آزادی

از جمله‌ی مغالطات نظری و مخاطرات علمی که همیشه‌ی تاریخ، آسیب‌رسان شاهد همیشه شهید آزادی بوده، در آمیختن «مرز آزادی» با «مانع آزادی» است، بساکه برخی افراد «حدود» را «موانع» انگاشتند و در بستر بستان بشریّت تخم اباحیّت کاشتند، و چه‌بسیار زمانها که به نام حدود آزادی، علیه آزادی لشگر انگیختند و خون آزادیخواهان ریختند و بنیاد حرّیّت برانداختند!؛ هم از این‌رو بازشناسی حدومرز آزادی از مانع و رادع آن، حائز خطورت و ضرورتی مضاعف است.

ارائه‌ی تعریف دقیق و واحدی از آزادی که همه‌ی اقسام آن‌را فرا گیرد و از سوی همگان نیز تلقی به قبول گردد دشوار می‌نماید، چراکه هر مسلک و حتی گاه هرکسی تلقی خود را از «آزادی و انواع آن» به جامه تعبیر می‌آراید! و هم از این‌روست که درباره تعریف آزادی، بسیار کسان سخن گفته‌اند اما کمتر کسی تعبیر یا حتّی تلقّی همه‌پسندی ارائه کرده است، در تاریخ بشر بسی جدالها و قتالها رخ داده است که هردو سوی منازعه، مدّعی دفاع از آزادی و آزادیخواهی بوده‌اند!، به ادعای آیزایابرلین Isaiah Berlin، برای کلمه‌ی آزادی بیش از دویست معنی گوناگون را تاریخنگاران عقاید، ضبط کرده‌اند!(۱)

موریس کرنستون، در نخستین بخش رساله‌ی «تحلیلی نوین از آزادی»، پس از ارائه‌ی تحلیلی زبانشناختی از آزادی و نقل و نقد تلقی‌های گونه‌گون و متضاد از این مفهوم، در قسمت سوم این بخش، تعاریف زیر را از برخی فیلسوفان نامدار نقل کرده است:
«آزادی، کمال اراده است» (دانز اسکوتس)
«آزادی چنانچه شاید، دال بر غیبت مخالفت است» (توماس هابز) «آزادی… قدرتی است که انسان برای کردن یا احتراز از عملی خاص داراست»(جان‌لاک)
«از آزادی می‌توانیم فقط قدرت عمل کردن برحسب تعیین ارائه را مراد گیریم» (دیوید هیوم)
«آزادی عبارت است از استقلال از هرچیز سوای فقط قانون اخلاقی» (ایمانوئل کانت)
«آزادی، خودانگیختگی عقل است» (لایبنیتس)
«آزادی، ضرورت تبدیل شکل یافته است» (هگل)
«آزادی، نیروی اراده است» (کوهن)
«آزادی برای انسان، حکومت روح است» (پاولزن)
«آزادی قوه‌ای است که با آن ذهن اراده‌اش را اجرا می‌کند» (بونه)
«آزادی عبارت است از مشارکت در افشای آنچه ـ چنان ـ است» (هایدگر)
«انسان آزاد کسی است که تنها به موجب حکم عقل می‌زید» (اسپینوزا)
«آزادی چیزی نیست جز تعیین مطلق امر نامتعین از طریق قوانین ساده هستی» (شلینگ)
«آزادی عبارت است از نظارت و اختیارداری بر خودمان و بر طبیعت بیرونی که بر معرفت ضرورت طبیعی بنیان‌گرفته است» (انگلس) (۲)
تعاریفی که کرنستون در اینجا و جای‌جای رساله‌ی خود نقل کرده و همچنین دیگر تعاریفی که سایرین ارائه نموده‌اند هیچ‌یک تعریف به حد و رسم نیستند، زیرا همه‌ی آنها یا تعریف آزادی به ضدّ یا نقیض این مقوله‌اند، یا تعریف به وصف‌اند، یا تعریف به متعلق‌اند، یا تعریف به مصداق‌اند، یا تعریف به واژگان و مفاهیم مترادف، و نیز گاه به نام تعریفِ یک قسم آزادی، قسمی دیگر تعریف شده است، چنانکه گاه آزادی اجتماعی و حقوقی با اختیار فلسفی و اراده، یا آزادی درونی با آزادی برونی خلط شده است؛ برخی تعاریف مانع و بعضی دیگر جامع نیستند. (۳)
و همچنین در تعاریف ارائه شده، واژگان و مفاهیمی همچون: انسان، عقل، کمال، ذهن، طبیعت، خود، بیگانه، مانع، قدرت، قوْه، اراده، اختیار، بیرون و درون، و واژگان مترادف اینها، به‌کار رفته است که به جهت تشتّت آراء در تعریف این کلمات، ابهام در معنی و تعریف ارائه شده مضاعف گردیده و مشکل صد چندان گشته است.
به‌نظر می‌رسد تعریف آزادی بسیار دشوار است و اگر ما هم تعریفی ارائه بدهیم به‌ناچار دچار برخی اشکالات وارد بر تعاریف دیگران خواهیم شد. به همین‌رو، به‌جای تلاش برای دست یافتن به تعریفی جامع و مانع و همه‌پذیر از آزادی، بهتر است از رهگذر شرح و بیان مسائلی همانند: منشأ، مبنا، موانع و مرزهای آزادی، و همچنین تقدم و تأخر و نسبت آزادی به سایر ارزش‌ها مانند عقل، دین، عدل، حق، قانون و صلح، به مفاهمه‌ی اجمالی با مخاطب دست بیابیم. و تعریف آزادی اگر هم میسور باشد فقط در محدوده‌ی قسمی خاص و با تلقّی مکتبی مشخص، دست یافتنی است. از این‌جهت ما در این گفتار و این فرصت کوتاه؛ منشأ، مبنا، موانع و مرزهای آزادی و نسبت آن با ارزشهای دیگر را به اختصار بررسی کرده، و به مناسبت موضوع کنفرانس، در پایان نیز به رابطه آزادی با صلح اشاره می‌کنیم.

الف ـ منشأ آزادی

ژان‌ژاک روسو، در سرآغاز قرارداد اجتماعی، کتاب اول چنین می‌گوید: «انسان آزاد به‌دنیا آمده و مع‌هذا در همه‌جا دست‌وپایش بسته و در بندگی به‌سر می‌برد.» (۴) این بیان با همه‌ی والایی و بالایی تعبیر نارسایی است از حقیقتی بلند و ارجمند، و آن اینکه «منشأ آزادیِ انسان، تکوینی است.»
از سر حلقه‌ی آزادگان حضرت امام علی(ع) نیز در وصیّت به فرزندش امام حسن(ع) بیان دقیق و عمیقی شرف صدور یافته است که در تبیین منشأ آزادی صدچندان جامع‌تر و بلیغ‌تر است؛ ایشان فرموده‌اند:
« وَ اَکْرِمْ نَفْسَکَ عَنْ کُلِّ دَنیّهٍٍ وَ اِنْ ساقَتْکَ اِلَی الرَّغائِبِ، فَاِنَّکَ لَنْ تَعْتاضَ بِما تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِکَ عِوَضاً، وَ لاتَکُنْ عَبْدَ غَیْرِکَ فَقَدْ جَعَلَکَ اللّهُ حُرّاً.» (۵) (یعنی: «نفست را از هر پستی گرامی دار، هرچند دنائت تو را به خواهشهایت برساند، چراه هرگز در برابر نفس [ارجمند]ت که می‌بخشی چیز ارزنده‌یی به‌دست نخواهی آورد، بنده‌ی دگری مباش! زیرا خدایت آزاد آفریده است)
امام علی(ع) در این بیان خود ـ با همه‌ی کوتاهی و گزیدگی‌اش ـ به نکات بسیاری تصریح و تلویح فرموده است از جمله:
۱٫ منشأ آزادی انسان، تکوینی است و آزادی‌خواهی در سرشت آدمی تعبیه شده است، چون خالق او، او را آزاد قرار داده (فَقَدْ جَعَلَکَ اللّهُ حُرّاً) از این‌رو ذات و فطرت آدمی به سمت رهایی از قیود و موانع گرایش و کشش دارد.
۲٫ آزادی موهبتی الهی است، زیرا به جعل تکوینی حق تعالی ـ که معطی هستی است ـ نصیب انسان شده است. به تعبیر دیگر حق تعالی، خالق انسان و جهان است، پس مالک آنهاست و چون مالک عالم و آدم است پس مَلِک و مولای بالذّات انسان او است، و از این جهت همو نیز سزاوارترین کس برای جعل تشریعی حریّت برای او است.
۳٫ از نکته‌ی فوق می‌توان چنین استفاده کرد که «اصل اَوّلی» درباره‌ی آدمی، آزاد بودن او در قلمرو اجتماع است مگر دلیل خاصی اقامه شود که در شرایطی خاص، آزادی او را محدود کند. (۶)
۴٫ در این عبارت امام علی(ع) مطلق «عبودیّت» را نسبت به مطلق «غیر» نفی کرده است، یعنی انسان را از پذیرش هرگونه اسارت در مقابل هرکسی نهی فرموده است، و البته خالق انسان و جاعل آزادی تخصّصاً از موضوع خارج است یعنی عبادت حق، عبودیت و اسارت نیست زیرا عبادت او به معنی رهایی و سرباز زدن از همه‌ی عبودیت‌ها و اسارتها است و این خود عالی‌ترین درجه حرّیّت است، عرفا گفته‌اند: الْعُبودَیّهُ جَوهَرهٌ کُنهُهَاالرُّبُوبِیَّهُ(۷) (عبودیت، گوهری است که کنه و باطن آن ربوبیت و آزادی است.»
قرآن از این‌که مادر حضرت مریم(ع) پس از آن‌که باردار شد و نذر کرد فرزند خود را وقف عبادت و خدمت در معبد کند به «آزاد» کردن او تعبیر می‌کند: قالَتْ امْرَأهُ عِمْرانَ: رَبِّ اِنّی نَذَرْتُ لَکَ ما فی بَطْنی مُحَرَّراً. فَتَقَبَّلْ مِنّی اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ(۸) (همسر عمران [مادر مریم] گفت: پروردگار من! نذر کردم که آنچه در رحم من است آزاد و در خدمت تو باشد پس خداوندگارا از من بپذیر که همانا تو شنوا و دانایی».
۵٫ تأکید امام(ع) به فرزندش که «گرامی دار جانت را از هر پستی» می‌تواند بدین‌معنا باشد که انسان باید خود نگهبان گوهر حرّیّت خویش از دستبرد رهزنان آزادی باشد. اگر آدمی خود حرمت و حریت خویش را پاس ندارد چه امیدی به دیگران؟
۶٫ سخن امام علی(ع) حجت دینی است و از نظر ایشان، برخلاف بسیاری از حقوق و اختیارات، حق آزادی، حتی از سوی خود فرد قابل اسقاط یا انتقال به غیر نیست، آدمی حق ندارد به استناد آزاد بودن خود، آزادی خویش را پایمال کرده تن به ذلت در دهد. (۹) امام صادق(ع) پیشوای ششم شیعه نیز فرموده است: اِنَّ اللهَ تَبارَک وَ تَعالی فَوَّضَ اِلَی الْمُؤمِنِ اُمُورَهُ کُلَّها وَ لَمْ یُفوِّضْ اِلَیهِ اَنْ یَکوُنَ ذَلیلاً(۱۰) (خداوند همه‌ی امور مؤمن را به او وانهاده جز این‌که به او اجازه نداده که عزت و حریت خویش را از دست بدهد و زیر بار ذلت برود.)
۷٫ از آن‌جا که تأکید فرمود: «با از دست دادن عزت و «آزادی نفس» هیچ‌چیز نمی‌تواند جایگزین آن گردد»، نفس انسانی گرانبهاتر از همه‌چیز است و هیچ‌چیز هرگز با این عطیّه الهی برابری نتواند کرد، در قرآن نیز به این حقیقت تصریح شده است:
مِنْ اَجْلِ ذلِکَ کَتَبْنا عَلی بَنی‌اِسْرائیلَ: اَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَیْرَ نَفْسٍ اَوْ فَسادٍ فِی الْأرْضِ فَکَأنَّما قَتَلَ النّاسَ جَمیعاً، وَ مَنْ اَحْیاها فَکَأنَّما اَحْیی النّاسَ جَمیعاً وَ لَقَدْ جاءَتْهُمْ رُسُلُنا بِالْبَیّناتِ ثُمَّ اِنَّ کَثیرَاً مِنْهُمْ بَعْدَ ذلِکَ فِی‌الأرضِ لَمُسْرِفُونَ(۱۱) (از این‌رو بر بنی‌اسرائیل مقرر کردیم که: هرکس، دیگری را، نه برای قصاص یا به جرم تبهکاری در زمین بکشد، گویی همه‌ی مردم را کشته است و هرکسی نَفْسی را احیاء کند گویی همه‌ی مردم را احیاء کرده است، همانا پیامبران ما همراه با بیّنات بر آنها مبعوث شدند، اما با این‌همه باز هم بسیاری از آنان مسرفانند و از حدود تجاوز می‌کنند).
به دلالت این آیه، در نظر اسلام، ارزش حق حیات آدمی «یکِ» ضرب در «بی‌نهایت» است و به تعبیر دیگر: این‌جا «یک» برابر است با «همه»!
هیچ مکتبی حیات و حرّیّت آدمی را چنین حرمت و قیمت ننهاده است، و این نیست جز آنکه این مکتب از سوی آفریننده انسان نازل گشته که خود به ارزش آفریده خویش، از هرکسی داناتر است و بر این آفرینش آفرین فرموده، و به‌خاطر خلق این شاهکار به «اَحْسَنُ تَقْویم»(۱۲)، نشان «اَحْسَنُ الخالقین»(۱۳) بر سینه‌ی خود نشانده است.
۸٫ آزاده بودن و آزاد زیستن، هم حق است هم تکلیف؛ حق قدسانی و افاضی از سوی آفریدگار هستی است که آدمی می‌تواند از آن برخوردار گردد، و تکلیف است زیرا آزاد زیستن یک حکم دینی است و عدم بهره‌وری و حراست از آزادی، خروج از شرط عبودیت و تخطی از یک دستور دینی قلمداد می‌شود، لهذا جانبازی برای تحصیل آزادی یا دفاع از آن، فوز عظیم و فیض جزیل و معادل با فتح و غلبه بر خصم و استمرار حیات قلمداد می‌گردد. خدا در قرآن به پیامبر اسلام(ص) دستور می‌دهد، خطاب به کافران که او و مسلمانان آزادی‌خواه صدر اسلام را تهدید می‌کردند بگوید: هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنا اِلا اِحْدَیَ الْحُسْنَیَیْن(۱۴) (یعنی آیا جز یکی از دو نیکو [پیروزی و آزاد زیستن، یا شهادت و آزاده‌مردن] را برای ما آرزو می‌کنید؟)
۹٫ باتوجه به این‌که آزادی، موهبتی الهی، امری قدسی و فراطبیعی است، سرّ والایی و ارجمندی و عوض‌ناپذیری حریت نفس نیز در همین نکته نهفته است، و از این‌رو تخطی از آن، تنها تضییع حقی انسانی و شخصی و مخدوش کردن امری مُلکی و زمینی قلمداد نمی‌شود، بلکه اضاعه آزادی و تضییع نفس، گویی نقض سنن الهی و تخلّف از مشیّت او است.
۱۰٫ از سویی، کلام حضرت امام علی(ع) سند دینی است لهذا مبنا و موضع او موضع دین است، پس دین و آزادی «قرین و ظهیر» همدیگرند و نه «رقیب و حریف» هم؛ از دیگرسو دین و آزادی، هردو موهبتی فطری و عطیّه‌یی الهی‌اند و دستورهای دینی را همان خدایی جعل فرموده که نفس انسانی را خلق کرده است و کسی نمی‌تواند به‌نام دین، آزادی را از کسی سلب نماید یا با نام آزادی دین را نفی کند.

ب ـ مبنای آزادی انسان

در منظر اسلام، انسان دارای دو ضلع و زاویه است: ۱٫ طبیعت؛ ۲٫ فطرت
در سوره‌ی انسان چنین آمده:
اِنّا خَلَقْنَا الانْسانَ مِنْ نُطْفَهٍ اَمْشاجٍ نَبْتَلیهِ فَجَعَلْناهُ سَمیعاً بَصیراً، اِنّا هَدَیْناهُ السَّبیلَ اِمّا شَاکِراً وَ اِمّا کَفُوراً(۱۵)
یعنی: همانا ما آدمی را از نطفه‌ای آمیخته آفریدیم تا او را بیازماییم و نیز شنوا و بینایش ساخته‌ایم، او را به راه درست رهنمون شدیم حال او می‌خواهد سپاسگزار باشد می‌خواهد کفوری کند و ناسپاس باشد.
انسان نقطه‌ی صفری است که قابلیت بی‌نهایت سقوط تا عمق ظلمانی تیه طبیعت مادی (حضّت)، و صعود تا اوج چکاد نورانی فطرت ملکوتی را دارد.
دو سر قوس حلقه‌ی هستی در حقیقت به هم تو پیوستی
راز تلقی و تعبیر دوگانه‌ی قرآن از انسان نیز در همین وجود دوبعدی او نهفته است:
قرآن انسان را، گاه «ضعیف و ناتوان(۱۶)»، «ظلوم و ستمکار(۱۷)»، «کفّار و ناسپاس(۱۸)»، «خصیم و بس دشمن(۱۹)»، «عجول و شتابکار(۲۰)»، «کفور و بسیار ناسپاس(۲۱)»، «قتور و بخل‌ورز(۲۲)»، «جدلگر و ستیزه‌جو(۲۳)»، «جهول و بسیار نادان(۲۴)»، «یؤوس و بس نومید(۲۵)»، «قنوط و دلسرد(۲۶)»، «دمدمین‌مزاج(۲۷)»، «هلوع و آزمند(۲۸)»، «جزوع و بس نالان(۲۹)»، «منوع و بسیار سخت کف(۳۰)»، «مغرور و فریفته(۳۱)»، «طاغی و سرکش(۳۲)»، «کنود و ناسپاس(۳۳)»، «خسران کار و زیانباره(۳۴)»، و… نامیده است.
گاه او را به منصب «خلافت الهی(۳۵)» و خداگونگی منصوب و به لقب «احسن مخلوق» (احسن تقویم(۳۶)) و گل سرسبد آفرینش، ملقب کرده، «بصیر و سمیع(۳۷)»اش خوانده، تاج «کرّمنا(۳۸)»یش بر سر، شولای «فضّلنا»یش دربرمی‌کند و بر اریکه «معبودیت ملائک(۳۹)»اش می‌نشاند.
مبنای آزادآفرینی انسان نیز همین دوگانگی وجود اوست و اگر چنین نبود آزادی برای او «بی‌معنی» یا «بی‌ارزش» بود، همچنانکه برای فرشته و حیوان بی‌ارزش است. انسان همواره میان امیال مادی ملکی طبیعی و کشش‌های متعالی فطرت ملکوتی، در کشاکش است.
خداوند با اعطای آزادی تکوینی و تشریعی به انسان، او را بر ترمیم کاستیها و مصونیت از آسیب‌های ناشی از ناراستی‌های بُعد طبیعت خود و همنوعانش توانا کرده است تا با شناخت و پرداخت آزادانه به بعد فطرت خویش، مرتبت خلافت‌اللّهی را ـ که همانا کمال انسانی او نیز در دست یافتن بدان است ـ احراز نماید.
اسلام برای انسان شأنی رفیع و مکرمتی منیع قائل است و نیز او را واجد قابلیت‌ها و صلاحیت‌هایی متعالی می‌داند که سبب شایستگی و بایستگی بهره‌مندی او از موهبت آزادی است، فلسفه‌ی اعطای آزادی از سوی خدا به آدمی نیز همین نگرش است، اگر نه، آن‌که «انسان را گرگ انسان» می‌پندارد، آزادی او را صلاح و مباح نمی‌انگارد! زیرا اگر انسان ذاتاً شرور باشد ـ چنان‌که برخی پنداشته‌اند ـ هرچه محدودتر باشد شرارتش کمتر خواهد بود.
اسلام انسان را عنصری خودآگاه، خیراندیش، حق‌گرا، عدالت‌خواه، قانونمدار، مسؤولیت‌پذیر، کمال‌جو و در یک جمله: «متعالی» و «مختار» می‌داند. این خصائص، از آیات زیر قابل استظهار است:
بَلِ الأنْسانُ علی نَفْسِهِ بصیرهٌ(۴۰) / وَاَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها(۴۱) / فَبَشِّرْ عِبادِالَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ اَحْسَنَهُ(۴۲) / اِنّا عَرَضْنَا الأَمانَهَ … وَ حَمَلَهَا الأنْسانُ(۴۳) / اَلَّذی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاتَ لِیَبْلُوَکُمْ اَیُّکُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً(۴۴) / کُلُّ نُفْسٍ بِما کَسَبَتْ رَهینَهٌ(۴۵) / لقد خلقنا الأنسان فی احسن تقویم(۴۶) / وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنی آدَمَ وَ حَمَلْنا هُمْ فِی‌الْبَرِّ وَ الْبَحْر(۴۷) / اِنّا هَدَیْناهُ السَّبیلَ اِمّا شاکِرَاً و اِمّا کَفُوراً(۴۸) / وَ اِنّهُ لِحُبِّ الْخَیْرِ لَشَدیدٌ.(۴۹) فیلسوف و مفسر برجسته‌ی معاصر، علامه طباطبایی ذیل این آیه، اراده‌ی مطلق خیر را از کلمه «الخیر» مستبعد نیانگاشته و اطلاق خیر به مال را از باب خطای انسان در مصداق، گمان‌زده است. لهذا انسان «می‌تواند» و «باید» آزاد باشد. یعنی: خیراندیشی: حق‌‌گرایی، عدالتخواهی، قانونمداری، مسؤولیت‌پذیری و کمال‌جویی انسان، همه و همه، جلوه‌های «اختیارمندی» (= نیک‌گزینندگی) او هستند، و اختیارمندی او نیز تبلور شأن ویژه و مکرّم او، و این شأن رفیع نیز ناشی از «خردمندی» اوست و اگر عقل نبود وجود و عدم آزادی نیز برای انسان یکسان بود، چراکه در آن صورت «انسان» انسان نبود، امام علی(ع) فرموده است:
دعامَهُ الانْسانِ الْعَقْلُ(۵۰)
(یعنی عقل. مقدم و مولفه‌ی اصلی انسانیت است.)

ج ـ حدود و موانع آزادی

از جمله‌ی مغالطات نظری و مخاطرات علمی که همیشه‌ی تاریخ، آسیب‌رسان شاهد همیشه شهید آزادی بوده، در آمیختن «مرز آزادی» با «مانع آزادی» است، بساکه برخی افراد «حدود» را «موانع» انگاشتند و در بستر بستان بشریّت تخم اباحیّت کاشتند، و چه‌بسیار زمانها که به نام حدود آزادی، علیه آزادی لشگر انگیختند و خون آزادیخواهان ریختند و بنیاد حرّیّت برانداختند!؛ هم از این‌رو بازشناسی حدومرز آزادی از مانع و رادع آن، حائز خطورت و ضرورتی مضاعف است.
برخلاف تصور برخی ـ همچون ارسطو ـ که می‌پنداشتند تکویناً برخی «برده» و برخی دیگر «آزاد» آفریده شده‌اند، آزادی حقی است که به همه‌ی انسانها تعلّق دارد، زیرا همه‌ی آحاد بشر از موهبتهایی که منشأ تکوینی آزادی است یعنی عقل و اختیار؛ برخوردارند، آزادی حقی است که ریشه در «حقّ حیات» دارد و سلب آن از کسی کم از سلب حق حیات نیست.
در قرآن آمده است: اَلْفِتْنَهُ اَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ(۵۱) (فتنه، بسی از قتل بدتر است) ولیکن با این‌همه، آزادی نمی‌تواند منافی با مناشی و مبانی آزادی باشد.
آیا آزادی موضوعیت دارد یا طریقیّت؟ هدف است یا ابزار؟ مقصد است یا معبر؟ اگر گزینه‌های نخست صحیح باشد، درخت آزادی جز هرج‌ومرج و پایمال شدن آزادیهای راستین حاصلی نخواهد داد، چون عصیان و طغیان، خود‌به‌خود ارزش نیست، سخن از آزادی گفتن بدون لحاظ قیدهای: «از چه»، «درچه»، «چسان» یا «با چه» و «برای چه»، مهمل‌گویی است.
در روزگار ما خودِ آزادی، نخستین و بزرگترین قربانی سوءاستفاده از آزادی است، لهذا واژه دل‌انگیز آزادی امروز، گاه به «پست‌ترین عمل» و گاه به «متعالی‌ترین ارزش» اطلاق می‌شود!، از این‌رو درجه ارزشی آزادی بسته به مضمون و متعلق قیدهای پنجگانه بالا است: آیا آزادی «از» حکم عقل، «در» جهت ارتکاب به جنایت، به «شیوه»، و «با» ابزار ضدانسانی، «برای» اشباع نفس شیطانی، می‌تواند ممدوح و مطلوب بشر باشد؟
مجال این مقال درخور بحثی فراخور در باب مصادیق و تفاوتهای «حدود» و «موانع» نیست لهذا در این گفتار با اشاره به برخی تفاوتهای آن‌دو، به بحث بسیار فشرده‌یی در مسأله‌ی حدود آزادی بسنده می‌کنیم:
۱٫ «حد» مرز ممیّز ماهیّت آزادی از غیر آزادی است اما «مانع» نافی وجود آن است، یعنی حد آزادی آن است که آزادی را از یلگی و بی‌بندوباری متمایز می‌سازد ولی مانع آزادی آن است که اصل وجود آزادی را به مخاطره می‌افکند.
۲٫ «حد» آزادی، مانع سوءاستفاده از آزادی است، ولی «مانع» آزادی، رادعِ حُسن استفاده از آن است!
۳٫ «حد» آزادی خروج از باب تخصص است ولکن «مانع» آزادی اخراج از سر تخصیص است یعنی حد آزادی آن است که «غیرآزادی» را از شمول آزادی خارج می‌سازد اما مانع آزادی، مصادیق قطعی آزادی را محدود و از شمول آن خارج می‌کند.
اقدام به تعریف مقوله‌ی آزادی از سوی فلاسفه و حقوقدانان، خود به‌گونه‌یی اقدام به تعیین حدود و مرزهای آن است، چنانکه ملاک‌هایی مانند: «عقل»، «قوانین طبیعی»، «قوانین موضوعه»، «قانون اخلاقی» و مطلق «قانون»، در برخی تعاریفی که نقل کردیم مورد اشاره قرار گرفته بود:
کانت گفت:
«آزادی، استقلال از هر چیز سوای فقط قانون اخلاقی است»(۵۲)
اسپینوزا نیز گفت:
«انسان آزاد کسی است که به موجب حکم عقل می‌زید»(۵۳)
شلینگ گفت:
«آزادی چیزی نیست جز تعیّن مطلق امر نامتعیّن از طریق قوانین طبیعی ساده‌ی هستی»(۵۴)
پاولزن نیز گفته بود:
«آزادی برای انسان حکومت روح است»(۵۵)
منتسکیو هم می‌گوید:
«آزادی سیاسی این نیست که هرکس هرچه دلش می‌خواهد بکند، بلکه در جامعه و حکومتی که قوانین حکمفرماست، آزادی معنای دیگری دارد،… آزادی عبارت از این است که انسان حق داشته باشد هر کاری را که قانون اجازه داده و می‌دهد بکند و آنچه که قانون منع کرده و صلاح او نیست مجبور به انجام آن نگردد، در این صورت اگر مرتکب اعمالی شود که قانون منع کرده دیگر آزادی وجود نخواهد داشت»(۵۶)
روسو هم گفته است:
«تسلیم دربرابر هواهای نفسانی عین بندگی است و اطاعت از قانون، آزادی مطلق است»(۵۷)
ولتر سخن مشهوری دارد که شاهکارِ حِکْمی او پنداشته شده، وی گفته است: «آنچنان آزادی نزد من محترم است که برای اینکه کسی بتواند آزادانه سخن خود را در مخالفت با من بگوید حاضرم جانم را فدا کنم!» این بیان به یک شعار سیاسی شبیه‌تر است تا سخنی سنجیده و فیلسوفانه!، روشن نیست آیا اگر مخالفت رقیب ولتر حتی در جهت نقض آزادی او یا دیگری باشد و موجب پایکوب شدن حقوق اساسی انسانها و نابودی ارزشهای متعالی بشری نیز گردد، ولتر آماده‌ی بذل جان در راه او خواهد بود؟ واگرنه، پس آزادی حد و مرزی دارد.
از این‌رو لیبرالیسم به معنی یلگی و رواانگاری بی‌قیدوشرط، اولاً: دست‌نایافتنی است، چه آنکه بشر در زندان هزار توی ماده و طبیعت می‌زید و هر کاری را حتی با فرض مجاز بودن، قادر نیست انجام دهد. ثانیاً: آزادی بی‌قیدومرز، خودبرانداز و خویش‌ویرانساز است، چون به هرج‌ومرج و تحدید حقوق اساسی انسانها و تهدید آزادیهای مشروع منجر خواهد شد. ثالثاً: آزادی وسیله‌ی کمال و سعادت است، در جایگاه هدف نشاندن وسیله، جز بازماندن از هدف، حاصلی نخواهد داد. رابعاً: «آزادی برای آزادی»، از پوچ‌انگاری و نیهیلیسم سر برخواهد آورد.
به همین جهت است که همان کسان و جوامعی که از لحاظ نظری، از لیبرالیسم و رواانگاری افراطی دم می‌زنند، هرگز و هرگز در عمل ملتزم به همه‌ی لوازم عینی آن نشده‌اند و نخواهند شد.

د ـ مرزهای آزادی

اکنون جا دارد بپرسیم: مرزهای آزادی چیست؟ و آیا آزادی به چیزی محدود است؟ قدر متیقّن آن است که: آزادی هر کس، به مرز آزادی (خود و دیگران) محدود است و کسی نمی‌تواند به بهانه‌ی آزادی، حریم آزادی دیگران را بشکند، زیرا به همان علت و دلیل که او آزاد است دیگری نیز از حق آزادی برخوردار است؛ و به تعبیر نغز منتسکیو: «حد اعلای آزادی آنجاست که آزادی به حد اعلا نرسد».(۵۸) قرآن نیز فرموده است: «اَیَحسَبُ الانسانُ اَنْ یُترَکَ سُدَی»(۵۹) (آیا بشر می‌پندارد بی‌هدف رها می‌شود؟)
قاعده «لاضرر» که اصلی است برآمده از سنت رسول گرامی(۶۰) و شامل‌ترین قواعد حقوقی اسلام است و کاربرد بسیار وسیعی در فقه اسلامی دارد، همچنین قاعده‌ی «سلطنت» و فحوای آن(۶۱) مؤید این مدعا است. از قاعده لاضرر و نیز قاعده سلطنت، هم اصل لزوم آزادی و هم حدود آزادی قابل استنباط است. قاعده لاضرر می‌گوید: ضرررسانی به‌غیر و ضررپذیری از غیر، جایز نیست، عدم استفاده از آزادی زیانپذیری است، سوءاستفاده از آزادی نیز زیان‌رسانی به غیر است. کما این‌که قاعده سلطنت نیز می‌گوید: همه اختیاردار داراییهای خویش‌اند، پس به طریق اولی و قطعاً اختیاردار عِرْض و جان خویش نیز می‌باشند، پس آزاداند، همین قاعده دلالت می‌کند که کسی نمی‌تواند به حوزه «سلطنت» یعنی اختیار دیگران خدشه وارد سازد؛ پس سوءاستفاده از آزادی و اختیار نیز ممنوع است، زیرا تعدی به اموال، اعراض و نفوس دیگران، نقض بهره‌مندی آنان از حدود اختیارشان به‌شمار می‌رود.
همچنین کسی نمی‌تواند به استناد آزادی، سبب سلب آزادی از خود شود، انسان تکویناً بر آزاد بودن مفطور و مجبور و تشریعاً بر آزاده زیستن مکلف است، و هر آنکو خود را از موهبت آزادی بی‌نصیب سازد از آدمیت خویش روی برتافته است. (۶۲)
حدّ دیگر آزادی، حکم قطعی عقل است، خردمندی انسان امکان، شایستگی و بایستگی بهره‌مندی از موهبت آزادی را سبب گردیده است، چه آنکه به اعتماد و حرمت عقل است که او توانا و شایان آزاد زیستن، شده است و عقل نیز در فضای آزاد است که می‌بالد و بارور می‌گردد، عقل، اگر مخزن حقایق نباشد قطعاً معیار حقوق و حقایق است.
اگر در عیّاری عقل تردید کنیم، برای بازشناسی آزادی از اسارت چه معیاری در دست آدمی بازخواهد ماند؟ امام علی(ع) فرموده است: «اَلْعّقلُ یُصْلِحُ الرّویَّهَ»(۶۳)، (خرد، رویه را اصلاح می‌کند.) نیز رسول اکرم(ص) فرموده است: «اِنّما یُدْرَکُ الْخَیْرُ کُلُّهُ بِالْعَقْلِ»(۶۴) (خبر یک‌سره با عقل قابل درک و دسترسی است.) حتی، حدّانیّت سایر حدود به تشخیص و حجّیّت عقل ثابت می‌شود، لازمه‌ی پذیرش حکم عقل در «حُسن آزادی»، سرسپردن به صحت قضاوت او بر قبح «اباحی‌گری» و رواانگاری مفرط است.
عقل ضد شهوت است ای پهلوان! آنکه شهوت می‌تند عقلش مخوان(۶۵)
دموکراسی حقیقی ـ که برخی برترین دست‌آورد تمدن کنونی‌اش خوانده‌اند ـ مشارکت عقول است نه مسابقت اهواء، و به‌نظر ما میان دموکراسی و لیبرالیسم نیز نسبت تساوی برقرار نیست.
ارزش‌هایی چون دین و قانون، حق و عدل، حدود دیگر آزادی‌اند، البته دین مُنزَل از سوی خدا نه دینگونه‌های بشر ساخته، و قانون معدَّل و عادلانه نیز حق مسلّم و مسجل و عدل مدلّل و حقیقی؛ نه هرکه را سزاست که از این چهار مقوله‌ی والا، در برابر معبد آزادی مساجد ضرار بسازد و به حربه حرمت آنها به حریم حریّت بتازد.
فرض آن است که: دین مجموعه‌یی از گزاره‌های صادق از حقایق تکوینی حیات‌بخش و منظومه‌یی از آموزه‌ها و ضوابط تشریعی نجات‌بخش است، خرافه‌های موهوم و گزافه‌های موهون را با دین نسبتی نیست، ادیان و مذاهب محرَّف و دینواره‌های راهزن را با «ما اَنْزَلَ اللهُ» قرابت و سنخیّتی نباشد. واگر در «حدّ» بودن دین، تردید کنیم بهتر که در حق بودن آن شک کنیم و اگر به حقانیت دین دل بستیم پس باید به حدّانیت آن نیز تن در دهیم.
غایت قُصوا و قصد اقصای دین نیز تحقق آزادی درونی و برونی آدمی است چنان‌که قرآن درباره وظیفه و کارکرد پیامبر اسلام(ص) فرموده است:… وّ یُحِّلُ لَهُمُ الطّیِّباتِ وَ یُحَرِّمُ عَلَیهِمُ الخَبائِثَ وَ یَضَعَ عَنْهُمْ اِصْرَهُمْ وَ الأغْلالَ الَّتی کانَت عَلَیْهِمْ(۶۶) (یعنی: پاکیزه‌ها را برای ایشان روا می‌سازد و پلیدیها را حرام و ممنوع می‌کند و از آنها بار گرانشان و غلّ‌ها و زنجیره‌هایی را که بر آنها بود برمی‌دارد…) و با افکار آزادی تکوینی و نفی آزادی تشریعی، دعوت به دین و دینداری لغو عبث است و اصولاً تدیّن بدون آزادی حقوقی، محال و گاه باطل است؛ اما لیبرالیسم تلقی خاصی از آزادی است، صدالبته که دین با آن سازگار نیست.
برخی دین و آزادی را در تعارض پنداشته، تقدّم آزادی بر دین را نیز مسلّم انگاشته‌اند، سپس برای اینکه دین جا را بر آزادی تنگ نسازد، تدبیر را بر تحدید حوزه‌ی نفاذ و نفوذ دین ـ به نفع آزادی ـ نهاده و بر تضییق حیطه احکام دینی فتوا داده‌اند!
می‌گویند: دین کلیات و حداقل‌ها را ارائه داده و سر و کاری با جزئیات ندارد؛ تدبیر جامعه، حقوق، اقتصاد، سیاست، مدیریت، و… اموری عقلایی هستند، همین‌که این مقولات با اهداف دین ناسازگار نباشد کافی است! (۶۷)
پیرامون این دیدگاه نکات بسیاری درخور طرح و تأمل است، از جمله:
۱٫ عقلانی صرف انگاشتن مقولات بالا، مقتضای کدام برهان عقلی یا دلیل نقلی است؟
۲٫ دلایل عقلانی و برون‌دینی، یا ادلّه‌ی نقلی و درون‌دینی ادّعای «حداقلی» بودن موضع دین و احکام دینی کدام است؟
۳٫ در صورت صحت ادعا، ملاک «کلی»، «جزئی» چیست؟
۴٫ آیا «کلیّات» بی‌طرف‌اند، در «جزئیات» تسرّی و تأثیر ندارند؟ و حوزه این دو بخش منحاز و مستقل از همدیگر است؟
۵٫ اگر در میان این دو حوزه رابطه‌ی تعامل برقرار است، آیا کلیّات از جزئیّات منفعل می‌شوند یا به‌عکس؟ در هریک از دو صورت، یا دیانت دستخوش اهواء می‌گردد، یا گرد دخالت دین بر دامن کبریایی آزادی (مفروض) خواهد نشست!
۶٫ اگر «کلیات مفروض» از سنخ «کلیّات ابوالبقاء» مانند: «عدل خوب است»، «ظلم بد است» و… هستند، دیگر چه تفاوت که این کلیّات به دین نسبت داده شود یا به منبعی دیگر؟ و لابد در این‌صورت، دین فقط نقش ارشادی خواهد داشت.
۷٫ با ادلّه نقلی صریح غیرقابل اغماض و تأویل که بر اکثری و فراگیر بودن احکام دینی ـ‌دست‌کم دین اسلام ـ بنان بیان می‌نهد چه باید کرد؟
۸٫ با جزئیات بیشماری که در متون دینی مذکور افتاده است چسان باید سر کرد؟
۹٫ آیا تنها دین «آفت» آزادی است که باید برای زدودنش چاره‌یی اندیشید؟، با عقل، عرف، جامعه و قانون، و انبوه مانعها و الزام‌های درونی و برونی بشر که در ساحت هستی و طبیعت پراکنده است چه می‌کنیم؟ آیا اینهمه عرصه را برای آزادی تنگ نمی‌سازند و فقط دین عرصه را بر آزادی، ضیق و ضنک ساخته که به‌نحوی مشکل آن‌را باید حل کرد؟
نفس این پیشنهاد به‌معنی اذعان به تنافی دیانت با حرّیّت است و این پنداره نیز مبتنی است بر تعارض عقل و وحی! و اگر پیشگمانه‌های این نظرگاه درست است و مرزهای دین نیز اینچنین سست، پس چرا برای اینکه دست و پای آزادی یکسره از بند دین برهد و نفس نفیس حریّت بالمرّه از قید شرع بجهد، داروی معجز نشان لائیسیزم و سکولاریزم را تجویز نکنیم و دین را برای همیشه در هشتی و دهلیز انزوا نیافکنیم؟
چنانکه به اشارت گذشت: قانونگرایی و قانونمدانه زیستن، هم جبلّی انسان و هم مقوّم جامعه انسانی است، قوام و قیمت جامعه به میزان قانون‌پذیری آن بستگی دارد، حذف عنصر قانون از حیات آدمی ـ هرچند به نام آزادی ـ به مثابه تبدیل جامعه به جنگل است و جامعه بی‌قانون جنگلی است بی‌فانوس، «وَ لاتَعْتَدوُا اِنَّ اللهَ لا یُحِبُّ الْمُعْتَدین»(۶۸)
آزادی عزیز است زیرا که بستر کسب حق و زمینه کشف حقیقت است، دسترسی به حقایق، کماهی، جز به بالا رفتن از پلکان حرّیّت میسّر نمی‌شود، هماره گوهر حقیقت با گشت و جست آزاد در افق سایه روشن ـ ناشی از درآمیختگی حق و باطل ـ فراچنگ می‌افتد، اما کشف هر حقی در پرتورس و هاله روشنایی حقی دیگر ممکن می‌گردد، تز حق نوین از تنه حق دیرین سر می‌زند، پس انتظار نمی‌توان برد در محیطی که مشعل حق‌های پیشین به تازیانه سرگردان طوفان جنون‌پیمای یلگی و خواهش‌های شکم و شهوت، خاموش می‌گردد، و لحظه افزون افق در ظلمت بیشتری فرو می‌رود، باز هم شعله حق‌های پسین از آن سر برآورد.
در برهوت حق‌کشی و کویرستان حق‌پوشی، لاله حق‌نیوشی نخواهد رست، مگر نه این است که: حق از حق زاده می‌شود نه از باطل؟، و ترویج باطلِ آشکار و نشانمند، غیر از ترویح خطای روشمند است، و آزادی برای احقاق‌حق است نه انکار آن، حرّیّت برای افشای باطل است نه اشاعه آن. کدام خردمندی انکار حق بالفعل را ـ به هر بهانه‌یی ـ به امید وصول به حقّ بالقوّه روا می‌دارد؟ و اگر به‌نام «حرّیّت» «حق» انکار شود به‌جای آن چه چیز گرانبهایی به‌دست خواهد آمد؟ «فَماذا بَعْدَالْحَقَّ اِلاَّ الضَّلال! فَانّی تُصْرَفُون؟»(۶۹) (در آن سوی حق، جز ضلالت، چیست؟ پس کجا روی می‌آورید؟)
آزادی، دشمنِ حق نیست بلکه حرّیّت، حق‌اندیش است و حق حرّیّت کیش، امّا باطل آزادی‌کش است و رقّیّت‌اندیش. آزادی هم از مهمترین حقوق است و هم از مهمترین حقایق، اما به تیغ یک حق سروِ ستیغ دیگر حقایق را نباید درود و به داس یک حقیقت سر و دستار دیگر حقیقت‌ها را نشاید ربود. هر حقیقیتی بنیان‌ساز حقایق دیگر است و نه ویرانساز آنها و اگرنه، در حق بودن آن حق باید تردید کرد، چون حق خودبرانداز نیست، آزادی اگر آزادی است حق است و با حق همنوا، و اگر با حق همنوا نیست پس باطل است و پس آزادی نیست بلکه یلگی است.
اما عدالت، گفته‌اند: عدل عبارت است از: «وَضْعُ الشّیءِ فی مَوْضِعِهِ»، و «اَعْطاءُ کُلِّ ذی حَقٍّ حَقَّه» (هر چیزی را بر جای خود نهادن، و حق هر صاحب حقی را به او دادن)، نشاندن آزادی بر رفه رفیع عزّت و جایگاه جلیّ عظمت، عین عدل است و اعطاء آزادی به همه کسانی‌که از ملاک تکوینی منشأ آزادی برخوردارند نیز از اتم مصادیق «اَعْطاءُ کُلِّ ذی حَقٍّ حَقَّه» می‌باشد.
گرچه آزادی یکی از بزرگترین حق‌هاست اما عدل حاوی و ضامن همه حق‌ها است، در عدالت همه حق‌ها ـ از جمله آزادی ـ ایفاء، و تمام حقیقت‌ها ـ از جمله جایگاه حرّیّت ـ احراز خواهد شد. اگر «آزادی» مورد انکار قرار گیرد «عدالت» در قفس «اختناق» خواهد مرد «وَاتّقُوا فِتْنَهً لا تُصیبَنَّ الَّذینَ ظَلَموُا خاصَّهَ»(۷۰) (بترسید از فتنه‌یی که تنها ستم‌کردگانتان را فرانخواهد گرفت)، و اگر حریم عدالت بشکند حرم حرّیّت نیز مورد تعدی قرار گرفته است، آزادی جزء و جزئیِ عدل است و اگر کنش و منشی، عدل را (که کل کلّی است) تحدید کرد قطعاً آن کنش آزادی نیست، چون جزء و جزئی هرگز باکل و کلی در تعارض نمی‌افتد.
هر آن‌کس و هر آن‌چیز که از عدل ـ که آفریدگار هستی فضایی به فراخنایی آن نپرداخته ـ دلش به تنگ آید. مسلم در ظلم و جور جانش صدچندان افزون‌تر به تنگ خواهد آمد، «اِنَّ فِی‌الْعَدْلِ سِعَهً وَ مَنْ ضاقَ عَلَیْهِ الْعَدْلُ فَالْجَوْرُ عَلَیْهِ اَضْیَقْ»(۷۱) (در عدل فراخی‌یی است و هر آنکه عدل بر او تنگ آید پس جور بر او تنگ‌تر است) هرکه در گستره عدالت احساس تنگنایی و تاریکی کند، دادستیز و ستم‌جوست و بی‌شک نخستین حقیقت مظلوم و حق محکوم هم در قربانگاه دست و دل او همان آزادی خواهد بود. اما صلح و آزادی؛ بدیهی است که اگر صلح فراهم نباشد همه‌چیز و از جمله آزادی به مخاطره خواهد افتاد، کمااین‌که اگر آزادی آحاد یا ملتی نقض شود صلح تهدید خواهد شد.
زیرا آن‌گاه جنگ روی می‌دهد که حقوق و حدود ملتی مورد تجاوز قرار می‌گیرد؛ قرآن کریم که در آیات فراوانی بشریت و مؤمنان را به صلح فرامی‌خواند و با شگفتی از جنگ‌افروزان یاد کرده انتقاد می‌کند که:
وَ مِنَ‌‌النّاسِ مَنْ یُعْجِبُکَ قَوْلُهُ فی‌الحَیواهِ الدُّنْیا وَ یَشْهِدُ اللهِ عَلی ما فی قَلْبِهِ وَ هُوَ اَلَدُّ الْخِصام  وَ اِذا تَوَلّی سَعی فِی‌الْأَرْضِ لِیُفْسِدَ فیها و یَهْلِکَ الْحَرْثَ وَالنَّسْلَ وَاللهُ لا یُحِبُّ الْفَسادَ(۷۲) (و از مردم کسانی هستند که سخنانشان درباره‌ی زندگانی دنیوی، تو را به شگفت می‌آورد و خدا را به آن‌چه در دل دارد گوده می‌گیرد [یعنی به دروغ و با سوگند به خدا ادعای صداقت می‌کند] با این‌که او سخت‌ترین دشمنان است و آن‌گاه که قدرت یابد تلاش خواهد کرد در زمین فساد کند و کشت [اقتصاد] و نسل [بشری] را به تباهی بکشد، [اما سنت خدا خلاف آن است] تباهی را دوست ندارد [و با آن مقابله خواهد کرد])
در ادامه همین آیات می‌خوانیم:
یا اَیُّها الّذینَ آمَنُوا ادْخُلُوا فیِ‌‌السّلْمِ کافّهً وَ لا تَتَّبِعوُا خُطُواتِ الشَّیطانِ اِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبین(۷۳) (ای مؤمنان همگی در سلم و صلح درآیید و از گامهای شیطان پیروی نکنید و او برای شما دشمنی آشکار است) در سوره‌ی مائده نیز می‌فرماید: اِنّما یُریدُالشَّیطانُ اَن یُوقِعَ بَیْنَکُمُ الْعَداوَهَ وِالْبَغْضاءَ: (۷۴) (شیطان می‌خواهد میان شما خصومت و کینه بپراکند)
قرآن کسانی را که فریاد مظلومیت ستمدیدگان که عرض و آزادی آنها مورد تجاوز قرار گرفته پاسخ نداده به یاری آنها نمی‌شتابند و از آنها دفاع نمی‌کنند سرزنش می‌کند که و ما لَکُمْ لا تُقاتِلوُنَ فی سَبیلِ‌ اللهِ وَالمُسْتَضْعِفینَ مِنَ‌‌الرَّجالِ وَ النِّساءِ وَالوِالْدانِ الَّذینَ یَقُولُونَ: رَبّنا اَخْرِجْنا مِنْ هذَهَ الْقَریَه ـ الظّالِمِ اَهْلُها…(۷۵) (چه شده شما را که نبرد نمی‌کنید در راه خدا و برای [نجات] مردان، زنان و کودکان بیچاره‌ای که [اسیر ستم‌اند] و فریاد می‌کنند: پروردگارا ما را از این شهر که ساکنین آن ستمگرند بیرون ببر…)

سرانجام

عقل و دین، عدل و حق، قانون و صلح، با هم دارای پیوند و قرابتی ناگسستی‌اند و همگی نیز با آزادی میثاقی وثیق دارند: حکمِ عقل و شرع با هم ملازم‌اند، و نیز آن دو منبع کشف حق و مبنای قانون‌اند، و عدل مقصود عقل و شرع و قانون، صلح نیز بستر آزادی است و حریت نیز مدیون عقل است و مرهون عدل، مصداق حق است و مضمار حقیقت، مأمون قانون است و منظور دین و چنان‌که آزادی ضامن صلح نیز می‌باشد.
«تِلْکَ الدّارُ الْأخِرَهُ نَجْعَلُها لِلَّذینَ لا یُریدوُنَ عُلُوّاً فِی‌الْأَرْضِ وَ لا فَسادَاً وَالْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقینَ»(۷۶) (این سرای آخرت را از آن کسانی ساخته‌ایم که در زمین قصد برتری و تبهکاری نکنند و سرانجام نیک از آن پرهیزپیشگان است)

پی‌نوشت‌ها:

۱٫ چهار مقاله درباره‌ی آزادی، ص ۲۳۶، ترجمه‌ی محمدعلی موحد، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، چاپ اول، بهمن ۱۳۶۸، تهران.
۲٫ تحلیلی نوین از آزادی، ترجمه جلال‌الدین اعلم، صص ۳۱ ـ ۳۰، امیرکبیر تهران ۱۳۵۷٫
۳٫ متفکر معاصر حضرت استاد علامه جعفری(ره)، آزادی را به «سلطه و نظارت شخصیت بر دو قطب مثبت و منفی کار» تعریف کرده‌اند، به‌نظر می‌رسد: این تعریف نیز، تنها قابل اطلاق بر آزادیهای متعالی است و همه‌ی انواع، از جمله آزادیهای اجتماعی حقوقی را که به‌طور عمد مصبّ و مصاف گفتمانهای معاصر است، شامل نمی‌شود.
۴٫ قرارداد اجتماعی، کتاب اول، ص ۶ ترجمه عنایت‌الله شکیباپور، بنگاه مطبوعاتی فرخی، چاپ سوم، تهران ۱۳۴۰٫
۵٫ نهج‌البلاغه، نامه ۳۱٫
۶٫ برای اثبات آزادی تشریعی و حقوقی، علاوه بر «اصل اولی»، به اصولی همچون: «اصاله‌الأباحه»، «اصاله‌الحلّیّه»، و گاه از باب فقدان یا اجمال نص یا تعارض نصوص به «اصل برائت» و نیز به «قاعده سلطنت و فحوای آن»، و نیز به «قاعده لاحرج» و… می‌توان تمسّک کرد، تقریر این مدّعا و تشریح دلالت هریک از اصول نیازمند مجالی درخور است. «از خدا خواهیم توفیق وفا».
۷٫ مصباح‌الشریعه، ص ۵۳۷، (باب صدم، در حقیقت عبودیت)
۸٫ آل‌عمران: ۳۵٫
۹٫ شگفتا، کروتیموس می‌گوید: «اگر کسی با تسلیم آزادی بتواند خود را بنده و اسیر دیگری سازد، برای چه یک ملت نباید با تسلیم آزادی، خود را مطیع یک پادشاه بسازد»! به نقل روسو در قرارداد اجتماعی، ص ۱۱٫
۱۰٫ مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج ۶۴، ص ۷۲٫
۱۱٫ مائده: ۳۲٫
۱۲٫ تین: ۴٫
۱۳٫ مؤمنون: ۱۴٫
۱۴٫ توبه: ۵۲٫
۱۵٫ انسان: ۲٫
۱۶٫ نساء: ۲۸٫
۱۷٫ ابراهیم: ۳۴٫
۱۸٫ همان.
۱۹٫ نحل: ۴٫
۲۰٫ اسراء: ۱۱٫
۲۱٫ همان.
۲۲٫ اسراء: ۱۰۰٫
۲۳٫ کهف: ۵۴٫
۲۴٫ احزاب: ۷۲٫
۲۵٫ هود: ۹٫
۲۶٫ فصّلت: ۴۹٫
۲۷٫ معارج: ۲۰ و ۲۱٫
۲۸٫ معارج: ۱۹٫
۲۹٫ معارج: ۲۰٫
۳۰٫ معارج: ۲۱٫
۳۱٫ انفطار: ۶٫
۳۲٫ علق: ۶٫
۳۳٫ عادیات: ۶٫
۳۴٫ والعصر: ۲۰٫
۳۵٫ بقره: ۳۰٫
۳۶٫ تین: ۴٫
۳۷٫ انسان: ۲٫
۳۸٫ اسراء: ۷۰٫
۳۹٫ بقره: ۳۴٫
۴۰٫ قیامت: ۱۴٫
۴۱٫ شمس: ۸٫
۴۲٫ زمر: ۱۸٫
۴۳٫ احزاب: ۷۲٫
۴۴٫ هود: ۷٫
۴۵٫ مدثر: ۳۸٫
۴۶٫ تین: ۴٫
۴۷٫ اسراء: ۷۰٫
۴۸٫ انسان: ۳٫
۴۹٫ عادیات: ۱۰۰٫
۵۰٫ الکافی، ج ۱ / کتاب العقل و الجهل، ص ۲۵٫
۵۱٫ بقره: ۱۹۱٫
۵۲٫ تحلیلی نوین از آزادی، صص ۳۱ ـ ۳۰٫
۵۳٫ همان.
۵۴٫ همان.
۵۵٫ همان.
۵۶٫ روح‌القوانین، ج ۱، ص ۳۹۲٫ ترجمه‌ی علی‌اکبر مهتدی، چاپ امیرکبیر، تهران، ۱۳۷۰٫
۵۷٫ قرارداد اجتماعی، کتاب اول.
۵۸٫ روح‌القوانین، ج ۱، ص ۳۹۶٫
۵۹٫ قیامت: ۳۶٫
۶۰٫ این قاعده از جمله‌ی پیامبر اسلام(ص) اخذ شده که فرموده است: «لاضرر و لاضرار فی‌الاسلام» وسائل‌الشیعه، کتاب احیاء‌الموات، ص ۱۲٫
۶۱٫ «الناس مسلّطون علی اموالهم»، مردم بر «اموال» خود سلطه دارند. عبارت این قاعده نیز منسوب به نبی‌اکرم(ص) است.
۶۲٫ مولوی گفته است:
حافظان را گر نبینی ای عیـار! اختیار خود ببیـــن بی‌اختیار
روی در انکـار حافظ بــرده‌ای نام تحدیدات نفسش کرده‌ای،
۶۳٫ میزان‌الحکمه، ج ۶، ص ۳۹۶، به نقل از غررالحکم.
۶۴٫ بحار، ج ۷۷، ص ۱۵۰٫
۶۵٫ ملای رومی.
۶۶٫ اعراف: ۱۵۷٫
۶۷٫ نوشته‌های حضرات آقایان دکتر عبدالکریم سروش و محمد مجتهد شبستری و مصطفی ملکیان و… آکنده از طرح و توجیه چنین ادعایی است!
۶۸٫ بقره: ۱۹۰ و مائده: ۸۷٫
۶۹٫ یونس: ۳۲٫
۷۰٫ انفال: ۲۵٫
۷۱٫ بحار، ج ۴۱، ص ۱۱۶٫
۷۲٫ بقره: ۲۰۴٫
۷۳٫ بقره: ۲۰۸٫
۷۴٫ آل‌عمران: ۹۱٫
۷۵٫ نساء: ۷۵٫
۷۶٫ قصص: ۸۳٫

اصلاحات علوی، معنا، منطق و قلمرو

سه واژه «انقلاب»، «اصلاح»، و «رفورم»، از جهت ایما و اذعان به عدم رضامندی از وضع موجود و اهتمام به تبدیل و تحول به وضع دیگر، مشترک اند، اما این سه واژه از جهات گوناگون با هم تفاوت هایی دارند؛ از جمله اینکه، انقلاب به «تحول دفعی و تند توده یی» اطلاق می شود اما در متن اصلاح و رفورم چنین ویژگی یی موجود نیست، کما اینکه میان اصلاح و رفورم نیز تفاوت هایی از لحاظ مبانی و روشگان وجود دارد.
واژه اصلاح مصدر باب افعال از ماده «صلح» است و معنا و کاربرد آن در حوزه های مختلف، متفاوت است. این واژه در محاورات اجتماعی به بهسازی و فساد زدایی در شیون اجتماعی اطلاق می شود. وقتی از اصلاح سخن می گوییم به طور ضمنی اعتراف می کنیم که یک سلسله کژی ها و کاستی هایی در جامعه رخ نموده است که برای دفع و رفع آنها باید اقدام شود.
در فرهنگ غربی، نوعا «اصلاح» با پسوند «دینی» به کار می رود و ایجاد تحول و تغییر در باورداشت ها و برداشت های دینی از آن مراد می شود؛ اما در فرهنگ و و متون و آثار اسلامی، اصلاح هرگز نمی تواند متوجه متن دین باشد چون ذات و اساس دین اصولا فساد و کژی بر نمی تابد؛ هرچند ممکن است در عرصه فهم و معرفت دین و همچنین در افعالی که «فعل دینی» انگاشته می شود فساد راه یابد، که لاجرم نیازمند تصحیح و تهذیب است. بنابراین، اصلاح در جامعه اسلامی معطوف به تصحیح فکر و فعل مسلمان است، نه تاویل دین و تغییر سنت و سیره کسانی که سیره و سخن آنان جزو منابع دین تلقی می شود.
رفورمیسم در غرب، بعد از رنسانس و اساسا در قلمرو دین بروز و ظهور کرد، لذا در غرب «اصلاح دینی» اصطلاح پذیرفته و جا افتاده یی است. مراد و مطلوب مدعیان از این تعبیر، ایجاد دگرگونی در فهم و تفسیر دین است. پس، در ادبیات غربی وقتی سخن از اصلاح و اصلاح طلبی به زبان می رانیم، ذهن ها متوجه «اصلاح دینی» می شود. «اصلاح دینی» هم درست به معنای اصلاح دین است ــ یعنی دین مضاف الیه واژه اصلاح است و نه صفت واژه اصلاح ــ و «اصلاح از نوع دینی» منظور نیست. منظور این نیست که به متن دین مراجعه کنیم و ببینیم دین چه چیزی را فساد و چه چیزی را صلاح می انگارد و به چه روش هایی صلاح را جایگزین فساد می کند تا ما نیز چنان کنیم؛ بلکه در تفکر غربی، اصلاح دینی درست به معنای اصلاح دین است. اصلاحی که مصب و موضوع آن خود دین است. مصداقی که در ذهنیت تاریخی غرب ثبت شده ظهور پروتستانتیسم است و پروتستانتیسم نوعی دستکاری دین رسمی، یعنی «مسیحیت غربی»، بوده است.
در فرهنگ و متون و آثار اسلامی به جای اصطلاح «اصلاح دینی»، «احیا گری دینی» به معنای «احیای تفکر دینی» و «تصحیح دینداری» مطرح و مصطلح است و معنی آن این است که ما از ساحت دین صلاح و اصلاح جامعه را طلب کنیم، چه در حوزه فکر و فهم و چه در حیطه عمل و فعل. که در آن، هم مضمون و هم روش از متن دین استخراج و صید می شود و این تلقی مبتنی بر این پیشگمانه است که دین همواره راهنما و معیار درست اندیشیدن و صحیح رفتار کردن است، و ذات دین و متن دیانت هرگز دچار فساد و فتور نمی شود.
اکنون نیز دو تلقی کلان از اصلاحات و دو جریان مدعی اصلاح طلبی در جامعه ما مطرح است: یکی، اصلاح گرایی لیبرالی با الگو گیری از سنت های غربی و جریان دیگر، اصلاحگری دینی یا اصلاحگری بر مبنای دین و اصول انقلاب و در چارچوب قانون اساسی، که خود برگرفته از متن دین است. مشی و مدعای جریان دوم با آنچه در اصلاحات از منظر امیرالمومنین (ع) سراغ داریم شباهت تام دارد.
اصلاحات غرب گرا، کنش اجتماعی سازمان یافته یی است که بر نسبیت معرفتی، اصالت انسان (=اومانیسم) و فردیت گرایی مبتنی است؛ از روند جهانی سازی متاثر است؛ لیبرالیسم سویه، و سکولاریسم مقصد آن است.
اصلاحات اسلامی تغییر مسیر نیست، اصلاح سیره است. اصلاحات انقلابی خانه تکانی کلان و جهشی احیاگرانه به پیش و یک حرکت آگاهانه رو به تکامل انقلابی است. انقلاب اسلامی خود اصلاحی بزرگ بود. با وقوع انقلاب، بهسازی در فرهنگ و اخلاق اجتماعی، دیگرگونی در قلمرو اقتصاد و معیشت مردم، و تحول در حیطه سیاست و حکومت و بسیاری از زمینه ها و زاویه ها آغاز شد و در بخش هایی نیز تحول اتفاق افتاد. اما متاسفانه از یک سو، برخی قلمرو ها همچون جزایری متروک و غیر مفتوح در محیط فکری و فعلی ایران دست نخورده باقی ماند، مانند حوزه پژوهش و آموزش که انقلاب در آنها نفوذ نکرد؛ از سوی دیگر، در برخی از حوزه ها دگرگونی انقلابی پس از مدتی متوقف شد و سپس رو به قهقرا نهاد، مانند بخش اقتصاد و معیشت؛ و از سوی سوم، پا به پای تحول اوضاع و تطور زمانه اجتهاد نورزیدیم. در نتیجه، امروز جامعه و نظام ما از سه زاویه و زمینه نیازمند اصلاح است و اصلاح انقلابی یعنی همین.
رسالت اساسی دین، اصلاح فکر و فعل بشر است. شرایع الهی بیش از آنکه برای خود، رسالت ابداع و ابلاغ مفاهیم نو قایل باشند اصلاح مفاهیم ناصواب موجود و رفتارهای نادرست اما هنجار شده در جامعه را مصب اهتمام داشته اند.لذا انبیا بیش از آنکه به اثبات واجب بپردازند، در جهت مبارزه با شرک کوشش کرده اند. از دیدگاه قرآن، بشر همواره در معرض مفسدت است، بشر زیانکاره است و پیوسته در معرض فساد: «بسم الله الرحمن الرحیم، والْعصر، ان الانسان لفی خسر، الا الذین آمنوا و عملوالصالحات…» «الا الذین آمنوا و عملوالصالحات و تواصوْا بالحق و تواصوْا بالصبر» (مگر کسانی که در فکر و فعل به دین پیوند خورده اند و دیگران را نیز به حق و صبر می خوانند. انسان فقط با ایمان دینی و با فعل دینی (عمل صالح) می تواند از زیانکارگی پیوسته و قهقرا روی علمی و عملی مدام رهایی یابد و به جای تباه شد گی مستمر، در طریق کمال پیش رود. وقتی رسالت دین اصلاح فکر و فعل بشر است و مقتضای ذات دین اصلاحگری است، حکومت دینی نیز که متکی و مبتنی بر دین است (و بدون ابتنا و اعتنا به دین، ترکیب «حکومت دینی» معنی دار نیست) پیوسته در کار اصلاحگری خود و دیگران خواهد بود. فرایند و ساز و کار اصلاح نیز «اجتهاد» است؛ زیرا همه آنچه در تحقق یک حکومت مورد نیاز است به طور واضح و طبقه بندی شده در دسترس نیست، وانگهی شرایط متطور و متغیر است و استنباط و استخراج و نیز انطباق آموزه های دینی بر شرایط متطور و نظام پردازی نیازمند تخصص و تبحر لازم است که آن را اجتهاد عهده دار است. اجتهاد دو وظیفه اساسی و دو غایت اصلی دارد: ۱٫ اصلاح و تصحیح فهم از دین (فهم خود مجتهد یا دیگران)، ۲٫ ابداع نظر در مسایل مستحدثه. اصولا انقلاب و شورش مشروع و استقرار حکومت دینی، بدون التزام به اصل اجتهاد، مجاز و میسور نیست و تشیع ــ که به تعبیر حضرت امام(س)، «اسلام ناب» است ــ مذهبی اجتهاد مدار است. تشیع مکتب اصاله الاجتهاد است. تشیع عقیده به اصول را عقلانی و اجتهادی می داند. (اکثر فقها می گویند که در اصول عقاید نمی توان تقلید کرد و برخی معتقدند، واجب است هر مسلمانی مبادی و مبانی تصوری و تصدیقی دین در قلمرو اصول را با برهان خود بیابد هر چند جزییات را بعد می تواند به منابع دینی و اهل فن (اهل الذکر) مراجعه کند و فراگیرد). در فروع هم اصل «اجتهاد» است؛ ولی چون برای همه در عمل، حصول «ملکه اجتهاد» میسور نیست نوبت به احتیاط یا تقلید می رسد. پس بنابراین، در اصول قایل به ضرورت اجتهادیم و در فروع نیز معتقد به اصالت اجتهادیم. «الا ما خرج بالدلیل والعذر»، اصل «لزوم تقلید» در فروع نیز اجتهادی است نه تقلیدی. اگر اخلاق را هم جزو فروع بدانیم تابع حکم آن خواهد بود. و تقلید در فروع حالت ثانوی است، یعنی اولا انسان می بایست مجتهد باشد و ثانیا چون امکان حصول ملکه و وصول به اجتهاد برای همگان (مثل دیگر حوزه های تخصصی) میسور نیست می گویند، کسی که خود به سرحد اجتهاد و تخصص در فهم دین نایل نشده است قهرا و طبعا و به مقتضای اصل عقلانی و عقلایی «رجوع جاهل به عالم»، باید به متخصصان دین (مجتهدان) مراجعه کند. گفتیم، یکی از دو رسالت اصلی اجتهاد، اصلاح و تصحیح است و اضافه کردیم که حکومت دینی بدون اجتهاد میسور نیست. پس حکومت دینی حکومتی اصلاحگر و اصلاح گرا است.
البته از آنجا که طیف «فساد» و «صلاح» ذو وجوه یا ذو مراتب است، این دو مقوله مقول بالتشکیک خواهد شد؛ یعنی به هر درجه یی از صلاح که برسیم درجه یی از فساد همچنان باقی است و جا دارد که کوشش کنیم به درجه متعالی تری از اصلاح دسترسی پیدا کنیم. لذا حرکت اصلاح هرگز توقف نمی پذیرد. بدین ترتیب، وقتی از اصلاح طلبی سخن می گوییم مدعای جدیدی طرح نمی کنیم و بدین معنا، اصلاح طلبی تاکید مضاعف بر احراز دین در عینیت جامعه است. اصلاح طلبی حقیقی به معنای اصرار بر تحقق دین و حدود الهی و کامل شدن اجرای آموزه های دینی در قالب حکومت دینی است. پس اصلاحات در دین و حکومت دینی عبارت می شود از: «کمال گرایی پیوسته و مدام در قلمرو فکر و فعل».
برای روشن شدن پاسخ این پرسش که «معنا و مبنای و نیز قلمرو و رویکرد اصلاحات علوی کدام است؟» باید از سویی، مفهوم امامت را در فرهنگ اسلامی و جایگاه امامت را در ادبیات شیعی کاوید و از دیگر سو، شرایط تاریخی استقرار دولت حضرت را بررسی کرد.
امیرالمومنین (ع) به عنوان اول امام معصوم و وصی پیامبر (ص) و مفسر و مکمل رسالت نبوی و مروج و مدافع اسلام و ولی منصوص و منصوب، دارای منزلت و رسالت خاصی است. ایشان از رهگذر تبیین و تفسیر آموزه ها و گزاره های دینی، مکمل رسالت نبوی به شمارند. چنان که خود رسول اکرم (ص) فرمودند: «انی تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتی اهل بیتی» (من در میان شما دو گوهر گرانبها و مشعل راهنما را به ودیعت می نهم: کتاب خدا و عترت و اهل بیتم را).
علی (ع) گل سرسبد اهل بیت است. در کنار «کتاب» ــ که در برخی کلمات از آن به کتاب صامت تعبیر می شود ــ «سنت» پیامبر و ایمه اهل بیت (ع) ــ که به کتاب ناطق نامبر دارند ــ، دو حجت دینی ما هستند، و دیباچه و فاتحه الکتاب «کتاب ناطق» وجود مقدس امیرالمومنین (ع) است. چنان که حضرت خود در وصف ایمه فرموده است: هم اساس الدین وعماد الْیقین، الیهم یفی ء العالی و بهم یلحق التالی (اینان پایه دین و ستون یقین و ایمان اند، همه به آنها باز می گردند و ملحق می شوند) (غرر الحکم: ش ۱۸/۶۲).
من در اینجا لازم می دانم ــ بین الهلالین ــ راجع به تعبیر کتاب «ناطق» و «صامت»، توضیح مختصری عرض کنم. در متون و آثار دینی معاصر ایران، برخی مصطلح کرده اند که متن دینی، شامل قرآن و حدیث، صامت است. این تعبیر با آنچه در کلمات معصومین آمده کاملا متفاوت است. نظر کسانی که متن دین را صامت می انگارند این است که دین از گویایی و رسایی کافی برخوردار نیست و هر معنایی را بر می تابد و شما می توانید قرایت های مختلف از دین ارایه بدهید. دین قرایت های ضد و نقیض را پس نمی زند و منطق مشخصی وجود ندارد که بتوان بر اساس آن، دین را فهمید و نتیجتا به حاق دین و دین حق دست یافت و قرایت های خطا و سراب را از صحیح و صواب باز شناخت. متن ظرف است و مظروفش را ما مشخص می کنیم. حاصل این نظریه، قرایت پذیرا نگاری دین است، قرایت پذیری بی حد و مرز، و بی منطق و مبنا. حضرات وقتی می گویند، «شریعت صامت است» این را مراد می کنند. ولی در کلمات معصومین اگر از قرآن تعبیر به کتاب صامت شده است هرگز چنین معنایی را اراده نکرده اند؛ چرا که در جای جای کلمات آن بزرگواران، کتاب خدا به کتاب ناطق نیز متصف شده است و تحمیل قرایت هایی بر ساخته بر سلایق و علایق و برخاسته از نظرها و عقیده ها را تفسیر به رای نامیده اند. همچنین طی روایات فراوانی، تفسیر به رای به شدت تقبیح و گفته شده است کسی که قرآن را تفسیر به رای کند جایگاهش دوزخ خواهد بود. و مراد از صامت بودن قرآن که «سند اول» دین است، قیاس با «سند ناطق» یعنی عترت است که ناطق است، چون مفسر قرآن و گویا کننده آن است. کار معصوم استنطاق و انطاق متن است. برخی از آیات را هر کسی نمی تواند بفهمد، چون قرآن محکم و مشابه دارد و متشابهات را باید به محکمات آن ارجاع داد. قرآن علاوه بر تفسیر نیازمند تاویل است و این از مفسر معصوم ساخته است. نیازمند کسی است که با منطق فهم باطن دین آشنا باشد. معصوم حق بدعت و افزایش بر دین را ندارد. معصوم آنچه را که به نام دین بیان می کند حتما وصل به کانون وحی است و قطعا از متن وحی اخذ کرده است. در واقع او تفسیر «قرآن به قرآن» می کند و همین عمل معصومان شاهد ناطقیت و گویایی قرآن است.
گفتیم، امیرالمومنین (ع) گل سرسبد و دیباچه سند ناطق دین است، و از آنجا که حضرت راس هرم ثقل اصغر که حجت ثانی است به شمار می رود، مفسر مفاهیم دینی و مکمل دین قلمداد می شود، در منظر امت اسلامی جایگاه خاصی پیدا می کند و درست همان نقشی را که دین عهده دار است برعهده دارد، یعنی «اصلاح و تصحیح فکر و فعل بشر». بر همین اساس، ما همان گونه که از دین توقع اصلاح و تصحیح رفتار، گفتار و افکار بشر را داریم از امام معصوم (ع) هم همان را توقع می بریم. خود آن بزرگوار می فرماید: «و انی لعالم بما یصلحکم و یقیم اودکم، ولکنی لا اری اصلاحکم بافساد نفسی» (نهج البلاغه: خطبه ۶۹) (من به آنچه شما را اصلاح می کند آگاهم، اما اصلاح شما را در تباهی خویش جست وجو نمی کنیم.). با توضیح منزلت دینی امام (ع)، معنا و مبنای اصلاحگری آن بزرگوار روشن شد. قلمرو رویکرد اصلاحی آن حضرت نیز با توجه به شرایط تاریخی تحقق حکومت او روشن می شود.
حضرت بعد از حکمرانی امثال عثمان، قدرت را به دست گرفت. طی مدت ربع قرن پس از رسول اکرم (ص) انحراف ها و تحریف های بسیاری در قلمرو فکر دینی و رفتار دینداران پدید آمده بود. به گواهی تاریخ، در فهم دین و در عرصه سیاست، اقتصاد، اخلاق و سلوک، فرهنگ و مناسبات اجتماعی کژی ها و ناراستی های فراوانی روی داده بود. از این رو، شرایط تاریخی آن بزرگوار را (از لحاظ جغرافیایی) درگیر فساد زدایی و اصلاح داخلی کرد و اصلاحات امیرالمومنین بیش تر متوجه امر مسلمانان شد تا امر بشریت، اگرچه ذخایر و مواریث فکری و آموزه های حکمی عملی سترگی که از آن بزرگوار به صورت روایات و عبارات و سنت و سیره بازمانده، سرمایه عظیم و مغتنمی است که می تواند هماره دستمایه بسیار غنی و قوی، قویم و گرانبهایی برای اصلاح بشریت باشد. یعنی هر چند در آن مقطع کوتاه، امیرالمومنین (ع) مجال پرداختن به بیرون مرزهای جهان اسلام را نیافتند؛ اما آنچه خلق شد از فعل و فکر و کلام، مجموعه یی شد که برای همیشه همه بشریت برای اصلاح وضع خویش به آنها نیازمند است و التزام و توجه به آنها مایه اصلاح وضع درونی و بیرونی بشریت، در همه اعصار است. از لحاظ گستره اصلاحات نیز نهضت امام از دین شناسی تا تصحیح سلوک اجتماعی، از بهسازی نظامات و وضعیت حقوقی، اقتصادی و سیاسی تا مناسبات طبقات جامعه را شامل می شد. حرکت امام (ع) را می توان در یک کلام چنین خلاصه کرد: «تصحیح فکر و فعل یعنی باز شناساندن دیانت و زدودن ظلم و اعمال عدالت در زوایای مختلف.». در برخی از عبارات، خود حضرت (ع) می فرماید: خدایا تو می دانی که پذیرش حکومت به خاطر سلطه و لذت نبود، بلکه برای احیای دین و ایجاد اصلاح در بلاد اسلامی بود که مظلومان در امان باشند و حدود تو برپا شود. «ولکنْ لنرد الْمعالم منْ دینک و نظْهر الاصْلاح فی بلادک، فیاْمن الْمظْلومون منْ عبادک و تقام الْمعطله منْ حدودک» (تحف العقول: ۲۳۹).
امیرالمومنین (ع) در بعضی از کلماتشان می فرمایند: «لوْا سْتوی قدمای من هذه الْمداحض لغیرْت اشْیاء» (اگر زیر پای من محکم شود (یعنی اگر فرصت فراهم شود من همه چیز یا) بسیاری چیزها را تغییر خواهم داد.) (نهج البلاغه: حکمت ۲۶۴) و گاه می فرمایند: «والله ان بقیت و سلمت لهم لاقیمنهم علی المحجه البیضاء». اما اینکه ایشان عملا در چه محور هایی متمرکز شدند، باید به تاریخ عهد علوی و کلمات ایشان مراجعه کنیم.
یکی از حوزه های بسیار مهمی که حضرت به اعمال اصلاح در آن اهتمام ورزیدند مسیله تصحیح تلقی از دین و فهم دینی بود. عبارتی از ایشان نقل شده است که می فرمایند: «لبس الاسْلام لبْس الْفرو مقْلوبا» (اسلام به جامه زیبا و فاخر ی می ماند (آن روزها جامه فاخر پوستین بود) که وارو و پشت ورو پوشیده شده باشد). لباس فاخر اگر درست پوشیده بشود بی حد زیبا خواهد بود، اما اگر وارو پوشیده بشود بی نهایت نازیبا به نظر خواهد آمد و به غایت زشت جلوه خواهد کرد. و این به این معنا است که متن دین صالح و نفس دین زیبا است، و دین اصلاح بردار نیست. چون دین ذاتا اصلاحگر است، پس فساد را برنمی تابد. اما آن گاه که همین دین زیبا، زشت نموده شود لازم است که در مقام فهم فعل، تصحیح گردد. باید غبار ها از سیمای نورانی دین زدوده بشود، و در مقام رفتار دینداران هم کژی ها و اعوجاجاتی که به نام دینداری در جامعه رایج و دار ج است تصحیح شود، تا دین آن گونه که هست نمایان گردد و این می شود اصلاح دین.
اصلاح فرهنگی حوزه دیگری است که محل اهتمام حضرت بوده است. در این عرصه هم ناهنجاری های بسیاری شایع گردیده، روابط و سلوک طبقاتی که یک شیوه ارباب / رعیتی جاهلی بود از نو زنده شده بود. روابط غلط، تملق آمیز و خفت باری میان جامعه و حکومت مردم و حکام باب شده بود که امام (ع) این گونه روابط را طرد و رد کردند. شواهد بسیاری در تاریخ ثبت شده است که افراد یا گروه هایی با امام (ع) متملقانه مواجه می شدند؛ وی از این رفتار، برمی آشفت و گاه حتی غضبناک می شدند و تندی می کردند که چرا چنین می کنید؟ وقتی امام به شهر «انبار» آمدند، مردم برای استقبال از ایشان هجوم آوردند و به طرز چاپلوسانه و ناعزیزانه به ایشان تعظیم کردند و پیاده در رکاب امیرالمومنین (ع) می دویدند؛ ایشان نسبت به این رفتار به شدت اعتراض کردند. بعضی از ملل که با حضرت (ع) ملاقات می کردند با خضوع و با فروتنی مفرطانه با ایشان مواجه می شدند، دست به سینه، کمر خم شده در مقابل ایشان صف می کشیدند. امام می فرمودند که شما چرا چنین می کنید؟ آنها پاسخ می دادند که نوعا در دیدار با امرا و بزرگانمان این گونه برخورد می کنیم. امام می فرمودند که این کار را نکنید؛ کار زشتی است که سودی به حال آن که به او احترام می کنید ندارد و در حالی که به حال شما زیان دارد؛ و بدا آن کار که با ارتکاب به آن، مرتکبش جهنم را برای خود می خرد و اما فرد محترم و محتشم را به بهشت نمی برد. در واقع، این نوعی آسیب شناسی رفتاری و آسیب زدایی فرهنگ مناسباتی و از مصادیق اصلاح فرهنگی است.
«و قدْ لقیه عند مسیره الی الشام دهاقین الانبار، فترجلوا له و اشتدوا بین یدیه، فقال: ما هذا الذی صنعْتموه؟ فقالوا: خلق منانعظم به امراینا. فقال: والله ماینْتفع بهذا امرایکمْ، و انکمْ لتشقون علی انفسکمْ فی دنْیاکمْ و تشقون به فی آخرتکمْ. و ما اخْسر الْمشقه و راءها الْعقاب و ارْبح الدعه معها الامان من الْنار!» (نهج البلاغه: حکمت ۳۷)
قلمرو سومی که به عنوان نمودی از اصلاحگری آن بزرگوار شایان مطرح کردن است، ظلم زدایی و عدالت گذاری و داد ورزی در زمینه های گوناگون: سیاست، حقوق، اقتصاد و بیش از همه، توزیع «فرصت های ویژه» است. و امام (ع) می فرماید: «الرعیه لایصْلحها الا الْعدْل» (کار مردم جز به عدالت اصلاح نمی شود). نظر امام (ع) این است که آحاد امت در بهره مندی و برخورداری از حقوق و مواهب، حتی فرصت ها، باید برابر باشند. برخورداری از فرصت ها چیزی فراتر از حد بهره مندی مساوی از مقتضای قانون است. اینکه مجریان و حکومتگران در قبال قانون ــ در مقام اجرای آن ــ با مردم متساوی باشند یک مسیله است، اما برخورداری مساوی از فرصت ها چیزی دیگر است. یک فرد برای دفاع از خود در محکمه باید از شرایط روحی مساعدی با طرف خود برخوردار باشد و این چیزی فراتر از حد قانون است، نوعی اخلاق قانونی است. اگر به کسی بگویند تو حق دفاع از خود را داری و نیز حق داری که وکیل انتخاب کنی و هر دو طرف دعوا از این دو حق برخوردارند، این می شود تساوی در برابر قانون. اما چیزی فراتر از این هم داریم و آن این است که از نظر روانی هم ما باید شرایطی فراهم کنیم که دو طرف دعوا به طور مساوی بتوانند از خودشان دفاع بکنند. اگر قاضی در نگاه خود به دو طرف دعوا، تبعیض قایل شد و یک طرف دعوا روحیه اش را باخت (اینجا هیچ مواجهه فیزیکی یا ممانعت و محدودیت قانونی و رسمی برای یک طرف فراهم نشده، اما با این نگاه، یک طرف احساس کرده است که قاضی طرفدار رقیب او است و ممکن است حق را به او بدهد) و بدین ترتیب، جرات نکرد با گشاده دستی و با خاطر آسوده و با احساس امنیت از حق خود دفاع کند. این نوعی محرومیت است. ایجاد شرایط روانی مساوی چیزی فراتر از قانون می تواند قلمداد شود. مثال دیگر اینکه برای تساوی فرصت ها بین دو نفر متساوی الاستعداد و دارای صلاحیت های مساوی، باید شرایط مساوی نیز فراهم کرد تا مثلا هر دو بتوانند از امکان تحصیل در دانشگاه به طور مساوی بهره بگیرند، ولو اینکه یکی از طبقه زیرین جامعه و دیگری از طبقه برین جامعه باشند. برای مثال، نباید یکی با ارتباط و اطلاعی که دارد بتواند از حق خود و زمینه مساعد بهره بگیرد، اما دیگری به علت دسترسی نداشتن به اطلاعات، نتواند از شرایط موجود استفاده کند و وارد دانشگاه شود.
می بینیم که امیرالمومنین (ع) بر سر قاضی فریاد می کشد: «انی رایت کلامک یعْلو علی کلام خصْمک» (من دیدم که لحن سخنت با یکی از طرفین دعوا متفاوت بود). یک بار (ظاهرا قبل از دوران حکومتشان) که خودشان طرف دعوا بودند، به قاضی تذکر می دهند که مرا به کنیه خطاب کردی ولی طرف مرا به نام خواندی. با این که طرف مجرم است (طبعا کسی که طرف دعوای امیرالمومنین (ع) در محکمه قرار می گیرد مدعی یا متهم نیست و مجرم است، شاکی باشد یا منکر) و از نظر خود حضرت امیر (ع) هم محرز است که طرف مجرم است، اما می گوید که حتی با مجرمی که در حق من علی اجحاف می کند باید مانند من مواجه شوی؛ اگر او را به نام صدا می زنی مرا هم به نام صدا بزن، و اگر به صفت و سمت، هر دو را به صفت و سمت نام ببر! تقسیم عادلانه فرصت ها حد اعلا مرتبه عدالت به حساب می آید.
قلمرو چهارمی که به شدت مورد اهتمام آن بزرگوار قرار گرفت اصلاحات در مناسبات معیشتی حاکم بود. در روز اول مراجعه مشتاقانه و ملتمسانه مردم به آن حضرت و در اوان بیعت (که البته حکم بیعت، با توجه به اینکه دارای انواعی است از حیث حقوقی و فقهی و با انواع انتخابات و همه پرسی های امروزی تفاوت جوهری دارد، اما نوعی اذعان به نقش آفرینی مردم و شکل خاصی از مراجعه به آرای عمومی است)، هنگامی که برای تقبل مسیولیت رسمی خلافت از سوی آن بزرگوار اصرار می ورزند، امام (ع) می فرمایند: «دعونی والْتمسوا غیْری فانا مسْتقْبلون امْرا له وجوه و الْوان» (مرا رها کنید و سراغ دیگری بروید که ما به پیشواز کاری می رویم که چهره ها و رنگ های بسیار دارد). چرا که من اصولی حکومت خواهم کرد و شما تاب نخواهید آورد، و من اگر به شما مشورت دهم و وزیر حکومت شما باشم بهتر از آن است که امیر حکومت شما باشم. و تاکید می کنند که: «اعْلموا انی انْ اجبتکمْ رکبْت بکم ما اعلم و لم اصغ الی قول القایل و عتب الْعاتب.» (بدانید اگر زمام امر را من به دست گیرم من آن چنان که خود می دانم رفتار خواهم کرد) (من به عنوان امام و مفسر قرآن و امام عادل، عین عدل و مر پرمرارت حق را اجرا و اعمال خواهم کرد) و گوش به حرف کسی نخواهم داد (جلب تطمیع و چاپلوسی احدی نخواهم شد) و از تهدید و نکوهش کسی هراس نخواهم داشت، نه اصرار و نه امتناع، هرگز مانع من نخواهد بود، و در این صورت شما نمی توانید تحمل کنید. «لا تقوم له القلوبْ و لا تثْبت علیه العقولْ» (نه دل ها و نه عقل ها طاقت و تحمل آن را ندارد) (نهج البلاغه: خطبه ۹۲). می بینید در همان روز اول و از آغاز اعلام می کند که من برنامه ام این است که قاطعانه با مسایل برخورد بکنم و سلوک طبقاتی را تغییر خواهم داد.
پس از عمر، خلافت را به حضرت پیشنهاد کردند و تنها یک چیز از آن بزرگوار خواستند و آن اینکه شما تعهد کن که علاوه بر سنت پیامبر (ص)، به شیوه شیخین هم پایبند خواهی بود؛ ولی چون رویه شیخین را توام با کژی و کاستی می دانست زیر بار نرفت. این بار هم همین خواسته را از او طلبیدند، اما ایشان فرمود: نه، من بر اساس کتاب خدا و سنت رسول (ص) عمل خواهم کرد. این خود نوعی اتمام حجت و اعلام سیرت حکومتی در آغاز قبضه قدرت است. از نظر سیاسی، بسیاری می پندارند که در این ایام، امام نباید این حرف ها را می زد و همه سیاست ها را رو می کرد! حضرت روز دوم استقرار خلافتشان که مردم فوج فوج برای بیعت مراجعه می کنند، دوباره سیاست های اقتصادی خود را اعلام می کند که سیاست اصلاح بنیادی نظام معیشت و مناسبات اقتصادی جامعه و حکومت است: «الا ان کل قطیعه اقْطعْها عثْمان و کل ما اعْطاه منْ مال الله، فهو مرْدود فی بیت المال، فان الحق القدیم یبْطله شی، ولو وجدته و قدْ تزوج به الْنساء و فرق فی الْبلدان لرددته الی حاله، فان فی الْعدل سعه و منْ ضاق علیْه الْعدل فالْجور علیه اضیق» (شرح نهج البلاغه: ج ۱، ص ۲۶۹). شرایط تاریخی زمامداری علی (ع) بسیار خطیر و خطرناک است، ایامی است که هرچند عثمان مرتکب خلاف و خطای بسیار گردیده و رفتار سیاسی نا به هنجار او نارضایی عمومی را سبب شده و این ناخشنودی توده یی باعث شورش مردم و کشته شدن وی گشته است؛ ولی به دلیل اینکه کشته شده، به لحاظ روان شناسی اجتماعی، در اذهان مردم مظلوم قلمداد شده است. حتی از او تعبیر به شهید مظلوم هم می شود و به همین جهت، جریان های سیاسی آن روزگار بارها از واقعه قتل عثمان سوء استفاده کردند (تا جایی که عبارت «پیراهن عثمان» زبانزد و ضرب المثل سوء برای مظلومیت نمایی شده است). طبعا سخن گفتن علیه او در همان اوان قتل، بسیار جسارت و جرات می خواهد، با این همه، همان روز دوم خلافت، امام علی (ع) اعلام می فرماید: بدانید هر زمینی که عثمان به کسی واگذار کرده باشد و هر مالی از بیت المال که او بخشیده باشد باید به بیت المال بازگردد، («مرور زمان» و «انتقال به غیر» و «تبدیل عین» هیچ یک باعث نمی شود که مالکیت بیت المال از بین برود و اگر قرن ها هم بر ازاله حق و استقرار باطل گذشته باشد حق و باطل جا به جا نمی شوند!) حتی اگر این اموال به سراسر کشور پراکنده شده باشد یا به صورت مهر صداق در کابین زنان قرار گرفته باشد. امام (ع) یک منطق اصولی دارد و آن اینکه: «فان فی الْعدل سعه و منْ ضاق علیْه الْعدْل فالْجوْر علیْه اضْیق» (عدل بسی فراخ و گشوده است و اگر عدالت بر کسی تنگ است، ستم صد چندان بر او تنگ تر و سخت تر خواهد بود). عدالت البته در عمل، دقیق است ولی میدانی وسیع و مجالی باز است که همگان می توانند در فضای آن تنفس کنند؛ و اما در ظلم، همه دچار اختناق خواهند شد، حتی قدرت به دستان. حضرت روز سوم خلافت، کاتب خودشان، عبیدالله بن ابی رافع را صدا می کنند و بخشنامه یی صادر می کنند و راجع به کیفیت برخورد با بیت المال ضابطه می دهند، می فرمایند: «ابْدء بالْمهاجرین فنادهمْ و اعْط کل رجل ممن حضر ثلاثه دینار، ثم ثن بالانصار فافْعلْ معهم مثل ذلک» (اول مهاجرین را دعوت کن (چون مهاجرین غریب و پیشقدم بوده اند، هرچند سال ها گذشته باشد تقدم با آنها است) و هرکس آمد به طور مساوی، سه دینار از بیت المال به او بده؛ در مرحله دوم هم انصار را دعوت کن، با آنها هم چنین کن و به هریک نفر آنها هم سه دینار بده) «و منْ یحْضر من لناس کلهمْ: الْاحمر والاسود فاصْنعْ به مثْل ذلکْ» (هر کس می آید، سرخ و سفید ندارد، همین کار را با او بکن، همه بیت المال را به طور مساوی توزیع کن). این اعلام و اقدام عملی و این قاعده گذاری در بیت المال، آن هم در روز سوم خلافت، به این معنا است که طلحه، زبیر، ابن عمر و ورثه عثمان و سایر افرادی که در گذشته از رانت ها و «فرصت های ویژه» برخوردار بوده اند، همه و همه با افراد عادی نا برخوردار و به تعبیر امروز «شهروند درجه دو» برابرند. این به طور مستقیم و عملا اعلان جنگ علیه قدرتمندان و ثروتمندان و همه کسانی است که در دوران عثمان از بیت المال بسیار بردند و خوردند! و طبعا امام باید هزینه چنین اعلام جنگی را می پرداختند!
محور پنجمی که محل توجه امام (ع) بود اصلاح تلقی پدید آمده درباره «مفهوم حکومت و سیاست» بود. در دوران عثمان، حکومت و سیاست نیز دچار قلب معنا شده بود (چنان چه متاسفانه در فرهنگ و عرف سیاسی روزگار ما هم چنین تلقی می شود)، حکومت به مفهوم «قبضه قدرت» و سیاست به معنی «تلاش برای تصرف مواضع قدرت!» قلمداد می شد. دریغا و دردا که در این ایام، با دور افتادن از متن انقلاب و فاصله گرفتن از فرهنگ اصیل اسلامی، «حکومت و سیاست» در کشور ما هم به همان معنای پست غربی اش تلقی می شود. کلام معروف شهید بهشتی که می فرماید: «ما شیفتگان خدمتیم نه تشنگان قدرت» ــ که به راستی به آیه و روایت می ماند ــ چکیده تعالیم اهل بیت (ع) در باب حکومت و سیاست است. مفهوم سیاست در اسلام و از منظر علوی، «تدبیر شیون جامعه چنان که مصلحت دین و مردم اقتضا کند می باشد، نه تسخیر امور مردم است چنان که منفعت شخصی و طبقاتی و گروهی ضروری می نماید.». «لکنها فی عنقک امانه» (در اسلام قدرت هدف نیست، ابزار است؛ امانت مردم بر عهده زمامداران است).
متاسفانه امروز در کشور ما هم گفته می شود که: سیاست «بازی قدرت» است، باید قاعده این بازی را دانست، و به هر میزان که قاعده بازی را خوب بدانی به همان اندازه سهم تو از قدرت فزونی می گیرد! و اگر کسی توانست بهتر بازی بکند، قدرت بیش تری فراچنگ می آورد. نفس احراز قدرت و تصرف مواضع قدرت، غایت سیاست انگاشته می شود! این نگرش صددرصد با تلقی اسلامی سیاست معارض و منافی است.
امیرالمومنین (ع) کوشش فراوان به کار بستند تا ذهنیت و عینیت جامعه را در زاویه فهم سیاسی و عمل سیاسی تغییر دهند. بسیار نقل شده است و شنیده ایم که گفته می شود: معاویه بسیار سیاستمدار بود! ابن ابی الحدید شارح نامدار نهج البلاغه در کتاب خود (ج ۱۰، ص ۲۱۲) می گوید: «برخی از کسانی که فضل و برتری امیرالمومنین را درک نکرده اند، پنداشته اند که عمر از آن حضرت سیاستمدار تر بود، هرچند او از عمر داناتر بود! بوعلی در شفا تصریح کرده است و استاد ما ابوالحسین نیز به چنین نظر تمایل داشت و برخی دشمنان و کینه توزان نسبت به آن حضرت نیز پنداشته اند معاویه سیاستمدار تر بود و در تدبیر امور صحیح تر عمل می کرده است!»
در روزگار خود حضرت هم این مسیله مطرح می شده که معاویه سیاس و کیاس است و آن بزرگوار بارها تصریح می کنند که: «هیهات لولا التقی لکنْت ادْهی الْعرب» (اگر تقوا نبود، من زیرک ترین عرب بودم). یعنی زیرکی را می دانم اما نمی توانم، چون دین اجازه نمی دهد. زیرا بسیاری از زیرکی ها فریب کاری است و فریب کاری با دینداری سازگار نمی افتد. یا آن تعبیر معروفشان که: «والله ما معاویه ادْهی منی ولکنه یغْدر و یفْجر، و لوْ لا کراهیه الغدرْ لکنت منْ ادهی الناس، ولکنْ کل غدره فجره و کل فجره کفره ولکل غادر لواء یعْرف به یوم الْقیمه» (به خدا سوگند معاویه از من زیرک تر نیست. او فریب و فجور می ورزد و اگر غداری و فریبکاری در دین مکروه و ممنوع نبود من از همه مردم زیرک تر بودم! (بسیاری از زیرکی های معاویه درس هایی بود که اطرافیان او به او می آموختند. در واقع، دیگر مردم. زیرک تر و فریبکارتر از او بودند و بسیار بودند مثل عمروعاص و خالدبن ولید که از معاویه فریبکارتر و زیرک تر بودند و حتی به او مکر و حیلت تعلیم می دادند) ولی هر فریبکاره یی بدکاره است و هر بدکاره یی کافر کیش است و به دست هر فریبکار پرچمی است که در قیامت به آن شناخته می شود). از امام صادق (ع) نقل شده است که فرمود: «تلک الْنکراء، تلک الشیطنه و هی شبیهه بالْعقل و لیستْ بالْعقل.» (سیاست معاویه خدعه است، شیطنت است و عقل نما است، خرد نیست). (کلینی: ۱/۱۱/۳). علی (ع) در عبارت دیگری می فرمایند: «لولا ان الْمکر والْخدْعه فی النار لکنْت امْکر الناسْ»، (اگر مکر و خدعه موجب آتش نمی شد من فریبکار ترین مردم بودم)، یعنی بیش از دیگران فریبکاری بلدم. امام (ع) سعی کردند در فهم سیاسی مردم و برداشت از سیاست دیگرگونی ایجاد کنند. سیاست در منظر امام (ع) عبارت است از: تدبیر صریح و مصفای امر اجتماع به دور از عافیت اندیشی و منفعت طلبی. نباید به بهانه حفظ مصالح شخصی و گروهی، موازین و ارزش ها فدا شوند. بر همین اساس، بسیاری به او گفتند که شما با طلحه، زبیر و امثال اینها فعلا مماشات کن، معاویه را فعلا عزل نکن و با او مدارا کن تا پایه های حکومت و دولتت مستقر بشود، بعد آنها را عزل و طرد کن. آنها می گفتند که اگر اینها ناراضی باشند، ممکن است خود نافرمانی کنند و دیگران را به طغیان وادارند و در نتیجه، اصل حکومت تو متزلزل بشود. اما امام (ع) نمی پذیرد که آنی از اصول عدول کند؛ زیرا علاوه بر آنکه این روش با تعریف سیاست از منظر او سازگار نیست، ایشان امام معصوم بودند و نمی توانستند خطا و خلاف کنند. اگر معصوم خلاف کند، خلاف او می شود سنت. حضرت در جهت اصلاحات سیاسی، بسیاری افراد منصوب و نیز منسوبین عثمان را که بدون لحاظ صلاحیت، بر مسند قدرت تکیه زده بودند، عزل کردند.

حـق توهیـن و توطئـه!!



س ۱: مبنا یا مبانی جرم‌انگاری توهین به انبیاء و معصومین و احیاناً آحاد انسانی چیست؟

در اسلام، انسان از کرامت ذاتی برخوردار است؛ از این‌رو در هیچ مکتب و مذهبی حرمت و حریم انسان هرگز به پایه مکتب ما نمی‌رسد. قرآن فرموده است: . . . مَن قتل نفساً بغیر نفس او فسادٍ فی الارض فکانمّا قتل الناس جمیعاً و مَن احیاها فکانما احیا الناس جمیعاً (مائده / ۳۲:۵) یعنی «هر کس کسی را بکشد گویی همه مردم را کشته است و هر آنکو کسی را زنده کند گویی همه مردم را زنده کرده است» از این آیه اصلی به دست می‌آید که علامه جعفری از آن اصل با عبارت  = ۱ تعبیر کرده‌اند. این آیه می‌گوید: «هرکس یک انسان را ناحق بکشد گویی همه بشریت را کشته است، کما اینکه اگر کسی یک فرد را احیا کند و نجات دهد گویی همه مردم را نجات داده، یعنی ارزش نفس انسانی بی‌نهایت است و یک نفر برابر است با همه بشریت. پس ارزش ذاتی بشر بی‌نهایت است.
حیثیت و آبروی یک انسان هم به اقتضای همان حرمت و ارزش ذاتی او بسیار بالا است و همانگونه که نقض حریم نفس و ذات انسان ممنوع است و جرم بزرگی قلمداد می‌شود نقض حریم حیثیتی انسانها هم همین‌گونه است. در آیه ۱۱ سوره حجرات چند اصل و قانون را خداوند متعال در باب حریم حیثیت آدمی بیان کرده است:
۱ـ لایسخر قوم بین قوم «گروهی گروه دیگر را استهزاء نکند»؛ ۲ـ وَلا تَلمزوا انفسکم «از همدیگر عیبجویی نکنید»؛ ۳ـ ولا تنابزوا بالالقاب «لقب‌های زشت به هم ندهید.»
و بعد از ذکر این اصول و قوانین آیه با این عبارت تمام می‌شود اگر کسی توبه نکند او ستمگر است یعنی این قوانین نباید نقض شود چون حفاظت از حریم و حرمت آحاد انسانی لازم و نقض آن جرم است و مرتکب جرم باید توبه کند والا باید کیفر شود. این دست جرم‌ها در زمره ظلم قرار می‌گیرند و در حقوق اسلامی، ظلم بزرگترین جنایت‌ها و جرم‌ها محسوب می‌شود.
اینکه این همه نسبت به توهین و تحقیر و تهمت و افترا و سب و ناسزا در حقوق اسلامی (که از کلام خدا نشأت گرفته است)، حدّت و شدّت نشان داده می‌شود و این رفتارها و جرم سنگین انگاشته می‌شود و برای هر نوع و هر مرتبه‌ای از مراتب این جرم‌ها، مجازات و کیفری جعل می‌شود عمدتاً ناشی از اهمیت ارزشی انسان و کرامت انسانی است اما فراتر از این آنگاه که سب و ناسزا و توهین و تحقیر متوجه انسان‌های والا و آسمانی و معصومین می‌شود جرم مضاعف می‌گردد؛ از آن جهت که حریم دین و حریم آورندگان و نگاهبانان وحی الهی مورد خدشه قرار می‌گیرد جرم سنگین‌تر می‌شود.

س ۲: در فقه اسلامی چه حکم یا احکامی برای جرم توهین و سب انسان‌ها و اولیاء الهی مطرح شده است؟ اگر ممکن است بیان بفرمایید.
در فقه ما همه اشکال و انواع سب یعنی دشنام به دیگری، ممنوع است. سب مومن و ناسزا گفتن به انسان مومن تحریم شده و کیفرش تعزیر است (تعزیر پایین‌تر از حد است.) حتی از سب کفار و ناسزا گفتن به کافران در قرآن نهی شده تأکید شده کسانی را که جز خدا را می‌خوانند و موحد نیستند اینها را دشنام ندهید. به این دلیل که چه بسا ناسزاگویی شما باعث شود آنها از سر جهل به خدا دشنام دهند. در فقه ما ناسزاگویی کافر به کافر دیگر دارای حکم است خصوصاً اگر این ناسزاگویی موجب فتنه و عوارض اجتماعی شود، حاکم موظف است به نحوی مناسب با مسأله مقابله کند. سب معصومین، انبیاء، رسول خاتم، ائمه و حضرت فاطمه زهرا(س) دارای مجازات و کیفرهای شدیدی است، البته در صورتی که تمام شرایط جرم تحقق یافته باشد و اگر کسی از سر علم و عمد و عناد، سب النبی و سب معصوم کرد مرتکب جرم بزرگی شده دارای کیفر سنگینی است و البته اگر از سر جهل یا بدون قصد و از روی غفلت مرتکب سب شده باشد جرم قلمداد نمی‌گردد. به اجماع همه فقهای فریقین: شیعه و سنی، سب‌النبی با تحقق صفات و شرایط لازم، جرم و حکمش اعدام است.
ما بین انبیاء هیچ تفاوتی قائل نیستیم یعنی اگر اهانت به حضرت عیسی هم بشود جرم را همان مقدار سنگین می‌دانیم که به ساحت حضرت محمد(ص) و اگر ناسزا و اهانت و تحقیر بر ساحت حضرت موسی روا داشته شود به همان اندازه مهم است که به ساحت نبی خاتم(ص) و نیز اگر به ساحت مریم(س) اهانتی و جسارتی روا شود مثل اهانت به ساحت حضرت زهرا(س) است و حکم اینها هم بنا به نظر مشهور مساوی است.

س ۳: آیا جلوگیری از این رفتارها و جرم‌انگاری اهانت، نقض آزادی بیان بشمار نمی‌رود؟
برخی از آنچه که در روزگار ما رخ داده در بعضی کشورهای غربی و به عنوان توهین به نبی اکرم(ص) و تعالی الهی و مقدسات ۰۰۰/۰۰۰/۵۰۰/۱ مسلمان در جهان با وقاحت دفاع می‌کند. ضمن اینکه باید از وقوع این فاجعه به حال بشریت تأسف خورد که در قرن ۲۱ چنین رفتارهای ضداخلاقی و ضدانسانی و وحشیانه از افرادی یا موسساتی یا از ناحیه کشورهایی بروز می‌کند!! بشر مغرور مدعی تمدن و پیشرفت، مرتکب رفتارهایی می‌شود که بشر وحشی و دور از فرهنگ و تمدن باستانی و بدوی از آن پرهیز داشته است!! و بیش از تأسف بر وقوع این فاجعه باید به خاطر دفاع بی‌شرمانه برخی از این مدعیان تأسف خورد! به نظر من فاجعه بالاتر این است که یک رفتار ضدانسانی را با پوشش حقوق بشر و متمدنانه از آن دفاع کنیم. می‌گویند که این اقتضای آزادی بیان است.
من این نکته را مقداری باز می‌کنم که آیا توهین و تحقیر و ناسزاگویی آزادی بیان است؟ تعبیر آزادی بیان از دو واژه تشکیل شده: آزادی و بیان، آزادی یعنی اینکه انسان آنچه را که می‌فهمد و می‌خواهد بتواند بروز دهد و بیان هم یعنی اظهار کردن. آزادی بیان یعنی اینکه کسی مانع نشود از اظهار. چیز دیگری که علاوه بر توضیح مفهوم این دو واژه که ترکیب را پدید آورده‌اند باید مورد توجه قرار گیرد، متعلق آزادی بیان است. آزادی بیانِ چه چیزی. باید برگردیم ببینیم منشأ آزادی بیان چیست؟ منشأ این حق، کرامت انسان است. چون انسان دارای عقل است، پس می‌فهمد و چون می‌فهمد پس کرامت دارد و آدمی با حیوان از این دو حیث تفاوت دارد. چون می‌فهمد و کرامت دارد و پس حق دارد فهمیده خویش را بازگو کند. پس متعلق آزادی بیان فکر است. بیان فهم و فکر آزاد است و فکر یک دستاورد متعالی انسانی است. فکر یک پدیده ارزشمند است و بالاترین برون‌داد یا دستاورد و محصولی که از این انسان با کرامت و دارای جایگاه رفیع صادر می‌شود، فکر است. پس در حقیقت آزادی بیان از آن جهت مجاز و محترم است که متعلق آن محترم است. چون فکر ارزشمند است بیان آن نیز مجاز بلکه لازم است اما اگر کسی به جای بیان اندیشه و فکر که بالاترین فرآورده کرامت و کمال آدمی است، فحش و ناسزا و طعن و لعن اظهار و اشاعه دهد! آیا این هم محترم و مجاز است؟ آیا فحاشی و ناسزاگویی توهین و لعن، ارزشی است که کسی آن را بیان کند و اگر چنین است که اظهار هر چیزی از آن جهت که اظهار کردنی است محترم است پس اظهار و صدور هر قول و فعلی باید آزاد باشد! من از مدافعان حقوق بشر شعار این فاجعه و رفتار مادون بدوی می‌پرسم: آیا به همه لوازم چنین آزادی تن در می‌دهند اگر کسی بیاید و در مقابل آنها بایستد و عبارات و واژه‌های رکیک به زبان آورد و دشنام‌های قبیحی را نثار آنها کند آیا برای آنها قابل قبول است و به روی فرد اهانت‌کننده و فحاش لبخند خواهند زد؟ و آیا در قوانین کشورهای غربی ضابطه‌ای وجود ندارد که اگر کسی به دیگری دشنام داد بتواند شکایت کند؟ آیا اینها جرم قلمداد نمی‌‌شود قطعاً جرم محسوب می‌شود. اما نسبت به مردی که در تاریخ بشر خدمات بزرگی از او برای بشریت سر زده که هیچ انسانی نمی‌تواند آنها را انکار کند. (جدای از ساحت نبوت) این اعمال جرم نیست؟! چرا غرب مغرور ارتکاب هر جنایتی را آزادی می‌نامد و از هر جرمی به نام دموکراسی دفاع می‌کند؟! در هر جای عالم جنگ و خونریزی و قتل و غارت راه می‌اندازند و آنها را دفاع از دموکراسی و حفاظت از منافع می‌نامند! چرا از مقدس‌ترین ارزش‌ها برای دفاع و توجیه نامقدس‌ترین رفتارها استفاده می‌کنیم. آیا اگر کسی در خیابان به یکی از آنها رسید و سیلی جانانه به گوش آنها نواخت می‌پذیرند که این اقتضای آزادی است در نتیجه به جای اعتراض از آن فرد به خاطر اینکه از آزادی استفاده کرده به او لبخند می‌زنند. و من می‌پرسم لطمه زدن به وجود مادی آدمی جرم بزرگی است یا خدشه وارد کردن در شخصیت باطنی فرد، که نفس اوست جرم بزرگ‌تری است؟ انسان تعجب می‌کند که چطور مدعیان تمدن و دفاع از حقوق بشر و کرامت انسان و آزادی، دموکراسی و صلح، چنین حرف‌های بی‌پایه و مایه بلکه سخیف و کثیفی را می‌زنند!


س ۴: جناب‌عالی آیا پیشنهاد حقوقی مشخصی برای پیشگیری از این‌گونه رفتارها ارائه می‌فرمایید؟
آدمی، ذاتمند است یعنی دارای سرشت و صفات ثابت است از جمله عناصر ذاتی و سرشتی انسان، صفت دین‌گرایی و دین‌داری است. از همین‌روست که دین همزاد بشر است و تاریخ بلند حیات گواه آن است که هرگز آدمی بلا دین نبوده است؛ هر چند ممکن است در تشخیص مصداق خطا کرده باشد، و غیر دین را به جای دین و غیر خدا را به جای خدا برگزیده باشد اما بی‌دین و بی‌خدا نبوده است؛ حتی در جوامع ظاهراً ملحد نیز ناخودآگاه، چیزی دیگر به جای دین و خدا نشسته است، و این حالت نیز موقت و مقطعی است.
به دلیل فطرتمندی بشر دین نیز فطرت نمون است و حکمت، عدالت و رحمت الهی نیز اقتضا می‌کند که دین الهی با فطرت آدمی تلائم کامل داشته باشد، و ابلاغ دین و آموزه‌های ناسازگار با فطرت بشر با صفات الهی سازگار نیست.
گرچه عناصر بسیار دیگری مانند زیبایی‌شناسی و زیبایی‌گرایی، علم‌خواهی و عشق به کمال، عدالت‌طلبی علاقه به صلح؛ حق‌گرایی، خیراندیشی و آزادی‌خواهی است؛ اما به نظر من علاوه بر آن که این موارد و سایر امور فطری حتماً جزیی از تعالیم دینی است، مجموع دین، از لحاظ فطری بودن بسی عمیق‌تر و وسیع‌تر از دیگر عناصر است.
اکنون و با توجه به مقدمه‌ای که معروض افتاد، عرض می‌کنم: به همان دلیل که در حقوق اساسی بشر، حق آزادی، حق آگاهی، حق برخورداری از صلح و عدل را به رسمیت می‌شناسیم و جامعه‌ی جهانی و سازمانهای بین‌المللی سعی می‌کنند از این حقوق دفاع و زمینه‌ی برخورداری همه آحاد از آن را فراهم کنند؛ و همه انسانها، ناقضان این حقوق را مجرم می‌شناسند؛ چرا نباید عنصر اساسی و عمیقی مانند فطرت دینگرایی به عنوان حق دینداری، به رسمیت شناخته شود و پاس داشته شود؟! چرا باید ملحدان به دین و دینداری، تعرض کنند و چرا برخی به نام یک دین به دین دیگر اهانت روا می‌دارند؟
من پیشنهاد می‌کنم: حقی به عنوان حق دینداری تبیین و از طریق مجامع جهانی، پیگیری و تصویب گردد تا از رهگذر تمسک بدان از تعرض به دین و دینداری و دینداران جلوگیری شود. البته این یکی از ابزارهای مقابله با این فجایع است.

س ۵: شما تصور می‌فرمایید انگیزه عاملان و آمران و مدافعان این اعمال و افعال، از دامن زدن به این رفتارها چیست؟
از آنجا که اینک این رفتارها به معضل جهانی تبدیل شده است؟ و ادامه این رفتارها، جهان را در معرض یک جنگ جهانی قرار می‌دهد؟ به نظر من این اعمال و مواضع، زمینه‌سازی برای پیشگویی‌های هوس‌آلود پیامبران دموکراسی لیبرال در باب نزاع تمدنها، و برای تحقق آرزوهای خام سیاستمداران سفیه آمریکایی است؟
آیا مرتکبین این رفتار تصور می‌کنند برای همیشه مسلمانان این اعمال را تحمل خواهند کرد و اگر بر اثر این رفتارهای ضدبشری یک فاجعه انسانی در جهان رخ دهد، مسئولش کیست؟ اینها دروغ می‌گویند که طرفدار صلحند. با این جنگ افروزیها آبروی خود را می‌برند و با این رفتارها و مواضع، کذب ادعاهایی را که کردند برملا می‌کنند و امروز برای اثبات یک افسانه تاریخی مانند هولوکاست همه سینه چاک می‌کنند و اگر کسی به روش علمی دروغ بودن آن ثابت کرد از نظر تاریخی آن انکار کرد آن را جرم می‌دانند!! تردید در این که آیا آلمانی‌ها یهودیان را کشته اند یا نه و در برخی کشورها جرم انگاشته می‌شود و مرتکبین آن مجازات می‌شوند و آیا این نشان نمی‌دهد که صهیونیست‌ها پشت صحنه دو مسأله را اداره می‌کنند؟! (هم اهانت به پیامبر اکرم(ص) و هم افسانه هولوکاست) و غربی‌های مدعی تمدن و دموکراسی راجع به این دو مسأله دوگانه برخورد می‌کنند ما مسلمانان نسبت به این واقعه اگر عکس‌العمل نشان دهیم نه از آن جهت است که اسلام مورد نقد قرار گرفته بلکه از آن جهت که حریم نبی‌اکرم(ص) مورد نقض قرار گرفته؛ ما از نقد نمی‌هراسیم، در سراسر جهان، پیوسته هزاران جلد کتاب علیه اسلام و در افکار مطلق نبوت و توحید و اصول عقدتی اسلام منتشر می‌شود نه در دنیا حتی در ایران هم کتب و مقالات بسیاری علیه دین و مسلمات اسلامی منتشر می‌شود احدی یا ناقد یک عقیده دینی برخورد نمی‌کند. پس آزادی بیان نقد غیر از توهین و نقض حریم است. صدها موسسه در جهان علیه اسلام تحقیق می‌کنند و کتاب منتشر می‌کنند و یک نفر هم به آنها تعرض نمی‌کند.
توهین و توطئه از پایان منطق آغاز می‌شود؛ هرگاه منطق پایان می‌گیرد فحاشی و توهین شروع می‌شود. دنیای غرب در برابر مسلمانان و منطق نیرومند آنان دچار مشکل شده و دچار فقر فکری شده‌اند. وقتی غربی‌ها مشاهده می‌کنند مسلمانان عراق با رأی چشمگیری زمام امور را در دست می‌گیرند این در حالی است که غربی‌ها دم از دموکراسی زدند و به ای عنوان عراق را اشغال کرده‌اند! وقتی در فلسطین انقلابیون و حماسی‌ها با رأی چشم‌گیری قدرت را قبضه می‌کنند و در لبنان پیروان اهل بیت با رأی مردم جایگاه رفیعی را احراز می‌کنند و در گوشه گوشه جهان می‌بینید که اندیشه اسلامی به ویژه هرگاه متأثر از اهل بیت است پیشروانه براساس شعارهایی که آنها داده‌اند به کرسی فتح تکیه می‌زند و مسلمانان در حوزه منطق جهان را سنگر به سنگر فتح می‌کنند، به جای تکیه بر فکر و نظر، متوسل به توهین و توطئه شده‌اند و بعد از آنکه این توطئه در سطح جهانی افشاء شد و دیدند از این جهت زیان کردند یعنی خواستند جنگ مسلمان و مسیحی در دنیا به پا کنند اما مورد استقبال حتی مسیحیان منصف واقع نشد! و این رفتارها و اعمال را ارباب ادیان محکوم می‌کنند، آمدند فاجعه تلخ تاریخی تروریستی انفجار حرم حضرات امامان عسگریین و حضرت نرگس مادر حضرت حجت‌(عج) را پدید آوردند تا از سویی توپ را به زمین مسلمانان بیاندازند. از طرفی دیگر دیدند فشار بر مرتکبین جرم روبه فزونی است و باید توجه‌ها از فاجعه‌ای به فاجعه‌ای دیگر متوجه کنند تا فشار بر مرتکبین آن را کاهش دهند! و جنگ را به میان مسلمانان بکشانند و بین مسلمانان اختلاف ایجاد کنند اما دیدند که مسلمانان آگاهتر از آنان هستند و جنگ را حکیمانه و صبورانه این دو فاجعه را تحمل کردند. خون را خوردند، و تلخی این دو فاجعه را بر خویش هموار کردند تا مبادا فاجعه جهانی یا اسلامی رخ دهد.

تأثیر تصویر اسلامى انسان بر سامانه‏ى حیات سیاسى‏

ما همگى «از آن خدا»ییم و «به سوى او» بازگشت کنندگانیم. قرآن‏کریم: سوره‏ى ۲، آیه‏ى ۱۵۶

انسان‏شناسى عبارت است از تلاش براى شناخت «حقیقت» و «منزلت» آدمى و کشف و بیان «صفات» برساخته بر ذات او و «حالات» برخواسته از آن صفات.

نحوه‏ى «تعریف انسان»، اصلى‏ترین عامل و شاخص تفاوت میان ادیان و مسالک، مکاتب فکرى و نحله‏ها و نظریّه‏هاى اجتماعى سیاسى است. انسان‏شناسى مایه و پایه‏ى علوم انسانى و اجتماعى، و

* مطلب فوق، متن سخنرانى است که در کنفرانس گفت و گوى اندیشمندان ایرانى – اتریشى که در سال ۱۳۷۸ در وین پایتخت اتریش برگزار گردید، ایراد شده است.

همچنین از عمده‏ترین مناشى دین و مبادى خداشناسى و نیز از ارکان اساسى شناختارپژوهى و جهان‏شناسى است.

بدون ارائه‏ى تعریفى روشن از انسان، هیچ دین و دینواره‏ى موجّه نیست، و هیچ مکتب و منظرى مدلّل نتواند بود.

مکاتب انسان‏شناختى را از جهات مختلف مى‏توان به گروهها و گرایش‏هاى گونه‏گون دسته‏بندى کرد، از جمله اینکه مکاتب و مناظر انسان‏پژوهى به دو گروه بزرگ «ذاتمندانگاران» و «بى‏ذات‏انگاران» بخش مى‏شوند و ذاتمندانگاران نیز به دو نگرش کلان «بدبینان» و «خوش‏بینان» منقسم مى‏شوند که هریک از این دو نگره نیز به گرایش‏هاى کوچک و کوچک‏تر منشعب مى‏گردند. کما اینکه بى‏ذات‏انگاران هم به نگرش‏ها و گرایش‏هاى جزئى و جزئى‏تر تقسیم مى‏شوند.

اسلام انسان را، موجودى «ذاتمند» و «دو ساحتى»، «نیک سرشت» و «خوش آفرینش»، و آفریده‏یى «ارجمند» و ممتاز از سایر پدیده‏ها، «عاقل» و «مختار»، هماره و بى‏وقفه «در صیرورت» و «تحت هدایت و نظارت» آفریدگار و پروردگار، «صلاح‏اندیش» و «خیرخواه»، «کمال‏پرست و تکامل‏پذیر» انگاشته، همچنین آفرینش او را «هدفدار» و حیات او را «خوش فرجام» مى‏داند. و به خاطر «خلود نفس»، دنیا و عقبا را چونان دو دوره‏ى به هم پیوسته‏ى حیات او که ادامه‏ى طبیعى و قهرى یکدیگرند، محسوب مى‏دارد.

از دیدگاه دیانت محمدى چون انسان «عالم و عاقل» است «مختار» است، چون مختار است «محق» است، چون محق است «مکلّف» است، و چون مکلّف است «مسؤول» است.

قرآن اصلى‏ترین و معتبرترین سند دیانت اسلامى است، از جمله موضوعاتى که این کتاب کریم اهتمام ویژه بدان دارد مسأله‏ى انسان‏شناسى است، نظرى گذرا به سوره‏هاى این کتاب ارجمند ثابت مى‏کند که دست کم حدود ربع آیات آن به انسان‏شناسى اختصاص یافته است، و بخش عمده‏یى از این آیات در باب تبیین ماهیت و توصیف صفات و تحلیل حالات ناشى از ذات دوپایه‏اى او و همچنین سازوکار و کیفیت تنظیم مناسبات این صفات و حالات با هم و استخدام آنها در جهت تکامل بشر بحث مى‏کند.

در منظر قرآن آدمى در بدو پیدایش خود، نه «بى‏ذات و لااقتضا» است، و نه بناچار «تک گرایش» و «یک سویه رو»، احکام قطعى که قرآن درباره‏ى انسان صادر مى‏کند دلیل ذاتمندى او است، آیاتى که از انحراف و مسخ هویت برخى آدمیان بحث مى‏کند نیز دال بر این مدعاست، آیات متعددى نظیر آیه‏ى ۳۰، سوره‏ى ۳۰ و آیه‏ى ۵۱ سوره‏ى ۱۷ نیز صریحاً از ذات و ماهیت مفطور و مخلوق او سخن مى‏گوید.

انسان داراى ذاتى دوپایه و وجودى دو ساحته است: ماهیت بشر مرکب است از دو جوهر «روح» و «جسم»، و این خصوصیت مبناى هویّت دو بعدى «ملکوتى – ناسوتى) او شده‏است، سیرت ملکوتى او به صورت «فطرت» در وى و سیرت ناسوتى اوبه‏صورت «طبیعت» وى جلوه‏گر شده‏است، برآیند هریک از دو پایه‏ى حقیقت انسان به اجزاء و انواع فراوانى تجزیه و تنویع مى‏شوند، اجزاء و انواع «خصائل» و «غرائز» ناشى از «یا تشکیل‏دهنده‏ى» فطرت و طبیعت، در عین اینکه از یک سنخ نیستند و با هم متباین‏اند، مانعهالجمع نیز نیستند. هویّت آدمى برآیند مقتضیات فطرت و طبیعت اوست. البته‏

«شخصیّت» هر فرد تحت تأثیر دو عامل ۱٫«اراده»ى خود او، ۲٫ عوامل‏وشرایط مؤثر در تربیت انسان، صورت مى‏بندد لهذا شخصیت آحاد انسانى، بسته به میزان تأثیر و غلبه‏ى یکى از دو عامل یادشده و میزان انطباق و عدم انطباق اراده و شرایط با فطرت و طبیعت بشر، مى‏تواند صورت تکامل و تثبیت‏یافته‏ى ماهیّت آدمى باشد و مى‏تواند به‏صورتى کاملاً متعارض با «هویت خلقى» او ظاهرشود.

قرآن‏کریم آدمى را گاه با صفات و فضائل بسیار عالى مى‏ستاید و گاه با صفات و خصایل بس سخیف سرزنش و نکوهش مى‏کند. راز تعابیر دوگانه و تناقض‏نماى قرآن از «منزلت» و «ماهیت»، و «صفات و حالات» آدمى نیز همین دوپایه‏گى ذات اوست. قرآن از او به عنوان موجودى که خدا او را به مثابه «خلیفه»ى خود گماشته (۳۰/۲) و از «روح‏خویش» در او دمیده (۲۹/۱۵، ۹/۳۲، ۷۲/۳۸) و به «احسن تقویم»ش آفریده (۴/۹۵) و «همه‏ى اسماء» را بدو آموخته (۳۱/۲) و بر همه‏ى آفریده‏هاى خود او را «برتر»ى بخشیده (۷۰/۱۷)، حتّا «مسجود» فرشتگانش قرارداده (۳۴/۲، ۱۱/۷، ۶۱/۱۷، ۵۰/۱۸، ۱۱۶/۲۰، ۲۹/۱۵، ۳۱/۱۵، ۷۲/۳۸) و شایسته‏ى پرواز تا مرز «خدایى»اش دانسته (۹/۵۳) نام مى‏برد، گاه نیز از او با عناوین: ضعیف و ناتوان (سوره‏ى ۴، آیه‏ى ۲۸)، ظالم و بس ستمکار، کفّار و بسیار ناسپاس (۳۴/۱۴)، خصیم مبین و دشمنى آشکار (۴/۱۶)، عجول و شتابکار (۱۱/۱۷)، کفور و بس ناسپاس (۶۷/۱۷)، قتور و بخیل (۱۰۰/۱۷)، جدالگر و ستیزه‏جو (۵۴/۱۸)، جهول و بسیار نادان (۷۲/۳۳)، یؤوس و بس نومید (۹/۱۱)، قنوط و دلسرد (۴۹/۴۱)، هلوع و بى‏شکیب (۱۹/۷۰)، جزوع و بى‏تاب (۲۰/۷۰)، منوع و بازدارنده (۲۱/۷۰)، مذبذب و دمدمین (۲۰/۷۰ و ۲۱)، مغرور و فریفته (۶/۸۲)، طاغى و نافرمان (۶/۹۶)، کنود و ناسپاس (۶/۱۰۰)، خاسر و زیانکاره (۲/۱۰۳) یاد مى‏کند.

آن‏گاه که از ما هیّت لاهوتى و ذات ملکوتى و کرامت ذاتى آدمى و وجه تکاملى او سخن در میان است با تعابیر و عناوینى بلند از او ستایش مى‏کند، و هرگاه غرائز و خصایل ناسوتى و ملکى او سخن مى‏گوید، با صفات و حالات ناپسند ناشى از آن غرائز و خصائل او را نکوهش مى‏کند.

دو سر قوس حلقه‏ى هستى‏

در حقیقت به هم تو پیوستى‏

از نظر اسلام آدمیان نه داراى سرگذشت گنه‏آلود هستند و نه لزوماً دچار سرنوشت گناهبارى باید بشوند، و هیچ‏یک از ابناء بشر بالفطره یا بالصدقه شقى یا سعید خلق نشده‏اند، همه مستعد صلاح و سعادت آفریده شده‏اند، البته چون انسانها «مختار» و «مرید»ند مى‏توانند تردامن زیسته، آلوده دامن و تیره‏بخت نیز دامن از این عالم برچینند، اما کسى مفطور و مجبور و محکوم به معصیت و مضلّت و مذلت نیست.

در آیه‏هاى ۳۴-۲۹ سوره‏ى دوم قرآن که نخستین آیاتى است که در قرآن به تبیین آفرینش و منزلت عالى انسان در حیات و هستى پرداخته، چنین مى‏خوانیم:

«اوست آنکه همه‏ى آنچه را که در زمین است براى شما آفرید، آن‏گاه آهنگ بالا کرد و آنها را به صورت هفت آسمان پرداخت، او بر هر چیزى آگاه است (۲۹) و چون پروردگار تو به فرشتگان فرمود: من در زمین خلیفه‏یى مى‏گمارم، آنان گفتند: در زمین کسى را مى‏گمارى که در آیه‏هاى ۲۹ تا ۳۴ سوره‏ى‏بقره‏

آن تباهى مى‏کند و خون‏ها مى‏ریزد با آنکه ما تو را سپاس ستایش مى‏کنیم و تقدیس مى‏داریم؟ فرمود: من چیزى مى‏دانم که شما نمى‏دانید (۳۰) و «اسماء» را همگى به آدم آموخت، سپس آنها را به فرشتگان عرضه داشت و فرمود: مرا از اسماء اینها آگاه سازید اگر [در ادّعاى شایستگى و برترى خود] راستگویید (۳۱) گفتند: منزهى تو، ما را دانشى جزآنچه به ما آموخته‏یى نیست، همانا داناى فرزانه تویى (۳۲) فرمود: اى آدم آنان را به اسماءشان آگاه ساز، پس چون بر اسماءشان آگاهشان کرد فرمود: آیا نگفتم به شما که من نهان آسمانها و زمین را مى‏دانم و نیز آنچه را که آشکار مى‏سازید و پنهان مى‏داشتید؟ (۳۳) و آن‏گاه که به فرشتگان گفتیم: «سجده برند بر آدم، پس همه سجده‏ى خضوع کردند جز ابلیس که سرباز زد و بزرگ‏بینى کرد و از کافران شد (۳۴)…».

اکنون به برخى از نکات مصرّح در آیات بالا یا مستنبط از آنها، که به مدعاى مقاله مربوط مى‏شود، اشاره مى‏کنیم:

۱٫ آفرینش مواهب زمینى به خاطر برخوردارى انسان است و آدمى عزیز آفرینش است.

۲٫ به خاطر اهمیّت فوق‏العاده یا ارتباط خاص خلقت و خلافت انسان با فرشتگان، خداوند پیش از آفرینش و برگمارش او، این موضوع را با آنان در میان نهاد.

۳٫ آدمى شایان احراز منزلت «خلافتِ الهى» در زمین است و حکمت خلقت او در همین نکته نهفته است و به همین دلیل نیز او برترین آفریده‏ى خدا در زمین است، و به همین قرینه او مى‏تواند به صفات الهى – هرچند در مراتب نازله‏ى آنها – متّصف گردد.

۴٫ با «اِخبار» قبلى خدا، یا «به قیاس» رفتار انسانها یا انسان‏گونه‏هاى پیش از آدم در عالم، یا «به قرینه‏ى» خاکى بودن و طبعاً غرائز و منافع مادى داشتن آدمى که به تزاحم با دیگر آدمیان و تعارض با سایر پدیده‏ها خواهد انجامید، فرشتگان رفتار سفاکانه‏ى بنى‏آدم نسبت به همنوعان خود و کارکرد مفسدانه‏ى آنان را نسبت به طبیعت پیش‏بینى کردند.

۵٫ به قرینه‏ى اعتراض ملائکه نسبت به خلقت و خلافت آدمى به بهانه‏ى «تبهکارى» و «خونریزى» او، مقام خلافت الهى منحصر به آدم نیست (زیرا شخص آن حضرت از مقام عصمت برخوردار بود و هرگز نیز خونریزى و تباهى نکرد)، مقام خلافت به همه‏ى انسانهاى شایسته (عالم و عادل) تعلق مى‏گیرد، به استناد نص آیاتى چون (سوره‏ى ۲ آیه‏ى ۱۲۴، ۹/۳۹، ۵۰/۶، ۲۸/۳۸)، انسانهاى شریف و شریر برابر نیستند و افراد جاهل و ظالم از موهبت خلافت الهى محروم‏اند.

۶٫ برخلاف توهّم کوته‏بینانه و قضاوت شتابزده‏ى فرشتگان، تسبیح و تقدیس (و عبادت متعارف)، تنها هدف آفرینش پدیده‏ها و یگانه ملاک برترى و شایستگى موجودات نیست، اسرار بسیارى در خلقت انسان مسطور و ارزشهاى بسیارى در شخصیّت او مستور است که همه‏ى آنها از درک و دسترس خرد و دانش ملائک دور است، و وجود این ارزشها و ظهور این اسرار در برخى آدمیان، سبب جبران «تبهکارى» و «سفّاکى» برخى دیگر است.

۷٫ بشر به حکم تکوین خلیفه‏ى خدا در خاک است، و به اذن تشریعى نیز مجاز و محق است که در طبیعت تصرف کند و از مواهب خلقت تمتّع جوید، اما او هرگز حق ندارد براى دست‏یافتن به این مقصود خون همنوع خود را بریزد و زیست بوم را ویران سازد.

۸٫ علم برترین ارزش، و بزرگترین موهبت الهى است، و خدإ؛!

استعداد فراگیرى همه‏ى حقایق عالم را به بشر ارزانى داشته است، معرفت ملائک بسى کمتر از انسانها است، ملاک رجحان بنى آدم بر سایر آفریدگان افزونى دانش و خرد آنان بر دیگر آفریده‏ها است و طبعاً علم و عقل باید ملاک شایستگى و برترى میان آحاد انسانى نیز قلمداد شود.

۹٫ پس از آزمون مقایسه‏یى میان انسان و فرشته، ملائک بر ناآگاهى خویش نسبت به مبناى خلقت و ملاک صلاحیت بشر اعتراف، و بر فروترى خود و فراترى انسان اذعان و بر عالمانه و حکیمانه بودن انتخاب آدم براى خلافت اقرارکردند.

۱۰٫ هستى از دو بخش «غیب» و «شهود» فراهم آمده‏است، سرچشمه‏ى حکمت و معرفت، خداوند علاّم است، معلّم حقیقى انسان اوست، خدا با قدرت عقل به عنوان «پیامبر درونى» و با قوّه‏ى وحى به عنوان «خرد برونى» علوم را به انسانها مى‏آموزد.

۱۱٫ به یمن اعلمیّت و به نشانه‏ى خلافت آدم، خدا فرشتگان را (و احتمالاً و به طریق اولى سایر پدیده‏ها را، به قرینه‏ى ذکر ابلیس که فرشته نبود) به سجده‏ى خضوع در برابر او فرمان داد و همه نیز فرمان بردند اما ابلیس بر او حسد ورزید و از کرنش خوددارى کرد. به شهادت آیه‏ى ۱۱ سوره‏ى ۷ که مى‏فرماید: «شما را آفریدیم سپس پرداختیمتان و پس از آن به ملائکه گفتیم: بر آدم سجده برید»، آدم ونسل او مسجود ملائک قرارگرفتند.

۱۲٫ از آیات ۳۹-۳۴ همین سوره نیز به وضوح به دست مى‏آید که از نخستین لحظه‏ى آفرینش بشر تاکنون و تا وقوع رستاخیز، انسان داراى تکلیف بوده و خواهد بود.

البته نکته‏هاى بسیار دیگرى در آیات مذکور نهفته است که به جهت احتراز از اطاله‏ى کلام از بازگفت آنها خوددارى مى‏ورزیم.

به خاطر احراز صفات عقل و اختیار، انسان داراى «کرامت ذاتى» است و به اقتضاى کرامت ذاتى داراى «حقوق اساسى» است، و چون خالق هستى و انسان، به حکم تکوین و تشریع، این حقوق را به او اعطاء فرموده، هیچ‏کس را حق نفى و منع آن حقوق از هیچ‏کس نیست.

در تبیین ارزش «حق حیاتِ» ناشى از کرامت ذاتى آدمى، قرآن اصل اصیلى را تأسیس کرده که طبق آن «یک، مساوى است با بى‏نهایت»، بشریت امروز – که مدعى انسانمدارى و ارج‏گذارى به حقوق بشر است – باید این اصل مترقّىِ وحیانى را بر تارک تفکّر و تقنین معاصر بنشاند، چنانکه در سوره‏ى ۵ آیه‏ى ۳۲، پس از شرح قصّه‏ى غم‏انگیز و در عین حال دل‏آویز هابیل و قابیل، مى‏خوانیم: «… هرکس کسى را نه در برابر کسى یا بى‏هیچ فسادى در زمین، بکشد گویى همه‏ى انسانها را کشته است، و هرکسى یک نفر را زنده کند گویى همه‏ى انسانها را زنده‏کرده‏است…».

انسان مختار است چون عاقل و آگاه است، آگاه و آزاد آفریده شده تا آزموده شود، و اگر به اراده‏ى خود از آگاهى و آزادى در مسیر کمال خویش بهره نجست و از هدایتها و تکالیف الهى سرباز زد مسؤول و پاسخ‏گو خواهد بود. آیات بسیارى در قرآن بر این مدعیات گواهى مى‏دهد: در آغاز سوره‏ى ۷۶ که به «سوره‏ى انسان» نامبردار است چنین آمده‏است: «آیا بر انسان زمانى گذشته است که چیز [ارزشمند و قابل ذکر]ى بشمار نمى‏رفته است؟ ما آدمى را از نطفه‏ى آمیخته آفریدیم تا بیازماییمش، پس شنوا و بینا [و عاقل و آگاه‏]ش ساختیم. ما راه را بر او نمودیم [او آزاد است که هدایت بپذیرد و] اصل «یک، مساوى است با بى‏نهایت» سپاسگزار باشد یا [نافرمانى کند و] ناسپاس باشد. ما براى کافران سلاسل و اغلال و آتش آماده کرده‏ایم».

در آیه‏ى ۲۹ سوره‏ى ۱۸ نیز فرموده: «و بگو: این سخن حق از پروردگار شماست. پس هر که خواهد ایمان آورد و هرکه خواهد کفر ورزد…». در آیه‏ى ۱۰ سوره‏ى ۹۰ نیز مى‏خوانیم: «و هدیناه‏النجدین: آیا دو راه [حق و باطل‏] را بر وى ننمودیم؟» در آیات ۷و۸ سوره‏ى ۹۱ نیز آمده‏است: «سوگند به جان و آنکه او را پرداخت. تباهى و تقوا را به او الهام فرمود. رستگار شد هرآنکه جان را پاک ساخت، و نومید گشت هر آنکه آن را آلود».

حس و عقل ابزارهاى شناختند و چون انسان مجهّز بدانهاست مختار، مکلّف و مسؤول است دوزخیان در پاسخ به پرسش از علت دچار عذاب‏شدن خویش، مى‏گویند: «اگر حق را مى‏شنیدیم و خرد مى‏ورزیدیم در زمره‏ى اصحاب دوزخ درنمى‏آمدیم». (سوره‏ى ۶۷، آیه‏ى ۱۰)

در آیه‏ى ۷۲ سوره‏ى ۳۳ مسؤولیت‏پذیرى آزادانه‏ى بشر را، در بدوآفرینش، با اعجاب توصیف مى‏کند: «ما امانت را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه داشتیم از حمل آن سرباز زدند و از آن ترسیدند، امّا آدمى آن را برداشت که او ظلوم و جهول است.»

البته هر فعل اختیاریى مقید و مشروط به هزاران قید و قاعده‏ى مقدم، مقارن و متعاقب است و این دلیل غیراختیارى بودن آن فعل نمى‏شود، به همین روى به جاى نظریه‏ى «جبرگرایى» و گمانه‏ى «تفویض‏گروى» که در میان برخى مذاهب اسلامى مطرح است، امامان شیعه نظریه‏ى«امربین‏الامرین» را طرح کرده‏اند که در جاى خود نیازمند تفسیر و تفصیل درخورى است.

آدمى، چونان همه‏ى هستى، هماره در «سیر و صیرورت» است، و حالت «توقف» براى بشر متصور نیست. «قرار مساوى است با قهقرا»، انسان در هر آن یا در حال صعود است یا در حین سقوط. انسان، اگر نه در حال پرواز است پس در کار فرود است. پیام بلند سوره‏ى کوتاه عصر (۱۰۳) توصیف همین قانون عظیم الهى است: «سوگند به روزگار [و زمان‏] که آدمى زیانکاره است، جز آنان که «ایمان آورده به «کارهاى نیک» پرداخته‏اند و همدیگر را نیز به حق و صبر در راه حق توصیه مى‏کنند».

«چرخه و چگونگى تکامل انسان» را در مقال و مجالى دیگر باید تبیین کرد، اما اینجا به اشارت بسنده مى‏کنیم که «حلّ تضاد» و «هدایت متعادل» دو ساحت ماهیت آدمى مساوى است با تحقق «کمال» و وصول او به «سعادت».

شکستن جبر واره‏هاى درونى (: وراثت تبارى و طبیعت بشرى) و برونى (:عوامل محیطى طبیعى و انسانى: یعنى تاریخ و جامعه) بلکه استخدام این «موجب نماها» در مسیر کمال، و تبدیل «موانع» تکامل به «عوامل» تعالى، (در پرتو دو مشعل الهىِ «عقل» و «نقل»)، کمال و سعادت آدمى را فراهم مى‏سازد و حذف هریک از دو بعد هویت انسانى به نفع دیگرى به معنى بى‏هویت ساختن و سبب از خودبیگانگى (Alienation) او است.

بشر از «نقطه‏ى صفرِ» وجود خود، به «دو سوى صیرورت» تا بى‏نهایت مى‏تواند سیر کند: تا اوج عزّت یاتیه حضّت، مسیر کمال تا چکاد خداگونگى و احراز خلافت الهى فرامى‏رود، مسیر زوال تا چاه و حیوان صفتى و ضلالت مطلق فرو مى‏افتد، البتّه سیر جریان عمومى‏ حیات انسان به سمت نیک سرانجامى و خوش‏فرجامى است.

آثار و اثمار اضلاع ماهیت انسان، در زوایاى حیات دنیوى و اجتماعى او، آشکارا تجلّى مى‏کند، اکنون به اختصار برآیند تعریف اسلامى انسان را در عینیّت اجتماع و نحوه‏ى تنظیم و تدبیر مناسبات اجتماعى به صورت نکاتى چند برمى‏شماریم:

الف) انسان اسلام، جزئى است از کل «هستى» و مجموع «جامعه»، او نسبتى روشن و فعّال با: «خدا»، «کون و کیهان»، «طبیعت و زیست بوم»، «جامعه و همنوعان» خود دارد. زندگى مشترک با جنس مخالف در متن «کانون گرم خانوادگى» براى او یک نیاز طبیعى است.

ب) انسان اسلام «مسؤول» معرفت و محاسبه‏ى خویش است، و همان در معرض پرسش‏هاى اساسى‏یى چون «چه بوده‏ام؟»، «چه هستم؟»، «چه خواهم شد؟»، «از کجا آمده‏ام؟»، «در کجا هستم؟»، «به کجا بازخواهم رفت»، «چرا آمده‏ام؟»، «چرا باید باز روم؟»، «چه کرده‏ام؟» و «چه باید بکنم؟» قرار دارد و اینهمه در منش و روش حیات دنیوى و اجتماعى او کارساز و اثرگذار است.

ج) چون انسان ذاتمند است و داراى ماهیتى دوساحته پس باید تحت نظام‏زیستى و تربیتى‏یى درآید که با ذات او سازگار بوده، نیازمندیهاى فطرى – طبعى و روحى – جسمى او را شناخته و تواماً تأمین نماید، اگر چنین نباشد نه تنها او از کمال مطلوب خویش بازخواهد ماند که دچار از خودبیگانگى و بحران هویّت نیز خواهد شد. نظامى که تنها به تأمین نیازمندیهاى مادى یا معنوى صرف اهتمام مى‏ورزد در خورد انسان دو ساحتى نمى‏تواند باشد.

د) نظام حیاتى مطلوب انسان اسلامى، نظامى است که بر «کرامت ذاتى» او مبتنى بوده بتواند مبناى تحصیل «کرامت و کمالات اکتسابى» او قرارگیرد.

تضمین حقوق اسلامى مانند «حق حیات» و «حق اندیشه»، «آزادى بیان و بنان» لازمه‏ى اعتناء به کرامت ذاتى آدمى است، التزام به احکام الهى که براساس شناخت عمیق و دقیق آدمى تشریع گردیده و تسهیل و تقویت ارتباط آگاهانه و آزادانه‏ى آحاد جامعه با آفریدگار و پروردگار هستى، و تضمین امکان «صیرورت صعودى» و شکوفایى استعدادهاى بیشمار و بیکران بشر، لازمه‏ى دست‏یابى به کمالات اکتسابى افزون‏تر است.

ه ) شأنیّت خلافت الهى بشر از سویى، و برخوردارى او از عقل و اختیار ازدیگر سو، اقتضا مى‏کند انسان در تدبیرحیات فردى و اجتماعى خود، به نحو متناسب از منبع «عقل» و «وحى» بهره گیرد، از دیدگاه اسلام «طرد عقل» از صحنه‏ى تدبیر حیات اجتماعى همان اندازه زیانبار و ویرانگر است که «ترک وحى» و بالعکس، طرد عقل به معنى انکار انسان و ترک وحى به معنى انکار خداى انسان است.

و) از آنجا که آدمى «نیک سرشت»، «پاک جان»، «صلاح اندیش»، «خیرخواه»، «کمال‏پرست» و تکامل‏پذیر است، پس «عدالت خواه»، «حق‏پرست»، «قانونگرا»، «تربیت‏پذیر» خواهد بود، بشر بالفطره ظلم و ذلّت را نمى‏پذیرد، پس باید و مى‏تواند در چارچوب مقرراتى در خورد آن صفات و حالات زیست کند و جز این نه ممکن و نه مطلوب خواهد بود.

صفات پیشگفته در سلوک حقوقى، رفتار سیاسى، مشى اقتصادى، منش فرهنگى، روش اخلاقى بشر، تأثیر تعیین‏کننده‏یى خواهد داشت، انسان اسلام «خودمدار» و «دیگرآزار» نیست، «سودپرست» و بایستگى بهره‏گیرى متوازن از عقل و وحى‏ «اصالهالمادّى» نمى‏تواند باشد، «سعادت همنوعان» و «سلامت طبیعت» را فداى «رفاه و لذّت» خویش نخواهد ساخت.

ز) بشر هماره با «جبر واره‏هاى هشتگانه» در مصاف است:

۱٫ «احکام متافیزیکى» و دستورهاى دینى و باورداشت‏هاى رسوبى و مزمن فلسفى – فرهنگى که در جان انسان نشسته است،

۲٫ «وراثت»،

۳٫ «تاریخ»،

۴٫ «چارچوبه‏هاى اجتماعى» مانند حقوق و قوانین (به مثابه مقررات نوشته)، عرف و رسومات (به مثابه مقررات نانوشته)،

۵٫ «خویشتن‏دارى» به انگیزه‏ى «خودبانى»، (هر انسانى «خودفرهنگى» محقق یا مأمول و به تعبیر دیگر متصور یا متوقعى براى خویش تعریف کرده‏است که حریم آن را آگاه و ناخودآگاه به عنوان شؤون لازم‏الرّعایه، مراعات مى‏کند تا «خود»ش نزد دیگران و حتّى نزد خود او، مخدوش نگردد)،

۶٫ «ملزمهاى فیزیکى» پیرامونى (طبیعت)،

۷٫ ملزمهاى فیزیکى درونى (محدودیت جسمانیت انسان)،

۸٫ «خود فطرى» و کشش‏ها و کوشش‏هاى کمال جویانه.

احدى نتواند و نباید نسبت به تأثیرات «بازدارنده» و «وادارنده»ى این عوامل انکار ورزد اما کسى هم نباید آثار مثبت تربیتى – تکاملى این عناصر را بر حیات و هستى بشر نادیده بیانگارد. انسان به قوّه‏ى عقل و قدرت اختیار مى‏بایدو مى‏تواند طرحى نو در انداخته، جبرواره‏ها را در مسیر کمال خویش اصلاح و استخدام نماید.

ح) چون حیات دنیوى و اخروى آدمى چونان دو فصل به هم پیوسته از عمر واحد قلمداد مى‏شود و آخرت ادامه‏ى طبیعى و قهرى حیات دنیوى بشر بشمار است، همه‏ى همّ انسان اسلامى دنیاى او نیست و نیز هرگز به وعده‏ى آخرت از عزت و راحت دنیوى خود غفلت نمى‏ورزد، هرآنکو در این نشئه با عزّت زیست در نشئه‏ى دیگر عزتمند محشور خواهد شد، هرآنکس در این مقطع حیات، ستم کرد و یا ستم پذیرفت در مقطع بعدى کیفر خواهد شد، در همین عالمِ فانى شالوده‏ى سعادت عالم باقى افکنده مى‏شود. سازگار ساختن مقتضیات حیات مادى دنیوى و لوازم سعادتمندى او در حیات اخروى از مهم‏ترین مسائلى است که در نظام زیستى مناسب با شأن شایان انسان اسلامى، باید مورد اهتمام جدى قرارگیرد.

روش شناسی رفتار با جوان‌

قبل‌ از هر سخن‌، بنده‌ از سرِ احساس‌ وظیفه‌، از همه‌ی‌ دوستان‌ و برادران‌عزیزی‌ که‌ در برنامه‌ریزی‌ و سامان‌ بخشی‌ به‌ این‌ همایش‌ علمی‌ ـ کارشناسانه‌ (وان‌شاءالله‌ کارساز) زحمت‌ کشیده‌اند قدرشناسی‌ می‌کنم‌. از همه‌ی‌ فضلا ودانش‌ پژوهانی‌ که‌ دعوت‌ پژوهشگاه‌ را برای‌ حضور در این‌ هم‌اندیشی‌پذیرفته‌اند نیز سپاسگزارم‌.

عنوان‌ سخنرانی‌ من‌ «روش‌شناسی‌ رفتار با جوان‌» است‌ که‌ محور اصلی‌بحث‌ بیان‌ قواعد، شیوه‌ها و نکات‌ لازم‌الرّعایه‌ در مناسبات‌ با جوان‌ است‌، البته‌ذهن‌ من‌ در این‌ سخنرانی‌ حول‌ محور تنظیم‌ نسبت‌ و مناسبات‌ روحانیت‌ وحوزه‌ با جوان‌ متمرکز خواهد بود.

نه‌ مدعی‌ هستم‌ و نه‌ بنا دارم‌ استقصا کنم‌ وهمه‌ی‌ اصول‌ و نکات‌ را بشمارم‌ و بیان‌ کنم‌ اما حدود بیست‌قاعده‌ و نکته‌ را دراین‌ گفتار مورد اشاره‌ قرار خواهم‌ داد.

پیش‌ از طرح‌ مطلب‌ و مدعای‌ اصلی‌، از باب‌ پیش‌درآمد، به‌ نکاتی‌ اشاره‌می‌کنم‌ که‌ توجه‌ بدانها ما را در بازشناسی‌ موضوع‌ بحث‌ مدد خواهد کرد،آن‌گاه‌ به‌ اختصار به‌ شرح‌ شیوه‌ها و اصولی‌ که‌ در حل‌ مسئله‌ی‌ ترابط‌ و تخاطب‌با نسل‌ جوان‌ باید در نظر گرفته‌ شود خواهم‌ پرداخت‌:

نکته‌ی‌ اول‌

فصل‌ جوانی‌، فصلی‌ پیچیده‌ و معمّاواره‌ است‌، مَفْصل‌ جوانی‌ِعمرِ انسان‌، کوران‌ دگرگون‌ شوندگی‌ و دیگرگونسازی‌ است‌، در این‌ مقطع‌،گویی‌ آدمی‌ می‌میرد و آدمی‌ دیگرزاده‌ می‌شود و نوجوان‌ همان‌ «کودک‌بزرگ‌ شده‌» نیست‌، جوان‌ همان‌ «نوجوان‌ رشد یافته‌» نیست‌، او انسانی‌ دیگراست‌.

نکته‌ی‌ دوم‌

سرّ پیچیدگی‌ و معمّاوارگی‌ فصل‌ جوانی‌، تنوع‌ مؤلّفه‌های‌شناخته‌ و ناشناخته‌یی‌ است‌ که‌ هویت‌ جوان‌ را صورت‌ می‌بخشد.

هویت‌ جوان‌و به‌ویژه‌ جوان‌ِ امروز، تحت‌ تأثیر عوامل‌ و مؤلفه‌های‌ شناخته‌ و ناشناخته‌ بسیاربرونی‌ و دورنی‌ شکل‌ می‌گیرد از جمله‌ی‌ آن‌ عوامل‌ و مؤلفه‌هاست‌:

وراثت‌،خانواده‌، جامعه‌، ملیت‌، زیست‌ بوم‌، طبقه‌ی‌ اجتماعی‌، فرهنگ‌ عصری‌ ملی‌ وجهانی‌، دیانت‌، گرایش‌ سیاسی‌، حد تحصیلات‌، نوع‌ تخصص‌ و عوامل‌پیچیده‌ و ناشناخته‌ بسیار دیگری‌ که‌ باید با مطالعه‌ی‌ دقیق‌ و جامع‌ علمی‌ آنها راکشف‌ کرد، این‌ «عوامل‌»، هر یک‌ منشاء و ملازم‌ ظهور و بروز «مختصاتی‌» درهویت‌ و شخصیت‌ جوان‌ است‌، این‌ «مختصات‌» نیز هر یک‌ موجب‌«مقتضیاتی‌» است‌ که‌ در تَخاطُب‌ و تَرابُط‌ با جوان‌ و تنظیم‌ مناسبات‌ با این‌ نسل‌باید آن‌ مقتضیات‌ عمیقاً و دقیقاً، کمّاً و کیفاً مورد لحاظ‌ قرار گیرد.

نکته‌ی‌ سوم‌

برای‌ اینکه‌ بتوانیم‌ به‌ آن‌ مقتضیات‌ پاسخ‌ صحیح‌ بدهیم‌، وآن‌ مختصات ‌ را درست‌ سمت‌ و سامان‌ بخشیده‌ به‌ استخدام‌ اهداف‌ انسانی‌الهی‌ خود درآوریم‌، لازم‌ است‌ مناسبات‌ خود را با نسل‌ نو درچارچوب‌ قواعدو شیوه‌های‌ دقیقی‌ تنظیم‌ کنیم‌ تا از ارتباطی‌ منطقی‌ و بارور، نسبتی‌ کارساز ومطلوب‌ با جوان‌ برخوردار شویم‌ .

عمده‌ترین‌ تکلیف‌ کنونی‌ متولیان‌ حوزه‌ وحوزویان‌ بویژه‌ فضلای‌ جوان‌ و دردمند، برقراری‌ ارتباط‌ فعال‌ با نسل‌ امروزاست‌.

برای‌ فهم‌ نسل‌ نو و تنظیم‌ مناسبات‌ سازنده‌ با این‌ طبقه‌، حوزه‌ باید عالمانه‌ ودردمندانه‌ با چهار گرایش‌ درخصوص‌ «مؤلفه‌ها»، «مختصات‌» و «مقتضیات‌»جوانی‌ مطالعه‌ کند، آن‌ چهار گرایش‌ عبارتند از:

مطالعات‌ زیست‌شناختی‌،روان‌شناختی‌، جامعه‌شناختی‌ و مردم‌ شناختی‌.

از لحاظ‌ روانشناختی‌، ذهنیت‌شناسی‌، فاصله‌زدایی‌، و جلب‌ اعتمادمخاطب‌، از اصلی‌ترین‌ بایسته‌های‌ کارآمدسازی‌ مناسبات‌ است‌، اصول‌ وقواعد و شیوه‌هایی‌ که‌ در این‌ سخن‌، عرض‌ خواهم‌ کرد، عمدتاً در جهت‌ بسترسازی‌ برای‌ دست‌یابی‌ به‌ همین‌ بایسته‌ها است‌.

ذهنیت‌شناسی‌ مخاطب‌ یعنی‌اینکه‌ بدانیم‌ مخاطب‌ ما به‌ چه‌ می‌اندیشد و درباره‌ی‌ ما چگونه‌ می‌اندیشد. تاوقتی‌که‌ ذهن‌ مخاطب‌ را نخوانیم‌ تلاش‌های‌ ما کامیاب‌ نخواهد بود، بلکه‌ اغلب‌اقدامات‌ ما اثر منفی‌ و معکوس‌ برجای‌ خواهد گذاشت‌.

تفاوت‌ زدایی‌ و فاصله‌زدایی‌ یعنی‌:

همدل‌ و هم‌احساس‌ شدن‌ با مخاطب‌ وتلقین‌ قرابت‌ و شباهت‌ خود و مخاطب‌.

برغم‌ حدود ده‌ سال‌ دوران‌ شکوه‌ وشکوفایی‌ رابطه‌ی‌ روحانیت‌ با توده‌ی‌ مردم‌ به‌ ویژه‌ جوانان‌، متأسفانه‌ طی‌ چندسال‌ اخیر، یک‌ معضل‌ اساسی‌ در رابطه‌ی‌ روحانیون‌ و جوانان‌ پدید آمده‌است‌ که‌ اگر این‌ معضل‌ مرتفع‌ نشود هیچ‌ اقدام‌ و تلاشی‌ از سوی‌ روحانیت‌برای‌ برقراری‌ ارتباط‌ سازنده‌ با طبقه‌ی‌ جوان‌ مثبت‌ و مؤثر نخواهد افتاد، این‌معضله‌ عبارت‌ است‌ از «احساس‌ کاذب‌ غریبگی‌ میان‌ روحانیت‌ و طبقه‌ی‌جوان‌» !

هم‌ روحانیت‌ جوانان‌ را غریبه‌ می‌انگارد، احساس‌ می‌کند با آنها همدل‌و همگام‌ نمی‌تواند باشد و هم‌نسل‌ جوان‌ دچار بیگانه‌انگاری‌ شده‌ است‌ (تعبیرمی‌کنم‌ به‌ «احساس‌» زیرا واقعی‌ نیست‌) .

و مادامی‌ که‌ ما معضل‌ این‌ احساس‌شوم‌ را حل‌ نکنیم‌ و تا دیوار بلند کاذبی‌ که‌ بین‌ ما و نسل‌ جوان‌ پدید آمده‌ است‌شکاف‌ برندارد، هرگز پیام‌ روحانیت‌ به‌ گوش‌ این‌ نسل‌ و طبعاً نسلهای‌ آینده‌نخواهد رسید.

منظور من‌ از جلب‌ اعتماد، ایجاد دیده‌ی‌ قبول‌ در نسل‌ جوان‌ است‌. جوانان‌باید ما را بپذیرند، باید این‌ توان‌ و موقعیت‌ را در نسبتمان‌ با جوانان‌ احراز کنیم‌که‌ جوان‌ احساس‌ کند روحانیت‌ با دست‌ پر به‌ سوی‌ او شتافته‌ و حرفی‌ برای‌گفتن‌ دارد.

جوان‌ باید باور داشته‌ باشد که‌ به‌ حوزه‌ نیازمند است‌ و ما آنچه‌ راکه‌ او می‌خواهد ـ در قلمرو مباحث‌ فکری‌ و نظری‌ و عاطفی‌ ـ در چنگ‌ داریم‌و می‌توانیم‌ برای‌ او تأمین‌ کنیم‌، جوان‌ باید روحانیت‌ را پناهگاه‌ علمی‌، معنوی‌و عاطفی‌ خود قلمداد کند .

اما اصول‌ و قواعد و نکته‌ها و شیوه‌هایی‌ که‌ در مناسبات‌ همه‌ بویژه‌روحانیت‌ با جوان‌ باید رعایت‌ شود.

من‌ این‌ اصول‌ و شیوه‌ها را به‌ چهار دسته‌تقسیم‌کرده‌ام‌، دسته‌یی‌ از این‌ اصول‌ و قواعد، نکاتی‌ شکلی‌ و صوری‌اند،دسته‌یی‌ دیگر، اصولی‌ تکوینی‌ و وجودی‌ هستند، گروه‌ سوم‌ مربوط‌ به‌شیوه‌های‌ برخوردی‌اند، و قسم‌ چهارم‌ به‌ شیوه‌های‌ گفت‌ و گو مربوط‌ می‌شود،اینک‌ به‌ ترتیب‌ این‌ اصول‌ و شیوه‌ها را مطرح‌ و اختصار شرح‌ می‌کنم‌:

۱ـ نکات‌ شکلی‌ و صوری‌

این‌ دسته‌ از نکات‌، ظاهراً کم‌ ارزش‌ به‌ نظر می‌رسند اما در تنظیم‌ روابط‌ باجوان‌ بسیار کارساز و مؤثراند، از جمله‌ی‌ آنهاست‌:

۱ـ ۱) رعایت‌ جاذبه‌های‌ صوری‌ ازقبیل‌ دلپذیری‌ آرایش‌ و زیبایی‌پوشاک‌ وخوش‌ ودل‌نشینی‌ حرکات‌ و سکنات‌

روحانی‌ باید در اول‌برخورد خود، با دلپذیری‌ نوع‌ و رنگ‌ پوشاک‌، حتا نوع‌ اصلاح‌ و طرزحرکاتش‌ رخنه‌ در دل‌ جوان‌ نوگرای‌ صاحب‌ ذوق و دارای‌ روح‌ لطیف‌ بیفکندو بتواند در همان‌ مواجهه‌ی‌ نخست‌ جوان‌ را به‌ خود جلب‌ و جذب‌ کند.

پوشاک‌، سیما و رفتارِ نازیبا، قبل‌ از هر چیز، اولین‌ پل‌ میان‌ ما و جوان‌ راویران‌ خواهد کرد. اگر همین‌ جهت‌ رعایت‌ بشود، ناخودآگاه‌ نسل‌ جوان‌ میل‌ به‌برقراری‌ ارتباط‌ با روحانی‌ را در خود احساس‌ خواهد کرد. لهذا به‌ نظر من‌ بایددر گزینش‌ طلاب‌، برای‌ صباحت‌ وجه‌ و وجاهت‌ داوطلبان‌ سهمی‌ منظور شود.

۲ـ ۱) مواجهه‌ گشاده‌رویانه‌ و با نشاط‌

تخاطب‌ به‌ لفظ‌ و صوت‌ نیست‌.که‌ به‌ نَفَس‌ و نظر است‌، اولین‌ گفتگو میان‌ دو انسان‌، ماندگارترین‌ خاطره‌ میان‌آنها نیز هست‌. برخورد خشک‌ و بی‌روح‌، بسته‌ و گرفته‌، حجاب‌ و عاجزنفوذناپذیر در رابطه‌ی‌ جوان‌ و روحانی‌ است‌.

۳ـ ۱) کار گماشت‌ ادبیات‌ دلنشین‌ و فراخور طبع‌ و سطح‌ مخاطب‌

ادبیات‌ پر اصطلاح‌، مغلق‌، تخصصی‌ و مندرس‌ ما نمی‌تواند نسل‌ جوان‌ را به‌پیام‌ دینی‌ روحانیت‌ جذب‌ کند. امروز از نخستین‌ واجبات‌ برای‌ طلبه‌ی‌ فاضل‌حوزه‌ی‌ ما، فرا گرفتن‌ ادبیات‌ نو، آشناشدن‌ با ادب‌ معاصر و نیز صحیح‌ سخن‌گفتن‌ و زیبا نگاشتن‌ است‌ .

به‌ کار بردن‌ یک‌ واژه‌ی‌ غلط‌، یک‌ ترکیب‌ نادرست‌(که‌ جوان‌ متوجه‌ خطا و نادرست‌ بودن‌ آن‌ باشد) کافی‌ است‌ که‌ یک‌ فرد عالم‌فاضل‌ را در منظر جوان‌، از اوج‌ بام‌ حرمت‌، به‌ حضیض‌ تیه‌ سخافت‌ فرو افکند.

۲ـ اصول‌ تکوینی‌ و باطنی‌

منظور من‌ از اصول‌ تکوینی‌ آن‌ اصول‌ و قواعدی‌ است‌ که‌ روحانی‌ بایدبدور از هرگونه‌ ظاهرسازی‌ و تصنّع‌ بلکه‌ به‌ نحو واقعی‌ بدانهامعتقد و ملتزم‌باشد، این‌ اصول‌ نکاتی‌ است‌ که‌ رعایت‌ آن‌ها به‌ طور واقعی‌ و خالصانه‌، اثروضعی‌ درونی‌ خواهد داشت‌ و بدین‌ جهت‌ از آنها به‌ «اصول‌ تکوینی‌» ووجودی‌ تعبیر می‌کنم‌، از جمله‌ی‌ آنهاست‌ :

۱ـ ۲) خیرخواهی‌ و خلوص‌ نیت‌ در برخورد

به‌ راستی‌ روحانیت‌ بایدقلباً، و تکویناً، نیک‌خواهانه‌ و از سر احسان‌ با نسل‌ نو مواجه‌ شود. حقیقتاً وعمیقاً، مخلصانه‌ و خالصانه‌ و با نیت‌ احسان‌ با جوان‌ برخورد کند. خیرخواهی‌حقیقی‌ برای‌ مردم‌ و مخاطبان‌ اثر وضعی‌ معجزه‌آسایی‌ دارد.

۲ـ ۲) صداقت‌ در گفتار و تصدیق‌ گفتار صائب‌ به‌ فعل‌ صادق‌

همان‌که‌ امام‌ صادق‌(ع‌) به‌ «دعوت‌ غیرلسانی‌» تعبیر فرمود. قول‌ صائب‌ ما باید به‌ فعل‌صادق‌ تأیید شود و این‌ به‌ تصنّع‌ ممکن‌ نیست‌، و با روی‌ و ریا نمی‌سازد، جوان‌ما به‌ حسی‌ مرموز و با ذکاوت‌ و ادراکی‌ درونی‌ و ذاتی‌ خواهد فهمید که‌چه‌کس‌ راست‌ می‌گوید و چه‌ کس‌ راست‌ نمی‌گوید.

بنابراین‌ صداقت‌ گفتار ماباید به‌ صحت‌ رفتار ما تأیید شود.

۳ـ ۲) ایمان‌ قاطع‌ و باور حقیقی‌ به‌ توانایی‌ها و شایستگی‌های‌جوان‌

انسان‌ وقتی‌ بالغ‌ شد همه‌ چیز او تغییر می‌کند:

روحیه‌، توان‌، استعداد،تعقّل‌، عواطف‌، همه‌ و همه‌ دگرگون‌ می‌شوند.

باید به‌ قدرت‌ انسانی‌ که‌توانایی‌ها، استعدادها و صلاحیت‌های‌ فراوانی‌ در او پدید می‌آید، اعتراف‌کرد، باید به‌ منزلت‌ و شخصیت‌ جوان‌ ایمان‌ و اذعان‌ داشت‌.

بی‌اعتنایی‌ به‌جوان‌ همان‌ چیزی‌ است‌ که‌ طی‌ سالهای‌ پس‌ از جنگ‌ اتفاق‌ افتاده‌ است‌ وامروز مبتلای‌ پیامدهای‌ شوم‌ آن‌ هستیم‌، تا به‌ جوان‌ حرمت‌ ننهیم‌ و او را به‌رسمیت‌ نشناسیم‌ نمی‌توانیم‌ با او ارتباط‌ برقرار کنیم‌، این‌ یک‌ اصل‌ تکوینی‌است‌.

۴ـ ۲) احتراز از استعلاء و اجتناب‌ از برخورد از موضع‌ طبقه‌ی‌ ممتازو حاکم‌

جوان‌ اگر احساس‌ کند که‌ ما فروتنیم‌ او هم‌ تواضع‌ می‌کند. اگراحساس‌ کند که‌ قصد استعلاء داریم‌، چون‌ این‌ حسن‌ در او قویتر است‌، او تکبّرخواهد ورزید.

یکی‌ از ویژگیهای‌ فصل‌ بلوغ‌ غرور است‌. جوان‌ هرگز حاضرنیست‌ در قبال‌ کسی‌ خضوع‌ کند مگر در مقابل‌ افراد خاضع‌. این‌ تصور که‌ چون‌من‌ روحانی‌ هستم‌ پس‌ باید جوان‌ به‌ من‌ احترام‌ کند، و حریم‌ بگیرد و با فاصله‌بنشیند غلط‌ است‌.

تا با جوان‌ در نیامیزیم‌، دیوارهای‌ فاصله‌ میان‌ ما و جوانان‌فرونخواهد ریخت‌ و بر سِتَبْری‌ و استواری‌ این‌ دیوار و بر بلندی‌ و قطر آن‌همچنان‌ و روزافزون‌ افزوده‌ خواهد شد.

۵ ـ ۲) حق‌پرستی‌ و حق‌پذیری‌

ما باید براستی‌ حق‌پرست‌ و حق‌پذیرباشیم‌، حق‌ و حق‌ گفتن‌ هرچه‌ تلخ‌ و سخت‌ باشد، و شنیدن‌ حق‌ از سوی‌مخاطب‌ هرچه‌ دشوار و ناگوار، ما اگر حق‌مدار باشیم‌، حق‌ شیرین‌ و خوش‌،پذیرفتنی‌ و گوارا خواهد نمود و ما عاقبت‌ کامیاب‌ و محبوب‌ خواهیم‌ بود، واگر یک‌ سخن‌ حق‌ را از جوان‌ بپذیریم‌ منتظر باشیم‌ که‌ او از ما صد سخن‌ حق‌را بپذیرد، اما اگر یک‌ کلمه‌ی‌ حق‌ را از او نپذیرفتیم‌ هزار حق‌ ما را باطل‌خواهد انگاشت‌.

۳ـ شیوه‌ها و اصول‌ رفتاری‌

۱ـ ۳) سعه‌ی‌ صدر، صبوری‌ و مواجهه‌ی‌ فراجریانی‌

اگر جوان‌احساس‌ کند که‌ من‌ در موضع‌ یک‌ حزب‌ و جریان‌، از موقف‌ یک‌ طبقه‌ی‌ممتاز با او سخن‌ می‌گویم‌ اسیر پیش‌فرض‌ها و چارچوب‌ انعطاف‌ناپذیر خاصی‌هستم‌، کلام‌ حق‌ من‌ سخن‌ باطل‌ جلوه‌ خواهد کرد.

باید گوش‌ شنوا داشته‌ باشیم‌تا زبان‌ گویا بیابیم‌، باید در برابر هرگونه‌ تندی‌ و هجمه‌ و حمله‌یی‌، قدرت‌صبوری‌ و سماجت‌ داشته‌ باشیم‌. در صورت‌ احراز صبر و سعه‌ی‌ صدر است‌که‌ ما جوان‌ را به‌ خضوع‌ و به‌ پذیرش‌ مدعیات‌ حق‌ و پیامهایمان‌ واخواهیم‌داشت‌.

۲ـ ۳) طمأنینه‌ در رفتار و اعتماد به‌ نفس‌ در گفتار

البته‌ و صدالبته‌ که‌چنین‌ حالت‌ و صفتی‌، حاصل‌ آمادگی‌ و مطالعه‌ی‌ علمی‌ است‌. اگر با دست‌ پردر مجامع‌ حضور بیابیم‌، می‌توانیم‌ با اعتماد به‌ نفس‌ با مخاطب‌ سخن‌ بگوییم‌.

وبدون‌ اعتماد به‌ نفس‌ نیز هرگز نخواهیم‌ توانست‌ در مخاطب‌ تأثیر بگذاریم‌.هرچند متأسفانه‌ نظام‌ علمی‌ و تحصیلی‌ کشور ما جوان‌ را چندان‌ عالم‌ و آگاه‌بار نمی‌آورد اما معلومات‌ عمومی‌ و متنوع‌ نسل‌ امروز اقتضاء می‌کند که‌ علاوه‌بر احراز دقت‌ در مطالب‌ و مباحث‌، از تنوع‌ علمی‌ نیز برخوردار باشیم‌ ونیاندیشیده‌ و نسنجیده‌ در مسند سخن‌ قرار نگیریم‌.

البته‌ حق‌ نداریم‌ به‌ این‌ بهانه‌که‌ فرصت‌ مطالعه‌ و امکان‌ آمادگی‌ نداریم‌ از پذیرش‌ دعوت‌ دانشگاهها سربازبزنیم‌.

همین‌جا تأکید کنم‌ که‌ جامعه‌ ما به‌ حضور شما نیازمند و محتاج‌ است‌ ومطمئن‌ باشید اغلب‌ شما استطاعت‌ لازم‌ را دارا هستید، در عین‌ حال‌ توصیه‌می‌کنم‌ که‌ با مطالعه‌ی‌ کافی‌ با مخاطب‌ مواجه‌ شویم‌ و اگر مطلبی‌ را نمی‌دانیم‌، باصراحت‌ و خضوع‌ بگوییم‌ :

«نمی‌دانم‌» این‌ «نمی‌دانم‌» کارسازتر از «جهل‌مرکب‌» و «علم‌ ادّعایی‌» است‌ و «لااَدْری‌ نصف‌ُ العلم‌.» اگر چنین‌ برخورد کنیم‌برغم‌ اعلام‌ ضعف‌، آن‌ طمأنینه‌ و اعتماد به‌ نفس‌ را همچنان‌ حفظ‌ خواهیم‌ کرد.

اما اگر اقرار به‌ ندانستن‌ در یک‌ نقطه‌ را عیب‌ انگاشتیم‌، به‌ محض‌ این‌که‌ یک‌مورد درماندگی‌، به‌ جهت‌ جهل‌ به‌ مساله‌، پیش‌آمد همه‌ی‌ سازمان‌ ذهنی‌مان‌ به‌هم‌ می‌ریزد و اعتماد و طمأنینه‌ی‌ ما از بین‌ می‌رود.

۳ ـ ۳) استخدام‌ علایق‌ و سلایق‌ معقول‌ و انگیزه‌های‌ فطری‌ نسل‌جوان‌

جوانان‌ دارای‌ علایق‌ و سلایق‌ معقول‌ و طبیعی‌یی‌ هستند. روحانی‌ بایدتدبیری‌ کند که‌ این‌ عوامل‌ را به‌ استخدام‌ پیام‌ خود درآورد، درآن‌ صورت‌علایق‌ و سلایق‌ جوانان‌ به‌ جای‌ اینکه‌ نقش‌ حربه‌ و حاجت‌ را در برابر پیام‌ اوایفا کند همره‌ و حامی‌ او خواهد شد.

تجدد و نوگرایی‌، جرئت‌ و جسارت‌،تلاش‌ و تحرک‌، حرّیت‌ و آزادی‌خواهی‌، امید و آرمانگرایی‌، نشاط‌ وطراوت‌، عاطفت‌ و لطافت‌، غرور و غلبه‌جویی‌، احساس‌ شخصیت‌ ومنزلت‌طلبی‌، همه‌ و همه‌ از ویژگی‌های‌ دوران‌ جوانی‌ است‌.

مشارکت‌ دادن‌جوانان‌ در فرایند و برایند بحث‌ بسیار ضروری‌ است‌، او باید احساس‌ کند درطرح‌ و تجمیع‌ بحث‌ سهیم‌ است‌ نه‌ رقیب‌، این‌ عیب‌ بزرگ‌ روش‌شناختی‌ درتخاطب‌ و ترابط‌ ما با مردم‌ است‌ که‌ یکسره‌ بر فراز منبر می‌نشینیم‌ و خطاب‌ وعتاب‌ می‌کنیم‌ و بعد هم‌ تمام‌ می‌شود، «مخاطبان‌ بویژه‌ جوانان‌ می‌روند سی‌خود و ما هم‌ می‌رویم‌ سی‌ خود»!

حداکثر نیمی‌ از جلسه‌ را باید به‌ بحث‌ و طرح‌مطلب‌ از سوی‌ خود اختصاص‌ دهیم‌ و حداقل‌ نیمی‌ دیگر را هم‌ مجال‌ و میدان‌بدهیم‌ که‌ مخاطب‌ سخن‌ بگوید، جوان‌ بر سر حرف‌ بیاید،و درد دل‌ کند و عقده‌بگشاید آن‌ وقت‌ خواهید دید که‌ جلسات‌ ما پرجاذبه‌ و با نشاط‌ و بس‌ نشاط‌انگیزو تأثیرگذار خواهد شد.

۴ـ ۳) التزام‌ به‌ تبلیغ‌ غیرمستقیم‌

مستقیم‌ و صریح‌ و از موضع‌ وعظ‌ ونصح‌ و نقد و توبیخ‌ سخن‌ گفتن‌ سم‌ مهلک‌ رابطه‌ با جوان‌ است‌.

۴ـ اصول‌ حاکم‌ بر طرز گفت‌ و گو

هنگام‌ سخن‌ گفتن‌ چگونه‌ بگوییم‌؟

از چه‌ بگوییم‌؟

از چه‌ نگوییم‌؟ و چه‌چیزهایی‌ را لحاظ‌ کنیم‌؟

۱ـ ۴) معلومات‌ سنجی‌، گرایش‌ فهمی‌ و نیازیابی‌ مخاطب‌

ما بایدبدانیم‌ با چه‌ طبقه‌ای‌ سخن‌ می‌گوییم‌، مخاطبان‌ ما از چه‌ سطحی‌ از دانش‌برخوردارند و دارای‌ چه‌ بینشی‌ با سطح‌ علمی‌ و سنخ‌ گرایشی‌ هستند و چه‌پرسش‌هایی‌ در خاطر آنها پرسه‌ می‌زند؟

این‌ مهم‌ است‌ که‌ مطالب‌ متناسب‌ باسطح‌ علمی‌ و سنخ‌گرایش‌ و با لحاظ‌ پرسشهای‌ اصلی‌ مخاطب‌ تنظیم‌ شود.

والامانند آن‌ است‌ که‌ پزشکی‌ در یک‌ سو نشسته‌ باشد و جمعی‌ بیمار هم‌ ـ تسامحاًعرض‌ می‌کنم‌ ـ در سویی‌ دیگر و پزشک‌ بی‌آنکه‌ بداند بیماران‌ در چه‌ شرایط‌سنی‌ و جسمی‌ هستند و بیماری‌ آنان‌ چیست‌؟

و عوارض‌ بیمار آنان‌ کدام‌ است‌،یک‌ مشت‌ دارو در کیسه‌ بریزد و در اختیار آنها قرار دهد.

این‌ نه‌ تنها مثبت‌نیست‌ قطعاً مضر هم‌ هست‌. زیان‌ این‌ نوع‌ رفتار این‌ نیست‌ که‌ کلام‌ و پیام‌ ما به‌هدف‌ اصابت‌ نمی‌کند و داروی‌ ما کارگر نمی‌افتد بلکه‌ داروی‌ ما دردافزا وهلاکت‌زا خواهد شد.

۲ـ ۴) آغاز گفت‌ و گو از مشترکات‌ و طرح‌ مسلمات‌ دینی‌

از نقطه‌ی‌اختلاف‌، از مطلب‌ غیرمسلم‌ شروع‌ نکنیم‌. از آنچه‌ که‌ بین‌ ما و او مشترک‌ و نزداو مقبول‌ است‌، آغاز کنیم‌. مخاطب‌ باید ما را هم‌ اندیشه‌ و هم‌دل‌ خود بیانگاردتا گوش‌ جان‌ به‌ بیان‌ ما بسپارد، مخاطب‌ جوان‌ باید از ما مطالب‌ طمئنینه‌ بخش‌قطعی‌ بشنود، نه‌ دیدگاههای‌ حیرت‌آور و پریشانی‌زا.

۳ـ ۴) تبیین‌ نمودِ سهله‌ و سمحه‌ی‌ دین‌ و بیان‌ آموزه‌های‌ شورانگیز،خوش‌آیند و شرین‌ مذهب‌

از کجا آغاز کنیم‌؟

باید از بهشت‌ سخن‌ گفت‌ یااز جهنم‌؟

ما باید از بهشت‌ آغاز کنیم‌ از زوایای‌ دلپذیر و لطف‌آمیز دیانت‌ وتدین‌ شروع‌ کنیم‌، دین‌ براستی‌ آسان‌ و روان‌ است‌، آن‌ را سخت‌ و زمخت‌جلوه‌ ندهیم‌، با توجه‌ به‌ سطح‌ فهم‌ مخاطب‌ از لطایف‌ عرفانی‌ و ظرایف‌روحانی‌ سخن‌ بگوییم‌، پیش‌تر و بیش‌تر، از «آری‌»های‌ دین‌ حرف‌ بزنیم‌، نه‌ از«نه‌»های‌ دین‌، سلیقه‌ در گزینش‌ و گزارش‌ مطلب‌ بسیار مهم‌ است‌. روح‌ لطیف‌جوان‌ و ویژگیهای‌ گرایشی‌ و بینشی‌ جوان‌، خوشی‌ و شیرینی‌ می‌طلبد.

سخن‌ ازسختی‌ها و تلخی‌ها، آن‌ هم‌ به‌ نام‌ دین‌، و گاه‌ افراط‌آمیز بسیار زیان‌بار است‌.بهتر است‌ که‌ «امربه‌ معروف‌» را بر «نهی‌ ازمنکر» مقدم‌ بداریم‌.

از نه‌ آغازنکنیم‌، از آری‌ آغاز کنیم‌. پاسخ‌ منفی‌ را هم‌ باید با تعابیر مثبت‌ القاء کنیم‌.اصولاً نهی‌ و نفی‌ مخالفت‌ برانگیز و مقاومت‌ برانگیز است‌.

نهی‌ و منع‌، تحدیدو تهدید، مخاطب‌ به‌ خصوص‌ نسل‌ جوان‌ را به‌ موضع‌گیری‌ منفی‌ واخواهدداشت‌.

و هر جا که‌ ناچار نهی‌ باید کرد در قبال‌ هر مورد مَنْهّی‌ باید جایگزین‌مثبت‌ آن‌ نیز ارائه‌ شود، (الانسان‌ُ حریص‌ُ ما مُنِع‌)، این‌ همان‌ روش‌ قرآنی‌ تبلیغ‌است‌.

۴ـ ۴) پرهیز از افراط‌ و تفریط‌ در گفتار و رفتار

منظور از این‌ نکته‌ (که‌البته‌ هم‌عرض‌ با دیگر اصول‌ گروه‌های‌ چهارگانه‌ی‌ پیشگفته‌ نیست‌) عبارت‌است‌ از پرهیز از تبیین‌های‌ افراط‌آمیز و تفریط‌ آلودِ آموزه‌ها و گزاره‌های‌دینی‌ و نیز پرهیز از افراط‌ و تفریط‌ در رابطه‌ و رفتار.

اولین‌ توصیه‌ی‌ ما این‌ بودکه‌ گفتیم‌ باید لباس‌ زیبا و لطیف‌ پوشید. اصلاح‌ زیبا و دلپذیر داشت‌، گشاده‌روبود و با نسل‌ جوان‌ خوش‌ و شیرین‌ مواجه‌ شد.

اینهمه‌ نیز حدّی‌ دارد و نباید به‌حدّی‌ برسد که‌ به‌ ضد خود بدل‌ شود و این‌ که‌ گفتیم‌:

دیانت‌ را سهل‌ و آسان‌معرفی‌ کنیم‌ و از زوایای‌ خوش‌ و شیرین‌ تعالیم‌ دینی‌ آغاز کنیم‌، نباید به‌ مرزاباحه‌گری‌ و روا انگاری‌ نزدیک‌ شود. در رفتار، آنچنان‌ عمل‌ نکنیم‌ که‌ موجب‌سخافت‌ و سبکی‌ و زوال‌ زی‌طلبگی‌ و روحانی‌ گردد!

در پایان‌ تأکید می‌ورزم‌ که‌ ما اگر مناسباتمان‌ را با نسل‌ جوان‌ تغییر ندهیم‌ وبه‌ طور صحیح‌ تنظیم‌ نکنیم‌ باید منتظر تحقق‌ اخطار و انذار حضرت‌ امام‌سلام‌الله‌ علیه‌ باشیم‌ که‌ فرمودند خارج‌ از اراده‌ و اختیار ما انقلاب‌ از دست‌خواهد رفت‌ و اسلام‌ دوباره‌ به‌ محاق‌ انزوا درخواهد افتاد.

فکر نمی‌کنم‌ امروزبرای‌ حوزویان‌ مسأله‌یی‌ پراهمیت‌تر از اندیشیدن‌ به‌ مسأله‌ی‌ جوان‌ و تدبیرصحیح‌ و صائب‌ روابط‌ حوزه‌ و روحانیت‌ با جوانان‌ وجود داشته‌ باشد، این‌مسأله‌ سرنوشت‌ سازتر از هر فکر و فعلی‌ است‌.

من‌ به‌ عنوان‌ طلبه‌ای‌ که‌ همه‌ی‌عمرطلبگی‌اش‌ را (چه‌آنگاه‌ که‌ مشغول‌ به‌ تدرّس‌ و تحصیل‌ بودم‌ و چه‌ سالهایی‌که‌ به‌ تدریس‌ و تحقیق‌ اشتغال‌ داشتم‌ و دارم‌) همواره‌ با نسل‌ جوان‌ مواجه‌بوده‌ام‌، عرض‌ می‌کنم‌:

شرایط‌ بسیار تغییر کرده‌ و اوضاع‌ دیگر شده‌ است‌، اگردلسوز انقلاب‌ و اسلامیم‌، نخستین‌ مسئله‌ی‌ ما باید پرداخت‌ به‌ مسئله‌ی‌ جوان‌باشد و اگر از اسلام‌ و انقلاب‌ دست‌ شسته‌ایم‌ پس‌ از این‌ مهم‌ هم‌ چشم‌ بپوشیم‌!

وفقنااللّهم‌ لما تحب‌ و ترضی‌ و لا تجعلنا من‌ الّذین‌ یحسبو انّهم‌ یحسنون‌ صنعاً واهدانا الی‌ السّداد و الرّشاد فانّک‌ خیر موفّق‌ و هاد.

ملاحظاتی پیرامون دین و دموکراسی

چکیده: در مساله حق حکومت و منشا مشروعیت، دو گرایش مطرح بوده است: گروهى به ولایت مشاع بشرى مبتنى بر قرارداد و گروه دیگرى به ولایت مشروع الاهى مبتنى بر وحى، معتقد هستند. دیدگاه اول که همان نظریه‏هاى دموکراسى است، مورد نقدهاى گوناگونى، بویژه در مغرب زمین، قرار گرفته است. البته دموکراسى مدل‏هاى گوناگونى دارد که مدل دموکراسى لیبرال با اندیشه دینى ناسازگار است. در آغاز توضیحاتى را در سه زمینه ارائه مى‏کنیم:

۱٫ چیستى دین

۲٫ تعریف فى‏الجمله دموکراسى

۳٫ چیستى سیاست.

دین مجموعه‏اى از گزاره‏ها و آموزه‏هاى سازوار است که با وحى و هدایت فطرى عقلانى براى تهیه کمال و تامین سعادت بشر، به او ابلاغ شده است. اما تعریف فى‏الجمله دموکراسى (بدون توجه به مصداق خاص) عبارت است از: نقش‏آفرینى اراده جمعى در اداره اجتماع و سیاست، یعنى تدبیر امر اجتماع. البته باید توجه کرد که این تدبیر امر اجتماع، متضمن تصرف در امور شخصى آحاد نیز هست که این دو ملازم است‏با کسب قدرت و اینکه قدرت چگونه باید تحصیل شود; اینجاست که مساله دموکراسى مطرح مى‏شود. اصل اولى این است که احدى بر احدى سلطه و ولایت ندارد مگر آنکه مجوزى داشته باشد. اینکه چگونه این حق پیدا مى‏شود و منشا این مجوز چیست، همان مساله مشروعیت است. این سخن هرچند در گذشته نیز به طور ضعیفى مطرح بوده است ولى عمدتا طى سده‏هاى اخیر به طور جدى طرح گردیده است. دو گرایش به این سؤال پاسخ گفته است: گروهى به سوى نوعى ولایت و حق سلطه مشاع بشرى رفته‏اند که مبتنى بر قرارداد است. تعبیرها البته مختلف است و این سؤال که چگونه و تا چه حد بشر دخیل است، مدل‏هاى دموکراسى را مى‏سازد. وقتى راى و انتخاب و عقل بشر را در اعطا، تجویز و اعمال حق دخیل بدانیم، اجمالا مى‏توان گفت که نوعى دموکراسى اتفاق افتاده است. پاسخ دوم این است که انسان از آن جهت که انسان است در اعطاى این حق و اعمال این قدرت سهیم نیست و مساله به وراى اراده بشرى باز مى‏گردد و مشروعیت مى‏باید از ناحیه خالق و مالک هستى اعطا شود. پس دو گرایش مطرح است:

۱٫ ولایت مشاع بشرى مبتنى بر قرارداد،

۲٫ ولایت مشروع الاهى مبتنى بر وحى که عقل نیز از آن مشروعیت پیدا مى‏کند.

بعد توصیف خواهیم کرد که راى بشرى در مواردى مشروعیت پیدا مى‏کند ولى عقل و راى اگر بنا باشد که سهمى و نقشى را بر عهده بگیرند تابع وحى هستند.

بر دیدگاه اول، یعنى نظریه‏هاى دموکراسى، اشکالاتى وارد شده است که بیش از هر جا و دقیق‏تر از هر جاى دیگر، در خود غرب نقد شده است. براى نمونه، یک سلسله اشکالات نظرى، فلسفى، فقهى و حقوقى مطرح مى‏شود و یک سلسله مشکلات عملى روى مى‏دهد. بعضى از این اشکالات بر پایه بعضى پیش‏فرض‏هاست که ممکن است کسى در آنها تردید کند. برخى از این اشکالات عبارتند از:

اشکال اول: در نظریه کسانى که هم به خداى خالق و رب معتقدند و در عین حال معتقدند که بدون خالت‏خدا و به تشخیص و اراده جمعى بشرى باید زندگیمان را اداره کنیم، یک حلقه مفقوده وجود دارد. آرمان و اراده بشرى با اراده الهى تعارض پیدا مى‏کند; چون تشخیص بشر، دقیق و کامل نیست و گرفتار جهل است و مصلحت و کمال و سعادت خود را به تمام نمى‏تواند تشخیص دهد. بازار آشفته افکار و نظریه‏ها در جهان و تاریخ، گواه زنده این ادعاست.

وانگهى، منفعت‏طلبى و حق‏خواهى و بسیارى کاستى‏ها و نارسایى‏هاى درونى و خصلتى بشر، مانع دیگرى است که اگر حق را هم تشخیص داد، جحد بشر او را به مقابله با اراده الهى مى‏راند.

اشکال دوم که بیشتر فقهى است، این است که اگر منشا مشروعیت‏سلطه و حکومت فقط اراده و انتخاب انسان‏ها باشد، در فرهنگ دینى و ادبیات سیاسى – اسلامى باید آن را «وکالت‏» نامید و نه «ولایت‏». اشکال سوم، اشکال فقهى – حقوقى است. هیچ‏گاه همه افراد بر چیزى متفق نمى‏شوند، در نتیجه عده‏اى و غالبا اقلیت‏بر اکثریت‏سلطه پیدا مى‏کنند; زیرا معمولا اکثریت راى‏دهندگان نسبت‏به کل جمعیت، اقلیت هستند. آیا اقلیتى مى‏تواند براى اکثریتى تصمیم‏گیرى کند؟ وانگهى، اگر فرضا مردم منشا اعطاى حق باشند، حقى را که دارند مى‏توانند اعطا کنند; اما مردم بعضى از حقوق و اختیارات (نظیر منصب قضاوت) را ندارند و نمى‏توانند آن را به دیگرى تفویض کنند. از این جور شؤون کم نیست. مردم به صورت فردى یا جمعى، فاقد چنین حقى هستند که بخواهند آن حق را به کسى تفویض کنند تا او بشود وکیل یا – با تسامح – ولى آنها.

یکى از دلایل اینکه دموکراسى مدل‏هاى مختلف پیدا مى‏کند. این است که مشکلات اجرایى دارد و در اجرا به صورت دیگرى در مى‏آید و عملا یا نخبگان هستند که سرنوشت امر در دست آنها است و یا احزاب و یا رسانه‏ها. البته به این معنا نیست که ما مطلقا مخالف سهم مردم در تدبیر جامعه هستیم و بدین معنا نیست که ما هر نوعى از دموکراسى را مردود قلمداد کنیم. به لحاظ نظرى و عملى، دموکراسى مدل‏هاى گوناگونى دارد. ما مى‏توانیم بگوییم که مخالف دموکراسى لیبرال هستیم که مدعى است انسان، مشروعیت على‏الاطلاق است و هیچ مرز و مدار براى او نیست، مگر خواهش او. اگر ما بتوانیم با یک تقریر، وحى و عقل و راى مردم را کنار هم بنشانیم و منشا تصمیم را تدبیر کنیم، در این صورت مى‏توانیم یک دموکراسى اسلامى تصور کنیم. من در مقاله کوتاهى تحت عنوان «نظریه دموکراسى قدسى‏» همین مطلب را توضیح داده‏ام.

اشاره

۱٫ در این مقاله به مساله اصلى یعنى «رابطه دین و دموکراسى‏» کمتر پرداخته شده است و اصل موضوع و جوانب آن به درستى تقریر نشده است. اگر هم‏سخن با نویسنده، دموکراسى را «نقش‏آفرینى اراده جمعى در اداره اجتماع‏» معنا کنیم – که البته تعریف دقیقى از دموکراسى نیست – در گام نخست‏باید ابعاد و گستره تاثیرگذارى مردم در اداره اجتماع را به تفکیک معلوم داشت و سپس داورى دین را در مورد میزان تاثیر مردم در هر بخش ارائه نمود. براى مثال، مى‏توان به نقش مردم در تعیین ایدئولوژى حاکم، چارچوب‏ها و سیاست‏ها، مشروعیت (یا مقبولیت)، قوانین و هنجارهاى مرجع، فرایند تصمیم‏سازى و برنامه‏ریزى، اعمال نظارت عمومى و کنترل بر دولت و… به صورت جداگانه پرداخت. اما ایشان تنها به مساله مشروعیت آن هم در یک چارچوب محدود اشاره کرده است. [ رک.: کارل کوهن، دموکراسى، انتشارات خوارزمى] از سوى دیگر، در بحث از رابطه میان دین و مفاهیم چندپهلویى همچون دموکراسى، بهتر است‏به جاى ارائه یک تعریف کلى و مبهم، دقیقا مدل‏ها و نظریه‏هاى موجود را بررسى کرده و سازگارى یا ناسازگارى آن را با اندیشه دینى معلوم داریم.

گذشته از «ابعاد و گستره دموکراسى‏» و «مدل‏هاى دموکراسى‏» و شاید مهمتر از آن دو، ضرورت تبیین مقدماتى «نظریه‏هاى دموکراسى‏» مطرح است; چراکه دست‏کم سه نظریه مختلف در باب دموکراسى مطرح بوده است (دموکراسى اکثریتى، دموکراسى قانونى و دموکراسى نخبه‏گرا) که خود با یکدیگر تفاوت‏هاى آشکارى دارند. بهتر است که در یک گفت‏وگوى علمى در باب دین و دموکراسى، نخست موضع خود را در قبال نظریه‏هاى مختلف تعیین کنیم و سپس به مقایسه آن با اندیشه دینى بپردازیم. [ رک.: حسین بشیریه، سیرى در نظریه‏هاى جدید در علوم سیاسى، ص ۸۱]

۲٫ ایشان در پایان اشاره کرده‏اند که از بین مدل‏هاى مختلف دموکراسى «ما تنها با دموکراسى لیبرال مخالف هستیم.» اولا، این سخن به صورت کلى درست نمى‏نماید; زیرا مدل‏هاى دیگر دموکراسى نیز بعضا با مبانى دینى ناسازگار است. ثانیا، بهتر بود همین نکته به عنوان محور اصلى مقاله قرار مى‏گرفت و به توصیف و تبیین آن پرداخته مى‏شد. حال آنکه در این مقاله سرانجام معلوم نمى‏شود که اساسا لیبرال دموکراسى چیست و از چه عناصرى تشکیل شده و چرا با دین در تعارض است.

۳٫ ایشان در نقد دموکراسى عمدتا به دلایل درون دینى بلکه «درون فقهى‏» تمسک جسته است، حال آنکه از سوى متفکران غرب و شرق بر دموکراسى انتقادات بنیادین وارد شده است که نوبت‏به نقدهاى فقهى نمى‏رسد و اساسا چنین مباحثى را با چارچوب‏هاى فقهى نمى‏توان حل و فصل کرد.

۴٫ دلایل یادشده در نقد دموکراسى معمولا از قوت و اعتبار لازم برخوردار نیست‏بلکه بعضا یا مصادره به مطلوب و یا از محل نزاع بیرون است. براى نمونه، در اشکال دوم مفروض گرفته‏اند که حکومت در عصر غیبت لزوما در قالب «ولایت‏» است، حال آنکه این موضوع در مساله دین و دموکراسى خود محل نزاع و گفت‏وگوست و طرفداران دموکراسى و نظریه وکالت غالبا از پذیرش نظریه ولایت در عصر غیبت تن مى‏زنند. یا مثلا ایشان در اشکال سوم پیشاپیش پذیرفته‏اند که حکومت نیز همچون قضاوت از شؤون و اختیارات مردم نیست و از این رو آنها نمى‏توانند این امور را به حاکمان وکالت دهند، حال آنکه اگر چنین ادعایى پذیرفته باشد، دیگر بحث از مقایسه دین و دموکراسى چندان معنایى ندارد. بحث از میزان حق مردم در حکومت دقیقا در چنین مباحثى باید فیصله یابد نه آنکه پیشاپیش فرض شود.

۵ . در پایان مقاله نتیجه‏گیرى کرده‏اند که «اگر ما بتوانیم با یک تقریر، وحى و عقل و راى مردم را کنار هم بنشانیم و منشا تصمیم را تدبیر کنیم [ !؟] در این صورت مى‏توانیم یک دموکراسى اسلامى تصور کنیم.» به نظر مى‏رسد که این نتیجه‏گیرى در پایان بحث از رابطه دین و دموکراسى قابل قبول نیست; در چنین مباحثى باید روشن شود که – دست‏کم به ادعاى نویسنده – با کدامین تقریر مى‏توان این عناصر را در کنار یکدیگر نشاند. بیان چنین گزاره‏هاى شرطى و کلى را در همه مباحث و پیش از هر بحث علمى مى‏توان ادعا نمود.

نسبت آزادی و ارزش ها

مرزهای آزادی چیست؟ آیا آزادی به چیزی محدود است؟ قدر متیقن آن است که آزادی هر کس، به مرز آزادی (خود و دیگران) محدود است و کسی نمی‌تواند به بهانه آزادی، حریم آزادی دیگران را بشکند، زیرا به همان علت و دلیل که او آزاد است دیگری نیز از حق آزادی برخوردار است؛ و به تعبیر نغز منتسکیو: «حد اعلای آزادی آنجاست که آزادی به حد اعلا نرسد». قرآن نیز فرموده است: «ایحسب الانسان ان یترک سدی» (آیا بشر می‌پندارد بی‌هدف رها می‌شود؟)

چهارمین دور گفت وگوی اسلام و مسیحیت کاتولیک به همت مرکز گفت وگوی ادیان سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی از ۸ آذرماه به مدت سه روز در واتیکان برگزار شد. حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر رشاد یکی از اعضای هیأت ایرانی شرکت کننده در این گفتگو بود که مقاله خود را با عنوان «آزادی و نسبت آن با دیگر ارزش ها» ارائه کرد. مطلبی که در پی می آید بخشی از مقاله یادشده است.

ارائه تعریف دقیق و واحدی از آزادی که همه اقسام آن را فراگیرد و از سوی همگان نیز مورد قبول واقع گردد دشوار می نماید، چرا که هر مسلک و حتی گاه هر کسی تلقی خود را از «آزادی و انواع آن» به جامه تعبیر می آراید! و هم از این روست که درباره تعریف آزادی، بسیار کسان سخن گفته اند اما کمتر کسی تعبیر یا حتی تلقی همه پسندی ارائه کرده است، در تاریخ بشر بسی جدالها و قتالها رخ داده است که هر دو سوی منازعه، مدعی دفاع از آزادی و آزادیخواهی بوده اند!، به ادعای آیزایابرلین، برای کلمه آزادی بیش از دویست معنی گوناگون را تاریخنگاران عقاید، ضبط کرده اند!

مورس کرنستون، در نخستین بخش رساله «تحلیلی نوین از آزادی»، پس از ارائه تحلیلی زبانشناختی از آزادی و نقل و نقد تلقی های گونه گون و متضاد از این مفهوم، در قسمت سوم این بخش، تعاریف زیر را از برخی فیلسوفان نامدار نقل کرده است:

«آزادی، کمال اراده است» (دانزاسکوتس)

«آزادی چنانچه شاید، دال بر غیبت مخالفت است» (توماس هابز) «آزادی… قدرتی است که انسان برای انجام یا احتراز از عملی خاص داراست» (جان لاک)

«از آزادی می توانیم فقط قدرت عمل کردن بر حسب تعیین اراده را مراد گیریم.» (دیوید هیوم)

«آزادی، عبارت است از استقلال از هر چیز سوای فقط قانون اخلاقی.» (امانوئل کانت)

«آزادی، خود انگیختگی عقل است.» (لایبنیتس)

«آزادی، ضرورت تبدیل شکل یافته است.» (هگل)

«آزادی برای انسان، حکومت روح است.» (پاولزن)

«آزادی، قوه ای است که با آن ذهن اراده اش را اجرا می کند.» (بونه)

«آزادی، عبارت است از مشارکت در افشای آنچه- چنان- است.» (هایدگر)

«انسان آزاد، کسی است که تنها به موجب حکم عقل می زید.» (اسپینوزا)

«آزادی، عبارت است از نظارت و اختیارداری بر خودمان و بر طبیعت بیرونی که بر معرفت ضرورت طبیعی بنیان گرفته است.» (انگلس)

تعاریفی که کرنستون در اینجا و جای جای رساله خود نقل کرده و همچنین دیگر تعاریفی که سایرین ارائه نموده اند هیچ یک تعریف به حد و رسم نیستند، زیرا همه آنها یا تعریف آزادی به ضد یا نقیض این مقوله اند، یا تعریف به وصف اند، یا تعریف به متعلق اند، یا تعریف به مصداق اند، یا تعریف به واژگان و مفاهیم مترادف و نیز گاه به نام تعریف یک قسم آزادی، قسمی دیگر تعریف شده است، چنانکه گاه آزادی اجتماعی و حقوقی با اختیار فلسفی و اراده، یا آزادی درونی با آزادی برونی خلط شده است؛ برخی تعاریف مانع و بعضی دیگر جامع نیستند.

همچنین در تعاریف ارائه شده، واژگان و مفاهیمی همچون: انسان، عقل، کمال، ذهن، طبیعت، خود، بیگانه، مانع، قدرت، قوه، اراده، اختیار، بیرون و درون و واژگان مترادف اینها، به کار رفته است که به جهت تشتت آراء در تعریف این کلمات، ابهام در معنی و تعریف ارائه شده مضاعف گردیده و مشکل صد چندان گشته است.

به نظر می رسد تعریف آزادی بسیار دشوار است و اگر ما هم تعریفی ارائه بدهیم به ناچار دچار برخی اشکالات وارد بر تعاریف دیگران خواهیم شد. به همین رو، به جای تلاش برای دست یافتن به تعریفی جامع و مانع و همه پذیر از آزادی، بهتر است از رهگذر شرح و بیان مسائلی همانند: منشأ، مبنا، موانع و مرزهای آزادی و همچنین نسبت آزادی به سایر ارزشها مانند عقل، دین، عدل، حق، قانون و صلح، به مفاهمه اجمالی با مخاطب دست بیابیم و تعریف آزادی اگر هم میسور باشد فقط در محدوده قسمی خاص و با تلقی مکتبی مشخص، دست یافتنی است. از این جهت در این گفتار و این فرصت کوتاه؛ منشأ، مبنا، موانع و مرزهای آزادی و نسبت آن با ارزشهای دیگر به ویژه رابطه آزادی با صلح را (به مناسبت موضوع کنفرانس) به اختصار بررسی می کنیم.

الف- منشأ آزادی

ژان ژاک روسو، در سرآغاز قرارداد اجتماعی، کتاب اول چنین می گوید: «انسان آزاد به دنیا آمده و مع هذا در همه جا دست و پایش بسته و در بندگی به سر می برد.» این بیان با همه والایی و بالایی تعبیر نارسایی است از حقیقتی بلند و ارجمند و آن اینکه منشأ آزادی انسان، تکوینی است.»

از سرحلقه آزادگان حضرت امام علی(ع) نیز در وصیت به فرزندش امام حسن(ع) بیان دقیق و عمیقی شرف صدور یافته است که در تبیین منشأ آزادی صد چندان جامع تر و بلیغ تر است؛ ایشان فرموده اند: «و اکرم نفسک عن کل دنیه و ان ساقتک الی الرغائب، فانک لن تعتاض بما تبذل من نفسک عوضا و لا تکن عبد غیرک فقد جعلک الله حرا.» یعنی: نفست را از هر پستی گرامی دار، هرچند دنائت تو را به خواهشهایت برساند، چرا که هرگز در برابر نفس [ارجمند]ت که می بخشی چیز ارزنده ای به دست نخواهی آورد، بنده دگری مباش! زیرا خدایت آزاد آفریده است.

امام علی (ع) در این بیان خود- با همه کوتاهی و گزیدگی اش- به نکات بسیاری تصریح و تلویح فرموده است از جمله:

۱- منشأ آزادی انسان، تکوینی است و آزادی خواهی در سرشت آدمی تعبیه شده است، چون خالق او، او را آزاد قرار داده (فقد جعلک الله حرا) از این رو ذات و فطرت آدمی به سمت رهایی از قیود و موانع گرایش و کشش دارد.

۲- آزادی موهبتی الهی است، زیرا به جعل تکوینی حق تعالی- که بخشاینده هستی است- نصیب انسان شده است. به تعبیر دیگر حق تعالی، خالق انسان و جهان است، پس مالک آنهاست و چون مالک عالم و آدم است پس ملک و فرمانروای بالذات انسان اوست و از این جهت همو نیز سزاوارترین کس برای جعل تشریعی حریت برای اوست.

۳- از نکته فوق می توان چنین استفاده کرد که «اصل اولی» درباره آدمی، آزاد بودن او در قلمرو اجتماع است مگر دلیل خاصی اقامه شود که در شرایطی خاص، آزادی او را محدود کند.

۴- در این عبارت امام علی(ع) مطلق «عبودیت» را نسبت به مطلق «غیر» نفی کرده است، یعنی انسان را از پذیرش هرگونه اسارت در مقابل هر کسی نهی فرموده است و البته خالق انسان و جاعل آزادی تخصصاً از موضوع خارج است یعنی عبادت حق، عبودیت و اسارت نیست زیرا عبادت او به معنی رهایی و سرباز زدن از همه عبودیت ها و اسارتهاست و این خود عالی ترین درجه حریت است، عرفا گفته اند: العبودیه جوهره کنههاالربوییه. یعنی: عبودیت، گوهری است که کنه و باطن آن ربوبیت و آزادی است.

۵- تأکید امام(ع) به فرزندش که «گرامی دار جانت را از هر پستی» می تواند بدین معنا باشد که انسان باید خود نگهبان گوهر حریت خویش از دستبرد رهزنان آزادی باشد. اگر آدمی خود حرمت و حریت خویش را پاس ندارد چه امیدی است به دیگران؟

۶- سخن امام علی(ع) حجت دینی است و از نظر ایشان، بر خلاف بسیاری از حقوق و اختیارات، حق آزادی، حتی از سوی خود فرد قابل اسقاط یا انتقال به غیر نیست، آدمی حق ندارد به استناد آزاد بودن خود، آزادی خویش را پایمال کرده تن به ذلت در دهد. امام صادق(ع) پیشوای ششم شیعه نیز فرموده است: ان الله تبارک و تعالی فوض الی المؤمن اموره کلها و لم یفوض الیه ان یکون ذلیلاً. یعنی: خداوند همه امور مؤمن را به او وانهاده جز این که به او اجازه نداده که عزت و حریت خویش را از دست بدهد و زیر بار ذلت برود.

۷- از آنجا که تأکید فرمود: «با از دست دادن عزت و «آزادی نفس» هیچ چیز نمی تواند جایگزین آن گردد»، نفس انسانی گرانبهاتر از همه چیز است و هیچ چیز هرگز با این عطیه الهی برابری نتواند کرد، در قرآن نیز به این حقیقت تصریح شده است:

من اجل ذلک کتبنا علی بنی اسرائیل: انه من قتل نفساً بغیر نفس او فساد فی الارض فکانما قتل الناس جمیعاً و من احیاها فکانما احیی الناس جمیعاً و لقد جاءتهم رسلنا بالبینات ثم ان کثیراً منهم بعد ذلک فی الارض لمسرفون. یعنی: از این رو بر بنی اسرائیل مقرر کردیم که هرکس، دیگری را، نه برای قصاص یا جرم تبهکاری در زمین بکشد، گویی همه مردم را کشته است و هر کس نفسی را احیاء کند گویی همه مردم را احیا کرده است، همانا پیامبران ما همراه با بینات بر آنها مبعوث شده اند، اما با این همه باز هم بسیاری از آنان مسرفانند و از حدود تجاوز می کنند.

به دلالت این آیه، در نظر اسلام، ارزش حق حیات آدمی «یک» ضرب در «بی نهایت» است و به تعبیر دیگر: اینجا «یک» برابر است با «همه»!

هیچ مکتبی حیات و حریت آدمی را چنین حرمت و قیمت ننهاده است و این نیست جز آنکه این مکتب از سوی آفریننده انسان نازل گشته که خود به ارزش آفریده خویش، از هر کسی داناتر است.

۸- آزاده بودن و آزاد زیستن، هم حق است هم تکلیف؛ حق قدسانی و افاضی از سوی آفریدگار هستی است که آدمی می تواند از آن برخوردار گردد و تکلیف است زیرا آزاد زیستن یک حکم دینی است و عدم بهره وری و حراست از آزادی، خروج از شرط عبودیت و تخطی از یک دستور دینی قلمداد می شود، لهذا جانبازی برای تحصیل آزادی یا دفاع از آن، فوز عظیم و فیض جزیل و معادل با فتح و غلبه بر خصم و استمرار حیات قلمداد می گردد. خدا در قرآن به پیامبر اسلام(ص) دستور می دهد، خطاب به کافران که او و مسلمانان آزادی خواه صدر اسلام را تهدید می کردند بگوید: هل تربصون بنا الا احدی الحسنین.

یعنی: آیا جز یکی از دو نیکو [پیروزی و آزاد زیستن، یا شهادت و آزاده مردن] را برای ما آرزو می کنید؟

۹- با توجه به این که آزادی، موهبتی الهی، امری قدسی و فراطبیعی است، سر والایی و ارجمندی و عوض ناپذیری حریت نفس نیز در همین نکته نهفته است و از این رو تخطی از آن، تنها تضییع حقی انسانی و شخصی و مخدوش کردن امری ملکی و زمینی قلمداد نمی شود، بلکه اضاعه آزادی و تضییع نفس، گویی نقض سنن الهی و تخلف از مشیت اوست.

۱۰- از سویی، از نظر ما مسلمانان، کلام حضرت امام علی(ع) سند دینی است لهذا مبنا و موضع او موضع دین است، پس دین و آزادی «قرین و ظهیر» همدیگرند و نه «رقیب و حریف» هم؛ از دیگر سو دین و آزادی، هر دو موهبتی فطری و عطیه الهی اند و دستورهای دینی را همان خدایی جعل فرموده که نفس انسانی را خلق کرده است و کسی نمی تواند به نام دین، آزادی را از کسی سلب نماید یا با نام آزادی دین را نفی کند.

ب- مبنای آزادی انسان

در منظر اسلام، انسان دارای دو ضلع و زاویه است:

۱- طبیعت

۲- فطرت

انسان نطفه صفری است که قابلیت بی نهایت سقوط تا عمق ظلمانی تیه طبیعت مادی (حضت) و صعود تا اوج چکاد نورانی فطرت ملکوتی. راز تلقی و تعبیر دوگانه قرآن از انسان نیز در همین وجود دوبعدی او نهفته است.

مبنای آزاد آفرینی انسان نیز همین دوگانگی وجود اوست و اگر چنین نبود آزادی برای او «بی معنی» یا «بی ارزش» بود، همچنانکه برای فرشته و حیوان بی ارزش است. انسان همواره میان امیال مادی ملکی طبیعی و کشش های متعالی فطرت ملکوتی، در کشاکش است.

خداوند با اعطای آزادی تکوینی و تشریعی به انسان، او را بر ترمیم کاستیها و مصونیت از آسیب های ناشی از ناراستی های بعد طبیعت خود و همنوعانش توانا کرده است تا با شناخت و پرداخت آزادانه به بعد فطرت خویش، مرتبت خلافت اللهی را- که همانا کمال انسانی او نیز در دست یافتن بدان است- احراز نماید.

اسلام برای انسان شأنی رفیع و مکرمتی منیع قائل است و نیز او را واجد قابلیت ها و صلاحیت هایی متعالی می داند که سبب شایستگی و بایستگی بهره مندی او از موهبت آزادی است، فلسفه اعطای آزادی از سوی خدا به آدمی نیز همین نگرش است، اگر نه، آن که چون هابز «انسان را گرگ انسان» می پندارد، آزادی او را صلاح و مباح نمی انگارد! زیرا اگر انسان ذاتاً شرور باشد هرچه محدودتر شود، شرارتش کمتر خواهد بود.

ج- حدود و موانع آزادی

از جمله مغالطات نظری که همیشه تاریخ، آسیب رسان به آزادی بوده، درآمیختن «مرز آزادی» با «مانع آزادی» است، بسا که برخی افراد «حدود» را «موانع» انگاشتند و در حیات بشریت تخم اباحیت کاشتند و چه بسیار زمانها که به نام حدود آزادی، علیه آزادی لشگر انگیختند و خون آزادیخواهان ریختند و بنیاد حریت برانداختند!، هم از این رو بازشناسی حد و مرز آزادی از مانع و رادع آن، حائز خطورت و ضرورتی مضاعف است.

برخلاف تصور برخی- همچون ارسطو- که می پنداشتند تکویناً برخی «برده» و برخی دیگر «آزاد» آفریده شده اند، آزادی حقی است که به همه انسانها تعلق دارد، زیرا همه آحاد بشر از موهبتهایی که منشأ تکوینی آزادی است یعنی عقل و اختیار؛ برخوردارند، آزادی حقی است که ریشه در «حق حیات» دارد و سلب آن از کسی کم از سلب حق حیات نیست.

در قرآن آمده است: الفتنه اشد من القتل (فتنه، بسی از قتل بدتر است) ولیکن با این همه، آزادی نمی تواند منافی با مناشی و مبانی آزادی باشد.

آیا آزادی موضوعیت دارد یا طریقیت؟ هدف است یا ابزار؟ مقصد است یا معبر؟ اگر گزینه های نخست صحیح باشد، درخت آزادی جز هرج و مرج و پایمال شدن آزادیهای راستین حاصلی نخواهد داد، چون عصیان و طغیان، خود به خود ارزش نیست، سخن از آزادی گفتن بدون لحاظ قیدهای: «از چه»، «در چه»، «چه سان» یا «با چه» و «برای چه»، مهمل گویی است.

در روزگار ما خود آزادی، نخستین و بزرگترین قربانی سوءاستفاده از آزادی است، لهذا واژه دل انگیز آزادی امروز، گاه به «پست ترین عمل» و گاه به «متعالی ترین ارزش» اطلاق می شود! از این رو درجه ارزشی آزادی بسته به مضمون و متعلق قیدهای پنجگانه بالا است: آیا آزادی «از» حکم عقل، «در» جهت ارتکاب به جنایت، به «شیوه» و «با» ابزار ضد انسانی، «برای» اشباع نفس شیطانی، می تواند ممدوح و مطلوب بشر باشد؟

مجال این مقاله در خور بحثی فراخور در باب مصادیق و تفاوتهای «حدود» و «موانع» نیست لهذا در این گفتار با اشاره به برخی تفاوتهای آن دو، به بحث بسیار فشرده ای در مسأله حدود آزادی بسنده می کنیم:

۱- «حد» مرز ممیز ماهیت آزادی از غیرآزادی است اما «مانع» نافی وجود آن است، یعنی حد آزادی آن است که آزادی را از یلگی و بی بندو باری متمایز می سازد، ولی مانع آزادی آن است که اصل وجود آزادی را به مخاطره می افکند.

۲- «حد» آزادی، مانع سوءاستفاده از آزادی است، ولی «مانع» آزادی، رادع حسن استفاده از آن است!

۳- «حد» آزادی خروج از باب تخصص است ولکن «مانع» آزادی اخراج از سر تخصیص است یعنی حد آزادی آن است که «غیرآزادی» را از شمول آزادی خارج می سازد اما مانع آزادی، مصادیق قطعی آزادی را محدود و از شمول آن خارج می کند.

اقدام به تعریف مقوله آزادی از سوی فلاسفه و حقوقدانان، خود به گونه ای اقدام به تعیین حدود و مرزهای آن است، چنانکه ملاک هایی مانند: «عقل»، «قوانین طبیعی»، «قوانین موضوعه»، «قانون اخلاقی» و مطلق «قانون»، در برخی تعاریفی که نقل کردیم مورد اشاره قرار گرفته بود:

کانت گفت: «آزادی، استقلال از هر چیز سوای فقط قانون اخلاقی است.»

اسپینوزا نیز گفت: «انسان آزاد کسی است که به موجب حکم عقل می زید.»

شلینگ گفت: «آزادی چیزی نیست جز تعین مطلق امر نامتعین از طریق قوانین طبیعی ساده هستی.»

پاولزن نیز گفته بود: «آزادی برای انسان حکومت روح است.»

منتسکیو هم می گوید: «آزادی سیاسی این نیست که هر کس هرچه دلش می خواهد بکند، بلکه در جامعه و حکومتی که قوانین حکمفرماست، آزادی معنای دیگری دارد،… آزادی عبارت از این است که انسان حق داشته باشد هر کاری را که قانون اجازه داده و می دهد بکند و آنچه که قانون منع کرده و صلاح او نیست مجبور به انجام آن نگردد، در این صورت اگر مرتکب اعمالی شود که قانون منع کرده دیگر آزادی وجود نخواهد داشت.»

روسو هم گفته است: «تسلیم در برابر هواهای نفسانی عین بندگی است و اطاعت از قانون، آزادی مطلق است.»

ولتر سخن مشهوری دارد که شاهکار حکمی او پنداشته شده، وی گفته است: «آنچنان آزادی نزد من محترم است که برای اینکه کسی بتواند آزادانه سخن خود را در مخالفت با من بگوید حاضرم جانم را فدا کنم!» این بیان به یک شعار سیاسی شبیه تر است تا سخنی سنجیده و فیلسوفانه! روشن نیست آیا اگر مخالفت رقیب ولتر حتی در جهت نقض آزادی او یا دیگری باشد و موجب پایکوب شدن حقوق اساسی انسانها و نابودی ارزشهای متعالی بشری نیز گردد، ولتر آماده بذل جان در راه او خواهد بود؟ و اگر نه، پس آزادی حد و مرزی دارد.

از این رو لیبرالیسم به معنی یلگی و روا انگاری بی قید و شرط، اولاً: دست نایافتنی است، چه آنکه بشر در زندان هزار توی ماده و طبیعت می زید و هر کاری را حتی با فرض مجاز بودن، قادر نیست انجام دهد. ثانیاً: آزادی بی قید و مرز، خود برانداز و خویش ویران ساز است، چون به هرج و مرج و تحدید حقوق اساسی انسانها و تهدید آزادیهای مشروع منجر خواهد شد. ثالثاً: آزادی وسیله کمال و سعادت است. در جایگاه هدف نشاندن وسیله، جز بازماندن از هدف، حاصلی نخواهد داد. رابعاً: «آزادی برای آزادی»، از پوچ انگاری و نیهیلیسم سر برخواهد آورد.

به همین جهت است که همان کسان و جوامعی که از لحاظ نظری، از لیبرالیسم و روا انگاری افراطی دم می زنند، هرگز و هرگز در عمل ملتزم به همه لوازم عینی آن نشده اند و نخواهند شد.

د- مرزهای آزادی

اکنون جا دارد بپرسیم: مرزهای آزادی چیست؟ و آیا آزادی به چیزی محدود است؟ قدر متیقن آن است که: آزادی هر کس، به مرز آزادی (خود و دیگران) محدود است و کسی نمی تواند به بهانه آزادی، حریم آزادی دیگران را بشکند، زیرا به همان علت و دلیل که او آزاد است دیگری نیز از حق آزادی برخوردار است؛ و به تعبیر نغز منتسکیو: «حد اعلای آزادی آنجاست که آزادی به حد اعلا نرسد». قرآن نیز فرموده است: «ایحسب الانسان ان یترک سدی» (آیا بشر می پندارد بی هدف رها می شود؟)

قاعده «لاضرر» که اصلی است برآمده از سنت رسول گرامی و شامل ترین قواعد حقوقی اسلام است و کاربرد بسیار وسیعی در فقه اسلامی دارد، همچنین قاعده «سلطنت» و فحوای آن مؤید این مدعا است. از قاعده لاضرر و نیز قاعده سلطنت، هم اصل لزوم آزادی و هم حدود آزادی قابل استنباط است. قاعده لاضرر می گوید: ضرر رسانی به غیر و ضرر پذیری از غیر، جایز نیست، عدم استفاده از آزادی زیان پذیری است، سوءاستفاده از آزادی نیز زیان رسانی به غیر است. کما این که قاعده سلطنت نیز می گوید: همه اختیاردار دارایی های خویش اند و پس به طریق اولی و قطعاً اختیاردار عرض و جان خویش نیز می باشند پس آزادند. همین قاعده دلالت می کند که کسی نمی تواند به حوزه «سلطنت» یعنی اختیار دیگران خدشه وارد سازد، پس سوءاستفاده از آزادی و اختیار نیز ممنوع است، زیرا تعدی به اموال، اعراض و نفوس دیگران، نقض بهره مندی آنان از حدود اختیارشان به شمار می رود.

همچنین کسی نمی تواند به استناد آزادی، سبب سلب آزادی از خود شود، انسان تکویناً بر آزاد بودن مفطور و مجبور و تشریعاً (و از نظر دین) بر آزاده زیستن مکلف است و هر آنکو خود را از موهبت آزادی بی نصیب سازد از آدمیت خویش روی برتافته است.

حد دیگر آزادی، حکم قطعی عقل است، خردمندی انسان، امکان شایستگی و بایستگی بهره مندی از موهبت آزادی را سبب گردیده است، چه آنکه به اعتماد و حرمت عقل است که او توانا و شایای آزاد زیستن شده است و عقل نیز در فضای آزاد است که می بالد و باور می گردد، عقل، اگر مخزن حقایق نباشد قطعاً معیار حقوق و حقایق است.

اگر در عیاری عقل تردید کنیم، برای بازشناسی آزادی از اسارت چه معیاری در دست آدمی باز خواهد ماند؟ امام علی(ع) فرموده است: العقل یصلح الرویه.»

یعنی: خرد، رویه را اصلاح می کند.

نیز رسول اکرم(ص) فرموده است: «انما یدرک الخیر کله بالعقل.»

یعنی: خیر یکسره با عقل قابل درک و دسترسی است.

حتی، حدانیت سایر حدود به تشخیص و حجیت عقل ثابت می شود، لازمه پذیرش حکم عقل در «حسن آزادی» سرسپردن به صحت قضاوت او بر قبح «اباحی گری» و روا انگاری مفرط است.

ملای رومی گفته است:

عقل ضد شهوت است ای پهلوان!

آنکه شهوت می تند عقلش مخوان

دموکراسی حقیقی- که برخی برترین دست آورد تمدن کنونی اش خوانده اند- مشارکت عقول است نه مسابقت اهواء، و به نظر ما میان دموکراسی و لیبرالیسم نیز نسبت تساوی برقرار نیست.

ارزش هایی چون دین و قانون، حق و عدل، حدود دیگر آزادی اند، البته دین منزل از سوی خدا نه دین گونه های بشر ساخته و قانون معدل و عادلانه نیز حق مسلم و مسجل و عدل مدلل و حقیقی؛ نه هر که را سزاست که از این چهار مقوله والا، در برابر معبد آزادی مساجد ضرار بسازد و به حربه حرمت آنها به حریم حریت بتازد.

غایت فصوا و قصد اقصای دین نیز تحقق آزادی درونی و برونی آدمی است چنان که قرآن درباره وظیفه و کارکرد پیامبر اسلام(ص) فرموده است:

… و یحل لهم الطیبات و یحرم علیهم الخبائث و یضع عنهم اصرهم والاغلال التی کانت علیهم

یعنی: پاکیزه ها را برای ایشان روا می سازد و پلیدیها را حرام و ممنوع می کند و از آنها بار گرانشان و غل ها و زنجیرهایی را که بر آنها بود برمی دارد…

و با افکار آزادی تکوینی و نفی آزادی تشریعی، دعوت به دین و دینداری لغو و عبث است و اصولاً تدین بدون آزادی حقوقی، محال و گاه باطل است؛ اما لیبرالیسم تلقی خاصی از آزادی است، صد البته که دین با آن سازگار نیست.

چنان که به اشارت گذشت: قانونگرایی و قانونمندانه زیستن، هم فطری انسان و هم مقوم جامعه انسانی است، قوام و قیمت جامعه به میزان قانون پذیری آن بستگی دارد، حذف عنصر قانون از حیات آدمی- هر چند به نام آزادی- به مثابه تبدیل جامعه به جنگل است و جامعه بی قانون جنگلی است بی فانوس:

«ولا تعتدوا ان الله لایحب المعتدین»

یعنی: تعدی نکنید که خدا تجاوزگران را دوست ندارد.

آزادی عزیز است زیرا که بستر کسب حق و زمینه کشف حقیقت است، دسترسی به حقایق، کماهی، جز به بالا رفتن از پلکان حریت میسر نمی شود، هماره گوهر حقیقت با گشت و جست آزاد در افق سایه روشن- ناشی از درآمیختگی حق و باطل- فراچنگ می افتد، اما کشف هر حقی در هاله روشنایی حقی دیگر ممکن می گردد، جوانه حق نوین از تنه حق دیرین سر می زند، پس انتظار نمی توان برد در محیطی که مشعل حق های پیشین به تازیانه سرگردان توفان جنون پیمای یلگی و خواهش های شکم و شهوت، خاموش می گردد و لحظه افزون افق در ظلمت بیشتری فرو می رود، باز هم شعله حق های پسین از آن سر برآورد.

برهوت حق کشی و کویرستان حق پوشی، لاله حق نیوشی نخواهد رست، مگر نه این است که: حق از حق زاده می شود نه از باطل؟ و ترویج باطل آشکار و نشانمند، غیر از ترویج خطای روشمند است و آزادی برای احقاق حق است نه انکار آن، حریت برای افشای باطل است نه اشاعه آن. کدام خردمندی انکار حق بالفعل را- به هر بهانه ای – به امید وصول به حق بالقوه روا می دارد؟ و اگر به نام «حریت»، «حق» انکار شود به جای آن چه چیز گرانبهایی به دست خواهد آمد؟

«فماذا بعد الحق الاالضلال! فانی تصرفون؟»

یعنی: در آن سوی حق، جز ضلالت، چیست؟ پس کجا روی می آورید؟

آزادی، دشمن حق نیست بلکه حریت، حق اندیش است و حق حریت کیش، اما باطل آزادی کش است و رقیت اندیش، آزادی هم از مهمترین حقوق است و هم از مهمترین حقایق، اما به تیغ یک حق سر و ستیغ دیگر حقایق را نباید درود و به داس یک حقیقت سر و دستار دیگر حقیقت ها را نشاید ربود. هر حقیقتی بنیان ساز حقایق دیگر است و نه ویرانساز آنها و اگر نه، در حق بودن آن حق باید تردید کرد، چون حق خود برانداز نیست، آزادی است ،حق است و با حق همنوا و اگر با حق همنوا نیست پس باطل است و پس آزادی نیست بلکه یلگی است.

راه حل مشکلات اقتصادی در گرو برنامه ریزی فرهنگی است

گفتگو از مهدی تاجدینی

اشاره:

معنای توسعه در دهه های اخیر متفاوت از معنایی است که در دهه های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰مطرح شد. در دهه های مذکور شاخص اصلی توسعه پیشرفت های صنعتی و اقتصادی بود. این جریان ابتدا در کشورهای غربی تجربه شد اما پس از مدتی مشخص شد که توسعه تا بر مبنای توسعه انسانی و اجتماعی نباشد توسعه ای همه جانبه نخواهد بود. به عبارت دیگر توسعه ای که تنها بر اساس شاخص های اقتصادی باشد مشکلی از جوامع حل نخواهد کرد. پیرو این وضعیت سازمان بین الملل در سال ۱۹۷۰ اصل توسعه فرهنگی و اجتماعی را به عنوان زیربنای توسعه همه جانبه معرفی کرد. این سازمان حتی دهه ۱۹۶۰ را “دهه از دست رفته” نامید.

بنابراین رشد اقتصادی اگر در بستر زیرساخت های اجتماعی صورت بگیرد کیفیت زندگی را ارتقا خواهد داد. اما آنچه که در توسعه اجتماعی مبنا قرار می گیرد انسان و نیازهای عاطفی و معنوی اوست.

بدیهی است که فرهنگ به عنوان مقوله ای عاطفی و معنوی و در عین حال معرفتی زمینه پاسخ به این نیاز را فراهم می کند. لذا بایستی در برنامه ریزی ها و سیاست گذاری های کلان امر فرهنگ مورد اهتمام ویژه قرار گیرد. علی الخصوص که ایران اسلامی دارای تمدنی کهن و پیشینه فرهنگی طولانی است و این امتیازی است که اگر از آن درست بهره برداری شود در واقع توانسته ایم زیرساخت های توسعه هم جانبه را فراهم کنیم. در این راستا تعامل حکومت با مردم در حوزه تولید فرهنگ و تقویت بنیادهای فکری یکی از راه های نیل به اهداف توسعه است. حکومت ضمن اینکه باید تمام تلاش خود را به کار گیرد تا فرهنگ پایگاه مردمی خویش را حفظ کند بایستی هدایت و حمایت فرهنگ عام را نیز برعهده داشته باشد و با پشتیبانی مالی و قانونی در جهت تقویت و غنای آن تلاش کند.

یکی از نهادهایی که مسئولیت مستقیم در عرصه سیاست گذاری های کلان در زمینه فرهنگ کشور را به عهده دارد شورای عالی انقلاب فرهنگی است. حجت الاسلام والمسلمین رشاد عضو شورا از فرهنگ و بایدها و نبایدهای آن می گوید:

نهضت و جنبشی که به رهبری امام خمینی (ره) به پیروزی انقلاب اسلامی منجر شد برخاسته از نوعی فرهنگ خودجوش و غنی بود. این فرهنگ بالنده بدون تولیت و پشتیبانی حکومت در میان توده مردم شکل گرفت و اعتقاد به اسلام و آموزه های دینی در میان ملت نهادینه شده بود. پس از به ثمر رسیدن مبارزات مردم و تشکیل حکومت جمهوری اسلامی در سال ۱۳۵۷ نهادهایی مستقیما حمایت و تولیت فرهنگ جامعه را به عهده گرفتند و به نوعی این گونه به نظر رسید که مسئولیت تولید و احیا فرهنگ اسلامی از آن تاریخ به بعد به دوش حاکمیت افتاده است.

به نظر شما چگونه می توان پایگاه مردمی فرهنگ اسلامی را حفظ کرد و مردم را همچنان در عرصه فرهنگ فعال نگه داشت؟

البته مقدمه ای که شما در ابتدا اشاره کردید بنده نیز قبول دارم. اما نتیجه گیری که از این مقدمه کردید جای تردید دارد. من قبول ندارم که مردم در عرصه فرهنگ فعال نیستند. برعکس، تصور می کنم که شاید در هیچ دوره ای از تاریخ اقشار مختلف ملت در قلمرو فرهنگ به مانند پس از انقلاب فعال نبوده اند. حساسیتی که الان در مورد مسائل فرهنگی وجود دارد هیچ وقت نبوده است. شما ببینید اگر روزنامه ای یک نکته ای غلط یا ناصحیح می نویسد، عکس العمل های فراوانی از نقاط مختلف کشور نشان داده می شود یا نقشی که مردم علی رغم اینکه دولت فرهنگ راتولیت می کند، در عرصه های مختلف سازندگی کشور دارند قابل انکار نیست. بسیاری از زیر ساخت ها و بناهای فرهنگی چه در بخش نرم افزار و چه در بخش سخت افزار ساخته و پرداخته دست همین ملت است. مدارس، موسسات و مجتمع های فرهنگی، فرهنگ سراها، اماکن ورزشی، کمک مردم در مناسبت های مختلف سال به نیازمندان و تهی دستان و صدها نمونه دیگر نشان از این است که جامعه همچنان حساسیت خویش را در امر فرهنگ حفظ کرده است. در حوزه تالیفات و نوشته های نخبگان که همان بخش نرم افزاری است همین حساسیت وجود دارد. تولیدات علمی قشر فرهیخته و شاخه های مختلف و بومی سازی علوم بسیار متفاوت تر و متنوع تر از گذشته است. برای مثال انرژی صلح آمیز هسته ای که امروزه حسادت و دشمنی کشورهای غربی را برانگیخته است به دست جوانان همین مرز و بوم حاصل شده است. در بخش تولید سلول های بنیادین نیز همین طور، دانشمندان ما در این عرصه حرف اول را می زند.

بنابراین من فکر می کنم علی رغم کمبودها و کاستی هایی که وجود دارد مردم ما همچنان در عرصه فرهنگ اسلامی و ایرانی فعال هستند و ماهیت انقلاب ما که یک انقلاب فرهنگی است همچنان حفظ شده است.

من احساس می کنم در طول این ۲۷ سال پس از انقلاب، فرهنگ همواره در بین تصمیم گیری ها و سیاست گذاری های کلان مغفول مانده است. شما اگر نگاهی به گذشته داشته باشید خواهید دید که هنوز دو سالی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که به جنگ تحمیلی مواجه شدیم و بیشتر انرژی ما صرف دفاع و مقابله با دشمن بعثی شد. پس از جنگ نیز به سمت جبران خسارت ها و پیاده کردن سیاست های اقتصادی پیش رفتم که حدود هشت سال ادامه داشت. در دو دوره حضور دولت اصلاحات نیز شعار توسعه سیاسی اولویت پیدا کرد. به نظر شما آیا در طول این سالها فرهنگ مظلوم واقع نشده است؟

بله، همین طور است. به رغم اینکه عوامل و انگیزه های انقلاب و زمینه های وقوع آن اساسا یک مقوله فرهنگی بوده است و به رغم اینکه روش های انقلاب نیز فرهنگی بود و کمتر سیاسی و یا نظامی بود و حتی پیشکسوتان و رهبران انقلاب عموما افراد فرهنگی بودند و اهداف فرهنگی را دنبال می کردند اما ما آنچنان که باید و شاید به امر فرهنگ نپرداختیم. این کاستی ها هم در حوزه نظر دیده می شود و هم در حوزه عمل. از لحاظ نظری باید بگویم که به طور شایسته و در خور کار علمی و تئوریک نکردیم. متاسفانه در هیچ یک از دانشگاهها و پژوهشگاهها گروه های علمی در خوری برای مطالعه فرهنگ و تولید معرفت نداشتیم. از لحاظ عملی هم وضع تقریبا به همین روال است. هرچند همانطور که عرض کردم رهبران و پیشکسوتان انقلاب افرادی فرهنگی بودند اما گاه در بین مدیران میانی نیز رفتار غیرفرهنگی هم اتفاق افتاده است. به نظر من در برنامه ریزی ها و سیاست گذاری های کلان فرهنگ هنوز جایگاه خود را پیدا نکرده است. این نکته را نباید فراموش کرد که ریشه و راه حل بسیاری مسائل اقتصاد و اجتماعی در گرو برنامه ریزی فرهنگی است. سرمایه گذاری در این عرصه نتیجه اش را در سایر عرصه ها نشان خواهد داد. شما در نظر داشته باشید، اگر فرهنگ کار و تولید در جامعه نهادینه شود، اگر مشارکت در سازندگی و آبادانی کشور یک ارزش باشد، بسیاری از مشکلات ما خود به خود حل می شود.

با توجه به تجربه ای که ما از گذشته کسب کرده ایم شما فکر می کنید که سیاست ها و تصمیم گیری های فرهنگی دولت نهم باید به چه سمت و سویی پیش برود؟

همان طور که رهبر معظم انقلاب فرمودند: این دولت، دولت خدمت است. با وجود اهتمامی که آقای احمدی نژاد برای حل دغدغه ها و مشکلات معیشتی و اقتصادی دارند اما ما از ایشان انتظار داریم که به هویت فرهنگی انقلاب توجه بیشتری شود. من قبول دارم که دغدغه عدالت، ایجاد وحدت ملی، مهرورزی، معنویت و دینداری هست. البته نمی خواهم بگویم که دغدغه فرهنگ نیست چون وقتی دغدغه ارزش ها و حل مشکلات معیشتی هست لاجرم دغدغه فرهنگ نیز وجود دارد. اما ما از دولت نهم می خواهیم که همانند شعار عدالت ورزی و خدمت رسانی توجه و اهمام ویژه ای نیز به امر فرهنگ باشد.

مرجع تصمیم گیری های فرهنگی چه نهادی است؟ آیا تصمیماتی که در شورای عالی انقلاب فرهنگی گرفته می شود جنبه اجرائی پیدا می کند؟

در شورای عالی انقلاب فرهنگی سیاست ها و تصمیم گیری های کلان اتخاذ می شود. رهنمودهای کلی که می تواند به قانون و آئین نامه تبدیل شود در شورا مطرح می شود. این مصوبات به دستگاه های اجرائی انتقال پیدا می کند و به صورت وظیفه به اجرا در می آید.

تعیین راهکارهای اجرائی به عهده چه کسی است؟ برای نمونه در بحث حجاب مصوبه ای در شورای عالی انقلاب فرهنگی به تصویب رسید حتی به دستگاه های اجرائی نیز ابلاغ شد اما به نظر می رسد اجرای این مصوبه هنوز عقیم مانده است؟

راهکارهای اجرائی را دولت تعیین می کند. در مورد حجاب هم باید عرض کنم که شورای عالی انقلاب فرهنگی مرجع تصمیم اجرائی در مورد حجاب نیست. من فکر می کنم در مورد حجاب چندان خلا قانونی نداریم. اگر هم خلا قانونی وجود داشته باشد دولت و مجلس می توانند با ارائه لایحه و طرح، این مشکل را حل کنند. آنچه که در شورا مطرح شد. سیاست های کلان در مورد حجاب است. اما آنچنان که از اظهارات بر می آید دولت به صورت جدی دغدغه این مسئله را دارد و مطمئنا تصمیماتی اتخاذ کرده که امیدواریم در مقام عمل هم شاهد اجرایی شدن آن باشیم. به نظر می رسد که دولت عزم سالم سازی محیط اجتماعی را دارد.

فارغ از اینکه شما عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی هستید بفرمائید که چگونه می توان مشارکت مردم در امر تولید و احیا فرهنگ اسلامی را جلب کرد؟

در مسئله اقتصاد می گویند، اقتصاد را به مردم واگذار کنید. در فرهنگ من نمی گویم که فرهنگ را به طور کامل به مردم واگذار کنیم به جهت اینکه دولت وظیفه سنگین تری در این زمینه دارد و در مجموع حکومت باید نسبت به فرهنگ احساس مسئولیت بیشتری در مقایسه با مردم داشته باشد. البته اینگونه نیست که فرهنگ به مردم واگذار نشده باشد و آنها را از ورود به این عرصه منع کرده باشیم زیرا همان طور که در اوایل سخنانم عرض کردم اتفاقا بسیاری از امور فرهنگی به دست مردم انجام شده است اما عرض بنده این است که نباید از دولت سلب مسئولیت کرد. حکومت باید تسهیلات کافی، امکانات مقتضی و بستر لازم را فراهم کند تا ضمن انجام وظیفه، به ایجاد زمینه برای مشارکت مردم و نقش آنها در عرصه فرهنگ بپردازد.

یکی از مسائلی که در عرصه فرهنگ دغدغه بسیاری از کشورها از جمله کشور ما است بحث تهاجم فرهنگی است. ما الان می بینیم که کشور آمریکا ۷۵ میلیون دلار اختصاص داده تا به قول خودش دموکراسی را در ایران ترویج کند و مهمترین ابزاری که برای این کار در نظر گرفته رسانه است. با توجه به این شرایط شما وظیفه رسانه ها بالاخص رسانه ملی را در این زمینه چه می دانید؟

من دو نکته را متذکر شوم اول اینکه می گویند ۷۵ میلیون دلار برای رد گم کردن است. آنها چون می خواهند رقم اصلی به چشم نباید این ارقام را از رسانه ها اعلام می کنند. سرمایه گذاری آمریکا بیش از این حرف ها است. دوم اینکه اگر ما عبارت پیامبرانه وار امام خمینی (ره) را نصب العین خود قرار دهیم روشن خواهد شد که صدا و سیما چه جایگاهی دارد، چگونه باید باشد و چه سهمی در ساخت فرهنگ به عهد آن است. امام خمینی (ره) فرمودند: “صدا و سیما یک دانشگاه ملی است”. یعنی همان طور که دانشگاه به صورت منطقی، منسجم و با برنامه های بلند مدت به تربیت نیرو و ارتقای علم و فرهنگ جامعه می پردازد. صدا و سیما هم باید اینگونه باشد.

صدا و سیما تلاش های فراوانی برای تقویت فرهنگ اسلامی و ایرانی و مقابله با تهاجم فرهنگی داشته که قابل انکار نیست. اما شرایط جهانی و قدرت رسانه های جمعی در معادلات سیاسی و اجتماعی می طلبد که این سازمان رفتار خودش را بیش از گذشته مضبوط و دقیق کند و علاوه بر کمیت برنامه ها به کیفیت آنها نیز بیندیشد. زیرا تاثیرگذاری صدا و سیما در تمام جهات گسترده و حائز اهمیت است. در مجموع می توان گفت که تلاش دوستان ما در صدا و سیما انصافا تحسین برانگیز بوده و علی رغم پاره ای کاستی ها که اجتناب ناپذیر است نقش فعالی در مقابله با تهاجم فرهنگی داشته اند.

نوگرایى نوآورى اصول و آسیب ها

امسال از سوی رهبر معظم انقلاب اسلامی، حضرت آیت الله خامنه ای به نام سال نوآوری و شکوفایی نامیده شد. از طرفی سالگرد نامه تاریخی رهبر معظم انقلاب در پاسخ به جمعی از نخبگان حوزوی مبنی بر ضرورت جنبش نرم افزاری و نهضت تولید علم و نظریه پردازی است

در این راستا در گفت وگوی حاضر که با حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر رشاد رئیس پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی بعمل آمده است سعی کرده ایم که در این خصوص به کنکاش پرداخته و زوایای جدید ی را مورد توجه و بررسی قرار دهیم.

ویژگی های نوآوری و تجددگرایی، نسبت این دو به هم، پیشینه فرهنگی اروپائیان و مسیحیان و علل ادبار آنها به مسیحیت و نیز علل و عوامل پیدایش رنسانس و مدرنیته و پست مدرنیته و آفاتی که فرهنگ ما را تهدید می کند از جمله مباحثی است که در این مصاحبه مورد توجه قرار گرفته است.

در سی امین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی واکاوی مباحث گفته شده، خالی از لطف نیست.

اینک مطلب را باهم از نظر می گذرانیم:

تعریف مختصر و مفیدی از نوآوری را بیان کنید؟

نوآوری را می توان عبارت از ابداع رو به کمال مطلوب دانست، هر چند که ممکن است این واژه به معنایی و یا به مصادیقی اطلاق شود که التزام به کمال و پیشرفت و مطلوبیت در آن مفروض نشود ولی نوعا به لحاظ عرفی رفتار و اقدامی که جهت گیری استکمالی نداشته باشد را نوآوری تلقی نمی کنند اما اینکه نوآوری به معنای دقیق تعریف بشود بسته به متعلق و حوزه آن نوآوری است. مثلا اگر در حوزه معرفت و حکمت بخواهیم نوآوری را تعریف کنیم، طبعا می توان دقیق تر آن را معنی کرد. من در ضمن تحقیقی که تحت عنوان مبانی و موانع نو فهمی و نظریه پردازی دینی در دست دارم، ساحات و سطوح نوآوری در قلمرو معرفت و حکمت دینی را در سی سطح و در قالب چهار ساحت، تفصیل داده ام.

به نظر شما چه تفاوتی میان نوآوری و تجددگرایی است و آیا این دو با هم نسبتی دارند؟

تجددگرایی در فارسی معادل مدرنیسم است و پسوند «گرایی» و پسوند «ایسم» در لاتین ایدئولوژی و اصالت را القاء می کند. یعنی، تجددگرایی معادل اصاله التجدد است. رفتاری که نو بودن در آن بذاته، موضوعیت دارد. مدرنیزم یک گرایش است، یک ایدئولوژی است رفتار و رویکردی است که نو بودن در آن، بالذات، مطلوب قلمداد می شود. در تجددگرایی و مدرنیزم، هر آن چه نو است خوب است. هر آن چه کهنه است، بد است، اما در نوآوری چنین چیزی نهفته است یعنی در نوآوری بنابر نفی گذشته ها نیست و بنا نیست، تن به یک گسست تاریخی، معرفتی و فرهنگی بدهیم بلکه در نوآوری برخلاف تجددگرایی که ایهام به نفی گذشته دارد، چنین چیزی مطرح نمی باشد و البته این بدان معنا نیست که گذشته ها و کهنه ها مقدس و نقدناپذیرند، بلکه به این معنا است که ما یک بستری و زمینه ای را محقق و موجود فرض می کنیم که باید در آن نوآورد، یعنی به گذشته و اصل خویش اذعان می کنیم و با فرض داشتن یک پایه و مبنا، براساس منطق مشخصی در آن قلمرو و زمینه نو می آوریم و تجدید می کنیم و لذا من تصور می کنم که نسبت بین «نوآوری» و «نوگرایی»، نسبت عام و خاص من وجه است به این معنا که می تواند در پروسه نوگرایی، نوآوری هم اتفاق بیافتد نوآوری معقول و مطلوب و کما اینکه در جریان رویکرد و رفتاری نوآورانه، یافته هایی به دست بیاید که احیانا با اصالت بخشیدن بدان و تعمیم آن، به نوعی نوگرایی تبدیل شود. ولی نوآوری و نوگرایی لزوما هم معادل و مساوی هم نیستند، بلکه در یک جهت مقابل هم هستند. گفتیم در نوآوری اصرار بر نفی گذشته نیست ولی در نوگرایی و تجدد، نفی گذشته عنصری از عناصر مدرنیسم و تجددگرایی می باشد، البته این ها همه در مقام بحث های نظری و بساانتزاعی قابل طرح است. غربیانی که بانی و مدعی تجدد و مدرنیزم هستند، عملا گذشته را نفی نکرده اند. هر چند که آنها از ظهور انسان جدید، دنیای جدید، فلسفه جدید و همه شؤون جدید و متجدد سخن می گویند، اما عملا وقتی ما به ایمان و آرمان، گفتار و رفتارهای تشکیل دهنده و تجلی بخش مدرنیته نگاه می کنیم می بینیم که همگی ریشه در سنت و پایه در ادوار تاریخی ماقبل مدرن و حتی ریشه در دوره های باستانی غرب دارد و آنها دچار گسستگی تاریخی نشده اند.

آیا می توانیم اینطور بگوئیم که غرب به دلیل اینکه از جهت دینی اینطور که شرق و خصوصا ما مسلمانها که به اصول دینی مان معتقد هستیم و برای ما ماندگار است آنها چون چنین اعتقادی را نداشتند. تجددگرائی و نوگرایی به این صورت برایشان مطرح شد که اوایل آمدند و گفتند همه چیز گذشته را باید کنار گذاشت چون چیزی از گذشته به نظر خودشان نداشتند که آن را خیلی و صددرصد قبول داشته باشند در حالی که ما یک اصولی داریم از گذشته که به آن معتقدیم؟

به لحاظ افتخارات و امتیازات تاریخی نمی شود گفت که اروپایی ها، پیشینه قابل مباهاتی نداشتند، بله آمریکایی ها بی تاریخند و پیشینه تاریخی درخور و قابل مباهاتی ندارند. حکمت یونانی، حکمت ایتالیایی و حکمت فرانسوی از پیشینه تاریخی غنی ای، برخوردار است از این جهت نمی توان گفت آنها از تاریخ خودشان فرار کردند اما به لحاظ دینی، آنها دینشان را که دین محرف موجود یعنی همان مسیحیت غربی شده است، دست و پاگیر و مزاحم پیشرفت، توسعه و تحول می انگاشتند. در وهله اول با یک تازش و یورش تمام عیار، بساط دیانت مسلط بر فرنگ را برچیدند، سکولاریسم را تا مرز الحاد پیش بردند و کنار زدند و بسیاری از سنت های تاریخی و فرهنگی و بومی خودشان را به نقد گذاشتند و بسیاری از معرفت ها و مکاتب فکری را که متعلق به تاریخشان بود زیر سؤال بردند اما آنچنان که در آغاز به نقد و طرد و رد پیشینه و تبار فکری گذشته خویش پرداختند، برای همیشه و تاکنون، هجوم و یورش را ادامه ندادند و بسیاری بر این باورند که به یک معنا پست مدرنیسم و پسا تجددگرایی یک نو بازگشت به سنت است. اگر نپذیریم که رفتارها و اندیشه ها، ادواری اند و صورت حلقوی و «دورهای رفت و برگشتی» دارند اگر اطلاق این مدعا را قبول نکنیم تا پست مدرنیته را نوعی بازگشت از مدرنیته به سنت بنگاریم، ولی این مقدار قابل انکار نیست که رگه هایی از احیای سنت ها و رگه هایی از بازگشت به تاریخ در دوره های بعد از مدرنیته به چشم می خورد، این می تواند حکایت از نوعی «ندامت فرهنگی» و یک نوع بازاندیشی در رفتار چهار قرن اخیر فرنگی ها قلمداد شود. این روند را می توان به چرخش و جبران خطاهای رفته، لغزشهای پیش آمده و یک نوع پشیمانی از تندروی ها و گسست ها تفسیر کرد و نیز یأس از تحقق آرمانهای انتزاعی دوره مدرن نیز به شمار آورد، که لازمه آن تا حدی تجدید پیوند با گذشته فرهنگی و تاریخی می باشد. در هر صورت آنچه مسلم است این است که یکی از دلایل ظهور دوره ای به نام دوره مدرنیته و سیطره سکولاریزم در غرب، ادامه حیات مسیحیت نارس و ناقص محرف و التزام غربیان به دین تاریخ مصرف تمام شده است یعنی مسیحیتی که دارای عمر مقطعی و تاریخ مصرف مشخص شش تا هفت قرنه بوده، وقتی بعد از انقضای تاریخ حیات و حجیت آن بر آن اصرار ورزیدند خود به خود باید در انتظار یک سلسله عوارض ناهنجاریها و پیامدهای معرفتی و معیشتی و فرهنگی باشند و این اتفاق افتاد و دوران قرون وسطی پیامد چنین پافشاری ها و اصرارها بود. ملاحظه می کنید شش قرن و اندی است که عهد مسیحیت و دوران حجیت مسیحیت تا ظهور حضرت مسیح(ع)، تا ظهور پیامبر اعظم(ص)، دوره ای نبوده که مسیحیت در غرب و جهان مشکل آفرین شده باشد. مشکلاتی که در دنیای مسیحی غربی پدید می آید در طول تاریخ، دقیقا از قرن هفتم میلادی آغاز می شود تا قرن شانزدهم، این ده قرن قرون وسطی و سوداء، درست همان ده قرنی است که مسیحیان بر مسیحیت تاریخ مصرف پایان یافته اصرار ورزیدند، پایبند به دینی ماندند که دوره حجیت اش پایان پذیرفت. بر شریعتی اصرار ورزیدند که تاریخ آن منقضی شده است و اما درست از زمانی که از چنین مذهب مندرس، نخ نما و تاریخ منقضی شده دست بر می دارند، دوره رهایی و شکوفایی فکری، علمی و توسعه سیاسی و اجتماعی در غرب آغاز می شود. ما بی آن که همه آن چه را در دوره مدرن اتفاق افتاد تایید کنیم و بی آن که همه آن چه را که در دوره قرون وسطی رخ داده را نکوهش کنیم، و رد کنیم اما در مجموع وقتی این دو را با هم قیاس کنیم احساس ما این است که دوره مدرن بر دوره سیاه قرون وسطی ترجیح دارد، هرچند هر دو، دو دوره تاریخی متعلق به یک اقلیم و فرهنگی دیگر هستند که مقبول ما نیست و هیچ گاه طبعا مطلوب ما قلمداد نخواهند شد، پس مطمئنا گریز از مسیحیت و دین محرف آن روز یکی از عوامل پناه بردن به تجددگرای می باشد، که گسست تاریخی نیز در آن نهفته است.

آیا می توانیم این نتیجه را بگیریم که در حقیقت در غرب، وقتی حرکت رنسانس شروع شد حرکتی تند و غیرمعتدل بر علیه آنچه که در گذشته وجود داشت بود و پست مدرنیته درصدد تصحیح و تعدیل آن است؟

یکی از آفاتی که همواره دامن گیر بشر بوده و اوج ابتلا به آن در دوره مدرن نمود یافت، افراط و تفریط در مقام و نظر و عمل، معرفت و معیشت است. در حوزه معرفت، در دوره مدرنیته مکاتبی ظهور کردند کوتاه عمر و گذرا از جمله و شاید بشود گفت بزرگترین علت میرایی و ناپایداری این مکاتب و مناظر معرفتی که در جهان به وجود آمد و زود زوال پذیرفت همین ابتلا به افراط و تفریط بود. مثلا یک عامل در یک مطالعه جامعه شناختی، در یک نظریه اقتصادی، یا یک قاعده را در یک منظر فلسفی یا در یک مکتب علمی و حتی در یک نظریه علمی برجسته کردند و همه چیز دیگر را انکار کردند و آن را تعمیم دادند و احکام کلی صادر کردند و معلوم بود که چنین آراء و نظریاتی، زیاد نخواهد پائید، چرا؟ چون بلافاصله یک کسی ده مورد نقض در مقابل این نظر و دیدگاه افراطی ارائه می کند و آن نظریه ابطال می شود. مثلا می بینیم بر عنصر اصالت و استیلای مطلق کشش جنسی در فرویدیسم اصرار می شود و می گوید همه کنشها و واکنشها، بینشها و منشها، باز می گردد به این عنصر. از سوی دیگر، به راحتی چهار شاهد ناقض که نقض کننده این نظریه افراطی است ارائه می شود که گفته می شود اصلا این نظریه باطل است. مارکسیسم و کمونیسم بر یک عامل به نام اقتصاد و عنصر حلقه اقتصادی اصرار می ورزد و همه چیز را حول محور همین یک عنصر توجیه می کند. تاریخ را، فلسفه را، علم را، مسائل اجتماعی را، سامانه سیاسی را می خواهند به این عامل، گره بزنند، به راحتی چهار نقض و شاهد شکننده ارائه می شود و اطلاق انگاره زیرسؤال می رود. این افراط که طبعا ملازم است با افراط در نفوذ و نفاذ یک عامل و تفریط در ارتباط و تأثیر عوامل بسیار دیگر. این تک ساحتی نگری در معرفت و معیشت، از آفات حیات بشر، به ویژه بشر معاصر است. لهذا، می توان گفت: در مجموع یکی از خصوصیات و خصلت های مدرنیته همین افراط و تفریط بود. من احساس می کنم که اگر بپذیریم پسا مدرن گرایی و دوره پست مدرنیته، یک بازگشت به سنت است که این مطلب مطلق نیست می توان پذیرفت از جهات و نقاطی پست مدرن یک نوع تصحیح و تعدیل مدرنیته است هر چند که، در مجموع نمی توانیم پست مدرنیته را- دست کم فعلا- رویکرد معتدل، معقول و پخته، قلمداد کنیم. من فکر می کنم که پست مدرنیته نیز، خود دچار یک سلسله افراط و تفریط های مخصوص خودش است. مثلا در ساختارشکنی این همه افراط یا احیانا در نسبیت باوری این همه افراط هرگز، ره به جایی نخواهد برد. احساس می شود، در بعضی از شئون، شاخه های معیشت و معرفت، نوعی دیگر از افراط و تفریط، خودش را نشان می دهد، در زمینه هایی متفاوت با مدرنیته، جز آنچه تاکنون بوده. لهذا، پست مدرنیته، گرفتار یک سلسله افراط و تفریط ها و عوارض خطرناکی است.

در وهله اول هم به دلیل اینکه مدرنیته و پسامدرن هر دو غیر الهی است، هر دو بر مبنای تجربیات نسبی بشری است در واقع تجربیات مطلق الهی و علوم مطلق الهی نیست به این دلیل هر دو در وادی افراط و تفریط هستند یعنی هر دو نمی توانند آن اعتدالی که مناسب شأن یک جامعه، فرهنگ و تمدن است را داشته باشند اما به طور نسبی شاید بتوان گفت پسا مدرن در یک جاهایی درصدد اصلاح آن افراط و تفریط هایی است که در دوران مدرنیته بوده است؟

اما از آن طرف خودش دچار یک سلسله افراط و تفریط های دیگری می شود. پیرامون این اشتراک در آفات، یکی، همین نکته است که شما اشاره فرمودید با این مضمون که اصولا جز، از مکاتب الهی توقع جامعیت و اعتدال و واقع نگری از مکاتب دیگر نمی توانیم داشته باشیم. قطعا مکاتب غیرالهی دچار آفات بسیاری است از جمله همین تک ساحتی بودن، افراط و تفریط کردن و احیانا کوته نظری، سطحی نگری و امثال اینها، که همگی آفاتی هستند که در نگاه های غیرالهی چه عمیق، چه حقیر، چه ژرف و چه همه جانبه نگر، خودش را نشان می دهد.

بالاخره مسیحیت دینی بود که در زمان خودش، قبل از این که تحریف بشود الهی بود و می شد زندگی را بر پایه آن پیش برد اما در زمان پیامبر اسلام(ص) این دین زمانش گذشت و اسلام کامل ترین دین آسمانی نازل شد. سؤال اینجاست که اگر ما مسلمان ها هم، در عرصه فرهنگ، معرفت و معیشت گرفتار آن آفات شویم چنین سرنوشتی خواهیم داشت؟

در این خصوص، به این معنا که فرهنگ، معرفت و معیشت، مبتلا بشود آری، اما خود دیانت اسلامی یعنی دین، اسلام نفس الامری، اسلام منزل (نازل شده)، اسلام کتاب و سنت، اسلام با حفظ مبنا و منطق در مقام معرفت و فهم هرگز دچار این آفت و آسیب ها نخواهد شد. اما اگر ما در مقام معرفت و معیشت، فرهنگ و رفتار، از آن اسلام اصیل فاصله بگیریم هرگز از ابتلا به آفات و طبعا پرداخت تاوان عوارضی که می تواند متوجه ما بشود، در امان نخواهیم بود. درواقع، ما در جهان اسلام حتی در همان مقام معرفت و رفتار و معیشت از یک ضمانت هایی برخوردار هستیم که دین مسیحیت، تهی دست و فاقد آنها بود، لهذا سپری و ابزاری برای دفاع و مستمسکی برای دست آویز کردن و خود را حفظ کردن از آفت نداشتند و نیز به آن روش شناسی علمی خاصی که در جهان اسلام پذیرفته شده و اسم آن اجتهاد است، دسترسی نداشتند لذا، غربی ها و مسیحیان که یا تصلب بر ظواهر داشتند از جمله برخی از فرق اسلامی مثل اخباریه، یا تن به نوعی تأویل دادند، هرگز به یک روش شناسی مطمئن و متن محور و در عین حال عقلانی نرسیدند، چرا که این تصلب یا تأویل هر دو آفتند و مانع دستیابی به معرفت حقیقی و دسترسی به باطن متن می شوند. مشکل غربی ها نداشتن روش اجتهادی بود، در نتیجه یا طریق افراط به صورت تصلب بر عبارات یا طریق تفریط به صورت تأویل در مواجهه با متون دینی شان پیش می گرفتند. علاوه براین، متون دینی اصیل در دسترس مسیحیان نبود، چراکه سیصد انجیل، طی دهه ها و بلکه سده ها تا اوایل قرن چهارم میلادی به نام انجیل به بازار آمد که در میان اینها سه یا چهار مورد که هم اکنون هم در اختیار مسیحیان است پذیرفته شد و مابقی از میان رفت و همین سه چهار نسخه موجود هم، تفاوت ها و تعارض های بسیاری با هم دارند و دلایل علمی فراوانی که متکی بر قرائن دقیق می باشند بر عدم اصالت این متون صحه می گذارند. زیرا پاره ای از مطالب مطرح شده در این متون، مطالبی است که سینه به سینه نقل و بلکه ثبت شده و برخی از آنها در قالب نقل از حواریون و بسیاری از نکات مربوط به بعد از انقطاع وحی به تعبیر خود مسیحیان و به عقیده ما عروج حضرت مسیح(ع) و به تعبیر بعضی از مسیحیان بعد از اعدام آن بزرگوار تنظیم و بیان شده است که، این ها همه حکایت از این می کند که این متون، متون اصیل نیستند، در این خصوص در دوره های اخیر، به شیوه های علمی نقد متن، خود مسیحیان متفکر و روشنفکر می توانستند اثبات کنند که این متون اصالت ندارند و این مدعای ما مسلمان ها در گذشته های دور که این متون محرفند و اصیل و وحیانی نیستند امروزه بسیار واضح تر به کرسی حقانیت و حجیت نشسته است. آنها علاوه بر اینکه روش شناسی علمی مناسب برای فهم دین نداشتند، متن اصیلی هم در دسترس نداشتند، در نتیجه رابطه مسیحیت غربی یا در کل مسیحیت، با آسمان، حذف شده و یک جامعه بریده و معلق بین زمین و آسمان، طبعا وقتی سرسبزی های زمینی و جاذبه های حسی را دید با راحت طلبی ذهنی که بشر به آن مبتلا است و نیز، حس گرایی- که به هر حال، حس، نخستین طریق موانست و انس با حیات و هستی و کسب معرفت و در ابتدا معرفت های سطحی است- عجین شده و به سراغ آن رفت و محصولش آن مدرنیته و علم حس گرا و به شدت مفرطانه مادی گرایانه شد که امروزه ما دائم با آن مواجه هستیم. مسئله ای که خود غربی ها در عمق گرداب آن، درافتادند و در میانه این ورطه مبتلا هستند و غیر غربی ها هم از عوارض وآثار منفی این اتفاق تاریخی در امان نمانده اند، چرا که تاوان جرمی را که مرتکب نشده اند، امروز می پردازند.

به نظر شما چه موانعی بر سر راه نوآوری وجود دارد؟

بررسی موانع نوآوری هم، معطوف به حوزه متعلق این فعالیت است، یعنی آنچه که در مفهوم شناسی نوآوری عرض شد. این ابراز می توان دقیق تر سخن گفت یعنی موانع نوآوری در هر حوزه ای متفاوت است هر چند که موانع مشترکی نیز در مجموع می توان، سراغ گرفت. در یک طبقه بندی می توان موانع را به دو دسته آفاقی و انفسی تقسیم کرد. یعنی از یک سو، موانعی که به درون عناصر و انسانهای نوآور بازمی گردد، کسانی که در مواجهه با نوآوری هستند، استعداد نوآوری دارند و مبتلا به یک سلسله موانع درونی هستند. اینها را ما موانع انفسی تلقی می کنیم. یک سلسله موانع آفاقی و برون ذاتی هستند که به معرفت، شخصیت، ذهنیت، وضعیت روش شناختی و درونی آن کسانی که نوآور باید باشند، مربوط نمی شود، بلکه به مسایل تاریخی، محیطی، اجتماعی و سیاسی بازمی گردد، و نیز به عوامل فیزیکی و سخت افزاری و به مدیرانی بازمی گردد، که باید استعدادها، توانایی ها و ظرفیت ها را توانمند کنند. پس، در یک تقسیم بندی کلی می توان، موانع را به این دو دسته تقسیم نمود. در عین حال هر یک از این دو دسته، به گروههای کوچکتری قابل تقسیم هستند. مثلاً در موانع درونی و انفسی یک سلسله موانع روانشناختی وجود دارد که بی آنکه از بیرون کنترل، اعمال یا تحمیل بشود، در درون آدمها کار خودش را می کند. فرض کنید، باور غلطی با این مضمون وجود داشته باشد که: همواره نوآوری، اختراع و اکتشاف، از نوابغ برمی آید و نوابغ هم انسانهای از ما بهتر و نوادرند، بنابر این نوآوری، مدیریت کردنی نبوده و مدیریت پذیر، برنامه پذیر و پیش بینی پذیر هم نیست. لذا، مطابق با به درصد نوابغ و نخبگان می شود امید نوآوری در جامعه داشت. بنابراین، نوآوری، وابسته به شانس بوده و اتفاقی است. بدین ترتیب اکثریت دانش آموز، دانشجو، طلبه، اندیشمند، دانشمند و محقق ما خودش را شایسته این امر، نمی داند، این از همان مصادیق افراط و تفریط است و همین پندار که این نوابغ اند که باید کاری بکنند و دستی از نوابغ باید برآید و نوابغ هم نوادرند و نوادر هم تصادفاً پدید می آیند، یک مانع درون خیز است. یا این که تصور می کنیم اگر ما حرف نو زدیم ممکن است با موانع سیاسی، اجتماعی، فرهنگی روبرو شویم. همین که تخیل و توهم کنیم که ممکن است با موانع و یا با مخالفت مواجه بشویم، خود به خود، به سراغ نوآوری نخواهیم رفت و یا اگر به ابداعی دست زدیم، خود سانسوری کرده و ابراز نمی کنیم. که من ا زآن تعبیر به ا ختناق سپید می کنم. این، اختناقی است درون خیز که از بیرون اعمال نمی شود. این فقدان جرات و توهم ترسناک از اینکه مباد کسی مخالفت کند. آبروی او برود و یا با او برخورد شود، کاملاً درون خیز است و انفسی است. در فرهنگ، یک عامل درونی فرهنگی بوده و یک مانع فرهنگی قلمداد می شود. بدین معنا که، ما همیشه از دیگران مطالبه می کنیم چون ادبیات ما ادبیات غائب گویی است. مثلاً فرض کنید، گفته می شود: پاسخ فلان مشکل را نمی دهند، چرا فلان مشکل را حل نمی کنند و… ادبیات ما ادبیات غائب گویی و مطالبه از غیب است. این حالت و روحیه از همان موانع است یعنی ما همیشه فرافکنی کرده و دچار مجرم انگاری دیگران و تبرئه خویش هستیم، و در این تبرئه نه دیگران تبرئه می شوند و نه خود ما. در این میان همه زیان می کنیم و کسی در اندیشه تدبیر و راه کاری نمی افتد و برای حل معضل درصدد رفع مشکل و مانع برنمی آید.

به طور خلاصه موانع آفاقی و انفسی بحث نوآوری را بیان نمایید؟

به طور کلی میتوان موانع انفسی و آفاقی را طبقه بندی و تقسیم کرد که از این جمله اند: موانع معرفتی درون خیز یعنی مبانی غلط داشتن، روش تفکر نادرست داشتن و به پاره ای باور داشت های ناصحیح مومن و معتقد بودن که یا مانع نوآوری می شود یا نوآورها را به انحراف می کشد. دیگری، سلسله ای از عوامل و موانع اخلاقی، عوامل و موانع روانشناختی و موانع فرهنگی است یعنی باورهای غلط فرهنگی که در اذهان، رفتارها، تصمیم ها، اقدام ها، اجراها رسوب کرده و گاه در قالب یک مانع فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و مدیریتی خودش را نشان می دهد و اجازه نمی دهد که نوآوری اتفاق بیافتد. مدیریت نکردن یا غلط مدیریت کردن استعدادها، ظرفیت ها، غلط هدایت کردن توانمندها و مستعدین و بد هزینه کردن سرمایه ها، به کار نبستن سرمایه ها، به کار نگرفتن سرمایه ها و استعدادهای مادی و معنوی، غلط به کاربستن و نادرست به کار بردن استعدادها و سرمایه ها، ناهماهنگی ها، سیاست نداشتن و سیاست داشتن اما پایبند نبودن به این سیاست ها، همه و همه در زمره موانعی هستند که قابل طبقه بندی در دسته های تعریف شده و قابل تعریفند. همه اینها وقتی که در مجموع، دست به دست هم می دهند، یک نتیجه حاصل می شود و آن اینکه، همچنان در جا می زنیم، یا خیلی که به خود بیاییم به گذشته های خودمان افتخار می کنیم. البته افتخار به گذشته، بازگشت به گذشته و اشاره به تیره و تبار قابل مباهات، در گذشته های دور اشکالی ندارد. عیب نیست که مفید هم هست. اما اگر خود را جزئی از تاریخ، انگاشته و حیات و هستی مان را در بخشی از موزه های جهان بدانیم و به سنت گرایی افتخار کنیم، این ها اگرچه، به جای خود مثبت است، اما می تواند به مثابه یک مانع خودش را نشان بدهد. همینطور که فراموش کردن گذشته، گاهی اعتماد به نفس را از بین می برد و ما را از امید داشتن به آینده بازمی دارد، اصرار و ابرام و تصلب بر گذشته نیز، گاهی به صورت مانع خودش را نشان می دهد.

آثار نوآوری را نیز بیان فرمایید؟

به صورت کلی، آثار نوآوری معادل است با آثار حیات، یعنی آدم زنده همیشه نوآوری می کند. هرگاه آدمی در جا زد و به تعبیر ولایت، امروزش با دیروز او برابر شد، عملا مرده است، چون آدم زنده مهم ترین شاخصه و نشانه حیاتش این است که با گذشته اش متفاوت باشد، آینده اش با امروزش فرق کند و فرق، تکاملی است نه تفاوتی و تناسلی و قهقرایی، بلکه این امر، تحول ارتقایی پیدا می کند. در حقیقت نوآوری لازمه حیات است و نوآوری از آثار شکوفا شدن و فراگشت و کاملتر شدن است. به صورت جزئی هم طبعاً نوآوری، جایگاه درخوری را در قلمرو فرهنگ و معیشت یک جامعه احراز می کند. سیادت یک جامعه در گرو نوآوری است، چون انسان مرده نمی تواند به سیادت و ریاست و قدرت دست پیدا کند و امروز، اهمیت نوآوری خصوصاً در قلمرو فرهنگ و معرفت به گونه ای است که اصلا قدرت به علم است. علم به نوآوری است. علم دیگران را باز گفتن و بازخواندن نمی تواند نوآوری باشد. وضعی که مع الاسف، امروزه دانشگاه های ما مبتلا به آن هستند. چرا که، داده ها و واردات غیربومی، غیردینی و گاه معارض و منافی را از بیرون آورده و در داخل بازگو می کنیم. این علم، علمی نیست که منشأ قدرت بشود، علمی مایه قدرت است که خودمان خلق کرده باشیم و دیگران نداشته باشند. اگر علمی داشته باشیم که دیگران داشته باشند، موجب اقتدار و قدرت نیست، چون دیگران هم دارند. این در حالی است که، قدرت در تفاوت معنی می دهد. ما اگر علمی متفاوت داشته باشیم آنوقت قدرت به دست های ماست چون با دیگران فرق می کنیم چیزی داریم که دیگران ندارند به این ترتیب روی ما حساب می کنند. سر بخل علمی غرب و جوسازی هایی که در مقابل رشد دیگر ملل دارند، همین است که نمی خواهند، مایه قدرت از دستشان خارج شود، مثلا، هر آنچه را کشف کردند، هرگز در اختیار ملل دیگر قرار نمی‌دهند، مگر اینکه فراتر از در حصر نگه داشتن آن علم، نفعی ببینند. مثلا فرض کنید لو دادن اینترنت که دهه ها در اختیار آمریکا بوده، اما وقتی می بینند که چه بسا اگر این تکنولوژی را در اختیار جهان سوم و یا همه بشر قرار بدهند منافعش برای آنها بیشتر خواهد بود، از آن جهت که می توانند به وسیله ابزار اطلاع رسانی کنند و القائات خودشان را از آن طریق به همه آحاد و همه جوامع منتقل کنند، دست به این عمل می زنند. در عین حال، بخلی که آنها می ورزند و حصری که بر آن ابرام و اصرار دارند، ناشی از این است که منشأ قدرت را نمی خواهند از دست بدهند، مگر اینکه چیزی از اهمیت بیافتد. البته هیچ گاه علم از اهمیت نمی افتد.

از اینکه در این گفت وگو شرکت کردید، از شما تشکر می کنم.

ممنونم و برایتان آرزوی موفقیت دارم.

کدام خشونت، کدام مدارا؟

مقـدمـه:

این دو واژه معانى و مصادیق مختلفى دارند. همین نیز موجب ابهامات بسیاری درباره آن‌دو شده است. من سعی می‌کنم این دو مقوله را با لحاظ کلمات فارسی و عربی یعنی کلمه (خشونت و مدارا) و نیز کاربردهای آن در ادبیات عرب و ایران توضیح دهم.

خشونت کاربردهاى لغوى و ادبى، اجتماعى و حقوقى گوناگونى دارد؛ در عربى کلمه «خشونت» معادل «زبرى » و در مقابل «لَیْنَت» (نرمى) به کار رفته است، امامم علی(ع) در توصیف حضرت عیسى(ع) فرموده است:

فَلَقَدْ کاَْنَ یَتَوَسَّدُ الْحَجَرَ وَ یَلْبَسُ الْخَشِن۱ «او بر سنگ سر مى‏نهاد، و خشن مى‏پوشید.»

واژه‌ی خشونت در برابر «نعومت» (یعنى برخوردارى و زندگى توأم با ناز و تنعّم) هم به کار رفته است.۲

خشونت در محاورات اجتماعى، گاه به معناى برخورد فیزیکى به کار مى‏رود، مثلاً مى‏شنویم که «تظاهرات آرام معترضان در فلان کشور با دخالت پلیس‏به خشونت گرایید»؛ یعنى‏منجربه زد و خورد فیزیکى‏شد.

گاه خشونت، به معناى قاطعیت و عدم چشم‏پوشى از خلاف و خطاى متهمان و مجرمان به کار مى‏رود، این کاربرد در مقابل رفتار سهل‏انگارانه‏ى مجریان قانون که باعث مخدوش شدن ابهّت و اعتبار قوانین و توسعه جرم مى‏گردد، اطلاق مى‏شود. خشونت به این مفهوم در حوزه‏ى حقوق و قانونگذارى و اعمال قانون به کار مى‏رود.

کاربرد دیگر واژه‏ى خشونت معادل با «نابردبارى مذهبى» و «دیگر ناپذیرى فکرى» و «عدم مماشات با رقباى سیاسى» است، این معنا معطوف به رفتار و روابط اجتماعى است و در قبال «بردبارى مذهبى یا سیاسى»، «دگرپذیرى» و «مدارا» قرار مى‏گیرد؛ این معنا غیر از قاطعیت است، زیرا ممکن است کسى قاطع باشد، امّا در جاى خود با دیگران نیز مماشات بکند، کما این که با جزمیّت‏گرایى نیز مساوى و ملازم نیست، چون ممکن است کسى در عقاید خود، بسیار محکم و متصلب باشد و عقاید طرف مقابل را هم مطلقاً باطل بداند، امّا در عین حال با سعه‏ى صدر و سماحت، حضور و اندیشه‏ى رقیب را تحمل کند و کما این که خشونت به معناى قاطعیّت یا استوارى عقیده لزوماً با مدارا و نرمخویى تنافى و تعارض ندارد. کسى از پیامبر اکرم(ص) قاطع‏تر و نستوهْ ایمان‏تر نبود، امّا قرآن مى‏گوید:

فَبِما رَحْمَهًٍْ مِنَ‏ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ کُنْتَ فَظّاً غَلیظَ الْقَلبِ لَأنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ.۳ «از رحمت رحمانى، نرم‏خویى کردى (که مردم پیرامونت گرد آمدند) و اگر درشت‏خو و سخت‏دل مى‏بودى، همه از پیرامون تو پراکنده مى‏شدند.»

مدارا نیز در لغت به معنى: رعایت کردن، صلح و آشتى نمودن، سلوک، ملایمت، آرامى، آهستگى، نرمى، رفق، مماشات، تسامح، بردبارى، تحمل، خضوع و فروتنى، مروت، ادب، ملاینه، لطف، مجاملت، سازگارى و شفقت آمده است.۴

قهر یا مهر، کدام بهتر است؟

پرسش روز این است که رجحان با کدام است، صلابت یا سهولت؟ تندخویى یا نرم‏خویى؟ قهر یا مهر؟ صبورى یا سخت‏گیرى؟ سماجت یا سماحت؟ جاذبه یا دافعه؟ «مدارا» یا «خشونت»؟، به نظر ما، مدارا «فى‏نفسه» و خشونت «خود به خود»، نه خوب است، نه بد! و کسى نمى‏تواند بگوید: خشونت یا مدارا، به «هر معنا» و «به دست هر کسى» و درباره «هر کسى» به «هر انگیزه و هدفى» و به «هر اندازه» و به «هر وسیله‏اى» و در «هر ظرف و زمینه‏ى زمانى و مکانى»، خوب است یا مطلقاً بد است!، متغیرها و عواملى چون «معنا»، «فاعل»، «متعلق»، «انگیزه»، «هدف»، «میزان»، «وسیله»، «ظرف و شرایط»، قطعاً در تعیین حسن و قبح خشونت و مدارا دخیل است و بدون توجه به این عناصر هشتگانه، خشونت و مدارا، نه تحقق‏پذیر است و نه تحلیل‏بردار است. مثلاً خشونت «فیزیکى» پدرى دلسوز با فرزند خاطىِ عامد، به میزان معقول، به انگیزه تادیب و با هدف تربیت (نه تشفّى خاطر و انتقام) با وسیله‏اى متعارف و در ظرف و زمینه‏ى اجتماعى و روانى بایسته و شایسته و تاثیرگذار، هرگز منفى و مطرود نیست، امّا تغییر هر یک از این متغیرهاى هشتگانه، مى‏تواند خشونت را به فعلى مطرود و ممنوع تبدیل کند. از این رو هر که بپرسد خشونت قبیح است یا حَسن؟ زشت است یا زیبا؟ باید از او پرسید کدام خشونت؟

کدام خشونت؟

۱ـ خشونت به معنى «قاطعیت» یا خشونت به مفهوم «قاتلیّت»؟ اگر خشونت به معناى سر سختى در اجراى قانون، سختگیرى در تحقق عدالت، صلابت در دفاع از حق است که به جان مى‏خریمش. عده‏اى از امام على(ع) به سبب سختگیرى‏هایش نسبت به بیت‏المال نزد پیامبر اکرم(ص) شِکْوِه کردند، حضرت(ص) فرمود:

اِنَّهُ خَشِنٌ فى‏ ذاتِ اللَّهِ: «آرى او درباره‏ى خدا خشن است»

یعنی سختگیرى او براى خدا و قانون الهى است. داستان على و عقیل و آهن گداخته را همه شنیده‏ایم، در برابر زیاده‌خواهى برادرش عقیل از بیت‏المال، با آهن گداخته برادر نابینا را به زشتی درخواستش متنبه ساخت.۵ امّا اگر خشونت به معنى قاتلیت و قلع و قمع شهروندان و رقیبان و مخالفان است، اسلام هرگز آن را تجویز نفرموده است:

وَ لاتَکُنْ سُبعاً ضاریاً تَغْتَنِمُ اَکْلَهُم.۶ «[اى مالک!] نسبت به مردم چونان درنده‏اى مباش که خوردن آنان را لحظه شمارى کنى»!

۲ـ خشونت فیزیکى، یا خشونت غیرفیزیکى؟ مراد من از خشونت فیزیکى همان ضرب و جرح جسمانى است. که همان خشونت شفاف و عبوس، بسیط و سنّتى است؛ منظورم از خشونت غیرفیزیکى، تحدید و تهدید روانى رقیب و مخالف است، خشونت پیچیده و پنهان، خشونت خندان، خشونت سپید و خشونت مدرن است.

خشونت بسیط، مواجهه با رقیب و حریف با داغ و درفش، تخته و تازیانه است (ترور شخص)؛ خشونت پیچیده، مقابله با رقبا با تهمت و توهین (ترور شخصیت) و با استفاده از روش‏ها و شیوه‏هاى جنگ روانى است.

خشونت مدرن، خشونت ورزیدن از رهگذر تبدیل شعارها و ابزارهاى دمکراتیک به حربه و ضربه علیه حریف فکرى و رقیب سیاسى است! با شعار آزادى از حریف سلب آزادى کردن است، با افتراء بستن به مخالفان، ایجاد اختناق فکرى ذهنى کردن و رقیب را به زندان و زنجیرهاى نامرئى فکندن و کشیدن است! خشونت پنهان تحمیل استبداد سپید و غیرحسىّ بر جامعه کردن است، آن سان که مخالفان از خوف تهمت و توهین دچار خودسانسورى بشوند!. کدام زشت است، اوّلى یا دومى؟، قطعاً هر دو زشت‏اند، هر دو ظالمانه‏اند، امّا دومى زشت‏تر، ظالمانه‏تر و ناجوانمردانه‏تر است؛ قرآن می‌گوید:

اَلْفِتْنَهًُْ اَشدُّ مِنَ القِتْلِ.۷ فتنه‏گرى بسى بدتر از قتل است،

وَالْفتْنَهُ اَکْبَرُ مِن‏الْقَتْلِ.۸ فتنه بزرگ‌تر از قتل است.

۳ـ خشونت قانونى، یا خشونت طغیانى؟ سخت‏گیرى طبق قانون غیر از خشونت از سر طغیان و خشونت خودسرانه است، اوّلى اگر نباشد، نظم پدید نمى‏آید، حقوق آحاد جامعه و جوامع انسانى تضییع مى‏گردد؛ دومى جامعه را به جنگل بدل مى‏سازد، عمده‏ترین خاصیت و خصیصه‏ى مدنى جامعه‏ى انسانى در قبال تجمع گله‏وار حیوانى و بدوى، قانون پذیرى است؛ بسیار بدیهى است که خشونت خودسر و از سر طغیان و گردنکشى، نه مجاز است و نه‏ مشروع.

وَ مَنْ یَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَاُولئِکَ هُمُ الّظالِمُونَ.۹ آنانکه از حدود الهى تجاوز مى‏کنند، ستمگرند.

۴ـ خشونت به دست مقام مسؤول یا خشونت افراد بى‏مسؤولیت و هرج و مرج طلب؟ اینجا «حسن فعلى» کفایت نمى‏کند، «حسن و صلاحیت فاعلى» هم شرط است، فعل مشروع از آن فاعل مسؤول است، باید دید فاعل خشونت کیست؟ قاضى یا یک مشت افراد مسؤولیت ناشناس؟ دخالت نا به جا و بى‏جواز عناصر غیر مسؤول، نظم و امنیت عمومى را به مخاطره مى‏افکند، جامعه‏اى که داراى حکومت مشروع و مسؤول است، تکالیف افراد و اصناف در آن تعریف شده است، اگر مسلمانى بخواهد امر به معروف و نهى از منکر هم بکند ـ با این که نظارت و هدایت خودانگیخته است ـ باید تحت نظارت و طبق مقررات عمل کند، وظیفه‌ی مردم امر و نهى زبانى، رفتارى و معاشرتى است، برخورد اجرایى و مراتب نهایى در امر به معروف و نهى از منکر به عهده‏ى حکومت است.

۵ـ‌ خشونت رحمانى، یا خشونت نفسانى؟، خشونت خالق رحمان و مربى غمگسار یا خشونت حاکم غدّار و فرمانرواى جبّار؟ خشونت به انگیزه تربیت و با هدف تکامل بخشى و طبعاً از سر مهر، غیر از خشونت به انگیزه تحکّم و براى انتقام و اشباع حس غرور و نفسانیّت است. فلسفه‏ى دشواری و توان سوزی برخى از احکام و آموزه‏هاى الهى نیز تأثیرگذارى تربیتى آنهاست، هر چند تکلیف فوق طاقت بشرى در شریعت الهی نیست. معنى «سهله و سمحه بودن» شریعت هم همین است؛ سهله و سمحه بودن دین یعنى آسان بودن دستورها و تکالیف، نه اباحى‏گرى و روا انگارى.

لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً اِّلا وُسْعَهاَْ،لَهَْا ما کَسَبَتْ وَ عَلَیْها مَااکْتَسَبَتْ، رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا اِنْ نَسینا اَوْ اَخْطَأنا، رَبَّنا وَ لاتَحْمِلْ عَلَیْنا اِصْراً کَما حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذینَ مِنْ قَبْلِنَْا، رَبَّنَْا وَ لا تُحَمِّلْنا مَْا لاَْ طاقَهًَْ لَنا بِهِ . . .۱۰

«خداوند بر کسى تکلیفى بیش از حد طاقت او روا نمى‏دارد، هرآنچه کسى انجام دهد حاصل نیک و بد آن از آن خود اوست. بار پروردگارا! ما اگر دچار فراموشى شدیم یا مرتکب خطا گشتیم، ما را کیفر مفرما! پروردگارا! بر ما تکلیف سخت و دشوار مکن آن سان که بر کسان پیش از ما تکلیف فرمودى، پروردگار ما آنچه را که ما را بر آن، طاقت نیست، تحمیل مفرما . . .»

۶ـ‌ خشونت در قبال دشمنان و حق‏ستیزان و تعدى‏کنندگان به حقوق مردم، یا خشونت در برابر دوستان و حق پذیران و شهروندان؟ قرآن جامعه‏ى اسلامى را جامعه‏اى داراى جاذبه و دافعه مى‏داند.

مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالَّذینَ مَعَهُ اَشِدَّاءُ عَلَى الکُفَّارِ رُحَماءُ بَیْنَهُمْ.۱۱

«محمد فرستاده‏ى خداست، و کسانى که با او همراه‏اند، با کفر پیشه‏گان سختگیر و سرسخت‏اند و در میان خویش بسى نرم‏دل و مهربان‏اند».

انسان معتدل و جامعه‏ى معتدل، انسان و اجتماعى است که داراى آرمان، ایمان و ارزش‏هاى مشخص و مبانى و مواضع معینى است و هندسه‏ى روابط خود با دیگران را در چارچوب و بر مبناى آنها تنظیم مى‏کند؛ میزان و نوع «قرابت و رابطه» یا «غرابت و فاصله»اش با هر فرد و جامعه‏اى به میزان «عناد و وِداد» و دورى و نزدیکى آن فرد و جامعه با آن مبانى و ارزش‏ها بستگى دارد. اصولاً انسان و اجتماعِ فاقد مبنا و موضع، تهى از جاذبه و دافعه، انسان و جامعه‏ى معتدل، طبیعى و معقولى نیست، حتى‏ حیوان و نبات هم داراى قوه و قاعده‏ى جذب و دفع است، خداوند متعال، هم در ساحت تکوین و هم در ساحت تشریع، انسان را یک سویه و تک ساحتى نپسندیده و نیافریده است.

وَکَذلِکَ جَعَلْناکُمْ اُمَّهً وَسَطاً لِتَکَونُوا شُهَداءَ عَلَى النّاسِ وَیَکُوْنَ الرَّسُولُ عَلَیْکُمْ شَهیداً.۱۲

«و چنین است که شما را امتى میانه قرار دادیم تا الگوى مردم دیگر باشید و پیامبر هم الگو و شاهد شما باشد»

۷ـ خشونت علیه زورگویان و ستم‏کیشان یا خشونت علیه زور شنیدگان و ستم‏کشیدگان؟ واپسین وصیت امام علی(ع) خطاب به امام حسن(ع) و امام حسین(ع) این است:

کُونا لِلظَّالِمِ خَصْماً وَ لِلْمَظْلُومِ عَوْناًَ.۱۳ «خصم ستمکیش و یار ستمکش باشی»؛

از منظر دین و خرد، خشونت بازدارنده‏ى مشروع است . . .

وَ اِن طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنینَ اِقْتَتَلوُا فَاَصْلِحوُا بَیْنَهُما، فَاِنْ بَغَتْ اِحْدیهُما عَلَىَ اْلأُخْرى‏ فَقاتِلوُا الَّتى‏ تَبْغى‏ حَتّى‏ تَفِئَ اِلى‏ اَمْرِاللَّهِ.۱۴

«اگر بین دو گروه از مؤمنان ستیز روى داد، سعى بر برقرارى صلح میان آنان کنید، اگر یکى از آنها گردن ننهاد با او به ستیز برخیزید تا به حکم خدا تن در دهد.»

۸ـ خشونت با معاندان و دسیسه‏گران یا خشونت با غافلان و جاهلان؟؛ پیامبراکرم(ص) هر بار که از کوچه‏اى مى‏گذشت، یک یهودى از بالاى بام بر سر حضرت خاک و خاکستر فرو مى‏ریخت، روزى از آنجا عبور کردند، امّا دیدند آن رفتار تکرار نشد، از همراهان پرسیدند این دوست ما کجاست؟ پاسخ دادند: کدام دوست؟ فرمودند: همان که . . .؛ باشگفتى گفتند: آقا! او یهودى بود، همیشه به شما اهانت مى‏کرد! فرمودند: باشد، کجاست؟ عرض کردند: بیمار است. فرمودند: برویم عیادت او! وقتى وارد منزل مرد یهودى شدند. آن مرد حیرت‏زده و ناباورانه از بستر برخاست و در دم شهادتین بر زبان راند و ایمان آورد.

۹ـ خشونت علیه خائنان، یا خشونت علیه خاطیان؟ خوارج چهره در چهره‏ى امام على(ع) مى‏ایستادند و در حالى که هزاران مؤمن به حضرت اقتداء کرده بودند، علیه او شعار مى‏دادند و مى‏گفتند: على! با آنکه در راه اسلام بسیار جهاد ورزیدى و فراوان شمشیر زدى، امّا چون حَکَمیّت را پذیرفتى، همه اعمال تو تباه شد و کافر شدى! (با آنکه حَکَمیّت را هم همین خشک مغزها و متحجّران بر آن بزرگوار تحمیل کرده بودند!) حضرت اجازه نمى‏داد، کسى متعرض آنان بشود و تا آخر هم حقوق آنان را از بیت‏المال قطع نکرد و وقتى کار آنان به خیانت و خشونت کشید و دست به شمشیر بردند و به اقدام عملى بر ضد امام على(ع) دست زدند و جنگ نهروان برپا شد، حضرت همه را از دم تیغ گذراند و تنها جایى که آن حضرت پس از غلبه بر خصم، آشکارا بدان مباهات کرد، اینجا بود که فرمود:

اَیُها النَّاسُ! فَاِنّى فَقَاْتُ عَیْنَ الْفِتْنَهًَْ . . .۱۵ «مردم! من چشم فتنه را از حدقه بیرون آوردم!»

به رغم رفتار آنان، آن بزرگوار وصیت کردند که پس از او، خوارج را نکشند (قاتل حضرت از خوارج بود) در توجیه عفو خود مى‏فرماید:

لا تُقاتِلوُا الْخَوارِجَ بَعْدى‏ فَلَیْسَ مَنْ طَلَبَ الْحَقَّ فَاَخْطَأهُ، کَمَنْ طَلَبَ الْباطِلَ فَاَدْرَکَهُ.۱۶

«خوارج را پس از من نکشید، زیرا آنکه در طلب حق بوده، امّا به خطا رفته است، مانند کسى نیست که به دنبال باطل بوده و به آن، رسیده است.»

۱۰ـ خشونت با زبردستان و رهبران کفر و ظلم یا خشونت با زیردستان و فریب‌خوردگان؟ براى خشکاندن ریشه‏ى ظلم و ظلمت و سوزاندن اساس خیانت و خشونت، با سردمداران و طرّاحان باید برخورد شود، نه با آنانکه چونان آلت دستى بى‏اراده، به استخدام جور و جفا پیشگى درآمده‏اند:

. . . فَقاتِلوُ أئِمّهًَْ الْکُفْر اِنّهُمْ لااَیْمانَ لَهُمْ لَعَلَّهُمْ یَنْتَهُوْنَ.۱۷ «. . . سردمداران کفر را بکشید که آنان بد عهدند تا مگر باز ایستند.»

۱۱ـ خشونت براى اهداف برین انسانى، یا خشونت براى اغراض دون حیوانى؟ خشونت براى احقاق حق و استقرار عدالت و در راه آزادى و مردم‏سالارى یا خشونت براى امحاى حق و انکار عدالت، سلب آزادى و سرکوب مردم؟ خدا کسانى را که در راه خدا و مستضعفانِ درمانده پیکار نمى‏کنند، نکوهش مى‏فرماید؛

وَمالَکُمْ لاتُقاتِلوُنَ فى‏ سَبیلِ اللَّهِ وَالْمُسْتَضْعَفینَ منَ الرِّجالِ وَالنِّساءِ وَالْوِلْدانِ‏الَّذینَ یَقُولوُنَ: رَبَّنا اَخْرِجْنا مِنْ هذِهِ الْقَرْیَهِ الظَّالِمِ اَهْلُها . . .۱۸

«شما را چه شده است که نبرد نمى‏کنید در راه خدا و مردان و زنان و کودکان مستضعفى که فریاد برآورده‏اند که خدایا ما را از این دیار که اهالى آن ستمگرند، رهایمان کن!»

خشم گرفتن و خشونت ورزیدن براى استیفاى حق مظلوم و کیفر ظالم، ممدوح و مطلوب است، خشونتى بالاتر از گردن زدن نیست، امّا اگر به عنوان قصاص باشد، به نظر قرآن مایه‏ى حیات است:

وَلَکُمْ فى‏ الْقِصاصِ حَیاهًٌْ یا اُولىِ الاَلْبابِ، لَعَلَّکُمْ تَتَّقُونَ.۱۹ «و براى شما در قصاص زندگى است، اى صاحبان خرد، شاید که شما تقوا پیشه کنید.»

۱۲ـ‌ خشونت در دفاع از منافع ملّى و حراست از مصالح بشریت یا خشونت در راه منافع شخصى و مصالح جناحى؟ یکى از دلایل واکنش متفاوت رهبران ما، در قضایاى مشابه همین است، تا جایى که مسأله به شخص آن بزرگان بزرگوار مربوط مى‏شد، نهایت سماحت و مسامحت را از خود، نشان مى‏دادند و از آنجا که مسأله به مصالح امت و منافع مردم، حدود الهى، و مرزهاى دین پیوند مى‏خورد، با واقعه بى‏مهابا و بى‏ملاحظه مواجه مى‏شدند.

وَقاتِلوُهُمْ حَتّى‏ لاتَکُوْنَ فِتْنَهًٌْ وَ یَکوُنَ الدّینُ لِللَّهِ۲۰ وَ یَکوُن الدّینُ کُلُّهُ ‏لِللَّهِ.۲۱

«کفر پیشگان را بکشید تا فتنه‏برافتد و دین و قانون [یکسره‏] الهى‏شود.»

۱۳ـ خشونت در برابر خشونت، یا خشونت در برابر منطق؟ تاریخ اسلام به طور موازى، هم آکنده از جنگ‏ها و هم لبریز از مباحثه‏ها و مناظره‏هاى رهبران ما با معاندان و مخالفان است. منطق اسلام این است؛ «خشونت در قبال خشونت، منطق در قبال منطق.»

فَمَنِ اعْتَدى‏ عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُوا بِمِثْلِ مَا اعْتدى عَلَیْکُمْ:۲۲ «هر کس به شما تعدّى کرد و حمله‏ور شد، مقابله به مثل کنید.»

هَلْ جَزاءُ الْأِحْسانِ اِلَّا الْأِحْسان.۲۳ «آیا پاداش نیکى کردن جز نیکى کردن است؟»

زیرا گاه جز به خشونت نمى‏توان خشونت را برانداخت، از حضرت امیر(ع) در نهج‏البلاغه نقل شده است که فرموده‏اند:

رُدُّوا الْحَجَرَ مِنْ حَیْثُ جاءَ فَاِنَّ الشَّرَّ لایَدْفَعُهُ اِلَّا الشَرّ:۲۴

«سنگ را به همان سمت که دشمن پرتاب کرده، برگردانید که شر جز به شر زدوده نمى‏شود.»

۱۴ـ خشونت به عنوان واپسین چاره در برابر قضایا و بلایا، یا خشونت به عنوان سهل‏ترین راه در قبال ضعفا و رعایا؟ عجولان و خامان، سفله‏گان و سفیهان دومى را مى‏پذیرند، امّا صبوران و پختگان، خردمندان و خداباوران اولى را مى‏پسندند، در رفتار پیامبر اکرم(ص) و امامان اهل‏ بیت(ع) شواهد بسیارى بر این رویه وجود دارد، آنان در قبال قضایا اوّلاً، صبورى مى‏کردند و ثانیاً، سماحت مى‏ورزیدند، و تا ناچار نمى‏شدند، خشم نمى‏گرفتند و خشونت نمى‏کردند. راجع به هر یک از ائمه(ع) بسیار نقل شده که بارها اتفاق مى‏افتاد که کسانى با آنها روبه‏رو مى‏شدند و زبان به ناسزا و ناروا مى‏گشودند، امّا امام با شکیبایى و بردبارى، به رفع نیازمندى‏هاى آنها مى‏پرداختند و به حدى لطف‏آمیز رفتار مى‏کردند که فرد ناسزاگو منفعل و دگرگون مى‏گشت!

دریغا و دردا که حقیقت، بیش از هر چیز، از «افراط و تفریط» لطمه دیده، مى‏بیند و خواهد دید، دین که حقیقتى بزرگ و حقّى سترگ است، از برداشت‏ها و باورداشت‏هاى متأثر از منافع شخصى و ناشى از مواضع جناحى و حساسیت‏هاى مقطعى و منطقه‏اى، همواره آسیب دیده است.

اسلام مکتب اعتدال است، دین چند ساحتى است، هم مکتب عشق است، هم مذهب خشم. از کمالات دین اسلام این است که عشق و عرفان را با حماسه و جهاد به هم پیوند زده است؛ چرا هر بار بر یکى از ابعاد و ساحات آن مفرطانه اصرار مى‏ورزیم و در خصوص یک بُعد آن، بزرگ نمایى مى‏کنیم و بدین شیوه کلیّت و اعتدال این دین را مخدوش کرده، اسلام را تک ساحتى و یک بُعدى معرفى کنیم. اسلام تواماً دین قاطعیت و مداراست، امّا بر اساس بلاغت و حکمت و به اقتضاى منطق و عقلانیّت، یکى از دو نما و نمادش جلوه مى‏کند.

اگر رسم صفا و صمیمیت و مماشات و مدارا برافتد، جامعه، جنگل و جهنم خواهد شد و اگر ـ به هر بهانه‏اى ـ روح حماسه و مقاومت، قاطعیت و صلابت در مردم بیفسرد، امنیت و استقلال، نظم و قانون نیز خواهد پژمرد، به تعبیر امیرالمؤمنین(ع):

مَنْ بالَغَ فىِ الْخُصُومَهًِْ اَثِمَ وَ مَنْ قَصَّرَ فیها ظُلِمَ، وَ لایَسْتَطیعُ اَنْ یَتَّقِىَ‏اللَّهَ مَنْ خاصَمَ.۲۵

«کسى‏که بى‏جا خصومت ورزد گناهکار است و هرکس در خصومت به جا کوتاهى کند، مظلوم واقع خواهد شد، هرآنکه خصومت بى‏جا ورزد، نمى‏تواند تقوا پیشه کند.»

کدام مدارا؟

اکنون پس از بررسى حکم انواع خشونت، براى تکمیل بحث، باردیگر به وارسى مقوله‏ى مدارا برگردیم. اگر پرسیده شود در چشم‏انداز اسلام، مدارا زشت است یا زیبا؟ باید پرسید مدارا به چه معنا؟ از چه کسى؟ با چه کسى؟ با چه انگیزه‏اى؟ چگونه؟ کى؟، کجا؟ تا کجا؟ یعنى همان هشت متغیر.

۱٫ مدارا و تسامح به معناى تحمل عقاید رقیب در عین باورمندى و پایبندى به حقانیّت اعتقادات خود یا به معنى تجویز و ترویج «آنارشیسم ایدئولوژیک» و «پاشانى و پریشانى تئوریک»؟ تسامح به معنى سعه‏ى صدر علمى و گشودن فضاى تعامل و تعاطى افکار و انظار، و یا شک پراکنى و شبهه‏افکنى دینى و ولنگارى اخلاقى و شناورى و بى‏ثباتى فکرى؟ تاریخ اسلام لبریز از شواهد مویِّد مدارا از نوع اوّل است؛

وَلا تَسُبُّوا الَّذینَ یَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ فَیَسُبُّوا اللَّهَ عَدْواً بِغَیْرِ عِلْمٍ.۲۶

«به آنانکه غیر از خدا را مى‏پرستند، ناسزا نگویید، مبادا از سر جهل به خدا ناسزا بگویند.»

. . . فَبَشِّرْ عِبادِالَّذینَ یَسْتَمِعُوْنَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُوْنَ اَحْسَنَهُ اُولئِکَ الَّذینَ هَدیهُمْ اللَّهُ وَ اُولئِکَ هُمْ اُولُوااْلأَلْبابِ.۲۷

«مژده بده به آنهایى که سخن را گوش فرا مى‏دهند و از بهترین آن پیروى مى‏کنند، آنها کسانى‏اند که خدا هدایتشان فرموده و آنان همان صاحبان خردند.»

اگر طرح و تبیین منطقى و علمى آراء و افکار مجاز نباشد، نوبت به گزینش نمى‏رسد، این فرایند خود، از راه‏هاى هدایت الهى است و این گونه مواجه با رأى و سخنى نشانه‏ى خردمندى است.

امّا آنجا که به نام آزادى بینش و بیان، هرج و مرج فکرى و التقاط دینى صورت مى‏بندد، اسلام مسلمانان را به شدّت از آن، پرهیز مى‏دهد. طبق آیات سوره کافرون، در برابر پیشنهاد کفار مکه به پیامبر(ص) (در وضعیتى که آن حضرت هنوز در موضع ضعف و اقلیت هم بود) مبنى بر پرستش متناوب خدا و بت‏هاى کافران، آن بزرگوار با تاکید و تکرار و با صلابت و صراحت تمام مأمور مى‏شود، پیشنهاد را رد کند.۲۸

آنجا که کسى با داشتن شأنیّت و بدون قصد تخریب عقاید مردم، آراى علمىِ هر چند آشکارا ناسازگار با نظریات علماى دین را طرح کند، سنّت سماحت جارى است، امّا آنگاه که کسى بدون اتکا به منطق و مبنا و با انگیزه‏ى ویرانسازى ایمان و عقیده مردم به شبهه پراکنى مى‏پردازد، مداهنه و سهل‏انگارى، بى‏پناه نهادن مؤمنان در مقابل سموم مهلک فکرى است، این گونه تسامح و تعلل خیانتِ به شریعت است و ستم به حال ملّت؛ و رویه‏ى رهبران و دأب دینداران نیز اینجا مشخص است؛ «تسامح در قبال منطق و مطلب آرى، امّا تجویز ناسزا و ناروا هرگز» در سیره‏ى ائمه و اهل بیت و تاریخ حوزه‏هاى علمیه‏ى شیعه، شواهد بیشمار و واضحى بر این منطق و مرام در دست است.

۲٫ مدارا و مماشات، همچون «ابزار» و چون «منش» زمامداران براى تدبیر مناسبات اجتماعى انسانى، یا تساهل و تسامح مؤمنان به منزله‏ى «مبناى» فلسفى فکرى، و به معنى نسبى پندارى عقاید و ارزش‏هاى دینى و «رواانگارى» اخلاقى؟

بسیار واضح است که بى‏مماشات، تدبیر امور جامعه و تنظیم شؤون حکومت ممکن نیست، جامعه حاوى سلایق متفاوت و علایق مختلف است و با تحکّم و خودکامگى، کار جامعه بسامان نمى‏شود و امر حکومت به فرجام نمى‏رسد؛

مَنْ اِسْتَبَدَّ بِرَ أْیه هَلَکَ، وَ مَنْ شاوَرَ الِّرِجالَ شارَکَها فى‏ عُقُوْلِها.۲۹

«هرکس در رأى استبداد ورزد هلاک مى‏شود، هر کس با دیگران رایزنى و مشورت کند، شریک عقول آنان شده است.

خود پیامبر اکرم(ص) که عقل کل بودند، از باب درس آموزى، هم مأمور به شور شدند، هم عملاً به رایزنى مى‏پرداختند: و شاوِرهم فى‏الامر.۳۰

امّا شک‏گرایى هرگز با ایمان (که حالت نفسانى و عِقد قلبى است) که بر قطعیّت و جزمیّت مبتنى است، نمى‏تواند سازگار افتد، زیرا شک با ایمان هرگز همخانه نمى‏شود.

۳٫ مدارا و مساعدت براى شنیدن حقیقت یا ملاینت و مدارا براى شکستن حق؟ قرآن مى‏فرماید: اگر در گرما گرم جنگ، کسى از مشرکان از تو امان بخواهد، باید پناه‏دهى تا در امنیت و آرامش کامل بیاید و کلام خدا را بشنود، اگر خواست بپذیرد و مسلمان شود، امّا اگر نپذیرفت، با تأمین جانى (و به تعبیر امروزین با اسکورت) او را به جبهه‏ى کفار برسان (نه فقط به جبهه و آنجا که میدان کارزار است، بلکه به جاى امن و بى‏خطر برسان) زیرا ممکن است، شرکت او در قتال با مسلمانان، از سر جهل و نادانى باشد، نه از روى جهد و آگاهى:

وَ اِنْ اَحَدٌ مِنَ المُشْرِکینَ اِسْتَجارَکَ فَاَجِرْهُ حَتَّى یَسْمَعَ کَلامَ اللَّهِ ثُمَّ اَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ، ذلِکَ بِاَنَّهُمْ قَوْمٌ لایَعْلَمُونَ‏۳۱

نظر برخى فقها این است که حتى اگر یک سرباز عادى به مشرک پناهخواه، امان دهد، نافذ و معتبر است. قانونى مترقى‏تر از این در میان هیچ مکتب و ملّتى وجود ندارد، مدعیان حقوق بشر و داعیان آزاداندیشى باید مدارات و حریت فکرى را از قرآن بیاموزند.

۴٫ مدارا و مسامحه به عنوان «استراتژى دائم» و استثناناپذیر یا مدارا و مجامله همچون «تاکتیک موقت» و تبعیض بردار؟ مدارا با همه و همیشه یا با کسان (و تنها آن گاه) که به نفع ما، سخن مى‏گویند؟ و تا آنجا که ما به تسامح و تساهل نیازمندیم؟ این پیامبر اکرم اسلام است که مى‏فرماید:

مایل نیستم آنچنان با مردم سختگیرى کنم که بگویند: محمد(ص) تا وقتى نیاز داشت از مردم مدد گرفت، اکنون که کارش گذشته است گردن‏مى‏زند.

۵٫ مدارا و مماشات در چارچوب شرع و در ظل اخلاق و ذیل قانون، یا مدارا و سهل‏انگارى نسبت به شرع و قانون و اخلاق؟ پر بدیهى است که اوّلى جز به تحکیم شریعت و تصعید جامعه و تسدید قانون و توسعه‏ى قانونگرایى نمى‏انجامد و این‏گونه مدارا بسیار فرخنده و ارزنده است، امّا سهل‏انگارى و سستى نسبت به شریعت و قانون، ارزش‏ها و اخلاق، ثمرى جز الحاد، توحش و فساد و ولنگارى نخواهدداد.

۶٫ مدارا و مسامحه در قبال دوستان و مؤمنان، یا مدارا و مداهنه با دشمنان و منافقان؟، برابر دلالت صریح آیه‏ى «مُحمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالذینَ مَعَهُ اَشِدَّاءُ عَلَى الکّفُارِ رُحَماءُ بَیْنَهُْم»۳۲ حکم دو مورد کاملاً متفاوت است. حکم خرد نیز جز این‏ نیست. هر کس مدعى است، بین دوست و دشمن خود، فرقى قائل نیست یا سالوس مى‏ورزد یاسفاهت مى‏کند، راه نفوذ و سلطه‏ى دشمنان را با تحفظ بر مرزهاى خودى و غیر خودى باید بست.

وَلَنْ یَجْعَلَ اللَّهُ لِلْکافِرینَ عَلىَ الْمُؤْمِنینَ سَبیلاً۳۳ «هرگز خدا راهى براى سیطره کفر پیشه‏گان بر مؤمنان قرار نداده است.»

اصولاً مجامله و مداهنه‏ى نابجا با معاندان سود نخواهد بخشید کمااینکه قاطعیت و سخت‏گیرى به جا با محبان زیان‏آور نتواند بود، حضرت امیر(ع) مى‏فرماید:

لوْ ضَرَبْتُ خَیْشُومَ الْمؤْمِنِ بِسَیْفى‏ هذا عَلى‏ اَنْ یُبْغِضَنى‏ ما اَبْغَضَنى‏، وَ لَوْ صَبَبْتُ الدُّنْیا بحَمَّاتِها عَلَى المُنافِقِ عَلَى اَنْ یُحِبَّنى‏ ما اَحَبَّنى‏ . . .۳۴

«اگر با این شمشیر بربینى مؤمن بزنم که با من دشمن شود، نخواهد شد و اگر تمام دنیا را به کام منافق فرو ریزم که دوست من گردد، نخواهد شد!»

۷٫ مدارا و سماحت با زیردستان و ستمدیدگان یا مدارا و مجامله با زورگویان و ستم‏پیشه‏گان؟ مدارا با زورمندان ستم‌پیشه به تعبیر یک ضرب‌المثل ایرانی ترحّم بر پلنگ تیز دندان است و ستم در حق گوسفندان.

۸٫ مدارا و همدلى با غارت‏زدگان یا مماشات و همرهى با غارتگران؟

۹٫ تسامح و تولرانس با مخالفان و ناراضیان یا امتیازدهى و باج‏پردازى به معاندان و دسیسه‏گران؟ این پیامبر گرامى است که مى‏فرماید:

مَنْ اَذَلَّ ذِمَّیّاً فَاَنَا خَصْمُهُ وَ مَنْ کُنْتُ خَصْمُهُ خَصَمْتُهُ یَوْمَ الْقِیمَهًِْ:۳۵

«هر آنکس غیر مسلمانى (ذمى) را تحقیر نماید و خوار بخواهد، من خصم او خواهم بود و هر که من با او دشمن باشم، در روز قیامت با او خصومت خواهم ورزید.»

ذمى مخالف فکرى است و نسبت به جامعه‏ى اسلامى دیگرگون اندیش است، نه تنها مدارا با او لازم است که خصومت با او ممنوع است. به تعبیر حافظ شیرازی:

آسایش دو گیتى تفسیر این دو حرف است‏ با دوستـان مـروت، بـا دشمنـان مــدارا۳۶

اِذا قَدَرْتَ عَلى‏ عَدُوِّک فَاجْعَلْ الْعَفْوَ عَنْهُ شُکْراً لِلْقُدْرَهًِْ عَلَیْهِ.۳۷ «هرگاه‏ بر دشمنت فائق آمدى عفو از او را شکر نعمت پیروزى قرار ده.»

۱۰٫ خویشتن‏دارى در برابر خطاکاران، یا مدارا با خیانت‏کاران؟

خُذِالْعَفْوَ وَ اْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ اْعرِضْ عَنِ الْجاهلینَ.۳۸ «[اى پیامبر!] عفو پیشه کن و به هنجار فرمان ده و از جاهلان روى بگردان.»

فَاِنْ اِعْتَزَلُوکُمْ فَلَمْ یُقاتِلُوکُمْ وَ اَلْقوَا اِلَیْکُمُ السِّلْمَ فَما جَعَلَ اللَّهُ لَکُمْ عَلَیْهِمْ سَبیلاً.۳۹

«اگر کسانى که با شما در کارزار بودند، کناره‏گیرى کردند و دست از جنگ برداشتند و به راستى پیشنهاد صلح دادند، خدا براى شما راهى علیه آنها قرار نداده است، هرگز اجازه برخورد خشن و غیر صلح آمیز با آنها را ندارید.»

۱۱٫ مدارا به قصد ایجاد تنبّه و تربیت یا مدارا براى توسعه‏ى توطئه؟ آیه‏ى «وَ اِنْ اَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِکِینَ اِسْتَجارَکَ فَاَجِرْهُ . . .» مدارا از نوع نخست را تایید مى‏کند، اما آیه‏ى شریفه‏ى وَقالَتْ طائِفَهٌ مِنْ اَهْلِ الْکِتابِ: أَمِنُوا بِالَّذى اُنْزِلَ عَلَى الَّذینَ امَنُو وَجْهَ النَّهارِ وَ اکْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ۴۰ به نوع دوم اشاره دارد.

عده‏اى از اهل کتاب توطئه کردند که صبح همراه با مؤمنان تظاهر به ایمان آوردن به اسلام کنند و غروب از اسلام دست بردارند تا روحیه‏ى مسلمانان را تضعیف و ایمان آنان را سست کنند! حکم‏ ارتداد معطوف به چنین دسیسه گرانى است، راه انداختن جنگ روانى و طراحى توطئه براى ایجاد شک و القاى تردید در ایمان مردم آیا مى‏تواند آزاد باشد؟

۱۲٫ مدارا و گذشت درباره‏ى مسائل شخصى و فردى یا مسامحه و بخشش در باب مصالح ملّى و بشرى؟ سماحت و سیادت اقتضا مى‏کند که انسان مسلمان در خصوص منافع شخصى، بزرگوارى نشان دهد و گذشت کند.

آلَهًُْ الرّیاسَهًِْ سِعَهًُْ الصَّدْرِ۴۱ «سعه‏ى صدر ابزار ریاست است.»

امّا کسى حق ندارد، نسبت به‏مخاطره افتادن مصالح و منافع ملّى و مصالح بشریت و حقوق انسان‏ها بى‏تفاوت باشد و بقول زبانزد (ضرب‏المثل) معروف: «از کیسه‏ى خلیفه حاتم بخشى کند!»

۱۳٫ مدارا و مجامله در بستر سلایق یا مدارا و معامله بر سر حقایق؟ قطعا حکم این دو زمینه با هم متفاوت است.

۱۴٫ مدارا از سر صدق و صفا، یا مدارا از در خدعه و خیانت؟ اوّلى ارزش است و نشانه‏ى خردمندى، دومى فریب است و سالوس.

اَلتَّوَدُّدُ نِصْفُ الْعَقْلِ۴۲ «مدارا و محبت نیمى از عقل است.»

قُلُوبُ الرِّجالِ وَحْشِیَّتهًٌْ فَمَنْ تَألَّفَها اَقْبَلَتْ عَلَیْهِ۴۳ «دل‏هاى مردم وحشى است، هرکس محبت کند، آنها را رام خود خواهد ساخت.»

۱۵٫ مدارا حتّى‏ در موقع قدرت و غلبه، یا مدارا تنها در موضع ضعف و فتور؟ به دلالت آیات متعدد، از جمله سوره‏ى کافرون، پیامبر اکرم(ص) به هنگام ضعف سختگیرتر و با صلابت‏تر برخورد مى‏کردند، آن گاه که قدرتمند شدند، مدارا و مماشات افزون‏ترى از خود، نشان دادند؛ به رغم آن همه ستم‏ها و آزارها که مردم مکه با آن بزرگوار روا داشتند که حافظه‏ى تاریخ نظیر آنها را کمتر ثبت کرده است و خود آن حضرت مى‏فرماید:

ما اُذِىَ نَبِىٌّ مِثْلَ ما اُوذیتُ۴۴ «هیچ پیامبرى به اندازه من اذیت ندید.»

ولى وقتى که در اوج قدرت مکه را فتح کردند همه را عفو فرمودند.

در پایان تأکید مى‏کنم: روح غالب در شریعت اسلامى و سیره‏ى‏سارى پیشوایان الهى، رحمت و سماحت و مدارا و مماشات است و در نگرش اسلام، خشونت «شر ضرورى» است و قهر نیز از سر مهر است. در جهان بینى اسلام رحمت خدا بر غضبش پیشى گرفته است؛ سَبَقَتْ رَحْمَتهُ غَضَبهُ؛ آفرینش نیز جلوه‏ى رحمانیّت و رحیمیّت الهى است؛ ظَهَرَ الْخَلْقُ بِسْمِ اللَّهِ ‏الّرحمَْنِ الَّرحیمِ.

دامنه‌ی بحث را با بیانى از سردار صلابت و سرسختى و سرحلقه‏ى عفو و عطوفت فرا مى‏چینم که فرمود:

اَلْحِدَّهًُْ ضَرْبٌ مِنَ الْجنُوْنِ، لِأَنَّ صاحِبَها یَنْدَمُ، فَاِنْ لَمْ یَنْدَمْ فَجُنُونُهُ مُسْتَحْکَمٌ.۴۵

«تندخویى نوعى جنون است، زیرا تندخو از کرده‏ى خود، پشیمان مى‏شود و اگر پشیمان نشود، دیوانگى‏اش حتمى و پایدار است!»

در باب آسیب‏شناسى اصطلاحات اجتماعى سخن بسیار است و این مبحث امروز از اهمیت و ضرورت بسیارى برخوردار است، امّا در ظرف یک بحث، بیش از این نمى‏توان گفت و براى اداى حق مطلب، فرصتى مى‏باید فراخ و فراخور تا تبیینى صورت بندد شایسته و در خور.

پی‌نوشت‌ها:

۱٫ نهج‏البلاغه / خطبه ۱۶۰

۲٫ المنجد، ماده‏ی «خشن»

۳٫ سوره آل‏عمران / ۱۵۹

۴٫ لغت‌نامه‏ى دهخدا

۵٫ قصه‏ى عقیل را هزار بار هم اگر خوانده یا شنیده باشى، باز هزار بار دیگرش باید خواند و شنید، خود حضرت(ع) داستان را چنین بیان مى‏فرماید: «به خدا سوگند، اگر شب را تا بامدادان بر بسترى از خار بیدار بمانم یا به زنجیرى بسته و بر زمین کشیده شوم، براى من دوست داشتنى‏تر از آن است که در روز قیامت، با خدا و رسولش دیدار کنم، در حالى که به عنوان کسى که ستم بر مردم کرده یا پشیزى از مال مردمان را غصب کرده است! چگونه ستم برکسى کنم به علّت جانى که شتابان به سوى فنا مى‏رود و سال‏هاى طولانى در زیر خاک خواهد خفت؟

به خدا قسم که عقیل را در نهایت فقر و فلاکت دیدم و از من تقاضا کرد که یک صاع (پیمانه‌ی سه کیلویى) از گندم [بیت المال‏] شما مردم را به او ببخشم و حال آن‏که فرزندانش از بینوایى چهره‏هایشان نیلگون بود، چندین بار پیش من آمد و اصرار و ابرام کرد، من به حرف‏هاى او گوش مى‏دادم، به طورى که پنداشت، من دینم را به او مى‏فروشم و با پیروى از خواهش او از شیوه‏ام دست برمى‏دارم! امّا من پاره‏ى آهنى را گداختم، براى این که عبرت گیرد، به تن او نزدیک ساختم و عقیل از درد آن، ناله سر داد و کم مانده بود از تماس با حرارت آن بسوزد.

گفتم: عقیل! نوحه‏گران در عزاى تو بگریند، آیا از حرارت آهنى که انسانى به بازى آن را گداخته است، مى‏نالى و من از آتشى که خداى جبار آن را از سرخشم افروخته است، نهراسم؟ تو از این اذیّت مى‏نالى امّا من از آن آتش مهلک ننالم؟»

نهج‏البلاغه صبحى صالح / خطبه۲۲۴

۶٫ نهج‏البلاغه / نامه ۵۲

۷٫ بقره / ۱۹۱

۸٫ بقره / ۲۱۷

۹٫ بقره / ۲۳۷

۱۰٫ بقره / ۲۸۶

۱۱٫ فتح / ۲۲

۱۲٫ بقره / ۱۴۳

۱۳٫ نهج‏البلاغه / نامه ۴۷

۱۴٫ حجرات / ۹

۱۵٫ نهج‏البلاغه / خطبه ۹۳

۱۶٫ نهج‏البلاغه / خطبه ۶۱

۱۷٫ توبه / ۱۲

۱۸٫ نساء / ۷۳

۱۹٫ بقره / ۱۷۹

۲۰٫ بقره / ۱۹۳

۲۱٫ نساء / ۳۹

۲۲٫ بقره / ۱۹۴

۲۳٫ الرحمن / ۶۰

۲۴٫ نهج‏البلاغه / کلمات قصار / شماره ۳۱۴

۲۵٫ نهج‏البلاغه / حکمت ۲۹۰

۲۶٫ سوره انعام / آیه ۲۰۷

۲۷٫ سوره‏ى زمر / آیه‏ى ۱۸

۲۸٫ برخى از مدعیان تکثرگرایى و داعیان پلورالیسم دینى، براى تایید مدعاى خود به برخى آیات تمسک مى‏کنند که مدلول دقیق و صحیح آن آیات، نقض و رد تکثرگرایى است، از جمله‏ى آنها آیات سوره‏ى کافرون، آیه‏ى ۴۱ سوره‏ى عنکبوت و آیه‏ى ۶۴ سوره‏ى آل عمران (قُلْ یا اهل‏الکتاب تعالوا الى کلمهًْ سواء بیننا و بینکم …) است. ظاهر سوره‏ى کافرون با توجه به شأن نزول آن، بر انحصارگرایى و دو آیه‏ى دیگر بر شمولگرایى دلالت دارد.

۲۹٫ نهج‏البلاغه / حکمت ۱۶۱

۳۰٫ آل عمران / ۱۵۹

۳۱٫ توبه / ۶

۳۲٫ فتح / ۲۹

۳۳٫ نساء / ۱۴۱

۳۴٫ نهج‏البلاغه / حکمت ۴۲

۳۵٫ الدرایه، ص ۱۰۶؛ الرواشح السماویه، ص ۱۲۳

۳۶٫ حافظ، دیوان

۳۷٫ نهج‏البلاغه / حکمت ۱۰

۳۸٫ اعراف / ۱۹۹

۳۹٫ نساء / ۹۱

۴۰٫ آل عمران / ۷۲

۴۱٫ نهج‏البلاغه / حکمت ۱۶۷

۴۲٫ نهج‏البلاغه / حکمت ۱۳۵

۴۳٫ نهج‏البلاغه / حکمت ۴۷

۴۴٫ بحارالانوار / ج ۳۹ / ص ۶

۴۵٫ نهج‏البلاغه / حکمت ۲۴۶