باز هم اینک

باز هم اینک

باز هم جنگ جمل برپاست

باز هم صفین،

باز آنک

نهروانیها…،

باز قرآن بر سر نیزه است،

باز در تاریکی شب

ـ در دل محراب ـ

برق یک شمشیر می‌روید.

باز هم اینک

علی(ع) تنهاست.

باز هم تکرار…!

باز هم ستارخان

زخمی است.

باز هم، شیخ شهید نور

می‌دهد هشدار،

ایستاده پایدار

اما به پایِ دار.

باز در انبوه جنگل،

کوچک مظلوم

می‌شود قربانی سازش.

باز «حیدرخان عموغْلی»ها

برای از قفا خنجر زدن،

آماده می‌گردند.

باز در مرطوبِ این جنگل،

قارچ می‌روید

ـ رفیق خلق! ـ

***

با توام

ای «دلقک تاریخ»!

زین همه تکرار یک صحنه،

چه می‌خواهی؟

تو شکست نسل‌ها را،

تجربه کردی بارها،

اما

لااقل یک مرتبه،

یک مرتبه حتی!

صحنه‌ی پیروزی یک نسل را…

هرگز!

تو برای تجربه

این صحنه را

یک بار بازی کن.

 

تهران،

پاییز یکهزار و سیصد و پنجاه و هشت

 

 

هیولای نفاق

چرا؟ تا کی؟

هیولای «نفاق» اینگونه

نیروهای ما را می‌کند تاراج؟

ـ بیرحمانه می‌بلعد ـ

و چنگال چپاولساز و خون‌آشام خود را

در گلوی (ما) فرو برده است

هنوزم واژه (او) و (من) و (تو)

در میان ماست،

چرا، تا کی؟

چو وارث‌ها ـ سر ارث نیاکان ـ

همچنان بر مغز یکدیگر

فرو کوبیم خود مشت گره کرده؟

ز هر حلقوم یک فریاد، یک آهنگ می‌آید

هنوزم بر سر «الفاظ» می‌جنگیم…

بپاخیزید تا با هم همان اسلام «احمد» را

و قرآن «علی»‌ساز و ابی‌ذرساز و میثم‌آفرین را

ژرف بشناسیم خود،

و آنگاه با دیگر کسان هم

بازگوییم و درین ره جانفشانیم

چرا، تا کی؟

چرا کابوس «اوهام» و خرافات

همچنان

بر پیکر افکارمان سنگینی افکنده؟

ـ به تقلید از نیاکان، رفتگان،

تقلید از اموات!

هنوزم همچنان خاموش و ساکت

بی‌اراده

خشک، بی‌جنبش،

همانند عروسک‌های خوار خیمه‌شب‌بازی

و همچون

آدمک‌های مقوایی

چه خواب‌آلود بنشستیم؟

که، تا آخر عصای «وهم»

سرنوشت ما چسان سازد؟

کدامین چاه

کدامین دره جای ماست؟

بپاخیزید تا کابوس بگریزد!

بشکست رونق بازارت

این نسل پرخروش…

گلهای کاغذین تو را ای فرنگ مست

… دیگر نمیخرند

با بو و رنگ بی نوسان و تقلبی

آوای رویش گلبوته‌های تو

دیگر، بگوش شرق خروشان، نمی‌رسد

بن‌ها و ریشه‌هاش

در عمق خاک قلب جوان‌ها نمی‌دود

انبوه جنگل مصنوعی تو را

باران خشم و نفرت ما …

خیس کرده است.

“کادوی ایسم‌ها”ی خطه تو، در دیار ما

مصرف نمی‌شود

بشکست رونق بازارت ای فرنگ

برق نگاه ما…

از چینه‌های دور افق‌ها گذشته است

رگ‌های خانه خورشید، می‌طپد

دیگر سپیده است.

اسلام … فجر سرخ خود آغاز کرده است

با جوش‌های تازه این سرو دیرسال

در قلب صخره‌های سیاه مآل تو

افکنده بس شکاف

دیگر طبق‌کشان خویش را

زی خود فرا بخوان،

گل‌های کاغذین و مقوایی تو را

دیگر نمی‌خرد… این نسل تازه‌جوش…

بسم رب‌ الودود

برای اِلهۀ محبت، برای آن که، اگر خدا در مهربانی شریک می‌داشت، بی‌گمان او می‌بود، برای آن که دست‌های صبح‌خیز، و دامان خورشیدیش، شهید پرورد، برای مادرم


مادر ای مهربان‌تر ز خورشید!

مادر ای پاکدامن‌تر از ماه!

ای جان‌فزا‌تر ز امیّد!

وی تو چون آرزو، رهبر راه!

لیک خود،

ز آرزوها خسی هم نچیده

نغمۀ «لای‌لای» تو خوش‌تر

در دل شب زآهنگ آب است،

دست پرمهر تو، صبح اندر

خوش‌نوازش‌تر از آفتاب است

چهره‌ات،

شادی‌انگیز همچون سپیده

پای بر مردمِ دیده‌ام نِه،

زیر پای تو باشد بهشتم

لالۀ مهر تو زد جوانه

در دلم هر گیاهی که کِشتم

چون کنم،

از گیاهان همین را گزیده

در دلم جاگزینی تو باید،

چونم از خونِ دل آفریدی

کس نداند که جبران نماید

آن همه رنج و غم‌ها که دیدی

مادرم!

شعرم از رنج‌هایت چکیده

فرزندت: علی‌اکبر

۲۰جمادی الثانی/ ۱۴۲۹ ق.

۴/تیر/۱۳۸۷

مثل یه آهو توی دشت

پیشکش به همنام دختر پیامبر (ص)
یادگار برادر و پاره‌ی دلم: فاطمه.

 

غزال دشت دل من

عروسک خوشگل من

اِنقده ترکتازی نکن

با دل من بازی نکن!

زلفاتو افشون می‌کنی

این دِلو پرخون می‌کنی

یه دسته زنجیره موهات

کمند نخجیره موهات،

شکن شکن، گره گره

رفته تّو هَم مثل زِرِه

مثل یه کوپه‌‌ی طلا

رو شونه‌هات پخش و پلا،

شمشیر تیزه ابروهات

غلاف شده توی موهات

میخوای بری به جنگ کی؟

آخه چرا؟ برای چی؟

با دل من یه کم بساز

باهاش نکن اِنقده ناز

مهر منی، ماه منی

مثل یه گل تو چمنی،

مثل یه آهو توی دشت

مثل یه ماهی توی تشت

مثل یه بلبل توی باغ

یه دسته سّنبل توی باغ

مثل یه طوطی رو درخت

شاه پریون رویِ تخت

مثل یه کَفتر فِری

ناز و، سفید و، پاپَری

مثل یه پوپک قشنگ

با پر و بال رنگارنگ

مثل یه گنجیشک کوچیک

جیک‌وجیک‌وجیک،جیک‌وجیک‌وجیک،

مثل یه پروونه رو گل

شیطون بلا، تّپّل مّپّل

مثل یه شاخه گل تو آب

مثل یه شیشه‌ی گلاب

مثل نسیم زیر بید

مثل گل یاس سفید

مثل یه چشمه‌ی تمیز

مثل یه اسب تند و تیز

مثل یه بره توی کوه

ـ کوه بزرگ و باشکوه ـ

مثل یه نقاشی خوب:

درخت بید کنار جوب

هر طرفش قمری و سار

دسته دسته، هزار هزار

زمزمه‌ی زلال رود

هَمَش آواز، هَمَش سرود،

مثل یه باغی تو باهار

باغ پر از گل انار

مثل یه دشت پرسرور

پر از گلای جورواجور

مثل یه طاووس قشنگ

رنگین‌کمون، هزار رنگ

راه میره با کبر و غرور

ناز می‌کنه کرور کرور،

مثل یه پیرَن زری

تو تن ناز یه پری

مثل یه ماهی تو بلور

یا توی برکه یه سمور

ادا می‌ریزه توی آب:

هی زیر آب، هی روی آب؛

دیگه بگو از چی بگم؟

آخه کمه هرچی بگم

***

صدای ساز آب میاد

بوی گل از گلاب میاد

وقتی یه گل پرپر میشه

عطرش می‌مونه تو بیشه

ماه عمو، مهر عمو

عشق پریچهر عمو!

تو شور احساس منی

عطر گل یاس منی

مثل یه سیبی بخدا

بوی حبیبی بخدا

خوش‌‌نظری، خوش‌‌منشی

خوش‌سخنی، خوش‌روشی

مثل یه کبک خوش‌ادا

پرش حریر، بالش طلا

هی از میون صخره‌ها

میاد پایین، میره بالا،

یا مثل پیچکی ظریف

می‌پیچه دلکش و لطیف

دور یه کاج پرتنه

ـ حکایت تو و منه ـ

تو مثل گلبرگِ تری

نه، تو ازون قشنگ‌تری

مثل یه شعر دل‌نشین

گفته یه شاعر حزین

خون جاریه توی دلش

پر از خونه جوی دلش

از غم داغ یه کسی

اما نمی‌گه به کسی،

اِنقده ترکتازی نکن

با دل اون بازی نکن

دسات یه وخ خونی میشه

دلت عموجونی میشه

تهران، ۲۰/۱/۱۳۸۵

سپیده می‌دمد آرام


… زمین مکه و شهر بتان وزر

و شهر پاک ابراهیم و شهر کعبه‌ی تاریک است

و در خواب و سکوت شب فرو رفته است

جهان در خواب و جان مردمان در خواب

و گیتی بی‌فروغ و آسمان در خواب

و اما در میان تیرگی‌ها، در میان شب

یکی پیکارگر چوپان، هماره سخت بیدار است

و همچون شمع ره ایستاده می‌سوزد

و به فردای خورشید و جهان خواب اندیشد

و آرام از میان سنگ‌ها، در آن کویرستان

به‌سوی کوه ـ کوه نور ـ تنها راه می‌پوید

و هر ریگی به زیر پای او، یک‌دل

و هر دل، چون ستاره، در طپیدن‌ها…

*

… و از بالای آن کوه بلند نور

که نامش را (حرا) خوانند

به‌سوی گیتی تاریک و هول‌انگیز آدم‌گونه‌های خواب

که: اندر «بستر زنجیر» در خوابند

و بر تن «جامه‌ها از زنجیرها» دارند

و یا در سجده بر پای ستمگر، بوسه می‌ریزند

و سوی مردمی که:

زیر شلاق ستم، زیر لگد، پامال می‌لولند

و جان‌هاشان میان گورِ تن‌هاشان شده مدفون

نگاه افکنده، می‌گوید: «ترا آزاد خواهم کرد»

«تو را آزاد خواهم کرد ای، انسان»

«و زنجیر اسارت را ز دست و پای تو خواهم گسستن پاک»

و باز از قله‌ی آن کوه

صدا در می‌دهد آن کفشگر را.

: «هان تو ای محروم!

«برو از گاهواره کودکت را تا بگورستان بیاموزان!

«برو در کهکشان‌ها دانشش آموز

«دگر از ستم‌گر، مهراس!!

«و با فریاد دیگر باز می‌گوید:

تو ای برده که بند بندگی بر گردن افکندی»

«چرا در بند می‌میری»

«بپاخیز و غل و زنجیر را بشکن»…

… سپیده می‌دمد آرام

و شمشیر سپید روز طاق خیمه‌ی شب را ز هم آهسته می‌درد

و رنگ فجر می‌پرد

شب تاریک شرمنده گریزان می‌شود از روز

و مشرق ـ صحنه‌ی پیکار روز و شب ـ

به تن گلگون‌کفن می‌پوشد از شادی

و از هر سو نسیم صبحگاهی می‌وزد، آرام

و جام نقره فام آسمان از خون خورشیدش شده لبریز

می‌خواهد فرو ریزد

و دشت و کوه و دریا را کند پر لاله و گلگون

و آن چوپان

و آن تکمرد کوهستان

و آن رهگوی بی‌همسان

غمین از سینه کوه حرا، آرام و بی‌پروا

به‌سوی خلق می‌آید

به‌سوی شهر می‌آید

ولی درمان درد ملتش در کف

ـ طنین گریه‌ی بیچارگان، در گوش

گرانبار رسالت همچنان، بر دوش

و عزم آسمان، در مشت

و فریاد و پیام نسل‌ها بر لب …

به‌سوی خلق، می‌آید

و با خود زیر لب، آهسته می‌خواند

پیام خالق خود را

که: اقرء باسم‌ ربک…

. . . . . . .

* و روزی …

… و روزی نام آن پیغمبر چوپان

میان نام آگاهان آزاده

درخشیدن گرفت و همچو مه تابید

و در گیتی فقط نام محمد بود بر لب‌ها

و دین پاک احمد بود در دل‌ها

جهانی دیگر آغازید

و دیگر گونه شد گیتی

رذالت‌ها و ذلت‌ها و غم‌ها مرد

همه زنجیرها پوسید

ستم فرسود و جهل افسرد

و از آن مردم بی‌راه و بی‌فرهنگ

«ابی‌ذر، ساخت

«میثم» ساخت «سلمان» آفرید آزاد

تمدن‌های سست و از درون پوسیده را کوبید

و از نو خود تمدن ساخت

*

ولی . . .

. . . . . .

ولی اکنون تو ای پیکارگر چوپان

تو ای آزادگر رهبر! . . .

بپاخیز و دگر فریاد کن از دل:

سکوت خواب را بشکن!…

یک آسمان نگاه

یک آسمان نگاه[۱]

کاش!

من آذرخش بودم

و با رویشِ ناگهانیِ ساقه‌هایم

بر‌ گونه‌های شب،

سیلی می‌نواختم

و ـ دست‌کم برای لحظه‌ای ـ

سکوت را می‌شکستم

کاش!

من رنگین‌کمان بودم

ـ محرابی به وسعت زمین ـ

و همه را

به پرستش، فرا می‌خواندم.

کاش! من یک قطعه ابر بودم

ـ در هیأت اسبی سپید،

در آینه‌ی خیال کودکان ـ

و لحظاتی، همبازیِ طفلان بی‌مرکب

می‌شدم.

کاش!

من ابر بودم

ـ فرزند اقیانوس ـ

می‌باریدم

و لب‌های تَرَک‌خورده‌ی کویر را

تر می‌کردم.

کاش، باران بودم:

خود را

عادلانه، میان همه تقسیم می‌کردم

ـ در شوره‌زار هم لاله می‌رویید ـ[۲]

و از فراز حصار گلبرگ‌ها

پرچمک‌ها را

ـ به نشانه‌ی پیروزی ـ

به اهتراز درمی‌آوردم.

کاش باران بودم:

می‌گریستم،

بغض باغچه را می‌شکستم

تا دل غنچه‌ها باز می‌شد.

کاش من

ستاره بودم!

ـ نبض آسمان.

کاش من ماه بودم:

ساقه‌های تردم را

به ویرانه‌ها می‌بخشیدم،

به کلبه‌های بی‌فانوس

سرمی‌کشیدم،

کنار سفره‌های بی‌نان

می‌نشستم

کاش ماه بودم

و برای کودکان روستایی

ـ هنگامی که

در خنکای نسیم شبانه،

بر فراز بام‌ها، در پناه بادگیرها

روی سادگی گلیم،

وول می‌خوردند ـ

قصه می‌گفتم.

کاش من خورشید بودم:

با هزاران نیزه،

سینه‌ی شب را

می‌شکافتم

تا خفاش‌ها

برای همیشه

زندانی می‌شدند.

کاش من

خورشید بودم:

با نگاهی

زَهره‌یِ صخره‌های یخ را

آب می‌کردم

و نسل انجماد، منقرض می‌شد.

کاش من،

کهکشان بودم

ـ یک آسمان نگاه.

کاش!

من آسمان بودم:

آبی،

فراخ،

بلند

اما خمیده

ـ همواره در رکوع ـ

کاش، من آسمان بودم:

همه‌ی پرندگان را

در آغوشم جای می‌دادم،

خورشید، سر بر دامنم می‌گذاشت،

ماه، روی شانه‌هایم

پرسه می‌زد،

دامنم را پر از ستاره می‌کردم

و همه را ـ مُشت مشت ـ

میان بی‌ستارگان

تقسیم می‌کردم

کاش من آسمان بودم

و براهیم

در من، ملکوت خدا را

نظاره‌ می‌کرد.[۳]

من از

«در خاک زیستن»

خسته‌ شده‌ام،

احساس غربت می‌کنم.

۳۰/۷/۷۲ ـ تهران



[۱]…. و کذلک نٌری ابراهیم ملکوت المسوات و الارض و لیکون من الموقنین

[۲].باران که در لطافت طبعش خلاف نیست / در باغ لاله روید و در شوره‌زار خس (سعدی)

[۳]… و کذلک نٌری ابراهیم ملکوت المسوات و الارض و لیکون من الموقنین