جایگاه‌شناسی علم اصول در جغرافیای علوم اسلامی

 

سخنرانی در مدرسه علمیه امام المنـتظر(عج)

قم: ۲۵/۶/۱۳۸۹

در ذیل عنوان جایگاه‌شناسی، حدود هفت محور باید مورد بررسی قرار گیرد:

۱٫ مراد از جایگاه‌شناسی علم چیست؟

۲٫ جایگاه مسئله جایگاه‌شناسی در فلسفه مضاف به علم‌ها و یا براساس ادبیات سنتی، مبادی‌پژوهی علمی چیست؟

۳٫ ضرورت و فایده جایگاه‌شناسی چیست؟ چه ضرورتی دارد که ما از جایگاه‌شناسی علم سخن بگوییم؟

۴٫ روش جایگاه‌شناسی، چگونه باید جایگاه یک علم را بشناسیم؟

۵٫ نظرات مختلف در نسبت و مناسبت علم اصول ـ اینجا بحث صغروی است و فقط راجع به علم اصول بحث می‌شود ـ با علوم هموند و همگن.

۶٫ نظرات مختلف در مورد جایگاه علم اصول در طبقه‌بندی علوم اسلامی.

۷٫ نقد نظرات در جایگاه‌شناسی و ارائه نظر مختار در مسئله.

 

درخصوص محور اول، وقتی می‌گوییم جایگاه فلان علم و از جمله علم اصول چیست؟ مراد از این تعبیر چیست و در ذیل عنوان دنبال چه چیزی هستیم؟

و محور دوم که جایگاه خود این مبحث را در سلسله مباحثی که تحت عنوان فلسفه علم اصول یا فلسفه هر علمی قابل بحث است، این مسئله در بین آن مسائل چه جایگاهی دارد؟

همچنین محور سوم، ضرورت و فایده جایگاه‌شناسی که چه لزومی دارد قبل از ورود به هر علمی جایگاه آن علم را در جغرافیای علوم مشخص کنیم، یا کارکرد آن علم را معین کنیم.

و همین‌طور محور چهارم یعنی روش جایگاه‌شناسی علم‌ها.

همه این چهار محور کبروی هستند و راجع به همه علوم این چهار بحث را می‌توان مطرح کرد.

سه محور بعدی یعنی محورهای پنجم، ششم و هفتم، معطوف به علم اصول مطرح می‌شود.

محور پنجم، نظرات مختلف در مورد جایگاه علم اصول در طبقه‌بندی علوم اسلامی.

مسئله‌ ششم، نظرات مختلف در نسبت و مناسبات علم اصول با علوم هموند و همگن، با علوم مرتبط و با علوم هم‌افق. علوم مرتبط مثل نسبت علم اصول به فقه، یا کلام و اخلاق. و همگن مثل نسبت علم اصول فقه به سایر دانش‌های روش‌شناختی.

ما دانش‌های دیگری هم داریم که جنبه روش‌شناختی دارند، یعنی جزء منطق‌ها و روشگان‌ها هستند. علم اصول در زمره علم‌های منطقی و روش‌شناختی است و درواقع یک متدولوژی است و علم‌های دیگری هم داریم که از همین جنس هستند، مانند علم تفسیر، آنگاه که مراد ما از علم تفسیر روش‌شناسی فهم قرآن باشد، نه خود تفسیر که حاصل مصدر است. ما وقتی قرآن را می‌فهمیم یک معرفتی تولید می‌شود به نام تفسیر، این حاصل مصدر است و حاصل کاربرد روش فهم قرآن. تفسیر به یک معنا حاصل کاربرد منطق فهم قرآن است. وقتی می‌گوییم کتاب تفسیر یعنی اثری که محتوی مجموعه معارفی است که از به کار بردن یک روش برای فهم قرآن به دست آمده است، و معنای دیگر آن نیز آنگاه است که ما به روش نظر داریم. وقتی می‌گوییم علم تفسیر یعنی علم شیوه فهم قرآن. بنابراین تفسیر به یک معنا روش‌شناسی فهم قرآن است.

نسبت اصول مثلاً به روش فهم قرآن چیست. کما اینکه می‌توان فرض کرد که علاوه بر اصول فقه شریعت که همین اصول فقه رایج است، ما اصول فقه قرآن که تفسیر است را داریم، اصول فقه حدیث داشته باشیم، همین‌طور اصول فقه عقاید و اصول فقه اخلاق، و نیز اصول فقه علم دینی هم داشته باشیم. وقتی می‌گوییم نسبت و مناسبات علم اصول با علوم همگن یعنی با دانش‌های همگن و دانش‌های همگون و همگنان خویش چه رابطه دارد.

مثلاً ممکن است کسی تصور کند که فلسفه اصول با فلسفه فقه یکی است، لابد تصور اینها این است که متعلَق، واحد است که دو فلسفه مضاف یکی می‌شود.

و محور هفتم یعنی نقد نظرات در جایگاه‌شناسی علم اصول و ارائه نظر مختار، معطوف به اصول است.

وقتی می‌گوییم جایگا‌ه‌شناسی، مراد ما چیست؟ چه چیزی را می‌خواهیم اراده کنیم؟ این تعابیر چون تعابیر جدیدی است، تلقی تعریف‌شده‌ای هم در حوزه‌ معرفت ندارد. می‌توان به تعبیر جایگاه علم نگاه‌های مختلفی داشت، از جمله می‌توان دو تلقی و دو نگاه به این تعبیر داشت.

مجموعه علوم طبقه‌بندی می‌شوند. خود مسئله طبقه‌بندی علوم یکی از مباحث بسیار مهم فلسفه علم است و از دیرباز و از هزاران سال پیش و دستکم آنچه به عنوان تاریخ ثبت شده و طی تاریخ، رایج شده، از دوره فیلسوفان مابعد باستانی یونان، امثال افلاطون و ارسطو به این سو، مثلاً علوم به دو یا سه دسته علوم نظری یا حکمت عقلی و علوم یا حکمت عملی و هنر تقسیم شده است. البته آنچه در جهان اسلام شایع است و باقی مانده است دو دسته حکمت عملی و حکمت نظری است.

دسته‌بندی‌های دیگری هم وجود دارد که دسته‌بندی کمابیش متأخرتر که از دوره کانت رایج شده، تقسیم علوم به علوم طبیعی و علوم انسانی است. علوم انسانی و غیر علوم انسانی. ممکن است کسی بگوید طبقه‌بندی به علوم انسانی، علوم الهی و احیاناً گروه سوم که علوم طبیعی است ممکن است تقسیم شود. این یک نوع طبقه‌بندی در علوم است. کما اینکه می‌توان به انحاء دیگر نیز علوم را طبقه‌بندی کرد. مثلاً علم را به معنایی عام‌تر یعنی معرفت فرض کرد و گفت علومی که از جنس معرفت‌اند و علومی که از جنس فن هستند. وقتی ما منطق را تعریف می‌کنیم چه می‌گوییم؟ می‌گوییم «فنٌ» یا «آلهًٌْ»، که همان ابزار است. راجع به اصول هم بعضی از  متأخرین و به خصوص حضرت امام(ره) همین تعبیر را داشته‌اند. تلقی حضرت امام(ره) از اصول یک تلقی ابزاری است، ایشان علم اصول را جزء علوم آلی می‌دانند.

این که در طبقه‌بندی علوم و در انواع طبقه‌بندی‌ها، جایگاه یک علم به این معنا که این علم از کدام نوع و صنف است، چیست، یک تعبیر از جایگاه‌شناسی است. وقتی می‌گوییم «جایگاه‌شناسی» می‌خواهیم بگوییم در دسته‌بندی علوم، که به صورت ماهوی و به نحو ساختاری طبقه‌بندی می‌شوند، علم اصول چه جایگاهی دارد و جزء کدام دسته است. در طبقه‌بندی ماهوی، مثل اینکه می‌گوییم حکمت عملی و حکمت نظری، تقسیم‌بندی ساختاری می‌کنیم و احیاناً می‌گوییم از زمره معرفت‌ها یا منطق‌ها است. علم اصول در کدام دسته قرار می‌گیرد؟ این یک معنا از جایگاه‌شناسی است.

طبقه‌بندی علوم و تعیین نوع صنف علم در شبکه علوم را به جایگاه‌شناسی تعبیر می‌کنیم. این که این علم در زمره علوم حِکمی است، یا در زمره علوم حُکمی است، جزء علوم نظری است یا جزء علوم عملی است. در دسته معرفت‌ها یا علم‌هاست یا در دسته فن‌‌ها و منطق‌هاست.

معنا و مراد دوم از تعبیر جایگاه‌شناسی که متفاوت با تلقی اول است، این است که ما نسبت و مناسبات یک علم را با دیگر دانش‌‌های هموند یا همگن مشخص کنیم. هموند، یعنی هم‌افق، مثلاً اگر علم اصول را در زمره علوم حَکمی یا حِکمی قرار دادیم، بگوییم در درون این دسته، علم اصول چه جایگاهی دارد یا فراتر از دسته خود، چه دادوستدی با دیگر علوم دارد؟ چه چیزی از دیگر علوم دریافت می‌کند؟ چه چیزی به دیگر علوم وام می‌دهد؟ نسبت و مناسبات آن با دیگر علم‌ها چیست؟ این که مثلاً علم اصول در مبحث ما چه دادوستدی با علوم پیش و پس از خود می‌کند، علم اصول چه چیزهایی را از کلام دریافت می‌کند، چه چیزهایی از منطق، فلسفه فقه و فلسفه محض دریافت می‌کند، و چه چیزهایی را به دیگر علوم می‌بخشد، مثلاً به فقه چه خدماتی می‌رساند، به علم تفسیر چه خدمتی می‌دهد. دادوستدهای این علم با دیگر علوم که برخی از این علوم پیشینی هستند، یعنی پیش از اصولی‌اند، از آنها دریافت می‌کند و بعضی پسینی‌اند به این معنا که علم اصول به آنها خدمت می‌رساند، این هم معنای دیگر از جایگاه‌شناسی یک علم.

و این که بین مجموعه علوم به نحوی نسبت طولی برقرار کنیم، بگوییم فلسفه مقدم بر اصول است، منطق مقدم بر اصول است، فقه متأخر از اصول است، تفسیر متأخر از اصول است، عقاید متأخر از اصول است، اخلاق متأخر از اصول است، بعد بگوییم که به لحاظ نسبت، آنها مقدم‌اند، اینها متأخرند و اصول در این بین است، آن وقت مناسبات اینها با هم چگونه است؟ چه مناسبات و دادوستدی با علوم ماقبل و مابعد خویش دارند. این یعنی جایگاه‌شناسی و این هم یک معنا از جایگاه‌شناسی است که معنای دقیق‌تری هم هست.

طبعاً مشخص می‌شود که علم اصول از زمره علوم خدمات‌بخش، نسبت به چه علومی است، و خدمات‌خواه و خدمات‌گیر است نسبت به چه علومی. علم اصول از خیلی از علوم خدمت می‌گیرد و نسبت به بسیاری از علوم خدمت‌رسان است. نسبت به چه علمی مقدِمی است و نسبت به چه علمی مأخر و تالی است و به دنبال آن می‌آید. این هم یک معنای جایگاه‌شناسی است.

بحث دوم، جایگاهِ جایگاه‌شناسی است. هر مبحثی که مطرح می‌کنید یک علم و یک مسئله است، خوب لابد این مسئله با مسائل دیگر پیوندی دارد. ما در عالم معرفت تک‌مسئله نداریم، بلکه هر مسئله‌ای با منظومه‌ای از مسائل مرتبط است و در این منظومه جایگاه این مسئله هم روشن است. ما تک‌علم نداریم. معرفت همه در پیوند با یکدیگر هستند و لذا باید بگوییم این علم در منظومه و در جغرافیای علوم چه جایگاهی دارد. خود مسئله جایگاه‌شناسی هم یک مسئله است و به ناچار در یک منظومه‌ای از مسائل در یک علم جایگاهی دارد.

بحث جایگاه‌شناسی علم‌ها از مسائل فلسفه‌های مضاف است. فلسفه‌های مضاف در یک تقسیم‌بندی به دو دسته کلان تقسیم می‌شوند، اولاً بگویم فلسفه مضاف در مقابل فلسفه محض یا فلسفه مطلق که داده‌های آن در تمام علوم کاربرد دارد و همه علوم وامدار نتایج حاصل از بحث در فلسفه محض یا فلسفه مطلق است. متعلَق فلسفه مضاف و مضاف‌الیه آن محدود است. فلسفه مطلق محدود نیست، فلسفه معطوف به متافیزیک و هستی‌شناسی به همه چیز مرتبط می‌شود، چون همه آنچه که بحث می‌شود هستی‌مند و موجود است و دارای هستی است و وجود دارد. درنتیجه همه چیز محتاج فلسفه محض و فلسفه مطلق و علم اعلی و علم کلی هست.

فلسفه‌های مضاف معطوف به موضوعی خاص هستند و متعلَق خاص، مضاف‌الیه محدود، احکام کلی مضاف‌الیه مشخص و علم مشخصی را بررسی می‌کنند. کار فلسفه تحلیل و بررسی و تعیین وضعیت احکام کلی موضوع خود است. فلسفه‌ای که به آن علی‌الاطلاق می‌گوییم، عمدتاً معطوف به هستی و وجودشناسی و متافیزیک است، ولی فلسفه‌های مضاف وجود خاصی را بررسی می‌کنند و احکام کلی قسم خاصی از وجود را بررسی می‌کنند. لهذا می‌گوییم فلسفه مضاف به فلسفه هنر، فلسفه حقوق، فلسفه علم، فلسفه سیاست. فلسفه است و احکام کلی را بررسی می‌کند ولی احکام کلی سیاست، اقتصاد، هنر و یا حقوق را.

در یک تقسیم‌بندی کلان فلسفه‌های مضاف دو دسته می‌شوند، فلسفه‌های مضاف به علوم و فلسفه‌های مضاف به امور، کلان‌مقوله‌های دستگاه‌وار. یک وقت می‌گویید فلسفه هستی، هستی که علم نیست، یا می‌گویید فلسفه هنر، هنر که علم نیست. یک وقت می‌گویید فلسفه علم حقوق، فلسفه علم اصول که دو دسته می‌شوند. اولی فلسفه‌های مضاف عمدتاً معرفت و علم هستند، آنهایی که به علم‌ها اضافه می‌شوند معرفت درجه دو هستند، یعنی علم به علم هستند، ولی آن دسته از فلسفه‌ها که مضاف به علم‌ها نیستند و مضاف به امور کلان هستند، مثل فلسفه سیاست، سیاست علم نیست، مگر بگوییم فلسفه علم سیاست یعنی دانشی که سیاست را تعلیم می‌کند. لهذا یکی از خلط‌های رایج بین ارباب معرفت همین است که مثلاً بین فلسفه علم سیاست و فلسفه سیاست تفاوت است. فلسفه علم سیاست به این معنا است که اگر به فرض سیاست را عبارت بدانیم از علم قدرت آنی که راجع به این دسته از معرفت که درباره قدرت نگاه معرفتی دارد بحث می‌کنیم، اما فلسفه سیاست یعنی فلسفه چگونگی تدبیر حیات جمعی انسان‌ها.

فلسفه اصول در زمره فلسفه‌های علم‌هاست و مسئله جایگاه‌شناسی علم اصول از مسائل فلسفه علم اصول به حساب می‌آید.

فلسفه‌های مضاف به علم‌ها مثل فلسفه علم اصول و فلسفه علم فقه، دارای مسائلی هستند و مسائل فلسفه‌های مضاف به علم‌ها به دو دسته کلان تقسیم می‌شوند:

۱٫ مسائلی که درباره آن علم و کل آن علم است،

۲٫ مباحث و مسائلی که درباره مسائل آن علم است.

مثلاً از جمله بحث‌های فلسفه‌های مضاف بحث ماهیت‌شناسی آن علم است، شما می‌گویید علم اصول چیست، یعنی چیستی علم اصول و تعریف آن. تعریف علم اصول از مسائل فلسفه علم اصول است. در پرسش از ماهیت و چیستی راجع به چه چیزی بحث می‌کنید؟ از کل آن علم. نمی‌گویید فلان مسئله علم اصول چیست، می‌گویید کل این علم چیست. وقتی از غایت اصول پرسش می‌کنید، راجع به چه چیزی پرسش می‌کنید؟ از کل آن علم و از غایت کل آن علم می‌پرسید. وقتی از روش علم اصول می‌پرسید، علم اصول دارای چه روشی است، راجع به کل آن علم می‌پرسید. دستکم ده مسئله است که درباره علم اصول در فلسفه اصول مطرح می‌شود، مثل تعریف علم اصول، غایت علم اصول، روش علم اصول، موضوع علم اصول و قلمروی علم اصول، مسائل علم اصول و آخرین مسئله‌ای که درباره کلیت علم اصول پرسش می‌شود جایگاه علم اصول در بین دیگر علوم است.

پس مسئله جایگاه‌شناسی علم اصول، یکی از مسائل فلسفه علم اصول است و در زمره آن دسته از مسائل فلسفه اصول که درباره خود اصول است و کلیت اصول است. من اصطلاحاً این دسته از مسائل را می‌گویم مسائل فرادانشی آن علم. فرای دانش است. در مقابل این ما حدود دوازده مسئله دیگر هم در فلسفه اصول داریم که درباره مسئله‌های آن علم بحث می‌کند. پرسش‌هایی است معطوف به مسئله‌های آن علم. درباره مسئله‌ها بحث می‌کنیم. مثلاً در علم اصول راجع به مسئله «وضع» بحث می‌کنیم، ماهیت وضع چیست، انواع وضع. قواعدی که بر وضع حاکم است. مجموعه مباحثی که درخصوص وضع در مبحث الفاظ وجود دارد. این یک بحث فلسفی است، چون بحث از وضع یک بحث زبان‌شناختی است، و یک بحث اصولی نیست. در کتب اصولی ما یک سلسله بحث‌هایی می‌آید که ما به آنها مبادی می‌گوییم، تحت عنوان امور مقدماتی بحث می‌کنند که یکی از آنها مسئله «وضع» است، تعریف وضع، تقسیم آن و اینکه آیا الفاظ وضع شده‌اند برای معانی مراده یا قید اراده در وضع لفظ بر معنا دخیل نبوده است و امثال این بحث‌ها. اینها بحث‌های فلسفی است و ناظر یک بخشی از مسائل اصول است. دیگر مبحث وضع ربطی به اصول عملیه و اَمارات ندارد، ربطی به مستقلات عقلیه ندارد. در همین بخش مستقلات عقلیه یک بار از مسئله حسن و قبح ذاتی سخن می‌گویید و از حسن قبح ذاتی افعال بحث می‌کنید. آیا افعال ذاتاً به حَسن و قبیح تقسیم می‌شوند ـ آنگونه که معتزله و ما شیعی می‌گوییم ـ یا حسن و قبح نیز نوعی توقیفی است. خدا باید بگوید چه چیزی خوب است و چه چیزی بد است. اگر خدا بگوید عدل بد است، عدل بد است. اگر خدا بگوید ظلم خوب است، ظلم خوب است که اشعریه چنین می‌گویند و این یک بحث کلامی یا فلسفی است.

این مبحث معطوف به بحث الفاظ است؟ هیچ ارتباطی به مبحث الفاظ ندارد. معطوف به بخش عقلی علم اصول است. مبنایی است از مبانی بخش عقلی علم اصول. اینجا شما بحثی را طرح می‌کنید که معطوف و درباره پاره‌ای از مسائل علم اصول است که اگر این بحث را مطرح کردید مبنایی می‌شود برای مباحث دیگری که ماهیتاً عقلی هستند و در اصول مورد بحث قرار می‌گیرد.

این دسته از مطالب و مسائل فلسفه اصول را در مقابل آن دسته اول که گفتیم مباحث فرادانشی هستند، اینها را می‌گوییم فرامسئله‌ای، اینها بالای مسئله‌ها هستند. درباره مسائل علم اصول‌اند. مباحث فلسفی معطوف به مسئله‌های علم اصول‌اند و نه کل اصول.

پس مسائل فلسفه اصول به دو دسته فرادانشی و فرامسئله‌ای تقسیم می‌شوند، مبحث جایگاه‌شناسی علم اصول در زمره دسته فرادانشی قرار می‌گیرد، چون در مورد کل اصول می‌خواهیم سئوال کنیم و بگوییم جایگاه، نسبت و کارکرد کل این علم چیست. فلسفه علم اصول در زمره فلسفه‌های علم‌ها بود و نه امور. مثلاً از جنس فلسفه علم حقوق است و نه از جنس فلسفه حقوق یعنی مقوله حقوق. پس مسئله جایگاه‌شناسی هم خودش یک مسئله بود که مشخص شد.

بحث دیگری که اینجا می‌توان مطرح کرد، لایه اول ما این شد که جایگاه مسئله جایگاه‌شناسی کجاست؟ جایگاه آن این است که در دسته مسائل فرادانشی قرار می‌گیرد. پرسش بعدی این می‌شود که مسئله جایگاه‌شناسی چه نسبت و مناسباتی با اینها دارد، یعنی خود جایگاه‌شناسی با دیگر مسئله‌ها چه دادوستدی می‌کند. همان پرسشی که راجع به جایگاه‌شناسی یک علم و از جمله علم اصول دو معنا دارد، یک بار در طبقه‌بندی به کار می‌بریم و می‌خواهیم ببینیم در آن طبقه‌بندی و دسته‌بندی علوم چه جایگاهی پیدا می‌کند و در کدام دسته قرار می‌گیرد. یک بار دیگر هم گفتیم جایگاه‌شناسی به این معناست که بگوییم نسبت و مناسبات این علم با دیگر علم‌ها چیست. در مسئله جایگاه‌شناسی هم همین دو مطلب قابل طرح است که گفتیم مسئله جایگاه‌شناسی در دسته‌بندی مسئله‌ها جزء مسئله‌های فرادانشی قرار می‌گیرد.

مطلب دوم این بحث است که مسئله جایگاه‌شناسی با دیگر مسئله‌ها چه دادوستدی می‌کند؟ نسبت این مسئله با دیگر مسئله‌ها و مناسبات این مسئله دیگر مسئله‌ها چیست؟

همانطور که راجع به خود علم می‌توانستیم در دو لایه بحث کنیم درخصوص مسئله هم در دو افق و دو لایه می‌توانیم بحث کنیم. به همین جهت نسبت و مناسبات مبحث جایگاه‌شناسی علم و از جمله علم اصول با چندین مسئله باید روشن شود، از قبیل مبادی‌پژوهی، گفتیم اول هر علمی از جمله علم اصول ما یک سلسله مسائلی را مطرح می‌کنیم تحت عنوان مبادی علم اصول، بخش عمده آن بحث‌ها در زمره مبادی‌پژوهی می‌آید جزء فلسفه اصول است. بحث تعریف علم اصول را بحث می‌کنیم. موضوع علم اصول، اصلاً علم اصول موضوع دارد یا ندارد، موضوع واحد دارد یا ندارد؟ اگر دارد، موضوع علم اصول چیست؟ این که ملاک اصولی بودن مسئله چیست، هدف و غایت و غرض علم اصول چیست، فایده علم اصول چیست و از این قبیل مباحث. به اینها می‌گوییم مبادی‌پژوهی.

بالنتیجه نسبت و مناسبات مبحث جایگاه‌شناسی علم با مبادی‌پژوهی آن که طبعاً معطوف می‌شود به بحث‌های موضوع‌شناسی، یعنی موضوع علم چیست؛ قلمروشناسی، یعنی گستره آن علم کجاست؛ مسائل‌شناسی، مسائل آن علم چیست، روش‌شناسی، روش آن عمل کدام است؛ مصادرپژوهی، این که علم از چه علومی تولید شده و یا مناشی این علم چیست، علم اصول از کجا فراهم آمده تا تبدیل به علم شده است. علم اصول به رودی می‌ماند که از یک جایی سرچشمه گرفته است و به هم پیوسته‌اند تا تبدیل به یک دریا شده‌اند. غایت‌شناسی، هدف علم اصول چیست؛ کارکردشناسی، چه فواید و کارکردهایی دارد. ما یک وقت می‌گوییم هدف چیست، یک وقت می‌گوییم اثر چیست. چه کارکردهایی دارد. مثلاً در غایت بگوییم، تجهیز ارباب فقه به توان و ابزارهایی که بتوانند فروع را استنباط کنند. ولی علم اصول کارکردهای دیگری هم فراتر از این غایت دارد، علم اصول در علم اخلاق هم تا حدی کاربرد دارد ولو کفایت نکند.

کاربردشناسی علم اصول، چگونه باید از علم اصول استفاده کنیم، کارکرد غیر از کاربرد است، کارکرد یعنی این علم چه کارآیی‌هایی دارد، کاربرد یعنی چگونه می‌توانیم به کار ببندیم. کاربردشناسی یک بحث است. همین‌قدر که شما علم اصول را فرا گرفتید که نمی‌توانید به صورت کامل به کار ببرید. خود کاربردشناسی یک بحث مهمی است. مسئله جایگاه‌شناسی با این مسئله‌ها چه نسبتی دارند. نسبت به کدام متأخر است، نسبت به کدام متقدم است. نسبت به کدام دهنده است، نسبت به کدام گیرنده است. و یا نسبت به بعضی هم دهنده و هم گیرنده است. نسبت و مناسبات مبحث جایگاه‌شناسی علم با این مباحث هم مسئله مهمی است در محور دوم که جایگاه مسئله جایگاه‌شناسی بود.

ضرورت و فائدت جایگاه‌شناسی علوم. چه سودی دارد که ما از جایگاه‌شناسی علم بحث کنیم؟ اصولاً اگر ندانیم یک علم چه کارکرد و غایتی دارد و به کدام علم‌ها محتاج است و از آنها دریافت می‌کند، چه خدماتی به چه علومی می‌دهد، فهم آن علم میسر نمی‌شود. درس خواندن و فرا گرفتن درس یک فعل است و این فعل مثل هر فعل دیگری می‌بایست توأم با بصیرت اتفاق بیافتد. ما اگر جایگاه یک علم را در جغرافیای علوم مشخص نکنیم، فراگیری آن علم دشوار می‌شود، چون ما یک مقوله‌ای که بخشی از اطراف آن مبهم است روبرو هستیم و نمی‌توانیم مواجهه مطلوبی با آن داشته باشیم.

علاوه بر این اگر ما ندانیم این علم که فرا می‌گیریم، چه جایگاهی در زنجیره یا منظومه علوم اسلامی دارد، به چه کار ما می‌آید، در فقه چه سودی از آن می‌بریم، در تفسیر چه نفعی از آن می‌بریم و ندانیم که این دانش در مجموعه دانش‌ها چه منزلتی دارد و با آنها چه مناسباتی دارد، نوعاً کشش و کوشش کافی در ما پدید نمی‌آید. یکی از مشکلاتی که در حوزه‌های علمیه داریم همین است که طلاب از این که نمی‌دانند چرا طلبه شده‌اند، تا این که حوزه چه کارکردی در حیات مسلمین دارد، تا این که هر علمی که می‌خوانند، چرا می‌خوانند، رنج می‌برند.

درنتیجه بعضی از علوم را همین‌قدر که در نظام درسی گنجانده شده فرا می‌گیرند و حفظ می‌کنند و برای آنها بسیار سخت و دشوار است که به آن علم تن دربدهند و وقت بگذارند، چون نمی‌دانند مثلاً این منطق چه برکات و جایگاهی دارد، چه نسبت و مناسباتی با دیگر علم‌ها دارد. تصور می‌کنند اگر منطق را نخواندیم اتفاقی نمی‌افتد. و لذا با بی‌میلی در جلسه درس حضور پیدا می‌کند و اگر هم تعبداً در جلسه درس حضور پیدا می‌کند، چون با خودآگاهی و آگاهی پیشینی با این دانش مواجه نمی‌شود عملاً در پسین و پس از فراگیری هم ارزش و کاربرد این علم را نمی‌داند. به همین جهت ما فراوان داریم کسانی را که مثلاً منطق خوانده‌اند ولی در عمل و بحث منطق را به کار نمی‌برند و از آن غافل هستند. اصول می‌خوانیم، به اندازه‌ای که در مقام تحصیل اصول، اصول را فرا می‌گیریم و بعضی ظرائف و طرائف این دانش را احیاناً از حفظ می‌کنیم، در فقه اینقدر این اصول را به کار نمی‌بریم. و لذا است که گاهی گفته می‌شود که فقه فلانی خوب است و اصول فلانی خوب است. اینجا یک مسئله‌ای وجود دارد، یا اصول تماماً به درد کسی نمی‌خورد و لذا اصولی کسی خیلی خوب است ولی فقه او خوب نیست، یا احیاناً اصول در فقه به کار نمی‌برد، که به رغم اینکه اصول او خوب است فقه او خوب نیست و از آن طرف می‌گویند فقه کسی خوب است، اصول او خوب نیست، شاید به این دلیل است که اصول کافی نیست، معلوم می‌شود که یک ابزارهای دیگری هم در استنباط کاربرد دارد که اصول به ما نمی‌دهد، از طریق دیگری به دست می‌آوریم، آن فرد به دست آورده، و لذا فقه او خوب است، به رقم اینکه اصول او خوب نیست. اگر ما بتوانیم جایگاه یک دانش را درک کنیم با شوق با آن دانش مواجه می‌شویم. آن دانش در ذهن ما معطل نمی‌ماند، وقتی فرا می‌گیریم به کار می‌بندیم. مثل اینکه فردی زبان یاد می‌گیرد، اما در محیط زبان نیست و هیچ‌وقت از آن زبان استفاده نمی‌کند. شما در تهران و قم زبان انگلیسی فرا می‌گیرید، چون با کسی محاوره و مکالمه نمی‌کنید، در فراگیری اندازه ندارید، حالا یاد هم بگیرید به چه درد نمی‌خورد، چون به کار نمی‌بندید فراموش می‌شود، چون دانش حفظی فرّار است.

اگر ما از مجموعه مسائل معطوف به علوم از جمله مسئله جایگاه‌شناسی آگاهی کافی نداشته باشیم با یک مجموعه‌ای از آفات و مسائل روبرو خواهیم شد، لهذا جایگاه‌شناسی علوم و از جمله علم اصول از جمله مباحث بسیار پراهمیت است.

چگونه باید جایگاه یک علم را کشف کرد؟ ما می‌گوییم جایگاه‌شناسی، ما جایگاه یک علم از جمله علم اصول را چگونه باید کشف کنیم؟ اگر کسی بگوید جایگاه علم اصول چنین است و دیگری بگوید، چنان است، از چه طریقی می‌توان به جایگاه یک علم پی برد؟ روش‌شناسی جایگاه‌شناسی.

روش هر چیزی معطوف به علوم و از جمله جایگاه‌شناسی دست‌کم به دو دسته تقسیم می‌شود، یک بار ما جایگاه‌شناسی می‌کنیم، به صورت پیشینی، یک بار جایگاه‌شناسی می‌کنیم به نحو پسینی.

یک وقت این است که ما می‌گوییم علم اصول چه شاید و باید باشد؟ و چه نشاید و نباید باشد؟ مطلوب آن است که علم اصول چنین باشد، شایسته آن است که چنین باشد. منطقاً علم اصول باید چنین باشد. این نگاه، نگاه پیشینی است. یعنی اصلاً فرض می‌کنیم علم اصول این نیست، ما قبل از تحقق و تولد علم اصول در خارج می‌گوییم ما به یک دانش روشگانی محتاج هستیم که با کاربست آن شریعت را کشف و فهم کنیم.

باید و نشاید، و شاید و نشاید، علم اصول نباید علم روش‌شناختی تمام دانش‌های دینی باشد. علم اصول باید علم روش‌شناختی همه شریعت باشد. تمام شریعت را باید بتوانیم به کمک آن کشف کنیم. اما توقع نداشته باشیم و نباید علم اصول را آنچنان توسعه بدهیم که عقاید را هم بتوانیم با علم اصول اکتشاف کنیم.

یا برعکس بگوییم علم اصول باید یک منطق فراگیری باشد و توقع داریم و بنا را بر این می‌گذاریم که علم اصول دانش روش‌شناختی اکتشاف و استظهار تمام داده‌های الهی باشد. همه آنچرا که دین برای ما می‌آورد، از بخش حِکمی آن، عقاید و جهان‌بینی، تا حُکمی آن که به دو دسته بایدی و شایدی تقسیم می‌شود، احکام تکلیفی (فقه) و احکام تهذیبی (اخلاق)، هر دو حکم هستند. تا گزاره‌های دانشی (علم دینی).

علم اصول می‌بایست اصول فقه به معنای فهم و نه چیزی فراتر از فهم، بلکه بگویید اکتشاف، چون فهم نوعاً معطوف به لفظ است که بتوانید معنا را به دست بیاورید و اکتشاف فراتر است. علم اصول دانش اکتشاف تمام گزاره‌ها و آموزه‌های آسمانی و الهی باید باشد. معطوف به شریعت که مقصود آن علم فقه می‌شود، نباشد. پس بسته به این که شما پیش از اینکه علم اصولی تکون یافته باشد بنگرید، با فرض پیشینی و او را محدود بیانگارید یا وسیع، جایگاه‌ها متفاوت می‌شود و اینگونه می‌توانید جایگاه‌شناسی کنید.

اینجا جایگاه‌شناسی نیست بلکه به یک معنا جایگاه‌پردازی و جایگاه‌گذاری است و شما دارید جایگاه تعیین می‌کنید، تعیینی است و نه تعینی. می‌گویید علم اصول منطق اکتشاف شریعت است، نه اکتشاف اخلاق، نه اکتشاف عقاید و نه اکتشاف علم دینی. یا می‌گویید علم اصول منطق اکتشاف همه این حوزه‌های هندسه معرفتی دین است. با این تلقی جایگاهی را برای علم اصول تعریف می‌کنید.

یک وقت پسینی نگاه می‌کنید یعنی پس از تکون علم اصول. می‌گویید ما علم اصول محقَق داریم، جایگاه این علم محقق در منظومه علوم دینی کجاست؟ علم اصول در کجا ایستاده است؟ در اقلیم علوم؟ در جغرافیای علوم دینی؟ این نگاه پسینی می‌شود.

لهذا به دو شیوه می‌توان جایگاه‌شناسی کرد، و علی‌القاعده توقع می‌رود که بیشتر به شیوه دوم مسئله را بررسی کنیم، هرچند که جا دارد اگر بگوییم ما علم اصول را در جایگاه مستحق و سزاوار خودش ننشانده‌ایم، علم اصول می‌بایست نقش روش‌شناختی ایفا کند در استنباط و اکتشاف همه گزاره‌ها و آموزه‌‌های دین که دست‌کم در قالب چهار دسته معرفتی عقاید، علم دینی، احکام فقهی و احکام اخلاقی دسته‌بندی می‌شود.

بنابراین در دو افق می‌توانیم راجع به جایگاه‌شناسی علم اصول بحث کنیم. افق دوم عبارت شد از این که بگوییم اصول فقه کنونی و محقق و موجود چه هست و چه نیست؛ نه این که چه باید و چه نباید و چه شاید و چه نشاید. در مورد چه هست و چه نیست بحث می‌کنیم.

درخصوص این که علم اصول در جغرافیای علوم اسلامی چه جایگاهی دارد، یعنی اول این که در طبقه‌بندی در چه دسته‌ای قرار می‌گیرد و دوم این که علم اصول در نسبت و مناسبات با دیگر علم‌ها چه منزلت و چه جایگاهی دارد. بحث‌ها فراوان است. این که علم اصول در زمره حقیقی است یا علوم اعتباری است؛ گرچه خود این پرسش یک پرسش فلسفی مستقل درباره این علم است که جای اصلی آن مسئله هویت‌شناسی علم است. ما راجع به هر علمی می‌توانیم از هویت معرفتی آن سئوال کنیم، بگوییم که این علم آیا به لحاظ معرفتی از جنس علوم حقیقی است، مثل فلسفه که از آن چیزی که بحث می‌کند واقع‌مند است و در خارج متکون است و راجع به آن بحث می‌شود، یا از جنس علوم اعتباری است مثل علم سیاست.

راجع به چیزی بحث می‌کند که عمدتاً در پیوند با اعتبارات عقلاست. عقلا اعتبار می‌کنند چنین و چنان شود. این که در سیاست و حکومت گفته می‌شود که اگر جمعی اجتماع کردند و به کسی به عنوان رئیس‌جمهور رأی دادند او یک اختیاراتی پیدا می‌کند، ناشی از رأی اکثریت، آیا این رأی اکثریت تحول ماهوی در آن فرد ایجاد می‌کند که قبل از شمارش آراء آن‌طور نبود و بعد از شمارش آراء آن‌طور شد؟ بدیهی است که چنین اتفاقی نمی‌افتد. اعتبار می‌کنند که با انتخاب اکثریت اختیاراتی به این فرد داده شود و این اعتبار، یک اعتبار عقلایی است. در سیاست از این جنس بحث‌ها داریم. مثلاً این فرد سردار است یا نیست. یک روز پیش فردی ارتقاء نگرفته بود و امیر نشده بود، فرمانده عالی به او حکم داد و با یک برگ کاغذ او عنوان گرفت. همین‌که عنوان گرفت یکباره چندین هزار نفر مادون او شدند و باید از او فرمان‌برداری کنند. این اعتبار عقلایی است و جدی هم هست، یعنی اینگونه نیست که بگوییم فرض محض است و آثاری بر آن مترتب نیست. اصلاً حیات بشر با همین اعتباریات می‌چرخد و کل عالم با همین اعتباریات اداره می‌شود. و به یک معنای دیگر که معنایی فلسفی است، به تعبیر استاد شهید مطهری اگر اعتباریات نمی‌بود اصلاً فلسفه نمی‌بود. بخش عمده فلسفه تحلیل همین اعتباریات است.

علم اصول از جمله علوم اعتباری است یا از جمله علوم حقیقی است؟ غالباً می‌گویند از جمله علوم اعتباری است. بخش عمده‌ای از آن معطوف به عرفیات است و عرف‌گرایی در علم اصول غلبه دارد.

برخی جزء علوم حقیقی قلمداد می‌کنند که البته نادر هم هستند. حضرت امام(ره) دست‌کم در یک نظر، آنگاه که راجع به موضوع‌مندی یا وحدت موضوع علم اصول سخن می‌گوید، آنجا وقتی مثال می‌زند، فقه و اصول را به عنوان علوم حقیقی مثال می‌زند.

در جایی از بیان و فحوای سخن حضرت امام(ره) می‌توان به دست آورد که امام علم اصول را نوع سومی می‌داند. یکی از اساتید شناخته سطوح عالی حوزه در مصاحبه‌ای فرموده بودند که علم اصول از جمله علوم حقیقی است، یعنی کسانی هستند که علم اصول را جزء علوم حقیقی بدانند. ولی غالباً جزء علوم اعتباری می‌دانند.

امام(ره) در جای دیگری می‌گوید که بعضی از علم‌ها ترکیبی هستند و به نظر می‌رسد این حرف دقیق‌تر است، زیرا در علم اصول مباحث عقلی را هم داریم که طبعاً حقیقی است، مباحث لفظی را هم که معطوف به بنای عقلایی می‌شود داریم که طبعاً اعتباری است. پس بسته به این که مسائل ماهیتاً چگونه باشند هویت معرفتی آن علم مشخص می‌شود و علم اصول چون بخش‌های مختلفی دارد که هم از جنس مباحث حقیقی و هم از جنس مباحث اعتباری هستند در مجموع می‌تواند از جمله علوم نوع سوم یعنی ترکیبی باشد، چرا که وقتی ما می‌گوییم علمی از علوم حقیقی یا اعتباری است در این حقیقی یا اعتباری بودن وصف متعلَق آن علم است؛ یعنی درباره امور حقیقی بحث می‌کند یا امور اعتباری. درنتیجه اگر در علم اصول هم از امور حقیقی بحث کنیم و هم از امور اعتباری این دانش از نوع علوم ترکیبی می‌شود و صرفاً حقیقی و یا صرفاً اعتباری نخواهد بود.

بنابراین درخصوص این که علم اصول در زمره علوم اعتباری است یا حقیقی، ما تصور می‌کنیم از نوع سوم است، یعنی ثلاثی است. البته به جهات دیگر می‌توان وسیع‌تر کرد و نظر داد.

راجع به معنای دوم جایگاه‌شناسی است یعنی نسبت و مناسبات علم اصول با دیگر علم‌ها، یعنی علوم هموند ـ علوم همتراز ـ و علوم همگن ـ علوم هم‌جنس ـ ، اینجا هم یک معنای جایگاه‌شناسی این بود که بگوییم نسبت و مناسبات علم اصول با دیگر علم‌ها و با علم‌های روش‌شناختی که همگن هستند و با دیگر علم‌ها که مثلاً اگر جزء علوم اعتباری است نسبت آن با علوم اعتباری چیست و مناسباتی که با آنها دارد. و نیز اگر این علم در زمره علوم اعتباری باشد مناسبات آن با علوم حقیقی چیست. می‌توانیم سئوال کنیم که علم اصول چه پیوندی با کلام دارد و چه دادوستدی با آن می‌کند. این پیوند دو سویه است، از کلام مبادی خودش را می‌گیرد، مثل بحث از حُسن و قبح ذاتی که یک مبحث فلسفی و کلامی است. حُسن و قبح علقی در مقام کشف مطرح می‌شود، یعنی با عقل کشف می‌شود یا با شرع تعیین می‌شود.

این مبحث کلامی است، علم اصول این را از کلام دریافت می‌کند و بعضی از مسائل خود را بر آن بنا می‌کند، پس نسبت آن با علم کلام از این حیث نسبت دریافت‌کنندگی و خدمت‌خواهی است و البته بزرگان ما و سلف به این جهت توجه داشته‌اند. اولین کتاب اصولی جامع ما الذریعه سید مرتضی است. پیش از او استاد شیخ مفید التذکره را نوشته‌اند، منتها چون از تذکره تنها خلاصه‌ای باقی مانده، مجموعه جامع و کاملی که به دست ما رسیده الذریعه است. بعد از او شاگرد سید، یعنی شیخ طوسی کتاب دیگری را که متأثر از الذریعه است نوشته است، به نام العده فی اصول الفقه. هر دو در سرآغاز کتاب راجع به نسبت اصول و کلام بحث کرده‌اند و در یک مبحث فشرده بسیار سریع سید مرتضی فرموده است که تمام اصول فقه بر تمام اصول دین مبتنی است.

اصول نسبت داده‌ای هم دارد. اصول به کلام خدمت هم می‌کند. بخشی از قواعد علم اصول و قواعدی که این دانش را تشکیل داده است در فهم عقاید هم کاربرد دارد. پس این دانش می‌تواند به علم کلام کند تا گزاره‌های کلامی تولید شود. بتوانیم از منابع معتبر و برپایه بعضی از قواعد و با کاربرست پاره‌ای از قواعد که در علم اصول تولید شده ما پاره‌ای از گزاره‌های عقیدتی را استنباط و اکتشاف کنیم. پس نسبت علم اصول به کلام به این گونه است، تماماً وامدار به کلام است، البته علم اصول به بسیاری از علوم دیگر نیز وامدار است ولی شاید بیشترین وامگیری را از علم کلام دارد.

علم اصول با علم فقه چه نسبتی دارد؟ همانطور که می‌گوییم علم اصول به یک معنا زاده کلام است، به نحو دیگری علم اصول زاده فقه است. در آغاز که علم اصولی نبوده است، اول فقه پدید آمده است. در خلال مباحث فقهی آرام‌آرام قواعدی تولید شده و رفته‌رفته این قواعد انسجام و سامان یافته است و آرام‌آرام تکون و تشکل و هویت پیدا کرده است و تدریجاً از فقه جدا شده و تبدیل به علمی مستقل شده است. به این معنا علم اصول وامدار علم فقه است. ولی این نسبت و این وامداری محدود به تاریخ نیست و فقط یک بدهی تاریخی نیست، بلکه همین الان هم علم اصول از فقه وام می‌گیرد. یعنی علم فقه در عمل چون علم صفی است و نیازهای خود را مرتباً به علم اصول منعکس می‌کند که در عمل یک سری قواعد تولید می‌شود که می‌تواند منتقل شود به علم اصول. فقه هنوز هم می‌تواند به اصول کمک کند ولی کمتر.

برعکس الان علم اصول است که بیشتر به فقه خدمت‌رسانی می‌کند، چون فرض بر این است که اگر علم اصول نمی‌بود و یا دستکم پس از این نباشد، علم فقه نمی‌تواند توسعه پیدا کند. درنتیجه اصولاً علم اصول مولود دانش فقه است. و اما اکنون خدمت‌رسان به فقه است و مقدم به آن است و در قیاس با فقه علم آلی است و فقه در قیاس با اصول علم عالی است و متأخر است.

نسبت به اخلاق هم علم اصول می‌تواند از اخلاق وام بگیرد و پاره‌ای قواعد اخلاقی در علم اصول تأثیر می‌گذارند. کما اینکه درصد قابل توجهی از قواعد علم اصول ـ نه به اندازه‌ای که در فقه کاربرد دارد و نه به اندازه کمی که در کلام کاربرد دارد ـ در اخلاق کاربرد دارد. یعنی علم اصول اندکی خدمات روش‌شناختی به عقاید می‌دهد، کمی بیش از اندک به اخلاق و به طور بسیار گسترده‌ای به فقه خدمات می‌دهد. کما اینکه قریب به همان میزانی که به تولید عقاید، گزاره‌های عقیدتی و علم کلام خدمت‌رسانی می‌کند در تولید علم دینی هم می‌تواند کمک کند ولی جایگاه علم اصول، اولاً یک علم روش‌شناختی است و در زمره علوم حِکمی نیست و به عبارتی در زمره معرفت‌ها و به عبارتی در مقابل فن‌ها نیست، بلکه جزء علوم فنی است و فن است، جزء علوم ابزاری و آلی است و دادوستدی با دیگر علوم دارد. با تفسیر، درایه، رجال دادوستد دارد.

درخصوص این که ارتباط با فقه چه مقدار کارآیی دارد و خدمات‌رسان است باید پذیرفت که کفایت نمی‌کند. در این خصوص نظرات را می‌توان به سه دسته تقسیم کرد،

پاره‌ای از افراد می‌گویند علم اصول حتی در رفع نیازمندی‌های علم فقه کامل و کافی نیست و گاه با افراط می‌گویند درصد کمی از نیاز فقه را برآورده می‌کند، این نظریه افراطی است؛ اما اگر بگوییم فی‌الجمله می‌توان این را قبول کرد که هم علم اصول تنها علمی نیست که نیازمندی‌های روش‌شناختی فقه را برطرف کند و هم آن مقدار که از علم اصول در فقه توقع می‌رود کافی نیست و باید علم اصول را توسعه داد و تعمیق بخشید. این میزان مطلب قابل قبول است.

از طرف دیگر برخی دیگر مبالغه می‌کنند و می‌گویند با یادگیری علم اصول فقیه می‌شویم. چنین نیست که اگر کسی علم اصول را کامل و خوب یاد گرفت به دیگر علوم نیاز نداشته باشد و یا حتی علم اصول موجود از توقع کفایت کند، چراکه علم اصول موجود امروزه پاسخگوی پاره‌ای از مسائل و مباحث و نیازمندی‌ها در مقام استنباط نیست.

ما مثل بعضی از اهل فضل از جوانترهای حوزه که گاه افراط می‌کنند به این قائل نیستیم که با این علم نمی‌توان علم حکومت استنباط کرد، و فقهی که بتواند حکومت را اداره کند به دست آورد. این حرف مورد قبول نیست زیرا عملاً این مدعا نقض شده است. حضرت امام(ره) با همین اصول، این حکومت را تشکیل داد.

اما در این که در حیات جمعی ما و در قلمرو سیاست و حکومت زوایای زیادی وجود دارد که محتاج به احکام است که پاره‌ای از آن احکام نیازمند یک سلسله قواعد جدید است، هیچ بحثی نیست. ما نیازمند به توسعه تولید قواعد جدید هستیم، هرچند همه جا نیازمند به توسعه قواعد موجود نباشیم، چرا که پاره‌ای از مباحث اصولی فربه شده و بیش از حد نیاز توسعه یافته.

توسعه مسئله‌ها غیر از توسعه مسائل است، این که ما مسئله‌های موجود را باز هم فربه‌تر کنیم، همه جا لازم نیست، هرچند بعضی لاغرند و باید به حد کفایت به آنها پرداخت، اما اینکه مسائل موجود که علم اصول کنونی را تشکیل داده‌اند کفایت نمی‌کنند، این یک مطلب دیگری است و ما باید مسائل و قواعد جدیدی را وارد کنیم. پس توسیع هر مسئله در علم اصول ضرورت ندارد، اما توسعه و تولید قاعده‌های جدید لازم است.

نتیجه بحث این می‌شود که اولین کاربرد علم اصول کنونی در فقه است، و کاربرد بعدی آن در اخلاق است، اما کاربرد محدودی دارد. در عقاید و در تولید علم دینی طبعاً کمترین کاربرد را دارد. در حوزه فقه و استنباط و اکتشاف شریعت هم از دو حیث کاربرد کامل را ندارد، یکی از این جهت که علم‌های دیگری هم هستند که درباب استنباط مورد استفاده قرار می‌گیرند، مثل درایه و رجال. شما اگر اصول بخوانید ولی رجال نخوانید فقیه نمی‌شوید. در مقام استنباط با هزاران روایت مواجه هستید که اگر روات را خوب نشناسید و طبقه‌بندی نکنید طبعاً روایات را نمی‌توانید کنید و به روایات تمسک کنید. پس استنباط میسر نیست. در درایه هم همین‌طور؛ چگونه می‌توان روایت را فهم کرد، قواعد، ضوابط و چارچوب مشخصی دارد. دسته‌بندی اعتباری و استدلالی و دلالی روایت نیازمند به آن دو علم و دیگر علوم است. کما اینکه به منطق، همچنان محتاج هستیم، با اینکه عمده قواعد منطقی در دل قواعد اصولی آمده است، چون اصول از جمله بر منطق مبتنی است.

مبادی علم اصول را به دسته‌های مختلف دسته‌بندی می‌کنند، بیشتر این دسته‌بندی به چهار گروه مبادی احکامیه، کلامیه، منطقیه و لغویه است. ولی مبادی علم اصول بیش از ده مبدأ است و همچنان می‌تواند توسعه پیدا کند.

بنابراین نکته هفتم، یعنی جایگاه‌شناسی نظریه مختار را هم در خلال مباحث مطرح کردیم، به این میزان برای شما کفایت می‌کند ولی محورهای پنجم، ششم و هفتم قابلیت توسعه دارند و مجال مناسب می‌طلبد که به تفصیل مورد بحث و بررسی قرار گیرند ولی در حد غرض از این جلسه این مقداری که بحث کردیم کافی است.

ساختارشناسی دانش اصول، الگوی شیخ انصاری


مراسم نکوداشت شیخ اعظم: دومین نشست از سلسله نشست‌های علمی پژوهشی
تاریخ: ۵/۳/۱۳۹۰، ساعت ۸ صبح
مکان: قم، مدرسه عالی خاتم‌الاوصیاء
برگزارکنندگان: مدرسه‌ عالی خاتم‌الاوصیاء

بسم‌الله الرحمن الرحیم

با تشکر از بزرگان حاضر در این جلسه و پوزش‌خواهی از اینکه وقت ارزشمندشان را تصدیع خواهم کرد، پیش از آغاز بحث بجاست به خاطره‌ای اشاره کنم که به نخستین کنگره بین‌المللی مرحوم صدرالمتألهین بازمی‌گردد. در بحبوحه برگزاری این کنگره، همراه با جناب آیت‌الله سیدمحمد آقای خامنه‌ای و مسئولان بنیاد صدرا به محضر علامه بزرگوار، شیخ الحکماء‌المعاصرین حضرت آیت‌الله جوادی آملی رسیدیم و از ایشان درخواست کردیم برای کنگره یادشده مقاله‌ای بنویسند. ایشان موافقت کردندکه درباره موضوعی سخنرانی کنند و مقاله بدهند. وقتی مقاله به دست متولیان کنگره رسید، معلوم شد که ایشان تأمل کرده‌اند و موضوع دیگری را جز آنچه توافق شده بود نوشته‌اند. زمانی هم که آیت‌الله جوادی آملی به جلسه تشریف آوردند و بنا شد سخنرانی کنند، ظاهراً وقتی فضای جلسه را دیدند تصمیم گرفتند موضوع دیگری را جز آنچه در مقاله آورده بودند مطرح نمایند.
در اینجا هم اگرچه قرار بود بنده درباره اصول شیخ صحبت کنم، بحثی که تقدیمتان خواهم کرد حول محور اصول است و در چهارچوب آن به کار شیخ هم اشاره خواهد شد، اما موضوع آن کاملاً درباره اصول شیخ اعظم(ره) نیست.
بحثی در فلسفه اصول مطرح است با عنوان ساختار دانش اصول که درباره چگونگی سازمان دادن و تبویب مباحث و مسائل آن دانش بحث می‌کند. از آنجا که ساختار دانش یکی از ارکان تکون‌بخش و هویت‌بخش هر دانشی است، این بحث اهمیت بسزایی دارد. ساختار دانش، به تعبیر فلسفی، یکی از علل اربعه‌ی تکون و هویت‌یابی دانش است؛ یعنی علت صوری دانش به شمار می‌آید و مراد ما از ساختار در اینجا همان ساختار صوری است. فهم و شناخت، ارزیابی و تحلیل بسیاری از مباحثی که مانند ساختارپژوهی جزء مسائلی هستند که به دانش هویت می‌دهند، به میزان زیادی در گرو فهم ساختار آن دانش هستند.
در حوزه مباحث فلسفه اصول چهارده نوع تقسیم پیشنهاد شده است. تقسیم مسائل فلسفه اصول به مسائل فرادانشی و فرامسئله‌ای یکی از این تقسیم‌هاست و منظور از آن، گروهی از پرسش‌های فلسفی است که درباره دانش مطرح می‌شود و به کلیت دانش نظر دارد؛ مثل تعریف دانش، غایت دانش و روش دانش.
دسته‌ای دیگر از این تقسیم‌بندی پرسش‌هایی درباره مسئله‌های دانش است؛ برای مثال مسئله زبان‌شناسانه «وضع» یک بحث فلسفیِ زبان‌شناختی است که به بخشی از دانش اصول مربوط است.
ساختارپژوهی یکی از مسائل فرادانشی فلسفه اصول و هر دانش دیگری می‌تواند قلمداد شود. منظور از ساختار، آن چیدمانی است که مطالب و مباحث یک علم را صورت‌بندی می‌کند و از دو سامانه تشکیل شده است:
۱٫ سامانه افقی؛
۲٫ سامانه عمودی.
در سامانه افقی چگونگی ترتیب یافتن محورهای اصلی دانش در کنار هم مد نظر قرار می‌‌گیرد، اما در سامانه عمودی درباره ترتیب منطقی مطالب زیرمجموعه و زیرفصل‌های هر محور و هر مسئله بحث می‌شود.
اصولاً ساختار دانش از یک وضعیت شبکه ـ‌ هرم‌سان برخوردار است؛ یعنی یک شبکه عرضی و افقی را تشکیل می‌دهد و یک هرم طولی و عمودی را پدید می‌آورد، که به آن می‌گوییم ساختار صوری دانش.
موضوع دیگری هم در فلسفه علم مطرح است با عنوان هندسه معرفتی دانش. در هندسه معرفتی ما از هویت یا ماهیت معرفت‌شناختی اضلاع دانش سخن می‌گوییم و از این مسئله که آیا این دانش یکسره عقلی است یا نقلی، یا آمیزه‌ای از مباحث نقلی و عقلی تلقی می‌شود پرسش می‌کنیم. البته زمانی که می‌پرسیم مجموعه مباحثی که دانش را پدید آورده است از نظر معرفت‌شناختی چه ماهیتی دارد به جنبه ماهیتی آن دانش توجه می‌کنیم، اما زمانی که می‌گوییم مباحث دانش با نگاه معرفت‌شناختی چه چیزی را به ما می‌دهد از هویت معرفتی دانش صحبت می‌کنیم. این مباحث هم به‌گونه‌‌ای یک صورت ساختاری دارند، اما جنبه معرفتی و ماهوی دانش را مد نظر قرار می‌دهند.
در ساختارشناسی دانش اصول باید به این پرسش‌ها پاسخ دهیم که این دانش چه ساختاری دارد؟ یا باید داشته باشد و آن دسته از الگوهای ساختاری که طی تاریخ در این دانش اعمال شده، پدید آمده، تطور پیدا کرده و یا احیاناً پیشنهاد شده کدام‌اند؟
برای درک درست ساختار علم اصول، امکان ارزیابی ساختار و بافتار کنونی آن، طبقه‌بندی ساختارهای دارج و رایج در تاریخ دانش اصول و پاسخ به این پرسش که چند الگوی ساختاری از کتاب‌های مطرح در این زمینه، در تاریخ اصول اعمال شده است. (چون بعضی از کتاب‌ها ساختارهای ویژه و متفاوتی نسبت به دیگر کتاب‌ها و منابع اصولی دارند و هریک از الگوی ساختاری ویژه‌ای پیروی کرده‌اند) و سرانجام نشان دادن ساختار مطلوب، ناگزیر باید بگوییم چنین ساختار مطلوبی باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد. به سخن دیگر وقتی می‌گوییم دانشی از ساختاری درخور و فراخور بهره‌مند است، باید بگوییم آن ساختار چه ویژگی‌هایی دارد.
در این زمینه بعضی از فضلای معاصر ویژگی‌هایی را پیشنهاد داده‌اند، اما در اینجا ما هشت شاخص ماهوی را به اضافه چهار شاخص غیرماهوی پیشنهاد می‌کنیم که بیشتر به هویت دانش بازمی‌گردد یا ترجیح می‌دهیم که آن شاخص‌ها نیز در یک ساختار تحقق یافته باشند.
اصولاً ساختار یک دانش به گونه‌ای تفصیل ماهیت آن دانش است و می‌توان انتظار داشت شرایطی که در مقام توصیف ماهیت و تعریف یک دانش قائل هستیم، در ساختار نیز رعایت شود. در منطق وقتی چیزی را تعریف می‌کنیم باید دو شرط جامعیت و مانعیت را تأمین کنیم. بنده در تعریف علم یک شاخص سوم را هم پیشنهاد کرده‌ام و آن رعایت جهت تعریف است. به سخن دیگر باید مشخص کنیم که تعریف ما پیشینی است، یا پسینی؛ اگر پیش از تحقق و تکون علم، علم مطلوب را تعریف کنیم، تعریف ما پیشینی است، اما اگر دانش موجود را پس از تحقق آن نگاه کنیم و درباره آنچه هست بحث نماییم، نه آنچه‌ که باید باشد، در تعریف آن دانش نگاه پسینی داریم؛ یعنی پس از تحقق و تکون دانش، درباره آن قضاوت می‌کنیم.
جهت تعریف، یعنی پیشینی یا پسینی بودن نگاه در تعریف، شرط بسیار مهمی به شمار می‌آید و در تعریف علم به اندازه دو شرط دیگر، یعنی جامعیت و مانعیت، ارزشمند است. در ساختار باید این شرط‌ها لحاظ شود؛ برای مثال در بخش رعایت شرط مانعیت، به این نکته باید توجه شود که ساختاری مطلوب است که از زواید و نیز انواع مباحث و مسائلی که از مسائل ذاتی دانش قلمداد می‌شود خالی باشد؛ برای مثال در اصول مباحثی که به مبادی اصول مربوط می‌شود در بدنه دانش جاسازی نشده باشد. افزون بر این، مباحثی مانند قواعد فقهیه نیز باید بیرون از سازمان دانش اصول جا گرفته باشد و نیز با توجه به بعضی از نظریه‌ها، اصول عملیه جزء اصول دانش اصول نیست. به عنوان نمونه محقق اصفهانی در چیدمان جدیدی که در رساله «الاصول علی النهج الحدیث» برای علم اصول پیشنهاد کرده، سازمان اصول را به‌گونه‌ای ترتیب داده است که گویی اصول عملیه جزء دانش اصول نیست و خارج از علم اصول است.
یک علم باید همه آنچه‌ را که سامانه عمودی و افقی دانش به لحاظ ذاتی اقتضا می‌کند، با توجه به سازگاری آن با دیگر ارکان تشکیل‌دهنده و تکون‌بخش دانش، دارا باشد. آن‌چنان که معروف است و محقق خراسانی فرموده و کمابیش پذیرفته شده است، هویت، وحدت و تمایز یک علم با دیگر علوم فقط به غایت تعیین نمی‌شود، کما اینکه فقط با محوریت و گرانیگاه قرار گرفتن موضوع، همه علوم تکون پیدا نمی‌کنند، بلکه هر علمی با اتکا به مجموعه‌ای از ارکان، که از آنها می‌توانیم با عنوان ارکان تکون‌بخش یک علم نام ببریم، پدید می‌آید؛ یعنی همان اندازه که ممکن است غایت در تکون هویت و ماهیت یک علم سهم داشته باشد، موضوع و روش نیز سهم دارند. به سخن دیگر سهم روش یک علم در تکون بخشیدن به آن کمتر از سهم موضوع و غایت آن علم نیست. مگر می‌شود روش یک علم را از آن گرفت و همچنان گفت آن یک علم است؟ کما اینکه مسائل یک علم هم همین جایگاه را دارند. در تعریفی گفته شده است علم چیزی نیست جز مسائل آن؛ اگرچه این تعبیر مبالغه‌آمیز است، به سهم مسائل در تکون‌ یافتن و هویت‌یابی آن علم اشاره می‌کند.
به سخن دیگر مجموعه‌ای از ارکان در کنار هم هویت یک دانش را پدید می‌آورند و ماهیت آن را شکل می‌دهند. و از همین‌رو آنها را ارکان تکون‌‌بخش و هویت‌‌ساز دانش می‌نامند. ساختار هم کمابیش چنین جایگاهی دارد؛ البته سهم آن نسبت به ارکان یادشده کمتر است.
در بحث مقایسه سهم ساختار و هویت معرفتی در دانش، این موضوع آشکارا درک می‌شود که چون ساختار یکی از عناصر صوری است و وجه ماهوی ندارد، نسبت به هویت معرفتی، که دارای جنبه ماهوی است، سهم کم‌رنگ‌تری دارد. با این حال زمانی که بخواهیم مجموعه قضایای متشتته انباشته را به یک دانش تبدیل کنیم و به آن دانش ساختار دهیم، به جایگاه بسیار ارزشمند ساختار پی‌می‌بریم؛ زیرا بر اساس نظریه تناسق ارکان علم باید ساختاری به دانش بدهیم که با دیگر ارکان تکون‌بخش آن سازگار باشد.
جهت‌مندی، یعنی همان بحث پسینی و پیشینی، در حوزه ساختار نیز مطرح است؛ زیرا ممکن است ساختاری ایدئال و صرفاً نظری ارائه گردد (وضعیت مطلوب) یا ساختاری پیشنهاد شود و تحلیلی درباره آن مطرح گردد که به علم موجود و ساختار موجود آن نظر دارد نه علم مطلوب و ساختار مطلوب آن.
شرط جامعیت نیز در این حوزه بسیار اهمیت دارد؛ زیرا همه مسائل مقتضی تناسق ارکان باید در ساختار یک علم گنجانده شده باشد.
تلائم تمام داشتن با ارکان آن دانش و ابتنا بر گرانیگاهی روشن، دو شاخص‌ دیگری هستند که در ارائه ساختار مطلوب علم اصول باید به آنها توجه شود. ساختار باید حول محور موضوع و مباحث فراوانی که به ویژه اصولیون ما درباره موضوع‌مندی علم مطرح کرده‌اند گرانیگاه روشنی داشته باشد. شایان ذکر است که این ابتکار آیت‌الله سیستانی بود که به جای تعبیر موضوع، که اقتضائات خاص خود را دارد و بحث‌های فلسفی دقیقی را به همراه خود می‌آورد، از واژه «محور» و به تعبیر فارسی آن «گرانیگاه» استفاده کرد. ساختار افزون بر برخورداری از محور و گرانیگاه روشن، باید به اندازه کافی ترتیب افقی و ترتب طولی ـ عمودی نیز داشته باشد.
لحاظ سنخی مباحث و احتراز از خلط مسائل شرط دیگری است که در حوزه ساختار مطلوب علم اصول باید رعایت شود. مسائل علم اصول باید سنخ‌بندی و گونه‌شناسی شوند و در ابواب خاص تقسیم‌ گردند و سازماندهی یابند، به‌گونه‌ای که گونه‌های همگن در پیوند با یکدیگر یک باب را تشکیل دهند تا این مباحث با هم خلط نشوند.
معیار هفتمِ ساختار مطلوب علم اصول، کارآمدی در تأمین حداکثری غایت و کارکردهای متوقع از یک علم است. همان‌گونه که می‌دانید، از هر علمی غایت و کارکردهایی انتظار می‌رود. سازمان و ساختار دانش باید به ما در کاربرد علم برای دست یافتن به آن غایت و کارکردها کمک کند.
آثار فراوانی در تاریخ علم اصول ما پدید آمده‌اند که بعضی از آنها نسبت به آثار دیگر ساختار متفاوتی داشته‌اند. الذریعه الی اصول الشریعه نخستین اثر جامع اصولی ما به شمار می‌آید (البته بعد از تذکره شیخ، که خلاصه‌ای از آن در اختیار ما قرار دارد)، ساختاری متفاوت با آنچه در اصول عامه رایج بوده طراحی کرده است. پس از او، شیخ طوسی، شاگرد ایشان، العده فی اصول الفقه را نوشت که هرچند شباهت ساختاری بسیاری با الذریعه دارد و از آن تأثیر پذیرفته است ـ به‌گونه‌ای که در حد دو سه صفحه از کتاب الذریعه عیناً در العده آمده است ـ نسبت به آن ساختار متفاوتی دارد. با این حال تا زمانی که شهید ثانی تمهیدالقواعد را ننوشته بود تحول چشمگیری در ساختار علم اصول رخ نداد. زبده شیخ بهایی نیز تغییر اساسی در ساختار علم اصول پدید آورد، به‌گونه‌ای که ابتکار تفکیک مبادی به نام مسائل از شیخ بهایی ثبت شده است. در زمان اوج اخباری‌گری، مرحوم فاضل تونی بشروی با نگارش الوافیه در سال ۱۰۷۱ ق ساختار جدیدی را پیشنهاد داد و در آن بخش عقلی اصول را از غیر آن تفکیک کرد. علامه بهبهانی نیز در کتاب‌های الفوائد الحائریه العتقیه و الفوائد الحائریه الجدیده ساختار متفاوتی ارائه کرد. الاصول الاصلیه علامه شبّر و مفاتیح‌الاصول سیدمحمد مجاهد، فرزند سیدعلی طباطبائی، نیز ساختارهای کاملاً متفاوتی داشتند.
اما شیخ با نگارش کتاب فوائد الاصول طرح نویی در بخش حجج، که بخش معظم و مهم اصول است، درانداخت. البته نباید از کتاب‌های رسائل و فرائد الاصول او نیز غافل شد که در علم اصول از اهمیت بسزایی برخوردارند. اگرچه گاهی انتقاد می‌کنیم که کتاب رسائل متن درسی به شمار نمی‌آید، این دلیلی بر رد اهمیت آن نیست. کتابی متن درسی به شمار می‌آید که از ویژگی‌هایی برخوردار باشد از جمله اینکه برای متعلم و معلم سهل‌التناول باشد؛ یعنی وقتی معلم آن را تدریس می‌کند چنان ساختاری داشته باشد که بتواند به راحتی با متعلم ارتباط برقرار کند و مفاهیم کتاب را به راحتی کشف نماید و متعلم هم بتواند راحت فرابگیرد. این ویژگی برای کتاب‌های درسی نزد همگان پذیرفته‌شده است، اما این ویژگی، ویژگی ساختار علم نیست، بلکه ویژگی ساختار اثری علمی به شمار می‌آید. به سخن دیگر اگر بنا شد اثری علمی متن درسی باشد، باید مثل دروس مرحوم شهید صدر به‌گونه‌ای تبویب گردد که طلبه راحت‌تر بیاموزد و کمتر پیچیدگی، اجمال و تکرار داشته باشد.
به هر حال باید گفت که پس از شیخ نوعی امتناع معرفتی و عقیم شدن در بعضی از ابواب اصول، رخ داده است؛ مانند همان اتفاقی که پس از صدرالمتألهین در فلسفه روی داد. اگرچه بزرگانی مانند آخوند خراسانی، محقق اصفهانی و شهید صدر طی عمر پربرکتشان در حوزه علم اصول منشأ آثار بسیار مهمی شده‌اند، قله شیخ آن‌چنان بلند است که هر کوهنوردی نمی‌تواند به آن دست پیدا یابد.
آقای دکتر حکمت‌نیا با نگاه حقوقی و کمابیش مدرن خویش گفتند که شیخ از روش‌های مدرن نیز استفاده می‌کرد. این تعبیر ممکن است مسامحه‌آمیز باشد؛ زیرا شیخ متجدد نبود، بلکه مجدِد بود. به سخن دیگر شیخ سنتی بود، ولی سنتیِ مجدد نه متصلب. او به طور قطع تحت تأثیر تجدد غربی نبود، بلکه خود عالمی مجدد و مؤسس به شمار می‌آمد.
در حوزه اصول، شیخ نخستین کسی بود که در بخش حجج مانند یک معرفت‌شناس با نگاهی معرفت‌شناختی مسائل را بررسی کرد. معرفت‌شناسی دانشی مدرن است و درواقع فلسفه پس از کانت به معرفت‌شناسی تبدیل شد. کانت فلسفه را، که وجودشناسی بود، به معرفت‌شناسی تبدیل کرد و بعد از او در دنیای غرب، فلسفه معرفت‌شناختی شد. امروز هم دانشگاه‌های ما در حوزه فلسفه کمابیش همین گرایش را دارند. شیخ در دوره‌ای می‌زیست که نزدیک به دوره کانت بود، اما به طور قطع از کانت و اندیشه‌اش اطلاعی نداشت؛ چون نه زبان می‌دانست و نه کانت در آن روزگار مطرح بود.
کانت در شهر کوچکی در آلمان زندگی می‌کرد و هیچ‌وقت هم سفر نکرد و دانشگاه هم نرفت، ولی فیلسوف مدرنیته شد و اساس فلسفه را دیگرگون کرد؛ زیرا پس از دو هزار و اندی، به جای وجودشناسی، فلسفه را به معرفت‌شناسی تبدیل نمود. این‌گونه بود ‌که فلسفه‌های مضاف پدید آمد و نگاه معرفت‌شناختی به مسائل علوم مطرح گردید. در همین دوره شیخ ما در کنج نجف، ناظر به حالات نفسانی و معرفتی مکلَفِ ملتفط به حکم شرعی، سازمان اصول را در بخش حجج پیشنهاد کرد که ابتکار بسیار عظیمی بود. هر چند این ساختار طی ۱۵۰ سال گذشته نقد شده، همچنان استوار و پابرجا مانده، به‌گونه‌ای که همه اصول ما در بخش حجج متأثر از همین ساختار است و همچنان تحت تسلط آن قرار دارد.
شیخ مبحث ردع و ظن و شک را تنظیم کرد و سرانجام تعادل و تراجیح را توسعه داد، اما سال گذشته شنیدم که یکی از استادان حوزه، که فقه و اصول تدریس می‌کرد، یک مرتبه وسط درس برای یک ماه درس را تعطیل کرد و به مکه رفت. از این استاد سئوال کردم که چطور یک ماه وسط سال تحصیلی به مکه رفتید و کلاس را تعطیل کردید؟ ایشان گفتند: تعطیل نکردم، من وقتی بحث می‌کردم یک مرتبه به بحث تعادل و تراجیح رسیدم و دیدم شاگردان همین‌طور فقط من را نگاه می‌کنند؛ درواقع از چهره آنها متوجه شدم که مطلب را نمی‌فهمند. شاگردان گفتند: تعادل و تراجیح در تقسیم‌بندی سالانه خوانده نمی‌شود. بعد من یکی از شاگردان در همان درس را انتخاب کردم تا در این یک ماهی که من به مکه می‌روم، تعادل و تراجیح را از رسائل برای آنها تدریس کند.
اگر این خبر درست باشد، واقعاً شگفت‌آور و تأسف برانگیز است که مبحث تعادل و تراجیح از اصول حذف شود! شیخ که خیلی خلاصه این مباحث را مطرح کرده است و زمانی که به شیوه مرحوم سید مجاهد به مبحث تعادل و تراجیح بازگردیم متوجه می‌شویم که این مبحث عالمی گسترده با مسائل بسیار است. مسئله ما فقط بین دو خبر نیست، همه ادله و طرق می‌توانند با هم تعارض داشته باشند و اینجا باید مباحث تعادل و تراجیح را مطرح کنیم.
شیخ سامانه بی‌پیشنه‌ای را در بخش حجج ارائه نمود و مبحث قطع و فروع آن، امارات ظنیّه و شک و اصول عملیه را صورت‌بندی کرد، ولی شایان ذکر است که رد پا و رگه‌های این تقسیم‌بندی در تقریرات دروس استاد وی، مرحوم شریف‌العلما، و به ویژه در کتاب ضوابط‌الاصول ایشان دیده می‌شود و نشان می‌دهد که شیخ از استاد خویش الهام گرفته است.
این صورت‌بندی پیشنهادی، نظم و نسق و منطق خاصی را پدید آورد؛ به ویژه در حوزه مباحث حجج، که نخست بحث قطع در آن مطرح می‌شود، که کاشف بالذات است، سپس امارات، که ناقص‌الکشف‌اند، و ظنون مجهول شرعی، که یا کشف ذاتی ندارند یا کشف آنها ناقص است. آنگاه اصول عملیه، که غیرکاشف‌اند و اصلاً کشف از آنها انتظار نمی‌رود، مد نظر قرار می‌گیرد. این یک سازمان منطقی و بسیار دقیقِ معرفت‌شناختی و نگاه اپیستمولوژیک به یکی از معرفت‌های دینی است. علم اصول، معرفتی دینی است که با فلسفه تفاوت دارد. فلسفه از خارج از دایره علوم اسلامی وارد شد، اما مسلمانان آن را اسلامی کردند؛ بدین‌ترتیب ما امروز از عنوان فلسفه اسلامی برای این دانش استفاده می‌کنیم. علامه طباطبایی(ره) فرمود: «آنگاه که فلسفه از یونان ترجمه شد دویست مسئله بود و اکنون ۷۵۰ مسئله است و این دیگر آن فلسفه نیست». ولی به هر حال هرچه هست یونانی‌تبار است. این در حالی است که اصول، معرفتی کاملاً اسلامی است و ما در این زمینه اصلاً بدهکار دیگر ملل نیستیم؛ درنتیجه این علم حکم معرفت دینی را دارد و شیخ در این کارِ خود نگاه معرفت‌شناختی به معرفت دینی را بنا گذاشت.
من قصد داشتم براساس هشت شاخصی که برای ساختار مطلوب پیشنهاد کرده بودم ساختار کنونی اصول را نقد کنم و نواقصی را که ساختار کنونی علم اصول دچار آنهاست نشان دهم؛ البته پیش از این، بنده این بحث‌ها و ده ساختار پیشنهادی معاصرین را با توجه به دیدگاه‌های محقق اصفهانی در کتاب الاصول علی النهج الحدیث و بزرگان معاصر نقل کرده و ساختار علم اصول را براساس کفایه و همان هشت شاخص نقد نموده‌‌ام که ان‌شاءالله در فرصتی دیگر مطرح خواهم کرد.