جلسه ۰۱۰ فلسفه فرهنگ ۲۰-۷-۱۳۹۰

در جلسه‌ی گذشته به بعضی از اشکالاتی که درباره‌ی تعریف بنده از فلسفه‌ی فرهنگ مطرح شده بود پاسخ داده شد. در این جلسه، بحث نقد تعاریف مطرح‌شده ادامه خواهد یافت و پاسخ به باقی اشکالات به زمانی دیگر موکول می‌گردد.

فرهنگ در نگاه دکتر شریعتی
یکی از اندیشمندانی که مباحثی را درباره‌ی فرهنگ مطرح کرده و تعریفی از آن به دست داده، دکتر علی شریعتی است. در میان آثاری که از دکتر شریعتی به چاپ رسیده است می‌توان موارد بسیاری را یافت که در آنها فرهنگ، از نگاه ایشان معرفی شده است.
۱٫ تعریف اول:
«فرهنگ مجموعه‌ی ساخته‌های معنوی یک ملّت است که در طول تاریخ، محتوایش فراهم آمده و شکل گرفته است. این شکل را وجدان یا روح جامعه بدان می‌بخشد و بنابراین، هر فرهنگی مستقیماً با تقدیر تاریخی و زیربنای اجتماعی ویژه‌ی آن، پیوندی علّت و معلولی و رابطه‌ی منطقی متقابل دارد. فرد عبارت است از سلول اجتماعی [۱] که شخصیت انسانی خویش را با تبلور خصایص فرهنگی جامعه‌ی خود کسب می‌کند و بنابراین، آنچه خود نام دارد، جز تجلی فرهنگ جامعه در وجدان فردی [۲] نیست و ازاین‌رو، شخصیت فردی هرکس عبارت است از مجموعه‌ی خصوصیات معنوی‌ای که تقدیر تاریخی و ساختمان اجتماعی او، در او پرورش داده است و احتمالاً به میزان خودآگاهی و قدرت اختیاری که داشته است، در جهت بخشیدن بدان دخالت کرده است. بنابراین، خودآگاهی و پی‌بردن به شخصیت خویش، برخلاف آنچه تصوّف هندی و به تبع آن، زهد مسیحی قائل است، آگاهی تاریخی و شناخت ساختمان مادّی و معنوی جامعه‌ی خویش، یعنی فرهنگ خویش است.» [۳]
واژه‌ی «مجموعه» که در تعریف یاد شده، در شرح چیستی فرهنگ به کار رفته، مسندالیه‌ای است که ممکن است نشان‌دهنده‌ی اعتقاد دکتر شریعتی به انسجام و سازواری فرهنگ باشد. براساس این تعریف، این مجموعه فقط «ساخته‌های معنوی یک ملت» را در برمی‌گیرد، اما در تعریف دیگری، ایشان از «اندوخته‌ها» نیز یاد کرده و آن را در کنار ساخته‌های نسل، یکی از ارکان فرهنگ به شمار آورده است. البته آنجا که دکتر شریعتی فرهنگ را فرآورده‌ی فرایند تاریخی دانسته، گویی فقط «اندوخته‌ها» را «فرهنگ» به شمار آورده است نه ساخته‌ها را.
دکتر شریعتی مانند بسیاری از اندیشمندان، فرهنگ را جنبه‌ی نرم‌افزاری حیات جامعه، و تمدن را نمود سخت‌افزاری آن دانسته و با محدود کردن مجموعه ارکان فرهنگ به «ساخته‌های معنوی»، این تلقی خود را نمایان ساخته است.
البته منظور ایشان از معنوی، قدسی و ماورایی بودن فرهنگ نیست، بلکه غیرمادی بودن آن، معنایی است که دکتر شریعتی با به‌کاربردن این واژه به دنبال بیان آن است.
ویژگی دیگری که دکتر شریعتی برای فرهنگ در نظر گرفته، «ملی‌بودن» و معنا یافتن آن در جغرافیای یک ملت است. ایشان با این عبارت که «فرهنگ ساخته‌‌های معنوی یک ملت است که در طول تاریخ محتوای آن فراهم شده است» نه تنها بر ملی‌بودن این پدیده ـ و نه جهانی بودن آن ـ تأکید کرده، بلکه ریشه‌ی تاریخی برای آن در نظر گرفته و به این نکته اشاره کرده که مواد و مؤلفه‌های فرهنگ طی تاریخ فراهم شده و سپس شکل گرفته است؛ زیرا فرهنگ فقط مواد نیست، بلکه مواد صورت‌بندی‌شده و شکل‌گرفته است که طی تاریخ پدید می‌آیند و به‌تدریج به فرهنگ تبدیل می‌شوند. با توجه به این ویژگی‌ها، عبارت یاد شده را باید تعریف کامل ایشان از فرهنگ قلمداد کرد.
فرهنگ مقوله‌ای اجتماعی است و به هویت فردی بازنمی‌گردد. این موضوعی است که دکتر شریعتی با صورت‌بندی شدن فرهنگ به وسیله‌ی «وجدان یا روح جامعه» به آن اذعان کرده است. این اندیشمند ایرانی با استفاده از چنین عبارتی نه تنها برای جامعه روح مستقلی از افراد در نظر گرفته، بلکه در شکل‌گیری فرهنگ سهمی برای فرد قائل نشده است.
بر اساس تعریف یادشده می‌توان گفت که دکتر شریعتی معتقد است هر فرهنگی به طور مستقیم با تقدیر تاریخی و زیربنای اجتماعی ویژه‌ی آن جامعه پیوند علّی ـ معلولی و رابطه‌ی تأثیر و تأثر متقابل دارد. با توجه به فضای فکری دکتر شریعتی می‌توان دریافت که مبحث «تقدیر تاریخی» در نظر ایشان مانند مبحث حرکت تاریخ است که در فلسفه‌ی تاریخ مارکسیسم مطرح می‌شد. در تلقی این مکتب، هر جامعه‌ای تاریخ خود را دارد و در بستر یک قدریّت تاریخی زندگی می‌کند. از نظر دکتر شریعتی مواد فرهنگ، که ساخته‌ها و اندوخته‌های معنوی‌اند، فراورده‌ی این تقدیر تاریخی جامعه‌اند، اما آنچه صورت‌بندی فرهنگ را سبب می‌شود وجدان جمعی و جامعه است. به سخن دیگر تقدیر تاریخی علت مادی پیدایش فرهنگ یا جامعه و وجدان یا روح جامعه علت صوری آن به شمار می‌آید.
در برابر عده‌ای که برای فرد اصالت قائل‌اند، دکتر شریعتی به علت گرایش سوسیالیستی‌اش، به اصالت جامعه اعتقاد داشت و براساس همین اعتقاد، برای جامعه، نوعی هویت حقیقی، یا لااقل اعتباریِ نفس‌الامریِ منسجم در نظر می‌گرفت. او فرد را زاده‌ی جمع و آیینه‌ی جامعه می‌دانست و برخلاف این دیدگاه که افراد در کنار هم جامعه را می‌سازند، معتقد بود، فرد همچون سلولی از بدن جامعه، شخصیت انسانی خویش را با تبلور خصایص فرهنگی جامعه‌ی خود کسب می‌کند. دکتر شریعتی برای این سلول تشکیل‌دهنده‌ی اجتماع (فرد) هویتی مستقل از اجتماع قائل نبود؛ زیرا در چهارچوب فکری او شخصیت فرد تحت تأثیر ویژگی‌های فرهنگی جامعه‌ای که در آن زیست می‌کند شکل می‌گیرد و بنابراین منیّت و هویت هر کسی چیزی جز تجلی فرهنگ جامعه در وجدان فردی نیست. با توجه به این نگرش است که می‌توان گفت در نگاه دکتر شریعتی، شخصیت فردی هرکس عبارت است از مجموعه‌ی خصوصیات معنوی که تقدیر تاریخی و ساختمان اجتماعی، در او پرورش داده است و بنابراین آن را می‌توان تجلی و تجسم فرهنگ جامعه دانست.
دکتر شریعتی برای رهایی از پذیرش صددرصد جبر تاریخی، و تأیید اختیار انسان، در ادامه‌ی تعریف، فرد را کاملاً اسیر جامعه ندانسته، بلکه شناخت خود و آگاهی از آن را راهی برای کسب اختیار و رهایی از یوغ جامعه تلقی کرده است. براساس این نگاه، به هر میزان که انسان خودآگاه‌تر شود، از سازوکار جامعه و تقدیر تاریخی که شخصیت او را شکل داده است آگاهی بیشتری می‌یابد و توانایی نقد آن و جهت دادن به شخصیت خود یا همان مجموعه خصوصیات را کسب می‌کند. اگرچه دکتر شریعتی با این جمله سهمی برای فرد در شکل‌دهی به شخصیتش در نظر گرفته، این سهم در حد احتمال و بسیار ناچیز است. به سخن دیگر در اندیشه‌ی این متفکر معاصر، افراد خاصی که از خودآگاهی و قدرت اختیار برخوردارند احتمالاً می‌توانند تا حدی به شخصیت خویش جهت بدهند، اما چون اکثریت جامعه فاقد خودآگاهی‌ و قدرت اِعمال اراده‌اند، نمی‌توانند به شخصیت خود جهت ‌دهند.
با توجه به جمله‌ای که دکتر شریعتی در پایان این تعریف خود آورده است می‌توان گفت که فرد با پی‌بردن به شخصیت خویش، در واقع از فرهنگ یا همان ساختمان مادی و معنوی جامعه‌ی خودآگاه می‌شود. آنچه در این عبارت، تعریف ابتدای دکتر شریعتی را زیر سوال می‌برد واژه‌ی «مادی» است که در کنار واژه‌ی «معنوی»، رکنی از فرهنگ تلقی شده است؛ این در حالی است که در ابتدا این اندیشمند، فرهنگ را به مجموعه‌ی ساخته‌های معنوی محدود کرد.
۲٫ تعریف دوم:
«فرهنگ عبارت است از مجموعه‌ی تجلّیات (به صورت سمبل‌ها، علائم، آداب و رسوم، سنت‌ها، آثار، رفتارهای جمعی و …) معنوی، هنری، تاریخی، ادبی، مذهبی، و احساسی یک قوم که در طول تاریخ آن قوم، فراهم آمده و شکل مشخصی گرفته است. این تجلّیات، دردها، نیازها، کیفیت جنس روح و فطرت، خصوصیات اجتماعی و زیست مادّی و بالاخره روابط اجتماعی و ساختمان اقتصادی آن قوم را توجیه می‌کند. موقعی که من، مذهب خودم، ادبیات خودم، احساس‌ها و رنج‌ها و دردها و نیازهای خودم را در فرهنگ خودم احساس می‌کنم، در واقع خودم را احساس می‌کنم، خودِ اجتماعی و تاریخی (نه فردی) من؛ یعنی سرچشمه‌ای که این فرهنگ از آن جوشیده و از آن زائیده است و بنابراین، فرهنگ، روبنا و نمودی است از زیربنا و بودِ واقعی جامعه و تاریخ جامعه‌ی من.» [۴]
در این تعریف، مانند تعریف پیشین، مجموعه‌ی ساخته‌ها و اندوخته‌ها، فرهنگ تلقی نشده، بلکه از مجموعه‌ی تجلیات سخن به میان آمده و گویی تجلیاتِ ساخته‌ها و اندوخته‌ها فرهنگ قلمداد شده است. هرچند در شرح تجلیات از واژگانی مانند سمبل‌ها، علائم، آداب و رسوم، سنت‌ها، آثار، رفتارهای جمعی و… استفاده شده است، این نکته بر ما آشکار نیست که نویسنده، آنها را به شکلی سنجیده به کار برده‌ است یا خیر. [۵] افزون بر این، قرار گرفتن عبارت «تجلیات معنوی» در کنار تجلیات هنری، تاریخی و ادبی نشان‌دهنده‌ی آن است که در نگرش دکتر شریعتی،‌ هنر، تاریخ، ادب، مذهب و احساسات در کنار معنویت، مناشی فرهنگ به شمار می‌آیند. از آنجا که این اندیشمند پیش از این «معنوی» را ـ در برابر «مادی» ـ عبارت از فرهنگ دانست و «مادی» را تمدن ‌نامید، واژه‌ی «معنوی» در این تعریف باید معنایی غیر از معنای اولیه‌ی آن ـ که در تعریف و مشخصه‌ی فرهنگ به کار رفت ـ داشته باشد. با این حال در تعریف دوم، این موضوع محل خدشه است که آیا فرهنگ را باید مجموعه‌ی تجلیات معنوی، هنری، تاریخی و … بدانیم یا اینکه خود این ارکان (معنویت، هنر، تاریخ و …) مؤلفه‌های فرهنگ‌ هستند.
آنچه میان تعریف اول و دوم نقطه‌ی تشابه تلقی می‌شود تأکید بر تقدیر تاریخی و سهم آن در شکل‌گیری فرهنگ است؛ زیرا در تعریف دوم نیز به این موضوع اشاره شده است که فرآورده‌های تقدیر تاریخی، صورت‌بندی می‌شوند و به فرهنگ تبدیل می‌گردند. با وجود چنین تشابهی، آنچه بررسی اندیشه‌های دکتر شریعتی درباره‌ی فرهنگ را در این دو تعریف مشکل می‌سازد، تفاوتی است که در مصداق‌های مواد تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ مشاهده می‌شود؛ ایشان در تعریف نخستین از «ساخته‌ها»، در تعریف دوم از «تجلیات معنوی، هنری و …» و در تعریف دیگری از «ساخته‌ها و اندوخته‌ها» سخن به میان آورده است، اما پرسش اینجاست که معنویت و هنر یا تاریخ و ادب، ساخته و اندوخته‌‌های نسل‌ امروز و نسل‌های پیشین نیستند؟
مشخص نبودن معنای عبارت‌هایی همچون «کیفیت جنس»، «فطرت» و «توجیه می‌کند» نیز بر ابهام این تعریف می‌افزاید. اینکه آیا منظور از «کیفیت جنس» ویژگی‌های جنسیتی زن و مرد است، آیا فطرت به معنای دینی آن به کار رفته است، آیا «توجیه می‌کند» را باید به این معنا بدانیم که فرهنگ، رفتارها، آثار و تظاهرات وجودی یک جامعه را معنی‌دار می‌کند، یا آنکه منظور از آن جهت دادن به این رفتارها و تظاهرات است؟ همگی اینها پرسش‌هایی هستند که پاسخ به آنها با توجه به اینکه دکتر شریعتی دارای ذهنی بسیار فعال و ذخیره‌ی لغوی فراوان و قدرت ترکیب‌بندی خوب بودند ـ و درنتیجه عبارات را سلسله‌وار کنار هم قرار می‌دادند و در استفاده از آنها دقت فلسفی نداشتند ـ دشوار است.
با وجود آنکه ایشان در جایی گفته است: «گرچه فرهنگ نرم‌افزار معنوی است، اما در تمدن بروز و نمود دارد»، به نظر می‌رسد منظورشان از فعل «توجیه کردن» در این تعریف، معنادار کردن تظاهرات وجودی یک جامعه باشد؛ زیرا در این صورت می‌توان گفت که وجودِ نوعی ارزش در فرهنگ جامعه است که تحمل درد را برای افراد آن جامعه آسان می‌گرداند، یا نیازی در درون آنها ایجاد می‌کند.
در ادامه‌ی عبارت، آنجا که بیان شده است: «موقعی که من، مذهب خودم، ادبیات خودم، احساس‌ها و رنج‌ها و دردها و نیازهای خودم را در فرهنگ خودم احساس می‌کنم، در واقع خودم را احساس می‌کنم»، مذهب، ادبیات، احساس‌ها، رنج‌ها، دردها و نیازها برآیند فرهنگ تلقی شده‌اند و «منِ» اجتماعی و تاریخی و نه فردی، جلوه و مجرای فرهنگ. بلافاصله پس از بیان این موضوع هم بر این نکته تأکید شده که سرچشمه‌ی فرهنگ همان خود اجتماعی است، اما همین اظهار نظر، تعریف را تا حدی مبهم و دچار نوعی تناقض‌گویی یا دُور کرده است؛ زیرا از یک‌سو فرهنگ از شخصیت اجتماعی و بستر جامعه برخاسته است، اما از سوی دیگر این بازتاب فرهنگ است که شخصیت فرد را می‌سازد.
۳٫ تعریف سوم:
«فرهنگ مواد معدنی یا اقتصادی جامعه نیست که از ذاتش جدا باشد و چون برگیری‌اش، فقط جامعه را فقیر کند. فرهنگ، صفت ذاتی [۶] جامعه است، نه یکی از مواد یا سرمایه‌هایی که در کنار یا در میان جامعه باشد. فرهنگ، چگونه بودن جامعه است؛ ماهیت اجتماع و ماهیت معنوی یک قوم و نژاد است. … اگر کسی فرهنگ را از یک نفر، از یک ملت، از یک نژاد و از یک تاریخ بگیرد؛ آن نسل را فقیر نکرده، مسخ کرده، دگرگون و عوضی‌اش کرده است.» [۷] دکتر شریعتی در این تعریف، بر اهمیت فرهنگ و تنیدگی و جوشیدگی آن با هویت جامعه تأکید کرده است.
۴٫ تعریف چهارم:
«مجموعه‌ی ساخته‌ها و اندوخته‌های مادّی و معنوی نوع انسان، فرهنگ و تمدن انسانی است و جهانی، و مجموعه‌ی ساخته‌ها و اندوخته‌های مادّی و معنوی قومی خاص، فرهنگ و تمدن قومی است. … ساخته‌ها آنهایی است که نسلی می‌سازد و اندوخته‌ها آنهایی که از گذشته می‌گیرد. … و این ساخته‌ها و اندوخته‌ها اگر معنوی است فرهنگ است و اگر مادّی، تمدن. [… بنابراین] شعر، مذهب، عرفان، هنر، اساطیر، حقوق، روابط اجتماعی، ارزش‌های انسانی و اصول اخلاقی، مجموعاً فرهنگ را می‌سازد و تکنیک، علوم و تمام اختراعات و اکتشافاتی که به کار زندگی می‌آید و جنبه‌ی عینی دارد، مجموعاً سازنده‌ی تمدن [۸] است. و [البته] در بعضی پدیده‌ها، تمدن و فرهنگ، با هم متجلی است؛ مثلاً در مسجد شیخ لطف‌الله، هم فرهنگ وجود دارد و هم تمدن. مجموعه‌ی قدرت‌های تکنیکی‌ای که در این بنا به کار رفته، تمدن است و مجموعه ذوق و احساس هنری لطیف انسانی که در تزیین و در کاشی‌ها متجلی است، فرهنگ.» [۹]
در این تعریف، فرهنگ و تمدن در کنار هم قرار گرفته و هر دو مجموعه‌ی ساخته‌ها و اندوخته‌های مادی و معنوی تعریف شده‌اند. براساس این تعریف، گرچه هم فرهنگ مجموعه‌ی ساخته‌ها و اندوخته‌ها (ارکان فرهنگ و تمدن) تلقی شده است و هم تمدن، آنچه تمایز آنها را سبب می‌گردد، ویژگی مادی یا معنوی این مؤلفه‌هاست؛ یعنی آن دسته از ساخته‌ها و اندوخته‌ها که جنبه‌ی مادی دارند در حوزه‌ی تمدن قرار می‌گیرند، اما آنهایی که از جنبه‌ی معنوی (غیرمادی) برخوردارند فرهنگ به شمار می‌آیند.
پیش از این و در تحلیل تعریف نخست دکتر شریعتی از فرهنگ، گفته شد که ایشان فرهنگ را در جغرافیای مکانی و زمانی یک ملت تعریف کرده و ملی‌بودن را یکی از ویژگی‌های آن دانسته، اما در تعریف چهارم، محدوده‌ی یادشده گسترش یافته و وسعت جهانی پیدا کرده است. براساس این تعریف در نگرش دکتر شریعتی، یک فرهنگ و تمدن جهانی وجود دارد که مجموعه‌ی ساخته‌ها و اندوخته‌های مادی و معنوی نوع انسان را در بر می‌گیرد، اما افزون بر فرهنگ بشری و تمدن جهانی، فرهنگ و تمدن قومی هم مطرح است که حوزه‌ی کوچک‌تری از فرهنگ و تمدن را شامل می‌شود. با توجه به این تفکیک، آنگاه که ساخته‌ها و اندوخته‌های مادی و معنوی قومی خاص مطالعه می‌شود، یکی از فرهنگ‌ها و تمدن‌های قومی موضوع مطالعه قرار می‌گیرد، اما آنگاه که از ساخته‌ها و اندوخته‌های مادی و معنوی نوع انسان سخن به میان می‌آید، فرهنگ و تمدن بشری بررسی می‌گردد.
۵٫ تعریف پنجم:
«از میان تعریف‌های گوناگونی که برای فرهنگ شده است و در میان اندیشمندانی از اشپنگلر گرفته تا امه‌سزر، با همه‌ی اختلافات اساسی که با هم دارند، یک وجه اشتراک می‌توان استنباط کرد و آن این است که به هر حال، فرهنگ، به هر معنی و در هر تعریفی، یک شاخصه‌ی ملّی دارد. اصولاً فرق میان فرهنگ و تمدن در همین جاست که فرهنگ را یک ملت تولید می‌کند و یا لااقل، به شدت رنگ ملّی دارد، درحالی‌که تمدن دارای جنبه‌ی عام و مشترک جهانی و بشری است.» [۱۰]
از تعریف بالا این موضوع آشکار می‌گردد که دکتر شریعتی تعاریف متفاوت درباره‌ی فرهنگ را مطالعه کرده و با وجود تفاوت‌های میان آنها، تأکید بر «ملی‌بودن» فرهنگ را نقطه‌ی اشتراک همه‌ی تعریف‌ها دانسته است. او با توجه به همین تشابه، «ملی‌بودن» را خصیصه‌ای به شمار آورده است که فرهنگ را از تمدن متمایز می‌کند.
تعریف فرهنگ براساس ملت، که در این تعریف، تولیدکننده‌‌ی آن به شمار آمده است، و ملی دانستن آن در مقابل تمدن، که جنبه‌ی بشری و جهانی دارد، گرچه زیباست، اما چندان دقیق نیست؛ زیرا افزون بر اینکه تعریف چهارم ایشان را نقض می‌کند، راهی برای توجیه مؤلفه‌هایی از فرهنگ که جهانی هستند و همه‌ی بشریت آنها را پذیرفته‌اند و نیز تمدن‌های ملی و قومی باز نمی‌گذارد.
در این تعریف، دکتر شریعتی با در نظر گرفتن گستره‌ی جهانی برای تمدن، نه تنها تمدن‌های ملی و قومی را نادیده گرفته، بلکه به نوعی از وجود تمدن یا تمدن‌هایی سخن گفته است که در کل جهان پذیرفته شده‌اند و این ادعایی است که بررسی تاریخی بشر نادرستی آن را نشان می‌دهد؛ زیرا در این تاریخ زمانی را نمی‌توان یافت که همه‌ی‌ بشریت تحت تأثیر و مدیریت یک تمدن بوده باشند، حتی در حال حاضر تمدن غرب را با وجود گستردگی محدوده‌ی تسلط آن، نمی‌توان تمدنی جهانی نامید؛ و نشانه‌ی جهانی‌نبودن این تمدن هم بسیاری از مناطق جهان هستند که تمدن غربی را نپذیرفته و متمدن به تمدن غربی نشده‌اند.
نقد تعریف دکتر شریعتی از فرهنگ
بر تعاریف یادشده از دکتر شریعتی نقدهایی وارد است که در ادامه به آنها اشاره شده است:
۱٫ هر تعریفی از فرهنگ به ناگزیر بر فلسفه‌ی تاریخ، فلسفه‌ی اجتماع و حتی هستی‌شناسی و معرفت‌شناسی مبتنی است؛ تعریف دکتر شریعتی هم از این موضوع مستثنا نیست. ایشان از آنجا که در فلسفه‌ی تاریخی متأثر از مکتب مارکسیسم بوده، تقدیری‌بودنِ جریان تاریخ را پذیرفته‌ است، (البته ایشان فردی مسلمان است نه مارکسیست) براساس فلسفه‌ی تاریخ مارکسیسم، تاریخ مسیری جبری و تقدیرشده دارد و مانند ارابه‌ا‌ی سهمگین است که کسی را یارای ایستادگی در برابر آن نیست. در این فلسفه انسان نه موجودی مختار و دارای اراده، بلکه اسیر تقدیر تاریخی معرفی شده است. این موجود که شخصیت او را تقدیر تاریخی و فرآورده‌های آن، همچون فرهنگ، می‌سازند، هویتی مستقل از تاریخ ندارد و تابعی از دوره‌ی تاریخی و شرایط دوره‌ای است که در آن زندگی می‌کند. در این مکتب فلسفی، نه فقط انسان، بلکه فرهنگ و اقتصاد نیز متأثر از تقدیر تاریخی و زاده‌ی فرآیند و تطورات تاریخ است.
اعتقاد به تقدیر تاریخی و فرهنگ را مولود و محصول تاریخ انگاشتن یکی از مبانی بنیادین و اساسی تعریف دکتر شریعتی است که به نظر ما افزون بر مردود بودن جبریت و قدری‌گرایی تاریخی، که از آن جبریت مارکسیستی استشمام می‌شود، اشکالات وارد بر قدری‌گری مارکسیستی بر این انگاره نیز وارد است.
همچنین نگرش دکتر شریعتی درباره‌ی شکل‌گیری فرهنگ، به انکار سهم تعیین‌کننده‌ی عوامل ماورایی و مادی دخیل در تکون و تحول و نیز انحطاط فرهنگ منجر می‌شود. در میان عوامل ماورایی، اراده‌ی الهی و در میان عوامل مادی، انسان دو عامل مهمی به شمار می‌آیند که در تکون، تحول، انحطاط و ارتقای فرهنگ دخیل هستند، اما در تعریف دکتر شریعتی نادیده گرفته شده‌اند. از آنجا که پیش‌نیاز طرح موضوع مهندسی فرهنگ، اعتقاد به سهم انسان و اراده‌ و اختیار او در ساختن فرهنگ است، این اندیشمند مسلمان با رد این سهم، در واقع مهندسی فرهنگ را غیر عملی دانسته است.
اشکال تعریف دکتر شریعتی در این نیست که فرهنگ را تاریخی و پایدار دانسته؛ زیرا فرهنگ به هر حال تحت تأثیر تاریخ است. اشکال ما عبارت است از اینکه چرا ایشان «ساخته‌ها» را مؤلفه‌های فرهنگ می‌داند، درحالی‌که فرهنگ فراورده‌ی تاریخ است، قدری‌دانستن تاریخ و در نتیجه‌ی آن اعتقاد به شکل‌گیری فرهنگ، خارج از تأثیر افراد یک جامعه محل اشکال است. با وجود چنین نظری، دکتر شریعتی از «ساخته‌ها» سخن به میان آورده و آنها را مؤلفه‌های فرهنگ دانسته است؛ حال آنکه اگر فرهنگ فرآورده‌ی تاریخی در نظر گرفته شود، نباید برای «ساخته‌ها» در آن سهمی قائل شد.
۲٫ دکتر شریعتی در تعریف، به «وجدان» یا «روحِ» جامعه اشاره کرده و آن را در کنار نقش علّی تقدیر تاریخی، علّت فاعلی شکل‌گیری فرهنگ معرفی نموده است، ایشان از یک سو فرهنگ را زاده‌ی تقدیر تاریخی دانسته است که بر این اساس باید گفت تقدیر تاریخی فقط مواد فراهم نمی‌کند، اما از سوی دیگر گفته است: «محتوایش در طول تاریخ شکل گرفته». با توجه به این‌ گفته‌ها، شاید بتوان گفت تاریخ، علت مادی است و مواد را فراهم می‌کند و روح یا وجدان جامعه علت صوری است و فرهنگ را صورت‌بندی می‌کند، یا صورت فرهنگ را فراهم می‌نماید. حتی اگر جامعه علت صوری فرهنگ تلقی نشود، بر اساس تعریف دکتر شریعتی، عاملی است که صورت آن را ایجاد می‌کند.
با وجود پذیرش این مسئله و تفکیک سهم تقدیر تاریخی از سهم وجدان یا روح جامعه؛ باز این ایراد بر تعریف دکتر شریعتی وارد است که چگونه جامعه فرهنگ را می‌سازد؛ حال آنکه به مقتضای قدریّت تاریخی، وجدان اجتماعی خود مولود تقدیر تاریخی جامعه است. افزون بر این، همین جامعه یا روح جمعی را هویت افراد آن جامعه می‌سازند که شخصیت آنها در دیدگاه شریعتی، تجلی‌گاه فرهنگ آن جامعه است. بر اساس این تقلی چگونه می‌توان افرادی را که خود ساخته‌های فرهنگ‌اند، سازنده‌ی آن فرهنگ دانست؟ این یکی از تناقض‌گویی‌های دکتر شریعتی در تعریف فرهنگ است که سبب می‌شود این تعریف محل نقد قرار گیرد، اما در کنار آن، انکار سهم فطرت الهی انسان‌ها در شکل‌گیری شخصیت افراد، که مبنایی قطعی در نگاه دینی ماست، موضوع دیگری است که این تعریف را محل تردید قرار می‌دهد.
۳٫ هویت فردی و شخصیت انسانیِ آحاد را تبلور خصایص فرهنگی دانستن به معنی جامعه‌‌گرایی افراطی است و افراط در اصاله‌الاجتماع محل تأمل است. هرچند در میان اندیشمندان اسلامی مرحوم شهید علامه‌ی مطهری برای جامعه اصالت قائل است و در مقابل ایشان، استاد مصباح به اصالت فرد اعتقاد دارد، هیچ‌یک از آنها به شکل افراطی برای اجتماع یا فرد اصالت قائل نیستند. این در حالی است که دکتر شریعتی در این باره راه افراط‌گرایی در پیش گرفته است. هرچند او برای رهایی از این افراط‌گرایی، سهمی احتمالی برای خودآگاهی و قدرت اختیار فرد، آن هم فقط در جهت‌دادن به شخصیت خود، در نظر گرفته است، اشکالات وارده بر اصاله‌‌‌الاجتماعیِ افراطی را حل نمی‌کند؛ زیرا همه‌ی حقیقتِ اختیار و قدرت انسان را بیان نمی‌کند.
۴٫ انسان، با توجه به دوبُعدی‌بودن وجودش (مادی و الهی) و نیز قلمروهای جغرافیایی و انتزاعی زیستش، هویت‌های متفاوتی دارد که بعضی از آنها نسبت به بعضی دیگر هم‌پوشانی دارند. هویت فطری، الهی، دینی، ملی، جنسی (زن و مرد)، قاره‌ای (شرقی و غربی) و جهانی از جمله‌ی این لایه‌های هویتی انسان هستند که البته در تعریف دکتر شریعتی نادیده گرفته شده‌اند، زیرا این بیان ایشان که افراد فقط آیینه‌ی تمام‌قد و تمام‌نمای فرهنگ جامعه‌اند، انکار چندلایگی هویت آدمی معنا می‌دهد. از آنجا که در این تعریف، ایشان فرهنگ را دارای ماهیتی ملی و قومی دانسته است، می‌توان گفت این انسان تک‌هویتی فقط هویت اجتماعی و ملی دارد. این در حالی است که همان‌گونه که گفته شد، انسان افزون بر هویت ملی، که تجلی‌گاه فرهنگ است، هویت‌های دیگر هم دارد.
۵٫ در تعریف دکتر شریعتی از فرهنگ، خودِ اجتماعی و تاریخی، که در فرد به وجود می‌آید، هم در جامعه هضم می‌شود و هم تحت تأثیر تقدیر تاریخی به وجود می‌آید؛ چون از نظر ایشان فرهنگ جامعه، که تحت تأثیر قدریت تاریخی پدید می‌‌آید، شکل‌دهنده‌ی شخصیت آدمی است. از سوی دیگر ایشان در یک تعریف بعضی از مؤلفه‌های معنوی را فرهنگ می‌نامد و در تعریف دیگر تجلیات آنها مؤلفه‌ها را. در تعریف دیگری هم به نظر می‌رسد که از فرهنگی سخن به میان می‌آید که هم مؤلفه‌های معنوی را در بر می‌گیرد و هم تجلیات آنها را.
البته برای پیراستن تعریف‌های ایشان از این ایراد می‌توان گفت که دکتر شریعتی هم مؤلفه‌های فرهنگ و هم تجلیات آن‌ها را فرهنگ می‌داند، اما در این صورت خودِ اجتماعی و تاریخی را که تابعی از تقدیر تاریخی است، صورت‌بند فرهنگ (یعنی مؤلفه‌های فرهنگ و تجلیات این مؤلفه‌ها) دانستن و فرهنگ را مایه‌ی‌ معنادارشدن سبک زندگی انگاشتن، و نظامات اجتماعی مورد اتباع در یک جامعه را یکسره مبتنی بر آن پنداشتن و بروز و برآیند فرهنگ در علم و فناوری را یک‌سویه قلمدادکردن، نادیده‌انگاشتن فرایند تعاملی دوسویه میان فرهنگ و این عناصر و بلکه گه‌گاه درافتادن در ورطه‌ی تناقض‌گویی یا دُور است. باید مشخص شود که در نظر دکتر شریعتی وجدان جامعه بر فرهنگ مقدم است یا فرهنگ بر وجدان جامعه. این پرسشی است که گرچه با بیان این موضوع که فرهنگ روبناست و وجدان جامعه زیربنا، پاسخ می‌یابد، طرح این مسئله که فرد تجلی‌گاه فرهنگ و جامعه است، به تناقض‌ تعاریف ایشان و یا دُور آنها منجر می‌شود.
۶٫ کیفیت جنس روح و فطرت را تابعی از فرهنگ، که خود تابعی از تقدیر تاریخی متنوع و متطور است، دانستن، مساوی با انکار ذاتمندی و به معنی نوعی اگزیستانسیالیسم انسان‌شناختی است. در مکتب اگزیستانسیالیسم، انسان موجودی به شمار می‌آید که در ابتدای تولدش ماهیتی ندارد و آنچه بعدها ماهیت او تلقی می‌گردد بر اثر زندگی در این دنیا در او پدید می‌آید. این در حالی است که بر اساس نظریه‌ی ذاتمندانگاری انسان، که نظریه‌ای اسلامی است و در قرآن و روایات به آن اشاره شده، انسان ذاتمند است؛ یعنی انسان در همه‌جا انسان است و شخصیت او بعدها ساخته نمی‌شود. این نظریه مبنای خاتمیت، جاودانگی و جهانی، فرااقلیمی، فرااقوامی، فرابشری و فراتاریخی بودن دین است؛ زیرا دین واحد برای تمام بشریت، زمانی معنا می‌یابد که همگی انسان‌ها دارای ذاتی واحد باشند. اگر انسان‌ها ذات واحدی نداشته باشند و تحت تأثیر شرایط مکانی و زمانی هویت یابند، نیازهای یکسانی هم نخواهند داشت تا دینی واحد پاسخگوی آنها باشد. همان‌گونه که گفته شد، انسان‌شناسی اگزیستانسیالیسم به انکار ذاتمندانگاری آدمی منجر می‌شود که نتیجه‌ی آن، اعتقاد به سیالیت و نسبیت در ذات انسان و کثرت‌گرایی دینی است.
۷٫ به تعبیر دکتر شریعتی واژه‌ی «مذهب» به معنای دین به کار می‌رود؛ بنابراین آنجا که ایشان تجلیات مذهبی را جزئی از فرهنگ به شمار آورده، در واقع مانند افرادی که فرهنگ را سکولار می‌دانند یا اندیشه‌ی سکولاریستی دارند، دین را تابعی از فرهنگ یا مؤلفه‌ای از آن دانسته است. این در حالی است که در دیدگاه ما دین بانی و عامل فرهنگ است.
پرسش و پاسخ
آقای ذوعلم: دو اشکال اساسی به تعریف ایشان وارد شد که یکی به بحث «جبرگرایی تاریخی» و دیگری به بحث «اصالت روح جمعی» مربوط بود. درباره‌ی اشکال دوم باید بگویم که اعتقاد به اصالت جمع و انکار اصالت فرد به انکار سهم فرد در فرهنگ‌سازی و در نتیجه زیر سؤال بردن مسئولیت‌پذیری و پاسخگویی او در برابر فرهنگ منجر می‌شود. با این حال تجلی فرهنگ در شخصیت فرد، آن‌گونه که دکتر شریعتی بیان کرده، بر نوعی واقع‌بینی مبتنی است؛ زیرا بسیاری از افراد جامعه تابع فرهنگ و زمان هستند و به دلیل نداشتن خودآگاهی، از اراده‌ی خود برای جهت دادن به شخصیت و فرهنگشان استفاده نمی‌کنند. اما آنچه تعریف دکتر شریعتی را دچار اشکال می‌کند واژه‌ی «احتمالاً» است که برای توانایی انسان خودآگاه در جهت‌دادن به شخصیت خویش به کار رفته است. این واژه نشان می‌دهد که ایشان در توانایی انسان خودآگاه برای حرکت مستقل از فرهنگ حاکم بر جامعه و تأثیرگذاری بر آن تردید داشته است.
«تقدیرگرایی» اشکال دیگری بود که به تعریف ایشان وارد شد، اما برای اطمینان از درستی آن، پیش از طرح این اشکال باید بررسی شود که آیا ایشان بحث قضا و قدر کلامی را در جایی تبیین کرده است یا خیر. اگر با حسن نیت بسیار بالا به تعریف ایشان نگاه کنیم و در پی توجیه آن برآییم، می‌توانیم بگوییم که تقدیرگرایی به این معناست که سنن الهی بر تاریخ حاکم است و جامعه نمی‌تواند خارج از این سنن، فرهنگ خود را بسازد و افزون بر این، فرهنگ، ماهیتی تاریخ‌مند هم دارد؛ یعنی طی تاریخ شکل گرفته و به صورت میراثی تاریخی به جامعه‌ی کنونی رسیده است.
آقای بنیانیان: به نظر می‌رسد آنچه از مجموعه‌ی این نقدها باید حاصل شود شناسایی و تشخیص عوامل تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ جوامع است. البته برای مدیریت فرهنگی کشور ما تنها شناسایی عوامل کفایت نمی‌کند، بلکه تخمین میزان تأثیر هریک از این عوامل در فرهنگ نیز ضرورت دارد. در مرحله‌ی نخست، که مرحله‌ی شناسایی عوامل است، ممکن است فطرت انسانی، دین اسلام و مذهب تشیع، عوامل تاریخی و مفهوم پیشرفت و توسعه عوامل اصلی و تعیین‌کننده در فرهنگ جامعه‌ی ما به شمار آیند. در مرحله‌ی دوم، آنچه باید انجام شود، تعیین میزان تأثیرگذاری هریک از این عوامل است. اینکه فطرت به چه مواردی اطلاق می‌شود، نسبت آن با دین چیست، سهم عوامل تاریخی در فرهنگ ما در حال حاضر به چه میزان است و پیشرفت و توسعه در جامعه‌ی کنونی ما چه معنایی دارد، پرسش‌هایی هستند که در این بخش باید پاسخ یابند تا از طریق آنها کار تخمین تأثیرگذاری عوامل به دقت انجام شود. تأکید بر قید «زمان» درباره‌ی عوامل تاریخی از آنجا ناشی می‌شود که این عوامل در گذشته سهم تعیین‌کننده‌ای در فرهنگ داشتند، اما در حال حاضر با توسعه‌ی تکنولوژی و فناوری‌های ارتباطات، تأثیرپذیری از فرهنگ ملل دیگر جای آن را گرفته و سهم عوامل تاریخی به نحوی کم‌رنگ شده است.
درباره‌ی مفهوم پیشرفت و توسعه هم‌ ممکن است این موضوع مطرح شود که در جامعه‌ی اسلامی ما، به دلیل اعتقاد به ارتباط دنیا و آخرت، پیشرفت، به‌گونه‌ای معنا می‌شود که تعالی روحی انسان را در کنار زندگی دنیوی‌اش سبب شود، اما آنچه در واقعیت روی می‌دهد عکس این مفهوم است؛ زیرا در حال حاضر تبلیغات شبانه‌روزی ما تبلیغ بانک گردیده است، زیباترین ساختمان‌های شهرهای ایران به بانک تعلق دارد، پرونده‌های اختلاس و جرم و جنایت ما مربوط به بانک است، سرمایه‌داران موفق ما بانکداران هستند و…؛ یعنی در جامعه‌ای که قرار بود پول یک نقطه‌ی تعادل‌بخش برای زندگی باشد، در عمل این کاغذ به عامل فرهنگ‌ساز جامعه‌ی ما تبدیل شده است که وزن و تأثیرگذاری این عوامل با تغییر تکنولوژی و سازماندهی جامعه طی زمان تغییر می‌کند و بنابراین نمی‌توان دستورالعملی ثابت برای آن در نظر گرفت. با این حال به دلیل اهمیت تخمین تأثیرگذاری آنها در مهندسی فرهنگ، نمی‌توان از کار تخمین وزن این عوامل چشم پوشید و بنابراین لازم است که مدلی متحرک برای آنها طراحی شود و در آن، میزان همراهی یا ضدیت متغیرها با فرهنگ مطلوب یا اهداف فرهنگی ما مشخص گردد. براساس این مدل است که می‌توان عوامل آسیب‌رسان به فرهنگ را مهار کرد و در پی تقویت عوامل مطلوب و مفید برآمد.
موضوعی که در بحث اصلاح فرهنگ مطرح می‌شود، توانایی فطرت انسانی در اصلاح معایب و نقاط ضعف فرهنگ جامعه است که اعتقاد به آن، جامعه‌ی ما را دچار مشکلاتی کرده است. این دیدگاه که از تخمین نادرست در میزان تاثیرگذاری عامل فطرت انسانی در فرهنگ‌سازی ناشی می‌شود، گاه به این موضوع منجر می‌گردد که اشکالات خود را به مبانی فطری انسان ارجاع دهیم. این در حالی‌ است که باید میان فطرت انسان و کارکرد اجتماعی تفاوت قائل شد؛ برای مثال اگر فردی در محرم عزاداری می‌کند، اما دروغ می‌گوید، نباید آن دو را به فطرت او ارجاع داد؛ زیرا عزاداری مربوط به فطرت، اما دروغگویی مربوط به کارکرد اجتماعی است، کارکرد ما این است که فطرت را به روابط اجتماعی تبدیل کنیم.
خلط معنایی فطرت انسانی با کارکرد اجتماعی و بحث‌هایی که در همین‌باره مطرح می‌شود از ناشناخته یا بد شناخته شدن فطرت انسانی پرده برمی‌دارد. آنچه ما در این‌باره می‌دانیم در همین حد است که راز پیروزی امام خمینی در برابر علوم انسانی غرب این بود که فطرت را شناختند و روی آن سرمایه‌گذاری کردند و بیشتر از این نمی‌دانیم. گرچه از میان اندیشمندان معاصر، استاد مطهری و آیت‌الله شاه‌آبادی به تفصیل در این‌باره بحث کرده‌اند، مقایسه‌ی دیدگاه‌های آنها، از تفاوت بسیارِ چیستی فطرت نزد این دو اندیشمند حکایت می‌کند. به دلیل اهمیت این موضوع و چنین تفاوت‌هایی است که بحث درباره‌ی فطرت و دیدگاه اندیشمندان درباره‌ی آن ضرورت پیدا می‌کند.
آقای اکبریان: بعضی از واژه‌ها، گرچه در ظاهر به هم شبیه‌اند، در معنا و کارکرد با هم تفاوت دارند. یکی از این واژه‌ها «فطرت» است که در تعریف دکتر شریعتی، در مقام فردی جامعه‌شناس، معنایی جز خاستگاه جامعه ندارند.
در این جلسات تعاریف متفاوت بسیاری بررسی شده‌اند، هر جلسه هم که می‌گذرد به تعداد این تعاریف افزوده می‌شود. به نظر من، ما نباید چندان وارد جزئیات و نقد آنها شویم و برای مثال در مورد تعریف دکتر شریعتی این مسئله را در نظر بگیریم که آن مطلبی که می‌خواستیم از دکتر شریعتی به دست بیاوریم، پیدا کرده‌ایم. همین‌که دکتر شریعتی فرهنگ را از تمدن متمایز می‌سازد و آن‌را برخلاف تمدن که مادی است، دارای جنبه‌ی معنوی می‌داند کافی است و بیشتر از این نمی‌توان از تعریف ایشان به دست آورد. هر فردی که اندیشه‌ی شریعتی را نقد کرده، به دلیل بن‌مایه‌ی ضعیف ایشان در مسائل دینی، و بدتر از آن اختلال و اشتباهاتشان در تعریف موضوع‌های متفاوت به بن‌بست کشیده شده است. دلیل اینکه آقای شریعتی از اول انقلاب ما را به بن‌بست ‌برد، این است که تعریف‌های او خدشه‌پذیر است. در اینجا نیز باید به این نکته توجه شود که فطرتِ مدنظر دکتر شریعتی با فطرتی که در کتاب‌های استاد مطهری یا جوادی آملی مطرح می‌شود، تفاوت دارد. غفلت از همین موضوع است که مخاطب را به بی‌راهه می‌برد.
من فکر می‌کنم که در نقد این تعاریف باید این نکته را در نظر بگیریم که بعضی از این تعاریف واقعاً مختل هستند. تعاریفی که امروز از آقای شریعتی مطرح شد این نکته را به ذهن می‌رساند که ایشان بین تعریف ذاتی، تعریف به عوامل و تعریف به نتایج خلط می‌کند و اینها را نمی‌تواند از هم تفکیک کند.
آقای جهرمی: تعریف دکتر شریعتی از فرهنگ تعریف ضعیفی است و نمی‌توان از ایشان انتظار داشت که تعریفی فلسفی و دقیق مطرح کند؛ برای مثال عبارت روح جامعه، که در تعریف ایشان به کار رفته، همان فرهنگ است که خود صفت ذاتی جامعه به شمار می‌آید و با توجه به اینکه به نظر می‌رسد این صفت ذاتی هم همان روح جامعه باشد، باید به این موضوع اذعان کرد که دکتر شریعتی در تعریف فرهنگ دچار تناقض آشکار شده؛ زیرا فرهنگ را با خود فرهنگ تعریف کرده ‌است.
استاد رشاد: در جلسه‌ی پیش آقای ذوعلم هم فرمودند که جامعه‌شناسان در مقام تعریف قصد دارند که دیدگاه خود را فیلسوفانه مطرح کنند؛ زیرا تعریف اصولاً بحثی فلسفی است. در این میان آن گروه از جامعه‌شناسانی که بن‌مایه‌های فلسفی دارند موفق می‌شوند تعریفی فلسفی مطرح کنند، اما آنهایی که فاقد مایه‌های فلسفی هستند، موضوع خود را به شکلی سست و ضعیف تعریف می‌کنند.
آقای نادری: دکتر شریعتی اندیشمندی است که دستگاه فکری مشخص دارد و از همین‌رو بررسی دیدگاه‌های ایشان در زمینه‌‌ای خاص نباید بدون توجه به این دستگاه فکری و جهان‌بینی حاکم بر آن انجام شود. تعبیر آقای ذوعلم این بود که شاید توجه آقای شریعتی به بحث تاریخی‌بودن به دلیل تعلقات دینی ایشان باشد. این در حالی است که واقعیت از تعلق ایشان به اردوگاه سوسیالیسم حکایت می‌کند. ابعاد انسان‌شناسی، هستی‌شناسی و غایت‌شناسی مطرح‌شده در آثار دکتر شریعتی همگی دلیلی است محکم در اثبات این مدعا. نگاه تاریخ‌گرا، غایت‌مدار و غایت‌شناسانه‌ی ایشان هم خارج از این دستگاه فکری نیست و از همان برداشت کلاسیک سوسیالیسم و ماتریالیسم تاریخی از حرکت انسان، جامعه و کیهان، تأثیر پذیرفته است. با توجه به همین موضوع است که نه فقط در فرهنگ، بلکه در هر موضوع دیگری هم، ایشان بحث جبریت تاریخی را مطرح کند.
بحث دیگر درباره‌ی تفاوتی است که دکتر شریعتی بین فرهنگ و تمدن در نظر گرفته است. این وجه تفاوت در فرهنگ‌های تحقق‌یافته دچار اشکال می‌شود؛ زیرا ایشان آن بخش‌هایی را که جنبه‌ی‌ مادی دارد تمدن نامیده و آن بخش‌هایی را که معنوی‌تر است فرهنگ دانسته و در بیان نقاط تمایز آنها، تمدن را جهانی‌تر تلقی کرده است. این بدان معناست که در یک فرهنگ قومی و یک خُرده‌فرهنگ، که محصولات مادی‌تری مشاهده می‌شود، اینها جزء تمدن نیستند، چون مادی هستند؛ یعنی ایشان به سمت درک موضوع رفته‌اند، اما مثل باقی مطالبی که بیان کرده‌اند این مبحث نیز دچار تناقضاتی است.
بحث ارتباط بین فرهنگ و تمدن بحث طیف و عمق فرهنگ است؛ یعنی یک فرهنگ، زمانی که از نظر کمّی گسترش پیدا می‌کند و از نظر کیفی در زندگی و تولیدات نمود می‌یابد، کم‌کم به تمدن تبدیل می‌شود. تمدن اسلامی و نیز تمدن مسیحی نمونه‌هایی از این تمدن‌ها هستند که در حال حاضر بسیاری از نظریه‌پردازان منشأ درگیری‌های کنونی جهان را رویارویی آنها با هم می‌دانند.
موضوع دیگری که باید به آن اشاره شود این است که در تعریف فرهنگ صرف بیان واژگان کفایت نمی‌کند. چه بسا تعریف‌های بسیاری وجود داشته باشد که در آنها از واژگان زیبا استفاده شده است، اما همین تعریف‌ها در مواجهه با پرسش‌های ساده، ناکارآمد جلوه می‌کند؛ برای مثال اکنون جوانان به اینترنت گرایش بسیاری پیدا کرده‌اند، اما در بعضی از تعاریف فرهنگ، جایگاه این گرایش مشخص نشده است؛ افزون بر آن آشکار نیست چگونه پوشش افراد مقوله‌ای فرهنگی تلقی می‌شود. تعریف دکتر شریعتی یکی از این تعاریف است که در آن، با محصور شدن فرهنگ در داده‌های معنوی جایگاه مشخصی برای این گرایش‌ها در نظر گرفته نشده است. البته نباید این موضوع را از نظر دور کرد که همین معنوی دانستن فرهنگ هم در تعاریف دیگر ایشان نقض شده است.
آقای خزائی: تطور ذهنی دکتر شریعتی، که از حدود بیست‌سالگی دست به قلم برده، در آثار ایشان آشکارا مشاهده می‌شود. این موضوعی است که خود ایشان هم به آن اعتراف کرده است. بنابراین برای نقد اندیشه‌ی دکتر شریعتی آنچه اهمیت دارد در نظر گرفتن این تطورات فکری و زمان بیان تعاریف مطرح‌شده از سوی ایشان است که به نظر می‌رسد کار ارزیابی را صحیح‌تر می‌کند. افزون بر این، رفتار و اعمال دکتر شریعتی هم موضوعی است که اگر به آن توجه شود، نقد، به شکل صحیح‌تر انجام می‌شود. نمونه‌ای از این‌گونه نقد، توجه به زبان آتشین و روحیه‌ی انقلابی‌گری ایشان است که هدف از آن تغییر جامعه بود؛ آنچه با عنوان مبحث «تقدیر تاریخی» مطرح شده با گفته‌ها و آثار دکتر شریعتی تناقض دارد.
ابهام واژه‌ها و عبارت‌هایی مانند «کیفیت جنس» و «روح»، انتقاد دیگری است که بر تعریف ایشان وارد می‌شود.
آقای ذوعلم: هدف ما از طرح تعاریف این است که ذهن تجهیز شود و به سمت تعریف مطلوب حرکت کند. بحث اصلی ما نقد تعاریف فرهنگ، برای رسیدن به تعریفی صحیح از فرهنگ است و بنابراین مباحثی همچون شریعتی‌شناسی یا مصباح‌شناسی بحث‌های حاشیه‌ای به شمار می‌آید که ما را از اصل موضوع، که همان تعریف فرهنگ است، دور می‌کند.
آنچه به ما در مسیر تحقق اصل موضوع یاری می‌رساند، طرح پرسش‌های زیر است که پاسخ صحیح به آنها، تعریف ما از فرهنگ را خالی از نقیصه‌های بیان‌شده در تعریف دکتر شریعتی می‌سازد:
ـ نظر ما درباره‌ی تفکیک بین تمدن و فرهنگ چیست؟
ـ ما عوامل فرهنگ‌ساز را چه می‌دانیم؟
ـ آیا فرهنگ فقط یک هویت مقطعی و اجتماعی دارد یا دستاوردی تاریخی است؟
ـ اگر فرهنگ ترکیبی است، ترکیب آن ثابت است یا ممکن است با گذشت زمان تغییر کند؟
ـ بحث تقدیرگرایی تاریخی را تا چه حد می‌پذیریم؟
ـ ارتباط بین هویت و فرهنگ چیست؟
آقای جمشیدی: دکتر شریعتی در حوزه‌ی اجتماعی، انسانی فعال و انقلابی را به تصویر کشیده، اما در حوزه‌ی فلسفی از انسانی کاملاً منفعل سخن گفته است. در بحث چهار زندان انسان هم ایشان تاریخ را یکی از زندان‌های آدمی معرفی کرده که به نوعی نشان‌دهنده‌ی همان بحث جبر تاریخی ایشان است. در آخرین نقل قولی هم که در اینجا از دکتر شریعتی آورده شده، انسان مولود دو عامل طبیعت و تاریخ دانسته شده است؛ زیرا براساس دیدگاه ایشان طبیعت، نوعیت انسان را می‌سازد و تاریخ ماهیت آن را. آنچه از این عبارت آشکار می‌گردد تفکیکی است که دکتر شریعتی بین وجود و ماهیت در نظر گرفته است. در کل باید گفت که بحث این متفکر درباره‌ی جامعه و تقدیر تاریخی ـ که متأثر از اندیشه‌های مارکس بیان شده است ـ‌ به دلیل تناقض‌ها و اشکالات موجود در آن، نقد بسیاری را در پی داشته است.
آقای اکبریان: نکته‌ای که در تعریف فرهنگ نباید از آن غفلت شود سطوح ملی، فراملی و فروملی فرهنگ است. البته در مباحث مطرح‌شده به دو سطح ملی و فراملی فرهنگ توجه شد و حتی این مقوله امری ملی معرفی گردید. این در حالی است که ملی دانستن فرهنگ پیش‌زمینه‌ای می‌شود برای سهم تعیین‌کننده‌ی مرزهای جغرافیایی یک کشور در جداسازی فرهنگ‌ها، که خود طی تاریخ وضعیت ثابتی نداشتند و حتی در دوره‌هایی چنان گسترده بودند که چندین کشور امروزی در آن جای می‌گرفتند و در دوره‌ای دیگر چنان محدود می‌گردیدند که بخشی از یک کشور امروزی را شامل می‌شدند.
سطحی که در این مباحث مغفول مانده سطح فروملی فرهنگ است که زبان و ادبیات اقوام یک کشور از وجود آن حکایت می‌کند. افزون بر این، در دوره‌ی کنونی بسیاری از مباحث، مانند شبکه‌های اجتماعی ـ که مشخصه‌های فرهنگی متفاوتی نسبت به هم دارند و شاید میزان تفاوت‌های آنها آرام‌آرام از میزان اشتراکشان در سطح ملی بیشتر می‌شود ـ در حوزه‌ی فرهنگ مطرح می‌شوند که جایگاه آنها نیز در تعریف فرهنگ باید مشخص شود.

 


[۱] . Social cell.
[۲] . Individual conscience.
[۳] . علی شریعتی؛ مجموعه‌ی آثار: بازگشت؛ جلد ۴؛ تهران: انتشارات الهام ؛ چاپ هفتم؛ ۱۳۷۹؛ ص ۳۱۴٫
[۴] . همو؛ مجموعه‌ی آثار: انسان بی‌خود؛ جلد ۲۵؛ تهران: انتشارات قلم؛ چاپ دوم؛ ۱۳۷۲؛ ص ۲۰۱٫
[۵] . اگر نویسنده آنها را به شکلی سنجیده به کار برده باشد، باید میان آداب و رسوم و نیز سنت‌ها تفکیک قائل شویم.
[۶] . Inherent trait.
[۷] . همو؛ مجموعه‌ی آثار: جهان‌بینی و ایدئولوژی؛ جلد ۲۳؛ تهران: شرکت سهامی انتشار؛ چاپ سوم؛ ۱۳۷۴؛ ص ۱۳۰٫
[۸] . Civilization.
[۹] . همان؛ ص ۱۳۲٫
[۱۰] . همو؛ مجموعه آثار: بازشناسی هویت ایرانی-اسلامی؛ جلد ۲۷؛ تهران: انتشارات الهام؛ چاپ هشتم؛ ۱۳۸۷؛ ص ۱۴۱٫

جلسه ۰۱۶ فلسفه فرهنگ ۲۶-۱۱-۱۳۹۰

 

ـ درباره‌ی فلسفه‌ی فرهنگ

ـ مباحث اصلی فلسفه‌ی فرهنگ
در جلسه‌ی گذشته محورهای هیجده‌گانه‌ی فلسفه‌ی فرهنگ برشمرده شد و حدود و صغور برخی از این محورها بیان گردید. آنچه در این جلسه مطرح خواهد شد، توضیح و تبیین باقی محورهاست.
پیش از این و در محور «مباحث فلسفه‌ی فرهنگ» اشاره شد که خود فلسفه‌ی فرهنگ هم مباحثی دارد. این مباحث که به تعبیری «فلسفه‌ی فلسفه‌ی فرهنگ» خواهد بود، دوازده گفتار را دربرمی‌گیرد. البته چون بحث اصلی این جلسات خودِ فلسفه‌ی فرهنگ است، پس از اشاره‌ی مختصر به دوازده گفتار یادشده، از محورهای فلسفه‌ی فرهنگ سخن گفته خواهد شد.
 
درباره‌ی فلسفه‌ی فرهنگ
بحث‌هایی که ذیل فلسفه‌ی فرهنگ مطرح می‌شوند عبارت‌اند از:
۱٫ تعریف فلسفه‌ی فرهنگ؛
۲٫ نسبت و مناسبات فلسفه‌ی فرهنگ با دانش‌های هموند. مراد از دانش‌های هموند دانش‌‌هایی هستند که با فلسفه‌ی فرهنگ نسبت دارند (البته اگر فلسفه‌ی فرهنگ را دانش قلمداد کنیم)؛ مثل فلسفه‌ی فرهنگی، فلسفه‌ی علوم انسانی و خود علم فرهنگ. بر این اساس، تفاوت بین فلسفه‌ی فرهنگ با علم فرهنگ و نیز فلسفه‌ی فرهنگ با فلسفه‌ی علم فرهنگ در این محور بررسی می‌شود.
۳٫ موضوع فلسفه‌ی فرهنگ؛
۴٫ مؤلفه‌های فرهنگ به شرط شیء. تأکید بر «شرط شیء» از آن‌روست که بعضی از مقوله‌ها مانند دین، اخلاق و باور، به طور مطلق جزئی از فرهنگ نیستند، بلکه خودْ هویتی مستقل دارند، و به شرط شیء و با فرض انضمامی لحاظ کردن‌شان (یعنی با فرض اینکه یکی از مؤلفه‌های فرهنگِ جامعه‌ای خاص شده باشند) می‌توان آنها را مؤلفه‌های فرهنگ به شمار آورد. البته باید به این نکته توجه کرد که چنین حکمی شامل حال همه‌ی مؤلفه‌های فرهنگ نمی‌شود و فقط درباره‌ی برخی از آنهاست. برای مثال مباحثی مانند آداب و رسوم در هر صورت جزئی از فرهنگ‌اند.
دلیل اشاره به مؤلفه‌های فرهنگ افزون بر فرهنگ، که موضوع فلسفه‌ی فرهنگ است، این است که مباحث و مسائل فلسفه‌های مضاف را می‌توان به دو دسته‌ی کلان‌تر و خُردتر تقسیم کرد. برای روشن شدن این تفکیک می‌توان به فلسفه‌های مضاف به علم‌ها اشاره کرد که پاره‌ای از احکام آنها معطوف به خود علم بما هو علم است و پاره‌ای دیگر، احکامِ مسائل آن علم‌اند. آن احکامی که به خود علم مربوط‌اند مباحث و مسائل فراعلمی فلسفه‌ی مضاف به آن علم نام می‌گیرند و دسته‌ی دیگر، مسائل فرامسئله‌ای خوانده می‌شوند.
فلسفه‌ی فرهنگ نیز از این ویژگی مستثنا نیست؛ یعنی مباحث آن به دو دسته‌ی کلان و خُرد تقسیم می‌شود که یک دسته از آنها درباره‌ی کلیت فرهنگ است و دسته‌ای دیگر درباره‌ی مؤلفه‌های فرهنگ. آنچه در دسته‌ی دوم بیان می‌شود درباره‌ی مطلق و کل فرهنگ نیست، بلکه درباره‌ی بخشی از آن است. با توجه به همین مبحث، «فرهنگ»، موضوع فلسفه‌ی فرهنگ قلمداد می‌شود، اما مؤلفه‌های آن نیز، در حکم خُرده‌موضوعات این دانش، می‌توانند در فلسفه‌ی فرهنگ مطرح شوند و یا لااقل در مبحث بعدی که «مسائل» هستند محل توجه قرار گیرند.
۵٫ مسائل دانش فلسفه‌ی فرهنگ. مسائل این دانش عبارت‌اند از احکام مؤلفه‌های فرهنگ، در واقع بنده به خلاف بعضی از دوستان (از جمله آقای صادق لاریجانی) که به تعریف فلسفه‌های مضاف دست زده‌ و مدعی شده‌اند که در این‌گونه فلسفه‌ها، عبارت «فلسفه» در معنایی غیر از معنای شایع آن اراده می‌‌شود، معتقدم فلسفه عبارت است از بیان احکام کلی موجود بماهو موجود، و در فلسفه‌های مضاف، احکام کلی موجود، نه بماهو موجود، بلکه قسمی از موجود بحث می‌شود. پرواضح است که در هر دوگونه از فلسفه، سخن از احکام کلی است؛ بنابراین مسائل فلسفه‌ی فرهنگ نیز احکام کلی‌اند.
البته بعضی پا را از این هم فراتر گذاشته و بحث‌های تاریخی را هم جزء مسائل فلسفه‌های مضاف قرار داده‌اند که به نظر من همگی آنها خطاست. همان‌گونه که پیش از این گفته شد، تعریف فلسفه‌های مضاف با تعریف فلسفه‌ی مطلق سازگار است. با این تعریف فلسفه‌بودن فلسفه‌های مضاف حفظ می‌شود؛ زیرا «فلسفه‌های مضاف نیز از احکام کلی سخن می‌گویند»؛ یعنی در آنها از مباحث هستی‌شناسی، تقسیمات، معرفت‌شناسی، ارزش‌شناسی، روش‌شناسی و قواعد کلی حاکم بر مضاف‌الیه سخن گفته می‌شود. این موضوع درباره‌ی فلسفه‌ی فرهنگ نیز صدق می‌کند؛ یعنی مسائل این فلسفه‌ی مضاف، احکام کلی حاکم بر فرهنگ است.
۶٫ قلمرو‌شناسی فلسفه‌ی فرهنگ. قلمروی این فلسفه‌ی مضاف، مؤلفه‌های فرهنگ، به شرط شیء است.
۷٫ غایت و فائدت فلسفه‌ی فرهنگ.
۸٫ روش‌شناسی فلسفه‌ی فرهنگ.
۹٫ هویت معرفتی فلسفه‌ی فرهنگ. در ذیل این محور حدود هفت مسئله مطرح و بررسی می‌شوند که عبارت‌اند از:
ـ دانش فلسفه‌ی فرهنگ از سنخ علوم حقیقیه است یا اعتباریه،
ـ در طبقه‌بندی فلسفه‌های مضاف در دسته‌ی فلسفه‌های مضاف به «علوم» قرار می‌گیرد یا «امور» یا خود فلسفه‌ی فرهنگ یک «معرفت» است،
ـ آیا این دانش از زمره‌ی معرفت‌های درجه‌یک است یا درجه‌ دو،
ـ چیدمان معرفتی فلسفه‌ی فرهنگ چگونه است، در مجموع آنچه فلسفه‌ی فرهنگ خوانده می‌شود، به لحاظ معرفتی، چه نسبت و مناسباتی با هم دارند،
ـ آیا ما باید براساس نظریه‌ی مقبول، در فلسفه و معرفت‌شناسی حرکت کنیم. ـ یعنی مجموعه‌ی مباحث به صورت مبناگرایانه به هم پیوند دارند ـ یا اینکه باید به مجموعه‌ی مسائل کل‌انگارانه بنگریم؟
ـ هندسه‌ی معرفتی مباحث فلسفه‌ی فرهنگ چگونه تبیین می‌شود؟
۱۰٫ مصادر و مناشی فلسفه‌ی اسلامی فرهنگ. از آنجا که ممکن است فلسفه‌ی فرهنگ براساس دیدگاه‌های مختلف، مصادر و مناشی و منابع متفاوتی داشته باشد، در این محور فلسفه‌ی فرهنگ به صفت «اسلامی» مقید شده است تا مشخص شود مناشی و منابع فلسفه‌ی اسلامی فرهنگ و فلسفه‌ی فرهنگی که اسلامی است چیست.
۱۱٫ گونه‌شناسی تطبیقی مکاتب فلسفی، معرفت‌شناختی درباره‌ی فرهنگ؛
۱۲٫ مفهوم‌شناسی واژگان اصلی فلسفه‌ی فرهنگ. در فلسفه‌ی فرهنگ یک سلسله واژگان کلیدی مطرح است مانند: «فلسفه»، «فرهنگ»، «علم فرهنگ»، «فلسفه‌ی فرهنگ»، «فلسفه‌ی فرهنگی»، «مهندسی فرهنگ» و… که روشن‌سازی مفهوم آنها در این محور مد نظر قرار می‌گیرد.
البته اگر قصد داشته باشیم معنای فلسفه را به مبادی تصوری هم توسعه بدهیم، در این صورت این مباحث را هم باید در ذیل مباحث فلسفه‌ی فرهنگ مطرح کنیم، اما اگر کسی مبادی تصوری را، که در سرآغاز دانش‌ها مطرح می‌شود، مباحث فلسفی نداند، بلکه آنها را جزء مبادی‌پژوهی بشمارد، بحث مباحث فلسفه‌ی فرهنگ به محورهای پیش‌گفته محدود می‌شود.
 
مباحث اصلی فلسفه‌ی فرهنگ
پیش از این و در بحث از مباحث اصلی فلسفه‌ی فرهنگ، به محورهایی اشاره شد که با جرح و تعدیل، و کاستن و افزودن به شرح زیر هستند:
۱٫ «چیستی‌شناسی فرهنگ»؛
۲٫ «اوصاف فرهنگ». گرچه فرهنگ به عنوان یک محور تعریف می‌شود، مناسب است در محور جداگانه‌ای وصف نیز گردد؛ زیرا با توصیف است که ویژگی‌های ذاتی مقوله‌ی فرهنگ روش می‌شود. البته محور «اوصاف فرهنگ» مکمل «چیستی‌شناسی فرهنگ» در نظر گرفته شده است. در بیان وصف‌های فرهنگ می‌توان به تعریف یادشده در این سلسله گفتار اشاره کرد که مؤلفه‌های فرهنگ را تنیده و تابیده می‌شمارد و نشان می‌دهد که پیچیدگی و تودرتوبودن فرهنگ، وصف مهمی برای آن است. اوصافی از این دست که چه بسا لازم باشد در تعریف گنجانده شود، ولی در تعریف نیامده است، باید در این محور توضیح داده شود.
۳٫ چه‌آیی فرهنگ است. چه‌آیی فرهنگ در اینجا به معنای مؤلفه‌های فرهنگ است. البته مؤلفه‌ها گاه همه‌ی اجزا و همه‌ی چیزهایی که فرهنگ از آنها تشکیل می‌شود (کلی و جزئی) معنا می‌شود و گاه یک وجه از آنچه‌ فرهنگ را تشکیل می‌دهد. درواقع فرهنگ، هم اضلاع و ابعادی دارد و هم مؤلفه‌هایی، و هر مؤلفه‌ای هم از عناصری تشکیل می‌شود. به سخن دیگر زمانی که از مؤلفه‌ها در کنار اضلاع و عناصر یاد می‌شود، آنها اعم از عناصر تلقی می‌شوند؛ برای مثال «ارزش‌» یکی از مؤلفه‌های فرهنگ است که خود از عناصری ترکیب یافته است و اجزای خُردتری دارد. هدف از به کار بردن واژه‌های «اضلاع»، «مؤلفه‌ها» و «عناصر» نشان دادن این موضوع است که فرهنگ لایه‌لایه است و آن چیزهایی که فرهنگ را تشکیل می‌‌دهند می‌توانند به دسته‌ها و طبقات کلی و خُردتر تقسیم شوند؛ و از همین‌رو در بحث از اینکه فرهنگ از چه چیزی تشکیل می‌شود باید به این لایه‌ها توجه کرد.
ضرورت این یادآوری از آنجا ناشی می‌شود که بعضی از فرهنگ‌شناسان، جامعه‌شناسان و مردم‌شناسان به اشتباه بین عناصر خلط می‌کنند و بعضی از نکات بسیار جزئی را در تعریف فرهنگ می‌گنجانند که ذیل مؤلفه‌های دیگر قرار می‌گیرد.
۴٫ «هندسه‌ی فرهنگ». مراد از هندسه‌ی فرهنگ، ساختار و چگونگی صورتبندی آن است. آنچه در این محور بررسی می‌شود، شیوه‌ی قرار گرفتن اجزا و ارکان فرهنگ و موضع آنها نسبت به یکدیگر است. تفاوت موضع اجزاء که در این محور مشخص می‌شود، از تفاوت نسبت آنها با کلیت فرهنگ ناشی می‌شود. دسته‌ای از اجزای فرهنگ هستند که در صورت حذف‌شدن، فرهنگ را از فرهنگ‌بودن ساقط می‌کنند، یا آن را دچار نقص می‌سازند، به این اجزاء «ذاتیات فرهنگ» می‌گویند؛ چون ذاتیِ فرهنگ هستند، اما دسته‌ای دیگر می‌توانند جزء فرهنگی باشند و جزء فرهنگ دیگر نباشند. به دلیل همین خصوصیت است که آنها را «عرضیات فرهنگ» می‌نامند.
۵٫ «هستی‌شناسی فرهنگ»؛
۶٫ «معرفت‌شناسی فرهنگ»؛
۷٫ «روش‌شناسی مطالعه‌ی فرهنگ»؛
۸٫ «گونه‌شناسی فرهنگ»؛
۹٫ «نسبت و مناسبات فرهنگ‌ها با یکدیگر». در این محور تلاش می‌شود به این پرسش پاسخ داده شود که از نِسَب اربعه؟، کدام‌یک در بین فرهنگ‌ها حاکم است؟ این پرسش خودْ روشنگر این موضوع است که نسبت میان فرهنگ همیشه یکسان نیست و بین بعضی از آنها با بعضی دیگر نسبت تباین و حتی تعارض و تناقض برقرار است ـ که در نتیجه‌ی آن با هم ناسازگار خواهد بود ـ و بین بعضی دیگر نسبت تساوی (مثلاً در دو کشور اسلامی، گرچه فرهنگ‌ها در عرضیات با هم تفاوت‌هایی دارند، در ذاتیات با هم یکسان‌اند و حالت تساوی بین آنها برقرار است)؛ گاهی نیز ممکن است نسبت دیگری برقرار باشد و یک فرهنگ در طول فرهنگ دیگر قرار گرفته باشد که در آن صورت نسبت آنها را عام و خاص می‌گویند.
۱۰٫ «بایایی و برآیی فرهنگ». در این محور به جای واژه‌ی «چرایی»، واژه‌ی رساترِ «برآیی» به کار رفته است. موضوع محل بررسی آن هم غایت و کارکردهای فرهنگ است.
۱۱٫ «ازآنی و ازآیی فرهنگ» یا مناشی و منابع فرهنگ؛
۱۲٫ «کجایی فرهنگ»، نسبت فرهنگ با دیگر مقولات؛
۱۳٫ «نسبت فرهنگ با علوم انسانی». با وجود آنکه در محور قبلی و در کنار بررسی نسبت فرهنگ با مقولات نرم‌افزاری حیات آدمی، مانند اخلاق، دین، تمدن و هنر، می‌توان از نسبت آن با علوم انسانی نیز سخن گفت، به دلیل ویژگی‌های این علوم بجاست که نسبت آن با فرهنگ را در محوری جدا و مستقل بررسی کنیم.
در گذشته به این موضوع اشاره شد که مطالعه‌ی فرهنگ، مطالعه‌ی انضمامی علوم انسانی است. همین مطلب گویای آن است که فرهنگ رابطه‌ی بسیار نزدیکی با علوم انسانی دارد و به دلیل همین نزدیکی، محور مستقلی برای بررسی نسبت میان آنها در نظر گرفته شده است.
شایان ذکر است که نظریه‌های کنونی مطرح در علوم انسانی به وجود یک علم جامعه‌شناسی باور ندارند و از علم‌های جامعه‌شناسی‌ها سخن می‌گویند. براساس این نظریه‌ها، علم جامعه‌شناسیِ هر جامعه‌ای متعلق به خود آن جامعه است. البته در دیدگاه ما این مطلب پذیرفتنی نیست؛ زیرا برای جامعه قائل به ذات هستیم و برای فرد نیز قائل به فطرت. بنابراین عقیده، انسان هرجا باشد انسان است و این‌گونه نیست که مثلاً انسان ایرانی و انسان امریکایی دو انسان باشند؛ البته تفاوت‌هایی میان آنها وجود دارد، اما در کل انسان هستند. علوم روان‌شناسی، جامعه‌شناسی و مدیریت نیز چون به نوعی به عناصر ذاتی و ثابتی که وجود دارد بازمی‌گردند و بیشتر به فطرت پیوند می‌خورند، در کل جهان یکی هستند و این‌گونه نیست که علوم روان‌شناسی‌ها، جامعه‌شناسی‌ها، و مدیریت‌ها داشته باشیم. در کل با یک علم به سراغ این مسائل می‌رویم. برای مثال ما با یک علم جامعه‌شناسی سراغ مسائل جامعه‌های متفاوت می‌رویم. البته کاربرد این علم در هر جامعه متفاوت است؛ چون مسائل آنها با هم تفاوت دارد و براساس همین تفاوت مسائل، راهکارهای متناسب برای حل مسائل مختص هر جامعه‌ای، باید در علم جامعه‌شناسی شناسایی شود. همین ویژگی‌ و تفاوت علوم انسانی با مقوله‌های دیگری که با عنوان نرم‌افزار از آن یاد می‌شود ما را بر آن می‌دارد که محوری مستقل را برای علوم انسانی در نظر بگیریم.
۱۴٫ «شایایی و روایی و ناشایی و ناروایی».
۱۵٫ «آیین‌وری فرهنگ» (عبارت «آیین‌وری» را به جای عبارت «یاساوری» به کار برده‌ام).
۱۶٫ «قواعد اساسی فرهنگ»؛ در این بخش، از قواعد کلی و اساسی حاکم بر فرهنگ و نیز قواعدی که در فرهنگ جاری‌اند صحبت خواهد شد.
۱۷٫ «کارکردشناسی فرهنگ»؛
۱۸٫ «آینده‌پژوهی فرهنگ».
در این بازنگری شاید دو محور از محورهای فرهنگ ادغام شده و نیز سه، چهار محور اضافه گردیده باشند و تغییراتی در آنها اعمال شده باشد، اما مهم‌تر از همه تلاش برای منطقی‌تر کردن چیدمان مطالب است.
 
پرسش و پاسخ:
آقای ذوعلم: در این بخش از سخن، لازم می‌دانم به چند نکته اشاره کنم:
۱٫ جمع ما همانند عده‌ای نانوا است که جامعه از آنها طلب نان کرده است؛ بنابراین توجه به مباحث محتوایی و اینکه مثلاً ماهیت تنور اصیل است یا خیر یا معنای لغوی و اصطلاحی آب چیست، شاید در اولویت نباشد. در جامعه‌ی ما و در دهه‌ی چهلم از برپایی نظام جمهوری اسلامی، بحث مهندسی فرهنگی و نقشه‌ی پیشرفت علمی و تهدیداتی که در مباحث فرهنگی با آن روبه‌روییم اهمیت بسیاری دارد و به نظر من، ما باید به این نکته توجه کنیم.
۲٫ بحث ما از نظر علمی بسیار توسعه پیدا کرده است و فکر می‌کنم اگر همین فهرست را هم کامل کنیم بسیار ارزشمند است؛ زیرا حداقل مشخص می‌کنیم که مطالعات فرهنگی به معنای عام آن، چه سرفصل‌هایی را در بر می‌گیرد.
۳٫ شما در صحبت‌هایتان به اهمیت ارتباط فرهنگ و علوم انسانی اشاره نمودید، اما به نظر من اهمیت ارتباط فرهنگ و فناوری کمتر از آن نیست. اهمیت این ارتباط را می‌توان از وضعیت کنونی جامعه‌مان درک کرد که در آن، بیش از آنکه علوم انسانی بر فرهنگ تأثیرگذار باشد، فناوری تأثیرگذار است. همچنین بحث فرهنگ و هویت بسیار جدی و مهم است. اهمیت این موضوع از دید بعضی از صاحب‌نظران پنهان نمانده، اما با وجود این چندان محل بحث و بررسی قرار نگرفته است؛ زیرا در دیدگاه‌های غربی این بحث جایگاه خاصی نداشته است. غربی‌ها برای جامعه و انسان، هویت فطری قائل نیستند و از همین‌رو به دانش جامعه‌شناسی اهمیت داده‌اند، اما ما با وجود تفاوت دیدگاه، از همین اولویت‌گذاری تبعیت کرده‌ایم و این در حالی است که بحث فرهنگ و هویت از اهمیت بسزایی برخوردار است.
از بحث‌های مهم دیگر بحث فرهنگ و دین است. آقای مطهری جمله‌ای دارند که ان‌شاءالله درباره‌ی آن تأمل بیشتری خواهیم کرد؛ ایشان فرموده است: «تا وقتی که دین به فرهنگ تبدیل نشود نمی‌تواند توسعه پیدا کند». هرکدام از واژه‌های به کار رفته در این جمله بار معنایی خاص دارد و این پرسش‌ها را در ذهن مطرح می‌کند که آیا دین می‌تواند به فرهنگ تبدیل شود یا اینکه دین، دین است و فرهنگ، فرهنگ؟ مراد ایشان چه بوده است؟ این بحث بسیار مهمی است که در غرب به آن چندان توجهی نشده است. دلیل این بی‌توجهی تلاش غرب برای قرار دادن مقوله‌ای دیگر به جای دین بوده است. در واقع غرب فرهنگ را باب کرد تا جانشین مدرن دین گردد، همان‌گونه که روشنفکران هم قرار بود جانشین مدرن پیامبران شوند.
۴٫ با توجه به محدودیت‌ها به ویژه زمان اندکی که داریم، بهتر است چند مسئله‌ی اولویت‌دار را که واقعاً مهم است مشخص سازیم و روی آنها تأمل کنیم. از نظر من «هستی فرهنگ»، «چیستی فرهنگ» و جنس آن از اهمیت بسیاری برخوردارند. درباره‌ی محور سوم باید گفت که گاه فرهنگ هم‌جنس با علم و دانش درنظر گرفته می‌شود. پیش‌فرض آنهایی که معتقدند فرهنگ باید در ذیل دانش جامعه‌شناسی قرار گیرد چنین نگرشی است. عده‌ای دیگر فرهنگ را از جنس فلسفه قلمداد می‌کنند و بعضی دیگر از جنس دین. روشن‌سازی این موضوع در دستور کار محور یادشده قرار می‌گیرد.
بعد از سه محوری که از آنها نام برده شد «غایت فلسفه‌ی فرهنگ» بحث مهمی است؛ زیرا مشخص کردن «غایت» می‌تواند در اولویت‌ها، ساختار و تعریف ما تأثیر بگذارد.
استاد رشاد: فرمایش شما درباره‌ی اینکه ما در این حوزه با محدودیت‌ها و فوریت‌هایی روبه‌رو هستیم صحیح است و بر همین اساس هم در کنار گروه فرهنگ‌پژوهی، که پیوسته در حال فعالیت است، این حلقه و نشست ترتیب یافته است تا جدا از فرایند عادی مطالعاتی پژوهشگاه در حوزه‌ی فرهنگ، مباحث نظری و فلسفی مربوط به آن را جداگانه و با آرامش پیش ببریم. مأموریت این حلقه و نشست پاسخگویی به نیازهای فوری و جاری نیست؛ زیرا این مأموریت برعهده‌ی گروه فرهنگ‌پژوهی است، اما این نکته که درباره‌ی موضوعات همین بحث تأمل کنیم و آنها را اولویت‌بندی نماییم، پیشنهاد خوبی است تا مسائلی که فوری‌تر یا مبنایی‌تر هستند در اولویت بحث قرار گیرند.
ما اگر به تعریفی از فرهنگ نرسیم به موضع واحدی دست پیدا نمی‌کنیم. همچنین بحث روش مطالعه‌ی فرهنگ نیز از اهمیت خاصی برخوردار است. ما تا روش نداشته باشیم نمی‌توانیم فرهنگ را بشناسیم. شاید مؤلفه‌های فرهنگ هم همین اهمیت را داشته باشند که ما باید از نظر علمی به توافق برسیم که چه چیزهایی را جزء فرهنگ قرار دهیم. بحث قواعد اساسی حاکم بر فرهنگ نیز اولویت خاصی دارد؛ زیرا تا آن قواعد را نشناسیم بحث مهندسی فرهنگی و مدیریت فرهنگی معنا پیدا نمی‌کند. برای انتخاب و اولویت‌بندی مباحث به یک جلسه بحث نیاز است و اگر مباحث به تفصیل تبیین شوند، انتخاب راحت‌تر خواهد شد.
در عین حال ما ناچار هستیم که درباره‌ی فرهنگ و مقولاتی از این دست، بحث کنیم؛ زیرا اگر ما به یک مبنا در مقوله‌ی‌ علم، فلسفه‌ی علم، فلسفه‌ی علوم انسانی و فرهنگ نرسیم، نمی‌توانیم گام‌های بعدی را برداریم. بنابراین در این حلقه باید مباحث نظری را پیش ببریم، ولی این مطلب هم درست است که اگر قرار باشد درباره‌ی تمام نوزده محور بحث کنیم، مشخص نیست بحث ما چند سال طول بکشد؛ از همین‌رو باید از بین این نوزده محور، پنج یا شش محور را که اولویت‌دار هستند بررسی کنیم و برای باقی سفارش مقاله بدهیم.
آقای بنیانیان: بحث نظام‌وارگی که شما در مباحث مطرح می‌کنید در اینجا هم باید محل توجه باشد. همان‌گونه که فرمودید، تا نسبت به همه‌ی این موضوعات به شناخت نرسیم، در هیچ‌کدام از آنها نمی‌توانیم عمیق وارد شویم. پس ما ناچاریم به حداقلی از فهم این مباحث دست یابیم.
آقای نادری: من بعد از بررسی محورهای نوزده‌گانه به پنج محور رسیدم که همگی این محورها عملاً در ذیل آن پنج محور قرار می‌گیرد. این محورهای پنج‌گانه عبارت‌اند از:
۱٫ تعاریف فرهنگ؛
۲٫ روش‌شناسی فرهنگ؛
۳٫ عناصر و اجزای فرهنگ؛
۴٫ منابع و مناشی فرهنگ؛
۵٫ مناسبات فرهنگ.
برای مثال بحث منابع و مناشی فرهنگ به دو دسته‌ی نرم‌افزاری و سخت‌افزاری تقسیم می‌شود. در این میان، دین، اسطوره، عرفان و… نرم‌افزاری هستند و حکومت، فلسفه، فناوری، اقلیم، اقتصاد و… سخت‌افزاری. بنابراین اگر این‌گونه پیش رویم ممکن است ده محور دیگر هم به آنها افزوده شود، ولی اگر طبقه‌بندی را کلان‌ترین در نظر بگیریم، ممکن است بحث متمرکزتر شود. برای هرکدام از این محورهای پنج‌گانه نیز باید زمان‌بندی مشخص کنیم و مثلاً بگوییم سه، چهار جلسه بحث درباره‌ی آنها اختصاص می‌یابد.
استاد رشاد: شیوه‌ی پیشنهادی آقای نادری خوب است، ولی ممکن است روش‌های دیگری هم باشد؛ مثلاً، بحث‌های زیرساختی‌تر، یا کاربردی‌تر در اولویت قرار گیرند.

جلسه ۰۱۲ فلسفه فرهنگ ۱۸-۸-۱۳۹۰

 

تعریف سروش از فرهنگ

«مجموع فرآورده‌های هنری و عقلی و آداب و رسوم و اخلاق و عقاید و قواعد و عرفیات یک مجموعه‌ی انسانی را فرهنگ آن مجموعه می‌خوانند. اندیشه‌ی اصلی در مورد فرهنگ این است که هر جامعه‌ی انسانی هویتی دارد و این هویت به منزله‌ی مادری است که همه‌ی آداب و رسوم و هنرها و اخلاق و علوم و مذهب فرزندان آن‌اند. این صورت‌های زِبَری، گوهری زیرین دارند و به عبارت دیگر فرهنگ یک مجموعه‌ی التقاطی و ناهماهنگ نیست، بلکه یک واحد تألیفی است و اجزائش با هم سازگاری و تناسب دارند، به گونه‌ای که اگر وحدت فرهنگی را برداریم دیگر فرهنگ نداریم.» [۱]
آنچه در بالا بیان شد، تعریف دکتر سروش از فرهنگ است که در آن تلاش نویسنده بر ارائه‌ی تعریفی فنی از فرهنگ مشاهده می‌شود، اما افزون بر این تلاش، ویژگی‌هایی در تعریف یادشده نمایان است که از شمار آنها تعریف فرهنگ براساس مؤلفه‌ها و نیز ساختار و هندسه‌اش نکته‌ای است که در عبارت بالا تشخیص آن چندان دشوار نیست. دکتر سروش نخست فرهنگ را با مؤلفه‌هایش معرفی کرده و گفته است: «فرآورده‌های هنری و عقلی و آداب و رسوم و اخلاق و عقاید و قواعد و عرفیات مجموعه‌ی انسانی را فرهنگ آن مجموعه می‌خوانند»، اما از سوی دیگر و در ادامه، ساختار هندسه‌ی فرهنگ را اساس تعریف خود قرار داده و با این بیان که «اندیشه‌ی اصلی در مورد فرهنگ این است که هر جامعه‌ی انسانی هویتی دارد و این هویت به منزله‌ی مادری است که همه‌ی آداب و رسوم و هنرها و اخلاق و علوم و مذهب فرزندان آن‌اند» باور خود را درباره‌ی ساختار دولایه‌ای فرهنگ آشکار ساخته است براساس این باور هویت زیرساخت است و آداب و رسوم، هنر، اخلاق و مذهب، که روساخت و روبنا به شمار می‌آیند، برآیند هویت جامعه قلمداد می‌شوند. فرهنگ، که هم لایه‌ی زیرین، یعنی هویت را در بر می‌گیرد و هم لایه‌ی رویین، یعنی آداب و رسوم، هنرها، اخلاق، علوم و مذهب را، شکلی سازوار و سامان‌مند دارد؛ یعنی مجموع مؤلفه‌ها و اجزایی فرهنگ کاملاً با هم سازگار و متناسب‌اند و اصولاً وجود فرهنگ در گرو این انسجام و وحدت است. [۲] بر اساس این قاعده اگر در مقوله‌ای وحدت نباشد، وجود هم نخواهد بود و اگر وحدت هر مقوله‌ای از بین رود وجود هم از میان خواهد خاست. این عبارت در واقع به دنبال بیان این نگرش نویسنده است که مجموعه‌ی عناصر و اجزای تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ به صورت یک سازمانواره و یک ساختار منسجم و مؤلَفی فراهم آمده‌اند و همین تألیف و تجمیع عناصر از آنها یک فرهنگ را ساخته است. این اجزا اگر جداجدا دیده‌ شوند، فرهنگ به شمار نمی‌آیند و زمانی می‌توان آنها را فرهنگ نامید که در سامانه‌ای تألیف ‌شوند؛ بنابراین در نگاه دکتر سروش فرهنگ هویت جمعی دارد. در عین حال ایشان تأکید می‌کند که فرهنگ مقوله‌ای انسانی ـ اجتماعی و از مقولات بعدالاجتماع است؛ یعنی اگر اجتماعی باشد، فرهنگ محقق می‌شود. [۳]
البته مراد ایشان چنین چیزی نیست، ولی به هر حال فرهنگ را مابعدالاجتماعی قلمداد می‌کند که برآیند اجتماع و برونداد تحقق جامعه است.
به اقتضای اینکه فرهنگ‌ها ریشه در هویت‌ها دارند و چون هویت مستلزم بُرش جامعه‌ی بشری است و هر یک قطعه و برش را یک جامعه، اجتماع و گروه انسانی می‌نامیم، فرهنگ‌های گوناگونی وجود خواهند داشت و از دیدگاه دکتر سروش هر فرهنگی در محدوده‌ی جوامع معین و محددی صورت می‌بندد.
نکته‌ی آخری که از تعبیر ایشان می‌توان دریافت این است که فرهنگ از تنوع بسیاری برخوردار است. همان‌گونه که جوامع بشری متنوع هستند و هر جامعه‌ای به هویت خویش جامعه می‌شود، فرهنگ‌های متنوعی هم پدید خواهند آمد؛ زیرا براساس تعریف دکتر سروش فرهنگ برآمد و برآیند هویت است. به سخن دیگر به تعداد هویت‌های جوامع فرهنگ‌های متنوع خواهیم داشت.
نقد تعریف سروش از فرهنگ
آنچه از ظاهر عبارت دکتر سروش پیداست این است که ایشان دقیقاً در مقام بیان تعریف بوده ‌است. [۴] افزون بر این، این اندیشمند در مقالات گوناگونی که در موضوع علوم انسانی نگاشته، تقریباً به این تعریف پایبند بوده، گرچه تدریجاً تبدل و تفاوتی در تفکر او رخ داده است. همان‌گونه که پیش از این گفته شد، در عبارت یادشده، تعریف‌کننده به مؤلفه‌ها و ابعاد فرهنگ اشاره کرده، زیربنا و منشأ فرهنگ را «هویت» دانسته و بر ویژگی سازمانوارگی و انسجام‌مندی فرهنگ تأکید کرده است. همه‌ی این موضوع‌ها گواهی است بر اینکه در عبارت یادشده دکتر سروش در پی تعریف فرهنگ بوده است و بنابراین می‌توان آن را ملاک نگرش او به فرهنگ تلقی کرد و اشکالاتی را که به این تعریف و تلقی وارد است بیان نمود.
۱٫ «مجموع فرآورده‌های هنری و عقلی»
در این عبارت، دکتر سروش بخشی از فرهنگ را برآمد و فرایندِ هنر و عقل انگاشته است، اما چون فرآورده‌ی هنری عنوانی است که معمولاً برای آثار هنری به کار می‌رود، بنابراین با توجه به این بخش از تعریف ایشان، انواع آثار هنری هنرمندان جامعه، که اشیا و ابزارها را هم در بر می‌گیرد، به مثابه‌ی بخشی از فرهنگ است.
پذیرش اینکه اشیاء نیز فرهنگ هستند اندکی دشوار می‌نماید؛ زیرا در این صورت فرهنگ با فناوری و صنعت درهم آمیخته می‌شود. هرچند عده‌ای دایره‌ی فرهنگ را به گونه‌ای ترسیم کرده‌اند که برخی از اشیا را هم در بر می‌گیرد، اما این اشیا به مواردی محدود شده‌اند که جنبه‌ی‌ نمادین دارند و حامل یک سلسله ارزش‌ها و تفاسیر از هستی هستند.
بعضی از اشیا، اشکال و اجسام در بین جوامع بشری نماد و دالّ هستند و از باورها و ارزش‌هایی حکایت می‌کنند که جزئی از فرهنگ آن جامعه قلمداد می‌شوند. میراث فرهنگی قلمداد کردن بعضی از اشیاء نیز به دلیل همین بار ارزشی آنهاست. با این حال همه‌ی آثار هنری از این ویژگی برخوردار نیستند، بلکه فقط بعضی از آنها حامل فرهنگ هستند. بعضی از آثار هنری هم گرچه عامل و منشأ پیدایش فرهنگ‌اند، خود جزئی از فرهنگ به شمار نمی‌آیند. با توجه به چنین تنوعی است که نمی‌توان حکم واحدی را برای انواع هنر و آثار هنری صادر کرد. این تنوع حتی درباره‌ی خود هنر هم مطرح است.
در هنر چند عامل هستند که اهمیت دارند. نخستین این عوامل، قریحه‌ی هنری است که در درون انسان هنرمند وجود دارد. دیگری فعل هنری است که درواقع طی آن، قریحه در بیرون تبلور پیدا می‌کند. سومین عامل، اثری است که فرآورده‌ی آفرینش هنری به شمار می‌آید و پس از آن علم هنر و فلسفه‌ی هنر مطرح می‌شود. هنگامی که یک نقاشی تابلویی را می‌آفریند و یا شاعری شعری را می‌سراید، در واقع در حال آفرینش اثری هنری است که نتیجه‌ی آن تابلوی نقاشی یا شعر شاعر است. در این حالت می‌توان بین آفرینش و اثر هنری (شعر یا تابلو) فاصله تصور کرد، ولی در بعضی از هنرها این فاصله‌گذاری ممکن نیست؛ زیرا فعلی که از هنرمند صادر می‌شود، اثر هنری است. نمونه‌ی چنین هنرهایی تئاتر است که در آن، هنرمند افعال، حرکات و سکناتی را انجام می‌دهد که برخاسته از ملکه‌ی هنر، ذوق و قریحه‌ی خود اوست. در این حالت افعال و حرکات هنرمند، هنر نامیده می‌شود و چیزی به نام اثر هنری باقی نمی‌ماند یا به عبارتی هنرنمایی با اثر هنری یکی است. در واقع چنین هنرمندی در حین اجرا هنر را می‌آفریند و همین آفرینش در عین حال هنر هم به شمار می‌آید.
این تفاوت‌ها که جلوه‌های متفاوتی به آفرینش و اثر هنری می‌بخشد، بیان تعریفی واحد برای آثار هنری و هنر را دشوار می‌سازد و چه بسا درباره‌ی بعضی از حوزه‌های هنری چیزی به نام فرآورده متصور نباشد. با وجود چنین تفاوتی، سخن گفتن درباره‌ی اینکه همه‌ی فرآورده‌های هنری جزئی از فرهنگ هستند نوعی حکم کلی صادر کردن است که در واقع از در نظر نگرفتن این تفاوت‌ها ریشه می‌گیرد.
افزون بر این موضوع، عبارت «فرآورده‌های عقلی»، که در تعریف دکتر سروش به کار رفت، هم به شدت مبهم است و این ابهام از ناحیه‌ی کاربرد واژه‌ی «عقل» پدید می‌آید؛ زیرا این واژه کاربردهای متنوعی دارد که میزان آنها در روزگار ما، نسبت به گذشته افزون‌تر نیز شده است. در کنار این تنوع، کاربردهای کنونی عقل با کاربردهای کهن و گذشته‌اش فاصله گرفته است. کاربردهای متنوع و متفاوت عقل و ابهام یاد شده در عبارت فرآورده‌های عقلی، ذهن خواننده را با این پرسش‌ها درگیر می‌سازد که آیا مراد از «عقل»، عقل نظری است یا عقل عملی؟ آیا فرآورده‌ی عقل نظری (فلسفه) جزء فرهنگ است؟ آیا فرآورده‌ی عقل عملی (اقتصاد و سیاست) جزء فرهنگ است؟ آیا هر دو عقل (عقل نظری و عقل عملی) مد نظر است؟ اگر یکی از آن دو است، در تعریف اشاره‌ای به آن نشده است. اگر منظور هر دو باشد ـ که از اطلاق عبارت نیز می‌توان چنین برداشتی کرد ـ در این صورت آیا تمام فرآورده‌های عقلی، یعنی از فلسفه تا طبیعیات، علوم حقیقی، علوم اعتباری، علوم پایه، علوم انسانی و…، جزء فرهنگ هستند؟
سروش در جایی اظهار کرده است که علوم جزء فرهنگ هستند. به کار بردن این عبارت به شکل مطلق نشان می‌دهد که از نظر ایشان مطلق علوم جزء فرهنگ قلمداد می‌شوند. بنابراین همان اشکالی که بر تعریف شهید مطهری وارد شد بر تعریف ایشان هم وارد است. این اشتباه، همان‌گونه که پیش از این گفته شده است، از خلط بین معنای لغوی فرهنگ با معنایی از فرهنگ که موضوع بحث ماست، سرچشمه می‌گیرد. زمانی که فرهنگ به شکل تخصصی بررسی می‌شود، آنچه به معنای فرهنگ عمومی یا نزدیک به فرهنگ عمومی است و همچنین فرهنگی که بین فرهنگ‌شناسان مطرح است، موضوع بحث قرار می‌گیرد، نه معنای لغوی یا اصطلاحی این کلمه.
درست است که جزئی از فرهنگ به معنای فرهیختگی، ادب یا تعلیم و تربیت است، اما در بحث تخصصی، نمی‌توان آنها را جزئی از فرهنگ به شمار آورد؛ زیرا در آن صورت همه‌ی داشته‌های انسان جزئی از فرهنگ قلمداد می‌شود و مانعیت تعریف از بین می‌رود. زمانی که فرآورده‌های هنری و عقلی یک مجموعه‌ی انسانی فرهنگ تلقی شود، تمام آثار هنری و نیز معارف و غیر معارف در دایره‌ی فرهنگ قرار می‌گیرد و هیچ چیز دیگری باقی نمی‌ماند که بیرون از این دایره باشد. در این صورت فرهنگ‌شناسان باید علم‌شناس و فیلسوف علم هم باشند؛ حال آنکه فرهنگ‌شناسی غیر از فلسفه‌ی علم است و فرهنگ‌شناسان بناست روی اجزای فرهنگ مطالعه کنند و مؤلفه‌های آن را تحلیل نمایند و هرگز وارد تحلیل علم نمی‌شوند.
۲٫ معنای واژگان «آداب» و «رسوم»
ابهام دیگری که در تعریف دکتر سروش از فرهنگ مشاهده می‌شود به معنای دو واژه‌‌ی «آداب» و «رسوم» بازمی‌گردد. بعضی از تعابیر به یک معنا به کار می‌روند و گاه معناهای متمایزی از یکدیگر دارند، اما در این عبارت مشخص نیست که آنها واژگانی با بار معنایی واحد (که در این صورت حرف عطف «و» عطف تفسیری است) یا کاملاً متفاوت و متباین‌اند، یا آنکه نسبت میان اینها عام و خاص من‌وجه است؛ یعنی بعضی از رفتارها هم «ادب» است و هم «رسم»، اما بعضی دیگر فقط در دایره‌ی «آداب» قرار می‌گیرند نه «رسم»، یا برعکس.
چنین ابهام‌هایی که در تعریف دکتر سروش وجود دارد ذهن خواننده را با این پرسش درگیر می‌کند که آیا مجموع کلماتی که در متن تعریف به کار رفته‌اند سنجیده و اندیشیده آورده شده‌اند یا خیر؟ این موضوع که سروش تعریف خود را در مقاله بیان کرده نشانه‌ای است از اینکه او در مقام ارائه‌ی تعریف فنی و آکادمیک بوده و بنابراین ممکن است کلمات را سنجیده و اندیشیده به کار برده باشد. در این صورت هر واژه‌ی این تعریف نماینده‌ی یک مؤلفه و بازگوینده‌ی عنصری از عناصر فرهنگ است و اگر هرکدام از آنها حذف شود، قطعه‌ای از فرهنگ کاسته می‌شود و تعریف فرهنگ ناقص می‌گردد و در عمل نیز با حذف آنها فرهنگ تعادل خود را از دست می‌دهد.
سازگاری و تناسب میان اجزای فرهنگ ـ که در ادامه‌ی تعریف به آن اشاره شده است ـ از این موضوع حکایت می‌کند که اگر جزئی از اجزای فرهنگ حذف شود، وحدت میان آنها از بین خواهد رفت و چون از وحدت میان اجزاست که فرهنگ شکل می‌گیرد، با از بین رفتن آن، فرهنگ نیز دیگر وجود نخواهد داشت. بر این اساس اگر یکی از مؤلفه‌های بیان‌شده در ابتدای تعریف، در جامعه‌ای نباشد، آن جامعه بی‌فرهنگ خواهد بود. این موضوعی است که دکتر سروش با تعریف خود به آن اذعان کرده است، اما آیا اگر برای مثال در جامعه‌ای، مذهب، بعضی از فرآورده‌های هنری، علوم یا قواعد و قوانین وجود نداشته باشد، آن جامعه بی‌فرهنگ خواهد بود؟
۳٫ قلمروی مؤلفه‌های فرهنگ
بر اساس تعریف، اخلاق، عقاید، قواعد و عرفیات و … از مؤلفه‌های فرهنگ تلقی شدند، اما هر یک از این مؤلفه‌ها دایره‌ی گسترده‌ای دارد که در برگیرنده‌ی بسیاری از مسائل است. برای نمونه هنگامی که از «قواعد»، سخن می‌گوییم، قوانین حقوق را هم در بر می‌گیرد و «عقاید» باورهای بومی ـ موروثی و باورداشت‌های قدسی ـ دینی را هم شامل می‌شود، آیا در این تعریف، این مؤلفه‌ها با همه‌ی زیرمجموعه‌هایشان جزء فرهنگ تلقی شده‌اند؛ یعنی آیا «حقوق» جزئی از «قواعد» است یا «دین» جزئی از عقاید و درنتیجه جزئی از فرهنگ؟ درباره‌ی اخلاق هم می‌توان سؤال کرد که کدام اخلاق مد نظر است: اخلاق بومی، جهانی، اخلاق دینی؟ سؤال دیگری که پیش می‌آید این است که آیا دین پدیدآورنده‌ی فرهنگ است یا فرهنگ پدیدآورنده‌ی دین؟ ایشان برخلاف نظر مشهورِ مشاهیر فرهنگ‌شناس و واقعیت خارجی، مدعی‌اند که «هویت» منشأ و مبنای فرهنگ است.
ویژگی هر جامعه‌ای به ویژه جوامع سنتی، مثل چین، ایران، ژاپن و مصر، فراگیر بودن توأمان عقاید دینی و باورهای بومی است. در جوامع مدرن و نوپیدا ممکن است باورهای بومی کم‌رنگ باشند و باورهای جهانی و مدرن غلبه داشته باشند، اما در جوامع اصیل، کهن و ریشه‌دار، باورهای بومی بسیار فراوان و فراگیر هستند. در عین حال در بسیاری از این جوامع، ادیانی مطرح شده‌اند که بسیار پراصل و پرگزاره‌اند و در نتیجه از فراوانی و فراگیری بسیار برخوردارند. بر این اساس در این جوامع دو سامانه و نظام‌واره‌ی باوری و باورداشتی وجود دارد. این در حالی است که بر اساس نگرش سروش مؤلفه‌های فرهنگ منسجم‌اند و وحدت مساوق با وجود فرهنگ است؛ یعنی اگر وحدت از میان رود، فرهنگ نیز از میان برمی‌خیزد. برای رفع این ایراد از تعریف دکتر سروش، باید یا باورداشت‌های دینی از فرهنگ جدا دانسته شود و فقط باورهای بومی جزء فرهنگ به شمار آید و یا برعکس، باورهای دینی در دایره‌ی فرهنگ‌ قرار گیرند و باورهای ملی، بومی و موروثی خارج از آن. اما سروش در تعریف خود مطلق باورها را در نظر گرفته و آن را به قیدی مقید نکرده ‌است؛ بنابراین معلوم نیست که چگونه خود بر اساس بخش دوم تعریفش (انسجام اجزای فرهنگ) وجود مجموعه‌ی دوگونه از باورهای ناهمسان در فرهنگ‌های این جوامع را توجیه می‌کند.
سروش در مقاله‌ای که چند سال پیش با عنوان «ذهنیت مشوش، هویت مشوش» نگاشت، و نیز مقاله‌ی «سه فرهنگ»، جامعه‌ی امروز ایران را دارای هویتی مشوش معرفی کرد و گفت: این جامعه تحت تأثیر فرهنگ کهن و باستانی ایرانی، فرهنگ میانی اسلامی و فرهنگ مدرن غربی، در وضعیت سرگشتگی و تحیر قرار دارد و دچار شخصیت چندگانه است. سه‌گانگی فرهنگ موضوعی است که آشکارا از این گفته استخراج می‌شود، اما در تعریف فرهنگ از منظر همین اندیشمند، فرهنگ یکپارچه معرفی شد. افزون بر این تعارض، دیدگاه یادشده با این تلقی ایشان که فرهنگ روبناست نیز تعارض دارد.
۴٫ مفهوم هویت
در تعریف یادشده «هویت» غیر از فرهنگ تلقی شده است و برخلاف تعریف ما از فرهنگ، که در آن هویت به نوعی تبلور فرهنگ انگاشته شد، مبنای فرهنگ قرار گرفته است، با این حال مشخص نیست که فرهنگ با چه سازوکاری از هویت تولید می‌شود. ایراد این عبارت فقط به ابهام درباره‌ی این سازوکار محدود نمی‌شود؛ زیرا افزون بر این، دکتر سروش برخلاف نظر بسیاری از فیلسوفان فرهنگ، که هویت را برآیند فرهنگ می‌دانند، فرهنگ را فرآورده‌ی هویت دانسته است. واقعیت موجود در میان جوامع هم ملاکی است که نادرستی این دیدگاه را نشان می‌دهد؛ زیرا فرهنگ یک ملت است که هویت آن ملت را شکل می‌دهد.
۵٫ ویژگی‌های اساسی فرهنگ
خصائلی همچون جهت‌دهی به حیات، معنابخشی به زندگی جوامع، پایداری و قاعده‌مندی، از ویژگی‌های اصلی فرهنگ به شمار می‌آیند که این تعریف از اشاره به آنها بی‌بهره است. البته اگر از مطالبی که در مقالات بعدی سروش بیان شده است برای معرفی فرهنگ از نظر ایشان استفاده کنیم، می‌توانیم بگوییم که یکی از قواعد فرهنگ، بی‌قاعدگی یا حاکم نبودن قاعده‌ی واحدی بر آن است؛ چون در مقاله‌ی دیگری سروش از عبارت «چموش»، «نافرمانبردار» و «رها» استفاده کرده و فرهنگ را با داشتن چنین ویژگی‌هایی مهارناشدنی معرفی نموده است. او با جبری‌خواندن فعل و انفعالات فرهنگی، بحث تهاجم فرهنگی و به طریق اولی مهندسی فرهنگی را زیر سؤال برده است. به باور سروش فرهنگ تحت امر کسی نیست تا کسی تهاجم را فرهنگی کند و از فرهنگ مانند ابزاری برای هجوم به ملتی دیگر استفاده کند و مسلم است که نمی‌توان با آن هم مقابله کرد. اگر فرهنگی هجوم آورد، این هجوم خارج از اراده است و تأثیر خود را خواهد گذاشت و نمی‌توان با آن مقابله کرد. همچنین فرهنگ را نمی‌توان مهندسی کرد و مهندسی فرهنگی هم ممکن نیست؛ چون زمام امور فرهنگ در دست کسی نیست.
۶٫ انسجام یا چندپارگی فرهنگ
به رغم کل‌واره و منسجم‌انگاری فرهنگ، که در تعریف به آن اشاره گردیده و از بین رفتن آن مساوی با نابودی فرهنگ تلقی شده است، سروش در مقاله‌ای با عنوان «ذهنیت مشوش و هویت مشوش» از چندپارگی فرهنگ سخن گفته و پذیرفته است که فرهنگ‌های متفاوت هم‌نشین شوند. «ما ایرانیان مسلمانی که اکنون در این کشور زندگی می‌کنیم، حامل و وارث سه فرهنگ هستیم… آن سه فرهنگی که ما عامل و وارث آن هستیم عبارت‌اند از سه فرهنگ ملی، دینی و غربی. گمان ندارم که هیچ‌یک از ما انکار کنیم که ما هم‌اینک و در زندگی جاری خویش، هم بهره از فرهنگ ملی و باستانی خود داریم، هم در فرهنگ دینی غوطه‌ور هستیم، هم امواج فرهنگ غربی بر سر و روی فرهنگ دینی و ملی ما خورده و می‌خورد و حیات فکری، فردی و اجتماعی ما نشانی از آن دارد.» این عبارتی است که سروش در آن به سه‌پارگی فرهنگ جامعه‌ی ایران اذعان کرده و بدین‌ترتیب تعریف نخست خود از فرهنگ را نقض نموده است؛ زیرا بعضی از عناصر پدیدآورنده‌ی این سه نوع فرهنگ در تعارض تام با یکدیگرند و با توجه به اینکه او معتقد است اگر وحدت فرهنگی را برداریم، دیگر فرهنگ نداریم، بنابراین ایران معاصر را باید فاقد فرهنگ بدانیم. به واقع وی در تلقی خود از فرهنگ، مانند همه‌ی تلقی‌های دیگر خود دچار تبدل رأی شده است، اما ایراد آن فقط به تعارض با دیدگاه نخست سروش محدود نمی‌شود.
اینکه پاره‌ها و عناصری از فرهنگ کهن بازمانده باشد که کاملاً با فرهنگ دینی ما سازوار باشد و پاره‌هایی از فرهنگ غربی به ما هجوم آورده باشد، و این را هم فرهنگ خود قلمداد کنیم، بی‌دقتی است. اصولاً اگر عنصری مانند علم در فرهنگ گذشته بود، اما با آمدن دین جدید، براساس آن، دانش جدیدی تولید شد، که تمام گزاره‌های پارادیم علمی سابق مطلقاً باطل ‌شده و از مدار حق خارج گردیده‌اند یا اینکه آنها را باید دور ریخت؛ چون هیچ سازگاری با دانش و پارادایم علمی جدید ندارند. اگر عناصری از فرهنگ باستانی هم‌اکنون در بین ما به حیات خود ادامه می‌دهد به این دلیل است که آن عناصر، انسانی و عقلی و در نتیجه اسلامی است، نه اینکه با حفظ هویت باستانی خویش (اگر فرض کنیم فرهنگ باستان ما سکولار یا الحادی بوده است)، جذب فرهنگ اسلامی ما شده باشد. به سخن دیگر عناصری بازمانده است که اگر هم بازنمی‌ماند، اسلام آنها را تولید می‌کرد؛ چون آنها با اسلام سنخیت دارند. اگر امروز در جامعه‌ی ما عناصری از فرهنگ غربی حضور دارد به معنای هضم و جذب آن عناصر در جامعه و در متن فرهنگ نیست و جامعه‌ی ما از این نظر دچار آشوب است و تلاش می‌کند این عناصر را دفع کند. زمانی این عناصر جذب فرهنگ اصیل و بومی می‌شوند که در آنها تبدلی رخ دهد. بنابراین فرض چند فرهنگ بی‌دلیل و بی‌مبناست و آنچه دکتر سروش در تلاش برای تبیین آن به چندپارگی فرهنگ متوسل شده، حضور قطعات و عناصری از فرهنگ‌ها در بستر عام و مسلط یک فرهنگِ اصیل، ریشه‌دار و موجود است.
پرسش و پاسخ:
آقای حامد رشاد: دکتر سروش تعبیر وحدت فرهنگ را مطرح کرده ‌است که البته پیش از این هم بحث گردید و چنین نتیجه گرفته شد که فرهنگ وحدت دارد. اشکال واردشده به ایشان در این مبحث، به سه‌پاره دانستن فرهنگ ایران مربوط می‌شود که با بحث وحدتی که در تعریف فرهنگ مطرح کرده‌ است، منافات دارد. به نظر من می‌توان گفت که فرهنگ به مثابه‌ی انسان است و همان‌گونه که انسان‌ها گونه‌های متفاوتی دارند، فرهنگ‌ها نیز متفاوت هستند. بعضی از انسان‌ها در افکار و رفتار خود ثابت‌قدم هستند و انسجام در آنها بیشتر دیده می‌شود، اما بعضی دیگر این‌گونه نیستند. این ویژگی متفاوت انسان‌ها را می‌توان در فرهنگ‌ها هم مشاهده کرد و براساس آن گفت بعضی از فرهنگ‌ها بسیار منسجم‌اند، اما بعضی دیگر مثل فرهنگ کنونی ایران، که در معرض فرهنگ‌های دیگر هستند، انسجام چندانی ندارند و ساختار منعطفی پیدا کرده‌اند. درواقع در جامعه‌ی ایران چندفرهنگی وجود دارد و این چند فرهنگی باید به شکلی تبیین شود. به این ترتیب بحث وحدت می‌تواند مطرح باشد و با این سه‌پارگی هم خیلی تعارض نداشته باشد. یا شاید خصوصیت هضمیت فرهنگ است که می‌تواند چند فرهنگ دیگر را به یک تعادل برساند و در مجموع هم کلیت آن حفظ شود.
آقای رضاییان: ما رفتارهایی می‌بینیم که با هم در تعارض هستند و متفاوت‌اند، و حتی شاید در یک مصداق خاص چندگونه هم باشند، ولی همین رفتارهای متعارض جزء فرهنگ به شمار می‌آیند. در مواجهه با این رفتارهای متعارض، کدام‌یک را جزء فرهنگ می‌دانیم؟ آیا در اینجا باید بگوییم اگر رفتاری در جامعه غالب شد، فرهنگ است یا اینکه همه‌ی رفتارها را جزء فرهنگ قلمداد کنیم؟
آقای بنیانیان: به نظر می‌رسد پیش از مرور تعاریف گوناگون از فرهنگ، جمع ما می‌بایست به تعریف واحدی از فرهنگ می‌رسید و پس از آن تعاریف دیگر مرور و نقد می‌شد. به نظر من، اعتقادات را باید عنصر اصلی، کلیدی و شکل‌دهنده‌ی فرهنگ بدانیم که مانند نور است. همان‌گونه که هرچه از کانون نور دور می‌شویم، شدت آن کم می‌شود، ولی حضور آن از بین نمی‌رود، در مجموعه‌ی فرهنگ نیز، علوم انسانی (البته اگر آن را جزء فرهنگ بدانیم) از شدت بیشتری از اعتقاد برخوردار است، اما برای مثال در فیزیک این نور بسیار کم‌رنگ می‌شود یا اصلاً وجود ندارد.
مطلب دیگر درباره‌ی اینکه بعضی از بانوان جامعه‌ی ما قرآن می‌خوانند و برای امام حسین(ع) عزاداری می‌کنند، اما پوشش غربی دارند. ما زمانی که این افراد را می‌بینیم، ممکن است به نقد آنها دست زنیم؛ چون اعتقادات آنها را با ظاهرشان در تعارض می‌بینیم و معتقدیم فرهنگ پذیرفته شده است. ما می‌گوییم چرا آن نور وارد پوشش این خانم‌ها نشده است، اما آنها خود این پدیده را پذیرفته‌اند و درست می‌دانند و بنابراین تعارضی هم احساس نمی‌کنند.
آقای علی‌اکبری: من احساس می‌کنم با توجه به هدفی که ما از این جلسات دنبال می‌کنیم، مرور و نقد تعاریف گوناگون به همین میزان کفایت می‌کند و بیش از این چندان کمکی به ما نخواهد کرد. اگر فلسفه‌ی فرهنگ به معنای واقعی در ذهن ما شکل بگیرد و مشخص شود که ما چگونه باید فرهنگ را ببینیم و از چه منظری به فرهنگ نگاه کنیم، به نظر من می‌تواند مؤثرتر باشد.
آقای جمشیدی: درباره‌ی تعاریف فرهنگ باید بگویم که این کار مفید است؛ زیرا به ما می‌آموزد که یکی از مقدمات لازم برای تعریف فرهنگ این است که بدانیم در جهان امروز چه نوع هستی‌هایی وجود دارد و آن‌ها را بشناسیم. این دانش به ما کمک می‌کند که حدود فرهنگ را راحت‌تر تعیین کنیم. اما درباره‌ی تعریف فرهنگ از دیدگاه سروش و نقدهایی که به آن وارد شد چند موضوعی مطرح است که در ادامه به آنها اشاره خواهد شد:
۱٫ به نظر من چیزهایی ذاتی فرهنگ هستند و چیزهایی نیز عَرَضی فرهنگ. هنجارها و ارزش‌ها نخستین دسته از هستی‌های اجتماعی‌اند که ذاتاً فرهنگی‌اند. رفتارها و کنش‌های انسان در مرتبه‌ی دوم قرار دارند که همگی فرهنگی نیستند، اگر دلالت فرهنگی داشته باشد و از فرهنگ تأثیر پذیرفته باشد، می‌توان آنها را جزء فرهنگ دانست؛ برای مثال نماز خواندن را می‌توان فرهنگی دانست. سوم، نهادها یا ساختارهای اجتماعی نیز فرهنگی‌اند. نهاد آموزش و پرورش نمونه‌ای از این نهادهاست؛ زیرا تکالیف فرهنگی دارد؛ یعنی براساس کارکرد، این نوع نهادها فرهنگی هستند. چهارم، بعضی از اشیا را فرهنگ می‌دانیم، درحالی‌که شیء فرهنگ نیست و تنها می‌تواند دلالت فرهنگی داشته باشد؛ برای مثال کروات زدن فردی بر غرب‌زدگی او دلالت می‌کند. یعنی این شیء هویت فرهنگی فرد را آشکار می‌کند. بنابراین با چهار قسم پدیده روبه‌رو هستیم:
ارزش‌ها و هنجارها؛
کنش‌های انسان؛
نهادها؛
اشیاء.
از میان این چهار قسم، سه قسم آخر به صورت عَرَضی به فرهنگ منتسب می‌شوند، اما گروه اول ذاتاً فرهنگی است.
۲٫ اینکه آیا علم جزء فرهنگ است یا خیر باید گفت که بسیاری از ارائه‌دهندگان تعریف از فرهنگ از محاورات عمومی و خطابه‌ی نادرستی که در سطح جامعه مطرح است تأثیر پذیرفته‌اند و به غلط علوم را جزء فرهنگ قلمداد کرده‌اند. نمونه‌ی این علوم، ریاضی است که ارتباطی به فرهنگ ندارد، اما چون در جامعه کار معلم ریاضی فرهنگی تلقی می‌شود، در ذیل واژه‌ی علوم جزئی از فرهنگ به شمار می‌آید. این در حالی است که گرچه علوم از فرهنگ تأثیر می‌پذیرند، خود، فرهنگ نیستند. البته در مورد هنر قضیه تاحدی تفاوت می‌کند: چون می‌توان آن را فرهنگ دانست.
۳٫ در تعاریفی که تا به حال بررسی شده، هیچ‌کدام از تعاریف به اندازه‌ی تعریف علامه جعفری و تعریف خود حضرتعالی دقیق و سنجیده و حاوی مطالب جزئی نبوده است؛ زیرا باقی تعاریف آگاهانه و با تأمل جدی درصدد تعریف فرهنگ نبوده‌اند.
۴٫ نکته‌ی دیگر درباره‌ی این فرمایش شماست که سروش در تعریف فرهنگ، خاستگاه آن را مشخص نکرده است. این ایرادی است که شاید بر تعریف خود شما هم وارد باشد؛ زیرا فرمودید: «بینش‌ها و منش‌ها و کنش‌های پایدار…» و تنها قیدی که آوردید «پایدار» است.
۵٫ سروش در تعاریف خود از عبارت «وحدت تألیفی» استفاده کرده است که اگر منظور از آن الفت اعضا باشد با بحثی که درباره‌ی فرهنگ دارد متضاد است. اگر منظور وی از این تعبیر، سازواری باشد، می‌توان به همان مثال خانمی که حجاب درستی ندارد، اما برای امام حسین(ع) گریه می‌کند اشاره کرد. این فرد تعارضی احساس نمی‌کند و در واقع فرهنگ‌های متفاوت در او جمع شده است؛ پس چنین فرهنگ‌هایی در عمل قابل اجتماع هستند، ولی از جنبه‌ی نظری و منطقی با هم تضاد دارند. به سخن دیگر آنها از جنبه‌ی منطقی و نظری وحدت تألیفی ندارند، ولی در عمل این اتفاق می‌افتد.
استاد رشاد: در پاسخ به مطالبی که گفته شد باید بگویم:
۱٫ وقتی ما فرهنگ را یکپارچه و سازمان‌واره می‌دانیم، و این نظر را مبنا قرار می‌دهیم، دیگر نمی‌توانیم بپذیریم که بعضی از عناصر رسوب‌شده از فرهنگ پیشین یا برآمده از بیرون از فضای فرهنگی به صورت یک عنصر غریبه، فرهنگ است. اولاً آنها اجزای یک فرهنگ دیگر هستند؛ ثانیاً صرف حضور آنها در محیط فرهنگِ مسلط به معنای پذیرفته شدن آنها به مثابه‌ی جزئی از فرهنگ نیست، بلکه بسا همچنان مقاومت‌هایی هست که این عناصر طرد و دفع شود. وانگهی اگر بعضی از افراد جامعه این عناصر را پذیرفته باشند، به این معنا نیست که در فرهنگ جامعه پذیرفته شده است. ما در جامعه کسانی را داریم که در فضای فرهنگی ایران دشوار تنفس می‌کنند، اگر اینها به غرب سفر کنند، در آنجا راحت‌تر هستند و با فرهنگ آن جامعه احساس انس و الفت بیشتری دارند. سرّ بعضی از مهاجرت‌ها هم همین است؛ به‌ویژه در این چند سال اخیر که ماهواره‌ها به صورت گسترده روی مردم متمرکز شده‌ و تأثیرگذار گردیده‌‌اند. در این افراد که ـ با ماهواره بیشتر از محیط جامعه ارتباط دارند، فرهنگ غربی به فرهنگ غالب تبدیل شده است؛ بنابراین در محیط جامعه احساس بیگانگی می‌کنند. درست مثل فردی غیرایرانی که همه‌ی رفتارها برای او جای سؤال دارد، برای ما هم جالب است که او در فضای ما قرار ندارد. اینکه عده‌ای اجزائی از فرهنگ‌های دیگر را بپذیرند و آنها در جامعه حضور پیدا کنند یا اینکه این اجزا به دلیل سنخیت جذب شده باشد، هیچ‌یک به معنای این نیست که فرهنگ مشوش و نامنسجم است. فردی که حجاب ندارد، اما زیارت عاشورا می‌خواند دچار تعارض است؛ زیرا در متن زیارت عاشورا کسانی لعن می‌شوند که ارزش‌های دینی را مخدوش کردند و یکی از ارزش‌های دینی حجاب است. نمونه‌ی دیگر افرادی هستند که فرایض روزانه‌ی خود را انجام نمی‌دهند، ولی در مناسبتی خاص مثلاً در یک شب هفت هزار بار ذکر می‌گویند. کار این افراد را نمی‌توان فرهنگ دانست، بلکه واقعیت آن است که این افراد دچار چالش و آشوب هویتی هستند؛ یعنی به اعتدال و استقرار نرسیده‌اند. به همین دلیل است که در تعریف فرهنگ بر ویژگی پایداری تأکید می‌شود و عنصر فرهنگی تا به استقرار نرسیده و در جامعه مستقر نشده باشد جزء فرهنگ آن جامعه تلقی نمی‌شود. بر این اساس یک وضعیت موقت و استثنایی نمی‌تواند نشانه‌ی فرهنگ قلمداد شود.
۲٫ رفتارها زمانی جزء فرهنگ به شمار می‌آیند که بخشی از مقوله‌ای را تشکیل داده باشند که آن مقوله چونان طبیعت ثانوی و هویت جمعی پذیرفته شده باشد. به سخن دیگر رفتار غالبِ مسلطِ پایدارِ رسوب‌شده‌ی عادت‌شده، جزئی از فرهنگ قلمداد خواهد شد؛ بنابراین رفتار غالب و پایدار و رفتاری که آدمی از سر عادت و رضامندی و با رغبت و شوق انجام می‌دهد جزء فرهنگ است نه آن رفتاری که توأم با اکراه و براساس شرایط یک بار از فردی سر می‌زند.
۳٫ در فلسفه درباره‌ی واقعیت‌هایی که ذومراتب و مقوله به تشکیک هستند به نور مثال می‌زنند و می‌گویند وجود مثل نور است؛ یعنی حقیقتی است دارای مراتب و مقوله به تشکیک. وجود باریتعالی وجود صرف است و شائبه‌ی عدم در آن نیست و موجودات دیگر از وجودات نازل‌تری برخودارند و نازل‌تر و نازل‌تر تا اینکه همسایه‌ی عدم می‌شوند. اما در این مراتب، وجود هیچ‌گاه با عدم مخلوط نیست؛ یعنی وجودات مراتب نازل‌تر آمیزه‌ای از وجود و عدم نیستند. دلیل اینکه مثال نور را برای وجود مطرح می‌کنند این است که بگویند همان‌گونه که نور کم‌رنگ همچنان نور است و با ظلمت مخلوط نشده، بلکه نوریت آن کم شده است، وجود هم در موجودات نازل‌تر چنین وضعی دارد.
در فرهنگ هم اگر آن را همان چیزی بدانیم که در حیات و هستی اجتماعی محقق شده است، آن‌گاه می‌توانیم بر اساس ابرارزش‌ها و مناشی و پارادایم‌های فرهنگ‌سازی مثل دین، همین حکم را درباره‌ی آن صادر کنیم؛ یعنی هر عنصری به هر اندازه‌ای که با موازین و ارزش‌های مورد نظر دین شبیه‌تر، قریب‌تر و نزدیک‌تر است، دینی‌تر است. در این میان اگر تمام اجزای فرهنگی صددرصد بر ارزش‌های دینی منطبق باشد و هیچ عنصر غیراسلامی در آن به چشم نخورد، آن فرهنگ را می‌توان صددرصد دینی دانست. اما به اندازه‌ای که از دین فاصله می‌گیرد و از چهارچوب‌های دینی جدا می‌شود، تفاوت پیدا می‌کند که البته به این معنا نیست که دچار تعارض بشود، بلکه در درون، تعارض را نمی‌تواند بپذیرد. البته ممکن است اجزایی از فرهنگ با عناصری از یک فرهنگ یا دین دیگر سازگاری داشته باشد و در تلفیق با آنها، فرهنگ خاصی که به جز فرهنگ اول و دوم است پدید آید. در این صورت فرهنگ سوم به شکل نسبی دینی است. این نسبی بودن که به دلیل فاصله از دین است، ممکن است تا جایی باشد که سنخیت خود را با دین از دست بدهد. در این صورت فرهنگی غیردینی و سکولار و حتی در مراتبی الحادی پدید می‌آید. به این معنا می‌توان فرهنگ را ذومراتب دانست. همان‌گونه که در بالا اشاره شد، هویت فرهنگ است که قابلیت ذومراتب بودن را دارد، اما درباره‌ی فرهنگ بودن نمی‌توان چنین حکمی صادر کرد. به سخن دیگر فرهنگ را از این نظر که هویت اسلامی، مسیحی، الحادی یا قدسی دارد می‌توان ذومراتب دانست، اما اینکه چیزی فرهنگ است یا خیر یا کمتر فرهنگ است یا بیشتر، سخن درستی نیست. فقط در صورتی می‌توان فرهنگ بودن را ذومراتب دانست که فرهنگ را ارزشی تعریف کرد و فرهنگ مطلوب را در نظر گرفت؛ مانند تعریف مرحوم علامه جعفری که فرهنگ را مطلقاً ارزشی تعریف کرده‌ است. زمانی که از فرهنگ مطلوب سخن به میان می‌آید، در واقع به این موضوع اذعان می‌شود که فرهنگ لزوماً و فقط ارزشی و ارزشمند است و هرآنچه ارزشی و ارزشمند نیست یا ارزشی به معنایی که ما می‌فهمیم، می‌پسندیم و معتقد هستیم، نیست، شایستگی نام فرهنگ را ندارد. براساس این نگرش است که می‌توان هرآنچه را که با این فرهنگ مطلوب فاصله دارد، بی‌فرهنگی یا مراتب نازل‌تری از فرهنگ دانست. چنین ادعایی راهی ندارد جز اینکه بسیاری از جوامع را دارای مراتب نازل‌تری از فرهنگ بداند.
۴٫ در زمینه‌ی‌ ارزیابی و نقد تعاریف هم باید بگویم که در جلسه‌ی پیش، پس از بحث و مشورت با حضار قرار بر این شد که چند تعریف از غربیان و نیز چند تعریف مغایر مطرح و نقد شود تا بحث ناتمام نماند. در جلسه‌ی بعد ممکن است نقد تعاریف غربی‌ها مطرح شود و سپس تعریف بنده محل بررسی قرار گیرد تا مشخص شود که آیا نیاز به بازسازی و بازنگری دارد یا خیر.
اگر بتوانیم تعریف واضحی از فرهنگ ارائه دهیم، تقریباً در همه‌ی مباحث، یعنی مباحث علم فرهنگ و نیز فلسفه‌ی فرهنگ قابل استفاده است و هر مسئله‌ای که مطرح ‌شود پایه‌ی آن بر تعریف پذیرفته‌شده‌ی ما خواهد بود و بر این اساس باید مسائل را سازماندهی کنیم.

 


[۱] . عبدالکریم سروش، تفرج صنع؛ مقاله‌ی «موضوع، روش، اعتبار، مسائل و مشکلات علوم انسانی و تفاوت آن با سایر شاخه‌های معرفت»، انتشارات سروش، تهران ۱۳۶۷٫
[۲] . این باور در واقع به آن قاعده‌ی فلسفی نزدیک است که وحدت را مساوق با وجود می‌داند.
[۳] . مرحوم علامه، اعتباریات را به دو بخش قبل‌الاجتماع و بعدالاجتماع تقسیم کرده و در بخش بعدالاجتماع عناصر قراردادی را قرار داده است.
[۴] . عبارت «مجموعه‌ی فرآورده‌های هنری و عقلی و آداب و رسوم و اخلاق عقاید و قواعد و عرفیات یک مجموعه‌ی انسانی را فرهنگ آن مجموعه می‌خوانند» به روشنی گویای این موضوع است.

جلسه ۰۱۳ فلسفه فرهنگ ۲-۹-۱۳۹۰

 

در جلسات قبل تعاریف چند اندیشمند ایرانی درباره‌ی فرهنگ مطرح و ارزیابی شد. در این جلسه قصد داریم تعاریف اندیشمندان غربی را بررسی کنیم. مناسب‌ترین منبعی که در این زمینه شناسایی شد کتاب تعریف‌ها و مفهوم فرهنگ [۱] ، است که در آن مجموعه‌ای از تعاریف فرهنگ از منظر اندیشمندان غربی، دسته‌بندی و ارائه شده است.

طبقه‌بندی تعاریف غربی
برای تبیین و نقد این تعریف‌ها، که موارد متعددی را در بر می‌گیرد، می‌توان سه سطح زیر را در نظر گرفت:
۱٫ طبقه‌بندی تعاریف و ارزیابی اجمالی هر گروه از تعاریف؛
۲٫ جمع‌بندی مجموعه‌ی نقدها و تنظیم اشکالات مشترک‌الورود؛
۳٫ ارزیابی چند تعریف مشهور که در بین این تعاریف شاخص هستند.
در کتاب تعریف‌ها و مفهوم فرهنگ، تعاریف فرهنگ در شش دسته طبقه‌بندی شده است:
 
۱٫ تعریف‌های وصف‌گرایانه
در این دسته از تعاریف، سازه و مؤلفه‌های فرهنگ ملاک و مبانی تعریف قرار گرفته‌اند. از آنجا که این شیوه از تعریف، بهترین راه برای توصیف فرهنگ است، شیوع بسیاری دارد و اندیشمندان بسیاری در تعریف فرهنگ به آن چنگ زده‌اند.
 
۲٫ تعریف‌های تاریخی
آنچه وجه ممیزه‌ی این گروه از تعاریف شمرده می‌شود نگاه از پایگاه تاریخ به فرهنگ است که سبب می‌شود آن را همچون میراثِ اجتماعی تاریخی معرفی کنند. در این نگاه، فرهنگ مجموعه‌ای است بازمانده از سلف و برآیند تاریخ.
 
۳٫ تعریف‌های هنجاری
تعاریفی که در این گروه گنجانده می‌شوند، رویکرد پیشینی را ملاک بیان چیستی فرهنگ قرار می‌دهند و به جای تبیین وضعیت موجود فرهنگ، از فرهنگ مطلوب سخن می‌گویند. این‌گونه از تعاریف که تعاریف منطقی یا پیشینی نام دارند، به جای ملاک قرار دادن عناصر و ارکان فرهنگ، «روش»، «رویکرد» و… را در شیوه‌ی تعریف از فرهنگ لحاظ کرده‌اند.
 
۴٫ تعریف‌های روان‌شناختی
در این دسته از تعاریف که درواقع نوعی تعریف کارکردشناختی هستند، پیامدها و آثار فرهنگ در قلمروی مناسبات و تظاهرات روانی ملاک قرار گرفته‌اند. البته این مجموعه از تعاریف را می‌توان به سه گروه تقسیم کرد. در گروه نخست، فرهنگ همچون وسیله‌ی سازواری و حل مسائل معرفی می‌شود، اما گروه بعدی بر آموختگی فرهنگ تأکید می‌کنند. در این تعاریف «آموختگی»، شاخصه‌ی فرهنگ شمرده می‌شود. اگر فرهنگ عبارت باشد از عناصری که پایدار، تثبیت‌شده، و در دسترس و قابل طبقه‌بندی و تعریف‌اند، خودبه‌خود آموزش‌پذیر هم خواهند بود. دسته‌ی سوم از تعاریف روان‌شناختی معطوف به رفتارهای عادت‌شده هستند و این‌گونه رفتارها را محور فرهنگ قلمداد می‌کنند.
 
۵٫ تعریف‌های ساختاری
این تعاریف نگاهی سیستمیک به فرهنگ دارند و آن را مجموعه‌ای منسجم در نظر می‌گیرند. با توجه به همین نگاه است که در آنها بر ساختار، انسجام و روابط و نظام‌واره‌بودن عناصر فرهنگ با یکدیگر تأکید می‌کنند.
 
۶٫ تعریف‌های پیدایش‌شناختی
این تعاریف، که فرهنگ را فرآورده و محصول می‌انگارند، به سه طبقه تقسیم می‌شوند: در طبقه‌ی نخست، فرهنگ همچون یک فرآورده یا ساخته و محصول در نظر گرفته می‌شود. در طبقه‌ی دوم ایده‌ها و آرمان‌ها که ماده و مایه‌ی اولیه‌ی پدید آوردن این فرآورده هستند تأکید می‌گردد. بر اساس این نگاه به فرهنگ، آرمان‌ها و ایده‌ها و عناصری که در درون یک جامعه وجود دارند بروندادی دارند که فرهنگ نام دارد. در طبقه‌ی سوم به جای تأکید بر ایده‌ها، نمادها هستند که اهمیت می‌یابند و فرهنگ نتیجه‌ی توجه، اهتمام و برجسته‌شدن نمادها قلمداد می‌شود.
تعاریف اندیشمندان غربی از فرهنگ
همان‌گونه که پیش از این گفته شد، تعاریف غربی محل نقد و بررسی، از کتاب تعریف‌ها و مفهوم فرهنگ که برگردان فارسی مجموعه تعاریف اندیشمندان غربی از فرهنگ است، برگرفته شده، اما در اینجا فارغ از اینکه چه مقدار ترجمه‌ها دقیق است و معادل‌ها درست گزینش شده، و فارغ از اینکه هر عبارتی دالّ و نماد و آیینه‌ی تفکر یک فرد است، این تعاریف را مرور و ارزیابی می‌کنیم.
 
تعریف تایلور [۲] ، (۱۸۷۱): فرهنگ یا تمدّن… کلیّتِ درهم‌تافته‌ای‌ است شامل دانش، دین، هنر، قانون، اخلاقیات، آداب و رسوم، و هرگونه توانایی و عادتی که آدمی همچون هموندی [۳]از جامعه به دست می‌آورد.
آنچه در نظر نخست در این تعریف جلب توجه می‌کند قرار گرفتن واژه‌ی «فرهنگ» در کنار واژه‌ی «تمدن» و بیان یک تعریف برا‌ی این دو است. تایلور در این تعریف، فرهنگ و تمدن را به صورت ترددی مطرح کرده است، گویی فرهنگ و تمدن در نگاه او یک واقعیت یا دو رویّه‌ی یک واقعیت‌اند که برای هر دو، تعریف واحدی در نظر گرفته شده است. اما فارغ از این نگاه، تعریف تایلور در دسته‌ی تعاریف وصف‌گرایانه قرار می‌گیرد؛ زیرا در آن، فرهنگ با توجه به اجزا و عناصرش وصف شده است.
عبارت «کلیت درهم‌تافته» نشان می‌دهد که در نظر این اندیشمند، فرهنگ منظومه، سامانه و کلی است که در هم تافته و تنیده است و اجزایی دارد.
در بیان اجزای فرهنگ، تایلور به «دانش»، «دین»، «قانون» و «اخلاقیات» اشاره کرده و در واقع همگی آنها را جزئی از فرهنگ به شمار آورده است. در میان این اجزاء، جای خالی‌ «بینش» احساس می‌شود که البته می‌توان «دین» یا حتی «دانش» را نماینده‌ی آن دانست. چنین توجهی از آنجا ناشی می‌شود که افزون بر این، در سایر عناصر از جمله «دانش»، «قانون» و «اخلاق»، بینش حضور دارد، البته اگر معنای مصطلح اخلاق مد نظر باشد. ویژگی دیگری که در تعریف تایلور وجود دارد این است که «جامعه»، زیرساخت، منشأ‌ و مبدأ تولید و تولد فرهنگ انگاشته شده است.
 
تعریف ویسلر [۴] ، (۱۹۲۰): تمامی کرد ـ و ـ کارهای [۵] اجتماعی به گسترده‌ترین معنای آن، مانند «زبان»، «زناشویی»، «نظام مالکیت»، «ادب و آداب»، «صناعات هنری» و جز آنها… فرهنگ نام دارد.
تعریف ویسلر از فرهنگ نیز مانند تعریف تایلور در طبقه‌ی تعاریف وصف‌گرایانه قرار می‌گیرد. شباهت دیگری که میان این دو تعریف وجود دارد، متمایز نکردن «تمدن» از «فرهنگ» است. گرچه ویسلر مانند تایلور به وضوح واژه‌ی «تمدن» را در تعریف خود به کار نبرده، «صناعات» را جزئی از فرهنگ انگاشته و با این بیان فاصله‌ای میان «تمدن» و «فرهنگ» در نظر نگرفته است. آنچه تعریف ویسلر را از تعریف تایلور متفاوت می‌سازد ارکانی است که او برای فرهنگ در نظر گرفته است. ویسلر این ارکان را به نحوی رفتار و عمل و فعالیت تعبیر کرده که «زبان»، «زناشویی» و «نهاد خانواده»، «آداب و رسوم» حتی «صناعات» و «فنون» بخشی از آن است.
 
تعریف دیکسون [۶] ، (۱۹۲۸): الف) مجموعه‌ی تمامی کرد ـ و ـ کارها، رسوم، و باورها؛ ب) مجموعه‌ی فراورده‌ها و کرد ـ و ـ کارها، نظام دینی و اجتماعی، رسوم و باورهای یک قوم… که آنها را بیشتر «تمدّن» می‌نامیم.
دیکسون در تعریف دوم خود اذعان کرده که این تعریف به «تمدن» نزدیک‌‌تر است تا «فرهنگ». در عین حال کردوکارها به تعبیر وی در ردیف «رسوم» قرار گرفته است.
 
تعریف بندیکت [۷] ،( ۱۹۲۹): «کلیت درهم‌تافته‌ای از تمامی عادت‌هایی که آدمی همچون هموندی از جامعه فرامی‌گیرد.»
تعریف بندیکت شبیه به تعریف تایلور است و از همین‌رو ویژگی‌های آن بازگو نمی‌شود.
 
تعریف بوس [۸] ، (۱۹۳۰): «فرهنگ دربرگیرنده‌ی تمامی نمودهای عادت‌های اجتماعی‌ است در یک باهمستان [۹] ، و نیز واکنش‌های فرد زیر نفوذ گروهی که در آن می‌زید، و فراورده‌های کرد ـ و ـ کار انسانی که آن عادت‌ها چگونگی آن را تعیین می‌کنند».
کامیونیتی، عبارتی که بوس در تعریف فرهنگ به کار برده و در ترجمه‌ی آن از واژه‌ی باهمستان استفاده شده است، یکپارچگی یک گروه انسانی در یک منطقه و مسائل پیرامون آن معنا می‌دهد. این واژه معرف یک جریان فکری در دنیاست که در حوزه‌ی مسائل جامعه‌ی مدنی مطرح می‌شود و چیزی غیر از سوسیالیسم و گرایش اجتماعی است. آنچه باعث می‌شود مراد بوس از کامیونیتی را سوسیالیسم ندانیم، استعمال این واژه در تعریف او، تنها به عنوان یک «عبارت» است و نه یک «مکتب». بوس در واقع با این بیان، فرهنگ را دربرگیرنده‌ی همه‌ی نمودها و عادت‌های اجتماعی دانسته و آن را برآیند عادت‌های اجتماعی معرفی کرده است. منظور از عادت‌های اجتماعی آن چیزی است که در جامعه رسوب کرده و به عادتی پایدار تبدیل شده است. قلمرویی هم که برای این عادت اجتماعی در نظر گرفته شده کامیونیتی یا همان باهمستان است. به عبارت روشن‌تر، از نظر بوس یک جامعه که در یک باهمستان (مثل یک قوم و نژاد)، به هویت واحد دست یافته‌ است، نمودها و عادت‌هایی دارد که «فرهنگ» برآیند آنهاست.
عبارت کامیونیتی، که به با هم بودن یک گروه انسانی اشاره می‌کند، در تعریف بوس نارساست و کفایت نمی‌کند؛ زیرا با هم بودن هیچ‌گاه از انسجام حکایت نمی‌کند. باهم‌بودگیِ اعتباریِ موقتِ زوال‌پذیر را هم می‌توان به باهم‌بودن تعبیر کرد. برای دفاع از این عبارت، باید پسوند «اِستان» را هم به آن اضافه کرد تا مفهوم استقرار را مطرح کند. این پسوند که به استقرار در یک سرزمین (به صورت حسی) یا در یک فرهنگ (به صورت غیرحسی) اشاره می‌کند، کمک می‌کند که بگوییم این استقرار استمرار دارد. زمانی که باهم‌بودگی، در یک سرزمین، منطقه یا اقلیم باشد، معنای موقتی آن از بین می‌رود و «استقرار»، «ثبات» و «تثبیت‌شدگی» به جای آن می‌نشیند. برای مثال واژه‌ی «شهرستان» از منطقه‌ی مجزا، منسجم و هویت‌یافته‌ای حکایت می‌کند که جدا از شهرستان‌های دیگر است.
در این تعریف، بوس درصدد بوده است عناصر فرهنگی را که تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ هستند به وجه اجتماعی داشتن و استقرار، به اضافه‌ی پیوستگی به پایستگی و پایندگی پیوند زند و بگوید آن عاداتی فرهنگ‌اند که در یک جمع استقرار یافته باشند.
شباهتی که میان این تعریف با تعریف‌های پیش‌گفته وجود دارد، تعریف فرهنگ براساس عناصر تشکیل‌دهنده‌ی آن است و آنچه آن را از تعاریف سابق متمایز می‌کند، پیوندزدن این عناصر است به یک بستر سرزمینی که جمعی در آن مستقرند و چونان یک پیکره، همگی اعضای آن مجموعه به شمار می‌آیند. بر اساس این تعریف، تظاهرات فردی تحت تأثیر گروهِ اجتماعی و جمعی قرار دارد که فرد عضوی از آن است. به سخن دیگر اگر کنشی از فردی سر بزند که تحت نفوذ جمعی که در میان آنها زندگی می‌کند، نباشد آن کنش فرهنگ قلمداد نمی‌شود.
تعریف بوس در زمره‌ی تعاریف وصف‌گرایانه قرار گرفته است، اما ادامه‌ی تعریف به‌گونه‌ای است که آن را از شمار این مجموعه از تعاریف خارج می‌سازد و در طبقه‌ای از تعاریف که بحث برآیند و کارکرد ملاک آنها بود قرار می‌دهد. گرچه در این تعریف، «عادت‌ها» اجزای فرهنگ به شمار آمدند، از کردوکارهای انسانی هم سخن به میان آمد که به نظر می‌رسد همه‌ی اینها به نحوی به «نمود»، «کنش»، «تظاهر» و «برونداد» برگردانده شده است.
نقد و بررسی
در جلسات گذشته گفته شد که تعریف کامل از فرهنگ باید «جامع»، «مانع»، «جهت‌مند»، و مشیر به همه‌ی عناصر تکون‌بخش، بلکه هویت‌ساز فرهنگ باشد و با برخورداری از سلاست و رسایی لفظ، با کمترین واژگان، بیشترین اطلاعات را به مخاطب منتقل کند. می‌توان گفت به یک معنا «تعریف»، خلاصه‌ی «فلسفه» است، (زیرا منطقیون گفته‌اند که «تعریف»، علل اربعه‌ی چیزی را بازگو می‌کند و آقای جوادی آملی تعریفی از فلسفه‌های مضاف دارند که تعبیری فلسفی است، ایشان فرموده‌اند: «فلسفه‌های مضاف عهده‌دار تبیین و تحلیل علل اربعه‌ی علم مضاف‌الیه هستند») آن اطلاعاتی که باید به مخاطب منتقل شود، فلسفه‌ی‌ مضافِ مطلب است ـ که با فرمایش آقای جوادی نیز سازگاری دارد.
به این ترتیب برای بیان تعریفی کامل، باید به عناصری مثل «هستایی»، «آگاهایی» و «معرفت» مربوط به آن عنصر، «چه‌آیی» و مؤلفه‌های آن، «یاساوری» و یاساگری، «چرایی» و «برآیی»، «ازآنی» و «ازآیی»، «چندگانی» و «چندگونگی»، «بایایی» و «شایایی»، «برینگی» و «زیرینگی»، «کجایی» و «ساختار» اشاره شود. این عناصر اگر در یک تعریف گنجانده شوند، جامع‌ترین، مانع‌ترین و به ناچار مفصل‌ترین تعریف را پدید خواهند آورد.
برای طبقه‌بندی تعاریف نیز باید بگوییم که تعاریف به اقسامی از قبیل:
ـ تعاریفِ جامع، مانع و جهت‌مند
ـ تعاریفی که فاقد یکی از این عناصر هستند
ـ تعاریفی که جنبه‌ی وجودشناختی دارند
ـ تعاریفی که جنبه‌ی معرفت‌شناختی دارند
ـ تعاریفی که به چه‌آیی و مؤلفه‌ها توجه می‌کنند
ـ تعاریفی که وجه قانونمند یا قانون‌ساز بودن فرهنگ را مد نظر قرار می‌دهند
ـ تعاریفی که به غایت فرهنگ و برآیی فرهنگ اشاره می‌کنند.
به عبارت واضح‌تر برای طبقه‌بندی تعاریف اولاً باید بر منطق ارائه‌ی تعریف متکی شویم و بگوییم اصلاً تعریف چگونه باید و می‌تواند باشد، سپس تعریف را به آن منطق عرضه کنیم. در این‌گونه طبقه‌بندی ـ گرچه ممکن است تعداد طبقات خیلی زیاد شود و شاید بعضی از طبقات اصلاً مصداق نداشته باشد ـ اصولی و کامل است.
در دسته‌بندی آقای آشوری هیچ منطقی مشاهده نمی‌شود و آشکار نیست که چرا ایشان بعضی از تعاریف را «ساختاری»، بعضی را «عناصری» و بعضی را «هنجاری» نامیده است. ایشان می‌توانست همه‌ی این تعاریف را هنجاری یا منطق‌مند یا روش‌مند بداند و یک روش را در ابتدا ارائه کند و سپس بقیه‌ی تعاریف را با این روش مقایسه کند. در واقع معیار او این باشد که تعاریف چقدر با روش بیان‌شده هم‌خوانی دارند یا چه ضلعی از این روش را رعایت کرده‌اند. در این صورت بود که مبنایی برای طبقه‌بندی ارائه شده بود.
آقای آشوری برای طبقه‌بندی تعاریف، نخست می‌بایست «چیستی» «مبنا» و «منطق» تعریف را مشخص می‌کرد و براساس آن، انواع تعاریف را طرح می‌نمود و سپس به دسته‌بندی می‌پرداخت. به عبارت واضح‌تر، او نخست می‌بایست نگاه پیشینی می‌داشت و به طبقه‌بندی پیشینی دست می‌زد و براساس ملاک‌هایی که برای این دسته از تعاریف در نظر می‌گرفت، تعاریف را دسته‌بندی می‌کرد.
در طبقه‌بندی بیان‌شده این نکته مشهود است که آشوری به تعریف نگاه پسینی داشته است. او در این طبقه‌بندی مجموعه‌ی تعاریف موجود را با هم سنجیده و شباهت‌ها و تفاوت‌هایشان را مشخص نموده و با این ملاک به دسته‌بندی آنها اقدام کرده است. در این روش، آشوری به این موضوع کاری نداشته ‌است که کمتر و یا بیشتر از شش طبقه می‌تواند به دست آید. این درحالی است ‌که در شیوه‌ی مطرح شده ـ یعنی طبقه‌بندی پیشینی ـ از ابتدا می‌توان گفت که چند دسته تعریف می‌توان داشت، حتی اگر همه‌ی این دسته‌ها محقق نشده باشند. بنابراین اگر بخواهیم تعاریف فرهنگ را به روشی علمی و مبتنی بر منطق طبقه‌بندی کنیم، باید چنین الگویی را در نظر بگیریم.
در جلسات آینده، نخست می‌کوشیم تعاریفی را که در کتاب آقای آشوری آمده است به سرعت مرور کنیم و سپس درصدد ارزیابی و نقد کامل چند تعریف اساسی برآییم.

 


[۱] . داریوش آشوری؛ تعریف‌ها و مفهوم فرهنگ؛ تهران: آگه، ۱۳۸۹، چاپ چهارم.
[۲] . Tylor.
[۳] . member
[۴] . Wissler.
[۵] . activities.
[۶] . Dicon.
[۷] . Benedict.
[۸] .Boas.
[۹] . community.

جلسه ۰۱۴ فلسفه فرهنگ ۳۰-۹-۱۳۹۰

در جلسه‌ی گذشته قرار شد تعاریف غربی‌ها از فرهنگ به صورت موضوعی و گروه‌بندی‌شده بررسی شود، اما به دلیل اینکه با این روش، نتیجه‌ی خاصی حاصل نمی‌شود و فقط نوعی ارزیابی اجمالی از تعاریف مطرح‌شده انجام می‌گیرد، بجاست که هر تعریف به طور انفرادی تبیین و تحلیل گردد. این به معنای آن نیست که همه‌ی تعاریف اندیشمندان غربی در این سلسله جلسات ارزیابی خواهد شد، بلکه همان شیوه‌ای که برای اندیشمندان ایرانی در پیش گرفته شد، برای معرفی تعاریف غربی هم به کار خواهد رفت. بر این اساس فقط چند تعریف اصلی برای ارزیابی انتخاب می‌گردد؛ زیرا همه‌ی تعاریف ارزش نقد نخواهند داشت و حتی نمی‌توان آنها را تعریف انگاشت.
نخستین تعریف از مجموعه تعاریف اندیشمندان غربی که در این جلسات نقد و بررسی می‌گردد، تعریف تیلور است؛ اهمیت این تعریف از آنجا ناشی می‌شود که بسیاری از تعاریف غربی تحت تأثیر تعریف وی بوده است.
 
تعریف تیلور از فرهنگ
هر چند در جلسه‌ی گذشته تعریف تیلور به اختصار توضیح داده شد، در اینجا برای نقد آن، این تعریف، و هویت و ویژگی‌های آن به شکلی دقیق مطرح می‌گردد.
از نظر تیلور: «فرهنگ یا تمدن، کلیّت درهم‌تافته‌ای است، شامل دانش، دین، هنر، قانون، اخلاقیات، آداب و رسوم و هرگونه توانایی و عادتی که آدمی، همچون هموندی از جامعه به دست می‌آورد».
در این تعریف، تیلور فرهنگ را به مؤلفه‌های آن تعریف کرده است و عمده‌ی مؤلفه‌های فرهنگ را هم به طور کلی در این تعریف گنجانده است. در نگرش این اندیشمند غربی، فرهنگ هر چند از مؤلفه‌های گوناگونی ترکیب شده است، مجموعه‌ای است درهم‌تافته، درهم‌تنیده، سازمند و منظومه‌وار. این یکی از ویژگی‌های مثبت این تعریف است که آن را می‌توان از عبارت آغازین تعریف، یعنی «کلیت درهم‌ تافته‌ای است، شامل دانش، دین…»، درک کرد.
تیلور در عین اینکه جلوه‌گاه فرهنگ را «فرد» دانسته، خاستگاه فرهنگ را «جامعه» اعلام کرده است. او با این عبارت که «و هرگونه توانایی و عادتی که آدمی همچون هم‌وندی از جامعه به دست می‌آورد»، بین فرهنگ و جامعه پیوند زده است. این موضوع که یکی از ویژگی‌های صحیح و مناسب تعریف تیلور است، هم با دیدگاه آن دسته از افرادی که برای جامعه هویتی مستقل از افراد آن قائل نیستند سازگار است و هم با نظریه‌هایی که برای جامعه، هویت منسجم و وحدت در نظر می‌گیرند همخوانی دارد. زمانی که عاملی منشأ و علت پدیده‌ای انگاشته شود، باید از نوعی وحدت حتی به شکل اعتباری برخوردار باشد؛ بر این اساس اگر فرهنگ برخاسته از جامعه است، جامعه باید هویت و انسجامی داشته باشد تا علت و خاستگاه فرهنگ ـ که معلول است ـ باشد؛ با توجه به همین موضوع، تعریف تیلور با آن تلقی که «جامعه» را در کل دارای وحدت، انسجام و یکپارچگی قلمداد می‌کند سازگارتر است، اما با دیدگاهی که برای «فرد» استقلال قائل است تنافی ندارد.
 
نقد تعریف تیلور
اشکال اساسی تعریف تیلور از فقدان شرایط فنی و منطقی تعریف، یعنی فقد جامعیت و مانعیت، ناشی می‌شود. با اینکه این اندیشمند غربی فرهنگ را با توجه به مؤلفه‌هایش تعریف کرده و گستره‌ی آن را وسیع در نظر گرفته است، بعضی از مؤلفه‌ها [۱] یا عناصر [۲] ، که در جزئیت آنها در فرهنگ نمی‌توان تردید کرد از تعریف خارج مانده‌اند. از سوی دیگر همین گستردگی سبب شده است مؤلفه‌هایی جزء فرهنگ به شمار آیند که درباره‌ی قرار گرفتن آنها در دایره‌ی فرهنگ تردید وجود دارد.
با توجه به این موضوع، ایراد اساسی تعریف تیلور آن است که با وجود نگاه گسترده به فرهنگ و درنتیجه راه‌یابی مقولات فرافرهنگی، همچون «دین» و «دانش» در آن، از جامعیت برخوردار نیست و فاقد بعضی از عناصر و مؤلفه‌های مهم فرهنگ است که حدود فرهنگ را مشخص می‌کنند و فرهنگ را از غیرفرهنگ جدا می‌سازند.
افزون بر این، نقدهای دیگری بر تعریف تیلور وارد است که در ادامه به آنها اشاره می‌شود:
۱٫ یکی‌انگاری فرهنگ و تمدن. تیلور گفته است: «فرهنگ یا تمدن کلیت درهم‌تافته‌ای است…»، درحالی‌که خیلی روشن است که فرهنگ با تمدن دو مقوله هستند و هر چند ممکن است میان آنها پیوندی وجود داشته باشد، این پیوند به معنای یکی بودن آنها نیست. عده‌ای این پیوند را به این صورت می‌دانند که تمدن وجه سخت‌افزاری یک حقیقت است و فرهنگ وجه نرم‌افزاری، اما عده‌ای دیگر فرهنگ را جزئی از تمدن می‌انگارند و معتقدند هر تمدنی فرهنگ خودش را دارد، یا برعکس می‌گویند اگر فرهنگی پدید آمد، تمدنی را می‌زاید. این نگرش‌ها نشان می‌دهد که نسبت بین فرهنگ و تمدن نسبت عینیت و اتحاد نیست، بلکه نسبت‌های دیگری بین آنها متصور است.
۲٫ خلط تلقی لغوی فرهنگ با تلقی اصطلاحی آن. آنچه در اینجا محل بحث و تعریف است، فرهنگ به معنای اصطلاحی آن است که می‌توان گفت همان «فرهنگ عمومی» است، ولی کسانی که «دانش» را جزء فرهنگ قلمداد می‌کنند، معنای فرهنگ را در تلقی اصطلاحی آن، با معنای فرهنگ در اطلاق لغوی آن خلط می‌کنند. به عبارت دیگر زمانی‌که فرهنگ «حکمت»، «علم»، «دانش» و «فرهیختگی» و حتی «عقل» و یا «آموزش و پرورش» معنا می‌شود، در واقع معانی لغوی آن مطرح می‌گردد نه معنای اصطلاحی‌اش. تیلور همانند گروهی از فیلسوفان ایرانی، که بعضی معانی و مصادیق فرهنگ به معانی لغوی آن را در زمره‌ی مؤلفه‌های فرهنگ به مفهوم اصطلاحی آن آورده بودند، «دانش»‌ را در زمره‌ی مؤلفه‌های فرهنگ انگاشته است. این در حالی است ‌که مفهوم «دانش» در لغت، یا معادل «فرهنگ» است یا جزئی از آن، اما در معنای اصطلاحی فرهنگ، اگرچه دانش می‌تواند بر فرهنگ تأثیر بگذارد و چونان منشأ فرهنگ‌ساز باشد یا برعکس فرهنگ‌ها بر آرای علمی افراد تأثیرگذار باشند، اما نمی‌توان آن را در زمره‌ی فرهنگ قلمداد کرد.
۳٫ عدم اشاره به بعضی از عناصر و مؤلفه‌های اصلی فرهنگ. پیش از این گفته شد که تعریف تیلور جامع نیست و فاقد بعضی از ارکان اصلی فرهنگ است. در بین مؤلفه‌های مهمی که در تعریف تیلور جای خالی آنها احساس می‌شود می‌توان به «بینش» اشاره کرد: زیرا بینشِ فراگیر، مشترک، شایع و پذیرفته‌شده در یک جامعه جزء فرهنگ آن جامعه است و از مؤلفه‌های رکنی و اصلی آن جامعه قلمداد می‌شود. با توجه به همین اهمیت است که نباید در تعریف فرهنگ «بینش» از قلم بیفتد. از آنجا که این اندیشمند غربی در تعریف خود، در کنار مؤلفه‌ها، به برخی از عناصر فرهنگ نیز اشاره کرده است، اما در میان آنها هم «زبان» و «اسطوره» دو عنصری هستند که از قلم افتاده‌اند. این عناصر براساس شیوه‌ای که او در تعریف فرهنگ برگزیده است می‌بایست در آن و در کنار دیگر عناصر گنجانده می‌شد.
۴٫ مقید نکردن فرهنگ به «زمان» و «مکان». «فرهنگ‌مندی» انسان فطری است و می‌تواند فراقومی، فرااقلیمی و فراتاریخی باشد، درواقع از آنجا که انسان به طور فطری موجودی فرهنگ‌مند و فرهنگ‌ور است، هیچ زمان یا مکانی را نمی‌توان تصور کرد که بشریت دارای فرهنگ نبوده است. اما در تعریف فرهنگ، ما با آنچه محقق است سروکار داریم و فرهنگ در مقام تحقق و اثبات مد نظر است. تعریف تیلور از فرهنگ نیز پسینی است؛ یعنی او نیز درصدد تعریف پیشینی و ارزشی از فرهنگ و تجویز و توصیه نبوده، بلکه کوشیده است فرهنگ محقق‌شده در خارج را تعریف کند. فرهنگ در این تلقی هرگز فارغ از زمان و مکان نیست و لزوماً به زمان و مکان معینی مقید است. اهمیت تعلق فرهنگ به زمان و زمین معین به اندازه‌ای است که در تفکیک و دسته‌بندی فرهنگ‌ها یکی از شاخص‌های اصلی و معیارهای بنیادین و تعیین‌کننده به شمار می‌آید؛ بنابراین همان‌گونه که ما در تعریف خود فرهنگ را به زمان و مکان مقید دانسته‌ایم، تیلور هم می‌بایست در تعریف خود قید زمان و مکان را می‌گنجاند.
۵٫ قراردادن دین در ذیل فرهنگ. برخی از عناصر و بعضی مقولات، به مثابه‌ی مؤلفه در تعریف تیلور گنجانده شده‌اند، درحالی‌که این مقولات، خودْ در مقیاسی گسترده و موازی با فرهنگ، دربرگیرنده‌ی مؤلفه‌ها و عناصری هستند که فرهنگ نیز شامل آنهاست؛ درنتیجه آن مؤلفه‌ها نمی‌توانند جزء فرهنگ قلمداد شوند. یکی از این مقولات «دین» است که به موازات فرهنگ از گستردگی برخوردار است و بسیاری از مؤلفه‌های این دو (دین و فرهنگ) با هم همسان‌اند؛ درنتیجه قلمداد کردن دین در زمره‌ی فرهنگ و از جمله‌ی مؤلفه‌های آن نمی‌تواند دقیق باشد؛ زیرا خود دین قوانین زندگی، اخلاق و آداب و مناسک دارد. این درحالی است که تیلور تعریفی ارائه کرده است که می‌توان آن را عیناً در تعریف مقولات دیگری همچون «دین» هم به کار برد (همان اشکالی که به برخی از تعاریف اندیشمندان مسلمان و از جمله استاد مصباح وارد شد). او دین را به عنوان یکی از مؤلفه‌های فرهنگ، در عرض «قانون»، «اخلاق» و «آداب و رسوم» قرار داده است. چه بسا بین دین و فرهنگ یک نسبت عام و خاص من‌وجه برقرار باشد و به این ترتیب دین نمی‌تواند در زمره‌ی مؤلفه‌های فرهنگ قرار گیرد. البته دین، در لایه‌ی معرفت و در مقام تحقق، می‌تواند جزء مبادی یا مناشی فرهنگ به شمار آید، و یا گاهی در مقام تحقق، متأثر از فرهنگ بومی باشد.
۶٫ توسعه‌ی نامعقول دامنه‌ی فرهنگ. با اینکه از جمله اشکالات اساسی به تعریف تیلور فقدان شرط جامعیت بود، همان‌گونه که در اشکال پنجم گفته شد، ایشان پاره‌ای از مؤلفه‌ها، مثل دین، دانش و قانون، را وارد تعریف کرده و گستره‌ی فرهنگ را به گونه‌ای انگاشته که گویی در حیات آدمی هرآنچه هست، فرهنگ است. این در حالی است که فرهنگ را تا این حد نمی‌توان توسعه داد. بنابراین تعریف تیلور از این نظر محل نقد است.
۷٫ ابهام در معنای بعضی از واژگان. تیلور در تعریف بیان کرده است «هرگونه توانایی و عادتی که آدمی همچون هموندی از جامعه به دست می‌آورد». اما در همین عبارت مشخص نیست که «توانایی» چیست و آیا هرگونه توانایی که یک فرد، چونان عضوی از جامعه، به دست می‌آورد جزء فرهنگ است؟ آیا «توانایی» جزء فرهنگ است؟ در تعریف مشخص نیست که توانایی به چه معنایی به کار رفته است که از مؤلفه‌ها یا عناصر تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ قلمداد شود. «توانایی» اگر در این تعریف به همان معنایی به کار رفته باشد که معمولاً به ذهن خطور می‌کند، نمی‌تواند جزء فرهنگ تلقی شود.
در اینجا می‌توان «توانایی» را به معنای «مهارت» در نظر گرفت که در این صورت اشکال برطرف می‌شود، ولی از نصِ تعریفِ ایشان چنین معنایی ظاهر نیست؛ اگر مراد ایشان «مهارت» بود، می‌بایست از همین واژه در تعریف استفاده می‌کرد نه «توانایی». در صورتی که توانایی، «مهارت» معنا شود، باید «فناوری» را هم جزء فرهنگ تلقی کرد، و این در حالی است که فناوری جزء فرهنگ نیست. ویژگی‌های فناوری‌های متعلق به اقوام و جوامع و مناطق گوناگون جهان می‌تواند نماینده و نماد و نمود فرهنگ آنها باشد و تحت تأثیر فرهنگ پدید آید [۳] ، اما خود صنعت و فناوری جزئی از فرهنگ نیست. البته چنین ایرادی را نمی‌توان به واژه‌ی «عادت» وارد کرد؛ زیرا می‌توان عاداتی را که اجتماعی هستند و تحت تأثیر اجتماع در افراد پدید می‌آیند جز فرهنگ انگاشت.
۸٫ ابهام در کاربرد واژه‌ی «هنر». در تعریف تیلور، مشخص نیست که مراد از «هنر»، قریحه و استعداد هنری است یا هنرورزیدن، و یا اثر هنری؛ یعنی آیا اثر هنری که شیء است، جزئی از فرهنگ به شمار می‌آید؟ در صورتی که پاسخ ما به این پرسش مثبت باشد و ما به این سمت برویم که اشیای تولیدشده از فرهنگ را جزء فرهنگ بدانیم، فقط نباید به آثار هنری اکتفا کنیم. ابزارآلات و اشیای فراوانی وجود دارند که همگی مولود فرهنگ یک جامعه هستند که آنها نیز باید در تعریف گنجانده می‌شدند.
اگر تعریف تیلور را به این صورت بیان کنیم که «فرهنگ کلیت درهم‌تافته‌ای است شامل دانش، دین، هنر، قانون، اخلاقیات، آداب و رسوم و هرگونه توانایی و عادت به‌دست آمده»؛ و عبارت «همچون هموندی از جامعه» کنار گذاشته شود و به جای آن قید «به‌دست‌آمدگی» به کار رود، دوگونه می‌توان تعریف او را تفسیر کرد: در حالت نخست می‌توان گفت عبارت «به دست آمده» به همه‌ی مؤلفه‌ها و عناصر بیان شده در تعریف بازمی‌گردد (یعنی دانش را به دست آورده، دین را به دست آورده و…)؛ در حالت دوم می‌توان «به دست‌آوردن» را فقط به «توانایی» و «عادت» نسبت داد و مثلاً گفت که توانایی به معنی مهارتی است که آدمی به دست می‌آورد. اگر تفسیر نخست در نظر گرفته شود، ابهام موجود در تعریف، نه تنها کم نمی‌شود، بلکه فزونی می‌یابد؛ زیرا مشخص نیست که عبارتِ «قانون، هنر و… را به دست می‌آورد» چه معنایی خواهد داشت، اما در صورت درست دانستن تفسیر دوم، اشکال تعریف تیلور کمتر می‌شود.
چنانچه عبارت «همچون هموندی از جامعه»، از تعریف تیلور کنار گذاشته نشود، و از این عبارت اینگونه استفاده شود که تیلور می‌خواهد بر این نکته تأکید کند که «افراد» در پیوند با جامعه و افرادی که از بستر جامعه هستند مجلای فرهنگ‌اند و بروز و برونداد فرهنگ در آنها اتفاق می‌افتد، می‌توان آن را یکی از ویژگی‌های فرهنگ از نظر تیلور قلمداد کرد.
در هر صورت نباید این نکته را فراموش کرد که آنچه با عنوان تعریف تیلور در دست ماست، متنی ترجمه شده است و نه اصل سخن او. بنابراین ما با عین نص و معادل‌هایی که در متن اصلی (ترجمه‌نشده) به کار رفته است روبه‌رو نیستیم. در این تعریف، مترجِم، فهم خود را منعکس کرده و ما هم براساس فهم مترجم است که عبارات را ارزیابی می‌کنیم.



[۱] . در تفکیک فرضی و قراردادی اجزای فرهنگ، آن اجزایی که از کلیت بیشتری برخوردار هستند و می‌توانند رکنی از ارکان فرهنگ قلمداد شوند «مؤلفه» نامیده می‌شوند. اهمیت مؤلفه‌ها در فرهنگ به اندازه‌ای است که می‌توان گفت تشکیل و تکون فرهنگ به داشتن و اشتمال آن‌هاست.
[۲] . آن اجزایی از فرهنگ که می‌توانند ذیل مؤلفه‌ها قرار گیرند «عناصر مؤلفه‌ها» نام دارند. این عناصر قسمی از مؤلفه‌ را تشکیل می‌دهند؛ برای مثال ممکن است «زبان» یا «اسطوره» ذیل مؤلفه‌های اصلی تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ قرار گیرند.
[۳] . برای مثال در صنعتِ جامعه‌ای که فرهنگ آن متأثر از لیبرالیسم است، ویژگی‌هایی هست که در جامعه‌ی دیگری با فرهنگِ متأثر از سوسیالیسم و مکاتب چپ، این ویژگی‌ها به شکل دیگری دیده می‌شود.

جلسه ۰۱۵ فلسفه فرهنگ ۱۲-۱۱-۱۳۹۰

محورهای هیجده‌گانه‌ی فلسفه‌ی فرهنگ

۱٫ مبادی تصوریه؛
۲٫ مباحث فلسفه‌ی فرهنگ؛
۳٫ وجود یا عدم وجود فرهنگ؛
۴٫ هستایی و نحوه‌ی وجود فرهنگ؛
۵٫ معرفت‌شناسی فرهنگ؛
۶٫ چیستی فرهنگ؛
۷٫ چه‌هایی فرهنگ؛
۸٫ غایت فرهنگ؛
۹٫ مناشی فرهنگ؛
۱۰٫ کارکردهای فرهنگ؛
۱۱٫ انواع فرهنگ،
۱۲٫ ضرورت فرهنگ؛
۱۳٫ شایستگی و ناشایستگی فرهنگ؛
۱۴٫ کمال و نقص فرهنگ؛
۱۵٫ جایگاه فرهنگ در مجموعه‌ی سایر ابرارزش‌ها یا در حوزه‌ی علوم انسانی؛
۱۶٫ روش مطالعه‌ی فرهنگ؛
۱۷٫ چیدمان هندسه‌ی فرهنگ؛
۱۸٫ آینده‌ی فرهنگ و نگاه آینده‌پژوهانه به فرهنگ.
تعریف فرهنگ، فلسفه‌ی فرهنگ و فلسفه‌ی علم فرهنگ از شمار مباحثی است که در محور نخست، یعنی مبادی تصوریه مطرح می‌شود، افزون بر این تعریف، بررسی دو مبحث مهندسی فرهنگی و مدیریت فرهنگ و بیان تفاوت‌های آن نیز در ذیل این محور قرار می‌گیرد. همچنین تبیین ترکیب‌هایی همانند «مهندسی اجتماعی»، «مهندسی فرهنگی» و «مهندسی فرهنگ» از مباحث مهم محور نخست به شمار می‌آید.
خلط مباحث تاریخی با مباحث فلسفه‌ی فرهنگ موضوعی است که ضرورت توجه به محور دوم را گوشزد می‌کند. در این محور، یعنی «مباحث فلسفه‌ی فرهنگ»، درباره‌ی اینکه چه مباحثی را می‌‌توان در فلسفه‌ی فرهنگ مطرح کرد، بحث می‌شود. البته تعیین این مباحث باید با هدف دستیابی به یک ساختار انجام شود؛ برای این کار نیز به فرایندی منطقی نیاز است. به سخن دیگر باید مباحث فلسفه‌ی فرهنگ را با منطق مشخصی تعیین کرد.
اهمیت شایان محور سوم نیز از آن روست که به باور عده‌ای در واقعیت مقوله‌ای به نام «فرهنگ» وجود‌ ندارد. آنها گاهی حتی این باور را به شرق و غرب هم توسعه می‌دهند و ادعا می‌کنند که غرب یا شرقی وجود ندارد. این عده در استدلال خود مغالطه می‌کنند و اظهار می‌کنند که وحدت، مساوق با وجود است و چون در غرب مکتب‌ها و گرایش‌های متفاوتی وجود دارد، وحدتی نیست که «وجود» هم باشد؛ یعنی به دلیل آنکه «وحدت» وجود ندارد، «وجود» هم نیست. با توجه به چنین ادعاهایی است که محور سوم یکی از مباحث ارزشمند فلسفی حوزه‌ی فلسفه‌ی فرهنگ به شمار می‌آید.
پس از آنکه وجود فرهنگ اثبات شد، آنچه ضرورت می‌یابد تعیین چگونگی این وجود است؛ یعنی آیا فرهنگ، وجودی اعتباری دارد یا حقیقی، یا ترکیبی از این دو.
در توضیح گونه‌ی سوم از وجود (ترکیبی از وجود حقیقی و اعتباری) باید گفت که بعضی از اندیشمندان معتقدند نمی‌توان علوم را به دو دسته‌ی حقیقی و اعتباری تقسیم کرد و بعضی از آنها را کاملاً حقیقی خواند و بعضی دیگر را کاملاً اعتباری؛ زیرا در این میان علومی وجود دارند که هم دارای مباحث حقیقی‌اند و هم اعتباری و به دلیل همین دوگونگی مباحث، باید نوع سومی را برای چگونگی وجود علوم فرض کرد که ترکیبی از دو نوع گذشته است و حقیقی ـ اعتباری خوانده می‌شود. یکی از علومی که در این دسته قرار می‌گیرد علم «اصول» است. اینکه فرهنگ، وجودی اعتباری دارد یا حقیقی و یا ترکیبی، موضوعی است که در محور چهارم و در بحث از هستایی فرهنگ، درباره‌ی آن بحث می‌شود.
مسئله‌ی جهانی‌شدن امروز به طرح فرهنگ جهانی منجر شده است. در نظر معتقدان به امکان پیدایش فرهنگ جهانی، فرایند جهانی‌شدن در حال از بین بردن فرهنگ‌های متنوعِ موجود در جهان است به باور این عده، این فرایند جامعه‌ی جهانی را به سمتی خواهد برد که تقابل فرهنگ‌ها جای خود را به یکی‌شدن فرهنگ‌ها و سربرآوردن یک فرهنگ واحد در کل جهان خواهد داد.
اما پرسشی که در برابر این باور مطرح می‌شود به امکان پیدایش چنین فرهنگ واحدی مربوط است؛ یعنی آیا واقعاً می‌شود یک فرهنگ واحد در کل جهان پدید آید؟ این پرسش و پاسخ به آن، که اهمیت آن در عرصه‌ی فلسفه‌ی فرهنگ کمتر از مباحث دیگر نیست، در محور یازدهم، یعنی «انواع فرهنگ» محل بحث و بررسی قرار می‌گیرد.

جلسه ۰۲۵ فلسفه فرهنگ ۲۴-۳-۱۳۹۱

 

چه‌آیی فرهنگ

در حوزه‌ی فلسفه‌ی فرهنگ از بیست محور اساسی می‌توان بحث کرد که یکی از آنها و نیز اولین و مهم‌ترین‌شان، چیستی و تعریف فرهنگ است. درباره‌ی این محور مهم حدود بیست‌وچهار جلسه بحث شد.
محور دوم «چه‌آیی فرهنگ» نام دارد. در این محور از فلسفه‌ی فرهنگ قرار نیست به اندازه‌ی تعریف فرهنگ بحث شود و تلاش بر این است که این محور و باقی محورها در دو جلسه مطرح و جمع‌بندی شوند. گرچه بعضی از این محورها و فصول، استعداد و استطاعت تفصیلی به اندازه‌ی فصل اول را دارند؛ برای مثال معرفت‌شناسی فرهنگ و «یاساوری و آیین‌شناسی فرهنگ» از محور‌های بسیار گسترده و کاربردی هستند و می‌توان مانند مبحث چیستایی و تعریف فرهنگ به تفصیل درباره‌ی آنها بحث کرد، اما چون بناست که مباحث کوتاه باشند، مطالب مربوط به این محورها به اختصار بیان می‌شوند.
چه‌آیی فرهنگ به معنای آن چیزی است که فرهنگ نام دارد. در این محور از مؤلفه‌ها و ساحات فرهنگ و عناصر و اجزای آن بحث می‌شود. با توجه به اینکه در این بخش قرار است به این دو پرسش که «چه چیزهایی در زمره‌ی فرهنگ هستند و چرا؟» و «چه چیزهایی در جرگه‌ی فرهنگ نیستند و چرا؟» پاسخ داده شود، در ذیل چه‌آیی فرهنگ از چهار موضوع بحث خواهد شد.
۱٫ نفس عناصر و مقوله‌هایی که فرهنگ از آنها تشکیل می‌شود و لایه‌های این عناصر. فرهنگ مقوله‌ای است مرکب از مؤلفه‌ها و ساحات چهارگانه‌ی «بینش‌ها»، «منش‌ها»، «کشش‌ها» و «کنش‌ها». هریک از چهار مؤلفه‌ی یادشده نیز از عناصر و اجزای گوناگونی تشکیل شده‌اند، چنان‌که هرکدام از عناصر و اجزا نیز سطوح و لایه‌های چندگانه‌ای دارند. مؤلفه‌ها معادل ساحات، ابعاد، اضلاع و عرصه‌های فرهنگ‌اند و عناصر، اجزای فرهنگ قلمداد می‌شوند که خود، بخش‌ها و اجزای مؤلفه‌ها به شمار می‌آیند. هر عنصری خود نیز به سطوح و لایه‌های گوناگونی تقسیم می‌شود؛ برای مثال در حوزه‌ی مؤلفه‌ی «بینش»، درباره‌ی شناخت جهان، یک سلسله باورها وجود دارد. این باورها جزئی از مؤلفه‌ی بینش فرهنگ به شمار می‌آیند. جزءِ باورها نیز لایه‌های فراوانی دارد. به این شکل مؤلفه به اجزا، و اجزا به لایه‌ها و سطوح فروکاسته می‌شوند.
افزون بر این تقسیم‌بندی، عناصر فرهنگ به دو دسته‌ی ذاتیات و عرضیات تقسیم می‌شود. عناصر ذاتی آن دسته از عناصر هستند که ماهیت فرهنگ را می‌سازند و پیدایش فرهنگ به وجود آنها وابسته است؛ از همین‌رو آنها را می‌توان «عناصر ماهوی» فرهنگ نیز نامید. به سخن دیگر این دسته از عناصر، که مؤلفه‌های فرهنگ را تشکیل می‌دهند، اگر در مجموعه‌ای وجود و حضور داشته‌ باشند، آن مجموعه فرهنگ خوانده می‌شود، اما اگر حتی یکی از آنها وجود نداشته باشد، مجموعه‌ی مورد نظر فرهنگ شمرده نمی‌شود. همه‌ی فرهنگ‌ها نیز از عناصر ذاتی، که تغییرناپذیر هستند، برخوردارند.
عرضیات فرهنگ آن دسته از عناصری هستند که تبدیل‌پذیر، تغییرپذیر و جایگزین‌پذیرند و هویت فرهنگ‌ها را می‌سازند. برخلاف عناصر ذاتی، با تبدیل و جایگزینی این عناصر (عناصر عرضی)، یک فرهنگ از فرهنگ‌بودن خارج نمی‌شود و همچنان به کار بردن عنوان فرهنگ برای آن صحیح و صادق است.
فرهنگ‌ها در مؤلفه‌ها یا همان عناصر ذاتی با هم تفاوتی ندارند و همگی از بینش‌ها، منش‌ها، کشش‌ها و کنش‌ها تشکیل شده‌اند، اما در عناصر عرضی ممکن است با هم تفاوت داشته باشند؛ برای مثال عناصر مؤلفه‌‌ی بینش در آنها یکی نباشد؛ زیرا گاه ممکن است در یک فرهنگ عنصر باور را دین تشکیل دهد، اما در فرهنگ دیگر در عنصر باور، جای دین را مقوله‌ی دیگری گرفته باشد و نوع دیگری از باور جایگزین دین شده باشد. همین تفاوت عناصر عرضی است که سبب تفاوت فرهنگ‌ها می‌شود. این طبقه‌بندی را در مجموعه‌ عناصر، مؤلفه‌ها و ساحات و سطوح و لایه‌های فرهنگ باید در نظر گرفت.
۲٫ طبقه‌بندی مجموعه‌ی عناصر و مقولاتی که به نوعی، به فرهنگ مربوط می‌شوند. افزون بر مؤلفه‌ها و ساحات، اجزا و عناصر و نیز لایه‌ها و سطوحِ اجزا و عناصر فرهنگ، مقولاتی وجود دارند که مربوط به فرهنگ هستند، اما جزء فرهنگ نیستند. این مقوله‌‌ها جزء پیرافرهنگ، فرهنگ‌نمودها، فرهنگ‌نمونه‌ها و … هستند. تفکیک این مقولات کم و بیش مرتبط با هم، شبکه‌ی گسترده‌ای را تشکیل می‌دهند، که باید با روش‌های علمی و دقیق از هم بازشناخته شوند.
با وجود چنین تفاوتی، بسیاری این مقوله‌ها را جزء فرهنگ دانسته‌ و با همین کار تشویش و تشتت آرا و چالش‌خیزبودن و پریشانی مباحث مربوط به مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ را سبب شده‌اند؛ زیرا آنچه فرهنگ نیست، اما منسوب به فرهنگ است به دلیل تشخیص نادرست، جزء فرهنگ انگاشته‌ شده است.
مجموعه عناصری که مرتبط با فرهنگ هستند اما در ذات جا ندارند و حتی به صورت عرضی هویت فرهنگ را نمی‌سازند و خارج از بدنه و پیکره‌ی آن قرار دارند «پیرافرهنگ» خوانده می‌شود. پیرافرهنگ شامل فرافرهنگ‌ها، بن‌فرهنگ‌ها، فرهنگ‌نمودها و فرهنگ‌نمون‌ها می‌شوند. «فرهنگ‌نمود» به مظاهر فرهنگی و ظواهر فرهنگی، که غیر از عناصر فرهنگ‌اند، گفته می‌شود. «فرهنگ‌نمون» نیز عنوانی است که برای مقولات فرهنگی و آنچه با نسبت و صفت فرهنگی از آن یاد می‌شود، اما جزء فرهنگ نیست، به کار می‌رود.
یک سلسله عناصر وجود دارند که مبانی و مناشی فرهنگ را پدید می‌آورند و از آنها با عنوان « فرافرهنگ» (که فرهنگ ذیل آنها می‌گنجد) یاد می‌شود. «بن‌فرهنگ‌ها» به معنای مبانی و مناشی فرهنگ‌ها و بن‌مایه‌های آنهاست.
۳٫ روش‌شناسی تشخیص عناصر تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ. پرسش این است که مجموعه مؤلفه‌‌ها، ساحات،‌ اجزا و عناصر، سطوح و لایه‌ها، و نیز پیرافرهنگ‌ها را چگونه می‌توان از هم بازشناخت، یعنی چگونه می‌توان تشخیص داد چه چیزیی جزء فرهنگ است و چه چیزی جزء فرهنگ نیست. اگر چیزی جزء فرهنگ است آیا از سنخی است که ماهیت فرهنگ را تشکیل دهد (یعنی عناصر ذاتی فرهنگ است) یا از آن دسته‌ای است که هویت فرهنگ‌ها را می‌سازد (یعنی عناصر عرَضی)؟ تشخیص یا تعیین آنچه فرهنگ است و فرهنگ نیست، نیازمند به روش‌شناسی است.
۴٫ نقد دیدگاه اندیشمندان درباره‌ی مؤلفه‌ها و عناصری که جزء فرهنگ دانسته‌اند. در ابتدای این سلسله مباحث به کتاب مفهوم و تعاریف فرهنگ اشاره شد که در آن، مجموعه‌ی تعاریف شناخته و ناشناخته‌ی غربی با منطق خاص نویسنده‌ی این کتاب طبقه‌بندی شده است. در این کتاب در تعریف فرهنگ‌پژوهان، به ویژه کسانی که کوشیده‌اند فرهنگ را با اجزا، سازه‌ها، مؤلفه‌ها و ساحات و سطوح عناصر تشکیل‌دهنده‌ی آن تعریف کنند، حدود ۴۲ عنصر، اجزای فرهنگ تلقی شده‌اند. [۱] هرچند که ممکن است پاره‌ای از تعابیر، معادل‌ها و برابرنهاده‌های دیگر عناصر باشند و بعضی مؤلفه، برخی جزء و برخی دیگر لایه‌ی جزء قلمداد شوند و در طول یکدیگر باشند یا بعضی کل و برخی جزء قلمداد شوند، با این‌همه چون این احتمالات چندان تأثیری در ماهیت بحث ما نمی‌گذارد، مجموعه‌ی آنها با ترتیب منطقی به شکل زیر فهرست شده‌اند تا مشخص شود که در مقوله‌ی شناسایی عناصر و اجزاء فرهنگ چه تفاوت‌ها، اختلاف‌‌نظر‌ها و تعارض‌هایی وجود دارد.
باورها، نظام‌های فکری، نظام‌مفهوم‌ها، دانش، فنون علمی، دین، نظام دینی و اجتماعی، هنر، سنجه‌های هنری، صناعات هنری، گنجینه‌ی انباشته‌ای از آفرینندگی بشر که از جمله‌ی آنها کتاب‌ها، نقاشی‌ها، بناها و است، پیشه‌ها، زبان، قانون، حکم‌های شایسته و ناشایسته که با گذشت روزگاران پدید آمده‌اند، نهادهای اجتماعی که برای رسیدن به هدف‌های مشترک همکاری می‌کنند، اخلاقیات، زناشویی، نظام مالکیت، آداب و رسوم، راه و روش‌های زندگی، سنت‌ها، هرگونه توانایی و عادتی که آدمی همچون هموندی از جامعه به دست می‌آورد، وسایلی که بشر به‌وسیله‌ی آنها با طبیعت مادیِ زیستانی برای برآوردن نیازهای خود روبه‌رو می‌شود، مهارت‌ها، واکنش‌های فرد زیر نفوذ گروهی که در آن می‌زید، تمامی شیوه‌های کردار که جامعه بدان سازمان می‌بخشد، تمامی گمان‌ها که هموندان جامعه از راه آموزش فرا می‌گیرند، احساس و اندیشه‌ی افراد در جامعه، تمامی پاسخ‌های عاطفی شرطی و الگوهای عادی رفتار که هموندان جامعه از راه آموزش فرا می‌گیرند، ویژگی‌های اساسی گروه‌های اجتماعی گوناگون، سازمان‌ها، وسایل و کالاهای مصرفی، اشیای مادی ساخته‌ی دست بشر، آنچه بیانگر تمامی باورها، رفتارها، دانش‌ها، ارزش‌ها و خواسته‌هایی است که شیوه‌ی زندگی هر ملت را بازمی‌نماید، هدف‌های برنهاده‌ای که عامل‌های بی‌میانجی برنهنده‌ی رفتارند، فرآورده‌های غیرفیزیولوژیک افراد بشری، نمادها، میان‌کنش‌ها و روابط، مناسبات و نسبت‌ها.
در اینجا مناسب است فهرست عناصری را که در بالا بیان شد با استفاده از این چهار روش محک زنیم و با کاربست این چهار روش، عناصر را تعیین، و فرهنگ را از غیرفرهنگ تفکیک کنیم تا بتوانیم به تعیین مؤلفه‌ها و اجزاء و سطوح و نیز ذاتی، عرضی و فرهنگ و پیرافرهنگ دست یابیم.
سپس در طبقه‌بندی و تجزیه‌ی عناصر روشن خواهد شد که فرهنگ‌شناسان در تشخیص عناصر و اجزای فرهنگ تا چه حد خطا کرده‌اند. آنها بسیاری از مقولات را که جزء فرهنگ نیستند و در زمره‌ی پیرافرهنگ‌ها‌یند، جزء فرهنگ انگاشته‌اند، بسیاری مقوله‌ها را که مؤلفه نیستند و جزئی از یک مؤلفه به شمار می‌آیند، مؤلفه شمرده‌اند، بسیاری از مقوله‌ها که لایه‌ها و سطوح فرهنگ به شمار می‌آیند و نه مؤلفه‌ و عنصر، چونان مؤلفه در نظر گرفته شده و بنابراین در تعریف گنجانده شده‌اند. همین موضوع نشان می‌دهد که فرهنگ‌پژوهان یادشده در تشخیص عناصر فرهنگ و مؤلفه‌های آن خطا کرده‌اند؛ زیرا در تعریف لازم نیست که به بیش از مؤلفه‌ها، اجزا و سطوح آنها اشاره شود.
در ادامه، روش‌هایی برای این تفکیک پیشنهاد شده است. با این روش‌ها اولاً می‌توان این عناصر را شناخت و دریافت که به نحوی مرتبط با فرهنگ هستند؛ و ثانیاً جایگاه هریک را در جغرافیای شبکه‌ی مفاهیم و مقولات تعیین کرد که آیا از زمره و در جرگه‌ی فرهنگ هستند یا پیرافرهنگ؟ اگر پیرافرهنگ هستند از کدام دسته؟ و اگر از جرگه‌ی فرهنگ هستند از کدام طبقه؟ به نظر می‌رسد با شیوه‌هایی از این دست می‌توان این کار را انجام داد و شاید کسی هم به این کار نپرداخته باشد.
راه‌های تشخیص عبارت‌اند از:
ـ رجوع به نظریات اندیشه‌وران حوزه‌ی فرهنگ‌پژوهی. [۲] در هر علمی روش معمول همین است که دیدگاه‌های اصحاب آن علم بررسی شود. [۳] در فرهنگ‌پژوهی نیز برای تشخیص عناصر فرهنگ یکی از شیوه‌ها همین است که به آرا و تصریحات اصحاب فرهنگ‌پژوهی مراجعه کنیم تا ببینیم آنها چه چیزهایی را جزء فرهنگ دانسته‌اند و چه چیزهایی را جزء فرهنگ ندانسته‌اند. درصورتی‌که بتوان با مطالعه‌ی دیدگاه‌های آنها به یک اجماع دست پیدا کرد و دریافت که همه یا اکثر فرهنگ‌پژوهان چه مقولاتی را جزء فرهنگ می‌دانند، شناخت ساحات و سطوح فرهنگ حاصل می‌گردد.
این روش حداقل در مقام اثبات، یعنی مقام فهم و تشخیص معرفت فرهنگ‌پژوهان از عناصر فرهنگ، می‌تواند کارآیی داشته باشد، اما اینکه در مقام ثبوت هم اینها جزء فرهنگ است یا خیر بحث دیگری است. این روش ممکن است در مقام ثبوت کارآمد نباشد و با آن نتوان به این پرسش داد که آیا در واقعیت هم فرهنگ مرکب از این عناصر است یا خیر؛ چون این شیوه مبتنی بر فهم و معرفت فرهنگ‌پژوهان است.
ـ رجوع به تعاریف ارائه‌شده از سوی فرهنگ‌شناسان. با تأمل در مجموعه‌ی تعاریف و به‌خصوص تعاریف وصفگر و سازه‌محور که می‌کوشند با فهرست کردن مؤلفه‌های فرهنگ، فرهنگ را تعریف کنند و از روش‌های منطقی یا روش‌های برتر برای تعریف آن استفاده نمی‌کنند، [۴] و حتی تعاریفی که با رویکرد عناصرشناسانه، چیستی فرهنگ را شرح نداده‌اند، می‌‌توان درک کرد که چه چیزهایی فرهنگ‌اند و چه چیزهایی فرهنگ نیستند.
تعریف حداقل دو کارکرد دارد: نخست اینکه آن مقوله را به صورت کلی تعریف می‌‌کند؛ دوم اینکه مختصات، اجزا و عناصر آن را مشخص می‌سازد. در اینجا از تعاریف مطرح ‌شده از سوی فرهنگ‌پژوهان، کارکرد دوم انتظار می‌رود.
هر چند ممکن است تصور شود روش دوم به نحوی ذیل روش نخست قرار گیرد، این روش مبنایی دارد که در فلسفه‌های مضاف، از آن به نظریه‌ی «تناسق ارکان علم» تعبیر می‌شود. براساس این نظریه، هر مجموعه، مؤلفه‌ها و عناصر رکنی دارد که با هم فراخور و سازگار هستند و سازگاری آنها با هم، ماهیت و هویت آن مقوله را پدید می‌آورد؛ برای مثال در یک علم، موضوع، غایت، روش، و مسائل آن، مقولات رکنی هستند که علم از آنها پدید می‌آید. در واقع با فراهم آمدن مجموعه‌ای از عناصر که خورند هم هستند یک علم شکل می‌گیرد. براساس نظریه‌ی تناسق ارکان علم، نظریه‌های دیگر که تمایز و وحدت علوم را فقط بسته به غایت، روش یا مسائل می‌دانند، کامل نیستند.
افزون براین، روش اول عبارت بود از اظهارات و تصریحات فرهنگ‌پژوهان درخصوص عناصر فرهنگ، اما در روش دوم عناصر از تعاریف استنباط می‌شوند. در این دسته از تعاریف چه بسا به شکل مستقیم به عناصر اشاره نشده باشد، اما براساس نظریه‌ی یادشده می‌توان به این عناصر پی‌برد.
ـ شناخت عناصر و مؤلفه‌ها با اتکا به نظر خود. این روش برخلاف روش‌های اول و دوم، که روش‌هایی پسینی بودند، روشی پیشینی و منطقی است. در روش‌های اول و دوم یعنی ناظر به تعاریف یا آرای موجود از دیگران، یک سلسله از مقوله‌ها به عنوان عناصر فرهنگ در نظر گرفته می‌شدند، اما در روش سوم آنچه منطقاً خوب است عنصر فرهنگ قلمداد می‌شود.
در این روش از رهگذر دستیابی به تعریفی جامع، مانع و جهت‌مند از فرهنگ، مؤلفه‌ها و عناصر آن تعیین می‌شود. این تعریف را خود مطرح می‌کنیم و با تحکیم بخشیدن آن، هرآنچه را که تعریف اقتضا می‌‌کند، عناصر و مؤلفه‌های فرهنگ به شمار می‌آوریم.
اگر بتوانیم به تعریفی برسیم که با آن بتوان دیگران را هم اقناع کرد، براساس مبنای خود می‌توانیم اجزای فرهنگ را تبیین و توصیف کنیم. ولی این تعریف ممکن است علی‌المبنا باشد و در نهایت بسیاری تعریف ما را نپذیرند، با این حال در این حد که براساس مبنای خودمان بتوانیم اجزا و عناصر فرهنگ را تعیین کنیم، این شیوه می‌تواند کارآمد باشد.
ـ دسته‌بندی مقولاتی که گمان می‌رود اجزا و عناصر فرهنگ باشند و بررسی آنها. در این شیوه فارغ از اینکه دیگران چه چیزهایی را عناصر فرهنگ دانسته‌اند یا فرهنگ را چه تعریف کرده‌اند و تعاریف رایج فرهنگ کدام است و مقتضای آنها چه می‌شود، همچنین فارغ از اینکه ما فرهنگ را چه تعریف می‌کنیم، مجموعه‌ی مقولاتی که گمان می‌رود اجزای فرهنگ هستند روی هم انباشته می‌شوند و سپس براساس پاره‌ای از قواعد، به سه گروه تقسیم‌ می‌گردند؛ عناصری که جزئیت آنها محرز است، در یک دسته قرار می‌گیرند. یکی از این عناصر «باور» است، چون هیچ اندیشمندی نگفته است جزء فرهنگ نیست و جزئیت آن محرز است. پس از آن با قواعدی که در ادامه‌ به آنها اشاره خواهد شد، آنچه عدم جزئیتش محرز است کنار گذاشته می‌شود. گروه سوم نیز عناصر چالشی هستند که تجزیه و تحلیل آنها تکلیفشان روشن می‌شود.
کار مهم، نقادی دسته‌ی سوم است؛ چون با این نقادی می‌توان به طبقه‌بندی عناصر دست یافت و فرهنگ را از غیرفرهنگ جدا کرد.
اگر این شیوه بررسی علمی شود و قواعد مناسبی برای آن تأسیس گردد و همچنین قواعد تأسیس‌شده تحکیم و مبرهن شوند، می‌تواند برای دیگران هم قانع‌کننده باشد و بسا محکم‌ترین و استوارترین روش تعیین عناصر فرهنگ قلمداد شود.
بعضی از قواعدی که در این مرحله‌ی کاربرد دارند [۵]
عبارت‌اند از:
ـ «کاربرد شروط فرهنگ‌انگاشتگی». بعضی از شروط هستند که به شرط تحققشان، مقوله‌ای فرهنگ می‌شود. برای مثال کسی نمی‌تواند بگوید که «دین» جزء فرهنگ است و اگر کسی چنین ادعایی کند دچار خطا شده است. دین جزء فرهنگ نیست، بلکه آن‌گاه که اجزای دین، اوصاف فرهنگ را پیدا می‌کنند جزء فرهنگ قرار می‌گیرند. این‌گونه نیست که هر دینی جزء فرهنگ باشد، پیامبری که امروز مبعوث شده و دین خود را اعلام کرده است، شاید تا ده سال اول، دین او جزء فرهنگ نباشد و پذیرفته نشده باشد. حتی اگر پذیرفته هم شود، در حد تسلیم‌شدن در برابر آن است و هنوز در جان و دل افراد نفوذ نکرده و در رفتار آنها جاری نشده و به صورت عادت درنیامده است، بنابراین صفات فرهنگ را ندارد. دین آن‌گاه جزء فرهنگ می‌شود که اوصاف فرهنگ را به دست آورد؛ بنابراین آنهایی که گفته‌اند دین جزء فرهنگ است اشتباه کرده‌اند. افزون براین، اجزای دین به صورت یکپارچه جزء فرهنگ نمی‌شود، چون دین از نظر گستره خودْ معادل فرهنگ است و شامل بینش‌ها، منش‌ها، کنش‌ها و کشش‌ها می‌شود. به سخن دیگر دین همه‌ی اجزای فرهنگ را دارد و از نظر کمّی و کیفی معادل فرهنگ است؛ یعنی همان عمق، پایداری، تأثیرگذاری و تعیین‌کنندگی و برنهندگی را دارد. حال برای تشخیص اینکه دین (که عده‌ای گفته‌اند جزء فرهنگ است، و به نظر ما نیست) جزء فرهنگ است یا خیر باید به اوصاف فرهنگ توجه شود. فرهنگ اوصافی دارد و چیزی جزء فرهنگ است که دارای این اوصاف شده باشد. دین به ذات خود از این ویژگی‌ها برخوردار نیست، اما می‌تواند از آنها برخوردار شود و به این ترتیب جزء فرهنگ گردد.
ـ قاعده‌ی «تفکیک ذاتی و عرضی فرهنگ». می‌توان آنچه ذاتی فرهنگ و آنچه‌ عرضی آن است را تعریف کرد و مقولات و عناصر را به این تفکیک عرضه نمود و با این کار تشخیص داد که چه چیزی ذاتی و چه چیزی عرضی فرهنگ است.
ـ قاعده‌ی «تفکیک فرهنگ از پیرافرهنگ». این قاعده هم مانند قاعده‌ی پیش‌گفته در تشخیص عناصر فرهنگ می‌‌تواند کارآمد باشد.
ممکن است پاره‌ای از این شیوه‌ها در ظاهر صورت دوری پیدا کند؛ یعنی با کاربست قاعده‌ی تفکیک فرهنگ از پیرافرهنگ می‌خواهیم به این نتیجه برسیم که چه چیزی جزء فرهنگ است، درحالی که ممکن است پیشاپیش تشخیص داده باشیم که فرهنگ و پیرافرهنگ چیست؛ زیرا آن‌را به صورت یک قاعده به کار برده‌ایم.
این‌گمان، پاسخ مشهور و شایعی دارد که بحث دور هرمنوتیکی است. براساس این بحث، از اجمال به تفصیل رفتن، از تفصیل بازگشتن به اجمال و این رفت‌وبرگشت‌ها و دادوستدی که اتفاق می‌افتد و دیالوگ‌هایی که رخ می‌دهد، کمک می‌کند که عناصر مشخص شوند. در کل باید گفت که از این دست قواعد را می‌توان طراحی و تأسیس کرد و به وسیله‌ی آنها عناصر فرهنگ را از یکدیگر تشخیص داد. [۶]
این دو روش به دلیل نبود اتفاق نظر میان اصحاب دانش‌های فرهنگی نمی‌تواند چندان کارآیی داشته باشد. اگر فقط با اتکا به این دو روش تلاش شود عناصر تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ مشخص گردد، چون تشتت آرا فاحش است و وفاقی میان صاحب‌نظران نیست، دستیابی به عناصر فرهنگ ـ اگر نگوییم ممکن نیست ـ بسی دشوار خواهد بود.
 
پرسش و پاسخ
آقای ذوعلم: برخی از عناصر هستند که قطعاً جزء فرهنگ‌اند؛ یعنی ارتکازاً همه‌ی کسانی که درباره‌ی فرهنگ بحث کرده‌اند آنها را مؤلفه‌های فرهنگ برشمرده‌اند. برای نمونه «زبان» و «ادبیات»، قطعاً بخشی از فرهنگ هستند، اما با تقسیم مؤلفه‌های فرهنگ به بینش‌ها، منش‌ها، کنش‌ها و کشش‌ها، قطعاً نمی‌توان «زبان» را جزء بینش‌ها، منش‌ها و کشش‌ها دانست؛ گرچه می‌توان آن‌را جزء کنش شمرد، ولی آنچه در کنش اتفاق می‌افتد سخن‌گفتن است؛ یعنی زبان که همان ارتباط معنوی و وثیق بین اجزای گوناگون است. آیا می‌توان گفت که زبان در این چهار بخش می‌گنجد یا اینکه باید درباره‌ی مورد آن تأمل کرد؟
نکته‌ی دوم این است که آیا ما اساساً در زیست اجتماعی بشر یک امر غیرفرهنگی داریم یا نه؟ درست است که ممکن است بگوییم عناصر فرهنگ را می‌توان طبقه‌بندی کرد و گفت برخی جزء هسته‌ی مرکزی فرهنگ هستند و بعضی پیرامونی، ولی آیا می‌توان گفت که امری اساساً غیرفرهنگی است؟ اگر بتوان گفت جای این بحث است که ما با چه معیاری می‌خواهیم عناصر را از هم تفکیک کنیم.
نکته‌ی سوم این است که ما ظاهراً یک مقدار از مبنای خود روی‌ گردانده‌‌ایم؛ فلسفه‌ی فرهنگ تعریف می‌شود تا بتوان با آن عناصر را شناخت؛ اصلاً کارکرد تعریف همین است؛ برای مثال اگر گفتیم هر حیوان ناطقی انسان است، هر چیزی که یافتیم به این تعریف عرضه می‌کنیم تا ببینیم آیا در این تعریف می‌گنجد یا خیر. می‌خواهم بگویم اساساً اینکه فرهنگ‌پژوهان به دنبال این نرفته‌اند که ما چگونه عناصر فرهنگ را از عناصر پیرافرهنگی و فرافرهنگی تشخیص بدهیم، همین بوده است؛ زیرا معتقد بودند ما اساساً تعریف می‌کنیم تا بتوانیم این اجزا را با همان تعریف تشخیص دهیم.
بنابراین همان‌گونه که فرمودید، به دو روش اول اساساً نمی‌‌توان تکیه کرد؛ چون در این دو روش سراغ اصحاب فرهنگ می‌رویم که در آن دو اشکال اساسی وجود دارد؛ نخست اینکه اساساً ما مبنای نظری بسیاری از اصحاب فرهنگ، یعنی انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی آنها را قبول نداریم، پس چطور می‌توانیم بگوییم که آنها چه عناصری را جزء فرهنگ می‌دانند؟ دوم اینکه اصلاً در این تعاریف تناقض و تعارض هست. بنابراین ما به طبقه‌ی اول تعاریف بسنده کردیم و عناصر را به دست آوردیم. این کار اساساً یک مبنای نظری دارد؛ یعنی کسانی که فرهنگ را یک امر بسیط می‌دانند نه مرکب، دیگر وارد اجزا نمی‌شوند و می‌گویند فرهنگ یک روح است و این روح در هر جا که وجود داشت فرهنگ می‌شود.
بنابراین دو روش پیشینی با مبنای ما در تعریف تعارض پیدا می‌کند؛ زیرا درخصوص تعریف مطرح کرده‌ایم که ما به یک تعریف پسینی از فرهنگ نیاز داریم و می‌خواهیم آنچه را هست و واقعیت دارد تعریف کنیم. در اینجا قصد داریم تعریفی ارائه کنیم که با آن، همه‌ی فرهنگ‌های موجود، که با هم متفاوت هم هستند، معرفی شوند. وقتی که مبنای فلسفی تعریف ما در فرهنگ یک مبنای پسینی بود آیا می‌توانیم از دو روش پیشینی برای تشخیص عناصر فرهنگ استفاده کنیم؟ بنابراین دوباره تأکید می‌کنم که ما نیازی به این بحث نداریم که بگوییم روش‌های تشخیص عناصر فرهنگ از غیرفرهنگ چیست.
نکته‌ی دیگر این‌ است که اصلاً نمی‌توان گفت دین جزء فرهنگ است، ولی شاید این تعبیر مسامحی باشد که بگوییم در جایی، دین جزء فرهنگ می‌شود، بلکه باید بگوییم در جایی فرهنگ، دینی می‌شود؛ یعنی دین، دین‌بودن خود را حفظ می‌کند، اما فرهنگ دینی می‌شود و اجزا، لایه‌ها، مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ از دین متأثر می‌شوند. در این حالت دین در جای خود باقی است، اما فرهنگ دینی و دینی‌تر می‌شود؛ به همین دلیل می‌توان گفت که فرهنگ فلان جامعه در فلان بُعد دینی‌تر از فلان جامعه است.
اما اگر در جامعه‌ای دین، فرهنگی و شود، به این معناست که از تقدس، علوّ و هدایت‌گری خود فاصله گرفته است.
آقای نظری: به نظر من یا برای فرهنگ ذاتیاتی قائل شده‌ایم، یعنی همان‌گونه که تعریف چیزی صورت می‌گیرد، جنس و فصل آن‌را تعیین کرده‌ایم، اگر جنس و فصل فرهنگ تعیین شده باشد، بحث از عناصر هم بازمی‌گردد به بحث از بازخوانی تعریف. اگر ما برای فرهنگ تعریفی علمی ارائه دادیم و جنس و فصلی برای آن مشخص کردیم، به صورت منطقی باید همان تعریف مقبول را مبنا قرار دهیم. به نظر می‌رسد روش چهارمی که حضرتعالی مطرح کردید، تسامحی است؛ زیرا از فرض اولیه‌ی خودمان باید عقب‌نشینی کنیم تا هرآنچه را در مظانّ عنصربودن است مطرح کنیم.
اگر دست از تعریف مختار برنداریم، باید عناصر فرهنگ را در تعریف خودمان بجوییم و اگر نگاه تسامحی داشته باشیم، باید روش چهارم را انجام دهیم که در آن به مجموعه‌ای از عناصر نگاه می‌شود.
آقای بنیانیان: به نظر می‌رسد با توجه به اینکه فرهنگ بر ما اشراف دارد، و ما هم تحت تأثیر باورهای خودمان بعضی از نظریات را مهم می‌دانیم و برخی دیگر را نادیده می‌گیریم، نظریات دانشمندان در فرهنگ‌های گوناگون ما را به واقعیت نزدیک‌تر می‌کند.
آقای جمشیدی: اگر فرهنگ را مقوله‌ای اعتباری بدانیم، دو نکته را باید در نظر بگیریم، نخست اینکه در آن صورت، تعریف فرهنگ هم اعتباری می‌شود؛ دوم اینکه بین اعتباری و اعتباری محض تفاوت وجود دارد.
در بحث روش‌ها شاید بتوان روش پنجمی را هم اضافه کرد و فرهنگ را یک نوعی فرض نمود که دارای مصادیق عینی است. برای دستیابی به عناصر فرهنگ، این مصادیق عینی مطالعه شود، جامع مشترک آنها استخراج گردد، سپس از فرهنگ اسلامی، فرهنگ شرقی، فرهنگ غربی و… سخن به میان آید. حالا شاید در مورد دین هم بتوانیم بگوییم که البته دین صامت نیست، ولی فرهنگ صامت است. دین برای خودش تعریفی ارائه می‌دهد و یک محتوای مشخصی دارد، ولی فرهنگ تابع اعتبار است.
در مورد قواعدی هم که مطرح شد به نظر می‌رسد این قاعده را هم می‌توان مطرح کرد و بین فرهنگ و آنچه دلالت فرهنگی دارد تفاوت قائل شد؛ زیرا هر شیئ می‌تواند حیثیت فرهنگ را داشته باشد، اما خود شیء جزء فرهنگ نیست.
نکته‌ی دیگر این‌ است که ما بر چه اساسی واقعیت بیرونی انسان را تقسیم‌بندی کردیم که یکی از اجزای آن فرهنگ شده است؟ یعنی ملاک تقسیم چه بوده است؟ و در عرض این ملاک چه چیزهایی قرار می‌گیرد؟
آقای چقماقی: همان‌گونه که آقای ذوعلم فرمودند، باید تقدیم را به بحث هستی‌شناسی می‌دادیم؛ زیرا این بحث ‌که فرهنگ امری اعتباری است یا حقیقی، مقدم است بر بحث از مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ و چگونگی تشخیص‌شان. اگر فرهنگ را امری اعتباری تلقی کنیم، فرهنگ‌پژوه نخست باید ملاک‌ها و قواعدی را که می‌خواهد با آنها مؤلفه‌ها و عناصر را اعتبار کند مشخص نماید. در صورت چنین کاری در گام بعدی می‌توان براساس آن قواعد مؤلفه‌ها و عناصر، فرهنگ را تعیین کرد. اما اگر فرهنگ امری حقیقی تلقی شود، باید روش مواجهه با فرهنگ موجود تعیین گردد و براساس این روش، مؤلفه‌ها و فرهنگ‌ها شناخته شود. بنابراین در فرض اول، که فرهنگ اعتباری شمرده می‌شود، باید قواعد مشخص شود و در فرض دوم، که فرهنگ حقیقی تلقی می‌گردد، باید روش مراجعه به فرهنگ به عنوان پیش‌فرض مشخص شود؛ از همین‌روست که بحث هستی‌شناسی باید بر بحث چه‌آیی فرهنگ مقدم می‌شد.
استاد رشاد: درباره‌ی تقدیم بحث هستی‌شناسی یا مؤلفه‌‌شناسی، تصور من هم همین بود که بعد از تعریف، هستی‌شناسی مطرح شود، ولی بحث هستی‌شناسی تابعی است از بحث مؤلفه‌ها؛ زیرا تا ندانیم فرهنگ از چه چیزهایی تشکیل شده است، نمی‌توانیم بگوییم بسیط است یا مرکب یا اینکه همه‌ی اجزای آن حقیقی‌اند یا اعتباری، یا برخی حقایق و بعضی اعتباریات. بی‌تردید باید مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ مشخص شود تا بتوان گفت نوع هستی فرهنگ چیست. به همین دلیل بحث مؤلفه‌شناسی بر بحث هستی‌شناسی مقدم دانسته شد.
درباره‌ی این پرسش که آیا فرهنگ دینی می‌شود یا دین، فرهنگ می‌شود، باید گفت که هر دوی این تعابیر درست است؛ ممکن است فرهنگی جذب دین شود یا از آن تأثیر پذیرد و رفته‌رفته عناصری که وجه دینی دارد جای عناصر غیردینی و سکولار را بگیرند در این حالت مصادیق و اجزای مؤلفه‌های فرهنگ دینی می‌شوند و درنتیجه فرهنگ، دینی می‌گردد. اما از آن‌سو هم ممکن است دینی جزء فرهنگ شود؛ اگر دین، در مقام واقع و نفس‌الامر یا در مقام اثبات و در افق معرفت دین‌داران و دین‌شناسان، جزء فرهنگ شود، یعنی اجزای دین جای اجزای فعلی فرهنگ را بگیرد، دین، فرهنگ می‌شود. به نظر من دین هیچ‌گاه جزء فرهنگ نمی‌شود؛ چون آنقدر گسترده است و دست‌کم به لحاظ کمی با فرهنگ، برابر، و از نظر کیفی برتر از فرهنگ است که نمی‌توان گفت دین یکپارچه جزء فرهنگ می‌شود، بلکه اجزای آن در یک فرهنگ جای‌گیر می‌شوند و جزء آن فرهنگ می‌گردند. من خواستم بگویم آنهایی که می‌گویند دین جزء فرهنگ است اشتباه می‌کنند؛ زیرا اولاً دین ذاتاً جزء فرهنگ نیست؛ ثانیاً همیشه در فرهنگ‌های ملل متدین، در عین حال که همه متدین هستند، عناصر معارض و مباین با دین وجود دارد، و این نشان می‌دهد که دین تماماً جزء فرهنگ نشده، بلکه عناصری از دین جزء فرهنگ شده است.
به این ترتیب می‌خواهم بگویم هم این مطلب که عناصر دینی جزء فرهنگی می‌شوند و هم این مطلب که یک فرهنگ دینی می‌شود صحیح‌اند، ولی اینها دو مطلب مجزا هستند، حتی اگر گاه به صورت دو رویه‌ی یک حقیقت قلمداد شوند و هر دو هم می‌توانند درست باشد.
به نظر من روش چهارم کارآمدتر است، ولی این روش مستلزم وضع یک سلسله قواعد جزءشناسی است، اگر دوستان بتوانند روی این قواعد تأمل کنند و کمک کنند خوب است. ما باید برای جزءشناسی، یک سلسله قواعد وضع کنیم. اگر این قواعد را وضع و مستدل و مبرهن کنیم، دیگران آنها و مقتضیاتشان را خواهند پذیرفت. در عین حال انتظار نداریم با همه‌ی مبانی و بناهای فرهنگ‌پژوهان عالم به اجماع برسیم. چنین کاری نه ممکن است نه مطلوب؛ زیرا شاید لازمه‌ی این توافق و اجماع این باشد که ما یک مقدار عقب‌نشینی کنیم تا به وفاق برسیم، اما در عین حال بسا بتوان به نظر اکثریتی رسید.
آقای ذوعلم: ما به یک تعریف از فرهنگ رسیده‌ایم، و کاربرد تعریف این است که بگوییم هرچه بر این تعریف منطبق است جزء فرهنگ به شمار می‌آید و هرچه متأثر از این تعریف است، متأثر از فرهنگ قلمداد می‌شود.
استاد رشاد: اگر ما فقط شیوه‌ی پیشینی را در پیش گیریم و بخواهیم نظر خود را پیش ببریم، می‌توانیم به همان شکلی عمل کنیم که آقای ذوعلم فرمودند، اما ما می‌کوشیم روش‌هایی پیشنهاد ‌کنیم که دیگران هم منطقاً قبول کنند، اگرچه ممکن است از نظر مصداق با هم توافق نداشته باشیم. اگر ما براساس تعریف مختار، اجزای فرهنگ را مشخص کنیم؛ مشخص است که دیگران آن‌را نمی‌پذیرند، اما اگر بدون تأکید بر تعریف و مبنای خودمان، به نظریات اصحاب فرهنگ‌پژوهی رجوع کنیم، چون این نظریات برای دیگران حجت است، می‌توان امیدوار بود که آنها آنچه را منطقی است بپذیرند؛ برای مثال چون همه‌ی فرهنگ‌پژوهان باور را جزء فرهنگ دانسته‌اند، می‌توان انتظار داشت که آنهایی که تعریف و مبنای ما را هم نپذیرفته‌اند به دلیل این اجمال، جزئیت باور را برای فرهنگ بپذیرند. درواقع به دلیل اینکه با دیگران هم طرف هستیم، ناچاریم از روش‌های دیگر هم استفاده کنیم.
نکته‌ی دیگر آن است که به نظر من در تعریف، تنها لازم است مؤلفه‌ها را آورد و دیگر نیازی به ذکر عناصر نیست. عناصر در ذیل شرح مؤلفه‌ها بیان می‌گردند؛ درنتیجه اگر مؤلفه‌ها را بپذیریم، عناصری که ذیل آن قرار خواهند گرفت برای ارائه‌ی تعریف مطلوب ما کفایت می‌کند.

 


[۱] . برای این کار ده‌ها تعریف دسته‌بندی شده‌اند. عناصر یادشده با بررسی این تعاریف، استخراج گردیده‌اند. افزون بر آن، در این دسته‌بندی مشخص شده است که هر عنصر را چه کسانی اجزای فرهنگ دانسته‌اند.
[۲] . همان‌ کاری که در جلسات پیش انجام شد و به وسیله‌ی آن روشن گردید که فرهنگ‌پژوهان در مقام تعریف بسیاری چیزها را جزء فرهنگ دانسته‌اند.
[۳] . برای مثال در دانش جامعه‌شناسی نظرات جامعه‌شناسان بررسی می‌شود تا روشن گردد آنها دانسته و ندانسته چه مسائلی را جزء جامعه‌شناسی به شمار نیاورده‌اند.
[۴] . از جمله روش‌های برتر آن است که همه‌ی عناصر مرتبط با یک مقوله در تعریف گنجانده شود تا تعریفی جامع‌الاطراف و جامع‌الابعاد حاصل گردد.
[۵] . شایان ذکر است که اینها قواعد شناخته و بحث‌شده‌ای نیستند.
[۶] . این روش‌های چهارگانه استقرایی است و به ذهن من خطور کرده و ممکن است بیش از این روش‌ها وجود داشته باشد یا ممکن است کسی مداقّه کند و یکی از این روش‌ها را به دیگری برگرداند.

جلسه ۰۱۷ فلسفه فرهنگ ۱۰-۱۲-۱۳۹۰

 

در این جلسه، مباحث فلسفه‌ی فرهنگ و سرفصل‌های ذیلِ آنها فهرست‌وار بیان خواهد شد.

درآمد) درباره‌ی فلسفه‌ی فرهنگ:
گفتار یکم) تعریف فلسفه‌ی فرهنگ
ـ معنا و معیار فلسفه‌انگاشته‌شدن فلسفه‌ی فرهنگ
ـ جایگاه فلسفه‌ی فرهنگ در جغرافیای معارف فلسفی
ـ تعریف فلسفه‌ی فرهنگ: [۱]
ـ نقد تعاریف دیگر
گفتار دوم) نسبت و مناسبات فلسفه‌ی فرهنگ با دانش‌های هموند و همگن
ـ نسبت فلسفه‌ی فرهنگ با علم فرهنگ [۲]
ـ نسبت فلسفه‌ی فرهنگ با فلسفه‌ی فرهنگی
ـ نسبت فلسفه‌ی فرهنگ با فلسفه‌ی علوم انسانی
ـ نسبت فلسفه‌ی فرهنگ با علم‌های مضاف به فرهنگ
ـ نسبت فلسفه‌ی فرهنگ با فلسفه‌ی فلسفه‌ی فرهنگ.
ـ نسبت فلسفه‌ی فرهنگ با فلسفه‌ی علم فرهنگ [۳]
گفتار سوم) موضوع فلسفه‌ی فرهنگ
ـ فرهنگ براساس تعریف پذیرفته‌شده.
گفتار چهارم) مسائل فلسفه‌ی فرهنگ
ـ احکام کلی فرهنگ [۴]
۱٫ احکام کلی «فرهنگ» بما هو فرهنگ
۲٫ احکام کلی مؤلّفه‌های (آن البته آن‌گاه که آن‌ها به‌شرط شئ و با نگرش انضمامی لحاظ شوند.) [۵]
گفتار پنجم) منطق طبقه‌بندی مباحث فلسفه‌ی فرهنگ
ـ مبانی و روش ساختاربندی صوری مباحث فلسفه‌ی فرهنگ
گفتار ششم) قلمروشناسی فلسفه‌ی فرهنگ
ـ مؤلّفه‌های فرهنگ با نگرش انضمامی و لحاظ جزئیت آنها
گفتار هفتم) غایت و فائدت فلسفه‌ی فرهنگ
ـ غایت [۶]
ـ فائدت [۷]
گفتار هشتم) روش‌شناسی فلسفه‌ی فرهنگ
ـ فرانگر ـ عقلانی [۸]
گفتار نهم) هویت معرفتی فلسفه‌ی فرهنگ
ـ مراد از «هویت معرفتی» دانش‌ها
ـ فلسفه‌ی فرهنگ جزء علوم حقیقی ـ عقلی است یا اعتباری؟
ـ فلسفه‌ی فرهنگ از فلسفه‌های مضاف به امور است؟
ـ فلسفه‌ی فرهنگ از گونه‌ی معرفت‌های درجه‌ی یک است؟
ـ فلسفه‌ی فرهنگ قابل اصطیاد از منابع دینی، فلسفه‌ی مطلق، عقل و خصائل فطری آدمیان است.
گفتار دهم) هندسه‌ی معرفتی فلسفه‌ی فرهنگ؟ [۹]
گفتار یازدهم) مصادر و مناشی فلسفه‌ی اسلامی فرهنگ
ـ عقل
ـ فطرت اجتماعی آدمیان
ـ فلسفه‌ی مطلق
ـ منابع دینی
گفتار دوازدهم) گونه‌شناسی تطبیقی مکاتب مطالعه‌ی فلسفی فرهنگ.
خاتمه: پیوست‌ها
پیوست یک) پیشینه‌ی مباحث فلسفه‌ی فرهنگ در آثار و آرای فیلسوفان، مردم‌شناسان، جامعه‌‌شناسان و مورخان مسلمان
پیوست دو) بایستگی و بایسته‌های فلسفه‌ی فرهنگ
پیوست سه) بررسی اجمالی معانی لغوی و اصطلاحی و نسبت و مناسبات واژگان مطرح و مرتبط با مباحث فلسفه‌ی فرهنگ [۱۰]
فصل یکم) چیستی‌شناسی فرهنگ
ـ نقد خلطِ شایع میان معانی لغوی فرهنگ با معنای مراد و مورد بحث در فلسفه‌ی فرهنگ
ـ بازشناسی و ارزیابی تعاریف گوناگون
ـ ارائه‌ی تعریف مطلوب و مختار
 
فصل دوم) اوصاف و خصائل فرهنگ
ـ مراد از اوصاف و خصائل
ـ تفاوت اوصاف با احکام
ـ نمونه‌هایی از اوصاف و خصائل فرهنگ
۱٫ انسان‌مدار و جامعه‌زاد بودن
۲٫ چندرویه‌گی و چندلایه‌گی
۳٫ منظومه‌وارگی و معجون‌گونگی
۴٫ پیچیدگی و دیریابی (تنیدگی و تودرتو بودن)
۵٫ آیین‌وری و روشمندی
۶٫ پایداری و دیرندگی
۷٫ تطورپذیری در عین برخورداری از عناصر ثابت
۸٫ روان‌سانی و رسوخ مشاع‌گونه در همه‌ی عرصه‌ها و آثار، شئون و امور یک جامعه
ـ مبانی و منطق دسته‌بندی و طبقه‌بندی اوصاف و خصائل فرهنگ
ـ بازشناسانی و ارزیابی الگوها و نظرات گوناگون در زمینه‌ی صورت‌بندی اوصاف و خصائل فرهنگ
ـ ارائه‌ی الگوی مطلوب برای دسته‌بندی و طبقه‌بندی اوصاف و خصائل فرهنگ
فصل سوم) چه‌آیی (مؤلفه‌ها و عناصر) فرهنگ
ـ مراد از «مؤلفه‌ها» و اضلاع، «عناصر» و اجزای فرهنگ چیست؟
ـ فرهنگ از چه «مؤلفه‌ها» و«اضلاع»، «اجزای» و «عناصری» تشکیل می‌شود؟
ـ هر مؤلفه‌ای از چه عناصری تشکیل می‌گردد؟
ـ «ذاتیات» و «عرضیات» فرهنگ کدام است؟ چه عناصری اگر به شکل یک مجموعه فراهم آیند می‌توانند فرهنگ قلمداد شوند و کدام‌ها اگر فراهم نباشند به صدق و درستی عنوان فرهنگ خدشه وارد نخواهند کرد؟
ـ آیا علوم، فنّاوری، اشیا، افزارها، نمادها، علائم، زبان، ادبیات و… نیز از عناصر فرهنگ قلمداد می‌شوند؟
ـ آیا دین و باورها، اخلاق و ارزش‌ها، و افعال و رفتارها، در هر حال بخشی از فرهنگ‌اند یا به شرط انضمام و با لحاظ هویت انضمامی آنها بخشی از آن به شمار می‌آیند؟
ـ بازشناسی و ارزیابی الگوها و نظرات گوناگون در این زمینه و بیان دیدگاه مطلوب
فصل چهارم) هندسه‌ی فرهنگ
ـ مراد از هندسه‌ی فرهنگ چیست؟
ـ ساختار و چیدمان ساحات و سطوح مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ چگونه است؟ [۱۱]
ـ آیا میان «بینش‌ها» و «منش‌ها» و «کنش‌ها»، که مؤلفه‌های فرهنگ‌اند، رابطه‌ای طولی و ترتبی برقرار است یا عرضی و تعاملی؟
ـ آیا ساختار و بافتار فرهنگ، هرم‌سان است یا شبکه‌وار، یا …؟
ـ تطورات هر کدام از مؤلفه‌ها و عناصر چه تأثیری بر دیگر مؤلفه‌ها و عناصر می‌نهـد؟
ـ چه شرایطی موجب اندفاع و انجذاب عناصر و اجزا در ترکیب مؤلفه‌های یک فرهنگ می‌گردد؟
ـ بازشناسی و ارزیابی الگوها و آرای گوناگون و بیان دیدگاه مطلوب [۱۲]
فصل پنجم) هستی‌شناسی فرهنگ
ـ آیا فرهنگ وجود دارد؟ آیا فرهنگ واقع‌مند است یا غیرواقع‌مند؟
ـ آیا فرهنگ از امور حقیقی است یا از اعتباری؟
ـ آیا وجود فرهنگ اثبات‌شدنی است؟ (امکان تصدیقی فرهنگ)
ـ بازشناسی و ارزیابی دیدگاه‌های گوناگون و بیان دیدگاه مختار در زمینه‌های پیش‌گفته
ـ نسبت فرهنگ و جامعه (آیا جامعه «ماده» و فرهنگ «صورت» است؟)
فصل ششم) معرفت‌شناسی فرهنگ
ـ آیا فرهنگ فهم‌پذیر است و می‌توان فرهنگ را شناخت؟ (امکان تصوری فرهنگ)
ـ آیا شناخت فرهنگ روش‌مند است؟
ـ منابع شناخت فرهنگ کدام است؟
ـ موانع شناخت فرهنگ چیست؟
ـ آیا فرهنگ دارای کارکرد معرفتی است؟
ـ بازشناسی و ارزیابی آرای گوناگون و بیان دیدگاه مختار در زمینه‌های پیش‌گفته.
فصل هفتم) روش‌شناسی مطالعه‌ی فرهنگ
ـ آیا فرهنگ را باید به روش تجربی مطالعه کرد یا فلسفی، یا هر دو؟
ـ روش‌های گوناگونِ بایسته برای مطالعه‌ی فرهنگ (شیوه‌های کشف و فهم ماهیت، اوصاف، احکام، گونه‌شناسی، تطورشناسی، و…)
ـ روش فهم ماهیت فرهنگ (سرشت‌شناسی) چیست؟
فصل هشتم) گونه‌شناسی فرهنگ
ـ چندگانگی و چندگونگی فرهنگ (آیا فرهنگ متکثر و متنوع است؟)
ـ معیارهای دسته‌بندی فرهنگ‌ها کدام است؟
ـ ویژگی‌های انواع فرهنگ‌ها (دینی و سکولار، پیشرو و پیرو، مترقی و منحط، کلان و خُرد، …) کدام است؟
فصل نهم) نسبت و مناسبات فرهنگ‌ها
ـ کدام‌ یک از نِسب اربعه (تباین، تساوی، عام مطلق، عام من وجه) بین فرهنگ‌ها جاری است؟
ـ آیا فرهنگ‌ها ترتب طولی بر هم دارند و از یکدیگر زاده می‌شوند یا با همدیگر ترابط عرضی دارند و با هم تعامل می‌کنند؟
ـ آیا نسبت جاری میان همه‌ی فرهنگ‌ها با دیگری یک نوع است یا روابط متفاوت بین آنها برقرار است؟
فصل دهم) بایایی فرهنگ
ـ بایستگی فرهنگ (آیا انسان، بدون فرهنگ ممکن است؟)
ـ نسبت فرهنگ و فطرت
ـ نسبت و مناسبات فرهنگ و جامعه
فصل یازدهم) برآیی و کارکردهای فرهنگ
ـ غایت و کارکردهای فرهنگ چیست؟
فصل دوازدهم) ازآنی و ازآیی فرهنگ
ـ مراد از «مناشی» و «منابع» فرهنگ چیست؟
ـ آیا فرهنگ انسانی منشأ برون‌وجودی دارد یا درون‌وجودی، یا هر دو؟ سهم کدام‌یک بیشتر است؟
ـ تأثیر فطرت آدمی، جامعه، دین، حکومت، نخبگان، توده‌ها، اقلیم، اقتصاد، و… در تکون و تطور فرهنگ‌ها
ـ بازشناسی و ارزیابی دیدگاه گوناگون و بیان دیدگاه مختار در زمینه‌های پیش‌گفته
فصل سیزدهم) کجاییِ فرهنگ
ـ نسبت و مناسبات فرهنگ با دین، تمدن، هنر، تاریخ، امنیت، زبان، ادبیات، حکمت، علم، فنّاوری، اقتصاد، اقلیم، قدرت، هنجارها، آداب و… چیست و چگونه است؟ [۱۳]
ـ جایگاه فرهنگ در مجموعه‌ی مقولات نرم‌افزاری حیات آدمی کدام است؟
فصل چهاردهم) نسبت فرهنگ و علوم انسانی
ـ اشتراکات فرهنگ با علوم انسانی (در زمینه‌ی منابع، منطق، مسائل، و…)
ـ افتراقات فرهنگ با علوم انسانی
ـ نسبت و مناسبات فرهنگ با علوم انسانی [۱۴]
ـ آیا فرهنگ و علوم انسانی، بر هم ترتب طولی دارند، یا میان آنها ترابط و تعامل عرضی برقرار است؟
فصل پانزدهم) شایایی و روایی، ناشایایی و ناروایی فرهنگ
ـ آیا فرهنگ به شایا و ناشایا، روا و ناروا تقسیم می‌شود؟
ـ ملاک یا ملاک‌های حسن و قبح فرهنگ کدام است؟
ـ ملاک‌های حسن و قبح فرهنگ مطلق است یا نسبی؟
فصل شانزدهم) برینگی و زیرینگی فرهنگ
ـ آیا فرهنگ‌ها به برتر و فروتر طبقه‌بندی می‌شوند؟
ـ ملاک یا ملاک‌های برینگی و زیرینگی فرهنگ کدام‌اند؟
فصل هفدهم) آیین‌وری و یاساگری فرهنگ
ـ آیا فرهنگ قاعده‌مند است؟
ـ مفهوم‌شناسی مهندسی فرهنگ
ـ تفاوت‌های مهندسی فرهنگ و مهندسی فرهنگی
ـ آیا مهندسی فرهنگ ممکن است؟ (سهم اراده‌ی انسان در فرایند مهندسی فرهنگ)
ـ علل و عوامل انحطاط و ارتقای فرهنگ چیست؟
ـ آیا فرهنگ یاساگر است؟ (آیا فرهنگ خود چونان قاعده عمل می‌کند؟)
ـ مراد از مهندسی فرهنگی چیست؟
ـ آیا مهندسی فرهنگی ممکن است؟
ـ بازشناسی و ارزیابی دیدگاه‌های گوناگون و تبیین دیدگاه مختار در زمینه‌های پیش‌گفته
فصل هیجدهم) قواعد اساسی فرهنگ
ـ منطق کشف و طبقه‌بندی احکام و قواعد حاکم بر فرهنگ و جاری در آن
ـ برخی احکام و قواعد «حاکم بر» و «جاری در» فرهنگ:
۱٫ فرایندمندی زاد و زیست و زوال، فراز و فرود، فتوح و فتور فرهنگ.
۲٫ تأثیرگذاری و تأثیرپذیری برون‌ساختاری [۱۵]
۳٫ مایع‌وارگی و تعاملِ گریز‌ناپذیرِ درون‌ساختاری [۱۶]
فصل نوزدهم) کارکردشناسی فرهنگ
ـ منطق کشف و طبقه‌بندی کارکردهای فرهنگ
ـ بررسی برخی کارکردهای فرهنگ
۱٫ هویت‌سازی جمعی
۲٫ انسجام‌بخشی اجتماعی
۳٫ رواسازی و روان‌سازی (هنجارپردازی و ایجاد حس قبول و اقبال)
۴٫ پایدارسازی باورها، ارزش‌ها و رفتارهای شایا و ناشایا
۵٫ ایجاد امنیت
فصل بیستم) آینده‌پژوهی فرهنگ
ـ گمانه‌زنی درباره‌ی آینده‌ی فرهنگ در جهان و سرنوشت خرده‌فرهنگ‌ها
ـ جهانی‌شدن و فرهنگ
ـ فلسفه‌ی فرج و فرهنگ جهانی
ـ بازشناسی و ارزیابی دیدگاه گوناگون و تبیین دیدگاه مختار در زمینه‌های پیش‌گفته
پرسش و پاسخ
آقای نادری: زمانی که بحث مهندسی فرهنگ مطرح می‌شود، این پرسش کلی درباره‌ی همه‌ی فرهنگ‌ها به ذهن می‌رسد که آیا قواعد و قوانین فرهنگ، ارگانیک هستند یا مکانیک؟ در پاسخ به این پرسش، سؤال دیگری مطرح می‌شود که آیا این مدیریت از درون فرهنگ است، یعنی آیا فرهنگ در مدیریت قواعد خود سهم دارد؟ معمولاً نگاه ارگانیکی به این سمت می‌رود، اما در نگاه مکانیکی می‌گویند اعمال مدیریت از بیرون هم سهم جدی دارد. بنابراین به نظر می‌رسد در فصل پانزدهم باید به این دو پرسش مهم پاسخ داده شود.
استاد رشاد: ما بحث دیگری هم داریم با این عنوان که «مؤلفه‌های فرهنگ کدام‌اند»، آیا فرهنگ دارای سه نوع مؤلفه‌ی «بینش»، «منش»، «کنش» است؟ در این بحث می‌توان پرسید که آیا مجموعه این مؤلفه‌ها و عناصر با یکدیگر تعامل یا ترابطی دارند که حتی اگر از بیرون در یکی از آنها تصرف شد، تغییر باقی عناصر را نیز در پی داشته باشد؟ برای مثال می‌توان به جامعه‌ی عصر پیامبر اکرم(ص) اشاره کرد که در آن، با ابلاغ دین اسلام از سوی حضرت(ص) باور مردم تغییر کرد. در پی تغییر باور جامعه، حتی اگر پیامبر اکرم(ص) احکامی را هم ابلاغ نمی‌فرمودند، بخش عظیمی از اخلاق و رفتار مردم تغییر می‌کرد. هدف از چنین مثالی، بیان این گزاره است که تصرف یا تغییر در یکی از مؤلفه‌ها و گاه در یکی از عناصر سبب تصرف در مؤلفه یا عنصر دیگر یا تغییر آن می‌شود. زمانی که فرهنگ مجموعه‌ای سازوارشده در نظر گرفته شد، چنین گزاره‌ای پذیرفته می‌شود؛ زیرا در فرهنگ سازوارشده، مؤلفه‌‌ها سازواره هستند. سازواره بودن مولفه‌ها به این معناست که تغییر بخشی از فرهنگ، به مقاومت بخش‌های دیگر برای جلوگیری از تغییر منجر خواهد شد، اما اگر عامل مؤثر و نیرومندی سبب تغییر یکی از مولفه‌ها شود، چنین تغییری خود به خود به تغییر سایر مؤلفه‌ها منجر خواهد شد.
آقای علوی: نکته‌ای که در این ساختار بیان نشده بحث نسبت بین فرهنگ و امنیت است.
استاد رشاد: در دو بخش می‌توان این نسبت را مطرح کرد: یکبار در بحث از کارکردهای فرهنگ، با این پرسش که فرهنگ چه کارکردهایی در امنیت دارد؛ بار دیگر با پرسش از پیامدهای فرهنگی و به مخاطره افتادن امنیت؛ یعنی اگر امنیت به مخاطره افتاد، چه تأثیری بر فرهنگ می‌گذارد، آیا آن را تغییر می‌دهد؟ بنابراین شاید بتوان گفت که کارکردها بخشی است که از این نسبت سخن می‌گوید؛ چون یکی از انواع کارکردهایی که برای فرهنگ قائل هستیم مربوط به حوزه‌ی امنیت است. فرهنگ هویت ایجاد می‌کند؛ در واقع هویت‌سازی جمعی، انسجام‌بخشی اجتماعی، رواسازی و روان‌سازی، از کارکردهای فرهنگ است. فرهنگ بسیاری از مسائل را هنجار می‌کند و نزد جامعه مقبول می‌سازد. با توجه به همین کارکرد، اگر هدف ما مثلاً مقبول‌سازی بیست‌ودوم بهمن بین مردم است، برای این کار باید آن را وارد فرهنگ کنیم؛ به همان شکل که عاشورا وارد این فرهنگ شده و جزئی از آن گردیده است. یکی از نشانه‌های ورود عاشورا به فرهنگ ما افرادی هستند که در بنیان‌های دینی متزلزل‌اند ولی هنگامی که مسئله عاشورا پیش می‌آید سیاه می‌پوشند و در مراسم شرکت می‌کنند و حالت حزن هم دارند.
بنابراین مسئله امنیت را می‌توان در این بخش مطرح کرد و نیازی نیست که به صورت یک سرفصل مستقل مطرح شود. در فصل هیجدهم، به کارکردهای فرهنگ از جمله هویت‌سازی جمعی، انسجام‌بخشی اجتماعی، رواسازی و روان‌سازی، پایدارسازی باورها، ارزش‌ها و رفتارهای شایا و ناشایا اشاره شد. اگر بنا باشد بحث رابطه فرهنگ و امنیت را مطرح کنیم، از جمله بخش‌های مناسب همین فصل هیجدهم است.
اصولاً فرهنگ از فطرت فردی افراد زاده می‌شود، و چون فطرت افراد مشترک است، یک‌ سلسله داده‌های مشترک به نام فرهنگ متبلور می‌شود. جامعه فراتر و فارغ از افراد، خودْ دارای هویت و منشأ آثار است. (آنچه در این بیان، محور قرار گرفته، دیدگاه‌ آیت‌الله مطهری درباره‌ی جامعه است. ایشان برخلاف آقای مصباح که جامعه را چیزی جز افراد آن نمی‌داند، معتقد است جامعه بما هی جامعه منشأ یک‌ سلسله آثار و تابع قواعد و قوانین است). زمانی که جامعه پدید می‌آید فرهنگ در پی آن تولید می‌شود؛ بنابراین جامعه می‌تواند منشأ و سرچشمه و خاستگاه فرهنگ باشد. یک سنخ از مسائل در فرهنگ وجود دارد که زاده جامعه است و بنابراین هر تغییری در جامعه، سبب پیدایش تغییری در فرهنگ آن جامعه می‌شود. مسائل ممکن است از جنس داده‌های فطرت نباشند و به این اعتبار من جامعه را یک منشأ و خاستگاه مستقل در عرض فطرت قرار داده‌ام.
جناب آقای ذوعلم معتقدند که فرهنگ و جامعه دو روی یک سکه‌اند و بنابراین نمی‌توان گفت جامعه منشأ و خاستگاه فرهنگ است، بلکه در هستی‌شناسی فرهنگ باید به جامعه توجه کرد، اما تصور من این است که اگر جامعه نباشد، فرهنگ نخواهد بود؛ بنابراین جامعه برای فرهنگ نقش علّی دارد؛ یعنی جامعه خودْ فرهنگ نیست، بلکه علت آن است و به همین جهت در فصل پانزدهم، که «مناشی و خاستگاه فرهنگ» نام دارد، درباره‌ی جامعه بحث خواهد شد نه در هستی‌شناسی فرهنگ.
آقای ذوعلم: جامعه حامل فرهنگ است.
استاد رشاد: آیا این بیان شما به این معناست که فرهنگ جدا از جامعه پدید می‌آید و سپس بر دوش آن سوار می‌شود یا جامعه پس از تکون، خودْ منشأ تکون فرهنگ می‌گردد؟ اما فرهنگ چیزی غیر از جامعه است و کسی نمی‌تواند بگوید که جامعه همان فرهنگ است.
آقای ذوعلم: تعبیر «ماده» و «صورت» به مفهوم ارسطویی آن تعبیر دقیق‌تری است. جامعه، ماده فرهنگ، و فرهنگ صورت جامعه است؛ به همین دلیل حتی تأثیرگذاری «فطرت» همانند تأثیرگذاری خود «جامعه» نیست. اگر جامعه نباشد فرهنگ نخواهد بود؛ چون صورت بدون ماده نمی‌تواند وجود داشته باشد؛ بنابراین در بحث هستی‌شناسیِ فرهنگ باید از جامعه سخن گفت.
سئوال: تکلیف خرده‌فرهنگ‌ها که با جامعه ارتباط مستقیم دارند چه می‌شود؟ رابطه اجتماع و جامعه چه می‌شود؟ به نظر من فرمایش آقای ذوعلم را درباره‌ی اینکه جامعه عامل فرهنگ است می‌توان پذیرفت؛ زیرا نخست خرده‌فرهنگ‌ها پدید می‌آیند، بعد مجموع خرده‌فرهنگ‌ها، اجتماعات را پدید می‌آورند و سپس اجتماعات، براساس منش‌ها، وحدتی پیدا می‌کنند و این وحدت تولیدکننده جامعه است. آن گروهی که معتقدند اجتماع حقیقت دارد، ولی جامعه حقیقی نیست، در واقع برای فرهنگ در جامعه سهمی در نظر نمی‌گیرند. فرهنگ با خرده‌فرهنگ‌ها ارتباط مستقیم دارد.
در مطالعات فرهنگ‌شناسی عمده گرایش به مطالعات خرده‌فرهنگ‌ها است. شخصیت‌های ممتاز فرهنگ‌شناس دنیا، مثل مالینوسکی، که در زمینه فرهنگ کتاب نوشته است و در خصوص فرهنگ مبنا دارد، می‌گوید فرهنگ وقتی پدید می‌آید که خرده‌فرهنگ‌ها پدید آیند. آقای مطهری هم در کتاب جامعه و تاریخ به خرده‌فرهنگ‌ها توجه کرده است.
استاد رشاد: من درست متوجه فرمایش آقای ذوعلم نشدم. منظور ایشان این است که فرهنگ صورت جامعه، و جامعه ماده فرهنگ است؛ آیا چنین وحدتی بین فرهنگ و جامعه وجود دارد؟
آقای ذوعلم: اگر بپذیریم که جامعه بدون فرهنگ وجود ندارد، چنین وحدتی امکان دارد. می‌توان سؤال کرد که اساساً فرهنگ هست یا نیست؟ اگر بپذیریم که فرهنگ واقعیت و وجود دارد، جز اینکه بگوییم ارتباط فرهنگ و جامعه همان ارتباط صورت و ماده است، نمی‌توانیم از ارتباط دیگری سخن بگوییم. به همین دلیل تفاوت جوامع، در تفاوت صورت آنهاست نه در تفاوت ماده‌شان. البته سوال دیگری هم در اینجا مطرح می‌شود و آن این است که چگونه چند فرهنگ در یک جامعه پدید می‌آید. در پاسخ به این پرسش باید بحث تراکب صور را مطرح کرد و گفت در یک جامعه تراکب صور وجود دارد نه ترکیب صور. در این تراکب صور، هر صورتی که قوی‌تر باشد می‌تواند بقیه صور را هم به اختیار خود درآورد. به این ترتیب ما در عین اینکه امکان وجود صورت‌‌های متعدد فرهنگی در یک جامعه را رد نمی‌کنیم، به وحدت فرهنگ هم اعتقاد داریم.
آقای علی‌اکبری: در این بحث یک نگاه تک‌بعدی وجود دارد؛ زیرا فقط از تأثیر جامعه بر فرهنگ سخن گفته می‌شود و این در حالی است که فرهنگ هم بر جامعه تأثیر می‌گذارد. جامعه در سطوح مختلف تعریف‌پذیر است و تأثیر فرهنگ هم تمام این سطوح را در برخواهد گرفت. در واقع جامعه و فرهنگ تأثیر و تأثر دوطرفه دارند؛ یعنی هم جامعه به نوعی بر فرهنگ تأثیر می‌گذارد و هم فرهنگ می‌تواند به نوعی در تغییر و تحول جامعه و دسته‌بندی‌های گروه‌ها و نهادهای اجتماعی مؤثر باشد.
همین بحث را درباره‌ی امنیت هم می‌توان مطرح کرد. به نظر می‌رسد به جای بررسی تأثیر امنیت بر فرهنگ یا بررسی امنیت به عنوان یکی از کارکردهای فرهنگ، باید نسبت و مناسبت دوطرفه را تعریف ‌کرد؛ یعنی هم باید از تأثیر امنیت بر فرهنگ سخن گفته شود و هم تأثیر فرهنگ بر امنیت بررسی گردد.
استاد رشاد: فطرت بی‌تردید جزء مناشی فرهنگ است و بنابراین نمی‌توان بحث مناسبات را بین فرهنگ و فطرت مطرح کرد. از آنجا که نسبت یک‌طرفه‌ای میان این دو مقوله برقرار است می‌توان گفت فطرت چه سهمی در پیدایش فرهنگ یا فرهنگ‌ها دارد، اما نمی‌توان گفت فرهنگ بر فطرت چه تأثیری می‌گذارد. بنابراین بحث مناشی و خاستگاه‌های فرهنگ ضرورت دارد و فطرت در این مبحث بررسی می‌شود. اما بعضی از مناشی مانند جامعه رابطه‌ای دو سویه با فرهنگ دارند؛ این منشأ هم مانند فطرت سبب تولید فرهنگ می‌شود و هم ـ پس از تولید ـ فرهنگ بر جامعه تأثیر می‌گذارد. البته در اینجا فقط از فرهنگی که توسط آن جامعه تولید شده است سخن گفته نمی‌شود، بلکه ممکن است تأثیر فرهنگ بیگانه نیز مطرح باشد. برای نمونه می‌توان به فرهنگ جدیدی اشاره کرد که پیامبر اعظم(ص) با ابلاغ دین اسلام پدید آورد. این فرهنگ، که در چهارچوب دین در جامعه شکل گرفت، جامعه را تغییر داد و حتی طبقه‌بندی آن را دگرگون ساخت.
نکته‌ی دیگر این‌که بعضی از مقوله‌ها فقط به شرط شیء از مؤلفه‌های فرهنگ به شمار می‌آیند؛ برای مثال دین به شکل مستقل (بما هو دین)، رکنی از ارکان فرهنگ نیست، بلکه مقوله‌ای جدا از فرهنگ به شمار می‌آید. به همین دلیل این دیدگاه که دین یک نهاد فرهنگی و جزئی از فرهنگ است، صحیح نیست؛ زیرا حتی گاه دین می‌تواند فرهنگ‌ساز گردد.
به این اعتبار می‌توان گفت که دین نه به شرط شیء و نه به شرط انضمام به فرهنگ، جزء مبادی است، اما به شرط شیء، ـ یعنی درصورتی که منضم به فرهنگ شده باشد ـ رکنی از ارکان فرهنگ است. بنابراین وقتی دین به شرط لا یا لابشرط فرض شود، امکان بررسی نسبت و مناسبات میان آن و فرهنگ وجود دارد. در این صورت آنچه تحت تأثیر فرهنگ قرار می‌گیرد. دین محقق (معرفت دینی) و رفتار منسوب به دین است، نه دین. والسلام

 


[۱] . «دانش [معرفت‌ دستگاه‌وار] مطالعه‌ی فرانگر ـ عقلانی احکام کلی فرهنگ.»
[۲] . بیان تفاوت‌های موضوع‌شناختی، روش‌شناختی، غایت‌شناختی، کارکردشناختی، مسئله‌شناختی، و… فلسفه‌ی فرهنگ با علم فرهنگ.
[۳] . آنچه در این محور باید در کانون توجه قرار گیرد تهیه‌ی جدول مقارنه‌ی فلسفه‌ی فرهنگ و فلسفه‌ی علم فرهنگ است.
[۴] . منظور از آن مباحث هستی‌شناختی، گونه‌شناختی، معرفت‌شناختی، ارزش‌شناختی، روش‌شناختی، قاعده‌شناختی، و… فرهنگ است.
[۵] . علت این تقسیم‌بندی آن است که مباحث فلسفه‌ی فرهنگ را می‌توان در دو سطح طبقه‌بندی کرد.
[۶] . غایت فلسفه‌ی فرهنگ دستیابی به احکام کلی فرهنگ است.
[۷] . از جمله فواید مهم فلسفه‌ی فرهنگ، مبناسازی برای دانش‌های مربوط به فرهنگ و ایجاد بستر نظری لازم برای مهندسی فرهنگ و مهندسی فرهنگی ا‌ست.
[۸] . مراد از آن، مطالعه‌ی عقلانی فرهنگ و مؤلفه‌های آن با نگرش برونی و داوری‌ورزانه است.
[۹] . در این گفتار تلاش می‌شود به این پرسش‌ها پاسخ داده شود: آیا نسبت و مناسبات مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ، مبناگرایانه است یا کل‌انگارانه؟؛ هسته ـ حاشیه‌سان است یا هرم ـ شبکه‌وار؟ یا …
[۱۰] . در بخش خاتمه، سه پیوست گنجانده شده است که یکی از آنها، در ابتدا جزء ساختار بود، ولی با توجه به اینکه از جنس مباحث «درباره‌ی فلسفه‌ی فرهنگ» به شمار نمی‌آمد، در ذیل پیوست‌ها قرار گرفت.
[۱۱] . در این محور چگونگی نسبت و مناسبات اضلاع و مؤلفه‌ها، عناصر و اجزای فرهنگ با یکدیگر بررسی می‌شود.
[۱۲] . شایان ذکر است که برخی از پرسش‌های این بخش می‌تواند در بخش هفدهم (قواعد) پاسخ بیابد.
[۱۳] . البته اگر مؤلفه‌ها و عناصر نام‌برده لابشرط لحاظ گردد.
[۱۴] . یعنی کدام‌یک از نِسب اربعه بین فرهنگ و علوم انسانی جاری است؟
[۱۵] . فرهنگ با دیگر فرهنگ‌ها و نیز سایر نرم‌افزارهای حیات آدمی ترابط و تعامل دارد.
[۱۶] . آلودگی و پالودگی هر مؤلِّفه یا عنصر، لاجرم در دیگر مؤلفه‌ها یا عناصر آن نیز نمود می‌یابد.

جلسه ۰۱۸ فلسفه فرهنگ ۲۴-۱۲-۱۳۹۰

 

تعریف گیدنز از فرهنگ:

گیدنز یکی از چهره‌های بنام در عرصه‌ی جامعه‌شناسی است. او در فصل «جامعه و فرهنگ» کتاب جامعه‌شناسی خود، تعریفی از فرهنگ مطرح کرده است؛ البته گیدنز مانند یک فیلسوف فرهنگ یا حتی یک جامعه‌شناس و فرهنگ‌پژوهِ نکته‌بین، فرهنگ را به شکل دقیق و منطقی تعریف نکرده است، اما عباراتی از او در دسترس است که می‌توان آنها را تعریف فرهنگ قلمداد کرد.
گیدنز، در تعریف فرهنگ، بیشتر تمایل داشته با ذکر مؤلفه‌ها و عناصری که فرهنگ را تشکیل می‌دهند، آن هم در پیوند با جامعه و رفتارهای اجتماعی، تعریفی از فرهنگ به دست دهد. دو تعبیر شبه‌تعریف از ایشان در اختیار است که در آنها فرهنگ این‌گونه تعریف شده است: «فرهنگ به معنای روش‌های زندگی اعضای یک جامعه یا گروه‌های یک جامعه است. فرهنگ شامل نحوه‌ی لباس پوشیدن، آداب و رسوم ازدواج و زندگی خانوادگی، الگوهای کار، آیین‌های دینی و تفریح و فراغت است». [۱]
در تعبیر دیگر، گیدنز به شکلی فشرده، تعریفی از فرهنگ بیان کرده که براساس مفهوم آن در محاورات عادی روزانه است: «وقتی از محاورات عادی روزانه از واژه “فرهنگ” استفاده می‌کنیم غالباً آن را با کارهای فکری و ذهنیِ متعالی، یعنی هنر، ادبیات، موسیقی و نقاشی معادل می‌گیریم». در این عبارت گیدنز می‌خواهد بگوید که در یک تلقی از فرهنگ، این مقوله برابر با کارهای فکری و ذهنی متعالی است. او در مقام ذکر مصداق، هنر، ادبیات، موسیقی و نقاشی را نمونه‌هایی از این کار‌های فکریِ متعالی قلمداد کرده است. در این تعریف، هرچند گیدنز به محاورات عادی روزانه اشاره نموده، به نظر می‌رسد که آن تلقی از فرهنگ را که به معنای لغوی آن نزدیک‌تر است اراده کرده است؛ البته مفهوم فرهنگ در معنای لغوی آن، متعالی‌تر و وسیع‌تر از حدی است که او به آن اشاره کرده‌ است.
او در ادامه گفته است: «وقتی جامعه‌شناسان از فرهنگ سخن می‌گویند، مقصودشان آن دسته از جنبه‌های جوامع بشری است که آموخته می‌شوند، نه آنهایی که به صورت ژنتیکی به ارث می‌رسند. اعضای جامعه، همه در این عناصر فرهنگ، سهیم هستند و به همین دلیل، امکان همکاری و ارتباط متقابل به وجود می‌آید. این عناصر فرهنگی، متن و زمینه‌ی همگانی و مشترکی تشکیل می‌دهند که افراد جامعه، زندگی خود را در آن می‌گذرانند. فرهنگِ یک جامعه، هم شامل جنبه‌های نامحسوس ـ عقاید، اندیشه‌ها و ارزش‌هایی که محتوای فرهنگ را می‌سازند ـ و هم جنبه‌های ملموس و محسوس است ـ اشیا، نمادها یا فناوری که بازنمود محتوای یادشده است» [۲]
براساس آنچه گفته شد، از نگاه گیدنز اولاً یک تلقی روزمره و متداول در محاورات روزانه از فرهنگ وجود دارد که به کارهای فرهنگی ـ ذهنی متعالی گفته می‌شود. در این معنا طبعاً روش و رفتار، فرهنگ خوانده نمی‌شوند، بلکه آثار و پاره‌ای از مقولات که می‌توانند نمود و برون‌داد فعالیت‌های ذهنی در نظر گرفته شوند، فرهنگ نام می‌گیرند، اما در تلقی وسیع‌ترِ جامعه‌شناسان، افزون بر این عناصر، روش‌ها یا همان شیوه و سبک زندگی اعضا یا گروه‌های یک جامعه هم «فرهنگ» خوانده می‌شوند؛ به این ترتیب فرهنگ به رفتار انسان‌ها در جوامع پیوند می‌خورد.
درخصوص اینکه کدام جامعه آماری و چه قلمرویی از افراد و تجمع انسانی را محل تحقق فرهنگ قلمداد کنیم، گیدنز معتقد است امکان برخورداری اعضای و یا حتی گروه‌های یک جامعه از فرهنگِ مستقل وجود دارد. البته او بعدها توضیح داده است که آنچه با عنوان فرهنگ در میان گروه‌های یک جامعه تجلی پیدا می‌کند، خرده‌فرهنگ‌ است. در نوشتار گیدنز می‌توان نمونه‌هایی یافت که در آنها، او از گروه‌های اجتماعی کوچک و گرایش‌های اجتماعی محدودِ خاص مثل «هیپی‌ها» سخن می‌گوید که تلقی‌هایی خاص و سبک‌هایی در رفتار خود دارند، و این سبک‌ها را فرهنگ خاص آن گروه‌ها می‌نامد.
گیدنز در جایی که می‌خواهد از روش‌های زندگی مثال بزند، اظهار می‌کند که فرهنگ نحوه لباس پوشیدن، آداب و رسوم، ازدواج و زندگی خانوادگی، الگوهای کار، آیین‌های دینی و تفریح و فراغت را شامل می‌شود و به این ترتیب فرهنگ را به حد روش‌ها و سبک‌های زندگی فرومی‌کاهد. البته او فعالیت‌های فکری و ذهنیِ متعالی را نیز که بیشتر ذوقی و خیالی است جزء فرهنگ می‌داند. در اینجا گیدنز فعالیت‌های متعالی عمیق‌تر و برتر، همانند حکمت، علم و اندیشه را در زمره اجزای فرهنگ برنمی‌شمرد، حال آنکه در جاهای دیگر گاهی به این موارد هم اشاره کرده است.
گیدنز سپس گفته است: «به لحاظ مفهومی می‌توان “فرهنگ” را از “جامعه” متمایز ساخت، اما پیوندهای بسیار تنگاتنگی بین این دو مفهوم وجود دارد. جامعه، نظامی از روابط و مناسبات متقابل است که افراد را به هم پیوند می‌دهد… . همه‌ی جوامع بر این اساس متحد می‌شوند که اعضای آنها مطابق با فرهنگ یگانه‌ای در روابط اجتماعیِ ساخت‌یافته‌ای سازماندهی می‌شوند. هیچ فرهنگی بدون جامعه نمی‌توانست وجود داشته باشد. بدون فرهنگ، ما اصولاً “انسان” محسوب نمی‌شدیم ـ به همان معنایی که معمولاً از واژه‌ی انسان درک می‌کنیم ـ بدون فرهنگ، زبانی نداشتیم تا منویات خویش را با آن بیان کنیم، فاقد خودآگاهی بودیم و توانایی ما برای اندیشیدن و استدلال کردن، به شدت محدود می‌شد». [۳]
گیدنز جامعه را به «نظام» تعبیر می‌کند. در تلقی ما، جامعه از انضمام افراد به‌وجود می‌آید، هرچند که مجلا، مصب و محطِ قواعد و قوانین، آرا، سبک‌های زندگی و روش‌ها و رفتار و آداب و رسوم و حتی اشیا و ابزارهایی که مورد توجه است و فناوریی که توسط این جامعه پدید می‌آید، این جامعه هویت پیدا می‌کند. یعنی جامعه‌ای را فرض می‌کنیم که می‌تواند هویت داشته باشد و نظام‌هایی در آن جامعه پذیرفته شده و مورد التزام باشد و مورد استفاده قرار بگیرد.
وی جامعه را به نظامی از روابط و مناسبات متقابل فرو می‌کاهد. از نظر این جامعه‌شناس، از کنار هم قرار گرفتن افراد انسانی، به صِرف اینکه در کنار هم هستند، جامعه پدید نمی‌آید. او تأکید می‌کند که جامعه به عدد بسته نیست؛ برای اینکه طی تاریخ هم جوامعی با میلیون‌ها نفر جمعیت وجود داشته است (مانند جامعه بریتانیا، فرانسه یا ایالات متحده آمریکا) و هم‌ جوامعی با جمعیتی محدود و اندک (مانند جوامع اولیه‌ که مبتنی بر شکار و گردآوری خوراک بوده‌اند). در هر دو گونه از این جوامع (چه بزرگ و چه کوچک) نظامی از روابط و مناسباتِ متقابلِ خاص برقرار بوده و همین مناسبات، آنها را شکل جامعه درآورده است.
با وجود آنکه این جامعه‌شناس بر تمایز مفهومی بین فرهنگ و جامعه تأکید می‌کند با این عبارت که «هیچ فرهنگی بدون جامعه نمی‌توانست وجود داشته باشد، اما هیچ جامعه‌ای هم بدون فرهنگ نمی‌توانست وجود داشته باشد» به پیوند گسست‌ناپذیر میان جامعه و فرهنگ اذعان می‌نماید. گیدنز با این عبارت می‌خواهد بگوید که فرهنگ اصلاً در جامعه پدید می‌آید، هیچ جامعه‌‌ای هم بدون فرهنگ نمی‌توانست وجود داشته باشد و هر جامعه‌ای به ناگزیر دارای فرهنگ است. البته این دو جمله دو روی یک سکه هستند و درنتیجه به نظر می‌رسد که عبارت «اما» در این تعریف زائد است.
گیدنز نه‌تنها به‌وجود پیوند بین فرهنگ و جامعه اذعان می‌کند، بلکه معتقد است فرهنگ در بستر جامعه شکل می‌گیرد و در ارتباط با انسان معنا پیدا می‌‌کند. او بیان کرده است: «بدون فرهنگ، ما اصولاً “انسان” محسوب نمی‌شدیم…»، سپس ظاهراً این عبارت را تفسیر کرده و گفته است: «بدون فرهنگ زبانی نداشتیم تا منویات خویش را با آن بیان کنیم و این از خصیصه‌های انسان است…».
از این عبارت آشکار است که گیدنز زبان را به معنای زبان طبیعی یا همان «بیان» به کار برده است نه زبان و ادبیات. وقتی ادبیات در کنار زبان قرار می‌گیرد منظور قواعد و دستورها و صرف و نحو یک زبان خاص است که به بیان و زبان به معنایی که در فلسفه زبان محل بحث است ارتباطی ندارد. در اینجا گیدنز زبان را به آن معنا می‌گیرد، ولی در عین حال ادبیات را هم جزء فرهنگ می‌داند. زبان و ادبیات خاص یک گروه و یک جامعه (مثل زبان انگلیسی، عربی و فارسی) غیر از زبانی است که این جامعه‌شناس وسیله‌ی بیان منویات انسان شمرده و انسانیت انسان را در گرو آن دانسته است؛ چون انتقال منویات لزوماً به فارسی، عربی یا انگلیسی بودن زبان مقید نیست، و این‌گونه نیست که اگر نتوانیم خواسته‌ی خود را به زبان انگلیسی، عربی یا فارسی بیان کنیم انسان نیستیم، بلکه اگر نتوانیم منویات خود را منتقل کنیم، دچار کمبودی هستیم که همان زبان به معنای بیان است. این زبان است که موضوع اصلی فلسفه زبان به شمار می‌آید. این مفهوم از زبان جزئی از فرهنگ نیست، بلکه آنچه جزئی از فرهنگ شمرده می‌شود زبان به معنای خاص و ادبیات است نه مطلق بیان، که جزئی از خلقت آدمی است.
گیدنز در ادامه افزوده است: «کثرت و تنوع فرهنگی در میان آدمیان، به انواع مختلف جامعه مربوط می‌شود.» [۴] پس فرهنگ در گرو جامعه است و در بستر جامعه پدید می‌آید.
او درباره مفهوم فرهنگ گفته است: «وقتی جامعه‌شناسان از فرهنگ سخن می‌گویند، مقصودشان آن دسته از جنبه‌های جوامع بشری است که آموخته می‌شوند نه آنهایی که به صورت ژنتیکی به ارث می‌رسند».
از این عبارت گیدنز درک می‌شود که او فرهنگ را انتقال‌دادنی و آموختنی می‌داند. فرهنگی که فراگرفتنی و آموختنی باشد، آموزش‌دادنی نیز است. به سخن دیگر از نظر این اندیشمند، می‌توان فرهنگ را آموزش داد و با این کار فرهنگ را به صورت پروژه‌ای در سراسر جهان مسلط کرد.
این در حالی است که از نظر ما بخش عظیمی از فرهنگ، که اغلب بین جوامعِ متفاوت مشترک است، از «فطرت» برخاسته است و بنابراین فرهنگ جهانی حقیقی، فرهنگی خواهد بود که برخاسته از فطرت باشد. براساس این نظر، فرهنگ جهانی ممکن نیست و نمی‌توان به صورت اکتسابی و آموزشی سراسر بشریت را زیر سیطره یک فرهنگ در آورد.
در عبارت پیشگفته، گیدنز از واژه «ژنتیک» استفاده کرد و آنچه را به صورت ژنتیکی به انسان به ارث می‌رسد در دایره‌ی فرهنگ قرار نداد. اگر مراد گیدنز از ژنتیک جنبه‌های ‌زیستی و فیزیکال انسان باشد، باید گفت که آنها هم منشأ پیدایش زوایا یا اجزایی از فرهنگ هستند و فقط «فطرت»، «روح» و نفس آدمی و عناصری که به صورت وجدانی در سرشت و وجود آدم تعبیه شده‌اند یا نحوه وجود آدم را شکل می‌دهند فرهنگ‌ساز نیستند. به سخن روشن‌تر شیوه و شکل جسم آدمی هم موجب شده است عناصری در فرهنگ‌ها پدید آیند و اگر جسم و اعضا و جوارح آدمی به شکل دیگری می‌بود، چه بسا فرهنگ صورت دیگری پیدا می‌کرد. فرهنگ قطعاً متأثر از جنبه‌های فیزیکی و جسمانی، و فراتر از آن زیستی و ژنتیکی انسان نیز است، اما به نظر گیدنز آنچه به اقتضای ژنتیک، طبیعت، فطرت و جسم آدمی در رفتار و سبک زندگی بروز می‌کند، نباید جزء فرهنگ قلمداد شود.
پس از آن، گیدنز افزوده است که یک رابطه طولی بین عناصر نرم‌افزاری ـ مثل اندیشه ـ و نیز ارزش‌ها و رفتارها وجود دارد. اندیشه، هنجارها و ارزش‌ها مبنایی‌تر و زیرساختی‌تر هستند و بر «رفتار» مقدم‌اند. رفتارها تحت تأثیر هنجارها و ارزش‌ها پدید می‌آیند، اما پیدایش هنجار‌ها و ارزش‌ها نیز متأثر از اندیشه‌هاست. البته ممکن است ایشان اندیشه‌ها و ارزش‌ها را برابر انگارد. در هر حال اگر این مجموعه را مؤلفه‌های فرهنگ قلمداد می‌کنیم، بین آنها رابطه طولی وجود دارد و به عبارت دیگر در نظر گیدنز فرهنگ لایه‌لایه است.
این جامعه‌شناس خرده‌فرهنگ را نیز به این شکل تعریف کرده است: «منظور از خرده‌فرهنگ، فقط گروه‌های قومی و زبانی در یک جامعه‌ی بزرگ‌تر نیست، بلکه به هر بخشی از جمعیت که به واسطه‌ی الگوهای فرهنگی‌شان از بقیه‌ی جامعه، قابل تشخیص هستند، خرده‌فرهنگ گفته می‌شود». [۵] او در ادامه به هیپی‌ها اشاره کرده و آنها را نمونه‌ای از این گروه‌های دارای خرده‌فرهنگ دانسته است.
«خرده‌فرهنگ‌ها و پادفرهنگ‌ها ـ گروه‌هایی که از ارزش‌ها و هنجارهای رایج در جامعه سرپیچی می‌کنند ـ می‌توانند دیدگاه‌هایی را تقویت کنند که نشانگر بدیل‌ها و جایگزین‌هایی برای فرهنگ مسلط باشند». [۶]
چه بسا روزگاری یک پادفرهنگ به فرهنگ عام تبدیل شود و هنجار عمومی گردد و به این ترتیب به جای فرهنگ مسلط پیشین قرار گیرد.
نقد تعریف گیدنز از فرهنگ:
بر تعریف گیدنز از فرهنگ اشکالات و نقدهایی وارد است که در ادامه به آنها اشاره می‌شود.
۱٫ اشکال اساسی در تعریف ایشان از فرهنگ این است که گیدنز درصدد برنیامده یا نتوانسته است یک عبارت دقیق و سخته و پخته‌ای را به مثابه تعریف برای فرهنگ پیشنهاد دهد. همین بی‌توجهی یا ناتوانی سبب شده است این عبارات ایشان ـ که در تعریف فرهنگ بود ـ گاه با بعضی از مطالبی که در جاهای دیگر کتاب، درباره‌ی فرهنگ آمده است در تعارض قرار می‌گیرد.
۲٫ اکتسابی و آموختنی قلمداد کردن همه مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ نیز یکی از مسائلی است که گیدنز، باور خود را بر آن استوار کرده است. در توضیح باید گفت که بسیاری از اجزای فرهنگ در جوامع مختلف، مشابه‌اند. این اجزا طی تاریخ در فرهنگ‌های گوناگون حضور داشته‌اند. در واقع آنها اجزای فراتاریخی، فراقلیمی و فراقوامی فرهنگ‌ها به شمار می‌آیند. همین موضوع گویای آن است که بعضی از عناصر فرهنگ ثابت‌‌اند؛ حال ممکن است عده‌ای توجیه کنند که چنین ثباتی را انتقال پیوسته، منظم، طبیعی و جبری بین نسل‌ها تأمین کرده است و عده‌ای دیگر از فطری‌بودن آنها سخن بگویند و چنین استدلال کنند که اگر این عناصر منشأ درون‌خیز نداشتند، تخطی و روی‌گردانی چشمگیری از آنها در جوامعِ متفاوت مشاهده می‌شد.
در نقد نگاه اول، و پذیرش دیدگاه دوم، باید گفت که گرچه امکان دارد در هر جامعه‌ای عملی خلاف حقیقت و عنصر طبیعی و ذاتی آدمی انجام شود و گروه‌هایی از انسان‌ها از فطرت و عناصر فطری فرهنگ روی بگردانند و با بعضی از عناصر ذاتی و سرشتی وجود انسان مقابله کنند، اما خروج وسیع و چشمگیر از مدار این عناصر و مؤلفه‌ها در تاریخ مشاهده نشده‌ است. همه عناصر فرهنگ آموختنی نیستند، گو اینکه همه آنچه آموختنی نیست نیز ژنتیکی یا زیستی نیست؛ بعضی از عناصر فرهنگی منشأ فطری دارند و اشتراکات گسترده فرهنگ‌ها و دیرندگی بخش‌هایی از فرهنگ در بین ملل و اقوام متفاوت در اعصار گوناگون نشان‌دهنده این است که فرهنگ فراگرفتنی نیست.
۳٫ گیدنز اشیا و فناوری را جزئی از فرهنگ‌ قلمداد کرده است. پیش از این بارها به این موضوع اشاره شد که شیء فرهنگ نیست، البته اشیا می‌توانند مجلای فرهنگ باشند، اما فناوری، که شی‌ء است، در دایره‌ی فرهنگ قرار نمی‌گیرد. بشر فناور، ابرازساز و حکمت‌خواه است. بنابراین فناوری و فناوربودنِ انسان جزئی از طبیعت اوست، ولی اینها فرهنگ (در معنای جامعه‌شناسی، مردم‌شناسی و…) نیستند. به این امور در لغت فرهیختگی گفته می‌شود که با فرهنگ به معنای اصطلاحی کلمه تفاوت دارد. قراردادن فناوری در دایره‌ی فرهنگ، مانند آن است که «حکمت» را جزء فرهنگ بدانیم. در این صورت مراد از فرهنگ معنای لغوی آن است. با وجود این، نباید تجلی فرهنگ در اشیا، ابزارها و فناوری‌های جوامعِ متفاوت و اعصار گوناگون را نادیده گرفت. در واقع فرهنگ می‌تواند همان‌گونه که در آداب و رسوم متجلی شده است، در فناوری نیز تجلی پیدا کند. در واقع باید گفت که اشیا و ابزارهایی که اقوام گوناگون می‌سازند تحت تأثیر فرهنگی است که دارند، اما خود اشیا فرهنگ نیستند، بلکه فرهنگ در آنها متجلی است.
۴٫ پیش از این گفتیم که ایشان زبان را به معنای بیان به کار برده و آن را جزء فرهنگ به شمار آورده، حال آنکه زبان به معنای «لغت» و «لسان» جزء فرهنگ است. هر قومی زبان خود را دارد، اما نفس بیان‌ کردن جزئی از فرهنگ نیست، بلکه جزئی از وجود و ویژگی‌‌های انسان است. قرار‌دادن بیان در دایره‌ی فرهنگ مانند آن است که قدرت فکر کردن را بخشی از فرهنگ به شمار آوریم. داده‌هایی که با تفکر تولید می‌شود می‌تواند جزء فرهنگ باشد، اما خود قدرت فکرکردن جزئی از فرهنگ نیست. به همین شکل«بیان» و بیان‌کردن، که انسانیت انسان در گرو آن است و با این تعریف که «انسان حیوان ناطق است»، فصل مقوم انسانیت انسان به شمار می‌آید ـ چون او را از دیگر حیوان‌ها جدا می‌کند ـ جزئی از فرهنگ نیست.
۵٫ در بین جامعه‌شناسان یا فیلسوفان اجتماع نظریه‌های متفاوتی درباره‌ی اصالت فرد، جامعه یا هر دو وجود دارد. برداشت مشهور و شایع از نظریه شهید مطهری این است که ایشان اصالهًْ الاجتماعی یا دوگانه‌گراست و اصالهًْ‌ الفرد و الاجتماع را ترجیح داده‌ است. در مقابل، آیت‌الله مصباح اصالهًْ‌الفردی هستند و نظریه شهید مطهری را در کتاب جامعه و تاریخ نقد و رد می‌کند. در این میان عده‌ای، هم از اصالت فرد سخن می‌گویند و هم اصالت جامعه. این عده معتقدند عامل سومی هم با عنوان «رابطه» وجود دارد که در هویت‌بخشیدن و پیدایش فرهنگ سهیم است. برای مثال درباره‌ی مناشی و عوامل شکل‌‌گیری انقلاب اسلامی به عامل رهبری، مردم و ایدئولوژی، اشاره می‌کنند؛ یعنی درباره‌ی عوامل پیدایش انقلاب اسلامی به تأثیر رهبری یا مرجعیت و علما در کنار مردم و دین ـ به مثابه ایدئولوژی انقلاب ـ اشاره می‌کنند. در واقع آنها در تبیین مبانی یا مناشی و ارکان انقلاب اسلامی سه‌گانه‌گرا هستند.
از همین مثال می‌توان فهمید که گروهی به جای اصالت فرد یا اجتماع یا دوگانه‌گرایی اصالت فرد و اجتماع و اصالت رابطه، گاهی سه‌گانه‌گرایی را طرح می‌کنند و «روابط» را هم جزئی از ارکان نقش‌آفرین به شمار می‌آورند؟ [۷]
گیدنز جامعه را «نظامی از روابط و مناسبات متقابل» می‌داند. همین عبارت نشان می‌دهد که او نه به جامعه مرکب از افراد اصالت می‌دهد نه به فرد، بلکه از «روابط» سخن می‌گوید و جامعه را به روابط و مناسبات بین افراد جامعه فرومی‌کاهد. بر این اساس می‌توان گفت که گیدنز اصالهًْ الرابطه‌ای است. گرچه این دیدگاه پیروانی دارد، اشکال وارد به گیدنز آن است که او دچار آفت تک‌ساحتی‌انگاری در جامعه شده و همین ممکن است در نگرش او از فرهنگ هم تأثیر گذارد.
۶٫ مطالعه مطالب گیدنز درباره‌ی فرهنگ، نوعی سرگشتگی را برای خواننده به دنبال دارد؛ زیرا در نهایت برای او مشخص نمی‌شود که اصالت با فرهنگ است یا جامعه، و فرهنگ، جامعه را پدید می‌آورد یا جامعه فرهنگ را.
او در جایی به مثابه اینکه یک گروه اجتماعی را ـ حتی اگر جمعیت آن اندک باشد ـ به دلیل اینکه به یک سلسله آداب و رسوم و اندیشه‌ها و رفتارها و ارزش‌ها و هنجارها پایبند است، جامعه قلمداد کرده و از پیدایش فرهنگ توسط جامعه سخن گفته است؛ البته عکس آن هم در عبارات ایشان مطرح می‌شود و این پرسش را در ذهن مطرح می‌سازد که از نظر گیدنز تقدم با کدام‌یک از اینهاست؟ البته الزامی نیست که تقدم را به یکی از آن دو بدهیم، اما باید این موضوع روشن شود که در شرایطی، تقدم با جامعه است و جامعه فرهنگ‌ساز به شمار می‌آید، اما در شرایطی دیگر ممکن است این‌گونه نباشد. این فرایندِ دوسویه‌ ایرادی پیش نمی‌آورد، اما باید تکلیف روشن شود که آیا از جامعه به فرهنگ منتقل می‌شویم یا از فرهنگ به جامعه، و فرهنگ جامعه را می‌سازد یا در مواردی ممکن است فرهنگی آرام‌آرام به وجود آید و یک گروه را متشکل، و از جامعه جدا کند و به این ترتیب جامعه مستقلی پدید آید.
عکس آن هم ممکن است روی دهد، یعنی گروهی که در کنار هم قرار گرفته‌اند ـ حتی اتفاقی ـ به فرهنگ واحدی دست یابند؛ برای مثال ممکن است به دنبال شکستن یک کشتی، مسافران آن که دارای فرهنگ‌های متفاوتی هستند در یک جزیره پیاده شوند و پس از گذشت زمانی به فرهنگ واحدی دست پیدا ‌کنند و جامعه‌ی فرهنگی پدید آورند که با فرهنگ‌های دیگر تفاوت دارد؛ به این ترتیب جامعه نیز می‌تواند منشأ پیدایش فرهنگ باشد. باید دیدگاه خود را به روشنی بیان کرد و مشخص نمود که هر دو پذیرفتنی است یا اینکه همواره در نوعی فرایند دادوستدی و تأثیر و تآثر متقابل، فرهنگ و جامعه با هم عمل می‌کنند، اما گیدنز چنین کاری نکرده است و به همین دلیل هنگام مطالعه‌ی مطالب ایشان نوعی حس حیرت و سرگشتگی به خواننده دست می‌دهد.
۷٫ اشکال دیگر این است که اگر جامعه پدید‌آورنده فرهنگ یا بالعکس است، پس چگونه ممکن است که در یک جامعه یا اجتماع واحد، ارزش‌ها در تناقض با هم باشند؟ ایشان در جایی اظهار کرده است: «در جوامع مدرن، با اینکه جامعه واحد است…» یا فرانسه یا ایالات متحده را یک جامعه خوانده و هویت جامعه را به فرهنگ آن پیوند ‌زده و جامعه را منشأ پیدایش فرهنگ دانسته، یا لااقل این دو را در فرایند تعاملی با هم دیده، ولی با این‌همه در عباراتی این موضوع را بیان کرده که در بعضی از جوامع ممکن است ارزش‌هایی متناقض در فرهنگ آن رواج پیدا کند.
۸٫ گیدنز اظهار کرده است جوامع کوچک، مثل جوامع اولیه مبتنی بر شکار و گردآوری خوراک، از نظر فرهنگی هم‌شکل یا تک‌فرهنگی هستند، اما بسیاری از جوامع صنعتی، تنوع و گوناگونی فرهنگی بیشتری دارند و حتی چندفرهنگی هستند. پرسشی که با این اظهار‌نظر به ذهن می‌رسد این است که اگر از نظر مفهومی امکان تمایز بین فرهنگ و جامعه باشد، ـ هرچند در عمل چنین تمایزی ممکن نیست ـ چگونه ممکن است که در یک جامعه چند فرهنگ پدید آید؟ بنابراین خطاست اگر وجود پاره‌ای از گرایش‌های شاذّ و نافرمانی‌های فرهنگی و انشعابات ساده و اولیه، یا سرپیچی از فرهنگ مسلط را یک فرهنگ در نظر بگیریم و بگوییم این ارزش‌های متضاد در یک جامعه وجود دارد و پذیرفته‌شده است. آیا این ادعا با اصل درهم‌تنیدگی فرهنگ و جامعه که ایشان مطرح می‌کند، و رابطه علّی ـ معلولی جامعه و فرهنگ سازگار است؟
۹٫ این جامعه‌شناس باور دارد که نمی‌توان اعمال و عقاید مردم را جدا از فرهنگ‌های وسیع‌تری که بخشی از آن هستند درک کرد؛ هر فرهنگ را باید براساس معناها و ارزش‌های مختص به آن فرهنگ مطالعه نمود و این یکی از فرض‌‌های اصلی جامعه‌شناسی است. این ایده را معمولاً به نام نسبی‌گرایی فرهنگی می‌شناسند.
نسبی‌گرایی فرهنگی از یک‌سو بحث فرهنگی است و از سوی دیگر بحث معرفت‌شناختی است. اینکه «معرفت» تحت تأثیر چه عواملی پدید می‌آید خود یک مبحث است. گیدنز می‌گوید از آن جهت که اگر عقاید و حتی رفتارها (که در جایی هم گفته‌اند رفتارها مبتنی بر ارزش‌ها، بینش‌ها و هنجارها هستند) بخواهند فهم شوند که این آراء و عقاید و اعمال و رفتارها و صاحبان مجموعه‌ای از اعمال و عقاید در آن فرهنگ زیست می‌کنند، جدای از آن قابل فهم نیست. سبب آن هم این است که به هر حال فرهنگ بر معرفت تأثیر می‌گذارد. از سوی دیگر این جامعه‌شناس معتقد است که هر فرهنگ را باید براساس معنا و ارزش‌های مختص به آن مطالعه کرد و فهمید.
به نظر می‌رسد این سخن صحیح‌تر است که اصولاً فرهنگ‌ها به گونه‌ای تراوشات و تجلیات عقاید و اندیشه‌ها و وجه نرم‌افزاری زندگی آدمی هستند. ایشان هم در جایی گفته‌اند که اندیشه‌ها «عناصر متعالی» هستند و در جایی دیگر هم آنها را «عناصر زیرساختی‌تر» نامیده‌اند، اما تعاریف او این توهم را به ذهن می‌رساند که به عکس این مطلب معتقد است، و مثلاً درصدد بیان این موضوع است که برای فهم «عقیده» باید از فرهنگ منتقل شوید، گویی عقاید متأثر از فرهنگ‌ها هستند. این در حالی‌ است که فرهنگ‌ها ـ که رفتارها هم جزئی از آن به شمار می‌آیند ـ متأثر از عقایدند. بنابراین گفتیم که عکس آن نیز صادق، بلکه صحیح‌تر است. درک پاره‌ای از عناصر فرهنگ‌ها مانند اصول رفتارها بدون فهم عقاید مردمِ صاحبِ آن فرهنگ ممکن نیست. وانگهی مگر اعمال و عقاید مردم و معنا و ارزش‌های مختص، چیزی غیر از فرهنگ آنهاست که فرهنگ‌ها بدان‌ها شناخته می‌شوند؟
پیش از این گفته شد که عقاید، آن زمان که به صورت انضمامی دیده شوند، جزئی از فرهنگ‌اند و به این معنا عقاید غیر از فرهنگ نیستند. دین نیز آن‌گاه که به صورت انضمامی دیده شود بخشی از فرهنگ است. [۸] درنتیجه ما می‌گوییم با فرهنگ می‌توان فرهنگ را فهمید و اینها را از فرهنگ جدا می‌کنیم. اینها درواقع شواهدی است بر اشکال نخست که درباره‌ی تشویش در گفته‌های گیدنز بود. البته ممکن است بعضی از تعابیر خوب درک نشده یا مترجم در انتقال مطلب کوتاهی کرده باشد. افزون بر این نمی‌توان از یک جامعه‌شناس انتظار دقت‌های فیلسوفانه داشت. فیلسوف باید دقیق سخن بگوید، اما انتظار چنین کاری از جامعه‌شناسان یا مردم‌شناسان ممکن است بجا نباشد.
پرسش و پاسخ
آقای بنیانیان: به نظر می‌رسد بهتر است بگوییم که فطرت آدم، حضور انبیای الهی، ویژگی‌های جغرافیایی و… زمانی که انسان‌ها گرد هم جمع می‌شوند، یک هسته مرکزی را شکل می‌دهد که نام آن را اعتقادات و ارزش‌ها یا فرهنگ می‌گذارند. افزون بر این یک سلسله حامل‌های فرهنگی وجود دارد؛ برای مثال زبانی که انسان‌ها برای ارتباطات برمی‌گزینند، آداب و رسومی که انتخاب می‌کنند تا روابطشان را تنظیم کنند و فناوریی که به خدمت می‌گیرند تا نیاز‌هایشان را رفع کنند، حامل اعتقاداتشان می‌شود، و علوم انسانی که روابط علّی ـ معلولی جامعه را کشف می‌کند، ناخودآگاه تحت تأثیر اعتقادتشان بر روابط خاصی تمرکز می‌کند. در واقع بهتر است آن حصر را اعتقادات و ارزش‌ها بدانیم، سپس باقی عوامل را، که نه می‌توان بیرون فرهنگ قرار داد و نه داخل فرهنگ، تفکیک کنیم و از آنها با عنوان «حاملان» یاد کنیم. به این ترتیب بسیاری از پدیده‌ها و ازجمله هنر و معماری را، که درحقیقت پاسخگوی دسته‌ای از نیازهای انسان هستند و به ناگزیر با آن اعتقادات پیوند می‌خورند، می‌توان حاملان آن اعتقاد و ارزش دانست در طبقه‌بندی هم می‌توان اعتقادات و ارزش‌ها را در مرکز قرار داد و بعضی از حامل‌ها را به این نقطه مرکزی نزدیک دانست؛ چون بیشتر حامل آن اعتقادات هستند (مثل علوم انسانی که به اعتقادات خیلی نزدیک‌ترند)، اما بعضی دیگر ـ مانند فناوری ـ را با فاصله بیشتری نسبت به مرکز قرار داد؛ چون هرچند تأثیراتی از آن اعتقادات دارند، اما میزان آن به اندازه‌ی دسته‌ی اول نیست.
استاد رشاد: فرمایش شما درست، است؛ در حوزه‌ی فرهنگ دسته‌ای از عوامل موجبات و مناشی فرهنگ هستند و دسته‌ی دیگر مؤلفه‌های فرهنگ؛ بعضی از عوامل نیز حامل‌ها و آن مقوله‌هایی هستند که فرهنگ در آنها بازمی‌تابد. با توجه به این تنوع، باید این عوامل را از هم تفکیک کرد، اما این به معنای کاستن از ارزش حامل‌ها نیست؛ زیرا ارزش علم، حکمت، فناوری، صنایع و … در جلوه‌های فرهنگی‌شان است و اینکه با چه انگیزه‌ای پدید آمده‌اند، چه کاربردی دارند، چه زوایا و جزئیاتی در آنها لحاظ شده است.
مقام معظم رهبری در این‌باره فرموده‌اند: «همه علوم و صنایع تحت تأثیر علوم انسانی هستند و علوم انسانی نقشی بسیار کلیدی، بنیادی و زیرساختی در این زمینه‌ها دارد».
آقای اکبریان: آیا خود حامل‌ها را جزء فرهنگ می‌دانند یا فقط حامل فرهنگ می‌دانند؟
استاد رشاد: ما می‌خواهیم آنها را جزء فرهنگ ندانیم.
آقای اکبریان: اگر اینطور باشد که فقط همان اعتقادات و ارزش‌ها فرهنگ می‌شود.
استاد رشاد: اعتقادات و ارزش‌ها به اضافه منش و خوی‌هایی که در انسان‌ها هست و منشأ کنش‌هایی می‌شود فرهنگ شمرده می‌شوند. آنچه ضرورت دارد طبقه‌بندی و مشخص کردن مراتب مؤلفه‌ها و عناصر تشکیل‌دهنده فرهنگ است؛ برای مثال در این طبقه‌بندی می‌توان گفت که بینش و عقاید مقدم بر ارزش‌ و اخلاق است و این دو مقدم بر کنش و رفتار. اما همان‌گونه که خود عناصر و مؤلفه‌های فرهنگ را باید طبقه‌بندی و ارزش‌گذاری کرد و ترتیب طولی اینها را مشخص ساخت، در مورد عامل‌ها و منشأها و موجب‌های فرهنگ هم باید چنین کاری انجام داد؛ یعنی باید گفت که چه عواملی در چه فرهنگ‌هایی سهم پررنگ‌تری دارند. در لایه مابعد فرهنگ هم ممکن است این طبقه‌بندی ضرورت پیدا کند.
این طبقه‌بندی باعث می‌شود میان آنچه حامل فرهنگ است و آنچه جزء فرهنگ به شمار می‌آید تمایز گذاریم و آنها را با هم خلط نکنیم و بدانیم بعضی از چیزهایی که جزء فرهنگ می‌دانیم جزئی از فرهنگ نیستند، بلکه حاملی از آن هستند، البته شدت حاملیت آن‌ها متفاوت است. والسلام

 


[۱] . آنتونی گیدنز، جامعه‌شناسی (ویراست چهارم)، ترجمه‌ی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، ج۲، ۱۳۸۷، ص ۳۴٫
[۲] . همان، ص ۳۵٫
[۳] . همان، ص ۳۴٫
[۴] . همان جا.
[۵] . همان، ص۳۹٫
[۶] . همان‌جا.
[۷] . دیدگاه‌ها درباره‌ی سهم فرد و جامعه به همین موارد محدود نمی‌شود و ممکن است نگرش‌های متفاوت دیگری هم وجود داشته باشد.
[۸] . البته اگر دین را بما هو دین و دین منزَّل، جدا و منفک از ظروف و شرایط اجتماعی ـ تاریخی که در آن محقق شده و مردم به آن اعتقاد آورده‌اند در نظر بگیریم، مقوله‌ای جدا از فرهنگ است.

جلسه ۰۱۹ فلسفه فرهنگ ۲۳-۱-۱۳۹۱

 

تعریف روشه از فرهنگ

روشه یکی دیگر از اندیشمندان غربی است که در کتاب مقدمه‌ای بر جامعه‌شناسی عمومی [۱] در بخش «کنش اجتماعی» بحث فرهنگ را مطرح کرده و تعریف خود را از آن بیان نموده است.
در قسمتی از این کتاب، تطورات واژه فرهنگ (کالچر) [۲] در زبان‌های اروپایی بررسی شده است. در این بخش اشاره شده است که شاید برای نخستین بار این واژه در زبان فرانسوی قرون وسطا مطرح شده و از آن به زبان آلمانی راه پیدا کرده باشد. افزون بر این موضوع، تطور و تحول معنای واژه‌ی فرهنگ در این بخش از کتاب بررسی شده است.
با مطالعه‌ی مطالب این بخش از کتاب و مقایسه‌ی تطورات معنای واژه‌ی کالچر با تطورات معنایی واژه فرهنگ در زبان فارسی، که در لغت‌نامه‌های معتبر همچون «دهخدا» بیان شده است، به مطابقت شگفت‌آور معنایی میان آن دو پی می‌بریم. در واقع بسیاری از معناهایی که در تاریخ زبان فارسی برای واژه‌ی فرهنگ به کار رفته، در کشورهای اروپایی ذیل واژه کالچر مطرح شده است. از میان این معناها می‌توان به «پرستش مذهبی»، «شخم زدن و بذر پاشیدن»، «تربیت درخت و کاشتن گیاه» و… اشاره کرد که هم در زبان‌های اروپایی و هم در زبان فارسی معنای این واژه به شمار آمده‌اند؛ البته در زبان فارسی معانی دیگری نیز برای فرهنگ بیان شده است که زبان اروپایی فاقد آنها هستند.
روشه در این کتاب اشاره کرده که تعریف خود از فرهنگ را بر اساس تعاریف دیگران و به ویژه تیلور مطرح کرده است. وی با این گفته در حقیقت نشان داده است که تعریف خود را به طور کامل از دیگران برنگرفته، اما در بیان آن، از تیلور، دورکیم و اندیشمندان دیگر الهام گرفته ‌است. گفته‌ی او چنین است: «ما با استفاده از تعریف تایلور و محققان دیگر، فرهنگ را این‌گونه تعریف می‌کنیم: فـرهنگ، مجموعه‌ی به‌هم‌پیوسته‌ای از شیوه‌های تفکر، احساس و عمل است که کم‌وبیش مشخص بوده و تعداد زیادی از افراد، آن را فرامی‌گیرند که بین آنها مشترک است و به دو شیوه‌ی عینی و نمادی به کار می‌رود تا این اشخاص را به جمع خاص و متمایزی مبدل سازد». [۳]
براساس این تعریف می‌توان گفت که در نظر روشه، فرهنگ «مجموعه» و «منظومه»‌ای دستگاه‌وار و نظام‌واره است، که از انسجام و پیوستگی و درهم‌تنیدگی برخوردار است. این مجموعه شیوه و سبک است و ذات آن چیزهایی که به عنوان مؤلفه‌های فرهنگ به شمار می‌آیند، فرهنگ نیست. به سخن روشن‌تر تفکر، احساس و عمل، فرهنگ قلمداد نمی‌شوند، بلکه نوع خاصی از شیوه‌ی ‌بودن آنها فرهنگ را شکل می‌دهد.
این نوع خاص از سبک تفکر، شیوه احساس و چگونگی عمل، آن‌گاه که از سوی تعداد زیادی از افراد فراگرفته ‌شود، فرهنگ آن جمع به شمار می‌آید. این نوع خاص از شیوه‌ها و سبک‌ها کم و بیش مشخص و متمایز از سایر گروه‌هاست و همین مسئله سبب تفاوت و تنوع فرهنگی می‌شود. تأکید بر تعداد زیادی از افراد نشان می‌دهد که از نگاه روشه، با پذیرش قراردادیِ سبکی خاص در حوزه تفکر، احساس و عمل، از سوی دو یا پنج فرد، فرهنگ پدید نمی‌آید، بلکه جمع زیادی باید به آن ملتزم باشند.
موضوع دیگری که از تعریف روشه می‌توان درک کرد «فراگرفتنی بودن فرهنگ» است. از نظر این اندیشمند غربی فرهنگ، «اکتسابی» است نه درون‌خیز، ذاتی و غریزی. در جای دیگر هم روشه با مقایسه‌ی فرهنگ و غریزه و بیان تفاوت‌های آنها از این دیدگاه خود پرده برمی‌دارد که به وجود مناشی فطری و غریزی برای فرهنگ باور ندارد.
این اندیشمند غربی، فرهنگ را هویت‌ساز می‌داند و معتقد است وقتی مجموعه این سبک‌ها توسط جمع زیادی فراگرفته ‌شود، همچون مختصه‌های مشترک بین آنها جلوه‌گر می‌شود و به دو صورت عینی ـ حسی و نمادی ـ سمبلیک، در حیات و روابط و مناسبات این جمع متجلی می‌گردد؛ و این‌گونه است که این مجموعه افراد به یک جمعیت خاص تبدیل می‌شوند. تمایزیافتن این گروه از جمع‌های دیگر بر این دلالت دارد که مجموعه این جماعت از هویت واحدی برخوردار ‌شده‌اند؛ چون در مقایسه با جمعیت‌های دیگر، در حیات و روابطشان عناصر فرهنگی خاص تجلی و تبلور یافته است.
روشه ادامه می‌دهد: «این تعریف به ما امکان می‌دهد تا خصوصیات اساسی‌ای را که انسان‌شناسان و جامعه‌شناسان برای بازشناسی بر آن توافق دارند روشن کنیم». [۴]
با این بیان، روشه تعریف خود را دربرگیرنده‌ی ویژگی‌های انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی [۵] و خصایصی دانسته است که فرهنگ دارد و جامعه‌شناسان می‌خواهند از آن سخن بگویند. به تعبیر دیگر ایشان تعریف خود را تعریف به مؤلفه‌ها و مختصه‌های فرهنگ شمرده است. از همین‌روست که در تعریف او از اوصاف و ویژگی‌های فرهنگ سخن گفته شده و چندان به احکام فرهنگ یا روش مطالعه آن و همچنین کارکردهایش اشاره نگردیده است.
در جای دیگر روشه اظهار کرده است: «مجموعه مفاهیمی که در تشریح کنش اجتماعی بحث کرده‌ایم درحقیقت از عناصر مجزا و بریده‌بریده واقعیت اجتماعی هستند؛ چون آنچه‌ با عنوان تشریح کنش اجتماعی گفتیم عبارت‌اند از عناصر بریده‌بریده‌ای که واقعیت اجتماعی را تشکیل می‌دهند؛ بنابراین گویی به تفصیل و به صورت تجزیه‌شده‌ای واقعیت اجتماعی را تبیین کرده‌ایم. این عناصر گرچه مجزا و بریده‌‌ بریده‌اند، در اصل به هم متصل و در پیوند با هم هستند؛ حتی در هم تداخل دارند و به هم تنیده‌اند.»
پس از طرح این موضوع روشه به این عناصر اشاره می‌کند و می‌گوید این عناصر مثلث‌هایی را تشکیل می‌دهند و اگر مجموع این عناصر با هم دیده شوند، درواقع از مقوله فرهنگ سخن گفته‌ شده است. در این تعریف، روشه در واقع در پی آن است که مؤلفه‌ها یا اجزای تشکیل‌دهنده فرهنگ را معرفی کند.
در تعریف نخست، این اندیشمند از تفکر، احساس و عمل نام برد و شیوه‌های آنها را فرهنگ دانست، اما در بخش دوم صحبتش، مؤلفه‌هایی را مطرح ‌کرد که روی‌هم‌رفته در ادبیات انسان‌شناسان و جامعه‌شناسان «فرهنگ» خوانده می‌شوند. این مؤلفه‌ها عبارت‌اند از نقش‌ها و مدل‌ها، مدل‌ها و مجازات‌ها، مدل‌ها و ارزش‌ها، نمادها و ارزش‌ها و مدل‌ها. این عناصر با یکدیگر اتصال، تداخل و وحدتی دارند و هنگامی که انسان‌شناسان می‌خواهند از همه آنها به صورت یکجا یاد کنند از واژه فرهنگ استفاده می‌کنند؛ پس این مؤلفه‌ها عبارت‌اند از فرهنگ.
روشه بیان کرده است: «اما مفاهیمی که برای روشن کردن و تشریح کنش اجتماعی [در بخش پیشین کتاب] ارائه کردیم با عناصر مجزا و بریده‌بریده “واقعیت اجتماعی” مطابقت می‌کند. بدیهی است این عناصر به یکدیگر متصل‌اند و در یکدیگر تداخل دارند. طبعاً در جست‌وجوی آن بودیم تا روابطی که نقش‌ها و مدل‌ها، مدل‌ها و مجازات‌ها، مدل‌ها و ارزش‌ها، نمادها و ارزش‌ها و مدل‌ها را وحدت می‌بخشد نشان دهیم و بدین‌سان از اینکه درباره هریک تحلیلی جداگانه به عمل آوریم خودداری کردیم. انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی مفهومی را به کار گرفته‌اند که تمامی این عناصر را دربر دارد و آن مفهوم “فرهنگ” است. و بنابراین سخن از مفهومی است که از مفاهیم دیگر جامع‌تر است، به نحوی که با استفاده از آن به سطح جامعه‌شناسی کلان “واقعیت اجتماعی” می‌رسیم»[۶]
این بخش از بیان روشه هم به نوعی تبیین مؤلفه‌های فرهنگ است.
ویژگی‌های فرهنگ از نظر روشه
در ادامه این اندیشمند غربی خصوصیات ششگانه‌ی فرهنگ را برشمرده و چنین اظهار کرده است: «نخست توجه خواهید داشت که ما بیان خیلی صریح دورکیم را اقتباس کرده‌ایم و از شیوه‌های “تفکر”، “احساس” و “عمل” سخن می‌گوییم؛ این بیان بسیار ترکیبی‌تر و همچنین کلی‌تر از فهرست تایلور بوده و از “شیوه زندگی” که در تعاریف بسیار دیگری یافت می‌شود روشن‌تر است، و بر این نکته تأکید دارد که “مدل‌ها”، “ارزش‌ها” و “نمادها” که فرهنگ را تشکیل می‌دهند شامل “دانش‌ها”، “آراء” و “تفکرات”‌اند و دربرگیرنده تمام “اشکال بیان احساسات” و همچنین شامل مقرراتی هستند که بیانگر کنش‌هایی می‌باشند که به طور عینی قابل مشاهده‌اند، بنابراین فرهنگ شامل تمامی فعالیت‌های بشری اعم از معرفتی، عاطفی یا احساسی (مثلاً آنچه به معنای خاص کلمه شامل عمل کردن می‌شود) یا حتی «حسی ـ حرکتی» است. این تعریف مشخص می‌کند که فرهنگ عبارت است از کنش و بیش و قبل از هر چیز با دیگران دوام می‌یابد و با توجه به این کنش‌بودن می‌توان به وجود فرهنگ پی برد و حدود آن را معلوم کرد». [۷]
همین موضوع که فرهنگ معطوف به رفتارهای حرکتی انسان‌ها هم می‌شود، وابستگی تکون فرهنگ را به جمع نشان می‌دهد و این نکته را روشن می‌سازد که از نظر روشه نه تنها فرهنگ در بستر جامعه پدید می‌آید، بلکه دوام آن هم وابسته به حضور اجتماعی است.
 
۱٫ چندمؤلفه‌گی و چندتویگی:
خصوصیت اول فرهنگ چندمؤلفه‌گی و چندتویگی فرهنگ است. این مؤلفه‌ها و عناصر هم عبارت‌اند از: شیوه‌های تفکر، احساس، عمل و حتی ارزش‌ها، مدل‌ها، نمادها، که دانش‌ها، آرا و تفکرات را هم در بر می‌گیرند، و نیز انواع و اشکال بیان احساسات. این بیان نشان می‌دهد که روشه دامنه فرهنگ را بسیار گسترده تصور کرده و خود نیز اعتراف نموده است که فرهنگ تمامی فعالیت‌های بشری اعم از معرفتی، عاطفی یا احساسی، بلکه حسی‌ ـ حرکتی را شامل می‌شود.
 
۲٫ قابلیت رسمی‌شدن
«خصوصیت دوم آنکه، این شیوه‌های تفکر، احساس و عمل، می‌تواند کم و بیش رسمی شود، و شکل معین و خاصی به خود بگیرد. این شیوه‌ها در قوانین، شعائر، مراسم، تشریفات، شناخت علمی، فناوری و علوم دینی بسیار رسمی و مشخص هستند، اما در هنرها، آداب و رسوم و بعضی بخش‌های آداب معاشرت، به خصوص آنها که روابط شخصی متقابلی را توصیف می‌کنند و متضمن اشخاصی هستند که یکدیگر را از مدت‌ها قبل می‌شناسند و با یکدیگر مراوده دارند، با درجات متفاوت کمتر رسمی مشخص‌اند. هرقدر که شیوه‌های تفکر، احساس و عمل کمتر مشخص و رسمی باشد، تفسیر و انطباق شخصی ممکن و حتی مطلوب است.»
خصیصه دومی که روشه برای فرهنگ در نظر گرفته این است که بخش عمده فرهنگ می‌تواند کم‌وبیش رسمی شود. شاید مراد ایشان از رسمی‌شدن این است که فرهنگ به صورت آداب به‌رسمیت شناخته شده و شبیه قانون تجلی می‌یابد و هویتی شبه‌قانون پیدا می‌کند که همه‌ی افراد جامعه به آن ملتزم هستند. در این حالت فرهنگ به صورت قواعد نوشته و نانوشته‌ای درمی‌آید که رعایت آنها از سوی اعضای جامعه الزامی است. البته از نظر ایشان همه‌ی بخش‌های فرهنگ به یک اندازه رسمی نمی‌شوند، بلکه بخش‌هایی از فرهنگ صریح‌تر و بیشتر رسمی می‌شوند و بخش‌های دیگر کمتر و کمتر.
 
۳٫ تحقق آن در بستر اجتماع:
«سومین خصوصیت فرهنگ که در تعریف ما وجود دارد مطلقاً اساسی و محوری است. آنچه قبل از هر چیز فرهنگ را می‌سازد شیوه‌های تفکر، احساس و عمل مشترک بین افراد متعدد است. تعداد اشخاص اهمیتی ندارد، چند نفر کافی هستند تا فرهنگ گروه محدودی را به وجود آورند (مثلاً یک دسته خلافکار)، درحالی‌که فرهنگ یک جامعه‌ی کل لزوماً بین افراد زیادی مشترک است. عمده آن است که شیوه‌های بودن به وسیله عده نسبتاً کافی از اشخاص به عنوان آمال یا اموری بهنجار تلقی می‌شود تا بتوان دریافت که ناشی از قواعد زندگی است که خصوصیتی جمعی و بنابراین اجتماعی دارد. فرهنگ به مفهوم انسان‌شناختی و جامعه‌شناختی، هرچند که صورت فردی می‌یابد، طبیعتاً فردی نیست. پس درمی‌یابیم که فرهنگ اساساً بین تعدادی از افراد مشترک است. قبلاً دیدیم که چگونه مفهوم فرهنگ که نمی‌تواند جز در مورد افراد به کار رود، معنای جمعی تازه‌ای به خود می‌گیرد. به علاوه ملاحظه می‌شود که مفهوم فرهنگ جز در مورد جامعه کل به کار نمی‌رود. جامعه‌شناسان از فرهنگ یک طبقه اجتماعی، یک منطقه، یک حرفه یا یک دسته خلافکار سخن می‌رانند یا اتفاق می‌افتد که عبارت «خرده‌فرهنگ» را به منظور مشخص کردن یک واقعیت جزئی در بطن جامعه کل به کار می‌برند (مثلاً خرده‌فرهنگ جوانان) و یا هنگامی که می‌خواهند رابطه‌ای بین یک فرهنگ و فرهنگ وسیع‌تری که در آن قرار گرفته است برقرار کنند». [۸]
در تعریف نخست روشه بر تعداد اشخاص در پذیرش فرهنگ تأکید کرد، اما در مطلب بالا، او فقط وجود این عناصر و ملتزم بودن افرادی به آن را مهم دانسته است. در واقع در این گفتار تعداد اشخاص اهمیتی ندارد و حتی چند نفر برای داشتن فرهنگی خاص کافی به نظر می‌رسد. او حتی یک دسته خلافکار را که به یک شکل فکر می‌کنند و با هم رفتاری مشترک دارند دارای فرهنگی متمایز دانسته است. البته عنوانی که برای فرهنگ این‌گونه‌ گروه‌ها به کار رفته «خرده‌فرهنگ» است. با این بیان، روشه از باور خود به امکان وجود دو گونه‌ی «کلان» و «خرد» فرهنگ پرده برداشته است.
روشه در عبارت بیان شده بر این خصوصیت تأکید کرده است که فرهنگ در رفتار اشخاص تبلور پیدا می‌کند و در بستر جامعه تحقق پیدا می‌یابد و جوهر فرهنگ‌بودن این است که به مثابه قانون و شیوه پذیرفته و در مناسبات، رفتار و تفکرات یک گروه شبه‌ملکه شده باشد.
 
۴٫ اکتسابی‌بودن:
«خصوصیت چهارم فرهنگ که محققان به اندازه خصوصیت قبلی برای آن اهمیت قائل‌اند شیوه اخذ یا انتقال آن است. هیچ خصوصیت فرهنگی به طور زیستی یا ژنتیکی انتقال نمی‌یابد و هیچ خصوصیت فرهنگی در آغاز تولد در اندام زیستی انسان وجود ندارد. اخذ فرهنگ ناشی از اشکال و سازوکارهای یادگیری است. ویژگی‌های فرهنگی همانند ویژگی‌های طبیعی در تمامی اعضای یک جمع مشترک نیست. می‌توان گفت که ویژگی‌های طبیعی ثمره‌ی وراثت‌اند، درحالی‌که ویژگی‌های فرهنگی میراثی هستند که هر شخص باید به دست آورد و از آنِ خود سازد. به علاوه محققان زیادی فرهنگ را میراث اجتماعی می‌دانند و عده دیگری این‌گونه تعریف کرده‌اند: “تمامی آنچه فرد باید برای زندگی در یک جامعه‌ی خاص فراگیرد”. بسیاری از تعاریف فرهنگ با بیان‌های مختلف و همچنین تایلور، این خصوصیت را دربردارند و حتی بعضی از تعاریف فرهنگ، آن ‌را ویژگی اساسی یا مسلط فرهنگ نامیده‌اند».
در این بخش از نوشته‌ی روشه، اکتسابی‌بودن، یکی از ویژگی‌های فرهنگ به شمار آمده و غریزی و فطری‌بودن آن رد و نفی شده است.
 
۵٫ بروز عینی و نمادین:
«هنجارها و ارزش‌های فرهنگی که فرا گرفته می‌شوند و مشترک‌اند، سبب می‌شوند که از عده‌ای از افراد، یک جمعِ خاص ساخته شود که امکان دارد و حتی نسبتاً ساده است که آن را از جماعات دیگر تمییز و تشخیص داد. فرهنگ، این جمع را به دو شیوه به وجود می‌آورد و این همان ویژگی دیگر فرهنگ است که به نظر ما اساسی است و اغلب در تعاریف فرهنگ به آن توجه نمی‌شود؛ این دو شیوه عبارت‌اند از حالت عینی و حالت نمادی فرهنگ». [۹]
در این بخش روشه بیان کرده که فرهنگ دوگونه بروز و ظهور دارد: ۱٫ بروز نرم، عینی و محسوس؛ ۲٫ بروز سخت و نمادین.
۶٫ نظام‌وارگی فرهنگ:
«در نهایت آخرین خصوصیت فرهنگ همان است که تشکیل مجموعه‌ای به هم‌پیوسته می‌دهد، به گونه‌ای که می‌توان آن را یک نظام نامید. عناصر مختلفی که یک فرهنگ معین را به وجود می‌آورند، صرفاً به صورتی نیست که این عناصر به شکلی ساده کنار هم قرار بگیرند، بلکه اتصال‌هایی آنها را به هم می‌پیوندد، انسجام و هماهنگی آن عناصر را به هم متصل می‌کند و زمانی که تغییراتی در یک بخش فرهنگ به وجود می‌آید، در بخش‌های (وابسته) آن نیز تغییراتی حاصل می‌شود. این اتصال و ارتباط ناشی از منطقی عقلانی که ضرورت ایجاب کند نیست، بلکه اتصال و ارتباطی است که صرفاً به طور ذهنی به وسیله اعضای یک جامعه حس می‌شود. بنابراین انسجام یک فرهنگ ورای همه چیز، یک واقعیت ذهنی است؛ یعنی به طور ذهنی به وسیله اعضای یک جمع حس می‌شود. ابتدا نزد افراد و به وسیله اعضای یک فرهنگ خصوصیت یک نظام را به خود می‌گیرد. در واقع، بین عناصر یک فرهنگ ترتیبات متفاوتی وجود دارد. بررسی کلوکن و اشترتبک درباره ارزش‌ها ثابت می‌کند که دست‌کم در حد کنونی شناخت ما، نشان دادن روابط به طور عینی ضروری بین بعضی ارزش‌ها (مثلاً بین ارزش گذاشتن به زمان حال و ارزش گذاشتن بر عمل) بسیار دشوار است. تنها روابط «ضروری»مان روابطی هستند که خود افراد ضروری می‌دانند و به نظر آنان این‌طور می‌رسد و آن را این‌گونه می‌پذیرند. این خصوصیت ذهنی نظام فرهنگی، آن را از نظام کنش اجتماعی متمایز می‌کند. نظام کنش اجتماعی به وسیله مشاهده‌کننده نتیجه‌گیری می‌شود، حال آنکه نظام فرهنگی خود در واقعیت وجود دارد و به وسیله عمل‌کنندگان اجتماعی برای شخص مشاهده‌کننده فراهم می‌شود. جامعه‌شناس برای آنکه از وجود و ساخت یک نظام فرهنگی سخن بگوید نخست باید از ادراکی که اعضای یک جمع از نظام فرهنگی دارند آغاز کند. در نتیجه، هرگاه بتوان از نظام فرهنگی سخن گفت این بدان معناست که یک فرهنگ به عنوان یک نظام درک می‌شود و حیات می‌یابد. این وجه نظام فرهنگی عموماً به وسیله‌ی محققانی که از نظام فرهنگی سخن گفته‌اند به طور کافی تحلیل و بیان نشده است». [۱۰]
ششمین ویژگی از نظر روشه نظام‌وارگی فرهنگ است. براساس این نگرش فرهنگ مجموعه‌ای از عادات، رسوم، تفکرات، ارزش‌ها، مدل‌ها، نقش‌ها و سایر مؤلفه‌های جدا از هم، متشتت، متفاوت و متهافت نیست، بلکه مجموعه منسجمِ سازوارشده درهم‌تنیده‌ای است که یک نظام‌واره و دستگاه را پدید می‌آورد.
نقد تعریف روشه
روشه گرچه به ویژگی‌هایی از فرهنگ اشاره کرده که از نظر ما درست است ـ مانند اینکه فرهنگ دربرگیرنده شیوه‌های تفکر، احساس و عمل و هویت‌بخشی به جمع است ـ یک سلسله خصوصیات و ویژگی‌هایی را مطرح نموده که محل نقد است.
۱٫ ایشان در جایی فرهنگ را دربرگیرنده‌ی تمامی فعالیت‌های بشری اعم از معرفتی، عاطفی، احساسی یا حتی حسی ـ حرکتی دانست، اما افزون بر این، نقش‌ها، مدل‌ها، ارزش‌ها و بسیاری از عناصر دیگر را به تدریج تعریف و در صفحات دیگر کتاب برشمرد و در آخر نتیجه گرفت که فرهنگ همه فعالیت‌های بشری را شامل می‌شود.
بحثی در این نیست که فرهنگ مقوله‌ای بسیار گسترده است و شمول فراوانی دارد، اما هنگامی که با چنین اطلاقی بیان شود که فرهنگ تمامی فعالیت‌های بشری را در بر می‌گیرد محل تأمل است. حتی ایشان رفتارهای حسی ـ حرکتی را هم جزء فرهنگ می‌داند. این تعمیم دربردارنده‌ی اشکالی است که در تعریف بعضی از نظریه‌پردازان مطرح شده در جلسات پیش به آن پرداخته‌ایم.
پیش از این و در برابر دیدگاه کسانی که علم و حکمت را هم جزء فرهنگ قلمداد کرده‌اند گفته شد که فرهنگ به معنای علم، حکمت یا …، مفهومی را معرفی می‌کند که غیر از معنای محل بحث جامعه‌شناسان، مردم‌شناسان و انسان‌شناسان است. فرهنگ معانی لغوی بسیاری دارد و چه بسا معانی اصطلاحی غیررایجِ دیگری هم داشته باشد، اما معنای رایج از فرهنگ چیزی نیست که علم، دانش و امثال آنها را شامل شود. روشه نیز دانش را جزء فرهنگ شمرده، حال آنکه دانش نه جزء فرهنگ، بلکه متأثر از آن است. این تأثیر‌پذیری به گونه‌ای است که در دانش اقوام و ملل می‌توان ردپای فرهنگ‌ آنها را دید.
۲٫ روشه فرهنگ را شیوه‌ها یا سبک‌های عرصه‌هایی معرفی کرده است که در ادبیات پذیرفته‌شده‌ی خود از آنها با عنوان مؤلفه‌های فرهنگ یاد می‌کنیم. این عبارت گویای آن است که او فرهنگ را تا حد شیوه و سبک تنزل داده ‌است. گرچه در پاره‌ای از عرصه‌ها فرهنگ، وجه، سبک، شیوه و روش دارد ـ برای مثال خود علم جزء فرهنگ نیست، اما گاهی شیوه‌های تفکر ممکن است جزء فرهنگ به شمار آید ـ اینکه تمام فرهنگ شیوه و سبک قلمداد شود محل تأمل است. پیش از این گفته شد که بینش حاکم و پذیرفته‌شده در یک جامعه جزئی از فرهنگ آن جامعه به شمار می‌آید. این بینش پیش از آنکه در ذهنیت یک جامعه جاگیر و پذیرفته شود، یک دین بوده و در واقع جامعه بینش خود را از آن دین اخذ کرده و بدین‌ترتیب بینش، جزئی از فرهنگ آن جامعه درآمده است. به همین دلیل است که دین بما هو دین جزء فرهنگ نیست، بلکه دین به شرط اینکه به ذهنیت و بینش یک جامعه تبدیل شود و عمل یک جامعه را مدیریت کند در دایره‌ی فرهنگ آن جامعه قرار می‌گیرد. به تعبیر دیگر دین به شرط شیء فرهنگ می‌شود. چه بسا بتوان این سخن را درباره‌ی بعضی دیگر از مؤلفه‌ها هم مطرح کرد و این موضوع را پذیرفت که شیوه و سبک در فرهنگ، جایگاه دارد، اما تمام فرهنگ، شیوه و سبک نیست، بلکه عناصری مانند عقاید جزء ذات فرهنگ هستند و در تبیین فرهنگ نمی‌توان در لایه سختِ روش و شیوه متوقف شد.
۳٫ روشه نخست فرهنگ را متعلق به جمعیت بسیاری از انسان‌ها دانست، اما در ادامه برای تعداد اشخاص اهمیتی در نظر نگرفت و حتی چند نفر را برای پدید آوردن فرهنگِ یک گروه محدود کافی خواند. او برای روشن‌تر کردن دیدگاه خود به یک گروه خلافکار اشاره کرد که برای خود فرهنگ خاصی دارند. روشه با خرده‌فرهنگ نامیدن فرهنگِ چنین گروه‌هایی، از تحقق آن در عمل، اندیشه و باورهای اعضای گروه سخن گفت. این دیدگاه از کارکرد هویت‌بخشی فرهنگ حکایت می‌کند که در تعریف ما [۱۱] نیز با اشاره به آن، موضوعی پذیرفته‌شده تلقی گردید. اما به شکلی که روشه مطرح می‌کند و آن را تنها کارکرد فرهنگ می‌خواند محل تأمل است؛ زیرا عناصر و اجزای فرهنگ در یک تقسیم‌بندی به دو قسم مشترک و مختص تفکیک می‌شوند. عناصر مشترک آنهایی هستند که در همه فرهنگ‌های بشری وجود دارند، اما عناصر مختص، آن بخش از فرهنگ هستند که به بعضی از جوامع اختصاص می‌یابند. این بخش است که کارکرد هویت‌ساز و هویت‌بخش دارد و سبب تنوع فرهنگی‌ می‌شود.
بنابراین می‌توان گفت که فرهنگ کارکرد هویت‌بخشی دارد، اما نمی‌توان گفت که آنچه این ویژگی را ندارد جزء فرهنگ نیست. اصطلاح فرهنگ جهانی خود دلیلی است بر این مدعا؛ زیرا این اصطلاح از اشتراک بین فرهنگ‌ها حکایت می‌کند و به این معناست که مؤلفه‌هایی از فرهنگ در میان همه جوامع مشابه و یکسان است، اما در کنار این مؤلفه‌ها، عناصری از فرهنگ وجود دارد که ملل، اقوام و جوامع را از یکدیگر جدا می‌کند.
در تقسیم دیگری که درباره‌ی لایه‌های فرهنگ مطرح شد آنچه فرهنگ را تشکیل می‌دهد «مؤلفه»‌ها نام گرفت که بینش‌ها، کنش‌ها و منش‌ها را شامل می‌شود. در ذیل این مؤلفه‌ها هم «عناصر» قرار گرفت؛ یعنی عناصری که بینش را در یک فرهنگ پدید می‌آورند یا یک کنش و منش را تشکیل می‌دهند. ویژگی‌های آن عناصر است که با ویژگی‌های عناصر دیگر از مؤلفه‌های تشکیل‌دهنده فرهنگ‌ها تفاوت دارد. در واقع این ویژگی‌هاست که باعث تفاوت فرهنگ‌های جوامع می‌شود. براساس این نگرش، آنچه کارکرد هویت‌بخش فرهنگ را سبب می‌شود نه مؤلفه‌های فرهنگ، بلکه ویژگی‌های عناصر تشکیل‌دهنده این مؤلفه‌هاست.
۴٫ کاملاً اکتسابی و غیرغریزی ‌انگاشتن فرهنگ موضوع محل نقد دیگری است که در تعریف روشه از فرهنگ مطرح شده است. او در بخش‌های متفاوت کتابش آشکارا گفته است که فرهنگ فراگرفتنی و اکتسابی است و هیچ بخشی از آن غریزی نیست. این در حالی است ‌که براساس شواهدی با یقین می‌توان گفت بخش‌هایی از فرهنگ ـ و البته به تفاوت ـ بین دیگر فرهنگ‌ها نیز مشترک است و از عناصر ثابت مؤلفه‌های آن فرهنگ‌ها به شمار می‌آید. براساس تقسیم‌بندی یادشده از اجزای فرهنگ و تفکیک مؤلفه‌ها از عناصر می‌توان گفت که سه مؤلفه‌‌ی در نظر گرفته شده برای فرهنگ، در همه فرهنگ‌ها وجود دارند؛ البته ممکن است عناصر آنها با هم تفاوت داشته باشند یا اگر هم در عناصر مشترک باشند، از نظر خصوصیاتی که عناصر دارند با هم متفاوت‌ باشند.
عناصر مشترک و ثابت موجود در همه فرهنگ‌ها، و بین جوامع گوناگون که حتی با یکدیگر ارتباط ندارند، نشان می‌دهد که بخش‌هایی از فرهنگ غیراکتسابی‌اند و صورت غریزی و فطری دارند. البته میزان این بخش مشترک در فرهنگ‌های گوناگون متفاوت است و تابعی است از قوت فطرت‌مندی و سلامت فطری آن جوامع. به عبارتی اگر «فطرت» آن جوامع تضعیف شده باشد، عناصر فرهنگی سرچشمه‌گرفته از «فطرت» نیز کم‌رنگ و ضعیف خواهند بود؛ با وجود این، چنین عناصری کاملاً از بین نمی‌روند.
کرنش و پرستش و اعتقاد به نیرویی ماورایی یکی از این عناصر مشترک در همه‌ی فرهنگ‌هاست که گرچه از نظر ارزشی و صحت و سقم در یک سطح نیست، عنصری مشترک در میان همه ملل و اقوام شمرده می‌شود. حس احترام نسبت به نعمت‌دهنده و شکر نعمت او مؤلفه‌ی دیگر مشترک در میان همه‌ی جوامع و فرهنگ‌هاست.
۵٫ روشه معتقد است که فرهنگ کاملاً کاربرد عینی و نمادین دارد. اگر مراد او از این گفته جزئی از فرهنگ به شمار آوردن نمادها و مدل‌ها باشد باید به آن ایراد وارد کرد؛ زیرا نمادها و مدل‌ها رویه فرهنگ‌اند نه ذات آن و فرهنگ است که آنها را می‌سازد. به عبارت روشن‌تر نمادها و مدل‌ها برآیند و برآمد فرهنگ هستند، کما اینکه «دانش»، فرهنگ نیست، ولی فرهنگ در آن تبلور و تجلی می‌کند. بنابراین تجلیاتی از فرهنگ وجود دارد که خودْ فرهنگ نیست بلکه تجلیات آن است.
۶٫ محدود کردن مؤلفه‌های فرهنگ به شیوه تفکر، احساس و عمل، دیدگاه مستدل و محکمی نیست؛ زیرا عناصری همچون «اخلاق» هم در ترکیب مؤلفه‌های فرهنگ و عناصر تشکیل‌دهنده مؤلفه‌ها جایگاه خاصی دارند که جای خالی آنها در تعریف روشه به خوبی احساس می‌شود. کمتر کسی هست که اخلاق را خارج از فرهنگ قلمداد کند و شاید این برخلاف اجماع اصحاب فرهنگ‌پژوهی و فرهنگ‌شناسی باشد که اخلاق را در زمره فرهنگ به شمار نیاورد.
پرسش و پاسخ:
آقای ذوعلم: براساس آنچه گفته شد چند نکته به ذهن می‌رسید که در ادامه به آنها اشاره خواهم کرد:
۱٫ منشأ غریزی و فطری‌داشتن فرهنگ با تماماً اکتسابی‌بودن آن منافاتی ندارد؛ زیرا تنها خود غریزه اکتسابی نیست، ولی فرهنگ و چگونگی تحقق و تبلور آن غریزه یا فطرت است؛ یعنی هیچ‌وقت نمی‌گوییم مثلاً بین فرهنگ یک جامعه مشرک و یک جامعه موحد از جهت اعتقادی مشابهت وجود دارد، بلکه تضاد و تعارض وجود دارد و آنها با هم می‌جنگند. به همین دلیل ما باید بین این‌ گفته که فرهنگ دارای ریشه‌های فطری و غریزی است و اینکه خود فرهنگ هم ویژگی‌های فطرت و غریزه را داراست تفکیک قائل شویم. فرهنگ ویژگی‌های غریزی را دارا نیست، ولی در عین حال منشأ غریزی و فطری هم دارد؛ یعنی آن عناصر ثابت، عناصر ثابتِ فرهنگ نیستند، بلکه عناصر ثابتِ مناشی فرهنگ‌اند. روشه با استفاده از واژه‌ی «شیوه» نشان داده که به این نکته توجه کرده است؛ یعنی از نظر او شیوه تفکر و احساس و عمل تعیین‌کننده فرهنگ جامعه است، وگرنه خود تفکر یا قواعد آن در همه جا مشترک است.
۲٫ آقای رشاد فرمودند که اگر عناصر مشترک و ثابتی در میان فرهنگ‌ها وجود نداشته باشد سخن‌ گفتن از فرهنگ جهانی نادرست است. این در حالی است که در مباحث مطرح‌شده‌ از روشه، به فرهنگ جهانی اشاره‌ای نشده است. افزون بر این، ما معتقدیم که در حال حاضر فرهنگ جهانی نیست و تکثر فرهنگی بر جهان حاکم است، اما امکان تحقق یک فرهنگ جهانی واحد وجود دارد. چنین امکانی با اکتسابی انگاشتن فرهنگ منافاتی ندارد، کما اینکه بسیاری از آموخته‌های امروز بشر اکتسابی است.
۳٫ درباره‌ی غفلت روشه از اخلاق هم باید بگویم که اخلاق را می‌توان یک شیوه عمل دانست. آن اخلاقی که مد نظر ماست در دایره‌ی ملکات نفسانی قرار می‌گیرد و اصلاً در فرهنگ وارد نمی‌شود؛ زیرا مقوله‌ای کاملاً فردی است. پس منظور از اخلاقی که بخشی از فرهنگ به شمار می‌آید رفتار اخلاقی است. رفتار اخلاقی و هم می‌تواند در ذیل شیوه عمل مطرح شود.
۴٫ نکته دیگر به بحث «شمول» مربوط می‌شود. اگر بپذیریم که فرهنگ مقوله‌ای فراگیر است که در همه لایه‌ها و حیطه‌های زندگی نقش دارد، در آنجا «شمول» به این‌گونه معنا می‌شود که همه رفتارها و تفکرات انسان‌ها، حداقل در شیوه‌ی بروز، متأثر از فرهنگ هستند. البته در اینجا ممکن است ترجمه نارسا باشد و روشه منظور دیگری داشته باشد.
۵٫ در آغاز سخن فرمودید که بین معنای فرهنگ در زبان فارسی و زبان‌های اروپایی شباهت بسیاری وجود دارد، اما نظر من کاملاً با این دیدگاه متفاوت است. به نظر من در ادبیات فارسی، فرهنگ، ادب و فرهیختگی معنا شده، حال آنکه واژه‌ی کالچر در زبان لاتین بیشتر به معنای کشاورزی و کشت و زرع به کار رفته است. البته این گفته‌ی روشه که کالچر در زبان فرانسه قرون وسطا به معنای پرستش هم به کار رفته است برای من بسیار جالب بود. باوجود این در مورد شیوع این معنی و اینکه آیا یکی از معانی اصلی کالچر بوده و یا معنای فرعی آن قلمداد می‌شده، باید تأمل کرد.
ذیل عبارت فرهنگ در لغت‌نامه‌ی دهخدا به عبادت و پرستش اشاره‌ای نشده، بلکه از فرهیختگی، ادب و تخلق به اخلاق سخن گفته شده است. این نکته مهمی است که بررسی معنایی فرهنگ از قرن هیجدهم به بعد را اهمیت می‌بخشد و این تبیین را که چنین معنایی اعتباری است یا غیراعتباری ضروری می‌سازد.
۶٫ شما به درهم‌تنیدگی و سازواری در تعریف روشه اشاره کردید، اما به نظر من او اتفاقاً بر این نکته تأکید می‌کند که این ارتباط لزوماً ارتباط معقول و منطقی نیست، بلکه ارتباطی ذهنی است. این اندیشمند وجود عناصر مشابه و متضاد را در فرهنگ‌ها نشان‌دهنده همین نکته می‌داند که افراد آن جامعه بین این مؤلفه‌ها نوعی هماهنگی ذهنی ایجاد کرده‌اند. اما تعینی یا تعیینی بودن این هماهنگی ذهنی، و اینکه با تصمیم بوده، یا برداشت آنها به این هماهنگی منتهی شده است، و آیا از عین به ذهن آمده؛ در سخن او روشن نگردیده است. بنابراین باید گفت این موضوع فقط یک ادعاست و تا هنگامی که بررسی روان‌شناسانه عمیقی انجام نشود، نمی‌توان چنین حکمی داد. براساس این ادعا، موسیقی، زبان، ادبیات، دین، مذهب، اخلاق و … مثلاً در کردستان از نوعی پیوند ذهنی در بین کردها حکایت می‌کند؛ پیوندی ذهنی که در میان بلوچ‌ها و عرب‌ها نیز وجود دارد. اما به نظر من این ادعایی است که گرچه شهرت پیدا کرده، ولی محل تأمل است. در واقع اقوام گوناگون از آغاز این مسائل را آموخته‌اند و چون آموخته‌اند، با آن پیوند برقرار کرده‌اند؛ مانند کودکی که از آغاز زندگی‌اش در رفتار پدر خود، خشونت را در کنار ویژگی دیگری می‌بیند و فرزند دیگر مهربانی را با همان ویژگی می‌بیند. توده‌ی مردم با همین فرهنگ زندگی می‌کنند و هیچ‌‌گاه درباره‌ی رابطه علت و معلولی بحث نمی‌کنند؛ بنابراین سخن گفتن از تلازم و پیوند ذهنی دشوار است، مگر اینکه بگوییم نوعی تلازم عادی در عادت و رفتار پیدا کرده‌اند.
در مقابل، و در تعریف شما از فرهنگ، از واژه‌ی «سازواری» استفاده شده که معنای بسیار عمیق‌تری از «پیوند ذهنی» دارد. سازواری به این معناست که باید یک روح معنایی، یک منطق خاص و ارتباط تکوینی خاصی بین آنها وجود داشته باشد تا بتوان گفت که عناصر، سازوار شده‌اند. با توجه به همین مسائل به نظر من این موضوع که روشه فرهنگ را نظام‌‌واره و سازواره می‌داند از تعریف ایشان برداشت نمی‌شود.
استاد رشاد: درباره‌ی این نکته که چیزی می‌تواند هم منشأ فطری داشته و هم فراگرفتنی باشد و منشأ فطری‌داشتن مقوله‌ای، به معنای فراگرفتنی نبودن آن خواهد بود، باید تأمل کرد. آیا می‌شود مقوله‌ای فطری باشد و فراگرفتنی؟‌ موضوع این است که روح پرستش و کشش به مبدأ و ماورا در کل به صورت تعلیمی و تلقینی نیست، اما دقایق، بحث از مصادیق و اوصاف شاید آموختنی باشد. حتی می‌توان گفت این مسئله هم به دلیل غبارگرفتگی فطرت آدمی و وجود عناصر مزاحم است و اگر فرد با فطرت سالم و کاملاً شفاف و دست‌نخورده با مقولات دینی مواجه شود، می‌تواند بسیاری از عقاید دینی را آن‌چنان که به صورت منزّل از سوی خدا آمده است درک کند؛ یعنی همان‌ سخنی که درباره‌ی عقل هم می‌توان گفت؛ زیرا اگر عقل سلیمی باشد، چه‌بسا بتوان بسیاری از عقاید دینی را با استدلال عقلی درک کرد.
افزون بر آن به این نکته اشاره شد که تمام فرهنگ آموختنی نیست، اما این سخن به غریزی و فطری دانستن کل فرهنگ نمی‌انجامد. روشن است که لایه‌هایی از فرهنگ آموختنی است. برای مثال می‌توان گفت مؤلفه‌ها یا همان لایه‌های کلی‌تر، فطری هستند، اما آن بخشی از عناصر که تفاوت بین فرهنگ‌ها را موجب می‌شوند ـ یعنی اختصاصات فرهنگ‌ها ـ آموختنی‌اند. در کل آنچه جنبه‌ی فطری و عقلی ندارد آموختنی است.
بنابراین فرهنگ کاملاً غریزی نیست. وجود عناصرِ گاه غیرفطری در فرهنگ‌ها خود نشان‌دهنده‌ی همین موضوع است. اما چون یکی از مناشی فرهنگ، فطرت است، اکتسابی‌خواندن کل فرهنگ نیز سخنی نادرست خواهد بود. نمی‌توان ادعا کرد که فرهنگ‌ها و حتی بدترین آنها کاملاً ضدفطری باشند، چون فطرت آن‌قدر قدرت دارد که بتواند خود را بر بشر تحمیل کند.
اشکال من به روشه در مورد جداانگاری و تباین مطلق غریزه و فرهنگ است که در فصلی از کتاب او مطرح شده است. البته تعبیر این اندیشمند براساس تلقی خودش درست است؛ زیرا همان‌گونه که گفته شد، او فرهنگ را تا حد شیوه‌ها تنزل داده است، و شیوه‌ها غریزی‌ نیستند.
درباره‌ی اینکه اخلاق به معنای ملکه، جزء فرهنگ نیست، بنده نیز با شما موافقم. این ملکه آن‌گاه که در صورت رفتار و کنش، منش در درون بروز می‌کند، فرهنگ نمایان می‌شود، اما این اندیشمند غربی در جایی ارزش‌ها را هم طرح کرده است. به نظر می‌رسد در بحثی که روشه به تفصیل درباره‌ی مؤلفه‌ها و عناصر مطرح کرده، هیچ‌گاه به اخلاق اشاره نشده است، که این مسئله یا به دلیل غفلت اوست یا آنکه از نظر این اندیشمند، «اخلاق» جزء فرهنگ نیست. والسلام

 


[۱] . گی‌ روشه، مقدمه‌ای بر جامعه‌شناسی عمومی، ترجمه‌ی هما زنجانی‌زاده، تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاه‌ها (سمت)، مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی، چ ۲، ۱۳۸۸٫
[۲] . culture
[۳] . گی‌ روشه، مقدمه‌ای بر جامعه‌شناسی عمومی، ص ۱۱۶٫
[۴] . همان‌جا.
[۵] . شایان ذکر است که از نظر روشه جامعه‌شناسی همان انسان‌شناسی اجتماعی است.
[۶] . روشه‌ گی، مقدمه‌ای بر جامعه‌شناسی عمومی، ص ۱۰۸٫
[۷] . همان، صص ۱۱۷ ـ ۱۱۶٫
[۸] . همان، صص ۱۱۸ ـ ۱۱۷٫
[۹] . همان، صص ۱۱۹ ـ ۱۱۸٫
[۱۰] . همان، صص۱۲۱ ـ ۱۱۸٫
[۱۱] . فرهنگ چونان هویت جمعی و طبیعت ثانوی یک جمعی در یک بازه‌ی زمانی و منطقه‌ی زمینی است.