تعریف گیدنز از فرهنگ:
گیدنز یکی از چهرههای بنام در عرصهی جامعهشناسی است. او در فصل «جامعه و فرهنگ» کتاب جامعهشناسی خود، تعریفی از فرهنگ مطرح کرده است؛ البته گیدنز مانند یک فیلسوف فرهنگ یا حتی یک جامعهشناس و فرهنگپژوهِ نکتهبین، فرهنگ را به شکل دقیق و منطقی تعریف نکرده است، اما عباراتی از او در دسترس است که میتوان آنها را تعریف فرهنگ قلمداد کرد.
گیدنز، در تعریف فرهنگ، بیشتر تمایل داشته با ذکر مؤلفهها و عناصری که فرهنگ را تشکیل میدهند، آن هم در پیوند با جامعه و رفتارهای اجتماعی، تعریفی از فرهنگ به دست دهد. دو تعبیر شبهتعریف از ایشان در اختیار است که در آنها فرهنگ اینگونه تعریف شده است: «فرهنگ به معنای روشهای زندگی اعضای یک جامعه یا گروههای یک جامعه است. فرهنگ شامل نحوهی لباس پوشیدن، آداب و رسوم ازدواج و زندگی خانوادگی، الگوهای کار، آیینهای دینی و تفریح و فراغت است». [۱]
در تعبیر دیگر، گیدنز به شکلی فشرده، تعریفی از فرهنگ بیان کرده که براساس مفهوم آن در محاورات عادی روزانه است: «وقتی از محاورات عادی روزانه از واژه “فرهنگ” استفاده میکنیم غالباً آن را با کارهای فکری و ذهنیِ متعالی، یعنی هنر، ادبیات، موسیقی و نقاشی معادل میگیریم». در این عبارت گیدنز میخواهد بگوید که در یک تلقی از فرهنگ، این مقوله برابر با کارهای فکری و ذهنی متعالی است. او در مقام ذکر مصداق، هنر، ادبیات، موسیقی و نقاشی را نمونههایی از این کارهای فکریِ متعالی قلمداد کرده است. در این تعریف، هرچند گیدنز به محاورات عادی روزانه اشاره نموده، به نظر میرسد که آن تلقی از فرهنگ را که به معنای لغوی آن نزدیکتر است اراده کرده است؛ البته مفهوم فرهنگ در معنای لغوی آن، متعالیتر و وسیعتر از حدی است که او به آن اشاره کرده است.
او در ادامه گفته است: «وقتی جامعهشناسان از فرهنگ سخن میگویند، مقصودشان آن دسته از جنبههای جوامع بشری است که آموخته میشوند، نه آنهایی که به صورت ژنتیکی به ارث میرسند. اعضای جامعه، همه در این عناصر فرهنگ، سهیم هستند و به همین دلیل، امکان همکاری و ارتباط متقابل به وجود میآید. این عناصر فرهنگی، متن و زمینهی همگانی و مشترکی تشکیل میدهند که افراد جامعه، زندگی خود را در آن میگذرانند. فرهنگِ یک جامعه، هم شامل جنبههای نامحسوس ـ عقاید، اندیشهها و ارزشهایی که محتوای فرهنگ را میسازند ـ و هم جنبههای ملموس و محسوس است ـ اشیا، نمادها یا فناوری که بازنمود محتوای یادشده است» [۲]
براساس آنچه گفته شد، از نگاه گیدنز اولاً یک تلقی روزمره و متداول در محاورات روزانه از فرهنگ وجود دارد که به کارهای فرهنگی ـ ذهنی متعالی گفته میشود. در این معنا طبعاً روش و رفتار، فرهنگ خوانده نمیشوند، بلکه آثار و پارهای از مقولات که میتوانند نمود و برونداد فعالیتهای ذهنی در نظر گرفته شوند، فرهنگ نام میگیرند، اما در تلقی وسیعترِ جامعهشناسان، افزون بر این عناصر، روشها یا همان شیوه و سبک زندگی اعضا یا گروههای یک جامعه هم «فرهنگ» خوانده میشوند؛ به این ترتیب فرهنگ به رفتار انسانها در جوامع پیوند میخورد.
درخصوص اینکه کدام جامعه آماری و چه قلمرویی از افراد و تجمع انسانی را محل تحقق فرهنگ قلمداد کنیم، گیدنز معتقد است امکان برخورداری اعضای و یا حتی گروههای یک جامعه از فرهنگِ مستقل وجود دارد. البته او بعدها توضیح داده است که آنچه با عنوان فرهنگ در میان گروههای یک جامعه تجلی پیدا میکند، خردهفرهنگ است. در نوشتار گیدنز میتوان نمونههایی یافت که در آنها، او از گروههای اجتماعی کوچک و گرایشهای اجتماعی محدودِ خاص مثل «هیپیها» سخن میگوید که تلقیهایی خاص و سبکهایی در رفتار خود دارند، و این سبکها را فرهنگ خاص آن گروهها مینامد.
گیدنز در جایی که میخواهد از روشهای زندگی مثال بزند، اظهار میکند که فرهنگ نحوه لباس پوشیدن، آداب و رسوم، ازدواج و زندگی خانوادگی، الگوهای کار، آیینهای دینی و تفریح و فراغت را شامل میشود و به این ترتیب فرهنگ را به حد روشها و سبکهای زندگی فرومیکاهد. البته او فعالیتهای فکری و ذهنیِ متعالی را نیز که بیشتر ذوقی و خیالی است جزء فرهنگ میداند. در اینجا گیدنز فعالیتهای متعالی عمیقتر و برتر، همانند حکمت، علم و اندیشه را در زمره اجزای فرهنگ برنمیشمرد، حال آنکه در جاهای دیگر گاهی به این موارد هم اشاره کرده است.
گیدنز سپس گفته است: «به لحاظ مفهومی میتوان “فرهنگ” را از “جامعه” متمایز ساخت، اما پیوندهای بسیار تنگاتنگی بین این دو مفهوم وجود دارد. جامعه، نظامی از روابط و مناسبات متقابل است که افراد را به هم پیوند میدهد… . همهی جوامع بر این اساس متحد میشوند که اعضای آنها مطابق با فرهنگ یگانهای در روابط اجتماعیِ ساختیافتهای سازماندهی میشوند. هیچ فرهنگی بدون جامعه نمیتوانست وجود داشته باشد. بدون فرهنگ، ما اصولاً “انسان” محسوب نمیشدیم ـ به همان معنایی که معمولاً از واژهی انسان درک میکنیم ـ بدون فرهنگ، زبانی نداشتیم تا منویات خویش را با آن بیان کنیم، فاقد خودآگاهی بودیم و توانایی ما برای اندیشیدن و استدلال کردن، به شدت محدود میشد». [۳]
گیدنز جامعه را به «نظام» تعبیر میکند. در تلقی ما، جامعه از انضمام افراد بهوجود میآید، هرچند که مجلا، مصب و محطِ قواعد و قوانین، آرا، سبکهای زندگی و روشها و رفتار و آداب و رسوم و حتی اشیا و ابزارهایی که مورد توجه است و فناوریی که توسط این جامعه پدید میآید، این جامعه هویت پیدا میکند. یعنی جامعهای را فرض میکنیم که میتواند هویت داشته باشد و نظامهایی در آن جامعه پذیرفته شده و مورد التزام باشد و مورد استفاده قرار بگیرد.
وی جامعه را به نظامی از روابط و مناسبات متقابل فرو میکاهد. از نظر این جامعهشناس، از کنار هم قرار گرفتن افراد انسانی، به صِرف اینکه در کنار هم هستند، جامعه پدید نمیآید. او تأکید میکند که جامعه به عدد بسته نیست؛ برای اینکه طی تاریخ هم جوامعی با میلیونها نفر جمعیت وجود داشته است (مانند جامعه بریتانیا، فرانسه یا ایالات متحده آمریکا) و هم جوامعی با جمعیتی محدود و اندک (مانند جوامع اولیه که مبتنی بر شکار و گردآوری خوراک بودهاند). در هر دو گونه از این جوامع (چه بزرگ و چه کوچک) نظامی از روابط و مناسباتِ متقابلِ خاص برقرار بوده و همین مناسبات، آنها را شکل جامعه درآورده است.
با وجود آنکه این جامعهشناس بر تمایز مفهومی بین فرهنگ و جامعه تأکید میکند با این عبارت که «هیچ فرهنگی بدون جامعه نمیتوانست وجود داشته باشد، اما هیچ جامعهای هم بدون فرهنگ نمیتوانست وجود داشته باشد» به پیوند گسستناپذیر میان جامعه و فرهنگ اذعان مینماید. گیدنز با این عبارت میخواهد بگوید که فرهنگ اصلاً در جامعه پدید میآید، هیچ جامعهای هم بدون فرهنگ نمیتوانست وجود داشته باشد و هر جامعهای به ناگزیر دارای فرهنگ است. البته این دو جمله دو روی یک سکه هستند و درنتیجه به نظر میرسد که عبارت «اما» در این تعریف زائد است.
گیدنز نهتنها بهوجود پیوند بین فرهنگ و جامعه اذعان میکند، بلکه معتقد است فرهنگ در بستر جامعه شکل میگیرد و در ارتباط با انسان معنا پیدا میکند. او بیان کرده است: «بدون فرهنگ، ما اصولاً “انسان” محسوب نمیشدیم…»، سپس ظاهراً این عبارت را تفسیر کرده و گفته است: «بدون فرهنگ زبانی نداشتیم تا منویات خویش را با آن بیان کنیم و این از خصیصههای انسان است…».
از این عبارت آشکار است که گیدنز زبان را به معنای زبان طبیعی یا همان «بیان» به کار برده است نه زبان و ادبیات. وقتی ادبیات در کنار زبان قرار میگیرد منظور قواعد و دستورها و صرف و نحو یک زبان خاص است که به بیان و زبان به معنایی که در فلسفه زبان محل بحث است ارتباطی ندارد. در اینجا گیدنز زبان را به آن معنا میگیرد، ولی در عین حال ادبیات را هم جزء فرهنگ میداند. زبان و ادبیات خاص یک گروه و یک جامعه (مثل زبان انگلیسی، عربی و فارسی) غیر از زبانی است که این جامعهشناس وسیلهی بیان منویات انسان شمرده و انسانیت انسان را در گرو آن دانسته است؛ چون انتقال منویات لزوماً به فارسی، عربی یا انگلیسی بودن زبان مقید نیست، و اینگونه نیست که اگر نتوانیم خواستهی خود را به زبان انگلیسی، عربی یا فارسی بیان کنیم انسان نیستیم، بلکه اگر نتوانیم منویات خود را منتقل کنیم، دچار کمبودی هستیم که همان زبان به معنای بیان است. این زبان است که موضوع اصلی فلسفه زبان به شمار میآید. این مفهوم از زبان جزئی از فرهنگ نیست، بلکه آنچه جزئی از فرهنگ شمرده میشود زبان به معنای خاص و ادبیات است نه مطلق بیان، که جزئی از خلقت آدمی است.
گیدنز در ادامه افزوده است: «کثرت و تنوع فرهنگی در میان آدمیان، به انواع مختلف جامعه مربوط میشود.» [۴] پس فرهنگ در گرو جامعه است و در بستر جامعه پدید میآید.
او درباره مفهوم فرهنگ گفته است: «وقتی جامعهشناسان از فرهنگ سخن میگویند، مقصودشان آن دسته از جنبههای جوامع بشری است که آموخته میشوند نه آنهایی که به صورت ژنتیکی به ارث میرسند».
از این عبارت گیدنز درک میشود که او فرهنگ را انتقالدادنی و آموختنی میداند. فرهنگی که فراگرفتنی و آموختنی باشد، آموزشدادنی نیز است. به سخن دیگر از نظر این اندیشمند، میتوان فرهنگ را آموزش داد و با این کار فرهنگ را به صورت پروژهای در سراسر جهان مسلط کرد.
این در حالی است که از نظر ما بخش عظیمی از فرهنگ، که اغلب بین جوامعِ متفاوت مشترک است، از «فطرت» برخاسته است و بنابراین فرهنگ جهانی حقیقی، فرهنگی خواهد بود که برخاسته از فطرت باشد. براساس این نظر، فرهنگ جهانی ممکن نیست و نمیتوان به صورت اکتسابی و آموزشی سراسر بشریت را زیر سیطره یک فرهنگ در آورد.
در عبارت پیشگفته، گیدنز از واژه «ژنتیک» استفاده کرد و آنچه را به صورت ژنتیکی به انسان به ارث میرسد در دایرهی فرهنگ قرار نداد. اگر مراد گیدنز از ژنتیک جنبههای زیستی و فیزیکال انسان باشد، باید گفت که آنها هم منشأ پیدایش زوایا یا اجزایی از فرهنگ هستند و فقط «فطرت»، «روح» و نفس آدمی و عناصری که به صورت وجدانی در سرشت و وجود آدم تعبیه شدهاند یا نحوه وجود آدم را شکل میدهند فرهنگساز نیستند. به سخن روشنتر شیوه و شکل جسم آدمی هم موجب شده است عناصری در فرهنگها پدید آیند و اگر جسم و اعضا و جوارح آدمی به شکل دیگری میبود، چه بسا فرهنگ صورت دیگری پیدا میکرد. فرهنگ قطعاً متأثر از جنبههای فیزیکی و جسمانی، و فراتر از آن زیستی و ژنتیکی انسان نیز است، اما به نظر گیدنز آنچه به اقتضای ژنتیک، طبیعت، فطرت و جسم آدمی در رفتار و سبک زندگی بروز میکند، نباید جزء فرهنگ قلمداد شود.
پس از آن، گیدنز افزوده است که یک رابطه طولی بین عناصر نرمافزاری ـ مثل اندیشه ـ و نیز ارزشها و رفتارها وجود دارد. اندیشه، هنجارها و ارزشها مبناییتر و زیرساختیتر هستند و بر «رفتار» مقدماند. رفتارها تحت تأثیر هنجارها و ارزشها پدید میآیند، اما پیدایش هنجارها و ارزشها نیز متأثر از اندیشههاست. البته ممکن است ایشان اندیشهها و ارزشها را برابر انگارد. در هر حال اگر این مجموعه را مؤلفههای فرهنگ قلمداد میکنیم، بین آنها رابطه طولی وجود دارد و به عبارت دیگر در نظر گیدنز فرهنگ لایهلایه است.
این جامعهشناس خردهفرهنگ را نیز به این شکل تعریف کرده است: «منظور از خردهفرهنگ، فقط گروههای قومی و زبانی در یک جامعهی بزرگتر نیست، بلکه به هر بخشی از جمعیت که به واسطهی الگوهای فرهنگیشان از بقیهی جامعه، قابل تشخیص هستند، خردهفرهنگ گفته میشود». [۵] او در ادامه به هیپیها اشاره کرده و آنها را نمونهای از این گروههای دارای خردهفرهنگ دانسته است.
«خردهفرهنگها و پادفرهنگها ـ گروههایی که از ارزشها و هنجارهای رایج در جامعه سرپیچی میکنند ـ میتوانند دیدگاههایی را تقویت کنند که نشانگر بدیلها و جایگزینهایی برای فرهنگ مسلط باشند». [۶]
چه بسا روزگاری یک پادفرهنگ به فرهنگ عام تبدیل شود و هنجار عمومی گردد و به این ترتیب به جای فرهنگ مسلط پیشین قرار گیرد.
نقد تعریف گیدنز از فرهنگ:
بر تعریف گیدنز از فرهنگ اشکالات و نقدهایی وارد است که در ادامه به آنها اشاره میشود.
۱٫ اشکال اساسی در تعریف ایشان از فرهنگ این است که گیدنز درصدد برنیامده یا نتوانسته است یک عبارت دقیق و سخته و پختهای را به مثابه تعریف برای فرهنگ پیشنهاد دهد. همین بیتوجهی یا ناتوانی سبب شده است این عبارات ایشان ـ که در تعریف فرهنگ بود ـ گاه با بعضی از مطالبی که در جاهای دیگر کتاب، دربارهی فرهنگ آمده است در تعارض قرار میگیرد.
۲٫ اکتسابی و آموختنی قلمداد کردن همه مؤلفهها و عناصر فرهنگ نیز یکی از مسائلی است که گیدنز، باور خود را بر آن استوار کرده است. در توضیح باید گفت که بسیاری از اجزای فرهنگ در جوامع مختلف، مشابهاند. این اجزا طی تاریخ در فرهنگهای گوناگون حضور داشتهاند. در واقع آنها اجزای فراتاریخی، فراقلیمی و فراقوامی فرهنگها به شمار میآیند. همین موضوع گویای آن است که بعضی از عناصر فرهنگ ثابتاند؛ حال ممکن است عدهای توجیه کنند که چنین ثباتی را انتقال پیوسته، منظم، طبیعی و جبری بین نسلها تأمین کرده است و عدهای دیگر از فطریبودن آنها سخن بگویند و چنین استدلال کنند که اگر این عناصر منشأ درونخیز نداشتند، تخطی و رویگردانی چشمگیری از آنها در جوامعِ متفاوت مشاهده میشد.
در نقد نگاه اول، و پذیرش دیدگاه دوم، باید گفت که گرچه امکان دارد در هر جامعهای عملی خلاف حقیقت و عنصر طبیعی و ذاتی آدمی انجام شود و گروههایی از انسانها از فطرت و عناصر فطری فرهنگ روی بگردانند و با بعضی از عناصر ذاتی و سرشتی وجود انسان مقابله کنند، اما خروج وسیع و چشمگیر از مدار این عناصر و مؤلفهها در تاریخ مشاهده نشده است. همه عناصر فرهنگ آموختنی نیستند، گو اینکه همه آنچه آموختنی نیست نیز ژنتیکی یا زیستی نیست؛ بعضی از عناصر فرهنگی منشأ فطری دارند و اشتراکات گسترده فرهنگها و دیرندگی بخشهایی از فرهنگ در بین ملل و اقوام متفاوت در اعصار گوناگون نشاندهنده این است که فرهنگ فراگرفتنی نیست.
۳٫ گیدنز اشیا و فناوری را جزئی از فرهنگ قلمداد کرده است. پیش از این بارها به این موضوع اشاره شد که شیء فرهنگ نیست، البته اشیا میتوانند مجلای فرهنگ باشند، اما فناوری، که شیء است، در دایرهی فرهنگ قرار نمیگیرد. بشر فناور، ابرازساز و حکمتخواه است. بنابراین فناوری و فناوربودنِ انسان جزئی از طبیعت اوست، ولی اینها فرهنگ (در معنای جامعهشناسی، مردمشناسی و…) نیستند. به این امور در لغت فرهیختگی گفته میشود که با فرهنگ به معنای اصطلاحی کلمه تفاوت دارد. قراردادن فناوری در دایرهی فرهنگ، مانند آن است که «حکمت» را جزء فرهنگ بدانیم. در این صورت مراد از فرهنگ معنای لغوی آن است. با وجود این، نباید تجلی فرهنگ در اشیا، ابزارها و فناوریهای جوامعِ متفاوت و اعصار گوناگون را نادیده گرفت. در واقع فرهنگ میتواند همانگونه که در آداب و رسوم متجلی شده است، در فناوری نیز تجلی پیدا کند. در واقع باید گفت که اشیا و ابزارهایی که اقوام گوناگون میسازند تحت تأثیر فرهنگی است که دارند، اما خود اشیا فرهنگ نیستند، بلکه فرهنگ در آنها متجلی است.
۴٫ پیش از این گفتیم که ایشان زبان را به معنای بیان به کار برده و آن را جزء فرهنگ به شمار آورده، حال آنکه زبان به معنای «لغت» و «لسان» جزء فرهنگ است. هر قومی زبان خود را دارد، اما نفس بیان کردن جزئی از فرهنگ نیست، بلکه جزئی از وجود و ویژگیهای انسان است. قراردادن بیان در دایرهی فرهنگ مانند آن است که قدرت فکر کردن را بخشی از فرهنگ به شمار آوریم. دادههایی که با تفکر تولید میشود میتواند جزء فرهنگ باشد، اما خود قدرت فکرکردن جزئی از فرهنگ نیست. به همین شکل«بیان» و بیانکردن، که انسانیت انسان در گرو آن است و با این تعریف که «انسان حیوان ناطق است»، فصل مقوم انسانیت انسان به شمار میآید ـ چون او را از دیگر حیوانها جدا میکند ـ جزئی از فرهنگ نیست.
۵٫ در بین جامعهشناسان یا فیلسوفان اجتماع نظریههای متفاوتی دربارهی اصالت فرد، جامعه یا هر دو وجود دارد. برداشت مشهور و شایع از نظریه شهید مطهری این است که ایشان اصالهًْ الاجتماعی یا دوگانهگراست و اصالهًْ الفرد و الاجتماع را ترجیح داده است. در مقابل، آیتالله مصباح اصالهًْالفردی هستند و نظریه شهید مطهری را در کتاب جامعه و تاریخ نقد و رد میکند. در این میان عدهای، هم از اصالت فرد سخن میگویند و هم اصالت جامعه. این عده معتقدند عامل سومی هم با عنوان «رابطه» وجود دارد که در هویتبخشیدن و پیدایش فرهنگ سهیم است. برای مثال دربارهی مناشی و عوامل شکلگیری انقلاب اسلامی به عامل رهبری، مردم و ایدئولوژی، اشاره میکنند؛ یعنی دربارهی عوامل پیدایش انقلاب اسلامی به تأثیر رهبری یا مرجعیت و علما در کنار مردم و دین ـ به مثابه ایدئولوژی انقلاب ـ اشاره میکنند. در واقع آنها در تبیین مبانی یا مناشی و ارکان انقلاب اسلامی سهگانهگرا هستند.
از همین مثال میتوان فهمید که گروهی به جای اصالت فرد یا اجتماع یا دوگانهگرایی اصالت فرد و اجتماع و اصالت رابطه، گاهی سهگانهگرایی را طرح میکنند و «روابط» را هم جزئی از ارکان نقشآفرین به شمار میآورند؟ [۷]
گیدنز جامعه را «نظامی از روابط و مناسبات متقابل» میداند. همین عبارت نشان میدهد که او نه به جامعه مرکب از افراد اصالت میدهد نه به فرد، بلکه از «روابط» سخن میگوید و جامعه را به روابط و مناسبات بین افراد جامعه فرومیکاهد. بر این اساس میتوان گفت که گیدنز اصالهًْ الرابطهای است. گرچه این دیدگاه پیروانی دارد، اشکال وارد به گیدنز آن است که او دچار آفت تکساحتیانگاری در جامعه شده و همین ممکن است در نگرش او از فرهنگ هم تأثیر گذارد.
۶٫ مطالعه مطالب گیدنز دربارهی فرهنگ، نوعی سرگشتگی را برای خواننده به دنبال دارد؛ زیرا در نهایت برای او مشخص نمیشود که اصالت با فرهنگ است یا جامعه، و فرهنگ، جامعه را پدید میآورد یا جامعه فرهنگ را.
او در جایی به مثابه اینکه یک گروه اجتماعی را ـ حتی اگر جمعیت آن اندک باشد ـ به دلیل اینکه به یک سلسله آداب و رسوم و اندیشهها و رفتارها و ارزشها و هنجارها پایبند است، جامعه قلمداد کرده و از پیدایش فرهنگ توسط جامعه سخن گفته است؛ البته عکس آن هم در عبارات ایشان مطرح میشود و این پرسش را در ذهن مطرح میسازد که از نظر گیدنز تقدم با کدامیک از اینهاست؟ البته الزامی نیست که تقدم را به یکی از آن دو بدهیم، اما باید این موضوع روشن شود که در شرایطی، تقدم با جامعه است و جامعه فرهنگساز به شمار میآید، اما در شرایطی دیگر ممکن است اینگونه نباشد. این فرایندِ دوسویه ایرادی پیش نمیآورد، اما باید تکلیف روشن شود که آیا از جامعه به فرهنگ منتقل میشویم یا از فرهنگ به جامعه، و فرهنگ جامعه را میسازد یا در مواردی ممکن است فرهنگی آرامآرام به وجود آید و یک گروه را متشکل، و از جامعه جدا کند و به این ترتیب جامعه مستقلی پدید آید.
عکس آن هم ممکن است روی دهد، یعنی گروهی که در کنار هم قرار گرفتهاند ـ حتی اتفاقی ـ به فرهنگ واحدی دست یابند؛ برای مثال ممکن است به دنبال شکستن یک کشتی، مسافران آن که دارای فرهنگهای متفاوتی هستند در یک جزیره پیاده شوند و پس از گذشت زمانی به فرهنگ واحدی دست پیدا کنند و جامعهی فرهنگی پدید آورند که با فرهنگهای دیگر تفاوت دارد؛ به این ترتیب جامعه نیز میتواند منشأ پیدایش فرهنگ باشد. باید دیدگاه خود را به روشنی بیان کرد و مشخص نمود که هر دو پذیرفتنی است یا اینکه همواره در نوعی فرایند دادوستدی و تأثیر و تآثر متقابل، فرهنگ و جامعه با هم عمل میکنند، اما گیدنز چنین کاری نکرده است و به همین دلیل هنگام مطالعهی مطالب ایشان نوعی حس حیرت و سرگشتگی به خواننده دست میدهد.
۷٫ اشکال دیگر این است که اگر جامعه پدیدآورنده فرهنگ یا بالعکس است، پس چگونه ممکن است که در یک جامعه یا اجتماع واحد، ارزشها در تناقض با هم باشند؟ ایشان در جایی اظهار کرده است: «در جوامع مدرن، با اینکه جامعه واحد است…» یا فرانسه یا ایالات متحده را یک جامعه خوانده و هویت جامعه را به فرهنگ آن پیوند زده و جامعه را منشأ پیدایش فرهنگ دانسته، یا لااقل این دو را در فرایند تعاملی با هم دیده، ولی با اینهمه در عباراتی این موضوع را بیان کرده که در بعضی از جوامع ممکن است ارزشهایی متناقض در فرهنگ آن رواج پیدا کند.
۸٫ گیدنز اظهار کرده است جوامع کوچک، مثل جوامع اولیه مبتنی بر شکار و گردآوری خوراک، از نظر فرهنگی همشکل یا تکفرهنگی هستند، اما بسیاری از جوامع صنعتی، تنوع و گوناگونی فرهنگی بیشتری دارند و حتی چندفرهنگی هستند. پرسشی که با این اظهارنظر به ذهن میرسد این است که اگر از نظر مفهومی امکان تمایز بین فرهنگ و جامعه باشد، ـ هرچند در عمل چنین تمایزی ممکن نیست ـ چگونه ممکن است که در یک جامعه چند فرهنگ پدید آید؟ بنابراین خطاست اگر وجود پارهای از گرایشهای شاذّ و نافرمانیهای فرهنگی و انشعابات ساده و اولیه، یا سرپیچی از فرهنگ مسلط را یک فرهنگ در نظر بگیریم و بگوییم این ارزشهای متضاد در یک جامعه وجود دارد و پذیرفتهشده است. آیا این ادعا با اصل درهمتنیدگی فرهنگ و جامعه که ایشان مطرح میکند، و رابطه علّی ـ معلولی جامعه و فرهنگ سازگار است؟
۹٫ این جامعهشناس باور دارد که نمیتوان اعمال و عقاید مردم را جدا از فرهنگهای وسیعتری که بخشی از آن هستند درک کرد؛ هر فرهنگ را باید براساس معناها و ارزشهای مختص به آن فرهنگ مطالعه نمود و این یکی از فرضهای اصلی جامعهشناسی است. این ایده را معمولاً به نام نسبیگرایی فرهنگی میشناسند.
نسبیگرایی فرهنگی از یکسو بحث فرهنگی است و از سوی دیگر بحث معرفتشناختی است. اینکه «معرفت» تحت تأثیر چه عواملی پدید میآید خود یک مبحث است. گیدنز میگوید از آن جهت که اگر عقاید و حتی رفتارها (که در جایی هم گفتهاند رفتارها مبتنی بر ارزشها، بینشها و هنجارها هستند) بخواهند فهم شوند که این آراء و عقاید و اعمال و رفتارها و صاحبان مجموعهای از اعمال و عقاید در آن فرهنگ زیست میکنند، جدای از آن قابل فهم نیست. سبب آن هم این است که به هر حال فرهنگ بر معرفت تأثیر میگذارد. از سوی دیگر این جامعهشناس معتقد است که هر فرهنگ را باید براساس معنا و ارزشهای مختص به آن مطالعه کرد و فهمید.
به نظر میرسد این سخن صحیحتر است که اصولاً فرهنگها به گونهای تراوشات و تجلیات عقاید و اندیشهها و وجه نرمافزاری زندگی آدمی هستند. ایشان هم در جایی گفتهاند که اندیشهها «عناصر متعالی» هستند و در جایی دیگر هم آنها را «عناصر زیرساختیتر» نامیدهاند، اما تعاریف او این توهم را به ذهن میرساند که به عکس این مطلب معتقد است، و مثلاً درصدد بیان این موضوع است که برای فهم «عقیده» باید از فرهنگ منتقل شوید، گویی عقاید متأثر از فرهنگها هستند. این در حالی است که فرهنگها ـ که رفتارها هم جزئی از آن به شمار میآیند ـ متأثر از عقایدند. بنابراین گفتیم که عکس آن نیز صادق، بلکه صحیحتر است. درک پارهای از عناصر فرهنگها مانند اصول رفتارها بدون فهم عقاید مردمِ صاحبِ آن فرهنگ ممکن نیست. وانگهی مگر اعمال و عقاید مردم و معنا و ارزشهای مختص، چیزی غیر از فرهنگ آنهاست که فرهنگها بدانها شناخته میشوند؟
پیش از این گفته شد که عقاید، آن زمان که به صورت انضمامی دیده شوند، جزئی از فرهنگاند و به این معنا عقاید غیر از فرهنگ نیستند. دین نیز آنگاه که به صورت انضمامی دیده شود بخشی از فرهنگ است. [۸] درنتیجه ما میگوییم با فرهنگ میتوان فرهنگ را فهمید و اینها را از فرهنگ جدا میکنیم. اینها درواقع شواهدی است بر اشکال نخست که دربارهی تشویش در گفتههای گیدنز بود. البته ممکن است بعضی از تعابیر خوب درک نشده یا مترجم در انتقال مطلب کوتاهی کرده باشد. افزون بر این نمیتوان از یک جامعهشناس انتظار دقتهای فیلسوفانه داشت. فیلسوف باید دقیق سخن بگوید، اما انتظار چنین کاری از جامعهشناسان یا مردمشناسان ممکن است بجا نباشد.
پرسش و پاسخ
آقای بنیانیان: به نظر میرسد بهتر است بگوییم که فطرت آدم، حضور انبیای الهی، ویژگیهای جغرافیایی و… زمانی که انسانها گرد هم جمع میشوند، یک هسته مرکزی را شکل میدهد که نام آن را اعتقادات و ارزشها یا فرهنگ میگذارند. افزون بر این یک سلسله حاملهای فرهنگی وجود دارد؛ برای مثال زبانی که انسانها برای ارتباطات برمیگزینند، آداب و رسومی که انتخاب میکنند تا روابطشان را تنظیم کنند و فناوریی که به خدمت میگیرند تا نیازهایشان را رفع کنند، حامل اعتقاداتشان میشود، و علوم انسانی که روابط علّی ـ معلولی جامعه را کشف میکند، ناخودآگاه تحت تأثیر اعتقادتشان بر روابط خاصی تمرکز میکند. در واقع بهتر است آن حصر را اعتقادات و ارزشها بدانیم، سپس باقی عوامل را، که نه میتوان بیرون فرهنگ قرار داد و نه داخل فرهنگ، تفکیک کنیم و از آنها با عنوان «حاملان» یاد کنیم. به این ترتیب بسیاری از پدیدهها و ازجمله هنر و معماری را، که درحقیقت پاسخگوی دستهای از نیازهای انسان هستند و به ناگزیر با آن اعتقادات پیوند میخورند، میتوان حاملان آن اعتقاد و ارزش دانست در طبقهبندی هم میتوان اعتقادات و ارزشها را در مرکز قرار داد و بعضی از حاملها را به این نقطه مرکزی نزدیک دانست؛ چون بیشتر حامل آن اعتقادات هستند (مثل علوم انسانی که به اعتقادات خیلی نزدیکترند)، اما بعضی دیگر ـ مانند فناوری ـ را با فاصله بیشتری نسبت به مرکز قرار داد؛ چون هرچند تأثیراتی از آن اعتقادات دارند، اما میزان آن به اندازهی دستهی اول نیست.
استاد رشاد: فرمایش شما درست، است؛ در حوزهی فرهنگ دستهای از عوامل موجبات و مناشی فرهنگ هستند و دستهی دیگر مؤلفههای فرهنگ؛ بعضی از عوامل نیز حاملها و آن مقولههایی هستند که فرهنگ در آنها بازمیتابد. با توجه به این تنوع، باید این عوامل را از هم تفکیک کرد، اما این به معنای کاستن از ارزش حاملها نیست؛ زیرا ارزش علم، حکمت، فناوری، صنایع و … در جلوههای فرهنگیشان است و اینکه با چه انگیزهای پدید آمدهاند، چه کاربردی دارند، چه زوایا و جزئیاتی در آنها لحاظ شده است.
مقام معظم رهبری در اینباره فرمودهاند: «همه علوم و صنایع تحت تأثیر علوم انسانی هستند و علوم انسانی نقشی بسیار کلیدی، بنیادی و زیرساختی در این زمینهها دارد».
آقای اکبریان: آیا خود حاملها را جزء فرهنگ میدانند یا فقط حامل فرهنگ میدانند؟
استاد رشاد: ما میخواهیم آنها را جزء فرهنگ ندانیم.
آقای اکبریان: اگر اینطور باشد که فقط همان اعتقادات و ارزشها فرهنگ میشود.
استاد رشاد: اعتقادات و ارزشها به اضافه منش و خویهایی که در انسانها هست و منشأ کنشهایی میشود فرهنگ شمرده میشوند. آنچه ضرورت دارد طبقهبندی و مشخص کردن مراتب مؤلفهها و عناصر تشکیلدهنده فرهنگ است؛ برای مثال در این طبقهبندی میتوان گفت که بینش و عقاید مقدم بر ارزش و اخلاق است و این دو مقدم بر کنش و رفتار. اما همانگونه که خود عناصر و مؤلفههای فرهنگ را باید طبقهبندی و ارزشگذاری کرد و ترتیب طولی اینها را مشخص ساخت، در مورد عاملها و منشأها و موجبهای فرهنگ هم باید چنین کاری انجام داد؛ یعنی باید گفت که چه عواملی در چه فرهنگهایی سهم پررنگتری دارند. در لایه مابعد فرهنگ هم ممکن است این طبقهبندی ضرورت پیدا کند.
این طبقهبندی باعث میشود میان آنچه حامل فرهنگ است و آنچه جزء فرهنگ به شمار میآید تمایز گذاریم و آنها را با هم خلط نکنیم و بدانیم بعضی از چیزهایی که جزء فرهنگ میدانیم جزئی از فرهنگ نیستند، بلکه حاملی از آن هستند، البته شدت حاملیت آنها متفاوت است. والسلام
[۱] . آنتونی گیدنز، جامعهشناسی (ویراست چهارم)، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، ج۲، ۱۳۸۷، ص ۳۴٫
[۲] . همان، ص ۳۵٫
[۳] . همان، ص ۳۴٫
[۴] . همان جا.
[۵] . همان، ص۳۹٫
[۶] . همانجا.
[۷] . دیدگاهها دربارهی سهم فرد و جامعه به همین موارد محدود نمیشود و ممکن است نگرشهای متفاوت دیگری هم وجود داشته باشد.
[۸] . البته اگر دین را بما هو دین و دین منزَّل، جدا و منفک از ظروف و شرایط اجتماعی ـ تاریخی که در آن محقق شده و مردم به آن اعتقاد آوردهاند در نظر بگیریم، مقولهای جدا از فرهنگ است.
لینک کوتاه: https://rashad.ir/?p=1860