تعریف روشه از فرهنگ
روشه یکی دیگر از اندیشمندان غربی است که در کتاب مقدمهای بر جامعهشناسی عمومی [۱] در بخش «کنش اجتماعی» بحث فرهنگ را مطرح کرده و تعریف خود را از آن بیان نموده است.
در قسمتی از این کتاب، تطورات واژه فرهنگ (کالچر) [۲] در زبانهای اروپایی بررسی شده است. در این بخش اشاره شده است که شاید برای نخستین بار این واژه در زبان فرانسوی قرون وسطا مطرح شده و از آن به زبان آلمانی راه پیدا کرده باشد. افزون بر این موضوع، تطور و تحول معنای واژهی فرهنگ در این بخش از کتاب بررسی شده است.
با مطالعهی مطالب این بخش از کتاب و مقایسهی تطورات معنای واژهی کالچر با تطورات معنایی واژه فرهنگ در زبان فارسی، که در لغتنامههای معتبر همچون «دهخدا» بیان شده است، به مطابقت شگفتآور معنایی میان آن دو پی میبریم. در واقع بسیاری از معناهایی که در تاریخ زبان فارسی برای واژهی فرهنگ به کار رفته، در کشورهای اروپایی ذیل واژه کالچر مطرح شده است. از میان این معناها میتوان به «پرستش مذهبی»، «شخم زدن و بذر پاشیدن»، «تربیت درخت و کاشتن گیاه» و… اشاره کرد که هم در زبانهای اروپایی و هم در زبان فارسی معنای این واژه به شمار آمدهاند؛ البته در زبان فارسی معانی دیگری نیز برای فرهنگ بیان شده است که زبان اروپایی فاقد آنها هستند.
روشه در این کتاب اشاره کرده که تعریف خود از فرهنگ را بر اساس تعاریف دیگران و به ویژه تیلور مطرح کرده است. وی با این گفته در حقیقت نشان داده است که تعریف خود را به طور کامل از دیگران برنگرفته، اما در بیان آن، از تیلور، دورکیم و اندیشمندان دیگر الهام گرفته است. گفتهی او چنین است: «ما با استفاده از تعریف تایلور و محققان دیگر، فرهنگ را اینگونه تعریف میکنیم: فـرهنگ، مجموعهی بههمپیوستهای از شیوههای تفکر، احساس و عمل است که کموبیش مشخص بوده و تعداد زیادی از افراد، آن را فرامیگیرند که بین آنها مشترک است و به دو شیوهی عینی و نمادی به کار میرود تا این اشخاص را به جمع خاص و متمایزی مبدل سازد». [۳]
براساس این تعریف میتوان گفت که در نظر روشه، فرهنگ «مجموعه» و «منظومه»ای دستگاهوار و نظامواره است، که از انسجام و پیوستگی و درهمتنیدگی برخوردار است. این مجموعه شیوه و سبک است و ذات آن چیزهایی که به عنوان مؤلفههای فرهنگ به شمار میآیند، فرهنگ نیست. به سخن روشنتر تفکر، احساس و عمل، فرهنگ قلمداد نمیشوند، بلکه نوع خاصی از شیوهی بودن آنها فرهنگ را شکل میدهد.
این نوع خاص از سبک تفکر، شیوه احساس و چگونگی عمل، آنگاه که از سوی تعداد زیادی از افراد فراگرفته شود، فرهنگ آن جمع به شمار میآید. این نوع خاص از شیوهها و سبکها کم و بیش مشخص و متمایز از سایر گروههاست و همین مسئله سبب تفاوت و تنوع فرهنگی میشود. تأکید بر تعداد زیادی از افراد نشان میدهد که از نگاه روشه، با پذیرش قراردادیِ سبکی خاص در حوزه تفکر، احساس و عمل، از سوی دو یا پنج فرد، فرهنگ پدید نمیآید، بلکه جمع زیادی باید به آن ملتزم باشند.
موضوع دیگری که از تعریف روشه میتوان درک کرد «فراگرفتنی بودن فرهنگ» است. از نظر این اندیشمند غربی فرهنگ، «اکتسابی» است نه درونخیز، ذاتی و غریزی. در جای دیگر هم روشه با مقایسهی فرهنگ و غریزه و بیان تفاوتهای آنها از این دیدگاه خود پرده برمیدارد که به وجود مناشی فطری و غریزی برای فرهنگ باور ندارد.
این اندیشمند غربی، فرهنگ را هویتساز میداند و معتقد است وقتی مجموعه این سبکها توسط جمع زیادی فراگرفته شود، همچون مختصههای مشترک بین آنها جلوهگر میشود و به دو صورت عینی ـ حسی و نمادی ـ سمبلیک، در حیات و روابط و مناسبات این جمع متجلی میگردد؛ و اینگونه است که این مجموعه افراد به یک جمعیت خاص تبدیل میشوند. تمایزیافتن این گروه از جمعهای دیگر بر این دلالت دارد که مجموعه این جماعت از هویت واحدی برخوردار شدهاند؛ چون در مقایسه با جمعیتهای دیگر، در حیات و روابطشان عناصر فرهنگی خاص تجلی و تبلور یافته است.
روشه ادامه میدهد: «این تعریف به ما امکان میدهد تا خصوصیات اساسیای را که انسانشناسان و جامعهشناسان برای بازشناسی بر آن توافق دارند روشن کنیم». [۴]
با این بیان، روشه تعریف خود را دربرگیرندهی ویژگیهای انسانشناسی و جامعهشناسی [۵] و خصایصی دانسته است که فرهنگ دارد و جامعهشناسان میخواهند از آن سخن بگویند. به تعبیر دیگر ایشان تعریف خود را تعریف به مؤلفهها و مختصههای فرهنگ شمرده است. از همینروست که در تعریف او از اوصاف و ویژگیهای فرهنگ سخن گفته شده و چندان به احکام فرهنگ یا روش مطالعه آن و همچنین کارکردهایش اشاره نگردیده است.
در جای دیگر روشه اظهار کرده است: «مجموعه مفاهیمی که در تشریح کنش اجتماعی بحث کردهایم درحقیقت از عناصر مجزا و بریدهبریده واقعیت اجتماعی هستند؛ چون آنچه با عنوان تشریح کنش اجتماعی گفتیم عبارتاند از عناصر بریدهبریدهای که واقعیت اجتماعی را تشکیل میدهند؛ بنابراین گویی به تفصیل و به صورت تجزیهشدهای واقعیت اجتماعی را تبیین کردهایم. این عناصر گرچه مجزا و بریده بریدهاند، در اصل به هم متصل و در پیوند با هم هستند؛ حتی در هم تداخل دارند و به هم تنیدهاند.»
پس از طرح این موضوع روشه به این عناصر اشاره میکند و میگوید این عناصر مثلثهایی را تشکیل میدهند و اگر مجموع این عناصر با هم دیده شوند، درواقع از مقوله فرهنگ سخن گفته شده است. در این تعریف، روشه در واقع در پی آن است که مؤلفهها یا اجزای تشکیلدهنده فرهنگ را معرفی کند.
در تعریف نخست، این اندیشمند از تفکر، احساس و عمل نام برد و شیوههای آنها را فرهنگ دانست، اما در بخش دوم صحبتش، مؤلفههایی را مطرح کرد که رویهمرفته در ادبیات انسانشناسان و جامعهشناسان «فرهنگ» خوانده میشوند. این مؤلفهها عبارتاند از نقشها و مدلها، مدلها و مجازاتها، مدلها و ارزشها، نمادها و ارزشها و مدلها. این عناصر با یکدیگر اتصال، تداخل و وحدتی دارند و هنگامی که انسانشناسان میخواهند از همه آنها به صورت یکجا یاد کنند از واژه فرهنگ استفاده میکنند؛ پس این مؤلفهها عبارتاند از فرهنگ.
روشه بیان کرده است: «اما مفاهیمی که برای روشن کردن و تشریح کنش اجتماعی [در بخش پیشین کتاب] ارائه کردیم با عناصر مجزا و بریدهبریده “واقعیت اجتماعی” مطابقت میکند. بدیهی است این عناصر به یکدیگر متصلاند و در یکدیگر تداخل دارند. طبعاً در جستوجوی آن بودیم تا روابطی که نقشها و مدلها، مدلها و مجازاتها، مدلها و ارزشها، نمادها و ارزشها و مدلها را وحدت میبخشد نشان دهیم و بدینسان از اینکه درباره هریک تحلیلی جداگانه به عمل آوریم خودداری کردیم. انسانشناسی و جامعهشناسی مفهومی را به کار گرفتهاند که تمامی این عناصر را دربر دارد و آن مفهوم “فرهنگ” است. و بنابراین سخن از مفهومی است که از مفاهیم دیگر جامعتر است، به نحوی که با استفاده از آن به سطح جامعهشناسی کلان “واقعیت اجتماعی” میرسیم»[۶]
این بخش از بیان روشه هم به نوعی تبیین مؤلفههای فرهنگ است.
ویژگیهای فرهنگ از نظر روشه
در ادامه این اندیشمند غربی خصوصیات ششگانهی فرهنگ را برشمرده و چنین اظهار کرده است: «نخست توجه خواهید داشت که ما بیان خیلی صریح دورکیم را اقتباس کردهایم و از شیوههای “تفکر”، “احساس” و “عمل” سخن میگوییم؛ این بیان بسیار ترکیبیتر و همچنین کلیتر از فهرست تایلور بوده و از “شیوه زندگی” که در تعاریف بسیار دیگری یافت میشود روشنتر است، و بر این نکته تأکید دارد که “مدلها”، “ارزشها” و “نمادها” که فرهنگ را تشکیل میدهند شامل “دانشها”، “آراء” و “تفکرات”اند و دربرگیرنده تمام “اشکال بیان احساسات” و همچنین شامل مقرراتی هستند که بیانگر کنشهایی میباشند که به طور عینی قابل مشاهدهاند، بنابراین فرهنگ شامل تمامی فعالیتهای بشری اعم از معرفتی، عاطفی یا احساسی (مثلاً آنچه به معنای خاص کلمه شامل عمل کردن میشود) یا حتی «حسی ـ حرکتی» است. این تعریف مشخص میکند که فرهنگ عبارت است از کنش و بیش و قبل از هر چیز با دیگران دوام مییابد و با توجه به این کنشبودن میتوان به وجود فرهنگ پی برد و حدود آن را معلوم کرد». [۷]
همین موضوع که فرهنگ معطوف به رفتارهای حرکتی انسانها هم میشود، وابستگی تکون فرهنگ را به جمع نشان میدهد و این نکته را روشن میسازد که از نظر روشه نه تنها فرهنگ در بستر جامعه پدید میآید، بلکه دوام آن هم وابسته به حضور اجتماعی است.
۱٫ چندمؤلفهگی و چندتویگی:
خصوصیت اول فرهنگ چندمؤلفهگی و چندتویگی فرهنگ است. این مؤلفهها و عناصر هم عبارتاند از: شیوههای تفکر، احساس، عمل و حتی ارزشها، مدلها، نمادها، که دانشها، آرا و تفکرات را هم در بر میگیرند، و نیز انواع و اشکال بیان احساسات. این بیان نشان میدهد که روشه دامنه فرهنگ را بسیار گسترده تصور کرده و خود نیز اعتراف نموده است که فرهنگ تمامی فعالیتهای بشری اعم از معرفتی، عاطفی یا احساسی، بلکه حسی ـ حرکتی را شامل میشود.
۲٫ قابلیت رسمیشدن
«خصوصیت دوم آنکه، این شیوههای تفکر، احساس و عمل، میتواند کم و بیش رسمی شود، و شکل معین و خاصی به خود بگیرد. این شیوهها در قوانین، شعائر، مراسم، تشریفات، شناخت علمی، فناوری و علوم دینی بسیار رسمی و مشخص هستند، اما در هنرها، آداب و رسوم و بعضی بخشهای آداب معاشرت، به خصوص آنها که روابط شخصی متقابلی را توصیف میکنند و متضمن اشخاصی هستند که یکدیگر را از مدتها قبل میشناسند و با یکدیگر مراوده دارند، با درجات متفاوت کمتر رسمی مشخصاند. هرقدر که شیوههای تفکر، احساس و عمل کمتر مشخص و رسمی باشد، تفسیر و انطباق شخصی ممکن و حتی مطلوب است.»
خصیصه دومی که روشه برای فرهنگ در نظر گرفته این است که بخش عمده فرهنگ میتواند کموبیش رسمی شود. شاید مراد ایشان از رسمیشدن این است که فرهنگ به صورت آداب بهرسمیت شناخته شده و شبیه قانون تجلی مییابد و هویتی شبهقانون پیدا میکند که همهی افراد جامعه به آن ملتزم هستند. در این حالت فرهنگ به صورت قواعد نوشته و نانوشتهای درمیآید که رعایت آنها از سوی اعضای جامعه الزامی است. البته از نظر ایشان همهی بخشهای فرهنگ به یک اندازه رسمی نمیشوند، بلکه بخشهایی از فرهنگ صریحتر و بیشتر رسمی میشوند و بخشهای دیگر کمتر و کمتر.
۳٫ تحقق آن در بستر اجتماع:
«سومین خصوصیت فرهنگ که در تعریف ما وجود دارد مطلقاً اساسی و محوری است. آنچه قبل از هر چیز فرهنگ را میسازد شیوههای تفکر، احساس و عمل مشترک بین افراد متعدد است. تعداد اشخاص اهمیتی ندارد، چند نفر کافی هستند تا فرهنگ گروه محدودی را به وجود آورند (مثلاً یک دسته خلافکار)، درحالیکه فرهنگ یک جامعهی کل لزوماً بین افراد زیادی مشترک است. عمده آن است که شیوههای بودن به وسیله عده نسبتاً کافی از اشخاص به عنوان آمال یا اموری بهنجار تلقی میشود تا بتوان دریافت که ناشی از قواعد زندگی است که خصوصیتی جمعی و بنابراین اجتماعی دارد. فرهنگ به مفهوم انسانشناختی و جامعهشناختی، هرچند که صورت فردی مییابد، طبیعتاً فردی نیست. پس درمییابیم که فرهنگ اساساً بین تعدادی از افراد مشترک است. قبلاً دیدیم که چگونه مفهوم فرهنگ که نمیتواند جز در مورد افراد به کار رود، معنای جمعی تازهای به خود میگیرد. به علاوه ملاحظه میشود که مفهوم فرهنگ جز در مورد جامعه کل به کار نمیرود. جامعهشناسان از فرهنگ یک طبقه اجتماعی، یک منطقه، یک حرفه یا یک دسته خلافکار سخن میرانند یا اتفاق میافتد که عبارت «خردهفرهنگ» را به منظور مشخص کردن یک واقعیت جزئی در بطن جامعه کل به کار میبرند (مثلاً خردهفرهنگ جوانان) و یا هنگامی که میخواهند رابطهای بین یک فرهنگ و فرهنگ وسیعتری که در آن قرار گرفته است برقرار کنند». [۸]
در تعریف نخست روشه بر تعداد اشخاص در پذیرش فرهنگ تأکید کرد، اما در مطلب بالا، او فقط وجود این عناصر و ملتزم بودن افرادی به آن را مهم دانسته است. در واقع در این گفتار تعداد اشخاص اهمیتی ندارد و حتی چند نفر برای داشتن فرهنگی خاص کافی به نظر میرسد. او حتی یک دسته خلافکار را که به یک شکل فکر میکنند و با هم رفتاری مشترک دارند دارای فرهنگی متمایز دانسته است. البته عنوانی که برای فرهنگ اینگونه گروهها به کار رفته «خردهفرهنگ» است. با این بیان، روشه از باور خود به امکان وجود دو گونهی «کلان» و «خرد» فرهنگ پرده برداشته است.
روشه در عبارت بیان شده بر این خصوصیت تأکید کرده است که فرهنگ در رفتار اشخاص تبلور پیدا میکند و در بستر جامعه تحقق پیدا مییابد و جوهر فرهنگبودن این است که به مثابه قانون و شیوه پذیرفته و در مناسبات، رفتار و تفکرات یک گروه شبهملکه شده باشد.
۴٫ اکتسابیبودن:
«خصوصیت چهارم فرهنگ که محققان به اندازه خصوصیت قبلی برای آن اهمیت قائلاند شیوه اخذ یا انتقال آن است. هیچ خصوصیت فرهنگی به طور زیستی یا ژنتیکی انتقال نمییابد و هیچ خصوصیت فرهنگی در آغاز تولد در اندام زیستی انسان وجود ندارد. اخذ فرهنگ ناشی از اشکال و سازوکارهای یادگیری است. ویژگیهای فرهنگی همانند ویژگیهای طبیعی در تمامی اعضای یک جمع مشترک نیست. میتوان گفت که ویژگیهای طبیعی ثمرهی وراثتاند، درحالیکه ویژگیهای فرهنگی میراثی هستند که هر شخص باید به دست آورد و از آنِ خود سازد. به علاوه محققان زیادی فرهنگ را میراث اجتماعی میدانند و عده دیگری اینگونه تعریف کردهاند: “تمامی آنچه فرد باید برای زندگی در یک جامعهی خاص فراگیرد”. بسیاری از تعاریف فرهنگ با بیانهای مختلف و همچنین تایلور، این خصوصیت را دربردارند و حتی بعضی از تعاریف فرهنگ، آن را ویژگی اساسی یا مسلط فرهنگ نامیدهاند».
در این بخش از نوشتهی روشه، اکتسابیبودن، یکی از ویژگیهای فرهنگ به شمار آمده و غریزی و فطریبودن آن رد و نفی شده است.
۵٫ بروز عینی و نمادین:
«هنجارها و ارزشهای فرهنگی که فرا گرفته میشوند و مشترکاند، سبب میشوند که از عدهای از افراد، یک جمعِ خاص ساخته شود که امکان دارد و حتی نسبتاً ساده است که آن را از جماعات دیگر تمییز و تشخیص داد. فرهنگ، این جمع را به دو شیوه به وجود میآورد و این همان ویژگی دیگر فرهنگ است که به نظر ما اساسی است و اغلب در تعاریف فرهنگ به آن توجه نمیشود؛ این دو شیوه عبارتاند از حالت عینی و حالت نمادی فرهنگ». [۹]
در این بخش روشه بیان کرده که فرهنگ دوگونه بروز و ظهور دارد: ۱٫ بروز نرم، عینی و محسوس؛ ۲٫ بروز سخت و نمادین.
۶٫ نظاموارگی فرهنگ:
«در نهایت آخرین خصوصیت فرهنگ همان است که تشکیل مجموعهای به همپیوسته میدهد، به گونهای که میتوان آن را یک نظام نامید. عناصر مختلفی که یک فرهنگ معین را به وجود میآورند، صرفاً به صورتی نیست که این عناصر به شکلی ساده کنار هم قرار بگیرند، بلکه اتصالهایی آنها را به هم میپیوندد، انسجام و هماهنگی آن عناصر را به هم متصل میکند و زمانی که تغییراتی در یک بخش فرهنگ به وجود میآید، در بخشهای (وابسته) آن نیز تغییراتی حاصل میشود. این اتصال و ارتباط ناشی از منطقی عقلانی که ضرورت ایجاب کند نیست، بلکه اتصال و ارتباطی است که صرفاً به طور ذهنی به وسیله اعضای یک جامعه حس میشود. بنابراین انسجام یک فرهنگ ورای همه چیز، یک واقعیت ذهنی است؛ یعنی به طور ذهنی به وسیله اعضای یک جمع حس میشود. ابتدا نزد افراد و به وسیله اعضای یک فرهنگ خصوصیت یک نظام را به خود میگیرد. در واقع، بین عناصر یک فرهنگ ترتیبات متفاوتی وجود دارد. بررسی کلوکن و اشترتبک درباره ارزشها ثابت میکند که دستکم در حد کنونی شناخت ما، نشان دادن روابط به طور عینی ضروری بین بعضی ارزشها (مثلاً بین ارزش گذاشتن به زمان حال و ارزش گذاشتن بر عمل) بسیار دشوار است. تنها روابط «ضروری»مان روابطی هستند که خود افراد ضروری میدانند و به نظر آنان اینطور میرسد و آن را اینگونه میپذیرند. این خصوصیت ذهنی نظام فرهنگی، آن را از نظام کنش اجتماعی متمایز میکند. نظام کنش اجتماعی به وسیله مشاهدهکننده نتیجهگیری میشود، حال آنکه نظام فرهنگی خود در واقعیت وجود دارد و به وسیله عملکنندگان اجتماعی برای شخص مشاهدهکننده فراهم میشود. جامعهشناس برای آنکه از وجود و ساخت یک نظام فرهنگی سخن بگوید نخست باید از ادراکی که اعضای یک جمع از نظام فرهنگی دارند آغاز کند. در نتیجه، هرگاه بتوان از نظام فرهنگی سخن گفت این بدان معناست که یک فرهنگ به عنوان یک نظام درک میشود و حیات مییابد. این وجه نظام فرهنگی عموماً به وسیلهی محققانی که از نظام فرهنگی سخن گفتهاند به طور کافی تحلیل و بیان نشده است». [۱۰]
ششمین ویژگی از نظر روشه نظاموارگی فرهنگ است. براساس این نگرش فرهنگ مجموعهای از عادات، رسوم، تفکرات، ارزشها، مدلها، نقشها و سایر مؤلفههای جدا از هم، متشتت، متفاوت و متهافت نیست، بلکه مجموعه منسجمِ سازوارشده درهمتنیدهای است که یک نظامواره و دستگاه را پدید میآورد.
نقد تعریف روشه
روشه گرچه به ویژگیهایی از فرهنگ اشاره کرده که از نظر ما درست است ـ مانند اینکه فرهنگ دربرگیرنده شیوههای تفکر، احساس و عمل و هویتبخشی به جمع است ـ یک سلسله خصوصیات و ویژگیهایی را مطرح نموده که محل نقد است.
۱٫ ایشان در جایی فرهنگ را دربرگیرندهی تمامی فعالیتهای بشری اعم از معرفتی، عاطفی، احساسی یا حتی حسی ـ حرکتی دانست، اما افزون بر این، نقشها، مدلها، ارزشها و بسیاری از عناصر دیگر را به تدریج تعریف و در صفحات دیگر کتاب برشمرد و در آخر نتیجه گرفت که فرهنگ همه فعالیتهای بشری را شامل میشود.
بحثی در این نیست که فرهنگ مقولهای بسیار گسترده است و شمول فراوانی دارد، اما هنگامی که با چنین اطلاقی بیان شود که فرهنگ تمامی فعالیتهای بشری را در بر میگیرد محل تأمل است. حتی ایشان رفتارهای حسی ـ حرکتی را هم جزء فرهنگ میداند. این تعمیم دربردارندهی اشکالی است که در تعریف بعضی از نظریهپردازان مطرح شده در جلسات پیش به آن پرداختهایم.
پیش از این و در برابر دیدگاه کسانی که علم و حکمت را هم جزء فرهنگ قلمداد کردهاند گفته شد که فرهنگ به معنای علم، حکمت یا …، مفهومی را معرفی میکند که غیر از معنای محل بحث جامعهشناسان، مردمشناسان و انسانشناسان است. فرهنگ معانی لغوی بسیاری دارد و چه بسا معانی اصطلاحی غیررایجِ دیگری هم داشته باشد، اما معنای رایج از فرهنگ چیزی نیست که علم، دانش و امثال آنها را شامل شود. روشه نیز دانش را جزء فرهنگ شمرده، حال آنکه دانش نه جزء فرهنگ، بلکه متأثر از آن است. این تأثیرپذیری به گونهای است که در دانش اقوام و ملل میتوان ردپای فرهنگ آنها را دید.
۲٫ روشه فرهنگ را شیوهها یا سبکهای عرصههایی معرفی کرده است که در ادبیات پذیرفتهشدهی خود از آنها با عنوان مؤلفههای فرهنگ یاد میکنیم. این عبارت گویای آن است که او فرهنگ را تا حد شیوه و سبک تنزل داده است. گرچه در پارهای از عرصهها فرهنگ، وجه، سبک، شیوه و روش دارد ـ برای مثال خود علم جزء فرهنگ نیست، اما گاهی شیوههای تفکر ممکن است جزء فرهنگ به شمار آید ـ اینکه تمام فرهنگ شیوه و سبک قلمداد شود محل تأمل است. پیش از این گفته شد که بینش حاکم و پذیرفتهشده در یک جامعه جزئی از فرهنگ آن جامعه به شمار میآید. این بینش پیش از آنکه در ذهنیت یک جامعه جاگیر و پذیرفته شود، یک دین بوده و در واقع جامعه بینش خود را از آن دین اخذ کرده و بدینترتیب بینش، جزئی از فرهنگ آن جامعه درآمده است. به همین دلیل است که دین بما هو دین جزء فرهنگ نیست، بلکه دین به شرط اینکه به ذهنیت و بینش یک جامعه تبدیل شود و عمل یک جامعه را مدیریت کند در دایرهی فرهنگ آن جامعه قرار میگیرد. به تعبیر دیگر دین به شرط شیء فرهنگ میشود. چه بسا بتوان این سخن را دربارهی بعضی دیگر از مؤلفهها هم مطرح کرد و این موضوع را پذیرفت که شیوه و سبک در فرهنگ، جایگاه دارد، اما تمام فرهنگ، شیوه و سبک نیست، بلکه عناصری مانند عقاید جزء ذات فرهنگ هستند و در تبیین فرهنگ نمیتوان در لایه سختِ روش و شیوه متوقف شد.
۳٫ روشه نخست فرهنگ را متعلق به جمعیت بسیاری از انسانها دانست، اما در ادامه برای تعداد اشخاص اهمیتی در نظر نگرفت و حتی چند نفر را برای پدید آوردن فرهنگِ یک گروه محدود کافی خواند. او برای روشنتر کردن دیدگاه خود به یک گروه خلافکار اشاره کرد که برای خود فرهنگ خاصی دارند. روشه با خردهفرهنگ نامیدن فرهنگِ چنین گروههایی، از تحقق آن در عمل، اندیشه و باورهای اعضای گروه سخن گفت. این دیدگاه از کارکرد هویتبخشی فرهنگ حکایت میکند که در تعریف ما [۱۱] نیز با اشاره به آن، موضوعی پذیرفتهشده تلقی گردید. اما به شکلی که روشه مطرح میکند و آن را تنها کارکرد فرهنگ میخواند محل تأمل است؛ زیرا عناصر و اجزای فرهنگ در یک تقسیمبندی به دو قسم مشترک و مختص تفکیک میشوند. عناصر مشترک آنهایی هستند که در همه فرهنگهای بشری وجود دارند، اما عناصر مختص، آن بخش از فرهنگ هستند که به بعضی از جوامع اختصاص مییابند. این بخش است که کارکرد هویتساز و هویتبخش دارد و سبب تنوع فرهنگی میشود.
بنابراین میتوان گفت که فرهنگ کارکرد هویتبخشی دارد، اما نمیتوان گفت که آنچه این ویژگی را ندارد جزء فرهنگ نیست. اصطلاح فرهنگ جهانی خود دلیلی است بر این مدعا؛ زیرا این اصطلاح از اشتراک بین فرهنگها حکایت میکند و به این معناست که مؤلفههایی از فرهنگ در میان همه جوامع مشابه و یکسان است، اما در کنار این مؤلفهها، عناصری از فرهنگ وجود دارد که ملل، اقوام و جوامع را از یکدیگر جدا میکند.
در تقسیم دیگری که دربارهی لایههای فرهنگ مطرح شد آنچه فرهنگ را تشکیل میدهد «مؤلفه»ها نام گرفت که بینشها، کنشها و منشها را شامل میشود. در ذیل این مؤلفهها هم «عناصر» قرار گرفت؛ یعنی عناصری که بینش را در یک فرهنگ پدید میآورند یا یک کنش و منش را تشکیل میدهند. ویژگیهای آن عناصر است که با ویژگیهای عناصر دیگر از مؤلفههای تشکیلدهنده فرهنگها تفاوت دارد. در واقع این ویژگیهاست که باعث تفاوت فرهنگهای جوامع میشود. براساس این نگرش، آنچه کارکرد هویتبخش فرهنگ را سبب میشود نه مؤلفههای فرهنگ، بلکه ویژگیهای عناصر تشکیلدهنده این مؤلفههاست.
۴٫ کاملاً اکتسابی و غیرغریزی انگاشتن فرهنگ موضوع محل نقد دیگری است که در تعریف روشه از فرهنگ مطرح شده است. او در بخشهای متفاوت کتابش آشکارا گفته است که فرهنگ فراگرفتنی و اکتسابی است و هیچ بخشی از آن غریزی نیست. این در حالی است که براساس شواهدی با یقین میتوان گفت بخشهایی از فرهنگ ـ و البته به تفاوت ـ بین دیگر فرهنگها نیز مشترک است و از عناصر ثابت مؤلفههای آن فرهنگها به شمار میآید. براساس تقسیمبندی یادشده از اجزای فرهنگ و تفکیک مؤلفهها از عناصر میتوان گفت که سه مؤلفهی در نظر گرفته شده برای فرهنگ، در همه فرهنگها وجود دارند؛ البته ممکن است عناصر آنها با هم تفاوت داشته باشند یا اگر هم در عناصر مشترک باشند، از نظر خصوصیاتی که عناصر دارند با هم متفاوت باشند.
عناصر مشترک و ثابت موجود در همه فرهنگها، و بین جوامع گوناگون که حتی با یکدیگر ارتباط ندارند، نشان میدهد که بخشهایی از فرهنگ غیراکتسابیاند و صورت غریزی و فطری دارند. البته میزان این بخش مشترک در فرهنگهای گوناگون متفاوت است و تابعی است از قوت فطرتمندی و سلامت فطری آن جوامع. به عبارتی اگر «فطرت» آن جوامع تضعیف شده باشد، عناصر فرهنگی سرچشمهگرفته از «فطرت» نیز کمرنگ و ضعیف خواهند بود؛ با وجود این، چنین عناصری کاملاً از بین نمیروند.
کرنش و پرستش و اعتقاد به نیرویی ماورایی یکی از این عناصر مشترک در همهی فرهنگهاست که گرچه از نظر ارزشی و صحت و سقم در یک سطح نیست، عنصری مشترک در میان همه ملل و اقوام شمرده میشود. حس احترام نسبت به نعمتدهنده و شکر نعمت او مؤلفهی دیگر مشترک در میان همهی جوامع و فرهنگهاست.
۵٫ روشه معتقد است که فرهنگ کاملاً کاربرد عینی و نمادین دارد. اگر مراد او از این گفته جزئی از فرهنگ به شمار آوردن نمادها و مدلها باشد باید به آن ایراد وارد کرد؛ زیرا نمادها و مدلها رویه فرهنگاند نه ذات آن و فرهنگ است که آنها را میسازد. به عبارت روشنتر نمادها و مدلها برآیند و برآمد فرهنگ هستند، کما اینکه «دانش»، فرهنگ نیست، ولی فرهنگ در آن تبلور و تجلی میکند. بنابراین تجلیاتی از فرهنگ وجود دارد که خودْ فرهنگ نیست بلکه تجلیات آن است.
۶٫ محدود کردن مؤلفههای فرهنگ به شیوه تفکر، احساس و عمل، دیدگاه مستدل و محکمی نیست؛ زیرا عناصری همچون «اخلاق» هم در ترکیب مؤلفههای فرهنگ و عناصر تشکیلدهنده مؤلفهها جایگاه خاصی دارند که جای خالی آنها در تعریف روشه به خوبی احساس میشود. کمتر کسی هست که اخلاق را خارج از فرهنگ قلمداد کند و شاید این برخلاف اجماع اصحاب فرهنگپژوهی و فرهنگشناسی باشد که اخلاق را در زمره فرهنگ به شمار نیاورد.
پرسش و پاسخ:
آقای ذوعلم: براساس آنچه گفته شد چند نکته به ذهن میرسید که در ادامه به آنها اشاره خواهم کرد:
۱٫ منشأ غریزی و فطریداشتن فرهنگ با تماماً اکتسابیبودن آن منافاتی ندارد؛ زیرا تنها خود غریزه اکتسابی نیست، ولی فرهنگ و چگونگی تحقق و تبلور آن غریزه یا فطرت است؛ یعنی هیچوقت نمیگوییم مثلاً بین فرهنگ یک جامعه مشرک و یک جامعه موحد از جهت اعتقادی مشابهت وجود دارد، بلکه تضاد و تعارض وجود دارد و آنها با هم میجنگند. به همین دلیل ما باید بین این گفته که فرهنگ دارای ریشههای فطری و غریزی است و اینکه خود فرهنگ هم ویژگیهای فطرت و غریزه را داراست تفکیک قائل شویم. فرهنگ ویژگیهای غریزی را دارا نیست، ولی در عین حال منشأ غریزی و فطری هم دارد؛ یعنی آن عناصر ثابت، عناصر ثابتِ فرهنگ نیستند، بلکه عناصر ثابتِ مناشی فرهنگاند. روشه با استفاده از واژهی «شیوه» نشان داده که به این نکته توجه کرده است؛ یعنی از نظر او شیوه تفکر و احساس و عمل تعیینکننده فرهنگ جامعه است، وگرنه خود تفکر یا قواعد آن در همه جا مشترک است.
۲٫ آقای رشاد فرمودند که اگر عناصر مشترک و ثابتی در میان فرهنگها وجود نداشته باشد سخن گفتن از فرهنگ جهانی نادرست است. این در حالی است که در مباحث مطرحشده از روشه، به فرهنگ جهانی اشارهای نشده است. افزون بر این، ما معتقدیم که در حال حاضر فرهنگ جهانی نیست و تکثر فرهنگی بر جهان حاکم است، اما امکان تحقق یک فرهنگ جهانی واحد وجود دارد. چنین امکانی با اکتسابی انگاشتن فرهنگ منافاتی ندارد، کما اینکه بسیاری از آموختههای امروز بشر اکتسابی است.
۳٫ دربارهی غفلت روشه از اخلاق هم باید بگویم که اخلاق را میتوان یک شیوه عمل دانست. آن اخلاقی که مد نظر ماست در دایرهی ملکات نفسانی قرار میگیرد و اصلاً در فرهنگ وارد نمیشود؛ زیرا مقولهای کاملاً فردی است. پس منظور از اخلاقی که بخشی از فرهنگ به شمار میآید رفتار اخلاقی است. رفتار اخلاقی و هم میتواند در ذیل شیوه عمل مطرح شود.
۴٫ نکته دیگر به بحث «شمول» مربوط میشود. اگر بپذیریم که فرهنگ مقولهای فراگیر است که در همه لایهها و حیطههای زندگی نقش دارد، در آنجا «شمول» به اینگونه معنا میشود که همه رفتارها و تفکرات انسانها، حداقل در شیوهی بروز، متأثر از فرهنگ هستند. البته در اینجا ممکن است ترجمه نارسا باشد و روشه منظور دیگری داشته باشد.
۵٫ در آغاز سخن فرمودید که بین معنای فرهنگ در زبان فارسی و زبانهای اروپایی شباهت بسیاری وجود دارد، اما نظر من کاملاً با این دیدگاه متفاوت است. به نظر من در ادبیات فارسی، فرهنگ، ادب و فرهیختگی معنا شده، حال آنکه واژهی کالچر در زبان لاتین بیشتر به معنای کشاورزی و کشت و زرع به کار رفته است. البته این گفتهی روشه که کالچر در زبان فرانسه قرون وسطا به معنای پرستش هم به کار رفته است برای من بسیار جالب بود. باوجود این در مورد شیوع این معنی و اینکه آیا یکی از معانی اصلی کالچر بوده و یا معنای فرعی آن قلمداد میشده، باید تأمل کرد.
ذیل عبارت فرهنگ در لغتنامهی دهخدا به عبادت و پرستش اشارهای نشده، بلکه از فرهیختگی، ادب و تخلق به اخلاق سخن گفته شده است. این نکته مهمی است که بررسی معنایی فرهنگ از قرن هیجدهم به بعد را اهمیت میبخشد و این تبیین را که چنین معنایی اعتباری است یا غیراعتباری ضروری میسازد.
۶٫ شما به درهمتنیدگی و سازواری در تعریف روشه اشاره کردید، اما به نظر من او اتفاقاً بر این نکته تأکید میکند که این ارتباط لزوماً ارتباط معقول و منطقی نیست، بلکه ارتباطی ذهنی است. این اندیشمند وجود عناصر مشابه و متضاد را در فرهنگها نشاندهنده همین نکته میداند که افراد آن جامعه بین این مؤلفهها نوعی هماهنگی ذهنی ایجاد کردهاند. اما تعینی یا تعیینی بودن این هماهنگی ذهنی، و اینکه با تصمیم بوده، یا برداشت آنها به این هماهنگی منتهی شده است، و آیا از عین به ذهن آمده؛ در سخن او روشن نگردیده است. بنابراین باید گفت این موضوع فقط یک ادعاست و تا هنگامی که بررسی روانشناسانه عمیقی انجام نشود، نمیتوان چنین حکمی داد. براساس این ادعا، موسیقی، زبان، ادبیات، دین، مذهب، اخلاق و … مثلاً در کردستان از نوعی پیوند ذهنی در بین کردها حکایت میکند؛ پیوندی ذهنی که در میان بلوچها و عربها نیز وجود دارد. اما به نظر من این ادعایی است که گرچه شهرت پیدا کرده، ولی محل تأمل است. در واقع اقوام گوناگون از آغاز این مسائل را آموختهاند و چون آموختهاند، با آن پیوند برقرار کردهاند؛ مانند کودکی که از آغاز زندگیاش در رفتار پدر خود، خشونت را در کنار ویژگی دیگری میبیند و فرزند دیگر مهربانی را با همان ویژگی میبیند. تودهی مردم با همین فرهنگ زندگی میکنند و هیچگاه دربارهی رابطه علت و معلولی بحث نمیکنند؛ بنابراین سخن گفتن از تلازم و پیوند ذهنی دشوار است، مگر اینکه بگوییم نوعی تلازم عادی در عادت و رفتار پیدا کردهاند.
در مقابل، و در تعریف شما از فرهنگ، از واژهی «سازواری» استفاده شده که معنای بسیار عمیقتری از «پیوند ذهنی» دارد. سازواری به این معناست که باید یک روح معنایی، یک منطق خاص و ارتباط تکوینی خاصی بین آنها وجود داشته باشد تا بتوان گفت که عناصر، سازوار شدهاند. با توجه به همین مسائل به نظر من این موضوع که روشه فرهنگ را نظامواره و سازواره میداند از تعریف ایشان برداشت نمیشود.
استاد رشاد: دربارهی این نکته که چیزی میتواند هم منشأ فطری داشته و هم فراگرفتنی باشد و منشأ فطریداشتن مقولهای، به معنای فراگرفتنی نبودن آن خواهد بود، باید تأمل کرد. آیا میشود مقولهای فطری باشد و فراگرفتنی؟ موضوع این است که روح پرستش و کشش به مبدأ و ماورا در کل به صورت تعلیمی و تلقینی نیست، اما دقایق، بحث از مصادیق و اوصاف شاید آموختنی باشد. حتی میتوان گفت این مسئله هم به دلیل غبارگرفتگی فطرت آدمی و وجود عناصر مزاحم است و اگر فرد با فطرت سالم و کاملاً شفاف و دستنخورده با مقولات دینی مواجه شود، میتواند بسیاری از عقاید دینی را آنچنان که به صورت منزّل از سوی خدا آمده است درک کند؛ یعنی همان سخنی که دربارهی عقل هم میتوان گفت؛ زیرا اگر عقل سلیمی باشد، چهبسا بتوان بسیاری از عقاید دینی را با استدلال عقلی درک کرد.
افزون بر آن به این نکته اشاره شد که تمام فرهنگ آموختنی نیست، اما این سخن به غریزی و فطری دانستن کل فرهنگ نمیانجامد. روشن است که لایههایی از فرهنگ آموختنی است. برای مثال میتوان گفت مؤلفهها یا همان لایههای کلیتر، فطری هستند، اما آن بخشی از عناصر که تفاوت بین فرهنگها را موجب میشوند ـ یعنی اختصاصات فرهنگها ـ آموختنیاند. در کل آنچه جنبهی فطری و عقلی ندارد آموختنی است.
بنابراین فرهنگ کاملاً غریزی نیست. وجود عناصرِ گاه غیرفطری در فرهنگها خود نشاندهندهی همین موضوع است. اما چون یکی از مناشی فرهنگ، فطرت است، اکتسابیخواندن کل فرهنگ نیز سخنی نادرست خواهد بود. نمیتوان ادعا کرد که فرهنگها و حتی بدترین آنها کاملاً ضدفطری باشند، چون فطرت آنقدر قدرت دارد که بتواند خود را بر بشر تحمیل کند.
اشکال من به روشه در مورد جداانگاری و تباین مطلق غریزه و فرهنگ است که در فصلی از کتاب او مطرح شده است. البته تعبیر این اندیشمند براساس تلقی خودش درست است؛ زیرا همانگونه که گفته شد، او فرهنگ را تا حد شیوهها تنزل داده است، و شیوهها غریزی نیستند.
دربارهی اینکه اخلاق به معنای ملکه، جزء فرهنگ نیست، بنده نیز با شما موافقم. این ملکه آنگاه که در صورت رفتار و کنش، منش در درون بروز میکند، فرهنگ نمایان میشود، اما این اندیشمند غربی در جایی ارزشها را هم طرح کرده است. به نظر میرسد در بحثی که روشه به تفصیل دربارهی مؤلفهها و عناصر مطرح کرده، هیچگاه به اخلاق اشاره نشده است، که این مسئله یا به دلیل غفلت اوست یا آنکه از نظر این اندیشمند، «اخلاق» جزء فرهنگ نیست. والسلام
[۱] . گی روشه، مقدمهای بر جامعهشناسی عمومی، ترجمهی هما زنجانیزاده، تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها (سمت)، مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی، چ ۲، ۱۳۸۸٫
[۲] . culture
[۳] . گی روشه، مقدمهای بر جامعهشناسی عمومی، ص ۱۱۶٫
[۴] . همانجا.
[۵] . شایان ذکر است که از نظر روشه جامعهشناسی همان انسانشناسی اجتماعی است.
[۶] . روشه گی، مقدمهای بر جامعهشناسی عمومی، ص ۱۰۸٫
[۷] . همان، صص ۱۱۷ ـ ۱۱۶٫
[۸] . همان، صص ۱۱۸ ـ ۱۱۷٫
[۹] . همان، صص ۱۱۹ ـ ۱۱۸٫
[۱۰] . همان، صص۱۲۱ ـ ۱۱۸٫
[۱۱] . فرهنگ چونان هویت جمعی و طبیعت ثانوی یک جمعی در یک بازهی زمانی و منطقهی زمینی است.
لینک کوتاه: https://rashad.ir/?p=1859