موضوع این سخنرانى، «تبیین نهضت نرمافزارى» ، مجال موسعى مىطلبد و از عهده این جلسه بر نمىآید و حق آن ادا نمىشود . بنده مىکوشم فقط دو اصطلاح را، که دانشوران و فضلاى حوزه در نامه خود به محضر مبارک رهبر انقلاب از آن یاد کردهاند، توضیح دهم و سپس نکتههایى نیز درباره عوامل و موانع و منطق تحقق نهضت نرمافزارى عرض کنم .
مفهوم نهضت نرمافزارى
اول، باید به این سوال جواب دهیم که «نهضت نرمافزارى» چیست و «نرمافزار» یعنى چه . واژه «نرمافزار» از واژههاى جدید است . این واژه پس از رایجشدن رایانه به دنیا آمد و بر سر زبانها افتاد . در برابر آن، واژه «سختافزار» هم مصطلح شد . در علوم رایانهاى، براى دستگاهها و ابزارهاى سخت و ضمخت، تعبیر «سختافزار» را به کار مىبرند و براى آنچه متن و محتوا و برنامه رایانه به حساب مىآید، از تعبیر «نرمافزار» استفاده مىکنند . بنابراین، اطلاق «تولید نرمافزارى» و معادلهاى آن در قلمرو معرفت، حکمت، دانش و اندیشه، نوعى مجاز گویى است; یعنى یک اصطلاح جدید را که در حوزه خاصى به وجود آمد و به کار مىرفت، به حوزه دیگرى آوردند و دستبه استعاره و مجاز زدند و شاید رفته رفته این واژهها در حوزه دوم نیز صورت اصطلاح پیدا کنند; یعنى در حوزهاى که مورد بحث ما است .
من فکر مىکنم مراد تعبیرکنندگان یا مقام معظم رهبرى از «نرمافزار» آن چیزى است که مقابل صنعت و سختافزار تمدن است . صنعت و ابزارهاى حسى – علمى تمدنى، محصول ضلع نرمافزارى تمدن اند و این ضلع نرمافزارى، همان فکر و اندیشه و دانش است . برخى چیزهایى که انسان تولید مىکند، نیازهاى حسى او را تامین مىکنند; چون انسان داراى چنین بعدى هم هست . ماهیت و ذات او، دو ساحتى و دوضلعى است . پس پارهاى ابزارها که تولید مىشود، در خدمتبعد سخت و حس انسان و در جهت رفاه و کمالو راحت جسم او است . پارهاى دیگر هم در جهت کمال روح و جان او . در واقع، تولید نرمافزار فقط به معناى تولید ابزار رفاه جسم نیست . برداشت من این است که ما پیش از کوشیدن براى رسیدن به تکنولوژى و توسعه ابزارهاى صنعتى و سخت، نیازمند نرمافزاریم و روح تمدن، که از روح بشر بر مىخیزد، ناظر به روح بشر نیز هست .
ما به عنوان جامعه و کشورى در نقطهاى از جهان و مقطعى از تاریخ باید خود را ارزیابى کنیم . باید به آنچه نداریم، برسیم . اگر خود را در قیاس با جامعه جهانى و در قیاس با شان شایسته خویش ارزیابى کنیم، و وضع مطلوب خودمان را بشناسیم و آن را ترسیم و خود را به آن نزدیک کنیم، این حرکت، همان نهضت نزمافزارى است . مىتوان گفت که ما در مقایسه با برخى جوامع، وضع مطلوبى نداریم . این روشن است . بدتر از آن، ملت ما در مقایسه با شان شایانى که باید به واسطه مختصات خود دارا باشد، وضع مطلوبى ندارد . با آن شان فاصله دارد، و این فاصله همان چیزى است که موجب نهضت نرمافزارى و فراخوان شده است .
موانع تولید علم دینى
بحثهاى فراوانى را در باره این موضوع مىتوان مطرح کرد . من شاید سالها استبا چنین دغدغههایى زندگى مىکنم . احساس بنده این است که نمىتوان در این باره مجموعهاى فراهم کرد; چرا که ما هنوز خود را نیافتهایم و اگر چیزى برخلاف «خودنایافته» گفته شود، به آن عمل نمىشود . پس از صدور آن منشور درباره نهضت نرمافزارى، احساس کردم تا حدى فضاى لازم به وجود آمده یا باید کمک کرد که به وجود بیاید . لذا آن مختصرى را که به اشکال مختلف در جاهایى گفته شده یا منتشر شده بود، تنظیم کردم که عمدتا ناظر به توصیف وضع موجود در حوزه دین پژوهى و تصویر وضع مطلوب در این حوزه است .
ما باید در حوزه تولید معرفت و نهضت نرمافزارى، دو دسته مباحث را به صورت جدى پى بگیریم: یعنى باید چه کنیم; نبایدهاى ما و پس از آن، بایدهاى ما چیست . باید گفت که ما با موانع، کاستىها، ناراستىها و نبایدهاى بى شمارى در حوزه فهم دین مواجهیم . موانع را مىتوان طبقه بندى کرد . این موانع یک گونه و از یک سنخ نیستند . به حسب شاخهها و رشتههاى علمى، متفاوتند . در حوزه طبیعیات و علوم طبیعى، بایک مجموعه از موانع روبه روییم . در حوزه علوم انسانى هم با یک دسته موانع دیگر روبه روییم . در قلمرو علوم الهى هم یک مجموعه دیگر از موانع خودنمایى مىکنند . در عرصه فناورى و علم نیز همین طور . این یک نوع طبقه بندى از موانع است . از حیث عامل انسانى هم مىتوانیم به یک طبقه بندى برسیم; یعنى به حسب اصحاب هر رشته و شاخه، موانع متفاوت مىشوند . میان اصحاب دانش دینى، مجموعهاى از موانع روانى، فرهنگى، متدیک و منطقى وجود دارد . اصحاب دانشها و علوم طبیعى را نیز مىتوانیم از این گذر طبقه بندى کنیم . به اعتبارهاى دیگرى هم مىتوانیم دستبه طبقه بندى بزنیم; به اعتبار محیط، یعنى محیط دانشگاه و حوزه . دستهاى از موانع دانشگاه هم موجب تحجر شده است که به تصمیم سازان، مدبران و مدیران باز مىگردد و پارهاى دیگر به قشرهاى دیگرى – غیر از طبقه حاکم و تصمیم گیرنده – باز مىگردد .
گاهى موانع از حیث جنس، موانع فرهنگى اند; یعنى یک دسته آداب و عرفیات به مانع تبدیل شدهاند . فرض کنید در محیط حوزه، اگر دو شخصیتبرجسته – دو مرجع علمى همتراز که دریک شهر زندگى مىکنند – روزى با هم جلسه علمى داشته باشند و به شور علمى بنشینند، این تبدیل به حادثهاى تاریخى مىشود . مشهور مىشود که فلان مرجع با فلان مرجع در فلان تاریخ جلسه داشتند; یعنى آنقدر عجیب و غریب است که در تاریخ ثبت مىشود . یک کار استثنایى است; چون عرف نیست . گاهى جنس مانع – هم در حوزه و هم در دانشگاه – اخلاقى است . حوزه و دانشگاه هر یک به نحوى به مجموعهاى از موانع اخلاقى مبتلایند; موانعى که به تعبیر امروزى در قلمرو اخلاق حرفهاى و صنفى جا مىگیرند . روایاتى نیز در این باره هست، مثلا این که علما در معرض حسدند . این صنف رذائل اخلاقى که در برخى روایات آمدهاند، نوعى از موانع رشد بشرند و طبعا مانع توسعه علم هم هستند . گاه به خاطر حسد از یک نظریه استقبال نمىکنند و نظریه پژمرده مىشود و فراموشش مىکنند . گاهى طلبه یا دانشجویى حرف جدیدى مىزند و از سر عجب مىگویند بى خود کرده که گفته است; در حد او نیست که حرف جدید بزند . دستهاى دیگر از موانع، اجتماعىاند . جامعهاى خود را گم کرده; با خود مجازى زندگى مىکند . چنین جامعهاى راهى به رشد و توسعه ندارد .
خود آگاهى اولین قدم در قلمرو تولید علم
جمله «من کیستم؟» بزرگترین پرسش حیات است . یافتن «من» و رسیدن به چیستى و کیستى، بزرگترین یافته معرفتى است; «من» انسانى را یافتن و تفتن به «من» انسانى . از آن طرف هم «خود دیگر انگارى» ; یعنى «من مجازى» در مقابل «من حقیقى» بزرگترین مشکل بشر است . این مشکل بشر امروزى است; «خود دیگر انگارى» یا «خود دیگر خواهى» .
بشر امروز، خود را حیوان مىخواهد . «خویش حیوانانگارى» بزرگترین مشکل او است . تصور مىکند هرچه هست، شکم و شهوت است و وراى آن چیز دیگرى نیست . بشر امروز، ضلع متعالى خود را انکار مىکند . از آن غافل است . دچار خود فراموشى شده است . زندگى کردن در هویت مجازى جنسى امروزه یک بیمارى است . مرد خود را زن مىانگارد و زن، خود را مرد مىخواهد; یعنى «خودمردانگارى» . رادیکال فمینیسم همین است . زن در پى مزایا، صفات، رفتار، مشاغل و نقش مردانه است . از خویش غافل است . اصرار مىکند که مرد باشد; یعنى زن بودن براى او عیب است; نقص است .
پیشفرض یا پیش انگاره تساوى زن و مرد – با معناى غلطش – اعتراف به برترى مرد بر زن است . پشتوانه فمنیسم، برترى تاریخى یا طبیعى و حقیقى مرد نیست . ما هم امروز در ساحت دین، به هویت مجازى مبتلا شدهایم . بعضى ایدهها که امروز در جهان اسلام و به خصوص ایران در یک دهه گذشته اظهار مىشوند و پروتستانیزم اسلامى و مجموعه باورهاى این چنینى که در جامعه ما ترویج مىشوند، «دیگر انگاشتن دینى جامعه» اند . ولى ما مسلمانیم . مسلمان، مسلمان است . مسئله آنها، مسئله خود آنها است و مسئله ما، مسئله ما است . سال گذشته کنفرانسى در یک دانشگاه غربى بود که من هم شرکت کردم . گفتند آقاى جان هیک از آمریکا برگشته و در ضیافتى که شما هم دعوت شدهاید، حضور دارند . بنده دنبال فرصتى بودم تا بحث هایى را درباره نظریه پلورالیزم دینى با ایشان مطرح کنم . به ایشان گفتم که در ایران، او را مهمترین طراح و نظریهپرداز پلورالیزم دینى مىدانند و خودشان را به او منسوب مىکنند و نظریه ایشان را تفسیر مىکنند . گفت مسئله پلورالیزم دینى، مسئله شما نیست . این نظریه براى حل مشکلى مطرح شده که شما آن را درک نمىکنید . من آن را براى حل یک مشکل فرهنگى در جامعه مسیحى غربى ارائه کردهام . ایران یکپارچه مسلمان است . نود و چند درصد ایرانیان مسلمانند . پلورالیزم دینى اینجا معنا ندارد! ایشان درست مىگفتند . در ایران غیر از اسلام، دینى نیست تا بخواهیم از پلورالیزم دینى بحث کنیم . جمعیت زرتشتیان ایران بسیار ناچیز است . نه کسى را دارند و نه رهبرى . نه در داخل کشور رهبرى دارند و نه در خارج از کشور . یک پیرمرد باز نشسته ارتش و کم سواد را بیاوریم و هى با او دیالوگ بگذاریم که چه شود؟ اصلا نمىدانند گفت و گوى ادیان چیست . کارى با دیگران ندارند . به کار خود سرگرمند . نه مىدانند پلورالیزم چیست و نه انتظارى دارند و نهطلبى از ما دارند . به ما چیزى نمىگویند . حرفى هم براى گفتن ندارند . خلیفه گرى ارامنه هم همین طور . وضعیتیهودیان نیز همین طور است .
مسئلهاى را که مسئله ما نیست، براى ما مسئله کردهاند! اسلام را «دیگر» کردهاند; مسیحیت را جاى اسلام گذاشتهاند! من ایرانىام; شرقىام . ما، ما هستیم; ماى شرقى . ما، ماى حقیقى داریم . با ماى مجازى نمىتوانیم زندگى کنیم . اصرار بر طرح مدرنیته و فرا مدرن هم از این دست مباحث است . ما نه مدرنیتهاى داریم و نه پا به مدرنیته گذاشتهایم و نه مىتوانیم بگذاریم تا چه رسد به پسامدرن . اگر کسى بپرسد ما الان در چه دورهاى زندگى مىکنیم; مدرن یا مادون مدرن یا مافوق مدرن، جوابش این است که هیچ کدام . مدرنیته براى یک جهان دیگر است . البته نمىگویم از آن متاثر نیستیم . نمىگویم آفت هایش به اینجا نرسیده و مرزهاى ما را در نوردیده است; اما آفتهاى مدرنیته غیر از حقیقت مدرنیته است . این «خوددیگرپندارى» و «خوددیگرخواهى» است . من امروزى در کجاى زمان ایستادهام; در کجاى جهان ایستادهام؟ کیستىها، اضلاع مختلفى دارند . من امروزى، از چه جهت کیستم؟ برخى از ما، به «من دیروزى» مبتلا هستیم، یعنى در من مجازى زندگى مىکنیم . برخى مباحث و مطالبى که در برخى علوم طرح مىکنیم، مسئله ما نیستند . مسئله دیروزىها هستند، نه امروزىها; همان طور که ممکن استبه «من فردایى» مبتلا بشویم . فرق نمىکند . مهم این است که ممکن است «من امروزى» نباشیم; در «من امروزى» زندگى نکنیم . لذا ما از موانع روانى هم رنج مىبریم; همان طور که از موانع اجتماعى و فرهنگى و متدیک و منطقى رنج مىبریم .
ضرورت تعامل بین حوزه و دانشگاه
ما امروز نیازمند اجتهاد در اجتهادیم . اجتهاد یک اصطلاح دینى است و در ادبیات دینى مطرح است; ولى یک متد است . یک رویکرد است . در دانشگاه هم به اجتهاد نیازمندیم . ما اصل اجتهاد را، به عنوان مقوله، از قلمرو فعل و متد اجتهادى خارج کردهایم و به مشکل برخوردهایم; همان که امام فرمودند: اجتهاد امروزى، پاسخگو نیست و لحاظ کردن زمان و مکان و آشنا بودن با موضوعات به نحو تخصصى براى «اجتهاد لازم» نیاز است . داد و ستد میان حوزه و دانشگاه بسیار مهم است . امروز حوزه از دانشگاه طلبکار است . حق هم دارد; چون حوزه از علوم دانشگاهى استقبال کرده است . در این دو دهه علوم دانشگاهى به صورت گستردهاى در متن حوزه به کار رفتهاند . چندین دانشگاه در حوزه تاسیس شدهاند . حوزه به وظیفه خود دراین باره عمل کرده است . البته من در این زمینه حرفها و اشکالهایى هم دارم . این که دانشآموختگان حوزه، علوم دانشگاهى را اخذ کنند و نظام دانشگاهى را به بستر حوزه راه بدهند به حدى که حوزه، دانشگاه شود، بى معنى است . فعلا با این موضوع کارى نداریم; اما کمتر اتفاق افتاده است که دانشگاه هم به حوزه رو کند . مبانى علوم دینى و حوزوى در دانشگاه کمتر از دوره پیش از انقلاب شده است; هم به لحاظ محتوا و مباحث و مسائل و هم به لحاظ عناصر آن . قبل از انقلاب، شمار حوزویانى که در دانشگاه حضور داشتند، کمتر بود، ولى حضورشان از نظر کیفى بیشتر و بهتر بود . عناصر کیفى و دانشمندان حوزه در دانشگاه حضور داشتند . سرآمد بودند . دانشگاهى در مقابل استاد حوزوى مىنشستند و بهره مىبردند; براى اینکه عناصر علمى برجسته و ارزشمندى از حوزه به دانشگاه مىرفتند . امروز وضعیت این گونه نیست . عمدتا طلبههاى جوان – براى تحصیل یا تدریس – به دانشگاه راه مىیابند . ما باید بتوانیم دستاوردهاى علمى حوزه را به دانشگاه صادر کنیم; مثلا بر اساس مبحث الفاظ اصول فقه، ما زبانى را به دست آوردهایم; باید این دستاورد را سازمان بدهیم و به دانشگاه وارد کنیم . نظر من این است که باید به دانشگاههاى جهان هم صادرات داشته باشیم .
نسبیت معرفتشناسى
بزرگترین مشکل ما، جهل مرکب است، و جهلشناسى، بهترین راه براى شکستن جهل مرکب است . البته هر قدر علم گسترش پپدا مىکند، جهل هم گسترش مىیابد . به موازات توسعه علم، جهل هم گستردهتر مىشود . اصلا توسعه جهل از نظر کمیت و کیفیت و سرعت، بیشتر از توسعه علم است . هر یافتهاى که به دست مىآید و هرچیزى که معلوم مىشود، صدها مجهول خود نمایى مىکنند; صدها مجهول نمودار مىشوند . جهل برجسته مىشود و ما از جهل مرکب خارج مىشویم . اصولا علم – به یک معنا – پى بردن به جهل است; پى بردن به ندانستن است . این را نمىتوان انکار کرد که علم رو به رشد و کمال است . البته ممکن است کسى نپذیرد و بگوید از کجا معلوم که علم به صورت طولى رشد مىکند; اما به هر حال، شما نمىتوانید امروز را با یک قرن پیش مقایسه کنید; نمىتوانید با ده قرن پیش مقایسه کنید . پس ظاهرا نمىتوان تردید کرد که علم رو به گسترش و تعمیق است . اما چرا به موازات آن، قلمرو نسبیت و شکاکیت هم بسط پیدا مىکند؟ مگر نباید هرچه علم پیش مىرود، دایره جهل و نسبیت و شکاکیت هم محدودتر شود؟ این به خاطر آن است که علم و یافتههاى بشر متنوع مىشود . هر قدر بشر پیش مىرود، به جهلش پى مىبرد و با نادانستههایش بیشتر آشنا مىشود و در دام شک مىافتد . نمىتواند تصمیم بگیرد . نمىتواند تشخیص بدهد; چون علم و یافتههاى علمى او متنوع مىشود . علم او بازهم ناقص است . به کمال نرسیده است . هنوز در مرحله گذار است و ناچار به دام نسبیت و شکاکیت مىافتد . البته اگر نسبیت و شکاکیت را مثبتبدانیم، مىتوان آن را یکى از دستاوردهاى مفید علم دانست; چون شک – و دست کم – نسبیت و نسبىانگارى مشخصا به معناى ابتدا به جهل است; یعنى نسبیت معرفتشناختى . به هر حال مىتوانیم طبقه بندىهایى از این دست، در باب موانع فراهم آوریم .
اما درباره دانشگاه شما، فکر مىکنم اگر نام آن را «باقر العلوم» علیه السلام نگذاشته بودید، و مثلا نام «محمد بن عقیل» علیه السلام را برایش بر مىگزیدید، مسئولیتشما کمتر بود . شما نام دانشگاهتان را «امام باقر» علیه السلام گذاشتهاید . عصر امام باقر علیه السلام مقدمه عصر امام صادق علیه السلام است . علم صادقى علیه السلام دوره بلوغ علم باقرى علیه السلام است . «باقر» یعنى شکافنده علوم; شکافنده علوم اولین و آخرین; باقر علوم پیامبران . شما با این نامگذارى خواستهاید تلویحا و ضمنا ادعا کنید که شکافنده و گشایندهاید . این دانشگاه باید این چنین باشد . اما چرا دانشگاه شما در قم تاسیس شد؟ آیا قم دانشگاه نیاز دارد یا دانشگاه به قم محتاج است؟ چرا یک مؤسسه حوزوى این دانشگاه را تاسیس کرد؟ شما باید باقر العلوم باشید . یکى از رسالتهاى دانشگاه همین است و این رسالتبسیار سنگینى است . شما باید پیشاهنگ تحول معرفت، حکمت و علوم انسانى در فضاى دینى باشید . باید به این عرصهها پا بگذارید; البته با منطق خاص خودش . من از شانسگرایى و علمژورنالى و فقه خان سرایانه یا خام سرایانه – که برخى تعبیر مىکنند – هیچ استقبال نمىکنم . منظورم اینها نیست . علم، منطق دارد . بى منطق و بى مبنا سخن گفتن، نو آورى نیست . البته هم رسالت، سنگین است و هم شرایط، سخت است . ما از یک مانع شکننده – به معناى متعدى آن – علمکش رنج مىبریم . آفت و مانعى هست که آن را «اختناق سفید» خواندهاند; یعنى شما نتوانید حرف نو بر زبان بیاورید . اگر چنین کنید، از آن بد تعبیر مىکنند یا مصادره مىکنند . این مانع بسیار بزرگى است .
باقر العلوم باید اول این مانع را درهم بشکند و بشکافد . حرف نو زدن، هزینه دارد; البته اگر حقیقتا نو باشد . باید هزینهاش را بپردازیم . امیدوارم خداوند منان توفیق دهد که وظیفه خودمان را درک کنیم و به رسالتى که بر عهده داریم پایبند باشیم و آن را به انجام برسانیم .