جایگاه هنر در جغرافیای علوم

 

همایش علمی نخستین جشنواره‌ی هنرهای معاصر اسلامی
برگزارکننده: معاونت امور هنری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
تاریخ: ۲۲/۸/۱۳۹۰
مکان: پارک لاله

بسم‌الله الرحمن الرحیم

 

با سپاس از حضار محترم، در آغاز کلام، آنچه بیانش لازم می‌نماید و خود نقطه‌ی شروع سخن است، عنوانی است که برای سخنرانی بنده پیشنهاد شده است، یعنی «هویت معرفتی هنر». این عنوان، نه تنها بسیار گسترده است، بلکه موضوعی پیچیده و از جنس مباحث فلسفی است و به همین دلایل، در این فرصت محدود شرح و بسط آن چندان ممکن نیست، اما در همین زمان اندک به اختصار پیش‌زمینه‌ها و محورهای بحث مطرح خواهد شد و جایگاه هنر در جغرافیای علوم مشخص خواهد گردید.


مختصات هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی هنر
ذیل هویت معرفتی هنر ـ یا هر مقوله‌ی دیگری ـ یک سری مختصات هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی مطرح می‌شود:
۱٫ حقیقی یا اعتباری بودن. در بحث از هویت معرفتی یک علم، حقیقی یا اعتباری بودن آن علم است که موضوع پرسش قرار می‌گیرد. پاسخ به چنین پرسشی براساس موضوع علم است؛ اگر موضوع وجودِ حقیقیِ خارجی داشته باشد، هویت معرفتی آن علم نیز حقیقی خوانده می‌شود، اما در صورت اعتباری بودن موضوع، علم نیز هویت اعتباری خواهد داشت. برای نمونه اگر فردی درباره‌ی علم جامعه‌شناسی بر این اعتقاد باشد که موضوع آن، یعنی جامعه، وجود خارجی و وحدت حقیقی ندارد و جامعه چیزی نیست جز افرادی که در یک بازه‌ی زمانی و منطقه‌ی زمینی معین تجمع کرده‌اند و جامعه خارج از افراد، هویت خاصی ندارد، جامعه را مقوله‌ا‌ی اعتباری می‌داند و برپایه‌ی آن، علم جامعه‌شناسی را هم علم اعتباری به شمار می‌آورد.
۲٫ نظری یا عملی بودن. حکمت دو شاخه‌ی نظری و عملی دارد و در هر شاخه، گروهی از دانش‌ها قرار می‌گیرد. معارفی که ویژگی نظری دارند در شاخه‌ی حکمت نظری قرار می‌گیرند؛ آن دسته از معارف هم که در عرصه‌ی عمل مطرح می‌گردند، حکمت عملی خوانده می‌شوند. در تبیین مشخصات یک دانش، پرسشی که باید پاسخ یابد این است که آن دانش، علم نظری (حکمت نظری) است یا علم عملی (حکمت عملی)؟
۳٫ قدسی یا غیرقدسی بودن. گروهی از معارف هستند که ویژگی درون‌دینی دارند. این معارف، همان‌گونه که از عنوان‌شان پیداست، در درون حوزه‌ی دین مطرح می‌شوند و قدسی هستند، اما دسته‌ی دیگر از علوم چنین خصیصه‌‌ای ندارند؛ بنابراین تمایز، در شناسایی ابعاد یک معرفت، مشخص کردن درون‌دینی یا برون‌دینی بودن یا قدسی و غیرقدسی بودن آن نیز ضرورت دارد.
۴٫ اصالت معرفت. در تبیین هویت معرفتی یک دانش، اصالت علم موضوع دیگری است که بررسی می‌شود. بسا بسیاری از علوم بومی نباشند و در سرزمین دیگر ریشه داشته باشند. این علوم که عاریتی و وارداتی هستند، در این جغرافیا اصالت چندانی ندارند، زیرا شرایط تاریخی، فرهنگی، اجتماعی و … دیگری سبب پیدایش آنها شده است.
۵٫ معرفت درجه یک یا دو. منظور از معرفت درجه‌ی یک یا درجه‌ی دو بودن این است که دانش از قسم علمِ به علم و معرفت به معرفت است، یا متعلَق آن معرفت نیست. اگر دانشی از نوع نخست باشد یعنی معرفت به معرفت ـ باشد، معرفت درجه‌ی دو انگاشته می‌شود، اما اگر متعلَق آن، معرفت نباشد، معرف درجه یک خواهد بود.
۶٫ جایگاه آن در جغرافیای معرفت. در سامانه‌ی علوم، هر دانشی جایگاهی دارد که هنر نیز مستثنی از آن نیست، اما قراردادن هنر، گاه در دانشکده‌ی علوم انسانی و گاه خارج از آن، این پرسش را به شکل جدی مطرح می‌کند که هنر در کجای سامانه‌ی معرفت ایستاده است؟

 

جایگاه هنر در جغرافیای معرفت
در این فرصت کوتاه فقط درباره‌ی پرسش ششم که جایگاه هنر در جغرافیای معرفت است صحبت خواهد شد. این پرسش از پرسش‌های قبلی متأخر است و کمابیش برآیند پرسش‌های پیش‌گفته به شمار می‌آید؛ یعنی اگر برای مثال در پرسش‌های پیش‌تر یکی از دو گزینه‌ی حقیقی یا اعتباری‌بودن برگزیده می‌شد، گویی جایگاه هنر در سامانه‌ی علوم مشخص شده بود.
از سوی دیگر پرسش از جایگاه هنر را می‌توان به این شکل مطرح کرد که آیا هنر در زمره‌ی علوم انسانی است؟ این پرسش از جنس فلسفه‌ی هنر است و در این فلسفه پاسخ می‌یابد، اما اگر از زاویه‌ی دیگر به آن نگاه شود، فلسفه‌ی علم یا فلسفه‌ی علوم انسانی است که پاسخ به آن را برعهده می‌گیرد؛ زیرا می‌توان پرسش را این‌گونه مطرح کرد که قلمروی علوم انسانی تا کجاست؟‌ آیا هنر را نیز در بر می‌گیرد؟
آنچه در این مدت اندک، زاویه‌ی دید قرار گرفته است و بر اساس آن جایگاه هنر در سامانه‌ی علوم مشخص می‌شود، فلسفه‌ی هنر است. از پایگاه فلسفه، هفده پرسش اساسی درباره‌ی هنر مطرح می‌شود که چهاردهمین پرسش آن به کجایی هنر مربوط است.
از دوران یونان باستان تاکنون، براساس تقسیمی سنتی، حکمت دارای سه حوزه‌ی «نظر»، «عمل» و «هنر»، بوده است. در این تقسیم‌بندی مشخص است که هنر در عرض حکمت نظری و حکمت عملی، نوعی حکمت ‌انگاشته می‌شد، اما آنچه این نگرش را بر هم زد دیدگاه کانت بود که براساس نگاه اومانیستی و انسان محورانگارانه، به معرفت، علوم را به دو دسته‌ی کلی علوم انسانی و غیرعلوم انسانی تقسیم کرد. در اندیشه‌ی کانت و در کل، مکتب اومانیست، چون انسان محور عالم انگاشته می‌شد، حول محور او مجموعه‌ای از معرفت‌ها ساماندهی گردید و علوم انسانی نامیده شد.
با توجه به اینکه نگاه ما به مقوله‌ی هنر، پسینی و استقرایی است، فارغ از اینکه این تقسیم‌بندی درست است یا خیر، این پرسش را مطرح می‌کنیم که آیا هنر هم از سنخ علوم انسانی است؟


راه‌های پاسخ به این پرسش
برای پاسخ گفتن به هر پرسشی دو نقطه‌ی عزیمت وجود دارد: ۱٫ «مبنا»؛ ۲٫«منطق» و روش. در مورد مبنا باید گفت که هر پرسشی بر سلسله انگاره‌ها (مبانی قریبه)، پیش‌انگاره‌ها (مبانی وسیطه) و فراپیش‌انگاره‌ها (مبانی بعیده) مبتنی است. در حوزه‌ی روش نیز آنچه ضرورت دارد تشخیص روش و چگونگی دستیابی به پاسخِ پرسش است. در واقع برای دستیابی به پاسخ هر پرسشی نیاز به نوعی روش‌شناسی احساس می‌شود.
گام نخست برای پاسخ دادن به این پرسش، توجه به متغیرهای دخیل در آن است. در این پرسش، «هنر» و «علوم انسانی» دو متغیری هستند که مطرح می‌شوند، اما در میان این دو، علوم انسانی واژه‌ی کلیدی است. بنابراین ابتدا باید چیستی آن مشخص شود و سپس با روشنایی‌بخشی به معنا و مفهوم هنر، قرارگیری آن در زیرمجموعه‌ی علوم انسانی اثبات یا رد گردد.
در بیان مفهوم هنر نیز آنچه اهمیت دارد پاسخ به این پرسش است که وقتی می‌گوییم هنر در ذیل علوم انسانی قرار دارد، یعنی چه چیزی از هنر در نظر است؟ آیا منظور قریحه‌ی هنری است؛ یعنی آنچه به صورت ملکه و استعداد در درون هنرمند وجود دارد؟ آیا مراد آفرینش هنری است؟ آیا اثر هنری، هنر انگاشته می‌شود؟ آیا آموزش هنر در نظر است؟ در مرحله‌ی بعد باید مشخص شود که کدام هنر مد نظر است، چون بسا حکم همه‌ی هنرها در پاسخ به این پرسش، یکسان نباشد. تعریف هریک از محورهای ششگانه‌ی هویتی که در آغاز بیان شد و سپس تحلیل و اتخاذ در خصوص جایگاه‌شناسی هنر در جغرافیای معرفت نیز گام‌های دیگری است که برای پاسخ به این پرسش‌ باید برداشته شود.


تعریف علوم انسانی
برای علوم انسانی تعاریف گوناگونی ارائه شده است. یکی از مبادی و مقسَم‌ها در این تعاریف، گستره‌ی علوم انسانی است که در اینجا نیز محل بحث ماست. علوم انسانی گاهی بالمعنی‌الاخص اراده می‌شود و بسا در این معنا فقط انسان‌شناسی، علوم انسانی به شمار می‌آید؛ چون تنها رشته‌ای است که در آن انسان و ماهیت او ـ و نه تظاهرات وجودی‌اش ـ مطالعه می‌شود. گاهی نیز دایره‌ی علوم انسانی کمی فراتر و گسترده‌تر می‌گردد و در تعریف، بالمعنی‌العام از آن، حوزه‌ا‌ی معرفتی انگاشته می‌شود که رفتار و مناسبات آدمی را، افزون بر هویت او، موضوع مطالعه قرار می‌دهد. البته ممکن است معنای سوم و گسترده‌تری نیز از علوم انسانی اراده شود و دسته‌ای از معرفت‌ها که «درباره‌ی انسان»، «بینش»، «منش» و «کنش» بحث می‌کنند، در دایره‌ی آن قرار گیرند. در این تعبیر از علوم انسانی، که تعریف بالمعنی الاعم است، فلسفه‌، اخلاق و الهیات در زمره‌ی علوم انسانی قرار می‌گیرند؛ زیرا واژه‌ی «بینش» مجوز ورود فلسفه به دایره‌ی علوم انسانی را صادر می‌کند و واژه‌ی «منش» اخلاق را در زمره‌ی علوم انسانی قرار می‌دهد. بنابراین در تعریف علوم انسانی با توجه به گستره و قلمروی آن می‌توان سه تعریف «بالمعنی‌الاخص»، «بالمعنی‌العام» و «بالمعنی الاعم» ارائه کرد.


مراد از هنر چیست؟
همان‌گونه که پیش از این گفته شد، می‌توان چهار معنا را برای هنر در نظر گرفت:
۱٫ هنر قریحه‌ی هنری است؛
۲٫ منظور از آن آفرینش هنری است؛
۳٫ اثر هنری، که با به‌کارگیری قریحه خلق می‌شود هنر نام دارد؛
۴٫ آموزش هنر، چیزی است که هنر انگاشته می‌شود.
اگر مراد از هنر همان قریحه‌ی هنری باشد ـ یعنی ملکه‌ای که در نفس هنرمند وجود دارد و مبدأ آفرینش‌های هنری اوست ـ در ذیل آن می‌توان بحث‌های معرفتی، هستی‌شناختی، فلسفی و حتی علمی را مطرح کرد و برای مثال قریحه را از زاویه‌ی روان‌شناسی و فراروان‌شناسی بررسی نمود یا چیستایی قریحه (اینکه قریحه چیست) و هستایی آن (آیا قریحه وجود دارد، آیا قریحه یک حقیقت است یا اعتبار، یا حتی فروتر از اعتبار، یعنی توهم؟ آیا قریحه نوعی معرفت است؟ آیا قریحه منشأ معرفت می‌شود؟) را موضوع بحث قرار داد.
در معنای دوم از هنر، آفرینش هنری است که هنر به شمار می‌آید. به نظر من آفرینش هنری، مواجهه‌ی آدمی با زیبایی است و هنرورزی یکی از رفتارهای انسان شمرده می‌شود.
انسان با بسیاری از پدیده‌ها، مواجهه‌ی جوانحی (درونی) و مجرد و جوارحی (برونی) و محسوس و مشهود دارد. یکی از این پدیده‌ها «مال» است که مواجهه‌ی جوارحی و جوانحی انسان با آن یک سلسله علوم، همچون علم اقتصاد، حقوق اقتصاد و اخلاق اقتصاد را پدید می‌آورد. آن بخش از گزاره‌های معطوف به «مال» که توصیفی است در «علم اقتصاد» جای می‌گیرد، اما گزاره‌ها و قضایای تکلیفی و الزامی، «علم حقوق اقتصاد» را پدید می‌آورد. گزاره‌ها و احکام تهذیبی و ارزشی نیز در «اخلاق اقتصاد» مطرح می‌شود.
همان‌گونه که گفته شد، مواجهه‌ی جوانحی و جوارحی انسان با زیبایی، آفرینش هنری نامیده می‌شود که احکام هستی‌شناسانه، معرفت‌شناسانه و تکلیفی و الزامی دارد. در صورتی که آفرینش هنری مواجهه‌ی انسان با زیبایی به شمار آید و هنرورزی یکی از رفتارهای انسان انگاشته شود، آرام‌آرام هنر به علوم رفتاری نزدیک می‌شود. افزون بر این، در ذیل آفرینش هنری هم می‌توان سه حوزه‌ی معرفتی «فلسفه‌ی فعل هنر»، «فلسفه‌ی علم هنر» و «علم فعل هنر» را مطرح کرد. در فلسفه‌ی «فعل هنر» رفتار هنری هنرمند از نگاه فلسفی بررسی می‌شود و پرسش‌های فلسفی و قضایای هستی‌شناختی ـ معرفت شناختیِ آن بیان می‌گردد. این در حالی است که در علم فعل هنر، پرسش‌های علمی مربوط به این فعل پاسخ می‌یابد و قضایای توصیفی رفتار تولید می‌شود.
افزون بر این دانش‌ها، آنچه قضایای تجویزی و تکلیفی رفتار هنری را بیان می‌کند «حقوق فعل هنری» نام دارد و آنچه در برگیرنده‌ی قضایای توصیه‌ای و تهذیبی این رفتار است «اخلاق فعل هنری» نامیده می‌شود.
اثر هنری پدیده‌ای برجای‌مانده و پایدارشده پس از آفرینش هنری است. البته در بعضی از انواع هنر، مانند نمایش، وجود خارجی اثر و فعل یکی است. زمانی که نمایش اجرا می‌شود، هم آفرینش هنری روی می‌دهد و هم اثر هنری خلق می‌شود. این اثر هنری مانند تابلوی یک نقاش نیست که بعد از آفرینش هنری باقی می‌ماند، بلکه همراه و هم‌زمان با آفرینش است. با توجه به همین موضوع در هنر نمایشی، باید به صورت حیثی اثر هنری را از فعل هنر تفکیک کرد. اما در مجموع در این‌گونه از هنرها نیز می‌توان هم از فعل هنری سخن گفت و هم از اثر هنری. در این معنا از هنر نیز فلسفه‌ی هنر مطرح می‌شود که منظور از آن فلسفی نگاه کردن به اثر هنری است؛ برای مثال تابلوی یک هنرمند را می‌توان به صورت هرمنوتیکی یا سمانتیکی مطالعه کرد و آن را به مثابه «دالّ» در نظر گرفت و معنای اشکال یا رنگ‌هایش را تفسیر و تحلیل نمود.
آموزش هنری هم فرادهی معارف پیش‌گفته است. آموزش چیزی جز آنچه در بالا گفتیم نیست، آموزش یا فلسفه‌ی هنر است یا علم هنر و هر معرفتی که پیرامون هنر، تولید می‌شود به وسیله‌ی آموزش به فراگیرنده انتقال می‌یابد.
همچنین نوع هنر هم قابل طرح است.


علوم انسانی و هنر
با توجه به تعریفی که از علوم انسانی و هنر بیان شد می‌توان هنر را به دو شکل به علوم انسانی محلق کرد:
۱٫ الحاق ماهوی. در این شیوه می‌توان هنر را به دلیل ماهیتش یکی از شاخه‌های علوم انسانی به شمار آورد و آن را هم‌جنس این علوم انگاشت. البته روشن است که گزینه‌ی نفس قریحه و نفس و ذات اثر هنری محل پرسش نیستند؛ زیرا آنها حاصل هنرند.
۲٫ الحاقی تسامحی. ممکن است درباره‌ی الحاق ماهوی هنر بعضی شبهات مطرح شود، مثلاً اینکه بخشی از آنچه به هنر مربوط می‌شود هم‌جنس علوم انسانی نیست. در اینجا می‌توان به این موضوع اشاره کرد که بیشتر آنچه در ذیل هنر مطرح می‌شود از سنخ علوم انسانی است و اگر مسائلی هم وجود دارد که ممکن است از مدار علوم انسانی خارج شود از اقلیت برخوردار است. با توجه به اقلیت بودن این مباحث، می‌توان به حکم تغلیب، الحاق مسامحی کرد و این اقلیت را به صورت مسامحی نادیده گرفت و هنر را در دایره‌‌ی علوم انسانی قرار دارد. والسلام.

سیطـره‌ی مجاز

مناسبت: سخنرانی در جمع اسایتد و طلاب مدرسه اسلامی هنر

زمان: ۱۸/۸/۸۴

مکان: قم

 

چکیده

«سیطره‌ی مجاز» و «حیات باژگونه»، اصلی‌ترین مشخصه‌ی جهان معاصر است؛ «حقیقت‌انگاری مجاز» در سراسر حیات آدمی به چشم می‌خورد، انسان معاصر، «من حقیقی»‌اش را گم کرده است. او گرفتار بحران «خود دیگرانگاری» و چند لایه و پیچیده و الیناسیون چندوجهی شده است، یعنی هر انسانی امروز با غفلت از من حقیقی خود، با دهها «من مجازی»، «من مصنوعی»، «من کاذب»، زندگی و رفتار می‌کند!

او جایگاه خود را در هستی گم کرده است، فراموش کرده است که جزئی از یک کل به نام جهان است؛ امانیسم با تلقین «خود بنیادی» به او، او را دچار توهم «خویش خداانگاری» نموده است، بشر امروز به «انسان بودن» قانع نیست، خود را خدا می‌پنداشته خدا نیز نشده است و نمی‌تواند. از این‌رو او از بشری رانده و به خدایی نرسیده است و با یک «من متحیر»، «من مبهم» زندگی می‌گذراند!!

اکنون «من جنیسیتی» در برخی جوامع مدرن دچار بحران است، از سویی فیمینسم افراطی، به زنان، حس «خود مردانگاری» را تلقین می‌کند، از دیگر سو هموسکشوال به برخی مردان، حس «خویش زن پنداری» القاء می‌نماید.

روشنفکران جهان سومی که در جوامعی زندگی‌می‌کنند که هنوز دوره سنت را سپری نکرده است، با «خود دیگرانگاری» تاریخی و تخیل ورود در به مدرنیته یا پست مدرنیته بلکه اخیراً فراپست مدرنیته! در ذهن خویش، ملیت و مقطع تاریخی و حتا جغرافیایی کاذب ساخته با یک «من مدساختگی» روزگار می‌گذرانند.

وضع بشر معاصر، در عرصه‌ سیاست نیز با غلبه تحزب و به نام دموکراسی، اسیر نوعی از خودبیگانگی «من حزبی» است؛ هرچند او می‌پندارد که همه تصمیات دخیل است و سرنوشت خویش را خود رقم می‌زند اما نمی‌داند که ظاهراً چنین است که در همه‌پرسی‌ها، انتخابها او رأیی را به صندوقها می‌اندازد که پیش‌تر، آن را دیگران در صندوق مغز او ریخته‌اند، پس از انتخاب نیز در فرآیند دموکراسی حزبی این سران احزابند که امر تصمیم‌گیری را به جای او صورت می‌دهند!!

ماشینیزم، وجه دیگری از آفت «خود فراموشی» را بر حیات بشر امروز مسلط کرده است؛ زودا که ابزارهای مکانیکی و اعضای غیرزنده و مصنوعی، جای بسیاری از اعضای طبیعی را در بدن آدمی اشغال کند!

با افکار اصل‌الاصول (یعنی استحاله اجتماع نقیضین) و فتوی به تفکیک نومن و فنومن، سفسطه، شکاکیت و نسبیت‌گرایی، جای فلسفه را گرفته، وجود و نفس‌الامر دست‌نایافتنی انگاشته شده، در نتیجه هستی‌شناسی و معرفت‌شناسی مجازی بر ذهن بشر متولی گشته است؛ نشان علمیت نیز ابطال‌پذیری شده است!!

بسم‌الله الرحمن الرحیم

اعوذ بالله من الشیطان رجیم، الحمدلله و الصلوه علی رسول الله و علی آله آل الله و لعن الدائم علی اعدائه اعداء الله.

(عذرخواهی از بابت تاخیر)

جناب آقای نواب امر فرمودند که خدمت شما مشرف بشوم من هم امتثال کردم ولی با مجموعه‌ای از مشکلات و موانعی که پیش روی من بود، به ایشان عرض کردم که چیزی، مدتی است در ذهن من خلجان می‌کند، یک قبس نوئی است در سینه‌ منطور تفکر و ذهن من خودنمایی می‌کند، بسیار خام؛ مدتی است به‌دنبال فرصت بودم که جمعی را پیدا کنم و آنرا بازگو و طرح کنم، چه‌بسا با طرح و ابراز آن نقد شود و ذهن من نیز بارور شود شاید روزی این مطلب به جایی برسد. غالباً سخنرانی‌های من همین حالت را دارد که در آن ایام آنچه دغدغه ذهنی من هست با جمعی بازگو می‌کنم. البته این مبحث مرتبط با موضوع کار شما هست و در پایان هم عرض می‌کنم که این بحث چه نسبتی با کار شما دارد. این مسئله می‌تواند با این عبارت بازگو شود، انسان معاصر، وداع با حقیقت؛ مرگ دغدغه حقیقت؛ حیات واژگونه انسان معاصر و سیطره مجاز. یک موقعی سنتگرایان در تحلیل و نقد مدرنیته سیطره کمیت را مطرح کردند و رنه گنون کتاب سیطره کمیت را نوشت؛ آن روز شاید واژگونه‌نگری بشر مدرن با همان عبارت قابل تبیین و بازگفت بود، ولی در عین اینکه در آن روزگار در حدی توصیف رسایی از حیات و هستی بشر معاصر بود، اما نگاه ناقصی بود؛ یعنی غرض این تئوری و این تصویر و تبیین نشان دادن تک‌ساحتی شدن حیات و سطحی شدن ساحت حیات آدمی بود اما در تبیین تک‌ساحتی شدن و سطحی‌شدن حیات آدمی هم خود این تبیین تک‌ساحتی و تک‌بعدی به مسئله می‌‌نگریست.

اگر آن روز این نگاه، نگاه تک‌وجهی و ناتمامی هم نبود دست‌کم این است که امروز دیگر توصیف حیات تک‌ساحتی بشر با آن تعبیر توصیفی تک‌ساحتی از حیات تک‌ساحتی است. من امروز تصور می‌کنم که بشر مدرن از ابتلاء به سیطره کمیت عبور کرده و اضلاح حیات انسان از ساحات و سطوح مختلف دچار یک معضل و مشکلی است به‌نام سیطره مجاز. امروز دیگر مشکل کمی‌ نگریستن به حیات و هستی نیست، مشکل اساسی بشر معاصر این است که بر همه ساحات حیات او و در همه سطوح زیستی او مجاز غلبه و سیطره کرده است.

بشری که بشر بودنش به حقیقت‌طلبی او و همّ و غمّ اساسی او همواره در همه حیات بلندش کشف و تقرب به حقیقت بود، ارزش آدمی و هر فردی را به میزان دسترسی و دستیابی و تماس و تقرب او به حقیقت می‌سنجیدند و در یک شورش تاریخی علیه مجازانگاری و مجازی‌اندیشی بنیاد فلسفه را نهاد و روزگاری مدعی شد که طاقت و قدرت دسترسی به حقیقت را دارد و حقیقت در مشت اوست و به این فخر می‌کرد، امروز چهارنعل و با شتابی سرسام‌آور بشریت از حقیقت فاصله می‌گیرد و به مجاز نزدیک می‌شود، بلکه خودش را در پیله تودرتوی مجاز مبتلا می‌کند، مجازهای مضاعف، مجاز اندر مجاز؛ در فلسفه مشکل اساسی این است، در انسان‌شناسی مشکل اساسی این است، در هنر مشکل اساسی این است، در حیات روزمره یک‌سره این است؛ یعنی ما به‌ مجازات بی‌شمار و چندلایه و چندوجهی مبتلا هستیم، بس که مجاز بشر معاصر را محاصره کرده، غافل از آن است که اسیر مجازها است، مجاز حقیقت شده است؛ حال بشر معاصر، حال فرد مبتلا به جهل مرکب است، جهل در جهل است؛ مجاز در مجاز.

از وقتی که این نکته در ذهن من خطور کرده با همین نگاه به حیات و هستی و مناسبات و روابط و رفتارهای بشر، مردم ایران، اطرافیان می‌نگرم، همواره به دنبال این هست که لابه‌لای این همه مجاز و در این حیات مجازاندود آیا مورد و نمونه‌ای از حقیقت هم یافت می‌شود؟ یک وقتی گفته می‌شد غلبه مجاز، افراط در مجاز‌گویی و افراط در تجوز به نحو فاحش قبیح است و گویی ممکن نیست، روابط قطع می‌شود، انسان نمی‌تواند با دیگری ارتباط برقرار کند؛ ولی این مسئله الان منتفی شده است؛ ما اسیر بی‌شمار من‌های مجازی هستیم؛ من انسان امروز بی‌شمار من دارد اما من نیست؛ بشر اسیر من دیگرانگاری و دیگرخویش‌انگاری است. اینکه یک وقتی مطرح می‌شد الیناسیون، الینی شدن انسان، بی‌خود شدن انسان؛ مثلاً می‌گفتند که اسیر ماشین شده‌ایم؛ اما الان من‌های مجازی آنقدر ما را احاطه کرده‌اند که هیچ من حقیقی متصور نیست. گرایش‌ها، رویکردها و فرضیه‌ها همه بشر را به این سمت می‌راند. بعید می‌دانیم امروز بتوان کسی را یافت که دست‌کم مبتلا به حالت روان‌شناختی دو شخصیتی و چندشخصیتی نباشد، خودش را در بین این شخصیت‌های متعدد گم نکرده باشد؛ یعنی شخصیت‌های مجازی مختلف او را احاطه کرده‌اند، در این میان شخص یا شخصیت حقیقی خودش را گم کرده است؛ با هر کسی یک‌جور برخورد می‌کنیم. می‌گفتند که جامعه ایدئولوژیک جامعه منافق است چراکه همواره خودش، خودش نیست، آدم ایدئولوگ و مبتلا به ایدئولوژی هیچ‌وقت خودش، خودش نیست. با هرکه برخورد می‌کند اول شخصیت مطلوب او را درنظر دارد و در آن قالب می‌رود و با او مواجه می‌شود و هیچ‌وقت قالب خودش را برملا نمی‌کند و تعمیم می‌دادند و می‌گفتند که جامعه دینی هم اینگونه است چون نوعی جامعه ایدئولوژیک است؛ من به صحت و سقم این مطلب کاری ندارم.

اما الان دیگر ایدئولوژی‌های بی‌نام و نشان و پنهان و آشکار آنقدر فراوان است که آدمی پیچیده در مجموعی از ایدئولوژی‌ها است. مسئله گسست نسل‌ها به گوش ما خورده است؛ اگر درست باشد نمادی از ابتلاء یک نسل به یک من غیرحقیقی نسلی است که با خودش، با ریشه و پیشینه‌اش و با نسل پیش‌تر خود و با پدرش گسسته است. فمنیسم یعنی چه؟ حاق و جوهر فمنیسم این است که زن خویش‌مردانگاری. فمنیست‌ها چه می‌گویند، زمن فمنیست می‌گوید من مرد هستم، نمی‌گوید من حقوقم را می‌خواهم می‌گوید من چون مرد باید باشم پس من حقوق مردانی می‌خواهم. ضمن همین حق‌خواهی و این  ادعاها البته اعتراف می‌کند که زن بودن خوب نیست و کسر شان است و لذا من که طبیعتاً زن بودم می‌خواهم مرد باشم. یک فمنیست می‌گوید من زن نیستم، جامعه من‌را زن کرده است. حتی به لحاظ زیستی هم می‌گوید که این ستم‌های تاریخی متراکم و انباشته‌ای است که موجب شده حتی قد زن کوتاه شود، حجم و وزن مغز زن کمتر شود. الهیات فمنیستی می‌گوید من زن مرد هستم آنگاه انسانم، نمی‌گوید من می‌خواهم انسان باشم و طالب حقوق انسانی نیست، طالب حقوق مردانه است. مردهای مبتلا به بیماری‌های انحرافی هم همین مشکل را دارند، می‌گوید من زن هستم. خانواده مجازی می‌شود، زمزمه اینکه تعریف خانواده را باید تغییر داد و به سازمان ملل برد و در اکثر کشورهای به اصطلاح پیشرفته تعریف خانواده عملاً تغییر کرده است، دو موجود باید با هم زندگی کنند، این دو موجود می‌توانند دو مرد باشند، دو زن باشند، یک انسان و یک حیوان باشد، اینها خانواده هستند و حقوق خانوادگی آنها را باید داد. یک وقتی اگر بحث بود که ماهیت خانواده چیست؟ ترکیب خانواده آیا حقیقی است؟ آیا اعتباری است؟ یا وجه سومی است که مرحوم استاد مطهری می‌فرمود؛ امروز تعریف خانواده درحقیقت تغییر کرده است، خانواده هم شده مجازی، نهاد خانواده که یک مطلب طبیعی قلمداد می‌شد چیز دیگری شده است. زن یک من مجازی پیدا کرده و بر آن من مجازی اصرار دارد و جهان هم می‌گوید که ما باید حقوق اینها را به رسمیت بشناسیم. یکی از جرم‌های امروز ایران مقابله با اینگونه انحرافات اخلاقی و جنسیتی است. درواقع من مجازی جنسیتی. من تقنینی ملی. ببینید در جهان سوم چه بحث‌های جریان دارد؛ از مدرنیته که هیچ، از پست‌مدرن که هیچ، امروز در جهان اسلام بحث فراپست‌مدرن است. کسی اگر سوال کند که در جهان اسلام، در جهان سوم اصلاً این سلسله و این دوره‌بندی‌های تاریخی صدق می‌کند؟ تو کی هستی؟ در کجای جهان ایستاده‌ای؟ تو مگر فرانسوی هستی؟ مگر اینجا فرانسه است؟ اگر در فرانسه کسی بگوید ما مدرنیته پشت سر می‌نهیم یا نهاده‌ایم، او دارد از خودش سخن می‌گوید، از من حقیقی تاریخی خود حرف می‌زند، اما اینجا و بدتر از اینجا در افغانستان امروز از پساپسامدرنیسم حرف زده می‌شود، و روشنفکر افغانی، تا چه رسد به ایرانی و عراقی و جای دیگر دارد سخن از مباحث پست‌مدرنیستی، فراپست‌مدرنیستی می‌گوید و خیلی هم جدی حرف می‌زند، مقاله می‌‌نویسد، نقد می‌کند، از تئوری‌های این عهد (اگر بشری باشد) بشری جانبداری می‌کند. اقلیم، جغرافیا و تاریخ جهانی نیست، اقلیم جهان نیست، تاریخ همیشه نیست، تاریخ مقطعی از زمان است.

اما من تلقینی ملی، من تلقینی اقلیمی، من تلقینی تاریخی احاطه کرده و اسیر است و اصلاً متوجه نیست که من راجع به چه حرف می‌زنم، از خودم باید بگویم. من تقلیدی روشنفکری جهان سومی، اینکه تعبیر بسیار دقیق، فنی، عمیق، اما متاسفانه مطالعه‌نشده و رهاشده‌ای است که از زبان رهبر فرهمند انقلاب صادر شده که روشنفکری ما ناقص‌الخلقه متولد شده است. روشنفکری تقلیدی، اصلاً خودش روشنفکری مال ماست؟ اشکال ندارد که بگویم کوربن می‌گفته که من یک شیعه پروتستان هستم، شیعه می‌تواند پروتستان باشد؟ ایرانی می‌تواند روشنفکر باشد؟ اگر روشنفکر لغوی می‌گویید اشکالی ندارد، فکرش روشن است، ایراد ندارد، اما روشنفکری یک طبقه است، یک پدیده است، در یک بستر تاریخی، فرهنگی، فکری، دینی خاصی در یک نقطه‌ای از جهان، با تلقیح مصنوعی در رحم دیگری بزرگ شده و ناقص‌الخلقه هم متولد شده است. یک جسم نامتوازنی دارد، سر و دست و پا به هم نمی‌خورد. به همین جهت هم هست که افزون بر یک قرن است که تلاش می‌کند تا در جامعه جا باز کند اما نمی‌تواند برای اینکه مال این جامعه نیست، نمی‌تواند جا باز کند، غریبه است. مانند این است که مثلاً پاپ امروز بیاید و بگوییم که نماز جمعه این هفته تهران به امامت پاپ باشد، این پارادوکسیکال است. من دینی مجازی، الهیات وارداتی، عقیده و الهیات که وارداتی نمی‌شود.

دین مجازی؛ دین از حاق واقع و باطن حق می‌خواهد سخن بگوید، الهیات ناواقع‌گرا، دان کیوپیت، دوست آقای جان هیک الهیات ناواقع‌گرا طراحی کرده و تبلیغ می‌کند در کتاب دریای ایمان. الهیات ناواقع‌گرا یعنی چه؟ پرستیدن هیچ، ایمان داشتن به هیچ. این چه الهیاتی است، اله یعنی حق ولی می‌گوید حق ناحق و حق ناواقعی.

من مجازی سیاسی، شعار می‌دهد، در خیابان پرچم به دست می‌گیرد، پای صندوق می‌رود و رئیس جمهوری انتخاب می‌کند، می‌‌گوید من نماینده انتخاب می‌کنم و در سرنوشت خود دخالت دارم، ولی در پس قضیه که می‌روید می‌بینید او نیست که انتخاب می‌کند، کسی دیگر در ذهن او پیشتر القاء رأی کرده و بعد خودش را انتخاب نمی‌کند،‌ دیگرانی را انتخاب می‌‌کند که در چارچوب دموکراسی حزبی آن دیگران بین خودشان تقسیم قدرت می‌کنند و برای او به‌جای او تصمیم می‌گیرند، نام این دموکراسی است، یعنی من هستم. دموکراسی امروز عموماً دموکراسی حزبی است؛ دموکراسی حزبی یعنی رأی و حزب در ذهن القاء می‌کند و بعد حزب به‌جای من می‌نشیند و این سران حزب هستند که درصد بسیار کوچکی از ملت هستند که به‌جای همه مردم تصمیم می‌گیرند ولی مردم فکر می‌کنند که خودشان دارند تصمیم می‌گیرند. ولی من مجازی هستم که تصمیم می‌گیرم، اصلاً خود او نیست که تصمیم می‌گیرد و حرف می‌زند.

اومانیسم یعنی چه؟ ترجمه دقیق آن این است؛ خویش‌خداانگاری، من خدا هستم؛ بعد هیچ چیز نیست. می‌گوید من خدا هستم ولی یکباره هیچ چیز است، چون از هستی می‌برد. بود تو در بود حقیقی است، وجود حقیقی خدا است، وقتی از او بریدی در عدم که بودی نیست، تو عدم می‌شوی، از کانون هستی فاصله گرفتی و کانون هستی را نادیده انگاشتی، نمی‌گویم منکر شدی، ممکن است فردی بگوید من اومانیسم هستم ولی ملحد نیستم، خوب این ممکن است اما درحقیقت به‌معنی الحاد است. اومانیسم به‌معنی حقیقی آن الحاد است. شهید مطهری در آثارش می‌فرماید که ما اومانیسم و لیبرالیسم اسلامی داریم، ولی مراد ایشان لیبرالیسم و اومانیسم لغوی است نه به آن معنی فلسفی اومانیسم و لیبرالیسم. مگر می‌شود لیبرالیسم اسلامی باشد؛ مثل اینکه می‌گفتند اینها مارکسیست اسلامی هستند. مگر می‌شود الحاد اسلامی هم داشته باشیم. مانند اینکه بعضی تئوری سکولاریسم دینی مطرح می‌کنند،‌ اینها مسامحه است اگر نگوییم جهل است؛ سکولاریسم دینی یعنی چه؟ این پارادوکسیکال است، مگر می‌شود سکولاریسم دینی باشد، دینی ضددینی، دینی لادینی؛ خوب این یعنی چه؟ اومانیسم، خویش‌خداانگاری است، خود را به‌جای خدا نشاندن و خویش را محور هستی انگاشتن است. به‌جای خدا تصمیم گرفتن است. ظاهرش این است که می‌گوید من می‌خواهم از همه چیز حتی از خدا آزاد باشم، من می‌اندیشم پس هستم، دکارت وقتی این حرف را زد بنای اومانیسم را گذاشت، معرفت من هستم، علم من هستم، من می‌اندیشم، نه اینکه چون می‌اندیشم هستم، می‌گوید من می‌اندیشم، حالا اشکالات فلسفی فراوانی که به همین تعبیر دکارت وارد شده به‌کنار اما بنیاد اومانیسم گذاشته شد، معرفت‌شناسی انسان‌محور شد، حتی در نئوکانتی فردمحور شد. کانت می‌گوید که تو اسیر قالبی هستی به‌نام زمان و مکان که توهمی بیش نیست اما چاره‌ای نیست، تو دسترسی به نومن نداری، هرآنچه کوشش می‌کنی فنومن نصیب تو می‌شود. بود در دسترس تو نیست و دستیافتنی نیست و همواره نمود دستگیر تو می‌شود. آنچه فراچنگ می‌آید اینجا به تعبیری باد به دست صیاد است، شکار کجاست؟ شکار که دست‌نیافتنی است؛ اما می‌گفت همه بشریت از ازل تا ابد، از الست تا حشر، دچار خطای منسجم روشمندی است، من کانت معجزه کردم، سرم را از دالان و قطار خطای منسجمی که همه بشریت مبتلا به آن بوده بیرون کردم و بیرون را دیدم. از بشریت هیچکس این را نفهمید. حالا من کانت که بودم و چگونه شد که چنین معجزه‌ای صورت گرفت ما نمی‌دانیم. چگونه فهمید که بشر دچار چنین خطایی است و آن هم کانت و فقط کانت این را فهمید. یکی نیست بگوید که تو چطور فهمیدی، از کجا فهمیدی و اگر تو یکی فهمیدی محال نیست که دیگران هم دریابند. اگر تو این حقیقت را دریافتی آیا اینکه هرگز بود فراچنگ ما نخواهد آمد و هرآنچه در اختیار ما است و دستگیر ما می‌شود نمود است، اگر تنها این گزاره درست باشد یعنی مطابق با واقع باشد، اینجا لااقل بود و حقیقت فراچنگ افتاده باشد پس بنابراین حقیقت دست‌نایافتنی نیست و دسترسی به حقیقت محال نیست و همین ادعای تو نظریه تو را ابطال می‌کند. اما بشر بعد از دکارت و بعد از کانت مبتلای یک‌چنین وضعیتی می‌شود و بعد همین بشر مغرور خودفریفته که می‌خواهد از سیطره و سکته الهی نجات پیدا کند، براساس روایات ما دو ولایت بیشتر نیست، از ولایت الهی خارج شدی، افتاده‌ای در ولایت شیطان، گرفتار ماشینیزم شده‌ای، می‌گوید خدا را کنار می‌گذارم ولی اسیر دست‌ساخته و دست‌پرورده خود می‌شود. ماشینیزم عذابی است که بشر گریزپای پشت پا زده به خدا و مدعی اومانیسم به آن مبتلا است. از خودبیگانگی مطلق، به شیء بدل شدن، ماشینیزم یعنی به شیء بدل شدن خود انسان، ماشین شدن خود انسان. حالا اینها بیشتر جنبه روحانی و باطنی انسان بود تا رسد به اینکه جسم انسان هم آرام‌آرام یدکهایش عوض می‌شود و یک روزی خواهد رسید که هیچ چیز او از خودش نیست، قلب او مصنوعی است، چشم و دست و پای او مصنوعی است، جسم او هم مجازی می‌شود. سیطره مجاز در معناهای آدمی که اینها نمونه‌های آن است، در عرصه فلسفه هم همین مشکل است، بساط اولیه فلسفه چه بود، فلسفه برای مقابله با سفسطه پدید آمد، برای اثبات حقیقت، برای نفی شکاکیت، برای از میان برداشتن نسبیت، برای تقرب به واقع، اما امروز فلسفه چه شده است؟ امروز می‌گوید که تناقض محال نیست و اصل الاصول را انکار می‌کند، بدیهی نداریم؛ اجتماع نقیضین‌ مشکل نیست، حقیقت نسبی است. یکی از مبانی پلورالیسم دینی و اصولاً مجموعه پلورالیسم‌ها همین است که اصلاً حقیقت نسبی است، واقع نسبی است؛ هستی نسبی است؛ معرفت نسبی است؛ دستگاه ادراکی ما اصولاً همه چیز را نسبی می‌یابد. اگر هم در واقع وحدت وجودی باشد وحدت شهود نیست، کثرت شهود است، چون هیچکس دیگری نیست، چون دیگری هم نمی‌اندیشد و نمی‌بیند. همه چیز نسبی است. هر منی محور معرفت است، بازگشت به ماقبل فلسفه.

در یک مقاله‌ای که یکی از دوستان ترجمه کرده بود فهرست سیصد گونه نسبیت‌گرایی آمده بود. علم، علم نیست اصلاً خصیصه علم ابطال‌پذیری است، علم دستیابی به حقیقت، نظریه قانون شده است، تغییر نخواهد کرد. البته اینها بحث‌های دیگری هم دارد، دست‌کم این است که بشر دارد با این فرایند اعتراف به عجز خود می‌کند، یعنی به ندانم دارد می‌رسد.

در حوزه هنر هم همین گرفتاری هست، گفته می‌شود هنر محاکات است، جوهر هنر زیبایی است، هنر وحیانی است،‌ اشراقی است، شهودی است، آدمی را به حقیقت الحقایق پیوند می‌زند، هنر چون وحی است، دریچه‌ای است به کانون هستی و واقع، ملحدان هم می‌گفتند حتی شعر نوعی وحی است. هایدگر شعر را در عرض نبوت قرار می‌دهد و «انما الشعر لحکمه» بیان نبی اکرم(ص)؛ و گفته می‌شود که هنر بازآفرینی است، هنرمندی خداگونگی است، خدا هستی را و هست‌مندان را آفریده، هنرمند هست‌مندان را بازمی‌آفریند. هرچه اثر به حاق و هویت آن هست‌مند نزدیکتر، اثر هنرمندانه‌تر. من نمی‌خواهم مخالفت کنم با انواع مکاتب هنری و ادوار هنری، ادوار هنری که از نوع هست‌ها هستند، در دنیای غرب دوره‌های مختلف هنر اتفاق افتاده و سپری شده و یا موجود است، ما که نمی‌توانیم بگوییم نباید اتفاق می‌افتاد یا اتفاق نیافتده است. اما روزی هنر اینگونه تصور می‌شد و در عرض حکمت سوم بود، در عرض حکمت نظری و عملی حکمتی بود. اما امروز شاعر شعر می‌گوید و می‌گوید من کاری ندارم و فقط می‌خواهم مضمون منتقل کنم. رسالت من  انتقال حس است، مجسمه می‌سازد می‌گوید که من می‌خواهم انتقال حس بدهم. ما اوایل مجله قبسات را به یک گرافیستی می‌دادیم، یکی دو بار پرسیدیم این تصاویری که شما می‌آورید چه مفهومی دارد، طراح خانمی بود، برادرش از هنرمندان نسبتاً مشهوری است، گفت من البته این طرح‌ها را می‌کشم برادرم تفسیر و معنی می‌کند.

همین چندی پیش یک نمایشگاه تجسمی در موسسه فرهنگی صبا که زیرمجموعه فرهنگستان هنر هست و جلسات شورای هنر آنجا تشکیل می‌شود آقای مهندس موسوی در آخر جلسه گفتند که از این نمایشگاه دیدن کنید، رفتیم نمایشگاه را دیدیم، از شما چه پنهان که همه اعضای شورای هنر هیچکدام جرات نکردیم بگوییم چیزی از این آثار نمی‌فهمیم. چون گفتیم قصه ما قصه آن حاکمی است که گفته بود من کاخی چنین و چنان می‌سازم ولی فقط حلال‌زاده‌ها می‌بینند، بعد گفت که حاکم حلال‌زاده است و دلم می‌خواهد حاکم ببیند، حاکم هم شنیده بود که اگر نبیند و نفهمد می‌گویند این حرام‌زاده است، برای حاکم توصیف می‌کرد و حاکم هم از آن تعریف و تمجید می‌کرد.

ما آنجا از ترس اینکه بگویند اعضای شورای هنر، هنر نمی‌فهمند گفتیم خیلی جالب است و چیزی نگفتیم. همانجا هم خانمی بود که چند اثرش را به نمایش گذاشته بود و دوستان از او پرسیدند مفهوم این آثار چیست، گفت نمی‌دانم هرکسی باید خودش بفهمد و برداشت کند. شما می‌دیدید که اینها تکنسین هستند، هنرمند نیستند، گاهی عنصر خیال در آثار حضور داشت، اما غالباً نه عنصر خیال، نه جوهر زیبایی‌شناسی، نه معنویت هیچ‌چیز در آنها نیست و چه کسی جرأت می‌کند بگوید هیچ چیز نیست.

گاهی از سفر از این گلدان‌های پلاستیکی برای ما می‌آورند و من نه از باب تصنع و تظاهر می‌گویم این اصلاً زیبا نیست و من لذت نمی‌برم، می‌گویند خیلی قشنگ است و عین گل است، می‌گویم من می‌دانم این مجازی است و دروغ است و این گل نیست و برای همین از آن لذت نمی‌برم. اصلاً دوست ندارم.

می‌گوید آقا هرمنوتیک اصالت المتنی، نه اصالت المولفی، متن‌مدار نه مولف‌مدار،‌ اصالت‌الذهنی، اصالت‌المفسری می‌گوید که نُه تفسیر بر غزل

الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها         که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

وجود دارد. می‌گوید به‌نظر می‌رسد که درست نیست، می‌گوید اگر حافظ همین امروز سر از خاک بردارد و این غزل را تفسیر کند این می‌شود ؟؟؟؟؟؟؟، می‌گوید حافظ خالق این اثر است، می‌گوید نه‌خیر رابطه بین مولف و مولَف قطع شده، متن شخصیت مستقلی دارد، اگر یک روزی این حرف را به ما می‌زدند می‌خندیدیم، می‌گوید نه‌خیر این هم تفسیر دهم است، یک قدری خودمان را از زمان تهی کنیم ببینیم این حرف چقدر سخیف است.

من خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم آقای نواب این مدرسه را تاسیس کرده چون از دغدغه‌های دیرین بنده است که به قول سهراب سپهری سر سوزن ذوقی دارم. در مدرسه خودمان که حجره ما در کنار حجره آقای نواب بود، آنجا چون یک مقدار تمیز و روشن بود و بعد تو دید بود و ممکن بود کسی وارد شود و آبروی ما برود کارهای هنری نمی‌کردیم، توی حجره‌های تنگ و تاریک و نمور دارالشفاء ما با یک جمعی از دوستان اهل ذوق و شعر یک انجمنی درست کرده بودیم، در را می‌بستیم و شعر می‌خواندیم چون خلاف بود. ولی یکباره انسان می‌شنود که یک طلبه دلسوز و فاضل و خادم حوزه آمده مدرسه اسلامی هنر راه انداخته تا طلبه‌ها بیایند و هنر بخوانند، بگذارید خیلی راحت بگویم که انقلاب شده، نه انقلاب اسلامی که بیست و هشت سال پیش شد، در حوزه انقلاب شده، حوزه دیگر شده؛ البته خیلی کار سختی است، شهری است پر ظریفان، شهری است پر حریفان، روی پل صراط می‌خواهید راه بروید، بسیار این کار خطرناک است. چندی پیش یکی از کارگردان‌های مطرح مومن و متدین ما، بعد از جلسه شورای انقلاب فرهنگی، جمعی از اصحاب فرهنگ و هنر را دعوت کرده بودند برای افطار، بعد از جلسه من گفت که باید طلبه‌ها به سلاح هنر (من اضافه می‌کنم و سپر هنر) مجهز بشوند. در حوزه باید مراکز تعلیم هنر دائر شود. به او گفتم کار دشواری است، البته قبول دارم. او گفت که شما باید پیش‌قدم شوید. گفتم من نه مجال و نه حوصله این کار را دارم و نه جرات آن را دارم که مدرسه هنر راه بیاندازم. گفت که شما یک بار بیایید به قم برویم و با بعضی مشورت کنیم، گفتم هم را می‌شناسم، ولی نمی‌شود و مشکل است. جناب آقای نواب می‌خواهد با اهتمام مسئولین این مدرسه و انشاءالله اخلاص هنرجویان و هنرپژوهان این موسسه آن کاری که نمی‌شود به انجام برساند و کار خیلی بزرگی است. ولی من همین‌جا در پایان این سخنرانی می‌خواهم این نتیجه را عرض کنم که به‌دنبال هنر حقیقی باشید، به‌دنبال هنر حقیقت باشید، لازم نیست، عجله نکنید و احساس حقارت نکنید که شما این هنرهای ابوالهولی و مبهم را نمی‌فهمید و بلد هم نیستید، من زمانی شعر سپید گفتم که بسیاری از شعر سپیدگویان امروزی می‌گفتند که این کار درستی نیست و در عین حال همان موقع و الان هم در آخرین کار منتشر شده در مقدمه نوشته‌ام که به رغم آنکه همچنان دغدغه‌مندم که آیا شعر سپید شعر است و آیا ترویج آن درست است ولی مرتکب می‌شوم. شعر سپید قریب به همین هنرهای مجازی است، یعنی نه وزن دارد و نه قافیه، فقط می‌خواهد احساس را منتقل کند، ولی گاهی شعر سپید هم ابزار خوبی است که مخاطب تو حرفت را بفهمد و غیرمخاطب نفهمد. اگر تلویحات من را غیرمخاطبین می‌فهمیدند امروز اینجا نمی‌توانستم برای شما سخنرانی کنم. ولی الان هم عرض می‌کنم که بی‌جا فریفته فروغ و سهراب نباشید، محکم بگویید صادق هدایت منحرف بود، جرأت کنید، نکند ما طلبه‌ها به دام بیافتیم، الان کسی جرأت نمی‌کند علیه صادق هدایت و صادق چوبک و دهشیری و افرادی دیگر حرف بزند، من می‌دانید تند نیستم ولی دارم اشاره می‌کنیم «والعاقب یکفیه الاشاره» می‌خواهم بگویم این بنیاد را با همین بنیاد انشاءالله حفظ کنید، مبادا در متن حوزه فردا بعضی‌ها در این موسسه عظیم ارزشمند، و این حماسه بزرگ، واقعاً در این صحنه‌ها وارد شدن حماسه است و حماسه‌پردازی است، مبادا این کار عظیم و ارزشمند که با نیت درست دارد آغاز می‌شود روزی باز از بین طلبه‌ها هنرمندان آنچنانی تحویل جامعه بدهیم، بسیار خطرناک می‌شود.

چند روز یکی از دانشگاهی‌های متدین که اکثر شما او را می‌شناسید، یقه من را گرفته بود که شما حوزوی‌ها مشکل ما شده‌‌اید، ایشان خیلی متدین است، گفتم حوزوی‌ها؟‌ گفت بله؛ بعضی طلبه‌های سکولار ما باید الان جواب شبهاتی که آنها القاء می‌کنند بدهیم، گفتم پس حرفت درست است من هم قبول دارم، یک رگه‌ای به‌وجود آمده، اما نگو حوزوی‌ها و حوزه، قبول دارم، طلبه‌ سکولار، نباید فردا هنرمندی که با همت و اهتمام و اخلاص آقای نواب و مدرسین و مربیان اینجا از اینجا فارغ‌التحصیل می‌شود دچار مشکل شود، این مهم‌ترین خطر در مقابل این حرکت است، ضمن اینکه هنر ذاتاً مشکل دارد. پاک‌ترین آدم‌ها وارد شوند، اینجا مضاعف انسان تهدید می‌شود، هم شیطان خیلی حضور دارد و هم بافت و ساخت این مقوله اقتضائاتی دارد که خیلی سخت که انسان بتواند خودش را حفظ کند.

خیلی پراکنده صحبت کردم، و به قول آقای خرمشاهی خیلی پاشان صحبت کردم و همانطور که او از نظم حافظ به نظم پریشان تعبیر کرده که البته تعبیر خوشی است ولی دقیق نیست که غزل عرفانی و غزل بعد از عراقی اصولاً همین‌طور است.

شاعری رفت نزد دکتری گفت دلم درد می‌کند، هرچه معاینه کرد چیزی از عوارض ندید، گفت شما مشکلی ندارید، گفت چه‌کاره هستید، گفت شاعرم، گفت جدیداً شعری چیزی نگفتی، گفت چرا، گفت بخوان ببینم، خواند بعد دکتر گفت خوب برو، گفت آقا دل‌درد من چه می‌شود، گفت نه دیگر خوب شدی، شعر جدید گفته بودی، نخوانده بودی دلت درد می‌کرد. شما نخواهید من خودم یک شعر باید بخوانم.

تلویحات حاشیه‌ای است بر پیام حضرت امام که معروف شد به منشور روحانیت.

این را نمی‌خواهم از باب مباهات بگویم ولی آقای آهی گفت وقتی شاملو این شعر را گفت یک صفحه مطلب نوشت پیغام داد به تو که هر کاری در دست داری زمین بگذار و این سبک را تعقیب کن، البته من جدی نگرفتم و بعد از این دیگر شعری نگفتم.

 

تُنگ قافیه تنگ است

جز با سبک بی‌وزن،

بار سنگین دل را نمی‌توان سبک کرد.

این سینه،

سینایی می‌جوید بی‌دیوار،

زبانی می‌خواهد

بی‌گِره،

و قلمی می‌طلبد

جسور،

تا مگر

مخاطبین اصلی من،

تفقّه کنند حرفم را.

***

تو از کهن‌ترین زخم عشیره

سخن گفتی،

از کاری‌ترین،

چرکین‌ترین

جراحت تاریخ،

و از داغ‌های باغ،

داغ‌های هزارساله.

من از خروشِ تو دانستم که

استخوان ران شتر هرگز رمیم نخواهد شد

و مشت شورشگر ربذه،

میراث عشیره من است.

       ***

قاسطین، مارقین و ناکثین،

از مصالحِ ساده‌لوحان موجّه

اینک پلی ساخته‌اند

تا به تو

ای محمدیت ناب!

و ای علویّت محض!

 یورش آورند.

شگفتا!

تو در پایتختی امّا

خط به خط ملل و نحل شهرستانی را

زیر چشم داری.

از جمله‌ی صفات ثبوتی تو

علم تفصیلی به حوادث است،

مجامله و مصلحت‌اندیشی

از صفات سلبی توست.

خوشا روزی که

حکمت نظری چشمانت با حکمت عملی دستانت،

به هم آمیزد،

آن‌گاه

تو سوره‌ برائت تلاوت خواهی کرد،

و ذوالفقار،

چشم فتنه را

از حدقه در خواهد آورد؛

آیه‌ی کنز، خواهی خواند

و استخوان ران شتر

کعب الاحبار را،

تأدیب خواهد نمود،

و این حکمت مزدوج دیگریست که

تواش تاسیس کرده‌ای.

       ***

تو در سال پنجاه و هفت

فرعون را غرقه ساختی

و اینک سال (شصت و هفت)

سامریان (حمّالان اسفار)

طغیان کرده‌اند.

و گوساله‌ای در سینه دارند

که نسبش به گاو‌صندوق‌های بزرگ می‌رسد!

برخی قیام را

دون شان خویش می‌پندارند

امّا شیفته‌ی جلوسند،

این‌ها با قیام، کینه‌ای دیرینه دارند،

نوافل را حتی

نشسته می‌خوانند!

چون قیام حال می‌خواهد و آن‌ها از حال بی‌خبرند!

و مستقبل را

تنها تا مسافت سه‌سانتی می‌بینند

(فاصله‌ی چشم‌های بی‌فروغ، تا نوک بینی برّاق)

ـ البته اگر عینک جغدیشان را بزنند. ـ

منطق‌الطیر را بسیار می‌خوانند،

به‌خاطر کشف مضاف‌الیه آن،

چراکه به مضاف آن پایبند نیستند!

بین آن‌ها و مرده‌ی متنسک

تقابل اضافه برقرار است!

و اصولاً آن‌ها

خود نوعی عرض اضافه‌اند.

تهجد را با تحجر

لازم و ملزوم می‌دانند!

و بدین سبب است که

از طلوع فجر انقلاب تا کنون،

سنگ‌اندازیشان

هرگز قضا نرفته است!

اینان بطنشان درد می‌کند

و بطن را مصدر می‌دانند

و مصدر را نیز اصل و کلام،

پس همه‌ی حرف و حدیث‌شان، بر سر بطن است!

اصلاً همه‌ی کلمات اینان،

 از مصدرشان مشتق می‌شود،

و علمشان هم کیف نفسانی است!

من این همه را

از باب تشبیه معقول به محسوس گفتم

اگرنه، در مثل مناقشه نیست.

       ***

گرچه امور خاصه

در میان عامه

خلط مبحث است و ناپسند،

اما من، تنها فهرست اشارات و تنبیهات تورا می‌نگارم،

از تلویحات هم مضایقه کردن،

اغراء به جهل است!

الفیه‌ی ابن مالک

سینه‌ها را اشغال کرده است

و تفسیر آیات مهجور

از دروس جنبی حوزه است!

مغنی اللبیب

ما را از نهج‌البلاغه،

مستغنی نمی‌کند،

و فروغ اصول فقه، ـ (اصول فروع) ـ

نباید اصول دین را

تحت الشعاع قرار دهد.

تسلسل لایقفی خارج باب طهارت

و دور مصرح تدریس و تدرس مکرر ابواب استحصاب، اشتغال و برائت

کی تمام خواهد شد؟

گویا دچار وسواسیم

و در انتهای هر دوره،

شک می‌کنیم که آیا علم حاصل شد؟

و استحصاب می‌کنیم

حالت سابقه (جهل) را!

و دوباره:…

روز از نو روزی تکراری از نو!

کدامین مجلس موسسان

یاسای بی‌اساس نظم ما، در بی‌نظمی است را،

باید تغییر دهد؟

و سرانگشت چه کسی،

گره‌های بی‌شمار حوادث واقعه را

خواهد گشود؟

       ***

بازی مسخره‌ای است:

خط بازی

(خاله‌خاله بازی سیاسی!

و قهر و مهرهای کودکانه!)

در خانه‌ی من

انقلاب سرباز هفت‌ساله‌ای دارد

او حتّی از این بازی بدش می‌آید!

و این شگفت‌آور است که

انقلاب ده‌ساله شده است

امّا برخی رجال سیاسی،

هنوز هفت‌ساله نشده‌اند!

تو قائم به اصالت وجود انقلاب هستی

امّا خطوط،

ـ هریک، با دلیل علیلی ـ

می‌خواهند ماهیت اعتباری خود را

تثبیت کنند.

تو وجود را، مشترک معنوی می‌دانی،

آن‌ها به اشتراک لفظی وجود انقلاب معتقدند!

و می‌گویند:

مراتب وجود،

انواع مستقلّی هستند و با هم مباین!

تو وحدت مساوق وجود می‌دانی

آن‌ها تشخص و وجود را

در کثرت و تقابل جست‌وجو می‌کنند!

       ***

میان دل تو و محراب و سرو

نسبتی است:

هرسه مخروطی شکل‌اند،

هرسه آسمانی‌اند،

امّا با این تفاوت که

دل تو عرش‌الرحمان است

(پایتخت خدا)

و دیری است، تمام مواضع آن

ـ بدون کمترین مقاومت ـ

به اشغال خدا درآمده است،

و نیز دل تو ـ همچون سرو و محراب ـ

سر به هوا نیست!

برخی محراب‌ها

ـ برخلاف موضوع‌له خود ـ

گعده‌گاه قاعدان شده است!

و سرو‌ها را هم

به فتوای پاپ،

در کریسمس سر بریده‌اند

تا مبادا

زبان سرخ بگشایند!

       ***

تو نهال کدامین سرو را

در ذهن حجره‌ی مرطوب کاشتی

که در دشت فیضیه، اکنون

جنگلی از سرو و کاج و، صنوبر

قامت برافراشته است؟

ای تناور سرسبز سرفراز!

آیا تو، خود را غرس کرده‌ای

که همه‌ی جوانه‌ها،

به جوانی تو می‌مانند؟

       ***

راستی

آن کوزه‌ی مقدس مطرود در کجاست؟

تا به رسم تبرک و استشفاء

نمی از تراوه‌ی آن را،

تقدیم خضر کنیم!

دلبند تو آن روز،

خطا کرده است؟

سؤر ‌شهید بحر عمیقی است،

کجا در کوزه می‌گنجد!

انفاس قدسی تو

در دروس حکمت و عرفان،

آن سال‌ها چه کرد

که مدرس زیر کتابخانه

همچنان با عرش همآوردی می‌کند

و درس فقه تو

با جان‌ها چه می‌کرد

که آجر آجر دیوارهای مسجد سلماسی

هنوز هم

عشق را می‌فهمد؟

       ***

در مدرسه‌ی عشق

ثبت نام کردیم

تا در محضر چشمانت،

حکمت الاشراق بیاموزیم،

تا از مُدرس غمزه‌ات

شوارق الاشراق فرابگیریم.

تو ابوالبرکاتی،

مفاتیح الغیب، در میان دستان توست،

قانون تجلیات الاهیه

از عقل سرخ تو مایه می‌گیرد.

به گواهی آیه‌ی قل الروح…

تو از امر خدایی

و مادر روزگار،

از باززادن چون توی سترون است:

که الواحد لا یصدر عنه الا الواحد

تو در آغاز راه، یک بودی،

امّا نه بالعدد

و ما،

بی‌شمار، صفرها،

و ایران نیز

یک اقیانوس هیچ،

ما به فتوای تو،

عزم عشق کردیم

و طبق مناسک تو،

احرام حرم محرم ‌الحرام را بستیم

سفرمان

به صفرالمظفر منتهی شد.

       ***

چشمان تو،

هرگز مشمول مرور زمان نخواهد شد،

همه‌ی صفات تو،

عین ذات تواند

ـ (هرگز تغییر نخواهند کرد) ـ ،

شگفتا

تو بعد از پیروز شدن هم

انقلابی مانده‌‌ای!

***

چشمان رمق دیده‌ی تاریخ ،

برای نخستین‌بار بود که می‌دید

چکمه‌های سرخ،

در وادی مقدس تو

خلع می‌شوند،

و چشم کفر ورشکسته

در عرش، خدا را زیارت می‌کند.

دریچه‌ای که تو،

قصد گشودنش را داشتی،

به‌خاطر عدم قابلیت قابل مفتوح نشد،

اگرنه، ایرادی در فاعلیّت تو نیست.

و این طبیعت خفاش است که

از نور می‌گریزد.

تو در همان اوان

ـ در جبهه‌ای دیگر ـ

دروازه‌ای گشودی

به فراخی همه خاک،

و به یُمن اعجاز فتوایت

آیه‌های شیطان باطل شد.

       ***

من به آن شمد، رشگ می‌برم

که همیشه، مخلصانه تو را در آغوش می‌گیرد

و با خضوع تمام

بر قدم‌های تو

بوسه می‌زند

من با تمام خلوص می‌گویم:

زهی به سعادت نعلین پینه خورده‌ی تو!

       ***

تعلیقه‌ی تو بر نامه امام سجاد(ع)

منشور بیداری بود و انفجار نور،

امّا

مِثل همیشه،

پیامت شهید شد

و پیکر مطهر او را

در راهپیمایی‌های پرطمطراق

با شعار فراوان تشییع کردند،

و با آب و تاب

در اشک تمساح، غسلش دادند

و زیر آوار تیتر‌های درست مطبوعات؛

به خاکش سپرده‌اند،

و در همایش‌های تشریفاتی،

با حضور سلسله‌ی جلیله و مقامات کشوری و لشگری

از آن جلد آشیان

تجلیل درخوری به‌عمل آمد!

و لابه‌لای بندهای قطعنامه‌های بی‌روح

روح کلام تو را، به بند کشیدند!

و هر جناح، با قطعه‌ای از آن

ردایی دوخت،

برازنده قامت خویش.

نخل‌های دستانت

هماره در اهتزاز باد!

نماز شفع دو چشمت

همیشه در قیام و قنوت

تا درفش سرسبز و

دل سپید و

دامن به خون خضاب را

به خورشید بسپاری!

                                                                 آمین!

معیار هنر دینی


برای این‌که جایگاه مسئله معیار هنر دینی در جغرافیای مباحث فلسفه هنر و فلسفه هنر اسلامی مشخص شود گذرا چند نکته را عرض می‌کنم. اول این‌که عنوان مناط و ملاک هنر اسلامی خودبه‌خود این را ایهام می‌کند که هنر اسلامی و هنر دینی داریم. مسجل‌انگاری هنر دینی و این‌که هنر دینی ملاک‌مند است و دارای مناط و ملاک مشخصی است و قابل تشخیص و تفکیک از هنر غیردینی است.

دیگر این‌که مسئله مناط‌پژوهی و ملاک‌گذاری از مباحث هویت‌شناسی است. هویت یک دانش و هویت یک مقوله نیازمند به ملاک و مناط مشخصی است. این از مباحث مسئله هویت‌شناسی خواهد بود. سوم، مسئله هویت‌شناسی ارزشی و معرفتی. هویت‌شناسی دست‌کم با دو رویکرد می‌تواند مطرح باشد، با رویکرد ارزشی مثل بحث ما که می‌خواهیم بگوییم هنر دینی یا اسلامی دارای چه هویتی است. ما اینجا به هنر به صورت ارزشی نگاه می‌کنیم. بار دیگر ممکن است هویت‌شناسی معرفتی بکنیم. بگوییم هنر و یا یک دانش مشخص دارای هویت معرفتی است، هویت معرفتی این دانش چگونه است، آیا این دانش از جمله دانش‌ها و علوم حقیقی است یا از جمله علوم اعتباری است.

مسئله هویت‌شناسی ارزشی یا معرفتی یک دانش یا یک مقوله یا حتی یک مسئله از جمله مباحث فلسفه‌های مضاف است.

نکته چهارم، هویت‌شناسی هنر دینی از مسائل رکنی فلسفه هنر اسلامی یا فلسفه اسلامی هنر یا فلسفه دینی هنر است.

نکته پنجم، فلسفه هنر در زمره فلسفه‌های مضاف به امور است، هرچند حتی اگر برای هنر خصلت و سرشت معرفت‌بخشی هم قائل باشیم طبعاً تبدیل به دانش نمی‌شود. مقوله‌ای است که معرفت‌زا و معرفت‌بخش است، خودش از جنس معرفت نیست. مسئله هویت‌شناسی را می‌توان تنظیر کرد به مسئله وحدت و تمایز علوم. در مسئله وحدت و تمایز هم دنبال این هستیم که با ملاک مشخصی بگوییم هر علمی با دیگر علم‌ها چگونه متمایز می‌شود و یا یک علم در درون با چه ملاکی منسجم می‌شود.

وارسی انسجام درونی یک دانش و قلمروی برونی و ارتباط برونی آن با دیگر دانش‌ها را ما می‌گوییم مسئله وحدت و تمایز علوم.

موضوع هویت‌شناسی هنرها نظیر چنین بحثی است، درنتیجه می‌توان اکثر نزاع‌هایی را که در ملاک‌گذاری برای تمایز و وحدت علوم مطرح هست، اینجا هم مطرح کرد.

وحدت علم به چه چیزی است؟ آیا به غایت است، به موضوع است، به روش است، به عنصر دیگری است؟ در مقوله هنر آنگاه که آن را هویت‌شناسی می‌کنیم می‌توانیم همین پرسش‌ها را مطرح کنیم.

من در مسئله وحدت و تمایز علوم به دیدگاه خاصی معتقد هستم که اجمال آن این است که با ملاک واحد همه علوم را از هم نمی‌توان تفکیک کرد و هویت و وحدت همه علوم را به ملاک واحدِ فراگیرِ شامل نمی‌توان تعیین کرد. ملاک‌ها مختلف هستند و بسا نتوان به این نقطه رسید که لزوماً وحدت و تمایز به یک ملاک و معیار محقق می‌شود. بسا ما در فهم یک علم از لحاظ هویت معرفتی و حتی از نظر تعریف آن ناچار باشیم به ملاک‌های متعدد مراجعه کنیم، هرچند حسب‌المورد بعضی ملاک‌ها در بعضی از علوم پررنگ‌تر باشند. درنتیجه حداکثر به یک شکل معیارمندی مانعهًْ‌الخلوی باید تن در بدهیم.

به هرحال علم برای وحدت و تمایز با دیگر علوم دارای ملاک و مناط است، اما کدام علم و کجا بسته به مورد ممکن است تعیین شود. اصولاً هویت یک علم را مجموعه‌ای از عناصر رکنی آن علم می‌سازند. از موضوع گرفته تا روش و غایت و امثال اینها. این‌جور نیست که بشود هویت یک علم را تنها به یکی از این عناصر مستند کرد. چندین عنصر رکنی هر علمی را می‌سازند و مجموعه این عناصر با هم هویت‌بخش دانش هستند.

درخصوص هنر می‌توان گفت که عناصر و معیارهای مختلفی می‌توانند هویت هنر را مشخص کنند، کدام هنر دینی است، کدام سکولار، کدام اسلامی است، کدام غیراسلامی. معیارهای دینی و اسلامی بودن هنر را می‌توان به اشکال مختلف تقسیم و طبقه‌بندی کرد، ازجمله با الگوی ثلاثی براساس مؤلفه‌های سه‌گانه اثر، خالق اثر و عناصر پیرامونی. براساس این‌که خالق اثر کیست، اثر دارای چه مختصاتی است و یا عوامل پیرامونی تکون و خلق اثر می‌توان به آن هویت داد و گفت که این اثر دارای چه هویتی است.

معیارها را می‌توان با الگوی ثنایی هم طبقه‌بندی کرد. بعضی معیارها ماهوی‌ هستند، بعضی معیارها صوری هستند. پس هنر را می‌توان براساس معیارهای ماهوی و یا براساس معیارهای صوری تعیین هویت کرد.

معیارهای ماهوی را عبارت می‌دانیم از مؤلفه‌هایی که ماهیت یک اثر و دانش را می‌سازند. مثل مبانی معرفتی مؤثر بر اثر. این‌که چه مبانی و پیش‌انگاره‌های معرفتی در یک اثر نهفته است و براساس چه مبانی معرفتی و نظری این اثر پدید آمده است، می‌توان گفت که این هنر دینی است یا غیردینی، اسلامی است یا غیراسلامی.

مضمون و محتوایی که یک اثر هنری با خود حمل می‌کند، یک اثر هنری چه پیامی دارد. آن پیام معیار خوبی است تا بگوییم که این هنر آیا دینی است غیردینی، اسلامی است یا غیراسلامی.

انگیزه خلق یک اثر هنری و غایت منظور در ذهن خالق آن اثر ملاک دیگری است که ملاک بسیار مهمی است.

ملاحظه می‌کنید که بعضی از این ملاک‌ها به اثر بازمی‌گردد، مثل مبانی معرفتی نهفته در اثر هنری. بعضی به مؤثر و خالق اثر برمی‌گردد، مثل مسئله غایت و انگیزه، یعنی آن تقسیم ثلاثی در این تقسیم ثنایی نهفته و تعبیه شده است.

اینها مواردی است از معیارهای ماهوی تعیین هویت هنر. پاره‌ای معیارها صوری هستند، مؤلفه‌هایی که جوهری نیستند و با ماهیت آن اثر هنری گره نخورده‌اند و پیوند ندارند، مانند کارکرد یک اثر هنری. این‌که موسیقی چه کارکردی داشته باشد. طبعاً یک نوع از موسیقی می‌تواند کارکرد دینی داشته باشد؛ یعنی در امر دین به کار گرفته شود. یک قطعه موسیقی برای یک مناسک دینی به استخدام دربیاید، هرچند همان قطعه در گذشته در مناسک و مراسم دینی به کار گرفته نمی‌شده است.

امروز یک بحث جدی مطرح است که آیا رمان دینی و غیردینی دارد یا حتی رمان می‌تواند نوع دینی نیز داشته باشد؟ این پرسش از ماهیت و خصائل ماهوی رمان است که ماهیتاً رمان که یک پدیده مدرن است و در یک بستر فرهنگی و تمدنی و فکری و معرفتی سکولار ظهور کرده می‌تواند دینی نیز باشد یا بشود؟

اگر بگوییم ماهیتاً نمی‌توانیم رمان دینی داشته باشیم ولی به لحاظ صورت، ساختار، کارکرد ممکن است. ممکن است شما یک رمان بی‌آنکه چندان در مسائل ماهوی آن دست برده باشید یا مسائل ماهوی آن طرف‌مند و جهت‌دار باشد در جهات صوری مثل کارکرد و کاربرد و کارگماشت آن برای مقاصد دینی آن نوع دینی رمان را خلق کنید.

هم کارکرد و هم کاربرد، گاه کارکرد قوی‌تر از کاربرد است. کاربرد به دست کسانی است که اثر را مورد بهره‌برداری قرار می‌دهند. کارکرد درواقع فائده است، و فائده‌ای است که خودبه‌خود دارد. در مقابل غایت که ماقُصد است ولو لَم‌یُقع، فائده ماوَقَع است ولو لَم‌ یُقصَد من قبل. ممکن است آثار بر فعلی مترتب بشود، هرچند فاعل آن پیش‌تر قصد آن را نکرده باشد. کما این‌که ممکن فائده را قصد کند ولی محقق نشود. نسبت بین غایت و فائده از این جهت عام و خاص من‌وجه است.

به هرحال کارکرد یک مقداری اثر منسوب است و کاربرد به کسانی که اثر را به استخدام درمی‌آورند و مثال دیگر این‌که هنرمند که باشد، مسلمان یا غیرمسلمان؟ می‌توان به اعتبار مسلمانی هنرمند، هنر را اسلامی بنامیم. چنان‌که بعضی‌ها که شأن فلسفه اسلامی را تخفیف می‌دهند می‌گویند فلسفه اسلامی نداریم، فلسفه مسلمانان داریم. یا احیاناً اثر یا دانشی در بستر فرهنگی خاصی پدید آمده باشد. در بستر تمدنی تمدن اسلامی علوم بسیاری حتی از علوم پایه پدید آمده‌اند. مثلاً فیزیک اسلامی دوره تمدن اسلامی با فیزیک مدرن امروز ممکن است تفاوت نداشته باشند، اما از آن جهت که در بستر تمدنی اسلامی پدید آمده است، نسبت چنین فیزیکی به اسلام بلامانع است و اشکالی ندارد. منتها چنین نسبتی لزوماً نسبت ماهوی و جوهری نیست.

در مجموع عرض ما این است که هنر را می‌توان به دینی و غیردینی یا اسلامی و غیراسلامی تقسیم و طبقه‌بندی کرد. معاییر بسیاری که از جنس ماهیت‌ساز یا از جنس صورت‌بند هستند می‌توان برای این تقسیم و طبقه‌بندی منظور داشت و درنتیجه می‌توان انتساب هنر را به اسلام و دین و طبقه‌بندی هنر را به دینی و غیردینی به صورت شبه‌مقوله به تشکیک و ذومراتبی طبقه‌بندی کرد.

آنگاه که معیارهای ماهوی، همگی در یک اثر محقق‌اند، این هنر اسلامی‌تر و دینی‌تر است. به هر اندازه که یک اثر هنری معیارهای ماهوی را از دست می‌دهد، گویی که اسلامیت آن کم‌رنگ‌تر و کم‌رنگ‌تر می‌شود.

طبعاً براساس معیارهای صوری نمی‌توان گفت یک اثر هنری آرمانی و مطلوب و ایده‌آل، به معنای حقیقی تعبیر هنر اسلامی و هنر دینی پدید می‌آید و می‌توان آن مصداق از اثر هنری را اسلامی دقیق و حقیقی نامید ولی انتساب وجه موجهی دارد و می‌توان نسبت داد و خلاصه عرض ما همین است که ما می‌توانیم اسلامیت و دینیت هنر را به صورت مقوله به تشکیک براساس میزان توّفر معیارهایی که عرض شد، خصوصاً معیارهای ماهوی تبیین و طبقه‌بندی کنیم.

از این‌که تصدیع شد پوزش می‌خواهم و امیدوارم که مدیون شما نمانده باشم که لحظاتی از وقت شما را گرفتم و نکات پریشان و خامی را عرض کردم. والسلام.

جایگاه هنر در گستره شریعت

گفتگو با حضور آقایان: محمد رجبی، علی اکبر رشاد و حبیب الله آیت اللهی

اسدی: در این گفتگو می خواهیم با حضور آقایان محمد رجبی، علی اکبر رشاد و حبیب الله آیت اللهی درباره نسبت دین اسلام و هنر، با تأکید بر جایگاه هنر در معارف دینی و اسلامی قدری تأمل نماییم. البته هر چند به قول فیلسوفان، تعریف کردن ماهیت امور بسیار دشوار و بلکه گاهی محال است. در اینجا می خواهیم تا حدّ امکان تعریف دقیق و حقیقی ای از هنر و دین داشته باشیم. در عین حال می دانیم، دین و هنر، مثل بسیاری از چیزها نیست که تعریف واحد و یگانه ای داشته باشد. تاکنون تعاریف متعددی از هنر و دین شده است و تعاریف دیگری هم خواهد شد با توجه به این نکته و اینکه در این گفتگو مراد از دین، اسلام است از دوستان خواهش می کنم با بیان تعریفی از هنر بحث را آغاز نمایند.

رجبی: همان طور که اشاره کردید، هنر تعاریف متعددی دارد اما به دو لحاظ. یکی این که چه وجهی از هنر را موضوع تعریف قرار بدهیم و دیگر این که از چه دیدگاهی همان وجه را مورد ملاحظه قرار بدهیم. گاهی اوقات هنر به لحاظ ظاهرش، یعنی به لحاظ اثر هنری زیبایی تعریف می شود. به هر نوع اثری که گزارش و محاکاتی از زیبایی باشد و نسبت زیبایی را منعکس می کند، چه زیبایی تصویری باشد، چه مسموع، چه معنایی و چه انواع دیگر آن مانند کلامی یا حرکتی، هنر می گویند. گاهی اوقات هنر را به لحاظ باطنش تعریف می کنند. این تعریف براساس وجه معرفتی هنر است. هنر چه نوع دریافتی است؟ معرفتی که انسان از عالم وجود دارد، چه نوع معرفتی است؟ و با چه نگاهی همراه است؟ به این ترتیب هنر، معرفتی است شهودی؛ برخلاف معرفت فلسفی که عقلی محض است یا معرفت علمی که عقلی و تجربی است. هنرمند اهل شهود است. به نوعی با انکشاف سر و کار دارد. متأسفانه امروزه به جای کلمه ی انکشاف و شهود، کلمه ی احساس را به کار می برند و می گویند هنرمند با احساس چیزی را می فهمد. لفظ احساس شاید رسا نباشد. همان کلمات و تعابیر که ما در حکمت خودمان هم داشتیم و بیشتر معادل الفاظِ به کار رفته در مباحث نظری جهان امروز هم هست، بهترند. پس هنر را می شود به دو وجه تعریف کرد. یکی به لحاظ معرفتی که نوعی معرفتِ شهودی است و با صور خیالی سرو کار دارد. هنرمند با تخیل خلّاق شهود می کند، البته این تعریف از دیدگاه هنر اسلامی است، یعنی هنرمند صورت های خیالی اشیایی را شهود می کند که جلوه ای از حقیقت آنها هستند. دیگری به لحاظ غربی، یعنی هنرمند صورت های خیالی محسوس اشیایی را که در ذهن دارد ترکیب می کند و در آن ابداعی به وجود می آورد که در عالم خارج به آن شکل که او ابداع کرده نیستند. هنر به لحاظ معرفت شناسی به این دو وجه تعریف شده است. آن وجه اول هم هست؛ به هر نوع اثری که وجهی و نسبتی از زیبایی را بیان می کند و نشانش دهد، اثر هنری می گوییم. در واقع هنرمند و هنر، فاعل و فعل این معنا هستد.

اسدی: اشاره کردید که هنر، نوعی معرفت شهودی است. آیا می توان این نتیجه را گرفت که از دیدگاه شما، هنر از مقوله معرفت است؟ برخی می گویند هنر نه از جنس علم است نه از جنس رفتار، بلکه نوعی مهارت است که با تمرین و تکرار به دست می آید، گرچه مقدمات و مؤخراتی هم دارد. آیا این معرفت ممکن است مقدمات رسیدن به هنر باشد؟

رجبی: این نحو اطلاعات، ناظر به آن وجه اول است. یعنی هنر را در اثر هنری جست وجو می کند و از ظاهر هنر به باطنش نمی رود؛ ولی وجه باطنی اش از مقوله ی معرفت است.

رشاد: تعریف آقای رجبی، تعریف درستی است. من همین تعریف را مقداری تکمیل می کنم. هنر در عینیت، یک بازآفرینی است. بازنمایاندن حقیقت است. یا از منشاء شهود دریافت می شود. یا از فطرت انسانی سیراب می گردد. از آنجا که دریافت شهودی و دریافت فطری از یک سنخ اند و یک پاسخ به پرسش ها می دهند و بر هم منطبق اند، هر دو می توانند منشاء پیدایش اثر هنری به حساب می آیند، به نظر من این تلقی که هنر فن است و تکنیک و نوعی مهارت، تعریف ناقصی است. البته هنرمند به تدریج به مهارت هایی دست پیدا می کند ولی پیش از آن که مهارتی کسب کرده باشد و بی آن که مخاطب هنر از مهارت سررشته ای داشته باشد، هنر هم آفریده می شود و هم فهم می شود؛ یعنی آن هنرمندی که اولین اثر را می آفریند، هرگز فرصت کسب تکنیک هنری را نداشته است. معمولاً کسی هنر را در خود کشف می کند و بعد به تمرین یا تدریس یا تعلّم می پردازد تا مهارتش را افزایش دهد. مهارت فقط شاخصه ی هنر نیست، شاخصه ی خیلی از رشته ها، دانش ها و مسائل است. یک هنر مند در ابتدا از درون می جوشد و اثری را می آفریند یا در شرایطی قدسی قرار می گیرد که از بیرون به او اشراق می شود پس اثری را می آفریند. هنر هرگز از تکنیک و مهارت و فن آغاز نمی شود. از طرف دیگر، مخاطب هنر هم بی آن که از تکنیک و مهارت آگاهی داشته باشد هنر را درک می کند. حتی نوزادی که تازه متولدشده، آهنگ خوش آرامَش می کند و به او آرامش می دهد، به طوری که انسان احساس می کند بدون این که نوزاد بداند مهارت چیست و تکنیک چیست، فطرتاً از آوای خوش لذت می برد و بین آوای خوش و ناخوش تفاوت می گذارد و درک می کند که این هنرمندانه است. هنر در فطرت ریشه دارد. لسان هنر، فطری است. مخاطب هنر فطرت است. نهایت اینکه فطرت و شهود، به هم گره خورده اند، از بیرون وجود انسان هم یعنی بر انسان هنرمند، اشراق می شود. هنر راستین، این چنین هنری است؛ هنری که صورتش نوعی بازآفرینی و بازنمایاندن حقایق است. این که میگوییم زیبایی را در متن هنر لحاظ می کنیم، به این اعتبار است که هر آنچه کامل است، زیبا است و چون هنر، اگر هنر راستین باشد، کمال را می نمایاند، تبعاً زیبا هم نموده می شود. پس می توانیم بگوییم هنر، همان هنر راستین، چیزی است که ریشه در فطرت دارد و زیر سایه ی شهود و اشراق نمودار می شود. آن کسی که مهارت و حتی زیبایی محض را در تعریف هنر دخیل می داند، هنر فطری نیست، هنرِ تصنعّی است؛ هنر ساختگی است که از سنخ مهارت ها محسوب می شود.

اسدی: من تصور می کنم هنر سیرتی دارد و صورتی، سیرت هنر از نوعی معرفت و آگاهی مشروب می شود که البته لزوماً این معرفت و آگاهی شهودی نیست، گرچه می تواند شهودی هم باشد، اما صورت هنر کاملاً از سنخ مهارت است یعنی بدون مهارت کافی صورت اثر هنری خلق نمی شود. صورت اثر هنری چه از مقوله شعر باشد چه از مقوله نقاشی یا مجسمه سازی و یا هر اثرهنری دیگر که عرفاً از آن به نام هنر و اثر هنری یاد می شود در اثر تکرار و کسب مهارت لازم حاصل می شود. اگر می فرمایید هنر بازآفرینی است البته در این بازآفرینی، مهارت نقش ویژه ای دارد و بدون مهارت لازم، بازآفرینی صورت (و نه سیرت) حقیقت امکان پذیر نیست. در عالم خارج نیز شما هیچ هنرمند و صاحب اثری را چه در میان شعر او نقاشان و غیره نمی یابید که اثر هنری خود را بدون کسب تعلیم و مهارت، خلق کرده باشند. البته استعداد هنری نیز نکته ای است که بدون آن رسیدن به مهارت هنری شاید ممکن نباشد ولی خلاصه بنظر می رسد گرچه هنر در مهارت خلاصه نمی شود اما منهای مهارت هم در جهان خارج حاصل نمی شود. از جناب آیت اللهی می خواهیم نظر خودشان را در باب هنر بیان بفرمایند.

آیت اللهی: من از دوستان حاضر اجازه می خواهم که نظر خودم را در مورد تعریف هنر، از زاویه علم واژه شناسی آغاز کنم. تعریف هنر متفاوت است؛ یعنی هنر را می شود از دیدگاه های مختلفی تعبیر کرد. و البته یکی از آنها دیدگاه علم واژه شناسی است. اصلاً این کلمه در فرهنگ های مختلف چگونه به وجود آمده و چه مفاهیمی دارد؟ ما الان چه انتظار و چه برداشتی از آن داریم؟ بد نیست بدانیم در زبان فارسی، هنر از دو جزو تشکیل شده است.
هُو که در فارسی ه به خ تبدیل شده و شده خو؛ و چون تلفظش نارسا بوده حرف «ب» به آن اضافه شده و البته معنی خوب می دهد. مثل جو که شده جوب یا چو که شده چوب؛ و جزو دیگر نَرَه است به معنی هر کاری که در حد کمال است بنابراین هو نَرَه یعنی هر کار خوب در حد کمال. مفهوم این کلمه را در قدیمی ترین فرهنگ هایی که ما داریم، یعنی فرهنگ اوستا و پهلوی، این طور نوشته اند: کمال، تقوا، جنگ آوری، فضیلت و مردانگی. پس در این کلمه می تواند معرفت باشد، شجاعت باشد، زهد، تقوا و هر چیزی که در حد کمال است، باشد. این مفاهیم در زبان های اروپایی هم همین طورند. شما اگر فرهنگ روبر (Rober) را که به فرانسه است را باز کنید، همین ها را نوشته است و به اینها اضافه کرده اند هر چیزی دیگری را که نیاز به ریزه کاری ها و مهارت های خاص داشته باشد یعنی گویی نوعی مهارت هم در هنر دخیل است بعضی ها می گویند اینها هست بعلاوه هر چیز دیگر که زیبا باشد و لذت دیدار بیافریند. این از نظر لغت شناسی بود. منتها اگر بخواهیم از نظر دینی نگاه کنیم، هنر تعریف دیگری دارد، تعاریفی که شاید روی آنها زیاد کار نشده باشد. به نظر من از لحاظ دینی، هنر قلمرو آفرینشِ انسانِ خلیفه الله است. همچون دین که قلمرو تشریع خداوند است، می توانید بگویید هنر قلمرو تشریع انسانِ خلیفه الله است. همان طور که خدا می تواند بیافریند، انسان خلیفهُ الله هم می تواند بیافریند، وقتی خداوند از آفرینش انسان در سوره مؤمنون (آیه ۱۴) صحبت می کند می گوید: (فَتَبارَکَ اللهُ اَحسَنُ الخالِقینَ) و خالقین را جمع می آورد. حضرت عیسی (ع) به عنوان خلیفه الله می فرماید: … انّی اّخلُقُ لَکُم مِنَ الطّینِ کَهَیئهِ الطیرِ … [آل عمران. ۴۹] پس انسان به عنوان خلیفه ی خدا در روی زمین به نسبت خودش می تواند بیافریند. آفرینش در هنر قلمرو انسان است و آفرینش د رکل یعنی از نیست به هست درآوردن، قلمرو خداوند است. پس دین، تشریع الهی می شود برای آن چیزی که از حیطه ی بشر خارج است و هنر تشریع انسانی می شود برای آنچه به حیطه ی بشر می تواند مربوط باشد که اینها لازم و ملزوم هم اند.

رشاد: منظورتان از تشریع، همان تکوین است؟ یعنی حوزه ی تکوین الهی و حوزه ی تکوین بشر؟

رجبی: یعنی به سبب شهودی بودن، تشریع هم در آن هست.

آیت اللهی:کلمه ی تشریع را هم که من به کار بردم، برای این است که بالاخره هنرمند قوانینی را برای هنر به دست می آورد و این قوانین را وضع می کند، همان طور که دین قوانینی را برای انسان ها و برای رستگاری شان وضع می کند و اینها لازم و ملزوم هم اند؛ یعنی هنر بدون دین مفهومی ندارد و دین هم بدون هنر رونقی نگرفته است. ما در تاریخ بشر می بینیم که تمام ادیان، چه ادیان شرک که از گذشته آثارشان باقی مانده است و چه ادیان الهی، به کمک هنر تبلیغ کرده اند. یعنی هنر یک مبلّغ بسیار خوب برای دین بوده است و دین یک وسیله ی لازم برای پیشرفت هنر، اینها لازم و ملزوم هم بوده اند. یکی از نویسندگان غربی به نام کاندینسکی، که از بنیان گذار هنر آبستره است، کتابی دارد به نام درس های کاندینسکی، او در پایان کتاب به این نتیجه می رسد هنری که عاری از مذهب و دین باشد هنر نیست، جهالت و ضلالت است. سابقه ی تاریخی این را هم نشان داده است. البته نگاه من به مسئله هنر ازآنجا که معلم هنر هستم و در این رشته تخصصی مهارت عملی دارم بانگاه دیگر دوستان حاضر فرق می کند ولی عصاره آنها یکی است.
سامری که قرآن از او صحبت کرده، پیکره ساز فرعون بود. فرعون در درون خودش بت می پرستید هر چند برای مردم ادعای الوهیت می کرد، الوهیت مطلق. سامری وقتی دید با آمدن حضرت موسی (ع) دکان او تخته شده و مجبور شده است مثل بقیه ی بنی اسرائیل به حضرت موسی (ع) بگرود ظاهراً، نمی توانست عظمتی را که در دربار فرعون داشت فراموش کند. سامری بت ساز و جاسوس فرعون بود و آنجا بساطی داشت، او در ده روزی که حضرت موسی (ع) خلف وعده کرد، چون گفته بود سی روز بعد به نزد قوم خود برمی گردد و بعد ده روز به آن اضافه کرد و شد چهل روز، در این ده روز گوساله ای درست کرد از ماسه و چوب. از آن قالب گیری مجوف کرد؛ دو قالب در یک قالب، بعد طلا را ذوب کرد و ریخت توی آن. گوساله ای درست کرد که صدای گوساله هم می داد. این هنر است ولی هنر عاری از دین. به جای این که مردم را به طرف خدا ببرد. به طرف شیطان می بُرد، چون مردم را اغوا و گمراه کرد. نص قرآن است وقتی حضرت موسی(ع) از ایشان پرسید چرا و برای چه و چگونه این کار را کردی؟ می گوید: قالَ بَصُرتُ بِما لَم یبصُروا به فَقَبَضتُ قَبضَهً من اَثَرِ الرسولِ فَنَبَذتُها وَکَذلِکَ سَوَلت لی نَفسی.(طه. ۱۶) می خواست نفس سرکش خودش را که با ظهور موسی (ع) و معجزات او سرکوب شده بود تسلی بدهد. در آنچه موسی(ع) انجام می داد، دقت کرد. به این فکر افتاد که این عصا چون به دست حضرت موسی(ع) است آب را می شکافد یا مار می شود و الّا به دست هر کس دیگری این کار نمی شود. پس هر چیزی با بدن موسی (ع) تماس داشته باشد می تواند معجزه کند. نهایتاً این شد که کمی از ماسه های زیرپای حضرت موسی(ع) را گرفت و ریخت توی گوساله اش، به این منظور که گوساله اش صدا کند، باد از یک طرفش می آمد و از طرف دیگر می رفت و خوار می کرد؛ صدای گوساله می داد. گوساله را برداشت و به مردم گفت: … هذا الَهُکُم و اِلهُ موسی … (طه. ۸۸) این هم هنر است ولی هنر عاری از دین که نهایتاً گمراه می کند. هنری که با دین پیوند داشته باشد، هدایت می کند. هادی است. یعنی درست مثل دین، هادی مردم است. در تالار نمایش موزه ی هنرهای معاصر، تابلوی بزرگی از صحنه ی کربلا هست. یک وقتی دیدم پیرمردی ایستاده جلوی این تابلو و گریه می کند. به شوخی گفتم حاج آقا، من صدای موعظه ای نمی شنوم! برگشت، من را شناخت، گفت «من دارم با نگاه کردن به این تابلو صدای هَل مِن ناصِرٍ ینصُرُنی امام حسین(ع) را می شنوم. تو چطور صدای روضه را نمی شنوی؟» این تابلو چنان بر این انسان تأثیر گذاشته بود که مثل این بود که در صحنه حاضر است و دارد می بیند و صدا را می شنود و عزاداری می کند. این پیوند هنر با دین است. هنر یک واقعه ی دینی شکوهمندی را که شاید با کلام، با سخن، با نوشتار نشود توجیهش کرد، طوری توجیه می کند که این پیرمرد را به گریه می اندازد. یک بار دیگر دختر بچه های دوازده ساله از مدرسه آمده بودند جلوی این تابلو ایستاده بودند و برای هم حکایت می کردند و گریه میکردند. درست مثل یک مجلس عزاداری شده بود. این قدر تأثیر می گذارد. حالا این ها نمونه های کوچک اند. اگر هنر بر بنیان دین استوار نباشد، نمی تواند آن رسالت خودش را انجام دهد. برای این که تمام عناصری که هنر بر آنها مستقر است، همه ی این عناصر، نقطه، خط، سطر، رنگ، نور، ارتباط تاریکی و روشنی، درجات مختلف نورها و شکل هایی که به وجود می آیند، اینها همه شان مفاهیمی عرفانی دارند، مفاهیم دینی دارند.

اسدی: با توجه به سخن آقای آیت اللهی که گفتند هنر و دین لازم و ملزوم یک دیگرند، اگر بخواهیم این مطلب را بشکافیم و نقاط اشتراک یا افتراق یا به تعبیر دیگر تشابهات و تمایزات دین و هنر را مشخص کنیم، چه می توانیم بگوییم؟

رجبی: آقای آیت اللهی اشاره ی مهمی داشتند به معنی لفظ هنر در فارسی باستان، نکته ی دیگری هم من اضافه کنم هُو و نَرَه به معنی خوب و مرد است. منتها مرد مثل man انگلیسی که هم به معنی مرد است هم به معنی انسان. می گویند یک وجهش هم این است که هو نره یعنی انسان خوب بودن، انسان فرزانه بودن، کامل بودن و همان طور که اشاره فرمودند به یک اعتبار، پیام دین هم همین است. اِنّی بُعِثتُ لِاُتَمِم مَکارِمَ الاَخلاقِ. پیغمبر مبعوث شده تا انسان را به کمال خودش برساند. وقتی که جوهر، معنا و غایت هنر هم این است که انسان خوبی را پرورش دهد، هنر و دین نوعی عینیت با هم پیدا می کنند. به قول قدمای ما که امور را به رحمانی و شیطانی تقسیم می کردند، هنر هم به رحمانی و شیطانی تقسیم می شود. هنر رحمانی در واقع عین دیانت می شود و هنر شیطانی هم عین کفر. بنابراین نمی شود بشر به دلیل این که اولاً دارای قوه ی تخیل است و ثانیاً ذوق شهود و حضور دارد، نسبت به خیلی از امور یا حداقل نسبت به زیبایی، وجوه و نسبت های زیبایی را که خداوند در آفاق و انفس متجلی ساخته، شهود نکند. بنابراین انسانی که صاحب تخیل است و صاحب ذوق حضور هم هست، نسبت مرتبه ی معرفتی دارد. متأسفانه نکته ای که در این چهل و پنجاه سال اخیر در ادبیات دینی کمتر به آن توجه شده، این است که مراتب را متذکر نمی شوند. ایمان مراتب دارد، کفر مراتب دارد، معرفت مراتب دارد، تقوا مراتب دارد، خود هنر هم مراتب دارد. ما در چه مرتبه ای هستیم؟ مثلاً کسی فقط به وجه محسوس امور مرئی نظر دارد. نسبت به دریافت زیبایی رنگ و بو ذوق دارد ولی از جهت مسموع ذوق ندارد. ذوق موسیقیایی ندارد یا فرض بفرمایید ذوق هنرهای زیبای کافی را ندارد. از شعر و ادبیات لذت نمی برد. یا ذوق ترکیب معانی زیبا را ندارد. از لطایف حکمی لذتی نمی برد. به هر حال اگر انسان را در عالی ترین مرتبه ی هنری اش در نظر بگیریم، آن وجه زیبایی مطلق را که تجلی الهی است، در همه ی موجودات خواهیم دید. ما حقیقت همه ی موجودات را به اعتبار حکمت عرفانی، عین زیبایی می دانیم. چون خود خداوند حقیقه الحقایق است و جمال مطلق هم هست و صفات خداوند عین ذاتش است. یعنی زیبایی الهی عین ذات الهی است. یعنی زیبایی مطلق همان حقیقت مطلق است. در موجودات هم که همه بر اثر تجلیات الهی از عدم به وجود آمده اند، حقیقتشان عین زیبایی شان است. یعنی در بینش دینی ما، زیبایی صفتی نیست که عارض بر موجودی شود زیبایی عین حقیقت وجود شی ء است. اساساً دیدگاه هنری به معنی دینی اش، خودش دیدگاه دینی است. لذا شما می بینید که در اسلام مسئله ی ایمان داشتن با حب داشتن مترادف شده است. مثلاً یؤمنون بالله مترادف آمده با یحبّون الله. حب، عالی ترین مرتبه است. حالا ما در فارسی واژه ی دیگر عربی یعنی عشق را به کار می بریم و می گوییم عاشق و معشوق. آنجا می گویند حبیب و محبوب. این است که یحبّون الله یعنی عشق ورزیدن به خدا عین یؤمنون بالله است. یعنی عین ایمان آوردن به خدا است. انسان عشق به زیبایی دارد و زیباپرست است. به همین دلیل عشق به حقیقت دارد. چون زیبایی به این معنا یعنی خود حقیقت و انسان حقیقت پرست است. یعنی حق پرست است. حق در قرآن مجید نام دیگری برای خداوند است. انسان حق پرست، تجلی حق را که زیبایی مطلق است و در مراتبی در تمام امور جهان ساری است، می پرستد. چنان که لسان الغیب، حافظ کلام الله مجید می فرماید:

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظرم این چنین خوشش آراست.
بنابراین وحدت هنر و دین با تأکید به هنری که رحمانی است. عین وحدت هنر و شرک و کفر در هنر شیطانی است. یعنی بشر نمی تواند بدون هنر باشد. حالا اگر اهل ایمان باشد، هنرش هنر رحمانی است و اگر اهل ایمان نباشد هنرش هنر شیطانی است. اما این که دین داریم، هنر نداریم یا کفر داریم، هنر نداریم یا هنر داریم ولی نه به دین کار دارد نه به شرک یا کفر، این طرح مسئله اصلاً بی معنا است.

رشاد: با تعریفی که من برای هنر قائلم، تصور می کنم که هم گونگی ها و تشابه بین دین و هنر بسیار است. از جمله این که دین و هنر در منشأ و خاستگاه، مشترکاتی با هم دارند. یعنی همان گونه که دین ناشی از وحی نبوی است که نوعی الهام است. البته الهام متعالی و خاص انبیا هنر هم از طریق اشراق و شهود فرا چنگ می افتد. اینها در منبع به نحوی با هم یگانگی دارند. یک هنرمند راستین مضامینی را که عرضه می کند و حتی قالبی را که می سازد، با الهام الهی می سازد. همان گونه که دین می تواند از فطرت برخاسته باشد، هنر هم همین حالت را دارد. هر چند در منشأ تفاوتی بین دین و هنر هست. آن هم این که عقل در دین دخیل است، یعنی عقل منشأ و مؤید دین است اما در هنر، بیشتر با حوزه ی ذوق و تخیل سر و کار داریم و توقع این نیست که از منبع عقل، اثر هنری پدید بیاید. کما این که در یافته ها و پیام ها هم بین هنر راستین و دین مشترکاتی هست که دوستان هم اشاره کردند. هنر راستین پیام تکامل دارد، پیام توحید دارد و دین هم پیامش هم همین است. علاوه بر این که دین عقل بشر را مخاطب قرار می دهد. از این جهت مشابهت ها و هم گونگی هایی بین دین و هنر هست. از جهاتی هم بینشان تفاوت وجود دارد. اما این که بگوییم هنر دینی داریم و هنر غیر دینی با توجه به تعریفی که بنده برای هنر حقیقی عرض کردم اگر معنای دقیق هنر مراد باشد، نمی توانیم بگوییم هنر غیر دینی داریم. چون می گوییم هنر از اشراق سرچشمه می گیرد و با فطرت سازگار است، با متن وحی سازگار و هم نوا است، پس طبعاً نمی تواند کافرانه باشد. پس باید بگوییم هنر را با تسامح به اقسامی تقسیم می کنیم، هنر دینی و هنر ضد دینی، همان طور که من با تسامح عرض کردم هنر فطری و صُنعی، گرچه برخلاف نظر آقای اسدی من مهارت را جزء و پاره ای از هنر نمی دانم، خلاصه اینکه یا این مسامحه را مرتکب نشویم و بگوییم آنچه به کفر و شرک دعوت می کند هنر نیست؛ نوعی مهارت است، تکنیک است. می توانیم به آن فن بگوییم. ولی تصور نمی کنم که بتوانیم به صورتی که جناب آیت اللهی فرمودند، بگوییم کافری آمده باشد و با بهره گیری از یک عنصر قدسی برای منحرف کردن مردم، یک اثر هنری پدید آورده باشد. مثلاً بگوییم از تربت مَقدم (قدمگاه) حضرت موسی(علیه السّلام) استفاده کرده باشد و چیزی آفریده باشد که در قالب هنر باشد اما آن را در خدمت شرک و کفر به استخدام درآورده باشد و مردم را منحرف کند. چه بسا آن جا هنرمند از چند نوع مهارت یا بعضی از دانش ها و فنون و علوم غریبه استفاده کرده باشد که می تواند به صورت بدل جانشین هنر شود. در نتیجه می توانیم با ادعایی دقیق بگوییم نسبت بین دین و هنر، غالباً انطباق و یگانگی است. یگانگی به معنی این که دین همان هنر است و هنر همان دین بلکه سازگاری و هم سویی و هم راهی است و آنچه را به نام هنر در برابر دین قرار می گیرد، هنر حقیقی نمی دانیم، جز این که با تسامح تقسیم کنیم. هنر با تسامح به اشکال دیگر هم تقسیم می شود، مثلاً به مقوله های گوناگون هنری، ما هم به فیلم می گوییم هنر هم به شعر، هم به موسیقی. به هر حال این تقسیمات، با یک اعتبار و حیثیاتی انجام می پذیرد. پس ممکن است هنر را به دینی و غیر دینی هم تقسیم کنیم.

اسدی: به نظر می رسد با چنین تبیینی که در ابتدا جناب رجبی و سپس جناب رشاد در ابتدای سخنشان از هنر و زیبایی و کمال بیان کردند و اکنون از نسبت بین هنر و دین ذکر کردند و در واقع هنری که در آن زیبایی و کمال ملحوظ نباشد مصداق هنر ندانستند هم چنان که هنر غیر دینی را مصداق هنر ندانستند. با تعریف این نمونه ایده آل از هنر و هنر دینی ما از واقعیت خارجی هنر دور افتادیم چرا که به هر حال در جهان خارج اثر هنری، اثر هنری نامیده می شود اعم از اینکه از کمال و زیبایی برخوردار باشد یا خیر و اعم از اینکه با دین پیوندی داشته باشد یا خیر، خلاصه نمی توان گفت فقط هنری، واقعاً هنر است که از کمال و زیبایی بهره مند باشد یا هدایتگر باشد در این صورت هنر نازیبا و غیر هدایتگر اصلاً هنر نیست و این در حالی است که در جهان خارجی و عرف موجود ما چنین تصویری از ماهیت هنر نداریم. اتفاقاً به نظر می رسد که هنر موجود در میان مردم و در سیر تحقق تاریخی اش نه لزوماً از فطرت ناشی می شود و نه لزوماً از اشراق و نه لزوماً درآمیخته با زیبایی و کمال است هم چنان که در مورد نسبت بین دین و هنر می توان گفت اگر نوعی انطباق صد در صد بین هنر و دین قائل شویم، به نوعی تسامح یگانگی میان هنر و دین، تن در داده ایم چون این یگانگی در خارج همیشه و دائماً ما بازاء عینی ندارد چرا باید تبیینی از نسبت میان هنر و دین ارائه دهیم که در خارج کمتر مصداق دارد؟! آقای رجبی جنابعالی در این زمینه چه نظری دارید؟

رجبی: بنده نیز پیرو صحبت آقای اسدی برای تکمیل صحبت جناب آقای رشاد که فرمودند دین و هنر عینیت دارند. نکته ای را عرض می کنم و آن این است که دین و هنر جهت وحدتشان، وحدت تطابق کامل نیست بلکه به قول منطقیون، عموم و خصوص مطلق است. یعنی هنر تماماً در ظرف دین جا می گیرد ولی همه ی دین در ظرف هنر جا نمی گیرد. دین خیلی چیزهای دیگری دارد که از نظر موضوع ارتباطی با هنر پیدا نمی کند ولی برای یک دین دار هنرمند، تمام مسائل هنری اش در ظرف اعتقادی و ایمانی و دینی اش جا می گیرد. یعنی رابطه ی عموم و خصوص مطلق برقرار است. چون هنر در همه ی وجوه هنری، در ظرف ایمانی و تجربه ی دینی یک مؤمن جا می گیرد. ولی همه حقایق دینی قابل بیان به زبان هنری نیستند. هنرمندان هم برای خودشان حدودی قائل اند. مثلاً در نگارگری، نگارگرها کمتر مشغول خلاقیت تصاویری برای دیوان حافظ یا مثنوی شده اند. زیرا می گفتند در اینها معانی ای است که مشکل می شود آنها را مصوّر کرد تا چه رسد به خود کتاب الله. ولی مثلاً شاهنامه یا لیلی و مجنون را زیاد مصوّر کرده اند. نکته ی دیگری که جناب آقای رشاد فرمودند و حق هم هست و چون من هم قبلاً بیانش کرده ام، مختصر توضیحی می دهم، این است که ما دین را به مصداق اِن الّدینَ عِندَاللهِ الاِسلامُ … (آل عمران.۱۹) در جایگاه حقیقی و تام در حد کمالش اسلام می دانیم و لاغیر، هنر دینی به این اعتبار، یعنی هنری را که یک مسلمان مؤمن در عالی ترین مراتبش دارد. اگر هنر بدانیم، تبعاً آنچه را خارج از این است هنر به شمار نمی آوریم. همان طور که نسبت به دین وقتی که این دین شناخته می شود، بقیه را دیگر دین کامل به شمار نمی آوریم. در قرآن آمده است که شیاطین هم عده ای را مُلهَم می کنند. چنان که در قضیه ی هاروت و ماروت و دیگران داریم و یا ساحرانی که از شیاطین مُلهَم می شوند. نوعی سحر هنری داریم که با حقیقت هنر متعالی دینی متفاوت است. مثل همان ساحرانی که در برابر موسی بودند. این حقیقت است و آن مجاز. در واقع یک نوع هنری است که هر چند الهام و اشراق در آن هست. از نوعی است که اساساً قابل قیاس با هنر دینی نیست. هنر دینی فقط به لحاظ موضوع متفاوت نمی شود. هم موضوع یعنی باطنش، هم سبک و ظاهرش تفاوت پیدا می کند و حقیقت خودش را در آن جلوه گر می سازد. آنها هم مجاز خودشان را هم در باطن و هم در ظاهر اثرشان نشان می دهند. کما این که هنر دینی رو به تنزیه دارد و هنر غیر دینی و مشرکانه رو به تشبیه و تجسد و عالم خاکی، هنر دینی انسان را از زمین به آسمان می برد ولی هنر غیر دینی انسان را در زمین زمین گیر می کند. نهایت اینکه بر خلاف صحبت جناب اسدی لازم نیست که در خارج به هر چیزی که اثر هنری نامیده می شود ما آن را معیار تعریف هنر قرار دهیم و به آن هنر بگوییم و در نسبت میان هنر و دین نیز آنچه در خارج به نام اثر هنری نامیده شده، نسبتش را با دین بسنجیم ما برای خودمان در تعریف از هنر و نسبت آن با دین مبنا و معیار خاص خود را دارا هستیم و بر آن اساس نظر می دهیم.

اسدی: بنده هم اصراری ندارم که شما بر مبنای نظر اینجانب یا دیگران، هنر را تعریف کنید، ولی تأکید می کنم اولاً هنر غیر دینی لزوماً ضد دین نیست ثانیاً با تعریف خودتان از هنر و همچنین نسبت هنر و دین باید بتوانید هنر موجود را ـ هنر تحقق یافته را ـ در نسبت با دین تبیین کنید نه هنر موعود را، اشاره کردید که نسبت هنر و دین، عموم و خصوص مطلق است. یعنی تمام هنر در دین می گنجد و لاعکس. منظورتان را از این سخن بیشتر توضیح دهید و در ادامه این مطلب بفرمایید دقیقاً هنر دینی از دیدگاه شما به چه معنایی است؟

رجبی: هنر در آفاقی که برایش متصور است می تواند در عرصه ی دین و ایمان مذهبی یک هنرمند جای بگیرد. یعنی هنرمندی که از زاویه ی ایمان خودش به جهان نگاه می کند در هیچ یک از آفاق هنری خود از دایره ی شمول دین خارج نمی شود. یعنی هنرمندی که اهل ایمان است در بخشی از خلاقیت و بیان هنری اش، خودشرا در عرصه و ساحت دین می بیند، بنابراین به آن صورت نیست که بالعکسش هم صحیح باشد، فکر نمی کند همه ی دین یعنی کار هنری کردن. می داند دین غیر از هنر، وجوه دیگری هم دارد که ناظر بر زندگی اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی او است. حتی اگر در مسائل فردی اش هم بنگرد، می بیند مسائل دیگری هم هست که هنری محسوب نمی شوند، به معیشتش مربوط می شود، یا به مسائل خانوادگی اش ارتباط پیدا می کند. اینها موضوع بحث هنر نیستند، اما موضوع بحث دین هستند. یک هنرمند هیچ گاه خود را معارض با دین نمی داند، اگر هنرش، هنر رحمانی و دینی باشد.

اسدی: شما می فرمایید تمام هنر در ظرف دین می گنجد. چه گستره ای برای دین قائلید؟ به نظر می رسد در هنر چیزهایی هست که در دین نیست. چرا نسبتشان را عموم و خصوص من وجه نگوییم؟ به تعبیر دیگر می خواهم بگویم واقع بینانه ترین تصویری که از میان نسبت دین و هنر می توان بیان کرد این است که با توجه به تعریف دین که در اینجا مراد ما اسلام است. با در نظر گرفتن همان تصور رایج از اسلام یعنی، مجموعه هدایت های علمی و عملی که از طریق کتاب و سنت و عقل در اختیار ما قرار گرفته است. و با توجه به اینکه گفتیم هنر و اثر هنری صورت و سیرتی دارد، می توان گفت نه ماهیت و شئون مختلف دین لزوماً هنری است و از هنر در تمامی ابعاد دین استفاده شده است و نه هنر و اثر هنری در تمامی اضلاع و ابعادش متأثر از دین و حقایق دینی است، به تعبیر دیگر اگر بخواهیم به صورت ایجابی نسبت به دین (اسلام) و هنر را مشخص کنیم، می توان گفت در جهان خارج دین در موارد متعددی از ویژگی های هنری برای هدایت مردمان استفاده کرده است و نمونه بارز آن صورت و سیرت قرآن کریم است که کاملاً در ظاهر و محتوی با هنر آمیخته است و هنر نیز در صورت و سیرت می تواند با متأثر شدن از هدایت های دینی و اسلامی، رنگ دینی به خود بگیرد بنابراین نه تمام دین، هنری محسوب می شود و نه هنر لزوماً ماهیت دینی دارد.

رجبی: البته با این تعریفی که جناب آقای اسدی از هنر و دین کردند شاید بتوانیم نسبت عموم و خصوص من وجه میان دین و هنر را بپذیریم اما باید ملاحظه کرد که آیاواقعاً همه تعاریف در مورد دین و هنر چنین است؟ به عبارت دیگر باید ببینیم دین را چه می دانیم؟ اگر بخواهیم دین را قرآنی معنا کنیم، جای خود دارد. امّا یک معنای عامی که امروزه جامعه شناسان از دین دارند این است که دین، به معنای عامش، شامل همه ی ادیان می شود. اعتقاد و ایمان به غیب است. این ایمان به غیب، ایمان به مبدأ غیبی است که خدا در ادیان الهی و یا در ادیان شرک، خدایان است. اعتقاد به عالم غیب و موجودات غیبی و تفوق عالم غیب بر عالم آشکار یا شهادت است. اعتقاد به روح، یعنی اعتقاد به وجه غیبی برای انسان و حتی برای بعضی از موجودات در ادیان دیگر و اعتقاد به زندگی بعد از مرگ است. اعتقاد به این که انسان می تواند با عالم غیب ارتباط برقرار کند یعنی معتقد به وحی و الهام باشد. بنابراین عنصر مشترک همه ی ادیان، اعتقاد به عالم غیب است و این اعتقاد از صدر تاریخ با بشر بوده است. در آثاری که از انسان نئاندرتال یا انسان پیش از این دوره پیدا کرده اند، از وضعیتی که مردگان آنها دارند، از نقوشی که بر دیوارها کشیده اند، و همه، بلا استثنا، استفاده می شود که آنها به معانی ماوراء طبیعی اعتقاد داشتند (نقاشی کشیدن در آن زمان مثل امروز برای رفع بی کاری و گذران اوقات فراغت نبوده است) حتی در ادیان بزرگ جهان و هر قومی که امروز در گوشه و کنار دنیا در جنگل یا دره ای پیدا می کنیم، معلوم است هیچ وقت بشر خالی از اعتقاد به غیب نبوده است. حالا صورت این اعتقاد متفاوت است. که به اعتقاد ما صحیح ترین عقیده، دین توحیدی است. ادیانی که از توحید عدول می کنند شکل انحطاط یافته ی آن دین خاص اولیه اند. در هر حال نکته این است که دین به این معنا یک نوع نگرش به هستی است. شما فقط ظاهر را نبینید. قرآن وقتی اهل کفر را وصف می کند، می فرماید:
یعلَمون ظاهِراً مِنَ الحَیاهِ الدُنیا وَ هُم عَنِ الأخِرَهِ هُم غافِلُونَ. (روم.۷) اینها فقط ظاهری از زندگی دنیا را می بینند و از آخرت، یعنی باطن کار به کلی غافل اند. اگر کسی ظاهربین نباشد و به باطن متعالی امور، یعنی به وجه غیبی امور متذکر باشد، نگاهش نگاه دینی به معنی عام است. به معنی خاص در آغاز گفت و گو هم تأکید شد، منظورمان اسلام است. این است که خداوند را در اول و آخر و ظاهر و باطن امور ببینیم. هُوَ الاَولُ و الأخِرُ وَ الّظاهِرُ وَ الباطِنُ …. (حدید.۳) کسی که دین را بهمعنی قرآنی اش دارد یا حتی به همان معنی جامعه شناسانه که عرض کردم وقتی برای هر چیزی یک وجه غیبی و معنوی قائل بشود که متعالی تر از ظاهر مادی و محسوسش است، کجای آفرینش هنری اش خالی از این معنا و این وجه معنوی خواهد بود؟ همه ی خلاقیتش این معنی را به همراه دارد. حالا اگر دین باشد به معنی اسلامی اش که هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن است می شود:

به دریا بنگرم دریا ته بینم به هرجا بنگرم کوه و در و دشت
به صحرا بنگرم صحرا ته بینم نشان از قامت رعنا ته بینم
اگر این طور باشد در هر نوع محاکات و گزارش و بیان هنری و آفرینش هنری اش این جلوه هست. پس این وجه قضیه روشن شد. یعنی هیچ وجهی را از وجوه فعالیت هنری یک هنرمندی که این دیدگاه را نسبت به عام هستی دارد پیدا نمی کنید که خالی از تأثیر و بیان این دیدگاه باشد. یعنی کل آفاق هنری را در برمی گیرد. هنرمندی که به شریعت اسلام اعتقاد دارد، بدون این که به حقیقتش رسیده باشد و تحت تأثیر هنر زمان خود هم باشد ولو این هنر از عالمی خارج از اسلام نشئت گرفته باشد. یک جاهایی می بیند این هنر با فقه دینش تصادم پیدا می کند. این ملاک بحث ما نیست. این از عدم دریافت صحیح ناشی می شود. از یک طرف دینی است که هنرمند به آن معتقد است، از طرف دیگر هنر است به معنای عمیق معرفتی اش پس این تعارضات هم ایجاد می شود. هنرمند کاری می کند. خلاف دین در می آید، یک چیزی دین می گوید که در هنر ایشان نمی تواند مطرح شود، ولو این که از جنس و مقوله ی زیبایی هم باشد. اینها مشکلاتی است که ما در عصر بحران داریم. ولی اگر دین و هنر را به معنی خالصش در نظر بگیریم، آنچه عرض کردم می تواند تحقق پیدا کند. پس هنر برای هنرمندی که در ساحت دین و ایمان دینی قرار دارد و به همه ی امور از جمله نسبت زیبایی یا نگاهی معنوی و دینی می نگرد، خود به خود یک هنر دینی خواهد بود. ضرورت هم ندارد که فکر کنیم موضوعش باید داستان های کتاب مقدس باشد. حالا اگر هنرمند، مؤمن به دین خاصی نباشد، نمی تواند هنر دینی تولید کند و نگاه معنوی خاص همان دین را به هستی داشته باشد. مثلاً اگر هنرمندی دین دار نباشد و صرفاً به یک معنویتی قائل باشد، هنرش هم درهمان حد نسبت پیدا می کند. به هر حال هنر به مثابه ی آیینه ای است که نظرگاه و جلوه ی وجودی هنرمند را در خودش منعکس می کند. اعتقادش، هرچه باشد، همان را در هنرش جلوه گر می سازد. اگر دینی باشد، هنرش وجه دینی پیدا می کند، غیر دینی یا نیمه دینی باشد همان را جلوه گر می کند. نمی شود هنر دینی را به یک هنرمند غیر دینی سفارش داد تا آن را درست کند چون هنرش، آن روح دینی را ندارد.

اسدی: به نظر می آید ما باید بین بینش دینی به عالم داشتن و حقیقت دین تفکیک کنیم ما در اینجا می خواهیم نسبت بین دین (اسلام) و هنر را مشخص کنیم نه نسبت میان نگاه دینی ـ ولو آنکه این نگاه مورد تأیید دین هم باشد ـ باهنر ـ البته من تصور می کنم حتی معنی قرآنی دین نیز این نیست که دین یعنی خدا را در اول و آخر و ظاهر و باطن امور دیدن. بله در بینش اسلامی ما دعوت شده ایم که نسبت خداوند را با عالم این گونه ببینیم ولی آیا تمام دین در چنین دیدنی خلاصه می شود یا اینکه رسیدن به چنین بینشی و نگرشی یکی از اهداف یا اجزاء دین است و نه تمام آن؟! قطعاً تمام حقیقت دین صرفاً در این نگرش خلاصه نمی شود، اما اجازه بفرمایید از نظر جناب آقای رشاد هم در این مورد جویا شویم.

رشاد: با توجه به صحبت های پیشین اجمالاً پذیرفتیم که می توانیم هنر را به تسامح به اقسام و مراتب مختلفی تقسیم کنیم. به این شکل ممکن است هنر دینی، مصداق ها یا مراتب مختلفی پیدا کند. مسلّم است هنری که درباره ی دین نیست یا مضامین دینی ندارد، هنر دینی نیست. هنری را که هنرمند غیر دین دار پدید می آورد، نمی تواند دینی باشد. هنری که پیام دینی دارد، مضامین دینی را بازسازی، بازگویی و بازآفرینی می کند و یک نفر معتقد به دین هم این آفرینش را انجام می دهد، هنر دینی است. این هنر، به صرف این که محتوای هنر را پیام ها و مضامین دینی تشکیل می دهند، مرتبه ای از هنر دینی است و هنرمند پدیدآورنده هم متدین است. بسیاری از آثار هنری موجود در دنیا بین مسلمانان یا میان مسیحیان و دیگر ادیان، از این قبیل اند. بر اساس تعریفی که برای هنر اخذ کردم، بر خلاف نظر جناب اسدی، همچنان معتقدم هنر راستین یا هنر برین و متعالی، آن هنری است که از منشأ اشراق و فطرت برمی خیزد و پیامش مشرقانه یا فطری است. این هنر با فطرت ها رابطه برقرار می کند و وقتی به راستی و به کمال دینی است که چون دین باشد. هنر به هر میزان که سنخیت و هم گونگی با دین پیدا کند، دینی تر می شود. در نتیجه هنر دینی، ناشی از فطرت و اشراق است و پیامی همچون دین را حمل می کند. این هنر، همان هنر برین و متعالی یا دقیق تر بگویم، هنر حقیقی است. بنابراین هنری که مضمون دینی دارد، یعنی نه تنها درباره ی دین است که محتوای آن را مطالب دینی تشکیل داده و حتی هنرمند متدین هم آن را پدید آورده، این تبیین در یک نگاه، وسواسانه و دغدغه مند است ولی اگر بخواهیم یک مقدار دقیق تر بگوییم آن هنر هم، هنر دینی به کمال نیست. هنر دینی کامل، هنری است که چون دین است، هر چند در مجموع من بیشتر می پذیرم که به قول آقای رجبی هنر و دین نسبتشان برابری نیست بلکه عام و خاص مطلق است، هنری که در بخشی از دین با دین انطباق، هم دلی و همراهی دارد هنر دینی است.

آیت اللّهی: این صحبتها مصداق اختلاف همان مفاهیم عنب و انگور و … است. منتها به نظر من آنچه در این عالم انجام گرفته و انجام می گیرد، بازتاب اسماءالله است، همین طور هنر پدیده ای است که از اسماء الهی نشئت می گیرد. اکثر اصطلاحاتی که ما در هنر داریم، خود اسماءالله اند. قرآن می گوید: هُوَ اللهُ الخالِقُ البارِیء المُصَوّرُ … (حشر.۲۴) خُب مصوّر. خالق و باریء اصطلاح هنری اند. وقتی که این اصطلاح های هنری خودشان جزو اسماءالله هستند، ما می توانیم بگوییم که تمام پدیده هایی که در هنر به وجود آمده اند، حتی آنچه هنرمند در هنر دینی، انجام می دهد، نشئت گرفته ازاسماء الهی هستندکه خداونددر آغازآفرینش بشر‍،به آدم ابوالبشرآموخت . نشئت گرفته یعنی منبعث شده، تجلی کرده، پرتوی است. عرض کردم، همیشه از طرف خداوند انواری بر انسان تابیده می شود، یعنی خداوند هرگز رابطه اش را با انسان قطع نمی کند. ما هستیم که به این دلیل که خودمان را از خداوند دور کرده ایم رابطه مان ظاهراً قطع شده است و الّا خداوند رابطه اش را قطع نمی کند لحظاتی هست، لحظات پذیرش که انسان می تواند آن انوار را جذب کند، جذب این انوار سبب تجلی هنر می شودـ حتی سبب تجلی فن و مهارت هم می شود علم و دانش هم پرتوهایی از ذات مبارک الهی اند. علم مطلق ذات خداست. هنر مطلق هم ذات خداست. هرچیزی را که مطلقش کنیم به ذات خدا برمی گردد ولی چون انسان نسبی است و هر چیزی هم که به انسان رابطه داشته باشد نسبت دارد وقتی ما می گوییم هو الله الخالق الباریء المصور خدا خالق و باریء و مصوّر است، یعنی آفریننده، پدیدارنده، ترکیب گر و صورت گر است. بشری هم که جانشین خداوند روی زمین است همین صفات را می تواند داشته باشد. پس بشر خلیفه اللهی که ما از هنرمندش صحبت می کنیم، می تواند خالق و باریء و مصوّر باشد در حد نسبیت خودش. آنچه خلیفه ی واقعی و اصلی خداوند یعنی پیامبر انجام می دهد، به اذن مستقیم او است. یقیناً مثل این که خود خداوند این کار را انجام داده باشد منتها آنچه هنرمند می کند با اذن غیر مستقیم او است. همان طور که خداوند به پیامبران وحی می کند، به زنبورعسل هم وحی می کند. وَ اَوحی ربَّکَ اِلَی النحلِ … (نحل.۶۸) ولی این وحی با آن وحی ای که به پیامبران می شود متفاوت است. یک نسبیتی در اینها وجود دارد که نشان می دهد همه چیز از جانب پروردگار است. بنابراین هنر دینی نمی تواند خارج از محدوده ی تمام آنچه خداوند در کلام خودش، قرآن گفته یا توسط پیامبر خودش به ما رسانده باشد و جالب این است که اسلام در امور بشری حتی برای آب خوردن هم ضابطه گذاشته است. مثلاً گفته ایستاده آب نخورید، مکروه است. بنشیند ولی در قلمرو هنر ما هیچ گونه تشریعی از جانب اسلام نمی بینیم. چرا؟ من برداشتم این است که چون قلمرو هنر، قلمرو انسان است و دین قلمرو خدا است. اینجا برمی گردیم به همان مفهومی که آقای رجبی گفتند، تمام هنر در دین می گنجد ولی تمام دین در هنر نمی گنجد. قلمرو بشری در قلمرو الهی می تواند بگنجد. چون بشر هم یکی از آفریده های خداوند است ولی آن چه در قلمرو خداوند است که نمی تواند در قلمرو بشر بگنجد. بشر هیچ وقت نمی تواند این همه کلمات را به وجود بیاورد. چون خودش بخشی از آن است ولی نمی تواند چیزهایی به وجود بیاورد که قبلاً وجود ظاهری نداشته است. دین برای هدایت انسان و رستگاری انسان آمده است. خواه ناخواه انسان هنرمند باید تابع دین باشد. اگر تابع دین نباشد، یعنی اگر انسان بخواهد هنری بسازد دینی ـ اسلامی ولی مسلمان نباشد همان طوری که جناب رشاد فرمودند این هنرش هم دینی نیست. اصلاً می توانیم بگوییم هنر نیست.

اسدی: ولو این که به تعبیر آقای رشاد از فطرتش نشأت گرفته باشد؟ ولو این که شهودی باشد؟ ولو این که از اشراق آغاز شود؟

آیت اللهی: می تواند از فطرتش نشئت گرفته باشد ولی فطرت منحرف. در حدیث آمده است کُلُ مولودٍ یولَدُعَلَی الفِطرَهِ فَابواهُ یهَوّدانِهِ و ینَصِّرانِهِ و یمَجِّسانِهِ این پدر و مادرها هستند که فطرت اصلی بچه ها را منحرف می کنند. یک عده یهودی اش می کنند، یک عده مسیحی. و چون به انحراف کشیده شده اند خداوند دین واقعی خودش را که اسلام است ارائه کرد.

اسدی: چرا ما ایده آلی را از هنر و دین تصویر کنیم که با جهان واقعیت تناسب ندارد و توان توجیه آثار هنری را ندارد؟ نتیجه فرمایش شما بزرگواران این است که یا هنر، دینی است و یا ضدّ دینی، بنده می خواهم عرض کنم با عنایت به آثار هنری خارجی در جهان خارج، ما منطقه ای هم بنام هنر غیر دینی داریم که نه لزوماً دینی است و نه لزوماً ضدّ دینی!! به تعبیر ساده تر اگر بخواهم بگویم، عرض می کنم، یعنی اگر ما فطرت هایی داشته باشیم که به اسلام گرایش پیدا نکرده اند ولی در عین حال ناپاک هم نیستند، آیا نمی توانند هنری تولید بکنند که دینی باشند یا رنگ و لعاب دینی داشته باشد؟

آیت اللهی: نمی تواند، ولی می تواند هنری بسازد که سالم باشد، منحرف کننده نباشد مثل آنچه سامری کرد. هنر اگر هنر دینی به معنی اسلامی اش شد، باید و لازم است که هنرمند، مسلمان مؤمن باشد نه مسلمان شهادتین گو. اگر هنرمند مسلمان، به اسلام ایمان واقعی داشته باشد و بخواهد هنری اسلامی بسازد من اعلام می کنم که در دین مبین اسلام تمام وسایل، ابزار و امکانات این آفرینش هنری را در اختیارش گذاشته است. قرآن مجید دستور ترکیب بندی داده است، دستور آفرینش داده است. یا ایها الاِنسانُ ما غَرکَء بِربِّکَ الکَریمِ اَلذی خَلَقَک فَسَوّاکَ فَعَدَلَکَ فی اَی صورَهٍ ما شاء رکَبَکَ. (انفطار. ۶ و ۷ و۸) این دقیقاً دستور آفرینش هنری است که چهارده قرن بعد از اسلام رونهوب، عضو آکادمی فرانسه می گوید در هنر، اول آفرینش است، یعنی جمع آوری قطعات لازم برای ایجاد و به هم جفت کردنشان، بعد فَسَوّا است، براَفرایی، یعنی این اثر در ارتباط با کاربردی که هنرمند برایش در نظر می گیرد باید برافرایی بشود. بعد می گوید فَعَدَلَکَ، مرحوم امام خمینی در تفسیرش فَعَدَلَکَ را فرمودند اَو فَقَدرَکَ یعنی آن را اندازه زده، به استناد آیه ی اَلی خَلَق فَسَوّی وَ الذی قَدرَ فَهَدی (اعلی. ۲ و ۳) به اندازه، زیبا و تناسب و تناسبات مسئله را خوب می دانند. بعد فی اَی صورهٍ ما شاءَ رکَبَک. به هر شکل و فضایی که خودش دوست دارد تو را ترکیب کرد. این دقیقاً فرمول دستورالعمل آفرینش است. درباره ی رنگ، استفاده از خطوط و سطوح هم آیه داریم. حکمای ما سال ها قبل به این ها آگاه بوده اند. نظامی تمام آفرینش را از نقطه خط و سطح و حجم می داند:

از آن نقطه که خطش مختلط بود
نخستین حرکتی کآمد الف بود
بنابراین برای هنرمند مسلمان هنر غیر اسلامی وجود ندارد. باید هنرش عین دینش اسلامی باشد. من معتقدم که هنرِ هنرمند مسلمان، عین اسلام است و به همین دلیل است که در دین می گنجد ولی همه ی دین اسلام نیست، چون اسلام چیزهایی دارد که نمی شود آنها را با هنر بیان کرد. فراتر از همه چیز است. چون از ناحیه ی بشر نیامده است. از ناحیه ی خداوند آفریدگار آمده است.

اسدی: البته جناب آقای آیت اللهی مطالب متعددی را ذکر کردند که بنظر بنده جای بحث فراوان دارد ولی تصور می کنم حداقل اختلاف نظر من با دوستان حاضر در باب نسبت هنر و دین، اختلاف لفظی عنب و انگور نیست بلکه بیش از این است، مضافاً بر اینکه مجدداً تأکید می کنم چنین تعریف عام و گسترده ای که دوستان حاضر از اسلام بیان کردند به گمان من نه با تعریف اسلام از خودش سازگار است و نه می توان بر اساس آن توجیه واقع بینانه ای از نسبت دین و هنر در جهان خارج بیان نمود. در سخنان جناب آقای آیت اللهی ذکر شد که «در قلمرو هنر، ما هیچ گونه تشریعی از جانب اسلام نمی بینیم.» البته شاید مراد ایشان از تشریع یعنی هیچ گونه سخن ایجابی و تشریعی در مورد هنرهای خاص در اسلام نیست. با توجه به اینکه حداقل در اموری مثل موسیقی، نقاشی، مجسمه سازی و غیره شریعت اسلامی، دارای احکام فراوانی است، پرسش من از جناب آقای رشاد این است که اگر بخواهیم حد و مرز هنر دینی مشخص کنیم، آیا فقه ما توانایی چنین کاری را دارد؟ آیا لزوماً برای این که حد و مرز هنر دینی مشخص شود، فقه باید قدم وسط بگذارد و میان داوری کند و تکلیف هنر دینی و ضوابطش را برای ما روشن کند؟ یا لزوماً این طور نیست و افراد دین دار باید هنر دینی را مشخص کنند اعم از این که واقف به علوم فقهی باشند یا نه؟

رشاد: در خصوص این که آیا دین در باب هنر موضع مشخصی دارد یا نه؟ و آیا خدا در خصوص هنر، تشریعی فرموده است یا نه؟ و اگر آری، مسئله به کدام حوزه ی دین برمی گردد؟ آیا صرفاً به حوزه ی احکام و فقه مربوط می شود یا حوزه های دیگر هم در تبین هنر حقیقی دخیل اند؟ پاسخ من نسبت به هر دو مرحله مثبت است. یعنی معتقدم دین نه تنها در خصوص هنر تشریع کرده که فراتر از تشریع، حتی در مقوله های هنری از نظر تکنیکی و فنی مطلب و سخن دارد. من معتقدم از زاویه ها و اضلاع مسکوت مانده و مغفول مانده ی دین، اندیشه و متون دینی، متأسفانه همین زاویه ی مطالعه ی هنر در دین است که کمتر کسی به آن پرداخته است. از آیات و روایات می توان بعضی از مقوله های هنری حتی ظاهراً مدرن را هم اخذ کرد. در خصوص بعضی از جلوه های هنری مثلاً دکورسازی، باغ پردازی، فضاپردازی، بسیار می توان از قرآن مطلب استخراج کرد. آنگاه که قرآن از بهشت سخن می گوید، درواقع تصویری از یک باغ آرمانی و ایده آل ارائه می دهد. در آن جا بحث خطوط، مواد، رنگ ها، نورها، انواع درخت ها و کیفیت ساماندهی باغ مطرح می شود. پس ما در مقوله هایی که به ذهن بسیاری خطور نمی کند که بشوددرباره اش مطلب از متون دینی استخراج کرد، سخن داریم. دین نسبت به هنر، تشریع دارد و ساکت نیست اما این طور هم نیست که تصور کنیم فقط فقه راجع به هنر سخن می گوید. البته فقه هم در حوزه ی هنر موضع دارد چون فقه، حوزه ی احکام و مشخص کردن بایدها و نبایدهای دینی است، بالطبع فقه می تواند و باید موضع بگیرد. چنین هم شده که می گوید این گونه هنری آری هنر دیگر نه و حرمت و اباحه یا حکم هر مقوله یا نوع هنری را مشخص می کند، ولی ما فقط از فقه نمی توانیم انتظار داشته باشیم همه ی آنچه را در باب هنر نیاز داریم، از آن دریافت کنیم. چرا که دین، فقط فقه نیست هر چند بخش بسیار مهم و ارزشمند دین، بخشی از اساسی ترین اضلاع دین، فقه و احکام است. اما فکر می کنم در ارتباط با هنر صرفاً به احکام نیازمند نیستیم. با تعریفی که از هنر کردیم، تبعاً باید آن را در سایر ساحات و عرصه های دینی هم بسنجیم و بیازماییم و پرسش کنیم. از بخش های دیگر دین هم راجع به هنر باید مطلب و سخنی داشته باشیم. اما فقه همان طور که در تمام روابط و مناسبات انسانی وپدیده های حیات انسانی سخن و حکم دارد، راجع به مقوله های هنری هم احکامی را صادر کرده است و البته می تواند محل بحث باشد.

رجبی: حق مطلب را اساتید محترم بیان کردند. من در همین مسیر عرض کنم که ما نباید دین را به یک معنی خاصی که به یک وجهی از دین اطلاق می شود، یعنی فقه، منحصر کنیم. وقتی می گوییم دین چه می گوید؟ دین از وجه معرفتی اش عرفان و حکمت را دارد. از وجه طریقتی یا حقیقتش اخلاق را دارد. بحث اخلاق از فقه جداست. در وجه شریعت و اعمال مبحث احکام و فقه را دارد. در قدیم وقتی می گفتند دین، سه وجه از دین را مراد می کردند. این مطلب در آثار حضرت امام و حکما و عرفای ما هست که در هر وجهی معلوم بود از چه چیز دین سؤال می کنند. اگر ظاهر دین را مراد می کردند می گفتند ما داریم از شریعت سخن می گوییم. یعنی آنچه موجب اسلامیت ما است و عملاً بین مسلمانان جاری و ساری است و فقه هم ناظر به همین وجه بود. اگر از باطنش سؤال می کردند که این عملی را که انجام می دهند با چه نیتی است؟ آیا قصد قربت و نزدیکی به حق در آن مطرح است یا نه؟ آن دیگر یک وجه متعالی تری بود که از ظاهر به سمت باطن میل می کرد و اصطلاحاً به آن وجه طریقتی می گفتند. یعنی نیت می کنیم و عملی انجام می دهیم برای این که به امر متعالی تری برسیم که حقیقت و گوهر دین است. لذا می گفتند دین یک ظاهری دارد که شریعت است و یک باطنی که حقیقت و وجه معرفتی دین است و چیزی که ما را از این ظاهر به آن باطن می رساند طریقت است که قلمروش نیات است. یعنی انسان چطور نماز بخواند؟ تا به حقیقت نماز و حقیقت دین برسد؟ چطور روزه بگیرد؟ چطور حجاب داشته باشد؟ چطور هر امر دینی را انجام دهد که قصدش قرب به ساحت اقدس حق باشد؟ آن وقت خود آن قرب و ذات اقدس حق که لقایش برای مؤمن دست می داد، حقیقت دین است. چون ما که جز او چیزی نداریم. در دنیا هر چه هست، او است و همان طور که اشاره فرمودند، جلوات اسماء حق تعالی است. حالا وقتی از هنر و دین سؤال می شود، اگر هنر را به جهت معرفتی اش سؤال می کنید قبلاً گفته شد با حقیقت دین هیچ تضادی ندارد. بلکه همان مسئله ی عموم و خصوص مطلق مطرح می شود. اگر به جهت شریعت و ظاهر دین می گویید، یک چیز کلی وجود دارد، این که هر چیزی که در شریعت در همه ی شئون زندگی حرام است، بالتبع در هنر هم یک شأنی از شئون زندگی انسانی است هم حرام است. همین طور که ما نمی توانیم بعضی از اعمال را در زندگی عملی روزانه مان انجام دهیم، نمی توانیم در هنر هم جلوه گرش کنیم. مثلاً شریعت مراعات نکردن عفاف را در زندگی عملی روزمره حرام دانسته است، بدیهی است که در هنر هم همین محدودیت هست. چون آن هم به هر حال بخشی از زندگی ما است و خارج از آن نیست. جهاتی هم هست که مخصوص هنر است. یعنی در زندگی روزمره ی ما نیست مگر زمانی که بخواهیم وارد ساحت هنر شویم که آن را دیگر به قول ملامحسن فیض، در تشیع و غزالی در تسنن، فقه اصغر و اکبر باید دست به دست هم بدهند و حکمش را برای ما مشخص کنند. (فقه اصغر فقهی است که احکام را به ما ابلاغ می کند و فقه اکبر، وجه معرفتی دین است که حقیقت دین، یعنی باطن احکام را برای ما مشخص می کند.) بنابراین آنچه را شریعت در زندگی عملی مسلمین حرام کرده، مثل شرب خمر، ربا و امور حرام دیگر، جلوه کردنشان در هنر هم موجد همین مشکلات است. حتی شاید فقه یک مقداری این مسئله را در هنر آسان گرفته باشد. مثلاً اگر شما تصویر شخصی را بکشید که ظاهرش حجابی نداشته باشد ولی شخص معینی نباشد، این را بعید است که اشکال بگیرند. البته باید در وضع زننده ای نباشد، یا یک خانواده ای را در کتاب کودک تصویر می کنید که آن طوری که ما در جامعه رعایت می کنیم، نباشد. حالا مربوط به جامعه ی خودمان نه، مربوط به هزار سال، دو هزار سال پیش باشد. در زمینه ی هنر نسبت به زمینه های عملی زندگی روزمره هم گشایش وجود دارد. این شیوه ی ساده ای است که نباید فراموش کنیم. من تعجب می کنم که بعضی اموری را که در اسلام به طور صریح حرام شد، گله می کنند که چرا در هنر نمی توانند جلوه گرش کنند. اگر جلوه گر شود که دیگر اسمش هنر اسلامی نیست. این امری است در بین شیعه و سنی و همه ی فرقه ها مشترک است و صراحت هم دارد. این را عرض کردم از خصایص دوره ی بحران است که هم معرفت درستی به دین به معنای شریعتی اش نداریم. چه رسد به حقیقتی و طریقتی اش. هم نمی دانیم هنر چه جایگاهی دارد و فکر می کنیم ابزاری است برای این که هر چه دلمان می خواست بگوییم بدون این که به وجوه باطنی اش توجه داشته باشیم و هر نامی دلمان می خواست بدهیم بدون این که ببینیم آیا مسمایی دارد یا نه؟

اسدی: وقتی بررسی می کنیم می بینیم هدایت های فقهی در باب هنر، بیشتر هدایت های سلبی اند. مثلاً در باب نقاشی، موسیقی و مجسمه سازی بیشتر ما را نهی کرده اند. حالا به دلایل خاصی. آن چیزی که این هدایت های فقهی در طول تاریخ به دست داده اند این است که این هنرها در جوامع مسلمین شکوفا نشده اند و آن طور که در جوامع غربی از هنر و موسیقی و مجسمه سازی استقبال شده، عملاً شاید به خاطر این نهی ها، مسلمین دنبال این هنرها نرفته اند. و ذوق هنری خود را به گونه دیگر شکوفا کرده اند فی المثل اگرچه مجسمه سازی به جهت تحریم اکثر فقها در میان مسلمین رونق نیافت به جای آن مسلمین از طریق معماری، ذوق هنری خود را شکوفا کردند. با توجه به چنین تعابیری، لطفاً بفرمایید این تعبیر که هدایت های فقهی، بیشتر هدایت های سلبی اند، تعبیر صحیح و درستی است؟ و بعد از نظر تاریخی بحث کنیم که واقعاً دلیل این که این هنرها در میان مسلمین شکوفا نشده اند لزوماً به سبب هدایت های سلبی فقه بوده یا عوامل دیگری هم در این امر دخیل بوده است؟

رجبی: شاید ما نتوانیم اصولاً به طور قطعی، تعبیری به نام هدایت های فقهی را بپذیریم. فقه حد و مرزی را بر مبنای اصول اساسی و فروع عملی دین مشخص می کند. با استفاده از منابع چهارگانه ای که شیعه هم روی آن ها تأکید دارد، فقه هیچ وقت به من نوعی نمی گوید بیا کتاب فروش شو یا تابلوفروش! نویسنده شو یا هنرمند! اساساً کاری به این قضیه ندارد. فقط و فقط حدود تکالیف ما را مشخص می کند که در چه زمینه هایی واجب است، در چه زمینه هایی حرام، مستحب، مکروه یا مباح. بنابراین تصمیم گیرنده خود ماییم. فقه ما را تشویق نمی کند و هدایت نمی کند که حتماً وارد این عرصه شویم یا اگر وارد می شویم به ما بگوید وارد نشوید، مگر در همان چارچوب مشخص که برای همه ی موازین زندگی ما، حکم تعیین کرده، تبعاً هنر هم مشمول همان احکام می شود. اما این که فرمودید جهت سلبی، بله، اگر فقه را به مثابه قانون حقوقی در نظر بگیریم، جاهایی را که آزاد است، آزاد گذاشته، آن جایی را هم که مجاز نمی داند، منعی برایش قرار داده است. هر جامعه ای هم این را دارد. حالا اسمش فقه نباشد، قانون اساسی باشد؛ اسمش فقه نباشد، سنت های رایج آن جامعه باشد؛ به هر حال هر جامعه ای متناسب با اعتقاداتش یک حدودی را باید رعایت کند. اگر به طور مطلق هیچ قیدی نباشد، عادات مردم خود به خود حدودی را ایجاد می کند. اساساً مسئله را کلی تر مطرح کنیم. هر فرهنگ و تمدنی در طول تاریخ متناسب با اصول و مبانی و نظرگاهی که نسبت به جهان هستی و مسائل عالم وجود داشته، چه به طبیعت مربوط باشد چه به انسان، چه رابطه ی انسان و طبیعت باشد و چه رابطه ی انسان و انسان و چه رابطه ی شخص با خودش، صاحب یک نوع فرهنگ و هنر خاص شده است. در تمدنی موسیقی پیشرفتش بیشتر از بقیه بوده، در جای دیگر شعر، در جایی هم هنرهای تصویری رشد بیشتری داشته اند. این تصادفی نیست. دقیقاً برمی گردد به مقتضیات همان فرهنگ و تمدن و تفکری که مبنای آن فرهنگ و تمدن قرار گرفته است. دلیلی ندارد که هرچه در یک فرهنگ و تمدنی هست، عینش را در جای دیگری هم، ملاحظه کنیم. چند وقت پیش، گروهی محقق قریب به صد و هفتاد نوع هنر را احصاء کردند، از انواع هنرها یا صنایع مستظرفه ای که بین ما ایرانیان بوده است. این را بگذارید پیش هفت هنر غربی. نمی خواهم بگویم آنها فقط هفت تا هنر دارند، بلکه هنر به معنی صنایع مسظرفه آنجا هم متعدد است ولی دلیلی ندارد هر چیزی که ما داریم یک نمونه اش را هم آنها داشته باشند و بالعکس. اما در مورد موسیقی و نقاشی این گونه نیست. اتفاقاً موسیقی، هم به لحاظ تئوریک هم به لحاظ عملی، پیشرفت بسیار قابل ملاحظه ای در اسلام داشته است. متأسفانه باید بگویم جامعه ی ما به دلیل انقطاع تاریخی که از پیشینه ی خودش پیدا کرده و این که خیلی چیزها را ما نمی شناسیم و نمی دانیم، بی خبر مانده است. کتاب مهم صفی الدین اُرمَوی، کتاب عظیم تئوریک موسیقی است که ایشان حتی کوانت نغمه را هم حساب کرده است. کوانت نغمه را حساب کردن یک کار بسیار علمی است. ما از این موسیقی اطلاعی نداشتیم، یعنی تحت تأثیر موسیقی غربی، منزوی شده بود.
یک عده که اساساً دنبال این قضیه نبودند. آنهایی هم که بودند، التفاتی به این نداشتند. حالا تصور می کنیم لابد چیزی نبوده جز یک امری که زمان پیش از انقلاب تحت عنوان موسیقی محلی ازش یاد می کرده اند. در حالی که موسیقی مقامی بود و موسیقی محلی یک مقوله ی دیگری است و افرادی هم در این زمینه کار کرده اند. مثل: ابراهیم زلزل، هم فقیه بود هم موسیقی دان. بعد اسحاق موصلی و دیگرانی که آمدند و کار کردند. اینان آدم های فاضل و آگاهی بودند. ابونصر فارابی و دیگران. به هر حال افراد مهمی به موسیقی پرداخته اند. این نشان می دهد که موسیقی اهمیت داشته است. موسیقی هم معنایش را از آنچه عوام الناس می فهمند یا کسانی که در عصر هنر و موسیقی عامی اند. ولو در امور دیگر عالم باشند یا عارف باشند ولی در این امور عامی اند. فراتر است. هر ساز و برگی اسمش موسیقی نیست. آن ترکیب زیبای اصوات که یک مجموعه ی صوتی زیبا را ملائم با شنوایی انسان ایجاد می کند موسیقی است. اگر به موسیقی ای که مسلمانان داشته اند دقت کنید می بینید تمام اصطلاحاتش از احادیث و آیات گرفته شده است. مثل مقام یا لحن که حدیث داریم، قرآن را با لحن خوش بخوانید. به هر حال اختلافی هم بین مسلمین بود.
در جایی نواری دیدم که عرب ها تهیه کرده بودند، شخصی مقامات مختلف موسیقی عرب را می گفت بعد در هر مقامی قرآن، به لحن خاصی خوانده می شد. یعنی همین سبک های متنوعی را که ما از قاریان می بینیم و تقلید می کنیم بدون این که مبانی تئوریکشان را بدانیم. از لحاظ آوایی هر کدامشان در یک دستگاه و مقام خاصی خوانده می شد. خوب این خودش موسیقی است. هر آوازی و هر زمزمه ای که می کنید هم موسیقی است. ساز هم مقوله ای ثانوی است که دارد موسیقی می شود. آن چه را انسان نمی تواند با حنجره اش بسازد، برایش ساز درست می کند هر چند که گفته شده حنجره ی انسان، کامل ترین ساز عالم است. از این جهت موسیقی اصلاً معنی دیگری پیدا می کند. در نقاشی هم همین طور. ضرورتی نداشت که نقاشی ما به حدّ چینی ها یا ژاپنی ها یا هر جای دیگر برسد مثلاً به کلاسیسیزم عصر جدید و یا نقاشی نوین یونان تا بگوییم نقاشی رشد کرده است. نقاشی ما در حوزه ی نگارگری از یک طرف می رسد به آنچه فرنگی ها اسمش را گذاشته اند مینیاتور. و از طرف دیگر هم چنان به قول فرنگی ها آبستره و به قول خودمان تجریدی می شود که می رسد به تذهیب که اوج نگارگری ایرانی است. خود غربی ها الآن به عنوان یک پدیده ی حیرت انگیز هنری از آن یاد کرده اند. الآن کسانی که در کشور خودمان به این امور می پردازند، منهای وجه فرهنگی اش، به لحاظ اقتصادی اگر بروند خارج موفق ترند. چون اقبال بیشتری نسبت به آثارشان هست تا کسی که می خواهد کارهای غربی ها را عیناً تقلید کند. این است که یکی از مفاخر هنری ما موسیقی و نقاشی است. منتها در سبک و سیاق خاص خودش (مینیاتور) که مقوله ای است که با آنها قابل قیاس نیست.
چند سال پیش وقتی که موسیقی دانان مقامی ما به یک فستیوال موسیقی در فرانسه رفتند و برنامه اجرا کردند، روزنامه های بزرگ فرانسه و کشورهای اروپایی با تعبیراتی نظیر موسیقی آرمانی، موسیقی بهشتی، موسیقی ملکوتی و … از آن یاد کردند و زیر عکس یکی از نوازندگان ما، آقای حاج قربان سلیمانی، نوشته بودند مردی که دروازه های بهشت را به روی فرانسویان گشود. خب ببینید این خبر هیچ انعکاسی داخل کشور ما پیدا نکرد. چون همه ی ما تحت تأثیر موسیقی غربی هستیم و حتی خودمان از اخباری که دنیا راجع به موسیقی ما دارد، مطلع نیستیم و بعداً احساس می کنیم هیچی نداریم. همین طور است راجع به نگارگری و میراث تصویری و چیزهای دیگری که داریم. بنابراین همان طوری که نقاشی ذِن ژاپنی، برای اروپایی بسیار جدی است و قابل قیاس هم با نقاشی دوره ی معاصر اروپا نیست. آن برای خودش یک مقوله جداگانه است این هم برای خودش، ما هم همین طور. نباید بگوییم چون به آن دوره و عین کارهای آنها نرسیده ایم، پس ما عقب مانده ایم، علتش هم فقه بوده، نه، ما در واقع نسبت به پیشینه ای که داریم آگاهی نداریم و اساساً صورت مسئله به این معنی که مطرح می شود، غلط است.

اسدی: از جناب آقای رشاد خواهش می کنم ضمن پاسخ به دو پرسشی که قبلاً مطرح شد بفرمایید که از لحاظ فقهی آرای فقهای خودمان در این زمینه ها یعنی مجسمه سازی و موسیقی و نقاشی چیست؟

رشاد: من فکر می کنم مقوله های هنری بسیارند، در نتیجه نمی توانیم این طوری بپرسیم که آیا فقه به فرض این که نقش سلبی داشته باشد، سبب رکود هنر شده است یا نه؟ به این دلیل که فقه فقط در دو سه مقوله ی هنری موضع دارد و فقهای ما در آن زمینه ها فتاوایی داده اند و باقی مقوله های هنری هرگز در حوزه فقه مورد بحث قرار نگرفته اند. در نتیجه ما در بسیاری از مصداق های هنر از شکوفایی فوق العاده ای برخورداریم. هنرهایی را که در مسجد به کار می رود، ببینید. من یک بار به مناسبتی هنرهای به کار رفته در رامسجد شمردم. چیزی حدود سی نوع هنر و صنعت ظریفه بود. بعضی از این ها در حد کمال و تمام رشد کرده اند و در جهان قطعاً سرآمدند در این موارد فقه هم منعی نکرده، کما این که بسیاری از مقوله ها و مصادیق هنر وجود دارد که در غیر مسجد هم استفاده می شود و جامعه ی ما برخوردار از آنها است و در حد کمال هم رشد کرده اند. مثلاً شعر اسلامی، شعر مسلمانان یکی از قوی ترین بخش های ادبی شعر جهان است، یعنی مسلمان ها در حوزه ی شعر از جهات گوناگون از برجستگی هایی برخوردارند و آثار ذی قیمت تاریخی در حوزه ی شعر آفریده اند. در ادب همین طور، پس نمی توان گفت فقه سبب رکود هنر شده است ولی با توجه به این که فقها در حوزه های خاصی، مواردی خاص مانند تمثال یا مجسمه سازی و تصویر یا نقاشی و نگارگری و غنا و موسیقی آرا و فتاوایی دارند، می توان پرسید آیا آرای فقها در این موضوعات هنری تأثیری داشته است یا نه؟ که من پاسخم مثبت است.
یعنی معتقدم که به هر حال اگر استنباط فقها حکم خدا و قانون اعلام شده، می تواند محدودیت ایجاد کند. ما باید بحث کنیم تا ببینیم آیا فتوا و اجرای یک قانون اصولاً درست است یا نه؟ اگر پذیرفتیم که صحیح است، تبعاً به لوازم و نتایج آن هم تن در می دهیم. بنابراین تصور من این است که اگر فقه ما در ارتباط با تمثال یا پیکرتراشی و در حوزه ی نقاشی و نگارگری و در باب غنا و موسیقی محدودیت ایجاد کرد، بر اساس استنباطاتی است که روی اصول بوده و بر جامعه تأثیر داشته است. در نتیجه هرگز موسیقی یا نقاشی در دنیای اسلام با موسیقی یا نقاشی در دنیای مسیحیت قابل قیاس نیست. کما این که ما در حوزه های فراوانی پیشرفت داشته ایم که دنیای مسیحیت غرب یا جوامع دیگر با ما قابل قیاس نیستند. در خصوص مصادیق، مطالبی را که بنده عرض می کنم نظر یک طلبه ی کوچک حوزه بدانید. البته هرکس در احکام و دستورات فقهی باید به مرجع تقلید خودش مراجعه کند و رأی او را ببیند. در خصوص غنا و موسیقی بحث است که آیا اینها یکی هستند یا تفاوت دارند؟ به نظر می رسد متفاوت باشند. موسیقی آن است که با آلات پدید می آید ولی غنا نیاز به آلات و ابزار دست ساز ندارد. من تصور می کنم هم در باب غنا، هم در باب موسیقی و هم درباب تمثال و تصویر، در هر چهار جا، ادعای اجماع شده است ولی حداقل ایراد وارده بر ادعای اجماع این است که این اجماع های ادعایی قطعاً یا احتمالاً مَدرَکی هستند. یعنی چون ما آیات و روایاتی داریم که فقها به آنها استناد می کنند، اگر هم رأی واحدی پیدا کرده باشند، صرفاً به دلیل استناد به آیات و روایات است. نه این که اجماع کرده باشند.
البته در خصوص بعضی از موارد فی الجمله می شود ادعای اجماع کرد ولی ممکن است چنین اشکالی وارد شود در عین این که راجع به بعضی از موارد، اجماع محقق نیست مثل مسئله ی مجسمه سازی یا نقاشی. شیخ طوسی که از فقهای طراز اول شیعه است و می توان او را پدر فقه شیعی دانست کما این که به همین اعتبار به او شیخ الطائفه می گویند، مجسمه سازی و نقاشی را کاملاً مباح می داند و قائل به حرمت نیست. با مخالفت کسی مثل شیخ طوسی نمی تواند اجماعی محقق شود البته در خصوص بعضی از این مقوله ها مثل غنا، بحث هایی شده است. این که غنا چیست؟ موسیقی چیست؟ تعاریف مختلفی هم شده است امام در مکاسب محرمه، ۲۲ تعریف برای غنا نقل می کند. نهایتاً می توان گفت دو نظریه ی اصلی در باب غنا وجود دارد. حرمت و حلیت غنا، یک نظر مشهور هست که غنا را حرام می داند و برایش حرمت ذاتی قائل است؛ نظر غیر مشهوری هم هست که قائل است غنا حرام ذاتی نیست ولی اگر با فعل حرام دیگری توأم شد، حرام می شود. روایات بسیاری هم داریم که مؤید این نظر است. پرسیده می شود اگر زن ها در عروسی تغنی کنند (یعنی به غنا بخوانند) چه صورتی دارد؟ چندین روایت هم هست. از امام صادق (ع) نقل شده که مانعی ندارد اگر مردان نامحرم وارد آن مجلس عروسی نشوند. از این سنخ روایات استفاده می کنند که غنا حرمت ذاتی ندارد ولی اگر توأم با فعل حرام دیگری شد، حرام می شود. بعضی از فقهای دیگری که غنا را حرام می دانند و به حرمت ذاتی غنا و احیاناً موسیقی معتقدند، عروسی را مستثنی کرده اند. نظریه ی مقابل ایراد می گیرد که اگر غنا حرمت ذاتی داشته باشد، استثنا برنمی دارد. مثلاً شرب خمر حرام است. اگر حرام است دیگر نمی شود گفت در فلان موقع حرام است، جز مورد اضطرار. اکل میته حرام است ولی در موقع اضطرار در حد ضرورت می شود از آن خورد. این طور استثنایی داریم اما عروسی که اضطرار نیست که حتماً از غنا و موسیقی استفاده می شود. از همین نظر غیر مشهور استفاده می کنند برای اثبات این که غنا و موسیقی حرمت ذاتی ندارد. به هر حال مردم باید به نظر مرجع خودشان مراجعه کنند. در خصوص نقاشی و تصویرگری و نگارگری هم روایات بسیار است و اقوال متعدد است. پنج قول در باب حرمت و حلال بودن نقاشی و مجسمه سازی نقل شده است.
قولی هست که هیچ یک از اینها را در هیچ شرایطی حرام نمی داند. یعنی به طور مطلق مجسمه سازی و نقاشی را جایز و مباح تلقی می کند. قول دیگری مطلق مجسمه سازی و نقاشی را حرام می داند. یعنی مجسمه ساختن و نقاشی کشیدن چه از جاندار و چه از غیر جاندار هر دو حرام است. نظر امام ـ رضوان الله علیه ـ که در مکاسب محرمه بحث کرده اند این است که مجسمه سازی و پیکرتراشی جاندار حرام است، ولی خود ایشان بحثی دارند در همان مکاسب که بحث نسبتاً مفصلی است. می فرمایند به نظر می رسد که روایاتی که با این غلاظ و شداد مجسمه سازی و نقاشی را تحریم کرده اند، به خاطر شرایط آن زمان بوده است و ناظر به جایگاه و کاربردی است که مجسمه سازی و نقاشی در آن عصر داشته که نوعاً پیکرتراشی، بت تراشی بوده است. اگر نقاشی و نگارگری می شد، جنبه ی تصویری پیدا می کرده است و افراد در مقابل تصویرها. چه تصویر بزرگان و چه تصویر موجودات خیالی. خضوع و خشوع می کرده اند و احیاناً آنها را می پرستیده اند. اگر این برداشت امام صحیح باشد، که البته قرائن تاریخی فراوانی هم دارد. چه بسا بتوانیم مجموع روایات را حمل کنیم بر این که آن روز به بت تراشی، تمثال می گفته اند و احیاناً در مقابل تصویر بت، خضوع و خشوع و کرنش می شد. این تصاویر یا از مقتدرها و ظالم ها و بت ها بوده یا از موجودات خیالی مورد احترام مردم که از آنها تعبیر به صورت شده است. چه بسا این تصاویر منع شده است. کما این که در غنا و موسیقی هم چنین بحثی هست. مرحوم ملامحسن فیضی کاشانی می گفت به نظر من تحریم غنا و موسیقی، تحریم مصداق آن زمان است. مطلق غنا و موسیقی حرام نیست بلکه غنا و موسیقی ای که در خدمت دستگاه عباسی بوده حرام شده که اصولاً ابزار محافل عیاشی آنها بوده است. دلایل فراوانی هم ارائه می کنند. در این مورد مرحوم شیخ طوسی و محقق کَرَکی که از بزرگان و قدمای فقه شیعه به حساب می آیند، هم نظر هستند. اینان هرگونه مجسمه سازی و نقاشی را جایز می دانند. البته روشن است که هنر فقط به این مقوله های مجسمه سازی و نقاشی یا غنا و موسیقی گفته نمی شود. شعر هم هنر است، خوش نویسی هم هنر است. کسی هم کمترین سخنی راجع به حرمتش به زبان نیاورده است ولی اگر همراه شود با فعل حرام، مثلاً فعل حرامی با خوش نویسی اشاعه یابد، یا به وسیله آن ستمی به مردم بشود یا احیاناً موجب ضلالت مردم بشود، همان خوش نویسی هم حرام می شود. مسلّم است که اگر این افعال با افعال حرام دیگری توأم شد، قطعاً حرام است و در این شکی نیست، منتها بحث و اختلاف بین فقها در این است که آیا حرمت ذاتی هم دارد یا نه؟ خود به خود حرام است یا نه؟ که بعضی مدعی اند حرام است و به روایاتی استناد می کند و بعضی هم این نظر را قابل اثبات نمی دانند.

آیت اللهی: من آدم فقیهی نیستم که بخواهم از دید فقهی صحبت کنم ولی به همان اندازه ای که از محضر علما و فضلا کسب فیض کرده ام و یک مقداری هم برداشت های خودم، می توانم این حرف ها را بزنم که همان نظری را که جناب رشاد از قول مرحوم شیخ الطایفه، شیخ طوسی فرمودند، قاطعیتش بیشتر است. موقعیت زمانی در پیش رفت و عدم پیش رفت هنرها خیلی تأثیر داشته است. اگر تاریخ را در دوران مختلف اسلامی به طور تطبیقی بررسی کنیم، به این نکته دست پیدا می کنیم. در قرآن دو آیه درباره ی مجسمه سازی آمده است که من نظر خودم را هم خواهم گفت. البته نظر من، تفسیر نیست که تفسیر به رأی شود. آیه ی سیزدهم سوره ی سباء درباره ی حضرت سلیمان است که هم نبی بود، هم ملک، یعنی پادشاه هم بود. در زمان او دین حق، دین حضرت موسی (ع) بود و همه به آن عمل می کرده اند. آیه این است: یعمَلونَ لَه و ما یشاءُ مِن مَحاریبَ وَ تَماثیلَ وَ جِفانٍ کَالجَوابِ وَ قُدورٍ راسیاتٍ اِعمَلوا ءالَ داودَ شُکراً وَ قَلیلٌ مِن عِبادِی الشکور. (سبا. ۱۳) برای حضرت سلیمان. ساختمان ها و مجسمه ها را می ساختند. هر چقدر که می خواهید ای آل داود سپاس گزار این باشید. پس معلوم می شود زمان حضرت سلیمان مجسمه سازی رواج داشته و چه بسا حضرت سلیمان هم خودش برای کاخ های خودش می ساخته است.
حالا داریم احادیث منفردی که می گویند این ها پیکره های گیاهی بوده اند، ولی خب، پیکره های گیاهی به ساختمان آن قدر زیبایی نمی دهد که پیکره های غیر گیاهی. جای دیگر حضرت ابراهیم (ع) بت ها را می شکند و وقتی به او اعتراض می کند می گوید: … ما هذِه التماثیل و التی اَنتُم عاکِفونَ: (انبیا. ۵۲) این پیکره ها چیست که شما در مقابل آن کرنش می کنید؟ و پیکره ها را می شکند و تبر هم می گذارد روی دوش بزرگ ترین آنها تا بتواند با یک استدلال قشنگی آنها را به موهن بودن عملشان واقف کند. خب من از این استفاده می کنم: آن جایی که حکومت، نظام و اعتقادات شرک آمیزند، نه الهی، بت پرستی رواج داشته و هرکسی غیر از بت پرستی، پرستش دیگر می کرده مذموم بوده است، پیامبر خدا بت ها را خرد می کند. در واقع مجسمه ها را خرد می کند قرآن می گوید تماثیل نمی گوید بت. در حالی که در زمان حضرت سلیمان کسی بت نمی پرستیده، دین پایدار، دین حضرت موسی (ع) بوده و بعد از آن هم با ظهور حضرت عیسی (ع) و حضرت ختمی مرتبت ادامه پیدا می کند بنابراین دیگر بت پرستی در آنجا رواج نداشته است.
پس اگر نظام، نظامی باشد الهی مثل الآن که نظام جمهوری اسلامی است. به نظر من مجسمه سازی هیچ اشکالی ندارد ولی اگر نظام، نظامی بود که مردم گرایش پیدا می کردند به پرستش مجسمه ها و ستایش آنها، مثل نظام پیش از جمهوری اسلامی که کار به جایی رسیده بود که ستایش مجسمه ها مُد شده بود و داشت رواج پیدا می کرد، این حرام است. یک حدیث مفصلی هم در تحف العقول است، هر چند سند حدیث در آنجا ذکر نشده است در مورد طبقه بندی هنرها است که از طرف امام صادق (ع) شده، امام (ع) هنرها را به هنرهای حرام و حلال تقسیم کرده اند. یکی از هنرهای حرام را ساختن اصنام ذکر کرده اند. البته اصنام ذکر شده نه تماثیل. ولی خب، تماثیل و اصنام در زمان صدر اسلام یکی بوده، اصنام شکل های ذهنی ای بودند که بسیاری از اوقات ترکیبی از انسان و حیوان بوده اند در حالی که تماثیل اشکالی بوده اند واقع گرا که به انسان ها شباهت داشته اند. در گذشته رسم بود هر کس که به قدرت می رسید، ادعای الوهیت می کرده و می گفته مجسمه اش را در معابد بگذارند و مردم آن را می پرستیدند، مثل نمرود، شداد و … این کار حتی در روم هم رواج داشته است.
درباره ی حرمت نقاشی هم من فکر می کنم اگر بسیاری از علمای ما هم سخت گرفته اند، به خاطر فضای آن زمان بوده است که شیعه در تقیه بوده و در اقلیت و احادیث تسنن بسیار زیاد بوده. من نگارگری هایی را دیده ام که چهره هایی به اندازه ی سه میلی متر در چهار میلی متر، یعنی به اندازه ی یک عدس داشته اما همین تکه را هم سیاه کرده بودند و بقیه ی جاها را گذاشته بودند بماند، حتی تصویر حیوان ها را هم دست نزده بودند. در حال حاضر من فکر نمی کنم علمای ما از مراجع یا کسانی که نزدیک به حد مرجعیت هستند، کسی پیکره سازی و نقاشی را حرام بداند. یکی از دانشجویان، رساله ای در همین مورد نوشته و تمامی فتاوی مراجع حال و گذشته را در آن جمع کرده است و این طور نتیجه گرفته که هیچ یک از آن ها حرام نمی دانسته اند. فقط بعضی ها گفته اند اگر این طور نباشد بهتر است. من معتقدم یک هنر دینی هرگز نمی تواند ممنوع بشود. برای این که هنر دینی تابع دین است و در درون دین پرورش می یابد. به خصوص هنر اسلامی که درون دین پرورش پیدا می کند. البته زمان بنی امیه رسم شد که به شیوه ی ساسانیان و رومیان، کاخهایشان را با مجسمه های خودشان تزیین کنند. ما از عبدالملک مروان و … مجسمه داریم. در کاخ عباسیان، وقتی از زیر خاک بیرون آمد، حدود ۱۲۰ مجسمه در دو طرف تالار کاخ بود که البته سر نداشتند. این هم احتمالاً به دلیل فشار فقهایشان بوده برای این که مشخص نشود مجسمه ی کیست، به این دلیل که ناقص باشند چون برخی فقها اشکالی در مجسمه های ناقص نمی دیدند. در کاخ هایشان، در اندرونی ها روی دیوار حتی مجلس رقص و عیش و نوششان را نقاشی کرده اند. این نقاشی ها الآن در دست ما هست. در طول تاریخ ایران، به جز در مساجد و اماکن مقدسه، خانه های مردم اغلب با تصاویر پوشیده شده بود. دلیلش اشعاری است که داریم:

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
این نشان می دهد که زمان سعدی، نقش بر دیوار وجود داشته است. یا می گوید:

اگر آدمی به چشم است و زبان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت؟
پس نشان می دهد زمان سعدی، یعنی قرن هفتم هجری به بعد هم در منازل نقاشی بوده است. چون منازل محل سکونت بوده است، می خواسته اند قشنگ باشد ولی در مساجد و اماکن مقدسه به دلیل این که جایی بوده که انسان می رفته تا با خدای خودش خلوت کند، این نقش ها از میان رفته و نقش هایی آشکار شد، که حتی گیاهی هم نیستند، هندسی هم نیستند، بلکه نقش هایی ابداعی و آفریده هنرمندان مسلمان هستند.

اسدی: از این که در این بحث شرکت کردید، متشکرم.
قابل تذکر است که گفتگوی حاضر بخشی از مباحثی است که با عنوان «گستره شریعت» در سال های ۱۳۷۵ تا ۱۳۸۰ از شبکه چهارم سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش شده است برای آگاهی از نحوه شکل گیری و تنظیم و انتشار مکتوب این مباحث و توضیحات بیشتر در این مورد لطفاً به پی نوشت انتهایی گفتگوی «پلورالیزم معرفتی» مندرج در شماره اول سروش اندیشه ص ۳۰۷، زمستان ۱۳۸۰ مراجعه فرمایید.

هستی و چیستی ادب دینی

در این جلسه قصد دارم به صورت مختصر به ماهیت‌ و مؤلفه‌های ادب دینی و یا هستی و چیستی ادب دینی اشاره کن. این عنوان درحقیقت یک مبحث فلسفی است و از جنس فلسفه‌ی ادب است. در ابتدا جا دارد این پرسش را مطرح کنیم که آیا نفس این پرسش معنادار است؟ یعنی خود این پرسش فلسفی است؟ آیا می‌توان چنین پرسشی را مطرح کرد که هستی و چیستی ادب دینی کدام است؟

فلسفه را به هر معنایی که اخذ کرده باشیم، پرسش از هستی و چیستی یک مسئله‌ی فلسفی است. پیش‌فرض و پیش‌انگاره‌ی این پرسش عبارت است از اینکه ادب را عنصری واقع‌مند تلقی کنیم. به تعبیر دیگر پاسخ این پرسش را بدهیم که آیا مقوله‌ی ادب، قلم و بیان از مقولات حقیقیه است و یا از مقولات اعتباریه است؟ بیان و ادب امری اعتباری است یا واقع‌مند است و از یک پشتوانه‌ی حقیقی برخوردار است؟

بی‌آنکه بحث را تفصیل بدهم و از ادبیات فلسفی برای پاسخ به این پرسش استفاده کنم، به اقتضای ماهیت پرسش که از حیثی فلسفی و از دیگر حیث دینی تلقی می‌شود، آیاتی را مطرح می‌کنم که در آنها راجع به قلم و بیان سخن گفته شده است و لحن و لسان آیات حاکی از آن است که قرآن کریم مقوله‌ی قلم و بیان را یک مقوله‌ی حقیقی قلمداد می‌کند و نه یک مسئله‌ی اعتباری.

در سوره‌ی الرحمان در پی خلقت انسان، تعلیم بیان آورده می‌شود. «خَلَقَ الْإِنْسان عَلَّمَهُ الْبَیان‏» (الرحمن، ۳ـ۴) تعلیم بیان در این آیه یک امر تکوینی قلمداد شده است.

«وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ إِذا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُونَ، وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً لِتَسْکُنُوا إِلَیْها وَ جَعَلَ بَیْنَکُمْ مَوَدَّهً وَ رَحْمَهً إِنَّ فی‏ ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ، وَ مِنْ آیاتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِکُمْ وَ أَلْوانِکُمْ إِنَّ فی‏ ذلِکَ لَآیاتٍ لِلْعالِمینَ، وَ مِنْ آیاتِهِ مَنامُکُمْ بِاللَّیْلِ وَ النَّهارِ وَ ابْتِغاؤُکُمْ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّ فی‏ ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَسْمَعُونَ، وَ مِنْ آیاتِهِ یُریکُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً وَ یُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ ماءً فَیُحْیی‏ بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها إِنَّ فی‏ ذلِکَ لَآیاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ، وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ تَقُومَ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ بِأَمْرِهِ ثُمَّ إِذا دَعاکُمْ دَعْوَهً مِنَ الْأَرْضِ إِذا أَنْتُمْ تَخْرُجُونَ، وَ لَهُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ کُلٌّ لَهُ قانِتُونَ»

در سوره‌ی روم آیات بیست تا بیست‌وپنج از آیات تکوینی سخن گفته می‌شود و به آیات تکوینی که واقع‌مند و حقیقی هستند اشاره می‌شود. از امر خلقت بشر از خاک، فلسفه‌ی‌ نهاد خانواده، خلق آسمان‌ها و زمین و سپس از اختلاف زبان‌ها و رنگ‌ها سخن گفته می‌شود. در آیه‌ی بیست‌ودوم، اختلاف زبان‌ها و بیان مطرح می‌شود و اختلاف بیان‌ها در ردیف خلقت آسمان و زمین مطرح می‌شود و در دیگر آیاتی که پس از این آیه می‌آید، از مجموعه‌ی تکوینیات واقع‌مندِ حقیقی که برخوردار از وجود حقیقی هستند سخن در میان است که در خلال آنها ازجمله راجع به بیان و قلم و لسان و گفتار سخن به میان می‌آید.

«ن وَ الْقَلَمِ وَ ما یَسْطُرُون‏» (قلم، ۱)

در این آیه به قلم و نوشته و آنچه نگاشته می‌شود برای اثبات مدعایی بزرگ یعنی نبوت پیامبر اعظم(ص) قسم خورده می‌شود. این یک مسئله‌ی حقیقی است که انسان متعلق قسم و سوگند الهی قرار می‌گیرد.

«اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذی خَلَقَ، خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ، اقْرَأْ وَ رَبُّکَ الْأَکْرَمُ، الَّذی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ» (علق، ۵ـ۱)

در این آیات از پیامبر در سرآغاز وحی و بعثت خواسته می‌شود که به نام خدایش قرائت کند و سخن بگوید و نام و یاد خدا را به زبان بیاورد و از خلقت انسان و ماده‌ی اولیه‌ای که انسان از آن آفریده شده سخن گفته می‌شود و جهت گفتن و بیان مورد تأکید قرار می‌گیرد، و اینکه خدا در کنار خلقت از آموزش به قلم و یا آموزش قلم سخن می‌گوید، نشان می‌دهد که علم حقیقی و دارای هستی است. در کنار علم، از ادب و بیان سخن به میان می‌آید.

من با اشاره به مضامین این آیات قصد دارم این پیش‌انگاره را به زبان قرآن اثبات کنم که ادب و بیان حقیقی است و یک مقوله‌ی اعتباری نیست. اگر چنین باشد، در ادامه می‌توان پیرامون آن بحث فلسفی کرد.

کدام ادبی دینی است؟ علامه‌ی بزرگوار شیخ‌الحکماء المعاصرین آیت‌الله جوادی آملی مبنایی را مطرح می‌کنند تحت این عنوان که «فلسفه‌ی مضاف به علم‌ها عهده‌دار تبیین، تحلیل و تعلیل علل اربعه‌ی (علت غایی، علت فاعلی، علت مادی، علت صوری) آن علم است.» من بی‌آنکه به خدشه‌ها و نقدهایی که بر این مبنا می‌توان وارد کرد اشاره کنم، توضیح می‌دهم که فلسفه‌های مضاف در یک تقسیم به دو دسته‌ی فلسفه‌های مضاف به علوم و فلسفه‌های مضاف به امور تقسیم می‌شوند. فلسفه‌ی علم و فلسفه‌ی مضاف به هر معرفت دستگاه‌وار دیگری، همانند فلسفه‌ی حقوق، فلسفه‌ی علم سیاست و فلسفه‌ی هر علم دیگری، فلسفه‌ی مضاف به علم است.

در مقابل آن فلسفه‌های مضاف به امور است. مثلاً فلسفه‌ی مضاف به مقوله‌ی حقوق و نه علم حقوق، و یا فلسفه‌ی هنر و فلسفه‌ی مضاف به معرفت‌هایی که صورت علم ندارند، مانند فلسفه‌ی وحی.

شاید نظر علامه جوادی آملی، درخصوص فلسفه‌های مضاف به امور پذیرفتنی‌تر باشد. آیا فلسفه‌ی مضاف به علم فیزیک تنها به علل اربعه‌ی آن می‌پردازد و یا نه، ممکن است محل تأمل باشد؛ اما می‌توان پذیرفت که فلسفه‌ی خود فیزیک (فلسفه‌ی طبیعیات) به علل اربعه‌ی آن می‌پردازد و فلسفه‌ی سنتی ما نیز اینگونه است.

اگر چنین باشد «ادب» و «بیان» از جنس علم نیست، بلکه یک مقوله است و نه یک معرفت، یک امر است و نه یک علم. در این صورت ما می‌توانیم از علل اربعه‌ی بیان و قلم بحث کنیم.

پرسش این بود که «ادب دینی چیست؟» و ماهیت و مؤلفه‌های ادب دینی کدام است. اگر براساس این نظریه‌ی بخواهیم به این پرسش پاسخ دهیم، باید گفت که آن بیان، آن قلم و آن ادبی که علل اربعه‌ی آن دینی باشد، دینی است. اگر علت فاعلی (انسان و فاعلی که ادبی را خلق می‌کند)، ادبی دینی بود، و هویت، شخصیت و ذهن دینی داشت، خودبه‌خود به آفرینش ادب دینی موفق خواهد بود و سمت و سو خواهد یافت. آنگاه که مناشی، مصادر و منابع یک ادبی «وحی»، و یا اشراب و شهود لاهوتی و قدسی است، این ادب دینی است، چراکه چنین ادبی ولیده و حصیله و زاده‌ی معرفتی قدسی است. عبد و رب به طرق مختلف با هم در تماس هستند. از رهگذار وحی تشریعی و نبوی، الهام و اشراق، از طریق فطرت، از طریق عقل، و طرق دیگر، خدا با انسان تماس می‌گیرد و انسان با خدای خود ارتباط برقرار می‌کند.

اگر ادبی از طرق موجه و معتبر دینی فراچنگ آمد، حصیله و زاییده و ولیده و فرزند وحی، اشراق و طرق موجه و معتبر دینی و قدسی است. چنین ادبی دستاورد وحی است و به مقوله‌ی وحی ملحق می‌شود.

اگر یک عالم دینیِ ادیب و حکیم هنرمند اثری را خلق کرد لاجرم آن اثر دینی خواهد بود. اثر از ساحت و سپهر نفس مؤثر، صادر می‌شود و از آن جنس خواهد بود و اگر سپهر وجودی و نفس کسی لاهوتی و الهی است، طبعاً محصول و حصیله و ولیده‌ی آن هم الهی خواهد بود.

اگر علت غایی و علاوه بر آن کارکردهای یک ادبی لاهوتی و قدسی بود، طبعاً نشانه‌ی آن است که این ادب دینی است. «انما الشعر لحکمه»، آنگاه که مطلبی از جنس حکمت باشد، نتیجه‌ای جز استکمال نفس ندارد و حتماً موجب کمال‌یابی، فرگشت‌یافتگی نفس مخاطبان خویش خواهد شد. غایت، ثمر و اثر چنین ادبی استکمال نفس است و استکمال نفس غایتی الهی است. غایت دین هم استکمال و ارتقاء نفوس و پروردن فطرت الهی است که انسان بدان سرشته است.

علت مادی هم علت سوم است، یعنی موادی که در یک ادب به کار رفته و انباشته شده است، اگر معرفتی الهی باشد و حکمت باشد و یا آیه باشد، و اگر موادی که پیام را دربر گرفته است، اگر الوهی و وحیانی بود، طبعاً آن ادب را الهی و الوهی می‌کند. شعر لذت، ادب شهود، شعر برای شعر و… طبعاً تهی هستند و نمی‌توانند قدسی قلمداد شوند. قلمروی محتوایی و مضمونی ادب دینی، معادل با قلمروی گستره‌ی دین و هدایت دینی است.

چهارمین علت، علت صوری است که به مقولاتی مانند روش، زبان، واژگان و ساختار و بافتار اثر ادبی می‌پردازد. اگر اینها قدسی بودند، عامل و ملاک دیگر و معیار چهارم الوهیت و قدسیت ادب را فراهم خواهد کرد.

والا اگر علل اربعه‌ی قدسیت، دینیت و الوهیت در ادب فراهم نباشد، هیچ ادبی الهی و قدسی تلقی نخواهد شد. مجموعه‌ی معیارهای قدسی و دینی شدن ادب را می‌توان به دو دسته‌ی ماهوی و هویت‌ساز تقسیم کرد. آنچه در بالا مطرح شد معیارهایی بود که ماهیت ادب را می‌سازد. اما ممکن است عوامل و عناصر دیگری در هر پدیده‌ای و از جمله ادب حضور داشته باشد که صرفاً هویت آن را می‌سازد. مانند اینکه بگوییم اثری در بستر فرهنگی و تمدنیِ دینی اثری خلق شده است. گاه یک اثر ممکن است تهی از علل اربعه‌ی ماهیت‌ساز ادب دینی باشد، اما به لحاظ هویت می‌توان گفت که این ادب، ادب مسلمانان است. شعری که در ادوار اسلامی خلق شده و اثر هنریی که در بستر تمدنی اسلام پدید آمده است، لزوماً اسلامی و دینی نیست، اما می‌تواند به مسلمانان منتسب شود. لهذا پاره‌ای از معیارها هم هستند که هویت‌سازند و هویت اثر را صورت می‌بندند.

اجمال صحبت‌های من به این صورت شد که ما مقوله‌ی بیان را با استشهاد به آیاتی که در بالا ذکر شد، یک مقوله‌ی حقیقی قلمداد می‌کنیم. همچنین براساس ملاکی که در بالا، تبیین کردیم، آنگاه که علل اربعه‌ی ادب، دینی است، دینی قلمداد می‌شود. اگر تفکیک علل اربعه ممکن باشد، به این معنا که بگوییم مبادی و علل فاعلی، الهی و قدسی باشد، و علت غایی الهی و قدسی نباشد، در این صورت باید به شبه‌مقوله‌ به‌تشکیک‌بودن ادب دینی، یعنی به اندازه‌ای که علل فراهم است، به همان اندازه هم ادب، دینی است، بالنتیجه ادب دینی بحت و بسیط داریم که همه‌ی علل و عوامل پدیدآورنده‌ی آن دینی است و به نسبت اگر از علل چیزی کم داشت و با دینیت و قدسیت فاصله گرفت، به همان اندازه از دین هم فاصله گرفته، تا جایی که تنها عوامل هویت‌ساز آن دینی است، که آن ادب را می‌توان به مسلمانان نسبت داد و نه به اسلام.

در انتها با توجه به نیمه‌ی شعبان دو روایت درخصوص عهد فرج و ارتقای افق عقلانیت و فرهنگ در این عهد مطرح می‌کنم.

عهد فرج مقطعی از تاریخ نیست، من این نکته را در مقاله‌ی «فلسفه‌ی فرج، فلسفه‌ی جهان برتر» و «فرجام قدسی تاریخ» این مسئله را تبیین کرده‌ام. در آنجا به محضر استاد بزرگوار علامه مطهری هم تعریضی کرده‌ام که ایشان فرج را نهایت تاریخ قلمداد می‌کند و در عِداد مباحث فلسفه‌ی تاریخ، ولی شواهد فراوانی هست که مسئله‌ی فرج چیزی فراتر از مسئله‌ی تاریخ و تحول تاریخی است. از جمله روایاتی که مطرح خواهم کرد نیز می‌تواند شاهد این مدعا قلمداد شود.

حدیث اول از امام باقر(ع) است:

الْحُسَیْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْوَشَّاءِ عَنِ الْمُثَنَّى الْحَنَّاطِ عَنْ قُتَیْبَهَ الْأَعْشَى عَنِ ابْنِ أَبِی یَعْفُورٍ عَنْ مَوْلًى لِبَنِی شَیْبَانَ عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ ع قَالَ إِذَا قَامَ قَائِمُنَا وَضَعَ اللَّهُ یَدَهُ عَلَى رُءُوسِ الْعِبَادِ فَجَمَعَ بِهَا عُقُولَهُمْ وَ کَمَلَتْ بِهِ أَحْلَامُهُمْ (اصول کافی، ج ۱، ص ۲۵)

زمانی که عهد فرج فرامی‌رسد، عقول به کمال می‌رسند و گویی خداوند متعال دست بر عقل انسان‌ها می‌نهد و عقول آنها را فراگرد می‌آورد و ارتقاء می‌بخشد.

حدیث دیگر از امام صادق (ع) است:

مُوسَى بْنُ عُمَرَ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ صَالِحِ بْنِ حَمْزَهَ عَنْ أَبَانٍ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ الْعِلْمُ سَبْعَهٌ وَ عِشْرُونَ حَرْفاً فَجَمِیعُ مَا جَاءَتْ بِهِ الرُّسُلُ حَرْفَانِ فَلَمْ یَعْرِفِ النَّاسُ حَتَّى الْیَوْمِ غَیْرَ الْحَرْفَیْنِ فَإِذَا قَامَ قَائِمُنَا أَخْرَجَ الْخَمْسَهَ وَ الْعِشْرِینَ حَرْفاً فَبَثَّهَا فِی النَّاسِ وَ ضَمَّ إِلَیْهَا الْحَرْفَیْنِ حَتَّى یَبُثَّهَا سَبْعَهً وَ عِشْرِینَ حَرْفاً

دانش بیست‌وهفت حرف است، اما از این بیست‌وهفت، دو حرف آن بر وحی‌هایی که بر همه‌ی انبیاء نازل شده است، آمده است.

چراکه ما معتقدیم کانون آگاهی ساحت الهی است و همه‌ی معرفت و عقلانیت از ساحت الهی به سپهر انسانی نازل می‌شود. درنتیجه هرآنچه باید فراچنگ انسان بیاید در قابل کتاب و حکمت به دست او می‌رسد. یعنی طرق و مجاریی که عبد و رب از آن طرق تماس معرفتی دوسویه می‌گیرند.

درنتیجه باید گفت که انبیاء باید علم و آگاهی را به انسان رسانده باشند و همه‌ی انبیاء تنها و در حد دو حرف از بیست‌وهفت حرف را برای بشر آورده‌اند و مردم تا عهد فرج همین مقدار فراچنگ می‌آورند. آن بزرگوار است که بیست‌وپنج حرف دیگر را استخراج خواهد کرد و در میان انسان‌ها پخش خواهد کرد و به این دو حرف ملحق خواهد ساخت. و به این ترتیب معرفت و عقلانیت کامل خواهد شد.

عهد فرج عهد ارتقای معرفت و عقلانیت است، چنانکه عهد توسعه و ارتقای همه‌ی شئون بشری و بلکه عهد ارتقاء و تکامل هستی و حیات است. عرض کردیم که مقوله‌ی فرج، مقوله‌ای صرفاً تاریخی نیست و در روایات شواهد فراوانی است که آنچنان عالم دیگرگون خواهد شد که زمین همه‌ی برکات خویش را سخاوتمندانه در اختیار انسان‌ها قرار خواهد داد. گرگ و میش کنار هم در امنیت زیست می‌کنند، یعنی حیوان متحول می‌شود و گویی عالم حیوانی هم از عهد فرج متأثر می‌شود و این مقولات، تاریخی و انسانی نیست. تاریخ درواقع انسان‌پی و جامعه‌زاد است، متعلق به انسان و در بستر اجتماعی متولد می‌شود. اجتماع از آن انسان است، فرهنگ از آن انسان است. دیگر گروه‌های جاندار فاقد فرهنگ هستند. همه چیز متحول می‌شود و از جمله عقلانیت و معرفت به کمال می‌رسد.

آرزومند هستیم که خداوند متعال جمله‌ی ما را در زمره‌ی منتظران حقیقی آن حضرت مقرر بدارد و بهتر از آن، جمع ما را در جرگه‌ی شهیدان در رکاب آن بزرگوار مقرر بدارد. والسلام.

نسبت دین و هنر

دین و هنر چه نسبتی با هم دارند؟ چه همگونگی‌ها و ناهمگونی‌هایی میان آن دو وجود دارد و تعاملشان با هم چگونه است؟

در این خصوص به نظر می رسد باید نخست دین و هنر را تعریف کنیم تا نسبت میان آن دو قابل بحث شود. امروزه به خصوص برای دین، تعاریف فراوانی مطرح شده است از آنجا که امروزه دین و مباحث فلسفه دین و کلام وسعت ویژه‌ای یافته پیرامون تعریف دین، آراء و نظریه‌های فراوانی مطرح شده است. تعاریفی که مسلماً بسیاری از آنها با هم قابل جمع نیستند و به طور قطع بعضی از آنها نیز با هم در تضاد و تناقضند لذا من تعریفی را مطرح می‌کنم که از موضع یک طلبه علم دین آن را قبول دارم.

دین عبارت است از: مجموعه «گزاره‌های ساختارمند هستی شناسانه» در باب جهان و انسان و یک سلسله «بایدها و نبایدها» و «شایدها و نشایدها» یی که از سوی هستی‌پرداز به وسیله انسان‌هایی ویژه برای تامین کمال و سعادت بشر ابلاغ شده است.

بخشی از دین عبارت است از مجموعه‌ای از گزاره‌ها درباره حقایق تکوینی. دین، تفسیر تکوین با نگرشی خاص و الهی است که التزام قلبی به آن سبب کمال انسان می‌شود و بخش دیگر دین نیاز عبارت از مجموعه آموزه‌ها و ضوابط بایسته و شایسته‌ای است که التزام رفتاری به آنها سعادت دنیا و عقبای بشر را تضمین می‌نماید. بدیهی است که این مجموعه گزاره‌ها و آموزه‌ها ساختارمند و سازگار نیز هستند.

تدین عبارت است از: اعتقاد و التزام به آن تفسیر از تکوین و سعی بر همگونی با حقیقت هستی. مجموعه مقررات و احکام و ارزش‌ها نیز بر آن تفسیر از هستی یعنی حقیقت به مراتب وجود و تعریف روشنی از انسان مبتنی است، این تعریف دین و تدین. اما تعریف هنر؛ هنر نیز از جمله مقوله‌هایی است که برای آن تعاریف فراوانی مطرح شده است. شاید تعریف من از هنر با دیگر تعاریف منافات و مناقضت داشته باشد. به هر حال تعریفی است که با تدبر و تامل در ذهنم تنظیم کرده‌ام و قابل نقض و ابرام نیز هست. به اعتقاد من اثر هنری نسخه دوم خلقت است. هنر عبارت است از: پدیدآوری، بازآفرینی یا باز نمایاندن هر عین یا معنی به نحو کمال مطلوب آن. هنر پدیدار کردن، نمایش یا خلق و ابداع است؛ گاهی نه آفرینش ابتدایی بلکه نوعی بازآفرینی است و گاهی بازنمایاندن وجه حقیقی یک حقیقت. در مجموع، هنر عبارت است از: خلق ، نوعی ابداع و آفرینش. پس هنر از سنخ ابداع و خلقت است. هنرمند، خالق پدیدآورنده و بازآفرین است اما این آفرینش و هر آنچه موضوع این آفرینش و خلق است، حقیقتی است که کمال مطلوبی دارد. اگر آن آفریده در حد کمال مطلوب یا در راستا و در جهت کمال مطلوب بازآفریین شد، هنرمندانه‌تر و کاری هنری‌تر است. در واقع آفریده هر چه به حقیقت خود نزدیکت تر باشد، هنری‌تر است.

سر این که میان زیبایی و هنر زیبایی شناختی و هنرمندی به هم پیوند خورده است این است که هر چیز هر قدر به کمال خود نزدیک‌تر باشد، دلپذیرتر و زیباتر می‌نماید. به این سبب زیبایی چیزی جدا از کمال نیست. پس اگر چیزی آفریده شد، قریب و یا در جهت کمال مطلوب خود بود عین حقیقتش قریب به حقیقت هستی اوست. در اصل چون کامل یا قریب به کمال اوست، زیبا به نظر می آید. زیبایی جیزی جز کمال نیست. پس هنر عبارت است از: بازآفرینی یا بازنمایاندن هر شیء کماهی، قریب و یا عینا در حد کمال مطلوب آن شیء؛ البته هر شیء بر حسب خودش.لازم است که ما درباره هنر یک تقسیم بندی داشته باشیم.

در اصول فقه بحثی مطرح است به عنوان «صحیحی و اعمی». برخی از اصولیون می‌گویند اصطلاحات عبادی فقط به مصداق صحیح آن اطلاق می‌شود اما بعضی دیگر از اصولیون معتقدند که مثلا به نماز، حتی اگر فاسد باشد باز هم می‌توان گفت صلاه. پس هم به نماز صحیح و هم به نماز فاسد صلاه می گویند.

یا مثلا حج باطل هم حج است؛ چرا که حج شامل حج صحیح و غیر صحیح است. به دسته اول می‌گویند صحیحی و به دسته دوم میگویند: اعمی. در اینجا ما نیز قصد داریم درباره هنر، برخوردی از این سنخ داشته باشیم. در تعریف هنر اعمی هنر را اطلاق می‌کنیم به هنر با تعریف پذیرفته شده و انواعی از هنر که دیگران بر آن صحه گذاشته‌اند. چرا که ممکن است دیگران تعریف ما را از هنر قبول نداشته باشند.

برخی از افعال و آثار انسانی را که برخی آنها را هنر می‌نامند ما هنر نمی دانیم، ممکن است دیگران نیز هنر را در آن چیزی که ما معتقدیم منحصر ندانند، به هر حال با تسامح، دو نوع تقسیم بندی در هنر ارائه می‌دهیم. هنر را می توان از دو جهت تقسیم کرد یکی از حیث تکنیک: به هنر فطری و هنر صنعی ، و تقسیم دیگر از حیث جوهر و گوهر:‌ به هنر قدسی، هنر دینی و هنر دنیوی.

از نظر تکنیک نیز هنر را به هنر فطری و هنر صنعی تقسیم می کنیم. هنر فطری هنری است که از فطرت برخاسته و هم‌ساز با فطرت است و هنر صنعی هنری است که به تصنع و ساختن پدید می‌آید. هنر فطری دلنشین، دل‌انگیز و روح‌انگیز است اما هنر صنعی تنها ممکن است حس نواز باشد یعنی ارضاء کننده حواس انسان است. این تقسیم تنها از حیث قالب و شکل و عرض است. از نظر جوهر هنری نیز می توانیم هنر را به هنر قدسی، دینی و دنیوی تقسیم کنیم. هنر قدسی، هنر شهود و اشراق و قرب است. گوهر و جوهر هنر قدسی، عبارت است از: قرب الهی و ره یافتن به ورای ماده و دست یافتن به فراتر از بخش مادی هستی.

هنر قدسی، گره خوردن بخش مادی هستی به ملکوت است. هنر قربی شهود هستی از سر شیدایی است و هنر دینی هنری است که موضوع و متعلق آن دینیات است و ممکن است قربی باشد یا نباشد؛ منظورم هنر دینی مصطلح و متعارف است. اینجاست که یک فیلمساز می تواند راجع به دین فیلم بسازد. اگر هنر این فیلمساز هنر دین باشد اما قدسی نباشد از دین، راجع به دین و برای دین سخن می‌گوید، اما چون هنر او قربی و قدسی نیست تاثیر گذار هم نخواهد بود. در این حال می‌بینیم فرد فیلم می‌سازد یا شعر می‌سراید و از لحاظ تکنیک در حدی بسیار قوی است اما روح مخاطب متاثر نمی شود. عاطفه او اثر می‌پذیرد اما جانش هرگز. چرا که این هنر صرفا دینی است یعنی موضوعش دین است اما قربی نیست و روح ندارد. یک هنر قربی و قدسی روح دارد؛ برای آن نمی‌توان تعریف و مشخصه‌ای بیان کرد اما وقتی دیده یا شنیده می شود در می‌یابید که قربی است. مرحوم «علامه شهید مطهری» در مورد «حافظ» تا ملاتی دارد که متاسفانه خام و پرداخته نشده، منتشر شد. وی در آنجا با جسارت تمام اشعار حافظ را طبقه‌بندی کرده است. برخی را شعر عادی خوانده، گروهی را شامل عشق مجازی دانسته که هیچ ارتباطی با عرفان ندارند و دسته‌ای از اشعار را نیز ملی نامیده، اما این طبقه بندی بر حسب چیست؟ بر حسب کلمات؟

-خیر . زیرا کلمات در همه طبقه‌ها به کار رفته‌اند. واژه عشق در همه آنها استفاده شده است. نوع اصطلاحات عشق مجازی و عشق حقیقی مشترک‌اند، در حد اشتراک لفظی، ولی شما می فهمید که یک غزل عرفانی، شهودی و یا اشراقی است اما غزل دیگر مادی و مجازی است. هر نوعی از هنر اگر قدسی بود هر چند که از لحاظ تکنیک بسیار پایین باشد، روح را متاثر می کند.

بعضی از فیلم هایی که اوایل انقلاب ساخته می‌شد، بسیار ابتدایی بود و بسیاری از فیلم‌سازانی که آن روزها فیلم‌های ابتدایی می ساختند، امروز بسیار چیره دست شده‌اند.

با دیدن دو فیلم از یک هنرمند در مییابید از آن فیلم بی‌تکنیک و ضعیف تا چه حد متاثر می‌شوید و از این فیلم هنری ممتاز و برجسته که بارها در جشنواره‌ها مطرح شده به چه اندازه! البته فیلم جدید، شما را شگفت زده می‌کند و جلب آن می‌شوید اما ایمان ایجاد نمی‌کند و جان در کالبد نمی‌دمد! شما را جلب می کند اما جذب نمی‌کند و بر نمی‌انگیزد. در حالی که همان فیلم ساده و ابتدایی هنوز هم برای همه اقشار جاذبه خاصی دارد. در مورد «عاشورا» و واقعه کربلا نیز شعرهای بسیاری سروده شده، اما به چه علت مجموعه دوازده‌بند «محتشم کاشانی» در بین همه اشعار و حتی اشعار خود او می‌درخشد؟ این شعر، روح خاصی دارد! قوی‌تر از دوازده بند محتشم اشعار بسیاری سروده‌اند اما هیچ یک از قوه تاثیرگذاری آن برخوردار نبوده است. «علی ای همای رحمت» مرحوم شهریار از شعرهای متوسط اوست. اما چه گوهری در متن آن است که به این حد پذیرش یافته. گوهر آن قدسی بودن این شعر است. شعر قدسی، شعری است که جوهر الهی و منشا اشراقی دارد در حالی که هنر دینی صرف، هنری است که مثلا موضوعش دینی است و می‌تواند قربی نباشد، بنابراین تاثیرگذار هم نباشد. هنر دنیوی نیز آن است که تنها از مطلع و منشا شهوت برخاسته باشد. این هنر موجب التذاذ شهوانی است و فقط حس و غریزه را اشباع می کند. «آیت الله جوادی آملی» در بحث اسفار عبارت عمیقی می‌فرمود، ایشان فرمودند: «هر آن چیزی که خوشایند انسان بود اگر از ناحیه شرع حکم سلبی و تحریمی داشت، بدانیم که نوع حلال و مشروع نیز دارد.» هنر دنیوی نامشروع یا لغو است، اما عدل مشروع نیز دارد که دینی یا بالاتر از آن قدسی است، این بیان حقیقت عمیقی است قابل تامل و تحقیق.

برخی از انواع هنر دینی صرف، ممکن است حتی نامشروع باشد. می‌شود قرآن را هنرمندانه تلاوت کرد به نحوی که مشروع نباشد و یا هنرمندانه تلاوت کرد اما به صورتی که قدسی و قربی باشد و وقتی آوای تلاوت از پنجره به کوچه می‌تابد، همه متوقف شوند، مانند تلاوت امام سجاد (ع). اکنون پس از تعریف دین، هنر و تقسیم فی‌الجمله هنر، بحث نسبت دین و هنر را مطرح می کنیم: میان دین و هنر مجموعه مناسبت‌ها و نسبت‌هایی هست که بسیار قابل بحث است. دین و هنر اشراقی و قربی (که هنر حقیقی و صحیح نیز همین است) خویشاوندی‌ها و همگونگی‌های بسیاری دارند. نخست این که هنر راستین و دین راستین هر دو منشا ماورایی و اشراقی دارند. هنر راستین آن است که با پل اشراق به کانون وحی وصل باشد. دین نیز از همان کانون نشات گرفته است. از این همگونی‌ها نیز نتیجه می‌گیریم که هنر، اگر هنر راستین باشد هرگز ممنوع و محرم نیست.

دوم این که دین و هنر، هر دو حقیقی هستند نه اعتباری. متاسفانه در سال های اخیر در ایران برخی ترهات و اباطیلی را به نام و درباره دین و هنر مطرح می‌کنند که موجب مخدوش شدن اذهان است و جای بحث بسیار دارد که جای آن در این جلسه نیست. نه دین نوعی فولکلوریک، اسطوره، سنت‌ها، دریافتها، تجربه شخصی و … است و نه هنر اعتباری و خیالی. چنانکه گفته شد دین به کانون وحی و آگاهی در هستی متصل است. هنر نیز عبارت است: بازآفرینی، پدیدآوری، بازنمایاندن و احیاناً در بعضی از انواع و مصادیق، بازگویی حقایق کماهی و قریب و یا حتی در حد کمال مطلوب آن شیء یا حقیقت که موضوع و متعلق هنر است. بنابراین خیال و عاطفه نیست. و چون دین تفسیر هستی و مجموعه‌ای از تشریعات و باید‌ها و نباید‌ها و تحسینیات و شایدها و نشایدها است، واقعیت دارد. حقیقت این دو نیز متاثر از برداشت ما نیست. آنگونه که هستند، هستند.

سومین همگونگی نیز این است که: هنر راستین و دین هر دو از جنس نیازهای فطری و روحانی انسان و سازگار با فطرت انسانند. هنری که حس و طبیعت انسان را اشباع می‌کند هنر صنعی و دنیوی است و هنری که روح و فطرت را سیراب می‌کند هنر فطری و قدسی است.

دین و هنر راستین نیازهای فطرت و روح را پاسخ می‌دهد و به همین دلیل هر دو همزاد و هم زیست انسان‌اند.

همگونگی دیگر دین و هنر در این است که به اقتضای از جنس فطریات بودن آن دو، مخاطبشان نیز فطرت‌های نیالوده و دست نخورده است. هر دو لسان فطرت سخن می‌گویند، هر آن که فطرتش مسخ شده باشد جذب دین و هنر نمی‌شود، آن که دین را نمی‌فهمد و آن که هنر را نمی‌چشد باید عیب را در خویش جست و جو کند که نقص در قابلیت قابل است!

هنر دنیوی، هنر دروغین است، شعر غیر قربی شعر هوس است. ما در لسان دین درباره انواع مقوله‌های هنری، دو دسته قضاوت داریم مثلا در مورد شعر، از سویی گفته می‌شود: «من قال فینا بیتا فله بیت فی الجنه»: هر کس در شان ما یک بیت شعر بسراید، خانه‌ای در بهشت می‌سازد. از سوی دیگر همین کسان می‌گویند: درون آدمی به چرک آکنده باشد، بهتر از آن که به شعر! در این جا با یک تعبیر نفرت‌انگیز از شعر مواجه می‌شویم. در خصوص هنر موسیقی، نمایش و انواع مقوله‌های هنری نیز به این گونه است. دلایل این دوگانگی در قضاوت، باز می‌گردد به همان دسته‌بندی هنر. شعر می‌تواند فطری و قدسی باشد و دوشادوش وحی به کانون حیات و هستی گره بخورد و از آن الهام بگیرد. که «ان من الشعر لحکمه»، «لقد ارسلنا و انزلنا معهم الکتاب و الحکمه»، اگر هنر قدسی بود از جنس فطرت است؛ جدای از دین نیست و هنری است که موجب قرب می‌شود و کار دین را می‌کند. اگر هنر قدسی نبود و دنیوی بود، دستمایه آن هوس است پس ابزار هوسبازان، مایه اشباع هوس و موجب گناه و معصیت خواهد بود.

بنابراین باید نخست هنر هنرمند شرع‌مدار متعهد، بازشناسی و هنر قدسی و هنر مشروع و هنر دین، از هنر محرم، هنر نامحرم و هنر هوس تفکیک شود. وظیفه هنرمند حقیقی، کشف هنر حقیقی فطری و هنر قدسی است. وظیفه او کشف آن چیزی است که پس از انقلاب، با وجود نوسانات و فراز و نشیب‌های زیاد، در عرصه‌های هنری به دست آورده‌ایم. در عرصه سینما، حرکت پدید آمد و پس از مدتی افول کرد؛ چون عناصری که می‌توانستند به آن جریان تداوم ببخشند، متاسفانه به هنر هوس پناه بردند. خوشبختانه در شعر، نقاشی، طراحی و … هنوز جریان زلال ادامه دارد، گرچه رضایت‌آمیز و لذت‌بخش نیست.

در سینما، تئاتر و نمایش، نوسان بسیار است. مجسمه‌سازی که حرام تلقی می‌شد، امروز به دید دیگری نگریسته می‌شود. برخی از مقوله‌های هنری، خط خاصی را کشف کرده‌اند و همین خط موجب حرکت صحیح این مقوله‌ها شده. اگر چه تعداد مجسمه‌سازان، نقاشان و سینماگران قدسی و قربی کم است اما در هر حال، در این عرصه‌ها نشانه‌هایی به چشم می‌خورد.

آنچه تا حال برشمردیم خویشاوندی‌ها و همگونگی‌های دین و هنر بود. دین و هنر نسبت ها و مناسبات دیگری نیز با هم دارند، مثلا دین و هنر با یکدیگر نسبت استخدام متقابل دارند. این دو هر یک از زاویه‌ای و به نحوی، دیگری را استخدام می‌کنند. در طول تاریخ، دین، هنر را به مثابه محمل و ابزار نفوذ، استخدام کرده است. بخش چشمگیری از نغاذ دین در قلوب، از استخدام هنر توسط دین نشات می‌گیرد. با ابزار هنر، دین در دل جای می‌گیرد. نمونه بارز این سخن، استخدام گسترده و سنتی موسیقی در مسیحیت مغرب زمین و استخدام ادب و خط برای دین در مشرق زمین است. گاه متوجه می‌شویم که با فرهنگ مسجد و زبان رسمی دین نمی‌توانیم با بسیاری از مخاطبان صحبت کنیم پس با ادبیات پیش می‌رویم، به خصوص در ایران زبان فارسی، همواره به مثابه ابزار برنده‌ای در خدمت دین بوده‌است. در ایران، از هزار سال پیش به این سو، دین در محمل هنر به قلوب مردم راه یافته است و به این سبب دیندار، وامدار هنر است.

روزگاری که دم از تشیع زدن و سخن گفتن از علویت و طرح ارزش‌های علوی، بسیار دشوار بود و نوعی جانبازی تلقی می‌شد، شاعر به زبان هنر نام علی و آل علی و ارزش‌های علوی را مطرح می‌کرد و به شیعه بودن خود مفتخر بود. البته استخدام هنر اختصاص به اسلام و ایران دارد، یهودیت و مسیحیت و دینواره‌ها بیش از اسلام هنر را به خدمت گرفته‌اند و متقابلا ماندگارترین شاهکارهای هنری بشر در بستر دین خلق شده است.

هنر نیز دین را به استخدام خود درآورده است. ماندگاری، شیوع و محبوبیت هنر در طی قرون، مرهون مضامین دینی است، بسیاری از تابلوهای معروف دنیا به اعتبار دین و اخلاق ماندگار شده‌اند و در قلوب جای گرفته‌اند و در بین مردم معروف شده‌اند. هنر لاییک ماندگار نیست، چون نمی‌تواند با فطرت مردم و همه نسل‌ها ارتباط برقرار کند. بنابراین پس زده و فراموش می شود. اما هنری که با مضمون دین آمیخته است و دین را به استخدام خود درآورده، وقتی با فطرت پیوند برقرار کرد، با باورهای عمیقی که مردم با آن زندگی می‌کنند، گره می‌خورد و ماندگار می‌شود. چرا که پنجاه درصد انسان‌های فعلی کره زمین پیروان ادیان ابراهیمی‌اند و باقی نیز به مسلک‌هایی شبه دینی معتقدند، بزرگترین مجموعه‌ها و کارهای عظیم هنری، در خود آمیزه‌ای از دین دارند. اگر دین نبود هنر شکوفا نمی‌شد و جاوید نمی‌ماند.

نسبت دیگر دین و هنر این است که دین حکم‌گزار و تصحیح کننده‌ی خط هنر است. دین به مثابه چارچوب عمل می‌کند و هنر موضوع حکم او قرار می‌گیرد. البته در ادیانی مانند اسلام هم حکم الزامی هم حکم اخلاقی و احسانی به دین جهت می‌دهد که البته کفایت نمی‌کند و متاسفانه در حوزه احکام بازدارنده و وادارنده هنری اسلام کار نشده است، بسیاری از اهل تفکر و فلسفه و فقه که باید احکام معرفتی و ایدیولوژیکی صادر کنند و چارچوب گذار باشند، کاری نکرده‌اند. بعضی از فقها می‌گویند: از من مساله بپرسید تا جواب بدهم. من در مورد هنر موسیقی و نمایش سخنی نمی‌گویم بلکه از من مسائل شرعی بپرسید تا حکمش را بگویم. یعنی اگر فقیهی در مورد هنر حرفی نیز برای گفتن دارد، اظهار نظر نمی‌کند. چگونه ممکن است دینی در مورد جامعه حکم کند اما از هنر سخن نگوید و تکلیف هنر را روشن نکند. بعد از انقلاب جز سلسله بیاناتی از امام (ره) و مقام معظم رهبری بحث کاربردی و موضوع شناخته شده‌ای نداریم. مثلا مقام مظم رهبری در مورد سینما و نمایش نظریات تخصصی و صائبی مطرح کرده‌اند که بسیار عمیق است.

از نسبتهای دیگری که بین دین و هنر است می توان به نقش دین در انگیزش، رشد، پیدایی و کمال هنر اشاره کرد. با بررسی در تاریخ با نوعی از هنر در مسلک‌های دینواره‌ی بشر ساخته مواجه می‌شویم. مثل بودیسم و هندوییسم و شاید این مسلک‌ها ریشه‌های اشراقی داشته باشند اما ریشه وحدانی آنها ثابت نشده است.

سماع نوعی رقص توام با حرکات، آواها و آوازهای خاص است و نوعی از هنر به شماره می آید که در استخدام شرقانیت قرار دارد. نمی‌گوییم در استخدام وحدانیت است.

انواع نمایش همچون تعزیه، داستان، روایت و امثال آن، چون به استخدام دین در آمده‌اند، مضمون دینی یافته‌اند. از این طریق، هنرمند با دمیدن روح قدسی در هنر، بین دین و هنر و ادبیات نوعی آمیختگی ایجاد کرده است. همین سبب رشد هنر شده است. متون دینی به ویژه قرآن، انواع هنر چون شعر، قصه، نمایشنامه، داستان‌های بلند، نثر مسجع و اشکال و قالب‌های گوناگون ادبی را به استخدام درآورده است. قرآن ۵۲ قصه را بیان کرده که نکات تکنیکی قصه و نمایش به دقت در آنها رعایت شده است. بین این قصه‌ها، سوره یوسف، احسن القصص نامیده شده است. این سوره داستان حضرت یوسف را در بیست پرده با رعایت تمام نکات نمایشنامه‌نویسی مدرن امروز، بازگو کرده است.

در مورد ابعاد و زوایای قرآن گفته‌اند: که قرآن به بوستان می‌ماند. هر کس می‌تواند از زاویه‌ای به آن وارد شده و بهره خاص خود را کسب کند. عکاس می‌تواند از مناظر این گلستان عکس بگیرد، عطرساز از عصاره گل‌های آن عطر بسازد، داروساز از برگ‌ها و گیاهان آن دارو بسازد و گیاه‌شناس مطالعه خود را بکند… و هر کس با هر دیدگاهی به اقیانوس قرآن وارد شود با دست های پرگهر بیرون می آید.

قرآن مملو از حرف‌های بکر و طرح‌های نو است. در توصیف بهشت زیباترین الگوی باغ‌سازی و بوستان‌پردازی را ارائه می دهد و حتی دل‌انگیزترین نمونه‌های دکورسازی را می‌آموزد و در بسیاری از هنرها که حتی به ذهن ما خطور نمی‌کند، ممکن است که در قرآن سخنی و درسی در باب آن باشد. همین قابلیت در احادیث هم به چشم می‌خورد. اگر داستان معراج را در مجموعه روایات بررسی کنید، خواهید دید که این داستان یک نمایشگاه عظیم علوی و عرفانی و شرقانی است. داستان معراج از آغاز عروج از مسجدالاقصی تا پایان، به مثابه یک دوره عظیم آموزشی ارائه داده است. رسول خدا ازمفاهیم معراج- آنچه مردم قادر به درک و تحمل بوده‌اند- بیان کرده و قطعا بسیاری از مسائل را که از درک مردم بیرون است، بازگو نکرده است.

مجموعه روایات، خود دنیایی از هنر است. زمانی در دانشگاه تهران بحثی در مورد هنر نمایش در قرآن مطرح کردم، برخی استادان فن نمایش گفتند: ما از این همه سخن که قرآن درباره هنر قصه و نمایش و حکایات فنی و ادبی دارد، شگفت‌زده شدیم! و از این که با وجود این سرمایه عظیم چرا به سوی نمایش و قصه نویسی غربی روی داریم بسیار اظهار تاسف کردند و می‌گفتند: مصداق «آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد» شده ایم در پایان از باب تذکر و اخطار به دو آفتی که سراغ هنرمندان می‌آید، اشاره می‌کنم، هنرمند به دو آفت مبتلاست یکی از این آفات، آفت تصنف است. هر یک از مقوله‌های اجتماعی که دچار تصنف شد، روی به زوال می‌رود. اگر یک مجاهد، مجاهد فی سبیل‌الله بماند، غوغا می‌کند، همانگونه که در هشت سال دفاع مقدس و یا صدر اسلام نیز محقق شد. اما وقتی جهاد به صنف و شغل بدل شد نظامی‌گری اتفاق می‌افتد، عالم دینی عالمی روحانی است و نقش پیامبری دارد و کار معصومانه از او سر می‌زند، عالم دینی اگر به صفت و صنف «روحانی» متصف و متصنف شد بی‌خاصیت می‌شود. اگر روشنفکری، مسوولیت روشنفکر بود، غوغا می‌کند و جامعه را متحول می‌سازد، اما اگر روشنفکری مشغولیت وی شد به یک صنف بدل شده و آفت جامعه می‌شود و اکنون این همان آفتی است که در ایران به آن مبتلا هستیم. به تعبیر دقیق و عالمانه مقام معظم رهبری، روشنفکری در ایران بیمار متولد شد. در هنر نیز همین گونه است تا وقتی که هنرمند به هنر می‌اندیشد و به آن همچو ابزاری می‌نگرد که وسیله انجام دادن رسالت اوست، می شکفد و می شکوفاند اما اگر حرف و حرفه باشد، آفت می‌شود.

آفت دوم، خصلت‌های خاص هنرمندی است، من از آن به خوی صنفی تعبیر می‌کنم خصلت‌های صنفی که تقوا و باور دینی هنرمند را تهدید می‌کند. در هنرمندان رذایلی چون خودستایی و خودبزرگ‌بینی و حسد ورزیدن، مبالغه، شهرت‌طلبی، غیبت و افتراء، استهزاء دیگران، تحقیر رقیبان، تملق و … بسیار شایع است. هنرمند به تزکیه – بیش از بسیاری از اقشار اجتماعی – محتاج است.

هم خود بکوشیم و هم به درگاه بی‌نیاز، نیاز بریم و دعا کنیم که از این دو آفت ایمان‌سوز معرفت برانداز هنر بی هنرساز دور بمانیم.

نسبت و مناسبات دین و هنر

تعریف دین و هنر

برای تبیین نسبت و مناسبات دو مقوله‌ی مهم دین و هنر، نخست باید از چیستی آنها سخن گفت، زیرا تا ماهیت آن دو روشن نشود، بحث از چسانی و چرایی روابط آنها نابجاست.

از آنجا که امروز مباحث فلسفه‌ی دین، کلام و الهیّات وسعت ویژه‌ای یافته، پیرامون تعریف دین، آراء و گمانه‌های فراوانی مطرح شده است. تعاریفی که مسلماً بسیاری از‌ آنها با هم قابل جمع نیستند و احیاناً برخی با برخی دیگر در تضاد و تناقضند. به نظر من، دین عبارت است از: « دستگاه نظام‌واره‌ی از مجموعه‌ی «گزاره‌های هستی‌شناسانه‌ی در باب جهان و انسان» و نیز «مجموعه‌ی آموزه‌های مشتمل بر بایدها و نبایدها و شایدها و نشایدهای مبتنی بر آن که برای تکامل و تأمین سعادت ابدی بشر از سوی آفریدگار و پروردگار عالم تنزیل و تنفید شده است».

بخشی از دین شامل مجموعه‌ی گزاره‌هایی نظاممند درباره‌ی تفسیر هستی، حیات و تعریف انسان و حقایق تکوینی، با نگرشی الهی است که التزام قلبی بدان‌ها سبب کمال انسان می‌گردد، و بخش دیگر دین نیز عبارت است از مجموعه‌ی ضوابط و آموزه‌های بایسته‌ و شایسته که التزام رفتاری به آنها سعادت دنیوی و عقبَوی بشر را تضمین می‌نماید؛ این مجموعه گزاره‌ها و آموزه‌‌ها، ساختارمند و با هم مرتبط و مترتّب نیز هستند.

دین غیر از متون دینی و تدین است. متون دینی حاکی از دین است و تدین عبارت است از اعتقاد قلبی به آن تفسیر از تکوین و سعی بر همگونی با حقیقت هستی، از رهگذار التزام عملی به آن بایسته‌ها و شایسته‌ها. مجموعه‌ی مقررات و احکام و ارزش‌ها نیز بر آن تفسیر از هستی و حقیقت و مراتب وجود و تعریف روشنی از انسان مبتنی است.

اما تعریف هنر، هنر نیز از جمله مقوله‌هایی است که برای آن تعاریف فراوانی مطرح شده است. شاید تعریف من از هنر با دیگر تعاریف منافات و مغایرت داشته باشد، اما به هر حال تعریفی است که با تدبر و تأمل در ذهنم تنظیم کرده‌ام و قابل نقض و ابرام نیز هست. به اعتقاد من «اثر هنری نسخه‌ی دوم خلقت و نسخه‌ی سوم هستی است، نسخه‌ی اصل هستی حق‌تعالی است و نسخه‌ی دوم آن فعل حق، به‌ویژه انسان است. فقراتی مانند: « کنت کنزا مخفیا فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرف‏»، «فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقینَ» و «خَلَقَ آدَمَ عَلَى صُورَتِه» «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهًْ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلیفَهًًْ» بر این مدعا دلالت دارد. هستی آفریده‌ی حق است، آدم خلیفه‌ی خدا و خداگونه است و هنر آفریده‌ی خلیفه‌ی خداست، که «هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى‏ یُسَبِّحُ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزیزُ الْحَکیمُ». هنر عبارت است از «بازآفرینی یا بازنمایاندن یک عین یا معنی به نحو کمال مطلوب آن»، هنر پدیدارکردن و نمایش یا خلق و ابداع است. هنر گاهی آفرینش ابتدایی، گاهی بازآفرینی و گاهی بازنمایاندن وجه حقیقی یک حقیقت است. هنرمند خالق، پدیده‌آورنده و بازآفرین است؛ هر آنچه موضوع این آفرینش و خلق است، حقیقتی است که کمال مطلوبی دارد. اگر آن آفریده در جهت کمال مطلوب بازآفرینی شد، هنرمندانه است و بازآفرینی هر اندازه به کمال مطلوب و به حقیقت متعلّق هنر نزدیکتر بود، هنری‌تر است.

سّر اینکه زیبایی و هنر، و زیبایی‌شناختی و هنرمندی نیز به هم پیوند خورده‌اند این است که هر چیز هر قدر به کمال نفس‌الامری و مثالی خود نزدیک‌تر باشد، دلپذیرتر و زیباتر می‌نماید، بدین‌سبب زیبایی چیزی جدا از کمال نیست. پس اگر بازآفرینی چیزی به حد کمال و یا در جهت کمال مطلوب آن بود، مماثل او یا قریب به حقیقت هستی او آفریده شده است و زیبا نیز به نظر می‌آید.

انواع هنر

هنر را می‌توان به اشکال گوناگون و براساس مناطات مختلف و البته با اندکی تسامح، تقسیم کرد.

در اصول فقه بحثی مطرح است تحت عنوان «صحیحی و اعمی»؛ برخی از اصولیون می‌گویند: اصطلاحات عبادی فقط به مصداق صحیح آن باید اطلاق شود، بعضی دیگر از اصولیون معتقدند اصطلاحات شرعی، هم بر مصداق صحیح و هم بر مصداق فاسد قابل اطلاق است. مثلاً نماز حتی اگر فاسد باشد می‌توان گفت صلاهًْ. پس واژه‌ی «نماز» را، هم به نماز صحیح هم به نماز فاسد و باطل می‌توان اطلاق کرد. همچنین واژه‌ی حج شامل مصداق صحیح و مصداق غیرصحیح است. به دسته اول اصولیون «صحیحی» و به دسته دوم «اعمّی» می‌گویند.

در اینجا ما نیز قصد داریم درباره‌ی هنر و در تعریف هنر از سر تسامح اعمی بشویم؛ یعنی هنر را اطلاق می‌کنیم به هنر با تعریف پذیرفته شده و انواعی از هنر که دیگران آن را هنر نامیده‌اند؛ چرا که ممکن است دیگران هنر را منحصر در مصادیق تعریف ما ندانند.

من نمی‌خواهم بگویم حقیقتاً‌ مقسم و جنس مشترک و قدر جامعی برای اقسام و انواع هنری که عرض می‌کنم وجود دارد، زیرا برخی از اقسام را دیگران هنر می‌نامند، ولی ما هنر نمی‌دانیم. به هر حال با تسامح باید این نوع تقسیم‌بندی را ارائه دهیم:

هنر را اینجا از دو جهت تقسیم می‌کنیم:‌

۱٫ از حیث ساختار و صورت،

۲٫ از حیث جوهر و سیرت.

هنر را از نظر ساختاری به «هنر فطری» و «هنر صناعی» تقسیم می‌کنیم؛ هنر فطری هنری است که از فطرت برخاسته همساز با فطرت است و هنر صناعی هنری است که به تصنع پدید می‌آید. هنر فطری دل‌انگیز و روح نواز است. اما هنر صناعی تنها هوس‌انگیز و حس‌نواز است؛ یعنی ارضاءکننده‌ی حواس انسان است. هنر فطری اکتشافی است و هنر صناعی اکتسابی.

از نظر جوهر نیز هنر را به «هنر قدسی»، «هنر مذهبی» و «هنر دنیوی» تقسیم می‌کنیم.

هنر قدسی، هنر شهود و اشراق و قرب است. هنر مذهبی هنر شریعت است، شریعت ظاهری، و هنر دنیوی هنر شهوت است و هوس. هنر قدسی، افاضی است و جز در ظرف هنر فطری درنمی‌گنجد، هنر قدسی حکمی است نه خیالپردازانه؛ حقیقت شکار و نهادگر است و نمودپرداز؛ تجدید عهد نخستین است و نه گره‌خوردن به ماده و وفاداری به هبوط؛ سلوک است و نه رکود، پس هنر قدسی سنتی نیست و این است معنی تعبیر دقیق و عمیق حضرت امام(س) که فرمود: «هنر دمیدن روح تعهّد در انسان‌هاست». جوهر هنر قدسی، عبارت است از قرب الهی و ره‌یافتن به ورای ماده. هنر قدسی، قربی گره‌زدن ناسوت به ملکوت است، هنر قربی، شهود هستی از سر شیدایی است؛ اما هنر مذهبی و دینی هنری است که موضوع و متعلق آن دینیات است و ممکن است قربی باشد و یا مقرب نباشد، منظورم هنر دینی مصطلح و متعارف است، اینجاست که یک فیلمساز می‌‌تواند راجع به دین فیلم بسازد، از دین و راجع به دین سخن بگویید، اما ـ اگر هنر او قربی و قدسی نبود ـ تأثیر‌گذار هم نباشد؛ در این حال ممکن است فیلم از لحاظ صناعی و از حیث تکنیک در حد بسیار قویی باشد، اما روح مخاطب از آن متأثر نشود، عاطفه‌ی او اثر بپذیرد اما جانش هرگز! چراکه این هنر صرفاً دینی است یعنی به لحاظ موضوعش منسوب به دین است، اما قربی نیست و روح ندارد. هنر قربی و قدسی روح دارد. شاید برای هنر قربی، به لحاظ فنی و منطقی نتوانید تعریف و مشخصه‌ای بیان کنید، اما وقتی می‌بینید و یا می‌شنوید، درمی‌یابید که قربی است.

مرحوم علامه شهید مطهری در مورد حافظ تأملاتی دارد که متأسفانه خام و پرداخته نشده منتشر شد؛ ایشان با جسارت تمام، اشعار حافظ را طبقه‌بندی کرده: برخی را شعر عادی خوانده، گروهی را مصّب عشق مجازی دانسته که هیچ ارتباطی با عرفان ندارند و دسته‌ای دیگر را متعالی نامیده. این طبقه‌بندی برحسب جوهر است نه برحسب صورت. زیرا در همه‌ی طبقه‌ها، صناعات یکی است، واژگان همه حافظانه است، واژه‌هایی نظیر جام و باده و می، چشم و خال و ابرو، یار و رقیب و شاهد، عشق و شیدایی و سودا و … به کار رفته و نو اصطلاحات عشق مجازی و عشق حقیقی مشترکند اما، در حد اشتراک لفظی، ولی شما وقتی غزل‌ها را می‌خوانید می‌فهمید که یک غزل عرفانی، شهودی است، اما غزلی دیگر مادی و مجازی است. هر هنری اگر قدسی بود هرچند که از لحاظ تکنیک ضعیف باشد، روح را متأثر می‌کند.

بعضی از فیلم‌هایی که اوایل انقلاب ساخته می‌شد، بسیار ابتدایی بود؛ فیلمسازان آنها نیز آماتور و مبتدی بودند و البته امروز بسیار چیره‌دست شده‌‌اند؛ اما با دیدن دو فیلم از یک هنرمندی که صفای سابق را از دست داده باشد، درمی‌یابید که از آن فیلم بی‌تکنیک و ضعیف تا چه حد متأثر می‌شوید، و از این فیلم هنری ممتاز و برجسته که بارها نیز در جشنواره‌‌ها جایزه گرفته است به چه اندازه! البته فیلم امروز او شما را شگفت‌زده می‌کند و جلب آن می‌شوید، اما ایمان ایجاد نمی‌کند و برنمی‌انگیزد چون جان در کالبد ندارد! شما را جلب می‌کند اما جذب نمی‌کند. در حالی که فیلم ساده و ابتدایی دیروزی او هنوز هم برای همه‌ی اقشار جاذبه‌ی خاصی دارد.

در مورد عاشورا و واقعه‌ی کربلا شعرهای بسیاری سروده شده، به چه علت مجموعه‌ی دوازده بند محتشم کاشانی در بین اشعار خود او و حتی اشعار همه‌ی شعرا، می‌درخشد؟ این شعر روح خاصی دارد! از لحاظ صنایع شعری، اشعار قویتر از دوازده بند محتشم بسیار سروده‌‌اند، اما هیچ‌یک از قوه‌ی تأثیر‌گذاری آن برخوردار نبوده است. شعر «علی ای همای رحمت» مرحوم شهریار از شعرهای متوسط اوست، اما چه گوهری در متن آن است که بدین حد پذیرش یافته، جز اینکه این قطعه، قدسی است! پس هنر قدسی، هنری است که جوهر الهی و منشأ اشراقی دارد، در حالی که هنر دینی صرف، هنری است که مثلاً‌ موضوعش دینی است و می‌تواند قربی نباشد و لذا تأثیر‌گذار هم نباشد.

هنر دنیوی نیز هنری است که تنها از مطلع و منشاء شهوت برخاسته باشد. این هنر موجب التذاذ شهوانی است و فقط حسّ و غریزه را اشباع می‌کند.

هنر دنیوی، نامشروع یا لغو است، اما عِدل مشروع نیز دارد که دینی یا بالاتر از آن قدسی است، این نکته حقیقت عمیقی است قابل تأمل و تحقیق.

برخی از انواع هنر مذهبی صرف ممکن است حتی نامشروع باشد. می‌توان قرآن را هنرمندانه تلاوت کرد به نحوی که مشروع نباشد و می‌توان هنرمندانه تلاوت کرد، اما به صورتی که قدسی و قربی باشد و آنگاه که آوای تلاوت از پنجره به کوچه می‌تابد، همه جذب شوند و درجا متوقف بشوند، مانند تلاوت امام سجّاد علیه‌السلام. اکنون پس از تعریف دین، هنر و تقسیم فی‌الجمله‌ی هنر، مسأله‌ی نسبت دین و هنر را مطرح می‌کنم:

نسبت دین و هنر

میان دین و هنر مجموعه‌ی مناسبت‌ها و نسبت‌هایی هست که بسیار قابل بحث‌اند. «دین حقیقی» و «هنر اشراقی و قربی» (که مصداق حقیقی و صحیح هنر نیز همین است) خویشاوندی‌ها و همگونگی‌های بسیاری با هم دارند:

۱٫ هنر راستین و دین راستین هر دو منشأ ماورایی و اشراقی دارند. هنر راستین آن است که با پل اشراق به کانون وحی وصل باشد. دین نیز از همان کانون نشأت گرفته است و از این همگونی نتیجه می‌گیریم که هنر، اگر هنر راستین باشد، هرگز ممنوع و محرم نیست، که «ان الله جمیل یحب الجمال».

۲٫ دین و هنر، هر دو حقیقی هستند نه اعتباری. متأسفانه در سال‌های اخیر در ایران ترهات و اباطیلی را به نام و درباره‌ی دین و هنر مطرح می‌کنند که موجب مخدوش‌شدن اذهان شده است و جای بحث بسیار دارد. نه دین نوعی فولکلوریک، و مجموعه‌ی اسطوره و سنت‌ها، یا دریافت‌ها و تجربه‌ی شخصی و … است و نه هنر اعتباری و خیالی. چنان‌که گفته شد دین به کانون وحی و آگاهی در هستی متصل است. هنر نیز عبارت از بازآفرینی، بازنمایاندن و بازگویی حقایقی کماهی است، پس موضوع و متعلق هنر نیز حقیقت است. بنابراین، هنر، خیال و اعتبار و عاطفه‌ نیست، پس موضوع و متعلق هنر نیز حقیقت است. بنابراین، هنر، خیال و اعتبار و عاطفه نیست و چون دین نیز عبارت است از تفسیر هستی و مجموعه‌ی تشریعیات و تحسینیات مبتنی بر تکوینیات، بنابراین، واقعیت دارد. حقیقت این دو مقوله متأثر از برداشت ما نیست، بلکه آن دو، آن‌گونه که هستند، هستند.

۳٫ هنر راستین و دین حقیقی هر دو از جنس نیازهای فطری و روحانی انسان و سازگار با فطرت انسانند. هنری که حس و طبیعت انسانی را اشباع می‌کند هنر صناعی و دنیوی، و هنری که روح و فطرت را سیراب می‌کند هنر فطری و قدسی است.

دین و هنر راستین نیازهای فطرت و روح را پاسخ می‌دهند، به همین دلیل هر دو همزاد و همزیست انسانند. همگونگی دیگر دین و هنر در این است که به اقتضای از جنس فطریات بودن هر دو، مخاطبشان نیز فطرت‌های نیالوده و دست‌نخورده است، هر دو به لسان فطرت سخن می‌گویند، هر آنکو فطرتش مسخ شده باشد جذب دین و هنر نمی‌شود، آنکه دین را نمی‌فهمد و آنکه هنر را نمی‌چشد باید عیب را در خویش جستجو کند که نقص در قابلیت قابل است!

اینکه دین و هنر، زمان، مکان، ملیّت، نژاد و طبقه نمی‌شناسند، دلیل فطری‌بودن آنهاست، ماقبل و مابعد تاریخ هیچ ملتی را نمی‌شناسیم که مطلقاً از دین و هنر جدا افتاده باشد، اگر قومی از دین و هنر حقیقی نیز فاصله گرفت به مصداق‌های دروغین آنها گرایش پیدا کرد!

به تعبیر مرحوم اقبال لاهوری مارکسیسم یک دین دروغین است:

دین آن پیغمبر حق‌ناشناش

برمساوات شکم دارد اساس

دین محرّف، دین بشرساخته، دین دروغین است، هنر دنیوی، هنر شهوت و هنر کاذب است و انسان نیز گهگاه به خطا به جای اشباع فطرت به اشباع طبیعت رضا می‌دهد و دل‌خوش می‌کند!

در لسان دین درباره‌ی انواع مقوله‌های هنری، دو دست قضاوت وجود دارد: مثلاً در مورد شعر از سویی گفته می‌شود:

«مَنْ قَالَ فِینَا بَیْتَ شِعْرٍ بَنَى اللَّهُ تَعَالَى لَهُ بَیْتاً فِی الْجَنَّهًْ» هرکس شأن ما (اهل بیت) یک بیت شعر بسراید، بیتی و خانه‌ای در بهشت می‌سازد.

از سوی دیگر نقل شده است: درون آدمی به چرک آکنده باشد، بهتر از آنکه به شعر! این تعبیر نفرت‌انگیزترین تعبیر از شعر است! درخصوص هنر موسیقی، نقاشی، نمایش و مقوله‌های هنری دیگر نیز امر بدین‌گونه است. این دوگانگی در قضاوت، بازمی‌گردد به همان دسته‌بندی جوهری هنر. شعر می‌تواند فطری و قدسی باشد و دوشادوش وحی به کانون حیات و هستی گره بخورد و از آن الهام بگیرد، که « إِنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِکَماً». اگر هنر قدسی بود از جنس فطرت است، جدای از دین نیست و هنری است که موجب قرب می‌شود و کار دین را می‌کند، اگر هنر قدسی نبود و دنیوی بود، دستمایه‌ی آن هوس است؛ پس ابزار هوسبازان و مایه‌ی اشباع هوس و موجب گناه و معصیت خواهد بود.

بنابراین نخستین هنرِ هنرمند شرع‌مدار متعهد، بازشناسی و تفکیک هنر قدسی، مشروع و راستین، از هنر نامحرم و هنر هوس است.

وظیفه‌ی هنرمند حقیقی، کشف هنر حقیقی فطری و هنر قدسی است، وظیفه‌ی او کشف آن چیزی است که پس از انقلاب ـ به رغم نوسانات و فراز و نشیب‌های زیاد ـ در عرصه‌های گوناگون هنری به دست آوردیم و سپس گاهی از دست دادیم! در عرصه‌‌ی سینما، حرکتی پدید آمد و پس از مدتی افول کرد! چون عناصری که می‌‌توانستند به آن جریان تداوم ببخشند، متأسفانه به هنر هوس پناه بردند! خوشبختانه در شعر، نقاشی، طرّاحی، طنزنگاره و طنز‌نویسی هنوز جریان‌های زلال ادامه دارد؛ گرچه رضایت‌بخش نیست. در برخی از مقوله‌های هنری، خط خاصی را کشف کرده‌ایم و همین کشف موجب حرکت صحیح آن شده. اگرچه تعداد تندیس‌‌تراشان و پیکره‌نگاران، طرّاحان، شاعران، قصه‌پردازان و سینما‌گران قدسی و قربی کم‌اند، اما در هر‌حال، در این عرصه‌ها نشانه‌های امیدزا و نویدبخشی به چشم می‌خورد و افق پیش‌رو روشن می‌نماید.

۴٫ دین و هنر با یکدیگر نسبت استخدام متقابل دارند. هریک از این دو به نحوی، دیگری را استخدام می‌کنند. در طول تاریخ، دین، هنر را به مثابه‌ی محمل و ابزار نفوذ استخدام کرده است. بخش چشمگیری از نفوذ دین در قلوب مردم، از استخدام هنر توسط دین نشأت می‌گیرد. دین با ابزار هنر، در دل‌ها جای می‌گیرد. نمونه‌ی بارز این ادعا، استخدام گسترده‌ی موسیقی در مسیحیت مغرب‌زمین و استخدام ادب و خط برای دین در مشرق‌زمین است.

گاهی که با فرهنگ مسجد و زبان رسمی دین نمی‌توانیم با بسیاری از مخاطبین صحبت کنیم با ادبیات پیش می‌رویم. زبان فارسی ـ خصوصاً در ایران ـ همواره به مثابه‌ی ابزار برنده‌ای در خدمت دین بوده است. در ایران، از هزار سال پیش به این‌سو، دین در محمل هنر به قلوب مردم راه گشوده است و بدین‌سبب دین‌دار، وامدار هنر است. روزگاری که دم از تشیع و علویت‌زدن بسیار دشوار می‌نمود و نوعی جانبازی تلقی می‌شد، شاعر با زبان هنر، نام علی و آل علی و ارزش‌های علوی را مطرح می‌کرد و به شیعه‌بودن خود مباهات می‌کرد. البته استخدام هنر، اختصاص به اسلام و ایران ندارد، یهودیت و مسیحیت و دین‌واره‌‌ها نیز هنر را فراوان به خدمت گرفته‌‌اند.

هنر نیز دین را به استخدام خود درآورده است، ماندگارترن شاهکارهای هنری بشر در بستر دین خلق شده. ماندگاری، شیوع، و محبوبیت هنر در طی قرون، مرهون مضامین دینی است. بسیاری از تابلوهای معروف دنیا به اعتبار دین و اخلاق ماندگار شده‌اند و در قلوب جای گرفته‌اند. هنر لائیک ماندگار نیست، چون نمی‌تواند در همه‌ی عصرها و همه‌ی نسل‌ها با فطرت مردم ارتباط بر قرار کند، بنابراین واپس‌خورده و فراموش می‌شود. اما هنری که با مضمون و جوهر دین آمیخته است، دین را به استخدام خود درآورده، با فطرت انسان پیوند مضاعف برقرار کرده، با باورهای عمیقی که مردم با آن زندگی می‌کنند گره می‌خورد و ماندگار می‌شود. بزرگترین مجموعه‌‌ها و کارهای عظیم هنری، در خود، آمیزه‌ای از دین دارند. اگر دین نبود هنر شکوفا نمی‌شد و جاوید نمی‌ماند.

۵٫ نسبت دیگر دین و هنر این است که دین حکم‌ساز و تصحیح‌کننده‌ی خطر هنر است. دین به مثابه‌ی میزان و ضابط، عمل می‌کند و هنر، موضوع حکم دین قرار می‌گیرد. دین حکم است، هنر متعلّق حکم، برخی از ادیان مانند اسلام، هم حکم الزامی دارند، هم حکم ارزشی و احسانی، اما برخی دیگر مانند مسیحیت و بعضی دین‌واره‌ها سعی می‌کنند با احکام اخلاقی و احسانی به دین جهت بدهند که البته کفایت نمی‌کند.

متأسفانه در حوزه‌ی احکام بازدارنده و وادارنده‌ی هنری اسلام نیز کار در‌خوری نشده است! اهل فقه و فکر و فلسفه که باید احکام معرفتی و ایدئولوژیکی صادر کنند و ضابطه‌گذار باشند، کار شایسته‌ای نکره‌اند، بعضی از فقها می‌گویند: از من مسأله بپرسید تا جواب بدهم. تا در مورد هنر موسیقی و نمایش و نقاشی و … از من نپرسند چیزی نمی‌گویم. یعنی اگر فقیهی در مورد هنر حرفی نیز برای گفتن دارد، اظهار نظر نمی‌کند. چگونه ممکن است دینی در جامعه حکم کند، اما از هنر سخن نگوید و تکلیف هنر را روشن نکند؟ بعد از انقلاب جز سلسله بیاناتی از امام(ره) و مقام معظم رهبری ـ که کم و بیش در حد زمان در مقوله‌ی هنر با دیدگاه جامع فقهی، فکری اعلام نظر فرموده‌اند ـ بحث علمی، کاربردی و موضوع‌شناسانه‌ای در حوزه‌ی هنر نداریم! و برخی اظهارات شاذگرایانه و تبلیغاتی نیز از سوی برخی صورت گرفته که ارزش علمی ندارد.

۶٫ از نسبت‌های دیگری که بین دین و هنر وجود دارد، می‌توان به نقش دین در انگیزش آدمی در پیدایی و پویایی و کمال هنر اشاره کرد. با بررسی در تاریخ هنر، با انواعی از هنر مواجه می‌شویم که بین ما مسلمانان و دیگر ادیان توحیدی و یا مسلک‌های دین‌واره‌ی بشرساخته رایج است که آنها را هنر دینی یا هنر آیینی باید نامید، چون اینها از رهگذر آداب دینی و آیین‌های مسلکی پدید آمده، قداست یافته و رواج و رونق و کمال پیدا کرده‌اند.

سماع که نوعی رقص توأم با آواها و آوازهای خاص است و در استخدام شرعانیت قرار دارد ـ نمی‌گوییم در استخدام وحدانیت ـ از این دست است، انواعی همچون تعزیه، داستان‌سرایی، تلاوت، روایت و امثال آن نیز از همین نوع‌اند.

۷٫ نکته‌ی دیگری که در باب نسبت دین و هنر قابل ذکر است، آن است که بی‌آنکه دین به غرض اوّلی درصدد آموزش هنر باشد، ظرائف و صنایع بسیاری را به طور استطرادی به انسان آموخته و سبب پیدایش یا کمال هنر گردیده‌ است. متون دینی به‌ویژه قرآن، انواع هنر و صنایع همچون شعر، قصه، نمایشنامه، نثر مسجع و دیگر قالب‌های ادبی را در حد اعلای آن اعمال کرده و از این رهگذر صنایع برین و کمال این هنرها را تعلیم داده که برای هنرمندان الهام‌بخش است. قرآن ۵۲ قصه را بیان کرده که نکات تکنیکی قصه و نمایش به دقت در آنها ملحوظ شده است. بین این قصه‌ها، قصه‌ی یوسف که «احسن القصص» نامیده شده، جامع‌ترین آنها است. این سوره، داستان حضرت یوسف را در بیست پرده با رعایت تمام نکات نمایشنامه‌نویسی مدرن امروز، بازگو کرده است.

در مورد ابعاد و زوایای قرآن گفته‌اند: که قرآن به بوستان می‌ماند؛ هرکس می‌تواند از زاویه‌ای به آن وارد شده و بهره‌ی خاص خود را کسب کند. عکاس می‌تواند از مناظر آن عکس بگیرد، عطرساز از عصاره‌ی گل‌های آن عطر بسازد، داروساز از برگ‌ها و گیاهان آن دارو بسازد و گیاه‌شناس مطالعه‌ی گیاه‌شناسانه بکند و … هر کس با هر دیدگاهی به اقیانوس قرآن وارد شود با دست‌های پرگهر بیرون خواهد آمد.

قرآن مملو از حرف‌های بکر و طرح‌های نو است. در توصیف بهشت زیباترین الگوی معماری، شهرسازی و بوستان‌پردازی را ارائه می‌دهد و حتی دل‌انگیزترین نمونه‌های دکورسازی را می‌آموزد و مبدع هنرها و ظرائفی که حتی به ذهن انسان خطور نمی‌کرده شده است.

همین قابلیت در احادیث هم به چشم می‌خورد. اگر داستان معراج را بررسی کنید، خواهید دید که این داستان یک نمایشگاه عظیم عِلوی و عرفانی و شرقانی است. داستان معراج، از آغاز عروج از مسجدالاقصی تا پایان، به مثابه‌ی یک دوره‌ی عظیم آموزشی است، رسول خدا(ص) مفاهیم معراج را در حدی که مردم قادر به درک و تحمل آن بوده‌اند، بیان کرده و قطعاً بسیاری از مسائل را که از درک مردم فراتر است، بازگو نفرموده است.

زمانی در دانشگاه تهران بحثی در مورد هنر نمایش در قرآن مطرح کردم، برخی اساتید فن نمایش گفتند: ما از این همه سخن که قرآن درباره‌ی هنر قصه و نمایش و نکات فنی و ادبی در این زمینه دارد شگفت‌زده شدیم! و از اینکه با وجود این سرمایه‌ی عظیم چرا به سوی نمایش و قصه‌نویسی غربی روی داریم، بسیار اظهار تأسف کردند و می‌گفتند: مصداق «آنچه خود داشت بیگانه تمنا می‌کرد» شده‌ایم!

در پایان از باب تذکر و اخطار به دو آفتی که سراغ هنرمندان می‌آید، اشاره می‌کنم، هنرمند به دو آفت مبتلاست، یکی از این آفات، آفت تصنف است. هر یک از مقوله‌های اجتماعی که دچار تصنف شد، روی به زوال می‌رود. اگر یک مجاهد، مجاهد فی سبیل‌الله بماند، غوغا می‌کند، همان‌گونه که در هشت سال دفاع مقدس و یا صدر اسلام نیز محقق شد؛ اما وقتی جهاد به صنف و شغل بدل شد نظامی‌گری اتفاق می‌افتد، عالم دینی عالمی روحانی است و نقش پیامبری دارد و کار معصومانه از او سر می‌زند، عالِم دینی اگر به صفت و صنف «روحانی» متصف و متصنف شد بی‌خاصیت می‌شود. اگر روشنفکری، مسؤلیت روشنفکر بود، غوغا می‌کند و جامعه را متحول می‌سازد، اما اگر روشنفکری مشغولیت وی شد به یک صنف بدل شده و آفت جامعه می‌شود و اکنون این همان آفتی است که در ایران به آن مبتلا هستیم. به تعبیر دقیق و عالمانه‌ی مقام معظم رهبری، «روشنفکری در ایران بیمار متولد شد»، در هنر نیز همین‌گونه است، تا وقتی که هنرمند به هنر می‌اندیشد و به آن همچون ابزاری می‌نگرد که وسیله انجام‌دادن رسالت اوست، می‌شکفد و می‌شکوفاند، اما اگر حرف و حرفه باشد، آفت می‌شود.

آفت دوم، خصلت‌های خاص هنرمندی است، من از آن به خوی صنفی تعبیر می‌کنم، خصلت‌های صنفی که تقوا و باور دینی هنرمند را تهدید می‌کند. در هنرمندان رذایلی چون خودستایی و خودبزرگ‌بینی و حسدورزیدن، مبالغه، شهرت‌طلبی، غیبت و افتراء، استهزاء دیگران، تحقیر رقیبان، تملق و … بسیار شایع است. هنرمند به تزکیه ـ بیش از بسیاری از اقشار اجتماعی ـ محتاج است.

هم خود بکوشیم و هم به درگاه بی‌نیاز، نیاز بریم و دعا کنیم که از این دو آفت ایمان‌سوز معرفت‌براندازِ هنر بی‌هنرساز دور بمانیم.

بایسته‌های فقه هنر: ورود به عرصه‌های نو؛ رسالت اجتهاد

برخی از بایسته‌های فقهِ هنر، حیث نرم‌افزاری دارند؛ یعنی معرفتی و نظری هستند، و برخی دیگر جنبه‌ی سخت‌افزاری؛ یعنی مدیریتی هستند. فهرستی که بنده در باب بایسته‌های فقه هنر تقدیم می‌کنم استقرایی است، لهذا به ذکر نمونه‌های مهم بسنده می‌کنم، که البته می‌توان این فهرست را با اندک تأملی تکمیل نمود و توسعه داد.


بسم‌الله‌الرحن الرحیم


هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ، لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى‏، یُسَبِّحُ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَالْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزیزُ الْحَکیمُ (حشر: ۲۴).

زمانی که بنا شد در این انجمن ارجمند حضور پیدا کنم و مطالبی را به عرض شما ارباب فضل و اصحاب فضیلت برسانم، تأمل می‌کردم که راجع به چه مسئله‌ای از مباحث و مسائل این عرصه‌ی معرفتی درازدامن و بس گسترده سخن بگویم؟ تا اینکه دیروز متولیان این همایش پیام دادند: خوب است در باب فلسفه‌ی فقه هنر نکاتی را مطرح کنم؛ در عین حال به یاد آوردم که در بدو تأسیس همین مدرسه‌ی اسلامی هنر به تاریخ ۱۸/۸/۸۴، بنده سخنران آیین بازگشایی مدرسه بودم و تحت عنوان «هنر پسامدرن و سیطره‌ی مجاز» بحثی را ارائه کردم، و در ذیل آن بر دو نکته‌ی مهم تصریح و تأکید ورزیدم:
نکته‌ی نخست: لغزش‌پذیربودن و خطرناک‌بودن وادی هنر. در این خصوص هشدار و انذار دادم که باید متولیان این مرکز نوکار به‌شدت مراقب باشند؛ که به گفت خواجه:
«از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیافزود / زنهار از این بیابان، وین راه بی‌نهایت
دوم نکته: ثقل تکلیف اصحاب حکمت و ارباب فقاهت در این زمینه است. در این باب نیز به پاره‌ای ضرورت‌ها که باید در حوزه‌ی فقه و حکمت راجع به مقوله‌ی هنر صورت پذیرد، اشاره کردم.
ده سال از تاریخ آن سخنرانی سپری شده، اما تصور می‌کنم که ما با آن مبدأ و مقطع فاصله‌ی چشمگیری نگرفته‌ایم، و در این مدت، در حوزه‌های علمیه، در زمینه‌های حکمت هنر و فقه هنر، اتفاق قابل اعتنایی رخ نداده است! به همین جهت تصور کردم مناسب است بار دیگر امروز اشاره‌ای هرچند به اجمال به پاره‌ای از «بایسته‌های فقه هنر» داشته باشم، آن‌گاه به ارائه‌ی الگویی برای صورت‌بندی مبانی فقه هنر که یکی از بایسته‌های مهم است بپردازم؛ ان‌شاء الله الهادی الموفِّق.
در اینجا قصد دارم با ارائه‌ی این الگو، چارچوبه‌ی مشخصی را برای مطالعه‌ی فقهی هنر و مقوله‌های گوناگون هنری پیشنهاد کنم.
برخی از بایسته‌های فقهِ هنر، حیث نرم‌افزاری دارند؛ یعنی معرفتی و نظری هستند، و برخی دیگر جنبه‌ی سخت‌افزاری؛ یعنی مدیریتی هستند. فهرستی که بنده در باب بایسته‌های فقه هنر تقدیم می‌کنم استقرایی است، لهذا به ذکر نمونه‌های مهم بسنده می‌کنم، که البته می‌توان این فهرست را با اندک تأملی تکمیل نمود و توسعه داد.

فهرست‌واره‌ی بایسته‌های فقه هنر
۱٫ اول قدم: توجیه حوزویان نسبت به اهمیت و ضرورت این حوزه‌ی معرفتی و تحریص آنان به اقدام در این زمینه است؛ «التفات» به فعل، «تصور» فعل، و محاسبه‌ی سود و زیان آن، نخستین مراحل زنجیره‌ی حلقات مبادی فعل ارادی است (به نظر ما مبادی اراده عبارتند از: ۱٫ التفات به فعل، ۲٫ تصور ثانوی فعل، ۳٫ تفطن به سود و زیان مترتب بر آن، ۴٫ سنجش سود و زیان فعل، ۵٫ تصدیق به سودمندی یا ترجیح سود بر زیان آن، ۶٫ بروز شوق، ۷٫ عمل قوه‌ی فاعله، ۸٫ حرکت عضلات و وقوع فعل)، تا این مقدمات رخ ندهد هیچ فعل ارادی و آگاهانه‌‌ای واقع نمی‌شود؛ لهذا اولین مشکلی که باید در قلمروی فقهِ هنر حل شود بی‌اعتنایی حوزویان به این مسئله و عدم آگاهی از خطورت و ضرورت آن است. اگر اصحاب فقه و ارباب حکمت نسبت به اهمیت این مقوله توجیه و تحریص شوند اتفاقات فرخنده‌ای خواهد افتاد. خصلت حوزه چنین است که اگر متوجه اهمیت و خطورت امری بشود، احساس مسئولیت می‌کند، پس از آن دیگر به هیچ عنصر و عامل دیگری برای اقدام جدی نیاز نیست. التفات و اشتیاق از مقدمات عمده‌ی فعل ارادی است و کار علمی از اهم و اشرف افعال ارادی آدمی محسوب می‌شود.

ضرورت تأسیس و توسعه‌ی فلسفه‌ی هنر اسلامی
۲٫ از آنجایی که فقه هنر و مطالعه‌ی فقهی هنر، مبتنی بر فلسفه و مبانی هنر است، تا در این بخش کار علمی درخوری انجام نشده و ادبیات علمی لازم تولید نگردد، پرداختن به فقه هنر نتیجه‌بخش، بلکه میسر نخواهد بود.
توضیح اینکه: یکی از مشکلات مزمن در قلمرو فقهِ هنر، که عامل اصلی رونق‌نگرفتن مباحث و احیاناً صدور آراء و فتاوای ناکارآمد و غیرکارگشاست، نامأنوس‌بودن ارباب فتوا با این مقولات است؛ هرچند جهت اصلی این مشکل، مقام قدس و ورع حضرات فقها و احتیاطات اهل فقه در امور مماس با حدود شرعی است؛ ولی این خصیصه ـ که به‌جای خود حسن است ـ، سبب شده این موضوع برای حوزویان چندان که باید شناخته نشود. موضوع‌شناسی نقش تعیین‌کننده‌ای در حکم‌شناسی دارد، آن‌سان که بدون آن، این میسر نمی‌گردد. البته این گام گرچه مقدمه‌ی بعیده‌ی فقه هنر است، ولی به هر حال ضرورت آن محرز است.
با توجه به اینکه امروز مباحث فلسفه‌ی هنر عرصه‌ی ترکتازی جریان‌های غربزده شده است، تأسیس و توسعه‌ی فلسفه‌ی هنر، ضرورت مضاعف یافته است. حکمت فاخر و فخیم، اما عاج‌نشین و عزلت‌گزین ما باید به فلسفه‌های کاربردی و گره‌گشای بخشی بدل گردد و تحلیل حقایق و هستومندان معطوف به صف و کف نیازهای جامعه را عهده‌دار گردد، و این جز به تخصصی‌کردن حکمت و عطف آن به متعلق‌ها و موضوعات خاص، که صرفاً با تأسیس فلسفه‌های مضاف به علوم و امور ممکن می‌شود، حاصل نمی‌گردد. تأسیس و توسعه‌ی فلسفه‌ی هنر براساس حکمت اسلامی، نخستین اقدام علمی در زمینه‌ی بسط معرفت در حوزه‌ی مطالعات هنر (و به مثابه مقدمه‌ی بعیده‌ی فقه هنر) است.
در گذشته‌ها حکمای ما کمابیش به مباحث نظری هنر و به‌ویژه موسیقی، شعر، و …، می‌پرداخته‌اند؛ ازجمله کِندی هشت رساله، فقط در موسیقی دارد؛ فارابی کتاب الموسیقی الکبیر را تألیف کرده؛ شیخ‌الرئیس نیز جوامع علم الموسیقی و نیز اللواحق را، و نیز در کتاب شفا شش فصل را به مباحث نظری موسیقی اختصاص داده؛ ابن سینا در دیگر کتب خود مانند النجاه و دانشنامه‌ی علائی نیز به بحث در موضوعات هنری خاصه موسیقی ـ که یکی از چهار قسم ریاضیات تلقی می‌شده ـ پرداخته است. فیلسوفان پس از این سه حکیمِ نخستین نیز به بحث نظری در زمینه‌ی برخی هنرها پرداخته‌‌اند، اما مع‌الاسف به‌تدریج طرح این مقولات در علوم اسلامی متروک و منسوخ شده است.
۳٫ آشنایی کسانی از حوزویان با هنر و علوم هنری، در حد ضرورت؛ با توجه به توضیحات بالا بایستگی این مورد نیز آشکار است. علمای پیشین جهان اسلام در زمینه‌ی هنر و مقولات گوناگون آن، آثار علمی مهمی را خلق کرده و در تاریخ علوم مسلمین به ثبت رسانده‌اند؛ از باب نمونه ما دایرهًْ‌المعارف و گسترده‌نگاشته‌ی بیست جلدی‌ای چون کتاب الاَغانی، نوشته‌ی علی بن حسین بن محمد بن احمد بن هیثم، معروف به ابوالفرج اصفهانی (م ۳۵۶ ق) را داریم؛ ابوالفرج اصفهانی گرایش شیعی و زیدی داشته و این نکته از خلال مطالب الأغانی، و آشکارتر از آن از کتاب مقاتل الطالبین او برمی‌آید.
در هر حال: سومین امری که باید صورت پذیرد آشناشدن فضلای در مظان فتوا، البته در حد ضرورت است و این مستلزم احیای تراث تاریخی و احیاناً تألیف آثار جدیدی در زمینه‌ی «علوم اسلامی هنر» است.

لزوم ساختاربندی فقهِ هنر به مثابه یک باب مستقل
۴٫ ساختاربندی فقهِ هنر به مثابه یک باب مستقل در علم فقه و برون‌برد این حوزه‌ی معرفتی بسیار گسترده و پراهمیت ـ که در خلال بعضی ابواب فقهی و عمدتاً در مکاسب مطرح می‌شود ـ از حالت تطفل و استطراد و توسعه‌دادن آن و هندسه‌بخشیدن بدان و تبدیل آن به عنوان یک کتاب و باب فقهی مستقل و هویت‌بخشیدن به این حوزه‌ی معرفتی، به مثابه یک باب از ابواب فقه. مباحث و فروع این حوزه‌ی معرفتی، کماً و کیفاً، و به لحاظ اهمیت و ابتلا عباد، کمتر از ابواب مفصلی مانند باب طهارت، صلوه، صوم، زکوه و حج نیست.
۵٫ تبیین مبانی فقه هنر. به عنوان فلسفه‌ی فقه هنر اشاره کردم، ممکن است تصور شود ـ چنین تصوری چندان هم بیراه نیست ـ که چون فلسفه عهده‌دار تحلیل و تعلیل احکام کلی موضوع خویش است، و این امر پس از تحقق موضوع و متعلق، معنی‌دار و ممکن می‌شود، اگر ما فقه هنری داشتیم جا داشت از عنوانی چون فلسفه‌ی فقه هنر سخن بگوییم، ولی امروز چیزی به عنوان فقه هنر وجود ندارد تا بتوان از فلسفه‌ی آن سخن گفت. فلسفه‌ عهده‌دار مباحث هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی موضوعات خود است و این مباحث جنبه‌ی پسینی دارند؛ حتی دیگر پرسش‌های فلسفی که معطوف به متعلق و موضوع مورد مطالعه است غالباً پسینی هستند؛ یعنی آن‌گاه که «هستی‌مند»ی محقق است، می‌توانیم آن را هستی‌شناسی کنیم و اگر متعلق معرفت در بیرون محقق باشد می‌توان آن را شناخت و در این صورت است که معرفت‌شناسی معنا می‌یابد. لهذا با ملاحظه‌ی این نکته، از این ضرورت، به تأسیس «مبانی فقه هنر» تعبیر می‌کنیم. البته مبانی فقه هنر تلفیقی است از مبادی قریبه و وسیطه‌ی هنر و مقولات هنری و مبادی معارف فقهی معطوف به مقولات هنری.

بایستگی تدوین «نظام مسائل» فقه هنر
۶٫ حوزه‌ی هنر اقیانوس عظیمی است، خاصه در عصر حاضر؛ بشر امروز، دمی نیست که با هنر سروکار نداشته باشد. همه‌ی هستی و حیات بشر معاصر غرق در هنر است و زندگی امروزی او مستغرق در هنر است؛ ولی همانند هوا برای انسان و آب برای ماهی، که به جهت شدت شمول و قوت غلبه‌ی آن بر حیات و هستی ما و آبزیان، آن را حس نمی‌کنیم، از حضور هنر غافلیم. اگر مجال بود برای شما برمی‌شمردم که ما چگونه و چه مایه در هنر شناوریم و غرق در هنر هستیم و در آن تنفس می‌کنیم، و در عین حال از آن غافلیم. بنابراین: هم به جهت گستردگی نفس‌الامری و تنوع هستی هنر، و هم به جهت شمول و فراگیرشدگی حضور هنر در حیات انسان معاصر، نظام مسائل آن، چه مقدار حجیم و عظیم است و قهراً تهیه‌ی آن بس دشوار و حوصله‌سوز و زمان‌بر است.
۷٫ موضوع‌شناسی هنر و هریک از انواع آن. البته این مرحله می‌تواند بخشی از مبانی فقه هنر باشد، پس این نکته، ذکر الجزء بعد الکل است.
به هر حال دست‌کم در سه افق باید به موضوع‌شناسی فقه هنر بپردازیم:
اول: معرفه الفن بما هو الفن، یعنی «ماهیت‌شناسی» ذات هنر و مقولات مختلف آن: باید یک «ماهیت‌شناسی» فلسفی دقّی و نیز علمی فنی انجام پذیرد. چنین کاری از عهده‌ی عرف عام خارج است، و کار عرف خاص است، و قهراً محول به فلسفه‌ی هنر و علم هنر است.
دوم : شناخت هنر از آن حیث که امری عرفی است (هویت‌شناسی هنر در مقابل ماهیت‌شناسی)، این مطالعه موکول به عرف عام است.
سوم: شناخت هنر از آن حیث که منتحل به ملاکات شرعیه‌ی حلیت و حرمت می‌شود؛ موضوعات و مواردی که طراً یا شطراً یا شرطاً مخترع شرعی است، و شناخت آن قهراً منوط به درک تلقی شارع از آنها است.

اصول فقه هنر
۸٫ روش‌شناسی فقه هنر. این مورد با نگرش پیشینی، عنوان مستقلی در عرض فلسفه‌ی فقه هنر قلمداد می‌شود، اما با نگاه پسینی، «ذکر الجزء بعد الکل» است و مطالعه‌ی آن با این رویکرد بر عهده‌ی فلسفه‌ی فقه هنر است.
به هر حال: مطالعه‌ی پیشینی روش تفقه در هنر و تأسیس منطق مطالعه‌ی فقه هنر می‌تواند از مسائل اساسی و ضروری پرداختن به فقه هنر قلمداد شود. به تعبیر مأنوس: از بایسته‌های بین فقه هنر، تدوین اصول فقه معطوف به فقه هنر است که با برشی تطبیقی از دانش اصول و ترمیم خلاءهای موجود در اصول فقه موجود، معطوف به نیازهای مطالعاتی فقه هنر، می‌تواند صورت ببندد.
۹٫ تدوین قواعد فقهیه‌ی هنر. با تنظیم قواعد عامه با رویکرد کاربرد در فروع مورد ابتلا در عرصه‌ی هنر، و گزینش قواعد غیرعام دارای کاربرد در فروع فقهی مربوط به مقولات هنری و نیز اصطیاد و تأسیس قواعد جدید، می‌توان مجموعه‌ی حجیمی را به عنوان قواعد فقه هنر فراهم آورد و در دسترس اصحاب فضل و فقه قرار داد.
چنان‌که در صدر سخن اشاره شد: پاره‌ای بایسته‌ها نیز در قلمرو فقه هنر وجود دارد که جنبه‌ی سخت‌افزاری و اجرایی دارد. شنیده‌ام از این همایش ارزشمند بسیار استقبال شده و رهبر فرهیخته‌ی انقلاب اسلامی نیز این اقدام را ستوده‌اند و از آن ابراز خرسندی فرموده‌اند و تأکید هم داشته‌اند که مبادا این کار را رها کنید و یا بدان بسنده کنید. تأکیدات معظم‌له بجاست، گاه ما یک همایش در زمینه‌ای برگزار می‌کنیم و دیگر هیچ! همایش یک آغاز است نه یک پایان، این دست فعالیت‌ها نقش فرهنگ‌سازی دارد و مقدمه‌ی اقدامات جدی‌تری است. از این‌رو این دست اقدامات سخت‌افزاری باید توام با یک سلسله فعالیت‌های نرم‌افزاری تداوم و توسعه پیدا کند. ازجمله‌ی فعالیت‌های سخت‌افزاری که باید از سوی مدیریت حوزه پی گرفته شود، عبارت است از:

باید کرسی‌های خارج فقهِ هنر دائر شود
۱۰٫ دایرکردن کرسی‌های خارج فقهِ هنر: در جهت بسط مباحث فقهی مربوط به مقولات هنری و فروع مبتلابه، و تولید ادبیات علمی این حوزه‌ی معرفتی، باید از سوی اساتید ذی‌صلاحیت کرسی‌های فنی و مضبوط فقه هنر دائر شود. گام‌زدن در قلمروهای مکشوف و اشباع‌شده (که هزاران جلد کتاب در آنها نوشته شده و در دسترس است) و پیمودن جاده‌های هموار، نشانه‌ی علمیت و بلکه دلیل قوه‌ی اجتهاد و قدرت تفقه نیست. چنین رویه‌هایی در دروس خارج چیزی شبیه به دائره‌المعارف‌نگاری، با استفاده از حجم معرفت انباشته در موضوعات علمی موجود است، ارزش تحقیقی و نظریه‌پردازانه ـ که خصیصه‌ی جوهری تدریس خارج و تفاوت اصلی آن با دروس سطح است ـ ندارد. رسالت اجتهاد ورود در عرصه‌های کشف‌ناشده است، هنر فقیه فحل پرداختن به حوزه‌های نامفتوح و ناهموار است. مقولات هنری از مصادیق بارز قلمروهای ناگشوده است. اصولاً اجتهاد و فقه پاسخگو و پیشرو، بدون ورود به قلمروهای نو، تحقق خارجی نخواهد یافت و تدریجاً فقه از بسط و بالندگی بازخواهد ایستاد، و این یعنی مرگ فقه.
۱۱٫ تأسیس مراکز تخصصی معطوف به «فلسفه‌ی هنر»، «روش‌شناسی فقه هنر» و «رشته‌های فقه مضاف» در انواع هنرها.
گفته می‌شود که چهل رشته‌ی تخصصی در حوزه دایر شده است! که اصل این امر پدیده‌ی مبارکی است، اما به نظر می‌رسد این مقدار کفایت نیازها را نمی‌کند، بلکه فقط حوزه‌های مربوط به مقولات هنری به این میزان رشته‌ی تخصصی نیاز دارند. این میزان رشته‌ی تخصصی گرهی از کار فروبسته‌ی معرفت دینی و تربیت متخصصان مورد نیاز در جامعه‌ی دینی معاصر نخواهد گشود. اگر توجه کنیم که در دانشگاه‌های ما سخن از دایربودن چندین هزار رشته‌ی علمی است، توجه کسری و کاستی‌های تخصصی در حوزه‌ها خواهیم شد. تصور نکنیم هنر کرده‌ایم که بعد از چهل سال در حوزه‌ها چهل رشته‌ی تخصصی دایر کرده‌ایم، آن هم نوعاً در مقطع سطح دو و سه! و درحالی‌که سطح چهار رشته‌های دائرشده هم ـ که بسیار نادر نیز هست ـ ، تخصص قلمداد نمی‌شود؛ بلکه سطح رشته‌های دایر نوعاً پایین است و مطالب مورد بحث در حد همان معلومات عادی و عمومی است که توقع می‌رود هر طلبه‌ای، از آن جهت که طلبه است، آن مقدار را بلد باشد. البته بحث آسیب‌شناسی و راهبردگزینی و راهکاریابی رشته‌های تخصصی حوزه باید موکول به زمان و ظرف مناسب خود گردد، لهذا اکنون از بحث آن درمی‌گذریم. علی ای‌حال: تأسیس و توسعه‌ی رشته‌های تخصصی در زمینه‌ی مباحث حکمی هنر، اخلاق هنر، و فقه هنر از ضرورت‌های روزگار است و مبادی امور و متولیان حوزه باید بدان بپردازند.
۱۲٫ تأسیس مراکز تحقیقاتی ممحض در مطالعه‌ی فقه هنر و معارف مقدماتی آن. لازم است پژوهشکده‌ها و پژوهشگاه‌های باظرفیت و ممحضی برای مطالعه در این قلمروهای گسترده تأسیس و به کار بپردازد؛ ادبیات علمی این وادی بسیار فقیر است. آثار علمی ـ به لحاظ کمی و کیفی ـ درخور اعتنایی وجود ندارد؛ با ممحض‌شدن گروه‌هایی از فضلای مستعد و صالح و با سرمایه‌گذاری لازم، تحقیقات علمی تخصصی به انگیزه‌ی گسترش مرزهای معرفت و تولید نظریه، مورد اهتمام قرار گیرد.
۱۳٫ برپایی کرسی‌های نقد و نظریه‌پردازی در زمینه‌ی مباحث حکمت هنر و فقه هنر.
۱۴٫ انتشار مجلات علمی و تخصصی در زمینه‌ی مباحث حکمت هنر و فقه هنر، نیز یکی دیگر از فعالیت‌های ضرور در حوزه‌های علمیه است.

الگویی برای تأسیس فلسفه‌ی فقه هنر
من بیش از این در این محور اطاله‌ی سخن نمی‌کنم، بازمی‌گردم به بحث مبادی فقهِ هنر. سؤال این است که آیا هنر علی‌الاطلاق ارزش ذاتی یا دست‌کم مطلوبیت عقلائیه دارد؟ اگر ارزش ذاتی و مطلوبیت عقلائیه دارد، به تعبیر دیگر: اصل اولی در حکم هنر چیست؟ حلیت است و یا حرمت؟ پاسخ این پرسش در گرو آن است که بدانیم هنر چیست و سخن از کدام هنر در میان است؟
فلسفه‌ی‌ مضاف به هر مقوله‌ای، چنان‌که بعضی اعاظم پیشنهاد می‌کنند (هرچند اندکی جای نقد دارد) عهده‌دار بیان و بررسی علل اربعه‌ی آن مقوله است و قهراً اگر بناست حکمی صادر کنیم باید موضوع محمولات حکمی را بشناسیم، و آن‌گاه ماهیت و هویت موضوع، مشخص خواهد گشت که علل اربعه‌‌ی موضوع را بشناسیم؛ زیرا رابطه‌ی علت و معلول وجودی و واقعی است، و قوام هر معلولی به علل اربعه‌ی آن است.

جوهر هنر؛ آفرینش نشأت‌گرفته از الهام
تصور بنده این است که ذات هنر عبارت است از «آفرینش ناشی از الهام»؛ انواع هنر و مقولات هنری همگی در این جهت با هم اشتراک دارند. یعنی همان‌گونه که درخصوص زیبایی که مقوله‌ی دیواربه‌دیوار هنر است، بلکه دست در آغوش هنر دارد، سؤال می‌شود که زیبایی چیست که هم در گُل هست؟ هم در منظره‌ی طبیعی هست؟ هم در یک تک‌درخت هست؟ هم در خط خوش هست؟ هم در صدای خوش هست؟ هم در رنگ‌آمیزی خوش هست؟ هم در اشکال هندسی هست؟ و هم در حرکات موزون هست؟ و وجود آن در این اشیا و امور همه‌ی آنها را شایسته‌ی اطلاق عنوان زیبا و جمیل ساخته است، در هنر نیز باید روشن کرد آن عنصری که باعث شده کلمه‌ی «هنر» را به انواع مقولات، با همه‌ی تنوع و تفاوت‌هایی که دارند، اطلاق کنیم چیست؟ تصور من این است که عنصر مشترک همه‌ی مقولات هنری «آفرینش ناشی از الهام» است؛ لکن آن‌گاه که این آفرینش به الهام رحمانی اتفاق می‌‌افتد، هنر قدسی و شهودی، هنر سماوی و متعالی شکل می‌گیرد، و آن‌گاه که این آفرینش به الهام شیطانی صورت می‌بندد، هنر نفسی و هنر شهوی، و هنر صناعی و متدانی شکل می‌گیرد. شهودی و شهوی‌‌بودن، سماوی و صناعی‌بودن، نفسانی و قدسانی‌بودن هنر در گرو نوع علل اربعه‌ی پدیدآورنده‌ی آن است. علت فاعلی چیست؟ علت غایی کدام است؟ علت مادی و علت صوری یک اثر هنری چگونه بوده است؟ در این میان علت فاعلی که به نظر ما علت بمعنی الکلمه همان است، نقش برجسته‌تری در تکوّن معلول دارد. علل هنر، ماهیت و هویت آن را ـ که موضوع حکم است ـ تشکیل می‌دهند، و از آنجا که حکم تابع موضوع است؛ در نتیجه حکم آن را هم تعیین می‌‌کند. از این‌رو به نظر ما احکام خمسه‌ی مقولات هنری برآمده‌ی احوال علل اربعه‌ی پدیدآورنده‌ی آنهاست، و بر این گمانم که با مراجعه به آیات و روایات و مدارک فقهی و آرای فقها این مدعا و افروضه و اطروحه تحکیم می‌شود، و می‌توان نظرات صائب فقهای صالح را بر آن تطبیق کرد. البته مؤدای ادله‌ی خاص مربوط به موارد خاص می‌تواند تخصصاً یا تخصیصاً از کلیت این مدعا خارج باشد.
البته براساس نظریه‌ی ابتنا، علاوه بر ماهیت‌شناسی و هویت‌شناسی متعلق حکم (مختصات قلمروشناختی متعلق پیام)، که در مورد هنر با چارچوبه‌ای که معروض افتاد، حاصل می‌گردد، مبادی دیگری نیز در منطق فهم خطاب و حکم دینی دخالت دارند که عبارتند از: مختصات مصدر دین (مبدأ تعالی)، وسائط و وسائل انتقال حکم و خطاب دینی، مختصات مخاطب پیام الهی. بدین‌سان، به سامان‌آوردن فلسفه‌ی فقه هنر و نیز تدوین اصول فقه هنر، در افق کمالی و جامع، در گرو لحاظ برایند مختصات همه‌ی عناصر و اطراف پنجگانه‌ی پیام دین که به آنها اشاره شد، است.
این مختصر که تا اینجا عرض شد همان فشرده‌ی چارچوبه‌ای است که به مثابه الگویی برای طراحی فلسفه‌ی فقه هنر و مبانی مطالعه‌ی فقهی در این قلمرو می‌توان آن را اعمال کرد؛ هرچند که ظاهراً این مدعا مطلب منقح و دقیقی است، اما تثبیت آن نیازمند بحث و بررسی درخور و فراخوری است، و اکنون مجال آن نیست.

مبانی احکام خمسه‌ی شعر
قصد داشتم این الگو را بر یکی از مقولات هنری تطبیق بدهم و نشان دهم چگونه می‌توان در حل مسائل فقهی آن مقوله هنری از این الگو بهره گرفت، اما دریغ که وقت سخن پایان گرفت، و به ناچار فقط به اشاره‌ای بسنده می‌کنم. از باب نمونه راجع به شعر که کهن‌ترین هنر است از حضرات معصومین (ع) دو گونه تعبیر ـ به شدت متهافت ـ وارد شده است:
۱ـ قال رسول الله (ص): «إنّ من الشعر لحکمه» او «لحکماً».
۲ـ و قال(ص): «لأن یَمتلِیَ بطنُ أحدِکم قیحاً و دماً حتّى یراه، خیر له من أن یمتلی شعراً». (درون کسی پر از چرک و عفونت باشد، به از آن است که از شعر!)
در اینجا بنده در مقام بحث فنی فقهی نیستم، اما می‌توان به اجمال و استعجالاً به این مقدار اذعان کرد که شعر حرمت ذاتی و اطلاقی ندارد، بلکه این دوگونگی تعبیر رجوع می‌کند به دو گانگی هویت شعر.
وقتی «فاعل»، به الهام رحمانی سخن گفت، خالق حقیقی شعر حق متعال است و شاعر نقش ابزار خواهد داشت: «أنّ للّه کنوزاً تحت عرشه و مفاتیحُه فی ألسنه الشعراء»، و لذا مؤید روح‌القدس است؛
کما اینکه: «غایت فعل» نیز در حکم آن دخیل است: در پاسخ به پرسش از شعر از حضرت ختمی مرتبت(ص) رسیده که: «إن المؤمن مجاهدٌ بسیفهِ ولسانِه، والّذی نفسی بیده: لَکأنّما یَنضِحُونهم بالنَّبل. (تفسیر نورالثقلین: ج۴، ص۷۰) می‌فرمایند: گویی به تیر دشمنان ما را می‌زنند؛ چنین شعری چرا باید مکروه یا حرام باشد؟
و هرگاه «ماده و محتوا»ی شعر حکمی و «إنّ من الشعر لحکمه» بود، و یا مصداق «من قال فینا بیتَ شعرٍ» بود، نتیجه: «بَنَی اللّه له بیتاً فی الجنّه» خواهد شد. پس حکم چنین شعری واضح است؛ این‌چنین شعری، نه تنها مباح که فعل مندوب و گاه بسا واجب خواهد بود.
اما اگر شعر «الکلام المشتمل على التخییلات المؤذیه و التمویهات المزخرفه، الّتی لا أصل لها و لا حقیقه» باشد، که به قول ملا محسن فیض (قدّه): «و هو المراد من قول قریش حیث نسبوا القرآن إلى الشعر، و قالوا للنبیّ (ص): إنّه شاعر…»، می‌شود فعل مکروه، بلکه حرام.
چنان‌که «علت صوری» آن، زیبایی‌های فطری بود، دلیلی بر حرمت آن نداریم؛ هرگز «الکلام الموزون المقفّى» نمی‌تواند محرم باشد، و ادله‌ی حرمت و کراهت منصرف به مصادیق جاهلی که شعر شهوت و خشونت و تفاخر بوده است و یا باید حمل بر آن موارد ‌شود. والسلام.

نسبت هنر و ارزش

به نظر من هنر از جنس معرفت نیست؛ اما قطعاً منشأ معرفتی دارد. اثر هنری آفریده‌ی یک آگاهی و برایند یک معرفت است. اثر هنری، برایند یک فرایند است که در آن فرایند، فاعل و معرفت و نیت او کارساز و دخیل است.

ابتدا اجازه می‌خواهم عید انقلاب و یوم‌الله ۲۲ بهمن را که یادآور پیروزی شگرف و شکوهمند انقلاب اسلامی است به حضور این جمع بافضیلت شادباش عرض کنم. امیدوارم پرچمی که به نام انقلاب، اسلام، عدالت‌خواهی و ستم‌ستیزی، با کف باکفایت یک فقیه و مجتهد برافراشته شده است، در اهتزاز بماند تا به دست صاحب اصلی آن حضرت حجت بقیه الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) سپرده شود. همچنین یاد آن راحل رستگار، امام عظیم الشأن و پیشاهنگان و پیشتازان مبارزه علیه ستم و جور و خاصه شهیدان را گرامی می‌داریم، و نیز رنج‌ها و کوشش‌ها، زندان‌ها، مقاومت‌ها، شکیبایی‌ها و صبوری‌هایی که طی دهه‌ها و سده‌ها تحمل شد تا به ثمر و نتیجه‌ی این‌چنین شکوهمند رسید، بزرگ می‌داریم.

عنوانی که قصد دارم پیرامون آن نکاتی را عرض کنم «نسبت هنر و ارزش» است. گاه گفته می‌شود هنر هرچه که باشد دارای ارزش ذاتی است. هنر مطلقاً ارزشمند است و هنرِ ارزشی و غیرارزشی نداریم. برای اینکه این بحث مورد ارزیابی قرار گیرد، ابتدا لازم است معانی «هنر» و همین‌طور «ارزش» را توضیح دهیم تا امکان اظهار نظر راجع به این مسئله که می‌تواند یک مسئله‌ی فلسفی قلمداد شود فراهم گردد.

تعریف هنر
واژه‌ی هنر ازجمله واژگان بسیار پرکاربرد و واجد معانی و استعمال‌ها و اطلاقات بسیار است. هنر، شاید برای اولین‌بار به علم و معرفت، فضل و فضیلت، کمال و کیاست، و زیرکی و فراست اطلاق شده است. منوچهری گفته است:
سلطان معظم ملکِ عادلِ مسعود
کمتر ادبش حلم و فروتر هنرش جود


همچنین نظامی می‌گوید:
زهر تو را دوست چه داند؟ شکر
عیب تو را دوست چه داند؟ هنر


سعدی می‌گوید:
گر هنری داری و هفتاد عیب
دوست نبیند به‌جز آن یک هنر


هنر در اینجا به معنای کمال، فضیلت، کیاست و مجموعه‌ای از عناصر متعالیِ ارزشمند به‌کار رفته است؛ چنان‌که هنر به معنی خاصیت نیز به‌کار رفته است. حافظ گفته است:
عیب می، جمله بگفتی، هنرش نیز بگوی
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
هرچند که می زیان‌های فراوانی دارد، اما خاصیت هم دارد.
هنر به معنای «خطر» هم به کار می‌رود. هنرکردن به معنای خطرکردن و یا خطورت و اهمیت است.
همچنین هنر به معنای لیاقت و کفایت نیز به‌کار می‌رود. برای مثال می‌گویند «از هر انگشتش هزار هنر می‌بارد»؛ یعنی هر سرانگشت او لیاقت‌ها و شایستگی‌هایی دارد و او با سرانگشتان خود لیاقت و شایستگی‌هایش را بروز می‌دهد.
به توانایی فوق‌العاده نیز هنر گفته می‌شود. شایستگی‌ها و صلاحیت‌ها و کفایت‌ها، هنر است. حافظ گفته است:
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافری است
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
اگر راهرو و سالک صد لیاقت هم دارد، باز نباید به هنر، لیاقت‌ها، صلاحیت‌ها و کمالات خویش غرّه شود و فریب بخورد و همچنان باید توکل داشته باشد.
هنر به معنای دلیری و شجاعت هم به کار رفته است: فردوسی می‌گوید:
به شمشیر هندی و رومی سپر
نمودند هر دو به بازو هنر
شاعر در اینجا هنر را به معنای زورآزمایی و قدرت‌نمایی به کار برده است.
چنان‌که هنر به معنای صنعت و حرفه و پیشه نیز استعمال شده است.
کلمه‌ی هنرنامه را به سرگذشتنامه‌ها اطلاق می‌کنند. هنرنامه یعنی سرگذشتنامه‌ی نخبگان و عالمان و فرهیختگان.
هنر در تداول کنونی و کاربرد متأخر آن به همان معنایی که از این واژه به ذهن ما تبادر می‌کند استعمال شده است. کلمه‌ی هنر معادل فنِ عربی و Art اروپایی استعمال می‌شود؛ درحالی‌که در گذشته‌ی ادبیات فارسی این واژه در این معنا به‌کار نمی‌رفته است و این معنا، طی سده‌های اخیر پدید آمده است. در مصراع «هنر نزد ایرانیان است و بس» هنر به همان مفهومی که امروزه رایج است به کار رفته است.

تعریف ارزش
کلمه‌ی «ارزش» اسم مصدر است. «ارز»، «ارج» و «ارزش» کمابیش به یک معنا هستند. ارزش به معنای عمل و فعل ارزیدن است، ولی به معنای ارز و ارج نیز به‌کار می‌رود. ارز به معنای قیمت، بها، نرخ و ثمن و نیز به معنای قدر و درجه و رتبه و مرتبه به کار می‌رود. ارج‌داشتن، یعنی حرمت‌داشتن. این واژه همچنین به معنای سود و بهره نیز به‌کار می‌رود. ارز به‌معنای آرزو و آرمان و یک عنصر گرامی، محترم و محتشم نیز به‌کار می‌رود. بنابراین «ارزش»، مصدر از «ارزیدن» است و به معنای فعل و عمل ارزیدن است، ولی معادل با «ارز» و «ارج» و «قیمت» و «بها» به‌کار می‌رود.
کلمه‌ی ارزش نیز در روزگار ما معنایی جدید پیدا کرده است، و گاه با اضافه‌شدن «یای» نسبت به آن عبارت «ارزشی» درست می‌شود. ارزشی یعنی آنچه که منسوب به ارزش و دارای ارزش است. در تداول امروزین «ارزشی» را به معنای «مُحسَّن» به‌کار می‌برند که در مقابل قبیح و غیرحسن قرار دارد. همچنین به معنای اخلاقی هم به‌کار می‌رود. قضایای اخلاقی را قضایای ارزشی می‌گویند، و نیز به معنای قدسی نیز به‌کار می‌رود؛ وجه دینی، متعالی و ماورایی هر چیز را وجه ارزشی آن می‌نامند.
حتی احکام فقهی مثل طهارت و نجاست را که چیزی غیر از وجه بهداشتی آب و یا هر شیء دیگری است، چون یک حکم وحیانی و بازآمده از ماوراء است «احکام ارزشی» می‌نامند؛ یعنی تنها به احکام اخلاقی، احکام ارزشی گفته نمی‌شود، بلکه در معنای وسیع‌تر احکام دینی و شرعی را که حیث قدسی دارند، «ارزشی» می‌نامند. این واژه همچنین به معنای «متعالی» نیز به‌کار می‌رود.
همچنین هر آن چیزی که به نحوی به عنصر باطن مقدس و داشتن هویت مقدس اشاره می‌کند، «ارزشی» گفته می‌شود.

علل اربعه‌ی هنر
در اینجا می‌خواهم به مبنایی اشاره کنم که نوعاً قابل درک است. ما می‌توانیم هر آن چیزی را که قابلیت طبقه‌بندی داشته باشد، براساس علل اربعه‌ی آن طبقه‌بندی و تقسیم کنیم. علل اربعه براساس فلسفه‌ی اسلامی عبارت است از:
۱٫ علت فاعلی که پدیدآورنده است (فاعل پیدایش).
۲٫ علت غایی؛ یعنی غایت و غرض منظور که سبب شده است چیزی پدید بیاید و فعلی صورت بپذیرد.
۳٫ علت مادی؛ یعنی آن ماده و محتوایی که چیزی از آن پدید می‌آید.
۴٫ علت صوری؛ یعنی علت شکلی و صورت.
برای مثال یک صندلی دارای چهار علت است: از نجار به علت فاعلی تعبیر می‌شود (هرچند به‌نظر می‌رسد که مسامحی است)؛ نجار قصد دارد از یک تخته چوب صندلی بسازد. نجار علت فاعلی است و کاربردهایی که از ساخت صندلی مد نظر دارد به‌عنوان غایت در نظر می‌گیرد. برای مثال قصد دارد صندلی بسازد تا خود او یا دیگری روی آن بنشیند. نجار این صندلی را از موادی می‌سازد، که علت مادّی آن است. این صندلی شکل و صورتی دارد که علت صوری صندلی خواهد بود.
به نظر می‌رسد که هرآن چیزی که قابلیت داشته باشد از این چهار علت برخوردار باشد، براساس ماهیت علل اربعه‌ی آن می‌توان ارزیابی کرد و بسته به شأن و شخصیت و هویت فاعل (پدیدآورنده) که چگونه باشد، آن آفریده و پدیده می‌تواند ارزیابی شود. چه کسی آن را پدید آورده است؟ (علت فاعلی)؛ برای چه مقصودی پدید آمده است؟ (غایت)؛ آیا فاعل و پدیدآورنده یک انسان متعالی است یا یک انسان متدانی؟ آیا غایت مورد نظر، غایت متعالی و برین است یا غایت متدانی و پست؟ از چه ماده‌ای پدید آمده است؟ (علت مادی)؛ قطعاً چیزی که از جنس طلاست با چیز دیگری که از ماده‌ی دیگری است کاملاً متفاوت است. صورت نیز می‌تواند در طبقه‌بندی شیء دخالت داده شود. صورت و ظاهر و آنچه که در مقابل سیرت و باطن است نیز می‌تواند هرچیزی را در رده و رتبه‌ای قرار دهد.
من در اینجا می‌خواهم بگویم که هنر به علل اربعه‌ی خود قابل طبقه‌بندی است. بسته به اینکه علل اربعه‌ی یک اثر هنری، برین باشد یا زیرین، متعالی باشد یا متدانی، اثر هنری خلق‌شده در رتبه و رده و طبقه و دسته‌ی خاصی قرار می‌گیرد.

دسته‌بندی هنر
به نظر من هنر از جنس معرفت نیست؛ اما قطعاً منشأ معرفتی دارد. اثر هنری آفریده‌ی یک آگاهی و برایند یک معرفت است. اثر هنری، برایند یک فرایند است که در آن فرایند، فاعل و معرفت و نیت او کارساز و دخیل است. هنر هرچند از جنس معرفت نیست، اما منشأ معرفتی دارد و بر نوعی از شناخت و جهان‌بینی متکی و مبتنی است؛ هنر، برآمد و برآیند نوعی از جهان‌بینی و هستی‌شناسی است؛ هنر برآیند نوعی از معرفت‌شناسی است؛ هنر خودْ هرچند معرفت نیست، اما مجرای معرفت است؛ هنر حکایتگر است؛ هنر می‌تواند از ماقبل و ماورای خود حکایت کند؛ هنر می‌تواند از حقیقت و یا از اسطوره حکایت کند؛ هنر می‌تواند از ارزش‌های متعالی و یا عناصر غیرمتعالی حکایت کند؛ هنر درحقیقت تبلور ذهنیت، معرفت و نیّت هنرمند است؛ هنر تداوم وجودی هنرمند است؛ هنر درواقع به معنای امتداد وجود هنرمند است و در گروی شخصیت هنرمند و در رهن نیّت، غایت، آمال و آرزوهای اوست. هنر بناست از درون هنرمند حکایتگر باشد. هنر تبلور و تجلی باطن هنرمند است. هنرمند مَحْکی هنر است، و ارزش از محکی به حاکی تسری می‌کند و حاکی که هنر است ارزشمند می‌شود.
اگر ما هنر را بازنمایی حقیقت بدانیم، اگر هنر را بازآفرینی خلقت الهی بنامیم؛ آن‌گاه هنر متعالی خواهد شد و پهلو به پهلوی خلقت الهی که مقدس است خواهد نشست؛ بازو به بازوی خلقت خواهد ایستاد و خلقت ثانوی و آفرینش دوّم الهی قلمداد خواهد شد. نفس هنرمند کاری ربّانی می‌کند؛ نفس هنرمند کار خالقانه می‌کند؛ چنان‌که نفسِ هنرمندِ رحمانی، خلقت رحمانی می‌کند و نفس هنرمند شیطانی، خلقت شیطانی می‌کند. شیطان هم خالق است؛ نفسِ پاک، چیزی می‌آفریند و نفس پلید چیز دیگر. خیال و تخیل، آفرینش است و نفس انسانی اگر رحمانی بود، رحمت می‌آفریند و اگر شیطانی بود، شیطنت و شیطان خلق می‌کند. اگر هنر خلق ثانوی خلقت و بازآفرینشِ آفریدگانِ آفریدگار بود، مقدس می‌شود، و چنین هنری تجلی باری و مجرای معرفت به حقایق خواهد بود.
هنرمندی می‌تواند هنر قدسی، متعالی، برین، حاکی از حقیقت و بازآفرینِ فعل الهی را پدید بیاورد که خودْ نفس و روح الهی داشته باشد و قلب او در تصرف خدا باشد. حضرت صادق(ع) می‌فرمایند: «الْقَلْبُ حَرَمُ اللَّهِ فَلَا تُسْکِنْ حَرَمَ اللَّهِ غَیْرَ اللَّهِ»؛ قلبْ پایتخت خداست، در پایتخت و بارگاه خدا غیر او را راه ندهید. پایتخت خدا را به تصرف شیطان درنیاورید. اگر قلب هنرمندی پایتخت خدا بود، هرآنچه از این پایتخت صادر می‌شود خدایی خواهد بود؛ پس هویت هنر دقیقاً وابسته به هویت، ماهیت و شخصیت هنرمند است.
هنر متعالی از آبشخور فطرت پاک، زلال، الهی، نورانی، قدسی و دست‌ناخورده‌ی هنرمند سیراب می‌شود، و به همین جهت فطرت‌ها را خطاب قرار می‌دهد و بر فطرت‌ها فرود می‌آید، و به همین جهت دل‌های پاک و جان‌های فطرتمند و فطرت‌هایی که روی آن را غبار نگرفته باشد، در مقابل اثر هنری فطرت‌نمون و برخاسته از وجودی فطرتمند، عکس‌العمل نشان می‌دهد و بازخورد مثبت دارد.
اگر هنرمندی فاقد فطرت پالوده باشد، و فطرت او آلوده و غبارگرفته باشد، اگر هنرمندی فاقد نیت متعالی باشد، اگر هنرمندی فاقد قلب پاکیزه باشد، چگونه می‌تواند هنر ارزشمند و ارزشی خلق کند؟

ذات نایافته از هستی بخش

کی تواند که شود هستی‌بخش

هنر متعالی از آبشخور فطرتِ انسانِ فطری سیراب می‌شود؛ از سرچشمه شهود باطنی دریافت می‌شود؛ از سپهر الهی، به قلب الهی نازل می‌شود و قهراً اثری الهی تجلی می‌کند.
«فطرت» و «هنر» خویشاوند و هموند و بلکه از یک جنس هستند. هنرِ متعالی، ارزشی، قدسی، قربی و برین، تجلی فطرت است؛ اما اگر از حیث فاعلیِ هنر عبور کنیم و برای شخصیت، نیت و هویت هنرمند نقشی قائل نباشیم، همین‌طور برای غایتی که هنرمند آن را منظور می‌کند جایگاهی در نظر نگیریم، حتی برای ماده‌ای که در هنر مورد بهره‌برداری قرار می‌گیرد ارزشی قائل نباشیم و هنر را تنها به یکی از علل اربعه‌ی آن؛ یعنی علت صوری تنزل دهیم و آن را فقط به شکل و صورت و فنّ و تکنیک فروکاهیم، آن‌گاه این هنر تنها واجد قیمت مادی می‌شود و می‌توان آن را فروخت. ممکن است گیشه داشته باشد، ممکن است رکورد فروش را بشکند، اما رکورد دل‌ها را نخواهد شکست. اگر تنها به لحاظ تکنیک و فنون صورت، و نه علت فاعلی و غایی خاصتاً و حتی نه علت صوری، هنر فاقد ارزش بود، چنین هنری به معنای دوم ارزشمند نیست. «هنر» به معنای صنعت، فنّ، و «ارزشمند» به معنای بهادار، یعنی هنری که قیمت دارد و در ازای آن پول می‌دهند. این هنر یک کالا و یا یک تکنولوژی است؛ اما تنها از همین حیث ارزش دارد. اگر هنر را به تکنیک و صورت تنزل دهیم، و معنی غایب شود و در غیاب معنا، فاعل، نیت و غایت، هنر را ارزیابی کنیم، هنر ارزش مادی پیدا خواهد کرد، ولی ارزش معنوی، قدسی، قربی، فطری، متعالی و آسمانی نخواهد داشت.
پس هنر را می‌توان از حیثی به هنر صناعی و فنّی و نیز هنر فطری، قدسانی و قربی تقسیم کرد. هنر آن‌گاه که به تحویل مهارت و تکنیک رفت از نوع تکنولوژی و ابزار است و به معنای فنّی، هنر است؛ اما اگر هنر را با معنا، قدسیت، آسمان، وحی، الهام الهی و پیام‌های فطرت پیوند بزنیم، حتی معنا و ماهیت دیگری پیدا می‌کند. هنر فنّی و صناعی، فراگرفتنی است، همه می‌توانند در کلاس و کارگاه آن را فرا بگیرند. هنر صناعی فراآوردنی و ساختنی است؛ اما هنر فطری و قدسی، فراگرفتنی نیست، بلکه از درون می‌جوشد و از قلب برمی‌خیزد؛ هنر فطری و قدسی فراآوردنی نیست، هنر قدسی محصول نیست، بلکه از آن جهت که از فطرت برمی‌خیزد، «مخلوق» است؛ چنان‌که فطرت خلقت بی‌پیشینه است، هنر فطری از جنس خلقت بی‌پیشینه می‌شود. این هنر پیشینه‌ی تقلیدی و انسانی ندارد، بلکه پیشینه‌ی الاهی دارد، زیرا گفتیم که هنر در این معنا، آفرینش دوم و تقلیدی از خلقت الهی و تکرار فعل خداست؛ به همین جهت نیز مقدس است.
هنر فنی غیر از هنر فطری است؛ هنر فطری، هنر اکتشافی است؛ هنر حاکی از حقیقت است؛ ولی هنر فنی هرگز از حقیقت حکایت نمی‌کند، هنر فنّی می‌تواند مروج معرفت‌شناسی نسبی، شکاکیت، کفر، ظلم و بداخلاقی باشد؛ این هنر می‌تواند ابزاری ضدارزش باشد؛ اما هنر فطری و قربی، هنر شهود است؛ هنر فطری زمین را به آسمان و انسان را به ساحت الهی پیوند می‌زند. هنر شهودی، هنر قرب و هنر اشراق باطنی است و هنر شرعی است. هنر دارای قلب است و تنها قالَب نیست. هنر فنّی و صناعی تنها قالَب است، اما هنر فطری دارای قلب است، زیرا از قلب برخاسته است و لزوماً با احکام الهیه نیز انطباق دارد و نمی‌تواند غیرمشروع باشد.
هنر شهود غیر از هنر شهوت است. هنر فنّی و صناعی می‌تواند مروج و مهیج شهوت باشد؛ اما هنر قربی و فطری، مروج معارف فطری و بیدارکننده‌ی فطرت است. هنر فطری به کمال‌رساننده‌ی فطرت است و چون دین و فطرت با هم در پیوند هستند و دو روی یک حقیقت‌اند، هنر قربی و فطری، نمی‌تواند هنر شرعی نباشد و در آن خلاف شرع راه پیدا کند. اگر در هنری صحنه‌های خلاف شرع، رفتارهای خلاف موازین شرعی و اعمال خلاف اخلاق و ضدارزش وجود داشت، با همین معیار می‌توانید بگویید این هنر، هنر قدسی، قربی و فطری و الهی و دینی نیست.
بنابراین هنر را می‌توان به دو قسم طبقه‌بندی کرد:
۱٫ شناختاری؛ که به لحاظ سیرت، قدسی، قربی و فطری است.
۲٫ ساختاری و صناعی که فاقد عنصر فطری، قدسیت و قهراً عنصر ارزشمندی و متعالی است.

 

 

این تصور که هرآنچه نامش هنر است ارزشمند است، ساده‌اندیشی، ساده‌انگاری و فاقد معنای حِکمی، فلسفی و دینی است. بدون هیچ تعارف و مسامحه‌ای هنر هم از منظر عقل و هم از منظر شرع به دو دسته تقسیم می‌شود. در کجای عالم به هر هنری ارزش می‌دهند و ارج می‌نهند و قدر می‌گذارند و بر صدر می‌نشانند؟ آیا حاضرند به هنرهای دینی و قدسیِ برخاسته و برآمده از فطرت و پیام‌دارِ پیام‌های آسمانی در اسکار جایزه بدهند؟ مگر آنکه عرفان‌واره‌های کاذب و معنویت پوشالیِ عقیمی را ترویج کند که ابزار خوبی برای مقابله با عرفان حقیقی، عرفان الهی و قدسی است. عقلا نیز چنین نمی‌کنند که هرآنچه ساخته‌ی یک مدعی است، هرچند که به لحاظ تکنیک نیز برتر باشد، مورد حمایت قرار دهند و آن را تشویق کنند.
در شرع هم هنر طبقه‌بندی‌شده است. گاه هنر شرک است. در کلام رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلم آمده است که سرانجامِ چهار چیز دوزخ است که یکی از آن چهار چیز تمثالگری و پیکرتراشی است؛ یعنی در منظر رسول خدا پیکرتراشی که یک نوع هنر است، پهلوبه‌پهلوی شرک می‌زند، و بازو به بازوی شرک حرکت می‌کند. آیا آن کسی که بت می‌تراشد و آن کسی که ستون‌های خانه‌ی کعبه و مسجدالحرام را می‌تراشد هر دو هنرمند هستند و هنر هر دو ارزشی و ارزشمند است؟ کسی به جرم هنر ضدارزشی، ضداخلاقی، ضدشرعی و هنر ضدعدالت، مستحق دوزخ می‌شود و جرم و معصیت کسی که مرتکب هنر ضدارزشی، ضداخلاقی، ضددینی، ضدشرعی، ضدانسانی و ضدعدالت‌خواهی می‌شود سنگین‌تر از دیگر طبقات اجتماعی است؛ چون هنر حاوی پیام است، هنر دیگران را متأثر می‌کند و هنرمند نقش امام کفر را ایفا می‌کند که جمّ غفیری را در پی خویش وارد دوزخ می‌کند. چگونه می‌شود یک نفر را به صرف اینکه اثری صناعی، ولو به لحاظ تکنیک فوق‌العاده قوی و سرآمد پدید آورده است، فردی ارزشمند و اثر او را اثری ارزشی بیانگاریم؟
هنر بسته به اینکه از چه فاعلی صادر شده باشد و فاعل آن دارای چه نیتی باشد، و در پی تحقق چه غایتی باشد، هویت پیدا می‌کند و قهراً ماده و صورت نیز در اینجا دخیل‌اند، اما عناصر تکنیکی هنر، شاخص‌های ثانوی ارزشیابی هنر هستند و قهراً آن اثر و پدیده‌ی هنری، هنرمندانه‌تر است که از حیث هر چهار علت (علل اربعه) از رتبه‌ی متعالی و برین و شأن و هویت قدسی، قربی و شرعانی درخور توجه و فراخوری برخوردار باشد.
فلسفه‌ی ما امروز تکلیف سنگینی برعهده دارد؛ اصحاب فلسفه و ارباب حکمت امروز باید به حکمت هنر بپردازند. فقه ما تکلیف سنگینی دارد؛ اصحاب فقه باید به فقه انواع هنر بپردازند. حوزه‌ی ما امروز تکلیف مضاعف دارد؛ زیرا حیات بشر معاصر مشحون، آمیخته، آلوده و آغشته به انواع هنر است. بشر امروز غرق هنر است و اصولاً در حیات انسان مدرن هنر حرف اول را می‌زند. وقتی هنر به سمت بی‌هویتی و بی‌معنایی و بی‌روحی و به‌سوی ابهام و حیرت و سرگشتگی حرکت می‌کند، بشر به سمت ازدست‌دادن هویت و به‌سوی حیرت جهت پیدا می‌کند.
وقتی از هنرمند سؤال می‌کنید که معنای این اثر چیست؟ می‌گوید من نمی‌دانم؛ هر کسی می‌تواند آن را تعریف و تفسیر کند. چنین هنری به‌جز بی‌هویت‌کردن و فروبردن بشر در حیرت و سرگشتگی نتیجه‌ی دیگری ندارد. لهذا امروز حکمت ما باید وارد عرصه شود و هنر و ماهیت آن را تعریف کند، هویت آن را طبقه‌بندی کند، حکم کلی آن را صادر کند. فقه ما نیز باید وارد عرصه شود، موضوع را بشناسد و طبقه‌بندی کند. هنر مطلوب انسان است؛ هنر روح و فطرت انسان را جذب می‌کند و دلخواه و دلپذیر فطری اوست، و این مسئله نشان می‌دهد که هنر حاجت فطری، درونی و خلقتی انسان است؛ اما تمام چیزهایی که برای انسان جاذبه دارد دووجهی است؛ هم وجه قدسی دارد و هم وجه غیرقدسی، و این اصحاب حکمت و ارباب فقاهت هستند که باید هم در حکم فلسفی و معرفتی و هم در حکم فقهی و شرعی وارد عرصه شوند و هنر را دسته‌بندی کنند و تکلیف اهل هنر و هنرمندی را روشن کنند.

سؤال: بعضی بر این باور هستند که صورت شعر، خاصه شعر عرب جاهلی و اکنون صورت سینما برای اغفال، یعنی ایجاد غفلت و سرگرمی و بیهوده‌گذرانی عمر پدید آمده‌اند، اگر این فرضیه صحیح باشد آیا می‌توان از این نوع پدید‌ه‌ها که گویی ماهیتاً غفلت‌آفرین هستند و هدف آنها به بطالت‌کشاندن عمر و حیات انسان است، برای اهداف الهی استفاده کرد و شعر و سینما را به استخدام معارف و پیام‌ها و تعالیم قدسیِ‌ الهی و وحیانی درآورد؟

آیت‌الله رشاد: اولاً گفتیم هنر دارای علل اربعه است؛ معلول نیز برآیند و تبلور و تجلی هر چهار علت است. این شبهه معمولاً در این دست جلسات مطرح می‌شود. هر دو طرفِ این قضیه متعلق بحث خود را بسیط می‌پندارند و هرگز نیز به تفاهم نمی‌رسند. یک طرف می‌گوید که سینما و یا رمان یکپارچه و صددرصد ابزار شیطانی است و به کار رفتار و افکار رحمانی نمی‌آید، طرف دیگر می‌گوید اینها ابزار هستند و فاقد روح‌اند و می‌توان آنها را به خدمت معارف متعالی گرفت.
با مبنایی که من در اینجا مطرح کردم، مشخص شد هویت یک اثر را هر چهار علت می‌سازند. اگر فرض کنیم صورت مقوله‌ی هنری در بدو امر اساساً صورتی الهی نبوده باشد ـ البته چنین چیزی را باید اثبات کرد ـ در این میان علت فاعلی هست و در پیدایش یک معلول و پدیده نقش مهم‌تری را ایفا می‌کند؛ غایت نیز دخیل است. اثر تجلی غایت است، «الاعمال بالنیّات»، ماده نیز مؤثر است. لهذا این سخن درست نیست و واقعیت امر نیز چنین بیانی را تأیید نمی‌کند. ما می‌بینیم که قرآن و احادیث، شعر را مذمت می‌کنند و در بیانی از حضرت رسول صلی الله علیه و آله هست که می‌فرمایند: «شعر چرک‌هایی است که از درون کسی بیرون ریخته می‌شود». در عین حال از زبان معصومین تعابیری داریم که نمونه‌ی آن: «انّ من الشّعر لحکمه». است و یا گفته می‌شود: «مَنْ قَالَ فِینَا بَیْتَ شِعْرٍ بَنَى اللَّهُ تَعَالَى لَهُ بَیْتاً فِی الْجَنَّه». یک بیت شعر سبب می‌شود که بیتی در باغ بهشت نصیب فرد شود. آن‌گاه که شعر به خدمت غفلت، شهوت، غرور، جهل، عجب، کبر و جاهلیت گرفته می‌شود مذموم است؛ ولی زمانی که به خدمت حقیقت، عدالت‌طلبی، آزادی‌خواهی و قدس و قرب و وحیانیت و فطرانیت گرفته می‌شود، تبدیل به جهاد می‌شود و زبان شاعر نیز تبدیل به شمشیر می‌شود. شاعر، مجاهدی می‌شود در صف جهاد که فرماندهی آن در کف باکفایت رسول خداست.
هرچند سینما با شعر ممکن است قابل مقایسه نباشد، اما سینما نیز همانند تکنولوژی و متأثر از ایدئولوژی است. تکنولوژی و فناوری حتی چپ و راست و کاپیتالیستی، سوسیالیستی دارد. صنعت و فناوری تکنولوژیک شرق عالم را که زمانی بلوک شرق خوانده می‌شدند نگاه کنید، به اقتضای ایدئولوژی خشن، صنعتی خشن دارند و از ظرافت کمتری برخوردار است؛ ولی ایدئولوژی فریبکارانه‌ی صورتاً نرم غربی و لیبرالیسم، تکنولوژی نرم پدید آورده است. سینما را اگر به تکنولوژی قیاس بگیریم قطعاً می‌تواند همین‌گونه باشد، یعنی حتی اگر فارغ از فاعل، غایت و ماده و تنها براساس جنس و نوع صورت ارزیابی شود، می‌تواند چپ و راست داشته باشد و همین سینما می‌تواند دوگانه و دو صورتی بشود و به لحاظ صورت نیز برای آن بتوان دو جور صورت خلق کرد. والسلام.

حقیقت هنر و نسبت و مناسبات آن با دین

هنر راستین و دین حقیقی، هر دو از جنس نیازهای فطری و روحانی انسان و سازگار با فطرت انسانند. هنری که حس و طبیعت انسانی را اشباع می‌کند، هنر صناعی و دنیوی، و هنری که روح و فطرت را سیراب می‌کند هنر سماوی و قدسی است. دین و هنر راستین نیازهای فطری و روحی انسان را ـ که نیازهایی حقیقی است ـ پاسخ می‌دهند، به همین دلیل هر دو همزاد و همزیست انسانند.