چکیده:
به محاق افتادن حقیقت ، و سیطرۀ مجاز ، خصلت روزگار ما ، در عرصه های گوناگون معرفت و معیشت ( معرفت شناسی ، فلسفه ، علم ، الهیات ، معنویت ، اخلاق ، ارزش ها ، تاریخ ، هویت ، سیاست ، حقوق ، اقتصاد ، تجارت و معاملات ، صنعت ، هنر ، ادبیات ، فهم و تفسیر، و …) است . سنت ، تجدد و فراتجدد، ادوار حیات و هویت تاریخی فرهنگی اقالیم و اقوام خطۀ فرنگ است؛ سنـت گرایی ، در ظرف فرهنگی و ارزشی خاص خود معنیدار و نیز برای غربـیان دچـار فـقر معنوی بسا سودمند باشد ؛ تحلیل حال و وضع ملل و مناطق دیگر گیتی در قالب ادوار تاریخی غرب ، و همچنین طرح و ترویج سنت گرایی و معنویت غیر نبوی ، از سوی مسلمین بویژه در میان جوامع برخوردار از معنویت غنی و قویم علوی ـ شیعی ، از مظاهر سیطره مجاز بر حیات و هویت تاریخی دعوتگران آن است.
آنچه پیشروی خواننده فرهیخته است حاصل نقد محقق محترم بر معنویت ورزیسنت گرایان بویژه دکتر سید حسین نصر در چارچوب نظریه سیطرۀ مجاز است . این نوشته از سوی مؤلف محترم برای جناب آقای نصر ارسال شده اما وی طی نامهیی از پاسخگویی به نقد ، استنکاف نموده است؛ اینک بناچار مقاله را بدون پاسخ آقای دکتر نصر جهت آگاهی خوانندگان محترم در این شماره درج میکنیم.
بسمالله الرّحمن الرّحیم
|
اَفَمَن یَمشی مُکِبًّا عَلی وَ جههِ اَهدی اَمَّن یَمشی سَویًّا عَلی صراطٍ مُستقیمٍ (سوره المُلک:آیۀ۲۲ )
[« آیا آن که باژگون بر روی خویش در افتاده راه میپیماید، راه یافتهتر است، یا آن کس که راست و درست برصراط مستقیم میرود؟ »]
سیطرهی مجاز:
|
روزی رنهگنون در توصیف احوال عالم جدید و نقد مدرنیته، و برای اشاره به تک ساحتی و سطحی و ساختاری شدن حیات بشر معاصر، از تعبیر« سیطرهی کمیت » استفاده کرد و کتابی نیز بدین نام منتشرکرد. اگر این تلقی و تعبیر در آن روز، میتوانست توصیفی مناسب از هویت و هیأت جهان جدید بشمار آید و خصلت بشر متجدد و خصوصیت فرهنگ مدرنیته را بازگو نماید ، امروز چنین تعبیرهایی هرگز نمی تواند تعریف و توصیف رسا و گویایی از جهان و انسان معاصر به دست دهد.
واژگونه نگری آدمی و باژگونه زیستی او ، اینک بسی عمیق تر و وسیع تر از آن است که به چنین عباراتی توصیف تواند شد. سیطرهی کمیت ، اینک تنها وجهی از وجوه منشور باژگونگی حیات و هستی آدمی است؛ آن چه انسان معاصر بدان مبتلا شده است « سیطرهی مجاز» است؛ مرگ دغدغهی حقیقت، بلکه گریز از حقیقت و قناعت به مجاز ، آن هم مجازهای گوناگون و تودرتو ، درد عمدهی بشر معاصر است.
عهد ما عهد سیطرهی مجاز ، و روزگار حقیقت انگاری مجازها در ساحات گوناگون معرفت و معیشت بشری است ؛ قلمرو فلسفه، معرفت شناسی، علم، الهیات، معنویت، اخلاق ، ارزشها ، تاریخ ، هویت، سیاست، حقوق، اقتصاد، تجارت و معاملات ، صنعت ، هنر، ادبیات، تفسیر، و … ، همه و همه، امروزه مجال و مجلای سیطرهی مجاز و به محاق افتادن حقیقت است.
بی آن که من اکنون درصدد شرح و اثبات این انگاره در یکان یکان ساحات پیشگفته باشم، صرفاً به منظور تمهید مقدمه برای بحثم که نقد و تحلیل سنتگرایی نصر است، کوتاه و گذرا و تنها از باب ارائهی نمونه ، مدعای« سیطرهی مجاز» را در پارهای از ساحات معرفتی و معیشتی توضیح میدهم و تفصیل مطلب را به موقع و محلی مناسب احاله میکنم.
تاریخ فلسفه گواه آن است که فلسفه در تقابل با جلوههای سفسطه ، که به صورتهای « شکاکیت» ، «نسبیت باوری» و « هیچ انگاری» متجلی شده بود، ظهور کرد، اما اکنون غالب فلسفهها صورتی نسبی انگار، یا شکاکانه و گاه حتا هیچ انگارانه یافته است، و بدین سان عملاً فلسفه به ضد خود بدل شده، وآن چه فلسفه نیست ، فلسفه نام گرفته است.
با تفکیک« نومن» از « فنومن» در فلسفهی کانت ، و طرح انگارهی سهمگذاری تعیین کنندهی مقولات مفروض وی در تکون معرفت، و تن در دادن به پندارهی تهافت چاره ناپذیر ذهن و عین ، امروز معرفت عینی و حقیقی ناممکن پنداشته شده، و مجازاً به« نامعرفت»، معرفت گفته میشود! و این عویصه در نگرش نوکانتی ها ، صد چندان برجستهتر شده است و اینک گویی دستیابی به معرفت حقیقت ومعرفت حقیقی و طبعاً حقیقت معرفت ، افسانه واسطوره است!
~ |
روزگاری ، «علم» به توصیف کاشف و قاطع از واقعِ مکشوفِ مقطوع ، گفته میشد ، اما اینک برحسب نظریهی شایع در فلسفهی علم، «ابطال پذیری» ، خصلت علم انگاشته شده است ، و گویی علم کاشفِ قاطع میسر نیست ، و یا علم قاطع و پایا دیگر علم قلمداد نمی گردد !
الهیات که منشاء ماورائی و ماهیت قدسی دارد ، و چون دارای هویتی پیامواره می باشد هدایت مال است ، و طبعاً باید گزارههای آن لاهوتی، واقعمند و واضح باشد تا هدایتگر بوده و دارای قابلیّت تعلق ایمان باشد ، در عصر ما گاه به مفاهیم فاقد جوهر قدسی و احیاناً ایهام آلود و فهم ناپذیر تحویل شده ، در مقام سخن گفتن از دین نیز، تعابیر مبهمی چون « تعلق به امر قدسی» به کار میرود ، امر قدسیِ تعریف ناشده یا تعریف ناپذیر؛ که طبعاً نمیتواند متعلق ایمان قرارگیرد ، زیرا که ایمان از آگاهی برمی خیزد ، و باید بر نوعی شناخت استوار باشد، و گاه دین به هر نظاموارهی عقیدتی و ایدئولوژیک، ـ حتا و هرچند الحادی همچون مارکسیسم ـ اطلاق میشود، و گهگاه الهیات تا حد احساسات و حالات روانشناختیِ سطحی و صوری غیر معرفتی تنزیل مییابد! بلکه گاه تا حد توهمات و خوشایندهای فاقد واقعیت سقوط میکند، تا آن جا که چیزی به نام « الهیات ناواقعگرا» مجال بروز و ابراز مییابد!
کما این که معنویت به رضامندی و شکوفایی روانشناختی فروکاسته میشود! و به قول فرانسس بیکن : « ملکوت انسان جدید زمینی می گردد »، و عرفان به« تجربهی » دینی تعبیر و تجربهی دینی نیز به هر حالت و حرکتی ، هر چند مالیخولیایی و توهم آمیز، تحویل میشود!
اخلاق تا حد مجموعهی آداب و هنجارها تنزیل میگردد، آداب و هنجارها نیز به حد پسند و ناپسند ناپایدار آدمیان و تابع عرف و عادات که قهراً نسبی و متطوّر است، تنزل مییابد !
انسان در حصار “من” های مجازی
اسف انگیزتر از اینها اینکه انسان معاصر ، در هجوم وحصار« من »های مجعول و مصنوعی بی شمار، «من حقیقی» خویش را گم کرده، دچار« خویش دیگر انگاری » های تو در تو و گونه گون شده است ؛ برخی انسانها و اقوام ، منِ تکوینی ، منِ جنسیتی ، منِ تاریخی ، منِ بومی و ملی ، منِ سیاسی ، و … خود را ترک کرده ، در مَنهای عاریتی و مجازی زندگی می گذرانند.
[شاعر بدیع پرداز معاصر ، قیصر امین پور (ر ه ) در توصیف « از خود بیگانگی » انسان معاصر ، غزل واره ای با عنوان «در این زمان » پرداخته که خواندنی است :
در ایـن زمـانه هیچ کس خودش نیست
کسـی بـرای یـک نفـس، خـودش نیست
همیـن دمـی کـه رفـت و بـازدم شـد
نفس ، نفس ، نفس ، نفس خودش نیست
همیـن هـوا که عین عشـق، پاک است
گـره که خـورد بـا هـوس، خـودش نیست
خـدای ما ، اگـر کـه در خـود مـاسـت
کسی که بی خداست ، پس خودش نیست
مگس به هر کجا ، به جـز مگس نیست
ولـی عـقـاب در قـفـس، خــودش نیست
تـو ای من! ، ای عــقاب بسـته بالــم
اگـر چـه بـر تـو راه پیـش و پـس نیست
تـو دست کـم کمـی شبـیـه خود باش
در این جهان که هیچ کس خودش نیست
تـمام درد مـا، همــین خـود مـاسـت
تمـام شـد همـین و بـس: خـودش نیست
قیصر امین پور، دستور زبان عشق]
درعهد ما اومانیسم با طرح انگارهی” انسانِ خود بنیاد”، بشر معاصر را دچار توهم «خود خدا انگاری» ساخت، و بدین سان آدمی هویت خویش را در جغرافیای هستی باخت ، و بیگانه از هستی و هستی بخش ، در ورطهی هبوط گرفتار آمد ، و غافل از این که خلقدر پیوند با خالقش معنی میشود ، و انسان در نسبت با دیگر هستمندان، و در جایگاه حقیقی خویش هویت می یابد، ولاجرم به هستی و هویتی کاذب و مجازی قانع شد ! و چنین بود که «خود گم کردگی هستانی » درد بزرگ بشر شد.
« خودشیء پنداری »، از ابتلائات بشری شایع روزگار ماست. ماشینی شدن زندگی به ماشینیزم و « ماشین شدگی»آدمی انجامیده است؛ انسان به جزئی از زنجیرهی پیچیدهی تبدیل و تولید بدل شده ، و تا حد یکی از بی شمار پیچ و مهره های پیچیده و بی مِهر و مسلوب الارادهی درفرایند حیات معاصر تنزل کرده است ! جان آدمی مغفول و منسی ، و جسم او مسلط و مقدم داشته شده ، و در عوض در کالبد ماشین ، جان فرضی دمیده شده آن سان که با او معاملهیزندگان و خردمندان می شود.
[در این جا ادبیات وادی IT و سایبر، از حیث انسان انگاری رایانه، در خور تأمل است، از رایانه و دربارهی رفتارها و کنش و واکنشهای آن، آن چنان سخن گفته میشود که گویی در باره انسان و جامعۀ انسانی سخن در میان است! : « برو به … : Go to» ، « نسل کامپیوترها :Computers Generation » ، « ویروسی شده : Infected» ، « گروه: Group » ، «حافظه : Memory» ، «اتوبوس : Bus » ، « ساعت: Clock » ، « تابع: Function » ، « دست دادن :Hand share » ، « هنگ کردن : Hang » ، « جادوگر: Wizard»، «پشتکار ـ نماینده : Agent ».]
تا جایی که اخیراً « انسان شدگی» ماشین به طور جد رخ نموده ، و زودا که انسانِ خلیفهی خدا و خالق ماشین ، که حق ، جهان را مسخر او خواسته بود، و خود نیز سودای تسخیر طبیعت در سر میپرورد ، مقهور مطلق ماشینهای انسانواره گردد!
الیناسیون و « خویش دیگر انگاری تاریخی» که لاجرم خود گمکردگی ملی آحاد و اقوام را نتیجه می دهد ، وجه دیگر « هویت باختگی » بشر امروز بویژه در جهان سوم است؛ توضیح این که: ادوار و عهود تاریخی فرهنگیِ« میانه»، «مدرن »، و «فرامدرن»، که جزء هویت تاریخی اقوامی از بنی آدم در اقالیم خاصی از جهان بوده است، و طبعاً آن ادوار هرگز در حیات دیگر ملل و مناطق واقع نشده است و جزء هویت آنان نمیتواند به شمار آید، بی هیچ مبنا و منطقی ، مبنا و منطق تحلیل تبیین حیات و هویت ، پیشینه و کنونه و پسینهی آن ملل و مناطق قرار می گیرد ، ملل این مناطق نیز با حس«خویش دیگر انگاری»، طوطی وش ، در پس آینه نشسته ، این القائات را تکرار می کنند ، و کلاغ آسا به تقلید « ملل از ما بهتر انگاشته شده» میپردازند و بی آن که رفتار کبکانه را فراگرفته باشند ، مشی کلاغانه را نیز فراموش میکنند! یعنی ، « خود » خویش را از دست داده ، خودِ عاریتی جدید نیز بر قامت آنان چالاک نمیافتد ، در این میان دچار هویتی مشوش و مبهم گشته ، چیزی جز «بی هویتی» فرا چنگ نمیآورند.! غافل از این که شرق ، شرق است و، غرب ، غرب؛ شرق ، مشرق عالم است و مطلع دیانت و معنویت ، و غرب ، مغرب عالم است و غروبگاه دین و معنا . شرقیان و خاصه مسلمانان می توانند و می باید به پیشینه و حتی کنونهی خود مباهات کنند ، و آتیهی خویش را نیز بر گذشتهی خود بنا نهند، و در یک کلمه : باید «خود» باشند و خود را باشند.
شرقیان را همین رو سپیدی بس که به یمن دیانت و معنویت، هرگز قرون سیاه را تجربه نکردند، و غربیان را این بس که در کارنامهشان انگیزیسیون قرون وسطی و سکولاریزاسیون قرون اُ خری ثبت است ، و دریغ است که شرقیان با انتساب و انتماء تصنعی ادوار تاریخی مغرب زمین به خویش ، خود را هم عنان غربیانِ رو به غروب کنند، و وزر و وبال آنان به ذمه گیرند!
فمنیسم افراطی، با « زنْ مردْ انگاری» و انکار ارزش شؤون و نقشهای زنانه، نا خودآگاه به تحقیر تلویحی انوثت پرداخته و ناخواسته به برتری مردانگی بر زنانگی اذعان داشته، و با تلقین هویت جنسی استعاری و اعتباری، هویت طبیعی و حقیقی را از زنان بازستانده است؛ اکنون نه تنها زنان را از دست یابی به منزلت متعالی « زن بودن»و شأن شایان «همسری» با مردان، و برخورداری از لذت طبیعی و فطری « مادری » بازداشته است ، بلکه با ابرام بر ارزشهای استعاری و اصرار بر خواستههای ضد فطری و غیرطبیعی، علاوه بر آن که آنان را دچار « هویت پریشی » کرده است ، از دست رسی به حداقل حقوق طبیعی انسانیشان نیز محروم ساخته است! زنِ فمنیسم زدهی معاصر، اینک در برهوت حیرت میان هویت مردانه یافتن و ماهیت زنانه داشتن ، سرگردان است، و با هویتی «من درآوردی» و مجعول، دست به گربیان میباشد ! ، و چنان که هموسکسوالیسم نیز مردان مبتلا را دچار حس کاذب «خودْ زن انگاری» کرده، آنان را به موجوداتی حقیر و منفور تبدیل نموده و در برهوت حیاتی ننگین و باژگون رها ساخته است.
در عرصهی سیاست نیز ، دموکراسی حزبی که الگوی غالب دولتهای مدعی دموکراسی جهان است، ، با فرو کاستن نقش اعضا و هواداران احزاب تا حد سیاهی لشگر در رقابتهای حزبی، « خودِ» آنها را به صحنه گردانان سیاست واگذار کرده و عملاً توده ها را از اعمال ارادهی سیاسی مستقیم و مستقل محروم نموده است. در این جوامع این اقلیت حاکمهی حزبی است که ، به جای هواداران میاندیشد و برمیگزیند ، تصمیم میسازد و تصمیم می گیرد ! رﺃس هرم حزب ( بیآنکه قاعدهی سازمان حزبی ، حتا آگاه باشد ودر سود و زیان داد و ستد های بینا حزبی ، شریک باشد) تنها با لحاظ منافع و مصالح جمع محدود و معدود خود با رقبای سیاسی خویش، زد و بند و ، معامله و مصالحه میکند! توده ها نیز سر در پیلهی «من حزبیِ» دیگر ساخته وخیالین خویش ، تصور می کنند در صحنهی سرنوشت، حضور دارند و در ساحت سیاست ذی نقش و ذی سهماند! آنان بسیار جدی در لشگر کشیهای سیاسی و منازعات حزبی مشارکت میکنند، و در همه پرسیها و انتخاب ها نیز آرایی را در صندوقها میریزند که دیگران پیشتر در صندوقهای مغز ایشان ریختهاند !
با خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی نـا مشـان و نـنـگشـان!
در عالم اقتصاد و وادی تجارت هم اوضاع جز این نیست ، در حوزهی فن و ادب و زبان و هنر نیز احوال چنین است؛ و قِس علی هذا سایر ساحات و عرصات حیات انسان معاصر را.
چنان که معروض افتاد : شرح و بسط این نظر یا نظریه را به فرصتی دیگر موکول می کنم ـ البته چند سال پیشتر در چارچوب یک سخنرانی مبسوط در مراسم آغاز به کار مدرسهی اسلامی هنر در قم ، تا حدی به طرح و شرح آن پرداخته ام ـ و اینک ، بیش از این در این تمهید توقف نمی کنم .
نماد سیطرهی مجاز در هویت تاریخی:
این گفتاره ، در مقام ارزیابی سنت گرایی و برخی سنت گرایان ، خاصه مسلمانان سـنت گـرا ، در چـارچـوب انـگـارهی« سیطرهی مجاز » است ؛ و در اینجا بر مبانی و مواضع سنت گرای شناختهی ایرانی جناب آقای دکتر سید حسین نصر انگشت تاکید نهاده می شود.
یکی از جلوههای سیطرهی مجاز درساحت هویت تاریخی ، سنت گرایی برخی شرقیان و معنویت ورزی پاره ای از مسلمانان است ـ البته به طرز وطریقهی خاصی که زیبندهی غربیانی است که از دست رسی به دیانت وحیانیِ مصون از تحریف محروماند ، و در چنبرهی مادیت مدرن گرفتار ـ ؛ اینان بی آن که تفطن کنند که سرگذشت و سرنوشت ما شرقیان به غربیان نمیماند ، و از این رو ما مشرقیان و مسلمانان همچون فرنگیان ، محتاج و مجبور به طی طریق سنتگرایی نیستیم،«سوراخ دعا گم کرده»، بدور از هویت حقیقی تاریخی خویش، از سنت گرایی و معنویت ورزی فرادینی دم می زنند!!
برکسی پوشیده نیست که ظروف و زمینههایی همچون موارد زیر:
۱ـ نارساییها و ناراستیهای مسیحیت، ( که ناشی از انقضاء دورهی حجیت صورت منزّلَ آن ، و نیز دستکاریها و دستبردهای صورت بسته در صورت محقق مسیحیت است.)
۲ـ بر آفتاب افتادن پوچی وعدههای ایدئولوژیهای مادی و مدرن،
۳ـ بستوهی و خستگی مردم مغرب زمین از ظلم و ظلمت مادیت معاصر،
۴ـ و بالاتر از همه اینها، انگیزهی رقیب تراشی قدرتهای مسلط معاصر برای معنویت حقیقی (یعنی اسلام) که گرایش نسل تشنهی معنا بدان، سخت آنان را به هراس افکنده است، (و پارهای عوامل دیگر)، موجب ترویج و رواج مسالک و مشارب گوناگون نو و کهنهی شرقی و غربی در جهان بویژه دیار فرنگ شده است؛ و این همه هرگز و هرگز در دنیای شرق و در جهان اسلامی، خاصه در عالم تشیع معنا و مبنا ندارد.
از سرمایهی ثمین تشیع علویع و اسلام ناب غفلت کردن ، و چونان یک غربیِ گرفتارِ فقر معنوی، صلای سنت گرایی سر دادن، و مردمان را به معنویت ورزی التقاطی فرا خواندن ، از سوی یک مسلمان شیعی ایرانی ـ هر چند دلسوزانه ـ خود نوعی غرب زدگی و هویت گم کردگی است ؛ مشی و مدعای امثال دکتر سید حسین نصر مصداق چنین پدیدهای است ، از این رو موضع ، نسبت به نصر ، موضعی نقادانه است ، و البته نقد یک کس یا گروه ، یک گفته یا گفتمان ، هرگز به معنی انکار صفایا و مزایای آن کس و گروه ، گفته و گفتمان نیست .
بنده ناقد تواماً متجددان و سنت گرایان ایرانی، و نیز منتقد گفتمانهای تجددگرا و سنتی در دین پژوهی ایرانی و اسلامی هستم ، از این رو با نقد سنت گرایی در مقام دفاع از تجدد ، و با نقادی سنتی اندیشی در صدد حمایت از اصلاح طلبی دینی نبودهام و نیستم .
جناب نصر، علی الادعا تجدد ستیز است ، اما قطعاً غرب ستیز نیست اما چگونه میتوان مغرب و مدرنیته را از هم جدا انگاشت؟ ؛ او میگوید : « با انتقاد از آن چه ، از چشم انداز سنتی خطای محض و آشکار محسوب می شود ، می کوشیم که از « سنت طلایی غرب » دفاع کرده و بار دیگر حکمت خالدهای را احیاء نماییم که هم جاودان و هم جهانی است» [معرفت و امرقدسی ، ص ۲٫]
نیز گفته است : « تا آن جا که به زبانهای سنتی مربوط می شود، به دلایلی که پیش تر آمد این زبانها دارای اصطلاحی که دقیقاً با Tradition هماهنگ باشد نیستند . اصطلاحات اساسی مانند « دارما » در آیین هندوی ـ بودایی ، « دین » در اسلام ، و « تائو » در آیین تائویی ، و از این قبیل وجود دارند که به طور تفکیک ناپذیری به معنای اصطلاح tradition مربوط میشوند اما عیناً با آن یکی نیستند..»[ همان ، ص ۵۹٫]
پس بناست با نقد تجدد غربی ، احیاء سنت طلایی غرب حاصل آید، و سنت ، معادل شناخته ای در زبانهای سنتی ندارد ، و در عین این که با هیچ یک از عناوین در ادیان و دینواره ها – از جمله عنوان« دین » در اسلام ـ برابر نیست ( سنت همان دین نیست ) سنت ، مجموعهی اصول و حقایق فرا تاریخی ، فرا اقلیمی ، فرا اقوامی و فرا ادیانی است که در همهی دینها و دین گونهها یافت می شود، و به نظر او هدف نهایی در سنت و معنویت ، « چه سخن از خدا در میان باشد و چه از نیروانا ، یکی است.! »[ در جست و جوی امر قدسی ، ص ۲۴۳٫]
میتوان از جناب نصر پرسید : آیا نزاع سنت – مدرنیته ، یک مسألهی اسلامی ایرانی است یا یک معضل اروپایی ـ آمریکایی ؟ ظاهراً این موضوع اصالتاً ، یک مسألهی ایرانی و جهان اسلامی نیست ؛ جهان اسلام و ایران ، هرگز نه مدرنیته را تجربه کرده است ، نه پست مدرنیته را، و نه سنت ـ با تلقی فرنگیاش ـ را آزموده ، و نه برای مواجهه با تجدد، محتاج سنت گرایی با تلقی «شووان ـ کومارا سوامی» است. دنیای اسلام با برخورداری از دیانت غنی و قویمی چون اسلام ، و با بهرهمندی از حکمت و معرفت محتشم و مغتنمی چون میراث بازمانده از حکمای بزرگ خویش ، هرگز حاجتمند طرح و ترویج مقولهی مبهم و مشوشی به نام « سنت » نیست.
ادوار تاریخی– فرهنگی اقالیم و اقوام ،واقعیت های پدید آمده و سپری شده در ظروف خاص و مختص حیات آنها است ، نه میتوان آنها را از صفحهی هویت آنان زدود و سترد ، نه می توان برای غیر آنان این دورهها را وضع و جعل کرد ! تعمیم ادعایی و ادوار حیات فرنگ به جوامع دیگر ، از نوعی ذهنیت جبری گرای تاریخی حکایت می کند. روزگاری مارکسیست ها پیامبرانه و پیشگویانه ، مسیر همهی جهان را مشخص کرده ، ادوار و عهود جهان شمول استثنا ناپذیری را مفروض داشته بودند که همهی عالم لاجرم باید از دالان آن (دالان « مارکس – انگلس انگاشته ») عبور کنند ! و ادعا میکردند در صفحهی شطرنج جهان تکلیف تاریخی همهی نقاط گیتی را مشخص کردهاند و برای انقلاب سوسیالیستی در نقاط مختلف نیز تاریخ تعیین میکردند و می گفتند : میدانند در هر نقطه از جهان چه زمانی انقلاب سوسیالیستی رخ خواهد داد ، و سرانجام چه زمانی کمونیسم نهایی محقق خواهد شد ! در حالی که برای انقلاب سوسیالیستی و مارکسیستی در فرانسه ، انگلستان تاریخ قریب الوقوعی تعیین کرده بودند، ناگهان انقلاب سوسیالیستی از روسیه آغاز شد، و زردهای سرخ، رادیکال ترین انقلاب مارکسیستی را برپا کردند ، اما در انگلستان و فرانسه هیچ وقت بویی از مارکسیزم شنیده نشد .
لیبرالیزم و مارکسیزم دو جریان از یک جبهه و دو شاخه از یک تنه بودند . این دو گفتمان از یک بستر فرهنگی برخاسته بودند ، نزاع بین لیبرالیزم و مارکسیزم ، نزاع خانوادگی بود ، مارکسیزم یک پدیدهی شرقی نبود . تقسیم جهان به بلوک شرق و غرب ، تقسیم غرب به مشرق ِ غرب و مغربِ غرب بود . به تعبیر علامهی شهید مرتضی مطهری ، لیبرالیزم و مارکسیزم « دو تیغهی یک قیچی بودند »، که در ریشه به هم پیوند خورده و در شاخه نیز با هم در یک تعامل تاریخی « متنازع نما »، و چه بسا « تبانی شده » ، در داد و ستد بودند . از این رو آن گاه که تاریخ مصرف ایدئولوژی مارکسیزم منقضی شد ونیاز به صفبندی کاذب و جنگ زرگری بین دو قطب غربی نبود، یا چون رقیب جدی و حقیقی همچون اسلام انقلابی به صحنهی رقابت با غرب پانهاد، مارکسیزم غربی را به سرعت و سهولت و سادگی چیدن یک خیمه برچیدند، و بدین سان بساط این خیمه شب بازی تاریخی برافتاد ! از این رو انسان احساس می کند ارادهی واحدی این دو جریان به ظاهر متعارض را اداره می کرده که در یک مقطع خاص و تحت تاثیر عزم همان اراده، این چنین ساده ، بلوک غربی مارکسیزم ور افتاد . از جمله قرائن صدق این گمانه نیز برچیده نشدن کمونیسم در بلوک شرقی است !
سنت، مدرنیته و پسا مدرنیته نیز سه نسل فرهنگی از یک تیره و تباراند، و با هم نسبت طولی خانوادگی دارند . تجددگرایی جزء هویت ملل مناطقی است که مدرنیته بخشی از تاریخ حقیقی آنهاست ، و پسامدرن ، پدیده و دورهای تاریخی استکه در پی مدرنیته و در همان سرزمینی که مدرنیته در آن تحقق یافته است ، محقق میشود . به تصنع نمیتوان ادوار تاریخی را جا به جا کرد، تاریخ چندان در اختیار ما نیست . من نمیخواهم اهمیت نقش اعجاز آمیز ارادهی بشری را در تحولات اجتماعی و تطور تاریخ انکار کنم ، یا تاثیر ادوار تاریخی غرب بر شرق و بالعکس را نفی کنم ؛ بلکه من از سویی به قاعده پذیری و فلسفه مندی تاریخ قائلم و از دیگر سو به نقش عزم و ارادهی آدمی ، به مثابه خلیفهی خدا، ایمان دارم . آدمی میتواند تاریخ را تغییر بدهد ، اما نمیتواند تاریخ واقع شده در اقلیمی را به صورت تصنعی به اقلیمی دیگر منتقل کند . از این جهت ، نزاع سنت گرایان با مدرنیستها یک نزاع خانوادگی است و طبعاً باید خانگی هم بماند . دامنهای که در لبههای طیف سنتگرایی و مدرنیزم غربی در نقاط دیگر جهان (در غیر زاد بوم ، زیستگاه و اقلیم فرهنگی ادوار سنت و مدرنیته ) جریان دارد ، جریانهای تبعی و حرکتهای تصنعی قلمداد میشوند.
چنین نیست که همهی بشریت از جمله مسلمانان، یا باید مدرن باشند یا سنت گرا . افراد و گفتمانهای بسیاری در جهان هستند که نه مدرناند و نه سنت گرا . لهذا حمله و هجمه به مدرنیته ملازم با دفاع از سنتگرایی نیست، و حمله به سنت گرایی هم ملازم با تجدد گرایی نیست . جریانهای فکری و متفکران همهی نقاط جهان مجبور نیستند یا از مدرنیسم دفاع کنند یا از سنتگرایی. در دنیای اسلام و در شرق ، گفتمان های دیگری جریان دارد ، که نه درجرگهی مدرنیزم بشمار میآیند و نه در زمرهی هواداران سنت گرایی قرار میگیرند .
معنویت عقیم
سید حسین نصر، آنگاه که به عنوان یک ایرانیِ مسلمانِ شیعه ، دم از سنت گرایی می زند، و شرقیان و مسلمانان را به سنتگرایی میخواند، دچار نوعی «خویش دیگر انگاری» شده است، و بر این اساس، شخصیت و تفکر نصر در چار چوب تئوری سیطرهی ، مجاز قابل تحلیل می شود . او شخصیت و هویت تاریخی خویش را گم کرده است و در بستر تاریخی عاریتی و مجازی زندگی میکند . سنت ، راه سوم میان دیانت محض و الحاد مطلق است ، سنت اگر الحاد ستیز هم باشد همان دیانت نیست ، تعبیر«تشیعِ صفویِ» دکتر شریعتی، هر چند از جهاتی محل تأمل است، اما در جای خود تعبیر معنا داری است و در بحث فعلی ما نیز از گویایی و رسایی خاصی برخوردار است ، میتواند در توصیف حیثیت و ذهنیت جناب نصر به کار رود ! تشیع نصر ، اسلامیت و معنویت بی خطرِ نصیحت وار، دیانت شعر گونه و دین داری شاعرانه ، و اسلام موازی با اسلام ناب است ، و چنین تشیعی همچون سنتگرایی وی گره از کار فرو بسته بشر نخواهد گشود ، چنین اسلامی اسلام علوی نیست ، اسلام علیع ، اسلام حماسه و عرفان و دین جهاد و معنویت توام است. معنویتی که آقای نصر آن را ترویج می کند معنویتی عقیم و خنثی است ؛ معنویتی مشوش ، در آمیخته با مجموعهای از تعابیر و تصورات گنگ و مبهم و گاهی ضد و نقیض . باطن گرایی بی خطر، و معنویت ورزی بیثمر؛ هرگز نمی تواند پناهگاهی در قبال آثار سوء مدرنیزم قلمداد شود و نقش سنگری را ایفاء کند که از جایگاه و پایگاه آن بتوان به ستیز با تجدد گرایی و غربزدگی پرداخت .
اگر سنت گرایی و معنویت ورزی منظور نظر جناب نصر ، معنویتی زایا و پویا ، رهایی بخش و شفا بخش بود اول و دست کم باید شخص وی را نجات می داد.
آقای نصر می گوید: مدرن ها نمی توانند متون مقدس و معنویتِ حکمت خالده را ادراک کنند و درست می گوید، اما گنون و شووان هم نمیتوانند بفهمند که اسلامِ محمدیِ علوی چیست ؛ و آنها قهراً نمی توانند رهبر فکری معنوی ما شیعیان و ایرانیان قلمداد شوند . گنون ، شووان، کومارا سوامی ، بوکهارت ، مارتین لینگر ، مارکو پالیس ، آدلوس هاکسلی ، نورث ، بورن ، و … هر یک در جایگاه تاریخی و بستر بومی و فضای فرهنگی خاص خود، چه بسا محق شمرده شوند، و بسا سنتگرایی بتواند در بستر فرهنگی و تاریخی غرب مسیحی و برای مردم مادیت زده ، مدرنیته گَزیده ، و باطنْ باختهی آن دیار ، جاذب و دلپذیر و شاید تا حدی نافع و چاره ساز هم باشد ، اما برای ما شرقیان و مسلمانان هرگز !
فلتات و فترات سنت گرایی
این گفتاره در مقام نقد ماهوی و محتوایی سنت گرایی نیست ، اما صرفا از باب اشاره به نمونه ای از فترات و فلتات آن ، در قالب چند پرسش، برخی نکات را مطرح می کنم:
یک) برجسته ترین انگارهی سنت گراییِ« شووان- نصر» ، انگارهی وحدت متعالی ادیان – البته به قرائت خودشان- است، اما با توجه به تنوع متعارض و متناقض ادیان و دینواره ها ، آیا چنین فرضیهای وجه ممکن دارد؟ چسان می توان مسالک مختلفی را که در اصولی ترین باورها (مانند مبدا و معاد، جهان شناسی و انسان شناسی) با هم دچار اختلاف فرو نا کاستنی اند، کنار هم نشاند ، و از آنها محور مشترک و جوهر جامعی اخذ کرد؟ مثلا آیا دینواره های غیر متفطن به مبدا با دینگونه های متفطن اما منکر آن ؛ و این دو ، با ادیان و اشباه ادیان معتقد ، و معتقدان چند خدایی و تک خدایی، همچنین خدا باوران نا متشخص انگار ، و مبدأ مداران متشخص باور و… ، قابل جمعاند؟ و این مسالک با این همه تهافت و تخالفِ عمیق و آشکار چگونه می توانند فرایند و برایند واحدی داشته باشند؟! پس چنین انگاره ای مبتلا و یا دست کم متهم به قبول اجتماع و ارتفاع نقیضین است.
دو) میان اسلام و سنت گرایی، چه نسبتی برقرار است؟ عام و خاص مطلق؟ عام و خاص من وجه؟ تساوی ؟ یا تباین؟ بنا به تصریح آقای نصر نسبت آنها نسبت تساوی و تباین نیست؛[ معرفت و امر قدسی ، ص ۵۹٫] اما اگر عموم و خصوص است، کدام عام است و کدام خاص؟ اگر اسلام عام است، چه حاجت به سنت! « چون که صد آمد نود هم نزد ماست » ! ، و برغم قول به کمال، جامعیت و جاودانگی اسلام، دیگر سنت گرایی چه توجیهی دارد؟ ؛ و اگر سنت عام است، آن چیست که سنت واجد آن است اما اسلام، فاقد آن؟ و آیا این فقدان، نقص یا عیب دیانت خاتم قلمداد نمی شود؟
وانگهی با تهافت ها و تفاوتهای سنت گرایی با اسلام چه باید کرد؟ مثلاً اسلامِ قائل به حقانیت حصری یا شمولی خویش، و مصر بر بطلان مطلق یا نسبی ادیان دیگر، با کثرت گرایی سنت باورانه و واحد انگاری استعلایی ادیان و دینواره ها، چسان همنشین تواند شد؟ و همچنین عقیده به مبدأ واحد متشخص ، با امر قدسی مبهم مشتمل بر متشخص انگاری مبدأ و نامتشخص پنداری آن چگونه قابل جمع خواهد بود؟
سه) این عنصر مشترک مبهم و مجهول موسوم به «سنت» چیست که چونان ماهیت ساریه در همهی دین ها و دینسان ها، عرفان ها و عرفان سان های متهافت و متعارض منطوی و مندرج است؟ آیا اعتقاد به تکثر گرایی دینی، ناخود آگاه ملازم با اذعان به حقانیت و حجیت همهی مسالک معنوی و معنوی نما نیست؟ و آیا قبول هر دو دیدگاهِ تشخص و عدم تشخص مبدأ ، به معنی فرضی و اعتباری انگاری مبدأ ـ تعالی عما یصفون ـ نخواهد بود؟ و آیا این به مفهوم رویگرداندن از عقلانیت برهانی و تن در دادن به اجتماع نقیضین، و بنحوی تنفس در محیط عقلانیت نسبی و مدرن نمیباشد؟
چهار) از مشکلات اساسی سنت گرایی، کلی گویی و مبهم سرایی پیشاهنگان این گفتمان است. امر قدسی چیست؟ امر متعالی کدام است ؟ معرفت قدسی چیست؟ هسته و گوهر ادیان اگر باطن گرایی و باطن ورزی است و همین برای نجات و نجاح بشر کافی است، پس سایر آموزه ها به چه کار می آیند؟ چرا مبدأ دین حق یا مبادی ادیان- علی الاطلاق- چنین پیرایه هایی ( پوسته و صدف ) را بر دین یا ادیان بسته اند؟ آیا آنها مفید و لازم اند یا نا مفید و زائد؟ آیا می توان دین ها را که هر یک کل منسجم اند، تجزیه کرد؟ تبعیض و تجزیه و سپس جامع گیری از آنها آیا موجب تحریف و التقاط در دین ها ( در همهی دین ها) نمی گردد؟ ملاک جوهریت و عرضیت چیست؟ اگر مبدا ادیان و عرفانها یکی است، چرا مبدأ متعال ، انبیاء و عارفان متعدد بر انگیخت و دستورها و آموزه های متعارض آموخت؟ اگر در پی هم آمدن ادیان ، سیرتکاملی داشته و با لحاظ تفاوت شرائط ادوارحیات نسلهای آدمی ، صورت بسته است، اینک آیا همهی آنها به کار بشریت خواهند آمد؟ و اصولاً آیا احیاء سنت میسر است؟ اگر در ظرف تاریخی جدید به احیاء آن دست بزنیم، همان خواهند شد که بود؟
ارائهی انگارههایی چون« وحدت استعلالی ادیان» ، و توجیه« پلورالیسم معنوی» ، از سوی سنت گرایان، نشانهی تأثر آنها از ارزش ها و آرمان های مدرنیسم است ! به نظر میرسد: « سنت گرایی» حضرات ، بازی در زمین مدرنیته و در چارچوب قواعد بازی موضوعه ازسوی متجددان است، و ناخواسته و ناخودآگاه ، خود، نوعی غربزدگی است؛ و اشکالات و مشکلات سنت گرایی کم از مسائل و معضلات تجدد گرایی نیست( این جا و اینک مجال طرح و شرح این مدعا نیست)، امید میبرم که در فرصتی مناسب، توفیق بحث و بسط این نکته دست دهد- ان شاء الله.
منابع مقاله :
- قرآن کریم،
- امین پور، قیصر، دستور زبان عشق،
- نصر، سیدحسین ، در جست و جوی امر قدسی، گفت و گو با رامین جهانبگلو، ترجمهی سید مصطفی شهرآیینی، تهران، نشر نی، ۱۳۸۵،
- همو ، معرفت جاودان ، به اهتمام حسن حسینی ، تهران، مهرنیوشا ، ۱۳۸۶٫
۵ . همو ، معرفت و امر قدسی، ترجمهی فرزاد حاجی میرزایی، تهران نشر و پژوهش فرزان روز ، ۱۳۸۰ . چاپ اول،
ـ البته برای ارائهی مطلب و مسودّه، مجموعهی کتابها و مقالههای جناب دکتر نصر در زمینهی معنویت و سنتگرایی، ملاحظه شده است.