شرح و تفسیر غزل چشم بیمار
اثر عارف کامل، پیشوای عاشقان ساحت حق، حضرت امام خمینی سلامالله علیه
مشخصات نشر: تهران: مرکز چاپ و نشر سازمان تبلیغات اسلامی، ۱۳۶۹
کلام شعری، تفاوتهای بسیاری با سایر شیوههای سخنوری دارد؛ ازجمله: شعر، علاوه بر آنکه کلامی خیالانگیز و احیاناً موزون و مقفاست، مشحون از صنایع ادبی وبلاغی است و نوعا در هیئت یکی از انواع قالبهای متعارف شعری صورت میبندد.
هریک از انواع قالبها نیز دارای لحن و لسان و حتی اصطلاحات خاصی هستند.
غزل که یکی از انواع قالبهای شعری است، ابتدائاً اختصاص به تغزلهای عاشقانه داشته و در آن همواره به مسائل مربوط به عشق مجازی و زمینی پرداخته میشد، ولی از وقتی که در خدمت عرفان و اخلاق قرار گرفت، اکثر اصطلاحات و واژههای آن، معانی موضوعٌله و مفاهیم مستعملٌفیه خود را از دست داد و به اصطلاحاتی با معانی عرفانی و بیانکنندهی مفاهیم سیروسلوک معنوی بدل شد.
زبان رایج غزل عرفانی
در زبان رایج غزل عرفانی «می» دیگر به معنی مایع رنگینی که از انگور گرفته و باعث بیهشی و بدمستی میشود نیست: «بَیْضاءَ لَذَّهٍ لِلشَّارِبینَ لا فیها غَوْلٌ وَ لا هُمْ عَنْها یُنْزَفُونَ» (صافات: ۴۶ـ۴۷).
می: مراد شاعر عارف از می آن اکسیری است که مس وجود «بشر خاکی» را به زر «انسان افلاکی» بدل میسازد.
می، عنصر توحیدگرایی انسان است، همان چیزی است که هنگام آفرینش انسان، با وجود او سرشته است؛ می، شراب طهوری است که طینت آدمی بدان مخمر گردیده و بدینسبب است که عشق خدا، در ذرهذره وجودش ساری و جاری است.
می، همان چیزی است که انسان سالک را از «خود» بیخود و از هستیاش فارغ و غافل میسازد و او را یکجا در باریتعالی محو و فانی میگرداند، که به قول نظامی، اصولاً می، دیگر می نیست:
مپنداری ای خضر پیروزپی
که از می مرا، هست مقصود «می»
از آن «می» همه بیخودی خواستم
بدان، بیخودی مجلس آراستم
(الیاس بن مسعود نظامی؛ شرفنامه؛ در حسب حال و انجام روزگار).
و به قول فقیه شیعه ملااحمد نراقی قدسالله سره که در اشعار به «صفایی» تخلص میفرموده است:
واعظ مگو حدیث بهشت و قصور و حور
ما توسن هوی و هوس کردهایم پی
زاهد برو، چه طعنه مستی زنی، که هست
مست از خیال دوست صفائی، نه مست می
(ملامهدی نراقی؛ مثنوی طاقدیس؛ ص۴۵۶).
مستی: مستی در اصطلاح عرفان، بیهشی و عقل از کفدادن نیست، بلکه عین هشیاری و بلکه هشیاری مضاعف است و عرفان مطلق:
هاتف ارباب معرفت که گهی
مست خوانندشان و گه هشیار
از می و بزم و ساقی و مطرب
وز مغ و دیر و شاهد و زنار
قصد ایشان، نهفته اسراریست
که به ایما کنند گاه اظهار
پی بری گر به رازشان، دانی
که همین است سر آن اسرار
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو
(احمد هاتف اصفهانی؛ ترجیعبند هاتف اصفهانی).
مستی عرفانی، سر از پانشناختن در راه وصال معشوق حقیقی است.
مستی، حالت قربی است که در آن، حقایق عالم غیب، برای عارف مکشوف و مشهود میگردد و او نیز، در آن حال به افشای اسرار و رموزی دست میزند که در حالات عادی از بازگویی آنها احتراز نموده است.
مستی، حال فناشدن در حق است و خودفراموشی؛ عارف در مستی عرفانی، ماسویالله را نمیبیند و حتی به انکار «وجود خویش» نیز میپردازد، و همه چیز را خدایی میبیند، و در همه چیز و همه جا، فقط خدا را مشاهده میکند.
عارف، در مستی عرفانی، پا بر فرق همهی لذائذ، حتی «لذتهای بهشتی» میزند، نعمات بهشتی را هویوهوس میانگارد و جز به «بهشت لقاء» نمیاندیشد.
عارف، بیخود از «شعشعه پرتو ذات» است و مست باده «جام تجلی صفات».
میکده و میخانه: در زبان غزل عرفانی «میخانهی عشق» است، همانجا که طینت آدم در آن به «می وحدت» و «عشق احدیت» تخمیر گشته و ملائک بر در آن سجده و تسبیح و تمجید میکنند:
بر در میخانهی عشق ای ملک تسبیحگوی
کاندر آنجا طینت آدم مخمر میکنند
(حافظ؛ دیوان حافظ؛ غزل شمارهی ۱۹۹).
عشق: در غزل عرفانی، عبارت از کشش شهوانی و غریزی دو جنس مخالف، نسبت به هم نیست:
هر کسی را نتوان گفت که صاحبنظر است
«عشقبازی» دگر و «نفسپرستی» دگر است
(سعدی؛ دیوان سعدی؛ غزلیات، غزل شمارهی ۶۶).
عشق عبارت است از جذب و انجذاب فیمابین عارف عاشق و معشوق حقیقی که از معرفت حق و درک حسن باری ناشی میشود.
عشق عبارت است از نحوهی وجود. عشق بر سراسر ذرات عالم حاکم است. عشق پاسخ فطری انسان و جهان در برابر «تجلی حسن الهی» است.
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
(حافظ؛ همان، غزل شمارهی ۱۵۲).
**
کمتر از ذره نهای، پست مشو، مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید، رسی چرخزنان
(همان، غزل شمارهی ۳۸۷).
و بالاخره شاعر عارف، باده و صهبا، ساقی و می فروش، پیر و رند، خرقه و خرابات، لب و خال، زلف و ابرو، دف و چنگ، بت و بتکده و… همه و همه را در مفاهیم و معانی خاصی به کار میبرد و در اشاره به این حقیقت سروده است. عارف برجستهی قرن نهم، شیخ شبستری در مجموعهی گلشن راز چنین فرموده:
هر آن چیزی که در عالم عیانست
چو عکسی ز آفتاب آن جهانست
جهان چون زلف و خط و خال و ابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست
تجلی، گه جمال و گه جلال است
رخ و زلف، آن معانی را مثال است…
هر آن معنی که شد از ذوق پیدا
کجا تعبیر لفظی، یابد او را
معانی هرگز اندر حرف ناید
که بحر بیکران در ظرف ناید
چو اهل دل کند تفسیر معنی
به مانندی کند تعبیر معنی…
(محمود شبستری، گلشن راز؛ بخش ۵۰، جواب).
البته معانی کلمات و اصطلاحات غزل عرفانی بر اهل فن و آشنایان به فرهنگ عرفان پوشیده نیست و بیخبران را نیز نسزد که زبان به ناسزا گشایند و قلم به طعن و تعریض بیالایند.
چو بشنوی سخن اهل دل، مگو که خطاست
سخن شناس نهای، جان من خطا اینجاست!
(حافظ؛ همان، غزل شمارهی ۲۲).
«إِنَّ فی ذلِکَ لَذِکْرى لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهیدٌ» (ق: ۳۷)
بدینسبب است که در گذشتههای دور و نزدیک، فقهای شاعر و شاعران فقیه و زاهدان شبزندهدار و پارسایان پاکدامن از استخدام و استعمال اصطلاحات و واژگانی از نوع آنچه ذکر شده، ابائی نداشتند.
عالمان ناموری همچون فیلسوف بزرگ شیعه میرابوالقاسم فندرسکی و فقیه ادیب و حکیم نابغه بهاءالدین عاملی، معروف به شیخ بهایی، و اخلاقی سترگ و مرجع عام عصر خود صاحب معراج السعاده ملا احمد فاضل نراقی(ره) و آیتالله بالحق، اصولی مبرز و فقیه گرانسنگ غروی اصفهانی معروف به کمپانی، و حکیم متأله حاج ملاهادی سبزواری متخلص به اسرار، و عارف فرزانه مولی محسن فیض کاشانی و صدها و صدها تن از فقهای جامع و حکمای متأله و عرفای کامل دیگر بهوفور تعابیر و کلمات یادشده را در اشعار و آثار خود به کار بردهاند که در متن مقاله حاضر نیز به برخی از آنها استشهاد خواهیم کرد.
امام، عارف پاکباخته
حضرت امام خمینی (طاب ثراه) نیز ازجمله پاکباختهترین عارفان تاریخ شیعه و دلسوختهترین عاشقان ساحت قدس الهی بود.
گرچه شخصیت این ذخیرهی الهی، همچون سلفش امیرالمؤمنین(ع) دارای ابعاد گونهگون و صفات و استعدادهای مختلف و حتی متضاد بود و هیچیک از ابعاد وجود پربرکت و قدسی او به درستی کشف نشد و اصولاً او بزرگترین راز ناشناختهی قرن ما بود، و اگر ملت ما و ملل جهان اندک شناختی هم از او دارند، به ابعاد ظاهری شخصیت وی مربوط میشود و تنها اطلاعات فیالجملهای از مواضع سیاسی، انقلابی، علمی فلسفی آن ابرمرد در اختیار ماست و بعد عرفانی و قدسی او چندان در دسترس نبوده و اطلاع و شناختی نیز از آن نداریم.
درحالیکه آن همه جوشوخروش، ریشه در عرفان و قدس او داشت، و تمام صفات و حالات و مواضع جاذب و شهرآشوب او ناشی از عرفان و معنویت او میشد.
او همچون مولایش امیرالمؤمنین(ع) پیش از آنکه یک حاکم باشد، یک زاهد بود و بیش از آنکه یک فیلسوف باشد، یک عارف دلسوخته بود و و و…
جرقهای از عالم باطن او، چهل سال پیش در دروس اخلاق و عرفانش در مدرس زیر کتابخانه فیضیه تجلی کرد و درون صدها طلبهی جوان و فاضل پرشور را متحول ساخت که همانها نیز طلایهداران انقلاب جهانگستر شدند و پیشتازان ایثار و شهادت و کارگردانان امور قدرتمندترین نظام انقلابی عصر.
یکی دیگر از جلوهگاههای عرفان و قدس آن وجود عرشی اشعاری است که آن حضرت هر از چندی میسروده است، گرچه به نقل یکی از اعضای بیت شریف، دژخیمان ستمشاهی مجموعهی دیوان ایشان را که شامل حدود هفتصد قطعه شعر میشده، ربوده و احیاناً از بین بردهاند و نسل انقلاب و آیندگان را از این مجموعه ذیقیمت و بسیار گرانبها محروم ساختهاند، ولی کموبیش در گوشه و کنار، نمونههایی از آن اشعار باقی است که عمدتاً تعلق به پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی دارد.
یک نمونه از اشعار آن حضرت که غزلی است عالیهًْ المضامین و آکنده از اشارات بلند و رموز ارجمند عرفانی، که از سوی یادگار یگانهاش حضرت حجتالاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینی به قصد قدرشناسی و دلجویی از مردم، به ویژه آسیبدیدگان و اجتماعات تکریم آن عزیز سفرکرده، تقدیم عاشقان از آن سرحلقهی عشاق و سقراط مظلوم عصر شد، و چه هدیهی گرانبها و شایستهای بود و چه اهدای بجایی.
امید است پس از این نیز کرم فرمایند و قدحقدح از آن زلال را در کام رندان تشنهکام فرو ریزند.
کلیات معانی غزل شریف
غزل با مطلع «من به خال لبت این دوست گرفتار شدم» آغاز میشود و در بحر رمل مثمن مخبون محذوف بر وزن «فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن» سروده شده است.
شعر با بیان نقطهی آغاز عشق و عرفان شاعرش به محبوب حقیقی و پیبردن وی به نقطهی دقیق وحدت حقیقیه که مبدا و منتهی کثرات اعتباری است، و چشیدن طعم آب حیات جاودانه آغاز و با بیان جذبه و خودفراموشی و رشد و ارتقا به درجات عالیهی معنوی و پیشرفتن تا حد پاکباختگی و جان بر سر پیماننهادن و از بذل هیچ چیز حتی آبرو، ابانداشتن ادامه یافته و با اظهار دلتنگی از عالم ماده و بیزاری از تعلقات و فریباییهای علوم ظاهری که خود حجاب اکبر است و اظهار تنفر از ریاکاران و فریبکاران و اعلام تکامل و هشیاری خود و طعنه به ناخالصان وامانده از راه و بالاخره با اظهار ارادت و توسل به اولیا و ذکر الست و درخواست بازگشت به محضر رفیق اعلا و رجوع به مبدأ آفرینش انسان و بهشت نخستین بهخاطر صلاحیت و برخورداریاش از نعمت بیداری و آگاهی و ودیعهی «علم الاسماء» پایان مییابد.
بسیارند کسانی که مایلند از شمهای از مضامین عالی و رموز عمیق و اسرار دقیق این غزل مطلع شوند و گرچه خود من نیز سخت تهیدست و فقیرم، اما به عنوان ادای تکلیف و از باب «مالایدرک کله لایترک جُلّه/ آب دریا را اگر نتوان کشید، هم به قدر تشنگی باید چشید»، آنچه را تأمل کردهام و در جهت شرح و تفسیر اصطلاحات و مضامین این ملهمهی الهی به خاطرم خطور نموده روی کاغذ میآورم، شاید مفید افتد؛ انشاءالله.
در خور یادآوری است که:
۱٫ سعی خواهیم کرد، نخست در حد ضرورت، مفردات هر بیت را از نظر لغت، اصطلاح عرفان و عرف عرفا توضیح داده، سپس به شرح مختصر مفاد آن بیت بپردازیم.
۲٫ حتیالامکان، از نقل اقوال مختلفه در موضوعات و بیان احتمالات گونهگون و معانی تخصصی و پیچیده اجتناب خواهیم نمود.
بیتاول
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
معانی لغوی و اصطلاحی کلمات:
۱٫ خال: نقطهی سیاه یا لکهای که روی پوست بدن ظاهر شود؛ عالم غیب و کنایه از اولنقطهی جاذبهی حسن معشوق؛ نیز عرفا گفتهاند: خال عبارت است از نقطهی وحدت حقیقیه من حیث الخفاء که مبدأ و منتهای کثرات اعتباری است.
۲٫ لب: در اصطلاح عرفا به جانبخشیدن که همان نفح روح است گفته میشود؛ کنایه از آب حیات، همان اکسیری که نصیب خضر شده است و هرکس بدان دسترسی پیدا کند جاودانه خواهد شد.
۳٫ چشم: مراد شهود و بصیرت حضرت احدیت است اعیان و استعدادات اعیان را؛ نیز اشاره به صفت بصیری باریتعالی «إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ» (غافر: ۴۴).
۴٫ چشم بیمار: چشم نیمبسته که با حالت خوشش، بر جمال و جاذبهی معشوق میافزاید؛ همچنین اصطلاحاً پوشاندن و ستر تقصیرات سالک توسط حضرت سبحان را گویند، در عین اینکه علام و بصیر است، از برملاساختن نقصها و معاصی سالک اجتناب میفرماید.
شرح و تفسیر بیت:
عشق نتیجهی ادراک حسن است و عرفان به جمال و کمال و جلال حضرت حق موجب پیدایش عشق میگردد.
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
(حافظ؛ دیوان حافظ؛ غزل شمارهی ۱۵۲).
معرفت و ادراک از یک نقطهی کوچک آغاز میشود و همان ادراک هم سالک شیفته را مجذوب و آشفته میسازد.
«خال لب» اینجا کنایه از همان نقطهی آغاز تجلی حسن محبوب حقیقی است که انسان را در حوزهی جاذبه معشوق قرار میدهد و پس از آن دمبهدم با جلوهای تازه و کششی نو عاشق را به سوی خود میکشاند و روزافزون گرفتار و گرفتارترش میگرداند.
چنانچه دانه گندم، به عنوان نخستین نقطهی کشش و جرعهی چشش طعم شیرین لذائذ مادی برای آدم(ع) بود، نقطهای نیز در عرفان وجود دارد که اولین شعلهی عشق به باری را در انسان روشن میکند:
خال مشکین که بر آن عارض گندمگونست
سرّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست
(همان، غزل شمارهی ۵۷).
باریتعالی زیبایی محض است و زیبا و زیبایی را دوست میدارد «إِنَّ اللَّهَ جَمِیلٌ یُحِبُّ الْجَمَالَ» (حرّ عاملی؛ وسائلالشیعه؛ ج۴، ص۴۵۵). و زیبایی همهچیز نیز از اوست و جلوهای از جمال اوست «کل جمیل من جمال الله» و پس از آفرینش انسان، خدا در انسان تجلی و خودنمایی کرد «ان الله خلق آدم فتجلی فیه» (نجم رازی؛ مرصادالعباد؛ صص۱۲۳، ۳۱۶، ۳۲۸). و از او در عالم زر، اعتراف و عهد گرفت که: «أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ» انسان نیز اجابت نمود که: «قالُوا بَلى» (اعراف: ۱۷۲).
حضرت حق، انسان و جهان را آفرید تا او را کشف کنند، تا او را بشناسند و بپرستند «کنت کنزا مخفیا فأحببت أن أعرف» (محمدباقر مجلسی؛ بحارالانوار؛ ج۸۴، ص۱۹۸). فرمود و «وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ» (ذاریات: ۵۶).
بهر اظهارست این خلق جهان
تا نماند گنج حکمتها نهان
«کنت کنزا» گفت «مخفیا» شنو
جوهر خود گم مکن اظهار شو
(جلالالدین مولوی؛ مثنوی معنوی).
انسان نیز باید خود را بشناسد و تا خود را نشناسد، خدا را نخواهد شناخت «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه» (محمدباقر مجلسی؛ بحارالانوار، ج۲، ص۳۲).
دل انسان حرم و عرش خداست و جز او را نباید در آن راه دهد و عرش بلند دل را به مزبلهی تعلقات غیرالهی بدل نسازد «وَ قَالَ الصَّادِقُ ع الْقَلْبُ حَرَمُ اللَّهِ فَلَا تُسْکِنْ حَرَمَ اللَّهِ غَیْرَ اللَّهِ» (همان، ج۶۷، ص۲۵).
حسن هرچه افزونتر، عشق به معشوق عمیقتر و فزونتر خواهد شد، تا جایی که عارف عاشق را مبتلا و بیمار خویش نماید و به قول امامالعارفین حضرت امیرالمؤمنین: «یَنْظُرُ إِلَیْهِمُ النَّاظِرُ فَیَحْسَبُهُمْ مَرْضَى وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ وَ یَقُولُ لَقَدْ خُولِطُوا»؛ (نهجالبلاغه؛ ص۳۰۴). هرکه بدانان نگاه میکند آنان را از خوف خدا بیمار میپندارد و آشفته و شیفته میبیند، درحالیکه آنان مریض نیستند.
«چشم بیمار» استعاره از ستر و غمض تقصیرات سالک است توسط باری یا کنایه از جلوهها و جاذبههای بالاتر محبوب حقیقی که هر دو باعث مضاعفشدن کشش و عمق عشق و جذب میگردد، البته در این بیت از این غزل، احتمال دوم قویتر است.
قابل ذکر است که اهل ذوق و عرفان، «خال» را عبارت دانستهاند از نقطه وحدت حقیقیه من حیث الخفاء که مبدأ و منتهای کثرات اعتباری است و از ادراک و شعور اغیار محتجب و مختفی است؛ چرا که سیاهی و ظلمت موجب خفا است:
بر آن رخ نقطهی خالش بسیط است
که اصل مرکز دور محیط است
از او شد خط دور هر دو عالم
وزو شد، خط نفس و قلب آدم
از آن حال دل پرخون تباه است
که عکس نقطه خال سیاه است
(محمود شبستری؛ گلشن راز؛ بخش ۵۴، اشارت به خال).
روشن است، شرح مبسوط نکتهی فوق از طاقت چنین مقالهای بیرون است.
بیت دوم
فارغ از «خود» شدم و کوس «انالحق» بزدم
همچون منصور خریدار سر دار شدم
معانی لغوی و اصطلاحی کلمات:
۱٫ فارغ: خلاصشده؛ نجاتیافته؛ بیخبر؛ تهیشده. از خود فارغشدن یعنی: خویش را فراموشکردن، خود را هیچانگاشتن و فقط خدا را دیدن.
۲٫ کوسزدن: فروکوفتن. در قدیم اگر کسی از سوی حاکم به مقام و منصب جدید و بزرگی منصوب میگردید مامورانی از ناحیهی وی بر بالای بام صاحبمنصب میرفتند و با نواختن نقاره و زدن کوس، این موضوع را به همه اعلام مینمودند.
۳٫ اناالحق: تعبیر سمبلیک از آن مرحله از عرفان است که سالک، همه چیز، حتی خود را در برابر وجود حقتعالی هیچ میانگارد، اناالحقگفتن یعنی در همه چیز فقط خدا را دیدن و همهی پدیدهها را آیینه و آیهی باری دانستن، بالاخره کنایه از افشای اسرار دریافتنی است.
۴٫ منصور: حسین ابن منصور حلاج که صاحب اعیانالشیعه وی را موحد و اهل عرفان میداند عنوان سمبلیک انسانی است که به عرفان و خودانکاری و خدابینی رسیده باشد.
شرح و تفسیر بیت:
عارف پاکباخته وقتی جذب معشوق شد و مبتلای تب عشق گردید روزافزون بیشتر از پیش مجذوب جلوههای الهی شده از خود بیخود میشود «خویشتن خویش» را فراموش کرده، از دغدغهی «خود رها میگردد و در این مرحله، دیگر جز خدا، چیزی را نمیبیند، از نظر او، چیز دیگری در عالم، وجود حقیقی ندارد تا او را ببیند.
رسول اکرم(ص) فرموده: «أَصْدَقُ کَلِمَهٍ قَالَتْهَا الْعَرَبُ کَلِمَهُ لَبِیدٍ، أَلَا کُلُّ شَیْءٍ مَا خَلَا اللَّهَ بَاطِل»؛ (محمدباقر مجلسی؛ بحارالانوار؛ ج۶۷، ص۲۹۵). صادقانهترین کلامی که شعرا گفتهاند، کلام «لبید» شاعر است که آگاه باشید همه چیز جز ذات باری، باطل و هیچ است.
کلام زیر از آن امیر کشور بلاغت است که:
«أَنَّهُ مَا نَظَرْتُ إلَی شَیءٍ إلَّا وَ رَأَیتُ اللَهَ قَبْلَهُ وَ بَعْدَهُ وَ مَعَه»؛ (محمدبن یعقوب کلینی؛ اصول کافی؛ ج۳، ص۸۳). به چیزی ننگریستم مگر آنکه پیش از او و پس از او خدا را دیدم.
بالنتیجه:
انالحق کشف اسرار است مطلق
جز از حق کیست تا گوید اناالحق؟!
(محمود شبستری؛ گلشن راز؛ بخش ۳۰، جواب).
و به قول شیخ شبستری وقتی در وادی ایمن ندای «انی انالله ربالعالمین» از درختی مسموع و قابل قبول است، چرا از انسان که بزرگترین آیت الهی و گل سرسبد آفرینش است، ندای «اناالحق» پذیرفته نباشد؟!
روا باشد «انالحق» از درختی
چرا نبود روا از نیکبختی؟
(همان).
سالک مدهوش حضرت دوست، در این مرحله به بازگویی حقایق و دریافتهای بلند خویش دست مییازد که برای مبتدیان و قشریون قابل درک نیست، و از آنجایی که «الناس اعداء ماجهلوا» افشای آن دقایق و رموز را برنمیتابند و به لعن و طعن عارف میپردازند.
گفت آن یار کز و گشت سردار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
(حافظ؛ دیوان حافظ؛ غزل شمارهی ۱۴۳).
در این مرحله امتحانات گونهگون الهی پیش میآید تا معلوم گردد که عاشق، تا چه حد بر سر عهد پایدار خواهد ماند چرا که:
عشق از اول سرکش و خونی بود
تا گریزد هرکه بیرونی بود
(جلالالدین مولوی؛ مثنوی معنوی).
عاشق صادق ازخودگذشته، تا پای دار، پایداری میکند و بالاخره سر دار را سکوی معراج خویش قرار میدهد، تا مرغ خوشالحان «من حقیقیاش» به قصد روضهی رضوان، اوج میگیرد:
مژدهی وصلم چو منصور آید ار روزی روم
پایکوبان، سر به کف، کف بر دهن تا پای دار
بیت سوم
غم دلدار فکنده است به جانم شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم
معانی لغوی اصطلاحی کلمات:
۱٫ غم: اندوه؛ حزن؛ اهتمام طلب معشوق.
۲٫ دلدار: معشوق و محبوب؛ اصطلاحاً صفت با سطیت باریتعالی را گویند.
۳٫ به جانآمدن؛ به تنگآمدن و دلتنگشدن.
شرح و تفسیر بیت:
چنانچه گفتهاند «یحرَق فِی الدُّنیا قُلوُب العَاشِقینَ و فِی الآخِرَهِ جُلودِ الفاسِقینَ»؛ خداوند سبحان در دنیا دل عاشقان را و در آخرت تن فاسقان را میسوزاند.
انسان، مبتلا آفریده شده:
دیگران قرعهی قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
حافظ آن روز طربنامهی عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
(حافظ؛ همان، غزل شمارهی ۱۵۲).
و از سنتهای الهی است که:
تا شدم حلقه بگوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم
(همان، غزل شمارهی ۳۱۷).
بالاترین رنج و غم عارف، غم فراق است، فراق نه به معنی هجران و جدایی و عدم وصال، بلکه فراق اینجا به معنی سیرابنشدن و قانعنبودن به وصال موجود است و طلب وصل و قرب بیشتر و این غم هم آنچنان عارف شیفته را آشفته میسازد که اندوه در رفتار و کردار وی نمودار شده زندگی عادی او را مختل کرده، او را شهرهی کوچه و بازار و خاص و عام میگرداند.
آنچنان در شرار فراق میسوزد که از نشئهی طبیعت و عالم ناسوت به تنگ آمده، عروج و وصال عالم لاهوت را طلب میکند.
بیت چهارم
در میخانه گشایید به رویم شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
معانی لغوی و اصطلاحات کلمات:
۱٫ میخانه: در لغت به معنی محل می فروشی است، و در اصطلاح مراد عالم لاهوت، جهان معنی، عالم امر، عالم غیب و مقابل ناسوت است؛ همچنین مقام فناء فیالله عارف را نیز گویند.
شرح و تفسیر بیت:
عارف آنگاه که از عالم ناسوت و طبیعت رنجید، طالب لقای مدام یار میشود.
از عبادات معمولی اشباع نمیشود، مسجد را حتی دیگر سکوی پرواز نمیانگارد، او دیگر از اشتغال به خانه گذشته، طالب دیدار صاحبخانه است! و در خانقاه و خرابات پرتو روی حبیب را میبیند:
کعبه یک سنگ نشانی است که ره گم نشود
حاجی احرام دگر بند، ببین یار کجاست؟!
و نیز گفتهاند:
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه میبینی و من خانهخدا میبینم
**
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
(همان، غزل شمارهی ۶۳).
عارف آزاده و رند بیپروا، به جای عبادت تجار و عبادت ترس «عبادت الاحرار» را برمیگزیند عبادت را به انگیزهی تحصیل منفعت و دستیافتن به بهشت که نوعی تجارت است و یا به خاطر ترس از دوزخ که نوعی اجبار است انجام نمیدهد، بلکه عبادت را به خاطر اینکه ذات حق را مستحق پرستش یافته است و نیز به خاطر بهشت لقاء برگزار میکند و دوزخ را بر بهشت بدون روی یار ترجیح میدهد، ارزش همه طاعات و عبادات خوف و تجارت را با یک جرعه «می وحدت» و یک لحظه «مستی عشق» معاوضه نمیکند. ملای نراقی (قدسسره) تعبیر فرموده:
دردا که دوش طاعت سی سال خویش را
دادم به می فروش به یک جرعه برنداشت
معنی «أَکْثَرُ أَهْلِ الْجَنَّهِ الْبُلْه» (محمدباقر مجلسی؛ بحارالانور؛ ج۵، ص۱۲۸). نیز شاید همین باشد، چرا که بندگان زیرک خدا، نه به انگیزه بهشت موعود، بلکه به خاطر لقاء الله عبادت میکنند و بندگان کوتهنظر و کاسبکار و دونهمت، عبادت را در قبال بهشت انجام میدهند و اینان در مقایسه با آنان سفیهند!
بهشت جای سفها و مجانین به معنی متعارف سفه و جنون نیست، بلکه جای بندگان کمهمت و کوتهبین است و بهشت برای مؤمنین کیّس و عقیل جاذبهای ندارد و عبادت به خاطر آن و استقرار در آن را دون شأن خود میدانند، آنان حتی از همنفسی با فرشتگان هم ملول میشوند، گرچه قیل و مقال عالمی را به خاطر باری تحمل کنند:
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
(حافظ؛ دیوان حافظ؛ غزل شمارهی ۴۱۱).
عارف رشید، علم را «حجاب اکبر» و مدرسه را جای بازی و سرگرمی طفلان ره دانسته، دانش اکتسابی را باعث افزایش عجب و کبر و غرور ارزیابی میکند و معتقد است حل مشکل عشق از حوصلهی دانش بیرون است.
کسی کو افتد از درگاه حق دور
حجاب ظلمت او را بهتر از نور
(محمود شبستری؛ گلشن راز؛ بخش ۵۶، جواب).
و یا:
مشکل عشق نه در حوصلهی دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
(حافظ؛ دیوان حافظ؛ غزل شمارهی ۱۳۶).
علم نجاتبخش همان است که خداوند سبحان در بدو آفرینش در کلاس «عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها» (بقره: ۳۱) به انسان آموخت و علم حقیقی که با عرفان و عشق منافات ندارد، بلکه منشا عشق و عرفان است آن دانشی است که خدا در دل هرکه مشیتاش تعلق گرفت میتاباند «أَلْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اللّهُ فِى قَلْبِ مَنْ یَشآءُ» (امام صادق(ع)؛ مصباحالشریعه؛ ص۱۶).
گفتم این جام جهانبین به تو کی داد حکیم؟
گفت: آن روز که این گنبد مینا میکرد
(حافظ؛ دیوان حافظ؛ غزل شمارهی ۱۴۳).
بیت پنجم
جامهی زهد و ریا کندم و بر تن کردم
خرقهی پیر خراباتی و هشیار شدم
معانی لغوی اصطلاحی کلمات:
۱٫ زهد: در اینجا مرادف ریا به کار رفته و این در ادبیات ما بسیار متداول است.
۲٫ ریا: تظاهر به نیکوکاریکردن؛ خود را پاکدامن جلوهدادن؛ ترک اخلاص؛ کاری که باید صرفاً به قصد قربت و برای خدا صورت گیرد، برای خوشایند و جلب نظر دیگران انجامدادن.
۳٫ خرقه: قطعهای پارچه؛ جامهای که از قطعات مختلف دوخته شده؛ جامهای که حین ارتقای درجه بر تن مرید میکنند؛ اصطلاحاً به صلاحیت نیز اطلاق میشود.
۴٫ پیر: سالخورده، شیخ، مراد، مرشد، جبرئیل.
۵٫ خرابات: جمع خرابه؛ میکده؛ جا و مرتبهی بیاعتنایی به رسوم و آداب و عادات؛ خرابات مغان: مقام وصل و اتصال که واصلان به الله را از بادهی وحدت سرمست میکند.
۶٫ پیر خرابات: مرشد کامل که سالک را به ترک رسوم و عادات وادار میکند.
شرح و تفسیر بیت:
اخلاص، روح اعمال حسنه و عبادت است و اکسیری است که حتی ماهیت بسیاری از اعمال سیئه را تغییر میدهد. چنانچه «ریا» نیز آفتی است که ماهیت اعمال حسنه را تبدیل مینماید «ضَاعَ مَن کانَ لَهُ مَقصَدٌ غَیرُ الله» (عبدالواحد آمدی؛ غررالحکم و دررالکلم؛ ص۹۵). آتشی است که انبوه عمل صالح و عبادت را میبلعد، چنانکه شعله، پنبه را. «الریاء الشرک الخفی» ریا خود نوعی و مرتبهای از شرک است، ریا شرک خفی و شرک اصغر است (محمد محمدی ریشهری؛ میزانالحکمهًْ؛ ج۴، ص۲۸).
در روایات اسلامی آمده است که هر کس بتواند عمل و نیت خود را به مدت چهل روز برای خدا خالص کند چشمههای معرفت و دانش از دلش بر زبانش جاری میگردد.
هر آنکس خدمت جام جهاننمای دل را که اسرار شگفت و شگرفی در آن نهان است بنماید، از ملک و عالم طبیعت تا عالم ملکوت، حجاب جهل کنار رفته، حقایق را آشکارا میبیند:
ز ملک تا ملکوتش حجاب بر گیرند
هر آنکه خدمت جام جهاننما بکند
(حافظ؛ دیوان حافظ؛ غزل شمارهی ۱۸۷).
و یا:
دل اگر پاک بود خانهی ناپاک چه باک
سر چو بیمغز بود نغزی دستار چه سود؟!
(سعدی؛ مواعظ؛ غزل شمارهی ۲۹).
البته سالک همواره نیازمند رهنمود و هدایت مرشد و پیر میباشد و با راهنمایی و از رهگذر اطاعت و تبعیت از اوست که ره به منزل مقصود میبرد.
آن روز بر دلم در مستی گشوده شد
کز سالکان درگه پیر مغان شدم
**
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
(حافظ؛ دیوان حافظ؛ غزل شمارهی ۱۵۸).
در خور تأکید است که رابطهی عمیق و صریحی بین کلمه به کلمهی این بیت برقرار میباشد؛ اگر جامهی ریا از تن کنده شود و سالک خالص گردد، ارتقای درجه خواهد یافت و درنتیجه «خرقهی پیر خراباتی» که جامهی کمال، سادگی و بیپروایی است، بر تن خواهد نمود، و اگر منظور از «پیر» حضرت جبرئیل (سلامالله علیه) باشد، او سرکردهی فرشتگان دانش و آگاهی است، پس سرسپردن به ساحت پیر، باعث هشیاری سالک خواهد شد.
بیت ششم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند می آلوده مددکار شدم
معانی لغوی و اصطلاحی کلمات:
۱٫ واعظ: اندرزگو، آنکس که کارش نصیحت و پنددادن است؛ روحانی اهل منبر؛ «واعظ شهر» در اصطلاح غزل ایرانی غالباً کنایه از ناصح حرفهای و واعظ غیرمتعظ و عالم بیعمل است.
۲٫ رند: زیرک، لاقید و لاابالی؛ آنکه پایبند آداب و رسوم اجتماعی متعارف نیست؛ آنکس که از اوصاف و نعوت و تعینات مبری گشته و به هیچ چیز جز الله مقید نیست.
نویسندهی کاخ ابداع در صفحهی ۶۷ کتابش میگوید:
کلمهی رند برخلاف معنی متداول و مبتذل امروزی، به معنی شخص زیرک و آزاداندیش است… و به افرادی اطلاق میشود که از دیانت مفهومی برتر از آنچه در ذهن عامل نقش بسته دریافتهاند (علی دشتی؛ کاخ ابداع؛ ص۶۷).
شرح و تفسیر بیت:
وعظ و تبلیغ بدون پشتوانهی اخلاص، و پند و اندرز خشک و کلیسایی به جای تبیین عمیق معارف و احکام الهی نه تنها عامل هدایت مردم نخواهد شد، بلکه باعث دلآزردگی و گریز از تعالیم مذهب و موجب دلزدگی نسبت به دین میگردد.
واعظ غیرمتعظِ سالوسکاری که بر فراز منبر، نیک جلوهگری میکند، اما در خلوت و در صحنهی عمل نقاب ریا از چهره کنار زده، به هر عملی دست مییازد، تنها عامل سرگرمی تودهها به ظواهر است، والا پند او هرگز کمترین تأثیری بر دل و جان مردم نخواهد کرد.
لهذا در ادبیات روشنگرانه و عرفانی ما، بارها و بارها واعظان غیرمتعظ و عالمان غیرعامل به انحاء گوناگون مورد حمله و نکوهش قرار گرفتهاند. گاه به جهت سالوس و تزویری که در گفتار و کردار آنان وجود دارد، مورد انتقاد واقع شدهاند:
گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندی آموز و کرم کن که نه چندین هنر است
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود
(حافظ؛ دیوان حافظ؛ غزل شمارهی ۲۲۷).
گهگاه به خاطر تفسیر و تعبیرهایی که به انگیزههای مادی و به دلخواه خود از مفاهیم دین میکنند مورد طعن و تعریض قرار گرفتهاند:
گوئیا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
بنده پیر خراباتم که درویشان او
گنج را از بینیازی خاک بر سر میکنند
(همان، غزل شمارهی ۱۹۹).
بار دیگر به لفاظیها و واژهپردازیهای بیمحتوا و بیروح آنان اشاره شده:
حدیث عشق ز حافظ شنو، نه از واعظ
اگرچه صنعت بسیار در عبارت کرد
(همان، غزل شمارهی ۱۳۱).
یکبار هم از اینکه افراد ناصالح و ناپاک با سوءاستفاده از سلک واعظ و ناصح ـ نغوذبالله ـ منبر و محراب را به معصیت میآلایند، مورد نکوهش و انتقاد قرار گرفتهاند:
این تقویام تمام که با شاهدان شهر
ناز و کرشمه بر سر منبر نمیکنم
(همان، غزل شمارهی ۳۵۳).
گاه به سوءاستفاده نابهجا از دین اعتراض شده:
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
(همان، غزل شمارهی ۹).
و بالاخره گهگاه نیز به خاطر اینکه آنان خود پندگیر نیستند و عمل به توصیهها و پندهای خود نمیکنند مورد نکوهش قرار گرفتهاند:
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
پرسشی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبهفرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند؟!
(همان، غزل شمارهی ۱۹۹).
البته باید توجه داشت که این تعریض و طعنهها بر زبان چه کسی جاری شده است؟
آیا از زبان ادیب بیادب و لاابالیی همچون ایرج میرزا؟! یا فقیه گرانسنگ و ادیب عارفی همچون میرزا احمد نراقی؟!
آیا غرض، انتقاد از واعظان غیرمتعظ است، یا انتقام از مدافعان دین و مرزبانان عقیده و ایمان؟!
ابیات زیر از ملا احمد نراقی است که خود مرجع یگانهی عصرش بود و بزرگ عالم عامل اخلاق دوران:
دی داد پیر میکده فتوا که لازم است
بیعشق، هرکه کرد نمازی قضا کند
ما را چو قبله، ابروی یارست در نماز
باید امام شهر به ما اقتدا کند
رند خراب، طی کند این راه پرخطر
تا شیخ فکر کفش و عصا و ردا کند
مفتی بخورد خون یتیمان شهر و باز
بیچاره ناله از کمیِ اشتها کند
و همچنین بیت زیر از آن اوست:
گویی بر زاهد چه حدیث از می و معشوق؟
این طایفه جز جبّه و دستار نخواهند!
و نیز از آن بزرگ است:
دی با دو سه رند لاابالی
در میکده پای خم نشستم
جامی دو ز باده درکشیدم
از دام ریا و زهد رستم
تا شیخ به جستجوی پل بود
من آمدم و ز جوی جستم
و بالاخره شاعر غزل مورد شرح و تفسیر ما پیر روشنضمیری است که خود بزرگترین واعظ تاریخ و برجستهترین عبرتآموز و اندرزگوی قرون بود و به یمن بیان و قلم او، میلیونها دل دگرگون شد و او همهی فرمانروایان مغرور عصر خویش را با خروشی هیبتناک پند داد و نهایتاً کوچ ملکوتیاش نیز عبرتآموز جهانیان گردید.
قابل تأکید است، چنانکه ملاحظه میشود تاریخ صدور این غزل مقارن صدور پیام تاریخسازش خطاب به حوزههای علمیه و روحانیون میباشد که در آن به تفصیل و بیپرده از انحرافات روحانینمایان و لغزشهای سادهلوحان موجه سخن به میان آوردهاند.
بیت هفتم
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دست بت میکده بیدار شدم
معانی لغوی و اصطلاحی کلمات:
۱٫ بتکده: صنمخانه؛حرم؛ اینجا کنایه از عالم الست است.
۲٫ یاد: ذکر؛ مقابل فراموشی؛ یاد کردن: به خاطرآوردن.
۳٫ بت: صنم؛ معشوق و محبوب؛ مظهر عشق و وحدت.
۴٫ میکده: محل فروش می؛ اصطلاحاً به قدم مناجات گویند؛ کنایه از عالمی که آدم در آنجا آفریده و در او نفخ روح شد.
بر در میخانهی عشق ای ملک تسبیح گو
کاندر آنجا طینت آدم مخمر میکنند
(همان).
شرح و تفسیر بیت:
انسان در عالم الست به ربوبیت حق اعتراف نمود و با او عهد کرد که هرگز جز او را نپرستد، از بدو آفرینش، طینت او به «می وحدت» مخمر و با نفخ روح الهی بیدار شد و به تعلیم اسما هوشیار گردید.
انسان، طائر گلشن قدس است، به دام معصیت و کارش شرح فراق عالم قبل از هبوط است:
طائر گلشن قدسم، چه دهم شرح فراق؟
که در این دامگه حادثه، چون افتادم
(همان، غزل شمارهی ۳۱۷).
انسان عارف، پیوسته در آرزوی برافکندن پردهی غبار تن از چهرهی جان به سر میبرد، چرا که قفس تن را نه هرگز سزاوار مرغ گلشن رضوان میداند:
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چون من خوشالحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
(همان، غزل شمارهی ۳۴۲).
از آنجایی که او در «بتکدهی الست» و پرستشگاه زر، طعم توحید چشیده و در هنگام خلقت طینت و فطرت او به «می وحدت» سرشته است، بندبند وجودش علیالدوام همچون نی، ناله میکند «وَ سَقاهُمْ رَبُّهُمْ شَراباً طَهُوراً» (انسان: ۲۱).
و او خلیفهی خداست، از اصل خود بریده و جدا افتاده و باید به آن اصل رجوع کند و همواره نیز در آرزوی مجد و عظمت لحظههای نخستین آفرینش خود که انسان در آن مسجود ملائک بود میباشد که «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ» (بقره: ۱۵۶).
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند
از نیستان تا مرا ببریدهاند
از نفیرم مرد و زن نالیدهاند
(جلالالدین مولوی؛ مثنوی معنوی؛ بخش اول، سرآغاز).
بالطبع با تجدید «عهد الست» و با «ذکر دوست» و تازهکردن خاطرات «عوالم نخستین» دل عارف، آرام میگیرد و قلبش طمأنینه مییابد و حال نشاط و طرب به او دست میدهد «أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» (رعد: ۲۸). و همین است معنی این بیت پیر ما که:
عهدی که بسته بودم با پیر می فروش
در سال قبل، تازه نمودم دوباره دوش
و جز این مفاهیم، منظور نظر عزیز ما نبود که فرمود: «با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا، از خدمت خواهران و برادران مرخص و به سوی جایگاه ابدی سفر میکنم…».
در پایان مراتب شکرگزاری خود را به خاطر توفیقی که خداوند سبحان به این بیبضاعت بیصلاحیت عطا فرمود که شرح و تفسیری، هرچند مختصر، بر این ملهمهی الهی بنگارم ابراز میدارم و واضح است که چون منی، هرگز از عهدهی چنین مهمی برنمیآید و بابت این جسارت از محضر روح بلند آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست نیز اعتذار میجویم.