مطهری احیاگر فلسفه و کلام


برگرفته از سخنرانی در دانشگاه بقیه‌الله الاعظم(عج)

درآمد :

موضوع شناخت استاد مطهری و مساله تولید علم و نقش و رسالت و تکلیفی که یکایک ما در این حوزه داریم موضوع بسیار مهمی است.

ذکر مقدمه‌ای برای درک جغرافیای بحث و جایگاه استاد مطهری در حوزه حکمت و معرفت در روزگار ما لازم است. امروز در کشور ما سه جریان فکری و حتی علمی حضور و حیات دارد. این الگوی تقسیم و تحلیل نه‌تنها قابل تعمیم به جهان اسلام بلکه حتی به جهان در عرصه معرفت است. هم در حوزه علم این مدل سه‌ضلعی و سه‌وجهی قابل تطبیق است، هم در حوزه اندیشه دینی و هم در قلمرو اندیشه سیاسی. این مدل سه وجهی تقسیم جریان‌ها در همه این عرصه‌ها می‌تواند صادق باشد. نخست، جریان سنتی است که شاخصه آن تسلط بر میراث بازمانده از پیشینیان است آنچه از گذشته باقی مانده، از سلف، سرمایه‌ای است که مغتنم و محترم اما یکسره و یکپارچه مقدس نیست و سلف‌کار را به آخر نرساندند.

درست نیست بگوییم به آنچه سلف دست یافته چیزی نمی‌توان افزود. جریان سنتی، تسلط دارد بر یافته‌ها و میراث علمی و معرفتی و اندیشه‌ای پیشینیان. این جریان را گفتمان متجمد می‌نامم و تصور می‌کنم صفت تجمد و تحجر بهترین تعبیر و گویاترین وصف برای این جریان است. جریان دوم گفتمان متجدد است، جریانی که ذیل علم و معرفت و تفکر و اندیشه غربی تعریف می‌شود و بومی نیست. اگر دقت کنیم می‌بینیم که فرهنگ ما قدری مشوش است اما غلبه بر نمود و فکر این جریان با تاثر از فرهنگ و معرفت و حتی رفتار غربی است. این جریان را گفتمان متجدد می‌نامیم. در این میان جریان سومی در شرف شکل‌گیری است و یا شکل گرفته که با هر دو جریان متفاوت است و آن جریان مجدد و گفتمان مجدد است. اشتراک دو جریان سنتی و متجدد در مقلد بودن آنهاست. هر دو مقلدند لیکن جریان متجمد و سنتی مقلد سلف و گذشتگان است و جریان متجدد مقلد بیرون مرزهاست اما در اینکه هر دو مقلدند مشترکند. گفتمان سوم مشخصه‌اش این است که ضمن اغتنام آنچه که از سلف برجای مانده و سرمایه خودی را قدر می‌شناسد، نگران گسست تاریخی است و اینکه مبادا از پیشینه خویش، تبار فکری، تبار علمی، تبار ملی و تبار اندیشه‌ای خویش جدا شود و یا به تعبیر مولوی از اصل خویش دور بیفتد. اما در عین حال هیچ ابایی از استفاده از سرمایه بشری ندارد، اینکه اگر به کارش بیاید آن را شکار کند، گزینش کند، انطقاع کند و نهایتا آن را بومی کند.

علاوه بر این دو وجه و وصف یعنی اعتقاد و اعتنا به سرمایه خودی، میراث ماندگار سلف و توجه به تولید معرفتی و علمی بشر از هر قوم و قبیله‌ای خود نیز می‌خواهد سهمی در تولید معرفت داشته باشد، نمی‌خواهد فقط مصرف‌کننده پیشینیان و یا بیگانگان باشد و علاقه‌مند است که خود در بسط مرزهای معرفتی دارای نقشی باشد. در نتیجه کوشش می‌کنیم با مجموعه معارف سه‌ضلعی ـ سه‌وجهی و یا از سه سرمایه بهره بگیریم. هم از میراث گذشتگان، هم از ثروت و سرمایه فراهم آمده در میان ملل و اقوام دیگر در وادی علم و اندیشه که به اعتقاد من علم متعلق به هیچ مرز و قومی نیست.

البته منکر مالکیت فکری و مباحث حقوقی جدیدی که در این حوزه‌ها مطرح است نیستم و نمی‌خواهم اشاره‌ای به بحث حقوقی داشته باشم و معتقدم علم حقیقتاً از آن کسی نیست. منابع علم را اگر بکاویم می‌بینیم که متعلق به ملک احدی نیست، یا وحی است که انبیا آورده‌اند، یا فطرت است که داده خدایی است، یا عقل است که باز داده خدایی است و آنچه که کسی دست پیدا می‌کند صددرصد ساخته و ابلاغی او نیست. اصولا وقتی یک تئوری شکل می‌گیرد و نظریه سامان پیدا می‌کند و شکل می‌گیرد که مبتنی بر پیشینه و گذشته‌ای طولانی است.

گرچه در نظریه‌های علم و فلسفه علم گفته می‌شود که ظهور تئوری‌ها منشا اشراقی دارد. گاهی حتی غیر‌موحدین بر این اعتقادند که علم به حالت الهامی به انسان منتقل می‌شود.

هدایت شش قسم دارد. این قسم، یعنی اشراق، یکی از این اقسام است. به هر حال هر آنچه که از علم گفته می‌شود برخاسته از مجموعه‌ای از معارف آشکار و پنهان است که یک مرتبه در قالب یک تئوری بر من فرو فرستاده می‌شود. اگر تئوری می‌گوییم اینگونه نیست که از صفر تا صد آن از خود ماست، هرگز چنین چیزی ممکن نیست.

معمولا وقتی چیزی دریافت می‌کنیم دارای مبانی‌ای است که دیگران به دست آورده‌اند و پنهان و آشکار دارای منطقی است که دیگران آن را طراحی کرده‌اند. ولو اینکه ندانیم این سخن را براساس کدام مبنا یا حتی کدامین مبانی می‌گوییم و در چارچوب چه منطقی به آن رسیده‌ایم حتی اگر این وصول خودآگاه نباشد. ناخودآگاه براساس یک سری مبانی و در چارچوب یک منطق بدان رسیده‌ایم. از این جهت ما نقش کوچکی در پیدایش یک نظریه داریم. از این حیث است که معتقدم هیچ نظریه و یافته‌ای ملک کسی نیست. حداکثر بسیاری از مواقع سهم و نقش ما، بدون اینکه حتی آگاه باشیم، تدوین است، ما تنها سامان‌دهنده و معبر به معنای هرمنوتیکی آن هستیم. تولید و تاسیس از ما نیست بلکه بسیاری از مواقع تنفیذ می‌کنیم و نه تاسیس. تایید جمع‌بندی و تجمیع می‌کنیم. مثلا فکر می‌کنید اسحاق نیوتن زیر درخت سیب قوه جاذبه را کشف کرد؟ پیش از اسحاق نیوتن ما مسلمانان آن را کشف کردیم. در کتاب شفا و اشارات، ابن‌سینا در شرح اشارات دقیقا آن را توضیح داده‌اند، حتی حکما و دانشمندان قبل از او نیز بدان پرداخته‌اند. در هر صورت، یافته‌ها داده الهی و تجمع مجموعه کوشش‌ها، کشش‌ها و زحمت‌های متفکران، عالمان و دانشمندانی است که یکمرتبه و در یکجا سامان پیدا می‌کند، نام و عنوان می‌گیرد و مفهوم‌سازی می‌شود. این مفهوم‌سازی در علم نقش مهمی دارد که خوشبختانه در فلسفه ما مقوله بسیار پیشرفته‌ای وضع شده است. از جمله مشکلات فلسفه غرب نزد کانت مبحث مفهوم‌سازی می‌باشد. کانت سامانه معرفتی را برای مفهوم‌سازی تعریف کرده است که به بیراهه رفته و دویست سال بشریت را درگیر خود کرده است. ولی ما بسیاری از مشکلات را در فلسفه‌مان سال‌هاست که حل کرد‌ه‌ایم و حال تنها این ضعف را داریم که قادر به انتقال‌یافته‌هایمان به جهان نیستیم. امروز روند و شیب گرایش بشر به سمت غرب است که آنها هرچه می‌گویند در جهان شایع می‌شود و متاسفانه مقبول طبع عام می‌گردد.

گفتمان سوم می‌گوید میراث بازمانده از گذشتگان مغتنم است و علم و دانش را ملک کسی قلمداد نمی‌کند و آن را متعلق به چارچوب اختیارات اقلیم خاصی نمی‌داند. در عین حال به خود اعتماد دارد و تا حدی شناخت نفس دارد در نتیجه برای خود سهمی قائل است. به این جهت هم مستقل از غرب است و هم جدید است. نوگرایی دارد و اصالت و تجدد را به نوگرایی متعلق می‌داند. در حالی که حقیقت کهنه نوترین است، حقیقت به هر میزان کهنه باشد ارزشمند‌تر است.

جریان متجدد ادوار و حضیض و سقوط داشته و در هر دوره‌ای به شکلی جلوه کرده است. گفتمان مجدد در اندیشه دین‌پژوهی، علوم انسانی و فلسفه از حوالی دهه ۲۰ شمسی در ایران شروع شده است. در حالی که در دنیای عرب یا جهان اسلام و شبه قاره هند، پیش از این تاریخ جریان‌های فکری و نوگرایی ظهور پیدا کرده‌اند. مصر، مالزی و هند متفکرانی بوده‌اند که متاثر از متفکر ایرانی حرکت‌هایی کرده‌اند. وقتی می‌بینم متفکری مانند رهبر معظم انقلاب در روزگاری به عنوان یک متفکر و اندیشمند کتابی را از سید قطب ترجمه می‌کند به این مفهوم است که تفکری که در مصر به عنوان یک اندیشه نو قلمداد می‌شود مورد توجه افرادی مانند ایشان است. سایر ترجمه‌ها نیز حاکی از این قضیه است. مترجمان آثار نواندیشان شبه قاره‌ای و عرب در گذشته کم نبوده‌اند. گرچه امروز ایران از مجموعه جهان اسلام جلوتر ـ‌ پیشرفته‌تر است. یعنی امروز ایران یکی از چالشگاه‌های شناختی فکر در جهان و قطعا پیشگام تفکر نو در جهان اسلام است. هیچ جای جهان اسلام، هیچ کدام از ۵۴۰ کشور رسمی عضو سازمان ملل، به اندازه ایران جلو نیست، جز اینکه ما در زندان زبان محصوریم، مشکل ما این است که امروز زبان فارسی جزو زبان‌های نادر جهان است و زبانی رایج نیست. در حالی که زمانی زبان فارسی از زبان‌های مطرح مجامع علمی بوده است. در اکبرآباد هند موزه‌ای است که بیش از یک میلیون سند فارسی نگهداری می‌شود که غالبا اسناد فکری و دینی هستند. هنوز هم زبان فارسی در آن منطقه منزلت و مرتبت علمی و شأن موجهی را دارد ولی به هر حال از دهه بیست که چالش با مارکسیست‌ها در ایران شروع شد و تلاشی که غرب برای مدرنیزاسیون ایرانی شروع کرد و با آوردن جریان و تقویت جریان مدرنیسم به تعبیر رهبر انقلاب ناقص‌الخلقه و وارداتی شروع شد، طبعا چالش‌هایی آغاز گشت که یک جبهه آن تفکر دینی بود. ظهور علامه طباطبایی نقطه آغاز این جریان است. در کنار علامه، امام ضلع دیگر این جریان به حساب می‌آید. بعد از حدود دو دهه و اندی که از زمان ظهور این گفتمان فاصله می‌گیریم، استاد مطهری نقش‌آفرین می‌شود و استاد نقطه تلاقی تفکر علامه و امام است. استاد مطهری در واقع زاده و زیسته بستر و فضای علامه و امام است و نمی‌توان گفت به کدام نزدیک‌تر است چرا که از هر دو فراوان متاثر است. به لحاظ مشرب، علامه و امام خیلی به یکدیگر نزدیکند اما از نظر منشا با هم متفاوتند. امام چهره‌ای سیاسی است و می‌خواهد یافته‌های فکری و معرفتی‌اش را در عرصه سیاست پیاده و کاربردی کند و بنابراین به غایات بیشتر متوجه است اما علامه این‌گونه نیست. او وارد وادی سیاست نمی‌شود ولی به هر حال دو شخصیت موازی بودند که هر دو، دو استاد مسلم حکمت اسلامی بوده‌اند. پیش از آنکه علامه از تبریز به قم برگردد، استاد مسلم اسفار بوده است و در قله حکمت و فلسفه اسلامی قرار می‌گرفت. البته بعضی مثل مرحوم حاج آقای آشتیانی می‌گوید چنین نیست و آیت‌الله بروجردی از تدریس اسفار به طور عمومی منع فرمودند و امام ملتزم بودند که نظرات آیت‌الله بروجردی را نقض نکنند و کلاس را تعطیل کردند اما مرحوم علامه نپذیرفتند. گاه گفته می‌شود ایشان گفته‌اند که شفا بگویید یعنی فلسفه مشا بگویید اما فلسفه صدرایی که فلسفه اشراقی و به عرفان نزدیک‌تر‌ است را نه. دلایلی هم وجود دارد که مرحوم بروجردی ضد فلسفه نبوده است. آیت‌الله بروجردی شاگرد آیت‌الله عظیمی حکیم و فیلسوف بزرگ جهانگیر خان قشقایی بوده است. او یکی از علما و حکمای بسیار بزرگ عصر ما به شمار می‌آید. آیت‌الله بروجردی نزد ایشان فلسفه خوانده‌اند و از مکتب تفکیک به شمار نمی‌‌آیند.

امام و علامه دو شخصیت پیشرویی بودند که یک جریان را بنیاد نهادند که در گفتمان مجدد و جریان نوآور و نه نوگرا قرار می‌گرفتند. در اساس هر دو کما بیش تحت تاثیر مکتب صدرایی هستند گر چه علامه کمتر. علامه شارح رسمی فلسفه صدرایی در روزگار ماست اما اگر مقداری تجزیه و تفکر فلسفی کنیم می‌بینیم که به سمت مشا و ابن سینا نزدیک‌تر است تا صدرا. چون صدرا فلسفه مزدوج است. حکمت متعالیه فلسفه مزدوج از حکمت مشا و اشراق است، مرحوم علامه در فلسفه دین حرف‌های تازه‌ای زد همچون امام. اما گرایش امام در فلسفه دین به سمت حکمت عملی دین بود.

لذا وارد حوزه فقه شد و در فقه تحول ایجاد کرد و به دنبال آن به تاسیس حکومت اسلامی دست زد. در واقع انقلاب اسلامی زاده تفکر امام و ناشی از دیدگاه‌ها و نظریات نویی بود که ایشان در حوزه فلسفه دین داشت. آقای مطهری نیز به ساختاری از کلام معتقد است که بنیانگذاری جدید در کلام شیعی و ایرانی و اسلامی است.

طبقه‌بندی من راجع به ادوار کلام که بعد از خواجه‌ نصرالدین طوسی و نوشتن «تجریدالاعتقاد» است که غالب است کتب کلامی بعد از آن حاشیه و تعلیقی بر این کتاب است، خواجه کلام را فلسفی و فلسفه را غالب کرد و بعد از آن ما یک دوره شش قرنه را پشت‌سر گذاشتیم. استاد مطهری پایان این دوره را اعلام کرد و این کار بزرگ استاد مطهری است. اینک وظیفه ما این است تا مقلد نسل خودمان نباشیم. چون اگر مقلدین معاصرین خودمان باشیم سنتی‌های جدیدی و متجمدهای جدیدی هستیم چون شاخصه متجمد این بود که مقلد گذشتگان و مصرف‌کننده میراث پیشینیان است، ما هم اگر مقلد فرامرزیان و یا مصرف‌کننده میراث نسل‌های دیرین و یا نسل‌های معاصر باشیم همانند همان جریان می‌شویم، ما که هستیم؟ چه هستیم؟ در کجای عالم ایستادیم؟ در کجای جغرافیای معرفت و علم و رشته خودمان ایستاده‌ایم؟

در پایان سه نکته را عرض می‌کنم.

▪ اول اینکه کار علمی معاشقه و شناختن فعل خدا و سر در آوردن از کار اوست. عالم فعل خداست و ما درصدد کشف قوائد حاکم بر این فعل هستیم و این عین عبادت است. فراتر از آن باید با تولید علم قاعده سبیل را رعایت کنیم.

▪ قاعده علم یک قاعده فقهی و حقوقی است. کافر نباید بر مومن مسلط باشد، این قاعده سبیل است. تا تولید علم نکنیم کافر بر ما مسلط است . اگر قاموس علم جهان هم باشیم ذیل تسلط آنها هستیم.

▪ وجه سوم اینکه هر چه علم تولید می‌کنیم در جهت راحتی مردم حرکت کرده‌ایم و کمک به خلق عین عبادت است.

معنویت خودخوانده

• گفتمان «سنت‌گرایی» از جمله گفتمان‌های معنویت‌خواهی است که امروزه در جهان، طرفدارانی را در میان پیروان ادیان مختلف یافته است. گرچه خاستگاه این گفتمان را باید در چالش‌های مدرنیته جست‌وجو کرد، با این حال، در ایران معاصر نیز این گفتمان به‌ویژه در یکی‌دو دهه اخیر به‌طور گسترده مطرح شده است. نماینده بزرگ این گفتمان در ایران که اکنون در غرب زندگی می‌کند، دکتر سید‌حسین نصر است که سال‌ها قبل تحت این گفتمان به‌ نگارش آثاری دست زده و امروزه پیروانی را در ایران جذب آرای خود کرده است. بی‌تردید بررسی خاستگاه تاریخی و اجتماعی، نگرش و مبانی فلسفی گفتمان سنت‌گرایی در ایران، از جمله وظایف روشنفکران ما به‌شمار می‌رود؛ از این‌رو، جنابعالی اخیراً در چند سخنرانی به نقد گفتمان سنت‌گرایی و اندیشه‌ها و آثار دکتر نصر روی آورده‌اید. چرا به این کار مبادرت کرده‌اید و هدفتان از آن چه بوده است؟

طی ۲ سده اخیر مقوله‌ای به‌نام سنت‌گرایی در جهان مطرح شده و رفته‌رفته یک جلوه رویکردی و رفتاری را در عرض جریان‌های فکری و فرهنگی جهان پدید آورده است. از قرن هجدهم در جنبش معنویت‌گرایی و بعدها سنت‌گرایی، آرا و عقایدی مطرح شده که افراد برجسته‌ای چون رنه‌گنون و شوون از طرفداران آن به‌شمار می‌آمده‌اند. تصور می‌شود که سنت‌گرایی در چارچوب و در راستای دین‌گرایی و اسلام‌گرایی است اما من ملازمه‌ای بین سنت‌گرایی و اسلام‌گرایی نمی‌بینم. نمی‌توان گفت که هر آن که مسلمان است، سنت‌گراست.

به تعبیر دیگر سنت‌گرایی و اسلام‌گرایی معادل و مساوی یکدیگر نیستند؛ اما امروزه در جامعه ما، حتی بین نخبگان فکری میان این دو گفتمان خلط می‌شود و مدعیان و مدیران جریان سنت‌گرایی با توجه به این خلط، به مسائل غیرواقع دامن می‌زنند و ادعا می‌کنند که در روزگار ما دینداری در چارچوب سنت‌گرایی قابل درک است. البته شاید به‌دلیل مشابهت‌های ظاهری میان دین‌گرایی و سنت‌گرایی، پاره‌ای از این خلط‌ها اتفاق افتاده است. تصور من این است که سنت‌گرایی راه سوم بین تدین و مادیت‌گرایی است. ظاهراً سنت‌گرایی، مادیت‌گرایی نیست، کما اینکه لزوماً تدین و دینداری هم به‌شمار نمی‌آید. بنابراین وظیفه اندیشمندان این است که خلط میان دینداری و سنت‌گرایی را برای جامعه روشن سازند و مواضع هر یک را شفاف کنند.

• برای آنکه به مبانی شما از نقد سنت‌گرایان نزدیک شویم و برای روشن‌ترشدن بحث، از یک مبحث کلیدی در آرای سنت‌گرایان شروع می‌کنیم؛ سنت‌گرایان- همان‌گونه که از عنوان آنها نیز پیداست- «سنت» را شاه‌کلید فهم ادیان می‌دانند؛ آنها سنت را امری فراتاریخی می‌دانند که در همه ادیان جلوه و نمود داشته است و از این سبب به وحدت متعالی ادیان معتقدند. بر این مبنا آیا شما نقدی بر برداشت سنت‌گرایان از مفهوم «سنت» دارید؟

واژه «سنت» در ترکیب «سنت‌گرایی» نه به معنای «سنت» در مفهوم گفتمان فکری مثل سنت فلسفی و نه حتی به‌معنای اصطلاح حدیثی ماست که قول و فعل یا تقریر پیامبر(ص) را سنت می‌گویند؛ نه حتی در معنای شایع آن، سنت در مقابل نوگرایی است؛ بلکه سنت‌گرایان مدعی‌اند که سنت عبارت است از آن جوهره و عنصر مشترک همه ادیان و مسالک معنوی که به‌نحوی حیات و هستی را قدسیت بخشیده و همه جهان و جهات را سمت‌و‌سو‌گرفته در جهت یک امر متعالی تلقی می‌کند. البته سنت با مدرنیته در تقابل است و لذا «سنت‌گرایی» با «مدرنیسم» رویاروست.

با این حال، تصورم این است که «سنت‌گرایی» با «دین‌گرایی»‌در تقابل نیست؛ اما ضمن ابهامی که در ادبیات سنت‌گرایان حاکم است- به‌رغم تعاریفی که از اصطلاحات کلیدی خود ازجمله همین «سنت» ارائه کرده‌اند- هنوز و همچنان اتفاق‌نظری در تعاریف بسیاری از تعابیر و اصطلاحات‌شان به‌چشم نمی‌خورد. ثانیاً در این تعبیر و تلقی‌ها، افزون بر آنکه اختلاف وجود دارد و نشانگر عدم اتفاق‌نظر سنت‌گرایان است، ابهام نیز هست. مثلاً سنت‌گرایان از «امر متعالی» سخن می‌گویند اما آشکار نیست که این «امر متعالی» چیست! البته در این‌باره بحث‌های کمی هم نکرده‌اند و با این ‌حال، به یک مفهوم قابل‌درک و دارای اجماع دست نیافته‌اند. علاوه بر این ابهام در تعاریف، ابهام در مضامین هم دارند و در این ‌زمینه ادبیات مشوشی را به‌کار گرفته‌اند به‌گونه‌ای که می‌توان شاهد آورد که «دینداری»‌ و «سنت‌گرایی» را یکسان می‌انگارند و «سنت‌گرایی» را در گرو دین‌گرایی می‌دانند. نیز می‌توان از میان آثار سنت‌گرایان شواهدی دال بر ملازمه بین «سنت‌گرایی» و «دین‌گرایی» آورد.

اما همان‌گونه که اشاره شد، بین «دین‌گرایی» و «سنت‌گرایی» تهافت و تفاوت بسیاری وجود دارد. گفتیم که سنت‌گرایان، سنت را حقیقتی مأخوذ از کل ادیان می‌دانند. سؤال اینجاست که آیا این امر (حقیقت مأخوذ از ادیان) در مقام نظر هست یا عمل؟ و یا اینکه چگونه ممکن است که بتوان در مقام نظر، یک عقیده روشن و درخور و قابل دفاع را از مجموعه ادیان، دین‌واره‌ها و عرفان‌ها اخذ کرد؟ برای سنت‌گرایان فرقی نمی‌کند که این ادیان چگونه باشند؛ از ادیان توحیدی و غیرتوحیدی، گرفته تا ادیان بی‌خدا و ملحدانه؛ از عرفان‌های موحدانه و وحدت‌گرا و اصیل متصل به ادیان توحیدی گرفته تا عرفان‌واره‌های جدید.

از مجموعه اینها چگونه می‌توان یک نظر و مفهوم واحد را به‌دست داد، درحالی که در برخی از این مسلک‌ها و گفتمان‌های معرفتی و معنوی که آنها (سنت‌گرایان) مماشاتاً دین می‌نامند، مثل بودیسم (البته در برخی از فرقه‌هایش) اصلاً «خدا» مغفول است، تا برسیم به ادیانی که چند خدایی و شرک‌آمیزند و در نهایت ادیان توحیدی و خداباور که احیاناً شامل ادیان توحیدی عقل‌گرا و غیرعقل‌گرا می‌شوند؟ بنابراین می‌بینیم که درخصوص مبدأ در سنت‌گرایی، تنوع بسیاری وجود دارد، تا به این برسیم که سنت‌گرایی درباره صفات و ذات مبدأ چه می‌گوید. در این وضعیت می‌توان از دیدگاه‌های الهیات سلبی و الهیات تعطیلی گرفته تا الهیات ایجابی و تشریحی که تلقی و تعریف آنها از ذات و صفات ، کاملاً متعارض و گاه متناقض است، سراغ گرفت.

حال این مجموعه را کنار هم بگذارید؛ ببینید آیا می‌توان یک امر و حقیقت قدسی مشترک از آن استخراج کرد؟ در این مجموعه، دین چند خدایی، دین موحد، دین ملحد و بی‌خدا، دین قائل به خدای واحد متشخص، دین قائل به خدایان متعدد متشخص، دین قائل به خدا بر مبنای الهیات سلبی، تشریحی، دین معتقد به حسن و قبح ذاتی افعال و دین منکر حسن و قبح ذاتی افعال و… در کنار هم قرار گرفته‌اند. پرسش بنیادین این است که چگونه می‌توان بین این تنوع و تناقض‌ها، تجمیع کرد و امری مشترک به ‌نام «سنت» را از آن اصطیاد کرد؟ برهمین مبنا، به‌سراغ سایر محورها هم می‌توان رفت؛ مثلاً در بحث «معاد»، «شریعت» و «اخلاق» در این دو مجموعه تفاوت‌های زیادی وجود دارد. به سخن بهتر در حوزه‌های هستی‌شناختی، اخلاق، شریعت، معاد، احکام و… نمی‌توان این تنوع ادیان و دین‌واره‌ها را کنار هم آورد، از آنها حقیقت واحدی استنباط کرد و گفت که این است حقیقت و سنت یکتایی که حرفش را می‌زدیم!

سؤال این است که سنت‌گرایان همگان را به چه چیزی فرامی‌خوانند؟ آنها ظاهراً مدعی هستند که همگان را به این حقیقت و سنت مشترک مأخوذ از ادیان و دین‌واره‌ها فرا می‌خوانند. حال‌ آنکه آیا می‌توان این حقیقت واحد را از ادیان توحیدی و ادیان چندخدایی مشترکاً استنباط کرد؟

• اگر اشتباه نکنم، شما بر این نظرید که «سنت‌گرایان» مبنای اعتقادی خود را از ادیان مختلف حتی ادیان شرک‌آمیز و بی‌خدا می‌گیرند؛ حال آنکه، تا جایی که از خلال آثار سنت‌گرایانی چون گنون، شوون و سید‌حسین نصر برمی‌آید، سنت‌گرایی، جست‌وجوی حقیقت متعالی و قدسی در بستر ادیان توحیدی با شرط التزام به یک دین خاص است. برای مثال فکر نمی‌کنم که دکتر نصر بر این نظر باشد که اعتقادات خود را از مجموع ادیان اخذ کرده است، بلکه او در جاهای مختلف ، خویش را ملتزم به اسلام و یک مسلمان می‌داند. حال ممکن است سنت‌گرایانی مثل «هیوستون اسمیت» و دیگران در این زمینه کمی متفاوت‌تر بیندیشند بنابراین دست‌کم می‌توان گفت که سنت‌گرایان در مورد چگونگی اخذ مبانی معرفتی و اعتقادی‌شان ، متفاوت می‌اندیشند؛ نه آنکه بگوییم آنها از میان عرصه فراخ ادیان تاریخی و معنویت‌های باستانی و جدید، اموری را گرفته و به هم متصل کرده‌اند و نام آن را «سنت» گذاشته‌اند. به نظرم باید درباره مفهوم و معنای «سنت» از دیدگاه سنت‌گرایان کمی دقیق‌تر بود.

آن‌قدر ادبیات سنت‌گرایان مشوش است که دقیقاً دراین‌باره نمی‌توان اظهارنظر کرد اما ظاهراً دیدگاه‌هایی در سنت‌گرایی وجود دارد که تقید به دین خاصی را در عمل و نظر ، شرط سنت‌گرایی می‌داند؛ از سوی دیگر، مصادیقی داریم که می‌بینیم در ادیان مختلف افرادی ادعای سنت‌گرایی می‌کنند. بنابراین، سنت‌گرایان هم در میان مسیحیان هستند و هم در بین یهودیان و مسلمانان و هم در جمع برخی از متفکران بی‌مذهب که بر سنت‌گرایی اصرار می‌ورزند و نیز [بین] کسانی که ظاهراً از دینی به دینی دیگر درآمده‌اند و هنوز معلق بین آن دو هستند. مثلاً همین کربن که یکی از شخصیت‌های برجسته‌ای است که به عالم اسلام به‌ویژه شیعه باطناً- که البته مورد تأیید نیست- خدمات زیادی کرده است بالاخره معلوم نشد که مسلمان است یا مسیحی؟!

شاید به تعبیر مزاح‌آمیز خودش، شیعه پروتستان بوده باشد. افراد نزدیک به وی ازجمله دکتر نصر تصریح می‌کنند که ما هیچ‌وقت ندیدیم که او نماز بخواند. به هرحال نهایتاً او را در قبرستان مسیحیان دفن کردند حال آنکه بسیاری تصور می‌کردند وی مسلمان شیعه است. اینکه یک مسیحی، یک یهودی، یک مسلمان و حتی یک بی‌مذهب هم می‌تواند سنت‌گرا باشد، محل بحث ماست. سؤال مهم این است که بالاخره این سنت‌گرایی چیست که با توحید، ثنویت و حتی با شرک می‌سازد؟ یا این سنت‌گرایی چیست که هم با شریعت می‌سازد و هم با لاابالی‌گری و عدم شریعت؟ کجا دینداری با تکثرگرایی دینی می‌سازد؟ اگر مسلمان باشیم و معتقد باشیم که اسلام حق منحصر یا لااقل [حق] شامل است، چگونه می‌توان پذیرفت هرآنچه که در اسلام هست در ادیان دیگر هم وجود دارد؟

آیا یک مسلمان می‌تواند به‌رغم عقیده به «خاتمیت» و عقیده به حصر حجت اسلام در عصر حاضر پس از انقضای دوران یهودیت و مسیحیت، بپذیرد که چیزی به‌نام سنت‌گرایی وجود دارد که از همه ادیان موجود و محقق فراهم آمده است؟ ما از دکتر نصر، به‌عنوان یک مسلمان شیعه می‌پرسیم که آیا شما از اسلام چیزی کم دارید که از مقوله‌ای به‌نام سنت‌گرایی سخن می‌گویید؟ اصلاً چرا سنت‌گرایی می‌گویید و نمی‌گویید اسلام‌گرایی، مسلمانی، تشیع و… ؟ آیا سنت‌گرایی چیزی افزون بر دیانت و حوزه‌های دینی به ما خواهد داد؟

اگر چیزی افزون‌تر نمی‌دهد، پس چرا در عرض اسلام از آن صحبت به‌ میان نیامده است؟ اگر چیزی افزون‌تر می‌دهد، آن چیست؟ اگر معتقدید که سنت‌گرایی چیزی اضافه‌تر از اسلام می‌دهد، این نشان می‌دهد که اسلام کاستی‌هایی دارد که برای رفع آن باید از بیرون آن، چیزهایی را اخذ کنیم. اینکه می‌گویند سنت‌گرایی مأخوذ از ادیان است، دقیقاً این معنا را می‌رساند که از مجموع ادیان چیزهایی گرفته می‌شود که در اسلام نیست و این، یعنی اینکه اسلام، دینی کامل و جامع نیست! بنابراین طرح ایده سنت‌گرایی در عرض اسلامیت و مسلمانی به شبهاتی از این دست دامن می‌زند.

علاوه بر اینکه پاره‌ای از باورهای مسلم دینی با برخی مدعیات سنت‌گرایی منافات دارد، مثل همین تکثرگرایی دینی. قول به اینکه حقیقت در مجموعه‌ای از ادیان و دین‌واره‌ها توزیع شده، از دیدگاه اسلام مردود است و آشکارا با آیات و روایات فراوانی از در مخالفت درمی‌آید.

• عطف به دلایلی که شما در رد سنت‌گرایی آوردید، پس چرا عده‌ای از عالمان جهان اسلام در شمار این جرگه درآمده‌اند و از آن دفاع می‌کنند؟ بی‌تردید نمی‌توان آنها را به عدم بصیرت در اسلام متهم کرد؛ آنها چرا خود را سنت‌گرا می‌دانند؟

من احساس می‌کنم که برخی از مروجان و مدعیان سنت‌گرایی در جهان اسلام «خود تاریخی»‌شان را گم کرده‌اند. آنها خود را به‌جای گنون و شوون گذاشته‌اند، حال آنکه گنون و شوون دو غربی‌ای بودند که از ظلمت مادی فرهنگ غرب گریخته و به دامان نورانی اسلام و جهان اسلام درآمده بودند و درواقع تحت فشار مادیت مدرن و با توجه به کاستی‌ها و نارسایی‌های دین رسمی آن خطه، برداشتی از اسلام پیدا کرده بودند که از قضا تمام آن (برداشت) غلط نبوده و باید که به آنها حق داد که چنین تفکر و رویکردی را اتخاذ کرده‌اند.

آنها در جایگاه و هویت تاریخی خودشان حق دارند که از چنان مادیت و نارسایی‌هایی بگریزند و به چیزی بهتر از آن دست آویزند. اما وقتی یک مسلمان شرقی ایرانی شیعه از آنچه که دیگران سخن می‌گویند، دم می‌زند، دچار یک «خود گم‌کردگی تاریخی» شده و به‌اصطلاح سوراخ دعا را گم کرده است. من مسلمان شیعه ایرانی چیزی فراتر از آنچه امثال گنون مرا به آن فرامی‌خوانند، در چنگ دارم. وقتی من از آنچه که گنون و دیگران از آن سخن می‌گفتند، دم بزنم، درواقع خودم را با آن خلط کرده‌ام. من از این مسئله به سیطره مجاز در هویت تاریخی تعبیر می‌کنم؛ به این معنا که یک انسان «من تاریخی»‌خود را گم کرده و من دیگری (مجازی) را بر خود تنیده و در آن جایگاه سخن می‌گوید. برخی از مسلمان‌زادگان و ایرانی‌تباران و یا حتی ایرانی مقیمانی که امروزه از سنت‌گرایی دم می‌زنند، مبتلا به چنین آفت معرفتی‌ای هستند.

• شما با ایجاد تمایز میان سنت‌گرایی غربیان و سنت‌گرایی مسلمانان، ۲ سنخ از سنت‌گرایی را مشخص کردید؛ سنت‌گرایی حاصل وضعیت تاریخی غرب و سنت‌گرایی ناشی از شرایط و بحران تاریخی کشورهای مسلمان که عده‌ای از مسلمانان را برای حل و تبیین آن به سمت این گفتمان گسیل داشته است. آیا می‌توانید کمی بیشتر این شرایط تاریخی و بحران برآمده از آن را بشکافید و تحلیل کنید؟

به‌نظرم عللی که موجب ظهور چنین گفتمانی شده، معطوف به علل تاریخی و فرهنگی عقبه دیگری به غیر از عقبه کشورهای شرقی و جهان اسلام است؛ عواملی مانند نارسایی‌ها و ناراستی‌هایی که در مسیحیت غربی بوده و پاسخگوی عطش معنوی جامعه خودش نیست. دلیل این مسئله کاملاً روشن است و آن انقضای تاریخ مصرف ادیان (مسیحی و یهودی) است. بنابراین، التزام به مسیحیت کنونی و محقق، خود‌به‌خود یکسری عوارض را به بشر امروز تحمیل کرده است. اینجاست که پاره‌ای از افراد خیرخواه و حقیقت‌جو در غرب که در پی چاره‌جویی جهت معضلات خود و دیگران هستند، می‌خواهند از چنین دینی بگریزند و به دامان چیزی بدیل آن پناه آورند. علاوه بر این، ایدئولوژی‌های مادی‌ای که در طی این ۴- ۳ قرن ترکتازی می‌کردند و میداندار عرصه‌های معرفتی و معیشتی بودند، نتوانستند به وعده‌های خود جامه‌عمل بپوشانند و در نهایت بشر از تحقق این وعده‌ها مأیوس شد؛ این بود که لیبرالیسم، مارکسیسم و… هیچ‌کدام نتوانستند گرهی از کار فروبسته بشر امروز بگشایند و نتیجتاً انسان کنونی در پی راهی برای خروج از این بن‌بست‌هاست.

این طبعاً بشر را به مکاتب و عقاید بدیل آن ایدئولوژی‌ها رهنمون می‌سازد. خستگی از زندگی سراسر مادی، حسی و صوری‌ای که همواره به تن و ظاهر می‌پردازد، انسان معاصر را به‌دنبال آرامش، امنیت روحی و لطافت آسمانی کشانده است. از این عوامل که بگذریم، این مجموعه گرایش‌ها یک خطر را برای قدرت‌های بزرگ پدید آورده است؛ این خطر پناه‌آوری این نسل به ادیان حقیقی یا دین بر حق ـ یعنی اسلام‌ـ است. به‌ویژه در این ۳دهه اخیر با ظهور انقلاب اسلامی این خطر جدی‌تر شد که مبادا این نسل پی به یک مسلک معنوی و ملکوتی ببرد که در آن صورت امکان جلوگیری و مقابله با آن از میان برود.

چون اگر دل‌ها معطوف به یک قضیه، حتی شخص بشود، با ترفندهای سیاسی و زور و اجبار نمی‌توان بر آن غالب شد؛ همان‌گونه که روزگاری قدرت‌های غربی، خرگاهی به ‌نام کمونیسم را برپا کردند تا باز سرنخ در دستان خودشان باشد. از این‌رو، تصورم این است که لیبرالیسم و کمونیسم ۲گفتمان و جریان برخاسته از مدرنیته‌ هستند. بنابراین هردو زاده مدرنیته هستند؛ لذا نزاع بین کمونیسم و لیبرالیسم یک نزاع خانوادگی است. پس از آنکه انقلاب اسلامی ظهور کرد و گرایش به الهیات رهایی‌بخش از ادیان به صحنه آمد، قدرت‌ها احساس کردند که یک رقیب جدی وارد میدان شده است لذا به این نتیجه رسیدند که باید رقیب ساختگی خود را رها سازند تا آن خرگاه برچیده شود.

بنابراین آنها در مقابل چشمان حیرت‌زده مردم جهان، مثل آب خوردن بساط کمونیسم را جمع کردند و به مقابله با آنچه که حقیقتاً می‌توانست رقیب لیبرالیسم باشد، برخاستند و آن [مقابله با] گرایش به دین و معنویت بود. آنها در تقابل با وحیانیت دو طریق را پیشه خود ساختند که درحقیقت ۲روش متعارف مقابله است و همواره در طول تاریخ چنین بوده است: یکی روش تقابل آشکار یا مقابله علنی؛ یعنی کارشکنی‌ها، تهاجم‌ها و جنگ‌های نظامی و اقتصادی. دوم، متوسل شدن به طریقه غیرمستقیم مقابله با آن، از طریق ایجاد جریان موازی. البته این روش (ایجاد جریان موازی) یک ترفند تجربه‌شده بشری است. آنها با این کارها می‌خواستند جریان مقابل را تضعیف کنند؛ از این‌رو، به نظرم، شعارهایی مثل معنویت‌گرایی و سنت‌گرایی جریان‌های موازی‌ای هستند که غرب پدید آورده تا با این موج جدید به مقابله برخیزد. بنابراین، سرنخ این جریان‌ها دست خود غربی‌هاست.

امروزه در آمریکا، بودیسم بیش از هر جای دیگری ترویج می‌شود اما از اسلام‌گرایی خبری که نیست، تقابل هم با آن می‌شود. البته مقصودم اسلام‌گرایی معتدل عقلانی وزین ‌است نه اسلام طالبانی که در جهان اسلام هم جایگاهی ندارد. اکنون طی چند دهه دکتر نصر سنت‌گرایی را در آمریکا ترویج می‌کند و کسی هم معترض او نیست و نمی‌شود؛ اما آیا همین فرد می‌تواند به‌راحتی از اسلام انقلابی و عدالت‌خواه سخن بگوید؟ حتماً اجازه نخواهند داد. تصورم این است که برای مقابله با رشد رقیب جدی لیبرالیسم و دمکراسی‌خواهی لیبرال‌منشانه غربی و نیز برای اشباع کاذب عطش معنویت در غرب، چیزی به‌نام سنت‌گرایی و معنویت‌گرایی به ‌تدریج دارد مطرح می‌شود. ازاین‌رو، سنت‌گرایی یا معنویت‌گرایی ضدیتی با لیبرالیسم، سکولاریسم و اومانیسم ندارد. البته ممکن است در برخی مباحث نظری با اومانیسم تعارض‌هایی داشته باشد؛ اما با آن دو (لیبرالیسم و سکولاریسم) تعارضی ندارد.

این است که من همواره گفته‌ام سنت‌گرایی و تجدد‌گرایی- مثل لیبرالیسم و کمونیسم- دو فرزند مدرنیته‌اند و اگر ظاهراً نزاعی بین آنها درمی‌گیرد، نزاعی خانوادگی است. ما این نزاع ساختگی و غیربومی را نباید به خانه خودمان راه دهیم. درست است که جامعه ما، جامعه مدرنیته‌زده است اما مدرن نیست. ما اصلاً به‌ عهد مدرنیته راه پیدا نکرده‌ایم تا برسد به پسامدرن. و بسا، بلکه قطعاً هرگز وارد عهد مدرنیته نخواهیم شد؛ چرا که مدرنیته یک دوره تاریخی، فرهنگی و معرفتی خاص است که پیشینه ویژه‌ای در اقلیم تاریخی خاصی دارد و روزی سپری خواهد شد. بنابراین مدرنیته ، متعلق به همان اقلیم و بستر تاریخی است و آوردن چنین گفتمان‌ها و چالش‌های غیربومی به سرزمین‌های شرقی مثل ایران- باز تأکید می‌کنم- نشانه «گم‌کردن هویت تاریخی اصیل»‌است.

• با وجود نکاتی که شما بیان کردید، هنوز این مسئله- که البته در پرسش‌های قبلی نیز به آن اشاره کرده بودم- روشن نشده که چگونه و چرا سنت‌گرایان مسلمانی نظیر دکتر نصر در آثار و گفتار خود، گفتمان «سنت‌گرایی»‌را نه‌تنها امری جدا و متمایز از اسلام – یا حتی تکمیل‌کننده آن- نمی‌دانند بلکه آن را در آیات و روایات اسلامی بازمی‌جویند؟ آیا این خوانشی دیگر از اسلام در کنار خوانش‌های موجود دیگر از آن نمی‌تواند تلقی شود؟

البته ما منکر خدمات دکتر نصر نیستیم و لذا کمال بی‌انصافی است که نسبت به کوشش‌های کامیابی که او در معرفی فلسفه اسلامی و فرهنگ تشیع در جهان غرب داشته، بی‌اعتنا باشیم؛ نیز این را هم بیفزایم که مقصودم این نبوده که هر آنچه را که دکتر نصر می‌گوید غلط است بلکه می‌خواهم بگویم که امثال دکتر نصر مبتلا به تشویش و اضطراب فکری هستند و به تعبیری می‌توان گفت که ۳دکتر نصر داریم: ۱- نصر مسلمان ۲- نصر صوفی ۳- نصر سنت‌گرا.

از اظهارات و آثار دکتر نصر، برای هر ۳ وجه شخصیتی می‌توان شواهد کافی آورد. حرفم این است که این‌سه با هم جمع نمی‌شوند و درواقع اگر مسلمان باشیم، نیازی به سنت‌گرایی و صوفی‌گری نداریم و آقای دکتر نصر با ترویج این معارف مشوش لطمه به فهم درست، سلیس، ناب و زلال از اسلام اصیل می‌زند. از این‌رو، ما از یک سو با نصر معتقد به اسلام روبه‌روییم و از سوی دیگر با نصری که در برخی آثارش تصریح کرده پیرو فرقه متصوفه «شاذلیه» است و در نهایت با نصری [مواجهیم] که از سنت‌گرایی- با همه ابهامات و شبهات پیش‌گفته- دفاع می‌کند. حرف من این است که این‌سه با هم ناسازگارند. وقتی دورادور به کلان‌اندیشه‌های دکتر نصر رجوع کنیم، ممکن است به نظر جالب بیایند اما هنگامی که در آنها دقیق می‌شویم و تجزیه و تحلیلشان می‌کنیم و التباس‌ها و شبهات، تعارض‌ها و تناقض‌ها را از آنها بیرون می‌کشیم، وی زیر سؤال می‌رود.

ما به جرم اینکه دکتر نصر همکار رژیم سلطنتی سابق بوده، نمی‌خواهیم همه شایستگی‌ها و خوبی‌های وی را انکار کنیم. اکنون هم بیش از آنکه در مقام نقد رفتار وی باشیم در مقام نقد گفتار و اندیشه‌های وی هستیم. در نتیجه باز تأکید می‌کنم که همه اظهارات دکتر نصر باطل و انحرافی نیست. ما مجموعه‌ای از آثار وی را نقد می‌کنیم و درواقع تناقض‌ها و تهافت‌های وی را مشاهده می‌کنیم. این را هم اشاره کنم که حتی باطل هم یکسره باطل نیست و درواقع هر شبهه‌ای، حق آمیخته با خطاست؛ به این معنا که در شبهه رگه‌هایی از حقیقت هست و کار ما بررسی آن رگه‌هاست وگرنه دکتر نصر یک مسلمان ایرانی است و به رغم اینکه با انقلاب مسئله داشته، در ظاهر کمتر تظاهر به ضدیت با آن (انقلاب) کرده است.

سکولاریسم خزنده و رسالت حوزه: خیزش جهانی معنویت

«یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ»

حضور چنین جمعی، از سویی مرا به وجود می‌آورد، چه آنکه خداوند امکان ابلاغ پیام خویش را به جمع ما سپرده است؛ از دیگرسو، از اینکه در سراسر کره خاکی این رسالت کمرشکن بر دوش ما قرار گرفته است به شدت حال انفعال به من دست می‌دهد، و از حضرتش طلب توفیق می‌کنیم که: خود مدد فرماید تا این بار به درستی به منزل برسد!

امروز بنده، دو نکته را در محضر شما اساتید و مسئولین دستگاه‌های فرهنگی علمی حوزه‌ی علمیه و فضلای عزیزی که پیام‌رسانان انقلابید عرض می‌کنم: یکی از نکته اخطار است و دیگری اخبار؛ هشدار نسبت به ظهور سکولاریسم خزنده در داخل کشور و اخبار از پیدایش موج معنوی بسیار گسترده در سطح جهان به ویژه دنیای غرب. در خارج رستاخیز گسترده‌ای در جهت «تجدید حیات دینی و معنویت‌گرایی» دارد رخ می‌نماید، موج این رستخیز در کانون سکولاریزم و لائیسیزم یعنی غرب، عمیق‌تر و ژرف‌تر است، این جریان یک جنبش توده‌ای است چه آنکه اکثر حاکمیت‌ها سکولار هستند، هیچ دولتی مذهب را در عرصه‌های حیات انسانی به رسمیت نمی‌شناسد، برای دین حق دخالت در تصمیم‌گیری‌های حیاتی قائل نیست؛ اداره آموزش و پرورش فرانسه در سلطه‌ی سی‌وسه‌هزار انجمن لائیک است، اخیراً این اتحادیه با این سئوال از سوی معلمان مواجه می‌شود که «ما در پاسخ پرسش‌های فراوان و بی‌سابقه نوجوانان درخصوص مذهب چه کنیم؟»

خوب است بدانید که توجیه فرانسوی‌ها در مورد منع حجاب این است که: حجاب علامتی دینی است و نوعی ترویج مذهب تلقی می‌شود و باید آموزش و پرورش به صورت لائیک اداره بشود.

این اتحادیه پس از رایزنی، مطالعه و دقت پاسخ می‌دهد: «که مذهب باید به دانش‌آموزان، آموزش داده شود و چه مانعی دارد به قرآن و انجیل به عنوانی باستانی نگریسته شود؟» گرچه پاسخ حکایت از عدم درک درست از این رستخیز قدسی دارد، اما حکومتی که قرن‌ها به طور لائیک اداره شده امروز چنین موضعی را اعلام می‌دارد بسیار ارزشمند است؛ نظامی که طاقت ندارد ده تا دختربچه باحجاب وارد مدرسه بشوند می‌پذیرد که مذهب در مدارس آموزش داده شود؛ در یک نظرخواهی در کانون سکولار جهان آمریکا، و در پاسخ به این پرسش که آیا در برنامه‌های مدارس برنامه‌ی نماز و نیایش نیز گنجنده بشود یا نه؟ هفتاد و هفت درصد اولیاء پاسخ مثبت دادند؛ این یک بازگشت است البته بازگشتی که ریشه در عمق دل مردم دارد و دولت‌ها را وامی‌دارد که به چنین تصمیم‌گیری‌هایی تن در بدهند؛ شواهد در این باب بسیار است.

در فرانسه از سال ۱۹۷۸ ـ مقارن پیروزی انقلاب اسلامی در ایران ـ گروهی از جوانان به عنوان اینکه ما می‌خواهیم در بیابانی بی‌مانع و رادع و بدون حضور مظاهر تمدن بی‌روح غربی با خدای خودمان راز و نیاز کنیم، نخستین اجتماع را با حضور بیست هزار نفر تشکیل دادند، سال‌های بعد به نود هزار، دویست‌هزار و یک میلیون رسید و برگزارکنندگان پیش‌بینی می‌کنند سال ۱۹۹۷ این اجتماع که در یکی از صحاری یکی از کشورهای اروپایی تشکیل خواهد شد به ۴ میلیون جوان بالغ گردد!

یک دسته از این گرایش‌های رایج میان جوانان مثل هیپیزم، رپ که امروز به طور کورکورانه بین برخی جوان‌های بی‌هویت ما هم اندکی رایج شده، نوعی گرایش شبه‌معنوی و گریز از مادیت و وازدگی از مبانی تفکر اومانیستی است، خستگی از ماشینیزم و مظاهر و آثار تمدن بی‌روح غرب است، نوعی پاسخگویی به ندای فطرت است، مسئله بنیادگرایی نیز ـ که ما را به آن متهم می‌کنند که بنیادگرایی بازگشت به دین و تلاش جهت اجرای دستورهای دینی است، پس از شکست مذهب در غرب و پذیرش ذلیلانه‌ی سکولایزم توسط دینداران آن دیار، امروز دنیا مواجه با این رستخیز عظیم شده است!

در «کنفرانس دیالوگ ژنو» که اخیراً بنده حضور داشتم طرف مسیحی، اظهار می‌داشت چه اشکالی دارد سکولاریزم را بپذیریم؟ چون به ما اجازه می‌دهد نیایش کنیم مانع مراسم مذهبی ما نمی‌شود!

بنیادگرایی در عالم مسیحیت و یهودیت هم هست، اسرائیل به خیال خود یک حکومت به اصطلاح بنیادگرای مذهبی است، به هر حال، به قضیه تجدید حیات دینی باید پرداخت. اگر توجه داشته باشید مقام ولایت هم طی یک یا دو سخنرانی ـ به خصوص در سالگشت ارتحال حضرت امام(س) به این مسئله پرداختند.

اما واقعه‌ی دیگری که به موازات این خیزش، اتفاق می‌افتد «خزش پنهان و خطرناکی است که در داخل کشور رخ می‌دهد» و آن ظهور سکولاریسم ملی (داخلی) است، سکولاریسم خزنده‌ای که ابتدا از القاء شبهه نسبت به بعضی آراء آغاز شد، سپس تسرّی داده شد به آراء مرحوم علامه طباطبایی(ره)، بعد تسری داده شده به مباحث کلامی کهن، سپس به فلسفه‌ی صدرایی و هلمّ جرّاً… این جماعت به بهانه‌ی بحث مدرنیزم و پست‌مدرن گفتند: ما باید فلسفه‌ی رایج را تغییر بدهیم، فلسفه‌ی صدرایی به کار ما نمی‌آید؛ مشکل ایران، فارابی و ابن‌سینا و ملاصدرا است، قداست‌زدایی از علوم دینی، معرفت دینی و مقایسه‌ی آن با معرفت‌های بشری و ادعای ابتنای مطلق معرفت دینی بر علوم و معرفت‌های بشری و در نهایت تهی کردن آنچه به نام دین شناخته شده از قداست و بلامانع دانست هجمه به آن!!

جریان به این شکل آغاز شد و پیش آمد و حرف آخر را در قالب یک مقاله به عنوان توجیه، تطهیر و دفاع از سکولاریسم با نام: «مبنا و معنای سکولاریزم» زدند، یعنی، ما در این ده ساله اینها را می‌خواستیم بگوییم، هرگز کسی مپندارد که این قبیل مقالات توصیف است نه توصیه، که ستایش به معنی سفارش است!

حرف اساسی مقاله: تطهیر و تنقیح سکولاریزم و ادعای سازگاری سکولاریزم با مذهب است. حضرات بر این باورند که دین برای دنیا نیامده! دین برای آخرت آمده، اینکه گفته می‌شود دین برای بشر از بدو تولد تا وفات برنامه دارد غلط است؟ فقه که نمی‌تواند برنامه بدهد حداکثر در حد یک مکتب حقوقی می‌تواند کارساز باشد! این ادعا در نطق‌های رسمی مورد تصریح قرار گرفته است، اخیراً نیز با بیان تلطیف‌شده‌ای در مقاله‌ای تحت عنوان غلط‌انداز (حسنات و خدمات دین) به این فذلکه اذعان کرده‌اند. حضرات سکولاریسم را گذرگاه محتوم سیر تاریخ همه جوامع می‌پندارند! درحالی‌که سکولاریسم و علمانیت، تنها واکنش جریانات غیرمذهبی و علماء فرنگ بوده و در قبال اجحافات و گزافه‌کاری‌های کلیسا در مقطعی از تاریخ آن دیار! نه اسلام آنگونه دینی است که آقایان به قیاس مسحیت می‌پندارند و نه شرق مجبور به سیری است که در غرب رخ داده است.

به هرحال: این جریان خزنده‌ای که از قداست‌زدایی از علوم دینی، چهره‌شکنی شخصیت‌های دینی آغاز شد با هجمه به آراء متفکران دینی، به اصل دین تاخت، به مطرح کردن سکولاریزم ـ که لابد مقدمه پذیرش ماتریالیزم و الحاد است ـ منتهی شده است رسماً هم مطرح می‌کند که باید به غرب پناه برد، باید از فرنگ پیروی کرد!

عبارتی یکی از وجوه این جریان دارد که همیشه صدر فرهنگ ما ذیل فرهنگ غرب بوده! خیلی معنی‌ دارد، این عبارت بسیار وقاحت‌آمیزتر از تعبیری است که روزی تقی‌زاده گفت که: برای متمدن شدن باید از موی سر تا ناخن پا فرنگی بشویم. این می‌گوید اصلاً ما همیشه نشخوارکننده‌ی فرهنگ غرب هستیم آنچه را که آنها تفاله می‌کنند و دور می‌ریزند تازه ما تناول می‌کنیم، و به این افتخار هم می‌کنند!

ـ البته اینها در خصوص خودشان راست می‌گویند! سخنان کهن و پوسیده و مردودی که خود غربی‌ها از اظهار آن پشیمانند و خود نقادی غربی، امروز جریان بسیار نیرومندی است؛ غالب نظریه‌های دورافکنده شده را تازه آقایان می‌خواهند به خود مردم ما بدهند!

اینجا مناسب می‌دانم نکاتی را در مورد ماهیت سکولاریسم غربی و علل ظهور این ایدئولوژی در فرنگ عرض کنم که ضمن روشن شدن وارداتی بودن واقعه، خودبه‌خود تلاش بی‌جا و بیهوده‌ی حضرات در این تقلید کور نیز آشکار شود، چراکه به نظر ما عواملی که سبب ظهور سکولاریسم در غرب شد به تمام در شرق به ویژه جهان اسلام، به دلیل تفاوت‌های ریشه‌ای دینی، تاریخی و فرهنگی قابل تحقق نیست، البته این مدعی مجال و فرصت کافی می‌طلبد که جداگانه باید به آن پرداخته شود.

پیش از پرداختن به اصل بحث، یعنی مسئله علل ظهور سکولاریسم در مغرب‌زمین ضروری می‌دانم چند نکته‌ی قابل ملاحظه را که در روشن شدن ماهیت این ایدئولوژی مؤثر است توضیح بدهم:

نخست آنکه: ایدئولوژی سکولاریسم با یک سلسله اصول و ارزش‌های پذیرفته‌شده در فرهنگ مغرب مانند:

اومانیسم و انسان‌خدانگاری

خردمداری و عقل‌بسندگی

سیانیسم و علم‌زندگی

آتئیسم و اصالت ماده

لیبرالیسم، اباحی‌گری و تساهل

پیوندی وثیق دارد، آنچنان که بدون عنایت به تعاریف هریک از آنها، که برخی زیرساخت و ریشه‌ی این مرام و برخی دیگر روساخت و رویه‌ی آن بشمارند، فهم درست این ایدئولوژی میسور نخواهد بود.

دوم آنکه: موجبات ظهور سکولاریسم به دو دسته تقسیم می‌شوند:

دسته‌ای معدّات و زمینه‌ی پیدایش این مرام محسوب می‌شوند، این موجبات به ویژگی‌های درونی مسحیّت رجوع می‌کند.

دسته‌ای دیگر علل ظهور آن بشمار می‌روند که یا به تلقی و تدبیر سران کلیسا مربوط می‌شوندف یا از تحولات معرفتی در فرنگستان سرچشمه می‌گیرد.

سوم آنکه: در پیدایی و پایایی سکولاریسم غربی و ترویج سکولاریزسیون تدبیر اجتماع و نهاد دین در آن دیار، ملحدان و موحدان به تعاملی بدون تبانی آگاهانه، دست یازیده‌اند، و به نظر ما این یک همدستی ـ نه همدلی ـ تاریخی بی‌بدیلی است که در غرب اتفاق افتاده و پیاوردهای زیانباری نیز برای مدنیت و معنویت داشته است!

ملحدان با نیّات بدخواهانه و به قصد نجات از دین مرام سکولاریسم را طرح و ترویج کردند، موحدان با نیتی نیکخواهانه و ـ به ظن خود ـ به قصد نجات دین به سکولاریسم تن دردادند، آنان از پایگاه تقدم خرد بر وحی و حجیّت انحصاری عقل و به نیّت کنار گذرادن دین از صحنه‌ی حیات و تثبیت اندیشه‌های لیبرالیستی، اومانیستی و لائیک از سکولاریزسیون جانبداری کردند و اینان از جایگاه دلسوزی برای حفظ دین و حراست از قداست آن، سکولاریزاسیون تدبیر اجتماع را تأئید نمودند، و گفتنی است که: همین تفاوت نیات در جانبداری از سکولاریسم نیز منشأ تهافت در تعریف این مرام و تبیین ریشه و رویه‌ی آن گردیده است. گو اینکه تطورات تاریخی و تغییر در شرایط جوامع سکولار، نیز در ظهور نظریه‌های گوناگون درباره‌ی سکولاریسم و تحول و تفاوت در تلقی از آن بسیار مؤثر بوده است (که باید در مقاله‌ی دیگر بدان پرداخته شود).

اما علل و دلایل پیدایی و پایایی سکولاریسم: به نظر ما موارد زیر در ظهور و ماندگاری سکولاریزم نقش اساسی ایفاء کرده‌اند:


الف) عدم دسترسی مسحیّت به متن وحی و فقر کلامی کلیسا:

عهدین، روایت رفتار و گفتار حضرت موسی و حضرت عیسی و نقل حوادث روزگار آنان با پیشینیان می‌باشد، تورات و اناجیل موجود متون وحیانی نیستند.

فقدان متن وحیانی دست‌نخورده، سبب پیدایش باورداشت‌های نادرست و رواج عقاید خرافه‌آمیز مانند عقیده به تثلیث و اقالیم سه‌گانه شد و درنتیجه باعث غیرعقلانی جلوه‌گر شدن عقاید دینی و احیاناً القاء تقابل عقل و دین گردید، مباحثی مانند: عقلانیت، هرمنوتیک و تفسیر متون مقدس و نسبیّت فهم دینی، تحقیق‌پذیری گزاره‌های دینی و… زائیده‌ی این فضا هستند.


ب) فقدان نظام حکومتی، حقوقی، اقتصادی و… در متون مسیحی موجود، علی‌رغم داعیه‌ی حکومتی دینی ارباب کلیسا:

این وضعیت خودبه‌خود، طرح سکولاریزسیون را موجه می‌ساخت، زیرا دینی که فاقد نظامات اجتماعی برگرفته از وحی است باید تدبیر اجتماع را به غیر وحی واگذارد. چه آنکه در این صورت اگر دینداران نیز تأسیس حکومت کنند باید به حکم عقل و با برنامه‌ی علم، جامعه را نسق دهند. وانگهی انتساب عملکرد بشری و خطاپذیر سردمداران کلیسا به دین، جز بدبینی مردم و سستی عقاید آنان به بار نمی‌آورد، و چنین نیز شد، و درست بدین جهت بود که دین‌ورزان عاقل! هم‌صدا با عقل‌ورزان بی‌دین، حکم به جدایی دین و دنیا کردند!

ج) تفسیر روزآمد متون مقدس و دین آجین نمودن فرضیه‌های علمی:

کلیسای قرون وسطی سعی کرد نظریه‌های تطورپذیر بشری را بر متون دینی تحمیل کرده و متن مخدوش و فهم مخدوش‌تر خود از متون را معیار درستی و نادرستی علوم و نظریه‌ها قرار داده، به همه چیز صبغه‌ی قدسی و دینی ببخشد!

و این رفتار، از سویی سبب فتور علمی غرب مسیحی در قرون وسطی ـ به رغم تحول شگرف و همزمان شرق اسلامی ـ گردید، چه آنکه به تدریج مذهب به عقل عقال و مهار مهارت بدل شد و از دیگرسو اصرار ارباب کلیسا بر حجیت فهمیات مخدوش خود، در برابر تطور شتابان علوم، باعث القاء تقابل علم و دین گشت و انسان غربی چاره را جز در منزوی ساختن دین و جداسازی حساب دین و دانش ندید.


د) نابردباری مذهبی و استبداد دیندارانه‌ی کلیسا:

طی ده قرن سلطه‌ی ترکتازانه‌ی آباء کلیسا در مغرب‌زمین، همه‌ی مذاهب رقیب حتی خورده‌ گرایش‌های مسیحی ناساز با مشرب پاپ تحدید و تهدید شدند، هر اندیشمندی اندیشناک سرنوشت خود بود و، هر دانشوری از محاکم تفتیش عقاید در تشویش به سر می‌برد و این رفتار نیز سبب القاء تقابل دین و آزادی‌های مشروع انسانی گردید و انسان غربی رَستن و رُستن خود را در گرو رهیدن از گروه دین و اضمحلال قدرت و سلطه‌ی دینی دید.

ه‍ ( رقابت قدرت میان امپراتوران از سویی و دانشمندان از دیگرسو با ارباب کلیسا:

طرح سکولاریزاسیون تدبیر اجتماع درست به معنی خلع سلاح پاپ و تصرف اریکه‌ی قدرت در فرنگستان بود، چنانکه پذیرش سکولاریسم از سوی سران مسیحیت و اتخاذ موضع ملایمت و مسالمت طی قرون اخیر نیز، به معنی عقب‌نشینی مسیحیت به مواضع قابل دفاع و منطبق با شرایط جدید، جهت حفظ حداقل موجودیت دین یعنی، دینداری انفرادی و سازگاری با جامعه سکولار، تلقی گردد.

به هر حال، عوامل یادشده از جمله موجبات اصلی ظهور سکولاریسم بشماراند و برخی از آنها همچنان نقش علت مبقیه را برای مرام سکولاریسم و استمرار روند سکولاریزاسیون در فرنگ ایفاء می‌کند.

شایسته است اینجا به نسبت سکولاریسم در مشرق و دنیای اسلام به اختصار اشاره کنیم، به نظر ما تفاوت‌های اساسی که میان اسلام و مسیحیت وجود دارد و ظهور و حضور سکولاریسم مطلق و عناصر سکولار ملی در دنیای اسلام را منتفی می‌سازد.

قرآن به عنوان متن وحی و سنت پیامبر اسلام(ص) و روایات موثّق بسیاری که از رهبران دینی در دسترس می‌باشد، ضامن اتقان و سلامت عقاید مسلمین و مانع خرافه‌گروی و باورداشت‌های دینی آنان است، متجاوز از ۲۲۰۰ آیه از آیات قرآنی ابزار استنباطات احکام اسلامی‌اند، یک برنامه‌ی رایانه‌ای در یک مرکز مطالعاتی، متن افزون بر نهصد هزار حدیث را به استناد متجاوز ۱۲۰۰ کتاب تفسیری، روایی، تاریخی، عرفانی و… شیعه از نبی اکرم(ص) و اهل بیت او ثبت کرده است، اگر هر حدیث به طور میانگین ده بار هم تکرار شده باشد، حداقل نودهزار روایت کلامی، حکمی و اخلاقی در اختیار شیعه می‌باشد و نیز دهها هزار روایت دیگر در مجامع و مواسیع اهل سنت وجود دارد که احتمالاً در مدارک شیعه ذکری از آنها به میان نیامده است.

به دور ماندن قرآن از آفت تحریف، زمان نسبتاً طولانی دوره‌ی بعثت و عصر اوصیاء (از ده سال قبل از هجرت تا ۲۵۰ هجری) مجال وسیعی را برای مسلمانان فراهم آورد تا عقاید و احکام اسلامی را از سرچشمه‌ی زلال وحی و مفسران آسمانی آن فراچنگ آورند.

لزوم اجتهاد در اصول و اصالت اجتهاد در فروع، در فرهنگ اسلامی مشوق پذیرش عالمانه‌ی عقاید اسلامی و، مانع رواج باورهای سست و رکون به اعتقادات بی‌سند و رکود تفکر دینی است؛ اصل اجتهاد به مثابه عاملی درون‌برانگیز در متن سازمان فکر اسلامی تعبیه شده است که متولیان معرفتی جامعه‌ی اسلامی را در بستر سیال بعثتی مدام قرار داده، به نونگری، ژرفایابی، فهم‌گستری نسبت به دین وامی‌دارد.

عقل در قاموس عقیدتی مسلمین، عدل وحی و، پیامبر درونی خوانده می‌شود. توصیه‌های جدی به تعقل و تدبر از سوی قرآن و عقیده به حجیت عقل در اسلام، سبب ظهور مکاتب فلسفی بسیار غنی و مشارب کلامی بس استواری گردیده که پشتوانه‌ای استدلالی رخنه‌ناپذیری برای عقاید دینی شده و توهم تقابل دین و عقل را در فرهنگ اسلامی از اذهان زدوده، موجب نضج عقاید و قواعدی چون «حسن و قبح عقلی» در کلام و «تلازم حکم عقل و شرع» و «مستقلات عقلیه» در فقه و اصول فقه شده است.

جایگاهی را که عقل و تعقل در فرهنگ دینی مسلمانان احراز کرده و کاربردهایی که خرد در کلام، فقه و اخلاق اسلامی دارد هرگز فروتر از جایگاه وحی و تفقه و تعبد نیست؛ درخور تأمل است که در روزگارانی که تقابل عقل و دین مسأله‌ی غرب بود، صدرالمتألهین مکتب حکمت متعالیه را در شرق پی گذاشت که مشخصه‌ی عمده‌ی آن درآمیختن قرآن، برهان و عرفان است.

نگرش اسلام به منزلت علم و عالم نیز از امتیازات دین نسبت به دیگر ادیان است، نگرش اسلام و مسلمین به حرمت دانش و دانشور، مجال خطور، به شبهه‌ی تقابل علم و دین نمی‌دهد، تجربه‌ی‌تعامل علم و الهیات در اسلام، شاهکار بی‌مثال است که بنای تمدنی عظیم را درانداخت، و تمدن کنونی غرب خود را وامدار آن مدنیت معنوی سترگ می‌داند.

در نگاه وحی اسلامی، شجره‌ی ممنوعه، درخت دانش نیست، بلکه این برتری علمی انسان است که مایه‌ی امتیازش بر همه‌ی آفریدگان گردیده، تا آنجا که همه‌ی هستی باید در برابر او کرنش کنند و فرشتگان که تا آفرینش انسان، برترین باشندگان بودند، خدا امر کرد که او را سجده کنند، که دانشوری بشر را خداگونه کرده است.

نخستین آیات فرود آمده بر پیامبر اسلام ـ در متن فضای تاریک جاهلیت کهن ـ از «تبیین علمی آفرینش، به ویژه آفرینش انسان، و کرامت او و تعلیم خط و فرادهی آنچه که وی نمی‌دانست» سخن سر می‌دهد.

در منظر قرآن «داناتران خداترس‌ترند» و از نظر پیامبر اسلام «بر مؤمن فرض است که: ز گهواره تا گور دانش بجوید.»

ویژگی دیگر مکتب اسلام، استعداد نظام‌پردازی در همه‌ی عرصه‌های اجتماعی است، پیامبر اسلام با تأسیس حکومت دینی در مدینه، الگوی حکومتی ارائه فرموده، اوصیا و اصحاب آن بزرگوار و مصلحان جوامع اسلامی با تبیین، تفسیر و تطبیق تعالیم دینی بر نیازهای اجتماعی انسان، نمونه‌های موفقی از نظامات حیاتی اسلام را پدید آوردند.

به برکت در دسترس بودن متن وحی اسلام، میراث عظیم بازمانده از پیشوایان دینی و، به یمن تعقل اسلامی و شیوه‌ی کارساز اجتهاد شیعی، فقیهان ما چهل هزار فرع فقهی را استنباط کرده در اختیار امت اسلامی قرار داده‌اند! که این فروع پرفروغ، اکنون چون مشعلی فراراه حیات آحات امت، روشنگر تکالیف، حقوق و نحوه‌ی کنش و منش جمعی و فردی آنها است.

گفتنی است: ابواب هفتادگانه فقه ـ به استثناء چند باب ـ همگی بیانگر قواعد و قوانین اسلامی در مناسبات سیاسی، حقوقی، اقتصادی، تعلیم و تربیت و… است، اصول فقه استوارپی، فلسفه‌ی فقه متین و قواعد هزارگانه‌ی فقه شیعه، امکان تأمین نیازهای انسان معاصر در عرصه‌ی نظامات اجتماعی و قانونگذاری منطبق با شرایط متطور را فراهم ساخته است.

در هر صورت، همانگونه که عرض شد، جریان خزنده‌ای سعی می‌کند مقلدانه تفکرات سکولاریستی را در میان اقشار جوان جامعه‌ی ما بپراکند و لازم است تلاش‌های سنجیده و علمی‌ای از سوی حوزه برای خنثی نمودن این تازش صورت بپذیرد.

شعارهای این جریان، کم و بیش در برخی مراکز آموزشی و در متن برخی نشریات شیاع و رواج دارد، خودتان را در معرض قرار دهید تا بدانید چگونه اذهان جوان‌ها به شبهات گوناگونی آغشته شده است، در یک جلسه پرسش و پاسخ شرکت بفرمایید ببینید چه بر سر جوان‌ها آمده است. من کوچکتر از آنم که خطاب به شما اساتید حوزه چیزی بگویم، باید حوزه از احساس امنیت کاذبی که در آن به سر می‌برد خارج شود، رسالت حوزه امروز بسیار سنگین است، «حوزه» که می‌گوییم یعنی: من و شما، به بعضی از بزرگان عرض می‌کردم که بعضی مسئولین اجرایی می‌گویند مثلاً تکلیف موسیقی را باید حوزه مشخص کند، تکلیف پول اعتباری، معاملات ارزی، بورس، صادرات، مسائل بانکی و مسائل پزشکی و امثال اینها را، حوزه باید روشن کند، اینکه می‌گوید حوزه جواب دهد، منظور در و دیوار نیست، حوزه که می‌گویند یعنی: جنابعالی.

از بحث «صوم و صلوهًْ» یک قدری بیرون بیاییم، این مباحث را مطرح کنیم، اینها هم علمی است اینها هم مایه‌ی علمی می‌خواهد و طلبه را عالم بار می‌آورد، اینها هم مبتلابه ایتام آل محمد(ص) است،‌ ابواب طهارت و صوم و صلوهًْ فقط مبتلابه مردم نیست، دین‌شناسی و مباحث کلامی جدید الان در دنیا بیداد می‌کند، دنیا از ما انتظار دارد. در برابر آن خیزش که اصالتاً الهی و قدسی است و کیان الحاد را تهدید می‌کند، و قدرت‌ها از این خیزش با ترویج صوفی‌گری، رپ، ذن و بودیسم، سوءاستفاده می‌کنند در تصحیح و هدایت این جریان مقدس حوزه مسئول است، در همین تهران حتی یک سنجش میدانی نشان داد، دویست گرایش به اصطلاح عرفانی در میان جوانان رواج دارد!

من معتقد نیستم عرفان عین تصوف است، عرفان علوی، عرفان مکتبی غیر از تصوف مسلکی است، دویست فرقه در همین ام‌القرای جهان اسلام دارد کار می‌کند، ما چه کرده‌ایم؟ آیا عرفان ناب شیعی را ارائه داده‌ایم؟ ما غنی هستیم، کدام مکتبی، اسفار صدرایی ما را دارد؟

امروز حوزه در مقابل آن خیزش گسترده و این خزش خطرناک باید بایستد، ما باید فلسفه نوصدرایی را با پردازشی که مرحوم علامه‌ی طباطبایی و شاگردان ایشان از مکتب مرحوم صدرالمتألهین کرده‌اند، به شکل منقّح و ساختارمندی سامان داده، به زبان‌های مختلف ترجمه و به دنیا عرضه کنیم، دنیا از فلسفه‌های با مبانی مادی خسته شده، دنیا تشنه‌ی فلسفه‌ی برهانی شهودی و قرآنی ما است، باید عرفانمان را منقّح کنیم، کلاممان را تجدید و شبهات جدید را مطالعه کنیم و پاسخ مناسب ارائه بدهیم.

دیده‌اید اگر در جمع جوانان با دست پر حضور پیدا کرده‌اید چگونه استقبال کرده‌اند، متاع کفر و دین بی‌مشتری نیست، اما متاع دین و حق سخن فطرت آنها است؟

به هر حال، این هجمه‌ها هم نعمتند، می‌گویند اگر فخر رازی نمی‌بود فلسفه‌ی صدرایی با این سطوت و قوت و اتقان هم نبود و فلسفه این همه رشد نمی‌کرد، در تضاد است که رشد به دست می‌آید.

از این تضادها نگران نیستیم و خوشوقتیم از اینکه دشمن درست در نقطه‌ی قوت ما به ما حمله کرده است، نقطه‌ی ضعف غرب فرهنگ اوست و نقطه‌ی قوت ما فرهنگ ما است و ما در این نقطه درگیریم اما باید از امکانتمان بهره بگیریم!

تفاوت و تمایز عقل و فطرت

برخی عقل و فطرت را یک حقیقت ـ و در نتیجه حجتی واحد ـ می‌انگارند، اما به نظر ما عقل و فطرت، دو حقیقت و دو مدرک مستقل از هم‌اند؛ آن دو از جهات گوناگونی با هم متفاوتند: از جمله، از نقطه نظر تحلیل مفهومی، از جهت ماهیت و مراتب و اقسام، از نظر روش‌شناسی احراز وجود آن دو، از حیث مبانی حجیت و ادله‌ی حجیت آنها در دین‌پژوهی، از بعد کارکردهای دلالی هر یک، گستره و قواعد، ضوابط و موانع کاربرد و کارآیی آن دو در قلمرو دین‌فهمی، و همچنین روش‌ها و قواعد آسیب‌شناسی معرفت عقلی و معرفت فطری.

استقلال و تمایز عقل و فطرت، با روش‌های زیر قابل طرح و تبیین است:

یک) تحلیل لغوی لفظی، از رهگذر بررسی «ماده» و «هیأت» واژه‌ها‌ی عقل و فطرت (رهیافت مفهوم شناختی)

دو) بررسی کاربرد آن دو در متون مقدس (رهیافت درون دینی = نقلی)

سه) مطالعه‌ی تطبیقی مختصات و کار ویژه‌های هر یک (رهیافت نظری و کارکردی)

اینک به اختصار به پاره‌ای از تمایزها در زیر اشاره می‌کنیم:

۱ـ از آن‌جا که واژه‌ی عقل و فطرت، واژگانی تازی‌اند، باید آن دو را از منظر لغت و وادبیات عرب مورد تحلیل واژگانی و معناشناختی قرار داد؛ واژه‌ی فطرت، هم از حیث ماده (ف، ط، ر) هم از نظر هیأت (وزن فٍعله) بر نوع خاصی از آفرینش دلالت می‌کند.

ماده‌ی «فٍطر» در لغت به معنی خلق غیراقتباسی و ابداع و اختراع۲ است، نه مطلق خلقت. وزن «فٍعله» نیز بر طرز خاصی از فعل دلالت می‌کند؛ وقتی می‌گویند: «جَلَسْتُ جِلسهً» (نشستم نشستنی) دلالت به نحوه‌ی خاصی از جلوس می‌کنند، پس هیأت کلمه‌ی فٍطره نیز بر نوع ویژه‌ای از خلق دلالت دارد، و حاکی از خلقت خاص آدمی و نحوه‌ی وجود او است (نه قوه یا مرتبه‌ای درهستی یا نفس بشر).

ماده‌ی «عقل» دال بر منع، حصن، حبس، بازدارندگی، و نیز به معنی تمییز و فهم است، کلمه‌ی عقل مصدر است اما به معنی اسم فاعل (عاقل) و اسم مفعول (معقول) نیز به کار رفته است.

فطرت، هیچ معادل و مترادف تام و دقیق، همچنین ضد و مقابلی، در زبان تازی و زبان‌های دیگر ندارد اما نُهی، حٍجر، فهم، از جمله‌ی برابر نهادهای کلمه‌ی عقل به شمار می‌رود، نیز جهل، حْمق، شهوت، اضداد عقل قلمداد می‌گردد؛ چنان که ملاحظه می‌شود میان فطرت و عقل به لحاظ زبانی و لغوی هیچ‌گونه ترادف و تشابهی وجود ندارد.

۲ـ هیچ شاهدی مبنی بر یگانگی عقل و فطرت در لسان وحی و سنت به چشم نمی‌خورد و آنچه به زبان صریح یا نمادین درباره‌ی این دو مقوله در متون دینی مذکور افتاده است در دوگانگی آن دو ظهور دارد؛ در احادیث، برخورداری از عقل، وجه مشترک میان انسان و فرشته انگاشته شده (علل‌الشرایع، ص۴ / مشکاه‌الانوار، ص۲۵۱ / بحار، ج۶، ص۲۹۹) این در حالی است که در متون مقدس بر تطابق اسلام با فطرت بشر تصریح و تاکید شده است (روم / ۳۰:۳۰) و آدمی همزاد فطرت است (کُلُّ مَولوُدٍ یُولَدُ عَلی الْفِطره) اما التزام ملائک به «باید و نبایدهای دینی»، نه ممکن و نه مطلوب است، بسا که الزام فرشتگان به اتّباع از شریعت از حیثی، الزام به «مالایطاق» و از حیث دیگر لغو باشد؛ اختصاص فطرت و اسلام به انسان و عدم توان و تناسب التزام ملک با شریعت به رغم اشتراک بشر و فرشته در عقل، به وضوح بر دوگانگی عقل و فطرت دلالت می‌کند.

۳ـ فطرت برابر با همه‌ی وجه ملکوتی آدمی انگاشته شده (روم:۳۰)؛ اما عقل بخشی از وجود بشر یا منزلت و موهبت برای او قلمداد می‌گردد؛ قیمَهُ کُلِّ اِمْرءٍ عَقْلُهُ (غررالحکم، ج۴۴، ص۵۰۴، ح۶۷۶۳) اَغْنی الغَنی العقلُ (نهج‌البلاغه، ح ۳۸)، از حدیث معروف «جنود عقل و جهل» و نظائر آن نیز استقلال و مغایرت عقل از وجود آدمی استنتاج می‌شود.

۴ـ فطرت میثاق الهی است و عقل حجت خداوندی: فَبَعَثَ فیهِم رُسلَهُ، وَ واتَرَ اِلَیْهِمْ اَنْبِیائَهُ لِیَسْتَأْدوُّهم میثاقَ فِطْرَتهٍ وَ یُذَکِّروهم مَنْسیَّ نِعْمتِهِ وَ یَحْتَجُّوا عَلَیْهم بِالتّبلیغِ وَ یُثیروُا لَهُمْ دَفائِنَ الْعُقولِ (نهج‌البلاغه، ج۱)

۵ـ فطرت با عقل به لحاظ ماهوی و کارکردی تفاوت‌های بسیاری دارد، خرد و خردمندی از شئون فطرت آدمی است، همه‌ی مدرکات عقل مدرک فطرت نیز می‌باشد. اما مقتضی خردمندی درک مدرکات فطری مانند زیبایی نیست، کمااین که فطرت لزوماً نیازمند برهان‌ورزی نمی‌باشد، لذا اثبات فطریات فی‌نفسه حاجتمند اقامه‌ی برهان نیست.

همچنین فطرت علاوه بر کارکرد معرفتی (همچون عقل)، دارای کارکرد احساسی و گرایشی نیز می‌باشد و این متفاوت با کارکرد تحریکی عقل در قلمرو حکمت عملی است؛ نقش عقل در حکمت عملی تحریک حساب‌گرانه است اما نقش فطرت در این حوزه، میل و کشش شائقانه درونی است. و انسان به حسب ساختمان خاص روحی خود متمایل و خواهان خداست (روش رئالیسم، ج ۵، ص۷۳)؛ منشأ زیبایی‌خواهی محاسبات منفعت طلبانه نیست، کشش کودک به سمت مادر، در نهاد او نهفته است و به نحو غیرمستشعر و بی‌آنکه محاسبه‌ای در کار باشد صورت می‌بندد (روش رئالیسم، ج۵، ص۷۳) محل معرفت فطری قلب است و محل معرفت عقل ذهن است.

۶ـ یکی دیگر از نشانه‌های تمایز عقل و فطرت این است که برخی ادله‌ی احراز و اثبات فطرت، هیچ تناسبی با اثبات عقل ندارد. مثلاً با دلیل «احکام جهان شمول»، دلیل «امکان علوم انسانی»، دلیل «انسان‌شناختی» و پاره‌ای از دلائل نقلی و . . .، فطرت احراز و اثبات می‌گردد اما عقل هرگز.

جریان‌های فکری در قلمروی الهیات و مباحث کلامی

به عنوان پیش‌درآمد این جلسه نکاتی را عرض می‌کنم. این نکات بیشتر شبیه به یک گزارش از جریانات فکری در قلمرو الهیات و مباحث کلامی و دین‌پژوهی است. من مجموعه‌ جریان‌های فکری در حوزه دین‌پژوهی و دین‌شناسی را به سه گروه تقسیم می‌کنم. فکر می‌کنم که سه جریان دین‌شناختی در ایران فعلی حضور دارد.

یک جریان، جریان سنتی و جریانی است که طی سنوات، بلکه می‌توان گفت قرون در کشور ما و جهان شیعه حضور داشته است. جریان سنتی و نوع اول نام‌گذاری می‌کنیم.

جریان دوم جریانی است که جدیداً در کشور ما پدید آمده، جریان متجدد، جریانی که خود را روشنفکری دینی نامگذاری می‌کند.

جریان سومی هم هست که من از آن به جریان مجدد تعبیر می‌کنم.

جریان اول مختصه و مشخصه آشکارش عبارت است از تصلب بر یافته‌ها و داشته‌های فکری و علمی در قلمرو مطالعات دینی. جریانی که جرأت نمی‌کند حرف نو بزند و بر همه آنچه که از گذشتگان به ارث رسیده است صحه می‌گذارد و یا همه آنچرا که از پیشینیان به دست ما رسیده مقدس تلقی می‌کند و متصلب است بر مواریث بازمانده و بازرسیده از پیشینیان.

از حیث روش مطالعاتی سنتی است، از نظر مسئله‌‌هایی که برای او مطرح است سنتی است و مجموعاً ما مشخصه اصلی او را تصلب به یافته‌های گذشتگان و اصرار بر قداست آنچه هست تلقی می‌کنیم.

در مقابل این جریان، جریان دومی طی حدود ده سال اخیر در ایران ظهور کرده که درست در جهت مقابل جریان نخست عمل می‌کند، یعنی هیچ‌گونه ارزشی برای مواریث علمی خودی قائل نیست و آنچرا که از گذشته داریم همه را منفی و باطل تلقی می‌کند و یا مانع پیشرفت تلقی می‌کند.

به جای اینکه به ملاصدرا و ابن‌سینا فخر و مباهات کند و به خواجه‌نصیر طوسی و امثال این بزرگان اعتنا کند حتی اندیشه و آثار آنها را مانع پیشرفت و رشد تلقی می‌کند. یکسره دلباخته و دل‌سپرده افکار وارداتی است. اندیشه‌هایی که از بیرون مرزها فرا می‌رسد هرچه باشد از دیدگاه او مقدس و ارجمند است. همین‌قدر که گفته شود این مطلب را فلان غربی گفته است مقدس و علمی است و مطلوب است و برای او جاذبه دارد و ارزش است. مجموعاً می‌توان گفت که یک نوع الهیات وارداتی را ترویج می‌کند و یکسره اصالت را به مطالب نو، دیدگاه‌های نو و هرآنچه باشد می‌دهد و هرچه از گذشته است و احیاناً از حیث زمانی نو نیست آن را منفی تلقی می‌کند.

جریان متجدد و به غلط البته تعبیر به نواندیشی و نوگرایی می‌شود، به یک مفهوم هرگز اینگونه نیست که نوگرایی یکسره مثبت باشد و تنها این آقایان هم نواندیش و نوگرا باشند.

جریان سوم یک جریان بینابین است. جریان سومی هم هست که در حوزه علمیه قم شکل گرفته، پیشینه قریب به پنجاه ساله دارد و از دهه بیست این جریان با ظهور مرحوم علامه طباطبایی آغاز شده و با ظهور امام عزیز و شاگردان این دو بزرگوار ظهور کرده است و مشخصه این جریان سوم آن است که در عین احترام و اعتنا و التزام به ذخایر فکری و علمی خودی و در عین اشراف به مواریث علمی خودی، آگاهی و علم به مواریث غنی و ارزشمند خودی اینگونه نیست که از نوگرایی و نواندیشیدن گریز داشته باشد. اینگونه نیست که به محض اینکه چیزی به دیگری و ملت دیگری و اندیشه دیگری، مکتب دیگری و حتی مذهب دیگری انتساب داشته باشد آن را یکسره باطل تلقی کند. توجه او به ماقال است و نه به من‌قال.

جریان اول و دوم توجهشان به من‌قال است. جریان سنتی متصلب می‌گوید که گفته است تا من بگویم درست است. اگر از نام‌آوران شناخته کسی چیزی نقل شد برای او سند است. جریان دوم هم اگر از یک غربی چیزی نقل شد خرسند است و رضایت می‌دهد.

جریان سوم به ماقال توجه دارد، مطلب چیست. در نتیجه در عین اینکه بصیرت تمام به مواریث غنی گرانبهای خودی دارد، به اندیشه‌ها، دیدگاه‌ها، مکتب‌ها و منظرهایی که در اقصا نقاط جهان پیدا شده است نیز چشمی دارد و در صدد بازپیرایش ذخایر خودی، نقادی مواریث خودی و اخذ گوهرهایی که در این اقیانوس عظیم و در این قله فرازمندی که بزرگان ذره ذره روی هم انباشته‌اند و پدید آورده‌اند، درصدد اخذ این گوهرهاست و اصطیات مرواریدهاست، اما در عین حال هم به افکار دیگران توجه دارد و هم در صدد نوآوری و ابداع است. ابداع حقیقی. فکر می‌کند که اندیشه دینی زاینده و پویاست، مطابق با شرایط پاسخگو است. هرگز نمی‌ایستد و کهنه نمی‌شود. این تلقی جریان سوم از اندیشه دینی است.

نکات بسیاری را ثبت کرده‌ام که به اختصار به بعضی از آنها اشاره می‌کنم، بیشتر می‌خواهم به نقاط ضعف و آفاتی که متوجه جریان دین‌شناختی متجدد و مستغرب است اشاره کرده باشم. در اینکه هم جریان اول و هم جریان سوم نیازمند به نقد و آسیب‌شناسی است. یعنی همین جریان سوم که به نظر ما جریان درستی است هم به مبانی و مبادی و ذخایر خودمان توجه دارد، هم از افکار دیگران آگاهی دارد و هم درصدد نوآوری و گشودن گره‌های کور است. این هم نیازمند به نقد و ارزیابی است.

اما جریان دوم امروز در جامعه ما و پیش از این مقطع در ایران در دنیای عرب و پیش‌تر از آن در دنیای غرب برای تدین و عقاید دینی مسئله‌آفرین بوده است.

جریان دین‌شناسی متجددانه و به اصطلاح دین‌پژوهی نوع دوم مبتلای به مشکلات روش‌شناختی، منطقی و محتوایی فراوانی است. یعنی این جریان از حیث روش مطالعه دین، روش مواجهه با دین، روش طرح دین و همچنین از نظر محتوا و مباحث و مسائلی که به نام دین سخن می‌گوید و مطرح می‌کند دچار یک سلسله آفات و آسیب‌هایی است.

یکی از آن آسیب‌ها این است که شفاف سخن نمی‌گوید و موضع نمی‌گیرد و نه‌تنها شفاف سخن نمی‌گوید که در محاورات و ادبیات فکری خود به شدت تعمد بر غش علمی دارد، بنا دارد که مبهم سخن بگوید و ابهام‌آفرینی می‌کند. خلط مبحث و علوم می‌کند. امروز دانش‌هایی که نوعاً دانش‌هایی جدیدی تلقی می‌شوند در حوزه مطالعات دینی ظهور کرده‌اند. از جمله آنهاست آنچه که به آن دین‌پژوهی به مفهوم عام که یک رشته است می‌توانیم اطلاق کنیم که شامل دانش‌های مختلفی می‌شود. دین‌پژوهی شامل هر گونه مطالعه در دین و درباره دین می‌شود. پژوهش در دین است یا پژوهش درباره دین است. در متن دین، از دین یا فراتر از دین یا درباره دین مطالعه می‌کند. مجموعه دانش‌هایی که رسالتشان این است می‌توانیم دین‌‌پژوهی و دین‌شناسی نامگذاری کنیم.

ولی همین دین‌پژوهی شامل شاخه‌های گوناگونی است. فلسفه دین یک شاخه آن است. فلسفه دین عبارت از دانش جوانی است که کمتر از دویست سال از عمر آن می‌گذرد که در دین مطالعه می‌کند، فراموضوعی، فرادینی، برون‌دینی، اما عقلانی. مطالعه فرادینی عقلانی در دین می‌شود فلسفه دین. فیلسوفانه دین را مورد مطالعه قرار می‌دهد و هیچ کاری با متن دین، و به اصطلاح ما کتاب و سنت ندارد. دین را مثل یک موضوع، همانطور که جامعه و تاریخ و حقوق و اقتصاد و هنر و علم را موضوع مطالعه قرار می‌دهند و از این رهگذر پدید می‌آید. فلسفه علم، یعنی آن مطالعه فیلسوفانه و عقلانی و برون‌موضوعی که موضوع آن علم است. فلسفه معرفت، معرفت‌شناسی و نظریه معرفت (Epistemology) یعنی اینکه معرفت موضوع مطالعه خودش قرار داده، فارغ از اینکه به چه چیزی برسد. فلسفه حقوق، حقوق یک دانش و رشته است و حقوق را موضوع مطالعه خودش قرار می‌دهد،‌ از بیرون حقوق و فلسفه‌ حقوق جزئی از علم حقوق نیست، فراتر از علم حقوق است. فلسفه اقتصاد، فلسفه سیاست، فلسفه هنر و سایر فلسفه‌های مضاف که به افزون بر بیست نوع می‌رسد. فلسفه دین هم از این سنخ است. پس مطالعه فراموضوعی و عقلانی درباره دین و نه در درون دین، مطالعه درون‌دینی نیست. شامل جامعه‌شناسی دین می‌شود، یعنی مطالعه عمل اجتماعی و فعل اجتماعی دین‌داران و معتقدان به دین. شامل روان‌شناسی دین می‌شود، یعنی مطالعه رفتار شخصی و تظاهرات‌ شخصی فرد دیندار. کنش و واکنش شخصی فرد دیندار. در جامعه‌شناسی دین کنش و واکنش جمعی دینداران مورد مطالعه قرار می‌گیرد، که این دو با جامعه‌شناسی دینی و روان‌شناسی دینی این دو فرق می‌کنند.

و مطالعه پدیدارشناسانه راجع به دین و مطالعه کارکردشناسانه دین و امثال اینجور مطالعات، مثلاً نظریه مارکس که می‌گوید دین افیون توده‌هاست یک نوع مطالعه جامعه‌شناختی درباره دین است.

راجع به منشأ دین، تعریف دین، قلمرو دین، اهداف دین، کارکرد دین و این قبیل مباحث را از منظر دانش‌های مختلف. مثلاً وقتی از منظر جامعه‌شناسی این مسائل را مطالعه می‌کنیم می‌شود جامعه‌شناسی دین. از پایگاه دانش روان‌شناسی مطالعه می‌کنیم می‌شود روان‌شناسی دین.

و مقوله جدیدی مصطلح شده با عنوان کلام جدید. کلام جدید البته چون دانش جدیدی است خیلی محل مطالعه و بحث است که تعریف آن چه می‌شود. بعضی گفته‌اند کلام جدید درواقع مسئله‌های کلام جدید است و دانش جدید نیست. مباحث نویی امروز در دنیا مطرح شده که باید دین را استنطاق کرد و به روش معبود کلامی برای آن پاسخ پیدا کرد، این می‌شود کلام جدید. بعضی کلام جدید را اینگونه تعریف کرده‌اند. مثلاً همین پلورالیسم دینی که یک مسئله فلسفه دین است اصالتاً به یک معنا جزء بحث‌های کلام جدید هم هست چون یک سئوال است که تعدد ادیان را چگونه توجیه می‌کنید؟ افرادی که پیرو ادیان مختلف هستند کدام حق‌اند؟ آیا حق و باطلی مطرح هست؟ این را هم در فلسفه دین می‌شود بحث کرد، آنجا که بحث می‌کنیم چرا ادیان متعدد می‌شوند. هم در کلام می‌شود بحث کرد، آنجا که از این زاویه می‌پرسیم که آیا تعدد ادیان اشکال دارد؟ رابطه پیروان ادیان مختلف چگونه باید باشد؟ این می‌شود بحث کلامی.

یک بار سئوال جدید و مسئله جدید نوپیداست که به کلام عرضه می‌کنیم و کلام غرض و غایت و موضوع آن عوض نشده، رسالت آن عوض نشده و هندسی معرفتی آن تغییر نکرده و روش مطالعاتی آن عوض نشده، کلام است. ولی مسئله‌ها جدید است. گاهی می‌گویند کلام جدید این است. بعضی می‌گویند کلام جدید دانش جدیدی است، اصولاً هندسه معرفتی آن عوض شده، ما دیگر نمی‌توانیم براساس پیش‌فرض‌های قبلی و پیش‌گمانه‌هایی که به صورت متعارف مطرح است و براساس مفروضات و اصول موضوعه قبلی و مبانی فلسفی قبلی بر آن اساس دین را مطالعه کنیم. هندسه معرفتی کلام تغییر کرده است و گاه می‌گویند هدف کلام هم عوض شده است. بعضی می‌گویند یک یا دو یا چند و من پنج وظیفه برای کلام قائل هستم که جایی هم به اینگونه ندیده‌ام.

یکی آن رسالتی است که کلام دارد و دفاع از دین است. رسالت کلام دفاع از دین است. بعضی می‌گویند اینگونه نیست که کلام حتماً از دین دفاع کند. ممکن است کسی متکلم باشد ولی متأله نباشد. اهل کلام باشد ولی معتقد نباشد و دین را همدلانه مورد مطالعه قرار ندهد. این هم یک تفسیر از کلام جدید است که این نزدیک می‌شود به تعریفی که ما از فلسفه دین داریم که نوع سوم از تعریف و دسته سوم اصلاً کلام جدید را همان فلسفه دین می‌داند.

اینکه عرض کردم بین فلسفه دین و کلام جدید و کلام و مجموعاً دین‌پژوهی تفاوت‌هایی هست با وجود اختلافاتی که در تعاریف وجود دارد، این را عرض می‌کنم، یکی از آفاتی که متوجه دین‌شناسی متجددانه است این است که بین علوم خلط می‌کنیم. الان کسانی را در ایران می‌شناسیم که اینها به متکلمان جدید، دین‌شناسان جدید، نواندیشان دینی، نوگرایان دینی شهرت یافته‌اند یا این نام را خودشان روی خودشان گذاشته‌اند و ظاهراً مدعی‌اند که متکلم‌اند و متکلمانه و متألهانه با دین مواجه می‌شوند. اما هرگز اینگونه نیست. اینها با دین فیلسوفانه مواجه می‌شوند، فیلسوفانه به این معنا که دغدغه دینی ندارند. فرض را بر این نگذاشتند که دین و آموزه‌ها و گزاره‌های دینی حق است، باید دفاع کرد، باید فهمید و کشف کرد، کشف‌شدنی است و دفاع‌کردنی است و ثابت است. مثل یک فیلسوف و فلسفه دین که به هرحال یک دانشی است اصالتاً ملحد و مؤسسین و بنیانگذاران اولیه این دانش از حدود دویست سال پیش در غرب دانشمندان ملحد بودند، هرچند موحدان و متألهان نام‌آور بسیاری هستند که فیلسوف دین تلقی می‌شوند، به مفهوم جدید آن به عنوان یک دانش مدون جدید و نوپیدا.

آقایان از موضع یک فردی که هیچگونه دغدغه‌ای نسبت به باورهای دینی ندارد و هیچگونه همدلی نسبت به گزاره‌ها و آموزه‌های دینی ندارد با دین مواجه می‌شوند ولی هرگز این را اعلام نمی‌کنند.

من مایل نیستم اسم ببرم ولی هستند کسانی که از پرنویس‌ترین دین‌پژوهان ده سال اخیر ایران هستند یا پرنویس‌ترین دین‌پژوه ده سال اخیر به حساب می‌آید ولی می‌توان سوگند یاد کرد که حتی یک مقاله متکلمانه در این ده سال نوشته است. تمام مقالاتی که می‌نویسد از موضع فلسفه دین است و نه کلام، اما مردم، جوان‌ها و دانشجویان به تصور اینکه این بحث‌ها کلامی است و یک آدم معتقد می‌نویسد و از پایگاه دین دارد سخن می‌گوید ولی رأی او با دیگر متکلمان متفاوت است، او هم متأله است، و متعبد و اهل نماز است اینجور آثار را مطالعه می‌کنند و این نوعی خیانت و غش علمی است.

وجه و آفت دومی که این جریان را فرا گرفته و درواقع ذاتی این جریان است که عرض کردیم دین‌شناسی از نوع دوم و دین‌شناسی متجددانه اصولاً یک دین‌شناسی وارداتی است. اساس این جریان دیگرگرایی است. اصولاً آنچرا که از فرای مرزها برسد مقدس و ارزشمند است و علمی است و قابل اعتناست، هرچه می‌خواهد باشد. هیچ‌کسی مخالف ترجمه افکار، فرهنگ‌ها، دیدگاه‌ها، نظریه‌ها و آثار نیست، و کسی نمی‌تواند مخالف باشد چون به طور قهری اتفاق خواهد افتاد.

دست‌کم ما مسلمانان و ما شیعیان و ایرانی‌ها همیشه تجربه خوبی در این زمینه داشتیم. در مقاطعی اتفاق افتاده که با فرهنگ‌های دیگر دادوستدهای کلان کرده‌ایم با فرهنگ‌ها و اندیشه‌های دیگر در سطح جهانی. آن زمانی که این سیستم‌های ارتباطی پیچیده و پیشرفته نبوده و تئوری دهکده جهانی مطرح نبوده، در یک شرایطی که از این سوی عالم به آن سوی عالم رفتن قریب به محال تلقی می‌شد، ما آن زمان‌ها دادوستدهای کلان فکری و فرهنگی کرده‌ایم و هاضمه نیرومند اندیشه دینی ما توانسته اندیشه‌ها را بگیرد، سره را از ناسره بازشناسد و هضم کند و تبدیل کند و حتی تغییر ماهیت بدهد. تجربه طولانیی داریم و آن بیان معروف مرحوم علامه طباطبایی که بنیانگذار نواندیشی اصیل دینی از ده بیست تاکنون است، ایشان راجع به فلسفه ما فرمودند وقتی مسئله‌های فلسفه از یونان، مصر، ایران و از جاهای دیگر به دنیای اسلام منتقل شد و ترجمه شد به بیش از دویست مسئله نمی‌رسید، اما مسلمانان تا افزون بر هفتصد مسئله و قاعده و اصل و مبحث توسعه دادند. این قدرت را فرهنگ و اندیشه ما دارد و نگران این قضیه نیستیم.

ولی بحث در این است که یک جریانی بخواهد بی‌اعلام و مزورانه و به صورت غش در عمل علمی و کار علمی دست به ترجمه بزند، بدون اینکه مردم بدانند و منکر هم حتی باشد.

یکی از دوستان می‌گفت که واحد ترجمه گاه کلمه است، یعنی مترجم واژه به واژه متن را ترجمه می‌کند و در اصطلاح ترجمه ما به آن ترجمه تحت‌اللفظی می‌‌گوییم. گاهی واحد ترجمه پاراگراف است، گاهی واحد ترجمه فصل و کتاب است. یک کسی یک مقاله را ترجمه می‌کند. گاهی هم ترجمه یک دستگاه فکری است، یعنی یک نفر یکباره دستگاه‌واره اندیشه را ترجمه می‌کند و به جامعه منتقل می‌کند و بومی می‌کند و از آن خود می‌کند. یعنی یک دستگاه فکری را به نام خودش مصادره می‌کند و در مملکت مطرح می‌کند. آنچه که در جامعه ما توسط دین‌پژوهی متجددانه دارد رخ می‌دهد، ترجمه اعلام‌ناشده، مکتوم‌المتن، تک‌ساحتی، یک‌سویه و دستگاه‌واره است. این کلماتی که عرض کردم همگی مضمون دارد.

یک‌سویه است یعنی فقط افکار آنها باید ترجمه شود. مترجمی که ده بیست کتاب ترجمه کرده یک بار نیامده یک کتاب خودی را هم ترجمه کند و بگوید خیلی خوب باید اندیشه‌ها تبادل شود پس یک بار هم ما اندیشه خود را منتقل کنیم.

تک‌ساحتی است یعنی یک سنخ از اندیشه‌ها را ترجمه می‌کند. مکتب‌های خاصی را گزینشی، فلان جریان فکری، جریان شکاک و نسبیت‌گرا، فلان تفکر، فلان مسلک یک‌باره به صورت گزینشی و تک‌ساحتی. اینکه افکار مختلف و ترجمه‌های مختلف بیاید اشکال ندارد و اهل فن با آن مواجه می‌شوند.

مکتوم‌المتن است، هیچ‌وقت به شما نمی‌گوید من از کدام کتاب گرفته‌ام. ده جلد کتاب نوشته ولی جایی ارجاع نمی‌دهد که این مطلب را از کجا گرفته‌ام.

دستگاه‌واره است، یعنی یکسره یک مجموعه فکر و یک دستگاه فکری را منتقل می‌کند.

طبعاً همه چیز تغییر می‌کند. مبانی معرفتی فرق می‌کند. روش مطالعه فرق می‌کند، غرض و غایت فرق می‌کند. اینکه ملاحظه می‌فرماید می‌گویند که هندسه معرفتی کلام عوض شده یا اینکه کلام هرگز رسالت دفاعی ندارد. ولی اینجا باید این نکته را در محضر شما عزیزان که طلبه و دانشجو هستید یادآوری بشویم و این احساس خطر و هشدار را اعلام کنیم، که متأسفانه این جریان امروز در حوزه‌های ما دارد جوانه می‌زند و ظهور می‌کند. اگر در محیط دانشگاه باشد و چهار تا دانشجو چیزی بگویند خیلی ساده می‌شود با آنها مواجه شد. بعد وقتی بنیان‌ها و چارچوب‌ها و معیارها را هم و منطق‌ها را هم ویران می‌کنند، شما هرچه می‌گویید، می‌گوید قرائت‌ها مختلف است، شما آنطور فهمیدید. وقتی منطق را هم ویران می‌کند به این صورت می‌شود. آیا هر کسی صاحب قرائت است و هر کسی حق قرائت دارد؟ کدام قرائت؟‌ قرائت یعنی چه؟ دو تفاوت و دو مورد و یک قضیه می‌شود آیا نتیجه کلی از آن گرفت و مغالطات اینچنینی.

الان به نظر من بزرگترین تهدید در ایران و فراتر از ایران در جهان اسلام، ظهور و پویش بالنده و متأسفانه فزاینده این جریان دین‌شناسی متجددانه است که این کمابیش به بعضی حوزه‌ها هم راه پیدا می‌کند. گاهی بعضی طلبه‌ها مطالبی را می‌نویسند و می‌گویند که انسان به شگفت می‌آید.

من مشهد رفتم چندی پیش، گفتند یک جمعی از طلبه‌های محقق هستند شما هم می‌آیید یک جلسه‌ای با هم داشته باشیم، گفتم خیلی خوب است، منتها آن روز خیلی خسته بودم و عصری متوجه شدم که از خستگی نمی‌توانم حضور پیدا کنم، پیغام دادم که این مشکل را دارم و اجازه بدهید یک وقت دیگر که آمدم. بعد یک کسی آمد و گفت خوب شد که شما نپذیرفتید برای اینکه آن آقایان که معمم و طلبه‌اند و صاحب مقاله‌‌اند و مجله منتشر می‌کنند اصلاً به هیچ چیز پایبند نیستند، گفتند آنچه که شما می‌گویید ضروری دین از نظر آنها متزلزل است و زیر سئوال رفته است. بعد با یکی از دوستان برخوردم، گفت من با جمع یک بار بحث کردم و دیدم که روی مسائل خیلی اساسی، مثلاً فرض کنید نبوت عامه سئوال دارند که چه کسی گفته است که هر جامعه‌ای باید نبی داشته باشد. می‌گفت من هرچه خواستم با آنها بحث کنم دیدم اصلاً اصول موضوعی بین ما و آنها نیست که بگوییم تا اینجا با هم توافق داریم و از اینجا به بعد را بحث کنیم.

نگرانی اساسی ما این است و بدتر از همه اینکه این مباحث در پوشش و پناه جریان‌های سیاسی مطرح می‌شود. و لذا شما تا چیزی می‌گویید می‌گویند راستی یا چپی؟ تا یک کسی چیزی می‌گوید، هرچه بی‌ربط و یاوه سریع به یک جریان سیاسی پناه می‌برد. در آن صورت دیگر روزنامه در اختیارش هست، مجله هم در اختیارش هست، امنیت هم پیدا می‌کند و از او پشتیبانی هم می‌شود و امکانات هم فراهم است.

این نگرانی اساسی است که باید به آن توجه کرد. انشاءالله خدا توفیق بدهد که جلساتی از این دست همچنان در تهران دائر کنیم و در خدمت دوستان طلبه و دانشجو باشیم، و تجربه‌‌ای بوده که در قم توسط پژوهشگاه انجام پذیرفته و به حمد الله موفق بوده، در مشهد، در اصفهان و در جاهای مختلف و تهران که بیش از همه محل هجمه است و بیش از همه هم نیازمند است و شما انشاءالله با حضورتان مدد کنید و اساتید بزرگواری مثل استاد عزیزمان، فیلسوف به معنای دقیق و صحیح و منصفانه و عالمانه و واقعی کلمه، فیلسوف نواندیش، پیشگام و حکیم بصیر، فیلسوف شجاعت و غیرت، حضرت آیت‌الله استاد مصباح یزدی، مدد کنند با حضورشان و تشویق ما بتوانیم این جلسات را انشاءالله پربار و پرشور اداره کنیم، بلکه اندکی از تکلیف عظیمی که بر دوش ماست انشاءالله ادا شود. ما از محضر استاد عزیز سپاسگزاریم که از سر تفقد و محبت دعوت ما را پذیرفتند با وجود اینکه بسیار مشغله دارند. ولی تشریف آوردند. ایشان هم قصد قربت کردند و هم خدا مدد کرده است. در غربت اسلام و مظلومیت ولایت و در شرایط جنگ احزاب پیچیده و در زیر شلاق‌های خشونت پیچیده و پنهان، شهامت و غیرتی می‌خواهد که انسان سینه سپر کند و به میدان بیاید و از دین و غربت دین و مظلومیت ولایت دفاع کند. خداوند متعال سایه ایشان مستدام بدارد و ما را دهه‌ها از محضر پرفیضشان بهره‌مند بدارد انشاءالله.

یادگار علامه طباطبایی و جایگزین استاد علامه شهید مطهری هستند و به هرحال نادره دوران هستند. ما معادل و مشابه ایشان را متأسفانه نداریم و اگر داشته باشیم شاید یکی دو مصداق دیگر باشد. من از اینکه در محضر ایشان گستاخی می‌کنم پوزش می‌طلبم، ایکاش در غیاب ایشان بود تا می‌توانستیم حرف دلمان را مطرح کنیم.

مبانی کلامی حکمت و معارف فاطمی(س)


مجموعه‌ی مبانی و مناشی و مصادر حکمت و معارف فاطمی را به پنج گروه می‌توان دسته‌بندی کرد. البته این مباحث قابلیت بسط و توسعه بسیار دارد و نیاز به تعمیق و توسعه‌ی فراوان در این دست از مباحث احساس می‌شود. مع‌الاسف به این نوع مباحث بسیار کم پرداخته می‌شود. اگر این مبانی و مباحث مطرح شود و چهارچوبی برای فهم معارف اهل‌بیت(ع) به‌دست بیاید، درک تعالیم اهل‌بیت(ع) طور دیگری خواهد و در نحوه‌ی فهم کلمات معصومین(ع) بسیار تأثیرگذار خواهد بود.

به نظر بنده نوزده محور را در ارتباط با خطبه‌ی فدکیه می‌توان مطرح کرد که یکی از آنها «مبانی و مناشی حکمت و معارف فاطمی(س)» است. بسیار جای تأسف است که این سند عظیم در نزد ما این‌قدر مورد بی‌مهری است. یک متن با این حجم کم، اما عمق و گستره‌ی معنایی وسیع، اعجاب‌آور و اعجازگونه است. این خطبه مجموعاً از ۱۹۹۲ کلمه تشکیل شده، اما حقاً هربار که به این متن مراجعه می‌کنیم، به اعجاز آن بیشتر پی می‌بریم.
علامه‌ی بزرگوار آیت‌الله جوادی در جلسه‌ای که پیشنهاد کردند دانشنامه‌ی فاطمی(س) را تدوین کنیم، این جمله را گفتند که: «خطبه‌ی فدکیه مادر نهج‌البلاغه است و نهج‌البلاغه مبسوط خطبه است»؛ انسان وقتی دقت می‌کند متوجه می‌شود که این حرف بسیار دقیق و سنجیده‌ای است.
نسل‌های گذشته‌ی شیعه این خطبه را به عنوان یک سند، در منازل به‌صورت دوره‌ای می‌خواندند و به بچه‌ها یاد می‌دادند و حفظ می‌کردند. ای‌کاش به جای بعضی مطالب و مجالس که گاه بی‌مبنا و بی‌محتواست، این خطبه در مجالسی که به نام حضرت زهرا(س) برگزار می‌شود خوانده و شرح شود. همچنین بسیار مناسب است که این خطبه در مدارس، حوزه‌های علمیه و دانشگاه‌ها تدریس شود. یک دوره انسان‌شناسی عمیق و مبنایی در این خطبه مطرح شده است و اگر یک نفر اهل فن و باصلاحیت این خطبه را در دروس دانشگاهی و حوزوی عنوان کند یک دوره معارف صحیح و دقیق، توأم با بیان مبانی تدریس شده است.
در این خطبه مباحث و مضامین متعددی ازجمله توحید، معاد، نبوت، امامت، عدل، فلسفه‌ی احکام، مباحث فقهی، بحث‌های تاریخی عهد جاهلیت، صدر اسلام، دوره‌ی بعثت و اوان رحلت، و… آمده و تحلیل جامعه‌شناختی آن ایام، از نظر سیاسی و اخلاقی ذکر شده است؛ و ما بسیار نمک‌نشناس هستیم که چنین موهبت و سند ارزشمند و بی‌نظیر را در اختیار داریم، اما به آن نمی‌پردازیم.

موضوعی را که این جلسه قصد طرح آن‌را دارم «مبنای کلامی حکمت و معارف فاطمی(س)» است. درخصوص مبنای حجیت «سنت» در عرض «کتاب» و احیاناً «عقل» در بین بزرگان ما سؤالی مطرح می‌شود و آن اینکه چرا سنت حجت است؟

ادله‌ی حجیت سنت روشن است، هم دلایل فراوان قرآنی می‌توان بر آن اقامه کرد و هم دلیل عقلی و هرچند ممکن است شبهه‌ی دور مطرح شود که ما تمسک به سنت کنیم برای حجیت سنت، اما تقریرهایی از این جهت نیز می‌توان مطرح کرد، و یا دست‌کم به‌عنوان مؤید می‌توان به خود سنت نیز تمسک کرد.
چرا سنت حجت است؟ آیا حجیت آن تنها حجیت اصولی است یا حجیت معرفت‌شناختی هم دارد؟ به این معنا که آیا تعبداً حجت است و جعل حجیت شده و یا از آن جهت که کاشف است و حجیت ذاتی دارد و حجیت آن جعلی نیست، به لحاظ معرفت‌شناختی حجت است؟
در پاسخ به این پرسش‌ها غالباً به «عصمت» احتجاج شده و به این شکل استدلال می‌کنند که سخن معصوم هم معصوم است و از عصمت برخوردار است، پس حجت است. ظاهر این استدلال به این صورت می‌شود که بنابراین سرّ حجیت، آن است که در کلام معصوم خطا راه ندارد و معصوم خطا نمی‌کند. این استدلال البته حرف درستی است، اما تنها یک لایه از حقیقت را شامل می‌شود. اینکه چون معصوم در مقام عمل و علم در مراتبی که عهده‌دار مسئولیت آن است خطا نمی‌کند، البته مطلب درستی است. مثلاً پیامبر(ص) هم دریافت‌کننده و هم منتقل‌کننده و هم مفسر وحی هستند و در هیچ‌یک از این مراحل خطا نمی‌کنند و این نکته به این معناست که معصوم آن‌چرا که از مبدأ وحی دریافت می‌کند، نهایتاً به‌درستی به مردم منتقل می‌کند و این عین کلام الهی است. درواقع معصوم مشیت تشریعیه‌ی الهیه را به انسان منتقل می‌کند و این سرّ حجیت است.
اما به‌نظر می‌رسد که حجیت سنت، مبانی عمیق‌تری هم دارد؛ معصوم به لحاظ وجودشناختی، هستی‌شناختی و مرتبه‌ی وجودی، در مرتبه‌ای است که کلام و کردار او حجت است. معصوم از آن جهت که فانی در باری است و در قبال باری‌تعالی از خود وجودی ندارد، از خود نمی‌تواند سخنی بگوید و به این اعتبار آنچه می‌گوید همان وحی است. معصوم در قبال حق‌تعالی استقلال وجودی ندارد و گویی بلندگوی الهی است و چونان ابزاری است که مشیت تشریعیه‌ی الهی از لسان او تجلی می‌کند و به انسان‌های دیگر منعکس می‌شود.
حیث دیگری که می‌توان بر آن تأکید کرد، عبارت است از اینکه رتبه و سعه‌ی وجودی معصوم عین حقیقت است؛ فاصله‌ای بین او و حقیقت وجود ندارد. خودِ معصوم، حقیقت است، نه از آن جهت که از مبدأ دریافت می‌کند و استقلالی در قبال حق‌تعالی ندارد، بلکه رتبه‌ی وجودی او عین آگاهی و علم است. آنچنان که راجع به حق‌تعالی عرض می‌کنیم که علم، عین ذات است، درخصوص معصوم هم به اعتبار رتبه‌ی بالایی که در هستی دارد این‌چنین است که عین آگاهی است، آگاهی هم مقابل جهل است و با آن قابل جمع نیست.
بنابراین رفتار معصوم «علم» است و هر کاری که معصوم انجام می‌دهد تجلی و تجسم علم است. اینجاست که معصوم تجسم قرآن و قرآن مجسم است. به همان دلیلی که قرآن حق و علم مطلق است و حجت است، وجود معصوم هم عین حقیقت است و با علم یکی است. اگر معصوم کاری انجام می‌دهد خودِ علم است و علم و آگاهی حجیت ذاتی دارد. علم از وجود معصوم جدا نیست، علم بر معصوم عارض نمی‌شود که بگوییم علم او حصولی است و امکان خطا دارد، بلکه خود او علم است و وجود او با علم متحد است.
این مطلب با حدیث ثقلین و امثال آن قابل تطبیق است. اینکه عترت عِدل قرآن است و این‌دو از هم جدایی‌پذیر نیستند، یکی هستند و منشورواره‌ای هستند که از سه وجه ما آن‌را می‌بینیم. دو روی یک حقیقت هستند. حتی این تعبیر مسامحه‌آمیز است که بگوییم عترت مکمل کتاب و کتاب مکمل عترت است، زیرا این بیان یک‌نوع اعتراف به نقص کتاب و عترت است. کتاب به‌تنهایی برای اهل آن کافی است، اما اشکالی که در اینجا وجود دارد این است که ما اهل نیستیم. معصوم همه‌ی دین را می‌تواند از قرآن استخراج کند، اما ما نمی‌توانیم. بنابراین تمام دین در قرآن هست و قرآن ناقص نیست که بگوییم «سنت» مکمل آن است، بلکه سنت مفسر قرآن است. جزئیات هم اگر گفته می‌شود فروعی است که بر اصول مطرح‌شده در قرآن متفرع است، منتها ما باید این تفریع را انجام دهیم و ناچار هستیم از این راه با متن دین، انس و الفت بگیریم، اما معصوم به چنین چیزی نیاز ندارد. معصوم اگر تنها قرآن را می‌داشت، برای اینکه همه‌ی اصول و فروع دین و همه‌ی ابعاد آن‌را دریافت کند برای او کافی بود. چنانکه معصوم چون از عقل سلیم و غیرمشوش برخوردار است، اگر بخواهد به عقل خود مراجعه کند و تنها با دلایل عقلی همه‌ی دین را تبیین کند نیز می‌تواند، اما ما نمی‌توانیم و عیب از ماست و نه از منبع، عیب از مفسر و فهمنده است و ما هستیم که باید همه‌ی دین را بفهمیم. چون دین، همگی عقلی است. هیچ نکته و نقطه‌ای در دین نیست که غیرعقلی باشد، تا چه رسد به ضدعقلی‌شدن و باز هم مسامحه است که بگوییم سازگار با عقل و خردتاب است، بلکه فراتر از این است و عقلی است و اهل آن می‌توانند این کار را بکنند.
هریک از این منابع این امکان را به اهلش می‌دهد و به‌عقیده‌ی بنده که فطرت را جزء منابع قلمداد می‌کنم، فطرت نیز همین ظرفیت را دارد. همه‌ی دین را می‌توان از فطرت دریافت، اما کجاست آن فطرت سلیم و دست‌ناخورده که همه‌ی دین را بتوان به کمک آن استخراج کرد.
فرض بر آن است که دین فطرت‌نمون است، انسان هم فطرت‌مند است، انسان فطرت‌مند و دینی فطرت‌نمون که با فطرت آدمی کاملاً سازگار است. اگر این‌گونه است ما باید از درون بتوانیم دین را دریافت کنیم، اما مشکل آن است که فطرت ما مشوب است، چنانکه عقل ما مشوب است. همان‌طور که ما نمی‌توانیم همه‌ی زوایای دین را با عقل دریافت کنیم، همه‌ی زوایای دین را نمی‌توانیم از فطرتمان دریافت کنیم، زیرا عقل و فطرت ما مشوب هستند. اما معصوم، هم در عقل و هم در فطرت معصوم است، فطرت معصوم آلوده نیست، همان‌طور که عقل و ذهن او آلوده نیست و به همین خاطر است که معصوم است.
بنابراین معصوم در تلقی و دریافت، خطا نمی‌کند؛ در ابلاغ و زبان و بیان هم خطا نمی‌کند و همین‌طور در فهم و درک هم خطا نمی‌کند؛ زیرا هیچ‌یک از اینها مشوب نیست و همگی به اراده‌ی الهی در وجود معصوم اتفاق می‌افتد.
بالنتیجه سنت ناقص نیست، کما اینکه کتاب هم ناقص، و این دو مکمل یکدیگر نیستند، بلکه مفسر هم هستند. همان‌طور که آیات قرآن یکدیگر را استنطاق و تفسیر می‌کنند، و یا قطعات و فِقرات سنت یکدیگر را تفسیر می‌کنند، قرآن، سنت را و سنت قرآن را تفسیر می‌کند. ما بسیاری از کلمات معصومین را باید با قرآن بفهمیم و این‌گونه نیست که بگوییم تنها سنت مفسر کتاب است، بلکه کتاب هم مفسر سنت است. اگر قرآن در اختیار ما نباشد ممکن است بسیاری از کلمات و کردار معصومین را نفهمیم. اینکه می‌فرمایند اگر حدیث و روایتی خلاف قرآن بود، ضرب علی الحائط کنید و هیچ ارزشی ندارد، به این معناست که قرآن مفسر حدیث است. برعکس آن هم صادق است و سنت می‌تواند میزان فهم قرآن باشد. مگر می‌شود سنت قطعیی باشد و با قرآن مخالف باشد؟ این‌دو ثقلین هستند و پیامبر(ص) تصریح فرموده‌اند که از بدو اسلام تا ختم حیات، این‌دو موازی و هم‌دوش هم هستند، تا در کوثر، پیامبر را ملاقات کنند و امانت اسلام را در آنجا تحویل پیامبر بدهند.
به هر حال سنت و عترت عین قرآن است، معصوم، قرآن مجسم است و به همان دلیل که قرآن حجت است، معصوم نیز حجت است. من اینجا تأکید می‌کنم که معصوم، حجت است و سنت، برونداد وجودی و کلام و کردار معصوم است. این امر ناشی از حجیت وجودی خود معصوم است.
اینکه در بالا گفتم این موضوع را می‌توان عمیق‌تر دید و تنها به عصمت در سخن و سیره تنزل نداد و فرونکاست، بلکه به مرتبه‌ی وجودی معصوم ارجاع داد، به این حیث است که می‌خواهم بگویم اصلاً معصوم خودْ قرآن و کلام الله است. چطور راجع به حضرت مسیح تعبیر می‌شود که کلمه الله است و پدیده‌ای است که خداوند او را پدید آورده است؛ درخصوص معصومین نیز همین‌گونه است. بنابراین مرتبه و سعه‌ی وجودی معصوم اقتضای حجیت می‌کند.
مطالبی که مطرح شد جنبه‌های کلامی دارد و می‌توان آنها را مناشی، مبانی و مصادر کلامی حکمت و معارف فاطمی(س) قلمداد کرد. یک‌بار بحث هستی‌شناختی می‌کنیم که جنبه‌ی عرفانی و فلسفی پیدا می‌کند و گاه نیز صورت عقیدتی می‌یابد.
همان‌طور که وجود باری‌تعالی محصور در زمان و مکان نیست و ابد و ازل برای او فرق نمی‌کند، وجود حضرت زهرا با دیگران فرق می‌کند. سؤال می‌کنند ما چگونه ائمه علیهم‌السلام را الگوی زمانه‌ی خودمان قرار بدهیم؟ حضرت زهرا(س) چگونه می‌تواند الگوی این عصر باشد؟ در این مورد اصلاً عصر معنی ندارد و همانند این است که بپرسیم بعد از گذشت این همه سال چرا همان خدا را عبادت کنیم؟ این سؤال بسیار اشتباه است. اگر روزگار عوض شده است خداوند که محکوم به احکام روزگار و زمان و مکان نیست. باری‌تعالی فرامکان و فرازمان است و برای او زمان و مکان معنی ندارد. ما در عالم خودمان که نشئه‌ی مادی است اینها را می‌بینیم و زمان و مکان، احکام مسلط و مسیطر بر عالم ماده است. این حرف بسیار بی‌مبناست که بگوییم آیا در قرن بیست‌ویکم هم خدا می‌تواند خدا باشد؟ اصلاً زمان در آنجا وجود ندارد. زمان نبوده است و خدا بوده است. راجع به معصوم هم همین‌گونه است. معصوم از آن جهت که مجلای الهی است، هرآنچه که از وجود او ترشح می‌کند، جلوه‌ی خداست. رشحات وجودی معصوم، رشحات و تجلیات الهیه است و تجلیات الهیه نمی‌تواند غلط و خطا و جهل باشد. معصوم چون مجلای تجلیات الهیه است، لهذا آنچه از او متجلی می‌شود تراوه‌ها و ترشحات الهیه است.
درواقع ما مسئله‌ی عصمت را قبول داریم و در اینجا قصد داریم تفسیر عمیق‌تری از آن ارائه کنیم. عصمت در صورت این‌گونه است که خطایی از معصوم رخ نمی‌دهد، اما چرا خطا رخ نمی‌دهد؟ عصمت برآیند یک‌سری مبانی است. آیا کلام فردی که هرگز در عمر خود گناه نکرده باشد، حجت می‌شود؟ مرحوم آیت‌الله بروجردی مرد بسیار بزرگی بودند و ای‌کاش شاگردان بزرگوار او که تعداد زیادی از آنها به مرجعیت رسیدند و صاحب رساله شدند قدر استاد را می‌دانستند و حق شاگردی را ادا می‌کردند و مکتب معرفتی و منطق و روش‌شناسی مرحوم آیت‌الله بروجردی را تدوین می‌کردند. تصور من این است که حجم نوآورده‌های آیت‌الله بروجردی که توأم با شهامت و جرأت اعجاب‌آوری بوده است، از مجموعه‌ی نوآوری‌های فقها و حکمای ما طی دوره‌های اخیر وسیع‌تر بوده است. ایشان بسیار مبتکر بودند و بسیار روشمند ابتکار می‌کردند و روش علمی فوق‌العاده دقیق و انیقی داشتند که متأسفانه تدوین نشد. نقل می‌شود که در محضر مرحوم آیت‌الله بروجردی گفته‌ بودند که مرحوم بحرالعلوم گفته‌اند من در همه‌ی عمر گناه نکرده‌ام که ایشان فرمودند من در همه‌ی عمر فکر گناه هم نکرده‌ام. این شبه‌عصمت است، عصمت عملی است و عصمتی است که یک فرد کسب کرده است، اما آیا عصمت اکتسابی موجب حجیت کلام صاحب عصمت می‌شود؟ یعنی ما الان نباید از فقه آیت‌الله بروجردی عبور کنیم؟ عصمتی که به صورت اکتسابی به دست آمده است وجه کلامی ندارد و حجیت‌آور نیست.
من مبحثی دارم به عنوان «سنت‌پژوهی» که به عنوان یکی از فصول کتاب منطق فهم دین به چاپ رسیده است، در آنجا راجع به ماهیت سنت، انواع آن و مبانی حجیت سنت صحبت کرده‌ام که البته با اینکه حجم کمی دارد ولی بسیار پرمغز و مایه‌ور است و نکات زیادی در آن نهفته است. در آن زمان با بعضی از مراجع نجف و قم طرح کردم که مبنای حجیت سنت چیست، دیدم که همه روی عصمت به این مفهوم که معصوم خطا نمی‌کند تکیه دارند، که باید پرسید اگر چنین است پس هرآن کسی که چنین بود ـ همانند آیت‌الله بروجردی ـ آیا کلام و کردار او حجت می‌شود؟ چنین نیست. حجیت به چیز عمیق‌تری از عصمت که درواقع مبانی و ریشه‌های عصمت است بازمی‌گردد.
یکی از مبانی حکمت و معارف فاطمی(س) عصمت ایشان است، ولی عصمت با این تحلیلی که در بالا مطرح شد. آیات و روایات فراوانی هست که می‌تواند مؤید تحلیل مبنای کلامی و الهیاتی حکمت و معارف فاطمی قلمداد شود. در تأویل و حتی تفسیر آیه‌ی نور: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکاهٍ» (نور: ۳۵) گفته‌اند که مشکاه حضرت زهرا(س) است. آن فانوسی که نور نبوت و ولایت در درون آن قرار می‌گیرد. فانوس، ظرف است و چراغ در درون آن قرار دارد و در اینجا نیز گفته‌اند که مشکاه حضرت زهرا(س) است و نبوت و ولایت در درون آن بزرگوار است. بعضی از روایات هم این تعبیر را دارند. در تفسیر آیه نیز آمده است: «انّ المشکاه فاطمه و فی هذا المشکاه نور رسول الله و امیرالمؤمنین علیهما السلام، ثم نورٌ علی نور و امامٌ بعد امام، یهدی الله لنوره من یشاء».
در تفسیر آیه‌ی تطهیر نیز مباحث و دقایقی وجود دارد. آیه‌ی تطهیر عصمت اهل بیت را اثبات کرده است. اهل بیت(ع) در آن زمان که آیه نازل شده است، پنج تن بوده‌اند، ولی بحث‌های فنی بسیار خوبی شده و به شکل علمی و دقیق اثبات شده است که ائمه علیهم‌السلام همگی جزء اهل‌بیت هستند. بعضی خواسته‌اند بگویند در اینجا اهل بیت زنان پیامبر هستند و همه‌ی زنان پیامبر از اهل بیت‌‌اند و به این ترتیب همه‌ی زنان پیامبر معصوم هستند که استدلال بسیار ضعیف و سخیفی است و اصلاً معقول نیست که چنین چیزی را بپذیریم. آیا چنین مطلب سستی را می‌توان پذیرفت که زنان پیامبر به صرف اینکه همسر پیامبر می‌شدند، معصوم بودند؟ اضافه بر اینکه قرآن تصریح می‌کند و می‌فرماید «اهل البیت» و نمی‌فرماید «اهالی البیوت»؛ پیامبر چند همسر داشتند و همسران ایشان هم در یک بیت نبودند.
همان‌طور که اشاره کردم حدیث ثقلین حدیثی مسجل و مسلم است؛ بعضی از بزرگان اهل سنت نیز گفته‌اند اگر ما حدیث مسلم و یا متواتر قطعی اصلاً نداشته باشیم، لااقل حدیث ثقلین هست و اگر حدیث ثقلین حدیثی مسلم و متواتر نباشد دیگر حدیث متواتری نداریم. درخصوص حدیث ثقلین نقل بین عامه و خاصه بسیار فراوان است. مرحوم آشیخ قوام اشنوه‌ای که از شاگردان مرحوم آیت‌الله مجدد بروجردی بود، به امر ایشان، راجع به حدیث ثقلین رساله‌ی فشرده‌ای نوشت و منابع و مصادر و مسانید و طرق این حدیث را، هم از عامه و هم از شیعه نقل کرد که به همین نام نیز منتشر شد. این رساله را در آن زمان برای شیخ شلتوت ارسال کردند. مرحوم شیخ شلتوت با اینکه شیخ الازهر و مفتی اعظم مصر بود، از جمله نادر علمای اهل سنت بود که فتوا به حجیت و حقانیت مکتب امام صادق(ع) داد. در تعامل بین مرحوم آیت‌الله بروجردی و شیخ شلتوت اتفاقات خوبی افتاد. در آن زمان برای اولین‌بار دارالتقریب در مصر توسط مرحوم آقای قمی و به دستور آیت‌الله بروجردی تأسیس شد و صلای وحدت تشیع و تسنن از ناحیه‌ی مرحوم آیت‌الله بروجردی و شیخ شلتوت سر داده شد. بعد از دیدن این رساله شیخ شلتوت آن فتوای معروف خود را داد که اهل سنت می‌توانند براساس مذهب جعفری عمل کنند و این فتوا به این معنا بود که اگر هر فرد اهل سنتی، شیعه شود اشکالی ندارد. حدیث ثقلین در بیش از دویست‌وشصت منبع اصیل شیعه و افزون بر صد منبع از منابع معتبر اهل سنت ذکر شده است. این حدیث نیز مؤید این مدعا می‌تواند قلمداد شود. والسلام

ماهیت و مؤلفه‌های معنویت

به نظر ما معنویت دارای مؤلفه‌هایی از جمله «مؤلفه‌ی هستی‌شناختی» است. نگاه معنوی به هستی با نگاه غیرمعنوی به آن کاملاً متفاوت است. همچنین معنویت نگاه «ارزش‌شناختی» دارد. ارزش‌های مورد نظر یک انسان معنوی با ارزش‌های یک انسان غیرمعنوی کاملاً متفاوت هستند. رفتارها در نگاه انسان معنوی، معنادار است؛ همه‌ی اجزاء جهان معنی‌دار است؛ حتی جماد روح دارد و زنده است و شعور دارد؛ تا چه رسد به سایر سطوح مخلوقات. معنویت همچنین دارای «مؤلفه‌ی معرفت‌شناختی» است.

ماهیت و مؤلفه‌های معنویت


نهمین دور گفتگوی دینی با شورای پاپی گفتگوی ادیان واتیکان
با موضوع «ماهیت و مؤلفه‌های معنویت»
مکان:‌ سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی
زمان: ۵/۹/۹۳

بسم‌الله الرحمن الرحیم

الَّذینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیاماً وَ قُعُوداً وَ عَلى‏ جُنُوبِهِمْ وَ یَتَفَکَّرُونَ فی‏ خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَکَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ (آل عمران: ۱۹۱)

از اینکه در این جمع حضور دارم ابراز خوشحالی می‌کنم. عنوان بحث من «ماهیت و مؤلفه‌های معنویت» است. کلمه‌ی «معنویت» مصدر جعلی از کلمه‌ی «معنوی» است و این کلمه نیز منسوب به کلمه‌ی «معنا» است. برای این واژه به لحاظ لغوی، معانی مختلفی ذکر شده است؛ که در اینجا به برخی از این تعاریف اشاره می‌کنم، و پس از آن تلقی مقبول و مختار و مؤلفه‌هایی که بر آن مترتب است را ارائه می‌کنم.

 

معنویت را گاه معادل «فرامادیت» می‌انگارند و یا معادل با متافیزیک تصور می‌کنند؛ یعنی متافیزیک فلسفی و فراحسّی.
گاه نیز از معنویت تنها در حد ارتباط و اتصال به امر قدسی تعبیر می‌کنند تا به آن اندکی تلقی متعالی بدهند.
همچنین معنویت را به امور و رفتارهای خارق‌العاده تنزل می‌دهند و حتی به یک امر معماگونه و جادویی عنوان معنویت را اطلاق می‌کنند.
همین‌طور معنویت را گاه به حالات روان‌شناختی تنزل می‌دهند، ولو سطوح بسیار نازل و سخیف حالت‌های روان‌شناختی و حالت‌هایی که تحت تأثیر داروهای روان‌گردان پدید می‌آید.
معنویت را گاه به معنای فردیت و خلوت‌گزینی و دوری‌گرفتن از غیر و درون‌گرایی اطلاق می‌کنند.
گاه در یک نگاه فی‌الجمله متعالی تنها به اخلاق‌ورزی و اخلاق‌گرایی محض معنویت اطلاق می‌کنند.
همچنین معنویت را به بی‌اعتنایی و درواقع گریز از حاکمیت عقل معنا می‌کنند.
معنویت را در روزگار ما همچنین به یله‌گی و مسئولیت‌گریزی تفسیر می‌کنند. بعضی از فرقه‌های مدعی معنویت در جهان معاصر، معنویت را به حد گریز از مسئولیت و رهابودن تنزل می‌دهند. در سفری که به هند داشتم دستگاه اوشو و مجموعه‌ی سازمان او را دیدم و متوجه شدم که در آنجا معنویت را در حدی تنزل داده‌اند که انسان نسبت به هیچ چیز تعهد نداشته باشد، حتی در مقابل قانون؛ یعنی تنزل و فروکاستن معنویت تا حد یک زندگی شبه‌حیوانی که هیچ قاعده و قانونی جلودار انسان نیست.
گاه نیز اگر معنویت را به نحو متعالی معنا می‌کنند، اما آن را از دین و دیانت جدا می‌دانند و به حد یک نوع معرفت و تلقی شخصی از هستی فرو می‌کاهند. هنگامی که معنویت از دیانت تفکیک می‌شود، تمامی کارویژه‌های متعالی دیانت را از دست می‌دهد و قهراً تبدیل می‌شود به آنچه که انسان می‌فهمد و از دستاوردهای متعالی و عمیق دین جدا می‌شود و حداکثر ارزش آن، ارزش علم بشری می‌شود.

تصویری از تلقی درست از ماهیت و مؤلفه‌های معنویت

 

به نظر ما معنویت دارای مؤلفه‌هایی از جمله «مؤلفه‌ی هستی‌شناختی» است. نگاه معنوی به هستی با نگاه غیرمعنوی به آن کاملاً متفاوت است.
همچنین معنویت نگاه «ارزش‌شناختی» دارد. ارزش‌های مورد نظر یک انسان معنوی با ارزش‌های یک انسان غیرمعنوی کاملاً متفاوت هستند. رفتارها در نگاه انسان معنوی، معنادار است؛ همه‌ی اجزاء جهان معنی‌دار است؛ حتی جماد روح دارد و زنده است و شعور دارد؛ تا چه رسد به سایر سطوح مخلوقات.
معنویت همچنین دارای «مؤلفه‌ی معرفت‌شناختی» است.
معنویت یک دستگاه زیستی است و به تعبیری می‌توان گفت که یک جهان‌زیست است. معنویت دارای مؤلفه‌های گوناگونی است که در بالا به سه مؤلفه‌ی آن اشاره کردیم. مجموعه‌ی این مؤلفه‌ها از یکدیگر قابل تفکیک نیستند. اگر انسانی معنوی شد، هم هستی‌شناسی او معناگرایانه است و هم معرفت‌شناسی او، و نیز ارزش‌ها را به صورت معنادار تفسیر می‌کند.
جهان را دوگونه می‌توان دید؛ «جهان ذی‌روح» و «جهان بی‌روح». اگر هستی را چونان انسانی که دارای دو ساحت وجودی است ببینیم و برای او هم جسم قائل باشیم و هم جان، هستی‌شناسی ما معنوی می‌شود و آن‌گاه که جهان را فاقد روح بیانگاریم و جسد محض تلقی کنیم، معنا را از هستی‌شناسی حذف کرده‌ایم. آن‌گاه که ما به روحی در کالبد هستی معتقد باشیم و این روح را ببینیم، جهان را معنوی دیده‌ایم.
تعبیری از حضرت امام(ره) در اختیار داریم که البته این تعبیر ترجمه‌ی بخشی از یک روایت است. حضرت امام می‌فرمایند: «عالم محضر خداست»؛ یعنی همه‌جا و در همه‌ی ذرات اجزاء هستی (نه ذرات فیزیکال)، خداوند حاضر و ناظر است، و از درک این واقعیت توسط انسان می‌توان به «حس حضور» تعبیر کرد. «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» (نور: ۳۵)؛ خداوند در آسمان‌ها و زمین بی‌آنکه در درون اجزاء و اشیاء باشد حضور دارد؛ به این دلیل جهان را باید شعورمند دید.
صدرالمتألهین نظریه‌ای دارد که در آن می‌گوید همه‌ی موجودات و حتی جمادات زنده هستند. این نظریه با بسیاری از آیات قرآنی تأیید می‌شود. قرآن تصریح می‌کند که همه چیز دارای روح و شعور است، اما انسان‌ها تنها بعضی از آنها را درک می‌کنند؛ ما حیوانات را می‌بینیم که روح، شعور، احساس و عاطفه دارند و حتی بعضی گیاهان را می‌شناسیم که چنین هستند؛ اما نمی‌توانیم درک کنیم که سنگ هم دارای روح و شعور است. همه‌ی اجزاء عالم به‌صورت آگاهانه با یکدیگر روابط دارند. این جهان یک جهان مکانیکی نیست بلکه جهانی ارگانیکی است؛ همه‌ی عالم یک پیکره را پدید می‌آورند. به تعبیر بعضی از روایات یک انسان است. عرفا نوعاً می‌گویند که «انسان جهان صغیر و جهان انسان کبیر است».
هنگامی که همه‌ی هستی را جاندار و باروح تلقی کنیم «هستی‌شناسی معنوی» متولد می‌شود. در حوزه‌ی معرفت‌شناسی نیز همین‌گونه است. حصول معرفت طی یک فرایند مکانیکی و فیزیکال شکل نمی‌گیرد و تنها متکی به حس نیست. معرفت موهبتی است که از سپهر الهی، به ساحت انسانی تنزل می‌کند. همه‌ی مجاری معرفت و حتی عقل در خدمت این تنزل است، ولذا مقدس است. حس و مشاهده نیز همین‌گونه است. تجربه نیز در نگاه معنوی مقدس است، زیرا با تجربه در حال مطالعه‌ی عالم باروح هستیم و با توجه به اینکه عالم روح دارد، آن را مشاهده می‌کنیم. ولذا در نگاه معرفت‌شناسانه تنها «وحی» و «شهود» مقدس نیست و عقل و تجربه نیز در نگاه معرفت‌شناسانه معنوی، مقدس است.
به همان اندازه که دستاورد وحی مقدس و قدسی است، دستاورد عقل هم قدسی است و در نگاه معنوی بین معرفت عقلی و معرفت وحیانی تفاوت نیست و عقل از مدار دین و عالم معنویت بیرون رانده نمی‌شود. عقل موهبت خداوندی است و خدا انسان را با عقل بر سایر موجودات برتری داده است. این ارزش‌های مهم و عظیم را از نگاه دین نمی‌توان حذف کرد.
اگر از حیث ارزش‌شناختی نیز بخواهم توضیح دهم، درواقع در عالم ارزش‌ها هم انسان معنوی همه چیز را ارزشمند می‌بیند. بیانی از حضرت مسیح(ع) در روایات ما نقل شده است که ایشان از جایی عبور می‌کردند، لاشه‌ی سگی را دیدند که متعفن شده بود. بعضی همراهان گفتند که چقدر این لاشه بدبو و زشت است؛ ایشان فرمودند که به دندان‌های آن نگاه کنید ببینید چقدر سفید است، زیبایی آن را ببینید. انسان معنوی همه چیز را ارزشمند و ارزشی می‌بیند. همه چیز را با حیات جاودانه پیوند می‌زند. این عالم از عالم آخرت جدا نیست. دنیا مقدس است، ثروت مقدس است، کار مقدس است. در روایات ما هست که اگر کسی برای تأمین معاش خانواده‌اش کار کند، درواقع در حال جهاد است؛ یعنی همان‌طور که فردی برای آزادی انسان‌ها و بسط معنویت جهاد کند، و در این راه کشته شود، شهید محسوب می‌شود، کسی که برای تأمین معاش خانواده‌اش تلاش می‌کند، اگر هنگام کار از دنیا برود در حکم شهید است.
بین مادیت و معنویت در نگاه معنوی مورد قبول ما هیچ تعارضی نیست، بلکه تلائم و ترتب طولی وجود دارد. به این معنا که مادیت می‌تواند ما را به معنویت منتقل کند. ما در همین دنیا آخرت خود را می‌سازیم. فعالیت‌های این‌دنیایی، آن‌گاه که با نیت صحیح و به قصد تقرب به ساحت الهی باشد، عبادت است. اگر همه‌ی کارها با نیت درست و الهی انجام شود، می‌تواند الهی و عبادت باشد؛ یعنی همان‌گونه که نمازخواندن ثواب دارد، کار کردن هم اگر به قصد الهی باشد ثواب خواهد داشت. به این صورت همه‌ی افعال و رفتارها معنوی می‌شود. به همین جهت باید از ایجاد گسست بین معنویت و دیانت که یک جهان‌بینی و جهان‌زیست است پرهیز کنیم.
آخرین نکته‌ی من به عنوان جمع‌بندی نگاه به آیه‌ای است که در آغاز سخن تلاوت کردم: «الَّذینَ یَذْکُرُونَ اللَّهَ قِیاماً وَ قُعُوداً وَ عَلى‏ جُنُوبِهِمْ وَ یَتَفَکَّرُونَ فی‏ خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَکَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ (آل عمران: ۱۹۱)». در این آیه به‌صورت یک‌جا همگی مختصات معنویت اسلامی و معنویت مقبول ذکر شده است. به تعبیر این آیه از قرآن انسان معنوی کسی که همه‌ی آنات و همه‌ی لحظات او همواره در حال معنویت است، زیرا همواره در حال ذکر است و همواره متذکر به روح هستی است. پیوسته متذکر است که این عالم روحی دارد و با آن روح در تماس است. معنویت از عقلانیت جدا نیست، تفکر جزء معنویت است و با تفکر به معنویت می‌رسیم. بین عقلانیت و معنویت نه‌تنها تعارضی وجود ندارد بلکه عقلانیت و تعقل طریق دستیابی به معنویت است. متعلَق تفکر معنوی تنها مسائل صرفاً معنوی نیست که بگوییم تنها باید به عبادت فکر کند، بلکه انسان باید به هستی فکر کند، به آسمان‌ها بیاندیشد و آفریده‌های خدا در زمین را الهی ببیند و آفریده‌ها را در حال عبادت و زیست معنوی مشاهده کند. مطابق آیه انسان باید اذعان کند که خداوند این عالم را باطل و بی‌هدف و تهی و پوچ نیافرده است. این عالم محتوا، معنی و عمق دارد. و نهایتاً به آخرت اعتراف می‌کند که خداوندا ما را در مسیری قرار بده که شایسته دوزخ تو نباشیم بلکه شایسته بهشت باشیم.
در این آیه همه مؤلفه‌های هستی‌شناختی معنویت آمده و هم مؤلفه‌ی معرفت‌شناختی معنویت مورد نظر و مختار مورد اشاره واقع شده و هم مؤلفه‌ی ارزش‌شناختی آن، چه آنکه در این آیه همه‌ی هستی ارزشمند قلمداد شده است و خداوند منزه است از اینکه عالم را باطل خلق کرده باشد و به خاطر سبحانیت و تنزه خود ما را از آتش جهنم نجات بده.
اگر در این آیه دقت کنیم عناصر و مؤلفه‌های بسیاری برای معنویت مورد نظر قرآن که مقبول ماست مطرح شده و مورد اشاره و یا تصریح قرار گرفته است. والسلام.

الهیات راستگرا؛ الهیات چپگرا

عنوان «الهیات اجتماعی» از حیثی می‌تواند یک بحث معرفت‌شناسی اجتماعی و از حیث دیگر جامعه‌شناسی معرفت قلمداد شود. الهیات را به معانی مختلفی همچون «معارف دینی»، «دین‌شناسی» و «دین‌پژوهی»، تعریف می‌کنند؛ همچنین به مجموعه رشته‌هایی که قلمروی مطالعاتی آنها معارف و مسائل دینی است نیز «الهیات» اطلاق می‌شود.

ابتدا لازم است میلاد حضرت ختمی مرتب صلی الله علیه و آله و سلم و نیز ولادت با سعادت حضرت امام صادق علیه‌السلام را تبریک و تهنیت عرض کنم.
عنوان سخنرانی بنده «طرح‌واره‌ی جریان‌شناسی الهیات اجتماعی» است؛ ولی موضوع سخنرانی خود را بر روی مبحث الهیات راستگرا و چپگرا متمرکز خواهم کرد، و البته تمرکز اصلی روی الهیات چپگراست.
عنوان «الهیات اجتماعی» از حیثی می‌تواند یک بحث معرفت‌شناسی اجتماعی و از حیث دیگر جامعه‌شناسی معرفت قلمداد شود. الهیات را به معانی مختلفی همچون «معارف دینی»، «دین‌شناسی» و «دین‌پژوهی»، تعریف می‌کنند؛ همچنین به مجموعه رشته‌هایی که قلمروی مطالعاتی آنها معارف و مسائل دینی است نیز «الهیات» اطلاق می‌شود.
ترکیب «الهیات اجتماعی» یک تفسیر رایج دارد؛ اما مقصود من از به کاربردن این عبارت چیز دیگری است. چند سال قبل مطلب «استاد مطهری پی‌گذار کلام جدید شیعی» را طرح کردم که به صورت مقاله نیز به چاپ رسید. در آنجا ترکیب «الهیات اجتماعی» را به کار بردم و مقصودم از این ترکیب عبارت از این مسئله بود که مرحوم شهید مطهری بنیانگذار کلام اجتماعی، در مقابل کلام فلسفی خواجه نصیرالدین طوسی بودند. البته اخیراً یکی دو مقاله با همین عنوان را دیدم که در آنها معنای دیگری از الهیات اجتماعی را اراده می‌کنند؛ درنتیجه می‌توان گفت که از این ترکیب دو تلقی می‌توان ارائه کرد:
۱٫ تلقی رایج که دیگران آن را به کار می‌برند و معادل با الهیات اجتماع و یا اجتماعیات دین است. این ترکیب یک ترکیب اضافی است و صورت مضاف و مضافٌ‌الیه به کار برده می‌شود؛ یعنی برشی از معرفت دینی که معطوف به نظرات دینی، راجع به اجتماعیات است.
۲٫ تلقی دوم که مختص بنده است عبارت است از: «دین‌شناسی معطوف به اجتماع و شئون جامعه». این ترکیب یک ترکیب وصفی است، به معنای گرایش دینی و نه بُرشی از دین. گرایشی در همه چیز دین، ازجمله حوزه‌ی فقه، کلام، اخلاق، اجتماعیات و هرآنچه که از دین در اختیار است.
من الگویی را برای طبقه‌بندی جریان‌های فکری پیشنهاد داده‌ام که در آن الگو مجموعه‌ی جریان‌های فکری به سه گفتمان به شرح زیر تقسیم شده‌اند:
۱٫ «متجدد» که جریان غرب‌باور است.
۲٫ «متجمد» که سنتی‌اندیش است.
۳٫ «مجدد» که نواندیش است و نه نوگرا. گفتمان مجدد سعی می‌کند ضمن وفاداری به ثروت و میراث معرفتی بازمانده از سلف و با نگاه به آنچه دستاورد معرفتی بشر معاصر است، خودْ تولیدکننده‌ی معرفت باشد.
الهیات اجتماعی به معنای عام آن در هر سه جریان متجدد، متجمد و مجدد حضور دارد، ولی الهیات چپگرا و راستگرا که عنوان بحث امروز ما هست در ذیل گفتمان و یا جریان «متجدد» معنی می‌شود؛ زیرا از وجوه شاخص جریان متجدد که اعتزال نو طیف وسیعی از آن را تشکیل می‌دهد، تأثیرپذیری از تفکر تکنوفرهنگِ فرنگ است. درواقع ازجمله وجوه اشتراک نواعتزالیان، غرب‌باوری آنان است؛ چه مغربِ غرب، یعنی اروپای غربی و چه مشرقِ غرب یعنی اروپای شرقی.
هر دو دسته‌ی الهیات چپگرا و راستگرا در دامن فکر و فرهنگ فرنگ، زاده و زیسته‌اند، و البته به ظاهر در شرق زندگی می‌کنند. این دو دسته درحقیقت بازتاب نوعی غرب‌زدگی در جهان اسلام به حساب می‌آیند. همچنین این دو جریان به یک اندازه از ذات دین و اسلام فاصله دارند و نمی‌توان گفت که چپگراها و یا راستگراها به فهم درست از اسلام نزدیک‌تر هستند. به تعبیر مرحوم استاد شهید مطهری‌: «شرق و غرب یا مارکسیسم و کاپیتالیسم دو لبه‌ی یک قیچی علیه اسلام هستند».
مرز مایز دو شاخه‌ی الهیات اجتماعی چپ و راست در دو مقوله‌ی «قدرت» و «ثروت» نمود می‌یابد؛ یعنی نظریه‌های این دو جریان در طیف الهیات اجتماعی و در ذیل اعتزال نو کنونی، نظریه‌هایی است که راجع به مسئله‌ی قدرت و ثروت دارند. اینها سعی می‌کنند دین را در چهارچوب یکی از دو نگاه لیبرالیستی یا دیکتاتوری، کاپیتالیستی یا سوسیالیستی تعریف کنند. راجع به هر موضوعی که بنویسند و تحلیل کنند، نهایتاً راجع به قدرت و ثروت و با یکی از دو رویکرد چپ یا راست سخن می‌گویند.
برای تحلیل هر تفکر، خاصه در مقام گفتمان‌پژوهی فکری و معرفتی، باید شیوه‌ای را پیش گرفت:
اولاً: باید تعریفی کبروی از مؤلفه‌های ماهوی و شاخصه‌های هویتی گفتمان ارائه داد؛ به این معنا یک گفتمان دارای چه مؤلفه‌ها و مشخصه‌هایی است.
ثانیاً: شناسایی و تبیین مؤلفه‌ها و مشخصه‌های هر گفتمان براساس آنچه که در مؤلفه‌های ماهوی و مشخصه‌های هویتی گفته شده است.
درخصوص اعتزال نو و نیز الهیات اجتماعی دشواری‌های زیادی وجود دارد که سخن‌گفتن دقیق و مستند و شفاف راجع به آنها را مشکل کرده است. اولین مشکل «التقاط» است. اصولاً مجموعه‌ی این جریان‌ها متداخل هستند و فقدان خلوص، مشکل اول مطالعه‌ی این جریان‌هاست. حتی به رغم اینکه گفتیم این جریان‌ها نهایتاً راجع به قدرت و ثروت و با یکی از دو رویکرد چپ یا راست سخن می‌گویند، ولی باز هم در آنها التقاط وجود دارد؛ برای مثال در مباحث اقتصادی سوسیالیستی هستند و در بحث قدرت لیبرال.
در مجموع به این دلیل که از جریان‌های جهانی متأثر هستند و فاقد استقلال معرفتی‌اند، هویت معرفتی شفافی ندارند و تنها می‌نگرند که غربی‌ها چه می‌گویند؛ به همین دلیل سیال و تنها می‌توان جریان سیر تفکر عناصر این دو جریان را تحت تأثیر تحولات فرهنگی و فکری در غرب بررسی کرد و خود آنها دارای استقلال معرفتی نیستند؛ ولذا راحت نمی‌توان راجع به آنها داوری کرد. بنابراین هویت معرفتی و انسجام گفتمانی در این جریان شکل نگرفته است.
این جریان‌ها نهایتاً طیف‌واره‌ای از افراط تند تا تفریط کند هستند. این‌گونه نیست که وقتی از «اعتزال نو» سخن گفته می‌شود بتوان گفت که راجع به یک جریان، مذهب و گفتمان سخن می‌گوییم. به این ترتیب می‌توان گفت که این طیف بسیار گسترده است و دو طرف آن کاملاً در مقابل هم قرار می‌گیرند و درنتیجه‌ی این طیف‌وارگی، سخن‌گفتن راجع به آنها را بسیار مشکل است.
در تحلیل بیشتر ممکن است روی شخصیت‌های شاخص و همچنین چند شناسه‌ی مهم معرفتیِ دو گرایش راست و چپ الهیات اجتماعی تمرکز کنیم و به این صورت این دو جریان را بهتر بشناسیم. برای مثال از جمله شخصیت‌های شاخص الهیات اجتماعی چپ ایران معاصر می‌توان از افرادی همچون حبیب‌الله پیمان (پایدار)، که البته الان در محاق است و از او چندان خبری نیست، اما زمانی که جوان بود آثار زیادی نوشت؛ علی شریعتی؛ ابوالحسن بنی‌صدر که به رغم اینکه بعد از انقلاب لیبرال شد، ولی آثار او قبل از انقلاب را می‌توان به جریان چپ نسبت داد، و حبیب‌الله آشوری که کتاب «توحید» را نوشت، نام برد. اینها چند تن از شخصیت‌های شاخص الهیات اجتماعی چپ ایران به حساب می‌آیند.
از جریان راست ایرانی می‌توان به مرحوم مهندس بازرگان، و همچنین عمده‌ی افراد وفادار به نهضت آزادی اشاره کرد. همچنین عبدالکریم سروش، مصطفی ملکیان، محمد شبستری نیز عناصر شاخص امروزِ الهیات اجتماعی راست قلمداد می‌شوند؛ به این معنا که طرفدار لیبرالیسم و حقوق بشر هستند و بر اقتصاد آزاد اصرار می‌ورزند.
بررسی مجموعه‌ی این جریان مستلزم پیرنگ‌شناسی و پیشینه‌کاوی است؛ زیرا الهیات اجتماعی بسیار گسترده است، ازجمله الهیات چپگرا و راستگرای اسلامی، مسیحی، یهودی، شیعی، سنی، آسیایی و اروپایی، ایرانی و عربی و… که رده‌یابی و تبارشناسی معرفتی هریک از اینها کاری مهم و بس دشوار است. افکار و آرای این جریان‌ها را باید به ظاهری و عرضی، هسته و پوسته، حاق و حاشیه و کانون و پیرامون طبقه‌بندی کرد و براساس آرای کانونی و ذاتی و هسته‌ای این جریان‌ها، دسته‌بندی انجام داد؛ همچنین لازم است آبشخورهای معرفتی و مکاتب فلسفی که در دنیای غرب الهام‌بخش این جریان‌هاست شناسایی کرد تا در نهایت بتوان به گونه‌شناسی و تبیین ادوار و طبقات هریک از این جریان‌ها دست پیدا کرد.
در اینجا اجمالاً به محورهایی که لازم است برای شناسایی این جریان‌ها مورد مطالعه قرار گیرد، به همراه چند مثال اشاره می‌کنم:
۱٫ بررسی شخصیت‌های شاخص و آثار نقطه‌ی عطف این جریان‌ها. گفتیم که از سویی باید روی شخصیت‌های شاخص تأکید کنیم؛ زیرا به‌صورت مفهومی و محتوایی نمی‌توان داوری کرد. تفکرات شخصیت‌های این جریان‌ها پریشان و غیرمنسجم است، ولی اشخاص روشن‌تر هستند و راحت‌تر می‌توان گفت که هریک از این شخصیت‌ها به کدام جریان تعلق دارند. برای مثال سروش مدعی است که نومعتزلی است و مقاله‌ای با همین عنوان دارد و بحث اعتزال نو را چند سال پیش برای اولین‌بار او در ایران طرح کرد؛ در حالی که وقتی تئوری قبض و بسط را مطرح کرد، شمّ و گرایشی اشعری داشت و ناقدین سروش در آن زمان او را به اشعری‌گری متهم کردند، ولی اکنون خود او ادعا می‌کند که نومعتزلی است. البته به نظر ما او نه معتزلی است و نه اشعری.
۲٫ بررسی شناسه‌های معرفتیِ محوری؛ برای مثال باید روی مسئله‌ی روش‌شناسی این جریان‌ها تمرکز کنیم. دو جریان الهیات راستگرا و چپگرا در روش‌شناسی، عمدتاً تحلیل‌گرا هستند، یعنی تحلیل‌گرایی فروکاهشی دنیوی و حسی و غالباً نیز به پوزیتیویسم نزدیک می‌شوند. روند مطالعاتی این جریان‌ها در نهایت به تفسیر به رأی منتهی می‌شود. آشوری در کتاب «توحید» در صفحات ۲۲۴ـ۲۲۵ چند آیه را آورده و سپس آنها را ترجمه کرده است. هنگامی که به ترجمه‌ها توجه می‌کنید متوجه می‌شوید که چقدر این آیات را تأویل کرده است. برای نمونه در آیه‌ی: «أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذینَ یُجادِلُونَ فی‏ آیاتِ اللَّهِ أَنَّى یُصْرَفُونَ» (غافر: ۶۹)، «آیات الله» را «حاکمیت» معنی می‌کند. یا هنگامی که سخن از بهشت و دوزخ است، بهشت را به جامعه‌ی بی‌طبقه‌ی توحیدی و دوزخ را به جامعه‌ی طبقاتی تعبیر می‌کند، این مسائل را هم در ذیل آیات و به عنوان ترجمه ذکر می‌کند و نه به عنوان تحلیل و برداشت از آیات.
بنی‌صدر در کتاب «اقتصاد توحیدی»، تحت تأثیر دکتر شریعتی، حدیث «الناس مسلطون علی اموالهم» را مطرح می‌کند و می‌گوید «الناس مسلطون علی اموالهم و انفسهم» بعد می‌گوید که شریعتی گفته است «انفسهم» را بعداً اضافه کرده‌اند؛ سپس می‌گوید این حدیث تبدیل به چماقی شده است که مسلمانان مالکیت خصوصی را تأیید می‌کنند، در حالی که معنای روایت این نیست و با الهام از گفته‌ی شریعتی می‌گوید «ناس» در اینجا به معنی مفرد نیست، بلکه به معنی جمع و توده‌ی مردمان است و نتیجتاً از کلمه‌ی «الناس مسلطون علی اموالهم» که به کمک آن مالکیت خصوصی را تأیید می‌کنیم، بهره می‌گیرد و به دفاع از مالکیت عمومی و اجتماعی می‌پردازد.
همچنین در صفحه‌ی ۱۰ کتاب «اقتصاد توحیدی» می‌گوید: «هیچ انسانی به تنهایی کاره‌ای نیست» و بعد از چند سطر می‌گوید: «در کار دست و اندیشه، جمع شرکت دارد و در کار هر انسانی مالکیت جمعی حاضر است» به این معنا که هیچ فردی بدون جمع، مالک نمی‌شود و مالکیت درحقیقت جمعی است.
بنابراین به نظر می‌رسد که روش‌شناسی این جریان یک روش‌شناسی تحلیل‌گرایانه است و سعی می‌کنند که معارف را به نحو فروکاهشی و به صورت تفسیر به رأی و باورهای شخصی خود ارائه کنند.
۳٫ تبیین مختصات و دیدگاه‌های معرفت‌شناختی این جریان‌ها. گفتیم که یک نوع حس‌گرایی، تحصل‌گرایی و زمانه‌زدگی فلسفی در معرفت‌شناسی اینها وجود دارد.
۴٫ تبیین مختصات و دیدگاه‌های هستی‌شناختی.
۵٫ بررسی دیدگاه‌های ارزش‌شناختی. یکی از حضرات که البته از وجوه محترم دوره‌ی انقلاب هستند، در تفسیر سوره‌ی «والعصر»، عبارت «الا الذین آمنوا» را این‌گونه تفسیر می‌کند که تنها «ایمان» مهم است و متعلق آن اهمیتی ندارد و پس از آن تصریح می‌کند که مارکسیست‌ها هم مؤمن هستند؛ زیرا ایمان دارند، حال متعلق ایمان آنها هرچه که می‌خواهد باشد. همچنین تعبیر معروف دکتر شریعی راجع به شهدا و شهادت را می‌توان مثال زد که می‌گوید: «شهید قلب تاریخ است» که اگر این عبارت را تحلیل کنیم، کاملاً بوی فلسفه‌ی تاریخی مارکسیستی می‌دهد. اگر این تعبیر دکتر شریعتی را با تعبیر استاد شهید مطهری مقایسه کنیم که می‌فرمایند: «شهدا شمع محفل بشریت هستند»، متوجه می‌شویم که تفاوت‌های بسیاری در این دو تلقی از ارزش شهید و شهادت وجود دارد.
۶٫ تبیین دیدگاه‌های انسان ـ جامعه‌شناختی. شخصیت‌های این جریان در این خصوص اصاله الاجتماع افراطی هستند.
۷٫ بررسی دیدگاه‌های این جریان در حوزه‌ی تاریخی. اگر کتاب سه جلدی «گل سرخ توحید»، اثر حبیب‌الله پیمان را ملاحظه کنید متوجه می‌شود که تاریخ را چگونه به صورت مارکسیستی تفسیر می‌کند. همچنین مجموعه‌ای از مطالب دکتر شریعتی تحت عنوان «دیالکتیک توحیدی» جمع‌آوری شده است که دیدگاه‌های شریعتی از تفسیر تاریخ در این مجموعه ذکر شده است.
۸٫ تبیین نظرات فلسفه‌ی دینی ـ کلامی این جریان نیز محل تأمل است. توحید را به جامعه‌ی سوسیالیستی تفسیر می‌کنند و نوعاً به سوسیالیسم اقتصادی فرو می‌کاهند. حدیثی از رسول اعظم صلی الله علیه و آله هست که فرمودند: «أنا أدعوکم إلى کلمتین خفیفتین على اللسان ثقیلتین فی المیزان تملکون بهما العرب و العجم و تنقاد لکم بهما الأمم و تدخلون بهما الجنه و تنجون بهما من النار شهاده أن لا إله إلا الله و أنی رسول الله‏» (الارشاد، ج۱، ص۴۹)؛ این روایت را ترجمه می‌کنند و در ذیل تعبیر «تدخلون بهما الجنه و تنجون بهما من النار» می‌گویند «وارد جامعه‌ی بی‌طبقه می‌شوید و از جامعه‌ی طبقاتی خارج می‌شوید»، و این را به عنوان ترجمه‌ی روایت ارائه می‌کند و نه تفسیر و تأویل آن. همچنین راجع به اصل «نبوت»، برای انبیاء خاستگاه طبقاتی تبیین می‌کنند. از فلسفه‌ی «خاتمیت» و «بعثت» تلقی خاصی دارند. از «امامت»، و به‌خصوص مسئله‌ی «انتظار» به نحو خاصی تفسیر می‌کنند. در خصوص اصل «عدل»، آن را به «تساوی‌خواهی سوسیالیستی» ارجاع می‌دهند؛ کتابی مثل «ابوذر؛ مسلمان سوسیالیست» شریعتی از نمونه‌های این‌چنین تحلیل‌هایی است و همین‌طور است کتاب «اقتصاد توحیدی» بنی‌صدر و آثار دیگر. در مسئله‌ی «معاد» نیز کاملاً دنیوی و مادی تعبیر و تفسیر می‌کنند و «حشر» را به انقلاب و رستخیز دنیوی فرو می‌کاهند و….

جمع‌بندی مطالب به این صورت می‌شود که رویکرد اعتزال نو به نحوی بخشی از الهیات اجتماعی، با گرایش جریان متجدد قلمداد شده، و به دو گروه چپگرا و راستگرا تقسیم می‌شود. البته تمامی مطالبی که به صورت مختصر توضیح داده شد نیاز به تأمل و فرصت مطالعاتی دارد. در این خصوص باید منابع بازبینی و شواهد دقیقاً استخراج شود و در ذیل این سرفصل‌ها قرار گیرد تا مطلب کامل شود. والسلام

 

کاستی‌های اساسی جریان اعتزال نو

اشعریت، آفت و انحرافِ خسارت‌بار تاریخی برای امت اسلامی قلمداد می‌شود. در تاریخ معرفتی و فکری جهان اسلام انحراف و یا آفتی بزرگ‌تر و خسارت‌بار‌تر از اشعریت وجود نداشته است؛ اشعریتی که دامنگیر اکثریت عامّه و بلکه امت اسلامی شده است. در اشعریت عنصر شاخصه‌ی انسانیت و اسلامیت؛ یعنی «عقلانیت»‌ غایب است.

ابتدا اجازه می‌خواهم ایام سالگشت پیروزی نمایان گفتمان انقلاب اسلامی را تبریک عرض کنم.

در این نشست قصد دارم مختصری درخصوص سه کاستی اساسی و اصلی جریان یا طیف اعتزال نو که سید قطب از بانیان و پیشاهنگان آن در تاریخ معاصر قلمداد می‌شود، سخن بگویم.

به نظر من مجموعه‌ی جریان‌ها و خُرده‌گفتمان‌هایی که طیف وسیعی را تشکیل می‌دهند و در ذیل عنوان اعتزال نو قرار می‌گیرند از سه کاستی و کژی رنج می‌برند و همین سه کاستی نیز مانع کامیابی و کارآمدی آنها در تحول اجتماعی، فکری و عملی جوامع اسلامی شده است. این سه کاستی عبارتند از:

۱٫ فقر فلسفی و عقلانیت پویا و کارآمد؛

۲٫ فقدان منطق کارآمد در مقام فهم دین و فعل دینی؛

۳٫ غیاب حماسه.

اشعریت، آفت و انحرافِ خسارت‌بار تاریخی برای امت اسلامی قلمداد می‌شود. در تاریخ معرفتی و فکری جهان اسلام انحراف و یا آفتی بزرگ‌تر و خسارت‌بار‌تر از اشعریت وجود نداشته است؛ اشعریتی که دامنگیر اکثریت عامّه و بلکه امت اسلامی شده است. در اشعریت عنصر شاخصه‌ی انسانیت و اسلامیت؛ یعنی «عقلانیت»‌ غایب است. تحول در گرو تفکر، نواندیشی و روشن‌اندیشی ـ البته با تلقی خاصی که از نظر بنده می‌تواند قابل دفاع باشد ـ است. جان و جوهر روشنفکری، عقل‌گرایی است و اشعریت با روشنفکری تباین جوهری و ذاتی دارد؛ اشعریت نوعی سفاهت کلامی است و قهراً نمی‌تواند هیچ نسبتی با عقلانیت داشته باشد.

افزون بر ده قرن اکثریت امت اسلامی مبتلای به این آفت و انحراف بوده‌اند و از انسداد اجتهاد می‌توان به‌عنوان پیامد و پی‌آورد این نگرش نام برد. در تاریخ جریان‌های غالب و مسلط اسلامی، بعد از چهار فقیه برجسته‌ی عامّه، اجتهاد تعطیل شد، و این تعطیلی البته به دلیل غیاب عقل بود؛ زیرا گوهر اجتهاد عقلانیت است.

از حدود دو قرن پیش، افرادی به‌عنوان مصلح و دلسوز و خیرخواه جامعه و امت اسلامی به چاره‌اندیشی برای حل معضل اشعریت اهتمام کردند. آنها متوجه شدند که احیای اعتزال تاریخی میسر نیست و اگر هم باشد قابل دفاع نیست، ولی مجموعه‌ی این دغدغه‌ها، تأملات، مصحلت‌اندیشی‌ها و خیرخواهی‌ها منتهی به پیدایش جریان‌هایی شد که مجموعاً می‌توان از آنها به طیف اعتزال نو تعبیر کرد. درواقع نواعتزال‌گرایی تلاشی است برای زدودن آثار سوء حاکمیت و سلطه‌ی طولانی اشعریت بر تفکر اکثریت امت اسلامی.

البته مبانی و مواضع جریان نواعتزالی چندان شفاف نیست، ‌بنابراین طبعاً جریانی یکدست نیست، و در مجموع به یک مکتب و دستگاه معرفتی تبدیل نشده است؛ اما به هر حال می‌توان گفت که جریان نواعتزالی یک رویکرد معرفتی است. سید قطب و من تبع او را می‌توان متعلق به طیف نومعتزله قلمداد کرد و شخص سید قطب را می‌توان در زمره‌ی پیشاهنگان و پیشکسوتان نواعتزالی انگاشت.

مشکل اساسی اشعریت، اولاً و در مبنا، فقدان دستگاه فلسفی و عقلانیت کارآمد و فقدان منطق کارآمد در مقام مواجهه با دین، در دو افقِ فهم دین و فعل دینی بود. نواعتزال‌گرایی که تصور می‌کرد باید جایگزین اشعریت شود، خودْ دقیقاً از همین نقاط ضعف رنج می‌برد. به تعبیری می‌توان گفت که نقطه‌ی ضعف مشترک و اصلی سه جریان اعتزال تاریخی، اشعریت مسلط و اعتزال نو در همین دو افق است و البته اعتزال نو از مشکل سومی نیز رنج می‌برد که در ادامه بیان خواهم کرد.

هرچند که دستگاه اعتزالی تاریخی به نحو افراطی عقل‌گرا بود، اما از یک مکتب فلسفی و دستگاه کارآمدِ جامع‌الاطراف، جامع‌گرا و واقع‌گرا برخوردار نبود. مشکل اساسی اعتزال تاریخی تک‌ساحتی‌نگری در حوزه‌ی معرفت و مبانی فهم دین و حوزه‌ی منطق درک دین بود. اصرار بر نقش منفرد و منحصر عقل و افراط در سهم و نقش عقل در فهم دین که منتهی به تک‌ساحتی‌اندیشی در مقام معرفت و تدبیر معیشت شد، نقطه‌ی ضعف جریان اعتزالی تاریخی است، و این نقطه‌ی ضعف در اشعریت نیز وجود دارد. اشعریت نیز مبتلا به مشکل تک‌ساحتی‌اندیشی و فقدان دستگاه جامع و جامع‌نگر و واقع‌گرا، در مبنا و منطق است.

درواقع باید گفت که مشکل اساسی جریان اعتزال تاریخی و اشعریت مسلط و نومعتزله، در این است که هرسه فاقد دستگاه فلسفی و عقلانی کارآمدی هستند که جامع‌نگر و واقع‌گرا باشد. فقر فلسفی (مراد از فلسفه در اینجا متافیزیک محض نیست) و نداشتن عقلانیت جامع، اولین مشکل اساسی و مشترک این سه جریان است.

مشکل اساسی دوم، فقدان دستگاه روشگانی در مواجهه با مقام فهم دین، تحقیق دین و فعل و تحقق دین است که نتیجه‌ی آن درافتادن در تک‌ساحتی‌نگری است. هرچند اعتزال‌گرایی در ظاهر عقل‌گرایی افراطی است، ولی از این جهت که تنها بر یکی از منابع معرفت (عقل) که می‌توان به‌وسیله‌ی آن با حقایق مواجه شد، تکیه دارند، گرفتار این آفت اساسی هستند. معتزله عقل را مبنا، محور و یا ابزار مسلط و حتی منحصر قلمداد کردند؛ اشعریه حدیث را؛ یعنی معتزله خردبسند شدند و خردبسندگی آفت اعتزال تاریخی شد، و اشعریه حدیث‌بسند شدند و حتی به آنها نمی‌توان گفت که نقل‌بسند بودند و همانند اخباریون ما به ظواهر اخبار و حدیث تصلب داشتند. پس این دو جریان از آن جهت که در مبانی معرفت‌شناختی و منطق و روش‌شناسی فهم، و روش‌شناسی اجرا و تحقق و تطبیق دین، حول محور یکی از منابع یا مجاری معرفت تصلب دارند و اصرار دارند، مشترک هستند.

این مشکل در نومعتزله نیز وجود دارد. جریان نواعتزالی درواقع فرار از اشعریت است، اما اینها به اعتزال تاریخی نرسیدند و به عقلانیت دقیق، استوار، دقیق و سخت‌بنیاد دست نیافتند. هر سه جریان از این جهت مشکل دارند؛ یعنی اعتزال نو نیز دچار آفت تک‌ساحتی‌نگری است که دو جریان گذشته به آن مبتلا بودند. در اعتزال نو عقلانیتی خودبنیاد، اما سطحی‌نگر و بیشتر شبیه به عقلانیت ابزاری، مبنا و محل توجه است؛ چنان‌که در اعتزال تاریخی نیز نوعی خرد و عقل خودبنیاد محور و محل توجه بود.

وقتی در اینجا از فقر فلسفی سخن می‌گوییم اصرار نداریم که بگوییم فلسفه صرفاً به مفهوم متافیزیکی آن محل توجه است؛ بلکه منظور نوعی عقلانیت و اهتمام به نگاه‌های بیرونی و نوعی توجه به شأن انسانی انسان است. در مجموعه‌ی جریان اعتزال نو، با یک فلسفه‌ی دینِ جامع مواجه نیستیم، با یک دستگاه روشگانی جامع، کارآمد و واقع‌بین مواجه نیستیم. نتیجه‌ی این دو مشکل نیز این خواهد بود که آرا و آثاری که در طیف مطالعاتی این جریان متولد می‌شود، آرایی سست و سطحی است و درخور توجه نیست. تک‌ساحتی‌نگری، فقدان عمق و جامعیت، فقدان روش‌شناسی کارآمد و روزآمد در آثار بزرگان این طیف موجب شده است که نتوانند تأثیری اساسی و تحول‌آفرین در تاریخ اسلام و جهان اسلامی داشته باشند.

در آثار سید قطب، اثر عمیق و ماندگاری که بتواند منشأ الهامِ تحولات عمیق و اساسی معرفتی و معیشتی باشد، یافت نمی‌شود. بزرگانی مثل رشید رضا، ابوالعلای مودودی و دیگر افرادی که هنوز زنده هستند، مثل محمد قطب، همگی مبتلا به این مشکل هستند که نتوانستند آثار فاخری تولید کنند؛ به این دلیل که فاقد دستگاه مبنایی و روشگانی درخور و فراخور بودند.

مشکل سوم که بیشتر خود را در اعتزال نو نشان داده است، فقدان روح حماسی است. ممکن است گفته شود که این افراد بسیار مبارزه کردند، زندان رفتند و شهید شدند و جنبش‌هایی را بنا گذاشتند، اما در هر حال روح محافظه‌کاری در عملکرد مجموعه‌ی طیف اعتزال نو به چشم می‌خورد؛ لهذا زود عقب‌نشینی می‌کنند و زود دچار تفرقه می‌شوند. امروزه جریان‌های وسیعی که شاید شمارش آنها هم مشکل باشد، تحت این عنوان در حال فعالیت هستند؛ برای نمونه اگر به جریان اخوان‌المسلمین توجه کنید ملاحظه می‌کنید که چه طیف گسترده‌ای را شامل می‌شود. در این جریان عناصر بسیار افراطی و همچنین بسیار تفریطی وجود دارند. شاید بتوان گفت که غیاب روح حماسه مانع موفقیت این جریان‌ها در میدان عمل و مبارزه شده است.

امروز نیز شاید سرّ فروپاشی آسان و قیام‌های بهار عربی فقدان دستگاه فلسفی و عقلانی نیرومند و کارآمد و منطق فهم توانا و کارآمد و فقر روح حماسه و محافظه‌کاری است. اگر قیام‌هایی که اخیراً در بعضی کشورها رخ داد را ملاحظه کنید، متوجه می‌شوید که چند ماهی بیشتر دوام نیاوردند. در همان روزها و ماه‌های اول با امریکا و حتی اسرائیل کنار آمدند و نرمش نشان دادند و نهایتاً هم فروپاشیدند.

بنده چند سالی به صورت مرتب به مکه مشرف می‌شدم و با محمد قطب در خانه‌ی او ملاقات می‌کردم. تقریباً هر سال نیز دو یا سه اثر از ایشان می‌آوردیم و در ایران ترجمه می‌کردیم. از اینکه می‌دیدم محمد قطب که تقریباً همه‌ی آرمان‌های برادر خود سید قطب را با خود حمل می‌کند، به آل سعود پناه آورده و در آنجا زندگی می‌کند تعجب می‌کردم. زمانی این مطلب را به محضر مبارک رهبر انقلاب عرض کردم و ایشان فرمودند که اینها مرد عمل نیستند و بعد از آن حکایتی را نقل کردند و فرمودند که بعد از پیروزی انقلاب سفری به پاکستان رفتم و در آنجا به ابوالعلای مودودی پیغام دادم که علاقمند هستم با شما ملاقات کنم؛ ولی او جرأت نکرد با من ملاقات کند. برای او پیغام دادم که همه‌ی حرف‌ها و آرمان‌هایی که مطرح کردید، امروز ما در ایران محقق کرده‌ایم، ولی او حاضر به ملاقات با من نشد. این همان روح محافظه‌کاری است که در پیشگامان و پیشکسوتان جریان نواعتزالی وجود دارد، و البته درخصوص سید قطب باید گفت که او تا مرز شهادت ایستادگی کرد.

تفاوت گفتمان انقلاب اسلامی نیز در همین سه نقطه است؛ یعنی:

۱٫ برخورداری از دستگاه عقلانیت عمیق و زاینده که البته وامدار تعالیم عقلانیِ علوی و مکاتب فلسفی است که در حوزه‌ی جهان شیعی وجود دارد.

۲٫ منطق اجتهاد تجدیدپذیر که وامدار تعالیم و مکتب اجتهادی صادقین علیهما ‌السلام است.

۳٫ شور و شعور حماسی که در انقلاب اسلامی و گفتمان آن و همچنین در شیعه وجود دارد و آن را وامدار نهضت حضرت سیدالشهداء هستیم.

اجمال عرایض بنده این‌گونه خواهد بود که جریان اعتزال نو که سید قطب به آن تعلق دارد از سه کاستی و یا کژی رنج می‌برد:

۱٫ فقدان دستگاه فلسفی در حوزه‌ی‌ مبانی؛

۲٫ فقدان منطق کارآمد در مقام فهم و فعل دینی؛

۳٫ غیاب حماسه.

این سه مشکل و دست‌کم مشکل اول و دوم همان مشکلاتی است که جوهراً در اشعریت مسلط وجود داشته و همان مشکلی است که می‌توان گفت در اعتزال تاریخی نیز وجود داشته است. والسلام.

الگوی طبقه‌بندی و تحلیل «سه‌گانه‌ها» / گفتمان متجدد، مبتلا به انقطاع تاریخی است

خبرگزاری مهر _ گروه دین و اندیشه: آیت‌الله علی‌اکبر رشاد، رئیس شورای حوزه‌های علمیه استان تهران و رئیس پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه‌ اسلامی در کتاب «دین‌پژوهی معاصر» درصدد جریان‌شناسی دین‌پژوهی در ایران معاصر است. وی در این اثر، بر اساس الگوی خاصی که آن را «الگوی طبقه‌بندی و تحلیل سه‌گانه‌ها» نامیده، سه گفتمان شاخص معاصر را در ساحت حکمت و معرفت دینی شناسایی و ارزیابی می‌کند: ۱- گفتمان متجمد سنتی‌اندیش، ۲- گفتمان متجدد غرب‌گرا و ۳- گفتمان مجدّد نواندیش.

آیت‌الله رشاد معتقد است جریان متجمد، با خصلت تصلب بر میراث بازمانده از سلف، متحجرانه بر مشی و مرام علمی معرفتی سنتی پای می‌فشرد و دیده از دیدار مناظر و مکاتب نو پدید و فرابومی فروبسته و قرن‌هاست که دین‌پژوهی را به تحشیه‌نگاری و تعلیقه‌زنی بر آثار و آرای کهن فروکاسته و حتی اجتهاد را تقلیدی می‌خواهد.
جریان متجدد، مبتلا به گسست تاریخی است و با انقطاع از تبار علمی خود و با بی‌اعتنایی و قدرناشناسی نسبت به ذخائر و خزائن غنی و قویم حِکمی و معرفتی خودی، دل در گرو فکر و فرهنگ غرب غالب دارد و با گرته‌برداری از جنبش اصلاح دینی در آن دیار و پدیده‌ پروتستانتیزم مسیحی، آرمان و آرزوی «نودینی» و «پروتستانتیسم اسلامی» را در سر می‌پرورد.
مؤلف علاوه بر ارزیابی این دو گفتمان افراطی و تفریطی، جریان علمی مجدِد را با سه خصلت از آنها متمایز می‌کند که عبارتند از:
۱. وفاداری ارزش‌شناسانه و مجتهدانه به مواریث فخیم و قویم خودی؛
۲. مواجهه‌ فعال، نکته‌سنجانه و اصطیادی با رهاورد معرفتی دیگر ملل؛
۳. اِفراغ وُسع برای گشودن راهی بدیع، در میان تحجر و تجدد برای احراز سهمی سزاوار در سرمایه‌ حکمی، معرفتی بشری.
از آنجا که آیت‌الله رشاد «الگوی طبقه‌بندی و تحلیل سه‌گانه‌ها» را چونان یک مدل فراگیر برای دسته‌بندی و ارزیابی جریان‌ها، اندیشه‌های (فلسفی، دینی، علمی) و رفتارهای (اجتماعی، سیاسی) در همه‌ عرصه‌ها می‌داند، برای روشن‌ترشدن اصل نظریه و چگونگی کاربرد آن در طبقه‌بندی و تحلیل اندیشه‌ها و رفتارها، گفت‌وگویی با وی انجام داده‌ایم که حاصل آن از نظر شما می‌گذرد؛
*جناب عالی جریان‌های فکری را براساس«الگوی طبقه‌بندی و تحلیل سه‌گانه‌ها» به سه دسته‌ متجمد و متجدد و مجدد تقسیم می‌کنید؛ شما کتابی هم در همین رابطه تألیف و منتشر کرده‌اید. اگر ممکن است راجع به اصل این الگو و اهمیت این تقسیم سه‌گانه توضیح بیشتری بفرمایید.
به نظر می‌رسد می‌توان مجموعه‌ جریان‌ها و گرایش‌های فکری و نیز اسلوب‌ها و شیوه‌های زیستی ـ رفتاری در جهان معاصر را، چه در ایران، چه در کشورهای اسلامی و چه در مقیاس جهانی مادون غرب، با الگویی که از آن به «الگوی طبقه‌بندی و تحلیل سه‌گانه‌ها» تعبیر می‌کنم طبقه‌بندی و تبیین کرد. ما امروز در همه‌ عرصه‌های معرفتی و غیرمعرفتی با سه جریان و گرایش روبه‌رو هستیم؛
اول جریانی که بر آنچه از پیشینیان به ارث رسیده، اصرار می‌ورزد و تصلب دارد. این گرایش همه‌ آنچه را که متعلق به گذشته است گویی مقدس و خدشه‌ناپذیر می‌انگارد و خود را پاسبان و نگهبان میراث معرفتی معیشتی، افکاری و رفتاری گذشتگان می‌داند؛ از این جریان به جریان «متجمد سنتی‌اندیش» تعبیر می‌کنم.
در مقابل گفتمان متجمد، جریان دومی قرار دارد که تصور می‌کند هرآنچه از فرنگ و غرب بازآمده، عین حقیقت و مُر حق است و از هرآنچه در گذشته داشته‌ایم و از هرآنچه که اکنون خود داریم برتر است. لُب این مدعا را در لسان بعضی از روشنفکرانِ نسل‌های گذشته مثل تقی‌زاده می‌بینیم که می‌گوید «برای متمدن‌شدن باید از فرق سر تا نوک انگشتان پا فرنگی شد».
تقی زاده فرنگی‌مآبی را طریق منحصربه فرد نجاح و نجات مسلمان‌ها و تنها راه رهایی ایران می‌پنداشت. این جریان بنا دارد یکپارچه مقلد و مطیع آنچه غربی‌ها و فرنگی‌ها ارائه می‌کنند باشد. ما از این جریان به جریان یا گفتمان «متجدد غربگرا» تعبیر می‌کنیم.
در این میان جریان سومی ظهور کرده که به هویت مستقل تاریخی و تشخص ملی و دینی و نسلی خود باور دارد. این جریان هیچ‌یک از دو گفتمان متجمد و متجدد را علی‌الاطلاق نمی‌پسندد؛ بلکه معتقد است باید راهی نو، اما برساخته بر سرمایه‌ها، داشته‌ها و ثروت و میراث غنی و قویم بازمانده از سلف طراحی و تأسیس کرد.
از آنجا که حیثیت خاص و خصوصیت اصلی این جریان، از سویی تجدید حیات معرفتی و معیشتی تاریخی و هویتی خودی است و از سوی دیگر به نوآوری می‌اندیشد و نواندیش است، از آن به «جریان مجدّد نواندیش» تعبیر می‌کنیم. این گفتمان در عین اینکه به سرمایه‌ ارزشمند بازمانده از نسل‌های گذشته و نخبگان و متفکران پیشین کشور، یا جهان اسلام، ایمان دارد، به خودش نیز باور دارد.
*شما برتری و مزایای استفاده از الگوی پیشنهادی خود در سنخ‌شناسی و ارزیابی افکار و افعال را در چه می‌دانید؟
به‌نظر من این الگوی تحلیلی از امتیازات بسیاری برخوردار است که بیان همه‌ آنها در حوصله‌ یک گفت‌وگو نمی‌گنجد و باید در مجالی موسع به شرح آنها پرداخت، اما اینجا من به دو مورد از مهم‌ترین مزایای الگوی پیشنهادی اشاره می‌کنم:
یک) «فراگیری» و قابلیت تطبیق بر همه‌ ساحات معرفت و آفاق معیشت انسان غیرغربی.
دو) واقع‌بینانه‌کردن نگرش به معرفت و معیشت جوامع غیرغربی.
سه) رهنمون‌بودن ضمنی این الگو برای خروج از بحران تحجر و تجدد و حیرت هویتی این جوامع.
این سه ویژگی از امتیازات اصلی این الگوست و تأکید می‌کنم این الگو یک سامانه‌ جامع برای پیمایش، پژوهش و آرایش افکار و رفتارهای عالم مادون فرنگ، به‌خصوص در جهان اسلام و ایران اسلامی است و آن‌را می توان در تحلیل واقع‌بینانه‌ جریانات مختلف در عرصه‌های گوناگون حیات معرفتی و معیشتی، از جمله در عرصه‌های معرفت دینی، فلسفی، علمی و همه‌ رشته‌های علوم انسانی، همچنین در عرصه‌های رفتاری و فرهنگی در قلمرو اخلاق، سیاست، اقتصاد، مدیریت، روابط بین‌الملل و دیپلماسی، مناسبات ملی، پوشاک و خوراک و سبک زندگی، همه و همه به کاربست.
برای مثال این الگوی تحلیل دقیقاً می تواند در عرصه‌ دین‌پژوهی، فهم دین و فعل و رفتار دینی، مبنا قرار گیرد (چنان‌که ما در کتاب دین‌پژوهی چنین کردیم)؛ زیرا امروز در نفس‌الامر عالَم دین‌پژوهی معاصر، این جریان سه‌گانه وجود دارد؛ یعنی ما دین‌پژوهی سنتی‌اندیش و متجمد داریم که بر معرفت تولیدشده توسط نسل‌های گذشته اصرار می‌ورزد و آن‌را عین دین می‌انگارد و تصور می‌کند که تمام یافته‌های گذشتگان مطابق متن و نفس‌الامر دین است و دچار نوعی مرعوبیت در مقابل قله‌های معرفت و فکر در تاریخ و نسل‌های گذشته است.
در عین حال جریان فعال و به‌شدت تأثیرگذاری نیز در دهه‌ اخیر در کشور ما و نیز جهان اسلام ظهور کرده که به نظریه‌ها و تئوری‌های از فرنگ بازآمده و تعلیمات بیش از حد هر نوع تفکر و تعلیم و هر نوع گرایش و گفتمان متأثر از پروتستانتیزم مسیحی و جریان اصلاح دینی در اروپا چشم دوخته است و سعی می‌کند الهیات اسلامی را با گرته‌برداری از الهیات پروتستانی تفسیر کند و حتی از اسلام و از تشیع، خوانشی پروتستانی ارائه کرده و با نشخوار دریافت‌های متکلمین و الهی‌دانان پروتستان، کلام و الهیاتی پروتستانی ـ اسلامی ایجاد کند.
کما اینکه در عرصه‌ فهم فلسفی و معرفت علمی و همچنین اسلوب‌های عملی و رفتاری در زمینه‌های مختلف نیز سه جریان و گفتمان را سراغ داریم.
*تفاوت یا نقطه‌ قوت گفتمان مجدد را که دیگران آن‌را تحت عنوان «نواندیشی دینی» مطرح می‌کنند در چه می‌دانید؟
اولاً از تعبیر «نواندیشی دینی» تلقی‌های مختلفی مطرح است؛ از جمله آن‌ را به عنوان اصطلاحی معادل «اصلاح دینی» در ادبیات اجتماعی و دینی فرنگ به کار می‌برند که تلویحاً به وجود فساد معرفتی و عملی در فکر و فعل سلف و لزوم اعراض مطلق از آن اذعان می‌دارد، مراد من نیست.
ثانیاً «نواندیشی دینی» به معنی لغوی آن برای بیان گفتمانی بنده در نظر دارم کافی نیست، زیرا این ترکیب، از سویی قلمرو طبقه‌بندی را به حوزه‌ دین‌پژوهی محدود می‌کند، از دیگرسو فقط به یک خصلت گفتمان مورد نظر من اشاره دارد، به همین جهت من نوعاً سعی می‌کنم از این جریان فکری و فرهنگی با تعبیر «گفتمان مجدّد نواندیش» یاد کنم؛ من در کتاب دین‌پژوهی معاصر این الگوی تحلیل را بر حوزه‌ای تطبیق داده‌ام و مراد من اختصاص آن به قلمرو دین‌پژوهی نبوده.
ثالثاً هیچ تعبیر و عنوان رایج دیگری مانند «روشنفکری دینی»، «نوگرایی دینی» و… نمی‌تواند لزوماً معادل مناسبی برای عنوان مورد نظر بنده باشد؛ زیرا این تعابیر یا اصطلاح رایج اند و معنا و بار فرهنگی خاص خود را دارند یا تعبیرهای ناقص و نارسی از مدعای حقیر انگاشته می‌شوند.
*تفاوت «گفتمان مجدّد نواندیش» با دو گفتمان دیگر در چیست؟
تفاوت اساسی گفتمان سوم با دو گفتمان رقیبش در این است که جریان اول و دوم هردو مقلدند؛ یکی مقلد بیرون از مرزها و غرب و دیگری مقلد پیشینیان؛ اما گفتمان مجدد اولاً یافته‌ها و اسلوب‌های سلف را در ساحات معرفت و معیشت، چونان سرمایه انگاشته و آن‌را قدر می‌داند و در نتیجه مبتلا به آفت انقطاع نسلی و تاریخی نیست، ثانیاً از خودآگاهی تاریخی و عصری نیز برخوردار است و ظرفیت‌های روزگار و نسل خود را می شناسد.
به این ترتیب، با نگاهی انتقادی و نه تقلیدی هم به سرمایه‌ بازمانده از سلف اعتنا دارد، هم یافته‌ها و داده‌های ملل دیگر را مورد توجه قرار می دهد و ثالثاً خود را قادر و لایق به تولید معرفت و طراحی زیست‌جهانی جدید می داند؛ زیست‌جهانی که با اراده و آگاهی درون‌خیز تأسیس می‌شود.
به این ترتیب گفتمان مجدد به میراث گذشتگان و ثروت و یافته‌ها و تجربه‌های بشری معاصر به‌صورت همزمان اعتنا دارد و در عین حال خود را نه در قبال گذشتگان و سنتی‌اندیشان و نه در قبال دنیای معاصر و مدرن نباخته است. جریان مجدد از خودآگاهی و خودباوری عمیق و پایداری برخوردار است و با اتکا به استعداد و ظرفیت خود عزم دارد حیات معرفتی و معیشتی انسان معاصر را یک گام به جلو براند.
سعی سی‌ساله‌ خود بنده عمدتاً مصروف تبیین، توسعه و تحکیم این جریان بوده است و راه رهایی از تصلب و تحجر از سویی و نمط نجات از تجدد و خودباختگی را در این می‌دانم.
هرچند جریان مجدد یک گفتمان کمابیش تعریف‌شده است، اما هنوز آن‌چنان که باید از پختگی و سختگی درخور برخوردار نیست، بلکه دوران قبل از بلوغ خود را طی می‌کند. هنوز به فرصت نیاز است که این جریان به یک جریان فکری، معرفتی و یک دستگاه معرفتی سخته و پخته و منسجم و کاملاً دقیق و تعریف‌شده بدل شود. البته خوشبختانه دو دهه‌ اخیر را می توان دوره‌ جهش و تکامل بسیار شتاب‌ناک این گفتمان قلمداد کرد.
*تشابه دو جریان متجمد و متجدد در چیست؟ آیا تفاوت بارزی هم بین این دو جریان می‌بینید؟
جریان سنتی‌اندیش و متجمد از خلوص و یک‌دستی بیشتری برخوردار است؛ چون اصولاً جریانی متصلب و نشکن است، از تفکرات و القائات بیرون از محیط خود کمتر متأثر شده و از یک‌دستی خاصی برخوردار است؛ اما گفتمان متجدد به‌شدت دچار ناخالصی است؛ یعنی جریانی به‌شدت التقاطی و درآمیخته و ممتزج است.
اگر بخواهیم دقیق سخن بگوییم، چه بسا نتوان از آن به یک جریان یا گفتمان تعبیر کرد و شاید عبارت «جبهه» یا طیف برای آنها مناسب‌تر باشد. این جریان به یک طیف فکری و رفتاری مانندتر است تا یک گفتمان تعریف‌شده و منسجم و یک جریان شفاف و زلال و خالص و باثبات.
*در حوزه‌ فلسفه و تقابل فلسفه‌ اسلامی و فلسفه‌ غرب نیز آیا می‌توان از الگوی طبقه‌بندی و تحلیل سه‌گانه‌انگار سخن گفت؟
بله قطعاً و به وضوح تمام در اینجا نیز می توان این الگو را به کار برد؛ زیرا در فلسفه نیز جریان حکمی و معرفتی و علمی سنتی‌اندیشی وجود دارد که بر میراث معرفتی پیشینیان تصلب دارد و نمی‌خواهد از قالب تفکر اشراقی، مشائی و صدرایی ـ سه مکتب کمابیش شناخته‌شده‌ اسلامی ـ خارج شود یا بین این سه طرز تفکر فلسفی در آمد شد و دادوستد است و یا بیشتر تحت تأثیر یکی از این سه گرایش قرار دارد.
در طرف مقابل طی نیم قرن اخیر و در محیط‌های دانشگاهی جریان‌های فلسفی غربی خودنمایی می‌کند. عده‌ای به مثابه دامنه‌ مکتب‌های فلسفی غربی حیات پیدا کرده‌اند. می توان عده‌ای از اصحاب فلسفه و حکمت را در دانشگاه‌ها سراغ گرفت که دقیقاً دامنه و ادامه‌ جریان‌های فلسفی شناخته‌شده‌ جهانی قلمداد می‌شوند و همانند سنتی‌اندیشان جرأت و قصد عبور از خط قرمزها و چارچوب‌های تعریف‌شده‌ مکتب‌های فلسفی غربی را ندارند و بالتبع همان‌گونه که جریان سنتی چیزی برای گفتن ندارد، این عده نیز از خود چیزی برای گفتن ندارند.
شأن حداکثری سنتی اندیشان، شارحیت حکمت کهن و مکاتب حکمی پیشینیان است و از تعلیقه و حاشیه و شرح بر آثار و آرای پیشینیان گامی فراپیش نگذاشته‌اند. جریان متجدد فلسفی نیز چیزی جز کودک دبستانی جریان فلسفی غرب نیست.
اگر جریان حکمی سنتی‌اندیش ایرانی و اسلامی چونان سالخوردگان محافظه‌کاری هستند که به سنت‌پرستی دلگرم و سرگرمند؛ جریان‌های نوگرای فلسفی و عناصری که تحت تأثیر و ذیل دامنه‌ طیف تفکر فلسفی معاصر و متأخر غرب قرار دارند، همچون طفلانی‌اند که به بازی با ساخته‌ها و بافته‌های فرنگیان، دلگرم و سرگرمند؛ اینان با فلسفه‌های غربی کاملاً کودکانه برخورد می‌کنند؛ رفتارها و گفتارهای فلسفی اینها به گفتار و رفتار کودکان در عالم کودکی مانندتر است تا انسان‌های بالغ؛ زیرا هیچ نشانه‌ای از بلوغ در بیان آنها به چشم نمی‌خورد.
درست مثل کودکانی که از بزرگترها تقلید و گرته‌برداری می‌کنند و حتی سعی می‌کنند در لحن سخنان و کاربرد واژگان و حرکات و سکنات جسمانی‌شان از پدر و مادر و برادر و خواهر بزرگ‌ترشان تقلید کنند، اینها نیز در قلمرو فلسفه کودکانی هستند که فیلسوفان غربی دستشان را گرفته‌اند و پابه‌پا حرکت می‌کنند و به هرسو و هرجا که می‌خواهند می‌کشند و کاملاً مطیع و دنباله‌رو هستند.
به همین جهت به خودشان اجازه نمی‌دهند کمترین درنگ و تأمل و خدشه و اما و اگری در قبال آرای گاه حتی سست و سخیف غربیان ارائه کنند. گاهی مطالب بسیاربسیار سست و بی‌مایه را لقلقه‌ زبان و کاملاً به شکل تقلیدی و نشخوار و تکرار می‌کنند.
این شیوه‌ متجددین و نیز سنتی اندیشان در حوزه‌ حکمت و معرفت اصولاً برخلاف عنصر جوهری و خصلت ذاتی فلسفی‌اندیشی است. فلسفی‌اندیشی یعنی آزاداندیشی مبتنی بر مبنا و متکی بر منطق؛ یعنی رهایی از هر قید و بند مزاحم حقیقت؛ البته نه هر قیدوبندی، والا سر از یله‌گی و عدم ثبات و نوزدگی درمی‌آورد و «هردم‌اندیشی» و تذبذب، حُسن نیست.
بسا حقیقت هرچه کهن‌تر باشد، ارزشمندتر باشد، چون طی قرون چکش خورده، صیقل‌دیده و شفاف و آزموده شده و توان و قدرت خود را در قبال آرای دیگران و نظریه‌های رقیب و معارض خود به رخ کشیده و اثبات کرده است.
البته نمی‌خواهم بگویم نباید به آرا و یافته‌های نو دیگران اعتنا کرد؛ مراد من این است که این‌گونه هم نباید باشد که جرأت نکنیم از حدود و ثغور تعیین‌شده توسط گذشتگان یا قاعده و قلمرو ارائه شده از سوی فرنگیان عبور کنیم. این طرز مواجهه با حکمت خلاف حکمت و منافی با جوهر فلسفی‌اندیشی قلمداد می‌شود.
*اندگی نیز از کاربرد «الگوی طبقه‌بندی و تحلیل سه‌گانه‌ها» در قلمرو فرهنگ بفرمایید.
برای تحلیل در قلمرو فرهنگ و سبک زندگی نیز همین الگو می‌تواند به کار برود. زیرا در عرصه‌ فرهنگ و سبک زندگی نیز این سه جریان وجود دارد. ولکن فرهنگ کهن ما، فرهنگ بازمانده از نسل‌های گذشته به نحو غالب راقی و متعالی است؛ بنابراین در اینجا بیش از آنکه نیاز باشد به نوآوری بیاندیشیم باید به تحفظ بر داشته‌های فرهنگیمان اهتمام کنیم؛ به این دلیل که اینجا مسئله، مسئله هویت است و در هویت دیرپا‌بودن و ثبات حُسن است.
اصولاً هویت یک عنصر پایدار است، هویت، تشخص است، بنابراین متطور نیست، اگر چیزی زود متطور شود و به سهولت تغییر کند نشانه‌ این است که جزء هویت و فرهنگ نشده؛ لهذا آن‌قدر که در حوزه‌ دین‌پژوهی، حکمت، و معرفت نیاز به تحول و تولید هستیم، در قلمرو فرهنگ و سبک زندگی حاجت به نوآوری نداریم؛ بلکه بیش از هرچیز نیازمند ارتقا و اصلاح هستیم.
ما در فرهنگمان نقاط ضعف و کاستی‌ها و کژی‌هایی که مانع پیشرفت جامعه و پیشرفت علم و تحولات اجتماعی است، کم نداریم و باید به سرعت آنها را اصلاح کنیم تا فرهنگمان ارتقا یابد؛ سبک زندگی اسلامی ایرانی رایج در میان نسل‌های گذشته‌ ما بسی راقی‌تر و متعالی‌تر از اسلوب‌ها و عادات جدیدی است که نوعاً از آن سوی مرزها وارد شده و در شرف رواج است.
این تصور یک تصور واهی است که با پذیرفتن فرهنگ غربی و فرهنگ فرنگ راه نجات به روی ما گشوده می‌شود. تصلب بر فرهنگ گذشته حتی به نحو متصلبانه و متجمدانه بر پذیرش فرهنگ تجدد و فرهنگ مدرن غربی ترجیح دارد؛ زیرا ما در اینجا هویت خود را از دست می‌دهیم؛ خودِ خود را از دست می‌دهیم و دچار انواع خود دیگرانگاری می شویم و هستی و هویت خود را از دست می‌دهیم و در نهایت چیزی از ما باقی نمی‌ماند.
اگر در تصلب بر فرهنگ گذشته درجا می‌زنیم، به هرحال هستیم که درجا می‌زنیم؛ اما با پذیرش فرهنگ فرنگ نابود خواهیم شد و دیگر ما «ما» نخواهیم بود، یعنی همه‌ هستی و هویتمان را خواهیم باخت.
اگر امر دایر بر تحفظ بر فرهنگ بازمانده از سلف یا پذیرش فرهنگ تجدد باشد، من تأکید می کنم که تصلب بر فرهنگ سلف ـ هرچند با همه‌ کاستی‌ها و کژی‌هایش ـ اولی است؛ اما در عین حال هرگز کسی را تشویق نمی‌کنیم و پیشنهاد نمی‌کنم که بر فرهنگ گذشته با همه‌ عناصر ـ هرچند منفی و نامطلوب ـ آن متصلب بماند.
فرهنگ ما نیاز به نوسازی دارد؛ در فرهنگ فعلی به‌شدت نیازمند احیاگری و اصلاح هستیم. از سویی باید «ابرارزش‌ها» و «ارزش‌ها»ی برینی را که در فرهنگ گذشته ما وجود داشته، احیا کنیم و از دیگرسو فرهنگمان را به‌سرعت پیرایش کنیم؛ یعنی احیاء و اصلاح را با هم انجام دهیم؛ ارزش‌های متعالی و برین را احیاء و ارزش‌انگاشته‌های ناپسند را پیرایش و اصلاح کنیم؛ به این ترتیب می توان به فرهنگ نو دست یافت و این فرایند همان «مهندسی فرهنگ» است.
اگر فرهنگ را مهندسی کنیم، براساس فرهنگ مطلوبی که ساخته‌ایم می توانیم دیگر شئون مان را «مهندسی فرهنگی» کنیم. پس در حوزه‌ فرهنگ و سبک زندگی نیز این سه‌گانه‌انگاری را می‌توان به کار برد.
*چشم‌انداز رویکرد مجدِّد در فرهنگ را چگونه ارزیابی می‌کنید؟
جای تأسف است که به جای نوسازی فرهنگ خودی، احیای مباحث فرهنگی و اصلاح مفاسد فرهنگی رایج و جاری، به سمت پذیرش فرهنگ غربی و بیگانه شتاب برداشته و پیش می‌رویم؛ برای یک جامعه‌ زنده چیزی خطرناک‌تر از توقف و از دست‌دادن فرهنگ و پذیرش فرهنگ بیگانه نیست. بزرگ‌ترین تهدیدی که امروز همه‌ بشریت، به‌ویژه مسلمانان و بالاخص ما ایرانیان را در معرض تهدید قرار داده تحمیل سبک زندگی غربی و وارداتی بر حیات و هستی و زیست ملت و میهن ماست.
من تصور می‌کنم هیچ مقوله‌ای و هیچ امری بیش از امر تغییر فرهنگ و تغییر سبک زندگی مورد اهتمام غربیان و آمریکایی‌ها نیست. به نظر من همه‌ دروغ‌ها و اتهامات خودساخته غربی ها، ازجمله تولید بمب اتم، پوشش و بهانه و آدرس غلط‌ دادن است تا ما را از مسئله‌ اصلی غافل کنند. می‌دانند ایران قصد ساختن سلاح هسته‌ای ندارد و اصولاً براساس فقه ما ساخت و داشت و خرید و فروش و کاربست سلاح‌های غیرمتعارف و مخرب و کشتار جمعی حرام و قطعاً از کبائر است؛ اما بر این مقوله اصرار می‌کنند؛ زیرا می دانند که بمب اتم حقیقی و نقطه‌ قوت اصلی ما فرهنگ ماست و سعی می کنند ما را از آن غافل کنند.
آنها هرگز علیه ما بمب هسته‌ای به کار نخواهند برد چون قادر نیستند؛ هرگز حمله‌ نظامی نخواهند کرد و اگر چنین خطایی بکنند گور خودشان را کنده‌اند؛ زیرا هم در منطقه و هم در مقیاس جهانی به‌شدت آسیب‌پذیرند. آنها در جبهه‌ فرهنگ با ما در جنگ هستند و امروز جنگ اصلی ما جنگ نرم است.
جنگ نرم یعنی جنگ اندیشه‌ها، جنگ فرهنگ‌ها، جنگ سبک زندگی، جنگ ایده‌ها و آرزوها. در حقیقت آنها قصد دارند با بازکردن جبهه‌ فرعی، جبهه‌ اصلی را مخفی نگاه‌دارند تا ما از جبهه‌ اصلی غافل شویم.
راجع به فرهنگ بحث‌های بسیاری قابل طرح است که مستقلاً و سر صبر باید به بررسی آنها پرداخت؛ در باب فرهنگ قبل از هرچیز حاجتمندِ نظریه‌پردازی و تأسیس «فلسفه‌ فرهنگ» براساس مبانی دینی و حکمت اسلامی هستیم؛ سپس بر مبنای آن به نیازمند «بازمهندسی فرهنگ» خویشیم؛ آنگاه باید به «مهندسی شئون و مناسبات جامعه» براساس فرهنگ اسلامی بپردازیم.
به لطف الهی بنده براساس مطالعات و تأملات گسترده‌ای نسبت به تأسیس فلسفه‌ فرهنگ که اساسی‌ترین مرحله‌ این اقدامات است پرداخته‌ام و حاصل تأملات و دروسی که براساس آن القا کرده‌ام، در شرف تدوین برای ارائه است، ان‌شاءالله؛ به توفیق الهی درصدد اقدام راجع به دو مرحله‌ دیگر هستم، دعا بفرمایید توفیق رفیق گردد.
*چه شواهدی باعث می‌شود که شما از برنامه‌ غرب برای تغییر سبک زندگی ملت ما تعبیر به جنگ فرهنگی کنید؟
وقتی در شهرهای بزرگ قدم می زنید، آنچه در مجامع عادی اجتماعی بیشتر از همه به چشم می خورد نمادهای فرهنگ غربی است. از طرز لباس‌پوشیدن؛ از طرز حرکات بعضی زنان و جوانان؛ حتی از لحن سخن‌گفتن و به کاربستن واژگانی که آرام‌آرام از زبان انگلیسی وارد زبان ما شده و بر دستور زبان ما غالب می‌شود. تأثر زبان فارسی از به کاربردن واژگان و کلمات بیگانه فراتر رفته و در حال سرایت به کاربرد افعال و تکمیل جملات و حتی خط است.
در مقطعی کلمات و نام‌ها فرنگی بود؛ امروز نوشته‌ها و شکل‌ها هم فرنگی می‌شود؛ کلمه‌ فارسی را با حروف لاتین روی تابلو مغازه‌ها مشاهده می‌کنید. به نظر ما عکس‌العمل متولیان امور در این خصوص ضعیف است این نوع رفتارها در حال گسترش است. این مسائل نشان می‌دهد که ما دچار تجدد فرهنگی هستیم و فرهنگ تجدد به سراغ ما آمده است. فرهنگ تجدد به هر حال فرهنگ بیگانه، عاریتی و وارداتی است و در نهایت ما را دچار یک زندگی مجازی می کند.
ما مسلمان‌ها، به‌خصوص در خاورمیانه به‌شدت مبتلا به پدیده‌ «سیطره‌ مجاز» هستیم. سیطره‌ مجاز که شاخصه‌ اصلی عهد ما و خصوصاً دوره‌ پسامدرن است، در حال تحمیل‌شدن بر حیات و هستی بشر معاصراست. همه چیز دارد مجازی می‌شود؛ منِ ما و هویت ما دارد مجازی می شود؛ منِ خویش را دیگر می‌انگاریم و چونان دیگران زیست می‌کنیم (این نظریه را در کتاب معنا منهای معنا تبیین کرده‌ام). این پدیده مهم‌ترین خطری است که امروز ما را تهدید می‌کند و باید با آن مقابله‌ علمی جدی کرد.
*به نظر می‌رسد تأکید زیاد روی میراث گذشته نتوانسته رهیافت مناسبی برای ما باشد و از ذخایرمان نتوانسته‌ایم به‌خوبی استفاه کنیم؛ بنابراین ضرورت «گفتمان مجدد» یا جریان «نواندیشی دینی» نیز در همین‌جا مشخص می‌شود.
در اینجا لازم است متذکر شوم که نوگرایی با نواندیشی فرق می‌کند. من نوگرایی را معادل اصالت تجدد می‌دانم؛ یعنی نوبودن اصل است، حال می‌خواهد حقیقت باشد یا نباشد؛ می‌خواهد متعالی باشد یا متدانی. ما لزوماً بر نوگرایی اصرار نداریم. نوگرایی به هر قیمتی مطلوب نیست؛ اما نواندیشی به این معناست که ما مبتنی بر تفکر و تعقل زندگی خود را نو کنیم.
نکته‌ دوم اینکه تجدد لزوماً به معنای نوبودن و بی‌پیشینگی نیست. فارغ از بعضی نظریه‌ها که تفکر و معرفت و حیات را ادواری می‌دانند و تصور می‌کنند همه‌چیز به صورت حلقوی و خودبرگشتی تجدید می‌شود و به خود بازمی‌گردد و به گونه‌ای از ادواری‌بودن تاریخ و فرهنگ و حتی علم قائل هستند، در خارج و در واقع جامعه و عالم معرفت این مطلب به صورت نسبی اتفاق افتاده؛ برای مثال آنچه را که در عرصه‌ فلسفه به عنوان فلسفه‌های نو مشاهده می‌کنیم هرگز حیث ارتقایی و پیش‌رونده ندارد.
صریحاً باید بگوییم عمده‌ فلسفه‌های غربی و تفکر فلسفی غرب به دوران ماقبل سنت بازگشته است؛ یعنی به ماقبل فلسفه و به عهد سفسطه. در فلسفه‌های غربی سایه‌ سنگین نسبی‌گرایی و شکاکیت را مشاهده می‌کنیم که خصوصیت ماقبل فلسفه است؛ اصولاً فلسفه پدید آمد تا با شکاکیت و نسبیت مواجه شود و امروز فلسفه‌ها دوباره به شکاکیت و نسبیت برگشته‌اند؛ این نکته نشان می‌دهد که نوگرایی و تجدد کنونی لزوماً و همواره به معنای نوآورانگی پیش‌رونده و ارتقایی نیست.
در حوزه‌ فرهنگ نیز می‌توان همین‌گونه تحلیل کرد؛ نمی توان گفت که فرهنگ کنونی غرب، نسبت به فرهنگ گذشته آن راقی است و چه بسا نوعی تنزل و هبوط و انحطاط فرهنگی نیز در غرب اتفاق افتاده باشد. اگر این غربی‌ها همان‌هایی هستند که جنگ‌های صلیبی را راه انداختند و بخش عظیمی از منطقه‌ مسکونی کره خاکی را به مدت ۲۰۰ سال درگیر جنگ کردند و خونریزی‌ها و سفاکی‌ها و جنایت‌ها کردند، امروز هم همان کار را دارند تکرار می‌کنند.
آنچه طی دو دهه‌ اخیر به شکل جنگ‌افروزی، آدم‌کشی، قتل و غارت و ربودن ثروت‌ها و سرمایه‌های ملل توسط غرب صورت گرفته، خیلی وسیع‌تر از چیزی است که در دوره‌های ماقبل تمدن کنونی اتفاق می‌افتاد.
بنابراین نباید تصور کرد که جریان متجدد در دنیای اسلام و یا جهان غیرغربی و حتی در مغرب‌زمین دغدغه‌ پیشرفت و پیش‌روندگی دارد؛ البته نوبودگی خود اصالت دارد و در اینجا نیز یک نوع اعتقاد و التزام به اصالت تجدد به چشم می‌خورد، منتها در تجددی که به حساب تقدم باشد، در گذشته‌های دور و دوره‌های ماقبل تمدن هم احیاناً در بین انسان‌ها رایج بوده. مثلاً آن‌قدر که امروز در جامعه‌ مدرن غرب خرافه رایج است معلوم نیست در تاریخ گذشته غرب رایج بوده است. لهذا این را هم باید مورد توجه داشته باشیم.
*پس «گفتمان مجدد» به دنبال چیست؟
گفتمان مجدد مبانی نظری گوناگونی دارد که در اینجا به یکی از آنها اشاره می‌کنم و آن مبنای انسان‌شناختی آن است. اصولاً انسان آفریده‌ای از آفریده‌های الهی و موجودی در حال صیرورت است. گرچه براساس مبانی فلسفیِ فی‌الجمله پذیرفته‌شده در سده‌های اخیرِ اسلام و ایران؛ یعنی نظریه‌ حرکت جوهری باید گفت همه چیز در حال تجدد و نوشدگی است؛ ولی اصولاً بشر چنین است. بشر موجودی همواره در حال شدن است. بشر هیچ‌گاه «شد» نیست؛ بلکه «بشرشدن» است.
بشر همواره در حال پویش است. موجودی است پوینده و جوینده. خط نهایی و نقطه‌ فرجامین این پویش و جویش آینده نیست، گذشته است؛ یعنی بشر در این پویش و جویش در حال بازگشت به خود و در جستجوی یافتن و به فعلیت‌رساندن کمالات تعبیه شده در فطرت خویش است.
در اینجا نوبودگی با نوعی توجه و اعتنا به گذشته جمع می‌شود و ما در عین اینکه در حال پویش و جویای راه‌های نو هستیم و همواره به دنبال تطور و تحولیم؛ اما آنچه را که می‌جوییم بوده است و هست و همان را می‌خواهیم بیابیم و به منصه ظهور برسانیم و اصولاً طبع و ذات بشر این‌گونه است؛ منتها گاهی این شدن‌ها و صیرورت‌ها صوری و کاذب است و چون اسب عصاری درجا می‌زنیم؛ ولی فکر می‌کنیم در حال حرکت هستیم. من چنین چیزی را در زندگی غربی‌ها مشاهده می‌کنم و احساسم این است که حکایت بشر غربی همان حکایت اسب عصاری است.
گاه نیز این جویندگی و پویندگی حقیقی است؛ یعنی انسان هر دم نو می‌شود و در انسانیت گامی فراپیش می‌نهد. در گفتمان مجدد ما در پی این هستیم و به همین جهت می گوییم هم به گذشته و ثروت و سرمایه بازمانده از سلف اعتنا داریم، و هم بنا داریم نه در قبال آنچه دیگران فهمیده‌اند خود را ببازیم و نه نسبت به دست‌آوردهای ملل بی‌اعتنا باشیم.
اینجاست که البته و باید روی مبانی حق‌بودگی و معیارها و شاخص‌های حقیقت بادقت بسیار بحث کرد تا به اتکای آنها در معرکه ادعاها و محشر مدعاها، به تشخیص حقیقت از حقیقت‌نما و حق از باطل نائل آییم؛ ولی به‌صورت کلی می توان تأکید کرد نباید تطور و تغیر را علی‌الاطلاق مثبت و مطلوب بیانگاریم، چنان‌که نباید ثبات را به طور کلی مثبت و ارزشمند بپنداریم.
*عده‌ای که نگاه منفی به جهان تجدد دارند معتقدند رویکرد مرحوم مطهری در اسلام و مقتضیات زمان نشان می‌دهد که ایشان درکی از عالم جدید ندارد، چون ماهیتاً عالم جدید عالم دیگری است و با حفظ اساس آن و ترمیمش با طرح پاسخ به مسائل مستحدثه قابل حل نیست و ما ناچاریم این عالم را به‌کلی کنار بگذاریم و عالمی دیگر برای خویش بنا کنیم. نظر شما درباره‌ تطبیق با مقتضیات زمان چیست؟
علامه بزرگوار شهید مطهری نمی‌خواهند بگویند زمانه یعنی فرهنگ فرنگ و زندگی مدرن و پس از آن بگویند ما خود را باید با مقتضیات زمان، یعنی فرهنگ غربی و دنیای مدرن تطبیق بدهیم. اولاً دنیای مدرن و مدرنیته ربطی به ما ندارد و عهدی از ادوار تاریخی و فرهنگی اقلیم دیگری از کره‌ خاکی است و به اقلیم ما و تاریخ و فرهنگ ما در شرق جهان و خاورمیانه و ایران ربطی ندارد، مگر آنکه زمانی فرابرسد که خدای نکرده ما هستی و هویت خود را در مقابل این مهاجم از گرد ره رسیده به‌کلی ببازیم، یعنی دیگر ما «ما» نباشیم، که متأسفانه برخی دلدادگان و خودباختگان فرنگ، ما را چنین می‌خواهند!
ثانیاً مقتضیات زمانه همواره هست؛ یعنی در دوره‌ ماقبل مشروطه در ایران، زمانه اقتضائاتی داشته، در دوره‌ پس از مشروطه هم اقتضائاتی داشته است؛ دوره‌ پس از انقلاب اسلامی نیز که عهد جدیدی است اقتضائات خودش را دارد. در دوره‌ای که محیط بشری بسته بوده و ارتباطاتی وجود نداشته یا بسیار ضعیف بوده اقتضائاتی وجود داشته و امروزه که عالم، عالم ارتباطات است و جهان کوچک شده و ابزارها و ترفندها و فرآیندهای ارتباطاتی پیچیده‌ای بر حیات بشر حاکم شده باز هم اقتضائاتی دارد.
لزوماً اقتضائات زمانه به معنای به رسمیت‌شناختن یکپارچه‌ دنیای جدید و زندگی مدرن و تسلیم در برابر سیطره‌ ارتباطات مدرن نیست؛ دین اسلام در دوره‌ سنت نیز با دنیای غربی در تعارض بوده، حالا هم با دنیا و دأب مدرن در تعارض و تقابل است؛ اصولاً ما شرقیان تجربه‌ دوره سنت نداشته‌ایم و نداریم؛ ما برای خودمان ادوار تاریخی خودمان را داریم، اما با این همه اسلام باید خود را با مقتضیات زمان در همه‌ ادوار هم تطبیق می‌داد و تطبیق نیز به معنی تسلیم‌شدن در قبال تحمیل‌های عصری و نسلی نیست.
لذا ملاحظه می‌کنید که مسئله‌ الغاء بردگی در دنیای اسلام با ملاحظه‌ واقعیت‌های عصری اتفاق افتاده؛ یعنی اسلام یکباره نگفت که بردگی مطلقاً ملغی است. زمانه اقتضائاتی داشته و به همین جهت ملاحظه می‌کنیم که اسلام همان قالب را دریافت می‌کند و با ارتقای قالب گذشته، آن‌را تبدیل به یک نظام تربیتی می کند.
از میان بردگان بزرگانی از صحابه‌ پیامبر ظهور می‌کنند و از میان کنیزان کسانی مادر معصومین(ع) می‌شوند، مادر مردان الهی و آسمانی که راهبران همه‌ بشریت قلمداد می‌شوند. به این ترتیب اسلام نظام برده‌داری را در یک روند کمالی و ارتقایی تغییر ماهیت می دهد.
اسلام هنگامی که می خواهد برترین اعمال عبادی را ارزشگذاری کند، می‌گوید مثل آن است که یک برده یا صد برده یا هزار برده را آزاد کرده باشد و از شیوه‌های زمانه برای حل این معضل بشری استفاده می‌کند. بنابراین اسلام این خصلت و خاصیت را دارد که با ظروف تاریخی و فرهنگی اجتماعی گوناگون منطبق شود و البته نهایتاً خود را بر آن ظرف تاریخی تحمیل کرده و آن‌را دیگرگون می کند.
در دوره‌ جاهلیت اصلاً در تصور اعراب نمی‌گنجید که زندگی بدون برده‌داری ممکن باشد و حتی افراد فقیری که قادر به اداره‌ زندگی شخصی خود نیز نبوده‌اند یک غلام داشته‌اند؛ داشتن غلام و برده برای آنها مثل داشتن فرزند بوده و برده‌داری جزء زندگی و برده جزء خانواده‌شان قلمداد می‌شده و اصولاً به مثابه یک ضرورت و واقعیت و عنصری جدایی‌ناپذیر از زندگی قلمداد می‌شده است. در چنین جامعه‌ای چگونه باید با برده‌داری برخورد می‌شد تا این معضل حل شود؟
در غرب با همه‌ شعارهایی که داده‌اند، چندین قرن بعد از جهان اسلام برده‌داری ملغی شد و البته در برخی مناطق مغرب زمین همچنان برده‌داری به شیوه‌ کهن ادامه دارد و در بعضی از مناطق نیز صورت‌های جدیدی از برده‌داری رایج شده است. امروز و هنوز هم دنیای غرب از این معضل بشری خلاص نشده؛ اما جهان اسلام از این مسئله کاملاً بری شده‌ است.
گرچه امروز متأسفانه می بینیم فِرَق و افرادی با رفتارهای ضدانسانی و ضداسلامی اما با اسم اسلام چهره‌ اسلام را مخدوش می‌کنند که البته این فرق و افراد ساخته و پرداخته‌ همان قدرت‌های غربی قلمداد می‌شوند و آنهایی که اهل فکر و فرهنگ هستند این تفاوت‌ها را درک می‌کنند.
خلاصه اینکه بیان شهید مطهری معطوف به این نکته است که دین اسلام دین خاتم است و از آنجا که بناست در تمام ادوار حیات بشر و در همه‌ اقالیم، حیات انسان را مدیریت کند، باید قدرت و قابلیت انطباق با همه‌ شرایط و ظروف را داشته باشد و این مفهوم انطباق با مقتضیات است.
انطباق با مقتضیات به معنای تطبیق‌دادن تصنعی اسلام بر مدرنیته یا مقتضیات پسامدرن نیست و حتی تطبیق و انطباق‌پذیری این دین در عهد سنت و دوره‌های بسیار دور هم جزئی از همین قدرت انطباق‌پذیری اسلام قلمداد می‌شود.
*شما الگوی تحلیل سه‌گانه‌انگار را به نحو انتزاعی و ملهم از مباحثی مثل سه‌گانه‌های اخلاقی ارسطو در طبقه‌بندی حالت‌های اخلاقی «افراط»، «تفریط» و «حد اعتدال» میان آنها، ارائه کرده‌اید، یا این الگو مبتنی بر واقعیت تاریخی و عینی عصر ماست؟ یعنی آیا این الگو برآمده از واقعیات است و ما وقتی به شرایط زمان و مکان می‌نگریم، به این الگو برای گونه‌شناسی و تحلیل می‌رسیم؟
بخش اول این سؤال حاکی از آن است که برداشتی خطا از گفتمان مجدد نواندیش در پس ذهن جناب‌عالی نهفته است. نباید تصور شود که گفتمان مجدد، گفتمان اعتدال است؛ به این معنا که بخشی از سنت و بخشی از تجدد را اخذ کرده و یک چیز التقاطی ساخته باشد.
گفتمان مجدد یک خط میانی مستقل است و اگرچه در جاهایی مصداق میانه است، ولی شاید تعبیر میانه نیز در اینجا تعبیر فراگیری نباشد؛ یعنی این‌گونه نیست که گفتمان مجدد بگوید دچار هیچ‌یک از تندروی‌ها در دفع دستاوردهای فکری و علمی بشر و نیز افراط‌ ها در تحفظ بر یافته‌های گذشتگان نیست و مرتکب هیچ‌یک از دو آسیب نمی‌شود؛ اگر نام این را میانه‌روی بگذاریم ایرادی ندارد.
اما در واقع این مدل تحلیل، یک مکتب و مدل تفکر و الگوی تحلیل فکر و فعل است؛ یک الگوی گونه‌شناسی فکری و رفتاری افراد و جوامع است و این مسئله ناشی از واقعیت‌های حیات است؛ یعنی به نحوی منشأ انتزاع دارد. ما این الگو را از واقعیت‌های اجتماعی، فکری و رفتاری برگرفتیم و چه بسا منحصر و محدود به عصر ما هم نباشد.
در مقام اشاره به مصداق‌ها ممکن است بگوییم که این الگوی تحلیلی عصری است، ولی همواره می‌تواند چنین باشد؛ یعنی در عالم همواره چنین بوده است که یک فرهنگ و تفکر غالب و مهاجم وجود داشته و یک فرهنگ یا تفکر یا اندیشه‌ خودی و بومی و میراثی. در این میان می‌توان جریان سومی را فرض کرد که نه می‌خواهد این باشد و نه آن.
در روزگار ما این دنیای غرب است که سبک زندگی و فرهنگ خود را تحمیل می‌کند؛ اما اگر فرض کنیم مثلاً در روزگاری امپراطوری ایرانی، با این فرض که فرهنگ ایرانی آن روز فرهنگ راقی و متعالی نبوده باشد، می خواست فرهنگ خود را بر زندگی دیگر ملل تحمیل کند، در آن زمان نیز این سه گفتمان می‌توانست بروز داشته باشد. لهذا این مدل تحلیل می‌تواند در کلیات ثابت باشد و از واقعیت‌های جاری حیات بشر در دوره‌ها و عصرهای مختلف الهام گرفته شده باشد؛ اما مصادیق جابه‌جا شود و شرایط تغییر کند.
مثلاً در زمان ظهور اسلام، هم در غرب و هم در شرق جاهلیت اولی حاکم بوده است و امروز در جاهلیت ثانویه زندگی می‌کنیم که عمدتاً از ناحیه‌ دنیای غرب بر بشر تحمیل می‌شود. ممکن است این گفتمان‌ها و جریان‌ها به لحاظ جغرافیایی جابه‌جا شوند و به لحاظ مصداقی تغییر کنند، اما این مدل تحلیل در جای خود باشد.
*پس گفتمان مجدد از نظر شما لزوماً «نقطه‌ میانی» بین دو حد «افراط» و «تفریط» نیست، بلکه می‌تواند جریان و جبهه‌ای از مثلث جریان‌های موجود در جامعه و جهان باشد؟
هرگز و لزوماً شاخص اصلی گفتمان مجدد نواندیش، اعتدال به معنی ترکیب «نیمی از این و نیمی از آن» نیست، اعتدال بین حق و باطل معنی ندارد، این سخن حاکی از یک نوع محافظه‌کاری و حکایت سیاست «گهی به میخ، گهی به نعل» است، لهذا اگر اعتدال شعاری بی‌پشتوانه و بی‌معنا قلمداد نشود، دست‌کم یک نوع محافظه‌کاری در انتخاب مبنای نظری و مشی عملی قلمداد می‌شود، ما با اعتدال به معنای التقاط که با اخذ بعضی از این و بعضی از آن، جامه‌ چهل‌تکه‌ای ببافیم و بر تن ملت کنیم، مخالفیم، زیرا عملاً به بی‌هویتی منتهی می‌شود.
وقتی انسان هویت فرهنگی خود را از دست می‌دهد هستی‌اش نیز از دست رفته است. البته ما قصد نداریم اصل نظریه‌ عدالت و اعتدال در حوزه‌ اخلاق ارسطو را انکار کنیم. ممکن است ایرادهایی بر این نوع طبقه‌بندی فضائل و رذایل وارد باشد، ولی فی‌الجمله و در مجموع قابل دفاع است؛ اما این اصل که در اسلام، اساس اعتدال است نیز قابل انکار نیست. چنان‌که رفتار معتدل در نزاع‌های روزمره نوعاً می‌تواند عملی حکیمانه به شمار آید.
اعتدال به مفهوم غلط آن که مجامله در میانه این و آن و با این پیش‌فرض که «مهم نیست کدام حق می‌گویند و کدام باطل» و یا اصولاً «حق و باطلی در میان هست یا نیست»! قابل دفاع علمی و دینی نیست، در گفتمان مجدد نواندیش، این رویه و سلیقه که ما از سلائق و علائق و احیاناً خواهش‌ها و هوس‌های همه بتوانیم چیزی اخذ کنیم و همه را راضی نگه داریم، اصلاً مورد نظر ما نیست.
*به نظر می‌رسد تفاوت گفتمان «نواندیشی دینی» با «روشنفکری دینی» در این باشد که نواندیشی دینی می‌خواهد در مفاهیم و آورده‌های غرب تصرف کند و فعالانه مواجه شود، ثانیاً نگاه نواندیشانه به نحوی می‌خواهد زوایای مغفول در دین را بازنگری کند. نظر شما درباره‌ تفاوت این دو دیدگاه چیست؟
واژگانی چون «روشنفکری دینی» و یا «نواندیشی دینی» مشترک لفظی هستند؛ یعنی عبارت «روشنفکر» را یک‌بار به مثابه یک اصطلاح به کار می‌بریم که در فرنگ پشتوانه‌ تاریخی فرهنگی خاص خود را دارد و برای خودش یک جریان است. روشنفکر به این معنا در جهان اسلام و در ایران وجود ندارد و در دوره‌هایی خواسته که به صورت وارداتی و اقتباسی پدید بیاید، اما نتوانسته، چون بستر فرهنگی ما پذیرای چنین جریانی نیست و چنین جریانی هیچ‌وقت شانس موفقیت نداشته و کامیاب نبوده؛ زیرا بومی نیست و کاملاً تقلیدی و اقتباسی است.
به تعبیر رهبری فرهیخته و فرهمند انقلاب اسلامی روشنفکری در ایران به صورت ناقص‌الخلقه بروز و ظهور می‌کند و یک عالم معیوب است. اما روشنفکری به مفهوم لغوی آن به این معناست که فرد از فکری روشن و زلال و پیشرو برخوردار باشد. عناصر و افراد مؤمن و متفکر و عالمان دینی زمانه‌آگاه، روشنفکر هستند.
تعبیر نواندیشی دینی نیز همین‌طور است؛ نواندیشی دینی به مثابه یک اصطلاح که ادامه‌ جنبش اصلاح دینی اروپایی قلمداد شود یک جریان بیگانه و وارداتی است که وارد جامعه ما شده و به همین جهت در جامعه‌ ما شانس توفیق نخواهد داشت و هرگز توده‌ای نخواهد شد. افرادی که در فرنگ تحصیل کرده‌اند یا تحصیل فرنگی کرده‌اند، به صورت گرته‌بردارانه و طوطی‌وار، داده‌ها و یافته‌ها و مدعیات آنها را دریافت و لقلقه‌ی زبان می‌کنند. ادای اصلاح‌طلبان دینی را درمی‌آورند و عده‌ای از اقشار رده‌های پایین‌تر نیز برای آنها کف می‌زنند.
اینها هرگز نمی‌توانند تبدیل به یک جریان مسلط و جریان عمیق بومی شوند. البته به عقاید مردم آسیب وارد می‌کنند، اما آثار مثبت هم می‌توانند داشته باشند؛ زیرا مانند یک تهدید در جامعه مطرح می‌شوند و کسانی که احساس مسئولیت می‌کنند با آنها مواجه می شوند و پاسخ به شبهاتی که مطرح می‌شود، موضوعات و مسائل جدیدی را در الهیات تولید می‌کند و اهل فن و اصحاب فکر و معرفت به آنها می‌پردازند و همین موجب تحول و تطور تکاملی و به‌روزشدن ادبیات دینی و الهیات اسلامی و شیعی می‌شود. پس چنین افکاری آثار مثبت هم می‌تواند داشته باشد؛ اما توجه داشته باشیم که نواندیشی دینی اصطلاحی در ایران یک مقوله‌ بومی نیست و هرگز پذیرفته نخواهد شد.
*پس روشنفکری دینی اصطلاحی را کاملاً معارض با روشنفکری دینی به معنای لغوی می‌دانید؟
حتی اگر در روشنفکری دینی، وصف دینی را به معنای حقیقی آن به کار ببریم یک روشنفکر دینی نمی‌تواند آنچنان بیاندیشد که با دین در تعارض باشد و چنین چیزی پارادوکسیکال خواهد بود که بگوییم یک نفر هم روشنفکر است و هم دینی است. بنابراین اگر روشنفکری اصطلاحی مورد نظر باشد و دینی هم به معنای درست کلمه به کار رود، روشنفکر نمی‌تواند دینی باشد.
اما روشنفکر دینی به معنای صحیح و لغوی یعنی کسی که فکر روشنی دارد، اما به دین ملتزم است. حدود و مرزها و خطوط قرمز دین را رعایت می‌کند، نه از آن جهت که متصلب و متعصب است، بلکه از آن جهت که دین حقیقت است و حقیقتی بالاتر از دین وجود ندارد. این یک نوع حریم‌داشتن نسبت به حق و حقیقت است. به این معنا همه‌ افراد فاضل و زمانه‌آگاه و دارای قوه‌ فهم و درک اجتهادی از دین، روشنفکر دینی به حساب می‌آیند.
سرآمد روشنفکران دینی به معنای صحیح آن نیز امام خمینی، رهبر معظم انقلاب، علامه جوادی آملی و متفکران و فیلسوفان و فقهایی هستند که در این طراز قرار دارند. این بسیار مطلوب است و زهی توفیق که کسی به این معنا روشنفکر دینی تلقی شود؛ اما وقتی می خواهیم از اصطلاح «روشنفکر دینی» یک جریان التقاطی بسازیم و به نحو مصنوعی در کالبد جامعه بدمیم و تزریق کنیم این یک تلاش بی‌سرانجام یا بدسرانجام خواهد بود.
*در نوشته‌هایتان در میان بانیان گفتمان مجدد، امام خمینی(ره) و مرحوم صدر را در فقه، چهره شاخص می‌دانید، در فلسفه و تفسیر، مرحوم علامه طباطبایی و در کلام، مرحوم استاد مطهری را. سؤال این است که از نظر شما کدام‌یک از این حوزه‌ها اولویت دارد و تحول در آن می‌تواند تأثیرگذارتر باشد؟
اگر «گفتمان مجدد» را یک گفتمان دینی تلقی کنیم، به جهت مکتب‌وارگی باید متأثر از خود دین باشد که یک مکتب است و اجزای آن به‌صورت یکپارچه و توأماً یک هویت را می‌سازند؛ یعنی نمی‌توان بین اجزاء و ابعاد و اضلاع این گفتمان تفاوت قائل شد و باید به موازات هم و در همه‌ اضلاع و ابعاد اهتمام کرد و تحول و تکامل به وجود آورد.
اما اگر دستکم به لحاظ رتبی و نه ارزشی و علمی بخواهیم بین این اضلاع و ابعاد ترتیبی قائل شویم، قهراً باید بر مبانی تأکید داشت و اگر درصدد ایجاد تحول تکاملی در معرفت دینی و معیشت و زیست دینی هستیم، این تحول را باید از تحول در مبانی و منطق آغاز کرد.
نقطه‌ سرآغاز و مبدأ عزیمت در هرگونه تحول معرفتی و معیشتی تحول در مبانی و منطق است، به همین جهت باید در تحول فلسفه اصرار بورزیم. تحول یک‌بار به معنای حدی از تبدل نیز هست و گاه نیز به معنای روزآمدسازی و کاربردی‌سازی است. تحول همیشه به معنای نفی اصل مطلب و اصل متن واقعیت نیست. ممکن است متعلق و موضوع تحول ما بماند و طرز ارائه و بیان و کاربرد و کاربست آن سرمایه و موضوع را متحول کند. تحول اصولاً ممکن است در ذاتیات نباشد.
ما باید حکمت و فلسفه‌ اسلامی را که یکی از ثروت‌ها و سرمایه‌های غنی و قویم و استوار و ماندگار اسلامی در میان مسلمان‌ها قلمداد می‌شود، در قالب فلسفه‌های مضاف معطوف به علوم و امورِ گوناگون تشریح و باز کرده، کاربردی و عملیاتی کنیم و قهراً نو کنیم و توسعه بدهیم.
بنده شاید بتوانم ادعا کنم که به حسب علاقه از حدود ۴۰ سال پیش که طلبه‌ جوانی بودم این دغدغه را داشته‌ام و طی افزون بر ربع قرن اخیر اهتمام فوق‌العاده دارم و شاید عمده‌ همّ و غمّ من را تأسیس و توسعه‌ مبانی و منطق معرفت دینی و معیشت دینی به خود مصروف داشته است.
همکاران ما امروز در پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی شاید در زمینه‌ هفتاد فلسفه‌ مضاف به علوم و امور مشغول به کار هستند، در بعضی حوزه‌ها بسیار محدود در حد تولید چند مقاله، و در بعضی حوزه‌ها در حد تولید چند اثر فاخر و حتی تأسیس فلسفه‌های جدید و تولید فلسفه‌های اسلامی از نوعی که در دنیای غیراسلام و علوم غیراسلامیان وجود داشته است.
لهذا اگر بخواهم به پرسش جنابعالی پاسخ روشن و بی‌مجامله‌ای بدهم، باید بگویم که اهتمام به مبانی و در میان مبانی اهتمام خاص به منطق، از اولویت خاص و مضاعف برخوردار است و در این قسمت باید کار بیشتری انجام داد.
*در منطق و روش‌شناسی پیشرفتی حاصل شده است؟
همان‌طور که عرض شد گفتمان مجدد هنوز دوران پیش از بلوغ خود را طی می‌کند؛ این گفتمان در یک زاویه نقص بارز دارد و آن زاویه‌ روش‌شناسی است. ما در قلمرو مبانی از سرمایه و ثروت عظیمی برخورداریم و کمابیش مرحوم علامه طباطبایی و شاگردان ایشان که ما از آنها به عنوان «مکتب فلسفی نوصدرایی» یاد می‌کنیم، هرچند نه به غایت و به کفایت، ادای دین کرده‌اند؛ ولی هنوز بسیار مانده که به حد و وضع مطلوب دست پیدا کنیم.
امروز به شدت نیازمند تأسیس اساس در قلمرو روش‌شناسی فهم و زیست هستیم و فکر می‌کنم باید بر طراحی و تأسیس و توسعه منطق فهم دین و منطق زیست اجتماعی اصرار خاص و مضاعف بورزیم. بنده نیز روی این موضوع اهتمام بسیاری داشتم و حداقل ۱۵ سال است که دغدغه‌ اصلی من تحول در مبانی با تمرکز بر مسئله‌ منطق و تأسیس روش است.
منطق و روش در معنای وسیع مبانی، بخشی از مبانی است. از حیثی تحول در منطق در گرو تحول در مبانی است و مدعای «نظریه‌ ابتناء» هم همین است که ما باید با بازاندیشی در مبانی و مبتنی بر آن، روش‌شناسی تأسیس کنیم.
*پیشرفت و تحول در فقه و کلام را چگونه می‌بینید؟
در قلمرو احکام، شریعت و فهم شریعت و فقه، حضرت امام سهم عظیمی داشت و به عبارتی می‌توان آن بزرگوار را بانی «فلسفه‌ فقه» شیعی قلمداد کرد. هرچند هنوز الفبای تحول در فقه اتفاق افتاده و در این حوزه نیز راه بسیاری در پیش داریم تا به وضع مطلوب دست پیدا کنیم. در حوزه‌ الهیات نیز مرحوم علامه مطهری کار کارستانی کرد و مکتبی یا مقطعی را در الهیات تأسیس کرد به عنوان «الهیات اجتماعی».
الهیات اجتماعی به معنای شایع آن عبارت است از اجتماعیات دین؛ اما بنده الهیات اجتماعی را به این معنا به کار نمی‌برم، بلکه الهیاتی با رویکردی اجتماعی، با دغدغه اجتماع و تدبیر شئون اجتماعی انسان‌ها را در نظر دارم. به این معنا مرحوم علامه مطهری را بنیانگذار این الهیات می‌دانم و به همین عنوان هم سخنرانی دارم و هم مقاله‌ای که این مکتب را تعریف و این دوره و مقطع تاریخی کلام را توضیح داده‌ام.
*اشاره کردید به اینکه گفتمان مجدد در دوران پیش از بلوغ است، این‌را به لحاظ زمانی می‌فرمایید یا عامل دیگری را در نظر دارید؟ چون مثلاً ملاصدرا در زمان خودش جزء جریان مجدد تلقی می‌شود، هرچند الان برای ما سلف تلقی می‌شود، آیا او در زمان خودش می‌توانسته جزء جریان مجدد تلقی شود؟
بله؛ من این سه گفتمان معاصر را با هم مقایسه می‌کنم. گفتمان سنتی‌اندیش ریشه‌ تاریخی طولانی دارد، چون در تاریخ طولانی تفکر اصرار می‌ورزد و تصلب دارد. جریان متجدد هم در کشور ما دستکم به طول عمر مشروطه، عمر نسبتاً طولانی دارد، هرچند که می‌توان گفت جلوه‌های تجدد و بارقه‌های منفی آن از عهد صفویه وارد کشور ما شد.
اما گفتمان مجدد معاصر، یک جریان چند ده ساله است که حداکثر می‌شود مبدأ آن‌را به دهه بیست شمسی برگرداند؛ یعنی از زمان ظهور علامه طباطبایی و حضرت امام(ره) و به دنبال آن دو بزرگوار، مرحوم علامه مطهری، و احیاناً امثال شهید صدر و معاصرانی که امروز سایه آنها بر سر حوزه و مردم گسترده است.
این مصداق و این مقطع از گفتمان مجدد گفتمانی جوان و نوپا است؛ اما به رغم اینکه دوره‌ زمانی کوتاهی از این پدیده سپری شده و به لحاظ معرفتی نیز به پختگی و سختگی کامل نرسیده، اما بسیار پرشتاب و بالنده به پیش می‌رود. لهذا زمان را به سرعت درمی‌نوردد و به حیث محتوایی و معرفتی نیز به سرعت و شدت دارد قوت می‌گیرد و من فکر می‌کنم به زودی آن‌چنان برملا و برجسته شود که رنگ و رونق دو جریان دیگر را از میان ببرد و البته تصور من این است که هم‌اکنون نیز یک جبهه‌ نیرومند است و در مقابل دو گفتمان دیگر ایستاده و به خوبی از عهده‌ دو جریان و مخصوصاً جریان متجدد برآمده است.