غوغای ناز

جلوه ناز و عشوه ناز و سر و قد غوغای ناز،

چیستی می دانی آیا؟ ناز بر بالای ناز.

خال لب چون سبزه‌ناز و و همچو مژگان، غمزه‌ناز،

ناز فرما! کاین همه دارد خدا را جای ناز.

ناز و دلکش می‌خرامی، نغز و سرکش می‌روی،

آهویی؟ کبکی؟ کدامی؟ فتنه‌ی صحرای ناز!

سر و قامت غرق ناز و چشم میگون مست ناز،

وای از آن رعنای ناز و داد از این شهلای ناز!

می‌کُشی ما را، ز ما هم می ستانی خونبها!

حبذا انصاف ناز و آفرین فتوای ناز!

در نهاد جان ما شور نیاز انگیخته

آنکه موزون کرده بر بالای تو شولای ناز.

در ازل چون دُرد نوشیدیم از جام الست

تا ابد هم دَرد می‌نوشیم از صهبای ناز.

تهران،

پاییز یکهزار و سیصدو هفتاد و سه

تماشای جمال

نیست در صنع خدا شاکله‌ای خوش‌تر از این،

خط و خالی سمن و سنبله‌ای خوش‌تر از این.

دل ما تاول زخمی است که در سینه‌ی ماست،

نیست بر پای طلب آبله‌ای خوش تر از این.

یار از من به من دلشده نزدیک‌تر است،

نبود بین دو کس فاصله‌ای خوش‌تر از این.

«بنده‌ی عشقم و از هر دو جهان آزادم»*

کس نبسته است به پا سلسله‌ای خوش‌تر از این.

دل پر خون و دو چشم تر و من همسفریم،

ره ندیده است به خود قافله‌ای خوش‌تر از این.

کار ما گشته شب و روز تماشای جمال،

نیست در کون و مکان مشغله‌ای خوش‌تر از این.

حین قتل از تپش چاررگ ما رنجید!

که شنیده‌است ز قاتل گله‌ای خوش‌تر از این.

بوسه‌ام داد، چو یار این غزل نغز شنید،

کس نداده است به شاعر صله‌ای خوش‌تر از این.

مسیر مشهد ـ تهران،

زمستان یکهزار و سیصدوهفتادوسه

سپیده می‌دمد آرام


… زمین مکه و شهر بتان وزر

و شهر پاک ابراهیم و شهر کعبه‌ی تاریک است

و در خواب و سکوت شب فرو رفته است

جهان در خواب و جان مردمان در خواب

و گیتی بی‌فروغ و آسمان در خواب

و اما در میان تیرگی‌ها، در میان شب

یکی پیکارگر چوپان، هماره سخت بیدار است

و همچون شمع ره ایستاده می‌سوزد

و به فردای خورشید و جهان خواب اندیشد

و آرام از میان سنگ‌ها، در آن کویرستان

به‌سوی کوه ـ کوه نور ـ تنها راه می‌پوید

و هر ریگی به زیر پای او، یک‌دل

و هر دل، چون ستاره، در طپیدن‌ها…

*

… و از بالای آن کوه بلند نور

که نامش را (حرا) خوانند

به‌سوی گیتی تاریک و هول‌انگیز آدم‌گونه‌های خواب

که: اندر «بستر زنجیر» در خوابند

و بر تن «جامه‌ها از زنجیرها» دارند

و یا در سجده بر پای ستمگر، بوسه می‌ریزند

و سوی مردمی که:

زیر شلاق ستم، زیر لگد، پامال می‌لولند

و جان‌هاشان میان گورِ تن‌هاشان شده مدفون

نگاه افکنده، می‌گوید: «ترا آزاد خواهم کرد»

«تو را آزاد خواهم کرد ای، انسان»

«و زنجیر اسارت را ز دست و پای تو خواهم گسستن پاک»

و باز از قله‌ی آن کوه

صدا در می‌دهد آن کفشگر را.

: «هان تو ای محروم!

«برو از گاهواره کودکت را تا بگورستان بیاموزان!

«برو در کهکشان‌ها دانشش آموز

«دگر از ستم‌گر، مهراس!!

«و با فریاد دیگر باز می‌گوید:

تو ای برده که بند بندگی بر گردن افکندی»

«چرا در بند می‌میری»

«بپاخیز و غل و زنجیر را بشکن»…

… سپیده می‌دمد آرام

و شمشیر سپید روز طاق خیمه‌ی شب را ز هم آهسته می‌درد

و رنگ فجر می‌پرد

شب تاریک شرمنده گریزان می‌شود از روز

و مشرق ـ صحنه‌ی پیکار روز و شب ـ

به تن گلگون‌کفن می‌پوشد از شادی

و از هر سو نسیم صبحگاهی می‌وزد، آرام

و جام نقره فام آسمان از خون خورشیدش شده لبریز

می‌خواهد فرو ریزد

و دشت و کوه و دریا را کند پر لاله و گلگون

و آن چوپان

و آن تکمرد کوهستان

و آن رهگوی بی‌همسان

غمین از سینه کوه حرا، آرام و بی‌پروا

به‌سوی خلق می‌آید

به‌سوی شهر می‌آید

ولی درمان درد ملتش در کف

ـ طنین گریه‌ی بیچارگان، در گوش

گرانبار رسالت همچنان، بر دوش

و عزم آسمان، در مشت

و فریاد و پیام نسل‌ها بر لب …

به‌سوی خلق، می‌آید

و با خود زیر لب، آهسته می‌خواند

پیام خالق خود را

که: اقرء باسم‌ ربک…

. . . . . . .

* و روزی …

… و روزی نام آن پیغمبر چوپان

میان نام آگاهان آزاده

درخشیدن گرفت و همچو مه تابید

و در گیتی فقط نام محمد بود بر لب‌ها

و دین پاک احمد بود در دل‌ها

جهانی دیگر آغازید

و دیگر گونه شد گیتی

رذالت‌ها و ذلت‌ها و غم‌ها مرد

همه زنجیرها پوسید

ستم فرسود و جهل افسرد

و از آن مردم بی‌راه و بی‌فرهنگ

«ابی‌ذر، ساخت

«میثم» ساخت «سلمان» آفرید آزاد

تمدن‌های سست و از درون پوسیده را کوبید

و از نو خود تمدن ساخت

*

ولی . . .

. . . . . .

ولی اکنون تو ای پیکارگر چوپان

تو ای آزادگر رهبر! . . .

بپاخیز و دگر فریاد کن از دل:

سکوت خواب را بشکن!…

غزل آهو

غزل آهو
نذر نیم‌نگاه پناه آهوان رمیده‌دل،
حضرت ثامن الحجج (روحی فداه)

دیشب دلم تا صبح هوهو کرد

صحن تو را باغ پرستو کرد

بر پلک‌ها فانوس اشک آویخت

مشکات جان بر طاق ابرو کرد

چشمم خدا را دید بی‌پرده

مستانه دیشب هر طرف رو کرد

دیشب دلم از غم ترک برداشت

شوریده‌جان، از بس هیاهو کرد

دیشب حرم پر بود از آهو

آهو، که شب تا صبح هوهو کرد

صیاد هم، دیدم که شب خود را

پنهان میان خیل آهو کرد

دیدم که چوب عتبه را بوسید

دیدم غبار رفته را بو کرد

دیدم که دیشب قد کشید از شوق

هرکس قنوتش را پرستو کرد

سرمست شد از جام تو آن‌کس

کز خون دل پر جام جادو کرد

دیدم که جانش سبز شد، هرکو

مانند چشمه، چشم را جو کرد

دیدم شفا می‌یافت دلبندش

هر مادری کاشفته گیسو کرد

در ازدحام دیشب دل‌ها

طفل دلم گم شد، به تو خو کرد

قلبم کبوتر شد زمهر تو

شعرمرا لطف تو آهو کرد

علی‌اکبر رشاد

مشهد مقدس ـ بست طبرسی،

سی‌ام صفر ۱۴۳۵ق؛ دوازدهم دی‌ماه ۱۳۹۲ش