موضوعی که پیشنهاد شده در این نشست مورد بحث قرار گیرد عبارت است از: «نقش و کارکرد انقلاب اسلامی در تغییر سبک زندگی مردم ایران» و احیاناً بعضی ملل و گروههای اجتماعی که متأثر از این نهضت و علاقمند به آن هستند. تصور میکنم چنین تحلیل جامعهشناختی از یک پدیده، کار یک جلسه نیست و حتی ممکن است اولویت هم نداشته باشد که ما بگوییم چه واقع شده است، تا کسی بپذیرد که این تحول رخ داده است یا خیر.
به نظر من بیش از آنکه به آنچه واقع شده بپردازیم، باید به آنچه که باید واقع شود و مورد اهتمام رهبری فرهمند انقلاب هم هست، پرداخته شود. در این جلسه قصد دارم مختصری به اصل مبحث «سبک زندگی» بپردازم و این نکته که مفهوم «سبک زندگی» به چه معناست؟ پیشینهی آن تا کجاست؟ سپس اشارهای بکنم به تعریفی که سبک زندگی اسلامی دارد و اینکه در تلقی ما سبک زندگی چیست.
البته این مبحث بسیار گسترده و در ادبیات علمی ما نوآمد است و در کشور ما ادبیات علمی غنیی در این زمینه وجود ندارد.
برخی تصور کردهاند که مقولهی سبک زندگی یک مقولهی نوآمد است، و توسط افرادی مثل ماکس وبر مطرح شده است. همچنین سؤال میشود که آیا این مسئله بهصورت خودآگاه و به شکل نظریشدهی آن و با نگاه معرفتی به آن، آیا تازه است؟ یا تلقی دیگری از این مقوله میتوان ارائه کرد؟
به اجمال عرض میکنم که این تصور که اصل مسئله نوظهور و نوپدید است، تعبیر درستی نیست، زیرا اصولاً سبک زندگی و طرز رفتار و شیوهی گذران حیات، همزاد انسان است. اینگونه نیست که بگوییم مثلاً بشر تا قرن شانزدهم چیزی به نام سبک زندگی نداشته است، و سبک زندگی آن تاریخ به بعد بهوجود آمده است.
اصولاً سبک زندگی بخشی از فرهنگ و یک مقولهی فرهنگی است. البته کمابیش ممکن است تفاوتهایی بین مقولهی «فرهنگ» و سبک زندگی لحاظ شود؛ دستکم از این جهت که نسبت فرهنگ با سبک زندگی، نسبت عامّ مطلق و یا شکلی از عام منوجه است؛ یعنی فرهنگ اعم از سبک زندگی است، زیرا فرهنگ به حوزهی سلائق و علایق هم اطلاق میشود و محدود به حوزهی بینشها و منشها نیست؛ درحالیکه سبک زندگی عمدتاً مربوط به حوزهی رفتار میشود. هرچند که در پس مقولهی سبک زندگی بینش نهفته است و اصولاً هر سه سبک زندگی برآمد و برآیند یک تفکر و اندیشه است و پای در بینشهای معینی دارد، اما به هر حال فرهنگ از این جهت اعم از سبک زندگی است.
همچنین از جهاتی ممکن است گفته شود که فرهنگ محدودتر است؛ مثلاً از این جهت که مؤلفههای فرهنگ و مقولاتی که یک فرهنگ را پدید میآورند، نوعاً دیرزی و پایدار هستند. فرهنگ به هر رفتار یا اندیشار و یا منش و کشش و علاقه و سلیقهای که در یک جامعه مطرح است اطلاق نمیشود، بلکه به آن دسته از بینشها و منشها و کششها و کنشهای سازوارِ دیزیِ اجتماعی گفته میشود که در یک جامعه رسوب کرده و تبدیل به فرهنگ شده است.
به همین جهت ما معتقد نیستیم که دین بهصورت علیالاطلاق در زمرهی فرهنگ است، بلکه دین، آنگاه در زمرهی فرهنگ قرار میگیرد و جزء فرهنگ میشود که در جامعهای رسوب کرده باشد و به فرهنگ بدل شده باشد. به صرف اینکه پیامبری ظهور کند و دین تازهای بیاورد و حتی دهسالی هم از عمر آن دین گذشته باشد، نمیتوان گفت که جزء فرهنگ است. بیست و سه سال از بعثت نبی اکرم(ص) گذشته بود، اما فرهنگ جاهلی همچنان در آن جامعه خودنمایی میکرد و حضور داشت و فرهنگ اسلامی هنوز مسیطر و مشرف نشده بود. سایر مقولات نیز به همینگونه است. عناصری که جزء فرهنگ قلمداد میشوند باید پایدار باشند و رسوب کنند و تبدیل به عادت و هنجار شوند.
از این جهت، فرهنگ، نسبت به سبک زندگی اخص است، زیرا فرهنگ به آن دسته از رفتارها و کنشها و کششها و علایق اطلاق میشود که در یک جامعه رسوب و رسوخ کرده و هنجار شده، اما سبک زندگی لزوماً این نیست. ممکن است همین امروز یک ملت، چهارچوبی برای طرز و شیوههای رفتاری خودشان بهصورت آگاهانه و عامدانه انتخاب کنند و از فردا اجرا کنند، این سبک زندگی است و لازم نیست طولانی شود، پایدار و دیرزی باشد و رسوب کند تا تبدیل به سبک زندگی شود. شرط سبک زندگیبودن، زمانبری و دیرزیبودن نیست، اما شرط فرهنگبودن، پایداری و دیرپایی و هنجارشدگی است.
در یک نگاه فیالجمله مسامحی میتوان گفت که سبک زندگی عمدتاً بخشی از فرهنگ یک ملت را تشکیل میدهد. مقولهی فرهنگ بسیاربسیار پراهمیت است و نهتنها به مثابه یک پدیدهی واقعیِ حاکم بر حیات یک جامعه که هویت آن جامعه را میسازد، بلکه به لحاظ نظری هم مبحث بسیار پیچیدهای است که معالاسف در کشور ما به آن توجه نمیشود و حتی هنوز هیچجا یک گروه فلسفهی فرهنگ در هیچ دانشگاه و پژوهشگاه و یا حوزهای نداریم. تنها یکیدوجا شنیدهام که کسانی آنهم تحت تأثیر یافتهها و دریافتههای فرنگیها فلسفهی فرهنگ درس میدهند و چند فصل محدود و معدود را به عنوان فلسفهی فرهنگ مطرح میکنند، درحالیکه این بحث بسیار پیچیده، گسترده و عمیق است.
ما در پژوهشگاه فرهنگ و اندیشهی اسلامی حدود یک سال در جلسهای که با عنوان فلسفهی فرهنگ تشکیل میشد، تعاریف برگزیدهی غربی و اسلامی را از فرهنگ نقد کردیم، و براساس چهارچوبی که ارائه کردهایم فلسفهی فرهنگ حدود نوزده فصل اساسی دارد که یکی از آنها بحث «چیستی فرهنگ» است. در این میان، سبک زندگی همواره بخش قابل توجهی از فرهنگ را تشکیل میدهد.
در مورد سبک زندگی آنچه که مطرح است عرصههای حیات است؛ به این معنا که انسان با چه عرصهها و صحنههایی در حیات مواجه است. یک الگوی بسیاربسیار معیوب و ناقص و سست در دانشگاههای ما پذیرفتهشده که الگوی چهارگانهانگار پارسونزی است. دانشگاهیان ما و به تبع عمدهی اقشار جامعه نیز بدون توجه، همین الگوی تقسیم عرصههای حیات را به زبان میآورند. تا در این خصوص سؤال میشود میگویند امور سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی و احدی هم به نقص و عیب و هزارویک مشکلی که این تقسیم دارد توجه نکرده است.
آیا اصولاً چنین تقسیمی از عرصههای حیات یک تقسیم منطقی است؟ آیا این چهار عنصری که گفته میشود مقسم مشترک دارد؟ آیا فرهنگ قسیم اقتصاد است؟ آیا فرهنگ قسیم اجتماع است که میگوییم اجتماعی، فرهنگی؟ آیا از جنس هم هستند؟ آیا اینها قسمهای یک مقسم هستند؟ هرگز چنین نیست و این تقسیمبندی فاقد منطق علمی است و یک تقسیمبندی کاملاً سکولار محسوب میشود و هیچ بویی از خدا و معنویت ندارد. همه به شکم و نفسانیت و دنیا بازمیگردد و همین مناسبات عادی بشری را تقسیم میکند، و به ابعاد متعالی حیات انسان معطوف نیست. در عین حال نیز نه جامع است و نه مانع.
بسیاری از ابعاد در حیات انسان هست که اصلاً در این تقسیم دیده نشده است و بسیاری از عرصهها مغفول مانده است. کما اینکه این تقسیم مانع نیز نیست، زیرا مثلاً فرهنگ هویت اجتماع را میسازد و در عرض اجتماع نیست، و به همین جهت مطالعهی فرهنگ جزء موضوعات عمدهی جامعهشناسی است و عمدتاً جامعهشناسان راجع به فرهنگ نظر میدهند. البته مردمشناسان و فیلسوفان فرهنگ هم هستند اما مباحث مربوط به فرهنگ عمدتاً در جامعهشناسی مطرح میشود. این نکته به این معناست که فرهنگ، بخشی از موضوعات مورد مطالعهی جامعهشناسی است و فرهنگ هویت یک جامعه را تشکیل میدهد و چیزی در عرض یک جامعه نیست.
در کلام حضرت صادق(ع) تقسیمی از عرصههای حیات انسان هست که در ذهن ما تقسیم مأنوسی است. کتابی داریم با عنوان «مصباح الشریعه» که منسوب به امام صادق(ع) است. بعضی میگویند این کتاب را حضرت صادق(ع) تألیف فرموده است. بسیاری از روایات این کتاب در منابع روایی ما آمده است و بعضی از روایات هم که در کتب دیگر نیامده، دارای خصوصیات تعبیری و مضمونی هستند و از آنها میتوان استشمام حدیثبودن کرد. اگر بنا نباشد که طریق شناخت کلام و کردار معصوم منحصر بر وثاقتسنجی سندی باشد و به مضمون آن هم توجه کنیم، طبعاً قراینی وجود دارد که بفهمیم یک حدیث از معصوم هست یا خیر.
مرحوم آیتالله بروجردی(ره) در این زمینه روشهایی را پیشنهاد میکند. ایشان میفرماید که گاهی از وجنات یک عبارت میتوان فهمید که این کلام، کلام معصوم است. بعضی از روایات مندرج در مصباح الشریعه، اگر در سند دیگری نیامده است، از این جهت که مضامین آن همافق با دیگر احادیث است، اطمینان انسان را جلب میکند که اینها حدیث هستند. این اثر منسوب به حضرت صادق(ع) است و نویسندهای داشته که به نظر من انسان صادق و خالصی بوده و حتی نخواسته نامش در این میان ذکر شود.
اولین حدیثی که در مصباح الشریعه نقل میشود، ساختار کتاب را تشکیل میدهد، به این معنا که مجموعهی کتاب در چهارچوب این حدیث سازماندهی شده است. از این حدیث میتوان به حدیث «اصول المعاملات» تعبیر کرد؛ یعنی اصول و بنیادهای تعاملها و مناسبات و روابط. علامهی جعفری روابط اربعهای را طرح میکرد که احتمالاً شما هم شنیدهاید: ۱٫ رابطه با خدا، ۲٫ رابطه با خود، ۳٫ رابطه با خلق، ۴٫ رابطه با خلقت، که به احتمال زیاد ایشان نیز تحت تأثیر این حدیث چنین تقسیمی را ارائه دادهاند. البته من بهصورت شفاهی از ایشان نشنیدم که به این حدیث اشاره کرده باشند و در آثار ایشان نیز جایی ندیدم که به این حدیث استناد شده باشد.
متن حدیث به این شرح است: «قال الصادق (ع): أصول المعاملات تقع اربعه اوجه معامله الله ومعامله النفس ومعامله الخلق ومعامله الدنیا وکل وجه منها منقسم على سبعه ارکان أما أصول معامله الله تعالى فسبعه اشیاء اداء حقه وحفظ حده وشکر عطائه والرضا بقضائه والصبر على بلائه وتعظیم حرمته والشوق إلیه واصول معامله النفس سبعه الخوف والجهد وحمل الاذى والریاضه وطلب الصدق والاخلاص واخراجها من محبوبها وربطها فی الفقر واصول معامله الخلق سبعه: الحلم والعفو والتواضع والسخاء والشفقه والنصح والعدل والانصاف واصول معامله الدنیا سبعه الرضا بالدون والایثار بالموجود وترک طلب المفقود وبغض الکثره واختیار الزهد ومعرفه آفاتها ورفض شهواتها رفض الریاسه فإذا حصلت هذه الخصال فی نفس واحده فهو من خاصه الله وعباده المقربین واولیائه حقا» (مصباح الشریعه، ص۵ـ۶).
اصول مناسبات، رفتارها و تعاملات بر چهار قسم است: ۱٫ رفتار و مناسبات آدمی با رب و خالق؛ ۲٫ رفتار و مناسبات آدمی با خود؛ ۳٫ رابطهی انسان با دیگر انسانها؛ ۴٫ رابطهی انسان با خلقت و دیگر موجودات. توجه داشته باشیم که در قسم چهارم از عبارت «خلق» استفاده شده است و نه «طبیعت». عبارت «طبیعت»، یکی از عبارات سکولار است، زیرا در طبیعت خدا نیست، اما وقتی به خلقت اشاره میکنیم، درواقع به خالق نیز اعتراف کردهایم. به همین جهت کسانی که در مقابل دینورزی، عقلگرا هستند به طبیعتگرایان موسوم میشوند. عنوان دیگر عقلگرایی، طبیعتگرایی است و در ادبیات علمی و فلسفی معاصر عقلورزی، خردگرایی و طبیعتگرایی معادل هم قلمداد میشوند، زیرا طبیعت بوی خدا نمیدهد، بلکه خلقت رنگ خدایی دارد.
هریک از این چهار وجه به هفت رکن طبقهبندی میشوند. اصول مناسبات و روابط و رفتار با حقتعالی هفت چیز است: ۱٫ ادعای حقش، ۲٫ حفظ حریم و حدود الهی، ۳٫ سپاسگزاری در مقابل عطایای بیحد او، ۴٫ خرسندی به آنچه که او حکم فرموده است، ۵٫ صبر بر بلای او، ۶٫ حفظ حرمت و بزرگداشتن او، ۷٫ شوق و علاقه و شیفتگی بهسوی او.
اصول و بنیادهای مناسبات با خود نیز هفت عدد است. این اصل به این معناست که با خودمان چگونه باید رفتار کنیم؟ در این خصوص نیاز به الگو و مدل داریم که ازجمله این است که همواره در حال خشیت باشیم، تلاش داشته باشیم، سختیها را تحمل کنیم و…
رفتار با مردم نیز هفت اصل دارد: بردباری، بخشش، تواضع، سخاوت، عدل و انصاف و…
رفتار با خلقت و جهان نیز هفت اصل دارد که ازجمله عبارت است از: به کم قانع باشیم، و آنچه که داریم را ببخشیم. لازم نیست کسی بسیار ثروتمند باشد تا بخشنده باشد. یک فرد با حداقل دارایی میتواند انسان بسیاربسیار بخشندهای باشد؛ اینقدر به دنبال آن چیزی که نداریم نباشیم؛ دنبال تکاثر نباشیم؛ سادهزیست باشیم؛ آفات سادهزیستی را بشناسیم؛ طرد شهوات از طریق رفض ریاست. ریاست و ریاستطلبی مجمع همهی شهوات است.
هرآن نفسی که این خصائل جوارحی و جوانحی در او جمع شد، از خواص الهی میشود و جزء مخلَصین خواهد بود. مخلَصین فراتر از مخلِصین هستند. مخلِصین آنانی هستند که در قبال خدا اخلاص دارند، ولی مخلَصین کسانی هستند که خداوند آنها را مخلَص خویش قلمداد کرده است. در قرآن نیز تصریح شده است که ابلیس میگوید من در مقابل مخلَصین ناتوان هستم و به مخلَصین که از خصیصین الهی هستند دسترسی ندارم. چنین کسانی از مقربین و فراتر از ابرار هستند، و حقاً از اولیای الهی هستند.
در این ایام که عرفانوارهها و شبهعرفانها رایج شده است، جوانها بسیار سؤال میکنند که ما چه باید بکنیم؟ آیا باید ریاضت بکشیم؟ آیا باید چلهنشینی کنیم؟ آیا باید وِرد بیاموزیم؟ در جواب آنها میگوییم نهخیر؛ عرفان اینقدر هم پیچیده نیست و ما نباید آنرا سخت کنیم. البته خود عرفان سخت هست و هر کسی نمیتواند مدعی عرفان باشد. کسی که خود را نشناخته نمیتواند عارف باشد. کسی که از خود غافل است و هنوز خودش را در قبضهی خود ندارد، نمیتواند عارف باشد. به تعبیری عرفان سهل و ممتنع است.
اما بهنظر من عرفان به این معناست که به رسالهای که فقهای ما نوشتهاند دقیق عمل کنید. من به شما قول میدهم اگر کسی رسالهی مرجع تقلید خود را دقیق عمل کند و از آن تخطی نکند، واجب آنرا بجا آورد، حرام آنرا ترک کند و مستحب و مکروه آنرا رعایت کند، به عرفان دست مییابد.
مستحبات و مکروهات درواقع اخلاقیات هستند. یکی از تفاوتهای گزارههای اخلاقی با گزارههای حقوقی این است که در پس گزارههای حقوقی الزام است و عقاب و ثواب بر آن مترتب است، ولی بر گزارههای اخلاقی ممکن است عقاب مترتب نباشد. اخلاق، درواقع ارزش، تهذیب و استکمال نفس است. اگر مستحبات و مکروهاتی که با دلیل مستحب و مکروه هستند ـ نه آنهایی که احتیاطاً گفته میشود مکروه و یا مستحب هستند ـ رعایت شوند، اخلاق رعایت شده است.
رب و عبد نیز با هم روابط حقوقی دارند و «عدل» حاکم بر این رابطهی حقوقی است. خداوند با انسان با عدل رفتار میکند. کار نیک کردهاید پاداش میدهد، کار بد کردهاید عقاب و عذاب میدهد. اما رب و عبد رابطهی دیگری هم دارند که رابطهی اخلاقی است، مثل همان رابطهی اخلاقی که ما انسانها با هم داریم. در اینجا بحث باید و نباید نیست، بلکه سخن از شاید و نشاید است، یعنی شایستهها و ناشایستهها. آنجایی که بحث از بایستهها و نابایستهها و الزامی و تکلیف است، حوزهی حقوق و فقه است؛ آنجا که سخن از شایسته و ناشایسته و حسن و قبح و نیک و بد است حوزهی اخلاق است. هنگامی که گفته میشود مستحب است که چنین کاری انجام بدهید، و یا مکروه است، یعنی اخلاق. ما مستحبات و مکروهات اینگونه را جزء اخلاق میدانیم. همچنین قضایا و گزارههایی که روابط اخلاقی عبد و رب را با هم تنظیم میکند و آنچه که بر روابط اخلاقی عبد و رب حاکم است «فضل» الهی است. عدل، حقوق است و خداوند ظلم نمیکند، اما بر خداست که حتماً فضل هم بکند. اگر خداوند متعال در حق کسی همچون شمر فضل نکرد، از خدایی او چیزی کم نمیشود، ولی اگر در حق همان شمر ظلم کند با خدایی او سازگار نیست.
به نظر ما حدیث اصول المعاملات، چهارچوبی برای تقسیمبندی و ساماندهی عرصههای حیات و پایهای برای «سبک زندگی اسلامی» است. تعریف سادهی سبک زندگی عبارت است از: «مجموعهی شیوههایی که در مناسبات روزمره بین آحاد یک جامعه رعایت میشود و جریان دارد»، ولی سبک زندگی ما به عنوان مسلمانان چیزی فراتر از زمین، ماده و شکم و شهوت را هم شامل میشود. ماکس وبر همهی عالم و وجود را در شکم و شهوت خلاصه میکند و میگوید الهیات پروتستانی مبنای سرمایهداری است. در مقابل او کارل مارکس میگوید اقتصاد زیربناست. به قول علامهی اقبال لاهوری: دین آن پیغمبر حقناشناس/ بر مساوات شکم دارد اساس. کارل مارکس ادعای پیامبری میکند و جزء پیامبران مدرن است، دین او نیز این است که همه باید در شکم و شهوت برابر باشند. عقل او تا همینجا قد میدهد و همهی پیام او مساوات شکم است، و نه حتی کمال و سیری. نمیگوید همه باید سیر باشند، بلکه میگوید اگر گرسنه هستیم همه با هم گرسنه باشیم. مارکسیسم سیری را تقسیم نمیکند، بلکه گرسنگی را تقسیم میکند. نمیگوید کاری کنیم و نظامی اجرا کنیم که همه متمکن باشند، بلکه میگوید فقر بالسویه.
اما اسلام میگوید فقر را باید زدود. نابغهی شهید، آیتالله صدر میفرماید یکی از اصول اساسی اقتصاد اسلامی زدودن فقر است و جامعهای اسلامی است که فقر در آن نباشد. اما مارکسیسم نمیگوید جامعهای مارکسیسمی است که فقر در آن نباشد، بلکه میگوید همه باید یکسان باشند و اگر فقیر هستند همه باید فقیر باشند. همهی اهتمام و حدّ فهم این دسته از انسانها همین است.
ولی ما در سبک زندگی اسلامی چیزی فراتر را میبینیم؛ ما انسان را گل سرسبد حیات و خلقت میدانیم، انسان را خلیفهی الهی میدانیم. در خصوص خلافه اللهی یکی از اشتباهاتی که رخ میدهد این است که تصور میشود بالاترین مقام انسان خلیفهی الهیبودن است، درحالیکه بالاترین مقام انسان «عبودیت» است و «خلافت» یکی از برایندها عبودیت است. چون بشر عبد است، خداگونه میشود و خود را با خدا تطبیق میدهد و در مشیت الهی محو و فانی میشود. عبد به این معناست که بشر در برابر مولا ارادهای ندارد. اگر بنا باشد که من در مقابل مولایم به ارادهی خودم متکی باشم، و او چیزی را اراده کند و من در مقابل او چیز دیگری را اراده کنم، دیگر عبد نیستم. آنگاه که ارادهی من در مقابل ارادهی الهی حذف شد، من چون او شدهام و در او فانی شدهام. عرفانی هم که میگویید انسان باید در حقتعالی فانی شود همین است.
حالات مالیخولیایی که کسی مدعی شود به من حالت فنا دست داده و بر سر دار فریاد انا الحق میزنم، مشخص نیست که فناء باشد. حضرت امام نیز به حلاج ایراد میکند که تو مدعی هستی که در حق فانی شدی، اما نتوانستی، زیرا باز هم از عبارت «انا» استفاده میکنی و انانیت تو همچنان باقی است؛ آنگاه فانی میشوی که «انا» باقی نمانده باشد.
ما میتوانیم براساس حدیث اصول المعاملات سبک زندگی اسلامی را صورتبندی و ساماندهی کنیم، و ملاحظه میکنید که بسیار هم جامع خواهد بود.
ممکن است بفرمایید همانگونه که شما بر تقسیم چهارگانهانگار پارسونز ایراد گرفتهاید که جامع نیست، این تقسیمی که ارائه میدهید نیز جامع نیست. مثلاً در این تقسیم اشارهای به رابطهی عبد با خلیفهی خدا نشده است. آیا این روابط ضلع پنجمی ندارد؟ در جواب عرض میکنیم که رابطهی با خلیفهی الهی در ذیل رابطهی با خالق است. خلیفهی الهی نیز از خودْ شأنی ندارد، ولایت ذاتیه از آن خود خداست، اگر نبی اعظم(ص) هم دارای ولایت میشود این ولایت را خداوند بهصورت عاریتی به او داده است و ذاتی نیست. اصل اولی آن است که کسی بر کسی ولایت و سیطره و سلطه ندارد، مگر منشأ و مبدأ مشروعی داشته باشد. ولایت ذاتی از آن خداست و او که منشأ و مبدأ ولایت است به جهت صلاحیتهایی که در فردی هست به او اعطای ولایت میکند. خداوند متعال بر پیامبر و بر ائمهی معصومین علیهمالسلام که اولیای معصوم هستند و در عهد غیبت نیز به اولیای عادل اعطای ولایت فرموده است. بنابراین خلافت و ولایت دامنهی رابطه با خداست. از این قبیل سؤالات بسیار است. مثلاً ممکن است بگویید خانواده چه میشود؟ مگر نهاد خانواده در فرهنگ و تفکر اسلامی ما از جایگاه خاصی برخوردار نیست؟ درخصوص خانواده از جمله مشهورات این است که «خانواده سلول جامعه است» و یک جامعه از خانوادهها تشکیل میشود که به نظر ما چنین نیست. خانواده یک واحد اجتماعی نیست، البته این حرف ما خلاف مشهور جامعهشناسان جهان است ولی ما طلبه هستیم و بنا نیست هرچه گفتند آیه منزل قلمداد کنیم و در برابر آن تسلیم شویم، بلکه ما ذهن و عقل داریم. همان فردی که چنین حرفی را زده از نعمت خدادادی اندیشه و فکر و مغز برخوردار بوده که چنین چیزی را مطرح کرده است، اما ما چیزی از او کم نداریم، ما هم همان لطف خداوند را داریم و در اینجا میگوییم که به نظر ما نهاد خانواده با دیگر نهادهای اجتماعی، تفاوت ماهوی دارد. نهاد خانواده شرکت نیست که دو نفر با قرارداد محض در کنار هم قرار بگیرند و خانواده تشکیل شود. خانواده یک وجه تکوینی هم دارد ولی جامعه چنین نیست.
در میان فیلسوفان دو نظریه راجع به ترکیب جامعه وجود دارد، برخی گفتهاند که ترکیب جامعه، یک ترکیب حقیقی است. مرحوم علامه شهید مطهری بر این نظر است. در مقابل استاد بزرگوار آیتالله مصباح میگویند که ترکیب جامعه مطلقاً اعتباری است و هر دو نیز دلایل خود را دارند و مباحث مفصلی هم در این خصوص مطرح میکنند. آقای مصباح نظریهی شهید مطهری در کتاب جامعه و تاریخ را نقد کردهاند. ولی به نظر میرسد دفاع از این نظر که جامعه را علی الاطلاق یک ترکیب حقیقی بدانیم دشوار است و تصور نمیکنم که مراد استاد بزرگوار ما شهید مطهری از ترکیب حقیقیبودن حقیقی به معنای فلسفی و تکوینی آن باشد، بلکه ایشان وجه سومی را فرض میکند. ولی با اینهمه راجع به خانواده نمیتوان تردید کرد که مطلقاً اعتباری است، زیرا منشأ آن تکوین است و خودْ منشأ تکوین میشود. فرزندانی تولید میشوند و نسبتی بین آنها بهوجود میآید. نهاد خانواده سلول جامعه نیست، و اگر سلول جامعه قلمداد شود در آن صورت اگر جامعهای را پیدا کنیم که عدهای بدون اینکه خانوادهای تشکیل داده باشند در کنار هم زندگی کنند، مورد نقض این نظر است. نمیتوان گفت که این افراد جامعه نیستند، زیرا تنها به یکی از عناصر اجتماعی که ازدواج است عمل نکردهاند، اما سایر عناصر تشکیلدهندهی جامعه در آنجا محقق شده است.
تعریف سبک زندگی اسلامی
درخصوص تعریف منطقی گفته شده است که باید دو شرط جامعیت و مانعیت را دارا باشد، اما بنده شرط سومی را نیز به آن اضافه کردهام و آن اینکه تعریف علاوه بر جامعیت و مانعیت، باید «جهتمند» هم باشد، یعنی هنگام تعریف باید مشخص شود که نگاه شما به متعلق تعریف پسینی است یا پیشینی، و علم موجود را تعریف میکنید یا علم مطلوب را. در اینجا نیز اگر بخواهیم سبک زندگی موجود را تعریف کنیم باید یکگونه تعریف ارائه دهیم، اما سبک زندگی مطلوب که همان سبک زندگی اسلامی است قید دیگری دارد.
دو تعبیر راجع به ترکیب سبک زندگی اسلامی میتوان ارائه کرد، یکی بالمعنی الاوسع و معنای گستردهتر سبک زندگی و دیگری بالمعنی الاضیق و معنای محدودتر سبک زندگی. سبک زندگی اسلامی بهمعنای وسیعتر آن عبارت است از: «تحقق عینی اسلام با همهی ابعاد و اعماق آن در عرصههای انفسی و آفاقی آدمیان» و خلاصه میتوان گفت که اسلام یک سبک زندگی است. مرحوم علامهی طباطبایی دین را همینگونه تعریف میکنند و لازمهی تعریف ایشان در المیزان چنین چیزی است که اصلاً دین، سبک و شیوهی زندگی است.
معنای محدودتر سبک زندگی اسلامی نیز عبارت است از: «منظومهای از شیوههای مواجههی جوانحی (درونی و انفسی) و جوارحی (برونی و آفاقی) با عرصههای حیات، مبتنی بر مبانی معرفتی ـ ارزشیِ برآمده از منابع معتبر، با کاربست منطق علمیِ موجهِ اسلامی». اگر بخواهیم از این مجملتر تعریف کنیم میتوان گفت که سبک زندگی اسلامی عبارت است از: «رفتار به مقتضای عبودیت».
بعضی از مفاهیم در جامعهی ما توسط متفکرین، نخبگان و رهبران مطرح میشود که باید تبیین شود. اصطلاح و تعبیر «سبک زندگی» را اولبار رهبری فرهمند انقلاب مطرح فرمودند که بسیار مطلب مهمی است و از نظر بنده تعاریفی که در بالا ارائه شد، تعریف سبک زندگی است. والسلام