جلسه ۰۰۵ فلسفه فرهنگ ۱۲-۵-۱۳۹۰

در جلسه‌ی گذشته موضوع مورد بحث در دو بخش مطرح شد؛ در بخش نخست معیارهای تعریف درست بیان گردید و در بخش دوم، تعریف بنده از فلسفه‌ی فرهنگ مطرح شد و به این نکته اشاره گردید که در بخش سوم می‌توان تعاریف مطرح ‌شده را ارزیابی کرد.

در این جلسه، به منظور ارزیابی تعاریف مطرح‌شده بناست نخست تعابیر دیگران از فرهنگ مرور شود، سپس با اشاره به روش نقد تعاریف، تعاریف طرح‌شده ارزیابی گردد.
تعریف فرهنگ از نظر استاد مطهری
جناب آقای جمشیدی تعابیری را از استاد شهید علامه مطهری، استاد علامه جعفری، استاد علامه مصباح و بعضی از غربی‌ها درباره‌ی فرهنگ آورده، سپس در جدولی کوشیده ابعادی را که تعریف فرهنگ مورد نظر است نشان دهد و مشخص کند که در این تعاریف نسبت به آن ابعاد چه موضعی اتخاذ شده است.
تعبیری که از شهید مطهری در اختیار داریم چنین است: «فرهنگ به امور معنوی گفته می‌شود، نه خصوص معنویات مذهبی، بلکه معنویات به طور کلی (علوم و معارف و نظایر آنها)، اما به امور مادّی، فرهنگ نمی‌گویند. عناصر فرهنگی مطابق است با مجموع غرایز فردی بشر. سه عامل در ساخته شدن شخصیت انسان دخالت دارند: عامل فطرت که خودبه‌خود و تدریجاً رشد می‌کند؛ به عبارت دیگر عامل درونی فطرت، عامل بیرونی طبیعت و عامل بیرونی جامعه. اینها در هم‌ اثر می‌گذارند و مجموع اینهاست که فرهنگ و روح یک جامعه را می‌سازد، و بالخصوص فطرت انسانی انسان. فرهنگ به صورت یک پیکر است نه یک مجموعه‌ی متفرقه. مجموعه‌ی متفرقه آنگاه به صورت یک فرهنگ در می‌آید که روح واحد بر آن حکمفرما باشد. فرهنگ به همین دلیل [حاکمیت روح واحد بر مجموعه عناصر آن] برای همه‌ی مردم علی‌السویه نیست، اختصاص به مردمی دارد که روح آن فرهنگ را داشته باشند. همین‌طور که یک فرد، روح دارد، یک جامعه هم روح دارد، هر جامعه‌ای که دارای فرهنگ هست، فرهنگ آن جامعه، روح آن جامعه را واقعاً تشکیل می‌دهد. افراد در جامعه‌ی انسانی در یکدیگر تأثیر و تأثر می‌کنند؛ یعنی در یکدیگر تأثیر می‌کنند و از یکدیگر متأثر می‌گردند و این تأثیر و تأثرها به روحیه‌ها وحدت می‌بخشد و درنتیجه، مجموع امور روحی که به یک جامعه تعلق دارد که فرهنگ جامعه نامیده می‌شود یک وحدت خاص و یک واقعیت خاص پیدا می‌‌کند که افراد را تحت تأثیر خودش قرار می‌دهد. فرهنگ وصف شیء به حال موصوف‌ها، یعنی انسان‌ها‌ست».
در این بیان، که فرهنگ به مطلق امور معنوی گفته می‌شود، دو نکته نهفته است: ۱٫ امور معنوی به طور مطلق و نه معنویات مذهبی، فرهنگ را شکل می‌دهند؛ ۲٫ امور مادی جزء فرهنگ نیستند. علامه مطهری در ادامه‌ی تعریف خود «عناصر فرهنگی» را مطابق با مجموع غرایز فردی بشر دانسته است. البته باید به این نکته توجه کرد که غرایز یادشده فطریات و طبیعیات را در بر می‌گیرد؛ یعنی اگر وجوه قدسی هستی انسان را فطرت بنامیم و بُعد غیرقدسی و مُلکی او را غرایز طبیعی قلمداد کنیم، فرهنگ هر دو بخش را شامل می‌شود. البته اگر ایشان غرایز را دقیق به کار برده باشند، براساس مبنای خودشان در مقابل فطرت قرار خواهد گرفت؛ چون ایشان در تقسیمی که دارند غرایز طبیعی را مقابل فطرت قرار می‌دهند. قرینه‌ی این مطلب شاید این عبارت باشد: «شخصیت انسان تحت تأثیر سه عامل ساخته می‌شود». نکته‌ی شایان ذکر در این جمله مناشی فرهنگ از نظر علامه مطهری است. به سخن دیگر شهید مطهری سه عامل زیر را سازنده فرهنگ فرض می‌کند:
۱٫ فطرت، که آن را عامل درونی نامیده است؛
۲٫ طبیعت، (مراد ایشان از طبیعت عوالم خارج از وجود انسان است که انسان با آنها تعامل و دادوستد دارد؛ از همین‌روست که آن را جزء عوامل برونی قرار داده است)؛
۳٫ عامل برونی جامعه. او در اینجا از انسان‌های دیگری یاد کرده است که در ساختن شخصیت آدمی مؤثرند.
استاد مطهری پس از اشاره به سه عامل یادشده از تأثیر آنها بر یکدیگر سخن گفته و نتیجه و پیامد این تأثیرگذاری متقابل را پیدایش روحی واحد دانسته که همان فرهنگ است. البته ایشان برای فطرت انسانی در ساختن شخصیت و نیز فرهنگ انسانی سهم بیشتر و برتری در نظر گرفته است.
از این جمله نیز که «فرهنگ به صورت یک پیکر است و نه یک مجموعه‌ی متفرق» این نکته آشکار می‌گردد که در نظر ایشان فرهنگ مجموعه منسجمی است؛ البته این ابهام نیز در کلام او نهفته است که این پیکر در حد وحدت عناصر فرهنگ با هم مرتبط ‌است یا در حد انسجام. با وجود این، جمله‌ای که در ادامه آمده است پاسخ این پرسش را می‌‌دهد و مشخص می‌کند که منظور ایشان از پیکره بودن فرهنگ، ارتباط اجزای آن در حد انسجام است؛ زیرا چنین آورده است که «مجموعه‌ی متفرقه آنگاه به صورت یک فرهنگ درمی‌آید که روح واحد بر آن حکمفرما باشد». این همان نکته‌ای است که بنده هم عرض کردم و گفتم اجزای فرهنگ در حد انسجام در هم تنیده می‌شوند.
استاد مطهری در ادامه با بیان اینکه فرهنگ برآیند تأثیر ـ تأثر عوامل سه‌گانه‌ی یادشده، یعنی فطرت، طبیعت و جامعه، است به تفاوت آنها، یا دست‌کم عوامل دوم و سوم، یعنی تربیت و جامعه، برای افرادی که در جامعه‌های متفاوتی زندگی می‌کنند اشاره نموده و گفته است که متأثر از همین موضوع هر گروهی فرهنگ خاص خود را خواهند داشت و فرهنگ‌ها یکسان نخواهند بود؛ زیرا جمعیت‌ها و گروه‌های انسانی در وضعیت‌های متفاوت طبیعی (اگر مراد طبیعت بیرونی باشد مثل اقلیم و جغرافیا) زندگی می‌کنند؛ بعضی در مناطق خشک، بعضی در مناطق سردسیر و بعضی استوایی. اقلیم و زیست‌محیط‌ها تفاوت‌های فراوانی دارند و این محیط‌ها بر شخصیت آدمی تأثیر می‌گذارند و برآیند این تأثیرها فرهنگ را می‌سازد؛ کما اینکه جوامع هم متفاوت هستند؛ برای نمونه می‌توان به جامعه‌ی شرقی و غربی اشاره کرد که طی تاریخ با هم تفاوت داشته‌اند. با توجه به همین موضوع می‌توان گفت که مناشی فرهنگ به جز فطرت، که در همه‌ی انسان‌ها یکسان است، متفاوت‌اند. البته از آنجا که در نظر علامه مطهری فطرت خودبه‌خود و به طور تدریجی رشد می‌کند، می‌توان گفت بین افراد در ارتباط با فطرت تفاوت عارضیی وجود دارد.
به هر حال آنچه از این جمله استنباط می‌گردد این است که فرهنگ هر جامعه‌ای با خصوصیات مناشی سازنده‌ی فرهنگ متناسب است.
ایشان فرهنگ را روح جامعه دانسته و معتقد است همان‌گونه که یک فرد روح دارد، جامعه هم روح دارد و همین‌ روح است که سبب می‌شود اجزای آن به وحدت برسند و گونه خاصی از وحدت در جامعه تحقق یابد. در واقع علامه مطهری به این پرسش مطرح که آیا جامعه وحدت دارد (و اگر دارد وحدت آن اعتباری است یا حقیقی یا نوع سوم) پاسخ مثبت داده است.
جمله‌ی «افراد در جامعه‌ی انسانی در یکدیگر تأثیر و تأثر می‌کنند» نیز گویای این موضوع است که از نظر ایشان فرهنگ برآیند تعامل و تآثر افراد جامعه است؛ یعنی تأثیر این افراد بر هم سبب می‌شود روح مشترکی خلق ‌شود که فرهنگ خوانده می‌شود. به سخن دیگر گویی بر اثر تأثیر و تأثر انسان‌ها در ظرف جامعه چیزی مانند ترابط ظروف روی می‌دهد که این ترابط به نقطه‌ی توازنی می‌رسد که ماحصل آن پیدایش روح واحدی به نام فرهنگ است. بر اساس این دیدگاه می‌توان نتیجه گرفت که هر فردی در ساختن فرهنگ سهمی دارد و اگر تعداد اعضای گروهی تغییر کند، فرهنگ آن گروه هم تغییر خواهد کرد.
«فرهنگ وصف شیء به حال موصوف‌ها، یعنی انسان‌هاست» جمله پایانی این بخش از بیانات علامه مطهری است که در آن فرهنگ صفت انسان تلقی شده است؛ یعنی اوصافی که انسان دارد وقتی به صورت مجموعه دیده می‌شود فرهنگ نام می‌گیرد. همان‌گونه که می‌دانیم گروهی از انسان‌ها خلیق‌اند، در اخلاق سخی‌اند و گروهی دیگر لئیم؛ گروهی شجاع‌اند و گروهی دیگر ترسو؛ گروهی انسان‌دوست‌اند و گروهی تندخو و … ؛ این صفات وقتی که یک جا و با هم دیده ‌شوند، فرهنگ نام می‌گیرند. بر این اساس وقتی می‌گوییم فرهنگی خوب است و فرهنگی بد، درواقع اوصاف ملت و جامعه‌ی دارای آن فرهنگ را بیان می‌کنیم؛ برای مثال اگر جامعه‌ای از اوصاف خوبی برخوردار است، می‌گوییم فرهنگ خوبی دارد، اما اگر به اوصاف و خصائل بدی مبتلاست، فرهنگ آن را بد می‌دانیم. به سخن دیگر فرهنگ وصف شیء به حال موصوف است؛ بنابراین وقتی فرهنگی را توصیف می‌کنیم و می‌گوییم خوب یا بد است، درواقع موصوف آن را وصف می‌کنیم، انسان صفت‌هایی دارد که وقتی می‌گوییم خوب است یعنی آن انسان خوب است. ما در واقع صفات همان موصوف را بیان می‌کنیم و آن را به اعتبار موصوف یعنی انسان فرهنگ می‌نامیم و چون صفات انسان را بحث می‌کنیم، گویی از انسان سخن می‌گوییم.
این فرمایش استاد نزدیک به آن نظری است که در جلسه‌ی پیش عرض کردم و فرهنگ را انسان‌شناسی انضمامی دانستم؛ زیرا وقتی از فرهنگ سخن می‌گوییم، درواقع برآیند و برونداد وجود و تظاهرات وجودی انسان و خصوصیات انسانی را در یک ظرف زمانی و مکانی معین بررسی می‌کنیم. همین توجه به ظرف معین اجتماعی، فرهنگی، تاریخی، سیاسی و… است که باعث می‌شود آن را انسان‌شناسی انضمامی بدانیم.
در جلسه‌ی پیش منطقی برای تعریف پیشنهاد شد که بخش اصلی آن مشهورات و مقبولاتی بود که دیگران هم مطرح کرده بودند و آنچه بدان افزوده شد شرط جهت‌مندی بود. بر این اساس شرط دیگری که در کنار دو شرط جامعیت و مانعیت، در تعریف باید رعایت شود، مشخص بودن پیشینی یا پسینی بودن تعریف است؛ یعنی هر صاحب‌نظری در تعریف موضوع باید بگوید که به دنبال تعریف پیشینی و منطقی و توصیف وضع مطلوب است (تعریف پیشینی) یا تعریف پسینی و توصیف وضعیت موجود و محقق را در نظر دارد. در اینجا نیز باید به این موضوع دقت شود که تعریف‌های مطرح‌شده از فرهنگ براساس فرهنگ محقق و موجود شکل گرفته یا اینکه معرِّف آنها فرهنگ را آنچنان که باید باشد ملاک تعریف خود قرار داده است.
در بخش مختصات تعریف برتر هم گفته شد که تعریف برتر دارای ویژگی‌هایی مانند جامع‌الجهات و الوجوه بودن است. به سخن دیگر هرچند که یک علم را می‌توان فقط به موضوع آن تعریف کرد و در صورت رعایت سه شرط جامعیت، مانعیت و جهت‌مندی در آن، این تعریف درست ارزیابی می‌شود، برای تعریف برتر از این علم باید همه‌ی جهات و وجوهی که هویت آن علم را پدید می‌آورد در تعریف لحاظ کرد و فقط به یک رکن از ارکان مکوّن ماهیت مقوله‌ی مورد تعریف اکتفا ننمود.
ویژگی دوم تعریف برتر آن است که با کمترین واژگان بتواند بیشترین معانی را به مخاطب منتقل کند.
به کار نبردن واژگان نامأنوس، غیرواضح و دارای اجمال نیز ویژگی سوم تعریف برتر است.
اگر قرار است تعریفی را نقد کنیم باید این ملاک‌ها را در نظر بگیریم و بود و نبود آنها را در تعریف بررسی کنیم، سپس با توجه به نتایج حاصل‌شده به ارزیابی آن دست زنیم؛ برای مثال باید مشخص کنیم که تعریف مورد نظر جامع، مانع و جهت‌مند است یا خیر (تا اینجا درستی یا نادرستی تعریف مشخص می‌شود)؛ جامع‌الجهات است یا بر یک یا چند رکن از مجموعه ارکان مکوّن مقوله تکیه کرده است؛ آیا در آن با حداقل کلمات بیشترین مفاهیم منتقل شده است؟ کلمات روشن، شفاف و دقیق در آن به کار رفته است یا واژه‌های مجمل و مبهم (پاسخ به این پرسش‌ها ما را در تشخیص اینکه تعریف را برتر قلمداد کنیم یا خیر کمک می‌کند).
جناب آقای جمشیدی افزون بر تعریف بنده و علامه مطهری از فرهنگ، تعاریف علامه جعفری، استاد مصباح و دورکیم را مد نظر قرار داده و آنها را در یک جدول براساس شاخص‌ها و ویژگی‌هایی که تعاریف می‌توانند داشته باشند مقایسه کرده است. شاخص‌هایی که ایشان در این مقایسه مد نظر قرار داده چنین است:
۱٫ تعریف صوری است یا ارزشی (ساختاری)؛ یعنی در تعریف بیشتر به قالب توجه شده است یا به ارزش و محتوا و وجه درونیِ سرشتی تعریف؛
۲٫ فرهنگ انسانی دانسته شده است یا اجتماعی؛
۳٫ خاص تلقی گردیده است یا عام؛
۴٫ ذهنی فرض شده است یا عینی؛
۵٫ ثابت انگاشته شده است یا متحول و سیال؛
۶٫ فردی است یا جمعی؛
۷٫ قهری، مسلط و گریزناپذیر دانسته شده است یا گریزپذیر. به سخن دیگر براساس آن تعریف انسان اسیر فرهنگ است یا می‌تواند از مدار فرهنگ خارج شود و حتی آن را تغییر دهد؛
۸٫ منسجم است یا غیرمنسجم؛
۹٫ زیربنا انگاشته شده است یا روبنا؛
۱۰٫ عرضی تعریف شده است یا طولی؛
۱۱٫ مهارپذیر تلقی گردیده است یا خودمختار؛
۱۲٫ مرکب انگاشته شده است یا بسیط؛
۱۳٫ مؤلفه‌‌ها و اجزای فرهنگ چه چیزهایی دانسته شده است؛
۱۴٫ نسبت دین با فرهنگ چگونه دیده شده است.
جدول مقایسه‌ی تعاریف فرهنگ

اگر بعضی از ابهامات این جدول رفع شود، جدول خوبی خواهد بود. البته به نظر می‌رسد که هم در شاخص‌ها و هم در تشخیص مصداق‌ها امکان خطا وجود دارد؛ برای مثال اینکه تعریف «خاص است یا عام»، «جمعی است یا فردی» شاید در ارتباط با بعضی از تعاریف درخور تأمل باشد؛ زیرا ممکن است تصور کنیم همه‌ی صاحب‌نظران، فرهنگ را مقوله‌ای جمعی می‌دانند.
تعاریف را به شکل دیگری هم می‌توان با هم مقایسه کرد که با منطقی که برای تعریف مطرح کرده‌‌ایم بیشتر سازگار باشد؛ به این ترتیب مقایسه دقیق‌تر خواهد بود. در این‌گونه از مقایسه تعاریف مطرح‌شده درباره‌ی فرهنگ با توجه به منطق تعریف و مجموعه‌ی ارکانی که در فلسفه‌ی فرهنگ برای فرهنگ مطرح گردید (هفده محور یادشده)، مقایسه می‌گردند. افزون بر اینها، در این مقایسه ویژگی‌هایی که برای تعریف دقیق و برتر پیشنهاد شده نیز در نظر گرفته می‌شوند. چنین مقایسه‌ای نه تنها مباحث در نظر گرفته شده در این جدول را کامل‌تر می‌کند، بلکه مبنا و منطق پیشنهاد‌شده برای ارائه‌ی تعریف را نیز در بر می‌گیرد.
نکته‌ی دیگری که باید عرض کنم این است که اگر بناست ما نسبت‌سنجی کنیم، افزون بر نسبت فرهنگ با دین، مقوله‌های دیگری را هم که با فرهنگ تنیده‌اند، مثل تمدن، باید در نظر بگیریم.
اگر این کار به شکل کامل انجام شود با عمده‌ی مباحثی که بناست در فلسفه‌ی فرهنگ مطرح شود برابری می‌کند و قضیه‌ی آن حکایت فقیهی می‌شود که هیجده سال درباره‌ی تعریف اصول بحث کرد و در آخر گفت کافی است یا باز هم بحث کنیم؟
نقد تعریف استاد مطهری از فرهنگ
به نظر می‌رسد تعریف استاد مطهری اشکال‌هایی داشته باشد که عبارت‌اند از:
۱٫ اگر انتظار نداشته باشیم که مقوله‌ای مثل فرهنگ را تعریف به حد و رسم کنیم، با این حال باید بگوییم که ایشان تعریف منسجمی مطرح نکرده‌اند. همان‌گونه که گفته شد، استاد مطهری فرهنگ را امور معنوی تلقی کرده؛ وجه سلبی این عبارت هم این است که به امور مادی، فرهنگ گفته نمی‌شود. اما اینجا این پرسش مطرح است ‌که آیا به امور مادی فرهنگ نمی‌گویند؟ عده‌ای ممکن است با این بیان که وجه سخت‌افزاری فرهنگ، تمدن نامیده می‌شود دیدگاه ایشان را تأیید کنند. به فرض که این نکته را بپذیریم، در این عبارت که «عناصر فرهنگی مطابق است با مجموعه غرایز فردی بشر»، آیا فرهنگ مقوله‌ای فردی تلقی می‌شود؟ اگر بخواهیم به ظاهر بیان استاد مطهری اکتفا کنیم، باید بگوییم که ایشان فرهنگ را امری فردی دانسته است؛ حال‌آنکه اطمینان داریم علامه فرهنگ را فردی تلقی نمی‌کرد؛ چون در جمله‌های دیگر فرهنگ را برآیند تعامل انسان‌ها و روح جامعه خوانده است. از همین‌رو این عبارت که «عناصر فرهنگی مطابق با مجموعه غرایز فردی است»، با این‌جمله که «فرهنگ روح جامعه است» تعارض ظاهری دارد.
«فرهنگ به امور معنوی گفته می‌شود» هم عبارت دقیق و رسایی نیست؛ زیرا هرچند منظور ایشان مطلق معنویت به معنای نرم‌افزار بودن است، آنچه به ذهن خواننده می‌رسد معنوی به معنای قدسی بودن است.
۲٫ آیا صرف اینکه بگوییم فرهنگ روح جامعه است، فرهنگ را تعریف کرده‌ایم؟ هرچند این جمله زیباترین تعریف ایشان از فرهنگ است، کفایت نمی‌کند؛ زیرا افزون بر کاربرد واژه‌های مجمل و نارسایی همچون روح، این پرسش را در ذهن مطرح می‌کند که اجزای فرهنگی مطابق مجموع غرایز فردی بشر است یا برآیند تعامل انسان‌ها با روح جامعه؟ در اینجا باید نخست به این نکته اشاره کنم که می‌توان «روح» را بُعد معنویِ جمعیِ درونیِ انسان‌ها دانست که افراد جامعه را به هم پیوند می‌زند و شباهتی بین آنها پدید می‌آورد؛ یعنی آنچه ما از آن به طبیعت ثانوی تعبیر می‌کنیم؛ زیرا یک شبه‌طبیعتی برای انسان ایجاد می‌کند. در پاسخ به پرسش اخیر هم می‌توانیم بگوییم غرایز فردی منشأ است؛ البته ایشان فقط غرایز فردی را منشأ نمی‌داند و طبیعت و جامعه را هم جزء مناشی فرهنگ به شمار می‌آورد. در اینجا باز این پرسش به ذهن می‌رسد که جامعه فرهنگ را می‌سازد یا فرهنگ جامعه را؛ زیرا جامعه که خود جزء مناشی فرهنگ است، در عین حال کالبد فرهنگ، یعنی روح جامعه تلقی گردیده؛ افزون بر این؛ برآیند تعامل انسان‌ها و روح جامعه است یا ناشی از عوامل درونی و برونی از جمله طبیعت، که حتی خارج از جامعه‌ی انسانی است؟ براساس تعریف ایشان جامعه، که خارج از فرد انسان است، و طبیعت، که حتی خارج از جامعه‌ی انسانی است، همراه غرایز انسانی مناشی فرهنگ انگاشته شده‌اند.
۳٫ این جمله که «فرهنگ وصف شیء به حال موصوف است که انسان‌ها هستند» این موضوع را به ذهن می‌رساند که وقتی از ویژگی یک فرهنگ سخن می‌گوییم درواقع انسان را وصف می‌‌کنیم. در اینجا نیز باز به نظر می‌رسد تعارضی بین تعابیر استاد وجود دارد؛ البته ممکن است بعضی از این عبارات را حمل بر معانی درست کنیم و مثلاً بگوییم روحیات و غرایز فرد، منشأ پدید آمدن، تکون و هویت‌یابی فرهنگ هستند و بر آن تأثیر می‌گذارند؛ فرهنگ هم وقتی در افق جامعه شکل گرفت برافراد آن جامعه تأثیر می‌گذارد. از این تعابیر به این شکل می‌توان دفاع کرد، ولی بعضی از عبارت‌ها زمانی که در کنار بعضی دیگر قرار می‌گیرند تعارض معنایی پیدا می‌کنند که ریشه و علت اصلی آن را باید در نارسانی و مبهم بودن کلمات جست.
۴٫ استاد مطهری در مؤلفه‌ها چیزی مثل علوم را جزء فرهنگ قلمداد نموده است؛ البته ممکن است ادعا شود که فرهنگ، به معنای فرهیختگی، دانش و حتی ادب را هم در بر می‌گیرد، اما در این صورت همه چیز در دایره‌ی فرهنگ قرار می‌گیرد و چیزی خارج از آن باقی نماند. در این‌باره این نکته را نباید فراموش کرد که زمانی که می‌خواهیم علوم را جزء فرهنگ به شمار آوریم، باید مشخص کنیم که منظور ما از علوم چیست.
۵٫ علامه مطهری در بخش مناشی فرهنگ، سهم حکومت و سلطه را نادیده گرفته است. اگرچه فطرت، طبیعت و جامعه در شکل‌گیری فرهنگ سهم بسزایی دارند، این دلیل بر آن نمی‌شود که تأثیر حکومت را نادیده بگیریم؛ البته در مقام توجیه می‌توان گفت که حکومت جزئی از ارکان اجتماعی و هویت جامعه است و در ذیل بررسی تأثیر جامعه بر شکل‌گیری شخصیت افراد و پیدایش فرهنگ، از سهم حکومت در این زمینه هم صحبت به میان می‌آید، اما باید گفت که ادغام حکومت در جامعه، مئونه می‌برد. جامعه مقوله‌ای است که سهم بسزایی در پیدایش شخصیت جامعه دارد، ولی سلطه و حکومت هم یکی از مناشی مسلم تکون فرهنگ است و سهم چشمگیری در آن دارد. حتی در بعضی از جوامع سهم حکومت در این زمینه بیشتر است و نمونه‌ی چنین جوامعی در تاریخ جامعه‌ی مصر در عصر فرعون است که حاکمان آن یا همان فرعون‌ها با رفتار و گفتار خود و حتی رژیم غذایی تعریف‌کرده برای جامعه، بر عقل مردم تأثیر گذاشته بودند به گونه‌ای که به گواهی آیات قرآن، بیشتر مردم آن جامعه، فرعون‌پرست بودند و موحدان در اقلیت قرار داشتند.
۶٫ استاد مطهری به درستی فرموده است که فرهنگ‌ها متنوع‌اند و هر جامعه‌ای فرهنگ خود را دارد، ولی در بیان ایشان سهم فرهنگ جهانی در پدید آمدن فرهنگ جوامع مغفول مانده است؛ البته باز در مقام توجیه و دفاع می‌شود گفت که واژه‌ی جامعه، جامعه‌ی جهانی را نیز در بر می‌گیرد، اما چون ایشان هر جامعه‌ای را واقعیتی مستقل از جوامع دیگر قلمداد کرده و گفته است که هر جامعه‌ای فرهنگ خود را دارد، نمی‌توانیم جامعه را جامعه‌ی جهانی هم تعبیر کنیم. این در حالی است که رفته‌رفته جامعه‌ی جهانی در ساخت فرهنگ‌ها سهم افزون‌تر و برتری به دست می‌آورد. امروز به اندازه‌ای فرهنگ مسلط غربی در شکل‌گیری فرهنگ‌های جوامع دیگر سهیم است که شاید تأثیر حکومت‌های محلی و منطقه‌ای در این مسئله به پای آنها نرسد.
۷٫ همان‌گونه که گفته شد، جهت‌مندی یکی از ملاک‌های تعریف دقیق و صحیح است که با توجه به آن، باید گفت تعریف استاد مطهری از فرهنگ، آن‌گونه که از ظواهر عبارات برمی‌آید، پسینی است.
۸٫ اگر تعریف ایشان را با ویژگی‌های تعریف برتر بسنجیم، می‌توانیم اشکالاتی را که به آن وارد است به شکل دقیق‌تری فهرست کنیم. هرچند نکته‌های بسیار ارزشمندی در تعریف استاد مطهری از فرهنگ وجود دارد، در مجموع تعریف ایشان نکات یاد‌شده در تعریف را رعایت نکرده است.
پرسش و پاسخ
آقای بنیانیان: شما تلاش کردید بعضی از متغیرهای کلیدی را که ایشان اشاره نکرده بودند مطرح کنید، مثل حکومت. از نظر من فناوری‌های نوین هم به منزله‌ی عاملی جدید در شکل‌گیری فرهنگ‌ها مطرح است. علم هم، گرچه به طور مستقیم بر فرهنگ تاثیر نمی‌گذارد، در مرحله‌ای که به فناوری تبدیل می‌شود، یعنی با یک واسطه، جزء مناشی فرهنگ قلمداد می‌شود.
درباره‌ی تأثیرگذاری حکومت بر فرهنگ هم نباید این نکته را فراموش کنیم که حکومت به‌خودی‌خود نمی‌تواند تأثیرات وسیعی در مردم داشته باشد مگر اینکه یک عامل نفوذی کنار حکومت زمینه‌ی نفوذ آن را فراهم کند؛ بنابراین زمانی حکومت منشأ‌ تغییرات وسیع می‌شود که با عواملی از جامعه ارتباط برقرار کند؛ برای مثال می‌توانیم بگوییم که اگر صفویه در تاریخ ما تأثیر تعیین‌کننده‌ای داشته به واسطه‌ی نفوذ علما و ورود آنها به دربار بوده است.
اگر بخواهیم باب افزودن باقی مقوله‌ها به فرهنگ را باز کنیم هر چیز انسانی را می‌توان بدان افزود؛ مثلاً فضایی که الان ما در آن موضوع‌های جهانی را بررسی می‌کنیم با فضای سی سال پیش که انقلاب کردیم و مقابل فرهنگ جهانی ایستادیم تفاوت دارد. ما در حال حاضر همان فرهنگ جهانی را که می‌خواستیم مقابلش بایستیم، به منزله‌ی عامل تعیین‌کننده، به رسمیت می‌شناسیم و همین موضوع نشان می‌دهد که نتوانسته‌ایم با آن مقابله کنیم.
آقای علی‌اکبری: استنباط سطحی من این است که در دستگاه فکری شهید مطهری، تعریفی که مطرح نموده است جایگاه روشنی دارد. به سخن دیگر حتماً باید تعریف ایشان را در کنار مفروضات و نوع نگاه و ذهن خود ایشان بررسی کرد. به نظر بنده در تعریف استاد مطهری یک نقطه‌ی ضعف مشاهده می‌شود که احساس می‌کنم ایشان تلاش کرده‌اند آن را هم برطرف کنند، اما آنچه نباید از آن غفلت کرد نقاط قوت این تعریف است.
نقطه‌ی قوت اصلی تعریف علامه مطهری این است که براساس نگرش صحیح به انسان و جامعه، فرهنگ را تعریف کرده است. سخن ایشان در بحث جامعه این است که وقتی افراد در کنار هم قرار می‌گیرند، فقط جسم‌ها نیستند که با هم ترکیب می‌شوند، بلکه در کنار این جسم‌ها ترکیبی از جان‌‌ها، روحیات، تمایلات و… نیز وجود دارد. تعامل آن جنبه از وجود انسان‌ها که غیر از جسم آنهاست به نام فرهنگ را پدید می‌آورد. به سخن دیگر استاد مطهری برآیند تعامل افراد و جامعه را که در حالات، روحیات، فضائل، رذائل، ارزش‌ها، هنجارها و… تجلی پیدا می‌کند و هویت آن جامعه را شکل می‌دهد فرهنگ نامیده است؛ یعنی همان چیزی که قرآن هم با به کار بردن واژه‌ی «امت» به وجود آن اشاره می‌کند و جمع گردآمده ذیل آن را دارای جهت واحدی می‌داند.
نکته‌ی‌ دیگری هم که شاید بتوان برای آن تعابیر قرآنی هم پیدا کرد واژه‌ی شاکله است که «کل یعمل علی شاکلته». سخن این است که شبکه‌ای از ارتباطات افراد انسانی در جامعه محصولی می‌دهد؛ یعنی همچنان که در فرد مجموعه‌ای از عوامل گوناگون با هم آمیخته می‌شود و شاکله‌ای ایجاد می‌کند در جامعه هم تعامل روحی، فکری، گرایشی، ارزشی، اراده‌ها، غرایز و جنبه‌ی غیرمادی انسان‌ها با یکدیگر هویت جمعی و شاکله‌ی اجتماعی را که فرهنگ نام دارد می‌سازد.
این تعریف از آن‌رو که می‌تواند فراگیرترین و دربردارنده‌ترین تعابیر باشد و بسیاری از مباحث مورد مناقشه را در ذیل چتر فرهنگ بگنجاند جزء تعاریف خوب قلمداد می‌شود.
موضوع دیگری که باید به آن اشاره کنم دو جنبه‌ی جمعی و انفرادی زندگی انسان است. به نظر می‌رسد حتی بر آن جنبه‌ی انفرادی زندگی انسان هم مفهوم فرهنگ بار می‌شود. استاد مطهری همان جنبه‌ی اجتماعی را بیشتر فرمودند. نظر ایشان درباره‌ی جامعه این است که مثلاً ده نفری که اینجا حضور دارند اگر افرادشان تغییر بکنند برآیند کلی متفاوت خواهد بود. بالاخره زندگی انسان‌ها دو جنبه دارد؛ انفرادی و اجتماعی، آیا فرهنگ فقط در جنبه‌ی اجتماعی زندگی معنا دارد یا در جنبه‌ی انفرادی هم مطرح است؟ بالاخره هر فردی تعلقات، تمایلات، ارزش‌ها و نگاهی دارد که براساس آنها می‌توان گفت فرهنگ در هر فرد هم مصداق پیدا می‌کند.
اگر تعریف یادشده در دستگاه فکری استاد مطهری توصیف گردد؛ یعنی نگاه فیلسوفانه‌ی ایشان، که مبانی کاملاً روشن انسان‌شناختی و جامعه‌شناختی دارد، در نظر گرفته شود و در کنار آن مؤید و مستند قرآنی هم ذکر گردد، می‌توان این تعریف را توسعه داد و از آن دفاع کرد.
آقای سعادتی: درباره‌ی تعریف استاد مطهری این نکته را باید در نظر گرفت که شاید ایشان درصدد نبوده‌اند به طور ویژه درباره‌ی فرهنگ نظریه‌ای مطرح کنند، ولی استدراداً فرهنگ را تعریف کرده‌ و دغدغه‌ی این را نداشته‌اند که تعریف دقیق، جامع و مانعی از فرهنگ بیان کنند. ایرادی که وارد شد به نظر من درست است؛ زیرا این پرسش‌ها را به ذهن می‌رساند که نسبت جامعه با فرهنگ چیست؟ در تعریف شهید مطهری فرهنگ و جامعه با هم تأثیر و تأثر دارند یا خیر فقط جامعه است که فرهنگ‌ساز است؟ تأثیرگذاری نخبگان هم در تعریف شهید مطهری دیده نمی‌شود؛ اینکه آیا نخبگان (مثبت و منفی) در ساختن فرهنگ تأثیرگذار هستند یا خیر؟ البته امروز در فرهنگ مسلط، عقل شیطانی و منفی غالب است.
نکته‌ی دیگری که باید مطرح شود این است که عامل سازنده‌ی فرهنگ در انسان از نظر قوای شناختی عقل است یا متخیله؟ افزون بر این گیرندگان فرهنگ در جوامع با عقل خود فرهنگ را می‌گیرند یا با مخیله‌ی خود؟ عموماً عامه‌ی مردم با متخیله فرهنگ را می‌گیرند و با عقل سروکار زیادی ندارند. همان‌گونه که می‌دانید، بعضی از اندیشمندان غرب مثل آدورنو بحث صنعت فرهنگ را مطرح کرده‌‌اند که طی آن، با استفاده از وسایل تبلیغاتی، فرهنگ خاصی به خورد عامه‌ی مردم داده می‌شود و عامه‌ی مردم هم با متخیله و توهم خود فرهنگ را می‌پذیرند.
آقای نادری: بنده معتقدم اگر بخواهیم فرهنگ را از دیدگاه شهید مطهری مطرح کنیم، باید مطلبی از ایشان را مد نظر قرار دهیم که به طور مستقل به فرهنگ اختصاص یافته باشد؛ در این صورت است که می‌توانیم دیدگاه ایشان را استنتاج کنیم، اما در وضعیتی که ایشان در آن به سر می‌برد، تعاریف مارکسیتی رواج یافته بودند. در عین حال با توجه به ویژگی‌هایی که استاد رشاد برای تعریف برتر مطرح نمود، تعریف استاد مطهری نه جامع است و نه مانع، بلکه بیشتر دربرگیرنده‌ی مصادیقی از فرهنگ است. اینکه فرهنگ معنوی است بحث درستی نیست؛ زیرا به حذف نمادهای عینی فرهنگ منجر می‌گردد. این در حالی است که بخش مهمی از فرهنگ نمادهای آن است؛ برای مثال پوشش که در مناطق گوناگون جهان متفاوت است، یکی از نمادهای عینی فرهنگ به شمار می‌آید.
درباره‌ی مناشی فرهنگ هم همان‌گونه که استاد رشاد اشاره نمود، علامه‌ی شهید بعضی از مناشی را نادیده گرفته است. در کل مناشی فرهنگ را می‌توان در دو عرصه بررسی کرد، در عرصه نقل، مناشی عبارت‌اند از: فلسفه، دین، اسطوره، عرفان و علم. فرهنگ علمی و فرهنگ عرفانی که الان در بعضی از جوامع دیده می‌شود و نیز فرهنگ اسطوره‌ای که هزاران سال مطرح بوده و اکنون فقط کارکردش تغییر کرده (یعنی اسطوره‌ای که منبع فرهنگ بود به عناصر تبدیل شده و به شکل ادبیات در سیاست، اقتصاد و… وارد گردیده است) ویژگی فرهنگ‌سازی علم، عرفان و اسطوره‌ را آشکار می‌کند. همان‌گونه که اشاره کردم، دین و فلسفه هم فرهنگ‌ساز هستند. شایان ذکر است که تعریف مطرح‌شده از فرهنگ دینی با دینی که مد نظر است و در فرهنگ‌ها تحقق یافته متفاوت است. در یک جامعه با هم تضاد برقرار می‌کردند و یک زمانی فرهنگ دینی مسلط بود. در عصری در یونان و روم عقلانیت مسلط بود.
منابع فرهنگ شامل فناوری، اقلیم، سیاست، اقتصاد، تاریخ و سنت‌های رایج بوده‌اند. سیاست در واقع به سهم حکومت‌ها در شکل‌دهی فرهنگ‌ها اشاره می‌کند.
در حوزه فناوری نیز سهم ماهواره و سیستم‌های تلفنی جدید در فرهنگ‌سازی و تغییر فرهنگ را نمی‌توان نادیده گرفت.
از این نکته که فرهنگ صفت انسان تلقی شده است هم این نکته آشکار می‌گردد که استاد مطهری به دنبال تعریف تعالی‌گرایانه از فرهنگ بوده است، اما فرهنگ فقط صفات مثبت ندارد؛ فرهنگ شیطانی که پر است از رذایل انسانی نیز وجود دارد. البته برخی معتقدند فقط کسانی صاحب فرهنگ‌اند که صفات نیکو داشته باشند.
آقای خزایی: من صحبتم را از اینجا آغاز می‌کنم که در فرمایشات استاد رشاد بین تعریف فرهنگ با توجه به وضع موجود یا با تمرکز بر وضع مطلوب تفکیک و تفاوتی وجود دارد. من احساس می‌کنم که استاد مطهری بر این نکته اشراف داشته‌اند، هرچند ممکن است به طور حاشیه‌ای به مسئله‌ی فرهنگ توجه کرده باشند و بحثشان چندان جامع نباشد، به نظر من این تفاوت کاملاً مشهود است. اگر با توجه به وضع موجود به سراغ تعریف فرهنگ برویم، احساس می‌کنم سه ویژگی فرهنگ، یعنی سیالیت، جامعیت و نسبیت که از آن استنباط می‌شود از دیدگاه شهید مطهری گریزناپذیر بوده است. به همین خاطر در تعریف بر علی‌السویه نبودن فرهنگ جوامع تأکید می‌کنند که خود به نوعی به مفهوم نسبیت و سیالیت فرهنگ است. دوباره ایشان بر سه عاملی که سازنده‌ی فرهنگ هستند یعنی فطرت، جامعه و طبیعت تأکید کرده است. مشخص است که دو مقوله‌ی طبیعت و جامعه عوامل برونی‌اند، که خود بر سیالیت و نسبیت تأکید می‌کنند. بنابراین به نظر من، ایشان به این‌ موضوع اشراف داشته‌اند که ویژگی‌های فرهنگ تعریف آن را دشوار می‌کند، اما با توجه به اشرافی که به زمان خود داشته‌اند، درصدد ترسیم وضعیت مطلوب برآمده‌اند. تأکیدی که شهید مطهری بر مفهوم روح واحد و مطلق معنویات کرده به نظر من نشان‌دهنده‌ی این است که ایشان در ترسیم وضعیت مطلوب دغدغه‌ی دینی، اسلامی و قرآنی را حفظ نموده است؛ در واقع مطهری با این تأکید نشان داده که به دنبال مطرح کردن تعریف فرهنگ در قالب‌های اسلامی و قرآنی است.
افزون بر این، در همین ترکیب روح واحد و مطلق معنوی می‌توان موضع‌گیری ایشان علیه اندیشه‌ی هگل و دیدگاه او را درباره‌ی فرهنگ و اینکه فرهنگ تجلی روح حاکم در یک زمانه‌ی خاص است استنباط کرد. در همین‌جا شهید مطهری از نسبیت دور شده و با تأکید بر روح واحد نوعی مطلق‌انگاری را توصیه نموده است. هرچند که می‌توان نقدهایی هم وارد کرد؛ مثلاً اینکه ایشان بحث‌های میان‌فرهنگی را که الان مطرح شده، مغفول گذاشته ‌است و همین موضوع می‌تواند تا حدی مسئله‌ی «علی‌السویه نبودن» را مخدوش کند. ولی به نظر من استاد مطهری در ترسیم وضع مطلوب و دغدغه‌ی دینی و اسلامی که در زمانه‌ی خود آن را به خوبی درک کرده بود خوب عمل کرده و تعریف شایسته‌ای از فرهنگ مطرح نموده است.
آقای جمشیدی: تعبیر غرایز در آثار استاد مطهری دو کاربرد دارد؛ یکی به معنای خاص که در آثار قلمی ایشان دیده می‌شود و به استعداد مشترک بین انسان و حیوان اشاره می‌کند؛ دیگری هم به معنای عام آن که سرشتی، تکوینی و غیراکتسابی است. در این تعریف، ینجا هم منظور ایشان از غرایز معنای عام آن است؛ چون می‌گویند از شواهد هم این است که اگر این‌طور بدانیم، علم جزء غرایز نیست، بلکه جزء فطریات است و خود ایشان هم می‌گویند فطریات چهار قسم هستند: علم‌دوستی، حقیقت‌پرستی، خداپرستی و… ؛ بنابراین ایشان در اینجا غرایز را به معنای عام به کار برده است.
برای روشن شدن این جمله که «عناصر فرهنگی مطابق است با مجموعه غرایز فردی بشر» باید به این نکته اشاره کنم که استاد مطهری، برخلاف دورکیم که منکر طبیعت اولی در بشر بود اعتقاد داشت بشر طبیعت اولی و ثانوی دارد. در نگرش دورکیم بشر طبیعت ماقبل اجتماعی ندارد و هرچه دارد از جامعه می‌گیرد، اما علامه شهید اساس فرهنگ را سرشت انسان می‌دانست. آقای مصباح نیز در کتاب جامعه و تاریخ همین موضوع را بیان کرده و گفته است غرایز انسان نهادهای اجتماعی را می‌سازند و نهادهای اجتماعی هم خانواده، حقوق، سیاست، اقتصاد و… یعنی یک تلفیق فردگرایانه دارد، اما ایشان یک جمعی هم می‌زند و آن این‌ است که اولاً فرهنگ دارای منشأ انسانی است، ثانیاً در تعامل با انسان‌ها شکل می‌گیرد، ثالثاً وجود مستقلی از انسان دارد.
در این بحث ایشان به یک شکاف نظری جدی در علوم اجتماعی پاسخ داده و بین اینها جمع کرده‌ است. تقریباً حدود بیست سال است که آنتونی گیدنز در ساختارپژوهی توانسته است پاسخ این پرسش را بدهد.
نکته‌ی دیگری که باید به آن اشاره کنم درباره‌ی تقسیم‌بندی مادی و معنوی و بحث روحی است. استاد مطهری اصل بحث روح جمعی را از دورکیم گرفته است؛ آن هم از طریق مطالعه کتاب مراحل اساسی سیر اندیشه در جامعه‌شناسی که در سال ۱۳۵۴ منتشر ‌شد. ایشان در کتاب جامعه و تاریخ به صراحت از امیل دورکیم سخن به میان آورده و تعبیر روح جمعی و وجدان جمعی او را عیناً به کار برده است.
مقصود استاد مطهری از روح جمعی همان مطلبی است که عرض کردم؛ یعنی برخلاف دورکیم که معتقد است روح جمعی وجود مستقلی دارد که منشأ آن انسان است، ایشان چهار فرض در مورد جامعه مطرح کرده که سه تای آنها را رد نموده و یکی را ‌پذیرفته است. همین فرض پذیرفته شده خود چهار خصوصیت دارد. درباره‌ی روح فرهنگ ایشان این بحث را مطرح کرده است. اتفاقاً منظور من از طولی و عرضی در جدول یادشده همین بود؛ چون چند نظر است، می‌گویند جامعه مرکب از ساختارهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است و اینها در عرض هم هستند، ایشان به چیزی شبیه مدل کیفی و پژوهشی اعتقاد دارد و زمینه، بطن و سرشت را سازنده‌ی فرهنگ می‌داند. با توجه به همین مسائل است که تا حدی به ذهن القا می‌شود که تعریف ایشان از فرهنگ حداکثری است، اما در واقع چنین چیزی نیست. برای درک موضوع می‌توان نسبت عالم برزخ با عالم دنیا را مثال زد که این پرسش را به ذهن می‌رساند که برزخ ذیل دنیاست یا محیط بر آن؟ اختلاف آنها اختلاف قطبی است، مثل جسم و روح، و ایشان چنین نگاهی دارد؛ یعنی اینها در عرض یکدیگر نیستند. به همین دلیل، وقتی واژه‌ی روح را به کار می‌برد این موضوع را عنوان می‌کند که معنوی است، منظور ایشان هم از معنوی، صرف معنویات نیست، بلکه ناظر به بحث روح است، یعنی پدیده‌های نامحسوس، اما حقیقی و نه اعتباری.
پاسخ این پرسش که علامه مطهری جامعه را به چه معنایی به کار می‌برد، این است که ایشان جامعه را هر چیزی خارج از انسان می‌داند، منهای جهان طبیعی؛ یعنی جهان طبیعی را که ساخته خود بشر نیست، مستقل در نظر می‌گیرد و جهان اجتماعی را در معنای عام به کار می‌برد. به سخن دیگر در نگرش او جهان اجتماعی عبارت است از طبقه، حکومت و جامعه و اینگونه نیست که حکومت جزئی جدا از آن تلقی شود.
ایشان در کتاب فلسفه و تاریخ و جامعه و تاریخ درباره‌ی نوابغ، توده‌ها، تکنولوژی و امثال اینها هم بحث کرده و به ویژه در کتاب نخست از تأثیر آنها در تحولات تاریخی و نه صرفاً تحولات فرهنگی سخن به میان آورده است. نکته‌ی شایان ذکر این است که کتاب دوم با شهادت این علامه بزرگوار ناتمام ماند.
استاد رشاد: درباره‌ی غفلت از مناشی دیگر من از باب مثال به حکومت یا جامعه‌ی جهانی اشاره کردم والا این موضوع روشن است که اکنون فناوری تأثیر بسیار تعیین‌کننده‌ای در فرهنگ‌سازی دارد، تا جایی که دقیقاً با فطرت هم‌وزنی می‌کند. بنده در مقدمه‌ی نقد آقای نصر و آقای ملکیان «سیطره مجاز در ساحت هویت تاریخی»؛ کتاب نقد ش ۴۸ ـ ۴۷، تابستان و پاییز ۱۳۸۷؛ توضیح داده‌ام که بشر، امروز در یک عرصه و جهان‌زیست مصنوعی و مجازی زندگی می‌کند. این جهان‌زیست مصنوعی به طور عمده تحت تأثیر تکنولوژی مدرن است و انسان در این جهان‌زیست از من حقیقی خود فاصله می‌گیرد و من‌های مصنوعی و مجازی بسیاری را اتخاذ می‌کند. در این ازخودبیگانگی یا خویش‌دیگرانگاریِ انسان معاصر و به ویژه انسان غیرغربی، فناوری‌های پیشرفته و فراگیر سهم بسیار اساسی دارند. آنچه با عنوان ماشینیسم مطرح می‌شود نیز بخشی از همین مقوله‌ی سیطره مجاز است.
در برابر این اظهار نظر آقای بنیانیان که ما فرهنگ جهانی را به رسمیت می‌شناسیم، باید بگویم: خیر؛ ما در مقام ارائه‌ی تعریف مطلوب نیستیم که بگوییم فرهنگ مطلوب آن است که در مقابل فرهنگ غربی بایستد، بلکه داریم تعریفی پسینی را ارزیابی می‌کنیم و می‌گوییم به رغم اینکه تعریف شهید مطهری پسینی است به بعضی از واقعیت‌های موجود در حوزه‌ی فرهنگ توجه نکرده‌ است. بیان ما به معنای به رسمیت شناختن فرهنگ جهانی یا جامعه‌ی جهانی و تسلیم در برابر آن نیست.
فرمودند که تعریف استاد باید در گفتمان معرفتی و فکری او ارزیابی شود که سخن درستی است. کلام یک متکلم حتماً باید با در نظر گرفتن شخصیت و گفتمان فکری او و حتی شرایط اجتماعی و تاریخی که او در آن‌ها سخن گفته است فهم شود؛ زیرا آنها قواعدی را برای فهم صحیح کلام متکلم مطرح می‌کنند. اما نکته‌ی شایان ذکر آن است که من کمتر به تعارض تعابیر ایشان با دیدگاه‌هایشان اشاره کردم و عرض نکردم که تعابیر ایشان با دیدگاه‌هایشان سازگار نیست، بلکه گفتم تعاریفی که ایشان بیان کرده است یا تعریف نیست یا کفایت نمی‌کند.
فرمودید که ایشان درصدد تعریف فرهنگ نبوده‌اند؛ در برابر این دیدگاه باید بگویم که می‌شود این مسئله را مطرح کرد و این‌گونه از ایشان دفاع نمود، اما ظواهر عبارات ایشان این موضوع را نشان نمی‌دهد؛ زیرا در جاهایی اقتضا ‌کرده است که تعریف دقیقی ارائه بدهند، یعنی و جای ارائه‌ی تعریف دقیق بوده، اما ایشان با تسامح مطالب خود را بیان کرده ‌‌است. اگر علامه‌ی شهید تعریف فنی دقیقی عرضه می‌کرد، طبعاً می‌بایست مجموعه‌ی اضلاع و ابعاد و خصوصیات گفتمان فکری ایشان مقایسه می‌شد. عرض ما این است که تعابیر ایشان هیچ‌کدام تعریف نیست و در جایی که به ارائه‌ی تعریف نزدیک شده‌اند ـ مثل اینکه گفته‌اند: «فرهنگ روح جامعه است» ـ در جملاتشان ابهام وجود دارد. همان‌گونه که می‌دانید، یکی از تعاریف بنده نیز «زیست‌جهان نامحسوس و نافیزیکیِ جمعی یک گروه اجتماعی در بازه‌ی زمانی و زمینه‌ی جغرافیایی خاص» بود، ولی همان زمان که این تعریف را مطرح کردم، گفتم این تعبیر دقیق نیست، زیرا از یک ویژگی بسیار شاخص فرهنگ سخن گفته، اما مسائل ماهوی دیگر آن را نادیده گرفته است. در تعریف علامه‌ی شهید این تعبیر که «فرهنگ روح جامعه است» جمله‌ی درستی به شمار می‌آید، اما نمی‌توان گفت همه‌ی فرهنگ روح است؛ افزون بر این، فقط و تنها فرهنگ نیست که روح جامعه است؛ به این معنا که شما با گفتن این عبارت در عین حال که یکی از ویژگی‌های مهم فرهنگ را مطرح می‌کنید، هیچ چیزی به مخاطب خود منتقل نمی‌کنید. با این تعریف به این موضوع اشاره می‌شود که فرهنگ دارای وجه نرم‌افزاری است و در کالبد جامعه سریان دارد؛ یعنی ویژگی‌های فرهنگ بازگو می‌گردد، اما هیچ چیزی از فرهنگ به مخاطب منتقل نمی‌شود که با گفتن کلمه‌ی روح جامعه بفهمد فرهنگ چیست. دلیل آن هم این است که از مؤلفه‌های فرهنگ سخنی به میان نیامده است. حتی به جای آن می‌توان گفت: «دین روح جامعه است»؛‌ زیرا آن هم همان ویژ‌گی‌های یادشده درباره‌ی فرهنگ را دارد، اما باز با گفتن این جمله چیزی از دین به مخاطب منتقل نمی‌شود؛ چون از مؤلفه‌های آن صحبت نشده است.
مسلم است که اگر ایشان تعریف رسمی و دقیقی از فرهنگ مطرح می‌کرد، این تعریف بر نگرش ایشان به انسان و جامعه متمرکز بود؛ هرچند زمانی که ما از فرهنگ‌های محقق و مصادیق سخن بگوییم ممکن است بعضی از مصادیق فرهنگ‌ها با آنچه ما از انسان و جامعه برداشت می‌کنیم سازگار نباشد.
نکته‌ی دیگر آن است که فرمودید تعریف استاد مطهری از ویژگی فراگیربودن برخوردار است، اما به نظر من نمی‌توان این تعریف را فراگیر دانست، بلکه در آن ابهام است. به‌هرحال شاکله به شخص برمی‌گردد، درست است که می‌توان گفت این شاکله‌ها می‌توانند بر هم تأثیر و تأثر کنند و انباشته‌ی تأثیرات به صورت فرهنگ در مقیاس و در ظرف جامعه بروز کند و تبلور یابد؛ افزون بر این شاید فرمایش ایشان با آیاتی مثل «یعمل علی شاکلته» سازگاری داشته باشد، اما اگر با تعبیر «امت» ـ اگر آن را به معنای قوم یک نبی که دین خاصی دارند به کار بریم ـ معنا شود، در این صورت فرهنگ را باید فقط فرهنگ دینی قلمداد کنیم. در هر صورت منکر این نیستم که حتی برای این عبارت‌های متشتت استاد هم می‌توان شواهد قرآنی آورد، ولی عرض بنده این است که این جمله‌ها تعریف و تلقی جامعی از فرهنگ به دست نمی‌دهد.
درباره‌ی اینکه فرهنگ وجه جمعی دارد یا فردی و یک فرد هم دارای فرهنگ است یا خیر، باید بگویم که به نظر می‌رسد حق با استاد مطهری است؛ زیرا فرهنگ زمانی متولد می‌شود که جامعه مطرح باشد. به سخن دیگر فرهنگ در دادوستد افراد با هم و در بستر جامعه شکل می‌گیرد. با توجه به همین ویژگی، برای عادت یک فرد عنوان فرهنگ را به کار نمی‌برند. جمله‌ی زیبای استاد مطهری هم که «فرهنگ روح جامعه است» به همین روح جمعی فرهنگ و فردی‌نبودن آن اشاره می‌کند.
اگر فرض کنیم که غرایز فردی به معنای برونداد فرد است و منظور از آن غرایز انسانی نیست، مشکل حل نمی‌شود، اما اگر غرایز انسانی را، که یکی از مناشی فرهنگ به شمار می‌آید، دربرگیرنده‌ی ویژگی‌های فطری انسان و نیز ویژگی‌های حیوانی او بدانیم، این سخن درست قلمداد خواهد شد. من درباره‌ی غرایز فردی گفتم که فرهنگ را نمی‌توان مطابق با این‌گروه از غرایز انگاشت.
می‌توان دفاع آقای سعادتی را که فرمود استاد مطهری درصدد ارائه‌ی تعریف فنی دقیق نبوده است پذیرفت اما چون ایشان درباره‌ی فرهنگ زیاد بحث کرده‌ و احکامی برای این مقوله صادر نموده است، انتظار می‌رود که تعریف دقیقی از آن مطرح کرده باشد. ما استادی همچون مطهری را نمی‌توانیم به بی‌دقتی متهم کنیم، بلکه بیشتر انتظار خود را منعکس می‌کنیم. انتظار ما از ایشان آن بود که تعریفی جامع و مانع، جهت‌مند و حتی برخوردار از ویژگی‌های تعریف برتر ارائه کرده باشد، اما اگر این عبارات را تعریف قلمداد کنیم، اشکالاتی که گفتیم وارد می‌شود.
جناب آقای سعادتی این پرسش را بیان نمود که آیا فرهنگ را مردم و جوامع با قوه‌ی واهمه و از زاویه‌ی توهم و از بعد احساسات وجود خود دریافت می‌کنند یا با عقلانیت و عقلشان؟ در پاسخ باید عرض کنم که ظاهراً نمی‌توان دریافت آنها را به یکی از این وجوه منحصر کرد؛ یعنی گاه عقل یا عقلانیت بعضی از اجزای فرهنگ را دفع می‌کند و گاه همین بُعد، با مقاومت و عمل فعال، اجزای فرهنگ را می‌سازد و آن را پدید می‌آورد و بنابراین جزء مناشی هم قلمداد می‌شود، اما در عین حال نمی‌توان این موضوع را کتمان کرد که چون بعضی از اجزای فرهنگ با بُعد عاطفی و احساسی آدمی و مناسبات صوری و سطحی او سروکار دارند، در دادوستد با فرهنگ، این بُعد از وجود آدمی مداخله می‌کند. نمی‌توان گفت که فرهنگ را باید کاملاً با عقل و عقلانیت دریافت کرد، همان‌گونه که نمی‌توان گفت که این وظیفه را باید به طور کامل برعهده‌ی توهم، احساسات و تظاهرات سطحی و صوری وجود آدمی گذارد؛ زیرا به نظر می‌رسد مشارکت در هر دو جنبه هست؛ یعنی گاهی مسائلی را در فرهنگ می‌پذیریم که با عقل سازگار نیست و معلوم می‌شود که توهم، احساسات و عواطف در این زمینه دخیل بوده‌اند؛ گاهی نیز فرهنگی را به این دلیل که با عقل سازگار نیست دفع می‌کنیم.
سرّ اینکه همه‌ی اجزای فرهنگ‌ها عقلانی و ارزشی نیستند در همین مشارکت دوجانبه نهفته است؛ یعنی افراد جامعه همیشه با عقل خود درصدد اخذ اجزای فرهنگی برنمی‌آیند؛ زیرا گاهی بعد احساسی وجود آنهاست که بر عقل حاکم می‌گردد.
فرمایش آقای نادری درباره‌ی اینکه فرهنگ نمادهای عینی و مادی را هم در بر می‌گیرد نیز درست است؛ زیرا نوع لباس‌ها و رنگ‌ها در میان ملل بخشی از فرهنگ آن‌ها قلمداد می‌شود. با توجه به همین موضوع، زمانی می‌توانیم فرمایش استاد مطهری را درست بدانیم که بگوییم جهات معنوی در جهات صوری تبلور می‌یابد و اینها نمود هستند.

 

دیدگاهتان را بنویسید