مسئله‌ی سکولاریسم


همایش اسلام و سکولاریسم

برگزارکننده: کانون اندیشه جوان، با همکاری پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، صدا و سیما، سازمان زیباسازی شهرداری، نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه تهران، مرکز پژوهش‌های فرهنگی و اجتماعی (صدرا)، سازمان تبلیغات اسلامی، معاونت پژوهش و آموزش
تاریخ: ۲۹/۹/۱۳۹۰
مکان: دانشگاه تهران، تالار شیخ انصاری

بسم‌الله الرحمن الرحیم

اصطلاح سکولاریسم، که در جوامع غربی عینیت یافته و در تشریح نوع حکومت آنها به کار می‌رود، برای نخستین‌بار به سال ۱۶۴۸ م مطرح شد، یعنی زمانی که موضوع مصادره‌ی املاکِ تحت مالکیت کلیسا و خلع ید کلیسا از این املاک و اموال مطرح و اجرا گردید. در این اتفاق که مفهوم حقوقی سکولاریسم را تداعی می‌کند، اموال و امکاناتِ در اختیار کلیسا از حصر این دستگاه خارج شد و در اختیار دولت غیردینی قرار گرفت و با این اقدام از آن اموال قدسی‌زدایی شد و قداست پیشین آنها از دست رفت.

با توجه به این رویداد، سال ۱۶۴۸ م را می‌توان زمان پیدایش این مفهوم در نظر گرفت. اما کاربردهای متنوعی که این واژه در ادبیات معاصر پیدا کرده است، پیشینه‌ی آن را حتی به اعصار ماقبل رنسانس نیز بازمی‌گرداند. همچنین وقوع یک جنبش یا ظهور یک متفکر و رخ دادن رویدادی بزرگ، به این عبارت معنایی جدید می‌دهد. همین موضوع فهم این اصطلاح را پیچیده و دشوار می‌کند و نگاه چندبعدی به آن را برای دستیابی به شناختی درست، ضروری می‌سازد.
براساس پیچیدگی مفهوم سکولاریسم، برای فهم این اصطلاح، باید از یک‌سو به مراتبِ کاربرد یا ابعاد این عنوان، که در عرصه‌ها و زمینه‌های گوناگون به کار می‌رود، نظر کرد، و از سوی دیگر، ادوار و بازه‌های زمانی چنین مراتب و ابعادی را در نظر گرفت.
گستره‌ی معنایی سکولاریسم، که الحاد، خودبنیادانگاری عقل، حکومت غیردینی، و … را در بر می‌گیرد، نه تنها امکان کاربردهای متفاوتی را برای این مفهوم فراهم می‌کند، بلکه به دلیل مناشی تاریخی و مبانی معرفتی و فلسفی متفاوتِ هر معنی، پیشینه‌های گوناگونی را برای آن مطرح می‌سازد.
الحاد یکی از واژه‌هایی است که گاه معادل سکولاریسم دانسته می‌شود. چنین مفهومی به ویژه در ادبیات فکری ایران امروز رواج دارد و گاه به ملحدان، سکولار نیز گفته می‌شود. البته این اطلاق چندان بی‌سابقه نیست؛ هرگاه نظام علّی ـ معلولی، به صورت «طبیعی» تفسیر شود، طبعاً می‌توان این اصطلاح را در معنای هستی‌شناختی آن به کار برد و کمابیش با «الحاد» معادل دانست؛ کما اینکه در معرفت‌شناسی نیز این اصطلاح کاربرد پیدا کرده است.
خودبنیادانگاری عقل یا خردبسندگی و انکار سهم و نقش «وحی» و «شهود» در تکون معرفت، به نوعی، نفی دین و نهی از ورود آن به عرصه‌ی‌ معرفت قلمداد می‌شود و در این صورت می‌توان گفت که سکولاریسم با مفهومی معرفت‌شناسانه به‌کار رفته است.
همچنین اصطلاح «سکولاریسم» و «سکولاریزاسیون»، به مثابه‌ی فرایند سکولاریزه‌کردن، می‌تواند با نگاه رفتارشناختی و معطوف به مناسبات معنا شود و این معنا در حوزه‌ی «حقوق» و «سیاست» است که کاربرد پیدا می‌کند. در چنین حالتی «نفی شریعت از ادیان» ـ به این معنا که ادیان باشند، ولی فاقد شریعت، دستورها و آموزه‌های تکلیفی گردند ـ و یا «نفی شرع‌مداربودن اخلاق» ـ یعنی دین و اخلاق باشند، اما بین آنها پیوندی وجود نداشته باشد ـ معادل سکولاریسم می‌گردد؛ آنچه در بعضی از مکاتب فلسفی محور قرار گرفت و رفته‌رفته نوعی این‌جهان‌بسندگی و این‌جهانی‌انگاری را پایه و ملاک تأسیس دولت قرار داد.
معانی هستی‌شناختی، معرفت‌شناختی و رفتار‌شناختی سکولاریسم، که پیش از این به آنها اشاره شد، مناشی تاریخی و مبانی معرفتی و فلسفی متفاوتی دارند. اگر همان‌گونه که عده‌ای از اندیشمندان معتقدند، فلسفه‌ی یونان فلسفه‌ی الهی و توحیدی انگاشته نشود (البته فیلسوفان ما، هر دو جریان فلسفه‌ی کهن یونان را الهی می‌‌دانند) تفسیر طبیعی از نظام علّی ـ‌ معلولی و مسئله‌ی علت و معلول که از مباحث جوهری حکمت است، منشأ تکون سکولاریسم قلمداد خواهد شد (البته بنده با این دیدگاه مخالف‌ام و دلایل مخالفت خود را هم در مقاله‌ی «‌پی‌ساخت‌های‌ معرفت‌شناختی‌ این‌جهانی‌گری» پاسخ داده‌ام). در این صورت سکولاریسم به دوره‌ی رونق حکمت یونانی بازمی‌گردد و پیشینه‌ا‌ی به قدمت بیست‌وچهار قرن برای آن مطرح می‌شود.
مسیحیتی که از حضرت مسیح(ع) گزارش شده است ـ و نه آنچه در واقع و نفس‌الامر بوده است ـ مسیحیت بی‌شریعت و دنیاگریز است. به نظر فیلسوفان اجتماعی، همانند ماکس‌ وبر، مسیحیت، ابزار، سرمایه و امکان پدید آمدن سکولاریسم قلمداد شده است که البته این طرز تلقی چندان بی‌راه نیست.
اگر این مطلب صحیح باشد که دوره‌ی رسالتِ رسمی حضرت مسیح(ع)، یک تا سه سال بوده، منابع ما برای شناخت این دین اناجیل سیصد یا چهارصدگانه‌ای است که پس از مسیح نگاشته شدند و رفته‌رفته از میان آنها چهار انجیل با عنوان «عهد جدید» به یادگار ماند. این منابع مسیحیت را دینی بی‌شریعت و دنیاگریز نشان می‌دهند. آیات منسوب به حضرت مسیح، که در این کتاب‌ها نقل شده، دلالتی است بر این دنیاگریزی و آخرت‌بسندگی: «برای کسی که طالب بهشت است در مزبله با سگ غذاخوردن هم زیادی است»، «اگر سیلی به گونه‌ی راست شما نواختند، گونه‌ی چپ خود را آماده کنید»، «اگر ردای شما را بردند، قدک خویش را هم تقدیم کنید» و … نمونه‌هایی از این آیات است که از فاصله انداخت بین نظام دین و دنیا و روی‌گردانی از امور دنیوی حکایت می‌کند.
نداشتن هم‌ّ و غمّی در تدبیر دنیایی بشر و حیات انسان، بزرگ‌ترین امکان را برای سکولاریزاسیون حقوقی و سیاسی در تاریخ به وجود آورد. اگر این آیات و نسبت‌هایی که به حضرت عیسی(ع) داده می‌شود صحیح باشد، می‌توان منشأ تکون سکولاریسم را عهد او انگاشت.
گرچه تفسیر و گزارش رسمی موجود بر دنیاگریزی و بی‌شریعتی دین مسیحیت مُهر تأیید می‌زند، و براساس آن مقر حکومت گردیدن کلیسا در دوره‌ی قرون وسطی انحراف در دین مسیحیت تفسیر می‌شود، لکن این دلالت قرآنی که بین انبیاء هیچ تفاوتی در مقام معرفت و اصول شریعت نیست و اگر هم شرایع تفاوت دارند، چنین تفاوتی فقط در فروع است، ما را بر آن می‌دارد که دیدگاه مطرح را درباره‌ی اینکه مسیح بنای حکومت نداشت نقض کنیم و دین این پیامبر بزرگوار را مانند اسلام دین دنیاگرِ آخرت‌گرا بدانیم. از نظر اسلام دنیا را باید آباد کرد، اما در مسیر آخرت و به مثابه‌ی مزرعه‌ی آخرت. آنچه به طور حتم مسیح نیز در نظر داشته، اما مخالفت‌ها با این بزرگوار و پیروانش در چندین سده، خاموشی تاریخ درباره‌ی آن و حتی تحریفش به شکل عکس را سبب شده است.
روند سکولاریسم در بازه‌های زمانی بعدی تقویت شد. اگر این تلقی صحیح باشد که بنیان‌گذار مدرنیسم و تجددگرایی دکارت است، و مدرنیته بر اندیشه‌های او استوار شده است، برای این اندیشمند باید سهم عظیمی در جریان سکولاریزاسیون در حوزه‌ی معرفت‌شناسی قائل شد.
فلسفه‌ی دکارت انسان را گرانیگاه همه‌چیز قرار می‌داد و به «معرفت» و حتی «هستی‌شناسی» جلوه‌ای اومانیستی می‌داد، و به این ترتیب مهم‌ترین عامل نیروبخش سکولاریسم در دوره پیش از مدرنیته بود که راه را برای طرح آن در دوره مدرنیته همواره کرد.
پس از دکارت، کانت از دو جهت نقش و سهمی وسیع‌تر در مقوله‌ی سکولاریسم داشت. او با فروکاستن دین تا حد «برآیندِ اخلاق» و انقطاع بنیادهای اخلاق از خداپرستی و خداباوری از یک‌سو، و عزل «عقل» از منصبِ درک و داوری درباره‌ی الهیات و ماورای طبیعت از سوی دیگر، در عمل در دو حوزه‌ی «حقوق» و «اخلاق» تأثیر بسیار گسترده‌ای بر جای گذاشت و بنیادهایی را پی‌افکند که چونان شاهدی از غیب‌رسیده توانست به کمک فرایند سکولاریزاسیون و به‌ویژه سکولاریزاسیون معرفت درآید.
با توجه به چنین مددی است که با قطعیت می‌توان گفت پس از کانت است که ریشه‌ها و بنیادهای سکولاریسم استوارتر ‌‌شد و تحکیم پیدا کرد. در واقع اگر جرقه‌های انسان‌مداری و انسان‌خویش‌خداانگاری را دکارت زده باشد، با کانت است که این جرقه‌ها شعله‌ور می‌شود و گسترش می‌یابد.
در چنین فضای اندیشه‌ای است که «روشنگری» عبارت می‌شود از رهایی انسان از قیمومیتی که خودْ به غیر سپرده است و حال باید از آن خارج شود. به تصور پروردگان این مفهوم، بشر اکنون به مرحله‌ای از زندگی خود رسیده است که توانایی تدبیر و شناخت مستقل را دارد و در نتیجه باید با این قیمومیت که دوره‌ی خردسالی او را تداعی می‌کند خداحافظی کند و از این پس، خود، بیندیشد و خود تدبیر کند؛ اگر تکالیفی هم احساس می‌کند، باید جنبه‌ی درون‌خیز و خویش‌یافته داشته باشد.
سکولاریسم اکنون به در مرحله‌ی جدیدی قرار گرفته است که از آن با عنوان «پست‌سکولاریسم» یاد می‌شود. پست‌سکولاریسم تنها «معرفت» نیست، بلکه حقیقتی است که مقام اثبات دارد، و در ذهن بشر معاصر دارای مقام ثبوت نیز هست. این دوره‌ی نوین، به خلاف آنچه در مسیر نیرو یافتن سکولاریسم بیان شد، به تقویت این مفهوم نظر ندارد، بلکه بازگشت راه رفته است و دامنه‌ی آن افزون بر جوامع غربی، غرب‌زدگان و فرهنگ‌هایی را که دنباله‌روی فرهنگ غرب قلمداد می‌شوند را نیز در بر گرفته است.
نشانه‌های چنین بازگشتی سخنرانی‌های و سمینارهایی است که در آنها اندیشمندان غربی به نقد سکولاریسم دست می‌زنند و از سهم دین در جامعه حتی در غرب سخن می‌گویند. نمونه‌ی این نقدها و اعتراف‌ها سمیناری است که در اواخر پاییز سال ۱۳۸۱ در دانشگاه بیرمهنگام انگلستان برگزار شد. در این نشست علمی، که افراد بسیاری در آن حضور داشتند، من در مقام یکی از حاضران، این موضوع را از زبان سخنرانانی شنیدم که می‌گفتند طی چهارصد سال فهم انجیل تحریف شده، اما امروز تفسیر جدیدی از انجیل مطرح است که حداکثر به سی سال قبل بازمی‌گردد و این تفسیر جدید مبتنی بر پیوند بین «دین» و «سیاست» است. من در این سمینار از حجم وسیع و کیفیت ژرف و شگرف منابع دینی در اسلام، برای طراحی مدل حکومت سخن گفتم، اما بعد از سخنرانی من، افراد دیگری در سخنرانی خود به این موضوع اشاره کردند که هرچند غنای بی‌مانند منابع معرفتی اسلام برای طراحی الگوی حکومت دینی به‌گونه‌ای است که در خور قیاس با منابع مسیحیت نیست، در مسیحیت هم مبناهایی وجود دارد. آنها در ادامه حتی بعضی از این مبانی را که با وسایطی می‌توان به آنها تمسک کرد نام بردند و همچنین انجیل را منبعی معرفی کردند که از طریق مضامین آن می‌توان به یک مدل حکومتی آمیخته با دین دست یافت.
این تغییر که در دانشگاه‌ها و در میان اصحاب معرفت و دیانت در حال وقوع است مبحث «پست‌سکولاریسم» را به صورت مقوله‌ا‌ی جدی مطرح کرده و حتی هابرماس را بر آن داشته است که بگوید: «مدرنیته آزمون و محکی شد برای موضع‌گیری‌ها در عصر و عهد ما. حال مشخص شده است که تصویرِ بازیِ همه یا هیچ، میان دین و روشنگری با وضعیت کنونی مطابقت ندارد. این تصور که بگوییم یا دین باید بر همه‌ی شئون زندگی بشر سیطره داشته باشد و یا هیچ پیوند و رابطه‌ای با عرصه‌ی حیات بشر نداشته باشد، تصور صحیحی نیست و دنیای پست‌سکولار غرب این تلقی را باطل کرده است».
وی در بخشی دیگر از صحبت‌های خود بیان کرد: «انتظارات روشنگران افراطی (سکولارها)، همانند دغدغه‌ها و نگرانی‌های مخالفان کلیسایی آنها نامحقق مانده است. همچنان که کلیساییان نگران انزوای دین بودند، سکولارهای افراطی نیز نگران دخالت دین بودند، اما هیچ‌یک به آنچه در نظر داشتند دست نیافتند. دین به عنوان نیروی مؤثر در زندگی به‌هیچ‌وجه از عرصه‌ی اجتماع محو نشده است و در هر حال در طرز تلقی شهروندان از وجود (هستی‌شناسی) و ساحت اخلاقی ـ سیاسی خودشان، اهمیت خود را حفظ کرده است. بدیهی است که به لحاظ درجه‌ی تحقق سکولاریزاسیون در میان ملت‌ها، تفاوت‌هایی وجود دارد. به عنوان مثال جامعه‌ی مدنی در ایالات متحده‌ی امریکا بیش از اسکاندیناوی و یا اروپای غربی متأثر از محرک‌های نشأت‌یافته از جوامع دینی است، ولی تمام جوامع غربی، پست‌سکولار هستند (از سکولاریسم عبور کرده‌اند)». او سپس توضیح می‌دهد: «یعنی خود را با استمرار وجود دین در محیطی که همچنان سکولار است وفق داده‌اند، پیشوند “پست” دلالت بر این دارد که غرب از سکولاریسم عبور کرده است». هابرماس در قسمتی دیگر تأکید کرده است: «از این منظر است که می‌توان گفت سکولاریزاسیون فقدانِ دردناکِ پیوندهای سنتی و یقینیات نیز هست». او با این عبارت در واقع تأکید می‌کند که معنای سکولاریسم به حوزه‌ی معرفت‌شناسی و گسستن پیوندهای سنتی بشری نیز رسیده است. اما در عین حال تأکید می‌کند که دستگاه‌ها و جمع‌های دینی می‌توانند در مسائل دینی از راه‌های تعریف‌شده وارد شوند و دیدگاه‌های خود را اجرا کنند.
هابرماس و بسیاری دیگر از اندیشمندان، پست‌سکولاریسم را دوره‌ای می‌دانند که در آن معنای دیگری از سکولاریسم در حال تولد است و جوامع در آن، در حال عبور از سکولاریسم هستند. به سخن دیگر از دیدگاه آنها مقطع دیگری از سکولاریزاسیون در حال رخ‌نمودن است. با وجود چنین نظری می‌توان فهم دیگری از این دوره داشت و گفت در آن نوعی بازگشت از سکولاریسم در حال مطرح‌شدن است. این بازگشت که با عبارت «پُست» بیان می‌شود اذعان به شکست سکولاریسم یا دست‌کم تصحیح و ترمیم آن است. همان‌گونه که در «پست‌مدرن»، به تعبیری، با «مدرنیته» مقابله می‌شود و نوعی بازگشت و اظهار ندامت از آن است، پست‌سکولاریسم دوره‌ی ندامت از سکولاریسم به شمار می‌آید که معنا و بُعدی دیگر از سکولاریسم را نمایان می‌سازد.

جمع‌بندی: هرچند سکولاریسم به اقدام انجام‌شده در سکولاریزاسیونِ حقوقیِ اموال و دارایی‌های کلیسا در سال ۱۶۴۸ م گفته شد، امروز کاربردهای متنوعی پیدا کرده است. این تنوع کاربردها نتیجه‌ی ابعاد گسترده‌ای است که این مقوله پیدا کرده است و این ابعاد همگی مبانی و مناشی تاریخی و معرفتی دارند، به این ترتیب می‌توان برای سکولاریسم معنای گسترده‌ای که مراتب متفاوتی دارد در نظر گرفت و مدعای سکولاریسم را به ادعاهای حقوقی و سیاسی منحصر ندانست. اما صرف نظر از معانی گسترده و کاربردهای سکولاریسم، باید از مفهوم جدید پست‌سکولاریسم سخن گفت که دوره‌ی کنونی نیز با آن نام‌گذاری می‌شود. این مفهوم نمایانگر دوره‌ای است که در آن، از قلمرو گسترده‌ی کاربردی و معنایی سکولاریسم و حتی حدود و ثغورِ معنایی آن در حوزه‌ی حقوق و سیاست، که مد نظر بانیان و طرفداران این طرز تفکر بوده است، کاسته شده است.

مبانی تحول علوم انسانی

 

نشست بایستگی‌های نظام فلسفی مبنا برای علوم انسانی
تاریخ: ۷/۵/۱۳۹۰
مکان: نمایشگاه بین‌المللی قرآن کریم، سالن همایش‌های بخش تحول علوم انسانی
برگزارکننده:‌ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، مرکز هماهنگی، توسعه و ترویج فعالیت‌های قرآنی کشور

 

بسم‌الله الرحمن الرحیم

در آغاز کلام، اعیاد شعبانیه و فرارسیدن ماه رمضان را، که لحظات نزول نفحات الهی و ماه منسوب به پیامبر اعظم(ص) و حق‌تعالی است، به حاضران در این جلسه تبریک عرض می‌کنم و از خداوند متعال تمنّا دارم توفیق درک فیض این نفحات روحانی و دم‌ها و نفس‌هایی را که در این ایام و لیالی به صورت فرصت‌های بدیل‌ناپذیر در اختیار ما قرار می‌گیرد، نصیبمان کند.
با توجه به اینکه در روزهای پایانی ماه شعبان به سر می‌بریم، امیدوارم در این ماه از توفیق خواندن و بهره بردن از مناجات شعبانیه بی‌نصیب نمانده باشیم.
بعضی از ادعیه، مناجات‌ها و حتی سلام‌نامه‌ها و زیارت‌نامه‌های مأثوره، هرچند شأن صدور دارند، اما نباید اسباب و ظروف صدور این بیانات مأثور سبب شود کاربرد و بهر‌ه‌مندی از آنها به همان مناسبت‌ها محدود بماند. همان‌گونه که ما قلمرو دلالت آیات قرآن را به ظروف تاریخی، اجتماعی خاصی که به نزول این آیات منجر شده است محدود نمی‌کنیم، بلکه آیه را از خصوصیات آن خلع می‌کنیم و معنا را توسعه می‌دهیم، سایر مأثورات وارده از معصومین(ع) را هم نباید به مناسبات خاصشان محدود کنیم. مناجات شعبانیه یکی از این مأثورات است که می‌توان در همه‌ی ایام در آن تدبر و تأمل کرد، اما جای بسی افسوس و دریغ است که ما از این سرمایه‌های عظیم غافلیم و فقط به خواندن آنها در مناسبت‌های خاصشان اکتفا می‌کنیم. این در حالی است که فقط با تأمل در مناجات شعبانیه می‌توانیم اساس عرفان اسلامی را تبیین کنیم، زیرا هر عبارتی از این مناجات‌نامه دنیایی از معانی عرفانی را در خود جای داده است. اگر دایره‌ی تأمل خود را گسترش دهیم، به گونه‌ای که دعای عرفه، جامعه کبیره و سایر ادعیه، سلام‌نامه، زیارت‌نامه‌ها، مناجات‌نامه‌ها و مأثوراتی که فراچنگ ماست مشمول این تأمل گردد، خواهیم دید که با اقیانوسی از معانی عرفانی روبه‌روییم که درک و شناخت آنها نیازمند غوری عظیم در این آثار است. آن زمان است که به معنای واقعی افسوس خواهیم خورد که طی افزون بر هزار سال حتی یک شرح عمیق و دقیق بر آنها نوشته نشده است. در بخشی از مناجات شعبانیه آمده است: «الهی هب لی کمال الانقطاع الیک و انر ابصار قلوبنا بضیا نظرها الیک حتّی تخرق ابصار القلوب حجب النّور فتصل الی معدن العظمه و تصیر ارواحنا معلقه بعز قدسک»، اما اگر ما معنای همین قطعه را هم می‌فهمیدیم، می‌توانستیم به این درک برسیم که:
ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند
هرآنکه خدمت جام جهان‌نما بکند
عنوانی که دوستان برای این نشست اعلام کرده‌اند بسیار گسترده است؛ زیرا سخن گفتن درباره‌ی نظریه‌ی مبنا یا مبانی فلسفی علوم انسانی و تحول علوم انسانی در یک نشست کار بسیار دشواری است و دشواری کار زمانی آشکارتر می‌شود که بدانیم ما در حوزه‌ی فلسفه‌ی علوم انسانی یا مبانی فلسفی علوم انسانی اسلامی یا مطلق علوم انسانی کار درخور و فراخوری نکرده‌ایم. بنده، که اندکی نسبت به این حوزه‌ها دغدغه دارم و افزون بر یک دهه است در حوزه‌ی طراحی، تأسیس و توسعه‌ی فلسفه‌های مضاف تلاش می‌کنم و در زمینه‌ی فلسفه‌ی علوم انسانی کمابیش اطلاعاتی دارم، هنوز متن فاخری حتی در حد یک مقاله ندیده‌ام که در آن، براساس مبانی متقن حِکمی و دین ما، مطلبی درباره‌ی فلسفه‌ی علوم انسانی نوشته شده باشد.
تحت این عنوان درباره‌ی موضوع‌های فراوانی می‌توان بحث کرد. بنده در اینجا نخست درباره‌ی مبانی و انواع و مراتب آن صحبت خواهم کرد و سپس ذیل یکی از آنها چند مورد از مبانی را توضیح خواهم داد.
یکی از فنون مهمی که هنگام بیان مطلب یا نگارش متن باید مدنظر قرار گیرد تنقیح مطلب و تعریف اصطلاحاتی است که در آن مطلب یا متن به کار می‌رود. واژه‌ی «مبانی»، که در عنوان این بحث به کار رفته، از جمله واژگانی است که به معانی فراوان و احیاناً مشوش و مجمل و گاه غلط به کار می‌رود. در تعریف باید گفت که مبانی یا مبادی آن دسته از گزاره‌هایی هستند که مسائل یک علم را می‌سازند. به سخن دیگر مسائل علوم از مبادی آنها تولید می‌شوند. البته به نظر بنده، مبادی خود یک دسته از مبانی است. مبانی را می‌توان براساس فاصله‌ای که با مسائل دارند به سه لایه و مرتبه تقسیم کرد:
۱٫ مبانی قریبه. این دسته از مبانی بلاواسطه مسئله را می‌سازند. برای نمونه پذیرش این مبنا که دین فهم‌پذیر است و زبان آن زبان عام عقلایی است، یک سلسله قواعد را در شیوه‌ی فهم دین تولید می‌کند؛ مثلاً ممکن است فردی سؤال کند که ظواهر قرآن حجت است؟ اخباریون در پاسخ به این پرسش می‌گویند: خیر، حجت نیست؛ یعنی ما نمی‌توانیم با ظواهر قرآن ارتباط مفهومی برقرار کنیم و باید هرآنچه را معصومین در تفسیر آیات گفته‌اند بپذیریم. این پاسخ مستلزم آن است که بگوییم زبان قرآن، زبان متفاوتی است و غیر از ساخت و بافت زبانی است که عقلا با آن، با یکدیگر صحبت می‌کنند، و چون چنین است، نمی‌توانیم بگوییم همه‌ی عقلا می‌توانند قرآن را بفهمند؛ در واقع زبان قرآن زبان قدسی خاصی است که فقط اهل قدس و اهل ذکر، که معصومین(ع) هستند، می‌توانند آن را درک کنند. اما اصولیون معتقدند که زبان قرآن، زبان عقلایی است؛ یعنی خداوند به همان زبانی که عقلا با هم سخن می‌گویند با انسان سخن گفته؛ چون حق‌تعالی خود رئیس عقلاست. افزون بر این، اصل هدایت‌مآلی قرآن نیز عقلایی‌بودن زبان این کتاب آسمانی را تأیید می‌کند؛ زیرا تأمل در این اصل، که هدف از نزول قرآن را هدایت انسان‌ها معرفی می‌کند، ما را به این موضوع رهنمون می‌سازد که زبان این کتاب آسمانی باید به گونه‌ای باشد که انسان بتواند با آن ارتباط برقرار کند و تحت هدف قرار گیرد. اگر هدف قرآن هدایت انسان باشد، ولی زبان آن فهم‌پذیر نباشد، نزول این کتاب آسمانی کاری بیهوده‌‌ و غی حکیمانه تلقی می‌شود که البته چنین شائبه‌ای از خداوند حکیم به دور است.
اصل دیگر اصل حکیمانگی قرآن است. درواقع خداوند که خود حکیم است، حکمت را به زبان حکیمانه به انسان‌های عاقل منتقل کرده است. اینها همان مبادی، مبانی و گزاره‌‌هایی هستند که به محض اثبات و پذیرش آنـها مسئله‌ها و قاعده‌های علم تولید می‌شوند. به این دلیل مبانی یادشده را «قریبه» می‌نامیم، زیرا میان آنها و مسائل علم واسطه‌ای وجود ندارد.
گاه بین مبانی و مسائل علم واسطه‌هایی هم وجود دارند، اما این واسطه‌ها چنان هستند که طی یک فرایند به مسئله تبدیل می‌شوند.
عده‌ای به اشتباه تصور می‌کنند مسائل علوم از یک جنس و یک سنخ هستند. این عده علوم انسانی را فقط گزارشگر و توصیف‌کننده‌ی واقعیت می‌دانند و می‌گویند این دسته از علوم بناست از واقع حکایت کنند. بر مبنای همین‌تصور نادرست، آنها همه‌ی گزاره‌ها و قضایای علوم انسانی را از نوع گزاره‌های گزارشی و توصیفی می‌دانند. این در حالی است که با مراجعه به این علوم متوجه می‌شویم قضایای توصیفی، فقط بخشی از قضایای علوم انسانی‌اند و قضایای ارزشی، الزامی و توصیه‌ای نیز در میان این قضایا مشاهده می‌شوند. در کل مجموعه قضایای تشکیل‌دهنده‌ی علوم انسانی سکولار را می‌توان دست‌کم به سه دسته تقسیم کرد: ۱٫قضایای توصیفی؛ ۲٫ قضایای توصیه‌ای الزامی؛ ۳٫ قضایای ارزشی؛ البته گاه بی‌دقتی می‌شود و مباحث متافیزیکی و هستی‌شناختی ذیل عنوان دسته‌ی چهارم از قضایا مطرح می‌گردد؛ هرچند آنها هم از جنس گزارش هستند و حکایت از واقع می‌کنند.
از همین رو ممکن است تصور شود که واسطه‌ای بین این مبانی و مسائل وجود دارد، ولی درواقع این واسطه‌ها مسئله‌اند.
۲٫ مبانی وسیطه. این مبانی لایه‌ی میانی مبانی است که بین دو لایه‌ی قریبه و بعیده قرار می‌گیرد. مبانی وسیطه آن دسته از گزاره‌هایی هستند که نقش زیرساختی مولد دارند، اما به مبانی قریبه تحلیل می‌شوند؛ زیرا در غیر این صورت به مبانی بعیده ملحق خواهند شد. در واقع مبانی به دو دسته‌ی قریبه و بعیده تقسیم می‌‌شوند.
۳٫ مبانی بعیده آن دسته از مبانی هستند که با وسائط و فواصل بسیار با مسائل یک علم پیوند می‌خورند و این فاصله‌ها و واسطه‌ها هرگز به مسئله‌ی آن علم تبدیل نمی‌شوند. از آنجا که این مبانی با مسئله‌های آن علم فاصله دارند، آنها را مبادی علم قلمداد نمی‌کنیم. از همین روست که هستی‌شناسی و معرفت‌شناسی مبادی هیچ علمی به شمار نمی‌آیند.
بنده برای این سه دسته از مبانی عنوان‌های فارسی گزیده  که براساس آن دسته‌ی اول مبانی، یعنی مبانی قریبه، «انگاره‌ها» و اصول موضوعه، دسته‌ی دوم (مبانی وسیطه) «پیش‌انگاره‌ها»، دسته‌ی سوم، یعنی مبادی بعیده، «فراپیش‌انگاره‌ها»‌ نامیده می‌شوند. فراپیش‌انگاره‌ها لایه‌ی زیرین مبانی هستند.
یکی از خطاهای شایع در فلسفه‌های مضاف که در آثار نظریه‌پردازان و افراد صاحب‌نام در فلسفه‌های مضاف هم دیده می‌شود بحث درباره‌ی هر سه دسته از مبانی در فلسفه‌ی مضاف آن علم یا امر است. درواقع این عده گمان می‌کنند که باید از این سه دسته مبانی در فلسفه‌ی مضاف مد نظر خود بحث کنند. با توجه به همین نگرش نادرست است که فردی که فلسفه‌ی اقتصاد می‌نویسد در متن خود از معرفت‌شناسی، متافیزیک و هستی‌شناسی سخن به میان می‌آورد؛ حال آنکه هستی‌شناسی فلسفه‌ی محض است و نه فلسفه‌ی مضاف به اقتصاد، و  اصلاً چیزی درباره‌ی اقتصاد در هستی‌شناسی وجود ندارد. مبانی هستی‌شناختی، متافیزیکی و معرفت‌شناختی مبانی بعیده‌اند و جزء مسائل فلسفه‌های مضاف به علم‌ها قلمداد نمی‌شوند. این مبانی، که لایه‌ی زیرین مبانی به شمار می‌آیند، درواقع بنیادها، زیرساخت‌ها و نهادهای پایه‌ای هستند که مبانی امور بر آنها مبتنی‌اند؛ برای نمونه می‌توان به وجودشناسی اشاره کرد که مبنای همه چیز است و نه فقط علوم. همه‌ی علوم به فلسفه نیاز دارند، چون فلسفه هستی و هست‌مانده‌‌ها را اثبات می‌کند، اما فلسفه‌ی‌ مضاف موضوع یک علم خاص را اثبات می‌کند.
درخصوص علوم انسانی می‌توان از هر سه دسته مبادی سخن گفت، ولی همان‌گونه که عرض کردم مبادی بعیده در این حوزه مطرح نخواهد شد؛ برای مثال این‌ موضوع که واقعیت‌هایی خارج از وجود و ذهن ما هستند. مبنای هیچ علمی نیست و به تولید مسئله‌ی علمی منجر نمی‌شود. از همین‌روست که می‌گویم این دسته از مبانی را نباید در هیچ‌یک از فلسفه‌های مضاف از جمله فلسفه‌ی علوم انسانی مطرح کرد.
بر این اساس، مبانی وسیطه و قریبه هستند که در فلسفه‌های مضاف مطرح می‌شوند. در فلسفه‌ی علوم انسانی، بحث مبانی قریبه و وسیطه، بسیار گسترده است؛ زیرا چیزی در حدود پانزده مسئله‌ی اساسی را می‌توان مطرح کرد و در ذیل این فلسفه‌، درباره‌ی آنها بحث نمود. به رغم اینکه مبانی قریبه، مبادی قلمداد می‌شوند، بحث درباره‌ی مبانی علوم انسانی، به دلیل گستردگی موضوع، در این جلسه امکان‌پذیر نیست. بنابراین با توجه به زمان محدودی که در اختیار دارم در ادامه درباره‌ی فراپیش‌انگاره‌ها یا همان مبانی بعیده‌ی تحول علوم انسانی به اختصار صحبت خواهم کرد.
درباره‌ی تحول علوم انسانی تعابیر نادرست بسیاری مطرح می‌شود. عده‌‌ای، از سر بدفهمی، خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه تحول علوم انسانی را تعطیلی این علوم معنا می‌کنند. این بدفهمی، که در میان بعضی از مدیران ما هم دیده می‌شود، بهانه به دست رسانه‌ها می‌دهد تا هدف مسئولان فرهنگی نظام را از تحول علوم انسانی تعطیلی بعضی از علوم انسانی یا همه‌ی آنها معرفی کنند.
عده‌ای دیگر هم هدف از این تحول را تأسیس علوم انسانی نقلی و خارج کردند عقل و تجربه از مدار این علوم معرفی می‌کنند؛ یعنی بناست علوم انسانی را که عقلی بوده و بعد تجربی شده است، نقلی کنند. از القاکنندگان چنین شبهه‌ای می‌توان به دکتر عبدالکریم سروش اشاره کرد که شواهدش برای این ادعا از مغرض بودن او حکایت می‌کند؛ برای مثال او به این فرمایش علامه جوادی آملی اشاره کرده که «ما از یک حدیث و لا تنقض الیقین بالشک، سه جلد کتاب استصحاب بیرون کشیدم» و گفته است: معلوم می‌شود اینها می‌خواهند همه‌ی علوم انسانی را از روایات دربیاورند. این در حالی است که نه کلام علامه‌ی جوادی بازگوکننده‌ی این معناست و نه خود ایشان به نقلی‌گرایی معروف است؛ برعکس در بین شیعه هیچ‌کس به حدت و شدت آقای جوادی آملی عقل‌گرا نیست. ایشان در عقل‌گرایی به حدی مفرط است که امثال سروش، که مدعی عقل‌گرایی هستند، به گرد پای ایشان نخواهند رسید. علامه جوادی آملی می‌گوید: اگر یک کافر به عقل خویش گزاره‌ای علمی را درک کرد آن گزاره دینی است؛ زیرا عقل حجت خداست. با وجود چنین دیدگاهی آیا می‌توان گفت علامه جوادی آملی قصد تولید علوم انسانی نقلی را دارد؟!
مرحوم علامه مطهری هم معتقد است انسان‌هایی که خبر از وحی قرآنی ندارند، اما به کمک فطرت بسیاری از حقایق را درک می‌کنند و خود را به آنها ملتزم می‌نمایند، مسلمان فطری هستند؛ چون فطرت نیز همچون وحی و عقل حجت الهی است و کارکرد شناختی و گرایشی دارد؛ یعنی از فطرت هم حکمت نظری به دست می‌آید و هم حکمت عملی.
با وجود چنین نگرش‌هایی آیا شائبه‌ی تأسیس علوم انسانی نقلی و عقل‌ستیز، عقل‌گریز و تجربه‌ستیز خواندن این متفکران مهمل به نظر نمی‌رسد؟ در برابر چنین شائبه‌هایی باید گفت که اصلاً تجربه‌ی صرف و مستقل وجود ندارد؛ زیرا در همه‌ی عالم یک گزاره‌ی تجربی علمی نمی‌توان یافت که فقط به عهده‌ی تجربه باشد؛ زیرا در هر گزاره‌ی تجربی عقل است که سرانجام پا پیش می‌گذارد و نتیجه‌گیری می‌کند و یک حکم کلی صادر می‌‌نماید؛ بنابراین علم اصلاً عقلی است و علم تجربی معنا ندارد.
مخالفان تحول علوم انسانی اظهار می‌کند که تولید علوم انسانی ممکن نیست. بهانه‌ی آنها این است که از قرآن با پانصد صفحه و شش هزار و دویست و اندی آیه چگونه می‌توان این ‌همه علومی که رو به افزایش است و این‌همه گزاره‌هایی که در علوم فراهم است، تولید کرد. در پاسخ به این افراد باید گفت که این کار از معصوم(ع) برمی‌آید، اما ما که مدعی نیستیم که همه‌ی قضایا و گزاره‌های علوم را جزءبه‌جزء از قرآن می‌توانیم استنباط کنیم. قرآن ذوبطون است و ظرفیت اعجاز‌آمیزی دارد، اما کار اعجازآمیز را اهل معجزه می‌توانند انجام دهند؛ هرچند ممکن است قرآن به دست امثال ما هم اعجاز کند. رهبری فرهمند و فرهیخته‌ی انقلاب دو سال پیش فرمودند: علوم انسانی را از قرآن استنباط کنیم، اما منظور ایشان این نبود که همه‌ی مسئله‌های علوم انسانی را باید از این کتاب آسمانی استنباط کنیم؛ درست مثل فقه ما که قرآنی است، اما آیا فروع فقهی دانه به دانه از قرآن استنباط شده است؟ گفته می‌شود آیات‌الاحکام پانصد آیه است. عده‌ای هم تعداد آن را ۱۲۰۰ آیه می‌دانند، اما آیات‌الاحکام به معنای فنی آن بسا همان سی‌ تا پنجاه آیه باشد، ولی فقه ما قرآنی است و البته می‌تواند قرآنی‌تر هم بشود.
اسفار اربعه، بزرگ‌ترین متن فلسفی اسلامی و شیعی، شاهکار صدرالمتألهین است که خود بیت‌الغزل حکمای تاریخ اسلام به شمار می‌آید. این فیلسوف بزرگ در نُه جلد اسفار اربعه از عمده‌ی سوره‌ها، آیاتی را به خدمت تبیین مفاهیم حِکمی گرفته است. بنده در مقدمه‌ای که بر تصحیح  جلد هشتم اسفار نوشته‌ام، (علم‌النفس، جلد هشتم اسفار صدرالمتألهین محمد شیرازی(ره)، تحقیق، تصحیح انتقادی و مقدمه حجت‌الاسلام علی‌اکبر رشاد، تهران: بنیاد حکمت صدرا، ۱۳۸۲) آمار آیاتی را که در نُه جلد اسفار آمده است بیان کرده‌ام. صدرالمتألهین فقط در کتاب اسفار بیش از ۷۵۰ آیه را آورده و در مباحث فلسفی به آنها تمسک کرده است. همین مسئله نشان می‌دهد که آیات حِکمی قرآن دو برابر آیات‌الاحکام، یعنی احکام الزامی و تکلیفی است. البته باید به این نکته توجه کرد که این تعداد نشان‌دهنده‌ی کل آیات حکمی قرآن نیست، بلکه فقط به مواردی اشاره می‌کند که یک فیلسوف در یکی از آثار فلسفی خود آورده و مطمئناً آیات حکمی قرآن بیش از این است. بر این اساس اگر حکمت را جزء علوم انسانی قلمداد کنیم، اینها بخشی از علوم انسانی خواهد شد.
گفتیم علوم، افزون بر گزاره‌های توصیفی، دارای گزاره‌های توصیه‌ای هستند. وانگهی توصیه از توصیف، و   ارزش از دانش برمی‌خیزد. به سخن دیگر توصیه‌ها ریشه در توصیف‌ها دارند. آن دسته از قضایای علمی که با ترکیبی از «اگر ـ آنگاه» بیان می‌شوند (یعنی اگر چنین شود، آنگاه چنان خواهد شد) از نوع قضایای گزارشی هستند؛ برای مثال در علم اقتصاد این قضیه مطرح است که اگر حجم پول کم و زیاد شود، بر تورم تأثیر خواهد گذاشت. همان‌گونه که گفتم، این قضیه گزارشی است، اما از خلال آن می‌توان به این قضیه‌‌ی توصیه‌ای دست یافت که اگر می‌خواهید تورم را پایین آورید، باید حجم پول را کاهش دهید. قضایای توصیه‌ای در بعضی از علوم انسانی، مثل علم مدیریت که چهل‌تکه است و از علوم دیگر مثل روان‌شناسی، علوم‌ تربیتی، اقتصاد، سیاست و… تغذیه می‌کند، بیشتر از قضایای توصیفی است.
عده‌ای در بحث تحول علوم انسانی این چنین اظهارنظر می‌کنند که به فرض ما بتوانیم علوم انسانی را از قرآن و روایات استنباط کنیم، اگر این کار به تولید گزاره‌هایی شبیه به گزاره‌های علوم انسانی رایج و موجود منجر شود، کاری بیهوده و نامفید انجام داده‌ایم؛ زیرا این گزاره‌ها قبلاً تولید شده‌اند؛ اگر هم گزاره‌های جدید در تعارض با علوم انسانی رایج باشند، دین ضدعلم معرفی خواهد شد. در پاسخ به این عده باید گفت مگر فقه اسلامی ضد حقوق، و فلسفه‌ی اسلامی ضد فلسفه انگاشته می‌شود که علوم انسانیِ اسلامی هم ضد علم قلمداد شود؟ اصولاً مگر علم بی‌طرف به ویژه در حوزه‌ی علوم انسانی داریم؟
از زمانی که رهبری هوشمند، دوراندیش و ژرف‌نگر مقوله‌ی علوم انسانی را مطرح کردند بیشتر شبکه‌های معتبر جهانی یکی از بخش‌های اصلی برنامه‌های خود را به بحث درباره‌ی دیدگاه ایشان و تحلیل آن اختصاص دادند. این در حالی بود که صدا و سیمای ایران کار شایانی در این‌باره انجام نداد. حتی بنده در نامه‌ای به آقای ضرغامی، به این مسئله اشاره کردم که شبکه‌های گوناگون در سراسر جهان شبانه‌روز درباره‌ی فرمایشات مقام معظم رهبری بحث می‌کنند، چرا شما کاری نمی‌کنید؟ ایشان در پاسخ گفتند: ما آمادگی داریم هر روز از فضلا و اندیشمندان حوزه و دانشگاه برنامه تولید کنیم، ولی خبری از این برنامه‌ها نشد. اینجا هنوز بعضی مقامات تردید دارند در این که علم دینی ممکن است و اگر ممکن است آیا روا و جایز است و اگر هم جایز است فایده دارد، و اگر فایده دارد ضروری است.
هدف از تحول علوم انسانی کنار گذاشتن علوم انسانی سکولار کنونی نیست. ما در حال حاضر فلسفه‌های الحادی را در دانشگاه‌هایمان تدریس می‌کنیم. حتی قوی‌ترین شبهات را فیلسوفان شیعی ما مطرح کرده‌ و خود پاسخ داده‌اند. اگرچه علوم انسانی رایج و موجود رقیب و خصیم ما هستند، قرار نیست این علوم کنار گذاشته شوند. در مملکت ما این‌همه علیه توحید و وحی سخن گفته می‌شود و مقاله به نگارش درمی‌آ‌ید، اما کسی بازداشت نمی‌شود. حتی مرجع تقلید ما در مقابل کفرگویی یک فرد مقاله می‌نویسد و حکم ارتداد صادر نمی‌کند، و این در جایی است که حکم فقهی قضیه روشن است و شرایط آن هم مهیاست.
در امریکا، سنا، کمیسیون علوم انسانی تأسیس کرد و گفت: اندیشمندان ایران اسلامی در اندیشه‌ی تولید علوم انسانی هستند؛ بنابراین ما باید در حوزه‌ی علوم انسانی سرمایه‌گذاری کنیم؛ زیرا اینها اقتصاد ما را نشانه رفته‌اند. البته مشخص نیست که چه پیوندی میان تولید علوم انسانی اسلامی در ایران و ویرانی اقتصاد امریکا وجود دارد. این تلاش‌ها در حالی است که مجلس، دولت و هر دستگاه و مبدأ تصمیم‌گیری در کشور ما حمایت خاصی از هیئت حمایت از کرسی‌های نظریه‌پردازی نکرده‌اند؛ هیئتی که نهاد مرجع برای داوری درباره‌ی نظریه‌ها، نوآورده‌ها و نقدهای نو در حوزه‌ی علوم انسانی و معارف دینی است. مگر قرار نیست علوم انسانی تولید کنیم، پس چرا از نظریه‌ها حمایت نمی‌کنیم؟ در فاصله‌ی هفت سال تأسیس هیئت حمایت از کرسی‌های نظریه‌پردازی در حوزه‌ی علوم انسانی و معارف دینی، ۲۶۰ طرح علمی از سراسر کشور به دست ما رسیده، که از میان آنها حدود هشتاد طرح واجد شرایط بحث و بررسی، و نقد و دفاع و داوری تشخیص داده شده است. از میان حدود هشتاد طرح علمی مجوز گرفته برای برگزاری اجلاسیه، ۲۱ کرسی علمی تأسیس شده است و نوزده طرح موفق شده‌اند به مرحله‌ی دفاع برسند. از این نوزده طرح هم پنج طرح، نظریه قلمداد شده‌اند؛ یعنی پس از هفت سال، تاکنون توانسته‌‌ایم پنج نظریه را شناسایی کنیم که مرحله‌ی دفاع و داوری را پشت سر گذارده و امتیاز کافی احراز کرده‌اند. جلسه‌ی دفاع نخستین طرح به نظریه‌ی معرفت‌شناسی آقای دکتر احمدی اختصاص داشت که یک سال قبل، یعنی پس از شش سال، به پایان رسید. دوره‌ی دفاع این طرح سه الی چهار سال طول کشید؛ یعنی نُه جلسه‌ی سه ساعته. با وجود تمام این زحماتی که برای این نظریه‌ها صرف شده است، مسئولان چه ارزشی برای آنها قائل هستند؟ با وجود اینکه حتی یکی از این نظریه‌ها در کنار کتاب‌های درسی دانشجویان قرار داده نشده‌اند، ما از اسلامی شدن دانشگاه‌ها و تحول علوم انسانی دم می‌زنیم. مصادر امور چه حمایتی از هیئت حمایت از کرسی‌های نظریه‌پردازی می‌کنند؟ صدها مکاتبه و مذاکره با همه‌ی مبادی علمی در کشور داشته‌ایم و همیاری و همکاری آنها را خواستار شده‌ایم، ولی کسی کمکی نکرده است. در حال حاضر انبوهی از مکاتبات در دبیرخانه‌ی هیئت حمایت از کرسی‌های نظریه‌پردازی وجود دارد که موضوع آنها فقط درخواست مکانی برای استقرار این هیئت است.
می‌گویند علوم انسانی اسلامی ممکن نیست و اگر ممکن باشد روا نیست و اگر روا هم باشد فایده‌مند نیست. علم که شرقی و غربی ندارد، اگر فایده‌مند هم باشد یک نظریه در کنار دیگر نظریه‌ها می‌شود و این هم ضرورتی ندارد. ما می‌گوییم علم دینی و علوم انسانیِ اسلامی ممکن است. جهان اسلام و به‌ویژه ایران کانون علوم انسانی در تاریخ بوده است. در غرب برای همه چیز پدر می‌تراشند و عده‌ای را هم پدرخوانده‌های علوم انسانی معرفی می‌کنند، اما ابن‌خلدون را که هفتصد سال پیش کتاب العبر و مقدمه را نگاشت، پدر جامعه‌شناسی یا فلسفه‌‌ی تاریخ به شمار نمی‌آورند؛ چون مسلمان است. البته ممکن است کسی بگوید که علوم انسانی پدیده‌ی مدرنی است که از کانت آغاز شده است. هرچند با رویکرد و تقریر خاصی این سخن ممکن است درست تلقی شود، اما دلیل بر آن نمی‌شود که ما کانت را مبدأ تقسیم علوم انسانی بدانیم؛ زیرا علوم انسانی همزاد انسان است و همواره وجود داشته است.
ما اکنون آراء و نظریات بسیاری داریم. مخالفان ممکن است چنین اظهار کنند که با وجود چنین ادعایی چرا مقاله‌ی ISI در علوم انسانی ندارید؟ پاسخ این سؤال را باید در کم‌کاری و کوتاهی مسئولان وزارت علوم جست که برای اثبات این ادعا آثار آیت‌الله جوادی آملی را تقطیع نمی‌کنند و به صورت مقاله‌ای علمی که همه‌ی شرایط ثبت در ISI را داشته باشد ارائه نمی‌دهند. به نظر بنده آقای جوادی آملی با آن جایگاه رفیع علمی نباید وقت خود را صرف تنظیم مقاله‌ی ISI کند، بلکه این مسئولیت بر عهده‌ی وزارت علوم است که از متن یافته‌های دقیق فکری، علمی و فلسفی ایشان مقاله‌ی ISI دربیاورد و به نام او ارائه کند تا ثبت شود. البته نباید این نکته را فراموش کرد که مسئولان ثبت مقالات ISI در مقابل دیدگاه و نظریات اسلامی و شیعی مانع‌تراشی می‌کنند.
علوم انسانی را براساس نوع گزاره‌های آنها می‌توان به سه دسته تقسیم کرد: ۱٫ علوم انسانی توصیفی (آنهایی که گزاره‌های توصیفی دارند)؛ ۲٫ علوم انسانی توصیه‌ای الزامی؛ ۳٫ علوم انسانی ارزشی. دو دسته از این علوم، حقوقی ـ‌ اخلاقی‌اند بر این اساس ما اکنون در حال تدوین دانشنامه‌ی نبوی برای تولید علوم انسانی هستیم و با توجه به همین اقدام می‌توانیم از آغاز مسیر تأسیس و تولید علوم انسانی سخن بگوییم، اما راه طولانی است و ما باید برای دستیابی سریع‌تر به علم الهی و دینی و علم انسانی صائب، مفید، و متناسب و فراخور تلاش خود را افزایش دهیم؛ زیرا با علوم انسانی سکولار، الحادی و ضدتوحیدی نمی‌توانیم زندگانی خود را تدبیر کنیم. این در حالی است که ما اکنون در بنیادهای تدبیر زندگی اجتماعی‌مان وامدار دیگران هستیم و با توجه به همین موضوع است که از قاعده‌ی سبیل سخن به میان می‌آید؛ قاعده‌ای که براساس آن بر اهل فضل واجب کفایی است که همت گمارند تا علوم انسانی اسلامی، که امری ضروری و فایده‌مند برای جامعه ماست، هرچه زودتر تولید شود.
ما در این چهار پرسش که باید پاسخ بیابند، مبانی بعیده و فراپیش‌انگاره‌های تحول علوم انسانی را بیان کرده‌ایم و اگر فرصتی پیدا شود، دسته‌ی سوم از مبانی علوم انسانی را تبیین خواهیم کرد.

تحول علوم انسانی؛ معنا و غایت و منطق

 

سخنرانی در سی‌وپنجمین هم‌اندیشی مدیران پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی

زمان: ۶/۱۲/۸۸، مکان: قم، دفتر پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی

 

مراد از علوم انسانی و اسلامی چه هست؟ و چه میزان ضرورت دارد به این مقوله پرداخته شود؟ من روی این موضوع تامل کردم. این مسئله طی دهه های اخیر و شاید بیش از یک سده به نحوی از انحنا در نقاط مختلف دنیا مطرح بوده و در دهه های اخیر مورد دغدغه ارباب معرفت بوده است و لذا اظهار نظرها پیرامون آن کم نیست. طی ماه های اخیر و به خصوص بعد از این که رهبر فرهیخته انقلاب اسلامی بار دیگر به این موضوع پرداختند، این مسئله در مقیاس جهانی و مرتبط با کلیت نظام، انقلاب، ایران و جهان اسلام مطرح شد، به نحوی که به محض مطرح شدن این مسئله به فاصله کمی رسانه های بزرگ جهانی، ویژه برنامه های پیاپی را در تحلیل موضوعی که مقام معظم رهبری مطرح کرده بودند، گذاشتند.

در داخل هم اشخاص و جریان ها، ایجابی و سلبی موضع گرفتند. این هنوز آغاز کار است و پیش بینی می کنم مسئله بسیار گسترده تر و عمیق تر از این در افق ملی و فرا ملی مورد بحث، چالش و نزاع قرار گیرد. بعضی جریان های فکری در حد انتشار مجموعه مقالاتی و اختصاص   شماره ای از مجلاتی که به آنها در داخل تعلق دارد، به موضوع پرداختند. در دانشگاه ها نیز این بحث مطرح شده است. هر چند که کوتاهی هایی از سوی رسانه ملی و مطبوعات داخلی به لحاظ علمی نسبت به این قضیه به چشم می آید و یک نوع ناتوانی و ضعف محتوایی اگر به موضوع پرداخته باشند و ضعف مدیریتی اگر نپرداختند، در دستگاه ها و نشریات بوده است. ما هم در پژوهشگاه کم و بیش به این مبحث پرداخته ایم، اما هنوز نشریات پژوهشگاه در این باب چیزی منتشر نکرده اند، گرچه بعضی از دوستان و بعضی از نشریات هم اکنون این موضوع را در برنامه خود قرار داده اند. مجله کتاب نقد در نقد علوم انسانی رایج شماره ای را تدارک می بیند.

من فکر می کنم ما از زاویه آسیب شناسی تلقی و طرح مسئله، وارد بحث شویم. فکر می کنم که نوعی یا انواعی از آفات و آسیب ها متوجه این موضوع است که بعضی معرفتی و بعضی غیر معرفتی است. من به همه این موارد در این جلسه نمی توانم بپردازم. من فقط به بخش هایی از نکات خواهم پرداخت.

یکی از آسیب ها، بد فهمی های ناآگاهانه و بد فهمانی های آگاهانه است. تلقی غلط و فهم غلط از این مسئله  بسیار رایج است. بعضی آگاهانه بعضی بد فهمی ها را رایج می کنند. بد فهمانی ها را در دستور کار دارند. اینها را که عرض می کنم خوانده ام یا شنیده ام.

بعضی تصور می کنند این که موضوع تولید علوم انسانی اسلامی مطرح شده است، آن وجه سلبی اش نسبت به علوم انسانی رایج مطرح است. مثلا غرض نوعی تحریم و تهدید علوم انسانی است. من دیدم بعضی اساتید را که این چنین می فهمند و فکر می کنند علوم انسانی باید تعطیل و از نظر دینی تحریم شود. بوی یک نوع تحریم دینی استشمام می شود. این که مقام معظم رهبریبه این مسئله پرداخته اند به عنوان رهبر، که یک رهبر دینی و یک مرجع نیز هستند، یا این که بعضی از مراجع به موضوع پرداختند، یک نوع موضوع گیری فقهی حساب می شود و گویی بحث تحریم مطرح می گردد و این علوم انسانی باید علوم ضاله و مضله قلمداد شود.

اما بعضی تصور می کنند که یک نوع تهدید، تقلیل و کاهش مدیریتی در دستور کار قرار دارد. یعنی ما به نحو مدیریتی با علوم انسانی برخورد کنیم تا دروس علوم انسانی محدود شود. در مقام تحقیق، تدریس و تدرس رشته ها کم شود و یا دانشجو کمتر بگیریم. البته همه اینها بی مبنا نیست بعضی اظهارات ناصحیح از زبان بعضی صادر می شود و به گوش می خورد که منشا چنین تحلیل های غلطی می شود. مثلاً این همه توسعه علوم انسانی چرا؟ به نظر می رسد که احدی تا جایی که ما مطلع هستیم، چنین موضعی ندارد که علوم انسانی رایج و به لحاظ ماهوی سکولار، حرام است و از علوم ضاله به شمار می رود.

علوم اسلامی مثل فلسفه است. بلکه در معنای عام تر، از جنس فلسفه است. در علوم انسانی، انسان زندگی می کند. مگر می توان علوم انسانی را تعطیل کرد. کسی قصد تعدی به علوم انسانی را ندارد. تا انسان بوده، علوم انسانی هم بوده است. علوم انسانی توصیف انسان است. توصیف رفتار انسان است. مگر می شود انسان بدون علوم انسانی زندگی کند. تعطیل یا عدم تعطیل علوم انسانی در قبضه قدرت کسی نیست. اصلاً بحث تقابل با علوم اسلامی اصلاً مطرح نیست. من تصور می کنم که بعضی احیاناً آگاهانه این القائات را می کنند، اهیمت موضوع را می دانند و در اهمیت موضوع همین نکته کافی است که بدانید به هر حال ما با علوم انسانی زندگی می کنیم. علوم انسانی یعنی توصیف همین حیات بشر و مناسبات انسان. تظاهرات و رفتارها و فعل و انفعالاتی که در حیات انسانی رخ می دهد. علوم انسانی یعنی فرهنگ. فرهنگ خود به خود واقع می شود. مگر می شود فرهنگ را تعطیل کرد. فرهنگ یعنی زیستن. من این نکته را چون جنبه کاربردی و عملی دارد و تصور می شود که به رفتار و اقدام منتهی خواهد شد، عرض می دارم.

 بدفهمی دوم، تعبیر بومی سازی علوم انسانی یا علوم انسانی بومی است. احیاناً مراد آنها فرهنگی کردن علم است. خوشبینانه ترین برداشت از مفهوم علوم انسانی بومی، فرهنگی کردن علوم انسانی است. می گویند علوم در بستر فرهنگ به وجود می آید. علوم انسانی نیز که پیوند وسیع با فرهنگ دارد. در واقع ما می خواهیم علوم انسانی با فرهنگ ایرانی که البته فرهنگ اسلامی دست در آغوش فرهنگ ایرانی دارد، را به وجود آوریم و ترویج کنیم. این البته از جمله تفسیرهای خوشبینانه و نه چندان بدبینانه این تعبیر است. ممکن کسی طرفدار چنین دیدگاهی باشد. این هم از بد فهمی علوم انسانی اسلامی است.

من این دیدگاه را از زبان دوستی فاضل و خوشفکر شنیدم که ناخودآگاه تحت تاثیر بعضی نظریات، این مسئله را مطرح می کرد که اصلاً جامعه شناسی مطلق نداریم. انسان شناسی که محور علوم انسانی است علی الاطلاق نداریم. کدام انسان؟ انسان مدرن، انسان ایرانی، انسان غربی، انسان شرقی. این به این معنا است که ما اصولاً در مقیاس بشری، برای انسان، ذات واحد ثابتی قائل نباشیم. نقطه ایراد معرفتی این مدعا، این است که تصور کنیم واقعاً دو انسان داریم: انسان مدرن و انسان سنتی. دو انسان داریم، انسان غربی و انسان شرقی. این به معنای انکار فطرت مندی انسان است و علوم انسانی اسلامی مبتنی بر فطرت انسانی است.

تلقی دیگر که از بومی سازی علوم انسانی وجود دارد این است که بگویم علوم انسانی ای را که کاربرد حل معضلات ملی مان دارد ایجاد کنیم. اما این به این معنا نیست که منطق و مبنا فرق می کند. این به این معناست که مسایل فرق می کند. ما مسائل ایرانی را باید حل کنیم. در نتیجه به آن بخش هایی از علوم انسانی می پردازیم که بتواند مساله های ما را حل کند. این نکته در کل تولید علم، به خصوص علومی که کاربردی هستند، مد نظر است.

یکی از اشکالات و مشکلاتی که در انتقال کانون و مرکز سنجش علم به خارج از مرز ها به وجود می آید این است که اصرار می کنند استاد باید مقاله I.S.I داشته باشد. این را نمی دانند که پشت صحنه موضوع، این است که علمی تولید بکنیم که برای دیگران کاربرد دارد. آنها ما را تشویق می کنند حتی اگر هیچ مشکلی از مشکلات ما را حل نکند، مقاله ما آنجا سنجیده می شود و آنها بر اساس نیازها ومنطق خودشان به آن نمره می دهند. در حالی که بسیاری از فرضیه ها، نظریه ها و دیدگاه ها می تواند مطرح شود که کاربرد داخلی داشته باشد و جهان هم آن را نپسندد؛ اما مشکل ما را حل کند. بسیاری از نظریه هایی که الان در مقالات برخی اساتید محترم مطرح می شود، شبیه به بحث سیطره مجاز است، که اصلاً در عالم دیگری کاربرد دارد، نظریه ای در یک علم، که ما هنوز به آن نرسیده ایم، یا مساله ما نیست.

باز بد فهمی دیگری که مطرح و تصور می شود، دستوری کردن و حکومتی کردن علوم انسانی است. خیال می کنند وقتی که گفته می شود علوم انسانی اسلامی، چون حکومت اسلامی است و راس هرم حکومت یعنی رهبری هم موضوع را مطرح می کنند، تصور می شود رهبری که یک شخصیت سیاسی نیز هستند، هرچه بگویند سیاسی است. هر چه بگویند از پایگاه و جایگاه حکومت حرف می زنند. اما رهبری یک متفکر و یک شخصیت فرهیخته اند، یک فرهنگ شناس، یک متخصص علوم انسانی، یک فقیه، یک شخصیت آشنا و متبحر در مقوله هنر هستند، در مقولاتی در علوم انسانی صاحب نام و صاحب نظر هستند. رهبری از این پایگاه حرف می زنند. البته خیلی مشخص است که دغدغه حکومت را هم دارند. این تصور از تصورهای غلط است که ما داریم و تا موضوع مطرح شد، تصور می شود بنا داریم علوم اسلامی را بخشنامه ای کنیم که مثلاً دستور صادر شود که متفکرین این گونه فکر کنند. در روان شناسی این طوری فکر کنند. در مدیریت این گونه فکر کنند. این هم باز از بدفهمی ها است.

وقتی مسئله کرسی ها نظریه پردازی و آزاد اندیشی مطرح شد، اوایل تاسیس هیات، مشکل ما همین بود که جا بیندازیم که قصه این نیست. می گفتند مگر تولید علم دستوری است؛ مگر می شود بخشنامه ای تولید علم کرد. تا این که بعد از ۷ سال کم و بیش پذیرفته شد که هیات کارش این نیست و افراد مختلف با مواضع گوناگون و مبانی مختلف می توانند نظریاتشان را مطرح می کنند. اگر مطالب از جهت علمی و منطقی پذیرفته شود، به نفع فرد داوری می شود و امروز خوشبختانه این موضوع جا باز کرده است.

بد فهمی دیگر که تا حدی درست و تا حدی نادرست است، این است که از بومی سازی، احیای نظریات سنتی ایرانی را مراد کنیم، نظریات صحیح و سقیم. اسطوره هایی که در قصص ایرانی، شاهنامه و ادبیات ایرانی آمده است، تا نظریات صحیح، عمیق و دقیقی که در منابع ادبی و فرهنگی ما وجود دارد. این معنا را هم گاهی اراده می کنند. بومی سازی علوم انسانی این است؛ البته این به حیثی درست است. یعنی ما باید به میراث گذشتگان برگردیم. باید تولید سلف را بازبینی کنیم. از جمله اهداف پژوهشگاه همین است. در همه پژوهشکده ها و گروه ها این را آورده ایم که ما میراث معرفتی موجود را باید بازبینی، بازنگری، نقادی و بازآرایی کنیم. یعنی هم نقد کنیم و بخشی را کنار بگذاریم و هم بازآرایی و بازارائه کنیم. به این معنا حرف درستی است. اما این، سطح نازل از فهم مسئله است. خیلی مراد این نیست، یعنی دغدغه رهبری و متفکران این نیست که ما لزوماً نظریه های ایرانی و یا حتی نظریات مسلمانان را احیا کنیم. البته این از جمله کارهای علمی است که می توان کرد.

علامه جعفری چند بار مطرح کردند که به نظر من نظریات علوم انسانی را تماماً از ادبیات فارسی می توان استخراج کرد. در روزهای آخر هم که حالشان بد بود، خیلی عصبانی بودند و می گفتند من این را مرتباً می گویم اما کسی گوش نمی کند. گفتم اجازه دهید ما یک جمعی را سازمان دهی کنیم و زیر نظر شما کار را شروع کنیم. من آمدم بعضی از دوستان را دیدم و طرح مسئله کردم و طرحی فی الجمله تهیه شد و بعضی ها پذیرفتند، که واقعه ارتحال ایشان اتفاق افتاد و موضوع رها شد. بعد از ارتحال ایشان دیدم به تفصیل این پیشنهاد را برای رهبر معظم انقلاب نوشته اند که شما دستور بدهید این کار بشود. این حرف البته حرف درستی است و ادبیات ما مشحون از نظریات علوم انسانی است، نظریه های بسیار دقیق که اگر کسی با علوم انسانی آشنا باشد و با این دید وارد شود، می بیند ادبیات فارسی چقدر عمیق است.

من با بسیاری از فلاسفه، عرفا و حکما در سنین پایین و کوچکی از زاویه شعر و ادب آشنا شده بودم. بعدها فهمیدم که اینها چه آدم هایی مهمی بودند. یعنی ابتداً فکر می کردم اینها شاعرند و شعرهایشان را می خواندم و حفظ می کردم و کار می کردم و آرام آرام می فهمیدم، مثلاً جامی به عنوان شاعر، عارف بسیار بزرگی بوده است. جامعه ما دچار چنین وضعیتی است. یعنی به سعدی به عنوان شاعر نگاه می کند و نه به عنوان حکیم. فردوسی را به عنوان شاعر می بینیم و نه حکیم. این که گاهی می گوییم حکیم فردوسی، یک عادت زبانی است. رهبری، سه مقاله راجع به سه شاعر بزرگ دارند. من توصیه می کنم دوستان این مقالات را بخوانند. یک مقاله راجع به فردوسی دارند که واقعاً مقاله عمیق و دقیقی است. وقتی آن زمان مقاله عرضه شد، تحسین همه اهل ادب را برانگیخت. ایشان یک مقاله و بحث هم راجع به حافظ و یک مقاله هم راجع به اقبال دارند. در پاکستان مقاله اقبال ایشان در تیراژ میلیونی منتشر شده است و مقاله و فوق العاده دقیق است. ایشان یک نکته ای را در مورد حافظ گفتند، که مشکل ما با حافظ این است که از بس با حافظ انس داریم، او را نمی شناسیم. چون در مواجهه اولیه با او، با رویه و سطح حافظ برخورد می کنیم و دیگر به آن عمق راه پیدا نمی کنیم. در همین سطح باقی می مانیم. ذهن ما انس پیدا می کند و وارد عمق نمی شویم.

سومین بدفهمی که در تعبیر اسلامی سازی وجود دارد، مثل آن بدفهمی که از اسلامی کردن دانشگاه ها وجود داشت. بدفهمی از اسلامی کردن دانشگاه ها این ایده عمیق، دقیق و سرنوشت ساز تاریخی را قربانی و ذبح کرد. مثل بسیاری از دیدگاه هایی که رهبری مطرح می کنند و قربانی بد فهمی ما می شود و اگر بدفهمی وجود نداشته باشند قربانی بدرفتاری های افراد دیگر می شود و عملاً از میان می رود.

یعنی چه اسلامی سازی؟ مثلاً تصور می شود ما مستمسک نگاری کنیم. مثلاً مرحوم حکیم، مستمسکی برای عروه نوشته است. فرض شود که عروه سرجای خودش است و ما مستمسک و دلایلی پیدا کنیم و آیات و روایاتی را دست و پا کنیم. اسلامی سازی این گونه؟ من دیدم یک استاد مدیریت که جایگاه بالایی در کشور دارد، برای همین نظریات مدیریت، تعدادی آیات و روایات جور کرده است. همین هایی که در غرب می گویند و اسمش را گذاشته بودند مدیریت اسلامی. نظریه ای اگر اسلامی نبود چند آیه متشابه و همراه با بدفهمی و چند روایت ضعیف و بی سند را کنار نظریه بگذاریم و بگوییم این نظریه اسلامی شد. این یکی از بد فهمی ها از تعبیر اسلامی است. اصلاً خود تعبیر اسلامی سازی غلط است. یعنی فرض بر این است که علوم انسانی همانی که هست، هست و همین را باید اسلامی کنیم. چنین چیزی را کسی نمی گوید. یا تصور غلطی که ذیل همین اسلامی سازی وجود دارد این است که عرصه را بر علوم انسانی غربی و الحادی تنگ کنیم و در کتاب ها فقط نظریات اسلامی وجود داشته باشد. وقتی کتاب جامعه شناسی را می نویسیم همه را از نظریات اسلامی و احیاناً مسلمانان استفاده کنیم. این هم از بدفهمی ها است. بگوییم که نظریات اسلامی که مسلمانان تولید می کنند، اسلامی است. در حالی که لزوماً چنین چیزی مد نظر نیست. یا از لحاظ مدیریتی بگوییم که در منابع و کتب درسی مان و کلاس های درس فقط نظریات اسلامی درس داده شود. این نه ممکن است نه مطلوب است، بلکه مضر است. مگر می توان بدون دانستن نظریات رقیب و دیگران نظریه تولید کرد؟ مگر ارزش نظریه ای بدون دانستن ارزش نظریات رقیب، دانسته می شود؟ حرف جدید در بستر و در میان حرف های موجود تولید می شود. علم به هر معنایی که تلقی بکنیم، علم است. کسی نمی گوید در دانشگاه ها علوم انسانی غربی مثلاً نظریات جامعه شناسی ولو الحادی تدریس نشود. کتاب راجع به آنها نوشته نشود. اگر بگوییم فقط نظریات اسلامی را تدریس کنیم، همان بلایی است که بر سر علم در شوروی آمد و جواب نداد، در اینجا هم تکرار می شود.

نوع چهارم از بدفهمی ها مغالطه ای است که خیلی شایع است. این مغالطه را از علوم پایه و علوم طبیعی و امثال این ها مطرح می کنند و بعد به علوم انسانی منتقل می کنند. می گویند مگر فیزیک هم اسلامی و غیر اسلامی دارد؟ بعد با مغالطه، اندکی تنزل می دهند و می گویند مگر آب، اسلامی و غیر اسلامی دارد؟ ترکیب آب که ترکیب آب است؛ یعنی چه اسلامی و غیر اسلامی؟ خیال می کنند مسئله ما، وقتی می گویم حتی علوم علی اطلاق، اسلامی شود، این است که ما با جزیی نگری روی مسائل جزیی هم رنگ اسلامی بزنیم. اولاً ما می پرسیم که آیا شما علم مطلقاً بی طرف دارید؟ فیزیک و شیمی مطلقاً بی طرف ممکن است؟ اصلاً بحث امکان علم مطلقاً بی طرف را زیر سئوال ببریم. آیا این علم تحت تاثیر مجموعه ای از مبانی و پایه ها و تحت تاثیر متافیزیک مشخص، هستی شناسی مشخص، فلسفه معین، نبوده است؟ واقعاً این ممکن است؟ اگر پس از تولید، پسینی به علم نگاه کنیم، آیا می تواند علم بی طرف باشد؟ اصلاً نمی شود گزاره علمی را داشت که خدا را اثبات یا انکار نکند. یعنی اگر پیشینی و یا پسینی به علم نگاه کنیم، جهت دار است. چرا که مبانی و منطق، سازنده معرفت است. البته من نمی خواهم تا جایی مفرطانه مطرح کنم که علم نسبی شود. ولی آنچه را که می گویند علم الان این است، علم به این معنا نسبی نیست. علم، شناخت حقیقت است، فهم حقیقت است. علم، اگر علم است باید واقع نما و واقع مند باشد. واقع که چندگانه نیست.

به هر حال این مغالطه که ما در علوم پایه و طبیعی، اصلاً اسلامی و غیر اسلامی نداریم؛ چطور ممکن است در علوم انسانی بگوییم اسلامی و غیر اسلامی نداریم؟! در آن نگرش علوم انسانی که در آن انسان یک موجود بریده از مبدا هستی، مبدا حیات، مبدا آگاهی و وحی دیده می شود، یا به تعبیری انسان خود بنیاد انگاشته می شود، یا فراتر از او انسان، خدا انگاشته می شود، یک نوع اومانیسم افراطی؛ انسان خدا انگاری، آن مکتبی که انسان را گرگ انسان می داند و او را بد ذات، بد فطرت و بد سرشت می داند، با آن که برای انسان سرشت قائل نیست، با آن مکتبی که برای انسان سرشت قائل است اما سرشت خوش، واقعاً علوم انسانی مبتنی بر این سه دیدگاه، یک نوع علوم انسانی می شوند؟ مگر ممکن است؟

همین افرادی که اصولاً دین را فرهنگی می دانند و از جمله اساسی ترین ادعاهایی که در اثبات تکثر دینی مطرح می کنند، این است که می گویند ادیان در بستر فرهنگ ها پدید می آیند و بعد می گویند به تبع فرهنگ ها، هر فرهنگ دین خودش را دارد و باید این را پذیرفت! پس چرا علوم انسانی را این گونه تعریف نمی کنند؟ این یک مغالطه است و این یکی از بد فهمی های آگاهانه است، یعنی در مقام به اصطلاح القای شبهه هستند و مغالطه ای را مرتکب می شوند.

اجمالاً در خصوص چیستی و بایستگی علوم انسانی می توان گفت، مراد ما از علوم انسانی اسلامی مجموعه ای از دستگاه های معرفتی معطوف به حوزه های مناسبتی و توصیفی مربوط به انسان است که مبتنی بر مبانی اسلامی و کاربست منطق معتبر و موجه اسلامی، تولید شده باشد. این را  می گوییم علوم انسانی اسلامی؛ که البته چون این بحث از جنس تمایز علوم است، همان بحث هایی که راجع به تمایز علوم مطرح است که تمایز علوم به غایت، به موضوع و به مسائل است، به همان مسئله بر می گردد و بنده هم شخصاً موافق با تک شاخه ای و تک معیاری کردن تمایز علوم نیستم. در نتیجه مجموعه شاخص هایی که برای اسلامی انگاشتن علم می توان مطرح کرد، متعدد است. بعضی شاخص ها ماهوی و بعضی شاخص ها هویتی است. حدود هشت شاخص و معیار را برای علم اسلامی می توانم پیشنهاد کنم. در مقاله معیارهای علم دینی عرض کرده ام که پنج مورد ماهیتی است و سه مورد هویتی است و در نتیجه می توانیم به این برسیم که علم دینی از جمله علوم انسانی اسلامی می تواند مقول به و تشکیک بر نظریات علوم انسانی اطلاق شود. یعنی یک مرتبه صافی و زلال که از هر حیثی و حقیقتاً از علم انسانی اسلامی تولید شده است، و سایر موارد به مراتب به اسلام نسبت داده شوند، ولو به هویت، ولو به این که چون در بستر تمدن اسلامی و توسط یک مسلمان تولید شده است، بگوییم اسلامی است. این حداقل توجیه داشتن اطلاق این عنوان بر علم است و فراتر از آن این است که ما بر اساس مبانی دینی و اسلامی و بر اساس اسناد، مدارک و بر اساس منطق دینی و پذیرفته دین و معتبر از نظر دین، به اصطلاح، علم را تولید کرده باشیم. آن موقع علوم انسانی یا هر علم دیگر اسلامی خواهد بود.

مراد ما از علوم انسانی اسلامی این است و روشن است که حیات انسانی داشتن و حکومت اسلامی داشتن و زیست اسلامی فراهم کردن و پیدایش جامعه اسلامی بدون تولید علوم انسانی اسلامی اصلاً ممکن نیست.

چیستی تحول علوم انسانی

با توجه به عنوان تحول علوم انسانی، پرسش‌های بسیاری را می‌توان مطرح کرد از جمله: ۱ـ مراد از تحول بالمعنی الاعم (مطلوب و غیرمطلوب) در علوم انسانی چیست؟ ۲ـ هویت معرفتی تحول‌پژوهی این علوم کدام است؟ (چون خود این پرسش مربوط است به فلسفه علم و از جنس مباحث این فلسفه قلمداد می‌شود)؛ ۳ـ اهمیت و جایگاه ذاتی این بحث در ساختار فلسفه‌های علوم کجاست؟ ۴ـمبانی و انگاره‌های تحول‌پذیری علوم انسانی چیست؟

 

همایش چیستی تحول علوم انسانی
دانشگاه تربیت مدرس، سالن شهید مطهری
۱۸/۱۲/۱۳۸۹

بسم‌الله الرحمن الرحیم
الحمدلله و الصلوه على رسول‌الله و على آله آل الله و اللعن الدائم على اعدائهم اعداءالله الى یوم لقاء الله.


این نشست نخستین حلقه از حلقات سلسله‌ نشست‌هایی است که در زمینه تحول علوم انسانی و با عنوان «چیستی علوم انسانی» برگزار می‌شود. از آنجا که درباره این موضوع، هم پرسش‌های بسیاری مطرح است و هم تلقی‌ها و تفاسیر گوناگونِ درست و نادرستی درباره آن وجود دارد، دوستان لازم دیدند که جمعی از صاحب نظران را گردهم آورند تا درباره «چیستی تحول علوم انسانی» بحث و گفتگو کنند و به پرسش‌های مطرح در این زمینه پاسخ دهند.
با توجه به این عنوان، یعنی تحول علوم انسانی، پرسش‌های بسیاری را می‌توان مطرح کرد از جمله:
ـ مراد از تحول بالمعنی الاعم (مطلوب و غیرمطلوب) در علوم انسانی چیست؟
ـ هویت معرفتی تحول‌پژوهی این علوم کدام است؟ (چون خود این پرسش مربوط است به فلسفه علم و از جنس مباحث این فلسفه قلمداد می‌شود.)
ـ اهمیت و جایگاه ذاتی این بحث در ساختار فلسفه‌های علوم کجاست؟
ـ مبانی و انگاره‌های تحول‌پذیری علوم انسانی چیست؟
ـ آیا تحول علوم انسانی ممکن است؟
ـ آیا تحول مدیریت‌پذیر است؟ اگر مدیریت‌پذیر است، آیا روشمند است؟
ـ اگر در مقام ثبوت ممکن است، آیا در مقام اثبات حَسَن است؟
ـ آیا باید علم را مدیریت کرد یا علم ‌باید خودبه‌خود و خودرو پیش برود و از هرگونه اِعمال رأی، نظر، سلیقه و مدیریت آزاد باشد؟
ـ سیر تاریخی و معرفتی تکون و تطور علوم انسانی کدام است؟
ـ انواع تحول و تطور متصور و ممکن در علم که البته تابع علل و عوامل تطور است کدام‌اند؟
ـ چه مختصات و شاخص‌هایی در تحول علوم انسانی، مطلوب تلقی می‌شود؟
ـ غایت و کارکردهای تحول در علوم انسانی کدام است؟
ـ منطق علمی تحول بالمعنی‌الاخص (تحول مطلوب) کدام است و چه منطقی علوم انسانی را متحول می‌سازد؟
ـ فرایند عملی، مراحل و سازکارهای تحول مطلوب در علوم انسانی چگونه است؟
ـ تحول در علوم انسانی با چه فرصت‌ها و تهدیدهایی روبه‌روست؟
درباره چیستی تحول علوم انسانی تلقی‌های گوناگونی مطرح شده است. بعضی از این تلقی‌ها که نادرست هستند، گاهی آگاهانه و عامدانه، با هدف تخریب این آرمان، در جامعه، به ویژه در مجامع علمی و دانشگاهی، مطرح می‌شوند؛ بنابراین در ادامه، نخست به اجمال به این موارد اشاره خواهم کرد و سپس آن تلقی را که تصور می‌کنم درست است توضیح خواهم داد.
۱٫ عده‌ای گفته‌اند که سخن درباره تحول علوم انسانی صورت قضیه است، اما باطن آن تعطیلی علوم انسانی است. در واقع هدف از طرح این موضوع چیزی نیست جز حذف این علم. گاه بعضی از افراد غیرمسئول هم اظهاراتی کرده‌اند که آن اظهارات قرینه چنین تلقی و تفسیری قلمداد گردیده و بدین‌گونه وسیله‌ای شده‌اند برای هجمه و حمله به این آرمان ارزشمند و مشروع جلوه دادن این حمله.
من، در مقام یکی از افرادی که از سال‌ها پیش دغدغه این مباحث را داشته و به دلیل حضور در مراجع تصمیم‌گیری و تصمیم‌سازی در حوزه علوم، فرهنگ و فناوری، از دیدگاه‌ها و اهداف مبادی امور، از جمله مقام معظم رهبری، آگاه است، تصور نمی‌کنم کسی چنین قصدی داشته باشد. چه کسی گفته که قرار است علوم انسانی تعطیل شود؟! آیا علوم انسانی تعطیل‌بردار است که کسی اراده کند تا آن را تعطیل نماید؟!
علوم انسانی قواعد و ضوابط و چارچوب‌هایی است که در بستر آنها حیات و مناسبات انسانی ادامه دارد؛ بنابراین تا زمانی که انسان و اجتماع باشد، علوم انسانی نیز وجود خواهد داشت و کسی نمی‌تواند آن را تعطیل و حذف کند. هرچند ممکن است نسبت به دیدگاه‌ها و مکتب‌های گوناگونِ رایج در جهان، در حوزه علوم انسانی بحث و حرف و حدیثی وجود داشته باشد، ولی هرگز نه کسی چنین قصدی دارد و نه کسی می‌تواند این قصد را اِعمال کند.
تدبیر، ارزیابی و بررسی نیازها در حوزه آموزش و سهمیه‌بندی رشته‌های تحصیلی بر اساس ضرورت و نیاز ملی (یعنی اینکه با توجه به این نیازها تصمیم بگیریم که کدام رشته بیشتر توسعه یابد و کدام‌یک کمتر و نیز رشته‌‌های جدیدی فعال شود) بحث‌های مدیریتی است که در هر کشور و هر دولتی مد نظر قرار می‌گیرد، اما هیچ فردی تصور نمی‌کند که قرار است بخشی از علوم حذف شود. تعجب من از آن است که گاهی حتی بعضی از استادان دانشگاه می‌گویند که مسئله، مسئله تعطیل و تحدید علوم انسانی است.
۲٫ تلقی دیگری که در زمینه تحول این علوم وجود دارد با تعبیر «اسلامی‌سازی علوم انسانی» مطرح می‌گردد. آنچه از این تعبیر درک می‌شود این است که ما می‌خواهیم علوم انسانی کنونی، دیدگاه‌ها و مکتب‌هایی که درباره آن وجود دارد و نیز شاخه‌های این علم را اسلامی کنیم؛ یعنی همین دیدگاه‌ها، گزاره‌ها و مکتب‌ها را تفحص نماییم، آیات و روایاتی برای آنها دست و پا کنیم و در کل همان‌ها را آیه‌اندود و روایت‌آمیز نماییم؛ در واقع رنگ و لعاب دینی بر همین علوم و نظریات آن بزنیم، همان‌گونه که مسلمانان هنگام فتح مناطق غیر اسلامی عمل می‌کردند؛ مسلمانان هنگامی که منطقه‌ای را فتح می‌کردند رنگ کلیساهای آن مناطق را تغییر می‌دادند و یک مناره هم در کنار آن می‌ساختند و بدین شیوه کلیسا را به مسجد تبدیل می‌کردند.
بر اساس تلقی یاد شده، اسلامی کردن علوم انسانی به معنای رنگ و لعاب اسلامی زدن بر این علوم و دین‌اندود کردن، آنهاست؛ یعنی آیه و روایتی را یافتن و آن را شاهد درستی مدعایی دانستن که دانشمندی در حوزه علوم انسانی مطرح کرده است.
آنچه اربابان فن، و صاحب‌نظران و مراجع تصمیم‌گیری در حوزه تحول علوم انسانی دنبال می‌کنند چنین اسلامی کردنی نیست؛ زیرا پیامدهایی که این عمل در پی دارد، نه‌تنها مطلوب نیست، بلکه بسیار زیان‌بار است. اگر ما دین را ابزار توجیه فهم یافته‌های انسان‌های دین‌دار و یا غیردین‌دار قرار دهیم، با توجه به اینکه نظریه‌های علمی اغلب شناور و میرا هستند، پس از ابطال آن نظریه‌ها، ممکن است اعتقاد به آیه‌ها و روایت‌هایی که شاهد این دسته از نظریات قرار گرفته بودند را سست کند. این همان مسئله‌ای است که در قرون وسطا درباره دین مسیحیت رخ داد و خسارت عظیمی به کلیت دین و به‌ویژه مسیحیت وارد کرد. بر این اساس نگاه ابزاری به دین و اصالت دادن به گزاره‌ها و نظریه‌های دینی هرگز مطلوب نیست و زیان‌‌های بسیاری را در پی دارد.
۳٫ تفسیر سومی که درباره تحول در حوزه علوم انسانی مطرح می‌شود، بومی‌سازی این علوم است. بومی‌سازی را به دو گونه می‌توان تعبیر کرد:
۱٫ بومی‌سازی کاربردِ علوم انسانی؛
۲٫ بومی‌سازی فرهنگی علوم انسانی.
بومی‌سازی کاربرد علوم انسانی به این معناست که علوم انسانی موجود و راهکارها و روش‌هایی را که در حل مسائل مربوط به این حوزه وجود دارد، با توجه به نیازها و مسائل خودمان به کار بندیم. با توجه به این تعریف، اگر گره‌ها، معضلات و مسئله‌‌های اجتماعی، روان‌شناختی، تربیتی، مدیریتی، اقتصادی و … خود را در ظروف بومی خودمان با به کار بردن راهکارها و نظریه‌های تولیدشده و رایجِ موجود حل کنیم، در واقع این علوم را بومی کرده‌ایم. در صورت چنین اقدامی فقط کاربرد نظریه‌های علوم انسانی بومی شده است، بی‌آنکه در مبانی، مبادی، منطق، مسائل و رویکرد این علوم تغییر و تصرفی روی داده باشد. این همان کاری است که اکنون انجام می‌شود؛ زیرا ما می‌کوشیم که معضلات و مسائل خود را با بهره‌برداری از گزاره‌ها، نظریه‌ها و راهکارهایی که علوم انسانی موجود (سکولار و غیرسکولار) ارائه کرده‌اند حل کنیم؛ با توجه به این موضوع، بومی‌سازی یادشده اقدام جدیدی تلقی نمی‌شود.
بومی‌سازی فرهنگی علوم انسانی نیز به این معناست که مبادی و مسائل را بپذیریم، اما گزینشی؛ یعنی گزاره‌ها و نظریه‌هایی را که با فرهنگ، عادات و عقاید ما سازگار نیست برش بزنیم و کنار بگذاریم، و آنچه‌ را که سازگاری دارد بپذیریم و به گونه‌ای بر دیدگاه‌ها و وضعیت خودمان منطبق کنیم. در کل می‌توان گفت در این نوع بومی‌سازی، نظریه‌ها و مکتب‌های مطرح در علوم انسانی با اندیشه‌ها، حساسیت‌ها و عرف و عادات ملی و بومی ایران یا جهان اسلام تلفیق می‌گردد و علم انسانی اقتباس‌شده و تقلیدشده‌ای که به دست مسلمانان سامان جدیدی پیدا کرده است، پدید می‌آید.
نمونه موفقِ چنین کاری در تاریخ اخذ حکمت یونانی، اسکندرانی و ایرانی به وسیله مسلمانان و به‌ویژه ایرانی‌ها و تبدل آن به فلسفه اسلامی است. البته باید گفت که شاید در مقطع گذار بتوان چنین کاری کرد، اما با توجه به تجربه پیشین ما در نهضت ترجمه این پرسش مطرح است که تلفیق دو گفتمان و مجموعه مبانی که چه بسا با هم در تعارض‌اند ـ زیرا یکی قدسی،‌ دینی است و دیگری سکولار و این‌جهانی ـ ممکن است یا خیر.
۴٫ تفسیر دیگر در این زمینه قدسی‌سازی علوم انسانی، یعنی قدسی کردن پیش‌انگاره‌ها و نگرش‌های حاکم بر این علوم و تولید عقلانیتی موازی با عقلانیت سکولار و الگویی در مقابل الگوی پوزیتیویستی علوم در این حوزه است که پیش‌تر افرادی همچون دکتر سیدحسین نصر نیز آن را مطرح کرده و هوادار آن بوده‌اند.
۵٫ نقلی کردن علوم انسانی نیز گونه دیگری از این تلقی‌هاست که در تفسیر آرمان تحول در حوزه علوم انسانی بیان می‌گردد. در این زمینه یکی از صاحب‌قلم‌هایی که درباره هر موضوعی اظهار نظر می‌کند، مقاله‌ای نوشت و در آن اصحاب مروج این آرمان را متهم کرد که در پی کنار گذاشتن علوم انسانی تجربی و عقلی و قرار دادن علوم انسانی نقلی به جای آن هستند. او شاهد مثال آورده است که آیت‌الله جوادی آملی فرموده‌اند: ما از یک حدیث «لَا یَنْقُضِ الْیَقِینَ بِالشَّک‏» اصل استصحاب را استنباط کردیم و سه جلد کتاب در این‌باره نوشتیم. او با توجه به این فرمایش چنین نتیجه گرفته است که مروجان این دیدگاه می‌خواهند همه قضایا و گزاره‌های دینی را از یک روایت استخراج کنند. البته ما متوجه نشدیم که چگونه این نتیجه بر آن مقدمات بار شد؟
علامه جوادی آملی فرموده است: ما به شیوه اجتهاد می‌توانیم نظریه‌های علوم انسانی تولید کنیم. تولید اصل استصحاب مولود، زاده و ولیده روش اجتهاد است و نه علم اصول؛ چون اصل استصحاب خود بخشی از علم اصول است. ایشان به من می‌گفتند چنین کاری شدنی‌ است و همین مثال را هم می‌زدند و می‌گفتند: البته فحلی باید، گفتیم: کجاست آن فحلی که بتواند از یک روایت این‌ همه معرفت تولید کند. بر این اساس متهم کردن اندیشمندی همچون علامه جوادی آملی، که در تاریخ تشیع به افراط در توجه به عقل در فهم دین و کشف حقایق معروف است و یکی از اندیشمندان عقل‌گرای تاریخ اسلام به شمار می‌آید، به تلاش برای کنار گذاشتن علوم انسانی عقلی و قرار دادن علوم انسانی نقلی، نه تنها عاقلانه نیست، بلکه برخلاف انصاف علمی است. فهم درست و هوشمندانه از تعابیر دیگران و آرمان‌ها، اجازه چنین تعبیر و تفسیری را به ما نمی‌دهد.
نویسنده یاد شده در جای دیگری از مقاله خود به این فرمایش رهبری معظم انقلاب اسلامی که «ما علوم انسانی را می‌توانیم از قرآن استنباط کنیم» اشاره کرده و نتیجه گرفته است که آنها می‌خواهند علوم انسانی را نقلی کنند. در پاسخ به چنین استنتاجی باید گفت مگر قرآن فقط نقلی است؟ افزون بر این، قرآن حجیت عقل را به رسمیت شناخته است.
به نظر من با توجه به آنچه گفته شد، نادرست‌ترین تفسیرها از تحول علوم انسانی همین تفسیر است.
۶٫ در دیدگاه دیگر، تحول علوم انسانی، قرار گرفتن این علوم بر پایه علل اربعه‌ای تلقی می‌شود که منسوب و مبتنی بر دین است. در واقع در اینجا بحث معیار علم دینی مطرح است و اینکه معیار علم دینی چیست؟ کدام علم، دینی است؟ کدام علم، دینی نیست؟ چه علمی اسلامی است؟ کدام علم اسلامی نیست؟
بنده در مقاله مختصری با عنوان «معیار علم دینی»، که در نشریه ذهن منتشر شده، به هشت معیار اشاره کرده‌ام که البته خود این هشت معیار به دو دسته کلی معیارهای ماهوی، که ماهیت علم را می‌سازند، و معیارهای هویتی، که هویت فرهنگی علم را تبیین می‌کنند، تقسیم می‌شود.
اگر شاخص‌هایی که ماهیت علم را می‌سازند، مانند مبانی، پیش‌انگاره‌ها و فراپیش‌انگاره‌ها از دین اخذ شوند (البته نه فقط از نقل؛ زیرا نقل حامل همه دین نیست یا اگر حامل همه دین است، همه دین را نمی‌توانیم از نقل دریافت کنیم، بلکه فقط اهل آن می‌توانند چنین کاری را انجام دهند) ماهیت آن علم، دینی می‌شود و در این صورت گزاره‌های علمی دینی هم تولید خواهد شد و غایت علم نیز دینی خواهد گردید.
افزون بر ماهیت، علم، هویت هم دارد. منظور از هویت علم، بستر فرهنگی خاصی است که علم در آن تولید شده است. بر این اساس می‌توانیم از علم مسلمانان و علم غیرمسلمانان سخن بگوییم.
اگر دانشمند مسلمانی با همه هویت مسلمانی خود علمی را تولید کند، یعنی اگر مبانی، پیش‌انگاره‌ها نگرش و رویکرد او در حوزه معرفت و هستی‌شناسی، اسلامی باشد و این ارکان بر دیدگاه‌های او تأثیر گذارد ـ که تأثیر هم می‌گذارد ـ‌ ممکن نیست این علم، غیردینی باشد.
در واقع اگر تولید علم عمل است، و عمل مجسم و باقی است و از نیت فرد تأثیر می‌پذیرد؛ یعنی اگر نیت تأثیر جوهری در عمل دارد، تولید علم یک مسلمان نمی‌تواند غیراسلامی باشد و محصول حتماً اسلامی خواهد بود، اما اگر برای مثال علمی به وسیله فیزیکدان مسلمانِ متعارفی تولید شود که مقید به موازین شرعی و اخلاق دینی است یا در دوره‌ای از فرهنگ و تمدن اسلامی زندگی کرده است، این علم را می‌توان فقط از نظر فرهنگی و هویتی به دین نسبت داد.
زمانی علم دینی به معنای خاص کلمه تولید می‌شود که مجموعه مبانی و مبادی، غایت و کارکردها مصدر و منبع، منطق، قواعد، ضوابط و فرایند تولید سنجمان‌های به‌کاررفته برای تولید علم، مسائل، قضایا و قیاسات تشکیل‌دهنده آن علم، و موضوع‌ها و محمولات‌اش دینی باشند. اما اگر یکی از این شاخص‌ها دینی نباشد، آن علم از معیارهای دینی بودن فاصله می‌گیرد. زمانی که این فاصله به بیشترین حد خود برسد علم فقط از نظر هویتی دینی تلقی می‌شود.
آرمان تحول علوم انسانی، دینی کردن این علوم به گونه یاد شده است؛ یعنی در این طرح عظیم به دنبال آن هستیم که تجربه گذشته را در تولید علوم عقلی و تجربی اسلامی تکرار کنیم، اما این بار در حوزه علوم انسانی.
مرحوم علامه جعفری مکرر می‌فرمود که علوم انسانی و همه نظریه‌های مربوط به آن را از ادبیات فارسی موجود می‌شود استنباط کرد. به یاد می‌آورم روزی خدمت ایشان رسیدم؛ این علامه بزرگوار، که در آن زمان کسالت شدیدی داشتند، با عصبانیت گفتند: من هرچه این موضوع را مطرح می‌کنم به آن توجه نمی‌شود. گفتم ما جمعی را از متخصصان رشته‌های گوناگون سازمان‌دهی خواهیم کرد و این کار را زیر نظر شما انجام خواهیم داد. گفتند خوب است. اما پس از مدتی ایشان رحلت فرمودند. پس از ارتحال ایشان نامه‌ای به دست من رسید و دیدم که این مرحوم پیش از وفات نامه‌ای به محضر رهبر فرزانه انقلاب نوشته‌اند و همین پیشنهاد را به تفصیل در آن شرح داده‌اند.
غرض از اشاره به این خاطره آن است که در ادبیات‌ ما نظریه‌های علوم انسانی فراوان هست و این ظرفیت وجود دارد.
در پایان باید بگویم که هدف از تحول علوم انسانی این نیست که رنگ و لعاب دینی و قدسی به این علوم بزنیم یا فقط قضایا، گزاره‌ها، راهکارها و روش‌های حل مسائل را متناسب با وضعیت خودمان به کار ببندیم و بگوییم علوم انسانی دینی شده‌اند، بلکه دینی‌بودن علم دارای مراتبی است و آنگاه که همه شاخص‌ها در یک مصداق علمی و  یک گزاره تحقق یافته باشد، آن علم صددرصد دینی می‌گردد. با این حال علم دینی را با توجه به مراتب برخورداری از شاخص‌های یادشده می‌توان رتبه‌بندی کرد.

سکولاریسم و انکار حضور خدا

 

 

 

سخنرانی در جشنواره علامه طباطبایی
زمان: ۳۰/۲/۹۰
مکان: محمدشهر کرج
مناسبت: سالروز تأسیس پژوهشگاه
مخاطب: کارکنان و اعضای هیئت علمی پژوهشگاه

بسم‌اللّه الّرحمن الّرحیم

 

 ضمن عرض خیرمقدم به همه همکاران و خانواده‌‌های گرامی آنها و تهنیت و شادباش به مناسبت میلاد مبارک حضرت صدیقه طاهره(س)، خدای را سپاس می‌گزارم که در این نهاد علمی مشغول ادای رسالت الهی و تاریخی خویش هستم.
در اندیشه بودم که در این جلسه، که هفتمین نشست از مجموعه جشنواره‌های علامه طباطبایی است، درباره کدام موضوع سخن بگویم و چه نکته‌ای را عرض کنم که اول مخاطب آن خودم باشم و سپس همکاران و خانواده‌های محترم آنها. موضوعی به ذهنم خطور کرد که احساس کردم طرح آن، دست‌کم برای خود من می‌تواند مفید باشد و شاید مخاطب اول آن خود من باشم.
اصطلاح سکولاریسم، امروز اصطلاح شایعی است، با این حال بررسی‌های انجام‌شده درباره آن بیشتر لایه سیاسی یا حداکثر اجتماعی این مفهوم را در بر می‌گیرند و در آنها لایه بینشی، جهان‌شناختی و حسی آن کمتر مد نظر قرار گرفته است.
مسئله جدایی مناسبات سیاسی و حتی اجتماعی از دین در لایه سکولاریسم قرار می‌گیرد. مرتبه دیگر سکولاریسم آن است که ما هستی را تهی از قدسیت بدانیم و خدا را از هستی حذف کنیم. البته عده‌ای به غلط گفته‌اند که عقیده به اصل علیت، تهی کردن هستی از وجود قدسی خدا و در واقع همان سکولاریسم است، که در توضیح باید بگوییم که هیچ ارتباطی بین این مطلب و سکولاریسم وجود ندارد؛ زیرا اصل علیت می‌تواند به مثابه یک اصل فلسفی پذیرفته شود، اما سکولاریسم بر اندیشه و ذهن معتقدان و فیلسوفان ملتزم به اصل علیت راه نیابد.
لایه سوم سکورلاریسم، لایه حسی است. در این مرتبه فرد ممکن است در حوزه سیاسی، اجتماعی، جهان‌بینی و معرفت الهی باشد، اما در مرتبه حس سکولار به‌شمار آید. به سخن دیگر در لایه حسی، که فراگیرترین مرتبه سکولاریسم به شمار می‌آید، فرد گرچه در اثبات وجود خدا برهان‌های بسیاری را مطرح می‌کند و جهان‌بینی خود را الهی و حتی اسلامی معرفی می‌نماید، جان و قلب او از حضور حق تهی است. این چنین فردی واقعیت‌های جهان و طبیعت را می‌بیند و حضور آنها را حس می‌کند، اما از حقیقه‌الحقایق، که همه حقایق نشانه‌ی اوست، غافل است.
امام خمینی(ره) در ترجمه حدیثی از امام صادق(ع) فرموده است: «عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنید». منظور از این حدیث آن است که حس کنیم جهان حضورگاه الهی است؛ یعنی حتی خاک زیر پا و اکسیژنی را که از هوا می‌گیریم نشانه و آیه خداوند بدانیم و به همان اندازه که دیگران را حس می‌کنیم خدا را احساس کنیم؛ برای مثال شب هنگام که در خانه نشسته‌ایم و تنها هستیم، در یک لحظه که حالت ترس و خوف به ما دست می‌دهد، بیش از آنکه به این موضوع فکر کنیم که در خانه‌های آن سوی دیوار همسایه‌های ما هستند و حضور آنها امنیت ما را تأمین می‌کند، به این موضوع مهم بیندیشیم که خدا،‌ همین الان از رگ گردن به ما نزدیک‌تر است و چگونه ممکن است در جایی خدا باشد و امنیت نباشد.
ما گناه می‌کنیم، چون در مقام حس، سکولار هستیم و خدا را حاضر و ناظر نمی‌بینیم. ما در حضور حتی شخصی عادی هزاران کار خلاف را ترک می‌کنیم. اگر من طلبه ده ساعت در محضر یکی از مراجع و علما نشسته باشم، امکان ندارد که حتی در این مدت دست از پا خطا کنم، به دیوار تکیه دهم یا پاهای خود را دراز کنم؟ چون حس می‌کنم که در محضر شخصی محترم نشسته‌ام و از همین‌رو آنچه را احساس می‌کنم او نمی‌پسندد انجام نمی‌دهم، بلکه آنچه را او می‌پسندد انجام می‌دهم. با توجه به همین نکته دلیل ارتکاب به محرمات و ترک واجبات آن است که ما حس حضور نداریم، شهد شهود نچشیده‌ایم، روایتِ رویت نخوانده‌ایم، خدا را نمی‌بینیم و خدا در ذهن، وجود و حس ما نیست. ما تا مأمور راهنمایی رانندگی را می‌بینیم سریع کمربند ایمنی را می‌بندیم، اما خدا را نمی‌بینیم و کمربند ایمنی از معصیت را نمی‌بندیم و مرتب خود را در معرض خطر گناه و معصیت قرار می‌دهیم.
عالَم محضر خداست، و برای درک این موضوع و نشان دادن آن در عمل باید تمرین کرد؛ برای مثال روزی که از خواب بیدار می‌شویم بنا را بر این بگذاریم که در همه لحظات یاد خدا را در خود زنده نگه ‌داریم و تلاش کنیم لحظه‌ای غفلت نکنیم که خدا حضور دارد. البته کار مشکلی است که با وسوسه‌های شیطان و تلبیس‌های او، که تلاش می‌کند تمرکز ما را از بین ببرد، مقابله کنیم، اما ما باید بکوشیم با بیان جمله «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم» و تکرار «استغفر الله ربی و اتوب الیه»، هر دم یاد خدا را در دل زنده کنیم و شیطان را از خود دور نماییم.
در لحظه‌های زندگی، ما یا در حال عبادت هستیم یا گناه و حالت سومی وجود ندارد؛ البته اگر ما حضور خدا را حس کنیم، می‌توانیم همه این لحظه‌ها را عبادت کنیم، حتی می‌توانیم ریا کنیم و عبادت کنیم. گرچه ریا حرام و شرک خفی است، می‌شود این شرک خفی را به توحید خفی بدل کرد، آن هم با این شیوه که به جای ریا در برابر غیرخدا، در مقابل خدا ریا کنیم؛ یعنی عبادت خود را برای نشان دادن به خداوند انجام دهیم نه دوست، همسایه و همکار.
اگر به جای هر کسی خدا را یار و معشوق بدانیم و حس کنیم که خدا یار ماست، آنگاه همواره در بهشت لقاء خواهیم بود. شاعر نیز در این باره چنین سروده است: خوشا آنان که الله یارشان بی/ بهشت جاودان بازارشان بی؛ یعنی آنهایی که خداوند یارشان است در بهشت جاودان، که همان بهشت لقاء است، به سر می‌برند. در ادامه نیز گفته است: خوشا آنان که دائم در نمازند؛ یعنی حتی هنگام راه رفتن هم نماز می‌خوانند. نمونه چنین فردی علامه(ره) است که گفته‌‌اند روزی یکی از شاگردانش در خیابان ارم ایشان را دید و هنگام عبور از کنارشان سلام کرد، اما علامه فقط گفت: علیکم‌السلام، و رد شد و اعتنایی نکرد. این شاگرد به یکی از بستگان ایشان گله کرد که چرا علامه به او اعتنا نکرده و فقط جواب سلامش را داده است. این گلایه به گوش علامه رسید و ایشان در پاسخ گفت: در آن لحظه که آن فرد از کنار من عبور کرد در حال نماز بودم.
زمانی که عالَم را محضر الهی بدانیم، دنیا از مسجد نیز مقدس‌تر می‌گردد؛ از همین‌روست که گفته می‌شود دائم‌الوضو باشید، ولی اگر دائم‌الحضور نباشیم، این دائم‌الوضو بودن فایده‌ای نخواهد داشت. ما باید با این حس وضو بگیریم که عالم محضر خداست و ما در مسجد الهی راه می‌رویم و نفس می‌کشیم؛ بنابراین همه حرکات ما رکوع و سجود و قیام و قعود است و همه گفته‌های ما حمد و ستایش خداست؛ زیرا همه چیز از آنِ خداوند است؛ برای مثال وقتی من می‌گویم گل زیباست؛ یعنی آفریننده او زیباست و از همین‌رو می‌گویم الحمدلله؛ یعنی همه سپاس‌ها و ستایش‌ها مخصوص کسی است که این زیبایی از او نشئت گرفته است.
اگر ما هستی را نگاه کردیم و درون را صیقل دادیم، در همه هستی خدا را می‌بینیم حافظ نیز سروده است.
حضوری گر همی خواهی از او غافل مشو حافظ
متی ما طلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
از آنجا که بسیاری از ما دل خود را صیقل نداده‌ایم، خداوند را معشوق حقیقی خود نمی‌دانیم و به همسر، فرزندان یا مقام خود بیشتر از او علاقه داریم. برای آنکه خداوند معشوق حقیقی ما گردد و بتوانیم به مقام لقاءالله برسیم، باید نخست دنیا را کنار بگذاریم؛ البته این کنار گذاشتن به معنای زهد است نه کنار گذاشتن فیزیکی. هنر زاهد آن است که دنیا را دارد، اما دنیا او را ندارد.
بزرگی می‌گفت که زمانی همه چیز برایم حضور بود، یا آیات الهی را می‌دیدم یا آیات شیطانی را، و در خیابان که راه می‌رفتم یا فرشته می‌دیدم یا گرگ، روباه و خوک؛ یعنی ایشان مردمی را که از کنارشان عبور می‌کردند یا به چشم فرشته می‌دیدند یا به چشم حیواناتی که نام بردم. در واقع این بزرگ مصداق این بیت شعر شده بودند:
ز مُلک تا ملکوتش حجاب برگیرند
هرآنکه خدمت جام جهان‌ نما بکند
«جام جهان‌نما» در این شعر به معنای دل است و منظور شاعر آن است که اگر کسی دل خود را صیقل دهد، حجاب ظاهر از پیش چشمانش برداشته می‌شود. برای صیقل دادن دل نیز باید به حس حضور دست یافت. سرآمد اشخاصی که به چنین حسی دست یافتند ائمه معصومین(ع) بودند. نقل کرده‌اند که وقتی لحظه اذان می‌شد، همه وجود امام سجاد(ع) را رعشه می‌گرفت و ایشان در پاسخ به کسانی که علت این حالت را سؤال می‌کردند می‌فرمودند: لحظه مواجهه با جبار ملکوت فرا رسیده است.
امیرالمؤمنین(ع) هم درباره لحظه اذان فرموده است: «قد قامت الصلاه أی حان وقت القاء»؛ یعنی لحظه‌ی دیدار و عشق‌بازی فرا رسیده است. گفته‌اند که سلمان یک بار در نخلستان امام علی(ع) را دید که مثل یک چوب خشک بر زمین افتاده‌اند، اما هرچه کرد گویی امام(ع) حس نداشتند؛ دوان‌دوان به محضر مبارک حضرت زهرا(س) رفت و گفت: فکر می‌کنم که جان در کالبد علی(ع) نیست. فاطمه(س) فرمود تو در چه حال او را دیدی؟ گفت در حین نماز افتاد. حضرت فرمودند نگران نباش این صحنه بسیار برای علی پیش می‌آید، این حال ایشان در نماز است.
این افسانه نیست که وقتی می‌گفتند تیر در بدن آن بزرگوار است در حین نماز باید آن را از بدن ایشان خارج کرد؛ زیرا در نماز دیگر جان در کالبد ایشان نبود که حس کند.
به نماز بست قامت که نهد به عرش پا را
به خدا علی نبیند به نماز جز خدا را
در اوایل طلبگی با یکی از دوستان پشت سر مرد بزرگی نماز می‌خواندیم که دائم‌الحضور بود، ولی این دوست ما می‌گفت: می‌خواهم نماز بخوانم، نمی‌خواهم نماز جماعت بخوانم؛ از همین‌رو بالای پشت بام مدرسه می‌رفت و در آن بالا تنهایی نماز می‌خواند. نمازی که حضور خدا را در هر لحظه آن حس کنیم ما را به معراج خواهد برد، اما بسیاری از ما در نماز لحظه‌ای حس حضور نداریم و نمازمان سراسر عرضه نیاز است.
شیخ عباس قمی روزی در حرم امام رضا(ع) به امامت نماز جماعت ایستاد، اما پس از آن تا سه روز برای نماز نیامد؛ از همین‌رو عده‌ای خدمت ایشان رفتند و پرسیدند که آقا چرا نماز نمی‌آیید؟ ایشان فرمود: چون وقتی قامت بستم، یک نفر از آن دور گفت: «ان الله مع الصابرین»، یک باره به ذهنم خطور کرد که چه جمعیت زیادی پشت سر من ایستاده‌اند. این‌گونه بود که گرفتار ریا شدم و فهمیدم که نمی‌توانم نماز جماعت بخوانم.
در پایان برای اینکه کودکان حاضر در این جمع نیز بهر‌ه‌ای از این عرایض ناقص من ببرند این شعر بچه‌گانه را تقدیم می‌کنم:


جهان مصلاست
باغ دل آرا مسجد گلهاست
رواق مسجد، گنبد میناست
اذان سراید، کبک خوش آوا
اقامه گوید، قنارى آنجا
مهر نماز است ، برگ درختان
سبحه ذکر است ، خوشه خندان
زمزمه جو، تبسم گل
نواى قمرى سرود بلبل
یکسره ذکر است ، راز و نیاز است
شور و قنوت و حال نماز است
باغ دل آرا، مسجد گلهاست
نماز گلها لطیف و زیباست
بنفشه در کف ، سبو  گرفته است
به آب شبنم ، وضو گرفته است
سرو خرامان ، مست قنوت است
کاج نگاهش بر ملکوت است
بید معلق که در رکوع است
خمیده قامت ، غرق خضوع است
تاک همیشه ، مست سجود است،
 توت سرش را به خاک سوده است
نارون پیر، نافله خواند
غنچه دلگیر، اشک فشاند
لرزه بید از خوف خدایى است
ناله نى ، از غم جدایى است
دو چشم وا کن ! جهان مصلاست
کویر و کوه و کران ، مصلاست
تمام جنگل ، درخت طور است
همیشه هر جا، پر از حضور است

منطق طبقه‌بندی علوم انسانی

همایش تحول در علوم انسانی
تاریخ: ۲۱/۲/۱۳۹۰
مکان: تالار علامه امینی دانشگاه تهران
برگزارکنندگان: دانشگاه تهران و فرهنگستان علوم اسلامی قم، مرکز تحقیقات سیاست علمی کشور

بسم‌الله الرحمن الرحیم
در آغاز سخن یاد، خاطره و تلاش‌های ارزشمند استاد فقید، جناب آقای حسینی شیرازی را گرامی می‌دارم.
«منطق طبقه‌بندی علوم انسانی»، یعنی عنوان بحث بنده، یکی از موضوع‌های مربوط به فلسفه علوم انسانی است. فلسفه علوم انسانی، که جزء فلسفه‌های علوم و فلسفه‌های مضاف به معرفت‌ها انگاشته می‌شود، به‌گونه‌ای فرانگر ـ عقلانی، مجموعه علوم انسانی و اشتراکات و افتراقات آنها را بررسی می‌کند.
شایان ذکر است که نظریه‌های گوناگونی درباره طبقه‌بندی علوم و نیز علوم انسانی مطرح شده است؛ مانند الگوهای سنتی و کلاسیک، که همه با آن آشنا هستند و در آن علوم به دو دسته کلان حکمت نظری و حکمت عملی تقسیم می‌شود و سپس در هر دسته، طبقه‌بندی علوم به گروه‌های خُردتر مد نظر قرار می‌گیرد. طبقه‌بندی رایج کنونی که به کانت منسوب است و در آن، علوم به دو گروه کلی علوم طبیعی و علوم انسانی تقسیم می‌شوند، طبقه‌بندی رباعی مرحوم علامه جعفری براساس روابط چهارگانه انسان با خود، خدا، خلق و طبیعت، و طبقه‌بندی برمبنای العلم ثلاثه و تقسیم مجموعه معرفت به سه بخش اصلی.
گرچه به هریک از این الگوها نقدهایی وارد است، در اینجا هدف من نقد آنها نیست، بلکه در پی آنم که الگویی جدید برای طبقه‌بندی علوم انسانی پیشنهاد ‌کنم. بر این اساس در ادامه تلاش خواهم کرد اصول، مبانی، روش و منطق این طبقه‌بندی اجتهادی را به اجمال توضیح ‌دهم.
ماهیت و هویت هر علمی تحت تأثیر مجموعه‌ای از مباحث معرفتی و غیرمعرفتی، همچون مبانی و مصادر، منطق تکون و تطور، روش حل مسئله، موضوع و مسائل، قلمرو، کاربرد، کارکردها، غایت، هندسه معرفتی و ساختار اصولی آن علم، قرار دارد. افزون بر این، ظرفیت‌های فرهنگی ـ اجتماعی برای تولید آن علم نیز بر این ماهیت و هویت تأثیر می‌گذارد.
منظور از ماهیت علم، ذات آن است که چه بسا بتوان آن را به علل اربعه تکون آن علم نیز ارجاع داد. هویت علم نیز به مختصات غیرماهوی آن اشاره می‌کند؛ برای مثال اگر فرض کنیم که فلسفه اسلامی همان فلسفه مسلمانان است و ماهیتی اسلامی ندارد، در آن صورت چون این فلسفه در بستر تمدنی اسلامی یا به وسیله فیلسوفان و حکیمان مسلمان تولید شده است، هویت آن اسلامی قلمداد می‌شود.
با توجه به این موضوع که بعضی از عوامل ده‌گانه یاد شده ماهیت علم را می‌سازند و بعضی دیگر هویت آن را، نظریه تناسق ارکان سازنده علم مطرح می‌‌شود که گرچه براساس آن، عواملی همچون موضوع و غایت علم نیز اهمیت دارند، برخلاف دیدگاه‌هایی که علمیت یا وحدت و تمایز علم را فقط براساس یکی از این دو عامل تعریف می‌کنند، این نظریه معتقد است همه این عوامل در وحدت و انسجام علم و نیز شکل‌گیری ساختار ماهیت تکون و حتی تطورات آن مؤثرند. البته براساس این نظریه از بین عوامل یادشده یکی از آنها گرانیگاه و نقطه ثقل معرفتی آن دانش به شمار می‌آید.
در نتیجه اگر قرار است طبقه‌بندی علوم به گونه‌ای کامل انجام شود، باید کامل‌ترین روش که در آن رشته‌ها و شاخه‌های علوم، با توجه به اشتراکات و اختلافات آنها از ‌نظر همه آن ارکان و عوامل یادشده دسته‌بندی می‌گردند، مد نظر قرار گیرد.
مسئله وحدت و تمایز علوم و طبقه‌بندی آنها از فروع مبحث ماهیت‌پژوهی و هویت‌شناسی علوم به شمار می‌آید. با توجه به این موضوع برای طبقه‌بندی علوم و نیز وحدت و تمایز آنها باید براساس منطق همین مبحث پیش رفت.
در منطق رایج کنونی برای طبقه‌بندی علوم به دو شرط جامعیت و مانعیتِ تعریف، توجه می‌شود، اما براساس نظریه مطرح شده باید شرط سومی هم در نظر گرفته شود که آن شرط «جهت» است؛ یعنی وقتی علمی را تعریف می‌کنیم باید پیشاپیش بگوییم که تعریف ما تعریف پیشینی از آن علم است یا تعریف پسینی. زمانی که علم محققِ موجود را توصیف و تعریف می‌کنیم، تعریف ما تعریف پسینی است؛ برای امثال اگر در تعریف علم اصول بگوییم که علمی است که به ادله اربعه یا ادله بما هی ادله می‌پردازد، یا کبریات قیاسات استنباط را می‌سازد، تعریف ما پسینی خواهد بود.
اما زمانی که بدون توجه به مصادیقِ محققِ موجودِ علم به تعریف آن دست می‌زنیم و تعریف ما تعریف مطلوب علم یا تعریف علم مطلوب است، آن تعریف را پیشینی می‌نامیم؛ زیرا نگاه ما به آن علم پیشینی است. برای مثال در این نوع نگاه خواهیم گفت که علم اصول ‌باید چنین باشد؛ درواقع در تعریف پیشینی به آنچه هست توجه نمی‌شود، بلکه آنچه باید باشد مد نظر قرار می‌گیرد.
گرچه دو نگاه یاد شده متفاوت‌اند، هر دو در ماهیت، تکون و تطور علم دخیل و ارزشمند هستند، بنابراین در تعریف، به مثابه شرط باید رعایت گردند. بدین‌ترتیب در تعریف ارکان گوناگونی که نام بردیم باید افزون بر دو شرط معروف تاریخی، یعنی جامعیت و مانعیت، جهت‌مندی را نیز مدنظر قرار دهیم.
در طبقه‌بندی علوم انسانی، نخست باید نوع نگاه خود را در تعریف این علوم مشخص کنیم؛ زیرا اگر منظور ما از علوم انسانی، علوم محققِ موجود باشد؛ یعنی در تعریف این علوم نگاه پسینی داشته باشیم، شاخه‌های آن علم به‌گونه‌ای طبقه‌بندی می‌شوند که با طبقه‌بندی حاصل از نگاه پیشینی به این علوم تفاوت خواهند کرد. بنابراین وقتی که ما از علوم انسانیِ اسلامی، که بناست تکون یابد، یاد می‌کنیم، باید بگوییم که چه نوع علوم انسانی مد نظر ماست؛ درواقع یا با رویکرد پسینی و با تصور وضعیت موجود شبکه علوم را می‌بینیم یا با رویکرد پیشینی؛ یعنی با تصویر وضعیت مطلوب، که در آن صورت برای شبکه علوم باید طبقه‌بندی و الگوی خاص خود را پیشنهاد کنیم.
الگوهای گوناگون دسته‌بندی علوم و از جمله علوم انسانی با بزرگ‌نمایی یا گرانیگاه‌انگاری یک یا چند عامل از عوامل پیش‌گفته و گاه بسنده کردن به محوریت یکی از آنها پدید آمده‌اند که به همین دلیل، یعنی فقدان جامع‌نگری در ملاک‌ها یا در هم آمیختن نگاه پسینی و پیشنی، انتقادهایی به همه آنها وارد است.
الگوی کلاسیک سه شاخه‌انگاری حکمت و سه‌گانه‌انگاری قلمرو مناسبات رفتاری، الگوی چهارشاخه‌ای پارسونز، الگوی چهار ضلعی علامه جعفری، و الگوی سه ضلعی ملهم از حدیث «اصول العلم ثلاثه» نیز از این قلمرو خارج نیستند؛ بنابراین، با این دیدگاه قابل نقد هستند.
اما الگویی که به جای آنها پیشنهاد می‌شود الگوی طبقه‌بندی علوم براساس احکام «وجودشناختی» و «معرفت‌شناختی»، نیز «بایایی» و «شایایی» معطوف به ساحات گوناگون تعلق افعال جوارحی و جوانحی آدمی است.
در توضیح این الگو باید بگویم که علوم انسانی کنونی در زادگاهی سکولار متولد شده‌اند. در این زادگاه به دلیل حاکمیت نگاه اومانیستی، انسان خویش را بریده از هستی و مبدأ و در واقع خدا می‌انگارد. با توجه به چنین نگاهی در علوم انسانی نیز انسان جایگاه محوری دارد. درواقع در تعریف پسینی این علوم، انسان خودبنیاد است، اما در تعریف پیشینی ما انسان خدابنیاد. در هر صورت این انسان در مواجهه جوانحی و جوارحی خود با پدیده‌هایی سروکار دارد که درباره آنها چهار دسته حکم مطرح می‌شود: ۱٫ احکام فلسفی و متافیزیکی و معرفت‌شناختی؛ ۲٫ احکامی که در اصطلاح امروز به آنها علمی می‌گویند؛ مانند رابطه‌ای که در علم اقتصاد بین عرضه و تقاضا وجود دارد. این دسته از احکام، گزارشی هستند و از هست‌ها و نیست‌ها سخن می‌گویند؛ یعنی توصیف می‌کنند، ولی تجویز نمی‌کنند و بایدی از آنها برنمی‌آید؛ ۳٫ احکام و قضایای بایستی؛ یعنی بایدها و نبایدها؛ ۴٫ قضایای تجویزی، حقوقی، تهذیبی، ارزشی و اخلاقی؛ یعنی شایدها و نشایدها.
با توجه به رفتار و مواجهه جوانحی و جوارحی انسان با غیر خود و براساس این چهار دسته قضیه می‌توانیم مجموعه‌ای از علوم را سازماندهی کنیم که دیگر به چهار شاخه پارسونزی محدود نمی‌شود و حتی استقرایی و متزاید است. به سخن دیگر از آنجا که ممکن است متعلَق مواجهه جوانحی و جوارحی انسان توسعه یابد، علوم انسانی ما نیز باید به‌گونه‌ای باشد که بتوان شاخه‌های آن را افزایش داد؛ برای مثال همان‌گونه که در گذشته مسئله‌ای به نام محیط زیست مطرح نبود؛ اما اکنون اخلاق محیط زیست یکی از شاخه‌های علوم انسانی به شمار می‌آید، در آینده نیز ممکن است موضوع دیگری پدید آید که شاخه‌ای علمی برای آن تعریف شود.
در نگاهی دیگر، قضایای علمی به سه دسته توصیفی ـ تشریحی، قطعی و ظنی، (که در میان آنها گزارش‌ها قطعی‌اند و شاید و نشاید‌ها و احتمالات غیرقطعی)، دسته تکلیفی ـ حقوقی (یعنی بایدها و نبایدها) و دسته تنزیهی ـ اخلاقی، تقسیم می‌شوند. در دسته سوم علومی قرار می‌گیرند که توصیه می‌کنند، اما توصیه آنها گاه بایدی است و گاه شایدی. براساس این قضایا، هم علم حقوق جزء علوم انسانی است و هم علم اخلاق.
این قضایا از آنجا ناشی می‌شود که همه عرصه‌هایی که انسان با آنها مواجهه جوارحی و جوانحی دارد، هم مشمول قضایای هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی، گزارشی و توصیفی هستند و هم احکام حقوقی و فقهی، و افزون بر این متعلَق احکام اخلاقی و ارزشی نیز به شمار می‌آیند.
براساس آنچه گفته شد، قضایای یادشده بیان‌کننده انواع احکام مربوط به روابط و رفتار آدمی با امور و حوزه‌های زیر هستند:
۱٫ مبدأ‌ و خدا. در این حوزه دسته‌ای از احکام و قضایای هستی‌شناختی، معرفت‌شناختی، گزارشی و توصیفی، حقوقی و اخلاقی مطرح‌اند؛ رابطه عبد و رب در چهارچوب بعضی از احکام حقوقی تنظیم می‌شود. این احکام با توجه به این حقیقت مطرح می‌گردند که هم ما در برابر حق‌تعالی مکلف هستیم و هم حق تعالی، به اذن خود و براساس قاعده لطف، حقوقی را در قبال ما تأدیه می‌کند. از سوی دیگر حق‌تعالی علاوه بر عدل‌ورزیدن، فضل نیز می‌ورزد که تکلیف حقوقی الهی نیست، و بندگان نیز افزون بر واجبات و محرمات باید یک سلسله حریم‌ها از جمله مستحبات و مکروهات ذاتی (نه مستحبات و مکروهات احتیاطی که فقیه صادر می‌کند) را رعایت کنند. ما معتقدیم مستحبات و مکروهات ذاتی، که ذاتاً و اصولاً مستحبی و کراهی هستند، جزء احکام اخلاقی‌ به شمار می‌آیند.
۲٫ خود و نفس؛
۳٫ خانواده و خویشان؛
۴٫ جامعه؛
۵٫ حاکمیت و قدرت؛
۶٫ بیگانگان؛
۷٫ خلقت، به تعبیر دینی و طبیعت و زیست‌بوم به تعبیر سکولار آن؛
۸٫ حقیقت؛
۹٫ منابع؛
۱۰٫ مال؛
۱۱٫ خصومت؛
۱۲٫ امنیت.
تدوین هر گروه از قضایای مربوط به امور پیش‌گفته، طبقه‌بندی جدیدی از علوم انسانی ارائه می‌کند که عبارت است از:
۱٫ خداشناسی. آنگاه که ما براساس قضایای توصیفی به خداشناسی دست می‌زنیم این علم از دیدگاه فلسفی یا علمی در معنای رایج کنونی مطرح می‌شود؛ اما زمانی که براساس قضایای حقوقی یا اخلاقی خداشناسی مد نظر قرار گیرد، حقوق عبادی یا اخلاق عبادی تولید می‌شود؛
۲٫ روان‌شناسی، حقوق تربیت و اخلاق تربیت، علومی هستند که در حوزه مواجهه انسان با نفس مطرح می‌گردند؛
۳٫ علوم حقوق خانواده و اخلاق خانواده نیز در حوزه مواجهه انسان با خانواده و خویشان (البته در اینجا خانواده به معنای گسترده و نه هسته‌ای آن مد نظر است) پدید می‌آیند؛
۴٫ جامعه‌شناسی، حقوق اجتماعی، و اخلاق اجتماعی سه شاخه‌‌ای هستند که در مواجهه با جامعه خودی تولید می‌‌گردند.
۵٫ سیاست‌شناسی، حقوق سیاست، و اخلاق سیاست، که در تعبیر غیردقیق حقوق سیاسی و اخلاق سیاسی نامیده می‌شوند، از طبقه‌بندی، ساماندهی و تدوین و تبویب قضایای مطرح در حوزه سیاست پدید می‌آیند.
۶٫ بین‌الملل‌شناسی، حقوق بین‌الملل، و اخلاق بین‌الملل نیز در نتیجه مواجهه انسان با بیگانگان تولید می‌شوند؛
۷٫ زیست‌بوم‌شناسی، حقوق زیست‌بوم، اخلاق زیست‌بوم نیز در حوزه مواجهه با خلقت الهی مطرح می‌گردند. در این زمینه در میان متون دینی ما رساله حقوقی حضرت سجاد(ع) می‌تواند منبع مهمی تلقی گردد؛ زیرا سخنان گران‌بهای آن حضرت درباره محیط زیست در این رساله آمده است.
۸٫ علم‌شناسی، حقوق علم، و اخلاق علم در حوزه مواجهه انسان با حقیقت تولید می‌شود. صاحب‌نظران در این علوم به دنبال پاسخ به این پرسش‌ها هستند که حقیقت چیست؟ ما با حقیقت چگونه باید روبرو شویم؟ در کشف حقیقت چگونه باید رفتار کنیم؟ و… . براساس همین پرسش‌ها در این حوزه مباحث مربوط به حقوق علمی، حقوق پژوهش، حقوق نقد، و اخلاق پژوهشی مطرح می‌گردد؛
۹٫ مدیریت‌شناسی منابع، حقوق مدیریت و اخلاق مدیریت شاخه‌های علمی مطرح در حوزه مواجهه با منابع هستند؛
۱۰٫ در مواجهه با مال سه علم اقتصادشناسی (احکام گزارشی اقتصاد)، حقوق اقتصاد و اخلاق اقتصاد، تولید می‌شوند؛
۱۱٫ جرم‌شناسی، مسائل قضاشناسی، حقوق جزا و قضا و اخلاق جزا و قضا نیز در حوزه مواجهه با خصومت و مسائل قضایی پدید می‌آیند؛
۱۲٫ امنیت‌شناسی، حقوق امنیت و دفاع، اخلاق امنیت و دفاع هم شاخه‌هایی هستند که در مواجهه انسان با موضوع امنیت تولید می‌شوند.
البته می‌توان موضوعات متعلَق مواجهه‌های انسان و حوزه‌هایی را که انسان با آنها سرو کار دارد توسعه داد که درنتیجه آن، شاخه‌های علمی نیز افزایش می‌یابند. به سخن دیگر به دلیل استقرایی بودن ساحات روابط و رفتار آدمی در عرصه هستی، تعداد رشته‌ها و شمار دانش‌های حاصل از اِعمال الگوی پیشنهادی، متغیر و متزاید خواهد بود.
از آنجا که در پیشنهاد الگو، هم باید رویکرد پیشینی داشت و هم پسینی، الگوی پیشنهادی ما در عین تأثیرپذیری از وضعیت کنونی علوم انسانی، الگویی پیشینی و ناظر به صورت و وضعیت مطلوب تلقی می‌گردد.
ذکر این نکته لازم است که در این الگو، معنای گسترده علوم انسانی مد نظر بوده است.
در پایان نیز باید بگویم که با جستجو در متون مقدس، مستمسکات قرآنی و روایی درخوری را برای تبیین و تأیید الگوی پیشنهادی می‌توان به دست آورد.

فطرت چونان گرانیگاه علوم انسانی دینی

 

همایش بزرگداشت آیت‌الله شاه‌آبادی

تهران: تالار علامه امینی دانشگاه تهران

۶/۲/۹۰

برگزارکننده: ستاد بزرگداشت شهید آیت‌الله مهدی شاه‌آبادی

پیش از آغاز سخن درباره علامه بزرگوار آیت‌الله شاه‌آبادی بجاست برای تجلیل از شهدای روحانی و گرامیداشت یاد آنها و نیز خانواده‌شان، به این نکته اشاره کنم که بر اساس اعلام بنیاد شهید، تعداد شهدای روحانی دوازده برابر شهدای قشرهای دیگر اجتماعی است. افزون بر این، بر اساس این اعلام خانواده‌های روحانی در راه دفاع از این مرز و بوم چهار برابر بیش از دیگر خانواده‌ها شهید داده‌اند.

چند سال پیش در همین تالار در کنگره نکوداشت علامه بزرگ آیت‌الله العظمی شاه‌آبادی ـ استاد امام(ره) ـ و پدر شهید بزرگوار آیت‌الله آقا مهدی شاه‌آبادی، در صحبت‌هایم، ذیل عنوان فیلسوف فطرت، از مرحوم شاه‌آبادی یاد کردم و توضیح دادم که چگونه علامه شاه‌آبادی فطرت را چونان گرانیگاه معرفت دینی دانسته است که همه معارف و نظام‌های رفتاری را سامان می‌بخشد.

چندی پیش از این همایش، جناب آقای شاه‌آبادی با من تماس گرفتند و اظهار لطف کردند که در این جلسه عرایض کوتاهی را تقدیم کنم و با توجه به آن سخنرانی، ایشان پیشنهاد نمودند درباره مبحث فطرت مطلبی بگویم. به این مناسب، برای اینکه هم یادی از فیلسوف فطرت، آیت‌الله شاه‌آبادی، شخصیتی که می‌توان او را شمسِ بنیان مولوی انقلاب نامید (اگر جسارت به ساحت امام نباشد که او را مولوی بخوانیم)، کرده باشیم و هم عرض ادبی به محضر فرزند شهید ایشان، به صورت فشرده، به چند نکته ذیلِ عنوان فطرت چونان گرانیگاه علوم انسانی دینی اشاره خواهم کرد.

۱٫ امروز بحث تولید علوم انسانیِ اسلامی، بحث فکری و معرفتی رایج میان نخبگان جامعه ماست. علوم انسانی مانند هر گفتمان معرفتی، دارای ارکان متفاوتی همچون مبانی، موضوع، روش، غایت و … است که حول محور و نقطه ثقلی سامان می‌یابند؛ بر این اساس برای تولید علوم انسانی اسلامی نیازمند گرانیگاه و نقطه ثقلی هستیم که همه مباحث، بخش‌ها و اضلاع این دستگاه معرفتی را حول محور آن سامان دهیم. من تصور می‌کنم در حوزه علوم انسانی فطرت می‌تواند چنین جایگاهی داشته باشد.

هرچند موضوع علوم انسانی، انسان است، اما از آنجا که مکتب اسلام بر خلاف اگزیستانسیالیسم، برای انسان، ذاتی ثابت قائل است که همان فطرت اوست، در علوم انسانی اسلامی فطرت آدمی است که می‌تواند موضوع این علوم قلمداد شود.

در تفکر دینی ما، انسان از فطرت عبداللهی ـ خلیفهًْ‌اللهی برخوردار است، اما گاه به طور ناقص گفته می‌شود که آدمی خلیفهًْ‌الله است و این نکته فراموش می‌گردد که نقطه اصلی تعیین منزلت آدمی مقام عبداللهی اوست و جایگاه خلیفهًْ‌ًْ‌اللهی برآیند همان منزلت است. در واقع می‌توان گفت در اسلام، چون انسان بنده و عبد خداست، جانشین او در روی زمین است.

بر این اساس در مکتب اسلام، انسان جانشین خدا در روی زمین معرفی می‌شود، اما تفکر غربی و علوم انسانی سکولار، انسان را جایگزین خدا می‌انگارند. به تعبیری مسامحه‌آمیز، ما انسان را خدابنیاد می‌دانیم، (انا لله و انا الیه راجعون)، اما سکولارها خودبنیاد می‌پندارند.

با توجه به این دیدگاه اسلامی و نیز تلقی آیت‌الله شاه‌آبادی، می‌توانیم در تولید علوم انسانی فطرت عبداللهی ـ خلیفه‌‌ًْالهی انسان را نقطه ثقل قرار دهیم.

۲٫ فطرت چونان منبع معرفت است. در واقع در کنار منابع معرفت، مانند وحی و سنت، که دامنه وحی است، فطرت نیز می‌تواند چونان منبع معرفت، یعنی عاملی معرفت‌زا و تولیدکننده معرفت قلمداد شود.

اگر بپذیریم که فطرت نیز معرفت‌بخش است و دست‌کم دو کارکرد دارد؛ یعنی از یک‌سو در حوزه نظر معرفت‌بخش است و از سوی دیگر منبع و مبنای گرایش است و در حوزه حکمت عملی کاربرد دارد، به این ترتیب این بخش از وجود آدمی می‌تواند چونان منبع معرفت برای تولید حکمت نظری و حکمت عملی به کار آید. از آنجا که عمده علوم انسانی در بخش حکمت عملی تعریف می‌شود (هرچند در این علوم قضایا و گزاره‌های توصیفی بسیاری وجود دارند که اعتباری نیستند، بلکه قضایای حقیقیه هستند که خود جزئی از علوم حقیقیه به شمار می‌آیند و در نتیجه از جنس مباحث فلسفی و نظری هستند)، فطرت در آنها کارایی بسیاری دارد. البته افزون بر کاربرد آن به مثابه منبع معرفت در تولید علوم انسانی، می‌توان از این بخش از وجود آدمی به مثابه معیاری برای سنجش درستی‌ معرفت نیز استفاده کرد.

بر این اساس در تولید علوم انسانی فطرت می‌تواند دو کاربرد معرفت‌شناختی داشته باشد. البته این بحث طلبگی به اجمال در سخنرانی چند سال پیش در همین تالار مطرح شد که به صورت مقاله‌ای با عنوان «فطرت به مثابه پنجمین دالّ دینی» منتشر گردید.

۳٫ از ساحت‌های فطرت، چونان چهارچوبی برای طبقه‌بندی علوم انسانی می‌توان استفاده کرد. درباره طبقه‌بندی‌های علوم انسانی، که یکی از بحث‌های بسیار مهم فلسفه علوم انسانی به شمار می‌آید، نظریه‌های گوناگونی مطرح شده است، اما با توجه به اینکه ما به دنبال تولید علوم انسانی اسلامی هستیم، در این زمینه نیز می‌توانیم از فطرت الهی انسان استفاده کنیم و بر اساس ابعاد آن به طبقه‌بندی این علوم دست زنیم؛ زیرا اگر ابعاد فطرت از یکدیگر تفکیک شود، هر ساحت می‌تواند منبع، عرصه یا موضوع یکی از رشته‌های علوم انسانی قلمداد گردد.

۴٫ فطرت تکامل‌پذیر است. هرچند ما با نظریاتی که فطرت را فقط نوعی استعداد می‌دانند، موافق نیستیم، فطرت را تکامل‌پذیر می‌دانیم. در واقع آدمی می‌تواند با کامل کردن نفس، ریاضت، تحصیل علم و انباشت معرفت، به صیقلی‌تر شدن فطرت خویش کمک کند. بدین‌ترتیب رفته‌رفته و هرچه افزون‌تر، فطرت او الهی‌تر می‌گردد یا الهی بودن فطرت او برملاتر می‌شود.

بر این اساس، اگر علوم انسانی سکولارِ رایج و غربی در مقام تأمین نفسانیات آدمی گام برمی‌دارند و چونان ابزاری به خدمت تأمین حیات مادی او درآمده‌اند، علوم انسانی اسلامی، افزون بر آنچه به طور طبیعی تکلیف و وظیفه معرفتی و کاربردی علوم انسانی، برای تدبیر زندگی و معیشت دنیوی آدمی است، باید براساس ارتباط دنیا و آخرت با هم، حیات اخروی آدمی را هم تأمین کند. با توجه به همین موضوع تکامل فطرت انسان باید تنها یا مهم‌ترین غایت علوم انسانی اسلامی معرفی شود.

در پایان باید با الهام از نظریه علامه بزرگوار آیت‌الله العظمی شاه‌آبادی در رشحات البحار ـ که کتاب معرفتی بسیار عمیق، دقیق و البته گمنامی است و ای‌کاش به جای امثال فصوص، این کتاب در حوزه‌ها تدریس می‌شد ـ یعنی محوریت فطرت در معرفت دینی، بگویم که این بخش از وجود آدمی می‌تواند گرانیگاهی برای تولید علوم انسانی دینی در همه‌ ابعادی که در یک گفتمان معرفتی به آن نیازمندیم قلمداد شود.


. قبسات؛ سال دهم، ش ۳۶، تابستان ۸۴٫

 

اجتهادگرایی و قرائت‌پذیرانگاری

عنوان بحث ما «مقارنه و ارزیابی اجتهادگرایی و قرائت‌پذیرانگاری دین» است. بحث راب ا یک قمدمه و در دو بخش مطرح می‌کنم: در مقدمه به مفهوم‌شناسی اشاره خواهم کرد، در بخش اول به مقارنه‌ی دو نظریه‌ی «تفسیر اجتهادی متن» و «قرائت‌پذیرانگاری دین» می‌پردازم و در بخش دوم به نقد اجمالی نظریه‌ی قرائت‌پذیری خواهم پرداخت.

مفهوم‌شناسی: بحث آن‌گاه دقیق و منقح طرح می‌شود کهم بادی تصوری و تصدیقی آن ابتداً روشن شده باشد، هم از این روست که بخش اول این گفتار به نحوی مکمل مقدمه‌ی آن است و از لحاظ تبیین درست و کافی مبادی تصوری و تصدیقی بحث نیز ما را مدد خواهد کرد.

اصطلاحاتی مانند «تفسیر و تأویل» کاربردهای مختلف دارد و معانی مختلفی نیز در قاموس ها برای آنها ذکر شده است، نوعاً در آغاز تفاسیر قرآن کریم مفسران به بحث از معانی آن پرداخته‌اند و کتبی مانند التفسیر و المفسرون به تفصیل آنها را نقل کرده‌اند، اما اجمالا می‌توان گفت: تفسیر به کشف روشمند مراد مولف به استناد عبارات و مفردات متن و با استشهاد به قرائن و شواهد، اطلاق می‌‌شود، تاویل نوعاً در بررسی معانی فرالفظی و ذوفی متون به کار می‌رود. در قرائت‌پذیری نیز مدعا این است که به علل گوناگون که به ذهن و ذهنیت آدمی یا خصوصیات متن باز‌می‌گردد حاق و حقیقت متن قابل درک نیست و متن فهم‌های متفاوت بلکه متهافت را می‌پذیرد؛ توضیح اینکه به دلیل مکانیزیم فهم بشر و ساختار ذهن انسان و به خارط تفاوت ذهنیت‌ها تو شخصت‌ها که از سویی ناشی از تاثیر پیش‌دانسته‌های و پیش‌گمانه‌ها، پیش‌انگاره‌ها و انتظارات بشر و نقش صورت بخش اذهان مانند عوامل زیست بومی، اجتماعی، وراثتی روانی در فهم آدمی است؛ از سوی دیگر متون نیز صامت است یا زمانمند است، یا ماهیتاً و طبعاً هر گونه تعبیر و تأویلی را برمی‌تابد و برمی‌دارد، لزوماً قرائات و برداشت‌های گونه‌گون از یک متن پدید می‌آید، به این ترتیب محتمل و ممکن است در باب یک متن از دو برداشت و قرائت تا شش میلیارد فهم و قرائت (برابر نفسو بشری امروز) صورت گیرد!

مقارنه‌ی دو نظریه: برای اینکه این مدعا و ادعا دقیق‌‌تر روشن شود و بستر ارزیابی نظریه‌ی قرائت‌پذیرانگاری (که بخش دوم عرائض مرا تشکیل خواهد داد) فراهم شود و نیز پاسخ یکی از اشکالات اساسی در این مبحث نیز داده شود، به صورت مقایسه‌ای و مقارنه‌ای بین نظریه‌ی اجتهاد (که معتقد است: متن دینی هم ممکن و هم‌ روش‌مند است، لهذا می‌توان عمدتاً به حقایق الهامی و وحیانی که به وسیله‌ی متن القاء شده است دست یافت) مبانی و مدعیات این دو نظریه را طرح می‌کنم:

یکی از شبهات اساسی درباره‌ی تفاوت فتاوی و فهم‌ها این است که با توجه به نظرات و دریافت‌های متفاوت و متضاد و برداشت‌های متنوع و تکثر از متون دینی، قرائت‌پذیری متون دینی و قرائات مختلف از دین یک واقعیت است نه یک فرضیه! اختلافات آرای متکلمان، مفسران، فقیهان و فیلسوفان شاهد این مطلب است. برای اینکه روشن شود که قرائت‌‌پذیری دین چیست و این اختلافات از سنخ قرائت‌‌پذیری نیستند، من این مقارنه میان دو نظریه را انجام می‌دهم. تفاوتهای هستی‌شناختی، معرفت‌شناختی و روش‌شناختی متعددی بین نظریه‌ی اجتهاد و نظریه‌ی قرائت‌پذیری وجود دارد، که در فرصتی مناسب با تفصیل و تبویب مناسب باید طرح شود، من اینجا تنها به ده تفاوت بین این دو نظریه اشاره می‌کنم:

یکم: نخستین تفاوت را با یک توضیح عرض می‌کنم: نظریه‌های قرائت‌پذیری و نظریه‌های هرمنوتیکی به حیثیات گوناگون به شعب و شاخه‌ها و گرایش‌های مختلف تقسیم‌ می‌شوند. و نفس قرائت‌پذیرانگاری دین، خود مبتلا به قرائات مختلف است. از این‌رو مجموع نظریه‌های هرمنوتیکی به سه گرایش کلی و کلان تقسیم می‌شوند و دو گرایش از آن عمدتاً مبنای قرائت‌پذیری دین تلقی می‌شود:

۱٫ برخی اصالت را به مؤلف و پدید‌آورنده می‌دهند و می‌گویند: وقتی شما با یک متن، یک اثر هنری، ادبی مواجه می‌شوید باید قصد مؤلف و نیت پدید‌اورنده را کشف کنید و ببینید که او چه می‌خواسته بگوید، چه اراده کرده بوده است؟ یعنی مفسر باید به مرادکاوی مؤلف و متکلم و خالق اثر بپردازد و به دست بیاورد، مجموعه‌ی گرایشهایی را که بر این مبنا می‌اندیشند رویکرد مولف مدار نامگذاری می‌کنیم.

۲٫ جریان دیگر اصالت را به متن می‌دهد و می‌گویند: نص، (چه نص دینی، چه نصوص دیگر) اصل هستند و خود متن دارای هویت مستقلی است، حتی منقطع از پدید‌آورنده خود دارای هویت مستقلی است. حافظ اگر غزلی سرود به محض اینکه شعر از او صادر شد رابطه این اثر (این غزل) با حافظ قطع می‌شود. «هر کسی» با این اثر و این متن مواجه شد، چیزی می‌فهمد، از جمله آن «هرکس»، خود حافظ است. در نتیجه اگر ۹ نفر شرحی بر غزلی از حافظ نگاشتند و حافظ هم زنده شد، آمد گفت که مراد من از این غزل چنین بود و چنان در این شعر می‌خواستم چنین چیزی راب گویم و معنی شعر من این است، می‌گویند: این هم دهمین تفسیر از این غزل است، این هم قرائت دهم از آن متن است، چونکه متن وقتی از مؤلف و ماتن صادر شد از او جدا می‌‌شود، ماتن مانند هر شارح دیگر است. هر چه بگوید قرائت خود را از متن بازگو می‌کند! از این گرایش به متن‌مداری تعبیر می‌کنیم.

۳٫ دسته سوم هم می‌گویند: اصالت با مفسـّر و فهمنده است. آن‌قدر علل و عوامل مغیـّر و متغیـّر در زمینه فهم بشر بسیار است که شاید نتوان دو انسان را یافت که مانند هم یک متن را بفهمند، هر کسی تحت‌تأثیر ذهنیت و شخصیت خود، پیش‌دانسته‌ها و پیش‌گمانه‌های خود با متن مواجه می‌شود و چیزی را دریافت می‌کند. متن هم صامت است. در نتیجه هر کسی به قرائتی می‌رسد از این‌رو اصلات با مفسِّر است. تا آنجایی مفسَّر در فهم تاثیر می‌گذارد که متن از میان برمی‌خیزد، «مفسـِّر» به جای «مفسَّر می‌نشیند و مفسِّر به مفسَّر بدل می‌شود. هر کس خود را تفسیر می‌کند نه متن را، از این گریش به مفسِّرمداری تعبیر می‌کنیم.

چنانکه ملاحظه می‌فرمایید: نظریه قرائت‌پذیری طیف وسیعی را تشکیل می‌دهد و از اینجا با گرایشهای مختلف مواجهیم، امروز بویژه و مخصوصاً در ایران که عمدتاً هرمنوتسین‌ها تحت‌تاثیر گادامر هستند، اصالت را به مفسـِّر می‌دهند و محور بحث آنها از سنخ فلسفه فهم است.

اکنون پس از این توضیح و تقسیم عرض می‌کنم: یک تفاوت اساسی بین نظریه تفسیر و اجتهادگرایی با وجه غالب نظریه‌های هرمنوتیکی و نحله‌های قرائت‌پذیرانگار ظاهر می‌شود و آن این است که در نظریه اجتهاد ما اصالت را به مولف می‌دهیم. (چه متن و حیانی و چه متن عادی، چه در باب متن ادبی، چه درخصوص یک تابلو هنری) ما می‌گوییم باید ببینیم مراد مولف و پدید‌آورنده چه بوده است، مثلاً خداوند متعال اگر آیه‌ای نازل کرده چه چیزی را اراده فرموده است؛ ما باید قصد او را کشف کنیم. پس یکی از تفاوت‌های اساسی بین نظریه اجتهاد با نظریه قرائت‌پذیرانگاری در این است که نظریه‌های قرائت‌پذیر‌انگار، متن‌مدار و مفسر محور هستند، اما نظریه اجتهاد مولف‌مدار است و اصالت را به مولف و ماتن و پدید‌آورنده می‌دهد.

دوم اینکه برخی از گرایشهای قرائت‌پذیرانگار اصولاً‌برای دین متن واقع و نفس‌الامری قائل نیستند. (البته همه چنین نیستند) کم نیستند کسانی که می‌گویند ما نباید دنبال متن واقع دین و نفس‌الامر دین باشیم اصلاً دین همان است که با فهم شما شکل می‌گیرد، مقبول شما واقع می‌شود. خدا همان ارزشهایی است که مورد توجه شما قرار می‌گیرد، در پی یک موجود مشخص و متعیـّن در خارج به نام خدا نباشید، پر بدیهی است که فهم چنین کسانی از خدا نیز شناور می‌شود درخصوص شرح این مدعا به دان‌کیوییت در کتاب دریای ایمان مراجعه کنید. (البته تاکید می‌کند بخشی از قرائت‌پذیر‌انگاران چنین می‌اندیشند) و ما در قبال آنها معتقدیم که دین متن واقعی دارد. نفس‌الامری دارد و می‌بایست واقع و نفس‌الامر دین را کشف کنیم.

سوم تفاوت اینکه نظریه قرائت‌پذیرانگاری می‌گویند که اگر هم دین متن واقع و نفس‌الامری دارد، کشف آن میسور نیست. کشف عینی (به گونه‌ای که فهم و متن کاملاً‌ با هم مطابق درآیند.) ممکن نیست. به همان جهاتی که اشاره کردیم (این تفاوت نتیجه تفاوت اول است). اما در نظریه تفسیر و نظریه اجتهاد ما می‌گوییم که می‌توان متن دین را فهمید، و مراد مولف را درک و کشف کرد. در نتیجه حاق و حقیقت دین و دین حقیقی را می‌‌شود یافت. هر چند ممکن است در بعضی از موارد، بعضی از فهم‌ها خطا کنند، اما اکثریت فهم‌ها درست و اکثریت حقایق دینی قابل کشف و دست‌یافتنی هستند.

تفاوت چهارم، قرائت‌پذیرانگاران فهم رامعلـّل می‌پندارند و معتقدند فهم‌ها بیش از آنکه متکی بر دلیل باشند مبتنی بر علت‌اند و ای بسا دلائل دو طرف به تکافو و برابری منتهی شود. اما در نظریه تفسیر و نظریه اجتهاد ما فهم را معدلـّل می‌دانیم و بر این باوریم که هر فهمی متکی به دلایلی است که تنها فهمی حجت است که متکی بر دلیل و دلایل باشد.

تفاوت پنجم، اینکه نظریه اجتهاد و تفسیر فهم را منطقمند می‌دانند، می‌گویند علاوه بر آنکه فهم متن دین و کشف حاق دین ممکن است، روش‌مند و منطق‌مدار نیز هست، تفسیر دین از قواعد شناخته‌ای پیروی می‌کند. اما اکثر نظریه‌های قرائت‌پذیرانگار به سمت قاعده ناشناسی و منطق‌ناپذیری فهم گرایش دارند، یا دست‌کم بر این باورند که به دلیل دخالت مغیـِّرهایِ متغیـّرِ بی‌شمارِ شناخته و ناشناخته، عملاً نمی‌توان قواعد جامع و ثابتی را تعریف کرد که در چارچوب آن بشود دین را فهمید. چون ذهن از علل و عوامل بسیاری متأثـّر است و بسیاری از این عوامل و علل ناشناخته هستند، امکان تعریف قواعد ثابت، جامع که آن قواعد خود نیز تحت تاثیر این عوامل نباشند، وجود ندارد یا وجدان نشده است. (البته گاه برخی صاحبنظران هرمنوتیک قواعدی را تعریف و ارائه می‌کنند؛ منتهی با تبیین‌هایی که عرضه می‌کنند قواعد مطرح شده نیز عملاً خنثی می‌شود)

ششمین تفاوت این است که همه فهم‌ها از نگاه نظریـّه‌های قرائت‌‌پذیرانگار برابرند، برابرانگاری فهم‌ها و قرائتهای مختلف (حتا تضاد) از جمله ویژگی‌های قرائت‌پذیرانگاری است، زیرا می‌گویند: ما فهم درست و نادرست، سره و ناسره، روا و ناروا، راجح و مرجوح نداریم، اما در نظریه اجتهاد و تفسیر فهم‌ها طبقه‌بندی می‌شوند، سنخ‌بندی و سطح‌بندی می‌شوند:

اولاً می‌گویند که چون فهم دین منطق‌مند است، فهم کسی که با منطق فهم دین آشنا است و از تخصص لازم برخوردار است و می‌تواند با متن دینی به درستی مواجه بشود با فهم غیرمتخصص برابر نیست، و چون میزان اشراف افراد بر قواعد و منطق فهم دین و دقت در کاربرد آن متفاوت است و به هر اندازه که یک فهم با قواعد منطبق‌تر باشد و فهمنده آن بر کاربرد منطق فهم دین متبحـّرتر باشد به همان اندازه فهم و تفسیر او دقیق‌تر و طبعاً‌ارزشمند‌تر خواهد بود. از سوی دیگر چون احتمال خطا در فهم‌ها حتا فهم‌های متخصصـّان متبحـّر ـ به نحو قضیـّه موجبه جزئیـّه ـ وجود دارد (ما مصـّوبه نسیتیم و معتقدیم که فهم صواب و ناصواب وجود دارد همین است. فهم‌ها سطح‌بندی و به چهار گروه تقسیم‌بندی می‌‌شوند.

برخی فهم‌ها هم «حق» و هم «حجت» است، آنجا که فهم مصاب و فهمنده آن محق است یعنی فهمنده مجتهد است و نظرش نیز به واقع اصابت کرده است (چون فهم مجتهد است «حجت» است و چون فهم او اصابت کرده «حق»‌ است)

برخی فهم‌ها نیز ممکن است محق باشد اما حق نباشد یعنی حجت باشد اما مصاب نباشد، (آن گاه که فهمنده مجتهد باشد اما در فهم خطا کرده باشد یعنی فهمش حق نباشد اما چون فهمنده حق استنباط دارد فهمش حجت باشد، این فهم هر چند حق نیست اما حجت است چون براساس منطق، منطقی که خود شرع آن را تعیین و تایید کرده است پیش رفته و به فهمی رسیده است.

نوع سوم فهم‌ها و آراء نیز غیرحجت و ناروا است، و آن فهم کسی است که مجاز به اجتهاد نیست و احیاناً رای او اصابت هم نکرده است.

نوع چهارمی هم قابل فرض است: فهم حق حجت و اولی، آنجا که در مسائل اجتماعی، فقیه‏‎ حاکم حکم می‌کند، دیگر فقیهانی که کسانی که حتا دارای رای هستند باید از حکم او تبعیت کنند. پس از نظر اجتمهاد گرایان ما بر اساس قواعدی مشخص فهم‌ها ترتیب و طبقه‌بندی می‌شوند، اما در نظریه‌های قرائت‌پذیرانگار، اساس بر برابرانگاری فهم‌هاست و اصولا فهم سره و ناسره و روا و ناروا معنی ندارد.

تفاوت هفتم اینکه در نظریه‌ی قرائت‌پذیرانگاری به نحو موجبه‌ی کلیه حکم به تفاوت فهم‌ها می‌شود، «متن قرائت‌پذیر» است یعنی: تمام متون برای همه کسان می‌تواند متفاوت جلوه کند، و همه کسان از همه متن‌‌ها، ممکن است متفاوت بلکه متضاد فهمیده باشند، تکثر «شمول عرضی و طولیِ غیرمتناهیِ لایقفیِ دارد و در نتیجه به نحو موجبه کلیه می‌گوید که دین و متن دینی قرائت‌پذیر است، اما جانبداران نظریه اجتهاد معتقد هستند که برخی افراد ممکن در برخی موارد در فهم برخی متن‌ها، خطا کنند، به نحو موجبه‌ی جزئیـّه. هر چند ما نمی‌دانیم چند درصد فهم‌ها خطاست اما با تکیه بر قرائن علم اجمالی داریم که بعضی از فهم‌ها خطاست اما علم هم داریم که اکثری فهم‌ها مصاب است.

تفاوت هشتم اینکه فهم‌های متفاوت و قرائتهای مختلف از نظر قرائت‌پذیرانگاران عموماً می‌توانند متناقض و متضاد باشند اما اجتهادگرایان حتا در همانجایی که به نحو موجبه جزئیه می‌پذیرند تفاوت فهم‌ها را اما بر این باورند که لزوماً فهم‌های متفاوت متضاد نیستند، زیرا بسیاری از فهم‌ها در طول هم هستند نه عرض هم، فهمی که ده قرن پیش حتی بزرگی چون شیخ طوسی ارائه کرده است امروز فقیه بزرگ دیگری چون امام(ص) از همان عبارت و در همان مسئله، فهمی دیگر به کف آورده است متفاوت با شیخ الطائفه اما کامل‌تر از آن، یعنی فهم دین متکامل است نه متضاد، فقیه معاصر و متأخر کامل‌تر از فقیه مقدم‌ و متقدم فهمیده و این هیچ ایرادی ندارد در واقع این دو فهم دو قرائت و دو حکم نیستند دو فهم در طول همند کما این‌که وقتی یکی می‌گوید: فلان فعل مباح است و دیگری می‌گوید آن فعل حرام است، باید ببینیم چه چیزی سبب تفاوت این شده است که دو حکم پدید آمده است؟ گاه تفاوت زمان و مکان، گاه تبـّدل موضوع، گاه قیاس فعلی با فعلی دیگر از باب اولویت‌سنجی یا هر عامل و دلیل دیگری سبب صدور دو حکم ظاهراً متفاوت در یک مسئله می‌شود و این‌ها را هم نمی‌توانیم دو قرائت بنامیم و حتی این موارد دو فهم نیستند اینها دو حکم‌اند، هر یک به جای خود، به تعبیر دقیق‌تر اینها دو حکم هستند اما در دو موضوع، مثلا این عبارت که «شرب توتن مباح است» حاوی یک حکم است که موضوع آن شرب (مصرف) توتن است اما در عبارت «الیوم مصرف توتن حرام و در حکم محاربه با امام زمان(ع) است»، دیگر «شرب توتن» نیست که حرام می‌شود، اینجا «وابستگی یک‌باره و بالمرهی اقتصاد کشور» و سپردن سرنوشت ایران به دست اجانب حرام است، اینک «شرب توتون حرام است» تنها صورت قضیه است، اما در باطن قضیه، موضوع عوض شده است مسئله مصرف توتون محل بحث نیست وابستگی محل بحث است، حال آیا وابستگی مباح است یا حرام؟ پر روشن است که حرام است. پس اینها دو فهم و دو حکم نیست. موضوع تفاوت کرده حکم هم خود به خود تفاوت کرده، همچنین احکام دیگری که در طول هم هستند، مانند «حکم اولی» و «حکم ثانوی»، هر یک در جای خود بر موضوعات بار می‌شوند، اطلاق دو قرائت به این نوع موارد تعبیر درستی نیست، پس اولاً تفاوت‌پذیری به نحو قضیه موجبه جزئیه است، ثانیاً بسیاری از موارد متفاوت در عرض هم نیستند بلکه در طول هم‌اند به نحو متکامل یا علی‌البدل یا احکامی هستند متفاوت با موضوعاتی متفاوت، نه متعارض و متداخل.

تفاوت دیگر اینکه در اجتهاد ما به تفسیر عینی نهایی، قائل هستیم یعنی معتقدیم براساس قواعد مشخص و دقت‌های لازم حقیقت دین و حقایق دینی کشف می‌شود و پس از به دست آمدن حقیقت دین تفسیر معنی ندارد، غرض از تفسیر دست‌یابی به حقیقت دین بود که حاصل شد اما قرائت‌پذیرانگاران می‌گویند که فهم‌ها نهایت ندارد و قرائت نامتناهی است، فهم‌ها عرضاً و طولاً نامتناهی است.

دهمین تفاوت اینکه قرائت‌پذیرانگاران می‌گویند: چون آنچه در دست ماست قرائت از دین است، فهم دین است، معرفت دینی است نه خود دین، و معرفت دینی هم یک نوع معرفت بشری است در کنار دیگر معرفت‌های انسانی، پس فهم دین مقدس نیست ولی اجتهادگرایان می‌گویند: از آنجا که روش فهم عمدتاً به هدایت الهی و طبق قواعدی صورت می‌بندد که صاحب شریعت ارائه فرموده و اکثری آنچه را که از متن دین فهمیدیم منطبق و مطابق با حاق دین است پس معرفت دین مقدس است.

خلاصه و نهایت سخن اینکه قرائت عبارتا ست از «برداشت دستگاهواره مغایر»، یک برداشت کلان و به صورت یک دستگاه معرفتی از دین را می‌گوییم قرائت، اینکه این آیه را من طوری فهمیدم و شما طوری دیگر، این را نمی‌شود دو قرائت نامید، وقتی به نحو مجموعی و دستگاهواره من از دین فهمی دارم و شما هم دستگاهواره به نحو دیگری فهمیده‌اید، اینجا تعدد قرائت پدید آمده است، اما تفسیر و فتوی و اختلاف رأی اجتهادی نیست.

نقداجمالی نظریه‌ قرائت‌پذیری:

با دو رویکرد کلان می‌توان مدعیات نظریه قرائت‌پذیری را نقد کرد: ۱٫ درون دینی، ۲٫ برون‌دینی: نقد برون دینی نیز دست‌کم در سه سطح و از سه زاویه ممکن و عملی است: نقد هستی‌شناختی، نقد معرفت‌شناختی و نقد روش‌شناختی، ولی از آن رو که اکنون مجال طرح تفصیلی نقدها نیست وقت بحث ما سپری شده، به صورت اجمالی و تنها به نقد برو‌دینی اشاره می‌کنیم:

قرائت‌پذیر انگار می‌گوید: فهم هر کسی فقط برای خودش حجت است و می‌گوید فهم حجت علی‌الاطلاق نداریم، به اصطلاح حضرات فهم و قرائت رسمی نداریم و هیچ‌کس نمی‌تواند قرائت خود را بر دیگری تحمیل کند! می‌گوییم: نظریه قرائت‌پذیرانگاری دین خود یک نوع تلقی از دین و متن دینی است و یک فهم دینی است و تنها برای کسانی که به آن رسیده‌اند حجت است، و آنها حق ندارند بر ما که متن دینی را قرائت‌پذیر نمی‌دانیم دیدگاه خود را تحمیل کنند، این یک نظریه شخصی است و به حکم مبانی خود همین نظریه برای دیگران معنادار و حجت نخواهد بود و نباید اصرار کنند که همه آن را بپذیرند!

اگر قائل به حجیت و احیاناً ‌صحت و حقانیت قرائتهای گوناگون بشویم که گاه چنین هم ادعا می‌کنند، می‌گویند: اینکه می‌گوییم قرائت حجت، نهایی و رسمی نداریم یعنی همه قرائتها برابرند و به یک اندازه از حجیت برخوردارند، به ویژه و آنهایی که در مبانی هستی‌شناختی به تکثر حقیقت باور دارند، می‌گویند: نه تنها فهم‌ها به طور برابر حجت هستند بلکه به نحو برابر حق نیز هستند، براساس این تقریر قرائت‌پذیرانگاری، پارادوکسیکال و خودشکن خواهد بود، زیرا مفهومش این است که نظریه قرائت‌پذیرانگاری یک قرائت است، نظریه اجتهاد و تفسیر و دیگر نظریه‌های محتمل رقیب قرائت‌پذیری نیز قرائت‌های دیگری هستند، اگر بپذیریم که هر گونه قرائت و فهمی حجت و احیاناً حق است، فهم مقابل قرائت‌پذیرانگاری حجت و حق است. پس این نظریه خود برانداز است، والاّ، دو طرف تناقض را باید بپذیریم و تن به اجتماع نقیضین بدهیم!

در بیان تفاوتها عرض کردیم که قرائت‌‌پذیرانگاران می‌گویند: ببینید فتوای این مجتهد با آن مجتهد در فلان مسئله متفاوت است و این مفسـّر با آن مفسـّر این آیه را دو جور فهمیدند. نظر این فیلسوف دینی با آن فیلسوف دینی در فلان مبحث مختلف است و رأی آن متکلم با متکلم دیگر در فلان مطلب مغایر است، پس بنابراین دین قرائت‌‌پذیر است! اگر دقت کنیم اینجا یک مغالطه‌ای اتفاق می‌افتد. مغالطه «تعمیم جزئی به کلی»، می‌گوید در این یک مورد، دو مورد، ده مورد فهم‌ها متفاوت است، پس «همه فهم‌ها از همه موارد متفاوت است»! اما نمی‌توانیم از مدعیات جزئیه، موجبات کلیه بسازیم و از چند جزئیه نمی‌توانیم کبرای کلی به دست آوریم، می‌گوییم فهم این انسان با آن انسان متفاوت است، آن هم فهمش با دیگری متفاوت است، آن دیگر هم فهمش با یکی دیگر متفاوت، پس همه در همه جا فهمشان با هم متفاوت است! این مغالطه است، مغالطه تعمیم جزئی به کلی.

اشکال دیگر و به یک معنا تتمیم این اشکال، این که نظریه قرائت‌پذیری مستند به استقرای ناقص است و استقرای ناقص حجت نیست.

جانبداران هرمنوتیک میان فکر و فعل دچار تناقض‌اند و براساس مبانی هرمنوتیک نسبیت‌گرا ـ اگر جدی گرفته شود ـ زندگی ممکن نیست. کسی که می‌گوید هر کسی و احیاناً همه‌‌ی آحاد انسانی ممکن است (حتی محقَّق است) که از یک متن چندگانه و چندگونه بفهمند، دیگر نباید سخن بگوید، نباید بنویسد، نباید قانون وضع کند، نباید استدلال کند، نباید به قانون تمسک کند. او نباید به آموزش بپردازد، به تدریس و تدرس کند. چرا که اگر واقع اینگونه است که من هر چه بگویم و بنویسم شما خود آنچه را که می‌خواهید و می‌پسندید می‌فهمید، پس من نگویم و ننویسم بهتر است، زیرا گفتن و نوشتن من یاوه‌سرایی و بیهوده‌پیمایی است. عبارت معروفی دارد گادامر که «هرگز نمی‌توانیم (دقت بفرمایید چقدرکلی است و اطلاق دارد) واژگانی را بیابیم که چیزی را به طور قطع بیان کند.» اگر این چنین است، پس من هر چه بگویم نمی‌دانم هر یک از شما چه می‌فهمید، همینقدر می‌دانم هر یکی چیزی غیر از دیگری می‌فهمید و طبعاً‌غیر از آنچه که من اراده کرده‌ام می‌فهمید (تاکید می‌کنم: و طبعاً غیر از آنچه که من اراده کردم می‌فهمید) و بدیهی است فهم‌های متفاوت منطبق با مراد من نخواهد بود، پس بنابراین سخن گفتن کار معقولی نیست! نوشتن کار عقلائی نیست. اگر دیگران مراد مرا نمی‌فهمد، پس نوشتن و ننوشتن من برابر خواهند بود. چرا قانون بگذاریم؟ و چرا به قانون تمسک می‌کنیم هر کسی چیزی از قانون خواهد فهمید، قانون‌گذاری لغو خواهد بود، پارلمان یعنی چه؟ دانشگاه برای چیست؟ کتاب چرا می‌نویسید؟ چرا کتاب منتشر می‌کنید، و صدها «چرا»ی دیگر! معلوم می‌شود حضرات تنها که در مقام نظر این حرفها را می‌زنند اما در مقام عمل بدان ایمان ندارند. در واقع خود حضرات هم در عمل به چنین نظریه‌ای پایبند نیستند و اگر بحثهایی را که راجع ترجمه‌ناپذیری متون برخی مطرح کرده‌اند را، بر این مدعیات بیافزایم مشکل و اشکال صد چندان می‌شود.

صامت پنداشتن متن، انکار بدیهی است. صامت‌انگاری یک خلاق عقلانی و عقلایی است همه بشر با وجدان درک می‌کنند که متن‌ها صامت نیستند، وجدان می‌گوید هیچ متنی صامت نیست و هم از این‌رو سیره عقلا هم خلاف این است، طول تاریخ گواه آن است که عقلا به متون استناد می‌کنند، متون را ترجمه و شرح می‌کنند بر متون تعلیقه می‌زنند.

اینها و نکات بسیار دیگر مدعیات قرائت‌پذیرانگاری را زیر سئوال می‌برد و اگر ما از منظر و پایگاه دین نیز به این دیدگاهها نگاه کنیم ادله بسیاری به کف می‌آوریم که علی‌الاطلاق قرائت‌پذیری را طرد و رد می‌کند، اما چنانکه عرض شد: به خاطر فقد فرصت نقد درون‌دینی نظریه قرائت‌پذیری را طرح نمی‌کنم و امید می‌برم فرصت دیگری پیش بیاید که آن بخش را هم مورد بحث قرار دهم.

والسلام علیکم و علی من اتبع الهدی.


* ـ مطلب بالا، متن سخنرانی جناب آقای رشاد در پانزدهمین نشست سلسله همایش‌های پژوهشی فکری است، که در تاریخ ۱۳/۱۱/۷۹ توسط پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی در حوزه‌ی علمیه‌ی قم برگزار گردیده بود.

استاد مطهری و کلام جدید

همایش حکمت مطهر، زمان: ۱۳/۲/۸۹

برگزارکننده: معاونت آموزش و پژوهش صدا و سیما

مکان: تهران/ سالن اجتماعات صدا و سیما

یاد استاد شهید حضرت علامه مطهری را گرامی می‌داریم. آرزومندیم که در مسیر معرفتی آن بزرگوار سیر کنیم و به فرجامی که او پیوست، بپیوندیم.

پانزده سال پیش سخنرانیی با عنوان «شهید مطهری موسس کلام جدید شیعی ایرانی» به مناسبت سالگرد ایشان در شبستان مدرسه عالی شهید مطهری داشتم. الان هم در همین عنوان سخنانی خواهم گفت.

احوالی بر کلام گذشته است. از کلام بسیط و ساده اهل سنت تا کلام حدیثی، از کلام عقلی، تا کلام فلسفی مشایی مرحوم خواجه و رفته‌رفته تا کلام صدرایی. و اینک کلام عقلانی معطوف به اجتماع استاد مطهری. این بحث، بحثی بسیار چالشی است که امروز وقتی می‌گوییم کلام جدید، چه چیزی را می‌خواهیم اراده کنیم؟ و تجدد یا تجدید کلام به چیست؟

نظرات بسیاری در این خصوص اظهار شده است. شیخ‌الحکماء‌المعاصرین، علامه آیت الله جوادی آملی فرموده‌اند: «تجدد در کلام و در هر علمی نسبی است.» فقیه بزرگوار و بزرگترین متکلم کنونی ما، آیت‌الله سبحانی فرموده‌اند: «مسایل کلامی جدید در کلام پدید آمده است.» کتابی هم به این نام نوشته‌اند. بعضی فضلا هم گفته‌اند: «هندسه معرفتی کلام تغییر کرده است.» به نظر بنده هر سه بیان مخدوش است.

تجدد در کلام همواره نسبی نیست، می‌تواند مطلق باشد و یکباره، کلامِ دیگری شود. آن‌سان که اشتراک تنها در عنوان باقی بماند و ممکن است که این بیان حمل صحیح هم داشته باشد که در ادامه عرض خواهم کرد.

این فرمایش آیت‌الله سبحانی نیز که تحول و تجدد در کلام در حد ورود مباحث و مسائل جدید به دایره دانش کلام است، نیز پایین آوردن توقع تحولی است که اکنون در کلام رخ داده است.

این که برخی دوستان فاضل اهل کلام گفته‌اند: هندسه معرفتی کلام تغییر کرده است، خطا است. خطای این دیدگاه هم در این است که بین دو مصداق کلام جدید خلط شده است، یعنی Theology غربی شده است فلسفه‌ دین و اصولاً دیگر کلام نیست. آنجا هندسه معرفتی تغییر کرده، بنیادها عوض شده و نسبیت در متن کلام وارد شده است، پلورالیسم جزء جوهر نگاه‌های فلسفه دین و کلامی شده است که از آن نسبیت و گاهی، بسا شکاکیت قابل تفکیک نیست.

اما این پرسش در سرزمین ما و در ظهور تاریخی، جغرافیایی، اجتماعی ما، مطرح است. ما نمی‌گویم کلام جدید غربی چیست، بله؛ اگر پرسش این باشد، در جواب می‌گوییم که هندسه معرفتی کلام غربی تغییر کرده است. بعد از پروتستانتیزیم، اصولاً الهیات در غرب دیگرگون شد و امروز در غرب آنچه کلام خوانده می‌شود ـ هرچند اصطلاح کلام یک اصطلاح دینی، اسلامی است ـ پذیرفتنی است که بگوییم هندسه معرفتی الهیات در غرب تغییر کرده است. اما در ایران و احیاناً در بعضی از نقاط جهان اسلام، تحولاتی در کلام و الهیات رخ داده است و سئوال در این است که این تحول تا چه مایه است و چه وجهی دارد؟

در فلسفه علم، نظریاتی است از جمله نظریه پارادایم‌ها، که گفته می‌شود در یک علم تدریجاً تحولاتی رخ می‌دهد، و کارکردها کاهش و افزایش می‌یابد و سرانجام پارادایمی دیگر می‌شود. پارادایم جدید پدید می‌آید و پاسخ‌های پارادایم قبلی پاسخ‌های درخور پرسش‌های روز نیست.

پارادایم جدید می‌آید و پاسخ‌های جدیدی را دربرابر پرسش‌ها قرار دهد و از این جهت کارآمد می‌شود. و این قبیل نظریات در خصوص تحول و انقلاب در علوم مطرح است.

در ادبیات مبحثی داریم تحت عنوان مناط و ملاک وحدت و تمایز علوم. گفته می‌شود دو علم چه زمانی از هم متمایز می‌شوند. اصولاً یک علم چه زمانی از علم مادر جدا می‌شود و علم جدیدی پدید می‌آید؟ یا چه چیزی دو علم هم‌عرض را از هم متمایز می‌کند که دو علم و دو دانش می‌شوند؟

برخی گفته‌اند که تفاوت علم‌ها به تفاوت غایات است. غرض دو علم متفاوت می‌شود، در نتیجه دو علم می‌شوند و گفته‌اند تفاوت علم‌ها در موضوع است. برخی دیگر در مسائل و احیاناً در محمولات مسائل تفاوت را جست‌وجو می‌کنند.

بنده به عنوان یک طلبه دیدگاه دیگری دارم. تصورم این است که ملاک واحدی برای تفاوت بین علوم ـ همه انواع علوم حقیقی و اعتباری ـ نمی‌توان قائل شد؛ بلکه باید به نحوه مانعهًْ‌الخلو قائل باشیم که بین علوم تفاوت جوهری و اساسی وجود دارد.

تمایزها می‌تواند در دو لایه ماهوی و هویتی تقسیم شود. بعضی تفاوت‌ها بین بعضی از علوم با بعضی دیگر، ماهوی است. گاه تفاوت‌ها هویتی است، گاه ساختاری و صوری است، اما آن‌چه که در این مبحث مطرح است، البته تفاوت‌های کم و بیش ماهوی و جوهری است.

یک علم از عناصر رکنی بسیاری برخوردار است که آن عناصر رکنی هویت و ماهیت یک علم را تشکیل می‌دهند. مبادی یک علم و وسیع‌تر از آن، مبانی یک علم و موضوع یک علم. هر علمی دارای مبادی و مبانی است و به تعبیر جدیدتر دارای فلسفه مضافی است. هر علمی موضوعی دارد. طب، موضوعی دارد غیر از موضوع روان‌شناسی. طب معطوف به بدن و روان‌شناسی معطوف به نفس و بدن کار می‌کند.

هر علمی دارای غایتی است و علاوه بر غایت، دارای فائدت یا فوایدی است. کارکردهای یک علم چیست؟ همه علوم، علاوه بر این که خود مولود یک روش علمی هستند، برای حل مسائل نیز دارای روش و منهج علمی هستند، که گاه ممکن است این دو روش با هم متفاوت باشند.

هر علمی دارای مجموعه مسائلی است. اصولاً می‌گویند علم چیزی نیست جزء مسایل آن. البته در این خصوص بحث‌های زیادی مطرح است ولی اجمالاً می‌گوییم مجموعه قضایایی که جمع می‌شوند و به جهتی با هم منسجم و یگانه می‌شوند و یک علم را سامان می‌دهند و یک دستگاه معرفتی را پدید می‌آورند. مجموعه قضایا آن‌گاه که به نحوی در کنار هم چیده می‌شوند و انسجام پیدا می‌کنند که با این انسجام از دیگر دستگاه‌های معرفتی جدا می‌شوند، علم نامیده می‌شوند. به اصطلاح غربی وقتی که یک دیسیپلین پدید می‌آید، یک علم به وجود می‌آید.

هر علمی مجموعه‌ای از مسئله‌ها را پاسخ می‌دهد و مرکب از مجموعه‌ای از قضایا و گاه باید گفت، مجموعه‌ای از قیاسات است. قضایا و قیاسات یک علم با علم دیگر متفاوت است. گاه تفاوت در همه مسائل نیست، محمولات قضایای یک علم با محمولات قضایای یک علم دیگر متفاوت است و تفاوت در محمولات قضایاست.

گاه حتی ممکن است تفاوت بین دو علم، تفاوت در جهت و مشرب باشد. ممکن است دو مشرب به رغم وحدت موضوع و شاید حتی وحدت غایت، سبب تکون دو علم شوند. یا لااقل بپذیریم که تجدد در یک علم با تحول در مشرب حاکم بر آن، و یا به اصطلاح عرب‌ها اتجاء علم پدید می‌آید.

ما فلسفه‌های مختلفی داریم، و همه هم فلسفه‌اند. فلسفه برهانی عقلانی محض فلسفه است، فلسفه تحلیلی هم فلسفه است. مباحث پدیدارشناسی هم فلسفه است. فلسفه‌های عرفان‌گرا و اشراقی هم فلسفه‌اند، ولی در مشرب با هم متفاوتند. و اگر کسی مثل صدرالمتألهین آمد و در مشرب فلسفی تحول ایجاد کرد او نوآوری کرده و با کار علمی او تجددی در فلسفه اتفاق افتاده است.

تجدد در هر علمی ـ از جمله کلام ـ به ملاک‌های وحدت و تمایز علوم برمی‌گردد. باید ببینیم ملاک وحدت و تمایز بین علوم در چه عناصر و شاخص‌هایی است، که البته برخی را برشمردیم از جمله در مبادی، موضوع، غایت، روش، مسائل، جهت، فائدت و امثال اینها.

این‌که تعریف کلام جدید را در حد افزایش مسائل مطرح شده در آن تنزل بدهیم، اطلاق دقیقی نیست. چنین تعریفی را نمی‌توان تحول نامید، بلکه توسعه است. مسائل جدیدی امروز مطرح شده، و در مقابل کلام واقع شده که باید پاسخ گفت. این همیشه اتفاق می‌‌افتد.

اگر بیان بزرگِ فیلسوفان معاصر را بپذیریم و حمل صحیح بر آن قائل شویم، باید بگوییم که یا همین نظر آیت‌الله علامه سبحانی را ایشان در نظر دارند و به آن تعبیر تئوریزه کرده‌اند و یا این‌که به بخشی از عرایض ما اشاره می‌فرمایند که تحولاتی در بعضی جهات در کلام به وجود آمده و چون کم و زیاد دارد، تجدد به صورت تشکیکی است و تجدید کلام و تجدید هر علمی شبیه به مقوله تشکیکی بودن، ذومراتب است. بسته به این‌که چه مقدار از شاخص‌ها تغییر کرده باشد، به همان اندازه و مرتبه کلام نیز تغییر کرده است.

البته بعضی عناصر جوهری را نمی‌توان تغییر داد، مثلاً اگر موضوع را تغییر بدهیم اصلاً علم عوض می‌شود و نه رویکرد یا مکتب یا دوره معرفتی. اگر موضوع علم کلام تغییر کند، دیگر ماهیتاً علم کلام نیست، هرچند پذیرفته‌اند که اگر غایت تغییر کند، کلام، کلام است. آنهایی که می‌گویند هندسه معرفتی تغییر کرده و در بعضی مقالات و مصاحبه در داخل کشور مطرح می‌کنند که امروز رسالت و غایت کلام عوض شده است، متکلم لزوماً نباید مدافع دین باشد. برای همین است که می‌گوییم تفاوت کلام جدید و فلسفه دین چیست؟ فلسفه دین که همین است. فلسفه دین هم گویی نوعی الهیات طبیعی است، ولی همدلانه نیست. فیلسوف خود را ملتزم به دفاع از دین نمی‌داند، هرچند نظریات فلسفی او به حقانیت دین منتهی شده باشد؛ هرچند مبانی او در فلسفه دین، نوعی دفاع از دین قلمداد شود، اما اولاً بالذات فیلسوف، متکلم نیست و در مقام دفاع از دین برنمی‌آید و به نظر می‌رسد نوعی خلط است.

مرحوم استاد مطهری کلام جدیدی تاسیس کرد. کلام جدید ایشان ویژگی‌هایی دارد:

اولاً، خودآگاهانه است. استاد مطهری از نادر افرادی است که با خودآگاهی تاریخی بسیار شفافی زندگی کرده‌اند. خیلی از ما خودآگاه نیستیم، زمانه ما را به پیش می‌برد، دیگران ما را جهت می‌دهند، اتفاقات است که ادوار زندگی ما را می‌سازد. اما بعضی با خودآگاهی تمام خودشان را می‌شناسند و می‌دانند در کجای تاریخ ایستاده‌اند، چه رسالت تاریخی دارند و به اتکای اراده خودشان، ایستاده‌اند و کار کرده‌اند. آقای مطهری از این دسته بود، با خودآگاهی تاریخی کار می‌کرد. می‌دانست در این روزگار و در این شرایط تاریخی چه رسالت تاریخیی دارد.

در باب تأسیس کلام جدید در نظرات ایشان شواهد و قرائنی وجود دارد، از جمله، ایشان مقاله‌‌ای دارد که در آن می‌فرماید ما نیازمند تاسیس کلام جدیدی هستیم. بعد می‌فرماید، آن کلام جدید باید شامل این مباحث باشد. بعد یک سلسله مباحث را فهرست می‌کند. در واقع ساختار کلامی را که قصد تاسیس آن را دارند، در این مقاله می‌آورند، که مباحث بسیار تازه‌ای است و مباحثی است که در ادبیات معرفتی آن روز رایج نبوده است. مباحثی مثل انسان‌شناسی یا به تعبیر دقیق‌تر فلسفه انسان یا فلسفه انسان‌شناسی، فلسفه دین، فلسفه اقتصاد، فلسفه حقوق و امثال اینها را در فهرست کلام جدید تعبیه می‌کنند. البته ممکن است بتوان خدشه‌ای در این ساختار کرد و نفس این نگاه که کلام را محدود نمی‌داند به تبیین اصول عقاید سنتی رایج، که آیا یک است، یعنی توحید است و یا سه است، یعنی توحید و نبوت و معاد است یا پنج است، که امامت و عدل هم افزوده می‌شود؟ آیا هفت است؟ استاد ما مرحوم آیت‌الله مشکینی می‌فرمود تولی و تبری هم جزء اصول دین است.

استاد مطهری خودآگاهانه کلام را تاسیس کردند و این تاسیس از لحاظ معرفتی پیامد داشت، به این معنا که زمانه‌آگاه بود و معارف روز را می‌شناخت. برخی از ما گاهی با حسن نیت و گاهی با سوء نیت و گاهی برای این که چیزی گفته باشیم، حرف‌هایی می‌زنیم، مثلاً می‌گویند نقدهای استاد مطهری بر فلسفه غربی، چون زبان نمی‌دانسته دقیق نیست. ایشان نقد کانت می‌کرده، انگلیسی نمی‌دانسته. من سئوال می‌کنم که شما چقدر آلمانی می‌دانید؟ شما چقدر کانت را آلمانی خوانده‌اید؟ بعضی از دوستان ما که بعضی آثار کانت را از انگلیسی ترجمه کرده‌اند و احیاناً کانت‌پژوه هستند گاهی از این حرف‌ها می‌زنند. به این دوستان عرض می‌کنم مگر شما متن مترجَم نخواندید؟ شما متن انگلیسی خوانده‌اید؟ نه به آلمانی، کانت که آثار خود را به انگلیسی نمی‌نوشته.

سواد به زبان دانستن نیست. البته زبان خوب است که بتوان مستقیم با متون مواجه شد. ولی ما کل فلسفه در آغاز مترجَم خواندیم. فلسفه‌ای که امروزه البته پرورده شده و دیگرگون شده، در ابتدا از یونان و مصر و هند و ایران ترجمه شده و مسلمانان استفاده کرده‌اند. غالب ما مستقیماً با نص مواجه نبودیم. به هر حال نظریه ترجمه‌ناپذیری این‌قدر هم جدی نیست.

ایشان معارف روزگار خودش را می‌شناخت، لهذا ویژگی دیگر کلام ایشان این است که کاملاً ـ آن‌چنان که شایسته و بایسته کلام است و می‌بایست کلام چنین باشد ـ معطوف است به تمام آرا زمانه. ایشان نوعاً فلسفه‌ها را می‌شناسد؛ آراء کلامی و الهیاتی روزگار خودش را و پیش‌تر از روزگار خودش را می‌شناسد. در آثار استاد مطهری مباحثی مطرح شده است که سه دهه بعد از شهادت ایشان در حال مطرح شدن است، در روزگار ایشان اصلاً این اصطلاحات نبوده. حال این خصوصیت از ذکاوت ایشان بوده و یا هدایت الهی بوده است من نمی‌دانم. یکی از دوستان ما دو جلد کتاب با عنوان «کلام جدید از منظر استاد مطهری» کار کرده و در پژوهشگاه چاپ کردیم، بحث‌هایی که در آن زمان مباحث کلامی نبوده است. امروز هم بسیاری از متکلمین با این مباحث آشنا نیستند.

کلام ایشان کاملاً عصری و زنده است؛ کاملاً معاصر است. کلام خواجه، کلام فلسفی است ولی عصرانی نیست. سده‌ها بعد از تکون فلسفه مشایی، ایشان کلام فلسفی کم‌و‌بیش مشایی تاسیس کرده‌اند. ولی کلام علامه مطهری کلامی کاملاً اصیل و به معنای کامل کلمه جدید است.

وجه دیگر کلام استاد مطهری این است که کلام او کلام اجتماعی است، من به این نکته در سخنرانیی که حدود بیست سال پیش داشتم اشاره کرده‌ام و در این اواخر شنیده‌ام که در غرب الهیات اجتماعی یا کلام اجتماعی پدید آمده است. می‌خواهم بگویم، نما، نمود و به تعبیر دقیق‌تر، بودِ کلام استاد مطهری این جهت و ویژگی را به ذهن من القاء کرد که کلام مطهری معطوف به اجتماع است. به این معنا که ایشان می‌خواهد کلام را در متن جامعه پیاده کند، می‌خواهد کلام گره‌گشا باشد. مثل فلسفه ما که ملکوتی و آسمانی است و علم اشراف است و جمعی از نخبگان و نوابغ و نوادر فقط فلسفه می‌فهمند و با هم مذکرات فلسفی می‌کنند و از این مذاکرات لذت می‌برند، نیست. ایشان کلام را در متن جامعه آوردند. همین کار را در ارتباط با فلسفه هم کرده‌اند و به عبارتی می‌توان گفت که درخصوص عموم مباحث از جمله مباحث اصولی هم این کار را کرده‌اند. گاهی بعضی بحث‌های دقیق و فنی اصولی را در مجالس عمومی و در اجتماع جوانان و دانشجویان مطرح کرده‌اند که حتی یکی در آن جمع اهل اصول نبوده. ایشان مباحث اصول را روان کرده و در عین حفظ دقت، به لحاظ بیان و زبان فرو کاسته و تا حدی اصول را کاربردی کرده‌اند.

در کلام هم ایشان همین کار را کرده است. این‌که ملاحظه می‌کنید، ایشان می‌فرمایند، ما باید فلسفه سیاست، فلسفه اقتصاد، فلسفه هنر و انسان‌شناسی را جزء کلام قرار دهیم یعنی کلام را باید به متن زندگی بیاوریم. کلام باید گره‌های سیاسی ما را باز کند، به ما مبنای سیاسی بدهد. کلام باید گره‌های اقتصادی ما باز کند. باید فلسفه اقتصاد به ما بدهد تا ما بدانیم نظام اقتصادی ما چگونه باید باشد. اقتصاد مقوله‌ای است که مردم مستقیماً با آن سروکار دارند. لهذا عرضم این است که کلام استاد مطهری معطوف به مناسبات اجتماعی و درواقع یک کلام اجتماعی است. در عین حال ایشان در حوزه مسایل کلام، مباحث جدیدی را مطرح کرده‌‌اند که اشاره کردیم.

ویژگی دیگر کلام ایشان چیدمان نویی است که به کلام داده‌اند. ما یک ساختار سنتی در کلام داریم، از توحید شروع می‌کنیم، بعد بحث نبوت و معاد را مطرح می‌کنیم و عدل و امامت را مطرح می‌کنیم. کلام ما یک سازمان چند صد ساله دارد. مرحوم خواجه هم در کتاب تجرید، همین ساختار را حفظ کرده‌اند و بعد از او و در این فاصله چندصد ساله هم کسی به چیدمان مباحث کلام دست نزده است. اما آقای مطهری کار جدیدی کرده است. مجموعه «جهان‌بینی اسلامی» یک کتاب کلامی است. کلام جدید ایشان در مجموعه «جهان‌بینی اسلامی» متبلور شده است. ایمان یک محور شده است. ایمان ظاهراً در عرض توحید و عدل و معاد نیست، اما تبدیل به بخش اساسی و رکنی علم کلام شده است. کاری که ایشان توجه داشته و در فلسفه به علامه طباطبایی نسبت داده است.

توضیح مختصری عرض کنم که من مجموعه جریان‌های فکری از جمله در حوزه دین‌پژوهی را به سه جریان «متجمد، سنتی»، «متجدد» که در ذیل تفکر غربی معنی می‌شود و هویت پیدا می‌کند و «مجدد» تقسیم می‌کنم و برای جریان مجدد در حوزه معرفت دینی سه رکن و سه شخصیت رکنی قائل هستم، علامه طباطبایی در فلسفه و بحث‌های تفسیری و فهم دین و خصوصاً و بیشتر در فهم قرآن. علامه طباطبایی به تعبیر بنده بنیان‌گذار فلسفه نوصدرایی است و این تعبیر را ملهم از استاد مطهری هستم، البته استاد مطهری با این تعبیر و ترکیب نفرموده‌اند، ولی جهاتی را در آن مقدمه دارند که مایه الهام بنده شده و من آن مقاله «گفتمان فلسفی نوصدرایی» را سال‌ها پیش منتشر کرده‌ام. در دانشکده فلسفه دانشگاه آتن دعوتی بود و سال قبلش استاد بزرگوار مرحوم علامه جعفری تشریف برده بودند و گفتند که من در آنجا اعتراض کردم که چرا در خیابان‌ها و مجامع شما خبری از ارسطو افلاطون و سقراط نیست. در حالی که ما وامدار شما هستیم و فلسفه را از شما گرفتیم. سال بعد که ما رفتیم، برعکس فرمایش ایشان را صحبت کردیم، عرض کردم، درست است که ما در یک مقطع از ملل مختلف فلسفه را گرفتیم، اما فلسفه‌ایی که اکنون وجود دارد و نامش «فلسفه نوصدرایی» است، اگر ارسطو زنده شد باید زانو بزند و بیاموزد. و جهت آن را هم عرض کردم که از مرحوم علامه طباطبایی معروف است که فرمودند: ۲۰۰ مسئله از یونان به جهان اسلام منتقل شد ولی اکنون فلسفه ما افزون بر ۷۰۰ مسئله است. پس این فلسفه دیگری است و بانیان آن فلسفه کهن و باستانی باید بیایند و این فلسفه جدید را فرا بگیرند. آنجا مختصات فلسفه نوصدرایی را مطرح کردم و بعد به صورت مقاله درآمد و شد فلسفه نوصدرایی.

مرحوم علامه مطهری می‌فرمود در فلسفه، علامه چنین کاری انجام داده است، پس رکن فلسفی گفتمان مجدد علامه طباطبایی است.

روشن است که رکن فلسفه دینی و یا دقیق‌تر، فلسفه فقهی و یا کمی شامل‌تر، فلسفه نظاماتی این جریان حضرت امام(ره) است. یعنی امام آمدند، برای نظامات رفتاری فلسفه جدیدی را ارائه کردند و همین هم مبانی انقلاب ایشان است. این‌که می‌فرمایند: حکومت تمام فلسفه فقه است و یا فقه باید حکومتی شود و اصول و مباحث جدیدی را ایشان وارد استنباط می‌کنند، ناشی از این مبانی است. ایشان بانی فلسفه جدید نظامات رفتاری دینی است.

مرحوم استاد مطهری رکن سوم گفتمان مجدد است در حوزه کلام و با تاسیس کلام جدید. ما عرض می‌کنیم که استاد مطهری در موضوع کلام تغییری ایجاد نکردند، چون در آن صورت القاعده علم دیگری می‌شد و دیگر کلام نبود. اما در بسیاری از اضلاع این حوزه معرفتی تحول و دگرگونی ایجاد کردند که به بخش‌هایی از آن اشاره شد.

اما باید تاسف خورد که ما به جای کار اساسی، ماندگار، عمیق و ریشه‌دار به مراسم و مصاحبه و سمینار اکتفا می‌کنیم، البته باید همه اینها باشد، اما روی افکار استاد مطهری کار علمی نکرده ایم.

استاد مطهری، الگوی تمام

سی‌وششمین هم‌اندیشی مدیران پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی

زمان: ۱۰/۴/۸۹، مکان: قم، دفتر پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی

اعیادی را که پشت سر‌گذاشته‌ایم و پیش رو داریم را به حضور همکاران عزیز تبریک عرض می‌کنم و آرزو می‌کنم که خداوند منان توفیق درک فیوضات این ایام و لیالی را به جمع همکاران عنایت کند.

از اینکه مجدداً زیر یک سقف جمع شده‌‌ایم، بسیار خوشحال هستم. جلسه هم‌اندیشی در عین حال جلسه‌ی انس و تجدید دیدار دوستان و همکاران است. گرچه فضای پژوهشگاه و روابط همکاران آنچنان است که غالباً یکدیگر را می‌بینند و روابط، بسیار نزدیک و صمیمی است، ولی هر سه ماه یک بار مدیران و عناصر اصلی سازمان‌ گرد هم می‌آیند که به حیث سازمانی بسیار تأثیرگذار و به لحاظ عاطفی دلپذیر است.

من تنها می‌خواهم به یک نکته اشاره کنم و از دوستان درخواست می‌کنم درخصوص آن تأمل کنند.

مقام معظم رهبری، در بدو تاسیس پژوهشگاه، فلسفه و نقش و شانی را که برای پژوهشگاه انتظار داشتند، می‌دانستند و چنین ترسیم کردند که خلاء امثال شهید مطهری در جامعه محسوس است و این خلاء می‌بایست به نحوی پر شود.

اخیراً در یک جلسه‌ای ایشان یادآوری کردند و فرمودند: یادتان هست که در آغاز کار من چه گفتم؟ (فرمودند مطهری و این جور بحث‌ها)، گفتم بله به خاطر دارم. گفتند: ما دو مطهری داشتیم، مطهری تهران و مطهری قم و انتظار داریم پژوهشگاه، مطهری تهران و قم هر دو باشد و فقط مطهری قم قلمداد نشود. فرمایش ایشان به این خاطر بود که احساس کردند که ما خیلی به سمت بحث‌های عمقی و معرفتی و نظریه‌پردازانه رفته‌ایم و گویی میدان و صحنه و صف، مغفول واقع شده یا کمرنگ شده است.

ایشان ضرورت مخاطب‌گستری و پرداختن به نیاز مخاطبان و جوانان و بایستگی توسعه فعالیت‌های صفی و افزایش شمارگان آثار و تیراژ فعالیت‌ها را مورد تاکید قرار دادند. البته چند روز پیش، خدمت ایشان رسیدم و بعضی از کارهایی که در این خصوص انجام شده را به محضر ایشان عرضه کردم. گفتند اینها را سر فرصت می‌بینم. همچنین موضوع باشگاه اندیشه را مطرح کردم که ماهانه تا سه میلیون مراجعه، افزایش پیدا کرده و در مورد مشق آزاد عرض کردم که سال قبل این مجموعه تا شمارگان یک میلیون دویست هزار نسخه فروش رفته و گفتم در همان جهتی که شما فرموده بودید، به افزایش شمارگان و تیراژ مخاطبان اهتمام کرده‌ایم و در بخش‌هایی هم موفق بوده‌ایم.

مجموعه چلچراغ حکمت را نیز برایشان برده بودم. البته این مجموعه به اشاره ایشان تألیف شد. در دیداری که با جمعی به عنوان هیات علمی همایش بین‌المللی حکمت مطهر در خدمتشان بودیم، فرمودند: آرا و آثار شهید مطهری تلخیص، فشرده و به نحو مناسبی بازآرایی شود و در اختیار نسل جوان قرار گیرد. من گفتم این مجموعه را با همین نیت سامان دادیم.

در هر صورت خواستم گزارش داده باشم تا دوستان مطلع باشند که این آثار، خدمت ایشان عرضه شد و ایشان مثل همیشه اظهار لطف کردند و با اشتیاق فی‌الجمله چند نمونه را دیدند و گفتند بماند سر فرصت ببینم.

غرض از یادآوری این نکته، این مطلب است که بناست ـ اگر شایسته باشیم و مجموعه و تشکیلات ما توفیق داشته باشد ـ جایگزین امثال استاد مطهری باشیم، و طبعاً از همه جهت باید اینگونه باشد. مقام معظم رهبری فرمودند: مطهری دو تا داشتیم، مطهری قم و تهران. معنی فرمایش ایشان این است که پژوهشگاه دقیقاً از جهات مختلف باید همانند مطهری بشود. من حتی می‌خواهم پیشنهاد بدهم که شخص یا واحدی از مجموعه پژوهشگاه روی این موضوع کار کند که مطهری چه بوده است و چه ابعاد و زوایای شخصیتی داشته، که مقام معظم رهبری، مطهری را الگوی ما اعلام کردند. البته جهاتی به ذهن می‌رسد که می‌توان در یک نگاه بدوی به آنها اشاره کرد.

آقای مطهری از زمره کسانی نبود که بگوید من در حاشیه نشسته‌ام و حرفهای عمیقِ عنیقِ دقیقِ فنیِ تخصصیِ نخبویِ و با اشراف علمی می‌زنم و و‌طیفه‌ی من هم همین است. مثل بسیاری که هیچ کاری به کار زمانه و مشکلات و نیازها و ضرورت‌ها ندارند و در هر شرایطی کار خوشان را می‌کنند و به این هم می‌بالند که ما اصلاً از اوضاع و احوال روز خبر نداریم و تظاهر به جهل و بی‌اطلاعی را حسن می‌دانند. این افراد کارهای غیرکاربردی را نشانه‌ی عمق، دقت، تبحر و تخصص می‌دانند و احیاناً برای دلشان کار علمی می‌کنند. برای کار علمی یک ارزش ذاتی و استقلالی قائل هستند که حتی اگر هیچ کاربرد و ثمر و خاصیتی هم نداشت، کار خوب و ارزشمندی است.

همچنین آقای مطهری از آن دست افرادی نبود که یک مشت مطالب سطحی و سردستی و کم‌مایه و بی‌محتوا تولید کند. بلکه بین محسنات این دو گروه جمع کرده بود؛ یعنی کار معطوف به نیاز روز را فراوان تولید کرد. به تعبیر مقام معظم رهبری این جنس از کارهای ایشان، آثاری است که امروز خلا‌ها را پر می‌کند، معضلات و مسائل را حل می‌کند و احیاناً شمارگان بالایی نیز دارد. این آثار در صحن دانشگاه و محیط اجتماع القا شده است و بیشتر ادبیات علمی ـ شفاهی دارد، و کمتر مکتوب است و اگر کار مکتوب هم کرده‌اند مثل «داستان راستان»، یک اثر ممتاز است. یعنی به رغم این که حدود چهل سال از عمر نگارش آن گذشته، می‌بینید که باز همچنان خواندنی است و همچنان جوانان و اوساط فرهنگی به آن مراجعه می‌کنند و هنوز هم بوی کهنگی نگرفته است.

از طرف دیگر کارهای علمی دقیقی دارند، مثل پاورقی‌های «اصول فلسفه و روش رئالیسم» که به هر حال اصول فلسفه‌ی مرحوم علامه طباطبایی را احیا و معنی‌دار کردند و عمق بخشیدند و یا دستکم عمق مفاهیم و مطالبی که مرحوم علامه مطرح کرده بودند را آشکار کردند. یا کتابی مثل «عدل الهی» را تولید کردند که بعد از چهل سال هنوز کسی نتوانسته اثری مشابه آن ارائه کند. به رغم این که امروز مباحث شرور و مباحث مربوط به عدل از مباحث مهمی است که در دنیا مطرح است و فیلسوفان ملحد به حدی این مسئله را برجسته کرده‌اند که با طرح آن اصل وجود مبدأ را هم انکار می‌کنند، هنوز کسی نتوانسته کتابی به عمق «عدل الهی» تألیف کند، و اگر بناست کسی بنویسد، باید کاری بهتر انجام دهد که فعلاً ممکن نیست.

استاد مطهری کار عمیق و دقیق این‌چنینی هم انجام داده‌اند که بعد از چهل سال هنوز جایگزین ندارد و اثری نیامده که بتواند جایگزین آن شود و یا حتی آن را کمرنگ کند و از رونق بازار آن بکاهد.

وجه دیگر شخصیت استاد مطهری جامعیت ایشان است. آقای مطهری در قلمروهای مختلف معرفتی وارد شده‌اند که این امر واقعاً کم‌نظیر است. ایشان از مباحث فلسفی محض، مانند شرح شفاء، بخشی از اسفار، دروس نجات و منظومه، در سطوح مختلف، چند دوره تدریس کرده‌اند و اشراف داشته‌اند، تا مباحث فلسفی جدید، نقد فلسفه‌های مدرن و مارکسیسم، و از سوی دیگر، مباحث تاریخی را علی‌رغم این که اصلاً رشته‌ی ایشان نیست، بسیار فنی وارد شده‌اند و در قبال مردان تاریخ‌نگار و به تعبیری غول‌های تاریخ‌نگاری معاصر ایستاده‌اند.

مثلاً کتاب «خدمات متقابل اسلام و ایران» ایشان به نوعی قد علم کردن در مقابل بزرگترین مورخ معاصر ایران و پاسخ‌گویی به نگاه‌های غلط این مورخ برجسته و بسیار مورد توجه، قلمداد می‌شود. تا کتاب «داستان راستان» که باز یک بحث تاریخی است، اما برای جوانان تسطیح و روان شده، همچنین حوزه‌های دیگر ازجمله حقوق. ایشان حقوقدان نبودند، فقیه بودند، اما کتاب «نظام حقوق زن» ایشان یک کتاب کاملاً فنی و حقوقی است. همین‌طور حوزه‌های دیگر از جمله علوم قرآنی و حدیث و عرفان. ایشان ظاهراً در زمره‌ی عرفا و عرفان‌پژوهان قلمداد نمی‌شوند، هرچند فیلسوفان ما و به خصوص فیلسوفان صدرایی، لاجرم عرفان‌پژوه هم هستند. اما استاد مطهری به حدی در زمینه‌ی عرفان متعارف و عرفان‌پژوهی روز وارد شده‌اند که تفسیر حافظ نوشته‌اند و دیوان حافظ را تصحیح کرده‌اند و تعلیق و حاشیه زده‌اند. این هنر است. یعنی کسی که اهل شعر نیست و تنها نیم‌غزلی در زندان برای امام گفته است، بر روی دیوان حافظ کاری انجام داده‌ که هیچ حافظ‌پژوهی تفطن نداشته و یا اگر داشته کسی به آن نکاتی که استاد مطهری اشاره کرده‌اند تفوه نداشته است.

به جهت عظمت حافظ، غالباً همه‌ی پانصد و چند غزل او را ـ‌که همه‌ی سرمایه شعری حافظ است ـ قوی می‌دانند. زیرکی و رندی او در شعرگویی هم تاثیر گذاشته. حافظ شکارگر و گلچین خوبی بوده است، بهترین مضامین، تعابیر، ترکیب‌ها و واژگان سلف خود را برداشته و از آنِ خودش کرده. اگر کسی حافظ را با ماقبل خودش و شعرای سبک عراقی و عرفان‌گو مقایسه کند، متوجه می‌شود، چقدر وام‌دار معاصرین ماقبل خویش بوده است. علی‌رغم این، حافظ تنها از سه چهار شاعر اسم برده است و اصلاً نخواسته بگوید که من خبر از شعر دیگران داشته‌ام.

عظمت حافظ اجازه نداده است نقاط ضعف شعری او دیده شود. همه خیال می‌کنند تمامی غزلیات حافظ سرآمد غزل پارسی است. ولی این‌‌طور نیست، حافظ حدود صد غزل خوب دارد و چهارصد غزل دیگرش زیر پرتو این صد غزلِ برجسته، بارز و برجسته تصور می‌شود. این نکته را آقای مطهری متوجه شده و لذا غزلیات حافظ را طبقه‌بندی کرده‌ است. در جایی گفته است این غزل خیلی سطحی و ضعیف است و راست هم گفته. غزل القیاس القیاس را اگر من گفته بودم هیچ‌وقت چاپ نمی‌کردم، ولی از حافظ چاپ شده است. تا برسد به طبقه‌بندی محتوایی، که حافظ در بعضی از اشعارش چقدر دنیایی بوده و منظور او عشق مجازی و شهوت بوده. استاد مطهری خیلی به صراحت و با جرات گفته است که اینها همه شهوانی و نفسانی است و منظور حافظ عشق مجازی بوده است، و یا فلان غزل عرفانی است و عشق الهی منظور بوده.

این در حالی است که خیلی‌ها چنین تفسیری را قبول ندارند، مثلاً مرحوم علامه در اول هر درسش یک بیت غزل حافظ را تفسیر می‌کرده و مرحوم پهلوانی تفسیر علامه را تبدیل به مجموعه دوازده‌جلدی «جمال آفتاب»‌کرده است. علامه همه اشعار حافظ را عرفانی تفسیر کرده‌اند. یا بعضی از معاصرین همه اشعار را عرفانی می‌دانند. آقای مطهری گفته است که اصلاً این‌طور نیست. بسیاری از اشعار حافظ اصلاً عرفانی نیست و درست هم می‌گوید.

استاد مطهری در اقتصاد، بزرگترین کتاب را بین معاصرین نوشت که البته به دلیل بی‌دقتی در تدوین یا دلایل دیگری به حاشیه رفت. من همان موقع که این کتاب منتشر و جمع شد یک نسخه گرفتم و فی‌الجمله خواندم، کتاب باارزشی است. در این کتاب از زاویه نگاه نو به مباحث اقتصادی که یک مقدار آمیخته به بحث‌های فقهی و فقه اقتصاد است نگاه شده است.

ویژگی دیگر ایشان همان نکته‌ای است که مقام معظم رهبری در بدو تأسیس پژوهشگاه فرمودند و مضمون آن چنین است که آقای مطهری قبل از انقلاب بی‌آن‌که امکان، بودجه یا مکانی و احیاناً پشتوانه‌ای داشته باشد، به تنهایی، گویی در رصدگاهی نشسته بود و با مباحث روز مواجه می‌شد و واردات فکری و شبهات را می‌فهمید و به خوبی دریافت می‌کرد و پاسخ می‌داد. نظریه جدید را درک می‌کرد و در مقابل آن، نظریه تولید می‌کرد و یک‌تنه جبهه بسته بود. این نکته خیلی نکته مهمی است.

دستور سوم امروز ما افت تولید آثار است که چرا ما چند صد نفر جمع شده‌ایم و جای مطهری پر نمی‌شود. می‌گوییم تا به حال هشتصد جلد کتاب، رساله و مجله تولید کرده‌ایم، درست هم هست. دستگاه ما بین دستگاه‌های علمی کشور دستگاه موفقی ارزیابی می‌شود، اما یک چیزی کم داریم و آن، برد آثار آقای مطهری است. در آثار آقای مطهری جوهری وجود دارد و چیزی هست که ضامن برد آثار ایشان است. این چیست؟ آیا ما فاقد آن هستیم؟ یک چیزهایی در افعال، آثار، اشیا و اعمال وجود دارد که یدرک و لا یوصف است. مثل یک اثر هنری، و یا یک عکس. شما این عکس مشهور شهید امیر حاج امینی را دیده‌‌اید. در این عکس یک چیزی هست. این همه عکس از شهدا گرفته‌اند، چطور این عکس در ایران سمبل شده است؟ وقتی جان هیک به دفتر من آمد و این عکس را دید، گفت امام علی(ع) است؟ مثل اینکه او هم قدسیتی را در این عکس حس کرده بود.

من خودم غزلی راجع به نماز دارم. در ایران در جایی خوانده بودم. غالباً افرادی که می‌خواهند از شعر من بگویند از غزل خلوت نام می‌برند. زمانی در یک جشنواره بین‌المللی شعر در اسپانیا شرکت کرده بودم. به ذهنم رسید در این جلسه که از اقصی نقاط عالم آمده‌اند و اکثراً هم کافراند و شعرای برجسته ملحد حضور دارند، چه شعری بخوانم که هم‌زمان ترجمه شود و مفهوم هم منتقل شود. من غزل خلوت و ساقه‌های سبز قنوت را خواندم. مجلس منقلب شد. بعد از مجلس، دختر و پسرهایی که آنجا بودند به من مراجعه کردند و گفتند در این شعر یک چیزی بود. من واقعاً تعجب کردم که اصلاً اینها فهمیدند من چه گفتم؟ اصلاً فکر نمی‌کردم این حس در آن فضا و با حضور مخاطب کافر بتواند منتقل شود.

می‌خواهم نظر دوستان را به این جلب کنم که فکر کنید آثار ما چه چیزی کم دارد. چرا آن‌چنان که توقع داریم و انتظار می‌رود نمی‌توانیم تاثیرگذار و تحول‌آفرین باشیم؟

به یک نکته هم اذعان می‌کنیم که به جز تعداد اندکی از دوستان، همگی ما طلبه‌ایم. یک چیزی را یادمان رفته و آن عنصر ارزش کارمان است. ما یادمان رفته که کارهایی که می‌کنیم بسیار ارزشمندتر از این است که حساب و کتاب ساعت و پول و حقوق و محاسبات ما به ازای آن شود. پژوهشگاه مخلص‌ترین دستگاه فرهنگی ایران است. بنده فضای پژوهشگاه را از بسیج هم مخلص‌تر می‌دانم. ما فرد غیرمخلص در پژوهشگاه نداریم. البته مراتب اخلاص متفاوت است. ولی به رغم این فکر می‌کنم ما از یک چیز غافل شده‌ایم، یعنی توجه نداریم که داعی اصلی ما چیز دیگری غیر از تأمین معاش است. ما در سنگریم و مسئولیتی بر عهده ما گذاشته شده است. ماموریت و رسالتی از ناحیه ولی امر که عبد صالح خدا است و انسان مخلصی است، به نیابت از حضرت حجت(عج) ما ارجاع شده. پس کاری که به ما ارجاع شده عبادت است.

ما وظیفه‌ی سنگینی داریم. در مقابل هجمه‌ی عظیمی که در جهان علیه اسلام شده است، ما چند نفر ایستاده‌ایم و می‌خواهیم مقاومت کنیم. فقط واتیکان که یکی از فرق مسیحیت است که مسیحیت یکی از ادیان است، بیش از دو هزار دانشگاه در جهان دارد. کتابخانه‌ی واتیکان مشتمل بر بیش از یک میلیون عنوان کتاب است. که عمده کتاب‌های ما را دارند. در واتیکان یک مرکز تحقیقاتی وجود دارد، فقط برای مقابله با اسلام. ما هم از آنجا بازدید داشتیم و به ما گفتند در این مرکز، مطالعات تطبیقی انجام می‌شود، ولی نشان می‌داد که با هدف نقد ما مطالعه می‌کنند. البته ما عوام هستیم و تا صحبت از گفت‌وگوی دینی و تقریب مذاهب می‌شود می‌گوییم اسلام و مسیحیت با هم فرقی ندارند، بودیسم با اسلام فرقی نمی‌کند و یا می‌گوییم بودیسم و عرفان اسلامی یکی است. البته یک سری تشابهات، رگه‌ها و تاثیر و تاثری است که مرحوم علامه اشاره کرده‌اند که آن بحث دیگری است، اما بحث یکسان‌انگاری ادیان بحث دیگری است. اینکه مثلاً امثال سروش می‌گویند تسنن و تشیع دو دامنه‌ی اسلام‌ و دو قرائت از اسلام هستند، یعنی اسلام سنی و اسلام شیعی، این‌جور حرف‌های بی‌ربط و بی‌مایه نباید پذیرفت.

آنها اینگونه نیستند، در بین ۱۴ شورای پاپی که وزارتخانه‌هایشان محسوب می‌شود، یک شورا یا وزارتخانه با عنوان گفت‌وگوی ادیان دارند. ولی اسم قبلی این شورا «هدایت مضلین امم» است. یعنی بحث نقد نیست، بحث این است که همه جهانیان گمراهند و همگی را باید مسیحی کرد. بعد دوستان ما فکر می‌کنند که می‌خواهند گفت‌وگو کنند و ما را برابر می‌دانند. در ابتدا ما فکر می‌کنیم که برتر هستیم، بعد که وارد گفت‌وگو می‌شویم و خیال می‌کنیم آنها هم قصد برابری دارند. نه‌خیر؛ آنها اصلاً غرض‌شان از این گفت‌وگوها هدایت ماست. هدف‌شان کشف راز موفقیت ما است.

ما را به کتابخانه مرکز تحقیقات اسلام و مسیحیت بردند. در این کتابخانه تمام منابع ما که بعضی از آنها در کتابخانه‌های خود ما نیز موجود نیست، وجود داشت.

البته همان‌طور که عرض شد فکر می‌کنیم پژوهشگاه از نظر اخلاص و جهادی‌اندیشی در راس است، ولی با این همه یک چیزی کم داریم.

به هر حال یک گمشده‌ای در کار داریم. من شخصاً از این قضیه رنج می‌برم. چون به هرحال چیزی اگر کم داشته باشیم از خود من شروع می‌شود. خادم این دستگاه منم. اگر کسری دارد از من ناشی می‌شود.

در اینجا می‌خواهم تذکری به دوستان بدهم که یک مقداری فکر کنیم و چاره‌اندیشی کنیم. امروز بحث افت کمی آثار را داریم ولی من می‌خواهم به بحث افت کیفی تولیدات را هم اشاره کنم و تذکر بدهم. در این خصوص هم فکر کنیم و یک جلسه هم برای بحث افت کیفی آثار بگذاریم.