سيطره مجاز در ساحت هويت تاريخی

سيطره مجاز در ساحت هويت تاريخی

سيطرة مجاز در ساحت هويت تاريخي
نقدی بر اندیشه های سیدحسین نصر
بازنشر نوشتاری از آیت الله علی اکبر رشاد برگرفته از گفتار دوم کتاب معنا منهای معنا

أَفَمَن يَمْشِي مُكِبّاً عَلَى وَجْهِهِ أَهْدَى أَمَّن يَمْشِي سَوِيّاً عَلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ
سيطرة مجاز
روزي رنه‌گنون در توصيف احوال عالم جديد و نقد مدرنيته، و براي اشاره به تك‌ساحتي و نيز سطحي و ساختاري شدن حيات بشر معاصر، از تعبير «سيطرة كميت» استفاده‌ كرد و كتابي نيز بدين نام منتشر كرد. اگر اين تلقي و تعبير در آن روز، مي‌توانست توصيفي مناسب از هويت و هيأت جهان جديد به‌شمار آيد و خصلت بشر متجدد و خصوصيت فرهنگ مدرنيته را بازگو نمايد، امروز چنين تعبيرهايي هرگز نمي‌تواند تعريف و توصيف رسا و گويايي از جهان و انسان معاصر به دست دهد.
واژگونه‌نگري آدمي و باژگونه‌زيستي او، اينك بسي عميق‌تر و وسيع‌تر از آن است كه با چنين عبارت‌هايي توصيف تواند شد. سيطرة كميت، اينك تنها وجهي از وجوه منشور باژگونگي حيات و هستي آدمي است؛ آن چه انسان معاصر بدان مبتلا شده، «سيطرة مجاز» است؛ مرگ دغدغة حقيقت، بلكه گريز از حقيقت و قناعت به مجاز، آن هم مجازهاي گوناگون و تو در تو، درد عمدة بشر معاصر است.
عهد ما عهد سيطرة مجاز، و روزگار حقيقت‌انگاري مجازها در ساحت‌هاي گوناگون معرفت و معيشت بشري است؛ قلمرو فلسفه، معرفت‌شناسي، علم، الهيات، معنويت، اخلاق، ارزش‌ها، تاريخ، هويت، سياست، حقوق، اقتصاد، تجارت و معاملات، صنعت، هنر، ادبيات، تفسير و…، همه و همه، امروزه مجال و مجلاي سيطرة مجاز و به محاق افتادن حقيقت است.
بي آنكه من اكنون درصدد شرح و اثبات اين انگاره در يكان يكان ساحت‌هاي پيش‌گفته باشم، صرفاً به‌منظور تمهيد مقدمه براي بحثم كه نقد و تحليل سنت‌‌گرايي نصر است‌، كوتاه و گذرا و تنها از باب ارائة نمونه، مدعاي «سيطرة مجاز» را در پاره‌اي از ساحات معرفتي و معيشتي توضيح مي‌دهم و تفصيل مطلب را به موقع و محلي مناسب احاله مي‌كنم.
تاريخ فلسفه گواه آن است كه فلسفه در تقابل با جلوه‌هاي سفسطه كه به صورت‌هاي «شكاكيت»، «نسبيت‌باوري» و «هيچ‌انگاري» متجلي شده بود، ظهور كرد، اما اكنون غالب فلسفه‌ها صورتي نسبي‌انگار، يا شكاكانه و گاه حتي‌ هيچ‌انگارانه يافته است، و بدين‌سان عملاً فلسفه به ضد خود بدل شده، و آن چه فلسفه نيست، فلسفه نام گرفته است.
با تفكيك «نومن» از «فنومن» در فلسفة كانت، و طرح انگارة سهم‌گذاري تعيين كنندة مقولات مفروض وي‌ در تكون معرفت، و تن در دادن به پندارة تهافت چاره‌ناپذير ذهن و عين، امروز معرفت عيني و حقيقي ناممكن پنداشته شده، و مجازاً به «نامعرفت»، معرفت گفته مي‌شود! اين عويصه در نگرش نوكانتي‌ها، صد چندان برجسته‌تر شده است و اينك گويي دستيابي به معرفت حقيقت و معرفت حقيقي و طبعاً حقيقت معرفت، افسانه و اسطوره است!
روزگاري، به توصيف كاشف و قاطع از واقعِ مكشوفِ مقطوع، «علم» گفته مي‌شد، اما اينك برحسب نظرية شايع در فلسفة علم، «ابطال‌پذيري»، خصلت علم انگاشته شده است، و گويي علم كاشفِ قاطع ميسر نيست، و يا علم قاطع و پايا ديگر علم قلمداد نمي‌گردد!
الهيات كه منشأ ماورائي و ماهيت قدسي دارد، و چون داراي هويتي پيام‌واره مي‌باشد، هدايت مآل است، و طبعاً بايد گزاره‌هاي آن لاهوتي، واقعمند و واضح باشد تا هدايتگر بوده و داراي قابليت تعلق ايمان باشد؛ در عصر ما گاه به مفاهيم فاقد جوهر قدسي و احياناً ايهام‌آلود و فهم‌ناپذير تحويل شده، در مقام سخن گفتن از دين نيز، تعبيرهاي مبهمي چون «تعلق به امر قدسي» به كار مي‌رود، امر قدسي تعريف‌ناشده يا تعريف‌ناپذير؛ كه طبعاً نمي‌تواند متعلق ايمان قرارگيرد، زيرا كه ايمان از آگاهي بر مي‌خيزد، و بايد بر نوعي شناخت استوار باشد، و گاه دين به هر نظام‌وارة عقيدتي و ايدئولوژيك ـ حتي و هر چند الحادي همچون ماركسيسم ـ اطلاق مي‌شود، و گهگاه الهيات تا حد احساسات و حالات روانشناختي سطحي و صوري غير معرفتي تنزيل مي‌يابد! بلكه گاه تا حد توهمات و خوشايندهاي فاقد واقعيت سقوط مي‌كند، تا آن جا كه چيزي به نام «الهيات ناواقع‌گرا» مجال‌ بروز و ابراز مي‌يابد!
كما اينكه معنويت به رضامندي و شكوفايي روانشناختي فروكاسته مي‌شود! و به قول فرانسيس بيكن: «ملكوت انسان جديد زميني مي‌گردد»، و عرفان به «تجربة» ديني تعبير و تجربة ديني نيز به هر حالت و حركتي، هر چند ماليخوليايي و توهم‌آميز، تحويل مي‌شود!
اخلاق تا حد مجموعة آداب و هنجارها تنزيل مي‌گردد، آداب و هنجارها نيز به حد پسند و ناپسند ناپايدار آدميان و تابع عرف و عادت‌ها كه قهراً نسبي و متطوّر است، تنزل مي‌يابد!
انسان جديد در حصار «من»هاي مجازي
اسف‌انگيزتر از اين‌ها اينكه انسان معاصر، در هجوم و حصار «من»‌هاي مجعول و مصنوعي بي‌شمار، «من حقيقي» خويش را گم كرده، دچار«خويش ديگر‌انگاري»هاي تو در تو و گونه‌گون شده است؛ برخي انسان‌ها و اقوام، منِ تكويني، منِ جنسيتي، منِ تاريخي، منِ بومي و ملي، منِ سياسي، و… خود را ترك كرده، در مَن‌هاي عاريتي و مجازي زندگي مي‌گذرانند.
در عهد ما، اومانيسم با طرح انگارة «انسانِ خود بنياد»، بشر معاصر را دچار توهم «خود خدا‌انگاري» ساخت، و بدين‌سان آدمي هويت خويش را در جغرافياي هستي باخت، و بيگانه از هستي و هستي‌بخش، در ورطة هبوط گرفتار آمد، و غافل از اينكه خلق در پيوند با خالقش معني مي‌شود، و انسان در نسبت با ديگر هستمندان، و در جايگاه حقيقي خويش هويت مي‌يابد، و لاجرم به هستي و هويتي كاذب و مجازي قانع شد! و چنين بود كه «خود گم‌كردگي هستاني» درد بزرگ بشر شد.
«خود‌شيء‌پنداري»، از ابتلائات شايع بشر روزگار ما است. ماشيني شدن زندگي، به ماشينيزم و «ماشين شدگي» آدمي انجاميده است؛ انسان به جزئي از زنجيرة پيچيدة تبديل و توليد بدل شده، و تا حد يكي از بي شمار پيچ و مهره‌هاي پيچيده و بي‌مِهر فرايند حيات معاصر تنزل كرده است! جان آدمي مغفول و منسي، و جسم او مسلط و مقدم داشته شده، و در عوض در كالبد ماشين، جان فرضي دميده ‌شده آن‌سان كه با او معاملة زندگان و خردمندان مي‌شود تا جايي كه اخيراً «انسان‌شدگي» ماشين به طور جد رخ نموده، و زودا كه انسانِ خليفة خدا و خالق ماشين، كه حق، جهان را مسخر او خواسته بود، و خود نيز سوداي تسخير طبيعت در سر مي‌پرورد، مقهور مطلق ماشين‌هاي انسان‌واره گردد!
اليناسيون و «خويش‌ديگر‌انگاري تاريخي» كه لاجرم خود گم‌كردگي ملي آحاد و اقوام را نتيجه مي‌دهد، وجه ديگر «هويت باختگي» بشر امروز به‌ويژه در جهان سوم است؛ توضيح اينكه: ادوار و عهود تاريخي فرهنگي «ميانه»، «مدرن»، و «فرامدرن»، كه جزء هويت تاريخي اقوامي از بني‌آدم در اقليم‌هاي خاصي از جهان بوده است، و طبعاً آن ادوار هرگز در حيات ديگر ملل و مناطق واقع نشده است و جزء هويت آنان نمي‌تواند به شمار آيد، بي هيچ مبنا و منطقي، مبنا و منطق تحليل تبيين حيات و هويت، پيشينه و كنونه و پسينة آن ملل و مناطق قرار مي‌گيرد. ملل اين مناطق نيز با حس «خويش ديگر‌انگاري»، طوطي‌وش، در پس آينه نشسته‌، اين ‌القائات را تكرار مي‌كنند، و كلاغ‌آسا به تقليد «ملل از ما بهتر انگاشته شده» مي‌پردازند و بي آن كه رفتار كبكانه را فراگرفته باشند، مشي كلاغانه را نيز فراموش مي‌كنند! يعني، «خود» خويش را از دست داده، خودِ عاريتي جديد نيز بر قامت آنان چالاك نمي‌افتد، در اين ميان دچار هويتي مشوش و مبهم گشته، چيزي جز «بي‌هويتي» فرا چنگ نمي‌آورند! غافل از اينكه شرق، شرق است و، غرب، غرب؛ شرق، مشرق عالم است و مطلع ديانت و معنويت، و غرب، مغرب عالم است و غروبگاه دين و معنا. شرقيان و خاصه مسلمانان مي‌توانند و مي‌بايد به پيشينه و حتي كنونة خود مباهات كنند، و آتية خويش را نيز بر گذشتة خود بنا نهند، و در يك كلمه: بايد «خود» باشند و خود را باشند.
شرقيان را همين رو سپيدي بس كه به يمن ديانت و معنويت، هرگز قرون سياه را تجربه نكردند، و غربيان را اين بس كه در كارنامه‌شان انگيزيسيون قرون وسطي و سكولاريزاسيون قرون اُخري ثبت است، و دريغ است كه شرقيان با انتساب و انتماء تصنعي ادوار تاريخي مغرب زمين به خويش، خود را هم‌عنان غربيانِ رو به غروب كنند، و وزر و وبال آنان را به ذمه گيرند!
فمنيسم افراطي، با «زنْ‌مردْ‌انگاري» و انكار ارزش شئون و نقش‌هاي زنانه، ناخودآگاه به تحقير تلويحي انوثت پرداخته و ناخواسته به برتري مردانگي بر زنانگي اذعان داشته، و با تلقين هويت جنسي استعاري و اعتباري، هويت طبيعي و حقيقي را از زنان بازستانده است؛ اكنون نه تنها زنان را از دستيابي به منزلت متعالي «زن بودن» و شأن شايان «همسري» با مردان، و برخورداري از لذت طبيعي و فطري «مادري» بازداشته است، بلكه با ابرام بر ارزش‌هاي استعاري و اصرار بر خواسته‌هاي ضد فطري و غيرطبيعي، علاوه بر آن كه آنان را دچار «هويت‌پريشي» كرده است، از دسترسي به حداقل حقوق طبيعي انساني‌شان نيز محروم ساخته است! زنِ فمنيسم‌زدة معاصر، اينك در برهوت حيرت ميان هويت مردانه يافتن و ماهيت زنانه داشتن، سر‌گردان است، و با هويتي «من درآوردي» و مجعول، دست به گريبان مي‌باشد! و چنان كه هموسكسواليسم نيز مردان مبتلا را دچار حس كاذب «خودْ زن‌انگاري» كرده، آنان را به موجود‌اتي حقير و منفور تبديل نموده و در برهوت حياتي ننگين و باژگون رها ساخته است.
در عرصة سياست نيز، دموكراسي حزبي كه الگوي غالب دولت‌هاي مدعي دموكراسي جهان است، با فرو كاستن نقش اعضا و هواداران احزاب تا حد سياهي لشگر در رقابت‌هاي حزبي، «خودِ» آن‌ها را به صحنه گردانان سياست واگذار كرده و عملاً توده‌ها را از اعمال ارادة سياسي مستقيم و مستقل محروم نموده است. در اين جوامع اين اقليت حاكمة حزبي است كه، به جاي هواداران مي‌انديشد و برمي‌گزيند؛ تصميم مي‌سازد و تصميم مي‌گيرد! رﺃس هرم حزب (بي‌آنكه قاعدة سازمان حزبي، حتي آگاه باشد و در سود و زيان داد و ستد‌هاي بينا حزبي، شريك باشد) تنها با لحاظ منافع و مصالح جمع محدود و معدود خود با رقباي سياسي خويش، زد و بند و، معامله و مصالحه مي‌كند! توده‌ها نيز سر در پيلة «من حزبي» ديگر ساخته و خيالين خويش، تصور مي‌كنند در صحنة سرنوشت، حضور دارند و در ساحت سياست ذي نقش و ذي سهم‌اند! آنان بسيار جدي در لشگركشي‌هاي سياسي و منازعات حزبي مشاركت مي‌كنند، و در همه‌پرسي‌ها و انتخاب‌ها نيز آرايي را در صندوق‌ها مي‌ريزند كه ديگران پيش‌تر در صندوق‌هاي مغز ايشان ريخته‌اند!
با خيالي صلحشان و جنگشان وز خيالي نـامشـان و نـنـگشـان!
در عالم اقتصاد و وادي تجارت هم اوضاع جز اين نيست؛ در حوزة فن و ادب و زبان و هنر نيز احوال چنين است؛ و قِس علي هذا ساير ساحت‌هاي و عرصه‌هاي حيات انسان معاصر.
چنان كه معروض افتاد: شرح و بسط اين نظر يا نظريه را به فرصتي ديگر موكول مي‌كنم.
نماد سيطرة مجاز در هويت تاريخي
اين گفتار، در مقام ارزيابي سنت‌گرايي و برخي سنت‌گرايان، خاصه مسلمانان سـنت‌گـرا، در چـارچـوب انـگـارة «سيطرة مجاز» است؛ و در اينجا بر مباني و مواضع سنت‌گراي شناختة ايراني جناب آقاي دكتر سيد حسين نصر انگشت تأكيد نهاده مي‌شود.
يكي از جلوه‌هاي سيطرة مجاز در ساحت هويت تاريخي، سنت‌گرايي برخي شرقيان و معنويت‌ورزي پاره‌اي از مسلمانان است ـ البته به طرز و طريقة خاصي كه زيبندة غربياني است كه از دسترسي به ديانت وحياني مصون از تحريف محروم‌اند، و در چنبرة ماديت مدرن گرفتار؛ ـ اينان بي آن كه تفطن كنند كه سرگذشت و سرنوشت ما شرقيان به غربيان نمي‌ماند، و از اين رو ما مشرقيان و مسلمانان همچون فرنگيان، محتاج و مجبور به طي طريق سنت‌گرايي نيستيم، «سوراخ دعا گم كرده»، به‌دور از هويت حقيقي تاريخي خويش، از سنت‌گرايي و معنويت‌ورزي فراديني دم مي‌زنند!
بركسي پوشيده نيست كه ظروف و زمينه‌هايي همچون موارد زير:
1. نارسايي‌ها و ناراستي‌هاي مسيحيت، (كه ناشي از انقضاي دورة حجيت صورت منزّل آن، و نيز دستكاري‌ها و دستبردهاي صورت بسته در صورت محقق مسيحيت است.)
2. بر آفتاب افتادن پوچي وعده‌هاي ايدئولوژي‌هاي مادي و مدرن؛
3. بستوهي و خستگي مردم مغرب زمين از ظلم و ظلمت ماديت معاصر؛
4. و بالاتر از همة اين‌ها، انگيزة رقيب‌تراشي قدرت‌هاي مسلط معاصر براي معنويت حقيقي (يعني اسلام) كه گرايش نسل تشنة معنا بدان، سخت آنان را به هراس افكنده است، و پاره‌اي عوامل ديگر، موجب ترويج و رواج مسلك‌ها و مشرب‌هاي گوناگون نو و كهنة شرقي و غربي در جهان به‌ويژه ديار فرنگ شده است؛ و اين همه هرگز و هرگز در دنياي شرق و در جهان اسلامي، خاصه در عالم تشيع معنا و مبنا ندارد.
از سرماية ثمين تشيع علوي و اسلام ناب، غفلت كردن، و چونان يك غربي گرفتارِ فقر معنوي، صلاي سنت‌گرايي سر دادن، و مردمان را به معنويت‌ورزي التقاطي فرا خواندن، از سوي يك مسلمان شيعي ايراني ـ هر چند دلسوزانه ـ خود نوعي غرب‌زدگي و هويت گم‌كردگي است؛ مشي و مدعاي امثال دكتر سيد حسين نصر مصداق چنين پديده‌اي است، از اين رو موضع من نسبت به نصر، موضعي نقادانه است، و البته نقد يك كس يا گروه، يك گفته يا گفتمان، هرگز به معني انكار صفايا و مزاياي آن كس و گروه، گفته و گفتمان نيست.
بنده، ناقد توأماً متجددان و سنت‌گرايان ايراني، و نيز منتقد گفتمان‌هاي تجددگرا و سنتي در دين‌پژوهي ايراني و اسلامي، هر دو هستم، از اين رو با نقد سنت‌گرايي در مقام دفاع از تجدد، و با نقادي سنتي‌انديشي در صدد حمايت از اصلاح‌گرايي ديني، نبوده‌ام و نيستم.
جناب نصر، علي‌الادعا تجددستيز است، اما قطعاً غرب‌ستيز نيست، اما چگونه مي‌توان مغرب و مدرنيته را از هم جدا انگاشت؟ او مي‌گويد:
با انتقاد از آن چه، از چشم‌انداز سنتي خطاي محض و آشكار محسوب مي‌شود، مي‌كوشيم كه از «سنت طلايي غرب» دفاع كرده و بار ديگر حكمت خالده‌اي را احيا نماييم كه هم جاودان و هم جهاني است.
و نيز گفته است:
تا آن جا كه به زبان‌هاي سنتي مربوط مي‌شود، به دلايلي كه پيش‌تر آمد اين زبان‌ها داراي اصطلاحي كه دقيقاً با Tradition هماهنگ باشد نيستند. اصطلاحات اساسي مانند «دارما» در آيين هندوي ـ بودايي، «دين» در اسلام، و «تائو» در آيين تائويي، و از اين قبيل وجود دارند كه به طور تفكيك‌ناپذيري به معناي اصطلاح tradition مربوط مي‌شوند اما عيناً با آن يكي نيستند.
پس بنا‌ست با نقد تجدد غربي، احياي سنت طلايي غرب حاصل آيد، و سنت، معادل شناخته‌اي در زبان‌هاي سنتي ندارد، و در عين اينكه با هيچ يك از عناوين در اديان و دين‌واره‌ها ـ از جمله عنوان «دين» در اسلام ـ برابر نيست (سنت همان دين نيست) سنت، مجموعة اصول و حقايق فرا تاريخي، فرا اقليمي، فرا اقوامي و فرا ادياني است كه در همة دين‌ها و دين گونه‌ها يافت مي‌شود، و به نظر او هدف نهايي در سنت و معنويت، «چه سخن از خدا در ميان باشد و چه از نيروانا، يكي است.!»
مي‌توان از جناب نصر پرسيد: آيا نزاع سنت ـ مدرنيته، يك مسألة اسلامي ايراني است يا يك معضل اروپايي ـ آمريكايي؟ ظاهراً اين موضوع اصالتاً، يك مسألة ايراني و جهان اسلامي نيست؛ جهان اسلام و ايران، هرگز نه مدرنيته را تجربه كرده است، نه پست مدرنيته را، و نه سنت ـ با تلقي فرنگي‌اش ـ را آزموده، و نه براي مواجهه با تجدد، محتاج سنت‌گرايي با تلقي «شووان ـ كومارا سوامي» است. دنياي اسلام با برخورداري از ديانت غني و قويمي چون اسلام، و با بهره‌مندي از حكمت و معرفت محتشم و مغتنمي چون ميراث بازمانده از حكماي بزرگ خويش، هرگز حاجتمند طرح و ترويج مقولة مبهم و مشوشي به نام «سنت» نيست.
دوره‌هاي تاريخي ـ فرهنگي اقليم‌ها و اقوام، واقعيت‌هاي پديد آمده و سپري شده در ظروف خاص و مختص حيات آن‌ها است؛ نه مي‌توان آن‌ها را از صفحة هويت آنان زدود و سترد، نه مي‌توان براي غير آنان اين دوره‌ها را وضع و جعل كرد! تعميم ادعايي و ادوار حيات فرنگ به جوامع ديگر، از نوعي ذهنيت جبري‌گراي تاريخي حكايت مي‌كند. روزگاري ماركسيست‌ها پيامبرانه و پيشگويانه، مسير همة جهان را مشخص كرده، ادوار و عهود جهان‌شمول استثنا‌ناپذيري را مفروض داشته بودند كه همة عالم لاجرم بايد از دالان آن (دالان «ماركس ـ انگلس انگاشته») عبور كنند! آن‌ها ادعا مي‌كردند در صفحة شطرنج جهان، تكليف تاريخي همة نقاط گيتي را مشخص كرده‌اند و براي انقلاب سوسياليستي در نقاط مختلف نيز تاريخ تعيين مي‌كردند و مي‌گفتند: مي‌دانند در هر نقطه از جهان چه زماني انقلاب سوسياليستي رخ خواهد داد، و سرانجام چه زماني كمونيسم نهايي محقق خواهد شد! در حالي كه براي انقلاب سوسياليستي و ماركسيستي در فرانسه و انگلستان تاريخ قريب‌الوقوعي تعيين كرده بودند، ناگهان انقلاب سوسياليستي از روسيه آغاز شد، و زردهاي سرخ، راديكال‌ترين انقلاب ماركسيستي را برپا كردند، اما در انگلستان و فرانسه هيچ وقت بويي از ماركسيسم استشمام نشد.
ليبراليسم و ماركسيسم دو جريان از يك جبهه، و دو شاخه از يك تنه بودند. اين دو گفتمان از يك بستر فرهنگي برخاسته بودند، نزاع بين ليبراليسم و ماركسيسم، نزاع خانوادگي بود، ماركسيسم يك پديدة شرقي نبود. تقسيم جهان به بلوك شرق و غرب، تقسيم غرب به مشرق ِ غرب و مغربِ غرب بود. به تعبير علامة شهيد مرتضي مطهري، ليبراليسم و ماركسيسم «دو تيغة يك قيچي بودند»، كه در ريشه به هم پيوند خورده و در شاخه نيز با هم در يك تعامل تاريخي «متنازع‌نما»، و چه بسا «تباني شده»، در داد و ستد بودند. از اين رو آن گاه كه تاريخ مصرف ايدئولوژي ماركسيسم منقضي شد و به صف‌بندي كاذب و جنگ زرگري بين دو قطب غربي نياز نبود، يا چون رقيب جدي و حقيقي همچون اسلام انقلابي به صحنة رقابت با غرب پا نهاد، ماركسيسم غربي را به سرعت و سهولت و سادگي چيدن يك خيمه برچيدند، و بدين‌سان بساط اين خيمه‌شب‌بازي تاريخي برافتاد! از اين رو انسان احساس مي‌كند ارادة واحدي اين دو جريان به ظاهر متعارض را اداره مي‌كرده كه در يك مقطع خاص و تحت تأثير عزم همان اراده، اين چنين ساده، بلوك غربي ماركسيسم ور افتاد. از جمله قرائن صدق اين گمانه نيز برچيده نشدن كمونيسم در بلوك شرقي است!
سنت، مدرنيته و پسا مدرنيته نيز سه نسل فرهنگي از يك تيره و تبار‌اند، و با هم نسبت طولي خانوادگي دارند. تجددگرايي جزء هويت ملل مناطقي است كه مدرنيته بخشي از تاريخ حقيقي آن‌ها است، و پسامدرن، پديده و دوره‌اي تاريخي است كه در پي مدرنيته و در همان سرزميني كه مدرنيته در آن تحقق يافته است، محقق مي‌شود. به تصنع نمي‌توان ادوار تاريخي را جابه‌جا كرد؛ تاريخ چندان در اختيار ما نيست. من نمي‌خواهم اهميت نقش ‌اعجاز آميز ارادة بشري را در تحولات اجتماعي و تطور تاريخ انكار كنم، يا تأثير دوره‌هاي تاريخي غرب بر شرق و بالعكس را نفي كنم؛ بلكه من از سويي به قاعده‌پذيري و فلسفه‌مندي تاريخ قائلم و از ديگر سو به نقش عزم و ارادة آدمي، به مثابة خليفة خدا، ايمان دارم. آدمي مي‌تواند تاريخ را تغيير بدهد، اما نمي‌تواند تاريخ واقع شده در اقليمي را به صورت تصنعي به اقليمي ديگر منتقل كند. از اين منظر، نزاع سنت‌گرايان با مدرنيست‌ها يك نزاع خانوادگي است و طبعاً بايد خانگي هم بماند. دامنه‌اي كه در لبه‌هاي طيف سنت‌گرايي و مدرنيزم غربي در نقاط ديگر جهان (در غير زاد بوم، زيستگاه و اقليم فرهنگي ادوار سنت‌ و مدرنيته) جريان دارد، جريان‌هاي تبعي و حركت‌هاي تصنعي قلمداد مي‌شوند.
چنين نيست كه همة بشريت از جمله مسلمانان، يا بايد مدرن باشند يا سنت‌گرا. افراد و گفتمان‌هاي بسياري در جهان هستند كه نه مدرن‌اند و نه سنت‌گرا. لهذا حمله و هجمه به مدرنيته با دفاع از سنت‌گرايي ملازم نيست، و حمله به سنت‌گرايي هم با تجددگرايي ملازم نيست. جريان‌هاي فكري و متفكران همة نقاط جهان مجبور نيستند يا از مدرنيسم دفاع كنند يا از سنت‌گرا‌يي. در دنياي اسلام و در شرق، گفتمان‌هاي ديگري جريان دارد كه نه در جرگة مدرنيزم به‌شمار مي‌آيند و نه در زمرة هواداران سنت‌گرايي قرار مي‌گيرند.
معنويت عقيم
سيد حسين نصر، آنگاه كه به عنوان يك ايراني مسلمانِ شيعه، از سنت‌گرايي دم مي‌زند، و شرقيان و مسلمانان را به سنت‌گرايي مي‌خواند، دچار نوعي «خويش ديگر‌انگاري» شده است، و بر اين اساس، شخصيت و تفكر نصر در چارچوب تئوري سيطرة مجاز قابل تحليل مي‌شود. او شخصيت و هويت تاريخي خويش را گم كرده است و در بستر تاريخي عاريتي و مجازي زندگي مي‌كند. سنت، راه سوم ميان ديانت محض و الحاد مطلق است، سنت اگر الحادستيز هم باشد، همان ديانت نيست، تعبير«تشيعِ صفوي» دكتر شريعتي، هر چند از جهاتي محل تأمل است، اما در جاي خود تعبير معناداري است و در بحث فعلي ما نيز از گويايي و رسايي خاصي برخوردار است و مي‌تواند در توصيف حيثيت و ذهنيت جناب نصر به كار رود! تشيع نصر، اسلاميت و معنويت بي‌خطرِ نصيحت‌وار، ديانت شعرگونه و دين‌داري شاعرانه، و اسلام موازي با اسلام ناب است، و چنين تشيعي، همچون سنت‌گرايي و‌ي، گره از كار فرو بستة بشر نخواهد گشود! چنين اسلامي، اسلام علوي نيست. اسلام علي؛ اسلام حماسه و عرفان و دين جهاد و معنويت توأم است. معنويتي كه آقاي نصر آن را ترويج مي‌كند، معنويتي عقيم و خنثي است؛ معنويتي مشوش، در آميخته با مجموعه‌اي از تعبيرها و تصورات گنگ و مبهم و گاهي ضد و نقيض؛ باطن‌گرايي بي‌خطر، و معنويت‌ورزي بي‌ثمر، هرگز نمي‌تواند پناهگاهي در قبال آثار سوء مدرنيزم قلمداد شود و نقش سنگري را ايفا كند كه از جايگاه و پايگاه آن بتوان به ستيز با تجددگرايي و غرب‌زدگي پرداخت.
اگر سنت‌گرايي و معنويت‌ورزي منظور نظر جناب نصر، معنويتي زايا و پويا، رهايي‌بخش و شفابخش بود، در ابتدا و دست‌كم بايد شخص وي را نجات مي‌داد.
آقاي نصر مي‌گويد: مدرن‌ها نمي‌توانند متون مقدس و معنويتِ حكمت خالده را ادراك كنند و درست مي‌گويد؛ اما گنون و شووان هم نمي‌توانند بفهمند كه اسلامِ محمدي _علوي چيست؛ و آن‌ها قهراً نمي‌توانند رهبر فكري ـ معنوي ما شيعيان و ايرانيان قلمداد شوند. گنون، شووان، كومارا سوامي، بوكهارت، مارتين لينگر، ماركو پاليس، آلدوس هاكسلي، نورث، بورن، و… هريك در جايگاه تاريخي و بستر بومي و فضاي فرهنگي خاص خود، چه بسا محق شمرده شوند، و بسا سنت‌گرايي بتواند در بستر فرهنگي و تاريخي غرب مسيحي و براي مردم ماديت زده، مدرنيته‌ گَزيده، و باطنْ باختة آن ديار، جاذب و دلپذير و شايد تا حدي نافع و چاره‌ساز هم باشد، اما براي ما شرقيان و مسلمانان، هرگز!
فلتات و فترات سنت‌گرايي
اين گفتار در مقام نقد ماهوي و محتوايي سنت‌گرايي نيست، اما صرفاً از باب اشاره به نمونه‌اي از فترات و فلتات آن، در قالب چند پرسش، برخي نكته‌ها را مطرح مي‌كنم:
يك. برجسته‌ترين انگارة سنت‌گرايي «شووان ـ نصر»، انگارة وحدت متعالي اديان ـ البته به قرائت خودشان ـ است، اما با توجه به تنوع متعارض و متناقض اديان و دين‌واره‌ها، آيا چنين فرضيه‌اي وجه ممكن دارد؟ چسان مي‌توان مسالك مختلفي را كه در اصولي‌ترين باورها (مانند مبدأ و معاد، جهان‌شناسي و انسان‌شناسي) با هم دچار اختلاف فرو ناكاستني‌اند، كنار هم نشاند، و از آن‌ها محور مشترك و جوهر جامعي اخذ كرد؟ مثلاً آيا دين‌واره‌هاي غير متفطن به مبدأ با دين‌گونه‌هاي متفطن اما منكر آن؛ و اين دو، با اديان و اشباه اديان معتقد، و معتقدان چند خدايي و تك خدايي، همچنين خداباوران نامتشخص‌انگار، و مبدأمداران متشخص باور و…، قابل جمع‌اند؟ و اين مسالك با اين همه تهافت و تخالفِ عميق و آشكار چگونه مي‌توانند فرايند و برايند واحدي داشته باشند؟ پس چنين انگاره‌اي مبتلا و يا دست‌كم به قبول اجتماع و ارتفاع نقيضين متهم است.
دو. ميان اسلام و سنت‌گرايي، چه نسبتي برقرار است؟ عام و خاص مطلق؟ عام و خاص من‌وجه؟ تساوي؟ يا تباين؟ بنا به تصريح آقاي نصر، نسبت آن‌ها نسبت تساوي و تباين نيست؛ اما اگر عموم و خصوص است، كدام عام است و كدام خاص؟ اگر اسلام عام است، چه حاجت به سنت! «چون كه صد آمد نود هم نزد ماست»!، و به‌رغم قول به كمال، جامعيت و جاودانگي اسلام، ديگر سنت‌گرايي چه توجيهي دارد؟ و اگر سنت عام است، آن چيست كه سنت واجد آن است اما اسلام، فاقد آن؟ و آيا اين فقدان، نقص يا عيب ديانت خاتم قلمداد نمي‌شود؟
وانگهي با تهافت‌ها و تفاوت‌هاي سنت‌گرايي با اسلام چه بايد كرد؟ مثلاً اسلامِ قائل به حقانيت حصري يا شمولي خويش، و مصر بر بطلان مطلق يا نسبي اديان ديگر، با كثرت‌گرايي سنت‌باورانه و واحد‌انگاري استعلايي اديان و دين‌واره‌ها، چه‌سان همنشين تواند شد؟ و همچنين عقيده به مبدأ واحد متشخص، با امر قدسي مبهم مشتمل بر متشخص‌انگاري مبدأ و نامتشخص پنداري آن چگونه قابل جمع خواهد بود؟
سه. اين عنصر مشترك مبهم و مجهول موسوم به «سنت» چيست كه چونان ماهيت ساريه در همة دين‌ها و دين‌سان‌ها، عرفان‌ها و عرفان‌سان‌هاي متهافت و متعارض، منطوي و مندرج است؟ آيا اعتقاد به تكثر‌گرايي ديني، ناخودآگاه با اذعان به حقانيت و حجيت همة مسالك معنوي و معنوي‌نما ملازم نيست؟ و آيا قبول هر دو ديدگاهِ تشخص و عدم تشخص مبدأ، به معني فرضي و اعتباري‌انگاري مبدأ ـ تعالي عما يصفون ـ نخواهد بود؟ و آيا اين به مفهوم رويگرداندن از عقلانيت برهاني و تن در دادن به اجتماع نقيضين، و به‌نحوي تنفس در محيط عقلانيت نسبي و مدرن نمي‌باشد؟
چهار. از مشكلات اساسي سنت‌گرايي، كلي‌گويي و مبهم‌سرايي پيشاهنگان اين گفتمان است. امر قدسي چيست؟ امر متعالي كدام است؟ معرفت قدسي چيست؟ هسته و گوهر اديان اگر باطن‌گرايي و باطن‌ورزي است و همين براي نجات و نجاح بشر كافي است، پس ساير آموزه‌ها به چه كار مي‌آيند؟ چرا مبدأ دين حق يا مبادي اديان ـ علي‌الاطلاق ـ چنين پيرايه‌هايي (پوسته و صدف) را بر دين يا اديان بسته‌اند؟ آيا آن‌ها مفيد و لازم‌اند يا نامفيد و زايد؟ آيا مي‌توان دين‌ها را كه هريك كل منسجم‌اند، تجزيه كرد؟ تبعيض و تجزيه و سپس جامع‌گيري از آن‌ها آيا موجب تحريف و التقاط در دين‌ها (در همة دين‌ها) نمي‌گردد؟ ملاك جوهريت و عرضيت چيست؟ اگر مبدأ اديان و عرفان‌ها يكي است، چرا مبدأ متعال، انبيا و عارفان متعدد بر انگيخت و دستورها و آموزه‌هاي متعارض آموخت؟ اگر در پي هم آمدن اديان، سير تكاملي داشته و با لحاظ تفاوت شرايط ادوار حيات نسل‌هاي آدمي، صورت بسته است، اينك آيا همة آن‌ها به كار بشريت خواهند آمد؟ و اصولاً آيا احياي سنت ميسر است؟ اگر در ظرف تاريخي جديد به احياي آن دست بزنيم، همان خواهند شد كه بود؟
ارائة انگاره‌هايي چون «وحدت استعلالي اديان»، و توجيه «پلوراليسم معنوي»، از سوي سنت‌گرايان، نشانة تأثر آن‌ها از ارزش‌ها و آرمان‌هاي مدرنيسم است! به نظر مي‌رسد: «سنت‌گرايي» حضرات، بازي در زمين مدرنيته و در چارچوب قواعد بازي موضوعه از سوي متجددان است، و سنت‌گرايان ناخواسته و ناخودآگاه، خود، دچار نوعي غرب‌زدگي‌اند؛ و نيز اشكالات و مشكلات سنت‌گرايي كم از مسائل و معضلات تجدد‌گرايي نيست، اميد مي‌برم كه در فرصتي مناسب، توفيق بحث و بسط اين نكته دست دهد؛ ان‌شاءالله.

 

سیطـره‌ی مجاز

مناسبت: سخنرانی در جمع اسایتد و طلاب مدرسه اسلامی هنر

زمان: ۱۸/۸/۸۴

مکان: قم

 

چکیده

«سیطره‌ی مجاز» و «حیات باژگونه»، اصلی‌ترین مشخصه‌ی جهان معاصر است؛ «حقیقت‌انگاری مجاز» در سراسر حیات آدمی به چشم می‌خورد، انسان معاصر، «من حقیقی»‌اش را گم کرده است. او گرفتار بحران «خود دیگرانگاری» و چند لایه و پیچیده و الیناسیون چندوجهی شده است، یعنی هر انسانی امروز با غفلت از من حقیقی خود، با دهها «من مجازی»، «من مصنوعی»، «من کاذب»، زندگی و رفتار می‌کند!

او جایگاه خود را در هستی گم کرده است، فراموش کرده است که جزئی از یک کل به نام جهان است؛ امانیسم با تلقین «خود بنیادی» به او، او را دچار توهم «خویش خداانگاری» نموده است، بشر امروز به «انسان بودن» قانع نیست، خود را خدا می‌پنداشته خدا نیز نشده است و نمی‌تواند. از این‌رو او از بشری رانده و به خدایی نرسیده است و با یک «من متحیر»، «من مبهم» زندگی می‌گذراند!!

اکنون «من جنیسیتی» در برخی جوامع مدرن دچار بحران است، از سویی فیمینسم افراطی، به زنان، حس «خود مردانگاری» را تلقین می‌کند، از دیگر سو هموسکشوال به برخی مردان، حس «خویش زن پنداری» القاء می‌نماید.

روشنفکران جهان سومی که در جوامعی زندگی‌می‌کنند که هنوز دوره سنت را سپری نکرده است، با «خود دیگرانگاری» تاریخی و تخیل ورود در به مدرنیته یا پست مدرنیته بلکه اخیراً فراپست مدرنیته! در ذهن خویش، ملیت و مقطع تاریخی و حتا جغرافیایی کاذب ساخته با یک «من مدساختگی» روزگار می‌گذرانند.

وضع بشر معاصر، در عرصه‌ سیاست نیز با غلبه تحزب و به نام دموکراسی، اسیر نوعی از خودبیگانگی «من حزبی» است؛ هرچند او می‌پندارد که همه تصمیات دخیل است و سرنوشت خویش را خود رقم می‌زند اما نمی‌داند که ظاهراً چنین است که در همه‌پرسی‌ها، انتخابها او رأیی را به صندوقها می‌اندازد که پیش‌تر، آن را دیگران در صندوق مغز او ریخته‌اند، پس از انتخاب نیز در فرآیند دموکراسی حزبی این سران احزابند که امر تصمیم‌گیری را به جای او صورت می‌دهند!!

ماشینیزم، وجه دیگری از آفت «خود فراموشی» را بر حیات بشر امروز مسلط کرده است؛ زودا که ابزارهای مکانیکی و اعضای غیرزنده و مصنوعی، جای بسیاری از اعضای طبیعی را در بدن آدمی اشغال کند!

با افکار اصل‌الاصول (یعنی استحاله اجتماع نقیضین) و فتوی به تفکیک نومن و فنومن، سفسطه، شکاکیت و نسبیت‌گرایی، جای فلسفه را گرفته، وجود و نفس‌الامر دست‌نایافتنی انگاشته شده، در نتیجه هستی‌شناسی و معرفت‌شناسی مجازی بر ذهن بشر متولی گشته است؛ نشان علمیت نیز ابطال‌پذیری شده است!!

بسم‌الله الرحمن الرحیم

اعوذ بالله من الشیطان رجیم، الحمدلله و الصلوه علی رسول الله و علی آله آل الله و لعن الدائم علی اعدائه اعداء الله.

(عذرخواهی از بابت تاخیر)

جناب آقای نواب امر فرمودند که خدمت شما مشرف بشوم من هم امتثال کردم ولی با مجموعه‌ای از مشکلات و موانعی که پیش روی من بود، به ایشان عرض کردم که چیزی، مدتی است در ذهن من خلجان می‌کند، یک قبس نوئی است در سینه‌ منطور تفکر و ذهن من خودنمایی می‌کند، بسیار خام؛ مدتی است به‌دنبال فرصت بودم که جمعی را پیدا کنم و آنرا بازگو و طرح کنم، چه‌بسا با طرح و ابراز آن نقد شود و ذهن من نیز بارور شود شاید روزی این مطلب به جایی برسد. غالباً سخنرانی‌های من همین حالت را دارد که در آن ایام آنچه دغدغه ذهنی من هست با جمعی بازگو می‌کنم. البته این مبحث مرتبط با موضوع کار شما هست و در پایان هم عرض می‌کنم که این بحث چه نسبتی با کار شما دارد. این مسئله می‌تواند با این عبارت بازگو شود، انسان معاصر، وداع با حقیقت؛ مرگ دغدغه حقیقت؛ حیات واژگونه انسان معاصر و سیطره مجاز. یک موقعی سنتگرایان در تحلیل و نقد مدرنیته سیطره کمیت را مطرح کردند و رنه گنون کتاب سیطره کمیت را نوشت؛ آن روز شاید واژگونه‌نگری بشر مدرن با همان عبارت قابل تبیین و بازگفت بود، ولی در عین اینکه در آن روزگار در حدی توصیف رسایی از حیات و هستی بشر معاصر بود، اما نگاه ناقصی بود؛ یعنی غرض این تئوری و این تصویر و تبیین نشان دادن تک‌ساحتی شدن حیات و سطحی شدن ساحت حیات آدمی بود اما در تبیین تک‌ساحتی شدن و سطحی‌شدن حیات آدمی هم خود این تبیین تک‌ساحتی و تک‌بعدی به مسئله می‌‌نگریست.

اگر آن روز این نگاه، نگاه تک‌وجهی و ناتمامی هم نبود دست‌کم این است که امروز دیگر توصیف حیات تک‌ساحتی بشر با آن تعبیر توصیفی تک‌ساحتی از حیات تک‌ساحتی است. من امروز تصور می‌کنم که بشر مدرن از ابتلاء به سیطره کمیت عبور کرده و اضلاح حیات انسان از ساحات و سطوح مختلف دچار یک معضل و مشکلی است به‌نام سیطره مجاز. امروز دیگر مشکل کمی‌ نگریستن به حیات و هستی نیست، مشکل اساسی بشر معاصر این است که بر همه ساحات حیات او و در همه سطوح زیستی او مجاز غلبه و سیطره کرده است.

بشری که بشر بودنش به حقیقت‌طلبی او و همّ و غمّ اساسی او همواره در همه حیات بلندش کشف و تقرب به حقیقت بود، ارزش آدمی و هر فردی را به میزان دسترسی و دستیابی و تماس و تقرب او به حقیقت می‌سنجیدند و در یک شورش تاریخی علیه مجازانگاری و مجازی‌اندیشی بنیاد فلسفه را نهاد و روزگاری مدعی شد که طاقت و قدرت دسترسی به حقیقت را دارد و حقیقت در مشت اوست و به این فخر می‌کرد، امروز چهارنعل و با شتابی سرسام‌آور بشریت از حقیقت فاصله می‌گیرد و به مجاز نزدیک می‌شود، بلکه خودش را در پیله تودرتوی مجاز مبتلا می‌کند، مجازهای مضاعف، مجاز اندر مجاز؛ در فلسفه مشکل اساسی این است، در انسان‌شناسی مشکل اساسی این است، در هنر مشکل اساسی این است، در حیات روزمره یک‌سره این است؛ یعنی ما به‌ مجازات بی‌شمار و چندلایه و چندوجهی مبتلا هستیم، بس که مجاز بشر معاصر را محاصره کرده، غافل از آن است که اسیر مجازها است، مجاز حقیقت شده است؛ حال بشر معاصر، حال فرد مبتلا به جهل مرکب است، جهل در جهل است؛ مجاز در مجاز.

از وقتی که این نکته در ذهن من خطور کرده با همین نگاه به حیات و هستی و مناسبات و روابط و رفتارهای بشر، مردم ایران، اطرافیان می‌نگرم، همواره به دنبال این هست که لابه‌لای این همه مجاز و در این حیات مجازاندود آیا مورد و نمونه‌ای از حقیقت هم یافت می‌شود؟ یک وقتی گفته می‌شد غلبه مجاز، افراط در مجاز‌گویی و افراط در تجوز به نحو فاحش قبیح است و گویی ممکن نیست، روابط قطع می‌شود، انسان نمی‌تواند با دیگری ارتباط برقرار کند؛ ولی این مسئله الان منتفی شده است؛ ما اسیر بی‌شمار من‌های مجازی هستیم؛ من انسان امروز بی‌شمار من دارد اما من نیست؛ بشر اسیر من دیگرانگاری و دیگرخویش‌انگاری است. اینکه یک وقتی مطرح می‌شد الیناسیون، الینی شدن انسان، بی‌خود شدن انسان؛ مثلاً می‌گفتند که اسیر ماشین شده‌ایم؛ اما الان من‌های مجازی آنقدر ما را احاطه کرده‌اند که هیچ من حقیقی متصور نیست. گرایش‌ها، رویکردها و فرضیه‌ها همه بشر را به این سمت می‌راند. بعید می‌دانیم امروز بتوان کسی را یافت که دست‌کم مبتلا به حالت روان‌شناختی دو شخصیتی و چندشخصیتی نباشد، خودش را در بین این شخصیت‌های متعدد گم نکرده باشد؛ یعنی شخصیت‌های مجازی مختلف او را احاطه کرده‌اند، در این میان شخص یا شخصیت حقیقی خودش را گم کرده است؛ با هر کسی یک‌جور برخورد می‌کنیم. می‌گفتند که جامعه ایدئولوژیک جامعه منافق است چراکه همواره خودش، خودش نیست، آدم ایدئولوگ و مبتلا به ایدئولوژی هیچ‌وقت خودش، خودش نیست. با هرکه برخورد می‌کند اول شخصیت مطلوب او را درنظر دارد و در آن قالب می‌رود و با او مواجه می‌شود و هیچ‌وقت قالب خودش را برملا نمی‌کند و تعمیم می‌دادند و می‌گفتند که جامعه دینی هم اینگونه است چون نوعی جامعه ایدئولوژیک است؛ من به صحت و سقم این مطلب کاری ندارم.

اما الان دیگر ایدئولوژی‌های بی‌نام و نشان و پنهان و آشکار آنقدر فراوان است که آدمی پیچیده در مجموعی از ایدئولوژی‌ها است. مسئله گسست نسل‌ها به گوش ما خورده است؛ اگر درست باشد نمادی از ابتلاء یک نسل به یک من غیرحقیقی نسلی است که با خودش، با ریشه و پیشینه‌اش و با نسل پیش‌تر خود و با پدرش گسسته است. فمنیسم یعنی چه؟ حاق و جوهر فمنیسم این است که زن خویش‌مردانگاری. فمنیست‌ها چه می‌گویند، زمن فمنیست می‌گوید من مرد هستم، نمی‌گوید من حقوقم را می‌خواهم می‌گوید من چون مرد باید باشم پس من حقوق مردانی می‌خواهم. ضمن همین حق‌خواهی و این  ادعاها البته اعتراف می‌کند که زن بودن خوب نیست و کسر شان است و لذا من که طبیعتاً زن بودم می‌خواهم مرد باشم. یک فمنیست می‌گوید من زن نیستم، جامعه من‌را زن کرده است. حتی به لحاظ زیستی هم می‌گوید که این ستم‌های تاریخی متراکم و انباشته‌ای است که موجب شده حتی قد زن کوتاه شود، حجم و وزن مغز زن کمتر شود. الهیات فمنیستی می‌گوید من زن مرد هستم آنگاه انسانم، نمی‌گوید من می‌خواهم انسان باشم و طالب حقوق انسانی نیست، طالب حقوق مردانه است. مردهای مبتلا به بیماری‌های انحرافی هم همین مشکل را دارند، می‌گوید من زن هستم. خانواده مجازی می‌شود، زمزمه اینکه تعریف خانواده را باید تغییر داد و به سازمان ملل برد و در اکثر کشورهای به اصطلاح پیشرفته تعریف خانواده عملاً تغییر کرده است، دو موجود باید با هم زندگی کنند، این دو موجود می‌توانند دو مرد باشند، دو زن باشند، یک انسان و یک حیوان باشد، اینها خانواده هستند و حقوق خانوادگی آنها را باید داد. یک وقتی اگر بحث بود که ماهیت خانواده چیست؟ ترکیب خانواده آیا حقیقی است؟ آیا اعتباری است؟ یا وجه سومی است که مرحوم استاد مطهری می‌فرمود؛ امروز تعریف خانواده درحقیقت تغییر کرده است، خانواده هم شده مجازی، نهاد خانواده که یک مطلب طبیعی قلمداد می‌شد چیز دیگری شده است. زن یک من مجازی پیدا کرده و بر آن من مجازی اصرار دارد و جهان هم می‌گوید که ما باید حقوق اینها را به رسمیت بشناسیم. یکی از جرم‌های امروز ایران مقابله با اینگونه انحرافات اخلاقی و جنسیتی است. درواقع من مجازی جنسیتی. من تقنینی ملی. ببینید در جهان سوم چه بحث‌های جریان دارد؛ از مدرنیته که هیچ، از پست‌مدرن که هیچ، امروز در جهان اسلام بحث فراپست‌مدرن است. کسی اگر سوال کند که در جهان اسلام، در جهان سوم اصلاً این سلسله و این دوره‌بندی‌های تاریخی صدق می‌کند؟ تو کی هستی؟ در کجای جهان ایستاده‌ای؟ تو مگر فرانسوی هستی؟ مگر اینجا فرانسه است؟ اگر در فرانسه کسی بگوید ما مدرنیته پشت سر می‌نهیم یا نهاده‌ایم، او دارد از خودش سخن می‌گوید، از من حقیقی تاریخی خود حرف می‌زند، اما اینجا و بدتر از اینجا در افغانستان امروز از پساپسامدرنیسم حرف زده می‌شود، و روشنفکر افغانی، تا چه رسد به ایرانی و عراقی و جای دیگر دارد سخن از مباحث پست‌مدرنیستی، فراپست‌مدرنیستی می‌گوید و خیلی هم جدی حرف می‌زند، مقاله می‌‌نویسد، نقد می‌کند، از تئوری‌های این عهد (اگر بشری باشد) بشری جانبداری می‌کند. اقلیم، جغرافیا و تاریخ جهانی نیست، اقلیم جهان نیست، تاریخ همیشه نیست، تاریخ مقطعی از زمان است.

اما من تلقینی ملی، من تلقینی اقلیمی، من تلقینی تاریخی احاطه کرده و اسیر است و اصلاً متوجه نیست که من راجع به چه حرف می‌زنم، از خودم باید بگویم. من تقلیدی روشنفکری جهان سومی، اینکه تعبیر بسیار دقیق، فنی، عمیق، اما متاسفانه مطالعه‌نشده و رهاشده‌ای است که از زبان رهبر فرهمند انقلاب صادر شده که روشنفکری ما ناقص‌الخلقه متولد شده است. روشنفکری تقلیدی، اصلاً خودش روشنفکری مال ماست؟ اشکال ندارد که بگویم کوربن می‌گفته که من یک شیعه پروتستان هستم، شیعه می‌تواند پروتستان باشد؟ ایرانی می‌تواند روشنفکر باشد؟ اگر روشنفکر لغوی می‌گویید اشکالی ندارد، فکرش روشن است، ایراد ندارد، اما روشنفکری یک طبقه است، یک پدیده است، در یک بستر تاریخی، فرهنگی، فکری، دینی خاصی در یک نقطه‌ای از جهان، با تلقیح مصنوعی در رحم دیگری بزرگ شده و ناقص‌الخلقه هم متولد شده است. یک جسم نامتوازنی دارد، سر و دست و پا به هم نمی‌خورد. به همین جهت هم هست که افزون بر یک قرن است که تلاش می‌کند تا در جامعه جا باز کند اما نمی‌تواند برای اینکه مال این جامعه نیست، نمی‌تواند جا باز کند، غریبه است. مانند این است که مثلاً پاپ امروز بیاید و بگوییم که نماز جمعه این هفته تهران به امامت پاپ باشد، این پارادوکسیکال است. من دینی مجازی، الهیات وارداتی، عقیده و الهیات که وارداتی نمی‌شود.

دین مجازی؛ دین از حاق واقع و باطن حق می‌خواهد سخن بگوید، الهیات ناواقع‌گرا، دان کیوپیت، دوست آقای جان هیک الهیات ناواقع‌گرا طراحی کرده و تبلیغ می‌کند در کتاب دریای ایمان. الهیات ناواقع‌گرا یعنی چه؟ پرستیدن هیچ، ایمان داشتن به هیچ. این چه الهیاتی است، اله یعنی حق ولی می‌گوید حق ناحق و حق ناواقعی.

من مجازی سیاسی، شعار می‌دهد، در خیابان پرچم به دست می‌گیرد، پای صندوق می‌رود و رئیس جمهوری انتخاب می‌کند، می‌‌گوید من نماینده انتخاب می‌کنم و در سرنوشت خود دخالت دارم، ولی در پس قضیه که می‌روید می‌بینید او نیست که انتخاب می‌کند، کسی دیگر در ذهن او پیشتر القاء رأی کرده و بعد خودش را انتخاب نمی‌کند،‌ دیگرانی را انتخاب می‌‌کند که در چارچوب دموکراسی حزبی آن دیگران بین خودشان تقسیم قدرت می‌کنند و برای او به‌جای او تصمیم می‌گیرند، نام این دموکراسی است، یعنی من هستم. دموکراسی امروز عموماً دموکراسی حزبی است؛ دموکراسی حزبی یعنی رأی و حزب در ذهن القاء می‌کند و بعد حزب به‌جای من می‌نشیند و این سران حزب هستند که درصد بسیار کوچکی از ملت هستند که به‌جای همه مردم تصمیم می‌گیرند ولی مردم فکر می‌کنند که خودشان دارند تصمیم می‌گیرند. ولی من مجازی هستم که تصمیم می‌گیرم، اصلاً خود او نیست که تصمیم می‌گیرد و حرف می‌زند.

اومانیسم یعنی چه؟ ترجمه دقیق آن این است؛ خویش‌خداانگاری، من خدا هستم؛ بعد هیچ چیز نیست. می‌گوید من خدا هستم ولی یکباره هیچ چیز است، چون از هستی می‌برد. بود تو در بود حقیقی است، وجود حقیقی خدا است، وقتی از او بریدی در عدم که بودی نیست، تو عدم می‌شوی، از کانون هستی فاصله گرفتی و کانون هستی را نادیده انگاشتی، نمی‌گویم منکر شدی، ممکن است فردی بگوید من اومانیسم هستم ولی ملحد نیستم، خوب این ممکن است اما درحقیقت به‌معنی الحاد است. اومانیسم به‌معنی حقیقی آن الحاد است. شهید مطهری در آثارش می‌فرماید که ما اومانیسم و لیبرالیسم اسلامی داریم، ولی مراد ایشان لیبرالیسم و اومانیسم لغوی است نه به آن معنی فلسفی اومانیسم و لیبرالیسم. مگر می‌شود لیبرالیسم اسلامی باشد؛ مثل اینکه می‌گفتند اینها مارکسیست اسلامی هستند. مگر می‌شود الحاد اسلامی هم داشته باشیم. مانند اینکه بعضی تئوری سکولاریسم دینی مطرح می‌کنند،‌ اینها مسامحه است اگر نگوییم جهل است؛ سکولاریسم دینی یعنی چه؟ این پارادوکسیکال است، مگر می‌شود سکولاریسم دینی باشد، دینی ضددینی، دینی لادینی؛ خوب این یعنی چه؟ اومانیسم، خویش‌خداانگاری است، خود را به‌جای خدا نشاندن و خویش را محور هستی انگاشتن است. به‌جای خدا تصمیم گرفتن است. ظاهرش این است که می‌گوید من می‌خواهم از همه چیز حتی از خدا آزاد باشم، من می‌اندیشم پس هستم، دکارت وقتی این حرف را زد بنای اومانیسم را گذاشت، معرفت من هستم، علم من هستم، من می‌اندیشم، نه اینکه چون می‌اندیشم هستم، می‌گوید من می‌اندیشم، حالا اشکالات فلسفی فراوانی که به همین تعبیر دکارت وارد شده به‌کنار اما بنیاد اومانیسم گذاشته شد، معرفت‌شناسی انسان‌محور شد، حتی در نئوکانتی فردمحور شد. کانت می‌گوید که تو اسیر قالبی هستی به‌نام زمان و مکان که توهمی بیش نیست اما چاره‌ای نیست، تو دسترسی به نومن نداری، هرآنچه کوشش می‌کنی فنومن نصیب تو می‌شود. بود در دسترس تو نیست و دستیافتنی نیست و همواره نمود دستگیر تو می‌شود. آنچه فراچنگ می‌آید اینجا به تعبیری باد به دست صیاد است، شکار کجاست؟ شکار که دست‌نیافتنی است؛ اما می‌گفت همه بشریت از ازل تا ابد، از الست تا حشر، دچار خطای منسجم روشمندی است، من کانت معجزه کردم، سرم را از دالان و قطار خطای منسجمی که همه بشریت مبتلا به آن بوده بیرون کردم و بیرون را دیدم. از بشریت هیچکس این را نفهمید. حالا من کانت که بودم و چگونه شد که چنین معجزه‌ای صورت گرفت ما نمی‌دانیم. چگونه فهمید که بشر دچار چنین خطایی است و آن هم کانت و فقط کانت این را فهمید. یکی نیست بگوید که تو چطور فهمیدی، از کجا فهمیدی و اگر تو یکی فهمیدی محال نیست که دیگران هم دریابند. اگر تو این حقیقت را دریافتی آیا اینکه هرگز بود فراچنگ ما نخواهد آمد و هرآنچه در اختیار ما است و دستگیر ما می‌شود نمود است، اگر تنها این گزاره درست باشد یعنی مطابق با واقع باشد، اینجا لااقل بود و حقیقت فراچنگ افتاده باشد پس بنابراین حقیقت دست‌نایافتنی نیست و دسترسی به حقیقت محال نیست و همین ادعای تو نظریه تو را ابطال می‌کند. اما بشر بعد از دکارت و بعد از کانت مبتلای یک‌چنین وضعیتی می‌شود و بعد همین بشر مغرور خودفریفته که می‌خواهد از سیطره و سکته الهی نجات پیدا کند، براساس روایات ما دو ولایت بیشتر نیست، از ولایت الهی خارج شدی، افتاده‌ای در ولایت شیطان، گرفتار ماشینیزم شده‌ای، می‌گوید خدا را کنار می‌گذارم ولی اسیر دست‌ساخته و دست‌پرورده خود می‌شود. ماشینیزم عذابی است که بشر گریزپای پشت پا زده به خدا و مدعی اومانیسم به آن مبتلا است. از خودبیگانگی مطلق، به شیء بدل شدن، ماشینیزم یعنی به شیء بدل شدن خود انسان، ماشین شدن خود انسان. حالا اینها بیشتر جنبه روحانی و باطنی انسان بود تا رسد به اینکه جسم انسان هم آرام‌آرام یدکهایش عوض می‌شود و یک روزی خواهد رسید که هیچ چیز او از خودش نیست، قلب او مصنوعی است، چشم و دست و پای او مصنوعی است، جسم او هم مجازی می‌شود. سیطره مجاز در معناهای آدمی که اینها نمونه‌های آن است، در عرصه فلسفه هم همین مشکل است، بساط اولیه فلسفه چه بود، فلسفه برای مقابله با سفسطه پدید آمد، برای اثبات حقیقت، برای نفی شکاکیت، برای از میان برداشتن نسبیت، برای تقرب به واقع، اما امروز فلسفه چه شده است؟ امروز می‌گوید که تناقض محال نیست و اصل الاصول را انکار می‌کند، بدیهی نداریم؛ اجتماع نقیضین‌ مشکل نیست، حقیقت نسبی است. یکی از مبانی پلورالیسم دینی و اصولاً مجموعه پلورالیسم‌ها همین است که اصلاً حقیقت نسبی است، واقع نسبی است؛ هستی نسبی است؛ معرفت نسبی است؛ دستگاه ادراکی ما اصولاً همه چیز را نسبی می‌یابد. اگر هم در واقع وحدت وجودی باشد وحدت شهود نیست، کثرت شهود است، چون هیچکس دیگری نیست، چون دیگری هم نمی‌اندیشد و نمی‌بیند. همه چیز نسبی است. هر منی محور معرفت است، بازگشت به ماقبل فلسفه.

در یک مقاله‌ای که یکی از دوستان ترجمه کرده بود فهرست سیصد گونه نسبیت‌گرایی آمده بود. علم، علم نیست اصلاً خصیصه علم ابطال‌پذیری است، علم دستیابی به حقیقت، نظریه قانون شده است، تغییر نخواهد کرد. البته اینها بحث‌های دیگری هم دارد، دست‌کم این است که بشر دارد با این فرایند اعتراف به عجز خود می‌کند، یعنی به ندانم دارد می‌رسد.

در حوزه هنر هم همین گرفتاری هست، گفته می‌شود هنر محاکات است، جوهر هنر زیبایی است، هنر وحیانی است،‌ اشراقی است، شهودی است، آدمی را به حقیقت الحقایق پیوند می‌زند، هنر چون وحی است، دریچه‌ای است به کانون هستی و واقع، ملحدان هم می‌گفتند حتی شعر نوعی وحی است. هایدگر شعر را در عرض نبوت قرار می‌دهد و «انما الشعر لحکمه» بیان نبی اکرم(ص)؛ و گفته می‌شود که هنر بازآفرینی است، هنرمندی خداگونگی است، خدا هستی را و هست‌مندان را آفریده، هنرمند هست‌مندان را بازمی‌آفریند. هرچه اثر به حاق و هویت آن هست‌مند نزدیکتر، اثر هنرمندانه‌تر. من نمی‌خواهم مخالفت کنم با انواع مکاتب هنری و ادوار هنری، ادوار هنری که از نوع هست‌ها هستند، در دنیای غرب دوره‌های مختلف هنر اتفاق افتاده و سپری شده و یا موجود است، ما که نمی‌توانیم بگوییم نباید اتفاق می‌افتاد یا اتفاق نیافتده است. اما روزی هنر اینگونه تصور می‌شد و در عرض حکمت سوم بود، در عرض حکمت نظری و عملی حکمتی بود. اما امروز شاعر شعر می‌گوید و می‌گوید من کاری ندارم و فقط می‌خواهم مضمون منتقل کنم. رسالت من  انتقال حس است، مجسمه می‌سازد می‌گوید که من می‌خواهم انتقال حس بدهم. ما اوایل مجله قبسات را به یک گرافیستی می‌دادیم، یکی دو بار پرسیدیم این تصاویری که شما می‌آورید چه مفهومی دارد، طراح خانمی بود، برادرش از هنرمندان نسبتاً مشهوری است، گفت من البته این طرح‌ها را می‌کشم برادرم تفسیر و معنی می‌کند.

همین چندی پیش یک نمایشگاه تجسمی در موسسه فرهنگی صبا که زیرمجموعه فرهنگستان هنر هست و جلسات شورای هنر آنجا تشکیل می‌شود آقای مهندس موسوی در آخر جلسه گفتند که از این نمایشگاه دیدن کنید، رفتیم نمایشگاه را دیدیم، از شما چه پنهان که همه اعضای شورای هنر هیچکدام جرات نکردیم بگوییم چیزی از این آثار نمی‌فهمیم. چون گفتیم قصه ما قصه آن حاکمی است که گفته بود من کاخی چنین و چنان می‌سازم ولی فقط حلال‌زاده‌ها می‌بینند، بعد گفت که حاکم حلال‌زاده است و دلم می‌خواهد حاکم ببیند، حاکم هم شنیده بود که اگر نبیند و نفهمد می‌گویند این حرام‌زاده است، برای حاکم توصیف می‌کرد و حاکم هم از آن تعریف و تمجید می‌کرد.

ما آنجا از ترس اینکه بگویند اعضای شورای هنر، هنر نمی‌فهمند گفتیم خیلی جالب است و چیزی نگفتیم. همانجا هم خانمی بود که چند اثرش را به نمایش گذاشته بود و دوستان از او پرسیدند مفهوم این آثار چیست، گفت نمی‌دانم هرکسی باید خودش بفهمد و برداشت کند. شما می‌دیدید که اینها تکنسین هستند، هنرمند نیستند، گاهی عنصر خیال در آثار حضور داشت، اما غالباً نه عنصر خیال، نه جوهر زیبایی‌شناسی، نه معنویت هیچ‌چیز در آنها نیست و چه کسی جرأت می‌کند بگوید هیچ چیز نیست.

گاهی از سفر از این گلدان‌های پلاستیکی برای ما می‌آورند و من نه از باب تصنع و تظاهر می‌گویم این اصلاً زیبا نیست و من لذت نمی‌برم، می‌گویند خیلی قشنگ است و عین گل است، می‌گویم من می‌دانم این مجازی است و دروغ است و این گل نیست و برای همین از آن لذت نمی‌برم. اصلاً دوست ندارم.

می‌گوید آقا هرمنوتیک اصالت المتنی، نه اصالت المولفی، متن‌مدار نه مولف‌مدار،‌ اصالت‌الذهنی، اصالت‌المفسری می‌گوید که نُه تفسیر بر غزل

الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها         که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

وجود دارد. می‌گوید به‌نظر می‌رسد که درست نیست، می‌گوید اگر حافظ همین امروز سر از خاک بردارد و این غزل را تفسیر کند این می‌شود ؟؟؟؟؟؟؟، می‌گوید حافظ خالق این اثر است، می‌گوید نه‌خیر رابطه بین مولف و مولَف قطع شده، متن شخصیت مستقلی دارد، اگر یک روزی این حرف را به ما می‌زدند می‌خندیدیم، می‌گوید نه‌خیر این هم تفسیر دهم است، یک قدری خودمان را از زمان تهی کنیم ببینیم این حرف چقدر سخیف است.

من خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم آقای نواب این مدرسه را تاسیس کرده چون از دغدغه‌های دیرین بنده است که به قول سهراب سپهری سر سوزن ذوقی دارم. در مدرسه خودمان که حجره ما در کنار حجره آقای نواب بود، آنجا چون یک مقدار تمیز و روشن بود و بعد تو دید بود و ممکن بود کسی وارد شود و آبروی ما برود کارهای هنری نمی‌کردیم، توی حجره‌های تنگ و تاریک و نمور دارالشفاء ما با یک جمعی از دوستان اهل ذوق و شعر یک انجمنی درست کرده بودیم، در را می‌بستیم و شعر می‌خواندیم چون خلاف بود. ولی یکباره انسان می‌شنود که یک طلبه دلسوز و فاضل و خادم حوزه آمده مدرسه اسلامی هنر راه انداخته تا طلبه‌ها بیایند و هنر بخوانند، بگذارید خیلی راحت بگویم که انقلاب شده، نه انقلاب اسلامی که بیست و هشت سال پیش شد، در حوزه انقلاب شده، حوزه دیگر شده؛ البته خیلی کار سختی است، شهری است پر ظریفان، شهری است پر حریفان، روی پل صراط می‌خواهید راه بروید، بسیار این کار خطرناک است. چندی پیش یکی از کارگردان‌های مطرح مومن و متدین ما، بعد از جلسه شورای انقلاب فرهنگی، جمعی از اصحاب فرهنگ و هنر را دعوت کرده بودند برای افطار، بعد از جلسه من گفت که باید طلبه‌ها به سلاح هنر (من اضافه می‌کنم و سپر هنر) مجهز بشوند. در حوزه باید مراکز تعلیم هنر دائر شود. به او گفتم کار دشواری است، البته قبول دارم. او گفت که شما باید پیش‌قدم شوید. گفتم من نه مجال و نه حوصله این کار را دارم و نه جرات آن را دارم که مدرسه هنر راه بیاندازم. گفت که شما یک بار بیایید به قم برویم و با بعضی مشورت کنیم، گفتم هم را می‌شناسم، ولی نمی‌شود و مشکل است. جناب آقای نواب می‌خواهد با اهتمام مسئولین این مدرسه و انشاءالله اخلاص هنرجویان و هنرپژوهان این موسسه آن کاری که نمی‌شود به انجام برساند و کار خیلی بزرگی است. ولی من همین‌جا در پایان این سخنرانی می‌خواهم این نتیجه را عرض کنم که به‌دنبال هنر حقیقی باشید، به‌دنبال هنر حقیقت باشید، لازم نیست، عجله نکنید و احساس حقارت نکنید که شما این هنرهای ابوالهولی و مبهم را نمی‌فهمید و بلد هم نیستید، من زمانی شعر سپید گفتم که بسیاری از شعر سپیدگویان امروزی می‌گفتند که این کار درستی نیست و در عین حال همان موقع و الان هم در آخرین کار منتشر شده در مقدمه نوشته‌ام که به رغم آنکه همچنان دغدغه‌مندم که آیا شعر سپید شعر است و آیا ترویج آن درست است ولی مرتکب می‌شوم. شعر سپید قریب به همین هنرهای مجازی است، یعنی نه وزن دارد و نه قافیه، فقط می‌خواهد احساس را منتقل کند، ولی گاهی شعر سپید هم ابزار خوبی است که مخاطب تو حرفت را بفهمد و غیرمخاطب نفهمد. اگر تلویحات من را غیرمخاطبین می‌فهمیدند امروز اینجا نمی‌توانستم برای شما سخنرانی کنم. ولی الان هم عرض می‌کنم که بی‌جا فریفته فروغ و سهراب نباشید، محکم بگویید صادق هدایت منحرف بود، جرأت کنید، نکند ما طلبه‌ها به دام بیافتیم، الان کسی جرأت نمی‌کند علیه صادق هدایت و صادق چوبک و دهشیری و افرادی دیگر حرف بزند، من می‌دانید تند نیستم ولی دارم اشاره می‌کنیم «والعاقب یکفیه الاشاره» می‌خواهم بگویم این بنیاد را با همین بنیاد انشاءالله حفظ کنید، مبادا در متن حوزه فردا بعضی‌ها در این موسسه عظیم ارزشمند، و این حماسه بزرگ، واقعاً در این صحنه‌ها وارد شدن حماسه است و حماسه‌پردازی است، مبادا این کار عظیم و ارزشمند که با نیت درست دارد آغاز می‌شود روزی باز از بین طلبه‌ها هنرمندان آنچنانی تحویل جامعه بدهیم، بسیار خطرناک می‌شود.

چند روز یکی از دانشگاهی‌های متدین که اکثر شما او را می‌شناسید، یقه من را گرفته بود که شما حوزوی‌ها مشکل ما شده‌‌اید، ایشان خیلی متدین است، گفتم حوزوی‌ها؟‌ گفت بله؛ بعضی طلبه‌های سکولار ما باید الان جواب شبهاتی که آنها القاء می‌کنند بدهیم، گفتم پس حرفت درست است من هم قبول دارم، یک رگه‌ای به‌وجود آمده، اما نگو حوزوی‌ها و حوزه، قبول دارم، طلبه‌ سکولار، نباید فردا هنرمندی که با همت و اهتمام و اخلاص آقای نواب و مدرسین و مربیان اینجا از اینجا فارغ‌التحصیل می‌شود دچار مشکل شود، این مهم‌ترین خطر در مقابل این حرکت است، ضمن اینکه هنر ذاتاً مشکل دارد. پاک‌ترین آدم‌ها وارد شوند، اینجا مضاعف انسان تهدید می‌شود، هم شیطان خیلی حضور دارد و هم بافت و ساخت این مقوله اقتضائاتی دارد که خیلی سخت که انسان بتواند خودش را حفظ کند.

خیلی پراکنده صحبت کردم، و به قول آقای خرمشاهی خیلی پاشان صحبت کردم و همانطور که او از نظم حافظ به نظم پریشان تعبیر کرده که البته تعبیر خوشی است ولی دقیق نیست که غزل عرفانی و غزل بعد از عراقی اصولاً همین‌طور است.

شاعری رفت نزد دکتری گفت دلم درد می‌کند، هرچه معاینه کرد چیزی از عوارض ندید، گفت شما مشکلی ندارید، گفت چه‌کاره هستید، گفت شاعرم، گفت جدیداً شعری چیزی نگفتی، گفت چرا، گفت بخوان ببینم، خواند بعد دکتر گفت خوب برو، گفت آقا دل‌درد من چه می‌شود، گفت نه دیگر خوب شدی، شعر جدید گفته بودی، نخوانده بودی دلت درد می‌کرد. شما نخواهید من خودم یک شعر باید بخوانم.

تلویحات حاشیه‌ای است بر پیام حضرت امام که معروف شد به منشور روحانیت.

این را نمی‌خواهم از باب مباهات بگویم ولی آقای آهی گفت وقتی شاملو این شعر را گفت یک صفحه مطلب نوشت پیغام داد به تو که هر کاری در دست داری زمین بگذار و این سبک را تعقیب کن، البته من جدی نگرفتم و بعد از این دیگر شعری نگفتم.

 

تُنگ قافیه تنگ است

جز با سبک بی‌وزن،

بار سنگین دل را نمی‌توان سبک کرد.

این سینه،

سینایی می‌جوید بی‌دیوار،

زبانی می‌خواهد

بی‌گِره،

و قلمی می‌طلبد

جسور،

تا مگر

مخاطبین اصلی من،

تفقّه کنند حرفم را.

***

تو از کهن‌ترین زخم عشیره

سخن گفتی،

از کاری‌ترین،

چرکین‌ترین

جراحت تاریخ،

و از داغ‌های باغ،

داغ‌های هزارساله.

من از خروشِ تو دانستم که

استخوان ران شتر هرگز رمیم نخواهد شد

و مشت شورشگر ربذه،

میراث عشیره من است.

       ***

قاسطین، مارقین و ناکثین،

از مصالحِ ساده‌لوحان موجّه

اینک پلی ساخته‌اند

تا به تو

ای محمدیت ناب!

و ای علویّت محض!

 یورش آورند.

شگفتا!

تو در پایتختی امّا

خط به خط ملل و نحل شهرستانی را

زیر چشم داری.

از جمله‌ی صفات ثبوتی تو

علم تفصیلی به حوادث است،

مجامله و مصلحت‌اندیشی

از صفات سلبی توست.

خوشا روزی که

حکمت نظری چشمانت با حکمت عملی دستانت،

به هم آمیزد،

آن‌گاه

تو سوره‌ برائت تلاوت خواهی کرد،

و ذوالفقار،

چشم فتنه را

از حدقه در خواهد آورد؛

آیه‌ی کنز، خواهی خواند

و استخوان ران شتر

کعب الاحبار را،

تأدیب خواهد نمود،

و این حکمت مزدوج دیگریست که

تواش تاسیس کرده‌ای.

       ***

تو در سال پنجاه و هفت

فرعون را غرقه ساختی

و اینک سال (شصت و هفت)

سامریان (حمّالان اسفار)

طغیان کرده‌اند.

و گوساله‌ای در سینه دارند

که نسبش به گاو‌صندوق‌های بزرگ می‌رسد!

برخی قیام را

دون شان خویش می‌پندارند

امّا شیفته‌ی جلوسند،

این‌ها با قیام، کینه‌ای دیرینه دارند،

نوافل را حتی

نشسته می‌خوانند!

چون قیام حال می‌خواهد و آن‌ها از حال بی‌خبرند!

و مستقبل را

تنها تا مسافت سه‌سانتی می‌بینند

(فاصله‌ی چشم‌های بی‌فروغ، تا نوک بینی برّاق)

ـ البته اگر عینک جغدیشان را بزنند. ـ

منطق‌الطیر را بسیار می‌خوانند،

به‌خاطر کشف مضاف‌الیه آن،

چراکه به مضاف آن پایبند نیستند!

بین آن‌ها و مرده‌ی متنسک

تقابل اضافه برقرار است!

و اصولاً آن‌ها

خود نوعی عرض اضافه‌اند.

تهجد را با تحجر

لازم و ملزوم می‌دانند!

و بدین سبب است که

از طلوع فجر انقلاب تا کنون،

سنگ‌اندازیشان

هرگز قضا نرفته است!

اینان بطنشان درد می‌کند

و بطن را مصدر می‌دانند

و مصدر را نیز اصل و کلام،

پس همه‌ی حرف و حدیث‌شان، بر سر بطن است!

اصلاً همه‌ی کلمات اینان،

 از مصدرشان مشتق می‌شود،

و علمشان هم کیف نفسانی است!

من این همه را

از باب تشبیه معقول به محسوس گفتم

اگرنه، در مثل مناقشه نیست.

       ***

گرچه امور خاصه

در میان عامه

خلط مبحث است و ناپسند،

اما من، تنها فهرست اشارات و تنبیهات تورا می‌نگارم،

از تلویحات هم مضایقه کردن،

اغراء به جهل است!

الفیه‌ی ابن مالک

سینه‌ها را اشغال کرده است

و تفسیر آیات مهجور

از دروس جنبی حوزه است!

مغنی اللبیب

ما را از نهج‌البلاغه،

مستغنی نمی‌کند،

و فروغ اصول فقه، ـ (اصول فروع) ـ

نباید اصول دین را

تحت الشعاع قرار دهد.

تسلسل لایقفی خارج باب طهارت

و دور مصرح تدریس و تدرس مکرر ابواب استحصاب، اشتغال و برائت

کی تمام خواهد شد؟

گویا دچار وسواسیم

و در انتهای هر دوره،

شک می‌کنیم که آیا علم حاصل شد؟

و استحصاب می‌کنیم

حالت سابقه (جهل) را!

و دوباره:…

روز از نو روزی تکراری از نو!

کدامین مجلس موسسان

یاسای بی‌اساس نظم ما، در بی‌نظمی است را،

باید تغییر دهد؟

و سرانگشت چه کسی،

گره‌های بی‌شمار حوادث واقعه را

خواهد گشود؟

       ***

بازی مسخره‌ای است:

خط بازی

(خاله‌خاله بازی سیاسی!

و قهر و مهرهای کودکانه!)

در خانه‌ی من

انقلاب سرباز هفت‌ساله‌ای دارد

او حتّی از این بازی بدش می‌آید!

و این شگفت‌آور است که

انقلاب ده‌ساله شده است

امّا برخی رجال سیاسی،

هنوز هفت‌ساله نشده‌اند!

تو قائم به اصالت وجود انقلاب هستی

امّا خطوط،

ـ هریک، با دلیل علیلی ـ

می‌خواهند ماهیت اعتباری خود را

تثبیت کنند.

تو وجود را، مشترک معنوی می‌دانی،

آن‌ها به اشتراک لفظی وجود انقلاب معتقدند!

و می‌گویند:

مراتب وجود،

انواع مستقلّی هستند و با هم مباین!

تو وحدت مساوق وجود می‌دانی

آن‌ها تشخص و وجود را

در کثرت و تقابل جست‌وجو می‌کنند!

       ***

میان دل تو و محراب و سرو

نسبتی است:

هرسه مخروطی شکل‌اند،

هرسه آسمانی‌اند،

امّا با این تفاوت که

دل تو عرش‌الرحمان است

(پایتخت خدا)

و دیری است، تمام مواضع آن

ـ بدون کمترین مقاومت ـ

به اشغال خدا درآمده است،

و نیز دل تو ـ همچون سرو و محراب ـ

سر به هوا نیست!

برخی محراب‌ها

ـ برخلاف موضوع‌له خود ـ

گعده‌گاه قاعدان شده است!

و سرو‌ها را هم

به فتوای پاپ،

در کریسمس سر بریده‌اند

تا مبادا

زبان سرخ بگشایند!

       ***

تو نهال کدامین سرو را

در ذهن حجره‌ی مرطوب کاشتی

که در دشت فیضیه، اکنون

جنگلی از سرو و کاج و، صنوبر

قامت برافراشته است؟

ای تناور سرسبز سرفراز!

آیا تو، خود را غرس کرده‌ای

که همه‌ی جوانه‌ها،

به جوانی تو می‌مانند؟

       ***

راستی

آن کوزه‌ی مقدس مطرود در کجاست؟

تا به رسم تبرک و استشفاء

نمی از تراوه‌ی آن را،

تقدیم خضر کنیم!

دلبند تو آن روز،

خطا کرده است؟

سؤر ‌شهید بحر عمیقی است،

کجا در کوزه می‌گنجد!

انفاس قدسی تو

در دروس حکمت و عرفان،

آن سال‌ها چه کرد

که مدرس زیر کتابخانه

همچنان با عرش همآوردی می‌کند

و درس فقه تو

با جان‌ها چه می‌کرد

که آجر آجر دیوارهای مسجد سلماسی

هنوز هم

عشق را می‌فهمد؟

       ***

در مدرسه‌ی عشق

ثبت نام کردیم

تا در محضر چشمانت،

حکمت الاشراق بیاموزیم،

تا از مُدرس غمزه‌ات

شوارق الاشراق فرابگیریم.

تو ابوالبرکاتی،

مفاتیح الغیب، در میان دستان توست،

قانون تجلیات الاهیه

از عقل سرخ تو مایه می‌گیرد.

به گواهی آیه‌ی قل الروح…

تو از امر خدایی

و مادر روزگار،

از باززادن چون توی سترون است:

که الواحد لا یصدر عنه الا الواحد

تو در آغاز راه، یک بودی،

امّا نه بالعدد

و ما،

بی‌شمار، صفرها،

و ایران نیز

یک اقیانوس هیچ،

ما به فتوای تو،

عزم عشق کردیم

و طبق مناسک تو،

احرام حرم محرم ‌الحرام را بستیم

سفرمان

به صفرالمظفر منتهی شد.

       ***

چشمان تو،

هرگز مشمول مرور زمان نخواهد شد،

همه‌ی صفات تو،

عین ذات تواند

ـ (هرگز تغییر نخواهند کرد) ـ ،

شگفتا

تو بعد از پیروز شدن هم

انقلابی مانده‌‌ای!

***

چشمان رمق دیده‌ی تاریخ ،

برای نخستین‌بار بود که می‌دید

چکمه‌های سرخ،

در وادی مقدس تو

خلع می‌شوند،

و چشم کفر ورشکسته

در عرش، خدا را زیارت می‌کند.

دریچه‌ای که تو،

قصد گشودنش را داشتی،

به‌خاطر عدم قابلیت قابل مفتوح نشد،

اگرنه، ایرادی در فاعلیّت تو نیست.

و این طبیعت خفاش است که

از نور می‌گریزد.

تو در همان اوان

ـ در جبهه‌ای دیگر ـ

دروازه‌ای گشودی

به فراخی همه خاک،

و به یُمن اعجاز فتوایت

آیه‌های شیطان باطل شد.

       ***

من به آن شمد، رشگ می‌برم

که همیشه، مخلصانه تو را در آغوش می‌گیرد

و با خضوع تمام

بر قدم‌های تو

بوسه می‌زند

من با تمام خلوص می‌گویم:

زهی به سعادت نعلین پینه خورده‌ی تو!

       ***

تعلیقه‌ی تو بر نامه امام سجاد(ع)

منشور بیداری بود و انفجار نور،

امّا

مِثل همیشه،

پیامت شهید شد

و پیکر مطهر او را

در راهپیمایی‌های پرطمطراق

با شعار فراوان تشییع کردند،

و با آب و تاب

در اشک تمساح، غسلش دادند

و زیر آوار تیتر‌های درست مطبوعات؛

به خاکش سپرده‌اند،

و در همایش‌های تشریفاتی،

با حضور سلسله‌ی جلیله و مقامات کشوری و لشگری

از آن جلد آشیان

تجلیل درخوری به‌عمل آمد!

و لابه‌لای بندهای قطعنامه‌های بی‌روح

روح کلام تو را، به بند کشیدند!

و هر جناح، با قطعه‌ای از آن

ردایی دوخت،

برازنده قامت خویش.

نخل‌های دستانت

هماره در اهتزاز باد!

نماز شفع دو چشمت

همیشه در قیام و قنوت

تا درفش سرسبز و

دل سپید و

دامن به خون خضاب را

به خورشید بسپاری!

                                                                 آمین!