میخانه‌ی عشق

کلام شعری، تفاوت‌های بسیاری با سایر شیوه‌های نگارش و تکلم دارد. در شعر، صنایعی از قبیل: ایهام، ایجاز، تجوز، تضاد و تقابل، مراعات‌النظیر و… بیش از سایر روش‌های تکلم و نویسندگی به‌کار می‌رود. هر یک از انواع شعر نیز دارای لحن و زبان، و حتی اصطلاحات خاصی هستند.

غزل که یکی از انواع شعر است، ابتدائا، اختصاص به تغزل‌های عاشقانه داشت و در آن همواره به مسائل مربوط به عشق مجازی و خاکی پرداخته می‌شد، ولی از وقتی که در خدمت عرفان و اخلاق قرار گرفت، اکثر اصطلاحات و واژه‌های آن، معانی موضوعٌ‌له و مفاهیم مستعملٌ‌فیه خود را ازدست داد و به اصطلاحاتی با معانی عرفانی و بیان‌کننده‌ی مفاهیم سیروسلوک معنوی بدل شد.

 

زبان رایج غزل عرفانی

در زبان رایج غزل عرفانی «می» دیگر به‌معنی مایع رنگینی که از انگور گرفته و باعث بیهشی و بدمستی می‌شود نیست: «بَیْضاءَ لَذَّهٍ لِلشَّارِبینَ، لا فیها غَوْلٌ وَ لا هُمْ عَنْها یُنْزَفُونَ» (صافات: ۴۶ـ۴۷)؛ مراد شاعر عارف از می آن اکسیری است که مس وجود «بشر خاکی» را به زر «انسان افلاکی» بدل می‌سازد.

می‌، عنصر توحیدگرایی انسان است، همان چیزی است که هنگام آفرینش انسان، با وجود او سرشته است، می، شراب طهوری است که طینت آدمی بدان مخمر گردیده و بدین‌سبب است که عشق خدا،‌ در ذره‌ذره‌ی وجودش ساری و جاری است.

می، همان چیزی است که انسان سالک را از «خود» بی‌خود و از هستی‌اش فارغ و غافل می‌سازد و او را یکجا در باری‌تعالی محو و فانی می‌گرداند، که به قول جامی بزرگ، اصولاً می، دیگر می‌ نیست:

مپنداری ای خضر پیروز پی

که از می مرا، هست مقصود «می»

از آن «می» همه بی‌خودی خواستم

بدان، بی‌خودی مجلس آراستم

و به قول فقیه شیعه ملااحمد نراقی قدس‌الله سره که در اشعار، به صفایی تخلص می‌فرموده است:

واعظ مگو حدیث بهشت و قصور و حور

ما توسن هوی و هوس کرده‌ایم پی

زاهد برو، چه طعنه‌ی مستی زنی، که هست

مست از خیال دوست صفایی، نه مست می

مستی در اصطلاح عرفان، بیهشی و عقل از کف‌دادن نیست، بلکه عین هشیاری و بلکه هشیاری مضاعف است و عرفان مطلق.

هاتف ارباب معرفت که گهی

مست خوانندشان و گه هشیار

از می و بزم و ساقی و مطرب

وزمغ و دیر و شاهد و زنار

قصد ایشان، نهفته اسراریست

که به ایما کنند گاه اظهار

پی بری گر به رازشان، دانی

که همین است سر آن اسرار:

که یکی هست و هیچ نیست، جز او

وحده لا اله الاهو

مستی عرفانی، سر از پانشناختن در راه وصال معشوق حقیقی است. مستی، حالت قربی است که در آن، حقایق عالم غیب، برای عارف مکشوف و مشهود می‌گردد و او نیز، در آن حال به افشای اسرار و رموزی دست می‌زند که در حالات عادی از بازگویی آنها احتراز نموده است.

مستی، حال فناشدن در حق است و خودفراموشی، عارف در مستی عرفانی، ماسوی‌الله را نمی‌بیند و حتی به انکار «وجود خویش» نیز می‌پردازد و همه‌چیز را خدایی می‌بیند و در همه چیز و همه جا، فقط خدا را مشاهده می‌کند.

عارف، در مستی عرفانی، پا بر فرق همه‌ی لذائذ، حتی «لذت‌های بهشتی» می‌زند، نعمات بهشتی را هوی‌وهوس می‌انگارد و جز به «بهشت لقاء» نمی‌اندیشد.

عارف، بی‌خود از «شعشعه‌ی پرتو ذات» است و مست باده‌ی «جام تجلی صفات».

میکده و میخانه، در زبان غزل عرفانی «میخانه عشق» است، همان‌جا که طینت آدم در آن، به «می وحدت» و «عشق احدیت» تخمیر گشته و ملائک بر در آن، سجده و تسبیح و تمجید می‌کنند:

بر در میخانه‌ی عشق ای ملک تسبیح گو

کاندر آنجا طینت آدم مخمر می‌کنند

عشق: در غزل عرفانی، ‌عبارت از کشش شهوانی و غریزی دو جنس مخالف، نسبت به هم نیست:

هر کسی را نتوان گفت که صاحب‌نظر است

«عشق‌بازی» دگر و «نفس‌پرستی» دگر است

عشق عبارت است از جذب و انجذاب فی‌مابین عارف عاشق و معشوق حقیقی که از معرفت حق و درک حسن‌ باری ناشی می‌شود.

عشق عبارت است از‌ نحوه‌ی وجود و عشق بر سراسر ذرات عالم حاکم است، عشق پاسخ فطری انسان و جهان در برابر «تجلی حسن الهی» است.

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد

*

کمتر از ذره نه‌ای، پست مشو، مهر بورز

تا به خلوتگه خورشید، رسی چرخ‌زنان

و بالاخره شاعر عارف، باده و صهبا، ساقی و می‌‌فروش، پیر و رند، خرقه و خرابات، لب و خال، زلف و ابرو، دف و چنگ، بت و بتکده و… همه‌وهمه را در مفاهیم و معانی خاصی به‌کار می‌برد و در اشاره به این حقیقت سروده است.

شاعر و عارف قرن هشتم ملامحمد شیرین شمس مغربی این‌گونه سروده:

اگر بینی در این دیوان اشعار

خرابات و خراباتی و خمار…

شراب و شاهد و شمع و شبستان

خروش بربط و آواز مستان

می و میخانه و رند خرابان

حریف و ساقی و نرد و مناجات

نوای ارغنون و ناله‌ی نی

صبوح و مجلس و جام پیاپی

خم و جام و سبوی می‌فروشی

حریفی‌کردن اندر باده‌نوشی

ز مسجد سوی میخانه دویدن

در آنجا مدتی چند آرمیدن…

خط و خال و قد و بالا و ابرو

عذار و عارض و رخسار و گیسو

لب و دندان و چشم شوخ و سرمست

سر و پا و میان و پنجه و دست

مشو زنهار، از این گفتار در تاب

برو مقصود از آن گفتار دریاب

مپیچ اندر سروپای عبارت

اگر هستی ز ارباب اشارت

نظر را نغز کن، تا نغز بینی

گذر از پوست کن تا مغز بینی

نظر گر بر نداری از ظواهر

کجا گردی ز ارباب سرائر؟

چو هریک را، از این الفاظ جا نیست

به‌زیر هریک از اینها جهانی‌ست…

و همچنین عارف برجسته قرن نهم، شیخ شبستری در مجموعه‌ی «گلشن راز» چنین فرموده:

هر آن‌چیزی که در عالم عیانست

چو عکسی زآفتاب آن جهانست

جهان چون زلف و خط و خال و ابروست

که هر چیزی بجای خویش نیکوست

تجلی، گه جمال و گه جلال است

رخ و زلف، آن معانی را مثال است…

هر آن معنی که شد از ذوق پیدا

کجا تعبیر لفظی، یابد او را

معانی هرگز اندر حرف ناید

که بحر بی‌کران در ظرف ناید

چو اهل دل، کند تفسیر معنی

به مانندی کند تعبیر معنی…

البته معانی کلمات و اصطلاحات غزل عرفانی بر اهل فن و آشنایان به فرهنگ عرفان پوشیده نیست و بی‌خبران را نیز، نسزد که زبان به ناسزا گشایند و قلم به طعن و تعریض بیالایند.

چو بشنوی سخن اهل دل، مگو که خطاست

سخن‌شناس نه‌ای، جان من خطا اینجاست!

«إِنَّ فی‏ ذلِکَ لَذِکْرى‏ لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهیدٌ» (ق: ۳۷)س

بدین‌سبب است که در گذشته‌های دور و نزدیک، فقهای شاعر و شاعران فقیه و زاهدان شب‌زنده‌دار و پارسایان پاکدامن از استخدام و استعمال اصطلاحات و واژگانی از نوع آنچه ذکر شده، ابائی نداشتند.

عالمان ناموری همچون فیلسوف بزرگ شیعه میرابوالقاسم فندرسکی و فقیه ادیب، حکیم نابغه بهاءالدین عاملی معروف به شیخ بهائی، اخلاقی سترگ و مرجع عام عصر خود، صاحب معراج‌السعاده ملا احمد فاضل نراقی(ره)، آیت‌الله بالحق، اصولی مبرز و فقیه گرانسنگ غروی اصفهانی معروف به کمپانی، حکیم متأله حاج ملاهادی سبزواری متخلص به اسرار، عارف فرزانه مولی محسن فیض کاشانی و صدها و صدها تن از فقهای جامع و حکمای‌ متأله و عرفای کامل، به‌وفور تعابیر و کلمات یادشده را در اشعار و آثار خود به‌کار برده‌اند که در متن مقاله حاضر نیز به برخی از آنها استشهاد خواهیم کرد.

امام، پاکباخته‌ترین عارف تاریخ شیعه

حضرت امام خمینی طاب ثراه نیز از جمله پاکباخته‌ترین عارفان تاریخ شیعه و دلسوخته‌‌ترین عاشقان ساحت قدس الهی بود.

گرچه شخصیت این ذخیره‌ی الهی، همچون سلفش امیرالمومنین(ع) دارای ابعاد گونه‌گون و صفات و استعدادهای مختلف و حتی متضاد بود ولی هیچ‌یک از ابعاد وجود پربرکت و قدسی او به‌درستی کشف نشد و اصولاً او بزرگ‌ترین راز ناشناخته قرن ما بود، و اگر اندک شناختی هم ملت ما و ملل جهان از او دارند، به ابعاد ظاهری شخصیت وی مربوط می‌شود. تنها اطلاعات فی‌الجمله‌ای از مواضع سیاسی، انقلابی، علمی و فلسفی آن ابرمرد در اختیار ماست و بُعد عرفانی و قدسی او چندان در دسترس نبوده و اطلاع و شناختی نیز از آن نداریم؛ در حالی که آن همه جوش و خروش، ریشه در عرفان و قدس او داشت و تمام صفات و حالات و مواضع جاذب و شهرآشوب او، ناشی از عرفان و معنویت او می‌شد.

او همچون امیر‌المؤمنین(ع) پیش از آنکه یک حاکم باشد، یک زاهد بود و بیش از آنکه یک فیلسوف باشد، یک عارف دلسوخته بود و…

جرقه‌ای از عالم باطن او، چهل سال پیش در دروس اخلاق و عرفانش در مدرس زیر کتابخانه‌ی فیضیه تجلی کرد و درون صدها طلبه جوان و فاضل پرشور را متحول ساخت که همان‌ها نیز طلایه‌داران انقلاب جهانگستر شدند و پیشتازان ایثار و شهادت و کارگردانان امور قدرتمندترین نظام انقلابی عصر.

یکی دیگر از جلوه‌گاه‌های عرفان و قدس آن وجود عرشی، اشعاری‌ست که آن حضرت هر از چندی می‌سروده است، گرچه به نقل یکی از اعضای بیت شریف، دژخیمان ستمشاهی مجموعه‌ی دیوان ایشان را که شامل حدود هفتصد قطعه شعر می‌شده، ربوده و احیاناً ازبین برده‌اند و نسل انقلاب و آیندگان را از این مجموعه‌ی ذی‌قیمت و بسیار گرانبها محروم ساخته‌اند، ولی کم‌وبیش در گوشه و کنار، نمونه‌هایی از آن اشعار باقی است که عمدتاً تعلق به پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی دارد.

یک نمونه از اشعار آن حضرت که غزلی است عالیه‌ًْ المضامین و آکنده از اشارات بلند و رموز ارجمند عرفانی، توسط یادگار یگانه‌اش حضرت حجت‌الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینی به رسم قدرشناسی و دلجویی از مردم، به‌ویژه آسیب‌دیدگان ازدحام‌ها و اجتماعات تکریم آن عزیز سفر کرده، تقدیم عاشقان آن سرحلقه‌ی عشاق و سقراط مظلوم عصر شد، و چه هدیه‌ی گرانبها و شایسته‌ای بود و چه اهدای بجایی.

امید است پس از این نیز کرم فرمایند و قدح‌قدح از آن زلال را در کام تشنه‌کامانِ عرفان فروریزند.

کلیات معانی غزل شریف

غزل با مطلع «من به خال لبت این دوست گرفتار شدم» آغاز می‌شود و در بحر رمل مثمن مخبون محذوب بر وزن «فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن» سروده شده است.

شعر با بیان نقطه‌ی آغاز عشق و عرفان شاعرش به محبوب حقیقی و پی‌بردن وی به نقطه دقیق وحدت حقیقیه که مبدا و منتهای کثرات اعتباری است، و چشیدن طعم آب حیات جاودانه، آغاز و با بیان جذبه و خودفراموشی، و رشد و ارتقا به درجات عالیه‌ی معنوی و پیش‌رفتن تا حد پاکباختگی و جان بر سر پیمان‌نهادن و از بذل هیچ‌چیز حتی آبرو، ابانداشتن ادامه یافته و با اظهار دلتنگی از عالم ماده و بی‌زاری از تعلقات و فریبایی‌های علوم ظاهری که خود حجاب اکبر است و اظهار تنفر از ریاکاران و فریبکاران و اعلام تکامل و هشیاری خود و طعنه به ناخالصان وامانده از راه و بالاخره با اظهار ارادت و توسل به اولیا و ذکر الست و درخواست بازگشت به محضر رفیق اعلا و رجوع به مبدا آفرینش انسان و بهشتِ نخستین، به‌خاطر صلاحیت و برخورداری‌اش از نعمت بیداری و آگاهی و ودیعه «علم الاسماء»، پایان می‌یابد.

بسیارند کسانی که مایلند از شمه‌ای از مضامین عالی و رموز عمیق و اسرار دقیق این غزل مطلع شوند، و گرچه خود من نیز سخت تهیدست و فقیرم، اما به‌عنوان ادای تکلیف و ازباب «مالایدرک کله لایترک جله ـ آب دریا را اگر نتوان کشید، هم به‌قدر تشنگی باید چشید»، آنچه را تأمل کرده‌ام و در جهت شرح و تفسیر اصطلاحات و مضامین این ملهمه‌ی الهی به‌خاطرم خطور نموده است روی کاغذ می‌آورم، شاید مفید افتد ـ ان‌شا‌ءالله.

در خور یادآوری است که:

۱٫ سعی خواهیم کرد، نخست در حد ضرورت، مفردات هر بیت را از نظر لغت، اصطلاح عرفان و عرف عرفا توضیح داده، ‌سپس به شرح مختصر مفاد آن بیت بپردازیم.

۲٫ حتی‌الامکان، از نقل اقوال مختلفه در موضوعات و بیان احتمالات گونه‌گون و معانی تخصصی و پیچیده اجتناب خواهیم نمود.

(بیت‌اول)

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم

چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم

معانی لغوی و اصطلاحی کلمات:

۱٫ خال:‌ نقطه‌ی سیاه یا لکه‌ای که روی پوست بدن ظاهر شود + عالم غیب + کنایه از اول نقطه‌‌ی جاذبه‌ی حسن معشوق + عرفا گفته‌اند: خال عبارت است از نقطه‌ی وحدت حقیقیه، من حیث الخفاء که مبدا و منتهای کثرات اعتباری است.

۲٫ لب: در اصطلاح عرفا به جان‌بخشیدن که همان نفح روح است گفته می‌شود، کنایه از آب حیات، همان اکسیری که نصیب خضر شده است و هرکس بدان دسترسی پیدا کند جاودانه خواهد شد.

۳٫ چشم: مراد شهود و بصیرت حضرت احدیت است، اعیان و استعدادات اعیان را + اشاره به صفت بصیری باری‌تعالی «ان الله بصیر بالعباد».

۴٫ چشم بیمار: چشم نیم‌بسته که با حالت خوشش، بر جمال و جاذبه‌ی معشوق می‌افزاید + اصطلاحاً پوشاندن و ستر تقصیرات سالک توسط حضرت سبحان را گویند، در عین اینکه علام و بصیر است، از برملاساختن نقص‌ها و معاصی سالک اجتناب می‌فرماید.

شرح و تفسیر بیت:

عشق نتیجه‌ی ادراک حسن است و عرفان به جمال و کمال و جلال حضرت حق موجب پیدایش عشق می‌گردد.

در ازل پرتو حسنت، ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

معرفت و ادراک، از یک نقطه‌ی کوچک آغاز می‌شود و همان ادراک هم سالک شیفته را مجذوب و آشفته می‌سازد.

«خال لب» اینجا کنایه از همان نقطه‌ی آغاز تجلی حسن محبوب حقیقی است که انسان را در حوزه‌ی جاذبه‌ی معشوق قرار می‌دهد و پس از آن دم‌به‌دم، با جلوه‌ی تازه و کششی نو، عاشق را به‌سوی خود می‌کشاند و روزافزون گرفتار و گرفتارترش می‌گرداند.

چنانچه دانه‌ی گندم، به‌عنوان نخستین نقطه‌ی کشش و جرعه‌ی چشش طعم شیرین لذائذ مادی برای آدم بود، نقطه‌ای نیز در عرفان وجود دارد که اولین شعله‌ی عشق به باری را در انسان روشن می‌کند:

خال شیرین که بر آن عارض گندمگون‌ست

سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

باری‌تعالی زیبایی محض است و زیبا و زیبایی را دوست می‌دارد «ان الله جمیل یحب الجمال» و زیبایی همه‌چیز نیز از او و جلوه‌ای از جمال اوست، «کل جمیل من جمال‌الله» و پس از آفرینش انسان، خدا در انسان تجلی و خودنمایی کرد «ان‌الله خلق آدم فتجلی فیه» و از او در عالم زر، اعتراف و عهد گرفت که: «الست بربکم» انسان نیز اجابت نمود که: «قالوا بلی».

حضرت حق، انسان و جهان را آفرید تا او را کشف کنند، تا او را بشناسند و بپرستند «کنت کنزاً مخفیا…» فرمود و «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ» (ذاریات: ۵۶).

بهر اظهارات این خلق جهان

تا نماند گنج حکمت‌ها نهان

«کنت کنزاً» گفت «مخفیاً» شنو

جوهر خود کم مکن اظهار شو

انسان نیز باید خود را بشناسد و تا خود را نشناسد، خدا را نخواهد شناخت (من عرف نفسه فقد عرف ربه).

دل انسان حرم و عرش خداست و جز او را نباید در آن، راه دهد و عرش بلند دل را به مزبله‌ی تعلقات غیرالهی بدل نسازد (القلب حرم ‌الله فلاتسکن فی‌ حرم‌الله غیره؛ امام صادق علیه‌السلام)

حسن هرچه افزون‌تر باشد، عشق به معشوق عمیق‌تر و فزون‌تر خواهد شد، تا جایی که عارف عاشق را مبتلا و بیمار خویش نماید و به‌قول امام العارفین حضرت امیر‌المؤمنین: «یَنْظُرُ إِلَیْهِمُ النَّاظِرُ فَیَحْسَبُهُمْ مَرْضَى وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ وَ یَقُولُ لَقَدْ خُولِطُوا (نهج‌البلاغه صبحی صالح، ص ۳۰۳)؛ هرکه بدانان نگاه می‌کند آنان را از خوف خدا بیمار می‌پندارد و آشفته و شیفته می‌بیند، در حالی که آنان مریض نیستند».

چشم بیمار استعاره از ستر و غمض تقصیرات سالک است توسط باری یا کنایه از جلوه‌ها و جاذبه‌های بالاتر محبوب حقیقی که هر دو باعث مضاعف‌شدن کشش و عمق عشق و جذب می‌گردد، البته در این بیت از این غزل، احتمال دوم قوی‌تر است.

قابل ذکر است که اهل ذوق و عرفان، خال را عبارت دانسته‌اند از نقطه‌ی وحدت حقیقیه من حیث الخفاء که مبداء و منتهای کثرات اعتباری است و از ادراک و شعور اغیار محتجب و مختفی است، چراکه سیاهی و ظلمت موجب خفاء است:

بر آن رخ، نقطه‌ی خالش بسیط است

که اصل مرکز دور محیط است

از او شد خط دور هر دو عالم

وزوشد، خط نفس و قلب آدم

از آن حال دل پرخون تباهست

که عکس نقطه‌ی خال سیاهست

«رساله مشواق فیض کاشانی»

روشن است، شرح نکته‌ی فوق برای تفهیم عموم از طاقت چنین مقاله‌ای بیرون است.


(بیت دوم)

فارغ از «خود» شدم و کوس «انالحق» بزدم

همچون منصور خریدار سردار شدم

معانی لغوی و اصطلاحی کلمات:

۱٫ فارغ: خلاص‌شده + نجات‌یافته + بی‌خبر + تهی‌شده. از خود فارغ‌شدن یعنی: خویش را فراموش‌کردن، خود را هیچ‌انگاشتن و فقط خدا را دیدن.

۲٫ کوس‌زدن: فروکوفتن. در قدیم اگر کسی از سوی حاکم به مقام و منصب جدید و بزرگی منصوب می‌گردید مامورانی از ناحیه‌ی وی بر بالای بام صاحب‌منصب می‌رفتند و با نواختن نقاره و زدن کوس، این موضوع را به همه اعلام می‌نمودند.

۳٫ اناالحق: تعبیر سمبلیک از آن مرحله از عرفان است که سالک، همه‌چیز، حتی خود را در برابر وجود حق‌تعالی هیچ می‌انگارد، اناالحق‌گفتن یعنی در همه‌چیز فقط خدا را دیدن و همه‌ی پدیده‌ها را آئینه و آیه‌ی باری دانستن، بالاخره کنایه از افشای اسرار دریافتنی است.

۴٫ منصور: حسین ابن منصور حلاج که صاحب اعیان الشیعه وی را موحد و اهل عرفان می‌داند عنوان سمبلیک انسانی است که به عرفان و خودانکاری و خدابینی رسیده باشد.

شرح و تفسیر بیت:

عارف پاکباخته، وقتی جذب معشوق شد و مبتلای تب عشق گردید روزافزون بیشتر از پیش مجذوب جلوه‌های الهی شده از خود بی‌خود می‌شود، «خویشتن خویش» را فراموش کرده، از دغدغه‌ی «خود» رها می‌گردد، و در این مرحله، دیگر جز خدا، چیزی را نمی‌بیند، از نظر او، چیز دیگری در عالم، وجود حقیقی ندارد تا او را ببیند.

رسول اکرم‌(ص) فرموده: «أَصْدَقُ کَلِمَهٍ قَالَتْهَا الْعَرَبُ کَلِمَهُ لَبِیدٍ، أَلَا کُلُّ شَیْ‏ءٍ مَا خَلَا اللَّهَ بَاطِل‏» (مصباح‌الشریعه، ص۵۹)؛ «صادقانه‌ترین کلامی که شعرا گفته‌اند، کلام لبید شاعر است که: آگاه باشید همه‌چیز جز ذات باری، باطل و هیچ است».

کلام زیر از آن امیر کشور بلاغت است که «مارایت شیئا الا رایت الله قبله و بعده» (مصباح الفلاح، ص۳۶۷)؛ «به چیزی ننگریستم مگر آنکه پیش از او و پس از او خدا را دیدم».

بالنتیجه:

انالحق کشف اسرار است مطلق

به‌جز حق کیست تا گوید: اناالحق؟!

و به قول شیخ شبستری وقتی در وادی ایمن ندای «انی اناالله رب‌العالمین» از درختی مسموع و قابل قبول است، چرا از انسان که بزرگ‌ترین آیت الهی و گل سرسبد آفرینش است، ندای «اناالحق» پذیرفته نباشد؟!

روا باشد «انالحق» از درختی

چرا نبود روا از نیکبختی؟

سالک مدهوش حضرت دوست، در این مرحله به بازگویی حقایق و دریافت‌های بلند خویش دست می‌یازد که برای مبتدیان و قشریون قابل درک نیست، و از آنجایی که «الناس اعداء ماجهلوا» افشاء آن دقایق و رموز را برنمی‌تابند و به لعن و طعن عارف می‌پردازند.

گفت آن یار کز و گشت سردار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

در این مرحله امتحانات گونه‌گون الهی پیش می‌‌آید تا معلوم گردد که عاشق، تا چه حد بر سر عهد، پایدار خواهد ماند، چراکه:

عشق از اول، سرکش و خونی بود

تا گریزد، هرکه بیرونی بود

عاشق صادق ازخودگذشته، تا پای دار، پایداری می‌کند و بالاخره سر دار را سکوی معراج خویش قرار می‌دهد، تا مرغ خوش‌الحان «من حقیقی‌اش» به قصد روضه‌ی رضوان،‌ اوج می‌گیرد:

مژده‌ی وصلم چو منصور آید ار روزی روم

پای‌کوبان، سر به کف، کف بر دهن تا پای‌دار


(بیت سوم)

غم دلدار فکنده است به‌جانم شرری

که به‌جان آمدم و شهره بازار شدم

معانی لغوی اصطلاحی کلمات:

۱٫ غم: اندوه، حزن + اهتمام طلب معشوق.

۲٫ دلدار: معشوق و محبوب + اصطلاحاً صفت باسطیت باری‌تعالی را گویند.

۳٫ به‌جان آمدن: به‌تنگ آمدن و دلتنگ‌شدن.

شرح و تفسیر بیت:

چنانچه گفته‌اند «یحرق فی‌ الدنیا قلوب العاشقین و فی الاخره جلود الفاسقین»؛ خداوند سبحان، در دنیا دل عاشقان را و در آخرت تن فاسقان را می‌سوزاند».

انسان، مبتلا آفریده شده:

دیگران قرعه‌ی قسمت همه بر عیش زدند

دل غم‌دیده‌ی ما بود که هم بر غم زد

حافظ آن‌روز طربنامه‌ی عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

و از سنت‌های الهی است که:

هرکه در این بزم مقرب‌تر است

جام بلا بیشترش می‌دهند

*

تا شدم حلقه به‌گوش در میخانه‌ی عشق

هردم آید غمی از نو به مبارکبادم

بالاترین رنج و غم عارف، غم فراق است، فراق نه به‌معنی هجران و جدایی و عدم وصال، بلکه فراق در اینجا به‌معنی سیراب‌نشدن و قانع‌نبودن به وصال موجود است و طلب وصل و قرب بیشتر و این غم هم آنچنان عارف شیفته را آشفته می‌سازد که اندوه در رفتار و کردار وی نمودار شده، زندگی عادی او را مختل کرده، او را شهره‌ی کوچه و بازار و خاص و عام می‌گرداند.

آن‌چنان در شرار فراق می‌سوزد که از نشئه‌ی طبیعت و عالم ناسوت به‌تنگ آمده، عروج و وصال عالم لاهوت را طلب می‌کند.


(بیت چهارم)

در میخانه گشایید به رویم شب و روز

که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم

معانی لغوی و اصطلاحات کلمات:

۱٫ میخانه: در لغت به‌معنی محل می فروشی است، و در اصطلاح مراد عالم لاهوت، جهان معنی، عالم امر، عالم غیب و مقابل ناسوت است + همچنین مقام فناء فی الله عارف را نیز گویند.

شرح و تفسیر بیت:

عارف آنگاه که از عالم ناسوت و طبیعت رنجید، طالب لقاء مدام یار می‌شود. از عبادات معمولی اشباع نمی‌شود، مسجد را حتی دیگر سکوی پرواز نمی‌انگارد، او دیگر از اشتغال به خانه گذشته و طالب دیدار صاحبخانه است! و در خانقاه و خرابات پرتو روی حبیب را می‌بیند:

کعبه یک سنگ نشانی است که ره گم نشود

حاجی احرام دگر بند، ببین یار کجاست؟!

و نیز گفته‌اند:

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو

خانه میبینی و من خانه‌خدا می‌بینم

و یا:

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست

هرجا که هست پرتو روی حبیب هست

عارف آزاده و رند بی‌پروا، به‌جای عبادت تجار و عبادت ترس «عبادت الاحرار» را برمی‌گزیند، عبادت را به انگیزه‌ی تحصیل منفعت و دست‌یافتن به بهشت، که نوعی تجارت است و یا به‌خاطر ترس از دوزخ که نوعی اجبار است، انجام نمی‌دهد، بلکه عبادت را به‌خاطر اینکه ذات حق را مستحق پرستش یافته است و نیز به‌خاطر بهشت لقاء برگزار می‌کند و دوزخ را بر بهشت بدون روی یار ترجیح می‌دهد، ارزش همه‌ی طاعات و عبادات خوف و تجارت را با یک جرعه «می وحدت» و یک لحظه مستی عشق» معاوضه نمی‌کند.

ملای نراقی قدس‌سره تعبیر فرموده:

دردا که دوش طاعت سی سال خویش را

دادم به می‌فروش به یک جرعه برنداشت

معنی «اکثر اهل الجنه السفهاء» نیز شاید همین باشد، چراکه بندگان زیرک خدا، نه به انگیزه‌ی بهشت موعود، بلکه به‌خاطر لقاء‌الله عبادت می‌کنند و بندگان کوته‌نظر و کاسبکار و دون‌همت خدا عبادت را در قبال بهشت انجام می‌دهند و اینان در مقایسه با آنان سفیهند!

بهشت جای سفهاء و مجانین به‌معنی متعارف سفه و جنون نیست، بلکه جای بندگان کم‌همت و کوته‌بین است و بهشت برای مؤمنین کیس و عقیل جاذبه‌ای ندارد و عبادت به‌خاطر آن و استقرار در آن‌را دون شأن خود می‌دانند. آنان حتی از هم‌نفسی با فرشتگان هم ملول می‌شوند، گرچه قیل و مقال عالمی را به‌خاطر باری تحمل کنند:

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قیل و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

عارف رشید، علم را «حجاب اکبر» و مدرسه را جای بازی و سرگرمی طفلان ره دانسته، دانش اکتسابی را باعث افزایش عجب و کبر و غرور ارزیابی می‌کند و معتقد است حل مشکل عشق از حوصله‌ی دانش بیرون است.

کسی کو افتد از درگاه حق دور

حجاب ظلمت او را بهتر از نور

*

مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست

حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد

علم نجات‌بخش، همان است که خداوند سبحان در بدو آفرینش در کلاس «علّم آدم‌ الاسماء کلها» به انسان آموخت و علم حقیقی که با عرفان و عشق منافات ندارد، بلکه منشاء عشق و عرفان و آن دانشی است که خدا در دل هرکه مشیت‌اش تعلق گرفت می‌تاباند (العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشا) (مصباح الشریعه، ص۱۶).

گفتم این جام جهان‌بین به تو کی داد حکیم؟

گفت: آن‌روز که این گنبد مینا می‌کرد

(بیت پنجم)

جامه‌ی زهد و ریا کندم و برتن کردم

خرقه‌ی پیر خراباتی و هشیار شدم

معانی لغوی اصطلاحی کلمات:

۱٫ زهد: در اینجا مرادف ریا به‌کار رفته که در ادبیات ما بسیار متداول است.

۲٫ ریا: تظاهر به نیکوکاری‌کردن + خود را پاکدامن جلوه‌دادن + ترک اخلاص + کاری را که صرفاً باید به قصد قربت و برای خدا صورت گیرد، برای خوشایند و جلب نظر دیگران انجام‌دادن.

۳٫ خرقه: قطعه‌ای پارچه + جامه‌ای که از قطعات مختلف دوخته شده + جامه‌ای که حین ارتقای درجه بر تن مرید می‌کنند + اصطلاحاً به صلاحیت نیز اطلاق می‌شود.

۴٫ پیر: سالخورده، شیخ، مراد، مرشد، جبرئیل.

۵٫ خرابات: جمع خرابه + میکده + جا و مرتبه‌ی بی‌اعتنایی به رسوم و آداب و عادات + خرابات مغان: مقام وصل و اتصال که واصلان بالله را از باده‌ی وحدت سرمست می‌کند.

۶٫ پیر خرابات: مرشد کامل که سالک را به ترک رسوم و عادات وادار می‌کند.

شرح و تفسیر بیت:

اخلاص، روح اعمال حسنه و عبادت است و اکسیری است که حتی ماهیت بسیاری از اعمال سیئه را تغییر می‌دهد. چنانچه «ریاء» نیز آفتی است که ماهیت اعمال حسنه را تبدیل می‌نماید؛ «ضاع من کان له مقصد غیر الله» (غررالحکم، ص۹۵)؛ آتشی است که انبوه عمل صالح و عبادت را می‌بلعد چنان‌که شعله، پنبه را. «الریاء الشرک الخفی»؛ ریا خود نوعی و مرتبه‌ای از شرک است، ریا شرک خفی و شرک اصغر است.

در روایات اسلامی آمده است که هرکس بتواند عمل و نیت خود را به‌مدت چهل روز برای خدا خالص کند چشمه‌های معرفت و دانش از دلش بر زبانش جاری می‌گردد.

هر آن کس خدمت جام جهان‌نمای دل را که اسرار شگفت‌ و شگرفی در آن نهان است بنماید، از ملک و عالم طبیعت تا عالم ملکوت، حجاب جهل کنار رفته، حقایق را آشکارا می‌بیند:

ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند

هر آنکه خدمت جام جهان‌نما بکند

*

دل که پاکیزه بود خامه ناپاک چه باک

سرکه بی‌مغز بود نغزی دستار چه بود؟!…

البته سالک همواره نیازمند رهنمود و هدایت مرشد و پیر می‌باشد و با راهنمایی و از رهگذر اطاعت و تبعیت از اوست که ره به منزل مقصود می‌برد.

آن روز بر دلم در مستی گشوده شد

کز سالکان درگه پیر مغان شدم

زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است

عشق کاریست که موقوف هدایت باشد

درخور تأکید است که رابطه‌ی عمیق و صریحی بین کلمه به کلمه‌ی این بیت برقرار می‌باشد، اگر جامه ریا از تن کنده شود و سالک خالص گردد، ارتقای درجه خواهد یافت و درنتیجه «خرقه‌ی پیر خراباتی» که جامه‌ی کمال، سادگی و بی‌پروایی است، بر تن خواهد نمود، و اگر منظور از «پیر» حضرت جبرئیل سلام‌الله علیه باشد، او سرکرده‌ی فرشتگان دانش و آگاهی است، پس سر سپردن به ساحت پیر، باعث هشیاری سالک خواهد شد.

(بیت ششم)

واعظ شهر که از پند خود آزارم داد

از دم رند می‌آلوده مددکار شدم

معانی لغوی و اصطلاحی کلمات:

۱٫ واعظ: اندرزگو، آن‌کس که کارش نصیحت و پنددادن است + روحانی اهل منبر + «واعظ شهر» در اصطلاح غزل ایرانی غالباً کنایه از ناصح حرفه‌ای و واعظ غیرمتعظ و عالم بی‌عمل است.

۲٫ رند: زیرک، لاقید و لاابالی + آنکه پایبند آداب و رسوم اجتماعی متعارف نیست + آن‌کس که از اوصاف و نعوت و تعیّنات مبری گشته و به هیچ‌چیز جز الله مقید نیست.

نویسنده‌ی کاخ ابداع در صفحه‌ی ۶۷ کتابش می‌گوید: «کلمه‌ی رند برخلاف معنی متداول و مبتذل امروزی، به‌معنی شخص زیرک و آزاداندیش است… و به افرادی اطلاق می‌شود که از دیانت مفهومی برتر از آنچه در ذهن عامه نقش بسته دریافته‌اند.

شرح و تفسیر بیت:

وعظ و تبلیغ بدون پشتوانه اخلاص و پند و اندرز خشک و کلیسایی به جای تبیین عمق معارف و احکام الهی نه‌تنها عامل هدایت مردم نخواهد شد، بلکه باعث دل‌آزردگی و گریز از تعالیم مذهب و موجب دلزدگی نسبت به دین می‌گردد.

واعظ غیرمتعظ سالوس‌کاری است که برفراز منبر، نیک جلوه‌گری می‌کند، اما در خلوت و در صحنه‌ی عمل نقاب ریا از چهره کنار زده، به هر عملی دست می‌یازد، تنها عامل سرگرمی توده‌ها به ظواهر است والا پند او هرگز کمترین تأثیری بر دل و جان مردم نخواهد کرد.

لهذا در ادبیات روشنگرانه و عرفانی ما، بارها و بارها واعظان غیرمتعظ و عالمان غیرعامل به انحای گوناگون مورد حمله و نکوهش قرار گرفته‌اند؛ گاه به جهت سالوس و تزویری که در گفتار و کردار آنان وجود دارد، مورد انتقاد واقع شده‌اند:

گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کرم کن که نه چندین هنر است

حیوانی که ننوشد می و انسان نشود

گهگاه به‌خاطر تفسیر و تعبیرهایی که به انگیزه‌های مادی و به دلخواه خود از مفاهیم دین می‌کنند مورد طعن و تعریض قرار گرفته‌اند:

گوئیا باور نمی‌دارند روزی داوری

کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

بنده پیر خراباتم که درویشان او

گنج را از بی‌نیازی خاک بر سر می‌کنند

بار دیگر به لفاظی‌ها و واژه‌پردازی‌های بی‌محتوا و بی‌روح آنان اشاره شده:

حدیث عشق ز حافظ شنو، نه از واعظ

اگرچه صنعت بسیار در عبارت کرد

یکبار هم از اینکه افراد ناصالح و ناپاک با سوءاستفاده از سلک واعظ و ناصح نغوذبالله منبر و محراب را به معصیت می‌آلایند مورد نکوهش و انتقاد قرار گرفته‌اند:

این تقویم تمام که با شاهدان شهر

ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم

گاه به سوءاستفاده نابجا از دین اعتراض شده:

حافظ می خور و رندی کن و خوش باش ولی

دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

و بالاخره گهگاه نیز به خاطر اینکه، آنان خود پندگیر نیستند و عمل به توصیه‌ها و پندهای خود نمی‌کنند، مورد نکوهش قرار گرفته‌اند:

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

توبه‌فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند؟!

البته باید توجه داشت که این تعریض و طعنه‌ها بر زبان چه کسی جاری شده است؟

آیا از زبان ادیب بی‌ادب و لاابالیی همچون ایرج میرزا؟! یا فقیه گرانسنگ و ادیب عارفی همچون میرزا احمد نراقی؟!

آیا غرض، انتقاد از واعظان غیرمتعظ است، یا انتقام از مدافعان دین و مرزبانان عقیده و ایمان؟!

ابیات زیر از ملا احمد نراقی است که خود مرجع یگانه عصرش بود و بزرگ‌عالم عامل اخلاق دوران:

دی داد پیر میکده فتوی که لازم است

بی‌عشق، هرکه کرد نمازی قضا کند

ما را چو قبله، ابروی یارست در نماز

باید امام شهر به ما اقتدا کند

رند خراب، طی کند این راه پرخطر

تا شیخ فکر کفش و عصا و ردا کند

مفتی بخورد خون یتیمان شهر و باز

بیچاره ناله از کمی اشتها کند

و همچنین بیت زیر از آن اوست:

گویی بر زاهد چه حدیث از می و معشوق؟

این طائفه جز جبّه و دستار نخواهند!

و نیز از آن بزرگ است:

دی با دو سه رند لاابالی

در میکده پای خم نشستم

جامی دو ز باده درکشیدم

از دام ریا و زهد رستم

تا شیخ به جستجوی پل بود

من آمدم و زجوی جستم

و بالاخره شاعر غزلِ مورد شرح و تفسیر ما، پیر روشن‌ضمیری است که خود بزرگ‌ترین واعظ تاریخ و برجسته‌ترین عبرت‌‌آموز و اندرزگوی قرون بود و به یمن بیان و قلم او، میلیون‌ها دل دگرگون شد و او همه‌ی فرمانروایان مغرور عصر خویش را با خروشی هیبتناک پند داد و نهایتاً کوچ ملکوتی‌اش نیز عبرت‌‌آموز جهانیان گردید.

قابل تأکید است چنان‌که ملاحظه می‌شود تاریخ صدور این غزل مقارن صدور پیام تاریخ‌سازش خطاب به حوزه‌های علمیه و روحانیون است که در آن به تفصیل و بی‌پرده از انحرافات روحانی‌نمایان و لغزش‌های ساده‌لوحان موجه سخن به میان آورده‌اند.

(بیت هفتم)

بگذارید که از بتکده یادی بکنم

من که با دست بت میکده بیدار شدم

معانی لغوی و اصطلاحی کلمات:

۱٫ بتکده: صنم‌خانه + حرم + اینجا کنایه از عالم الست است.

۲٫ یاد: ذکر، مقابل فراموشی، یادکردن: به خاطرآوردن.

۳٫ بت: صنم + معشوق و محبوب + مظهر عشق و وحدت.

۴٫ میکده: محل فروش می + اصطلاحاً به قدم مناجات گویند + کنایه از عالمی که آدم در آنجا آفریده و در او نفخ روح شد.

بر در میخانه‌ی عشق ای ملک تسبیح‌ گو

کاندر آنجا طینت آدم مخمر می‌کنند

شرح و تفسیر بیت:

انسان در عالم الست به ربوبیت حق اعتراف نمود و با او عهد کرد که هرگز جز او را نپرستد، از بدو آفرینش، طینت او به «می وحدت» مخمر و با نفخ روح الهی بیدار شد و به تعلیم اسماء هوشیار گردید.

انسان، طائرِ گلشنِ قدس است، به دام فریب و معصیت افتاده و کارش شرح فراق عالم قبل از هبوط است.

طائر گلشن قدسم، چه دهم شرح فراق؟

که در این دامگه حادثه، چون افتادم

انسان عارف، پیوسته در آرزوی برافکندن پرده‌ی غبار تن از چهره‌ی جان به‌سر می‌برد، چراکه قفس تن را نه هرگز سزاوار مرغ گلشن رضوان می‌داند.

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم

خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم

چنین قفس نه سزای چون من خوش الحانی‌ست

روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

از آنجایی که او در «بتکده الست» و پرستشگاه زر، طعم توحید چشیده و در هنگام خلقت طینت و فطرت او به «می وحدت» سرشته است، بندبند وجودش علی‌الدوام همچون نی، ناله می‌کند «وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً (انسان: ۲۱)» و او خلیفه‌ی خداست، از اصل خود بریده و جداافتاده و باید به آن اصل رجوع کند و همواره نیز در آرزوی مجد و عظمت لحظه‌های نخستین آفرینش خود که انسان در آن مسجود ملائک بود می‌باشد که «انالله و انا الیه راجعون»

بشنو از نی چون حکایت می‌کند

از جدایی‌ها شکایت می‌کند

از نیستان تا مرا ببریده‌اند

از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

بالطبع با تجدید «عهد الست» و با «ذکر دوست» و تازه‌کردن خاطرات «عوالم نخستین» دل عارف، آرام می‌گیرد و قلبش طمأنینه می‌یابد و حال نشاط و طرب به او دست می‌دهد «الا بذکر الله تطمئن القلوب» و همین است معنی این بیت پیر ما که:

عهدی که بسته بودم با پیر می‌‌فروش

در سال قبل، تازه نمودم دوباره دوش

و جز این مفاهیم، منظور نظر عزیز ما نبود که فرمود:

«با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا، از خدمت خواهران و برادران مرخص و به‌سوی جایگاه ابدی سفر می‌کنم…»

در پایان مراتب شکرگزاری خود را به‌خاطر توفیقی که خداوند سبحان به این بی‌بضاعت بی‌صلاحیت عطا فرمود که شرح و تفسیری هرچند مختصر بر این ملهمه الهی بنگارم ابراز می‌دارم و واضح است که چون منی، هرگز از عهده چنین مهمی برنمی‌آید و بابت این جسارت از محضر روح بلند آن سفرکرده که صد قافله دل همراه اوست نیز اعتذار می‌جویم.

«السلام علی من اتبع الهدی»

دیدگاهتان را بنویسید