مویه روحگداز
شعر حضرت امام خمینی(س) مویهی روحگذار بشر از درد دیرین فراق، هبوط است و، شقشقهی انسان تبعیدی در هول و حیرت ظلمات طبیعت.
شعر آن بزرگوار تازشی است بیباکانه بر مدّعیان مسلکمدار و تازیانهای است بیدارگرانه بر گرده غفلتزدگان وادی ضلالت و نقدی است بیپروا بر بیراهههای معرفت و کژراهههای هستیشناسی و نقبی است بیپیرایه به جهانبینی شهودی و انسانشناسی و سلوک عرفانی.
سرودههای حضرت امام(س) سرشار است از مطالب و مضامینی چون: شرح عهد الست، بازگفت حسرتآمیز جاه و مجد نخستین انسان، بیان رنج هبوط و درد فراق، غم غربت و بیهمزبانی در غریبستان خاک و دلتنگی در تنگستان طبیعت، مویه هجران و آرزوی هجرت، ناشکیبی و شوق وصال، فقر و استغنا، ملامت زهد ریایی و خودبینی و انانّیت، تحقیر عقلورزی به عنوان آفت اصلی عرصه معرفت، تقبیح مسندنشینی و مسلکپرستی و مدرسگزینی، تخطئه طرق ناصواب معرفت و هستیشناسی، تبیین بیاعتباری علوم اعتباری، ملامت نفس و نکوه نفسانیات، ستایش عشق و سفارش به وارستگی و قطع تعلقات دنیوی، توصیف شور و مستی و طرب، توصیه به خودکاوی و خویشتنشناسی، شرح مقامات سیر و سلوک و تجرّد، بیان طرق صحیح معرفت، وحدت وجود و مراتب وجود، عوالم هستی، جایگاه رفیع انسان و استعدادها و استطاعتهای او، آیت و مرآت بودن موجودات، سیلان وجود، جذب و انجذاب مستمر میان هستی و هستیپرداز، صیرورت همهگیر و پیوسته جهان به سوی حق، حیات و تسبیح مدام همه باشندگان از جماد و نبات تا… و بالاخره؛ بازگویی دشواریهای راه و ضرورت ریاضت و مجاهدت در طریق شهود و وصال، و شرح حالات قبض و بسط و دریافتها و تجربههای عرفانی و در نهایت:
فناء فی الله و بقاء بالله،
که:
إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعونَ
و گفتهاند:
النّهایاتُ هی الرّجوعُ الی البدایاتِ.
لسان شعر
اگرچه امام(س) «لسان شعر را که بالاترین لسانهاست» برای بیان بیپرده و پیرایه مضامین یاد شده به کار گرفته است، اما خود را شاعر نمیانگارد و هرگز نباید او را در زمره شاعران به شمار آورد؛ که:
قابلیت قالب شعر بهویژه غزل عرفانی سبب شده است که آن بزرگوار از این امکان برای بازگویی مقاصد خویش بهره گیرد. از همین رو، شعر حضرت امام(س) در زمره سرودههای عرفانی و از نسخ شعر معرفتی به شمار میآید و از ویژگیهای این نوع شعر که بارزترین آنها ایهام مضاعف و به کار گرفتن اصطلاحها و تعبیرهای حیات مجازی و مُلکی برای بیان حالات و مقامات حیات حقیقی و ملکوتی میباشد، در حد اعلا برخوردار است.
نزد اهل فن روشن است که این نوع استخدام کلمات و اصطلاحات، علل واسراری دارد. مهمترین علت: امتناع از دسترسی نااهلان که استعداد فهم رموز دقیق و استطاعت درک اسرار عمیق و مضامین ظریف عرفانی را ندارند میباشد. تنها صاحبان صلاحیت و واجدان اهلیت، مخاطب این مخاطبات و محاورانند. این سرّپوشی و مخاطبگزینی در وادی معرفت، مطلوبیت تام دارد.
اهل دل عاجــز ز گفتار است با اهل خـرد
بی زبان با بیدلان هرگز سخنپرداز نیست
راز مگشای مـگر در بر مست رخ یـــــار
که در این مرحله او محـرم راز است هنوز
بیــدل کجا رود، به که گوید نــیاز خویش؟
با ناکــسان چگونه کند فــاش، راز خویش
با عـاقلان بــیخـــبر از ســوز عـاشــقی
نتوان دری گشـود، ز سـوز و گداز خویش
شاعر و عارف قرن هشتم، ملا محمدشیرین شمس مغربی گفته است:
اگــر بینــی در ایــن دیــــوان اشــــعار
خـــرابـات و خــــرابـاتـی و خــــمار
شـــراب و شــاهـد و شــمع و شبســتان
خــــــروش بربــــط و آواز مســــتان
مــــی و میخـــانه و رنــد و خــــرابات
حـــریف و ســـاقی و نــرد و مناجــات
نــــوای ارغـنــــون و نــــاله نــــــی
صبـــوح و مجـــلس و جـــام پیاپــــی
خـــم و جـــام و سبـوی مــیفروشــی
حــریفی کـــردن انــدر بــاده نوشــــی
ز مسجـــد ســــوی میخـــانه دویـــدن
در آنجـــــا مدتـــی چـــــند آرمیـــدن
خـــط و خــــال و قـــد و بـالا و ابــرو
عــذار و عـــارض و رخســار و گیســو
لب و دنــدان و چــشم شـوخ و سرمست
ســر و پـــا و میــان و پنجــه و دســت
مشــو زنــهار از ایــن گفتـــار در تــاب!
بـــرو مقصــود از آن گفتـــار در بـــاب
مپیــچ انــــدر ســـر و پـــای عبـــارت
اگـــر هستــی ز اربـــــاب اشــــــارت
……
نــــظر را نـــــغز کـن تا نـــــغز بینــی
گــــذر از پـوسـت کن تا مـــغز بینـــی
نــــظر گـــر بـــرنــداری از ظــواهـــر
کجـــا گـــردی ز اربــــاب ســـرائــر
چــو هریک را از این الفاظ جــانی است
به زیــر هریـــک از اینها جــــهانی است…
نیز هاتف در ترجیعبند عرفانی خود سروده است:
هـــــاتف اربـــاب معرفت، که گهــــی
مســـت خــوانندشان و گــــه هشــــیار
از مــــی و بــــزم و ســـاقی و مطــرب
وز مُــــــخ و دیـــر و شـــاهد و زنــار
قصــــد ایشــان نــهفته اســـراری است
کـــه بـــه ایـــما کـــنند گــاه اظهـــار
پــــی بـــری گـــر به رازشـــان، دانــی
کـــه همین اســت ســـرّ آن اســــــرار
که یــکی هست و هیـــچ نیست جـــز او
وحــــــــده لا الــــــه الاهـــــــــو
إِنَّ فِی ذَلِکَ لَذِکْرَى لِمَن کَانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَهُوَ شَهِیدٌ.
در این سخن برای صاحبدلان یا آنان که با حضور گوش فرا میدارند، اندرزی است.
شیخ شبستری با نظری افراطآمیز معتقد است که چون مضامین ملکوتی، حقیقی و متأصلاند، الفاظ و مصطلحات نخست برای تفهیم مقاصد عقلانی و مفاهیم وضع شدهاند و عوام به تناسب فهم خود به رسم «نقل عرف عام» واژگان را از سر مجاز در بیان معانی ملکی غیراصیل به کار بردهاند، آنگاه بر اثر کثرت استعمال الفاظ در معانی مورد فهم عامه، چنین پنداشته شده که کاربرد آنها در معانی عرفانی جنبه مجازی دارد!
هرآن چــــیزی که در عالم عیــــان است
چـــو عکسی ز آفتاب آن جــــهان است
جـهان چون زلف و خط و خال و ابروست
که هر چــیزی به جای خــویش نیکوست
تجـــلی گـه جــمال و گـه جــلال است
رخ و زلــــف آن معــــانی را مثال است
هــــر آن معنــی کــه شــد از ذوق پیـدا
کجـــا تعبیــــر لفظــــی یـــــابد او را
چــــو اهـــل دل کند تفسیـــر معنــــی
بــه ماننــدی کـــند تعبیـــــر معنـــــی
که محسوسات از آن عالم چــو سایه است
که این چــون طفل و آن مانند دایــه است
بــه نــزد مــن خـــود الفـــاظ مــــأول
بـــر آن معنــــی فتـــاد از وضــــع اول
به محسوسات خاص از «عرف عام» است
چـــه داند عـام کـان معنـــی کدام است؟
تنـــاسب را رعــــایت کــــرد عــــاقل
چـــو سـوی لفظ، معنـــی گشت نـــازل
ولـــی تشبیه کلــــی نیســـت ممکــــن
ز جـسـتوجـوی آن مـیباش ســاکن…
ناله نی
حضرت امام(س) گاه همچون نی از نیستان ببریدهای که در هفت بندش شرار افتاده از غربت مویه میکند و از هجران میگوید و در شوق لقا و بازجستن روزگار وصل میگدازد:
ما را رها کنید در این رنج بـــیحـــساب
با قلب پــاره پــاره و، بـا سینهای کـــباب
عمری گذشت در غم هجـران روی دوست
مرغـــم دورن آتــش و، ماهـی برون آب
و یا در این بیت:
آن نـــالـــهها که از غـــم دلدار مـیکشم
آهــی است، کز درون شـرر بار مــیکشم
و نیز:
با که گویم: که دل از دوری جانان چه کشید؟
طاقت از دست برون شدکه چنین زار شدم
و…
عمری گذشت و، راه نبردم به کـوی دوست
مجلس تمام گشت و، ندیدیم روی دوست
و….
ای دوســـــت! ببین حـــال دل زار مـــرا
ایــن جـــان بلا دیـــده بیمـــار مـــرا!
تا کـی در وصـــل خـــود به رویم بندی؟
جــــانــا مپسنــــد دیگـــــر آزاد مرا
اَنتَ الذی اَشرقتَ الاَنوارَ فی قُلوبِ اَولیائِک حتّی عَرَّفوک وَوَحَّدوک، و انتَ اَلذی اَزَلتَ الاغیارَ عَن قُلوبِ اَحّبائِک حتّی لَم یحّبُواسِواک وَلَم یلجَوِا الی غَیرِک. اَنتَ المونِسُ لَهُم حَیثُ اَوحَشَتهم العَوالِمُ. ماذاوَجَدَ مَن فَقَدَک وَ ما الذی فَقَدَ مَن وَجَدَک…
… تو همانی که انوار را در دل اولیاء خود تاباندی تا تو را شناختند و یگانگیات را باور کردند، و تو همانی که اغیار را از دلهای دوستانت زدودی تا آنکه جز تو را دوست ندارند و به غیر تو پناه نبرند. تو در هنگام وحشت مونس آنانی. آن که تو را از دست داد، چه بهدست آورد و آن که تو را یافت، چه از دست داد؟
حضرت امام از تنهایی و بیهمزبانی در غریبستان خاک شکوه میکند:
با که گـویم راز دل را؟ کـس مرا همراز نیست
از چه جویم سرّجان را، در بهرویم باز نیست
……
با که گویم درد دل را، از که جویم راز جان را؟
جز تو ای جان! رازجویی، درد دلیابی ندارم
……
با که گویم: غـــم دیوانگی خـــود، جـز یار؟
از که جـــویم ره میخـانه به غیر دلــدار؟
و گاه تجدید مجد نخستین انسان را، انسانی که «نقطه عطف راز هستی» است آرزو میکند و آن عهدی را که آدم به مثابه خلیفه خدا مسجود ملائک گردید، حسرت میبرد:
بــگـذارید که از بتکـــده یــادی بـــکنم
مـن که با دست بت میکـــده بیدار شدم
پیشینه افتخارآمیزی که سبب شد حس تفاخر از قدسیان سلب شود، چرا که در آن عهد، انسان به امتیاز «علم الاسماء» ممتاز شد:
قدسیان را نرسد تا که به ما فخــــــر کنند
قصّه «علّمالاسماء» به زبان است هنوز
و گاه غم هجران را ناپایدار دانسته، مژده وصل در دل میپرورد:
غم مخـور! ایام هجــران رو به پایان میرود
این خــماری، از سرِ ما میگساران میرود…
وعده دیـدار نزدیک است یـاران! مژده باد
روز وصلش میرسد، ایام هجـران میرود
جهانبینی شهودی
جهانبینی حضرت امام(س) جهانبینی اشراقی و شهودی است. هستیشناسی او هستیشناسیای عاشقانه و از سر شیدایی است، و همه سعی و سوز آن بزرگوار در آشکار ساختن آفات و موانع حصول به چنین هستیشناسیای است. در اشعار ایشان در کنار مسأله شهود و شیدایی، بیش از هرچیز، انواع حجب نورانی و ظلمانی و چگونگی خرق آنها مورد توجه است:
در حجابیم و حجابیم و حجابیم و حجاب
این حجاب است که خود راز معمای من است
……
پــاره کن پــرده انوار میان من و خــود
تا کند جــلوه، رخ ماه تـو انـدر دل مــن
علم خود از حُجُب نورانی است و دانش غیرافاضی، هرگز راز هستی را نتواند گشود:
در برِ دلشدگان، علم حجـاب است، حجاب
از حجاب آنکه برون رفت بهحق، جاهل بود
……
از درس و بـحث مدرسهام حـاصلی نشد
کـی مـیتوان رسید به دریا از این سـراب؟
هرچــه فراگــــرفتم و، هـرچــه ورق زدم
چـیزی نبــود غیر حجـابی پس از حجــاب
……
از قیـــل و قــال مدرسهام حاصلی نشــد
جز حرف دلخراش، پس از آن همه خروش
آنچه که فهم حقایق هستی را ـ کماهی ـ میسور و درک محضر هستیپرداز را ممکن میسازد، در پیچ و خم علم و خرد و در جمع کتب یافت نمیشود:
بردار کتــاب از بـــرم و، جــام مـــی آور!
تا آنچــه که در جمع کتب نیست بجــویم
از پیچ و خــم علم و خــرد، رخــت ببندم
تـا بار دهــد یـار، به پیچ و خــم مویم
……
عــالم که به اخــلاص نیاراسته خـــود را
علمش به حجـابی شده تفسیر و دگـر هیچ
عــارف که ز عـرفــان کتبی چند فراخواند
بسته است به الفاظ و تعابیــر و دگر هیچ
حضرت امام خمینی(س) خودبینی و انانیت را حجاب و حایل وجهالله و ظهور حضرت حق دانسته، رها شدن از چنین شرکی را که حتی نامآوران عرصه «عرفان در ورطه» آن غرقند، کاری بس دشوار میشمارد:
بگذر از خویش اگر عــاشق دلــباخـتهای
که میان تو و او جـز تو کسی حایل نیست
…
گفتم از خــود برهم تا رخ مــاه تــو ببینم
چــه کنم من که از این قید منیت نرهیدم؟
…
تا خــود بینــی تــو، مشرکی بیش نـه ای
بــی خـــود بشوی که لاف مطلق نزنـی
با چشم «منی» و گوش «تویی» مشاهده جمال یار و شنیدن آوای نگار ممکن نیست، چه آنکه «ما و منی» حجاب رؤیت است:
با چشـــم منــــی جـــمال او نتـوان دید
با گــوش تــویی نغمه او کـــس نشنید
ایـن ما و تویی مایه کوری و کـری است
ایـن بت بشکن، تا شـودت دوست پـدیـد
هیهات که اسیر نفس به مقام قرب دست یابد:
هیهــــات، که تــا اســــیر دیــو نفســی
از راه «دنـی» ســــــوی «تدلـی» گذری
چگونه ممکن است دشمنترین دشمنان انسان در خانه دلش جا خوش کرده باشد و دوستترین دوستان در آن وارد شود!
القلبُ حَرَمُ اللهِ فَلا تُسکن فی حَرَمِ اللهِ غَیرَهُ،
دل حرمسرای خداست، در حرمخانه او جز او را جای مده.
پیش از فراموش کردن خویش، انتظار فهم توحید، عطر وحدت از شیشه شرک بوییدن است؛ خود هست بینی، مایه دویی است:
آن کـــس کــــه ره معـــرفهالله پــوید
پیــوســــته ز هر ذره خــــدا میجــوید
تا هســــتی خـــویشتن فــــرامش نکند
خـــواهد که ز شرک عطر وحـدت بوید
تازیانه تعریض بر گرده حلاج
حضرت امام (س) به کسانی چون حسین بن منصور حلاج که اسطوره نفی نفس و وصول به حق هستند، تعریض دارد که در اوج بیخودی نتوانستهاند «من متعین» خویش را فراموش کنند:
بر فراز دار، فـــریاد انـــاالحـــــق میزنـی
مدعی حـــقطلب! انیـت و انـا چـــه شد؟
صـوفی صافی اگر هستی، بکن این خرقـه را
دم زدن از خـویشـتن با بـوق و با کرنا چه شد؟
……
مرشد! از دعوت بهسوی خویشتن بردار دست
لا الـهت را شـنیدسـتم ولـی الا چـــه شد؟
……
کاش در حلقه رندان خبری بود ز دوسـت
سخن آنجا نه ز «ناصر» بود، از «منصور» است
دل سپردن به عالم هستی و حتی تعلق خاطر به بهشت و فردوس، خود بندی بر بال معرفت و سلسلهای بر پای طلب است:
تو راه جنت و فردوس را در پیش خود دیدی
جدا گشتی ز راه حــق و پیوستی به باطلها
اگــــر دل دادهای بر عــالم هستی و بالاتر
به خـود بستی ز تار عنکبوتی بس سلاسلها
عقلگرایی و برهانمداری نیز خود رادع و مانع معرفت است، یا دستکم خرد راهبر مطمئنی نیست:
ای عـــــشق! بیاب یــــار را در همه جـا
ای عــقـل! ببـنـد دیـــده بــیخـــبــری
……
به می بر بند راه عــــقل را از خــــانقاه دل
که این دارالجنون هرگز نباشد جای عاقلها
دلخوش داشتن به عبادات ظاهری و طاعات صوری، حجاب وصال است؛ مسجد و دیر و کنشت و خانقاه اگر مسند و مقصد شدند، تجلیگاه حضرت حق نیستند و، خرقه و دلق و سجاده اگر آدمی را اسیر رنگ و بوی خود سازند، اغلال و قیود جانند:
این عبادتها که ما کردیم، خوبش کاسبی است
دعوی اخلاص با این خودپرستیها چه شد؟
……
طـاعـــات مــــرا گـــنـاه بــایـد شـــمری
پـس از گـنـه خـــویش چـه سـان یاد کنم؟
……
در میخــانه گـــشایید به رویم، شب و روز
که من از مسجــد و از مدرسه بیزار شدم
……
مرا که مستی عشقت، ز عقل و زهــد رهاند
چـــه ره به مدرسـه یا مسجــد ریا دارم؟
……
عالم و حوزه خود، صوفی و خلوتگه خویش
ما و کوی بت حــیرتزده خــانه بهدوش
از در مدرســـه و، دیــر و، خـــرابات شدم
تا شوم بر در میعادگهش حــلقه بهگوش
……
ساقـــی! به روی مـن در میخـــانه باز کن
از درس و، بحـــث و، زهد و، ریا، بینیاز کن
تاری ز زلف خــم خــم خـود، در رهم بنه
فارغ ز علم و، مسجد و، درس و، نمـاز کن
……
مسند و، خــرقه و، سجــاده، ثمربخـش نشد
از گلستـان رخ او، ثمـری مـــیجـــویم
……
خرقه درویش، همچون تاج شاهنشاهی است
تاجدار و خرقهدار، از رنگ و بو افتاده نیست
تا اســیر رنگ و بویی، بــوی دلـبر نشنوی
هرکه این اغلال در جانش بود، آماده نیست
……
رهرو عشقی اگر خــرقه و سجـــاده فکن
که بهجز عشق، تو را رهرو این منزل نیست
……
تو که دلبسته تسبیحــی، و وابسته دیـــر
ســاغر بــاده، از آن میکــده امیــد مــدار
پاره کن سبحه و، بشکن در این دیر خـراب
گر که خـواهی شوی آگاه ز ســرالاسرار
مسالک جهانبینی و هستیشناختی به چهار نوع عمده قابل تقسیم است: حسّانی، عقلانی، وحیانی و شرقانی. جهانبینی حسی بر تجربه، جهانبینی عقلی بر برهان و جهانبینی دینی بر وحی تکیه دارد. اما جهانبینی شرقانی مبتنی بر عشق است، هریک از این مسالک دارای مبادی، مبانی، منابع، مراحل، موانع و معاییری است که ما در این نوشتار، به اختصار به مسائل مربوط به جهانشناسی عاشقانه و شرقانی اشاره میکنیم. اگرچه به فرموده رسول حق…:
الطرق الی الله بعدد انفاس الخلایق
و به تعبیر حضرت امام(س):
کو آنکه سخـن ز هر که گفت از تو نگفت؟
آن کیست که از مـی وصالت نچــــشید؟
……
غیـر ره دوســـــت کــی توانــی رفتــن؟
جــز مدحـــت او کجـــــــا توانی گفتن؟
هر مدح و ثـــنا که میکنی مدح وی است
بیـــدار شــو ای رفیـــق! تا کی خــفتن؟
… لِکُلٍّ جَعَلْنَا مِنکُمْ شِرْعَهً وَمِنْهَاجاً وَلَوْ شَاء اللّهُ لَجَعَلَکُمْ أُمَّهً وَاحِدَهً وَلَکِن لِّیَبْلُوَکُمْ فِی مَآ آتَاکُم فَاسْتَبِقُوا الخَیْرَاتِ إِلَى الله مَرْجِعُکُمْ جَمِیعاً فَیُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمْ فِیهِ تَخْتَلِفُونَ.
… برای هر گروهی از شما شریعت و روشی نهادیم، و اگر خدا میخواست همه شما را یک امت میساخت، اما خواست در آنچه به شما ارزانی فرمود بیازمایدتان، پس در نیکیها بر یکدیگر پیشی بگیرید، بازگشت همه شما به سوی اوست، تا از آنچه در آن اختلاف میکردید آگاهتان فرماید.
تخطئه مسلکمداران و مدرسنشینان
حضرت امام(س) در بسیاری از سرودههای خود به نقد و تخطئه مسالک نامطمئن و کژراهههای وادی معرفت و نکوهش مدعیان مسلکمدار و عالمان مدرسنشین و کوردلان مسندگزین پرداخته است. آن بزرگوار که خود از استادان مسلم فلسفه، عرفان، فقه، کلام و دیگر علوم حوزه دینپژوهی و دینداری در عصر خویش است، اتفاق و اطلاق این علوم را مورد تردید قرار میدهد و معرفت فیلسوفان، عارفان، صوفیان و مدرسیان را به نقد میکشد؛ فلسفه را از آن جهت که مایه غفلت و غرور میگردد «حجاب اکبر» مینامد و از آن حیث که از درک حقایق و دقایق ـ کماهی ـ عاجز است «چشمی علیل» میانگارد، به برهان حیرتافزای سینوی که کسی را به طور سینای شهود رهنمون نشد و به اسفار صدرا و شفای بوعلی که با همه استواری و اتفاق از معرفت باری و باریافتن به بارگاه یار گرهی نگشودند، میتازد:
آنانکــه به علــــم و فلسفــــه مــینازند
بر علـــم دگـــر به آشکـــارا تـــازنـــد
ترسم که در این حجـــاب اکبر، آخــــر
سـرگـــرم شوند و خـــویشتن را بازنـد
……
علمـــی که جـــز اصطلاح و الفاظ نبــود
جـــز تیرگی و حجـــاب چـــیزی نفزود
هرچـــند تو حـــکمت الهـی خـــوانیش
راهی به سـوی کعبــه عــــاشق ننمود
……
ابن سینا را بگــو: در طور سینــا ره نیافت
آنکه را برهان حیرانساز تو، حیران نمود
……
اسفـــار و شفــاء ابن سینـــا نگــــشود
با آن همـه جـــر و بحــثها مشکل مـا
……
با فلسفـــه، ره به ســـوی او نتــوان یافت
با چـــشم علیل، کـــوی او نتـــوان یافت
این فلسفــــه را بهل که با شهپر عشـــق
اشـراق جــــمیل روی او نتـــوان یافت
همانگونه که سرانگشت فلسفه، گرهگشا نیست، عرفان متعارف (نظری) نیز نمیتواند انسان را از هجر جمال دوست باز رهاند. از «ورق پارههای عرفانی» خبری به دست نمیآید و «آینه فلسفه و عرفان» نماینده قامت یار نیست، بل خود صنمخانهای است با هزاران بت، طوطیوار «لاف عرفان زدن» چیزی جز به گمان و پندار دل خوش کردن و در لاک خویش واقف ماندن نیست:
تا تکیهگـــهت عصـــای برهـــان باشـد
تا دیدگــــهت کتـــــاب عرفــــان باشد
در هجــــر جـــمال دوست، تا آخـر عمر
قــلب تـو دگـرگـــون و پـریـشــان باشد
……
از ورق پاره عرفان، خـبری حاصل نیست
از نـهانـخــانه رندان، خــبـری مـیجـویم
……
بشکــنیم آینه فلسفــــه و عرفــــان را
از صـنمـخـــانه این قــافـله بیـگانه شویم
……
طوطـــی صفتی و لاف عرفــــان بزنـــی
ای مـــــور! دم از تـخت سلیمان بزنــــی
فرهــــاد ندیدهای و شیریــن گـشتــــی
یـاســر نشدی و دم ز سـلمـــان بزنــــی
……
آن کس که به زعـم خــویش عـارف باشد
غـــواص بـه دریـــای معـــارف بــــاشد
روزی اگــــر از حجــــاب آزاد شــــود
بـیند که بـه لاک خـــویش واقف بـــاشد
……
از «فتوحـاتم» نشد فتحی و از «مصباح»، نوری
هر چه خواهم،در درون جامه آن دلفریب است
حضرت امام(س) صوفیان محجوب، فیلسوفان مهجور و عالمان مفتون را به تازیانه ملامت زنهار میدهد:
تا چند در حجــابید، ای صوفیان محجوب! ما پرده خـــودی را در نیستـی دریدیم
……
آنکه دل خواهد، درون کعبه و بتخانه نیست
آنچه جان جوید،بهدست صوفی بیگانه نیست
گفتههای فیلسوف و،صوفی و،درویش و،شیخ
درخور وصف جـمال دلبر فرزانـه نیست
بیمناسبت نیست غزل «کعبه عشق» را که در تخطئه طرق ناصواب و تعریض بر مدعیان بیراههپیما است، به تمام در اینجا بیاوریم:
از دلبرم به بتکـــده نــام و نشـــان نبــود
در کعبه نیز، جـــلوهای از او عیــان نبــود
در خــانقاه، ذکری از آن گـلعــذار نیست
در دیــر و، در کنیسه، کـــلامی از او نبــود
در مدرس فقیه، به جــز قیل و قــال نیست
در دادگاه، هـــیچ از او داستــــــــان نبود
در محـــضر ادیب شـــدم، بلکه یـــابمش
دیدم کلام جـــز ز «معـــانی بیــان» نبود
حـــیرتزده، شـــدم به صفــوف قلندران
آنجــا به جز مدیحتی از قـــلدران نبود
یک قطره می، ز جـــام تو ای یار دلفریب!
آن میدهد که در همه ملــک جــهان نبود
یک غمزه کرد و ریخت به جان یک شرر، کز آن
در بــارگـــاه قـــدس بر قدسیـان نبود
قُلْ هَلْ مِن شُرَکَآئِکُم مَّن یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ قُلِ اللّهُ یَهْدِی لِلْحَقِّ أَفَمَن یَهْدِی إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَن یُتَّبَعَ أَمَّن لاَّ یَهِدِّیَ إِلاَّ أَن یُهْدَى فَمَا لَکُمْ کَیْفَ تَحْکُمُونَ!. وَمَا یَتَّبِعُ أَکْثَرُهُمْ إِلاَّ ظَنّاً إَنَّ الظَّنَّ لاَ یُغْنِی مِنَ الْحَقِّ شَیْئاً إِنَّ اللّهَ عَلَیمٌ بِمَا یَفْعَلُونَ
بگو: آیا کسی از بتان شما هست که به حق راه نماید؟ بگو: خدا به حق رهنمون است. آیا آنکه به حق راهنما است برای پیروی سزاوارتر است یا آنکه به حق ره نمینماید و خود نیز نیازمند راهنمایی است؟ شما را چه میشود چگونه داوری میکنید؟ بیشتر آنان جز از پندار پیروی نمیکنند، هرگز پندار جای حق را نمیگیرد. همانا خدا به آنچه انجام میدهند آگاه است.
اشاره شد که جهانبینی امام(س) جهانبینی شرقانی و عاشقانه است و از نظر ایشان، عقل و علم و عرفان، رازگشای هستی و راهگشای محضر ربوبی نیستند.
آن بزرگوار به مشی و مشربی ورای اینها باور دارد که اهل آن از گفتنش و نااهلان از شنیدنش عاجزاند:
من گنگ خــواب دیده و خــلقی تمام کر
من عاجـزم ز گفتن و خــلق از شنیدنش
هر که شد محــرم دل، در حــرم یـار بماند
وانکـه این کــار ندانست در انکـار بماند
چنانچه فرمودهاند:
مردم دشمن نادانستههای خویشاند.
گــر به تـــازی گـــوید او، ور پــارســـی
گوش و هوشی کو کـه در فهمش رســـی
بـــاده او در خـــور هر هـــوش نیست
……
من خــراباتیم، از من سخــن یـار مخــواه
گنگم، از گنگ پریشان شده، گـفتار مخواه
……
با کــس ننماییم بیـان، حــال دل خــویش
ما خــانهبدوشان همگـی صاحب دردیم
……
بیدل کجــــا رود، به که گوید نیاز خویش؟
با ناکسان چــگونه کند فـاش، راز خــویش؟
با عـــاقلان بیخـــبر از ســوز عـــاشقی
نتوان دری گـشود، ز سوز و گداز خویش
……
ســــرّ عشق، از نظر پردهدران پوشیده است
ما ز رسـوایـی این پـردهدران بیخـــبریم
عشق و هستی
از نظر حضرت امام(س) بنیان هستی بر عشق بنا شده و، جمال، بهانه پیدایش جهان است، تجلی، اقتضای جمال است و لازمه تجلی وجود مجلی، پس حُسن و عشق، علت و حکمت خلقت است، که پریرو تاب مستوری ندارد:
پرتو حسنت، به جان افتاد و، آن را نیست کرد
عشق آمد دردها را هرچـه بد درمان نمود
……
در ازل پـــرتو حــسنت ز تجـــلی دم زد
عشق پیدا شـد و آتـش به همه عــالم زد
……
بـــهر اظهـــارات ایــن خـــلق جـــهان
تـــا نــمانـــد گـــنج حــکمتها نـــهان
«کنت کنزاً» گـــفت «مخــــفیاً» شـــــنو
جــوهر خــود کــم مکن، اظهار شـــو
……
عالم عشق است هرجـا بنگری، از پست و بالا
سایه عشقم، که خـود پیدا و پنهانی ندارم
هرچه گوید عشق گوید، هرچه سازد عشق سازد
من چه گویم، من چه سازم؟ من که فرمانی ندارم
غزل «پرتو عشق» بیان منظر آن بزرگوار درباره عنصر عشق است:
عشق اگر بال گشاید، به جهان حاکم اوست
گرکند جلوه در این کون و مکان، حاکم اوست
روزی ار رخ بنمایـــد ز نهانخـانه خـویش
فـاش گردد که به پیدا و نهان، حاکم اوست
ذرهای نیست به عالم که در آن عشقی نیست
بارکالله! که کران تا به کران حــاکم اوست
گر عیان گردد روزی رخــش از پرده غیب
همه بینند که در غیب و عیان حاکم اوست
تا که از جسم و روان بر تو حجاب است حجاب
خود نبینی به همه جسم و روان حاکم اوست
من چه گویم؟ که جهان نیست بهجز پرتو عشق
ذوالجلالی است که بر دهر و زمان،حاکم اوست
جمال حق، ازلی و ابدی است، از همینرو، جلوهاش نیز ازلی و ابدی میباشد. تا جلوههای جمال هست، عشق نیز هست و ازلی بودن عشق خود دلیل ابدی بودن آن است:
جــلوه دلــدار را آغاز و انجــامی نباشد
عشق بیپایان ما جز آن چــرا و چــون نداند
تفسیر عشق
دریغ است دو کلام بلند دو سرآمد عرفانپژوهی و دو متضلغ معرفت را در این بخش نیاورم: یکی پیش درآمد حکیم جامی بر منظومه یوسف و زلیخا و دیگری قطعهای از مثنوی معنوی مولانا و به نظر حقیر این دو قطعه، دلکشترین و ژرفترین تفسیر نقش عشق در هستی و هستیپردازی، در فرهنگ منظوم بشری است.
نخست کلام جامی که چه بسا فصیحتر از سخن مولانا است:
در آن خــلوت که هستـــی بینشــان بود
به کـــنج نیستـــی عـــالــــم نهــان بود
وجـــودی بــود از نــقش دویــــی دور
ز گـــــفتوگـــوی مایـــی و تویـــی دور
جـــــمالی مطلــــق از قیـــد مظاهــــر
به نور خــــویشتن بر خــــویش ظاهــر
دلارا شـــاهــدی در حجـــله غــــیب
مبـــــرّا ذات او از تهمــــــت غــــیب
نـــه بـــا آیینـــــه رویـــش در میانـــه
نـــه زلفـــش را کشیــده دست شــانــه
صبـــا از طــرهاش نگسســــته تــــاری
ندیـــــده چـــشمش از ســـر غبـــاری
نگـــشته با گـــلش همسایــــه سنبـــل
نبستـــه سبـــزهاش پیــرایــــه گـــل
رخـــش سـاده ز هـر خــطی و خـــالی
ندیــــده هیــچ چــشمی زو خـــیالـــی
نوای دلبــری با خـــویش مــیساخــت
قمار عاشقـــی با خــویش مـــیباخــت
……
ولی زان جــا که حــکم خــوبرویی است
ز پـرده خـــوبرو در تنگ خـــویی است
……
نکـــــــو رو تـــاب مستـــوری نـــدارد
چــــو دربنــدی ســر از روزن بــــرآرد
نظـــــــر کـــن لاله را در کــوهســاران
که چــون خــرم شـــود فصــل بهــاران
کــند شــق شـــــقه گــل زیر خـــارا
جـــمال خـــود کــــــند زان آشـــکارا
تو را چـــون معنـــیای در خـــاطر افتد
که در ســــلـک مـعانـــی نـــادر افتـــد
نیـــازی از خــــــیال آن گــــــــذشتن
دهـــی بیــرون ز گـــفتن یـــا نـــوشتن
چو هرجـــا هست حسن، اینش تقاضاست
نخـــست این جنبش از حسن ازل خاست
برون زد خــــیمه ز اقــــلیم تقـــــدس
تجــــلی کـــرد بـــر آفـــاق و انـــفس
از او یــــک لمعه بر ملک و ملک تــافت
ملک سرگشته خــود را چــون فلک یافت
ز هـــر آیینهای بنــــمـــود رویـــــــی
به هرجــــا خـــاست از وی گفتوگویـــی
همه ســــبوحـــیان ســـبوحگـــویــان
شدنــد از بیخـــودی سبوحجــــویـــان
ز غـــواصـــان ایـــن بحــــر فلک فُلک
برآمـد غلغلـــه: سبحــــان ذی الـــملک
ز ذرات جـــــهان آیینــــهها ساخــــت
ز روی خــود به هریک عکس انداخـــت
از این لمعــه فــروغــی بــر گــل افتــاد
ز گــــل شـــوری به جــان بلبل افتـــاد
رخ خــــود شمع ز آن آتش برافروخــت
به هر کاشــانه صــد پــروانه را سوخــت
ز نورش تــافت بـر خــورشید یک تــاب
بــرون آورد نیلــــوفـــر ســـــر از آب
ز رویـــش روی خـــود آراست لیلــــی
ز هر مویش ز مجـــنون خـــاست میلــی
لب شیریـــن شـــکــرریـــز بگشـــــاد
دل از پــرویز برد و جـــان ز فـــرهـــاد
جـــمال اوست هر جـــا جـــلوه کـــرده
ز معشوقـــان عــــــالم بستـــه پــــرده
سر از جــــیب مـــه کـــنعــــان برآورد
زلیخـــــــا را دمار از جـــــان بــرآورد
به هر پــرده که بینـــی، پــردگــی اوست
قضــــا جــــنبان هر دلبردگــــی اوست
به عشـــــق اوست دل را زندگـــانــــی
به شـــوق اوست جــــان را کــامرانــی
دلی کان عــاشق خــــوبان دلجــــوست
اگـــر دانــــد وگرنـــه، عـــاشق اوست
الا تا در غــلط نافتــــی که گــــویــــی
که از ما عـــاشقـــی از وی نکــــویـــی
تــــــــــویـــی آیینـــه، او آیینــــه آرا
تـــــــــویــــی پوشیده و او آشکــــارا
که همچـــون نیکویی عشــــق ستــــوده
از او ســـر بـــر زده در تـــو نـمــــوده
چــو نیــکو بنگـــری آیینـه هـــم اوست
نه تنها گــنج، بــل گــنجینه هـــم اوست
مـــن و تـــو در میــان کــاری نـــداریم
بــه جـــز بیهـــوده پنـــداری نداریـــم
خـــمش کـــایـن قصـــه پایانـــی ندارد
بیـــــــــان او زبـــانـــدانـــی نـــدارد
هــــمان بهتر که ما در عشـــق پیچــــیم
که بـی این گـفتوگـو، هیچــیم و هیچــیم
و اینک قطعه مولانا:
مرحـــبا ای عشـق خـوشســودای مـــا
ای طبـیـــــب جـــملـه علتهای مــــا
ای دوای نخــــوت و نـــامـــوس مــــا
ای تـو افــلاطـــون و جـــالینوس مــــا
جـــسم خــاک از عشق بر افـــلاک شـد
کـــوه در رقـــص آمــد و چــالاک شـد
عشـق، جـــان طور آمــد، عــاشــقــــا!
طـــور مســـت و «خــر موسی صــعقا»
بــاغ سبــز عشق کــو بـــی منتهاســـت
جـــز غم و شــادی در او بس میوههاست
عشق خــود زین هر دو حـالت برتر است
بیبهـــار و بیخــزان، سبــز و تــر است
با دو عالـــم عشــق را بیگــانگــی است
انـدر او هفتــاد و دو دیـــوانگـــی است
سخـــت پنهـــان است و پیدا حـــیرتش
جـــان سـلطانـان جـــان در حسـرتــش
غیــــر هفتـــاد و دو مـــلت، کـــیش او
تخـــت شــاهــان، تخـــتهبندی پیش او
مطــــرب عشـــق این زنـد وقت ســماع
بنـــدگــی بنــد و خــداونــدی صــداع
پس چـــه باشــد عشق دریــای عــــدم
درشــکستـــه عقـــل را آنجـــا قــــدم
عشق از اول سرکش و خـــونـــی بـــود
تا گــریــزد هـــر کـــه بیرونـــی بـــود
تــیغ «لا» در قتل غیــر حـــق بـــرانـــد
درنگر که بعد «لا» دیگــــر چـــه مانـــد
……
مانـــد «اله الله» و باقـــی جـــمله رفــت
شــادباش ای عشق شــرکت ســوز زفت
ترس، مویـــی نیست انــدر پیش عشـــق
جــمله قــربــاننـد انــدر کــیش عشــق
کــی رسند این خــائفان در گــرد عشــق
کــآســمان را پــست ســازد درد عشــق
در نگــنجــید عشــق در گــفت و شــنید
عشـــق دریـــایـــی کـــرانه ناپــدیـــد
عشــق جــوشید بحـــر را مانند دیــــگ
عشـــق ســایــد کـــوه را مانند ریـــگ
عشـق بشکـــافد فلک را صــد شـــکاف
عشــق لــــرزانــد زمیــن را از گـــزاف
دور گـــردونها ز جـــوع عشـــق دان
گـــر نبودی عشق بفســـردی جــــهان
شگفتا که با این همه کلمات بلند و نغز که سخنوران نامی در وصف عشق سروده و سردادهاند باز:
هرچــه گویم عشــق را شـــرح و بیـــان
چـــون به عشـق آیم خجـــل گردم از آن
……
گرچـــه تفسـیر زبـــان روشنگـــر است
لیک عشـــق بیزبـــان روشـــنتـر است
چرا که:
در عبــــارت همی نگـــنجـــد عشـــق
عشـــق از عـــالم عبــــارت نیســـت
عشق باید خود خویش را تفسیر کند و دلیل عشق نیز خود او است:
عاشقم، جز عشق تو، در دست من چیزی نباشد
عاشقم، جـز عشق تو، بر عشق برهانی ندارم
عشق در لسان وحی
جوهر عشق در لسان وحی و حدیث نیز مورد توجه خاص میباشد. البته در تعبیرهای وحیانی ماده «عشق» به کار نرفته و در عبارتهای روایی نیز این ماده غالباً در اشاره به مصادیق مجازی آن استعمال گردیده است و سرّ آن، این است که واژه عشق چون دیگر الفاظ و اصطلاحات در لسان عرفا، برای بیان حالات و مفاهیم و مقاصد معرفتی به کار گرفته شده و چون این نحوه استفاده پس از عصر عصمت و حضور روی داده، از اینرو این تعبیر در فرهنگ وحی راه نیافته است. اما موادی چون حب، مودت، رحمت، رأفت و… و مشتقات آنها، بارها در قرآن کریم و روایات به کار رفته است. تنها در منابع شیعی بیش از بیست هزار بار ماده «حب» (بدون حذف مکررات) به هیأتهای صرفی گوناگون استعمال شده است. بدیهی است استنباط و ارائه تحلیل علمی شایسته و بایسته در این مورد، مستلزم تحقیق مستقلی است، راقم بیبضاعت، تحقیقی را تحت عنوان «معرفتپژوهی قرآنی» ـ با استخراج و طبقهبندی حدود هزار آیه از قرآن کریم ـ در دست دارد که در بخشی از آن به نسبت عشق، اشراق و معرفت از منظر وحی، پرداخته شده است؛ از حضرت سبحانی توفیق تکمیل و نشر آن را مسألت دارم.
از دید حضرت امام(س) تنها انسانهایی به رؤیت حقایق اشیاء ـ کماهی ـ نائل میگردند و به شهود شاهد هر جایی واصل میشوند که شرار عشق بر جان زده، هستی در باخته و دل را پایتخت خدا ساخته باشند. آنگاه که «مهر حق» بر درون عبد بتابد، خاطرش را از هر مشغله و یادی تهی سازد. حب الهی آتشی است که بر هرچه گذرد، آن را گدازد و خاکستر گرداند؛ چنانکه امام صادق†فرموده است:
حبُّ اللهِ اذا اَضاءَ عَلی سرِّ عَبدٍ اَخلاه عَن کلِ شاغِلٍ وَ کلِ ذِکرٍ سِوَی اللهُ… قال امیرالمؤمنین†: حُبّ اللهِ نارٌ لا یمُرُ عَلی شیء اِلاّ اِحتَرَقَ.
پرتوحسنت، به جان افتاد و، آن را نیست کرد
عشق آمد دردها را هرچـــه بد درمان نمود
غمزهات، در جــان عاشـــق برفروزد آتشی
آنچـنان کز جلوهای با موسی عمران نمود
میان مهر و باور، پیوندی وثیق و بین شهود و شیدایی، رابطهای عمیق وجود دارد:
وَالَّذِینَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبّاً لِّلّهِ،
آنها که ایمان آوردهاند خدا را بیشتر دوست میدارند.
در کلام قدسی آمده است:
من احبنی عرفنی و من عرفنی عشقنی؛
هر که دوستم بدارد، مرا خواهد شناخت و هرکه مرا بشناسد عاشقم خواهد شد.
آن بزرگوار بر این باورند که به جز عشق چیزی راهبر منزل نگار نیست و تنها در جرگه عشاق نسیمی از گلشن دلدار میوزد و هرکه بیمار یار است و سودای دوست بر سر دارد، باید دکه «علم و خرد» را بسته، در عشق بگشاید:
رهرو عشقی اگـر خــرقه و سجــاده فکن
که بهجز عشق، تو را رهرو این منزل نیست
……
در جــرگه عشـــاق روم، بلکــه بیابـــم
از گـــلشن دلدار، نسیمـــی، رد پــایـــی
……
دکه علم و خــرد بست، در عشق گشود
آنکه میداشت به سر علت سـودای تو را
آنگاه که آدمی از حوزه عرفان به باب عشق باز میگردد، همه خواندهها و نوشتهها را باطل مییابد، چه عارفان پرده بر رخسار حبیب میافکنند، ولی مجنون شیدا نقاب از چهره دلبر برمیدارد:
چـون به عشق آمدم از حوزه عرفان، دیدم
آنچــه خواندیم و شنیدیم، همه باطل بود
……
عارفان، پــرده بیفکنده به رخــسار حــبیب
من دیـوانه، گشــاینده رخــسار تــوام
از منظر عاشق، یار هر جایی است و شاهد شوخ در همه آفاق مشهود است. او به هر جا نگرد نشان از قامت رعنای دوست میبیند؛ بلکه او ظاهر است و نیازی به یافتن رد پا نیست:
همـــه آفــــاق، روشـــن از رخ تــو است
ظاهــری جـــای پا نمـــیخـــواهــم
وَلِلّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَیْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ؛
خاور و باختر از آن خداوند است پس به هر سو رو کنید همان جا وجهالله است.
به کجـا روی نماید که تــواش قبــله نهای؟
آنکه جــوید به حــرم منزل و مأوای تو را
همهجا منزل عشق است، که یارم همهجاست
کوردل آنکه نیابد به جـــهان جــای تو را
با که؟ گـویم: که ندیده است و نبیند به جهان
جـز خـم ابرو و، جز زلف چلیپای تو را
……
هر کجا پــا بنهی حسن وی آنجــا پیداست
هر کجــا سربنهی سجــدهگـه آن زیباست
همه سرگشته آن زلف چــلیپای وینــد
در غم هجر رخش،این همه شور و غوغاست
همه هستی، نمود آن بود و نماد آن نهاد است:
در سراپای دو عالم رخ او، جـــلوهگر است
که کنـــد پـــوچ همه زندگـــی باطل من
موج دریاست جهان، ساحل و دریایی نیست
قطرهای از نـم دریای تو شد، ساحل من
آری! جهان، موج دریاست و ساحل و دریایی نیست. وجود حقیقتی مشکک است و همه موجودات مراتب گوناگون همان حقیقت واحدند:
جــز فیض وجــود او نباشــد هــرگـــز
جــز عکس نمــود او نباشــد هـــرگـــز
مـــرگ است اگر هســتی دیگر بینـــــی
بودی جــز بــود او نباشــد هــرگـــز
……
آن روز که عــــــاشق جــمالت گـــشتم
دیــوانــه روی بـــیمثـــالت گـــشتم
دیدم نبود در دو جـــهان جـــز تـو کسی
بیخــود شدم و، غـرق کــمالت گــشتم
……
غــیر از در دوست در جــهان کــی یابـــی؟
جــز او، به زمین و آسـمان کــی یابـــی؟
او نـــور زمیــــن و آســـمانهـا باشـــد
قرآن گوید، چـنان نشـان کــی یابـــی؟
……
جـــز هستی دوست در جـهان نتوان یافت
در «نیست» نشـــانهای ز جـــان نتوان یافت
«در خانه اگر کس است یک حرف بس است»
در کــون و مـکـان بـه غـیر آن نتوان یافت
سَنُرِیهِمْ آیَاتِنَا فِیالْآفَاقِ وَفِی أَنفُسِهِمْ حَتَّى یَتَبَیَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَوَلَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ أَنَّهُ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ شَهِیدٌ؟ أَلَا إِنَّهُمْ فِی مِرْیَهٍ مِّن لِّقَاء رَبِّهِمْ أَلَا إِنَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ مُّحِیطٌ؛
زود است که آیات خود را در آفاق و در انفسشان به آنان نشان دهیم تا آشکار شود بر آنها که او حق است، آیا اینکه پروردگارت بر هر چیزی گواه و حاضر است کفایت نمیکند؟ بههوش باش که آنان از لقای پروردگارشان در تردیداند، بههوش باش که او بر هر چیزی احاطه دارد.
هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ، … ُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنتُمْ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیرٌ؛
اوست اول و آخر و ظاهر و باطن و، او به هر چیزی داناست. و او با شماست هرجا که باشید و خداوند بر هر کاری که میکنید بیناست.
و نیز در سخن امام عارفان علی†است که:
داخل فی الاشیاء لا بالممازجه و خارج عن الاشیا لا بالمباینه:
«درون اشیاء است اما به آمیختگی و برون از اشیاء است اما نه به مباینت» و نیز از آن حضرت است:
ما رأیت شیئاً و قدر رأیت الله قبله و بعدهُ و معه و فیه:
«چیزی را ندیدم جز آنکه خدا را پیش از آن و بعد از آن و همراه آن و در آن دیدم.»
در جهانبینی و انسانشناسی حضرت امام(س) اکسیر عشق قابلیتی به جان آدمی میبخشد که میتواند تجلیگاه حسن یار شود و آنگاه که جلوه و مجلی در جلوه کننده فانی میشوند برای شناختن متجلی به مجالی دیگر چه نیاز؟ وانگهی آنکه از مجالی و مظاهر نگذشته باشد عاشق شایستهای نیست:
پرتو حسنت، به جان افتاد و، آن را نیست کرد
عشق آمد دردها را هرچه بد درمان نمود
……
باید از آفـاق و انفس بگذری تا جان شوی
وآنگه از جان بگذری تا در خور جانان شوی
که این التراب و رب الارباب، تا خاکی و به خاکیان سرگرمی، جانت شفاف و وجودت زلال نخواهد شد، چه کسی در آینه زنگار گرفته سراغ از نگار گرفت؟
جانان تنها در جام جان جلا یافته، جلوه میکند و جان مجرد است که هیچ حجاب و حاجبی ندارد:
ز ملک تا ملکوتش حجـــاب برگیـــــرد
هر آنکـه خـدمت جــام جـهان نما بکند
طلبالدلیل بعدالوصول
هرآنکه جان شد به جانان پیوست و چون جانان عقل صرف و عرفان محض و نور مطلق است دیگر او را به برهان عقلی و عرفان نظری و علوم اعتباری چه حاجت؟ که طلب الدلیل بعدالوصول الی المدلول قبیحو «آفتاب آمد دلیل آفتاب»، از منظر آن بزرگوار همه هستی در گردونه جذب و انجذابی همهگیر و کشش و کوششی بیپایان در بستر سیال خویش، ثناگویان و تسبیحکنان او را میجوید:
این قــافله، از صــبح ازل ســوی تـو رانند
تا شـام ابــد نیز، بـه ســوی تــو روانند
……
مـــا ندانیــم که دلبستــه اوییــم هــمه
مست و سرگشته آن روی نکوییم هــمه
فــارغ از هر دو جــهانیم و، نــدانیم که ما
در پـــی غمزه او، بــادیه پوییــم هــمه
ســاکنان در میخــانــه عشــقیم مــدام
از ازل، مست از آن طــرفه ســبوییم هــمه
هرچــه بوییم ز گــلزار گـلستان وی است
عطــر یار است که بـوییده و، بـوییم هــمه
جــز رخ یـار، جــمالی و جــمیلی نبــود
در غم اوست که در گفت و مگوییم هــمه
خــود ندانیم که سرگشته و حـیران، همگی
پــی آنیم که خـود روی بروییم هــمه!
تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالأَرْضُ وَمَن فِیهِنَّ وَإِن مِّن شَیْءٍ إِلاَّ یُسَبِّحُ بِحَمْدَهِ وَلَکِن لاَّ تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ إِنَّهُ کَانَ حَلِیماً غَفُوراً؛
تسبیح میکنند او را آسمانهای هفتگانه و زمین و هرچه در آنهاست.
چیزی نیست جز آنکه او را به پاکی میستاید ولی تسبیح آنها را نمیفهمید، او بردبار و آمرزنده است.
مَّا مِن دَآبَّهٍ إِلاَّ هُوَ آخِذٌ بِنَاصِیَتِهَا إِنَّ رَبِّی عَلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِیمٍ؛
هیچ جنبندهای نیست مگر آنکه او زمام اختیارش را به دست دارد همانا پروردگار من بر صراط مستقیم است.
ذرات جــهان، ثنــای حــق مــیگـوینــد
تســـبیح کنــان لقــای او مــیجــوینــد
مـــا کـــوردلان، خـــامشــشان پنداریــم
بـا ذکـر فصــیح، راه او مــیجــوینــد
حکیم ملاصدرای شیرازی در اسفار اربعه حیات اخروی هستی را به نحوی بسیار استوار برهانی ساخته است جهت اجتناب از اطاله مقال از نقل آن خودداری میکنیم طالبان کمال بحث به جلد یکم الاسفار الاربعه فی الحکمهالتعالیهرجوع میکنند.
در جهانبینی حضرت امام(س) انسان حائز مرتبهای رفیع است. بازگویی فراز و نشیب خلقت و حیات انسان در شعر آن بزرگوار نقلی شیرین دارد که برای احتراز از اطناب از شرح آن نیز درمیگذریم. همچنین مسأله «انسان کامل» و «ولایت» از مضامین اصلی اشعار ایشان است که پرداختن به آن نیز مجالی فراخ میطلبد، این زمان بگذار تا وقت دگر.
باری، در جهانشناسی حضرت امام(س) نسبت هستی و انسان و خدا در دایره عشق تعریف میشود. از همین رو عبودیت چنین انسانی نیز عاشقانه است. پرستش غیرعاشقانه، کسب و تجارت و مایه شرمساری، بلکه نوعی شرک است چرا که ریشه در خودخواهی و خودپرستی دارد. باید بنده هیچچیز و هیچکس نبود تا بنده خدا شد:
این عبادتها که ما کردیم خوبش کاسبی است
دعوی اخلاص با این خودپرستیها چه شد؟
……
هر کسی از گنهش پـوزش و بخشش طلبد
دوست در طاعت من غافر و توّاب من است
……
عیب خود گویم، به عمرم من نکردم بندگی
این عبادتها بـود ســرمایه شــرمندگــی
دعوی «ایــاک نعبد» یک دروغی بیش نیست
من که در جان و سرم باشد هوای بندگی
فَمَن کَانَ یَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صَالِحاً وَلَا یُشْرِکْ بِعِبَادَهِ رَبِّهِ أَحَدً؛
هرکس دیدار پروردگار خویش را امید میدارد باید کرداری شایسته داشته باشد و کسی را در عبادت پروردگارش شریک نسازد.
حضرت صادق†در بیان همین مسأله فرمودند:
العباده ثلاثه: قوم عبدواالله عزّوجلّ خوفا فتلک عباده العبیدو، قوم عبدواالله تبارک و تعالی طلب الثواب فتلک عباده و الاجراء و، قوم عبدواالله عزوجل حبا له فتلک عباده الاحرار و هی افضل العباده؛
عبادت بر سه گونه است: گروهی خدا را از ترس میپرستند، این عبادت بردگان است و دستهای برای پاداش و ثواب خدا را عبادت میکنند، این عبادت اجیران است و دستهای از سر عشق و شیفتگی خدا را میپرستند و این عبادت آزادگان است و برترین عبادت است.
پرستش به شوق جنان کسب و تجارت و از خوف جحیم بردگی و اسارت است،بلکه عبد عاشق خمار خم یار و شیفته خم تار طره نگار است. یک غمزه دوست را به صد روضه رضوان نمیدهد و نیمنگاه دلدار را به تمام گلزار نمیفروشد:
زاهـد! از روضه رضوان و رخ حـور مگوی
خم زلفش نه به صد روضه رضوان بدهم
شیخ محـراب! تو و وعده گلزار بـهشـت
غمزه دوست نشاید که من ارزان بدهم
عاشق طالب بهشت لقاء است، نه جنتالمأوی؛ بیدیدار یار جحیم و نار با جنتالابرار چه تفاوت میکند؟!
عشـــق نگار، ســرّ سویدای جــان ما است
ما خـــاکسار کوی تــو تـا در توان ما است
با خــلدیان بگو که، شــما و قصور خویش!
آرام مـــا به ســایه ســـرو روان ما است
فردوس و هر چه هست در آن، قسمت رقیب
رنج و غمی که میرسـد از او، از آن ما است
با مــدعی بگــو که: تــو و «جـــنّت النعیم»
دیــدار یــار، حاصــل ســـرّ نهان ما است
ســـاغر بیار و، بــاده بریز و، کرشـــمه کن!
کاین غمزه، روحپرور جــان و روان ما است
ایــن باهُشــان و، علمفروشــان و، صوفیان
مـینشنـوند آنچــه که ورد زبـان ما است
. استخدام اصطلاحات حوزه حیات مجازی در بیان حالات حیات حقیقی، علل و انگیزههای دیگری نیز دارد. طالبان میتوانند به مفصّلات از جمله «فلسفه عرفان» اثر دکتر سید یحیی یثربی و نیز «شرح گلشن راز شبستری» مراجعه فرمایند. همچنین این ناچیز رسالهای با نام «میخانه عشق» در تفسیر غزل «چشم بیمار» حضرت امام (س) منتشر ساخته که عهدهدار شرح مقاصد عرفانی الفاظ مجازی، در آن غزل شریف است.
. از حضرت علی†است: «اَعدی عَدّوِک نَفسُک الّتی بَینَ جَنبَیک، سرسختترین دشمنان تو همان نفس توست که در سینه تو جای گرفته است.»