساسا لیبرال دموکراسى چیست و از چه عناصرى تشکیل شده و چرا با دین در تعارض است.
۳٫ ایشان در نقد دموکراسى عمدتا به دلایل درون دینى بلکه «درون فقهى» تمسک جسته است، حال آنکه از سوى متفکران غرب و شرق بر دموکراسى انتقادات بنیادین وارد شده است که نوبتبه نقدهاى فقهى نمىرسد و اساسا چنین مباحثى را با چارچوبهاى فقهى نمىتوان حل و فصل کرد.
۴٫ دلایل یادشده در نقد دموکراسى معمولا از قوت و اعتبار لازم برخوردار نیستبلکه بعضا یا مصادره به مطلوب و یا از محل نزاع بیرون است. براى نمونه، در اشکال دوم مفروض گرفتهاند که حکومت در عصر غیبت لزوما در قالب «ولایت» است، حال آنکه این موضوع در مساله دین و دموکراسى خود محل نزاع و گفتوگوست و طرفداران دموکراسى و نظریه وکالت غالبا از پذیرش نظریه ولایت در عصر غیبت تن مىزنند. یا مثلا ایشان در اشکال سوم پیشاپیش پذیرفتهاند که حکومت نیز همچون قضاوت از شؤون و اختیارات مردم نیست و از این رو آنها نمىتوانند این امور را به حاکمان وکالت دهند، حال آنکه اگر چنین ادعایى پذیرفته باشد، دیگر بحث از مقایسه دین و دموکراسى چندان معنایى ندارد. بحث از میزان حق مردم در حکومت دقیقا در چنین مباحثى باید فیصله یابد نه آنکه پیشاپیش فرض شود.
۵ . در پایان مقاله نتیجهگیرى کردهاند که «اگر ما بتوانیم با یک تقریر، وحى و عقل و راى مردم را کنار هم بنشانیم و منشا تصمیم را تدبیر کنیم [ !؟] در این صورت مىتوانیم یک دموکراسى اسلامى تصور کنیم.» به نظر مىرسد که این نتیجهگیرى در پایان بحث از رابطه دین و دموکراسى قابل قبول نیست; در چنین مباحثى باید روشن شود که – دستکم به ادعاى نویسنده – با کدامین تقریر مىتوان این عناصر را در کنار یکدیگر نشاند. بیان چنین گزارههاى شرطى و کلى را در همه مباحث و پیش از هر بحث علمى مىتوان ادعا نمود.
چهارمین دور گفت وگوی اسلام و مسیحیت کاتولیک به همت مرکز گفت وگوی ادیان سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی از ۸ آذرماه به مدت سه روز در واتیکان برگزار شد. حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر رشاد یکی از اعضای هیأت ایرانی شرکت کننده در این گفتگو بود که مقاله خود را با عنوان «آزادی و نسبت آن با دیگر ارزش ها» ارائه کرد. مطلبی که در پی می آید بخشی از مقاله یادشده است.
ارائه تعریف دقیق و واحدی از آزادی که همه اقسام آن را فراگیرد و از سوی همگان نیز مورد قبول واقع گردد دشوار می نماید، چرا که هر مسلک و حتی گاه هر کسی تلقی خود را از «آزادی و انواع آن» به جامه تعبیر می آراید! و هم از این روست که درباره تعریف آزادی، بسیار کسان سخن گفته اند اما کمتر کسی تعبیر یا حتی تلقی همه پسندی ارائه کرده است، در تاریخ بشر بسی جدالها و قتالها رخ داده است که هر دو سوی منازعه، مدعی دفاع از آزادی و آزادیخواهی بوده اند!، به ادعای آیزایابرلین، برای کلمه آزادی بیش از دویست معنی گوناگون را تاریخنگاران عقاید، ضبط کرده اند!
مورس کرنستون، در نخستین بخش رساله «تحلیلی نوین از آزادی»، پس از ارائه تحلیلی زبانشناختی از آزادی و نقل و نقد تلقی های گونه گون و متضاد از این مفهوم، در قسمت سوم این بخش، تعاریف زیر را از برخی فیلسوفان نامدار نقل کرده است:
«آزادی، کمال اراده است» (دانزاسکوتس)
«آزادی چنانچه شاید، دال بر غیبت مخالفت است» (توماس هابز) «آزادی… قدرتی است که انسان برای انجام یا احتراز از عملی خاص داراست» (جان لاک)
«از آزادی می توانیم فقط قدرت عمل کردن بر حسب تعیین اراده را مراد گیریم.» (دیوید هیوم)
«آزادی، عبارت است از استقلال از هر چیز سوای فقط قانون اخلاقی.» (امانوئل کانت)
«آزادی، خود انگیختگی عقل است.» (لایبنیتس)
«آزادی، ضرورت تبدیل شکل یافته است.» (هگل)
«آزادی برای انسان، حکومت روح است.» (پاولزن)
«آزادی، قوه ای است که با آن ذهن اراده اش را اجرا می کند.» (بونه)
«آزادی، عبارت است از مشارکت در افشای آنچه- چنان- است.» (هایدگر)
«انسان آزاد، کسی است که تنها به موجب حکم عقل می زید.» (اسپینوزا)
«آزادی، عبارت است از نظارت و اختیارداری بر خودمان و بر طبیعت بیرونی که بر معرفت ضرورت طبیعی بنیان گرفته است.» (انگلس)
تعاریفی که کرنستون در اینجا و جای جای رساله خود نقل کرده و همچنین دیگر تعاریفی که سایرین ارائه نموده اند هیچ یک تعریف به حد و رسم نیستند، زیرا همه آنها یا تعریف آزادی به ضد یا نقیض این مقوله اند، یا تعریف به وصف اند، یا تعریف به متعلق اند، یا تعریف به مصداق اند، یا تعریف به واژگان و مفاهیم مترادف و نیز گاه به نام تعریف یک قسم آزادی، قسمی دیگر تعریف شده است، چنانکه گاه آزادی اجتماعی و حقوقی با اختیار فلسفی و اراده، یا آزادی درونی با آزادی برونی خلط شده است؛ برخی تعاریف مانع و بعضی دیگر جامع نیستند.
همچنین در تعاریف ارائه شده، واژگان و مفاهیمی همچون: انسان، عقل، کمال، ذهن، طبیعت، خود، بیگانه، مانع، قدرت، قوه، اراده، اختیار، بیرون و درون و واژگان مترادف اینها، به کار رفته است که به جهت تشتت آراء در تعریف این کلمات، ابهام در معنی و تعریف ارائه شده مضاعف گردیده و مشکل صد چندان گشته است.
به نظر می رسد تعریف آزادی بسیار دشوار است و اگر ما هم تعریفی ارائه بدهیم به ناچار دچار برخی اشکالات وارد بر تعاریف دیگران خواهیم شد. به همین رو، به جای تلاش برای دست یافتن به تعریفی جامع و مانع و همه پذیر از آزادی، بهتر است از رهگذر شرح و بیان مسائلی همانند: منشأ، مبنا، موانع و مرزهای آزادی و همچنین نسبت آزادی به سایر ارزشها مانند عقل، دین، عدل، حق، قانون و صلح، به مفاهمه اجمالی با مخاطب دست بیابیم و تعریف آزادی اگر هم میسور باشد فقط در محدوده قسمی خاص و با تلقی مکتبی مشخص، دست یافتنی است. از این جهت در این گفتار و این فرصت کوتاه؛ منشأ، مبنا، موانع و مرزهای آزادی و نسبت آن با ارزشهای دیگر به ویژه رابطه آزادی با صلح را (به مناسبت موضوع کنفرانس) به اختصار بررسی می کنیم.
الف- منشأ آزادی
ژان ژاک روسو، در سرآغاز قرارداد اجتماعی، کتاب اول چنین می گوید: «انسان آزاد به دنیا آمده و مع هذا در همه جا دست و پایش بسته و در بندگی به سر می برد.» این بیان با همه والایی و بالایی تعبیر نارسایی است از حقیقتی بلند و ارجمند و آن اینکه منشأ آزادی انسان، تکوینی است.»
از سرحلقه آزادگان حضرت امام علی(ع) نیز در وصیت به فرزندش امام حسن(ع) بیان دقیق و عمیقی شرف صدور یافته است که در تبیین منشأ آزادی صد چندان جامع تر و بلیغ تر است؛ ایشان فرموده اند: «و اکرم نفسک عن کل دنیه و ان ساقتک الی الرغائب، فانک لن تعتاض بما تبذل من نفسک عوضا و لا تکن عبد غیرک فقد جعلک الله حرا.» یعنی: نفست را از هر پستی گرامی دار، هرچند دنائت تو را به خواهشهایت برساند، چرا که هرگز در برابر نفس [ارجمند]ت که می بخشی چیز ارزنده ای به دست نخواهی آورد، بنده دگری مباش! زیرا خدایت آزاد آفریده است.
امام علی (ع) در این بیان خود- با همه کوتاهی و گزیدگی اش- به نکات بسیاری تصریح و تلویح فرموده است از جمله:
۱- منشأ آزادی انسان، تکوینی است و آزادی خواهی در سرشت آدمی تعبیه شده است، چون خالق او، او را آزاد قرار داده (فقد جعلک الله حرا) از این رو ذات و فطرت آدمی به سمت رهایی از قیود و موانع گرایش و کشش دارد.
۲- آزادی موهبتی الهی است، زیرا به جعل تکوینی حق تعالی- که بخشاینده هستی است- نصیب انسان شده است. به تعبیر دیگر حق تعالی، خالق انسان و جهان است، پس مالک آنهاست و چون مالک عالم و آدم است پس ملک و فرمانروای بالذات انسان اوست و از این جهت همو نیز سزاوارترین کس برای جعل تشریعی حریت برای اوست.
۳- از نکته فوق می توان چنین استفاده کرد که «اصل اولی» درباره آدمی، آزاد بودن او در قلمرو اجتماع است مگر دلیل خاصی اقامه شود که در شرایطی خاص، آزادی او را محدود کند.
۴- در این عبارت امام علی(ع) مطلق «عبودیت» را نسبت به مطلق «غیر» نفی کرده است، یعنی انسان را از پذیرش هرگونه اسارت در مقابل هر کسی نهی فرموده است و البته خالق انسان و جاعل آزادی تخصصاً از موضوع خارج است یعنی عبادت حق، عبودیت و اسارت نیست زیرا عبادت او به معنی رهایی و سرباز زدن از همه عبودیت ها و اسارتهاست و این خود عالی ترین درجه حریت است، عرفا گفته اند: العبودیه جوهره کنههاالربوییه. یعنی: عبودیت، گوهری است که کنه و باطن آن ربوبیت و آزادی است.
۵- تأکید امام(ع) به فرزندش که «گرامی دار جانت را از هر پستی» می تواند بدین معنا باشد که انسان باید خود نگهبان گوهر حریت خویش از دستبرد رهزنان آزادی باشد. اگر آدمی خود حرمت و حریت خویش را پاس ندارد چه امیدی است به دیگران؟
۶- سخن امام علی(ع) حجت دینی است و از نظر ایشان، بر خلاف بسیاری از حقوق و اختیارات، حق آزادی، حتی از سوی خود فرد قابل اسقاط یا انتقال به غیر نیست، آدمی حق ندارد به استناد آزاد بودن خود، آزادی خویش را پایمال کرده تن به ذلت در دهد. امام صادق(ع) پیشوای ششم شیعه نیز فرموده است: ان الله تبارک و تعالی فوض الی المؤمن اموره کلها و لم یفوض الیه ان یکون ذلیلاً. یعنی: خداوند همه امور مؤمن را به او وانهاده جز این که به او اجازه نداده که عزت و حریت خویش را از دست بدهد و زیر بار ذلت برود.
۷- از آنجا که تأکید فرمود: «با از دست دادن عزت و «آزادی نفس» هیچ چیز نمی تواند جایگزین آن گردد»، نفس انسانی گرانبهاتر از همه چیز است و هیچ چیز هرگز با این عطیه الهی برابری نتواند کرد، در قرآن نیز به این حقیقت تصریح شده است:
من اجل ذلک کتبنا علی بنی اسرائیل: انه من قتل نفساً بغیر نفس او فساد فی الارض فکانما قتل الناس جمیعاً و من احیاها فکانما احیی الناس جمیعاً و لقد جاءتهم رسلنا بالبینات ثم ان کثیراً منهم بعد ذلک فی الارض لمسرفون. یعنی: از این رو بر بنی اسرائیل مقرر کردیم که هرکس، دیگری را، نه برای قصاص یا جرم تبهکاری در زمین بکشد، گویی همه مردم را کشته است و هر کس نفسی را احیاء کند گویی همه مردم را احیا کرده است، همانا پیامبران ما همراه با بینات بر آنها مبعوث شده اند، اما با این همه باز هم بسیاری از آنان مسرفانند و از حدود تجاوز می کنند.
به دلالت این آیه، در نظر اسلام، ارزش حق حیات آدمی «یک» ضرب در «بی نهایت» است و به تعبیر دیگر: اینجا «یک» برابر است با «همه»!
هیچ مکتبی حیات و حریت آدمی را چنین حرمت و قیمت ننهاده است و این نیست جز آنکه این مکتب از سوی آفریننده انسان نازل گشته که خود به ارزش آفریده خویش، از هر کسی داناتر است.
۸- آزاده بودن و آزاد زیستن، هم حق است هم تکلیف؛ حق قدسانی و افاضی از سوی آفریدگار هستی است که آدمی می تواند از آن برخوردار گردد و تکلیف است زیرا آزاد زیستن یک حکم دینی است و عدم بهره وری و حراست از آزادی، خروج از شرط عبودیت و تخطی از یک دستور دینی قلمداد می شود، لهذا جانبازی برای تحصیل آزادی یا دفاع از آن، فوز عظیم و فیض جزیل و معادل با فتح و غلبه بر خصم و استمرار حیات قلمداد می گردد. خدا در قرآن به پیامبر اسلام(ص) دستور می دهد، خطاب به کافران که او و مسلمانان آزادی خواه صدر اسلام را تهدید می کردند بگوید: هل تربصون بنا الا احدی الحسنین.
یعنی: آیا جز یکی از دو نیکو [پیروزی و آزاد زیستن، یا شهادت و آزاده مردن] را برای ما آرزو می کنید؟
۹- با توجه به این که آزادی، موهبتی الهی، امری قدسی و فراطبیعی است، سر والایی و ارجمندی و عوض ناپذیری حریت نفس نیز در همین نکته نهفته است و از این رو تخطی از آن، تنها تضییع حقی انسانی و شخصی و مخدوش کردن امری ملکی و زمینی قلمداد نمی شود، بلکه اضاعه آزادی و تضییع نفس، گویی نقض سنن الهی و تخلف از مشیت اوست.
۱۰- از سویی، از نظر ما مسلمانان، کلام حضرت امام علی(ع) سند دینی است لهذا مبنا و موضع او موضع دین است، پس دین و آزادی «قرین و ظهیر» همدیگرند و نه «رقیب و حریف» هم؛ از دیگر سو دین و آزادی، هر دو موهبتی فطری و عطیه الهی اند و دستورهای دینی را همان خدایی جعل فرموده که نفس انسانی را خلق کرده است و کسی نمی تواند به نام دین، آزادی را از کسی سلب نماید یا با نام آزادی دین را نفی کند.
ب- مبنای آزادی انسان
در منظر اسلام، انسان دارای دو ضلع و زاویه است:
۱- طبیعت
۲- فطرت
انسان نطفه صفری است که قابلیت بی نهایت سقوط تا عمق ظلمانی تیه طبیعت مادی (حضت) و صعود تا اوج چکاد نورانی فطرت ملکوتی. راز تلقی و تعبیر دوگانه قرآن از انسان نیز در همین وجود دوبعدی او نهفته است.
مبنای آزاد آفرینی انسان نیز همین دوگانگی وجود اوست و اگر چنین نبود آزادی برای او «بی معنی» یا «بی ارزش» بود، همچنانکه برای فرشته و حیوان بی ارزش است. انسان همواره میان امیال مادی ملکی طبیعی و کشش های متعالی فطرت ملکوتی، در کشاکش است.
خداوند با اعطای آزادی تکوینی و تشریعی به انسان، او را بر ترمیم کاستیها و مصونیت از آسیب های ناشی از ناراستی های بعد طبیعت خود و همنوعانش توانا کرده است تا با شناخت و پرداخت آزادانه به بعد فطرت خویش، مرتبت خلافت اللهی را- که همانا کمال انسانی او نیز در دست یافتن بدان است- احراز نماید.
اسلام برای انسان شأنی رفیع و مکرمتی منیع قائل است و نیز او را واجد قابلیت ها و صلاحیت هایی متعالی می داند که سبب شایستگی و بایستگی بهره مندی او از موهبت آزادی است، فلسفه اعطای آزادی از سوی خدا به آدمی نیز همین نگرش است، اگر نه، آن که چون هابز «انسان را گرگ انسان» می پندارد، آزادی او را صلاح و مباح نمی انگارد! زیرا اگر انسان ذاتاً شرور باشد هرچه محدودتر شود، شرارتش کمتر خواهد بود.
ج- حدود و موانع آزادی
از جمله مغالطات نظری که همیشه تاریخ، آسیب رسان به آزادی بوده، درآمیختن «مرز آزادی» با «مانع آزادی» است، بسا که برخی افراد «حدود» را «موانع» انگاشتند و در حیات بشریت تخم اباحیت کاشتند و چه بسیار زمانها که به نام حدود آزادی، علیه آزادی لشگر انگیختند و خون آزادیخواهان ریختند و بنیاد حریت برانداختند!، هم از این رو بازشناسی حد و مرز آزادی از مانع و رادع آن، حائز خطورت و ضرورتی مضاعف است.
برخلاف تصور برخی- همچون ارسطو- که می پنداشتند تکویناً برخی «برده» و برخی دیگر «آزاد» آفریده شده اند، آزادی حقی است که به همه انسانها تعلق دارد، زیرا همه آحاد بشر از موهبتهایی که منشأ تکوینی آزادی است یعنی عقل و اختیار؛ برخوردارند، آزادی حقی است که ریشه در «حق حیات» دارد و سلب آن از کسی کم از سلب حق حیات نیست.
در قرآن آمده است: الفتنه اشد من القتل (فتنه، بسی از قتل بدتر است) ولیکن با این همه، آزادی نمی تواند منافی با مناشی و مبانی آزادی باشد.
آیا آزادی موضوعیت دارد یا طریقیت؟ هدف است یا ابزار؟ مقصد است یا معبر؟ اگر گزینه های نخست صحیح باشد، درخت آزادی جز هرج و مرج و پایمال شدن آزادیهای راستین حاصلی نخواهد داد، چون عصیان و طغیان، خود به خود ارزش نیست، سخن از آزادی گفتن بدون لحاظ قیدهای: «از چه»، «در چه»، «چه سان» یا «با چه» و «برای چه»، مهمل گویی است.
در روزگار ما خود آزادی، نخستین و بزرگترین قربانی سوءاستفاده از آزادی است، لهذا واژه دل انگیز آزادی امروز، گاه به «پست ترین عمل» و گاه به «متعالی ترین ارزش» اطلاق می شود! از این رو درجه ارزشی آزادی بسته به مضمون و متعلق قیدهای پنجگانه بالا است: آیا آزادی «از» حکم عقل، «در» جهت ارتکاب به جنایت، به «شیوه» و «با» ابزار ضد انسانی، «برای» اشباع نفس شیطانی، می تواند ممدوح و مطلوب بشر باشد؟
مجال این مقاله در خور بحثی فراخور در باب مصادیق و تفاوتهای «حدود» و «موانع» نیست لهذا در این گفتار با اشاره به برخی تفاوتهای آن دو، به بحث بسیار فشرده ای در مسأله حدود آزادی بسنده می کنیم:
۱- «حد» مرز ممیز ماهیت آزادی از غیرآزادی است اما «مانع» نافی وجود آن است، یعنی حد آزادی آن است که آزادی را از یلگی و بی بندو باری متمایز می سازد، ولی مانع آزادی آن است که اصل وجود آزادی را به مخاطره می افکند.
۲- «حد» آزادی، مانع سوءاستفاده از آزادی است، ولی «مانع» آزادی، رادع حسن استفاده از آن است!
۳- «حد» آزادی خروج از باب تخصص است ولکن «مانع» آزادی اخراج از سر تخصیص است یعنی حد آزادی آن است که «غیرآزادی» را از شمول آزادی خارج می سازد اما مانع آزادی، مصادیق قطعی آزادی را محدود و از شمول آن خارج می کند.
اقدام به تعریف مقوله آزادی از سوی فلاسفه و حقوقدانان، خود به گونه ای اقدام به تعیین حدود و مرزهای آن است، چنانکه ملاک هایی مانند: «عقل»، «قوانین طبیعی»، «قوانین موضوعه»، «قانون اخلاقی» و مطلق «قانون»، در برخی تعاریفی که نقل کردیم مورد اشاره قرار گرفته بود:
کانت گفت: «آزادی، استقلال از هر چیز سوای فقط قانون اخلاقی است.»
اسپینوزا نیز گفت: «انسان آزاد کسی است که به موجب حکم عقل می زید.»
شلینگ گفت: «آزادی چیزی نیست جز تعین مطلق امر نامتعین از طریق قوانین طبیعی ساده هستی.»
پاولزن نیز گفته بود: «آزادی برای انسان حکومت روح است.»
منتسکیو هم می گوید: «آزادی سیاسی این نیست که هر کس هرچه دلش می خواهد بکند، بلکه در جامعه و حکومتی که قوانین حکمفرماست، آزادی معنای دیگری دارد،… آزادی عبارت از این است که انسان حق داشته باشد هر کاری را که قانون اجازه داده و می دهد بکند و آنچه که قانون منع کرده و صلاح او نیست مجبور به انجام آن نگردد، در این صورت اگر مرتکب اعمالی شود که قانون منع کرده دیگر آزادی وجود نخواهد داشت.»
روسو هم گفته است: «تسلیم در برابر هواهای نفسانی عین بندگی است و اطاعت از قانون، آزادی مطلق است.»
ولتر سخن مشهوری دارد که شاهکار حکمی او پنداشته شده، وی گفته است: «آنچنان آزادی نزد من محترم است که برای اینکه کسی بتواند آزادانه سخن خود را در مخالفت با من بگوید حاضرم جانم را فدا کنم!» این بیان به یک شعار سیاسی شبیه تر است تا سخنی سنجیده و فیلسوفانه! روشن نیست آیا اگر مخالفت رقیب ولتر حتی در جهت نقض آزادی او یا دیگری باشد و موجب پایکوب شدن حقوق اساسی انسانها و نابودی ارزشهای متعالی بشری نیز گردد، ولتر آماده بذل جان در راه او خواهد بود؟ و اگر نه، پس آزادی حد و مرزی دارد.
از این رو لیبرالیسم به معنی یلگی و روا انگاری بی قید و شرط، اولاً: دست نایافتنی است، چه آنکه بشر در زندان هزار توی ماده و طبیعت می زید و هر کاری را حتی با فرض مجاز بودن، قادر نیست انجام دهد. ثانیاً: آزادی بی قید و مرز، خود برانداز و خویش ویران ساز است، چون به هرج و مرج و تحدید حقوق اساسی انسانها و تهدید آزادیهای مشروع منجر خواهد شد. ثالثاً: آزادی وسیله کمال و سعادت است. در جایگاه هدف نشاندن وسیله، جز بازماندن از هدف، حاصلی نخواهد داد. رابعاً: «آزادی برای آزادی»، از پوچ انگاری و نیهیلیسم سر برخواهد آورد.
به همین جهت است که همان کسان و جوامعی که از لحاظ نظری، از لیبرالیسم و روا انگاری افراطی دم می زنند، هرگز و هرگز در عمل ملتزم به همه لوازم عینی آن نشده اند و نخواهند شد.
د- مرزهای آزادی
اکنون جا دارد بپرسیم: مرزهای آزادی چیست؟ و آیا آزادی به چیزی محدود است؟ قدر متیقن آن است که: آزادی هر کس، به مرز آزادی (خود و دیگران) محدود است و کسی نمی تواند به بهانه آزادی، حریم آزادی دیگران را بشکند، زیرا به همان علت و دلیل که او آزاد است دیگری نیز از حق آزادی برخوردار است؛ و به تعبیر نغز منتسکیو: «حد اعلای آزادی آنجاست که آزادی به حد اعلا نرسد». قرآن نیز فرموده است: «ایحسب الانسان ان یترک سدی» (آیا بشر می پندارد بی هدف رها می شود؟)
قاعده «لاضرر» که اصلی است برآمده از سنت رسول گرامی و شامل ترین قواعد حقوقی اسلام است و کاربرد بسیار وسیعی در فقه اسلامی دارد، همچنین قاعده «سلطنت» و فحوای آن مؤید این مدعا است. از قاعده لاضرر و نیز قاعده سلطنت، هم اصل لزوم آزادی و هم حدود آزادی قابل استنباط است. قاعده لاضرر می گوید: ضرر رسانی به غیر و ضرر پذیری از غیر، جایز نیست، عدم استفاده از آزادی زیان پذیری است، سوءاستفاده از آزادی نیز زیان رسانی به غیر است. کما این که قاعده سلطنت نیز می گوید: همه اختیاردار دارایی های خویش اند و پس به طریق اولی و قطعاً اختیاردار عرض و جان خویش نیز می باشند پس آزادند. همین قاعده دلالت می کند که کسی نمی تواند به حوزه «سلطنت» یعنی اختیار دیگران خدشه وارد سازد، پس سوءاستفاده از آزادی و اختیار نیز ممنوع است، زیرا تعدی به اموال، اعراض و نفوس دیگران، نقض بهره مندی آنان از حدود اختیارشان به شمار می رود.
همچنین کسی نمی تواند به استناد آزادی، سبب سلب آزادی از خود شود، انسان تکویناً بر آزاد بودن مفطور و مجبور و تشریعاً (و از نظر دین) بر آزاده زیستن مکلف است و هر آنکو خود را از موهبت آزادی بی نصیب سازد از آدمیت خویش روی برتافته است.
حد دیگر آزادی، حکم قطعی عقل است، خردمندی انسان، امکان شایستگی و بایستگی بهره مندی از موهبت آزادی را سبب گردیده است، چه آنکه به اعتماد و حرمت عقل است که او توانا و شایای آزاد زیستن شده است و عقل نیز در فضای آزاد است که می بالد و باور می گردد، عقل، اگر مخزن حقایق نباشد قطعاً معیار حقوق و حقایق است.
اگر در عیاری عقل تردید کنیم، برای بازشناسی آزادی از اسارت چه معیاری در دست آدمی باز خواهد ماند؟ امام علی(ع) فرموده است: العقل یصلح الرویه.»
یعنی: خرد، رویه را اصلاح می کند.
نیز رسول اکرم(ص) فرموده است: «انما یدرک الخیر کله بالعقل.»
یعنی: خیر یکسره با عقل قابل درک و دسترسی است.
حتی، حدانیت سایر حدود به تشخیص و حجیت عقل ثابت می شود، لازمه پذیرش حکم عقل در «حسن آزادی» سرسپردن به صحت قضاوت او بر قبح «اباحی گری» و روا انگاری مفرط است.
ملای رومی گفته است:
عقل ضد شهوت است ای پهلوان!
آنکه شهوت می تند عقلش مخوان
دموکراسی حقیقی- که برخی برترین دست آورد تمدن کنونی اش خوانده اند- مشارکت عقول است نه مسابقت اهواء، و به نظر ما میان دموکراسی و لیبرالیسم نیز نسبت تساوی برقرار نیست.
ارزش هایی چون دین و قانون، حق و عدل، حدود دیگر آزادی اند، البته دین منزل از سوی خدا نه دین گونه های بشر ساخته و قانون معدل و عادلانه نیز حق مسلم و مسجل و عدل مدلل و حقیقی؛ نه هر که را سزاست که از این چهار مقوله والا، در برابر معبد آزادی مساجد ضرار بسازد و به حربه حرمت آنها به حریم حریت بتازد.
غایت فصوا و قصد اقصای دین نیز تحقق آزادی درونی و برونی آدمی است چنان که قرآن درباره وظیفه و کارکرد پیامبر اسلام(ص) فرموده است:
… و یحل لهم الطیبات و یحرم علیهم الخبائث و یضع عنهم اصرهم والاغلال التی کانت علیهم
یعنی: پاکیزه ها را برای ایشان روا می سازد و پلیدیها را حرام و ممنوع می کند و از آنها بار گرانشان و غل ها و زنجیرهایی را که بر آنها بود برمی دارد…
و با افکار آزادی تکوینی و نفی آزادی تشریعی، دعوت به دین و دینداری لغو و عبث است و اصولاً تدین بدون آزادی حقوقی، محال و گاه باطل است؛ اما لیبرالیسم تلقی خاصی از آزادی است، صد البته که دین با آن سازگار نیست.
چنان که به اشارت گذشت: قانونگرایی و قانونمندانه زیستن، هم فطری انسان و هم مقوم جامعه انسانی است، قوام و قیمت جامعه به میزان قانون پذیری آن بستگی دارد، حذف عنصر قانون از حیات آدمی- هر چند به نام آزادی- به مثابه تبدیل جامعه به جنگل است و جامعه بی قانون جنگلی است بی فانوس:
«ولا تعتدوا ان الله لایحب المعتدین»
یعنی: تعدی نکنید که خدا تجاوزگران را دوست ندارد.
آزادی عزیز است زیرا که بستر کسب حق و زمینه کشف حقیقت است، دسترسی به حقایق، کماهی، جز به بالا رفتن از پلکان حریت میسر نمی شود، هماره گوهر حقیقت با گشت و جست آزاد در افق سایه روشن- ناشی از درآمیختگی حق و باطل- فراچنگ می افتد، اما کشف هر حقی در هاله روشنایی حقی دیگر ممکن می گردد، جوانه حق نوین از تنه حق دیرین سر می زند، پس انتظار نمی توان برد در محیطی که مشعل حق های پیشین به تازیانه سرگردان توفان جنون پیمای یلگی و خواهش های شکم و شهوت، خاموش می گردد و لحظه افزون افق در ظلمت بیشتری فرو می رود، باز هم شعله حق های پسین از آن سر برآورد.
برهوت حق کشی و کویرستان حق پوشی، لاله حق نیوشی نخواهد رست، مگر نه این است که: حق از حق زاده می شود نه از باطل؟ و ترویج باطل آشکار و نشانمند، غیر از ترویج خطای روشمند است و آزادی برای احقاق حق است نه انکار آن، حریت برای افشای باطل است نه اشاعه آن. کدام خردمندی انکار حق بالفعل را- به هر بهانه ای – به امید وصول به حق بالقوه روا می دارد؟ و اگر به نام «حریت»، «حق» انکار شود به جای آن چه چیز گرانبهایی به دست خواهد آمد؟
«فماذا بعد الحق الاالضلال! فانی تصرفون؟»
یعنی: در آن سوی حق، جز ضلالت، چیست؟ پس کجا روی می آورید؟
آزادی، دشمن حق نیست بلکه حریت، حق اندیش است و حق حریت کیش، اما باطل آزادی کش است و رقیت اندیش، آزادی هم از مهمترین حقوق است و هم از مهمترین حقایق، اما به تیغ یک حق سر و ستیغ دیگر حقایق را نباید درود و به داس یک حقیقت سر و دستار دیگر حقیقت ها را نشاید ربود. هر حقیقتی بنیان ساز حقایق دیگر است و نه ویرانساز آنها و اگر نه، در حق بودن آن حق باید تردید کرد، چون حق خود برانداز نیست، آزادی است ،حق است و با حق همنوا و اگر با حق همنوا نیست پس باطل است و پس آزادی نیست بلکه یلگی است.
گفتگو از مهدی تاجدینی
اشاره:
معنای توسعه در دهه های اخیر متفاوت از معنایی است که در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰مطرح شد. در دهه های مذکور شاخص اصلی توسعه پیشرفت های صنعتی و اقتصادی بود. این جریان ابتدا در کشورهای غربی تجربه شد اما پس از مدتی مشخص شد که توسعه تا بر مبنای توسعه انسانی و اجتماعی نباشد توسعه ای همه جانبه نخواهد بود. به عبارت دیگر توسعه ای که تنها بر اساس شاخص های اقتصادی باشد مشکلی از جوامع حل نخواهد کرد. پیرو این وضعیت سازمان بین الملل در سال ۱۹۷۰ اصل توسعه فرهنگی و اجتماعی را به عنوان زیربنای توسعه همه جانبه معرفی کرد. این سازمان حتی دهه ۱۹۶۰ را “دهه از دست رفته” نامید.
بنابراین رشد اقتصادی اگر در بستر زیرساخت های اجتماعی صورت بگیرد کیفیت زندگی را ارتقا خواهد داد. اما آنچه که در توسعه اجتماعی مبنا قرار می گیرد انسان و نیازهای عاطفی و معنوی اوست.
بدیهی است که فرهنگ به عنوان مقوله ای عاطفی و معنوی و در عین حال معرفتی زمینه پاسخ به این نیاز را فراهم می کند. لذا بایستی در برنامه ریزی ها و سیاست گذاری های کلان امر فرهنگ مورد اهتمام ویژه قرار گیرد. علی الخصوص که ایران اسلامی دارای تمدنی کهن و پیشینه فرهنگی طولانی است و این امتیازی است که اگر از آن درست بهره برداری شود در واقع توانسته ایم زیرساخت های توسعه هم جانبه را فراهم کنیم. در این راستا تعامل حکومت با مردم در حوزه تولید فرهنگ و تقویت بنیادهای فکری یکی از راه های نیل به اهداف توسعه است. حکومت ضمن اینکه باید تمام تلاش خود را به کار گیرد تا فرهنگ پایگاه مردمی خویش را حفظ کند بایستی هدایت و حمایت فرهنگ عام را نیز برعهده داشته باشد و با پشتیبانی مالی و قانونی در جهت تقویت و غنای آن تلاش کند.
یکی از نهادهایی که مسئولیت مستقیم در عرصه سیاست گذاری های کلان در زمینه فرهنگ کشور را به عهده دارد شورای عالی انقلاب فرهنگی است. حجت الاسلام والمسلمین رشاد عضو شورا از فرهنگ و بایدها و نبایدهای آن می گوید:
نهضت و جنبشی که به رهبری امام خمینی (ره) به پیروزی انقلاب اسلامی منجر شد برخاسته از نوعی فرهنگ خودجوش و غنی بود. این فرهنگ بالنده بدون تولیت و پشتیبانی حکومت در میان توده مردم شکل گرفت و اعتقاد به اسلام و آموزه های دینی در میان ملت نهادینه شده بود. پس از به ثمر رسیدن مبارزات مردم و تشکیل حکومت جمهوری اسلامی در سال ۱۳۵۷ نهادهایی مستقیما حمایت و تولیت فرهنگ جامعه را به عهده گرفتند و به نوعی این گونه به نظر رسید که مسئولیت تولید و احیا فرهنگ اسلامی از آن تاریخ به بعد به دوش حاکمیت افتاده است.
به نظر شما چگونه می توان پایگاه مردمی فرهنگ اسلامی را حفظ کرد و مردم را همچنان در عرصه فرهنگ فعال نگه داشت؟
البته مقدمه ای که شما در ابتدا اشاره کردید بنده نیز قبول دارم. اما نتیجه گیری که از این مقدمه کردید جای تردید دارد. من قبول ندارم که مردم در عرصه فرهنگ فعال نیستند. برعکس، تصور می کنم که شاید در هیچ دوره ای از تاریخ اقشار مختلف ملت در قلمرو فرهنگ به مانند پس از انقلاب فعال نبوده اند. حساسیتی که الان در مورد مسائل فرهنگی وجود دارد هیچ وقت نبوده است. شما ببینید اگر روزنامه ای یک نکته ای غلط یا ناصحیح می نویسد، عکس العمل های فراوانی از نقاط مختلف کشور نشان داده می شود یا نقشی که مردم علی رغم اینکه دولت فرهنگ راتولیت می کند، در عرصه های مختلف سازندگی کشور دارند قابل انکار نیست. بسیاری از زیر ساخت ها و بناهای فرهنگی چه در بخش نرم افزار و چه در بخش سخت افزار ساخته و پرداخته دست همین ملت است. مدارس، موسسات و مجتمع های فرهنگی، فرهنگ سراها، اماکن ورزشی، کمک مردم در مناسبت های مختلف سال به نیازمندان و تهی دستان و صدها نمونه دیگر نشان از این است که جامعه همچنان حساسیت خویش را در امر فرهنگ حفظ کرده است. در حوزه تالیفات و نوشته های نخبگان که همان بخش نرم افزاری است همین حساسیت وجود دارد. تولیدات علمی قشر فرهیخته و شاخه های مختلف و بومی سازی علوم بسیار متفاوت تر و متنوع تر از گذشته است. برای مثال انرژی صلح آمیز هسته ای که امروزه حسادت و دشمنی کشورهای غربی را برانگیخته است به دست جوانان همین مرز و بوم حاصل شده است. در بخش تولید سلول های بنیادین نیز همین طور، دانشمندان ما در این عرصه حرف اول را می زند.
بنابراین من فکر می کنم علی رغم کمبودها و کاستی هایی که وجود دارد مردم ما همچنان در عرصه فرهنگ اسلامی و ایرانی فعال هستند و ماهیت انقلاب ما که یک انقلاب فرهنگی است همچنان حفظ شده است.
من احساس می کنم در طول این ۲۷ سال پس از انقلاب، فرهنگ همواره در بین تصمیم گیری ها و سیاست گذاری های کلان مغفول مانده است. شما اگر نگاهی به گذشته داشته باشید خواهید دید که هنوز دو سالی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که به جنگ تحمیلی مواجه شدیم و بیشتر انرژی ما صرف دفاع و مقابله با دشمن بعثی شد. پس از جنگ نیز به سمت جبران خسارت ها و پیاده کردن سیاست های اقتصادی پیش رفتم که حدود هشت سال ادامه داشت. در دو دوره حضور دولت اصلاحات نیز شعار توسعه سیاسی اولویت پیدا کرد. به نظر شما آیا در طول این سالها فرهنگ مظلوم واقع نشده است؟
بله، همین طور است. به رغم اینکه عوامل و انگیزه های انقلاب و زمینه های وقوع آن اساسا یک مقوله فرهنگی بوده است و به رغم اینکه روش های انقلاب نیز فرهنگی بود و کمتر سیاسی و یا نظامی بود و حتی پیشکسوتان و رهبران انقلاب عموما افراد فرهنگی بودند و اهداف فرهنگی را دنبال می کردند اما ما آنچنان که باید و شاید به امر فرهنگ نپرداختیم. این کاستی ها هم در حوزه نظر دیده می شود و هم در حوزه عمل. از لحاظ نظری باید بگویم که به طور شایسته و در خور کار علمی و تئوریک نکردیم. متاسفانه در هیچ یک از دانشگاهها و پژوهشگاهها گروه های علمی در خوری برای مطالعه فرهنگ و تولید معرفت نداشتیم. از لحاظ عملی هم وضع تقریبا به همین روال است. هرچند همانطور که عرض کردم رهبران و پیشکسوتان انقلاب افرادی فرهنگی بودند اما گاه در بین مدیران میانی نیز رفتار غیرفرهنگی هم اتفاق افتاده است. به نظر من در برنامه ریزی ها و سیاست گذاری های کلان فرهنگ هنوز جایگاه خود را پیدا نکرده است. این نکته را نباید فراموش کرد که ریشه و راه حل بسیاری مسائل اقتصاد و اجتماعی در گرو برنامه ریزی فرهنگی است. سرمایه گذاری در این عرصه نتیجه اش را در سایر عرصه ها نشان خواهد داد. شما در نظر داشته باشید، اگر فرهنگ کار و تولید در جامعه نهادینه شود، اگر مشارکت در سازندگی و آبادانی کشور یک ارزش باشد، بسیاری از مشکلات ما خود به خود حل می شود.
با توجه به تجربه ای که ما از گذشته کسب کرده ایم شما فکر می کنید که سیاست ها و تصمیم گیری های فرهنگی دولت نهم باید به چه سمت و سویی پیش برود؟
همان طور که رهبر معظم انقلاب فرمودند: این دولت، دولت خدمت است. با وجود اهتمامی که آقای احمدی نژاد برای حل دغدغه ها و مشکلات معیشتی و اقتصادی دارند اما ما از ایشان انتظار داریم که به هویت فرهنگی انقلاب توجه بیشتری شود. من قبول دارم که دغدغه عدالت، ایجاد وحدت ملی، مهرورزی، معنویت و دینداری هست. البته نمی خواهم بگویم که دغدغه فرهنگ نیست چون وقتی دغدغه ارزش ها و حل مشکلات معیشتی هست لاجرم دغدغه فرهنگ نیز وجود دارد. اما ما از دولت نهم می خواهیم که همانند شعار عدالت ورزی و خدمت رسانی توجه و اهمام ویژه ای نیز به امر فرهنگ باشد.
مرجع تصمیم گیری های فرهنگی چه نهادی است؟ آیا تصمیماتی که در شورای عالی انقلاب فرهنگی گرفته می شود جنبه اجرائی پیدا می کند؟
در شورای عالی انقلاب فرهنگی سیاست ها و تصمیم گیری های کلان اتخاذ می شود. رهنمودهای کلی که می تواند به قانون و آئین نامه تبدیل شود در شورا مطرح می شود. این مصوبات به دستگاه های اجرائی انتقال پیدا می کند و به صورت وظیفه به اجرا در می آید.
تعیین راهکارهای اجرائی به عهده چه کسی است؟ برای نمونه در بحث حجاب مصوبه ای در شورای عالی انقلاب فرهنگی به تصویب رسید حتی به دستگاه های اجرائی نیز ابلاغ شد اما به نظر می رسد اجرای این مصوبه هنوز عقیم مانده است؟
راهکارهای اجرائی را دولت تعیین می کند. در مورد حجاب هم باید عرض کنم که شورای عالی انقلاب فرهنگی مرجع تصمیم اجرائی در مورد حجاب نیست. من فکر می کنم در مورد حجاب چندان خلا قانونی نداریم. اگر هم خلا قانونی وجود داشته باشد دولت و مجلس می توانند با ارائه لایحه و طرح، این مشکل را حل کنند. آنچه که در شورا مطرح شد. سیاست های کلان در مورد حجاب است. اما آنچنان که از اظهارات بر می آید دولت به صورت جدی دغدغه این مسئله را دارد و مطمئنا تصمیماتی اتخاذ کرده که امیدواریم در مقام عمل هم شاهد اجرایی شدن آن باشیم. به نظر می رسد که دولت عزم سالم سازی محیط اجتماعی را دارد.
فارغ از اینکه شما عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی هستید بفرمائید که چگونه می توان مشارکت مردم در امر تولید و احیا فرهنگ اسلامی را جلب کرد؟
در مسئله اقتصاد می گویند، اقتصاد را به مردم واگذار کنید. در فرهنگ من نمی گویم که فرهنگ را به طور کامل به مردم واگذار کنیم به جهت اینکه دولت وظیفه سنگین تری در این زمینه دارد و در مجموع حکومت باید نسبت به فرهنگ احساس مسئولیت بیشتری در مقایسه با مردم داشته باشد. البته اینگونه نیست که فرهنگ به مردم واگذار نشده باشد و آنها را از ورود به این عرصه منع کرده باشیم زیرا همان طور که در اوایل سخنانم عرض کردم اتفاقا بسیاری از امور فرهنگی به دست مردم انجام شده است اما عرض بنده این است که نباید از دولت سلب مسئولیت کرد. حکومت باید تسهیلات کافی، امکانات مقتضی و بستر لازم را فراهم کند تا ضمن انجام وظیفه، به ایجاد زمینه برای مشارکت مردم و نقش آنها در عرصه فرهنگ بپردازد.
یکی از مسائلی که در عرصه فرهنگ دغدغه بسیاری از کشورها از جمله کشور ما است بحث تهاجم فرهنگی است. ما الان می بینیم که کشور آمریکا ۷۵ میلیون دلار اختصاص داده تا به قول خودش دموکراسی را در ایران ترویج کند و مهمترین ابزاری که برای این کار در نظر گرفته رسانه است. با توجه به این شرایط شما وظیفه رسانه ها بالاخص رسانه ملی را در این زمینه چه می دانید؟
من دو نکته را متذکر شوم اول اینکه می گویند ۷۵ میلیون دلار برای رد گم کردن است. آنها چون می خواهند رقم اصلی به چشم نباید این ارقام را از رسانه ها اعلام می کنند. سرمایه گذاری آمریکا بیش از این حرف ها است. دوم اینکه اگر ما عبارت پیامبرانه وار امام خمینی (ره) را نصب العین خود قرار دهیم روشن خواهد شد که صدا و سیما چه جایگاهی دارد، چگونه باید باشد و چه سهمی در ساخت فرهنگ به عهد آن است. امام خمینی (ره) فرمودند: “صدا و سیما یک دانشگاه ملی است”. یعنی همان طور که دانشگاه به صورت منطقی، منسجم و با برنامه های بلند مدت به تربیت نیرو و ارتقای علم و فرهنگ جامعه می پردازد. صدا و سیما هم باید اینگونه باشد.
صدا و سیما تلاش های فراوانی برای تقویت فرهنگ اسلامی و ایرانی و مقابله با تهاجم فرهنگی داشته که قابل انکار نیست. اما شرایط جهانی و قدرت رسانه های جمعی در معادلات سیاسی و اجتماعی می طلبد که این سازمان رفتار خودش را بیش از گذشته مضبوط و دقیق کند و علاوه بر کمیت برنامه ها به کیفیت آنها نیز بیندیشد. زیرا تاثیرگذاری صدا و سیما در تمام جهات گسترده و حائز اهمیت است. در مجموع می توان گفت که تلاش دوستان ما در صدا و سیما انصافا تحسین برانگیز بوده و علی رغم پاره ای کاستی ها که اجتناب ناپذیر است نقش فعالی در مقابله با تهاجم فرهنگی داشته اند.
امسال از سوی رهبر معظم انقلاب اسلامی، حضرت آیت الله خامنه ای به نام سال نوآوری و شکوفایی نامیده شد. از طرفی سالگرد نامه تاریخی رهبر معظم انقلاب در پاسخ به جمعی از نخبگان حوزوی مبنی بر ضرورت جنبش نرم افزاری و نهضت تولید علم و نظریه پردازی است
در این راستا در گفت وگوی حاضر که با حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر رشاد رئیس پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی بعمل آمده است سعی کرده ایم که در این خصوص به کنکاش پرداخته و زوایای جدید ی را مورد توجه و بررسی قرار دهیم.
ویژگی های نوآوری و تجددگرایی، نسبت این دو به هم، پیشینه فرهنگی اروپائیان و مسیحیان و علل ادبار آنها به مسیحیت و نیز علل و عوامل پیدایش رنسانس و مدرنیته و پست مدرنیته و آفاتی که فرهنگ ما را تهدید می کند از جمله مباحثی است که در این مصاحبه مورد توجه قرار گرفته است.
در سی امین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی واکاوی مباحث گفته شده، خالی از لطف نیست.
اینک مطلب را باهم از نظر می گذرانیم:
تعریف مختصر و مفیدی از نوآوری را بیان کنید؟
نوآوری را می توان عبارت از ابداع رو به کمال مطلوب دانست، هر چند که ممکن است این واژه به معنایی و یا به مصادیقی اطلاق شود که التزام به کمال و پیشرفت و مطلوبیت در آن مفروض نشود ولی نوعا به لحاظ عرفی رفتار و اقدامی که جهت گیری استکمالی نداشته باشد را نوآوری تلقی نمی کنند اما اینکه نوآوری به معنای دقیق تعریف بشود بسته به متعلق و حوزه آن نوآوری است. مثلا اگر در حوزه معرفت و حکمت بخواهیم نوآوری را تعریف کنیم، طبعا می توان دقیق تر آن را معنی کرد. من در ضمن تحقیقی که تحت عنوان مبانی و موانع نو فهمی و نظریه پردازی دینی در دست دارم، ساحات و سطوح نوآوری در قلمرو معرفت و حکمت دینی را در سی سطح و در قالب چهار ساحت، تفصیل داده ام.
به نظر شما چه تفاوتی میان نوآوری و تجددگرایی است و آیا این دو با هم نسبتی دارند؟
تجددگرایی در فارسی معادل مدرنیسم است و پسوند «گرایی» و پسوند «ایسم» در لاتین ایدئولوژی و اصالت را القاء می کند. یعنی، تجددگرایی معادل اصاله التجدد است. رفتاری که نو بودن در آن بذاته، موضوعیت دارد. مدرنیزم یک گرایش است، یک ایدئولوژی است رفتار و رویکردی است که نو بودن در آن، بالذات، مطلوب قلمداد می شود. در تجددگرایی و مدرنیزم، هر آن چه نو است خوب است. هر آن چه کهنه است، بد است، اما در نوآوری چنین چیزی نهفته است یعنی در نوآوری بنابر نفی گذشته ها نیست و بنا نیست، تن به یک گسست تاریخی، معرفتی و فرهنگی بدهیم بلکه در نوآوری برخلاف تجددگرایی که ایهام به نفی گذشته دارد، چنین چیزی مطرح نمی باشد و البته این بدان معنا نیست که گذشته ها و کهنه ها مقدس و نقدناپذیرند، بلکه به این معنا است که ما یک بستری و زمینه ای را محقق و موجود فرض می کنیم که باید در آن نوآورد، یعنی به گذشته و اصل خویش اذعان می کنیم و با فرض داشتن یک پایه و مبنا، براساس منطق مشخصی در آن قلمرو و زمینه نو می آوریم و تجدید می کنیم و لذا من تصور می کنم که نسبت بین «نوآوری» و «نوگرایی»، نسبت عام و خاص من وجه است به این معنا که می تواند در پروسه نوگرایی، نوآوری هم اتفاق بیافتد نوآوری معقول و مطلوب و کما اینکه در جریان رویکرد و رفتاری نوآورانه، یافته هایی به دست بیاید که احیانا با اصالت بخشیدن بدان و تعمیم آن، به نوعی نوگرایی تبدیل شود. ولی نوآوری و نوگرایی لزوما هم معادل و مساوی هم نیستند، بلکه در یک جهت مقابل هم هستند. گفتیم در نوآوری اصرار بر نفی گذشته نیست ولی در نوگرایی و تجدد، نفی گذشته عنصری از عناصر مدرنیسم و تجددگرایی می باشد، البته این ها همه در مقام بحث های نظری و بساانتزاعی قابل طرح است. غربیانی که بانی و مدعی تجدد و مدرنیزم هستند، عملا گذشته را نفی نکرده اند. هر چند که آنها از ظهور انسان جدید، دنیای جدید، فلسفه جدید و همه شؤون جدید و متجدد سخن می گویند، اما عملا وقتی ما به ایمان و آرمان، گفتار و رفتارهای تشکیل دهنده و تجلی بخش مدرنیته نگاه می کنیم می بینیم که همگی ریشه در سنت و پایه در ادوار تاریخی ماقبل مدرن و حتی ریشه در دوره های باستانی غرب دارد و آنها دچار گسستگی تاریخی نشده اند.
آیا می توانیم اینطور بگوئیم که غرب به دلیل اینکه از جهت دینی اینطور که شرق و خصوصا ما مسلمانها که به اصول دینی مان معتقد هستیم و برای ما ماندگار است آنها چون چنین اعتقادی را نداشتند. تجددگرائی و نوگرایی به این صورت برایشان مطرح شد که اوایل آمدند و گفتند همه چیز گذشته را باید کنار گذاشت چون چیزی از گذشته به نظر خودشان نداشتند که آن را خیلی و صددرصد قبول داشته باشند در حالی که ما یک اصولی داریم از گذشته که به آن معتقدیم؟
به لحاظ افتخارات و امتیازات تاریخی نمی شود گفت که اروپایی ها، پیشینه قابل مباهاتی نداشتند، بله آمریکایی ها بی تاریخند و پیشینه تاریخی درخور و قابل مباهاتی ندارند. حکمت یونانی، حکمت ایتالیایی و حکمت فرانسوی از پیشینه تاریخی غنی ای، برخوردار است از این جهت نمی توان گفت آنها از تاریخ خودشان فرار کردند اما به لحاظ دینی، آنها دینشان را که دین محرف موجود یعنی همان مسیحیت غربی شده است، دست و پاگیر و مزاحم پیشرفت، توسعه و تحول می انگاشتند. در وهله اول با یک تازش و یورش تمام عیار، بساط دیانت مسلط بر فرنگ را برچیدند، سکولاریسم را تا مرز الحاد پیش بردند و کنار زدند و بسیاری از سنت های تاریخی و فرهنگی و بومی خودشان را به نقد گذاشتند و بسیاری از معرفت ها و مکاتب فکری را که متعلق به تاریخشان بود زیر سؤال بردند اما آنچنان که در آغاز به نقد و طرد و رد پیشینه و تبار فکری گذشته خویش پرداختند، برای همیشه و تاکنون، هجوم و یورش را ادامه ندادند و بسیاری بر این باورند که به یک معنا پست مدرنیسم و پسا تجددگرایی یک نو بازگشت به سنت است. اگر نپذیریم که رفتارها و اندیشه ها، ادواری اند و صورت حلقوی و «دورهای رفت و برگشتی» دارند اگر اطلاق این مدعا را قبول نکنیم تا پست مدرنیته را نوعی بازگشت از مدرنیته به سنت بنگاریم، ولی این مقدار قابل انکار نیست که رگه هایی از احیای سنت ها و رگه هایی از بازگشت به تاریخ در دوره های بعد از مدرنیته به چشم می خورد، این می تواند حکایت از نوعی «ندامت فرهنگی» و یک نوع بازاندیشی در رفتار چهار قرن اخیر فرنگی ها قلمداد شود. این روند را می توان به چرخش و جبران خطاهای رفته، لغزشهای پیش آمده و یک نوع پشیمانی از تندروی ها و گسست ها تفسیر کرد و نیز یأس از تحقق آرمانهای انتزاعی دوره مدرن نیز به شمار آورد، که لازمه آن تا حدی تجدید پیوند با گذشته فرهنگی و تاریخی می باشد. در هر صورت آنچه مسلم است این است که یکی از دلایل ظهور دوره ای به نام دوره مدرنیته و سیطره سکولاریزم در غرب، ادامه حیات مسیحیت نارس و ناقص محرف و التزام غربیان به دین تاریخ مصرف تمام شده است یعنی مسیحیتی که دارای عمر مقطعی و تاریخ مصرف مشخص شش تا هفت قرنه بوده، وقتی بعد از انقضای تاریخ حیات و حجیت آن بر آن اصرار ورزیدند خود به خود باید در انتظار یک سلسله عوارض ناهنجاریها و پیامدهای معرفتی و معیشتی و فرهنگی باشند و این اتفاق افتاد و دوران قرون وسطی پیامد چنین پافشاری ها و اصرارها بود. ملاحظه می کنید شش قرن و اندی است که عهد مسیحیت و دوران حجیت مسیحیت تا ظهور حضرت مسیح(ع)، تا ظهور پیامبر اعظم(ص)، دوره ای نبوده که مسیحیت در غرب و جهان مشکل آفرین شده باشد. مشکلاتی که در دنیای مسیحی غربی پدید می آید در طول تاریخ، دقیقا از قرن هفتم میلادی آغاز می شود تا قرن شانزدهم، این ده قرن قرون وسطی و سوداء، درست همان ده قرنی است که مسیحیان بر مسیحیت تاریخ مصرف پایان یافته اصرار ورزیدند، پایبند به دینی ماندند که دوره حجیت اش پایان پذیرفت. بر شریعتی اصرار ورزیدند که تاریخ آن منقضی شده است و اما درست از زمانی که از چنین مذهب مندرس، نخ نما و تاریخ منقضی شده دست بر می دارند، دوره رهایی و شکوفایی فکری، علمی و توسعه سیاسی و اجتماعی در غرب آغاز می شود. ما بی آن که همه آن چه را در دوره مدرن اتفاق افتاد تایید کنیم و بی آن که همه آن چه را که در دوره قرون وسطی رخ داده را نکوهش کنیم، و رد کنیم اما در مجموع وقتی این دو را با هم قیاس کنیم احساس ما این است که دوره مدرن بر دوره سیاه قرون وسطی ترجیح دارد، هرچند هر دو، دو دوره تاریخی متعلق به یک اقلیم و فرهنگی دیگر هستند که مقبول ما نیست و هیچ گاه طبعا مطلوب ما قلمداد نخواهند شد، پس مطمئنا گریز از مسیحیت و دین محرف آن روز یکی از عوامل پناه بردن به تجددگرای می باشد، که گسست تاریخی نیز در آن نهفته است.
آیا می توانیم این نتیجه را بگیریم که در حقیقت در غرب، وقتی حرکت رنسانس شروع شد حرکتی تند و غیرمعتدل بر علیه آنچه که در گذشته وجود داشت بود و پست مدرنیته درصدد تصحیح و تعدیل آن است؟
یکی از آفاتی که همواره دامن گیر بشر بوده و اوج ابتلا به آن در دوره مدرن نمود یافت، افراط و تفریط در مقام و نظر و عمل، معرفت و معیشت است. در حوزه معرفت، در دوره مدرنیته مکاتبی ظهور کردند کوتاه عمر و گذرا از جمله و شاید بشود گفت بزرگترین علت میرایی و ناپایداری این مکاتب و مناظر معرفتی که در جهان به وجود آمد و زود زوال پذیرفت همین ابتلا به افراط و تفریط بود. مثلا یک عامل در یک مطالعه جامعه شناختی، در یک نظریه اقتصادی، یا یک قاعده را در یک منظر فلسفی یا در یک مکتب علمی و حتی در یک نظریه علمی برجسته کردند و همه چیز دیگر را انکار کردند و آن را تعمیم دادند و احکام کلی صادر کردند و معلوم بود که چنین آراء و نظریاتی، زیاد نخواهد پائید، چرا؟ چون بلافاصله یک کسی ده مورد نقض در مقابل این نظر و دیدگاه افراطی ارائه می کند و آن نظریه ابطال می شود. مثلا می بینیم بر عنصر اصالت و استیلای مطلق کشش جنسی در فرویدیسم اصرار می شود و می گوید همه کنشها و واکنشها، بینشها و منشها، باز می گردد به این عنصر. از سوی دیگر، به راحتی چهار شاهد ناقض که نقض کننده این نظریه افراطی است ارائه می شود که گفته می شود اصلا این نظریه باطل است. مارکسیسم و کمونیسم بر یک عامل به نام اقتصاد و عنصر حلقه اقتصادی اصرار می ورزد و همه چیز را حول محور همین یک عنصر توجیه می کند. تاریخ را، فلسفه را، علم را، مسائل اجتماعی را، سامانه سیاسی را می خواهند به این عامل، گره بزنند، به راحتی چهار نقض و شاهد شکننده ارائه می شود و اطلاق انگاره زیرسؤال می رود. این افراط که طبعا ملازم است با افراط در نفوذ و نفاذ یک عامل و تفریط در ارتباط و تأثیر عوامل بسیار دیگر. این تک ساحتی نگری در معرفت و معیشت، از آفات حیات بشر، به ویژه بشر معاصر است. لهذا، می توان گفت: در مجموع یکی از خصوصیات و خصلت های مدرنیته همین افراط و تفریط بود. من احساس می کنم که اگر بپذیریم پسا مدرن گرایی و دوره پست مدرنیته، یک بازگشت به سنت است که این مطلب مطلق نیست می توان پذیرفت از جهات و نقاطی پست مدرن یک نوع تصحیح و تعدیل مدرنیته است هر چند که، در مجموع نمی توانیم پست مدرنیته را- دست کم فعلا- رویکرد معتدل، معقول و پخته، قلمداد کنیم. من فکر می کنم که پست مدرنیته نیز، خود دچار یک سلسله افراط و تفریط های مخصوص خودش است. مثلا در ساختارشکنی این همه افراط یا احیانا در نسبیت باوری این همه افراط هرگز، ره به جایی نخواهد برد. احساس می شود، در بعضی از شئون، شاخه های معیشت و معرفت، نوعی دیگر از افراط و تفریط، خودش را نشان می دهد، در زمینه هایی متفاوت با مدرنیته، جز آنچه تاکنون بوده. لهذا، پست مدرنیته، گرفتار یک سلسله افراط و تفریط ها و عوارض خطرناکی است.
در وهله اول هم به دلیل اینکه مدرنیته و پسامدرن هر دو غیر الهی است، هر دو بر مبنای تجربیات نسبی بشری است در واقع تجربیات مطلق الهی و علوم مطلق الهی نیست به این دلیل هر دو در وادی افراط و تفریط هستند یعنی هر دو نمی توانند آن اعتدالی که مناسب شأن یک جامعه، فرهنگ و تمدن است را داشته باشند اما به طور نسبی شاید بتوان گفت پسا مدرن در یک جاهایی درصدد اصلاح آن افراط و تفریط هایی است که در دوران مدرنیته بوده است؟
اما از آن طرف خودش دچار یک سلسله افراط و تفریط های دیگری می شود. پیرامون این اشتراک در آفات، یکی، همین نکته است که شما اشاره فرمودید با این مضمون که اصولا جز، از مکاتب الهی توقع جامعیت و اعتدال و واقع نگری از مکاتب دیگر نمی توانیم داشته باشیم. قطعا مکاتب غیرالهی دچار آفات بسیاری است از جمله همین تک ساحتی بودن، افراط و تفریط کردن و احیانا کوته نظری، سطحی نگری و امثال اینها، که همگی آفاتی هستند که در نگاه های غیرالهی چه عمیق، چه حقیر، چه ژرف و چه همه جانبه نگر، خودش را نشان می دهد.
بالاخره مسیحیت دینی بود که در زمان خودش، قبل از این که تحریف بشود الهی بود و می شد زندگی را بر پایه آن پیش برد اما در زمان پیامبر اسلام(ص) این دین زمانش گذشت و اسلام کامل ترین دین آسمانی نازل شد. سؤال اینجاست که اگر ما مسلمان ها هم، در عرصه فرهنگ، معرفت و معیشت گرفتار آن آفات شویم چنین سرنوشتی خواهیم داشت؟
در این خصوص، به این معنا که فرهنگ، معرفت و معیشت، مبتلا بشود آری، اما خود دیانت اسلامی یعنی دین، اسلام نفس الامری، اسلام منزل (نازل شده)، اسلام کتاب و سنت، اسلام با حفظ مبنا و منطق در مقام معرفت و فهم هرگز دچار این آفت و آسیب ها نخواهد شد. اما اگر ما در مقام معرفت و معیشت، فرهنگ و رفتار، از آن اسلام اصیل فاصله بگیریم هرگز از ابتلا به آفات و طبعا پرداخت تاوان عوارضی که می تواند متوجه ما بشود، در امان نخواهیم بود. درواقع، ما در جهان اسلام حتی در همان مقام معرفت و رفتار و معیشت از یک ضمانت هایی برخوردار هستیم که دین مسیحیت، تهی دست و فاقد آنها بود، لهذا سپری و ابزاری برای دفاع و مستمسکی برای دست آویز کردن و خود را حفظ کردن از آفت نداشتند و نیز به آن روش شناسی علمی خاصی که در جهان اسلام پذیرفته شده و اسم آن اجتهاد است، دسترسی نداشتند لذا، غربی ها و مسیحیان که یا تصلب بر ظواهر داشتند از جمله برخی از فرق اسلامی مثل اخباریه، یا تن به نوعی تأویل دادند، هرگز به یک روش شناسی مطمئن و متن محور و در عین حال عقلانی نرسیدند، چرا که این تصلب یا تأویل هر دو آفتند و مانع دستیابی به معرفت حقیقی و دسترسی به باطن متن می شوند. مشکل غربی ها نداشتن روش اجتهادی بود، در نتیجه یا طریق افراط به صورت تصلب بر عبارات یا طریق تفریط به صورت تأویل در مواجهه با متون دینی شان پیش می گرفتند. علاوه براین، متون دینی اصیل در دسترس مسیحیان نبود، چراکه سیصد انجیل، طی دهه ها و بلکه سده ها تا اوایل قرن چهارم میلادی به نام انجیل به بازار آمد که در میان اینها سه یا چهار مورد که هم اکنون هم در اختیار مسیحیان است پذیرفته شد و مابقی از میان رفت و همین سه چهار نسخه موجود هم، تفاوت ها و تعارض های بسیاری با هم دارند و دلایل علمی فراوانی که متکی بر قرائن دقیق می باشند بر عدم اصالت این متون صحه می گذارند. زیرا پاره ای از مطالب مطرح شده در این متون، مطالبی است که سینه به سینه نقل و بلکه ثبت شده و برخی از آنها در قالب نقل از حواریون و بسیاری از نکات مربوط به بعد از انقطاع وحی به تعبیر خود مسیحیان و به عقیده ما عروج حضرت مسیح(ع) و به تعبیر بعضی از مسیحیان بعد از اعدام آن بزرگوار تنظیم و بیان شده است که، این ها همه حکایت از این می کند که این متون، متون اصیل نیستند، در این خصوص در دوره های اخیر، به شیوه های علمی نقد متن، خود مسیحیان متفکر و روشنفکر می توانستند اثبات کنند که این متون اصالت ندارند و این مدعای ما مسلمان ها در گذشته های دور که این متون محرفند و اصیل و وحیانی نیستند امروزه بسیار واضح تر به کرسی حقانیت و حجیت نشسته است. آنها علاوه بر اینکه روش شناسی علمی مناسب برای فهم دین نداشتند، متن اصیلی هم در دسترس نداشتند، در نتیجه رابطه مسیحیت غربی یا در کل مسیحیت، با آسمان، حذف شده و یک جامعه بریده و معلق بین زمین و آسمان، طبعا وقتی سرسبزی های زمینی و جاذبه های حسی را دید با راحت طلبی ذهنی که بشر به آن مبتلا است و نیز، حس گرایی- که به هر حال، حس، نخستین طریق موانست و انس با حیات و هستی و کسب معرفت و در ابتدا معرفت های سطحی است- عجین شده و به سراغ آن رفت و محصولش آن مدرنیته و علم حس گرا و به شدت مفرطانه مادی گرایانه شد که امروزه ما دائم با آن مواجه هستیم. مسئله ای که خود غربی ها در عمق گرداب آن، درافتادند و در میانه این ورطه مبتلا هستند و غیر غربی ها هم از عوارض وآثار منفی این اتفاق تاریخی در امان نمانده اند، چرا که تاوان جرمی را که مرتکب نشده اند، امروز می پردازند.
به نظر شما چه موانعی بر سر راه نوآوری وجود دارد؟
بررسی موانع نوآوری هم، معطوف به حوزه متعلق این فعالیت است، یعنی آنچه که در مفهوم شناسی نوآوری عرض شد. این ابراز می توان دقیق تر سخن گفت یعنی موانع نوآوری در هر حوزه ای متفاوت است هر چند که موانع مشترکی نیز در مجموع می توان، سراغ گرفت. در یک طبقه بندی می توان موانع را به دو دسته آفاقی و انفسی تقسیم کرد. یعنی از یک سو، موانعی که به درون عناصر و انسانهای نوآور بازمی گردد، کسانی که در مواجهه با نوآوری هستند، استعداد نوآوری دارند و مبتلا به یک سلسله موانع درونی هستند. اینها را ما موانع انفسی تلقی می کنیم. یک سلسله موانع آفاقی و برون ذاتی هستند که به معرفت، شخصیت، ذهنیت، وضعیت روش شناختی و درونی آن کسانی که نوآور باید باشند، مربوط نمی شود، بلکه به مسایل تاریخی، محیطی، اجتماعی و سیاسی بازمی گردد، و نیز به عوامل فیزیکی و سخت افزاری و به مدیرانی بازمی گردد، که باید استعدادها، توانایی ها و ظرفیت ها را توانمند کنند. پس، در یک تقسیم بندی کلی می توان، موانع را به این دو دسته تقسیم نمود. در عین حال هر یک از این دو دسته، به گروههای کوچکتری قابل تقسیم هستند. مثلاً در موانع درونی و انفسی یک سلسله موانع روانشناختی وجود دارد که بی آنکه از بیرون کنترل، اعمال یا تحمیل بشود، در درون آدمها کار خودش را می کند. فرض کنید، باور غلطی با این مضمون وجود داشته باشد که: همواره نوآوری، اختراع و اکتشاف، از نوابغ برمی آید و نوابغ هم انسانهای از ما بهتر و نوادرند، بنابر این نوآوری، مدیریت کردنی نبوده و مدیریت پذیر، برنامه پذیر و پیش بینی پذیر هم نیست. لذا، مطابق با به درصد نوابغ و نخبگان می شود امید نوآوری در جامعه داشت. بنابراین، نوآوری، وابسته به شانس بوده و اتفاقی است. بدین ترتیب اکثریت دانش آموز، دانشجو، طلبه، اندیشمند، دانشمند و محقق ما خودش را شایسته این امر، نمی داند، این از همان مصادیق افراط و تفریط است و همین پندار که این نوابغ اند که باید کاری بکنند و دستی از نوابغ باید برآید و نوابغ هم نوادرند و نوادر هم تصادفاً پدید می آیند، یک مانع درون خیز است. یا این که تصور می کنیم اگر ما حرف نو زدیم ممکن است با موانع سیاسی، اجتماعی، فرهنگی روبرو شویم. همین که تخیل و توهم کنیم که ممکن است با موانع و یا با مخالفت مواجه بشویم، خود به خود، به سراغ نوآوری نخواهیم رفت و یا اگر به ابداعی دست زدیم، خود سانسوری کرده و ابراز نمی کنیم. که من ا زآن تعبیر به ا ختناق سپید می کنم. این، اختناقی است درون خیز که از بیرون اعمال نمی شود. این فقدان جرات و توهم ترسناک از اینکه مباد کسی مخالفت کند. آبروی او برود و یا با او برخورد شود، کاملاً درون خیز است و انفسی است. در فرهنگ، یک عامل درونی فرهنگی بوده و یک مانع فرهنگی قلمداد می شود. بدین معنا که، ما همیشه از دیگران مطالبه می کنیم چون ادبیات ما ادبیات غائب گویی است. مثلاً فرض کنید، گفته می شود: پاسخ فلان مشکل را نمی دهند، چرا فلان مشکل را حل نمی کنند و… ادبیات ما ادبیات غائب گویی و مطالبه از غیب است. این حالت و روحیه از همان موانع است یعنی ما همیشه فرافکنی کرده و دچار مجرم انگاری دیگران و تبرئه خویش هستیم، و در این تبرئه نه دیگران تبرئه می شوند و نه خود ما. در این میان همه زیان می کنیم و کسی در اندیشه تدبیر و راه کاری نمی افتد و برای حل معضل درصدد رفع مشکل و مانع برنمی آید.
به طور خلاصه موانع آفاقی و انفسی بحث نوآوری را بیان نمایید؟
به طور کلی میتوان موانع انفسی و آفاقی را طبقه بندی و تقسیم کرد که از این جمله اند: موانع معرفتی درون خیز یعنی مبانی غلط داشتن، روش تفکر نادرست داشتن و به پاره ای باور داشت های ناصحیح مومن و معتقد بودن که یا مانع نوآوری می شود یا نوآورها را به انحراف می کشد. دیگری، سلسله ای از عوامل و موانع اخلاقی، عوامل و موانع روانشناختی و موانع فرهنگی است یعنی باورهای غلط فرهنگی که در اذهان، رفتارها، تصمیم ها، اقدام ها، اجراها رسوب کرده و گاه در قالب یک مانع فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و مدیریتی خودش را نشان می دهد و اجازه نمی دهد که نوآوری اتفاق بیافتد. مدیریت نکردن یا غلط مدیریت کردن استعدادها، ظرفیت ها، غلط هدایت کردن توانمندها و مستعدین و بد هزینه کردن سرمایه ها، به کار نبستن سرمایه ها، به کار نگرفتن سرمایه ها و استعدادهای مادی و معنوی، غلط به کاربستن و نادرست به کار بردن استعدادها و سرمایه ها، ناهماهنگی ها، سیاست نداشتن و سیاست داشتن اما پایبند نبودن به این سیاست ها، همه و همه در زمره موانعی هستند که قابل طبقه بندی در دسته های تعریف شده و قابل تعریفند. همه اینها وقتی که در مجموع، دست به دست هم می دهند، یک نتیجه حاصل می شود و آن اینکه، همچنان در جا می زنیم، یا خیلی که به خود بیاییم به گذشته های خودمان افتخار می کنیم. البته افتخار به گذشته، بازگشت به گذشته و اشاره به تیره و تبار قابل مباهات، در گذشته های دور اشکالی ندارد. عیب نیست که مفید هم هست. اما اگر خود را جزئی از تاریخ، انگاشته و حیات و هستی مان را در بخشی از موزه های جهان بدانیم و به سنت گرایی افتخار کنیم، این ها اگرچه، به جای خود مثبت است، اما می تواند به مثابه یک مانع خودش را نشان بدهد. همینطور که فراموش کردن گذشته، گاهی اعتماد به نفس را از بین می برد و ما را از امید داشتن به آینده بازمی دارد، اصرار و ابرام و تصلب بر گذشته نیز، گاهی به صورت مانع خودش را نشان می دهد.
آثار نوآوری را نیز بیان فرمایید؟
به صورت کلی، آثار نوآوری معادل است با آثار حیات، یعنی آدم زنده همیشه نوآوری می کند. هرگاه آدمی در جا زد و به تعبیر ولایت، امروزش با دیروز او برابر شد، عملا مرده است، چون آدم زنده مهم ترین شاخصه و نشانه حیاتش این است که با گذشته اش متفاوت باشد، آینده اش با امروزش فرق کند و فرق، تکاملی است نه تفاوتی و تناسلی و قهقرایی، بلکه این امر، تحول ارتقایی پیدا می کند. در حقیقت نوآوری لازمه حیات است و نوآوری از آثار شکوفا شدن و فراگشت و کاملتر شدن است. به صورت جزئی هم طبعاً نوآوری، جایگاه درخوری را در قلمرو فرهنگ و معیشت یک جامعه احراز می کند. سیادت یک جامعه در گرو نوآوری است، چون انسان مرده نمی تواند به سیادت و ریاست و قدرت دست پیدا کند و امروز، اهمیت نوآوری خصوصاً در قلمرو فرهنگ و معرفت به گونه ای است که اصلا قدرت به علم است. علم به نوآوری است. علم دیگران را باز گفتن و بازخواندن نمی تواند نوآوری باشد. وضعی که مع الاسف، امروزه دانشگاه های ما مبتلا به آن هستند. چرا که، داده ها و واردات غیربومی، غیردینی و گاه معارض و منافی را از بیرون آورده و در داخل بازگو می کنیم. این علم، علمی نیست که منشأ قدرت بشود، علمی مایه قدرت است که خودمان خلق کرده باشیم و دیگران نداشته باشند. اگر علمی داشته باشیم که دیگران داشته باشند، موجب اقتدار و قدرت نیست، چون دیگران هم دارند. این در حالی است که، قدرت در تفاوت معنی می دهد. ما اگر علمی متفاوت داشته باشیم آنوقت قدرت به دست های ماست چون با دیگران فرق می کنیم چیزی داریم که دیگران ندارند به این ترتیب روی ما حساب می کنند. سر بخل علمی غرب و جوسازی هایی که در مقابل رشد دیگر ملل دارند، همین است که نمی خواهند، مایه قدرت از دستشان خارج شود، مثلا، هر آنچه را کشف کردند، هرگز در اختیار ملل دیگر قرار نمیدهند، مگر اینکه فراتر از در حصر نگه داشتن آن علم، نفعی ببینند. مثلا فرض کنید لو دادن اینترنت که دهه ها در اختیار آمریکا بوده، اما وقتی می بینند که چه بسا اگر این تکنولوژی را در اختیار جهان سوم و یا همه بشر قرار بدهند منافعش برای آنها بیشتر خواهد بود، از آن جهت که می توانند به وسیله ابزار اطلاع رسانی کنند و القائات خودشان را از آن طریق به همه آحاد و همه جوامع منتقل کنند، دست به این عمل می زنند. در عین حال، بخلی که آنها می ورزند و حصری که بر آن ابرام و اصرار دارند، ناشی از این است که منشأ قدرت را نمی خواهند از دست بدهند، مگر اینکه چیزی از اهمیت بیافتد. البته هیچ گاه علم از اهمیت نمی افتد.
از اینکه در این گفت وگو شرکت کردید، از شما تشکر می کنم.
ممنونم و برایتان آرزوی موفقیت دارم.
مقـدمـه:
این دو واژه معانى و مصادیق مختلفى دارند. همین نیز موجب ابهامات بسیاری درباره آندو شده است. من سعی میکنم این دو مقوله را با لحاظ کلمات فارسی و عربی یعنی کلمه (خشونت و مدارا) و نیز کاربردهای آن در ادبیات عرب و ایران توضیح دهم.
خشونت کاربردهاى لغوى و ادبى، اجتماعى و حقوقى گوناگونى دارد؛ در عربى کلمه «خشونت» معادل «زبرى » و در مقابل «لَیْنَت» (نرمى) به کار رفته است، امامم علی(ع) در توصیف حضرت عیسى(ع) فرموده است:
فَلَقَدْ کاَْنَ یَتَوَسَّدُ الْحَجَرَ وَ یَلْبَسُ الْخَشِن۱ «او بر سنگ سر مىنهاد، و خشن مىپوشید.»
واژهی خشونت در برابر «نعومت» (یعنى برخوردارى و زندگى توأم با ناز و تنعّم) هم به کار رفته است.۲
خشونت در محاورات اجتماعى، گاه به معناى برخورد فیزیکى به کار مىرود، مثلاً مىشنویم که «تظاهرات آرام معترضان در فلان کشور با دخالت پلیسبه خشونت گرایید»؛ یعنىمنجربه زد و خورد فیزیکىشد.
گاه خشونت، به معناى قاطعیت و عدم چشمپوشى از خلاف و خطاى متهمان و مجرمان به کار مىرود، این کاربرد در مقابل رفتار سهلانگارانهى مجریان قانون که باعث مخدوش شدن ابهّت و اعتبار قوانین و توسعه جرم مىگردد، اطلاق مىشود. خشونت به این مفهوم در حوزهى حقوق و قانونگذارى و اعمال قانون به کار مىرود.
کاربرد دیگر واژهى خشونت معادل با «نابردبارى مذهبى» و «دیگر ناپذیرى فکرى» و «عدم مماشات با رقباى سیاسى» است، این معنا معطوف به رفتار و روابط اجتماعى است و در قبال «بردبارى مذهبى یا سیاسى»، «دگرپذیرى» و «مدارا» قرار مىگیرد؛ این معنا غیر از قاطعیت است، زیرا ممکن است کسى قاطع باشد، امّا در جاى خود با دیگران نیز مماشات بکند، کما این که با جزمیّتگرایى نیز مساوى و ملازم نیست، چون ممکن است کسى در عقاید خود، بسیار محکم و متصلب باشد و عقاید طرف مقابل را هم مطلقاً باطل بداند، امّا در عین حال با سعهى صدر و سماحت، حضور و اندیشهى رقیب را تحمل کند و کما این که خشونت به معناى قاطعیّت یا استوارى عقیده لزوماً با مدارا و نرمخویى تنافى و تعارض ندارد. کسى از پیامبر اکرم(ص) قاطعتر و نستوهْ ایمانتر نبود، امّا قرآن مىگوید:
فَبِما رَحْمَهًٍْ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ کُنْتَ فَظّاً غَلیظَ الْقَلبِ لَأنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ.۳ «از رحمت رحمانى، نرمخویى کردى (که مردم پیرامونت گرد آمدند) و اگر درشتخو و سختدل مىبودى، همه از پیرامون تو پراکنده مىشدند.»
مدارا نیز در لغت به معنى: رعایت کردن، صلح و آشتى نمودن، سلوک، ملایمت، آرامى، آهستگى، نرمى، رفق، مماشات، تسامح، بردبارى، تحمل، خضوع و فروتنى، مروت، ادب، ملاینه، لطف، مجاملت، سازگارى و شفقت آمده است.۴
قهر یا مهر، کدام بهتر است؟
پرسش روز این است که رجحان با کدام است، صلابت یا سهولت؟ تندخویى یا نرمخویى؟ قهر یا مهر؟ صبورى یا سختگیرى؟ سماجت یا سماحت؟ جاذبه یا دافعه؟ «مدارا» یا «خشونت»؟، به نظر ما، مدارا «فىنفسه» و خشونت «خود به خود»، نه خوب است، نه بد! و کسى نمىتواند بگوید: خشونت یا مدارا، به «هر معنا» و «به دست هر کسى» و درباره «هر کسى» به «هر انگیزه و هدفى» و به «هر اندازه» و به «هر وسیلهاى» و در «هر ظرف و زمینهى زمانى و مکانى»، خوب است یا مطلقاً بد است!، متغیرها و عواملى چون «معنا»، «فاعل»، «متعلق»، «انگیزه»، «هدف»، «میزان»، «وسیله»، «ظرف و شرایط»، قطعاً در تعیین حسن و قبح خشونت و مدارا دخیل است و بدون توجه به این عناصر هشتگانه، خشونت و مدارا، نه تحققپذیر است و نه تحلیلبردار است. مثلاً خشونت «فیزیکى» پدرى دلسوز با فرزند خاطىِ عامد، به میزان معقول، به انگیزه تادیب و با هدف تربیت (نه تشفّى خاطر و انتقام) با وسیلهاى متعارف و در ظرف و زمینهى اجتماعى و روانى بایسته و شایسته و تاثیرگذار، هرگز منفى و مطرود نیست، امّا تغییر هر یک از این متغیرهاى هشتگانه، مىتواند خشونت را به فعلى مطرود و ممنوع تبدیل کند. از این رو هر که بپرسد خشونت قبیح است یا حَسن؟ زشت است یا زیبا؟ باید از او پرسید کدام خشونت؟
کدام خشونت؟
۱ـ خشونت به معنى «قاطعیت» یا خشونت به مفهوم «قاتلیّت»؟ اگر خشونت به معناى سر سختى در اجراى قانون، سختگیرى در تحقق عدالت، صلابت در دفاع از حق است که به جان مىخریمش. عدهاى از امام على(ع) به سبب سختگیرىهایش نسبت به بیتالمال نزد پیامبر اکرم(ص) شِکْوِه کردند، حضرت(ص) فرمود:
اِنَّهُ خَشِنٌ فى ذاتِ اللَّهِ: «آرى او دربارهى خدا خشن است»
یعنی سختگیرى او براى خدا و قانون الهى است. داستان على و عقیل و آهن گداخته را همه شنیدهایم، در برابر زیادهخواهى برادرش عقیل از بیتالمال، با آهن گداخته برادر نابینا را به زشتی درخواستش متنبه ساخت.۵ امّا اگر خشونت به معنى قاتلیت و قلع و قمع شهروندان و رقیبان و مخالفان است، اسلام هرگز آن را تجویز نفرموده است:
وَ لاتَکُنْ سُبعاً ضاریاً تَغْتَنِمُ اَکْلَهُم.۶ «[اى مالک!] نسبت به مردم چونان درندهاى مباش که خوردن آنان را لحظه شمارى کنى»!
۲ـ خشونت فیزیکى، یا خشونت غیرفیزیکى؟ مراد من از خشونت فیزیکى همان ضرب و جرح جسمانى است. که همان خشونت شفاف و عبوس، بسیط و سنّتى است؛ منظورم از خشونت غیرفیزیکى، تحدید و تهدید روانى رقیب و مخالف است، خشونت پیچیده و پنهان، خشونت خندان، خشونت سپید و خشونت مدرن است.
خشونت بسیط، مواجهه با رقیب و حریف با داغ و درفش، تخته و تازیانه است (ترور شخص)؛ خشونت پیچیده، مقابله با رقبا با تهمت و توهین (ترور شخصیت) و با استفاده از روشها و شیوههاى جنگ روانى است.
خشونت مدرن، خشونت ورزیدن از رهگذر تبدیل شعارها و ابزارهاى دمکراتیک به حربه و ضربه علیه حریف فکرى و رقیب سیاسى است! با شعار آزادى از حریف سلب آزادى کردن است، با افتراء بستن به مخالفان، ایجاد اختناق فکرى ذهنى کردن و رقیب را به زندان و زنجیرهاى نامرئى فکندن و کشیدن است! خشونت پنهان تحمیل استبداد سپید و غیرحسىّ بر جامعه کردن است، آن سان که مخالفان از خوف تهمت و توهین دچار خودسانسورى بشوند!. کدام زشت است، اوّلى یا دومى؟، قطعاً هر دو زشتاند، هر دو ظالمانهاند، امّا دومى زشتتر، ظالمانهتر و ناجوانمردانهتر است؛ قرآن میگوید:
اَلْفِتْنَهًُْ اَشدُّ مِنَ القِتْلِ.۷ فتنهگرى بسى بدتر از قتل است،
وَالْفتْنَهُ اَکْبَرُ مِنالْقَتْلِ.۸ فتنه بزرگتر از قتل است.
۳ـ خشونت قانونى، یا خشونت طغیانى؟ سختگیرى طبق قانون غیر از خشونت از سر طغیان و خشونت خودسرانه است، اوّلى اگر نباشد، نظم پدید نمىآید، حقوق آحاد جامعه و جوامع انسانى تضییع مىگردد؛ دومى جامعه را به جنگل بدل مىسازد، عمدهترین خاصیت و خصیصهى مدنى جامعهى انسانى در قبال تجمع گلهوار حیوانى و بدوى، قانون پذیرى است؛ بسیار بدیهى است که خشونت خودسر و از سر طغیان و گردنکشى، نه مجاز است و نه مشروع.
وَ مَنْ یَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَاُولئِکَ هُمُ الّظالِمُونَ.۹ آنانکه از حدود الهى تجاوز مىکنند، ستمگرند.
۴ـ خشونت به دست مقام مسؤول یا خشونت افراد بىمسؤولیت و هرج و مرج طلب؟ اینجا «حسن فعلى» کفایت نمىکند، «حسن و صلاحیت فاعلى» هم شرط است، فعل مشروع از آن فاعل مسؤول است، باید دید فاعل خشونت کیست؟ قاضى یا یک مشت افراد مسؤولیت ناشناس؟ دخالت نا به جا و بىجواز عناصر غیر مسؤول، نظم و امنیت عمومى را به مخاطره مىافکند، جامعهاى که داراى حکومت مشروع و مسؤول است، تکالیف افراد و اصناف در آن تعریف شده است، اگر مسلمانى بخواهد امر به معروف و نهى از منکر هم بکند ـ با این که نظارت و هدایت خودانگیخته است ـ باید تحت نظارت و طبق مقررات عمل کند، وظیفهی مردم امر و نهى زبانى، رفتارى و معاشرتى است، برخورد اجرایى و مراتب نهایى در امر به معروف و نهى از منکر به عهدهى حکومت است.
۵ـ خشونت رحمانى، یا خشونت نفسانى؟، خشونت خالق رحمان و مربى غمگسار یا خشونت حاکم غدّار و فرمانرواى جبّار؟ خشونت به انگیزه تربیت و با هدف تکامل بخشى و طبعاً از سر مهر، غیر از خشونت به انگیزه تحکّم و براى انتقام و اشباع حس غرور و نفسانیّت است. فلسفهى دشواری و توان سوزی برخى از احکام و آموزههاى الهى نیز تأثیرگذارى تربیتى آنهاست، هر چند تکلیف فوق طاقت بشرى در شریعت الهی نیست. معنى «سهله و سمحه بودن» شریعت هم همین است؛ سهله و سمحه بودن دین یعنى آسان بودن دستورها و تکالیف، نه اباحىگرى و روا انگارى.
لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً اِّلا وُسْعَهاَْ،لَهَْا ما کَسَبَتْ وَ عَلَیْها مَااکْتَسَبَتْ، رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا اِنْ نَسینا اَوْ اَخْطَأنا، رَبَّنا وَ لاتَحْمِلْ عَلَیْنا اِصْراً کَما حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذینَ مِنْ قَبْلِنَْا، رَبَّنَْا وَ لا تُحَمِّلْنا مَْا لاَْ طاقَهًَْ لَنا بِهِ . . .۱۰
«خداوند بر کسى تکلیفى بیش از حد طاقت او روا نمىدارد، هرآنچه کسى انجام دهد حاصل نیک و بد آن از آن خود اوست. بار پروردگارا! ما اگر دچار فراموشى شدیم یا مرتکب خطا گشتیم، ما را کیفر مفرما! پروردگارا! بر ما تکلیف سخت و دشوار مکن آن سان که بر کسان پیش از ما تکلیف فرمودى، پروردگار ما آنچه را که ما را بر آن، طاقت نیست، تحمیل مفرما . . .»
۶ـ خشونت در قبال دشمنان و حقستیزان و تعدىکنندگان به حقوق مردم، یا خشونت در برابر دوستان و حق پذیران و شهروندان؟ قرآن جامعهى اسلامى را جامعهاى داراى جاذبه و دافعه مىداند.
مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالَّذینَ مَعَهُ اَشِدَّاءُ عَلَى الکُفَّارِ رُحَماءُ بَیْنَهُمْ.۱۱
«محمد فرستادهى خداست، و کسانى که با او همراهاند، با کفر پیشهگان سختگیر و سرسختاند و در میان خویش بسى نرمدل و مهرباناند».
انسان معتدل و جامعهى معتدل، انسان و اجتماعى است که داراى آرمان، ایمان و ارزشهاى مشخص و مبانى و مواضع معینى است و هندسهى روابط خود با دیگران را در چارچوب و بر مبناى آنها تنظیم مىکند؛ میزان و نوع «قرابت و رابطه» یا «غرابت و فاصله»اش با هر فرد و جامعهاى به میزان «عناد و وِداد» و دورى و نزدیکى آن فرد و جامعه با آن مبانى و ارزشها بستگى دارد. اصولاً انسان و اجتماعِ فاقد مبنا و موضع، تهى از جاذبه و دافعه، انسان و جامعهى معتدل، طبیعى و معقولى نیست، حتى حیوان و نبات هم داراى قوه و قاعدهى جذب و دفع است، خداوند متعال، هم در ساحت تکوین و هم در ساحت تشریع، انسان را یک سویه و تک ساحتى نپسندیده و نیافریده است.
وَکَذلِکَ جَعَلْناکُمْ اُمَّهً وَسَطاً لِتَکَونُوا شُهَداءَ عَلَى النّاسِ وَیَکُوْنَ الرَّسُولُ عَلَیْکُمْ شَهیداً.۱۲
«و چنین است که شما را امتى میانه قرار دادیم تا الگوى مردم دیگر باشید و پیامبر هم الگو و شاهد شما باشد»
۷ـ خشونت علیه زورگویان و ستمکیشان یا خشونت علیه زور شنیدگان و ستمکشیدگان؟ واپسین وصیت امام علی(ع) خطاب به امام حسن(ع) و امام حسین(ع) این است:
کُونا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناًَ.۱۳ «خصم ستمکیش و یار ستمکش باشی»؛
از منظر دین و خرد، خشونت بازدارندهى مشروع است . . .
وَ اِن طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنینَ اِقْتَتَلوُا فَاَصْلِحوُا بَیْنَهُما، فَاِنْ بَغَتْ اِحْدیهُما عَلَىَ اْلأُخْرى فَقاتِلوُا الَّتى تَبْغى حَتّى تَفِئَ اِلى اَمْرِاللَّهِ.۱۴
«اگر بین دو گروه از مؤمنان ستیز روى داد، سعى بر برقرارى صلح میان آنان کنید، اگر یکى از آنها گردن ننهاد با او به ستیز برخیزید تا به حکم خدا تن در دهد.»
۸ـ خشونت با معاندان و دسیسهگران یا خشونت با غافلان و جاهلان؟؛ پیامبراکرم(ص) هر بار که از کوچهاى مىگذشت، یک یهودى از بالاى بام بر سر حضرت خاک و خاکستر فرو مىریخت، روزى از آنجا عبور کردند، امّا دیدند آن رفتار تکرار نشد، از همراهان پرسیدند این دوست ما کجاست؟ پاسخ دادند: کدام دوست؟ فرمودند: همان که . . .؛ باشگفتى گفتند: آقا! او یهودى بود، همیشه به شما اهانت مىکرد! فرمودند: باشد، کجاست؟ عرض کردند: بیمار است. فرمودند: برویم عیادت او! وقتى وارد منزل مرد یهودى شدند. آن مرد حیرتزده و ناباورانه از بستر برخاست و در دم شهادتین بر زبان راند و ایمان آورد.
۹ـ خشونت علیه خائنان، یا خشونت علیه خاطیان؟ خوارج چهره در چهرهى امام على(ع) مىایستادند و در حالى که هزاران مؤمن به حضرت اقتداء کرده بودند، علیه او شعار مىدادند و مىگفتند: على! با آنکه در راه اسلام بسیار جهاد ورزیدى و فراوان شمشیر زدى، امّا چون حَکَمیّت را پذیرفتى، همه اعمال تو تباه شد و کافر شدى! (با آنکه حَکَمیّت را هم همین خشک مغزها و متحجّران بر آن بزرگوار تحمیل کرده بودند!) حضرت اجازه نمىداد، کسى متعرض آنان بشود و تا آخر هم حقوق آنان را از بیتالمال قطع نکرد و وقتى کار آنان به خیانت و خشونت کشید و دست به شمشیر بردند و به اقدام عملى بر ضد امام على(ع) دست زدند و جنگ نهروان برپا شد، حضرت همه را از دم تیغ گذراند و تنها جایى که آن حضرت پس از غلبه بر خصم، آشکارا بدان مباهات کرد، اینجا بود که فرمود:
اَیُها النَّاسُ! فَاِنّى فَقَاْتُ عَیْنَ الْفِتْنَهًَْ . . .۱۵ «مردم! من چشم فتنه را از حدقه بیرون آوردم!»
به رغم رفتار آنان، آن بزرگوار وصیت کردند که پس از او، خوارج را نکشند (قاتل حضرت از خوارج بود) در توجیه عفو خود مىفرماید:
لا تُقاتِلوُا الْخَوارِجَ بَعْدى فَلَیْسَ مَنْ طَلَبَ الْحَقَّ فَاَخْطَأهُ، کَمَنْ طَلَبَ الْباطِلَ فَاَدْرَکَهُ.۱۶
«خوارج را پس از من نکشید، زیرا آنکه در طلب حق بوده، امّا به خطا رفته است، مانند کسى نیست که به دنبال باطل بوده و به آن، رسیده است.»
۱۰ـ خشونت با زبردستان و رهبران کفر و ظلم یا خشونت با زیردستان و فریبخوردگان؟ براى خشکاندن ریشهى ظلم و ظلمت و سوزاندن اساس خیانت و خشونت، با سردمداران و طرّاحان باید برخورد شود، نه با آنانکه چونان آلت دستى بىاراده، به استخدام جور و جفا پیشگى درآمدهاند:
. . . فَقاتِلوُ أئِمّهًَْ الْکُفْر اِنّهُمْ لااَیْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ یَنْتَهُوْنَ.۱۷ «. . . سردمداران کفر را بکشید که آنان بد عهدند تا مگر باز ایستند.»
۱۱ـ خشونت براى اهداف برین انسانى، یا خشونت براى اغراض دون حیوانى؟ خشونت براى احقاق حق و استقرار عدالت و در راه آزادى و مردمسالارى یا خشونت براى امحاى حق و انکار عدالت، سلب آزادى و سرکوب مردم؟ خدا کسانى را که در راه خدا و مستضعفانِ درمانده پیکار نمىکنند، نکوهش مىفرماید؛
وَمالَکُمْ لاتُقاتِلوُنَ فى سَبیلِ اللَّهِ وَالْمُسْتَضْعَفینَ منَ الرِّجالِ وَالنِّساءِ وَالْوِلْدانِالَّذینَ یَقُولوُنَ: رَبَّنا اَخْرِجْنا مِنْ هذِهِ الْقَرْیَهِ الظَّالِمِ اَهْلُها . . .۱۸
«شما را چه شده است که نبرد نمىکنید در راه خدا و مردان و زنان و کودکان مستضعفى که فریاد برآوردهاند که خدایا ما را از این دیار که اهالى آن ستمگرند، رهایمان کن!»
خشم گرفتن و خشونت ورزیدن براى استیفاى حق مظلوم و کیفر ظالم، ممدوح و مطلوب است، خشونتى بالاتر از گردن زدن نیست، امّا اگر به عنوان قصاص باشد، به نظر قرآن مایهى حیات است:
وَلَکُمْ فى الْقِصاصِ حَیاهًٌْ یا اُولىِ الاَلْبابِ، لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ.۱۹ «و براى شما در قصاص زندگى است، اى صاحبان خرد، شاید که شما تقوا پیشه کنید.»
۱۲ـ خشونت در دفاع از منافع ملّى و حراست از مصالح بشریت یا خشونت در راه منافع شخصى و مصالح جناحى؟ یکى از دلایل واکنش متفاوت رهبران ما، در قضایاى مشابه همین است، تا جایى که مسأله به شخص آن بزرگان بزرگوار مربوط مىشد، نهایت سماحت و مسامحت را از خود، نشان مىدادند و از آنجا که مسأله به مصالح امت و منافع مردم، حدود الهى، و مرزهاى دین پیوند مىخورد، با واقعه بىمهابا و بىملاحظه مواجه مىشدند.
وَقاتِلوُهُمْ حَتّى لاتَکُوْنَ فِتْنَهًٌْ وَ یَکوُنَ الدّینُ لِللَّهِ۲۰ وَ یَکوُن الدّینُ کُلُّهُ لِللَّهِ.۲۱
«کفر پیشگان را بکشید تا فتنهبرافتد و دین و قانون [یکسره] الهىشود.»
۱۳ـ خشونت در برابر خشونت، یا خشونت در برابر منطق؟ تاریخ اسلام به طور موازى، هم آکنده از جنگها و هم لبریز از مباحثهها و مناظرههاى رهبران ما با معاندان و مخالفان است. منطق اسلام این است؛ «خشونت در قبال خشونت، منطق در قبال منطق.»
فَمَنِ اعْتَدى عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا بِمِثْلِ مَا اعْتدى عَلَیْکُمْ:۲۲ «هر کس به شما تعدّى کرد و حملهور شد، مقابله به مثل کنید.»
هَلْ جَزاءُ الْأِحْسانِ اِلَّا الْأِحْسان.۲۳ «آیا پاداش نیکى کردن جز نیکى کردن است؟»
زیرا گاه جز به خشونت نمىتوان خشونت را برانداخت، از حضرت امیر(ع) در نهجالبلاغه نقل شده است که فرمودهاند:
رُدُّوا الْحَجَرَ مِنْ حَیْثُ جاءَ فَاِنَّ الشَّرَّ لایَدْفَعُهُ اِلَّا الشَرّ:۲۴
«سنگ را به همان سمت که دشمن پرتاب کرده، برگردانید که شر جز به شر زدوده نمىشود.»
۱۴ـ خشونت به عنوان واپسین چاره در برابر قضایا و بلایا، یا خشونت به عنوان سهلترین راه در قبال ضعفا و رعایا؟ عجولان و خامان، سفلهگان و سفیهان دومى را مىپذیرند، امّا صبوران و پختگان، خردمندان و خداباوران اولى را مىپسندند، در رفتار پیامبر اکرم(ص) و امامان اهل بیت(ع) شواهد بسیارى بر این رویه وجود دارد، آنان در قبال قضایا اوّلاً، صبورى مىکردند و ثانیاً، سماحت مىورزیدند، و تا ناچار نمىشدند، خشم نمىگرفتند و خشونت نمىکردند. راجع به هر یک از ائمه(ع) بسیار نقل شده که بارها اتفاق مىافتاد که کسانى با آنها روبهرو مىشدند و زبان به ناسزا و ناروا مىگشودند، امّا امام با شکیبایى و بردبارى، به رفع نیازمندىهاى آنها مىپرداختند و به حدى لطفآمیز رفتار مىکردند که فرد ناسزاگو منفعل و دگرگون مىگشت!
دریغا و دردا که حقیقت، بیش از هر چیز، از «افراط و تفریط» لطمه دیده، مىبیند و خواهد دید، دین که حقیقتى بزرگ و حقّى سترگ است، از برداشتها و باورداشتهاى متأثر از منافع شخصى و ناشى از مواضع جناحى و حساسیتهاى مقطعى و منطقهاى، همواره آسیب دیده است.
اسلام مکتب اعتدال است، دین چند ساحتى است، هم مکتب عشق است، هم مذهب خشم. از کمالات دین اسلام این است که عشق و عرفان را با حماسه و جهاد به هم پیوند زده است؛ چرا هر بار بر یکى از ابعاد و ساحات آن مفرطانه اصرار مىورزیم و در خصوص یک بُعد آن، بزرگ نمایى مىکنیم و بدین شیوه کلیّت و اعتدال این دین را مخدوش کرده، اسلام را تک ساحتى و یک بُعدى معرفى کنیم. اسلام تواماً دین قاطعیت و مداراست، امّا بر اساس بلاغت و حکمت و به اقتضاى منطق و عقلانیّت، یکى از دو نما و نمادش جلوه مىکند.
اگر رسم صفا و صمیمیت و مماشات و مدارا برافتد، جامعه، جنگل و جهنم خواهد شد و اگر ـ به هر بهانهاى ـ روح حماسه و مقاومت، قاطعیت و صلابت در مردم بیفسرد، امنیت و استقلال، نظم و قانون نیز خواهد پژمرد، به تعبیر امیرالمؤمنین(ع):
مَنْ بالَغَ فىِ الْخُصُومَهًِْ اَثِمَ وَ مَنْ قَصَّرَ فیها ظُلِمَ، وَ لایَسْتَطیعُ اَنْ یَتَّقِىَاللَّهَ مَنْ خاصَمَ.۲۵
«کسىکه بىجا خصومت ورزد گناهکار است و هرکس در خصومت به جا کوتاهى کند، مظلوم واقع خواهد شد، هرآنکه خصومت بىجا ورزد، نمىتواند تقوا پیشه کند.»
کدام مدارا؟
اکنون پس از بررسى حکم انواع خشونت، براى تکمیل بحث، باردیگر به وارسى مقولهى مدارا برگردیم. اگر پرسیده شود در چشمانداز اسلام، مدارا زشت است یا زیبا؟ باید پرسید مدارا به چه معنا؟ از چه کسى؟ با چه کسى؟ با چه انگیزهاى؟ چگونه؟ کى؟، کجا؟ تا کجا؟ یعنى همان هشت متغیر.
۱٫ مدارا و تسامح به معناى تحمل عقاید رقیب در عین باورمندى و پایبندى به حقانیّت اعتقادات خود یا به معنى تجویز و ترویج «آنارشیسم ایدئولوژیک» و «پاشانى و پریشانى تئوریک»؟ تسامح به معنى سعهى صدر علمى و گشودن فضاى تعامل و تعاطى افکار و انظار، و یا شک پراکنى و شبههافکنى دینى و ولنگارى اخلاقى و شناورى و بىثباتى فکرى؟ تاریخ اسلام لبریز از شواهد مویِّد مدارا از نوع اوّل است؛
وَلا تَسُبُّوا الَّذینَ یَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَیَسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَیْرِ عِلْمٍ.۲۶
«به آنانکه غیر از خدا را مىپرستند، ناسزا نگویید، مبادا از سر جهل به خدا ناسزا بگویند.»
. . . فَبَشِّرْ عِبادِالَّذینَ یَسْتَمِعُوْنَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُوْنَ اَحْسَنَهُ اُولئِکَ الَّذینَ هَدیهُمْ اللَّهُ وَ اُولئِکَ هُمْ اُولُوااْلأَلْبابِ.۲۷
«مژده بده به آنهایى که سخن را گوش فرا مىدهند و از بهترین آن پیروى مىکنند، آنها کسانىاند که خدا هدایتشان فرموده و آنان همان صاحبان خردند.»
اگر طرح و تبیین منطقى و علمى آراء و افکار مجاز نباشد، نوبت به گزینش نمىرسد، این فرایند خود، از راههاى هدایت الهى است و این گونه مواجه با رأى و سخنى نشانهى خردمندى است.
امّا آنجا که به نام آزادى بینش و بیان، هرج و مرج فکرى و التقاط دینى صورت مىبندد، اسلام مسلمانان را به شدّت از آن، پرهیز مىدهد. طبق آیات سوره کافرون، در برابر پیشنهاد کفار مکه به پیامبر(ص) (در وضعیتى که آن حضرت هنوز در موضع ضعف و اقلیت هم بود) مبنى بر پرستش متناوب خدا و بتهاى کافران، آن بزرگوار با تاکید و تکرار و با صلابت و صراحت تمام مأمور مىشود، پیشنهاد را رد کند.۲۸
آنجا که کسى با داشتن شأنیّت و بدون قصد تخریب عقاید مردم، آراى علمىِ هر چند آشکارا ناسازگار با نظریات علماى دین را طرح کند، سنّت سماحت جارى است، امّا آنگاه که کسى بدون اتکا به منطق و مبنا و با انگیزهى ویرانسازى ایمان و عقیده مردم به شبهه پراکنى مىپردازد، مداهنه و سهلانگارى، بىپناه نهادن مؤمنان در مقابل سموم مهلک فکرى است، این گونه تسامح و تعلل خیانتِ به شریعت است و ستم به حال ملّت؛ و رویهى رهبران و دأب دینداران نیز اینجا مشخص است؛ «تسامح در قبال منطق و مطلب آرى، امّا تجویز ناسزا و ناروا هرگز» در سیرهى ائمه و اهل بیت و تاریخ حوزههاى علمیهى شیعه، شواهد بیشمار و واضحى بر این منطق و مرام در دست است.
۲٫ مدارا و مماشات، همچون «ابزار» و چون «منش» زمامداران براى تدبیر مناسبات اجتماعى انسانى، یا تساهل و تسامح مؤمنان به منزلهى «مبناى» فلسفى فکرى، و به معنى نسبى پندارى عقاید و ارزشهاى دینى و «رواانگارى» اخلاقى؟
بسیار واضح است که بىمماشات، تدبیر امور جامعه و تنظیم شؤون حکومت ممکن نیست، جامعه حاوى سلایق متفاوت و علایق مختلف است و با تحکّم و خودکامگى، کار جامعه بسامان نمىشود و امر حکومت به فرجام نمىرسد؛
مَنْ اِسْتَبَدَّ بِرَ أْیه هَلَکَ، وَ مَنْ شاوَرَ الِّرِجالَ شارَکَها فى عُقُوْلِها.۲۹
«هرکس در رأى استبداد ورزد هلاک مىشود، هر کس با دیگران رایزنى و مشورت کند، شریک عقول آنان شده است.
خود پیامبر اکرم(ص) که عقل کل بودند، از باب درس آموزى، هم مأمور به شور شدند، هم عملاً به رایزنى مىپرداختند: و شاوِرهم فىالامر.۳۰
امّا شکگرایى هرگز با ایمان (که حالت نفسانى و عِقد قلبى است) که بر قطعیّت و جزمیّت مبتنى است، نمىتواند سازگار افتد، زیرا شک با ایمان هرگز همخانه نمىشود.
۳٫ مدارا و مساعدت براى شنیدن حقیقت یا ملاینت و مدارا براى شکستن حق؟ قرآن مىفرماید: اگر در گرما گرم جنگ، کسى از مشرکان از تو امان بخواهد، باید پناهدهى تا در امنیت و آرامش کامل بیاید و کلام خدا را بشنود، اگر خواست بپذیرد و مسلمان شود، امّا اگر نپذیرفت، با تأمین جانى (و به تعبیر امروزین با اسکورت) او را به جبههى کفار برسان (نه فقط به جبهه و آنجا که میدان کارزار است، بلکه به جاى امن و بىخطر برسان) زیرا ممکن است، شرکت او در قتال با مسلمانان، از سر جهل و نادانى باشد، نه از روى جهد و آگاهى:
وَ اِنْ اَحَدٌ مِنَ المُشْرِکینَ اِسْتَجارَکَ فَاَجِرْهُ حَتَّى یَسْمَعَ کَلامَ اللَّهِ ثُمَّ اَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ، ذلِکَ بِاَنَّهُمْ قَوْمٌ لایَعْلَمُونَ۳۱
نظر برخى فقها این است که حتى اگر یک سرباز عادى به مشرک پناهخواه، امان دهد، نافذ و معتبر است. قانونى مترقىتر از این در میان هیچ مکتب و ملّتى وجود ندارد، مدعیان حقوق بشر و داعیان آزاداندیشى باید مدارات و حریت فکرى را از قرآن بیاموزند.
۴٫ مدارا و مسامحه به عنوان «استراتژى دائم» و استثناناپذیر یا مدارا و مجامله همچون «تاکتیک موقت» و تبعیض بردار؟ مدارا با همه و همیشه یا با کسان (و تنها آن گاه) که به نفع ما، سخن مىگویند؟ و تا آنجا که ما به تسامح و تساهل نیازمندیم؟ این پیامبر اکرم اسلام است که مىفرماید:
مایل نیستم آنچنان با مردم سختگیرى کنم که بگویند: محمد(ص) تا وقتى نیاز داشت از مردم مدد گرفت، اکنون که کارش گذشته است گردنمىزند.
۵٫ مدارا و مماشات در چارچوب شرع و در ظل اخلاق و ذیل قانون، یا مدارا و سهلانگارى نسبت به شرع و قانون و اخلاق؟ پر بدیهى است که اوّلى جز به تحکیم شریعت و تصعید جامعه و تسدید قانون و توسعهى قانونگرایى نمىانجامد و اینگونه مدارا بسیار فرخنده و ارزنده است، امّا سهلانگارى و سستى نسبت به شریعت و قانون، ارزشها و اخلاق، ثمرى جز الحاد، توحش و فساد و ولنگارى نخواهدداد.
۶٫ مدارا و مسامحه در قبال دوستان و مؤمنان، یا مدارا و مداهنه با دشمنان و منافقان؟، برابر دلالت صریح آیهى «مُحمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالذینَ مَعَهُ اَشِدَّاءُ عَلَى الکّفُارِ رُحَماءُ بَیْنَهُْم»۳۲ حکم دو مورد کاملاً متفاوت است. حکم خرد نیز جز این نیست. هر کس مدعى است، بین دوست و دشمن خود، فرقى قائل نیست یا سالوس مىورزد یاسفاهت مىکند، راه نفوذ و سلطهى دشمنان را با تحفظ بر مرزهاى خودى و غیر خودى باید بست.
وَلَنْ یَجْعَلَ اللَّهُ لِلْکافِرینَ عَلىَ الْمُؤْمِنینَ سَبیلاً۳۳ «هرگز خدا راهى براى سیطره کفر پیشهگان بر مؤمنان قرار نداده است.»
اصولاً مجامله و مداهنهى نابجا با معاندان سود نخواهد بخشید کمااینکه قاطعیت و سختگیرى به جا با محبان زیانآور نتواند بود، حضرت امیر(ع) مىفرماید:
لوْ ضَرَبْتُ خَیْشُومَ الْمؤْمِنِ بِسَیْفى هذا عَلى اَنْ یُبْغِضَنى ما اَبْغَضَنى، وَ لَوْ صَبَبْتُ الدُّنْیا بحَمَّاتِها عَلَى المُنافِقِ عَلَى اَنْ یُحِبَّنى ما اَحَبَّنى . . .۳۴
«اگر با این شمشیر بربینى مؤمن بزنم که با من دشمن شود، نخواهد شد و اگر تمام دنیا را به کام منافق فرو ریزم که دوست من گردد، نخواهد شد!»
۷٫ مدارا و سماحت با زیردستان و ستمدیدگان یا مدارا و مجامله با زورگویان و ستمپیشهگان؟ مدارا با زورمندان ستمپیشه به تعبیر یک ضربالمثل ایرانی ترحّم بر پلنگ تیز دندان است و ستم در حق گوسفندان.
۸٫ مدارا و همدلى با غارتزدگان یا مماشات و همرهى با غارتگران؟
۹٫ تسامح و تولرانس با مخالفان و ناراضیان یا امتیازدهى و باجپردازى به معاندان و دسیسهگران؟ این پیامبر گرامى است که مىفرماید:
مَنْ اَذَلَّ ذِمَّیّاً فَاَنَا خَصْمُهُ وَ مَنْ کُنْتُ خَصْمُهُ خَصَمْتُهُ یَوْمَ الْقِیمَهًِْ:۳۵
«هر آنکس غیر مسلمانى (ذمى) را تحقیر نماید و خوار بخواهد، من خصم او خواهم بود و هر که من با او دشمن باشم، در روز قیامت با او خصومت خواهم ورزید.»
ذمى مخالف فکرى است و نسبت به جامعهى اسلامى دیگرگون اندیش است، نه تنها مدارا با او لازم است که خصومت با او ممنوع است. به تعبیر حافظ شیرازی:
آسایش دو گیتى تفسیر این دو حرف است با دوستـان مـروت، بـا دشمنـان مــدارا۳۶
اِذا قَدَرْتَ عَلى عَدُوِّک فَاجْعَلْ الْعَفْوَ عَنْهُ شُکْراً لِلْقُدْرَهًِْ عَلَیْهِ.۳۷ «هرگاه بر دشمنت فائق آمدى عفو از او را شکر نعمت پیروزى قرار ده.»
۱۰٫ خویشتندارى در برابر خطاکاران، یا مدارا با خیانتکاران؟
خُذِالْعَفْوَ وَ اْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ اْعرِضْ عَنِ الْجاهلینَ.۳۸ «[اى پیامبر!] عفو پیشه کن و به هنجار فرمان ده و از جاهلان روى بگردان.»
فَاِنْ اِعْتَزَلُوکُمْ فَلَمْ یُقاتِلُوکُمْ وَ اَلْقوَا اِلَیْکُمُ السِّلْمَ فَما جَعَلَ اللَّهُ لَکُمْ عَلَیْهِمْ سَبیلاً.۳۹
«اگر کسانى که با شما در کارزار بودند، کنارهگیرى کردند و دست از جنگ برداشتند و به راستى پیشنهاد صلح دادند، خدا براى شما راهى علیه آنها قرار نداده است، هرگز اجازه برخورد خشن و غیر صلح آمیز با آنها را ندارید.»
۱۱٫ مدارا به قصد ایجاد تنبّه و تربیت یا مدارا براى توسعهى توطئه؟ آیهى «وَ اِنْ اَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِکِینَ اِسْتَجارَکَ فَاَجِرْهُ . . .» مدارا از نوع نخست را تایید مىکند، اما آیهى شریفهى وَقالَتْ طائِفَهٌ مِنْ اَهْلِ الْکِتابِ: أَمِنُوا بِالَّذى اُنْزِلَ عَلَى الَّذینَ امَنُو وَجْهَ النَّهارِ وَ اکْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ۴۰ به نوع دوم اشاره دارد.
عدهاى از اهل کتاب توطئه کردند که صبح همراه با مؤمنان تظاهر به ایمان آوردن به اسلام کنند و غروب از اسلام دست بردارند تا روحیهى مسلمانان را تضعیف و ایمان آنان را سست کنند! حکم ارتداد معطوف به چنین دسیسه گرانى است، راه انداختن جنگ روانى و طراحى توطئه براى ایجاد شک و القاى تردید در ایمان مردم آیا مىتواند آزاد باشد؟
۱۲٫ مدارا و گذشت دربارهى مسائل شخصى و فردى یا مسامحه و بخشش در باب مصالح ملّى و بشرى؟ سماحت و سیادت اقتضا مىکند که انسان مسلمان در خصوص منافع شخصى، بزرگوارى نشان دهد و گذشت کند.
آلَهًُْ الرّیاسَهًِْ سِعَهًُْ الصَّدْرِ۴۱ «سعهى صدر ابزار ریاست است.»
امّا کسى حق ندارد، نسبت بهمخاطره افتادن مصالح و منافع ملّى و مصالح بشریت و حقوق انسانها بىتفاوت باشد و بقول زبانزد (ضربالمثل) معروف: «از کیسهى خلیفه حاتم بخشى کند!»
۱۳٫ مدارا و مجامله در بستر سلایق یا مدارا و معامله بر سر حقایق؟ قطعا حکم این دو زمینه با هم متفاوت است.
۱۴٫ مدارا از سر صدق و صفا، یا مدارا از در خدعه و خیانت؟ اوّلى ارزش است و نشانهى خردمندى، دومى فریب است و سالوس.
اَلتَّوَدُّدُ نِصْفُ الْعَقْلِ۴۲ «مدارا و محبت نیمى از عقل است.»
قُلُوبُ الرِّجالِ وَحْشِیَّتهًٌْ فَمَنْ تَألَّفَها اَقْبَلَتْ عَلَیْهِ۴۳ «دلهاى مردم وحشى است، هرکس محبت کند، آنها را رام خود خواهد ساخت.»
۱۵٫ مدارا حتّى در موقع قدرت و غلبه، یا مدارا تنها در موضع ضعف و فتور؟ به دلالت آیات متعدد، از جمله سورهى کافرون، پیامبر اکرم(ص) به هنگام ضعف سختگیرتر و با صلابتتر برخورد مىکردند، آن گاه که قدرتمند شدند، مدارا و مماشات افزونترى از خود، نشان دادند؛ به رغم آن همه ستمها و آزارها که مردم مکه با آن بزرگوار روا داشتند که حافظهى تاریخ نظیر آنها را کمتر ثبت کرده است و خود آن حضرت مىفرماید:
ما اُذِىَ نَبِىٌّ مِثْلَ ما اُوذیتُ۴۴ «هیچ پیامبرى به اندازه من اذیت ندید.»
ولى وقتى که در اوج قدرت مکه را فتح کردند همه را عفو فرمودند.
در پایان تأکید مىکنم: روح غالب در شریعت اسلامى و سیرهىسارى پیشوایان الهى، رحمت و سماحت و مدارا و مماشات است و در نگرش اسلام، خشونت «شر ضرورى» است و قهر نیز از سر مهر است. در جهان بینى اسلام رحمت خدا بر غضبش پیشى گرفته است؛ سَبَقَتْ رَحْمَتهُ غَضَبهُ؛ آفرینش نیز جلوهى رحمانیّت و رحیمیّت الهى است؛ ظَهَرَ الْخَلْقُ بِسْمِ اللَّهِ الّرحمَْنِ الَّرحیمِ.
دامنهی بحث را با بیانى از سردار صلابت و سرسختى و سرحلقهى عفو و عطوفت فرا مىچینم که فرمود:
اَلْحِدَّهًُْ ضَرْبٌ مِنَ الْجنُوْنِ، لِأَنَّ صاحِبَها یَنْدَمُ، فَاِنْ لَمْ یَنْدَمْ فَجُنُونُهُ مُسْتَحْکَمٌ.۴۵
«تندخویى نوعى جنون است، زیرا تندخو از کردهى خود، پشیمان مىشود و اگر پشیمان نشود، دیوانگىاش حتمى و پایدار است!»
در باب آسیبشناسى اصطلاحات اجتماعى سخن بسیار است و این مبحث امروز از اهمیت و ضرورت بسیارى برخوردار است، امّا در ظرف یک بحث، بیش از این نمىتوان گفت و براى اداى حق مطلب، فرصتى مىباید فراخ و فراخور تا تبیینى صورت بندد شایسته و در خور.
پینوشتها:
۱٫ نهجالبلاغه / خطبه ۱۶۰
۲٫ المنجد، مادهی «خشن»
۳٫ سوره آلعمران / ۱۵۹
۴٫ لغتنامهى دهخدا
۵٫ قصهى عقیل را هزار بار هم اگر خوانده یا شنیده باشى، باز هزار بار دیگرش باید خواند و شنید، خود حضرت(ع) داستان را چنین بیان مىفرماید: «به خدا سوگند، اگر شب را تا بامدادان بر بسترى از خار بیدار بمانم یا به زنجیرى بسته و بر زمین کشیده شوم، براى من دوست داشتنىتر از آن است که در روز قیامت، با خدا و رسولش دیدار کنم، در حالى که به عنوان کسى که ستم بر مردم کرده یا پشیزى از مال مردمان را غصب کرده است! چگونه ستم برکسى کنم به علّت جانى که شتابان به سوى فنا مىرود و سالهاى طولانى در زیر خاک خواهد خفت؟
به خدا قسم که عقیل را در نهایت فقر و فلاکت دیدم و از من تقاضا کرد که یک صاع (پیمانهی سه کیلویى) از گندم [بیت المال] شما مردم را به او ببخشم و حال آنکه فرزندانش از بینوایى چهرههایشان نیلگون بود، چندین بار پیش من آمد و اصرار و ابرام کرد، من به حرفهاى او گوش مىدادم، به طورى که پنداشت، من دینم را به او مىفروشم و با پیروى از خواهش او از شیوهام دست برمىدارم! امّا من پارهى آهنى را گداختم، براى این که عبرت گیرد، به تن او نزدیک ساختم و عقیل از درد آن، ناله سر داد و کم مانده بود از تماس با حرارت آن بسوزد.
گفتم: عقیل! نوحهگران در عزاى تو بگریند، آیا از حرارت آهنى که انسانى به بازى آن را گداخته است، مىنالى و من از آتشى که خداى جبار آن را از سرخشم افروخته است، نهراسم؟ تو از این اذیّت مىنالى امّا من از آن آتش مهلک ننالم؟»
نهجالبلاغه صبحى صالح / خطبه۲۲۴
۶٫ نهجالبلاغه / نامه ۵۲
۷٫ بقره / ۱۹۱
۸٫ بقره / ۲۱۷
۹٫ بقره / ۲۳۷
۱۰٫ بقره / ۲۸۶
۱۱٫ فتح / ۲۲
۱۲٫ بقره / ۱۴۳
۱۳٫ نهجالبلاغه / نامه ۴۷
۱۴٫ حجرات / ۹
۱۵٫ نهجالبلاغه / خطبه ۹۳
۱۶٫ نهجالبلاغه / خطبه ۶۱
۱۷٫ توبه / ۱۲
۱۸٫ نساء / ۷۳
۱۹٫ بقره / ۱۷۹
۲۰٫ بقره / ۱۹۳
۲۱٫ نساء / ۳۹
۲۲٫ بقره / ۱۹۴
۲۳٫ الرحمن / ۶۰
۲۴٫ نهجالبلاغه / کلمات قصار / شماره ۳۱۴
۲۵٫ نهجالبلاغه / حکمت ۲۹۰
۲۶٫ سوره انعام / آیه ۲۰۷
۲۷٫ سورهى زمر / آیهى ۱۸
۲۸٫ برخى از مدعیان تکثرگرایى و داعیان پلورالیسم دینى، براى تایید مدعاى خود به برخى آیات تمسک مىکنند که مدلول دقیق و صحیح آن آیات، نقض و رد تکثرگرایى است، از جملهى آنها آیات سورهى کافرون، آیهى ۴۱ سورهى عنکبوت و آیهى ۶۴ سورهى آل عمران (قُلْ یا اهلالکتاب تعالوا الى کلمهًْ سواء بیننا و بینکم …) است. ظاهر سورهى کافرون با توجه به شأن نزول آن، بر انحصارگرایى و دو آیهى دیگر بر شمولگرایى دلالت دارد.
۲۹٫ نهجالبلاغه / حکمت ۱۶۱
۳۰٫ آل عمران / ۱۵۹
۳۱٫ توبه / ۶
۳۲٫ فتح / ۲۹
۳۳٫ نساء / ۱۴۱
۳۴٫ نهجالبلاغه / حکمت ۴۲
۳۵٫ الدرایه، ص ۱۰۶؛ الرواشح السماویه، ص ۱۲۳
۳۶٫ حافظ، دیوان
۳۷٫ نهجالبلاغه / حکمت ۱۰
۳۸٫ اعراف / ۱۹۹
۳۹٫ نساء / ۹۱
۴۰٫ آل عمران / ۷۲
۴۱٫ نهجالبلاغه / حکمت ۱۶۷
۴۲٫ نهجالبلاغه / حکمت ۱۳۵
۴۳٫ نهجالبلاغه / حکمت ۴۷
۴۴٫ بحارالانوار / ج ۳۹ / ص ۶
۴۵٫ نهجالبلاغه / حکمت ۲۴۶