برآیی و بایایی غرب‌شناسی

بسته به اینکه ما غرب را چه بدانیم و موضوع غرب‌شناسی چه چیزی باشد یا بسته به اینکه با چه رویکردی به غرب نگاه کنیم، این پرسش که چرا غرب را مطالعه می‌کنیم، پاسخ‌های متفاوت پیدا می‌کند. اگر غرب‌شناسی را معرفتی منسجم و متمایز فرض کنیم (که البته چنین نیست)؛ یعنی بپذیریم که دستگاه معرفتی و دانشی با عنوان غرب‌شناسی پدید آمده است، باید بدانیم که مثل هر علم دیگری پرسش‌های فراوان یا مسائل بسیاری، مانند تعریف موضوع، روش حل مسئله، قلمرو مباحث و … این دستگاه معرفتی را پدید آورده است.

برآیی و بایایی غرب‌شناسی

همایش غرب‌شناسی

تاریخ: ۱/۳/۱۳۹۰ ساعت۱۶

مکان: تالار علامه جعفری (پژوهشگاه)

برگزارکننده: پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، گروه غرب‌شناسی


بسم‌الله الرحمن الرحیم

در آغاز موظفم به محضر مهیمانان عزیز خیرمقدم عرض کنم، از استادانی که فراخوان گروه غربشناسی پژوهشگاه را اجابت کرده، مقاله نوشته‌اند و استادانی که در این نشست سخنرانی خواهند کرد تشکر ویژه دارم و از دانشوران و دانشجویان حاضر نیز به خاطر حضور در این انجمن ارجمند سپاسگزارم.
استاد دکتر داوری درباره چیستی غرب‌شناسی سخن گفتند؛ من به چرایی غرب‌شناسی می‌پردازم. البته شاید برخی از عرایض بنده تذییل برخی مطالب استاد داوری قلمداد شود.
بعضی از بزرگان معاصر گفته‌اند فلسفه‌های مضاف به علوم به تبیین علل اربعه آن علم‌ها می‌پردازند و از علل فاعلی، غایی، مادی و صوری دانش مضافٌ‌الیه سخن می‌گویند. اگر این سخن صحیح باشد که نسبتاً صحیح است ـ هرچند جای اندک نقد و نِقاشی دارد ـ ، سخن گفتن از چرایی غرب‌شناسی و یا به تعبیر ما «برآیی» آن، بحث از یکی از علل اربعه این مقوله یا معرفت است و سخن از غایت یک معرفت‌، بنیادی‌ترین یا دست‌کم یکی از بنیادی‌ترین پرسش‌های فلسفی از یک علم یا هر مقوله‌ی دیگر است، زیرا برخی گاه ترکیب فلسفه مضاف را در معنای محدودتری به کار می‌برند که در آن کاربرد، چرایی، مساوی با همه فلسفه است. گاه وقتی که می‌گویند فلسفه فلان مقوله یا مسئله چیست، منظورشان چرایی آن عمل است، و درواقع فلسفه را در معنای محدودتر پرسش از غایت به کار می‌برند. در هر حال، یا همه پرسش از معرفت مشخصی متعلَق مطالعه فلسفی قرار می‌گیرد، یا یکی و بلکه اساسی‌ترین پرسش از آن معرفت.
بسته به اینکه ما غرب را چه بدانیم و موضوع غرب‌شناسی چه چیزی باشد یا بسته به اینکه با چه رویکردی به غرب نگاه کنیم، این پرسش که چرا غرب را مطالعه می‌کنیم، پاسخ‌های متفاوت پیدا می‌کند. اگر غرب‌شناسی را معرفتی منسجم و متمایز فرض کنیم (که البته چنین نیست)؛ یعنی بپذیریم که دستگاه معرفتی و دانشی با عنوان غرب‌شناسی پدید آمده است، باید بدانیم که مثل هر علم دیگری پرسش‌های فراوان یا مسائل بسیاری، مانند تعریف موضوع، روش حل مسئله، قلمرو مباحث و … این دستگاه معرفتی را پدید آورده است.
هرچند معتقد نیستیم علمی به نام غرب‌شناسی پدید آمده است، اما اگر از روی تسامح مجموعه قضایا، مباحث و نظریات مطرح‌شده درباره غرب را یک معرفت‌ دستگاه‌وار و یک حوزه مطالعاتی قلمداد کنیم، به این نکته باید دقت نماییم که مجموعه پرسش‌های به وجودآورنده این دستگاه معرفتی در پیوند با یکدیگر هستند؛ بنابراین زمانی که از برآیی یا چرایی پرسش می‌کنیم، باید نخست به این پرسش‌ها پاسخ دهیم که موضوع چیست، روش آن کدام است و …، تا براساس آنها به این پرسش بنیادین پاسخ دهیم. به سخن دیگر پرسش از غایت به یافتن پاسخ دیگر مسائل و پرسش‌های این حوزه معرفتی و درواقع این معرفت دستگاه‌وار انگاشته‌شده وابسته است. کما اینکه اگر پرسیده شود روش غرب‌شناسی چیست، که پرسش فلسفی دیگری درباره غرب‌شناسی است، باز همین مطلب ممکن است مطرح گردد که غایت غرب‌شناسی چیست. البته احتمال دارد پیوند این موضوع‌ها به هم عده‌ای را دچار این خطا کند که به دلیل پیدایش دور، هیچ‌وقت نمی‌توان به پاسخ این پرسش‌ها دست یافت، اما چنین نیست.
برای غرب‌شناسی معانی و تعاریف گوناگونی مطرح شده است که در صورت ملاک قرارگرفتن هر یک از آنها پاسخ به چرایی و در واقع غایت آن نیز تغییر می‌کند. غرب‌شناسی گاه غرب‌ستیزی آگاهانه و بصیرانه، یعنی نوعی دشمن‌شناسی، معنا می‌شود. عده‌ای نیز غرب را همه جهان می‌انگارند و از آنجا که ما جزئی از هویت جهان هستیم، ما را نیز جزئی از غرب قلمداد می‌کنند. بر اساس این تعریف، غرب‌شناسی نوعی خودشناسی ایجابی تلقی می‌شود؛ زیرا به باور آنها، ما آن اندازه از غرب متأثر هستیم که وقتی غرب را مطالعه می‌کنیم ـ هرچند با اندکی مسامحه ـ گویی خود او را مطالعه می‌کنیم.
در معنای سومِ غرب‌شناسی، که غایت سومی را هم به دنبال دارد، ما غرب نیستیم، اما غرب‌شناسی، باز نوعی خودشناسی به شمار می‌آید؛ زیرا با توجه به اینکه پدیده‌ها با اضدادشان تعریف می‌شوند (تعرف الاشیاء باضدادها)، ما غرب را می‌شناسیم تا معلوم شود چه نیستیم. این تصور در بین بعضی از روشنفکران ما پذیرفته شده که همه عالم، غرب است؛ زیرا دوره‌های تاریخی حاکم بر غرب را پشت سر نهاده و در واقع سرگذشتی مشابه آن داشته است. این وضع به‌گونه‌ای است که حتی دوره کنونی حاکم بر شرق را مدرنیته یا پسامدرن می‌نامند. حتی کسانی که غرب‌ستیز و ضدمدرنیته و ضد مدرنیسم‌اند، مثل دکتر نصر و سنت‌گرایان، لاجرم در زمین معرفتی غرب بازی می‌کنند؛ یعنی با همان ادبیات غربی با غرب مبارزه می‌کنند. در این زمین معرفتی، که قواعد بازی آن را غرب فراهم کرده است، تلاش می‌شود که بازی گرمی میان دو گروه رقیب وجود داشته باشد؛ زیرا اگر تیم مقابلی نباشد، تیمی برای غرب باقی نمی‌ماند.
غرب‌شناسی به این معنا می‌تواند خودشناسی سلبی قلمداد شود. به سخن دیگر ما غرب نیستیم، اما باید بدانیم غرب چیست که ما آن نیستیم. باید توجه کرد که وقتی می‌گوییم غرب نیستیم، دچار این تصور اشتباه نشویم که ما آن را «سیطره مجاز» می‌دانیم؛ یعنی معتقدیم که مجاز بر همه هستی و حیات بشر امروز مسلط است و بر همین اساس خویش را دیگری می‌انگاریم. در واقع خویش‌دیگرانگاری یکی از مظاهر سیطره مجاز در روزگار ما و در جهان شرق و جهان اسلام و ایران است.
غرب‌شناسی را می‌توان انسان‌شناسی انضمامی دانست. انسان ذاتمند و فارغ از شرایط تاریخی، اجتماعی و فرهنگی است، با این‌همه از آن شرایط تأثیر می‌پذیرد. مطالعه انسان با توجه به این شرایط تاریخی و فرهنگی را انسان‌شناسی انضمامی گویند. براساس این تعریف وقتی غرب را مطالعه می‌کنیم، مطالعه‌ای انسان‌شناختی آن هم از نوع انضمامی‌اش انجام می‌دهیم. به سخن دیگر می‌توان گفت که ماهیت یا غایت غرب‌شناسی، انسان‌شناسی انضمامی خواهد بود. همان‌گونه که مطالعه رفتار کودک و تأثیر شرایط اجتماعی، روحی، فکری و تربیتی بر آن مطالعه انسان‌شناختی تلقی می‌شود، مطالعه غرب با توجه به این شرایط را نیز می‌توان گونه‌ای کلان‌تر از این نوع مطالعه به شمار آورد.
در معنایی دیگر غرب‌شناسی مطالعه یک الگوی زیستی است. در حال حاضر جهان‌زیستی به نام زندگی غربی وجود دارد که اگرچه روشنفکران حتی غربی آن را تجربه‌ای شکست‌خورده یا آکنده از ناکامی‌ها ارزیابی می‌کنند، در تاریخ زندگی بشر تجربه عظیمی به شمار می‌آید که شایان مطالعه است.
می‌توان فرض‌ها و احتمالات دیگری را هم در نظر گرفت و در سایه آنها، پرسش‌های گوناگونی را مطرح کرد و پاسخ‌های متفاوتی به آنها داد.
آیا غرب‌شناسی اکنون وجود دارد؟ یکی از بحث‌هایی که درباره فلسفه‌های مضاف مطرح می‌شود آن است که آیا فلسفه مضاف یک مطالعه پسینی است یا می‌تواند پیشینی هم باشد. آیا می‌توان گفت که من بنا دارم دانشی را تأسیس کنم و پیشاپیش فلسفه آن را تأسیس نمایم و براساس فلسفه‌ای که تأسیس کرده‌ام آن دانش را تکوین ‌بخشم؟ مگر نه این است که فلسفه، هستی‌شناختی و معرفت‌شناختی است؟ یعنی باید معرفتی شکل گرفته باشد تا بتوان به شناخت آن دست زد.
حال با توجه به این موضوع، باید ببینیم که آیا معرفتی به نام غرب‌شناسی پدید آمده و ذیل پرسش‌های اساسی این موضوع انسجام یافته است؟
در اینجا این پرسش مهم در حوزه فلسفه علم مطرح می‌شود که اصلاً چه زمانی مجموعه‌ای از قضایا به علم تبدیل می‌شوند؟ برای مثال چه زمانی چشم‌پزشکی به دانشی مستقل تبدیل گردید یا چه زمانی جامعه‌شناسی به مثابه علم انگاشته شد و در کل چه زمانی از یک دستگاه معرفتی گسترده برش می‌زنند و علمی جدید پدید می‌آید؟
پاسخ من به این پرسش براساس نظریه‌ای است که از آن به تناسق ارکان علم تعبیر می‌کنم. ما برای هر علم می‌توانیم بیش از ده پرسش بنیادی مطرح کنیم. اگر به این پرسش‌ها پاسخ منسجمی داده شود و ذیل آنها معرفت انباشته‌ای پدید آید، از آنجا که این مجموعه انباشته از انسجام کافی برخوردار است، همین انسجام سبب وحدت آن و تمایزش از غیر خود می‌گردد. درواقع اصل تحقق وحدت و تمایز بین آن علم با دیگر علوم پدید می‌آید و به این ترتیب این معرفت به علمی مستقل تبدیل می‌شود.
با توجه به آنچه گفته شد، باید به پرسش‌ اصلی بازگردیم که آیا معرفتی به نام غرب‌شناسی پدید آمده است یا خیر؟ در پاسخ به این پرسش باید بگویم که چون پرسش‌های بنیادین این موضوع هنوز پاسخ نیافته و ذیل آنها معرفت انباشته پدید نیامده و قضایا و دیدگاه‌های متفرق یا حتی متکثری که مطرح است به انسجام نرسیده، دانشی به نام غرب‌شناسی پدید نیامده است.
برای روشن‌تر شدن بحث در ادامه پرسش‌های بنیادینی که پاسخ به آنها، زمینه را برای پیدایش دانشی مستقل فراهم می‌کند، مطرح می‌شود:
۱٫ پرسش از ماهیت یک دستگاه معرفتی؛ مثلاً دانش فیزیک چیست؟
۲٫ پرسش از موضوع؛ موضوع دانش فیزیک چیست؟
۳٫ مسائل دانش فیزیک چیست؟
۴٫ قلمروی دانش فیزیک چیست؟
۵٫ غایت دانش فیزیک چیست؟
۶٫ روش‌شناسی دانش فیزیک چیست؟
۷٫ هویت معرفتی دانش فیزیک چیست؟ برای مثال از دانش‌های علوم حقیقیه است یا علوم اعتباریه؟
۸٫ ساختار صوری دانش فیزیک چیست؟ (هندسه و چیدمان مسائل یک دانش بسیار اهمیت دارد).
۹٫ مصادر و مناشی دانش فیزیک چیست؛ به سخن دیگر دانش فیزیک از چه دانش‌هایی نشأت می‌گیرد و تغذیه می‌شود؟
۱۰٫ نسبت و مناسبات این دانش با حوزه‌های مطالعاتی دیگر چگونه است؟
۱۱٫ چه تطوراتی در تاریخ این دانش رخ داده است؟
۱۲٫ سازکارهای تحول و تکامل و احیاناً تنزل این دانش کدام‌ها هستند؟
۱۳٫ گونه‌شناسی تطبیقی رویکردها، گفتمان‌ها، دستگاه‌ها، مکتب‌ها و گرایش‌ها در دانش فیزیک کدام‌ها هستند؟
اگر این‌گونه پرسش‌ها را درباره غرب‌شناسی مطرح کنیم، متوجه می‌شویم که به هیچ‌کدام از آنها تا به حال پاسخی درخور داده نشده است. هرچند ممکن است بعضی از آنها را عده‌ای پاسخ داده باشند، اما معرفت بالفعلی ذیل هریک از این پرسش‌ها تکون نیافته است. در این عرصه مشکل بر سر اختلاف نظر نیست که مسئله‌ای طبیعی تلقی می‌شود ـ چون اهل نظر در هیچ علمی نمی‌توانند به اتفاق‌نظر برسند ـ بلکه مسئله آن است که نظری وجود ندارد. بنابراین پرسش از برآیی غرب‌شناسی یا به تعبیر غیردقیق، چرایی آن یکی از پرسش‌های اساسی فلسفه این معرفت تلقی می‌شود.
اگر به هر دلیلی که باید غرب را مطالعه کنیم، تکیه کنیم، این اقدام معرفتی، علمی و نخبوی پاسخ ضروری می‌‌یابد که غرب‌شناسی لازم و بایسته است. والسلام.

دیدگاهتان را بنویسید