سيطره مجاز در ساحت هويت تاريخی

سيطره مجاز در ساحت هويت تاريخی

سيطرة مجاز در ساحت هويت تاريخي
نقدی بر اندیشه های سیدحسین نصر
بازنشر نوشتاری از آیت الله علی اکبر رشاد برگرفته از گفتار دوم کتاب معنا منهای معنا

أَفَمَن يَمْشِي مُكِبّاً عَلَى وَجْهِهِ أَهْدَى أَمَّن يَمْشِي سَوِيّاً عَلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ
سيطرة مجاز
روزي رنه‌گنون در توصيف احوال عالم جديد و نقد مدرنيته، و براي اشاره به تك‌ساحتي و نيز سطحي و ساختاري شدن حيات بشر معاصر، از تعبير «سيطرة كميت» استفاده‌ كرد و كتابي نيز بدين نام منتشر كرد. اگر اين تلقي و تعبير در آن روز، مي‌توانست توصيفي مناسب از هويت و هيأت جهان جديد به‌شمار آيد و خصلت بشر متجدد و خصوصيت فرهنگ مدرنيته را بازگو نمايد، امروز چنين تعبيرهايي هرگز نمي‌تواند تعريف و توصيف رسا و گويايي از جهان و انسان معاصر به دست دهد.
واژگونه‌نگري آدمي و باژگونه‌زيستي او، اينك بسي عميق‌تر و وسيع‌تر از آن است كه با چنين عبارت‌هايي توصيف تواند شد. سيطرة كميت، اينك تنها وجهي از وجوه منشور باژگونگي حيات و هستي آدمي است؛ آن چه انسان معاصر بدان مبتلا شده، «سيطرة مجاز» است؛ مرگ دغدغة حقيقت، بلكه گريز از حقيقت و قناعت به مجاز، آن هم مجازهاي گوناگون و تو در تو، درد عمدة بشر معاصر است.
عهد ما عهد سيطرة مجاز، و روزگار حقيقت‌انگاري مجازها در ساحت‌هاي گوناگون معرفت و معيشت بشري است؛ قلمرو فلسفه، معرفت‌شناسي، علم، الهيات، معنويت، اخلاق، ارزش‌ها، تاريخ، هويت، سياست، حقوق، اقتصاد، تجارت و معاملات، صنعت، هنر، ادبيات، تفسير و…، همه و همه، امروزه مجال و مجلاي سيطرة مجاز و به محاق افتادن حقيقت است.
بي آنكه من اكنون درصدد شرح و اثبات اين انگاره در يكان يكان ساحت‌هاي پيش‌گفته باشم، صرفاً به‌منظور تمهيد مقدمه براي بحثم كه نقد و تحليل سنت‌‌گرايي نصر است‌، كوتاه و گذرا و تنها از باب ارائة نمونه، مدعاي «سيطرة مجاز» را در پاره‌اي از ساحات معرفتي و معيشتي توضيح مي‌دهم و تفصيل مطلب را به موقع و محلي مناسب احاله مي‌كنم.
تاريخ فلسفه گواه آن است كه فلسفه در تقابل با جلوه‌هاي سفسطه كه به صورت‌هاي «شكاكيت»، «نسبيت‌باوري» و «هيچ‌انگاري» متجلي شده بود، ظهور كرد، اما اكنون غالب فلسفه‌ها صورتي نسبي‌انگار، يا شكاكانه و گاه حتي‌ هيچ‌انگارانه يافته است، و بدين‌سان عملاً فلسفه به ضد خود بدل شده، و آن چه فلسفه نيست، فلسفه نام گرفته است.
با تفكيك «نومن» از «فنومن» در فلسفة كانت، و طرح انگارة سهم‌گذاري تعيين كنندة مقولات مفروض وي‌ در تكون معرفت، و تن در دادن به پندارة تهافت چاره‌ناپذير ذهن و عين، امروز معرفت عيني و حقيقي ناممكن پنداشته شده، و مجازاً به «نامعرفت»، معرفت گفته مي‌شود! اين عويصه در نگرش نوكانتي‌ها، صد چندان برجسته‌تر شده است و اينك گويي دستيابي به معرفت حقيقت و معرفت حقيقي و طبعاً حقيقت معرفت، افسانه و اسطوره است!
روزگاري، به توصيف كاشف و قاطع از واقعِ مكشوفِ مقطوع، «علم» گفته مي‌شد، اما اينك برحسب نظرية شايع در فلسفة علم، «ابطال‌پذيري»، خصلت علم انگاشته شده است، و گويي علم كاشفِ قاطع ميسر نيست، و يا علم قاطع و پايا ديگر علم قلمداد نمي‌گردد!
الهيات كه منشأ ماورائي و ماهيت قدسي دارد، و چون داراي هويتي پيام‌واره مي‌باشد، هدايت مآل است، و طبعاً بايد گزاره‌هاي آن لاهوتي، واقعمند و واضح باشد تا هدايتگر بوده و داراي قابليت تعلق ايمان باشد؛ در عصر ما گاه به مفاهيم فاقد جوهر قدسي و احياناً ايهام‌آلود و فهم‌ناپذير تحويل شده، در مقام سخن گفتن از دين نيز، تعبيرهاي مبهمي چون «تعلق به امر قدسي» به كار مي‌رود، امر قدسي تعريف‌ناشده يا تعريف‌ناپذير؛ كه طبعاً نمي‌تواند متعلق ايمان قرارگيرد، زيرا كه ايمان از آگاهي بر مي‌خيزد، و بايد بر نوعي شناخت استوار باشد، و گاه دين به هر نظام‌وارة عقيدتي و ايدئولوژيك ـ حتي و هر چند الحادي همچون ماركسيسم ـ اطلاق مي‌شود، و گهگاه الهيات تا حد احساسات و حالات روانشناختي سطحي و صوري غير معرفتي تنزيل مي‌يابد! بلكه گاه تا حد توهمات و خوشايندهاي فاقد واقعيت سقوط مي‌كند، تا آن جا كه چيزي به نام «الهيات ناواقع‌گرا» مجال‌ بروز و ابراز مي‌يابد!
كما اينكه معنويت به رضامندي و شكوفايي روانشناختي فروكاسته مي‌شود! و به قول فرانسيس بيكن: «ملكوت انسان جديد زميني مي‌گردد»، و عرفان به «تجربة» ديني تعبير و تجربة ديني نيز به هر حالت و حركتي، هر چند ماليخوليايي و توهم‌آميز، تحويل مي‌شود!
اخلاق تا حد مجموعة آداب و هنجارها تنزيل مي‌گردد، آداب و هنجارها نيز به حد پسند و ناپسند ناپايدار آدميان و تابع عرف و عادت‌ها كه قهراً نسبي و متطوّر است، تنزل مي‌يابد!
انسان جديد در حصار «من»هاي مجازي
اسف‌انگيزتر از اين‌ها اينكه انسان معاصر، در هجوم و حصار «من»‌هاي مجعول و مصنوعي بي‌شمار، «من حقيقي» خويش را گم كرده، دچار«خويش ديگر‌انگاري»هاي تو در تو و گونه‌گون شده است؛ برخي انسان‌ها و اقوام، منِ تكويني، منِ جنسيتي، منِ تاريخي، منِ بومي و ملي، منِ سياسي، و… خود را ترك كرده، در مَن‌هاي عاريتي و مجازي زندگي مي‌گذرانند.
در عهد ما، اومانيسم با طرح انگارة «انسانِ خود بنياد»، بشر معاصر را دچار توهم «خود خدا‌انگاري» ساخت، و بدين‌سان آدمي هويت خويش را در جغرافياي هستي باخت، و بيگانه از هستي و هستي‌بخش، در ورطة هبوط گرفتار آمد، و غافل از اينكه خلق در پيوند با خالقش معني مي‌شود، و انسان در نسبت با ديگر هستمندان، و در جايگاه حقيقي خويش هويت مي‌يابد، و لاجرم به هستي و هويتي كاذب و مجازي قانع شد! و چنين بود كه «خود گم‌كردگي هستاني» درد بزرگ بشر شد.
«خود‌شيء‌پنداري»، از ابتلائات شايع بشر روزگار ما است. ماشيني شدن زندگي، به ماشينيزم و «ماشين شدگي» آدمي انجاميده است؛ انسان به جزئي از زنجيرة پيچيدة تبديل و توليد بدل شده، و تا حد يكي از بي شمار پيچ و مهره‌هاي پيچيده و بي‌مِهر فرايند حيات معاصر تنزل كرده است! جان آدمي مغفول و منسي، و جسم او مسلط و مقدم داشته شده، و در عوض در كالبد ماشين، جان فرضي دميده ‌شده آن‌سان كه با او معاملة زندگان و خردمندان مي‌شود تا جايي كه اخيراً «انسان‌شدگي» ماشين به طور جد رخ نموده، و زودا كه انسانِ خليفة خدا و خالق ماشين، كه حق، جهان را مسخر او خواسته بود، و خود نيز سوداي تسخير طبيعت در سر مي‌پرورد، مقهور مطلق ماشين‌هاي انسان‌واره گردد!
اليناسيون و «خويش‌ديگر‌انگاري تاريخي» كه لاجرم خود گم‌كردگي ملي آحاد و اقوام را نتيجه مي‌دهد، وجه ديگر «هويت باختگي» بشر امروز به‌ويژه در جهان سوم است؛ توضيح اينكه: ادوار و عهود تاريخي فرهنگي «ميانه»، «مدرن»، و «فرامدرن»، كه جزء هويت تاريخي اقوامي از بني‌آدم در اقليم‌هاي خاصي از جهان بوده است، و طبعاً آن ادوار هرگز در حيات ديگر ملل و مناطق واقع نشده است و جزء هويت آنان نمي‌تواند به شمار آيد، بي هيچ مبنا و منطقي، مبنا و منطق تحليل تبيين حيات و هويت، پيشينه و كنونه و پسينة آن ملل و مناطق قرار مي‌گيرد. ملل اين مناطق نيز با حس «خويش ديگر‌انگاري»، طوطي‌وش، در پس آينه نشسته‌، اين ‌القائات را تكرار مي‌كنند، و كلاغ‌آسا به تقليد «ملل از ما بهتر انگاشته شده» مي‌پردازند و بي آن كه رفتار كبكانه را فراگرفته باشند، مشي كلاغانه را نيز فراموش مي‌كنند! يعني، «خود» خويش را از دست داده، خودِ عاريتي جديد نيز بر قامت آنان چالاك نمي‌افتد، در اين ميان دچار هويتي مشوش و مبهم گشته، چيزي جز «بي‌هويتي» فرا چنگ نمي‌آورند! غافل از اينكه شرق، شرق است و، غرب، غرب؛ شرق، مشرق عالم است و مطلع ديانت و معنويت، و غرب، مغرب عالم است و غروبگاه دين و معنا. شرقيان و خاصه مسلمانان مي‌توانند و مي‌بايد به پيشينه و حتي كنونة خود مباهات كنند، و آتية خويش را نيز بر گذشتة خود بنا نهند، و در يك كلمه: بايد «خود» باشند و خود را باشند.
شرقيان را همين رو سپيدي بس كه به يمن ديانت و معنويت، هرگز قرون سياه را تجربه نكردند، و غربيان را اين بس كه در كارنامه‌شان انگيزيسيون قرون وسطي و سكولاريزاسيون قرون اُخري ثبت است، و دريغ است كه شرقيان با انتساب و انتماء تصنعي ادوار تاريخي مغرب زمين به خويش، خود را هم‌عنان غربيانِ رو به غروب كنند، و وزر و وبال آنان را به ذمه گيرند!
فمنيسم افراطي، با «زنْ‌مردْ‌انگاري» و انكار ارزش شئون و نقش‌هاي زنانه، ناخودآگاه به تحقير تلويحي انوثت پرداخته و ناخواسته به برتري مردانگي بر زنانگي اذعان داشته، و با تلقين هويت جنسي استعاري و اعتباري، هويت طبيعي و حقيقي را از زنان بازستانده است؛ اكنون نه تنها زنان را از دستيابي به منزلت متعالي «زن بودن» و شأن شايان «همسري» با مردان، و برخورداري از لذت طبيعي و فطري «مادري» بازداشته است، بلكه با ابرام بر ارزش‌هاي استعاري و اصرار بر خواسته‌هاي ضد فطري و غيرطبيعي، علاوه بر آن كه آنان را دچار «هويت‌پريشي» كرده است، از دسترسي به حداقل حقوق طبيعي انساني‌شان نيز محروم ساخته است! زنِ فمنيسم‌زدة معاصر، اينك در برهوت حيرت ميان هويت مردانه يافتن و ماهيت زنانه داشتن، سر‌گردان است، و با هويتي «من درآوردي» و مجعول، دست به گريبان مي‌باشد! و چنان كه هموسكسواليسم نيز مردان مبتلا را دچار حس كاذب «خودْ زن‌انگاري» كرده، آنان را به موجود‌اتي حقير و منفور تبديل نموده و در برهوت حياتي ننگين و باژگون رها ساخته است.
در عرصة سياست نيز، دموكراسي حزبي كه الگوي غالب دولت‌هاي مدعي دموكراسي جهان است، با فرو كاستن نقش اعضا و هواداران احزاب تا حد سياهي لشگر در رقابت‌هاي حزبي، «خودِ» آن‌ها را به صحنه گردانان سياست واگذار كرده و عملاً توده‌ها را از اعمال ارادة سياسي مستقيم و مستقل محروم نموده است. در اين جوامع اين اقليت حاكمة حزبي است كه، به جاي هواداران مي‌انديشد و برمي‌گزيند؛ تصميم مي‌سازد و تصميم مي‌گيرد! رﺃس هرم حزب (بي‌آنكه قاعدة سازمان حزبي، حتي آگاه باشد و در سود و زيان داد و ستد‌هاي بينا حزبي، شريك باشد) تنها با لحاظ منافع و مصالح جمع محدود و معدود خود با رقباي سياسي خويش، زد و بند و، معامله و مصالحه مي‌كند! توده‌ها نيز سر در پيلة «من حزبي» ديگر ساخته و خيالين خويش، تصور مي‌كنند در صحنة سرنوشت، حضور دارند و در ساحت سياست ذي نقش و ذي سهم‌اند! آنان بسيار جدي در لشگركشي‌هاي سياسي و منازعات حزبي مشاركت مي‌كنند، و در همه‌پرسي‌ها و انتخاب‌ها نيز آرايي را در صندوق‌ها مي‌ريزند كه ديگران پيش‌تر در صندوق‌هاي مغز ايشان ريخته‌اند!
با خيالي صلحشان و جنگشان وز خيالي نـامشـان و نـنـگشـان!
در عالم اقتصاد و وادي تجارت هم اوضاع جز اين نيست؛ در حوزة فن و ادب و زبان و هنر نيز احوال چنين است؛ و قِس علي هذا ساير ساحت‌هاي و عرصه‌هاي حيات انسان معاصر.
چنان كه معروض افتاد: شرح و بسط اين نظر يا نظريه را به فرصتي ديگر موكول مي‌كنم.
نماد سيطرة مجاز در هويت تاريخي
اين گفتار، در مقام ارزيابي سنت‌گرايي و برخي سنت‌گرايان، خاصه مسلمانان سـنت‌گـرا، در چـارچـوب انـگـارة «سيطرة مجاز» است؛ و در اينجا بر مباني و مواضع سنت‌گراي شناختة ايراني جناب آقاي دكتر سيد حسين نصر انگشت تأكيد نهاده مي‌شود.
يكي از جلوه‌هاي سيطرة مجاز در ساحت هويت تاريخي، سنت‌گرايي برخي شرقيان و معنويت‌ورزي پاره‌اي از مسلمانان است ـ البته به طرز و طريقة خاصي كه زيبندة غربياني است كه از دسترسي به ديانت وحياني مصون از تحريف محروم‌اند، و در چنبرة ماديت مدرن گرفتار؛ ـ اينان بي آن كه تفطن كنند كه سرگذشت و سرنوشت ما شرقيان به غربيان نمي‌ماند، و از اين رو ما مشرقيان و مسلمانان همچون فرنگيان، محتاج و مجبور به طي طريق سنت‌گرايي نيستيم، «سوراخ دعا گم كرده»، به‌دور از هويت حقيقي تاريخي خويش، از سنت‌گرايي و معنويت‌ورزي فراديني دم مي‌زنند!
بركسي پوشيده نيست كه ظروف و زمينه‌هايي همچون موارد زير:
1. نارسايي‌ها و ناراستي‌هاي مسيحيت، (كه ناشي از انقضاي دورة حجيت صورت منزّل آن، و نيز دستكاري‌ها و دستبردهاي صورت بسته در صورت محقق مسيحيت است.)
2. بر آفتاب افتادن پوچي وعده‌هاي ايدئولوژي‌هاي مادي و مدرن؛
3. بستوهي و خستگي مردم مغرب زمين از ظلم و ظلمت ماديت معاصر؛
4. و بالاتر از همة اين‌ها، انگيزة رقيب‌تراشي قدرت‌هاي مسلط معاصر براي معنويت حقيقي (يعني اسلام) كه گرايش نسل تشنة معنا بدان، سخت آنان را به هراس افكنده است، و پاره‌اي عوامل ديگر، موجب ترويج و رواج مسلك‌ها و مشرب‌هاي گوناگون نو و كهنة شرقي و غربي در جهان به‌ويژه ديار فرنگ شده است؛ و اين همه هرگز و هرگز در دنياي شرق و در جهان اسلامي، خاصه در عالم تشيع معنا و مبنا ندارد.
از سرماية ثمين تشيع علوي و اسلام ناب، غفلت كردن، و چونان يك غربي گرفتارِ فقر معنوي، صلاي سنت‌گرايي سر دادن، و مردمان را به معنويت‌ورزي التقاطي فرا خواندن، از سوي يك مسلمان شيعي ايراني ـ هر چند دلسوزانه ـ خود نوعي غرب‌زدگي و هويت گم‌كردگي است؛ مشي و مدعاي امثال دكتر سيد حسين نصر مصداق چنين پديده‌اي است، از اين رو موضع من نسبت به نصر، موضعي نقادانه است، و البته نقد يك كس يا گروه، يك گفته يا گفتمان، هرگز به معني انكار صفايا و مزاياي آن كس و گروه، گفته و گفتمان نيست.
بنده، ناقد توأماً متجددان و سنت‌گرايان ايراني، و نيز منتقد گفتمان‌هاي تجددگرا و سنتي در دين‌پژوهي ايراني و اسلامي، هر دو هستم، از اين رو با نقد سنت‌گرايي در مقام دفاع از تجدد، و با نقادي سنتي‌انديشي در صدد حمايت از اصلاح‌گرايي ديني، نبوده‌ام و نيستم.
جناب نصر، علي‌الادعا تجددستيز است، اما قطعاً غرب‌ستيز نيست، اما چگونه مي‌توان مغرب و مدرنيته را از هم جدا انگاشت؟ او مي‌گويد:
با انتقاد از آن چه، از چشم‌انداز سنتي خطاي محض و آشكار محسوب مي‌شود، مي‌كوشيم كه از «سنت طلايي غرب» دفاع كرده و بار ديگر حكمت خالده‌اي را احيا نماييم كه هم جاودان و هم جهاني است.
و نيز گفته است:
تا آن جا كه به زبان‌هاي سنتي مربوط مي‌شود، به دلايلي كه پيش‌تر آمد اين زبان‌ها داراي اصطلاحي كه دقيقاً با Tradition هماهنگ باشد نيستند. اصطلاحات اساسي مانند «دارما» در آيين هندوي ـ بودايي، «دين» در اسلام، و «تائو» در آيين تائويي، و از اين قبيل وجود دارند كه به طور تفكيك‌ناپذيري به معناي اصطلاح tradition مربوط مي‌شوند اما عيناً با آن يكي نيستند.
پس بنا‌ست با نقد تجدد غربي، احياي سنت طلايي غرب حاصل آيد، و سنت، معادل شناخته‌اي در زبان‌هاي سنتي ندارد، و در عين اينكه با هيچ يك از عناوين در اديان و دين‌واره‌ها ـ از جمله عنوان «دين» در اسلام ـ برابر نيست (سنت همان دين نيست) سنت، مجموعة اصول و حقايق فرا تاريخي، فرا اقليمي، فرا اقوامي و فرا ادياني است كه در همة دين‌ها و دين گونه‌ها يافت مي‌شود، و به نظر او هدف نهايي در سنت و معنويت، «چه سخن از خدا در ميان باشد و چه از نيروانا، يكي است.!»
مي‌توان از جناب نصر پرسيد: آيا نزاع سنت ـ مدرنيته، يك مسألة اسلامي ايراني است يا يك معضل اروپايي ـ آمريكايي؟ ظاهراً اين موضوع اصالتاً، يك مسألة ايراني و جهان اسلامي نيست؛ جهان اسلام و ايران، هرگز نه مدرنيته را تجربه كرده است، نه پست مدرنيته را، و نه سنت ـ با تلقي فرنگي‌اش ـ را آزموده، و نه براي مواجهه با تجدد، محتاج سنت‌گرايي با تلقي «شووان ـ كومارا سوامي» است. دنياي اسلام با برخورداري از ديانت غني و قويمي چون اسلام، و با بهره‌مندي از حكمت و معرفت محتشم و مغتنمي چون ميراث بازمانده از حكماي بزرگ خويش، هرگز حاجتمند طرح و ترويج مقولة مبهم و مشوشي به نام «سنت» نيست.
دوره‌هاي تاريخي ـ فرهنگي اقليم‌ها و اقوام، واقعيت‌هاي پديد آمده و سپري شده در ظروف خاص و مختص حيات آن‌ها است؛ نه مي‌توان آن‌ها را از صفحة هويت آنان زدود و سترد، نه مي‌توان براي غير آنان اين دوره‌ها را وضع و جعل كرد! تعميم ادعايي و ادوار حيات فرنگ به جوامع ديگر، از نوعي ذهنيت جبري‌گراي تاريخي حكايت مي‌كند. روزگاري ماركسيست‌ها پيامبرانه و پيشگويانه، مسير همة جهان را مشخص كرده، ادوار و عهود جهان‌شمول استثنا‌ناپذيري را مفروض داشته بودند كه همة عالم لاجرم بايد از دالان آن (دالان «ماركس ـ انگلس انگاشته») عبور كنند! آن‌ها ادعا مي‌كردند در صفحة شطرنج جهان، تكليف تاريخي همة نقاط گيتي را مشخص كرده‌اند و براي انقلاب سوسياليستي در نقاط مختلف نيز تاريخ تعيين مي‌كردند و مي‌گفتند: مي‌دانند در هر نقطه از جهان چه زماني انقلاب سوسياليستي رخ خواهد داد، و سرانجام چه زماني كمونيسم نهايي محقق خواهد شد! در حالي كه براي انقلاب سوسياليستي و ماركسيستي در فرانسه و انگلستان تاريخ قريب‌الوقوعي تعيين كرده بودند، ناگهان انقلاب سوسياليستي از روسيه آغاز شد، و زردهاي سرخ، راديكال‌ترين انقلاب ماركسيستي را برپا كردند، اما در انگلستان و فرانسه هيچ وقت بويي از ماركسيسم استشمام نشد.
ليبراليسم و ماركسيسم دو جريان از يك جبهه، و دو شاخه از يك تنه بودند. اين دو گفتمان از يك بستر فرهنگي برخاسته بودند، نزاع بين ليبراليسم و ماركسيسم، نزاع خانوادگي بود، ماركسيسم يك پديدة شرقي نبود. تقسيم جهان به بلوك شرق و غرب، تقسيم غرب به مشرق ِ غرب و مغربِ غرب بود. به تعبير علامة شهيد مرتضي مطهري، ليبراليسم و ماركسيسم «دو تيغة يك قيچي بودند»، كه در ريشه به هم پيوند خورده و در شاخه نيز با هم در يك تعامل تاريخي «متنازع‌نما»، و چه بسا «تباني شده»، در داد و ستد بودند. از اين رو آن گاه كه تاريخ مصرف ايدئولوژي ماركسيسم منقضي شد و به صف‌بندي كاذب و جنگ زرگري بين دو قطب غربي نياز نبود، يا چون رقيب جدي و حقيقي همچون اسلام انقلابي به صحنة رقابت با غرب پا نهاد، ماركسيسم غربي را به سرعت و سهولت و سادگي چيدن يك خيمه برچيدند، و بدين‌سان بساط اين خيمه‌شب‌بازي تاريخي برافتاد! از اين رو انسان احساس مي‌كند ارادة واحدي اين دو جريان به ظاهر متعارض را اداره مي‌كرده كه در يك مقطع خاص و تحت تأثير عزم همان اراده، اين چنين ساده، بلوك غربي ماركسيسم ور افتاد. از جمله قرائن صدق اين گمانه نيز برچيده نشدن كمونيسم در بلوك شرقي است!
سنت، مدرنيته و پسا مدرنيته نيز سه نسل فرهنگي از يك تيره و تبار‌اند، و با هم نسبت طولي خانوادگي دارند. تجددگرايي جزء هويت ملل مناطقي است كه مدرنيته بخشي از تاريخ حقيقي آن‌ها است، و پسامدرن، پديده و دوره‌اي تاريخي است كه در پي مدرنيته و در همان سرزميني كه مدرنيته در آن تحقق يافته است، محقق مي‌شود. به تصنع نمي‌توان ادوار تاريخي را جابه‌جا كرد؛ تاريخ چندان در اختيار ما نيست. من نمي‌خواهم اهميت نقش ‌اعجاز آميز ارادة بشري را در تحولات اجتماعي و تطور تاريخ انكار كنم، يا تأثير دوره‌هاي تاريخي غرب بر شرق و بالعكس را نفي كنم؛ بلكه من از سويي به قاعده‌پذيري و فلسفه‌مندي تاريخ قائلم و از ديگر سو به نقش عزم و ارادة آدمي، به مثابة خليفة خدا، ايمان دارم. آدمي مي‌تواند تاريخ را تغيير بدهد، اما نمي‌تواند تاريخ واقع شده در اقليمي را به صورت تصنعي به اقليمي ديگر منتقل كند. از اين منظر، نزاع سنت‌گرايان با مدرنيست‌ها يك نزاع خانوادگي است و طبعاً بايد خانگي هم بماند. دامنه‌اي كه در لبه‌هاي طيف سنت‌گرايي و مدرنيزم غربي در نقاط ديگر جهان (در غير زاد بوم، زيستگاه و اقليم فرهنگي ادوار سنت‌ و مدرنيته) جريان دارد، جريان‌هاي تبعي و حركت‌هاي تصنعي قلمداد مي‌شوند.
چنين نيست كه همة بشريت از جمله مسلمانان، يا بايد مدرن باشند يا سنت‌گرا. افراد و گفتمان‌هاي بسياري در جهان هستند كه نه مدرن‌اند و نه سنت‌گرا. لهذا حمله و هجمه به مدرنيته با دفاع از سنت‌گرايي ملازم نيست، و حمله به سنت‌گرايي هم با تجددگرايي ملازم نيست. جريان‌هاي فكري و متفكران همة نقاط جهان مجبور نيستند يا از مدرنيسم دفاع كنند يا از سنت‌گرا‌يي. در دنياي اسلام و در شرق، گفتمان‌هاي ديگري جريان دارد كه نه در جرگة مدرنيزم به‌شمار مي‌آيند و نه در زمرة هواداران سنت‌گرايي قرار مي‌گيرند.
معنويت عقيم
سيد حسين نصر، آنگاه كه به عنوان يك ايراني مسلمانِ شيعه، از سنت‌گرايي دم مي‌زند، و شرقيان و مسلمانان را به سنت‌گرايي مي‌خواند، دچار نوعي «خويش ديگر‌انگاري» شده است، و بر اين اساس، شخصيت و تفكر نصر در چارچوب تئوري سيطرة مجاز قابل تحليل مي‌شود. او شخصيت و هويت تاريخي خويش را گم كرده است و در بستر تاريخي عاريتي و مجازي زندگي مي‌كند. سنت، راه سوم ميان ديانت محض و الحاد مطلق است، سنت اگر الحادستيز هم باشد، همان ديانت نيست، تعبير«تشيعِ صفوي» دكتر شريعتي، هر چند از جهاتي محل تأمل است، اما در جاي خود تعبير معناداري است و در بحث فعلي ما نيز از گويايي و رسايي خاصي برخوردار است و مي‌تواند در توصيف حيثيت و ذهنيت جناب نصر به كار رود! تشيع نصر، اسلاميت و معنويت بي‌خطرِ نصيحت‌وار، ديانت شعرگونه و دين‌داري شاعرانه، و اسلام موازي با اسلام ناب است، و چنين تشيعي، همچون سنت‌گرايي و‌ي، گره از كار فرو بستة بشر نخواهد گشود! چنين اسلامي، اسلام علوي نيست. اسلام علي؛ اسلام حماسه و عرفان و دين جهاد و معنويت توأم است. معنويتي كه آقاي نصر آن را ترويج مي‌كند، معنويتي عقيم و خنثي است؛ معنويتي مشوش، در آميخته با مجموعه‌اي از تعبيرها و تصورات گنگ و مبهم و گاهي ضد و نقيض؛ باطن‌گرايي بي‌خطر، و معنويت‌ورزي بي‌ثمر، هرگز نمي‌تواند پناهگاهي در قبال آثار سوء مدرنيزم قلمداد شود و نقش سنگري را ايفا كند كه از جايگاه و پايگاه آن بتوان به ستيز با تجددگرايي و غرب‌زدگي پرداخت.
اگر سنت‌گرايي و معنويت‌ورزي منظور نظر جناب نصر، معنويتي زايا و پويا، رهايي‌بخش و شفابخش بود، در ابتدا و دست‌كم بايد شخص وي را نجات مي‌داد.
آقاي نصر مي‌گويد: مدرن‌ها نمي‌توانند متون مقدس و معنويتِ حكمت خالده را ادراك كنند و درست مي‌گويد؛ اما گنون و شووان هم نمي‌توانند بفهمند كه اسلامِ محمدي _علوي چيست؛ و آن‌ها قهراً نمي‌توانند رهبر فكري ـ معنوي ما شيعيان و ايرانيان قلمداد شوند. گنون، شووان، كومارا سوامي، بوكهارت، مارتين لينگر، ماركو پاليس، آلدوس هاكسلي، نورث، بورن، و… هريك در جايگاه تاريخي و بستر بومي و فضاي فرهنگي خاص خود، چه بسا محق شمرده شوند، و بسا سنت‌گرايي بتواند در بستر فرهنگي و تاريخي غرب مسيحي و براي مردم ماديت زده، مدرنيته‌ گَزيده، و باطنْ باختة آن ديار، جاذب و دلپذير و شايد تا حدي نافع و چاره‌ساز هم باشد، اما براي ما شرقيان و مسلمانان، هرگز!
فلتات و فترات سنت‌گرايي
اين گفتار در مقام نقد ماهوي و محتوايي سنت‌گرايي نيست، اما صرفاً از باب اشاره به نمونه‌اي از فترات و فلتات آن، در قالب چند پرسش، برخي نكته‌ها را مطرح مي‌كنم:
يك. برجسته‌ترين انگارة سنت‌گرايي «شووان ـ نصر»، انگارة وحدت متعالي اديان ـ البته به قرائت خودشان ـ است، اما با توجه به تنوع متعارض و متناقض اديان و دين‌واره‌ها، آيا چنين فرضيه‌اي وجه ممكن دارد؟ چسان مي‌توان مسالك مختلفي را كه در اصولي‌ترين باورها (مانند مبدأ و معاد، جهان‌شناسي و انسان‌شناسي) با هم دچار اختلاف فرو ناكاستني‌اند، كنار هم نشاند، و از آن‌ها محور مشترك و جوهر جامعي اخذ كرد؟ مثلاً آيا دين‌واره‌هاي غير متفطن به مبدأ با دين‌گونه‌هاي متفطن اما منكر آن؛ و اين دو، با اديان و اشباه اديان معتقد، و معتقدان چند خدايي و تك خدايي، همچنين خداباوران نامتشخص‌انگار، و مبدأمداران متشخص باور و…، قابل جمع‌اند؟ و اين مسالك با اين همه تهافت و تخالفِ عميق و آشكار چگونه مي‌توانند فرايند و برايند واحدي داشته باشند؟ پس چنين انگاره‌اي مبتلا و يا دست‌كم به قبول اجتماع و ارتفاع نقيضين متهم است.
دو. ميان اسلام و سنت‌گرايي، چه نسبتي برقرار است؟ عام و خاص مطلق؟ عام و خاص من‌وجه؟ تساوي؟ يا تباين؟ بنا به تصريح آقاي نصر، نسبت آن‌ها نسبت تساوي و تباين نيست؛ اما اگر عموم و خصوص است، كدام عام است و كدام خاص؟ اگر اسلام عام است، چه حاجت به سنت! «چون كه صد آمد نود هم نزد ماست»!، و به‌رغم قول به كمال، جامعيت و جاودانگي اسلام، ديگر سنت‌گرايي چه توجيهي دارد؟ و اگر سنت عام است، آن چيست كه سنت واجد آن است اما اسلام، فاقد آن؟ و آيا اين فقدان، نقص يا عيب ديانت خاتم قلمداد نمي‌شود؟
وانگهي با تهافت‌ها و تفاوت‌هاي سنت‌گرايي با اسلام چه بايد كرد؟ مثلاً اسلامِ قائل به حقانيت حصري يا شمولي خويش، و مصر بر بطلان مطلق يا نسبي اديان ديگر، با كثرت‌گرايي سنت‌باورانه و واحد‌انگاري استعلايي اديان و دين‌واره‌ها، چه‌سان همنشين تواند شد؟ و همچنين عقيده به مبدأ واحد متشخص، با امر قدسي مبهم مشتمل بر متشخص‌انگاري مبدأ و نامتشخص پنداري آن چگونه قابل جمع خواهد بود؟
سه. اين عنصر مشترك مبهم و مجهول موسوم به «سنت» چيست كه چونان ماهيت ساريه در همة دين‌ها و دين‌سان‌ها، عرفان‌ها و عرفان‌سان‌هاي متهافت و متعارض، منطوي و مندرج است؟ آيا اعتقاد به تكثر‌گرايي ديني، ناخودآگاه با اذعان به حقانيت و حجيت همة مسالك معنوي و معنوي‌نما ملازم نيست؟ و آيا قبول هر دو ديدگاهِ تشخص و عدم تشخص مبدأ، به معني فرضي و اعتباري‌انگاري مبدأ ـ تعالي عما يصفون ـ نخواهد بود؟ و آيا اين به مفهوم رويگرداندن از عقلانيت برهاني و تن در دادن به اجتماع نقيضين، و به‌نحوي تنفس در محيط عقلانيت نسبي و مدرن نمي‌باشد؟
چهار. از مشكلات اساسي سنت‌گرايي، كلي‌گويي و مبهم‌سرايي پيشاهنگان اين گفتمان است. امر قدسي چيست؟ امر متعالي كدام است؟ معرفت قدسي چيست؟ هسته و گوهر اديان اگر باطن‌گرايي و باطن‌ورزي است و همين براي نجات و نجاح بشر كافي است، پس ساير آموزه‌ها به چه كار مي‌آيند؟ چرا مبدأ دين حق يا مبادي اديان ـ علي‌الاطلاق ـ چنين پيرايه‌هايي (پوسته و صدف) را بر دين يا اديان بسته‌اند؟ آيا آن‌ها مفيد و لازم‌اند يا نامفيد و زايد؟ آيا مي‌توان دين‌ها را كه هريك كل منسجم‌اند، تجزيه كرد؟ تبعيض و تجزيه و سپس جامع‌گيري از آن‌ها آيا موجب تحريف و التقاط در دين‌ها (در همة دين‌ها) نمي‌گردد؟ ملاك جوهريت و عرضيت چيست؟ اگر مبدأ اديان و عرفان‌ها يكي است، چرا مبدأ متعال، انبيا و عارفان متعدد بر انگيخت و دستورها و آموزه‌هاي متعارض آموخت؟ اگر در پي هم آمدن اديان، سير تكاملي داشته و با لحاظ تفاوت شرايط ادوار حيات نسل‌هاي آدمي، صورت بسته است، اينك آيا همة آن‌ها به كار بشريت خواهند آمد؟ و اصولاً آيا احياي سنت ميسر است؟ اگر در ظرف تاريخي جديد به احياي آن دست بزنيم، همان خواهند شد كه بود؟
ارائة انگاره‌هايي چون «وحدت استعلالي اديان»، و توجيه «پلوراليسم معنوي»، از سوي سنت‌گرايان، نشانة تأثر آن‌ها از ارزش‌ها و آرمان‌هاي مدرنيسم است! به نظر مي‌رسد: «سنت‌گرايي» حضرات، بازي در زمين مدرنيته و در چارچوب قواعد بازي موضوعه از سوي متجددان است، و سنت‌گرايان ناخواسته و ناخودآگاه، خود، دچار نوعي غرب‌زدگي‌اند؛ و نيز اشكالات و مشكلات سنت‌گرايي كم از مسائل و معضلات تجدد‌گرايي نيست، اميد مي‌برم كه در فرصتي مناسب، توفيق بحث و بسط اين نكته دست دهد؛ ان‌شاءالله.

 

نماد سیطره مجاز در ساحت هویت تاریخ

افمن یمشی مکباً علی وجهه اهدی امن یمشی سویاً علی صراط مستقیم (الملک: ۲۲)

اولاً از تدبیر و تلاش دوستان جوان دغدغه مند و دردپیمان که با انگیزه مندی و اندیشه پیمائیشان این نشست را برگزار کرده اند سپاسگزارم. و به طور مضاعف از اساتیدی که در این نشست حضور یافته اند و افاضه خواهند فرمود، تشکر می کنم. ثانیاً هرچند موضع من نسبت به دکتر نصر موضعی نقادانه است اما نقد کسی، گفتمانی یا گروهی، البته به معنای نفی مثبتات آن کس، گروه یا گفتمان و رد کلی و مطلق آن جریان، فکر و شخصیت نخواهد بود. نصر دارای شخصیت چند ضلعی است و به همین جهت داوری راجع به او سهل نیست. ثالثاً تئوریی که من در چارچوب آن نصر را نقد خواهم کرد، عبارت است از نظریه ای که من از آن به نظریه سیطره مجاز تعبیر می کنم. اینک توضیح تئوری: مراد من از سیطره مجاز این است که روزگار ما روزگار حیات باژگونه بشر است. عهد، عهد پنهان شدن حقیقت زیر لایه ها و نمایه های مجاز است. عهد ما عهد حقیقت نمایی و حقیقت انگاری مجازهاست، و وجه مجازی، در همه عرصات حیات آدمی، خویش را بر وجه حقیقی حیات انسان معاصر تحمیل کرده است. این خصلت، به طور تام و تمام، در حیات عهد مدرن و پسامدرن که دو دوره تاریخی و هویتی دیار غرب و فرنگستان می باشد، معنی دار است. فلسفه در قبال سفسطه برای تقابل با نسبیت و شکاکیت و نیست انگاری، پدید آمد؛ فلسفه و سفسطه، نسبیت و شکاکیت رقیبان هم اند. رسالت فلسفه مقابله با سفسطه بوده است، اما اکنون بر اکثر فلسفه های معاصر رویکرد نسبیت گرایانه و شکاکانه سیطره پیدا کرده، در حقیقت اینجا فلسفه مجازی شده است. روزگاری معرفت، عبارت بود از مطابقت صور ذهنی با واقع و نفس الامر خارجی. امروز غالب مکتب ها و نظریه های معرفت شناختی، نسبی انگارند و یا به واقع مندی عالم باور ندارند، یا عالم واقع مند را قابل کشف نمی دانند. یا واقع مکشوف را قابل تشخیص نمی انگارند. اما در عین حال چنین معرفتی معرفت نامیده می شوند. آدمی اسیر “من های” مجازی، لایه لایه و تودرتوی بی شماری است. من هستانی انسان و من انسانی بشر دیگرگون شده است. اومانیزم یعنی “خویش خداانگاری”. این یعنی انسان نیست. اکنون “من تاریخی مجازی”، یکایک ما را احاطه کرده است. “من ملی مجازی” ما را احاطه کرده است. حتی “من جنسی مجازی” اقشاری از جوامع غربی و گاه نقاط دیگر جهان را که متأثر از فرهنگ فرنگ اند را سخت اسیر خویش ساخته است. من هستانی و حقیقی و نفس الامری انسان گم شده است. انسان شخصیت و جایگاه خود را در هستی گم کرده است و لهذا انسان معاصر با یک من مجازی زندگی می کند. دوره های تاریخی سه گانه سنت، مدرنیته و پسا مدرن اگر در حیات انسان غربی صادق باشد، بر حیات انسان غیر غربی ربط و انطباقی ندارد. انسان غیرغربی در نقاط دیگر جهان که دم از چنین ادوار و عهدهایی می زند، در واقع با یک من تاریخی مصنوعی زندگی می کند. مثلاً نزاع بین سنت و تجدد بسیار جدی بین گروهها و گفتمانهای فکری جامعه ما جاری است؛ نقد مدرنیته، دفاع از سنت و سنت گرایی، دفاع از مدرنیته و دفاع از سنت یا فرا تجدد؛ نقد پسامدرن، دفاع از مدرنیته، با گرمی تمام در جریان است، شاهد ژست های مدرنیستی و پسامدرنیستی از سوی کسان و گروههای گونه گونی هستیم!! یکی خود را متعلق به پست مدرن می داند، از آن دفاع می کند، دیگری خود را جانبدار مدرنیزم می نامد!! آن یکی از سنت دفاع می کند و از سنت گرایی دم می زند!! این در حالی است که اصولاً ادوار و دوره های سنت و مدرنیته و پسامدرن ربطی به هویت تاریخی ما ندارد. این همه، ذاتاً و اصالتاً غربی اند و زادگاه و زیستگاه این ادوار فرنگستان است. روشنفکر جهان سومی به عنوان روشنفکر درجه دو و مقلد، چه شاخه ی سنت گرای آن و چه شاخه ی تجدد گرا هر دو به جای آنکه به تاریخ خود بیندیشند و در جایگاه تاریخ خود بزیند در چنبره ی “خویش دیگر انگاری” مفرطی افتاده اند و دارند با هم می جنگند و در سیطره ی یک احساس کاذب و هویت مجازی، رجز می خوانند که “من آنم که رستم بود پهلوان” !! اینکه من چنینم و آن چنان است. من ملی غالب ملل جهان سومی و حتا ملت های توسعه یافته شرقی و جنوبی، من مشوش بلکه من مجازی و کاذب است، انسان در گردونه ماشینیزم به ماشین بدل شده است. انسان نیست، خود نیست، دیگر است. فمینیزم افراطی از نمودهای بارز سیطره ی مجاز است. زن مدافع فمینیسم افراطی، دچار “خویش مردانگاری” است، خویش را مرد می انگارد و شخصیت و هویت خویش را در مرد انگاشته شدن خویش می پندارد!! او تصور می کند اگر مرد باشد، انسان است و غیر مستقیم زنانیت خویش را، تحقیر می کند و هر نقش زنانه ای را تحقیر و تصغیر می کند و در حقیقت خود را نفی می کند. اگر نقش های مردانه را به او بدهند، صفات مردانه به او نسبت بدهند بیشتر خرسند است تا نقش های زنانه اش دهند و صفات زنانه را به او نسبت کنند!! این، نوعی خویش دیگر انگاری جنسی است و نوعی زیستن در یک هویت مجازی است؛ این دست هویت های مصنوعی و “من های مجازی”در روزگار ما بی شمار است.

از فلسفه تا معرفت شناسی و از دین تا معنویت، از زیبایی شناسی تا هنر، از روابط تا معاملات و بیع و شراء، همه و همه عرصه ی سیطره ی مجاز است. روزگاری هنر با زیبایی شناسی پیوند خورده بود، اما امروز شما به یک نمایشگاه آثار هنری که مراجعه می کنید، با مجموعه ای از اشکال و اشیاء بی هیأت و هویت، مبهم و مجهول مواجه می شوید که چیزی از زیبایی و ظرافت را در آنها مشاهده نمی کنید. حتی از خالق اثر سؤال می کنید که مفهوم این مجسمه یا نقاشی یا این نماد و این احجام و اشکال، چیست؟ می گوید من نمی دانم. شما می توانید خودتان هر طور خواستید تفسیر کنید!! معنویت روزگار ما به جای اینکه آدمی را به عالم بالا و برون پیوند بزند به دنیا و درون باز می گرداند، معنویت اومانیستی!! معنویت به جای اینکه انسان را از زمین رها کند، به زمین می چسباند. امروز پاره ای حیل روانشناختی، تا شعبده بازی، خرافه و اسطوره، تا پاره ای ورزش ها و روان گردانی ها، کهنه پرستی ها تا گزافه گویی ها، معنویت و عرفان نامیده می شود. با این مثالها صرفاً خواستم تئوری سیطره ی مجاز را توضیح دهم؛ مبنای نگاه نقدآمیز من به دکتر نصر این نظریه است. عهد سنت و مدرنیته و پسا مدرن مربوط به اقوام و اقالیمی دیگر است. ما ایرانیان سنت را تجربه کرده ایم، نه مدرنیته را، تا چه رسد به پسامدرن! و هرگز آنها را تجربه نخواهیم کرد.

تعمیم این ادوار و عهود بر همه ی اقالیم و اقوام تحت تأثیر نوعی نگاه اصالت تاریخی و یک نوع ذهنیت جبر تاریخی صورت می بندد، مارکسیست ها روزگاری اطلس انقلاب پرولتاریای همه جهان را مشخص کرده بودند!! برای همه بشریت هم کمون اولیه قائل بودند و ادوار قالب بندی شده و جهان شمولی را تصویر کرده بودند و بر اساس آن نیز تاریخ و ترتیب وقوع انقلابات مناطق و کشورها را مشخص می کردند؛ در انگلستان کی انقلاب کمونیستی رخ خواهد داد، در فرانسه چه وقت. در آلمان چه زمانی! در این ترتیب تاریخی زنجیره ی انقلاب جایگاهی مثلاً برای چین یا حتی روسیه ندیده بودند. یک دفعه انقلاب در ۱۹۱۹ از روسیه روی داد! و هیچ وقت نیز در انگلستان رایحه مارکسیسم و سوسیالیسم هم شنیده نشد. آنان می گفتند: همه ملل و دول مجبورند در دالان تاریخی که برای جهان ساخته بودند حرکت کنند!! اکنون نیز جریان های فکری اطلس تاریخی جدیدی رسم کرده اند به نام سنت، مدرنیته و پسامدرن. همانگونه که لیبرالسم و مارکسیسم دو سپاه در یک جبهه بودند، جبهه ی سکولاریته؛ دو خرده گفتمان از یک بستر فرهنگی برخاسته بودند؛ نزاع بین لیبرالیسم و مارکسیسم نزاع خانوادگی بود. مارکسیسم یک پدیده شرقی نبود، مارکسیسم یک ولیده ی غربی بود؛ تقسیم جهان به بلوک شرق و غرب تقسیم غرب به مشرق غرب و مغرب غرب بود. به تعبیر استاد علامه شهید مطهری، لیبرالیسم و مارکسیسم دو تیغه یک قیچی بودند. در یکجا به هم پیوند می خوردند و در فرایند تعامل تاریخی و بسا تبانی شده، عهده دار یک رسالت بودند! و زمانی که عمر مصرفی مارکسیسم منقضی شد دامن بنا و بساط مارکسیسم را برچیدند. انسان احساس می کند اراده واحد و مشترکی پشت این دو جریان بوده است و آن گاه که از آن احساس بی نیازی کرد، یا آن را دیگر زیانباردید، یا رقیب واقعی و جدی چون بیداری اسلامی را پیش روی دید، آنگاه مارکسیسم را در بلوک غربی و در منطقه تحت سیطره به سادگی آب خوردن برچید! به نظر من، نسبت سنت و مدرنیته و پسامدرن نیز چنین نسبتی است؛ همگی از مساوی تاریخ تیره ی فرنگند، سنت و تجدد و پساتجدد، وجوه یک وجود، و اطراف یک طیف تاریخی اند. سنت یک پدیده شرقی نیست، همان طور که تجدد یک پدیده شرقی نیست.

سنت را نباید با دیانت در آمیخت و یکسان انگاشت، چنین نیست. مدرنیته به همان اقالیم و اقوامی تعلق دارد که پسامدرن؛ تجدد تداوم سنت و فراتجدد نیز تسلسل طبیعی تجدد است. زادگاه و زیستگاه همه ی آنها همان غرب است؛ و به تصنع و تحکم نمی توان ادوار تاریخی اقالیم را جابجا کرد. تاریخ چندان در اختیار ما نیست. من نمی خواهم نقش تاریخ ساز اراده بشری را انکار کنم که سخت به قاعده مندی توام انعطاف پذیر تاریخ معتقدم و سخت به عزم و اراده آدمی به مثابه خلیفه خدا ایمان داریم. آدمی می تواند تاریخ را تغییر بدهد اما نمی تواند تاریخ واقع شده در جایی را به جائی دیگر منتقل کند. نزاع سنت گرایان با مدرنیست ها یک نزاع خانوادگی است و طبعاً باید خانگی هم باشد. نزاع های مصنوعی و مجازی که در لبه های طیف سنت گرایی و مدرنیسم در نقاط دیگر جهان، جز زادبوم و زیست بوم تاریخی و طبیعی آن جریان دارد، یک زادبوم و زیست بوم تاریخی و طبیعی آن جریان دارد، یک نوع جریانها و حرکتهای تقلیدی است. اصولاً تقسیم حصری گفتمان ها و نزاع های فکری به سنت گرایی و مدرنیسم در همه جای جهان غلط و غیر منطقی است. شنیدید که بشر یا باید مدرن باشد یا سنت گرا. بسیار کسان، گروهها و گفتمان ها در جهان هستند که نه متجددند نه سنت گرا و لزوماً حمله به مدرنیته مستلزم دفاع از سنت گرایی نیست. سنت گریزی لزوماً ملازم تجدد نیست و جریانهای فکری و متفکران همه جای جهان مجبور نیستند یا مدرن باشند یا سنت گرا.

در دنیای اسلام و در شرق گفتمان های دیگری می تواند و می باید جریان داشته باشند و جریان دارند که نه از جنس جانبداران مدرنیسم باشند و نه هوادار سنت گرایی. و چرا باید ما همیشه در هاله و حاشیه باشیم؟ به نظر من دکتر نصر دچار نوعی “خویش دیگر انگاری تاریخی” است؛ شخصیت و ذهنیت نصر در چارچوب تئوری سیطره ی مجاز قابل تحلیل است. او خود را ضد روشنفکر می انگارد، خویش را غرب ستیز می پندارد؛ اما دچارهمان تحیر تاریخی و هویت گم کردگی است که متجددان مبتلایند! خود او هم در پیشگفتار “معرفت و امر قدسی” اذعان می دارد که: با انتقاد از آنچه از چشم انداز سنتی، خطای محض و آشکار محسوب می شود، می کوشیم که از سنت طلایی غرب دفاع کرده و بار دیگر حکمت خالده ای را احیا نماییم که هم جاودان و هم جهانی است!

آیا معنی این سخن آن است که وی می خواهد بار دیگر سنت طلایی غرب را در سراسر جهان احیا و بر همه ی اقالیم مستولی سازد؟ او هویت تاریخی خودش را گم کرده است، او در بستر تاریخی دیگری جز بستر و بسیط تاریخی شرقی و ایرانی زندگی می کند. اسلام نصر، اسلام تاریخ، و حکمت او حکمت موزه است، عرفان او عرفان صوفیانه و تمدن موصوف او تمدن موزه است.

عموم شرق شناسان به حکمت و معنویت و تمدن و هنر و معماری به مثابه اشیاء موزه ای متعلق به تاریخ معتقدند و بسی آن را می ستایند و بسیار تعظیم می کنند! حکمتی این چنین که حکومت های متفرعن متکبر بومی و جهانی را نمی هراساند و نمی ترساند به کار همان فراعنه می آید!

اسلام بی حماسه، اسلام منهای عدالت و آزادی، اسلام بی خطر و ذن بودیسم وار. معنویت صوفیانه، دین شعرگونه و دینداری شاعرانه، اسلام محمدی و علوی نیست. خطا نکنیم، نلغزیم، دقیق تر بیندیشیم، معنویتی که نصر آن را ترویج می کند معنویت عقیم و خنثی است. آن هم خنثی مشکله!

تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون

کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد!

آقای نصر به اصطلاح ایرانی با آقای کربن فرانسوی هیچ تفاوتی نمی کند. کربن سرانجام نتوانست نه شیعه باشد و نه مسیحی بماند. می گفت من شیعه پروتستانم! البته او به عنوان یک فرنگی هم موافق طبیعت تاریخی خویش می زیست؛ ظاهراً خدماتی نیز به ساحت حکمت اسلامی کرد: اما ترویج باطن گرایی دلخوش کننده، معنویت آرامش بخش، شاید پناهگاه روانی خوبی برای غربیان اسیر مساوی مدرنیته تلقی شود؛ همین و بس. آقای نصر می گوید که مدرن ها نمی توانند متون مقدس را بفهمند. معنویت و حکمت خالده را درک کنند، به نظر ما شوان و گنون و کربن هم نمی توانند اسلام محمدی و علوی را فهم کنند. ما نیز نمی توانیم و نباید شوان و گنون باشیم. این نکته به معنی انکار جهات و جنبه های مثبت شخصیت و خدمات امثال رنه گنون و کربن نیست؛ سنت گرایی در بستر فرهنگی و تاریخی طبیعی خود که غرب است، بسا بتواند برای مردم آن دیار تجدد زده، کما بیش سودمند افتد، اما برای ما هرگز. و هر چند با سنت گرایی، غرب مستغرق مساوی مدرنیسم را نیز نجات نخواهد داد و اصول سنت گرایی قابل احیا نیست؛ ارجاع سنت چیزی چون اعاده ی معدوم است. وانگهی، خود سنت دچار قرائت های بی شمار است، سنت با کدام قرائت مدعی و مطلوب آقای نصر است؟ همه می دانند سنت مورد نظر و نگارش دکتر نصر چه مایه با آن چه شوان بدان می خواند تفاوت و تهافت دارد!

سنت و حکمت خالده ی جناب نصر تنیده در ادعای وحدت متعالی ادیان، و ادیان مشتمل بر بودیسم بی خدا و نبوت و بی معاد و تناسخ شعار؛ دینواره های ابتدایی شرک آلوده، همچنین دین های تثلیثی و ثنوی و توحیدی رائج، و حکمت خالده ی ‌‍‍‌پیوسته با تکثرگرایی دینی، چه مایه و میزان قابل دفاع است؟ آیا این صُوَر متکثر متعارض می توانند صورتهای حقیقت واحدی باشند؟ نیز سنت گرایی سخت کیش و ارتدکسی با رواانگاری و گفت و گو مداری مورد ادعای ایشان چسان قابل جمع است؟ آیا شعار گفت و گو، تسامح و تساهل، می تواند بر بالای سخت کیشی چالاک افتد؟

اگر سنت گرایی و معنویت مورد علاقه و عقیده ی آقای نصر معنویتی زایا و پویا، رهایی بخش و زنده می بود، اول یا دست کم باید خود او را نجات می داد. می گویند: شیخ مرشدی مدعی بود که هر جا که هست مراقب همه ی مریدان خویش است و آنها را از خطا و خطر می رهاند، و مریدان نیز بدین ادعا بسیار پشتگرم و دلگرم بودند، یکی از مریدانش زن زیرکی داشت. گفت روزی این مرشدتان را میهمان کن تا از او پذیرایی کنیم. بنا به دعوت، شیخ مرشد روزی به منزل مرید آمد و وقتی سفره را باز کردند، زن زیرک غذاها را آورد و روی برنج همه یک تکه مرغ گذاشت اما مرغ سهم شیخ را زیر برنجش پنهان کرد. از قضا شیخ شیاد در همین آن یک مرتبه، سراسیمه و به سرعت ناگهانی پاهایش را باز کرد و جمع کرد! مرید پرسید: چه شد؟ گفت: هیچ، یکی از مریدانم در ساحل دریای احمر پایش لغزید و در آب افتاد و داشت غرق می شد، من پایم را دراز کردم و نجاتش دادم!! پس از این نمایش تا نگاه شیخ به بشقاب های پیش روی افراد افتاد و دید روی برنج همه تکه مرغی هست اما ظرف او فاقد مرغ است، اخم هایش در هم رفت و پس از لحظه ای درنگ با غرور تمام داد زد که چرا تبعیض؟! چرا برای من مرغ نگذاشتید؟ تا اینکه خانم آمد و گفت با قاشق برنج ها را کنار بزنید مرغ هویدا می شود! با این کار به همسرش فهماند که کسی که زیر یک انگشت برنج جلوی چشمش، ران مرغ را نمی تواند دید چطور آن سوی عالم با دراز کردن پای مریدش را از غرقه نجات می دهد؟ به هر حال اگر از معنویت و ملکوت آقای دکتر نصر کاری ساخته بود، نخست و دست کم آنقدر به خود بصیرت می داد که این همه در عمرش دچار لغزش های شگرف و شگفت نشود، معنویت ادعایی که اینقدر بصیرت به مدعی او نداده که در روزگار بی رمقی و بی رونقی مطابق و در شرف سقوط استبداد که پیرزال پشت کوه هم فروپاشی دیکتاتوری را لمس می کرد، او پست ترین پست سیاسی در آن رژیم را به عهده گرفت! و پس از سقوط دیکتاتوری نیز دست از دامن دیکتاتور نکشید؛ سپس و همچنان در سایه سار استکبار سفاک جهانی و چونان مشاوری امین، گاه او را یاری کرد. معنویت و حکمت هم پاله و پیاله ی سلطنت و سلطه، عقیم و عاق، نمی تواند بشریت را به سوی رهایی و رسایی، شکوه و شکوفایی، آزادی و آزادگی رهنمود شود.

ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند

هر آن که خدمت جام جهان نما بکند


* نوشتار حاضر متن سخنرانی علی اکبر رشاد، در همایش نقد و بررسی اندیشه های دکتر سید حسین نصر می باشد که در تاریخ ۱۵/۲/۱۳۸۷ در دانشکده فنی دانشگاه تهران ایراد شد. لازم به ذکر است که همایش مذکور با همکاری کانون اندیشه جوان و انجمن اسلامی دانشکده فنی دانشگاه تهران به مدت دو روز در تاریخ های ۱۵ و ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۷ در دانشکده فنی دانشگاه تهران برگزار گردید.