تعریف «فرهنگ» – بخش دوم
به اهتمام: حامد رشاد
در شمارهی پیشین خواندیم:
۱٫ تعریف یک موضوع به شیوههای مختلف ممکن است؛ مانند تعریف تحلیلی، تعریف لفظی، تعریف به حد و رسم و … ؛
۲٫ در روششناسی «تعریف»، از سه شرط اصلی «جامعیت»، «مانعیت»، و «جهتمندی» پیشینی یا پسینی بودن برای یک تعریف سخن گفته میشود؛
۳٫ شرط مهم «جهتمندی»، به دلیل مغفول ماندن هنگام ساخت بسیاری از تعاریف، بررسی و نقد آنها، ناآگاهانه دلیل بسیاری از نزاعها دربارهی تعریف یک مقوله است؛
۴٫ تعریف «برتر» تعریفی است که در عین دارابودن شرایط فوق، ویژگیهایی چون جامع جهات بودن، گزیده و خالی از حشو بودن، بیشترین وضوح مفهومی را داشتن، نیز دارا باشد.
در این بخش در مقام ارائهی تعریفی از «فرهنگ» ــ منطبق بر اصول پیشگفته برای تعریف برتر ــ برخواهیم آمد و بعد از تبیین آن، در سلسله مباحث بعدی، به نقد مشهورترین تعاریف بیانشده از فرهنگ دست خواهیم زد. اما پیش از ارائه تعریف، لازم است به اختصار، نسبتی که بین تعریف اختیارشدهاند و به فرهنگ[۱] و نظام فلسفه فرهنگ برقرار میشود، اشاره شود.
آیا تعریف ما از فرهنگ، فلسفهی فرهنگ ما را میسازد؟
تعریف فرهنگ و بحث از ماهیت آن جزء مسائل اصلی فلسفهی فرهنگ است، اما اینکه فهم و تلقی، از فرهنگ، فلسفهی فرهنگ را شکل میدهد و تعریف بیانشده از فرهنگ، فلسفهی فرهنگ ما را تکون میبخشد، درست نیست. در فلسفهی فرهنگ از مجموعهای از مسائل سخن گفته میشود که با هم فلسفهی فرهنگ را شکل میدهند. چون علم چیزی جز مسائل آن نیست. مجموعهی مسئلههایی که در یک علم مطرح میشوند وقتی کنار هم قرار میگیرند، البته با شرط انسجام، سازواری و چینش منطقی، علم را پدید میآورند. مسئلهی تعریف فرهنگ هم یکی از سرفصلها و مسائل فلسفهی فرهنگ است و بنابراین جزء این دانش به شمار میآید. البته تعریفی که از فرهنگ اختیار میکنیم، به ما یک بینش مبنایی القا میکند که بر باقی مسائل هم تأثیر خواهد گذاشت. افزون بر این، تعریفی برتر به شمار میآید که در آن به همهی مؤلفههای هویت یا ماهیت موضوع نیازمند تعریف اشاره و تصریح شود؛ بر این اساس هرچه تعریف از فرهنگ دقیقتر باشد، مسائل دیگری که در فلسفهی فرهنگ دربارهی آنها بحث میشود روشنتر میگردد. در اینجا باید به چیزی شبیه به دور هرمنوتیکی اشاره کرد. درواقع تعریف، اجمال کل علم است؛ بنابراین وقتی مقولهای مثل فرهنگ تعریف میشود گویی فشردهی همان مقوله بیان میگردد؛ پس در این تعریف، هم علم فرهنگ گنجانده شده است و هم فلسفهی فرهنگ. اما نمیتوان گفت که تعریف فرهنگ، فلسفهی فرهنگ است؛ زیرا فلسفهی فرهنگ پرسشهای تفصیلی مطرح میکند و پاسخهای تفصیلی به آنها میدهد؛ پس در بهترین حالت نوعی رابطهی اجمال و تفصیل بین تعریف و دیگر مسائل فلسفهی فرهنگ وجود دارد. معنای دور هرمنوتیکی هم همین است که ممکن است بین تعریفی که مطرح میگردد و مسائل دیگری که در متن فلسفهی فرهنگ بحث میشود، رابطهی دادوستدی برقرار شود و در پایان، بحثها به اینجا منتهی میگردد.
تعریف ما از «فرهنگ»
پیش از این در خلال مباحث، دو یا سه تعبیر برای تعریف فرهنگ پیشنهاد شد که یکی از آنها کمابیش به تعاریف شایع و مشهور نزدیکتر بود. براساس این تعریف، فرهنگ عبارت است از: «مجموعهی تافته و تنیده و سازوارشدهای از بینشها، منشها و کنشهای[۲] پایدار در بستر زمینی و بازهی زمانی مشخصی که همچون هویت و طبیعت ثانویِ جمعیِ طیفی از انسانها صورت بسته باشد». تعریف دوم ما از فرهنگ عبارت است از: «زیستجهانِ مشهود و نامشهود جمعی آدمیان در زمان و زمینی معین» که درواقع کوتاهشدهی تعریف نخست است. در تعریف اول تلاش شده است ضمن مشتمل بودن بر عناصر کلیدی، از واژگان زائد خالی باشد؛ هرچند که اینگونه تعاریف از نوع تعریف تحلیلی ــ و پسینی ــ است نه شرح اسم.
نظاموارگی فرهنگ
در تعریف، عبارت «مجموعهی تافته و تنیدهی سازوارشده» به این معناست که اولاً فرهنگ نظامواره است و در متن این نظامواره تافتگی و درهمتنیدگی اجزا اتفاق افتاده است. شایان ذکر است که این اجزا، چون از نوع مؤلفه هستند نه مقولاتی که به صورت مکانیکی کنار هم چیده شدهاند، کاملاً صورت ارگانیکی پیدا میکنند. اجزایی که در هم تنیده و تافته و صورت سازوار پیدا کردهاند، یکدیگر را تدارک میبینند، با هم در تعامل هستند و با همدیگر در یک تناسق منسجم قرار دارند. به سخن دیگر اینگونه نیست که بگوییم هرگونه از بینشها با هر نوع از منشها، یا هرگونه از بینشها با هر نوع از کنشها، اگر کنار هم قرار گیرند، یک فرهنگ را پدید میآورند، بلکه مجموعهی بینشها، منشها و کنشها و هر آنچه ارکان و اجزای یک فرهنگ را تشکیل میدهند با هم کاملاً سازوار و منسجماند.
در تعریف، منظور از «بینشها، منشها و کنشهای پایدار» همان اجزای فرهنگ است. البته منشها اخلاق و ارزشها را هم دربرمیگیرد؛ زیرا در اینجا اخلاق ملکهای ذهنی تلقی گردیده است که به صورت منش بروز و ظهور پیدا میکند.
مراد از عبارت «بستر زمینی و بازهی زمانی مشخص» این است که این مجموعهی بینشها، منشها و کنشهای پایدار ــ که منسجم و سازوار نیز شدهاند ــ عمر زمانی و محدودهی زمینی معینی دارند؛ یعنی اینگونه نیست که تماماً ازلی ـ ابدی باشند. واژهی «تماماً» در اینجا به این معناست که بعضی از این اجزای فرهنگ، ازلی ـ ابدیاند. پیش از این دربارهی مناشی فرهنگ اشاره شد که عدهای فطرت، برخی وحی و آموزههای الهی، و گروهی تصرفها و تحکمهای حکام را از منابع فرهنگ میدانند. بر این اساس ــ و با توجه به اینکه این دیدگاه در کل درست است ــ آن دسته از اجزای فرهنگ که ریشه در فطرت دارند ازلی ــ ابدی به شمار میآیند، اما با توجه به اینکه در کنار این اجزا، اجزای دیگری هم قرار دارند که ازلی ـ ابدی نیستند و از آنجا که فرهنگ مجموعهای از این اجزا، آن هم به شکل درهمتنیده و تافتهشده در بستر زمینی و بازهی زمانی مشخص است، آن را محدود به زمین و زمان معین و مشخص میدانیم.
آنچه در این میان اهمیت بسزایی دارد تبدیل شدن این اجزا، به «هویت و طبیعت ثانوی جمعی طیفی از انسانها» است. فرهنگ، چون جوهراً مقولهای اجتماعی است، آنچنان در حیات جمعی انسانها رسوب مینماید که به صورت تربیت ثانوی آنها جلوه میکند. با توجه به همین ویژگی است که در تعریف دیگر، فرهنگ «زیستجهان» نامیده شد. منظور از زیست جهان آن است که فرهنگ اتمسفری حیاتی برای گروهی از انسانها در یک مقطع مشخص تاریخی و نقطهی مشخصی از جغرافیا پدید میآورد؛ اتمسفری که تمام اعضای آن گروه میتوانند در آن نفس بکشند، اما همین اعضا اگر از آن زیستجهان یا اتمسفر خارج شوند، احساس خواهند کرد که در تنگنا قرار دارند.
فرهنگ، علوم انسانی انضمامی
چنانچه در پی تعریفی مختصر و بازگوکنندهی ابعاد و لایههای فرهنگ باشیم، میتوانیم فرهنگ را «علوم انسانی انضمامی» بنامیم. براساس این تعریف اجمالی، ابعاد فرهنگ همهی حوزهی علوم انسانی را شامل میشود. علوم انسانی خود بیانکنندهی انسان در دو لایه است؛ ۱٫ لایهی نفسالامری که در آن، انسان در فطرت اصلی خود باقی است؛ انسان بالفطره و انسان بماهو انسان. البته در علوم انسانی غربی، عموماً این وجه از انسان نادیده گرفته شده است و انسان بدون جوهره و خمیرمایهی اصلی و مشترکش با تمامی انسانها در اعصار گوناگون ــ که از آن به «فطرت» تعبیر میکنیم ــ مطالعه میشود.[۳] ۲٫ لایهای که انسان را در بستر ظروف و شرایط خاص زمانی ــ مکانی مشاهده و بررسی میکند.[۴] این لایه دوم است که مطالعهی فرهنگ قلمداد میشود.
دربارهی مقید کردن فرهنگ «به زمین و زمان مشخص»
ممکن است بیندیشیم بین عبارت «محدود به زمین و زمان مشخص» در تعریف و وجود مفاهیمی چون «فرهنگ جهانی» تناقض است. در مقام تبیین باید گفت که واژهی فرهنگ جهانی با نوعی مسامحه به کار میرود؛ زیرا در آن مشترکات فرهنگهای گوناگون در نظر گرفته میشود. به سخن دیگر فرهنگ جهانی، فرهنگی در برابر فرهنگهای دیگر نیست، بلکه آن ویژگیهای مشترکی که در بین ملل گوناگون وجود دارد و بخشی از فرهنگها به شمار میآید به منزلهی اجزای فرهنگ جهانی معرفی میگردد. فرض اینکه فرهنگ جهانی واقعیت خارجی دارد ــ البته به این شرط که فرهنگی با اجزا و مؤلفههای مجزا از خُردهفرهنگهای ملل وجود داشته باشد ــ با مقید کردن فرهنگ به بازهی زمانی تعارضی ندارد، ولی چون این فرهنگ در همهی نقاط جهان وجود دارد، عبارت «زمین معین» دربارهی آن صدق نمیکند. واقعیت این است که پیدایش فرهنگی که همهی ملل و اقوام در تمام اجزای آن مشارکت کرده باشند (زیرا در آن صورت است که فرهنگ جهانی محقق میشود) اصلاً متصور و ممکن نیست. مردم افریقا و اقوام بومی بعضی از نقاط جهان نمونهی خوبی برای رد وجود فرهنگ جهانی هستند؛ زیرا هیچیک از ارکان این فرهنگ در جوامع آنها مشاهده نمیشود. به نظر میرسد ترویج این نگرش که چیزی با عنوان فرهنگ جهانی در سطح جهان در حال شکلگیری است هدفی ندارد جز آماده کردن اذهان برای پذیرش جهانیشدن فرهنگ غربی. فرهنگ جهانی در شرایط فعلی نمیتواند محقق شود؛ چون مناشی متفاوتی برای فرهنگها در جهان وجود دارد؛ زمانی میتوان از فرهنگ جهانی سخن گفت که در پی ظهور صاحبالزمان(عج) همهی بشریت به فطرت خود بازگردند یا اینکه حکومت واحدی بر جهان مسلط شود که بتواند همین عناصر را در مقیاس جهانی اعمال کند.
از سویی دیگر ممکن است ایراد شود که بعضی از ارزشها به زمانه و زمین خاصی محدود نیستند و بسیاری از آداب و عادات به زمان خاصی تعلق ندارند و بنابراین نمیتوان فرهنگ را به زمان و زمین معینی محدود نمود. دربارهی این موضوع باید گفت همانگونه که در مطالب پیشگفته اشاره شد، اولاً ما نمیگوییم که تمام اجزا باید محدود به یک زمین و زمان خاص باشند، بلکه منظور ما آن است که صورت سازوارشده و انسجامیافتهی آن به زمان یا زمین معینی محدود میگردد؛ البته شرط پایداری برای اجزای فرهنگ را نباید از یاد برد. این پایداری، که فرهنگپژوهان بسیاری به آن اذعان کردهاند، به معنای ابدی بودن نیست. آنچه فرهنگ قلمداد میشود ممکن است از اجزا و مؤلفههایی مرکب باشد که بعضی از آنها صورت ابدی دارند ــ مثلاً از فطرت مشترک ناشی شدهاند ــ و بعضی به شکل مقطعی و در یک بازهی زمانی طولانی پایدارند. بنابراین این موضوع که بعضی از اجزا، ارزشها یا مصادیق دائمی هستند، تعریف یادشده از فرهنگ را نقض نمیکند؛ زیرا محدود بودن به زمین و زمان با فرض هویت سازوارشده و جمعی این مؤلفههاست.
ثانیاً هر مقولهای، هرچند متعلق به یک دهه و دورهی تاریخی نباشند، به هرحال شروع و نهایتی میتوان برای آن تصور کرد و میتوان دربارهی بازهی زمانی آن سخن گفت؛ برای مثال فرهنگ مدرن هرچند در بیش از یک زمین و زمان خاص تحقق یافته است، بههرحال میتوان آن را در یک دورهی تاریخی خاص دید.
فرهنگ، ایستای برآمده از حرکتی بطئی
براساس این تعریف، فرهنگ فرایند نیست، بلکه برآیند است؛ برآیندِ یک سلسله از فرایندها. درواقع فطرت در بینش، گرایش، منش و کنش انسان تأثیراتی میگذارد و مجموعهای از بینشها، منشها، گرایشها و کنشها را شکل میدهد که ظهور و بروز بیرونی پیدا میکند و فرهنگ را پدید میآورد. آموزههای وحیانی و حکومتها نیز تأثیری همچون فطرت دارند. بر این اساس فرهنگ، که در بیرون وجود خارجی پیدا میکند، برآمدِ یک سلسله فرایند است که بر اثر کارکرد مناشی و منابعی همچون فطرت، آموزههای وحیانی، حکومت و … پدید میآید. این فرایند درواقع صیرورت است، ولی فرهنگ آن چیزی است که الان وجود دارد. بر این اساس فرهنگ را باید برآیند و برآمد سیر و صیرورتی که واقع میشود دید، اما چون از یکسو مؤلفههای فرهنگ متنوعاند و از سوی دیگر مناشی آن متکثر، آن بخشی از مناشی که تغییرپذیرند پیوسته بر مؤلفههای متنوع تأثیر میگذارند و سبب میشوند ترکیب فرهنگ محقق تغییر کند و سامانهی دیگری به وجود آید. ممکن است بگوییم به این ترتیب، فرهنگ وضعیتی از نوع وضعیت حرکت جوهری دارد که پیوسته در حال صیرورت و تبدل است. اگرچه این گفته درست است، چون مقولاتی که فرهنگ را پدید میآورند تغییرات کندی دارند، به راحتی میتوان بازهی زمانی معینی را رصد کرد و دید که بسیاری از مقولات در یک دورهی زمانی نسبتاً طولانی تغییر نکردهاند؛ چون ما در فرهنگ، که بیشتر مقولهای اعتباری است، نمیخواهیم مداقّهی هستیشناسانه بکنیم. به سخن دیگر در مقولهی فرهنگ، نه چنین دقتی ممکن است و نه لازم. به این ترتیب نه تنها فرهنگ، بلکه هیچ چیز همان نیست که در آنی پیش بود، و نسبت به آنِ پیش خود تغییر کرده است.
فرهنگ تحت تأثیر تغییراتی که در مناشی فرهنگ اتفاق میافتد تغییر میکند، اما چون این تغییر کند است نمود و نمودار بیرونی این برآیند در یک دورهی زمانی طولانی مشاهده خواهد شد. ازهمینروست که انسان ثباتی را احساس میکند. بنابراین فرهنگ فرایند، یعنی سیر و صیرورت، نیست، بلکه برآیند این سیر و صیرورت است و به همین دلیل ثبات دارد. صیرورت هم بطئی است؛ بههمینرو به صفت پایدار موصوف میشود.
پینوشتها
[۱]. تعریف مختار
[۲]. در اینجا منظور از «کنش» معنای عام آن است، نه معنای اصطلاحی آن در مقابل «رفتار»؛ و مقصود از آن، بروزها و ظهورات بینش و منش است که در عمل رایج میشود؛ مانند بعضی از رسومی که در بین اقوام رواج پیدا میکند و کمکم به هنجار تبدیل میشود. شایان ذکر است که در برخی دانشها، رفتار لایهی بیرونی و سطحیتری که از نظر فیزیک رؤیتشدنی است در نظر گرفته میشود، اما کنش ناظر به معنا و باطن است.
[۳]. از باب مثال نحلهی وجودگرایان (اگزیستانسیالیستها)که قائل به هیچ ثابتی در وجود انسان نبوده و معتقدند انسان وجودش را تماماً خودش تعیین میکند.
[۴]. برای مطالعه بیشتر دربارهی نحلههای انسانشناسی غربی رک: مقاله «انسان جان آشنا»، فصلنامهی قبسات، شمارهی سیزده، علیاکبر رشاد.
. از باب مثال نحله وجودگرایان (اگزیستانسیالیستها)که قائل به هیچ ثابتی در وجود انسان نبوده و معتقدند انسان وجودش را تماماً خودش تعیین میکند.
. برای مطالعه بیشتر درباره نحلههای انسانشناسی غربی رک: مقاله «انسان جان آشنا»، فصلنامه قبسات، شماره سیزده، علیاکبر رشاد.