بررسی واژگانی تعریف مختار از فرهنگ
در جلسهی گذشته بخشی از واژگان تعریف مختار توضیح داده شد؛ این جلسه به توضیح باقی این واژگان اختصاص دارد.
۱۱٫ طبیعت ثانوی: این عبارت بازگوکنندهی وجهی از سرشت و صفات فرهنگ است. انسان مفطور به توحید، حقخواهی، عدالتطلبی، کمالجویی، دانشطلبی و ارزشهای متعالی و کمالات و لاهوتیات است، اما فرهنگ مساوی دین یا فطرت نیست. هر فرهنگی با فطرت و مشیت تشریعی الهی نسبتی برقرار میکند. بعضی فرهنگها با فطرت و مشیت تشریعی الهی و دین نسبت نزدیکتری دارند، اما در مورد بعضی دیگر، این فاصله بیشتر است. فاصلهی فرهنگ با فطرت یا دین ممکن است تا جایی باشد که فرهنگ در موضع تقابل با فطرت و یا ارزشهای دینی قرار گیرد؛ و البته ممکن است هیچ فرهنگی یافت نشود که کاملاً و صددرصد با فطرت تقابل داشته باشد؛ زیرا فطرت خود را در جاهایی بروز میدهد و بر فرهنگ جوامع تحمیل میکند.
به هر حال این سبب میشود که لایهای از طبیعت ـ غیر از لایهی طبیعت فطری ـ به صورت ثانوی و عارضی برای جامعه به وجود آید؛ یعنی یک فطرت ثانوی درست شود که همان «فرهنگ» است. این ترکیب در تعریف فرهنگ همچنین به این موضوع اشاره میکند که فرهنگ درونیشده است. «شبهدرونجوشبودن»، «پایداری» و «ماندگاری» اوصاف فرهنگ هستند و در مجموع ساحتی از سرشت فرهنگ قلمداد میشوند. آموزش مقولهای فرهنگی به یک جمع، حتی در صورت فراگیری توسط آن جمع و وارد شدن آن مقوله به حوزهی باورهای افراد آن جمع، فرهنگ آن جمع خوانده نمیشود؛ برای اینکه چنین مقولهای فرهنگ جمع یادشده گردد، لازم است آن مقوله به شکل باور در میان آن جمع تثبیت، پایدار و درونی شود. در آیات قرآن نیز به گونهای به این موضوع اشاره شده است؛ زیرا اعرابی که اسلام آورده بودند، ولی اسلام آنها به حد ایمان نرسیده بود، هنوز صاحب فرهنگ اسلامی خوانده نمیشدند. حتی اگر مطالبی به این اعراب القا شده بود و آنها با ذهن بیغل و غشِ بادیهنشینی خود اسلام را قبول کرده بودند، چون اسلام در وجود آنها درونی نشده بود، فرهنگ آنها به شمار نمیآمد.
۱۲٫ هویت جمعی: شاید مهمترین کارکرد فرهنگ هویتسازی باشد؛ زیرا ملل و جوامع گوناگون با فرهنگ خود، از یکدیگر بازشناخته میشوند و به عبارتی فرهنگ شناسنامهی جمعی جوامع است.
۱۳٫ طیفی از آدمیان: مجموعهی بینشها، منشها و کششها و کنشها که سازوار هستند و رسوبی، طبیعت و هویتساز شدهاند، آنگاه فرهنگ نامیده میشوند که طیفی از آدمیان را پوشش بدهند. کلمهی طیفی از آدمیان از دو نکته پرده برمیدارد: نخست همان افرادی که طبیعت ثانوی واحد یافته و تحت یک فرهنگ، هویت جمعی واحد پیدا کردهاند، باز هم طیف هستند و با هم تفاوتهایی دارند؛ دوم اینکه جمعی که باید مجموعهی یادشده را پذیرفته باشند تا فرهنگ شود، گسترده هستند. در بعضی تعاریف گروههای دهنفره را هم صاحب فرهنگ معرفی کردهاند، اما این عبارت در تعریف مختار چنین نظری را رد میکند و پیروی عدهی قلیلی از مجموعهای از عادات را برای صاحب فرهنگ دانستن آنها کافی نمیداند. بنابراین افزون بر سایر نکاتی که در تکون فرهنگ و به کاربردن عنوان فرهنگ برای یک مجموعه لازم است، فرهنگ باید طیف چشمگیر و معتنابهی از مردم را پوشش دهد. یک فرد یا گروه کوچک نمیتواند صاحب فرهنگی خاص قلمداد شود. برای به کاربردن اصطلاح «خُردهفرهنگ» نیز باید دید که مرز اطلاق این اصطلاح تا کجاست و چه تعداد انسان و چه گروهی از آنها باید متلبس و مجهز به مجموعهای از عناصری که به آنها فرهنگ میگوییم شده باشند تا این صاحب و اهالی آن فرهنگ خوانده شوند.
۱۴٫ بازهی زمانی معین: با اینکه اوصاف فرهنگ را پایداری، ماندگاری، بطیءالتطور و سختدیگرشدگی قرار دادیم، اما فرهنگ، ازلی ـ ابدی نیست و عبارت «بازهی زمانی» از همین موضوع حکایت میکند. البته بعضی از عناصر فرهنگ، ازلی، ابدی و جهانی هستند ـ که همانگونه که پیشتر گفته شد، این عناصر از فطرت جمعیِ مشترکِ همهی انسانها سرچشمه میگیرند ـ اما همهی فرهنگ چنین نیست و مجموعهی آن در هر حال تطور و تغییر است. اگرچه سرعت این تطور و تغییر بسیار کند و بطئی است، اما همین مسئله نشان میدهد که فرهنگ دورهی زمانی دارد. تاریخ ایران از پیش از اسلام تاکنون نمونهای است که زمانمند بودن فرهنگ را نشان میدهد. نگاهی به این تاریخ آشکار میسازد که فرهنگ جامعهی ایرانی در حال حاضر با فرهنگ صد سال پیش، چهارصد سال پیش، اوایل ورود اسلام به ایران و پیش از اسلام تفاوتهایی دارد و گذر ادوار مختلف برای این جامعه به تغییرات فرهنگی و برخورداری آن جامعه از فرهنگهای متفاوت، طی زمان منجر شده است. هرچند ممکن است پارهای از عناصر فرهنگی از ادوار و فرهنگهای پیشین به نسلهای بعد منتقل شده و در فرهنگ فعلی هم رسوب کرده باشند، به معنای ازلی بودن فرهنگ نیست، بلکه نشان میدهد که اجزاء، عمر طولانی دارند، اما مجموعهی فرهنگ، دوره دارد.
۱۵٫ بازهی زمینی معین: فرهنگ همانگونه که به زمان محدود است به زمین و بسترهای زمینی هم گره خورده است. هر فرهنگی از لحاظ زمینی زادگاه و زیستگاه معینی دارد؛ زیرا عوامل بومی، غیرفطری و غیرالهی در ساخت فرهنگ سهم بسیار تعیینکنندهای دارند. با توجه به همین محدودیت زمینی و نیز محدودیت زمانی فرهنگ تعبیر «فرهنگ جهانی»، گرچه در عرصهی نظری ممکن است، در عمل اتفاق نیفتاده است. معنای این سخن، محالانگاشتن فرهنگ ازلی و ابدی نیست، اما فرهنگ جهانی در صورتی تحقق مییابد که مناشی آن فطریِ الهی باشند؛ زیرا در این صورت امکان فراگیرشدن و جهانیشدن دارد.
فرهنگ غربی هرگز جهانی نخواهد شد. محال بودن جهانیشدن این فرهنگ از آنروست که بسیاری از عناصر ضدفطری و ضدالهی در آن وجود دارند و چون هیچ زمانی نخواهد آمد که همهی بشریت، فرهنگ ضدالهی را بپذیرند و از فطرت و عبودیت فاصله بگیرند، محال است که فرهنگی چونان فرهنگ غربی جهانی شود. اما این محال بودن شامل حال فرهنگ الهی نمیشود چه بسا پس از ظهور و تحقق فرج، یک فرهنگ الهی، فطری، لاهوتی و ملکوتی بر حیات بشر حاکم شود و در نتیجه از مرز سرزمینها عبور کند و بیمرز شود و همهی جهان از فرهنگ واحدی برخوردار شود.
این فرهنگ به شرط آنکه زمینههای آن فراهم شود، یعنی از مناشی فطری، طبیعی و الهی سرچشمه گیرد و آبشخور آن مشیت تشریعی الهی گردد، میتواند فراگیر و جهانی شود. همانگونه که گفته شد، به دلیل سهم اساسی و بسیار تعیینکنندهای که عوامل بومی، غیرفطری و غیرالهی در ساخت فرهنگها دارند، فرهنگ زمانمند و زمینمند شده است، اما اگر سهم فطرت و اراده و مشیت الهی تقویت شود و شرایط و ظروف مستعد تحقق آنها شوند، فرهنگ هم دیگر خواهد شد و به این ترتیب قید زمان و مکان میتواند از فرهنگ حذف شود. بنابراین، ازلی، ابدی و جهانشمول بودن فرهنگ امکان دارد، اما در حال حاضر فرهنگهای موجود مقید به زمین و زمان معینی هستند.
جمعبندی
در تعریف مختار حدود بیست کلمه و تعبیر آورده شد تا این تعریف را از جامعیت، مانعیت و جامعالاطرافبودن برخوردار کند.
جامعیت یکی از شروط منطقی سهگانهای است که رعایت آن برای تعریف صحیح لازم است. از آنجا که تعریف مختار بر همهی مصادیق فرهنگ اطلاق میشود ـ هرچند ممکن است در جاهایی به صورت مبنایی با تعریفهای رقیب خود اختلاف نظر داشته باشد و در آنها چیزی فرهنگ تلقی شود که تعریف مختار آنها را فرهنگ نمیداند ـ بنابراین از جامعیت برخوردار است. مانعیت و جهتمندی دو شرط دیگر تعریف صحیحاند که در تعریف یادشده رعایت شدهاند؛ زیرا این تعریف برخلاف بسیاری از تعاریف که میتوانستند تعریف «دین» و یا «تمدن» هم باشند، فقط تعریف فرهنگ است. از نظر جهتمندی هم تعریف مختار تعریف «پسینی» از فرهنگ است. گرچه ممکن است واژههایی در این تعریف به کار رفته باشد که مصداقی نباشد و علیالمبنا بیان شده باشد، اما این موارد، تعریف را پیشینی نمیکنند؛ چون تلاش نشده است فرهنگِ ارزشی و ارزشمدار و درواقع فرهنگِ مطلوب تعریف شود.
افزون بر سه شرط یادشده، برای تعریف برتر ویژگیهایی برشمرده شد که از میان آنها میتوان به «استفاده از واژگان روشن و صریح و فصیح» اشاره کرد. این به معنای استفاده از واژگان بسیار نیست، بلکه در تعریف برتر تلاش میشود با استفاده از حداقل واژگان، بیشترین معنا القا شود. گرچه تعریف مختار از واژگان فراوانی بهره برده، ولی به نسبت معنای گستردهای که القا کرده از واژگان زیادی استفاده نکرده است.
«جامعالاطراف بودن» از ویژگیهای دیگر تعریف برتر است. منظور از جامعالاطراف بودن آن است که تعریف به «موضوع»، «غایت» یا «مؤلفه»ها نباشد. در تعریف مختار تلاش شده تا بسیاری از عناصری که در یک نظریهی فرهنگ باید مطرح شود آورده شود. مختصات تشکیلدهندهی نظریهی فرهنگ مختار عبارتاند از:
ـ سرشت و صفات فرهنگ؛
ـ مؤلفهها و لایههای فرهنگ؛
ـ هندسهی معرفتی فرهنگ؛
ـ ساختار صوری فرهنگ؛
ـ وجه معرفتشناختی فرهنگ؛
ـ گونهگونبودن فرهنگ؛
ـ بایایی فرهنگ؛
ـ دورهی پیدایی و پایایی فرهنگ؛
ـ برآیی و چرایی فرهنگ؛
ـ مناشی و مصادر فرهنگ؛
ـ جایگاه فرهنگ؛
ـ قانونمندی و روشمندی؛
ـ کارکردوری فرهنگ؛
همگی این عناصر در تعریف مختار لحاظ شدهاند.
بنابراین از همین تعریف میتوان به «نظریهی فرهنگ مختار» پیبرد؛ درحالیکه در بسیاری از تعاریف یادشده این امکان وجود نداشت که از تعریف، به نظریهی فرهنگ صاحب تعریف پی برده شود.
پرسش و پاسخ:
آقای بنیانیان: شما اصرار دارید که از مفاهیمی مثل اعتقادات، باورها و ارزشها استفاده نکنید. همچنین در گذشتهها «اراده» بیشتر در فرهنگ سهم داشته است؛ زیرا فرصت برای فکر کردن و مراجعه به فطرت بیشتر بوده، اما هرچه زمان میگذرد، برای هر لحظه از زندگی او پدیدهای پیشبینی میکنند، تا انسان فکر نکند. با توجه به این نکته سیاستگذاریهای فرهنگی پدیدهی مهمی به شمار میآید. به نظر من بدون حضور جدی حکومتها بر مدیریت فرهنگ نمیتوان جامعه را اداره کرد. اینکه تلاش میشود سهم دولتها را در فرهنگ بیرنگ کنند، اگر آگاهانه هم نباشد، از تصلب آنها در فرهنگ ناشی میشود.
استاد رشاد: باورها جزء بینش هستند. بعضی از واژهها ممکن است به جای اینکه به فرهنگ دلالت کنند به پیرنگ و پایههای آن دلالت کنند؛ برای مثال یک ارزش سبب رفتاری میشود، در اینجا آیا ارزش فرهنگ است و یا آن رفتار؟ ممکن است پاسخ داده شود که آن «کشش» و «کنش»، فرهنگ است و ارزش فرافرهنگ و فرهنگساز، کما اینکه گفتیم گاهی ممکن است فرهنگ چیزهایی را ارزش کند و به آنها معنا ببخشد و جامعهای را برای دستیابی به آن ارزش برانگیزد.
در هر حال باید واژگان را گزینش کرد و براساس شاخصهای، واژهای را به واژههای دیگر ترجیح داد. تصور من این است که این چهار واژه (بینشها، منشها، کششها، کنشها) جامعتر هستند. شاید ارزش به درون انسان کاری ندارد. ما میخواهیم بگوییم که در فرهنگ درونیشدگی، ضمیریشدگی و رسوبشده در وجود انسان و تبدیل شدن به طبیعت ثانوی شرط است.
فرهنگ هم از ارادهی آحاد بارز و برجستهی صاحبان یک فرهنگ متأثر میشود، هم از ارادهی جمعی و همچنین هم از درون و هم از برون. ما همهی اینها را آنچنان که هست باید کشف و فهم کنیم تا اگر بناست تدبیری به خرج دهیم و تحولی به وجود آوریم، با واقعیتها به صورت واقعبینانه مواجه شویم.
فرد میتواند سهمی تعیینکننده داشته باشد و یکباره فرهنگ یک جامعه را دگرگون کند، مبانی آن را تغییر دهد و مناشی فرهنگسازی را القا کند که موجب تحول فرهنگ میشود؛ گاهی هم جمع در برابر تغییر و تحول در فرهنگ مقاومت میکند و ارادهی جمعی بر ارادهی فردی، به عنوان رهبر یا دولت، غالب میشود.
آقای سعادتی: به نظر من تعریفی که بیان فرمودید، تعریف به معنای حد تام نیست، و ممکن است اصلاً خود را ملزم نداستهاید که به این شکل تعریف کنید یا شاید در مورد فرهنگ نتوان چنین تعریفی ارائه داد؛ زیرا در مؤلفههایی که بیان فرمودید مقولههای گوناگونی وجود دارد.
نکتهی دیگر در مورد تأثیر فرهنگ بر معرفت است که این تأثیری فیالجمله است، اما اگر عامهی مردم را در نظر بگیریم، تأثیر فرهنگ بالجمله است؛ زیرا عامهی مردم فرصتی برای تفکر ندارند و بنابراین فرهنگ هرچه القا کند میپذیرند. انسانهای خاصی میتوانند خودشان را از فرهنگ بالا بکشند و فرهنگ حقیقی را برگزینند.
نکتهی سوم مربوط به مؤلفهی جهتبخش ذهن است. شما فرمودید انسان در چهارچوبی که واقع بر او تحمیل کرده است «دین» را میپذیرد و خدا هم همین را خواسته است. به نظر من، از این دیدگاه نوعی «پلورالیسم دینی» استشمام میشود یا دستکم این نظر به ذهن میرسد که خدا متناسب با زمان و جامعه بر قوم متجلی میشود و برای همین تعدد ادیان است.
استاد رشاد: نکات اول و دوم شما درست است. من درصدد نبودم که تعریف به حد و رسم کنم و چه بسا اصلاً چنین چیزی ممکن نباشد؛ زیرا مقولهی فرهنگ مقولهای چندپاره است و پدیدهای حقیقی نیست که بتوان تعریفی به حد و رسم ارائه کرد. فرهنگ ممکن است ترکیبی از اعتباریات و حقایق باشد؛ بنابراین با ارائهی این مؤلفههای متنوع به گونهای تلاش شده است به نوع هستی فرهنگ هم اشاره شود.
دربارهی نکتهی سوم باید عرض کنم که نمیخواهم بگویم دینی که اخذ میکنیم تحت تأثیر نوع فرهنگی است که در آن زندگی میکنیم. جان هیک، که پرچمدار پلورالیسم دینی است، منشأ تنوع دینی را همین نکته دانسته است. پیش از این گفتم که گاهی دین، فرهنگ را تغییر میدهد و برای نمونه به دین صدر اسلام اشاره کردم که جاهلیت را دگرگون کرد و فرهنگ را تغییر داد، یا در جامعهای، گرچه ادیان مختلف است، فرهنگ، واحد است؛ پس اینگونه نیست که انسان دچار جبر باشد و حتی من آقای جان هیک را به جبریگرایی فرهنگی متهم کردهام.
مراد من در اینجا اشاره به مبدأ انسانشناختی «نظریهی ابتناء» است. نظریهی ابتناء عبارت است از اینکه انسان ذاتاً از محدودیتهای معرفتی ـ نظری و معیشتی ـ علمی رنج میبرد. این محدودیتهای معرفتی و عملی به رسمیت شناخته شده و خداوند متعال در مقام تکلیف معرفتی و معیشتی، این محدودیتها و ممنوعیتها را منظور داشته است؛ از همینرو باری تعالی از انسان نخواسته است که به تمام قضایای دینی، علم پیدا کند، بلکه در بخش اعتباریات و فقه میگوید «ظن» و «ظن خاص» حجت است؛ در جای دیگر میگوید از تو ظن هم نمیخواهم و «اصول عملیه» را اجرا کن و عبور کن. چون میداند اگر الزام کند، تکلیف مالایطاق است و خداوند متعال عبّاد خود را تکلیف مالایطاق نمیکند، مثلاً بگوید همه جا باید به علم دست پیدا کنید والا مقصر هستید. از همینرو میگوید من قبول میکنم در جایی اصول عملیه جاری کنید و تکلیف را مشخص سازید و عبور کنید.
در حوزهی عمل هم همینطور است؛ خداوند نمیگوید در هر حال به آن حکمی که من صادر میکنم، در همهی اوضاع و شرایط، باید عمل شود، بلکه قواعدی مثل قاعدهی لاحرج و لاضرر، که از آیات و روایات اصطیاد شده است، نشان میدهد که پروردگار متعال در حد طاقت و توان انسان به او تکلیف میکند. معنای قاعدهی لاحرج همین است که خداوند محدودهای عملی انسان را پذیرفته و به همین دلیل تا حد توان عملی او، برایش تکلیف تعیین کرده است. بنابراین اگر واقعیتهایی هستند که انسان میتواند آنها را مدیریت کند، باید به مدیریت آنها دست زند، اما اگر چیزی از قدرت و حیطهی اختیار او خارج است، باید بداند خداوند این محدودیت را لحاظ کرده است. اما چون این واقعیتها یکدست و ثابتاند سبب تکثر و تنوع نمیشوند.
آقای خزائی: در بین اندیشمندان غربی و مسلمان، برخی «فردگرایی» را اصل قرار داده بودند و برخی «جامعهگرایی» و به همین خاطر ایرادات واضح و روشنی در تعاریف آنها بود، ولی ما عقیده داریم که فرد و جامعه هر دو تأثیرگذارند. همانگونه که فرمودید تعریف شما پسینی است، حال در جایی ممکن است غلبهی جامعه بیشتر باشد و در جایی غلبهی فرد. در شرایط کنونی وزنهی اصالتی را به کدام یک از اینها دادهاید؟
استاد رشاد: وقتی میگوییم «فرد»، مراد فردهای متفرد و نوادر نیستند. تقابل جامعه و فرد، به معنای تقابل افراد با هویت جمعی است. اینکه یک نفر ممکن است ظهور کند و بر اراده و تفکر میلیاردها انسان غلبه نماید به معنای این نیست که فرد اصالت دارد. به نظر من، اگر کسانی برای افراد سهم قائلاند، درواقع از قدرت افراد سخن میگویند و نه نوادر، و تقابل این دو نظریه در چنین ظرفی معنا دارد. من در اینجا به جای اینکه بگویم هر فردی در جامعه برای خود نقشی دارد و بر فرهنگ تأثیر میگذارد، میگویم «جامعه»، و آن را مقدم میدانم، اما در عین حال میپذیرم که ممکن است فردی ظهور کند که درواقع یک فرد نیست و خود یک امت است و یکباره در نقش یک جامعه عمل کند. حتی ما در مناشی پیدایش فرهنگ، حاکم را هم مؤثر میدانیم؛ به این صورت که گاهی حاکم، قانونی را وضع میکند که گرچه در ابتدا حالت الزام دارد، بعد عادی و روان میشود و مقبول میافتد و جزء فرهنگ میشود، اما این سخت به معنای آن نیست که هر فردی میتواند این کار را بکند؛ درنتیجه با آوردن «جامعهزادبودن»، به عنوان اوصاف فرهنگ، نشان دادم که فرهنگ بیشتر اجتماعی است و بسیاری هم همین دیدگاه را قبول دارند.
لینک کوتاه: https://rashad.ir/?p=1855