نسبت و مناسبات فرهنگ با علوم انسانی
نظریه مختار
در این جلسه قصد داریم نظریهی مختار را در ذیل تلقی اول (نسبتهای چهارگانهی تساوی، تباین، عام و خاص مطلق، عام و خاص منوجه)، بیان کنیم. آیا علوم انسانی با فرهنگ یکی هستند، یا تباین دارند و متفاوتاند و هیچگونه تلاقی و اشتراکی بین اینها نیست؟ و یا یکی از آنها عام است و دیگری خاص؟ مثلاً فرهنگ اعم از علوم انسانی و یا فرهنگ بخشی از علوم انسانی است. و یا ارتباط این دو عام و خاص منوجه است.
قبلاً توضیح دادم که در ابتدا باید به تعریفی که از فرهنگ و علوم انسانی داریم توجه داشته باشیم. در اینجا مراد از فرهنگ، معنای لغوی آن نیست، بلکه معنای اصطلاحی آن مورد نظر است. اگر فرهنگ را به معنای لغوی آن لحاظ کنیم، ممکن است با علوم انسانی یکی شود و یا حداقل اشتراک پیدا کنند. بنابراین مراد ما معنای اصطلاحی فرهنگ است که در جلسات قبل توضیح دادیم. همچنین درخصوص علوم انسانی نیز تعاریفی ارائه کردیم و این مقایسه ما براساس تعاریفی است که از فرهنگ و علوم انسانی در گذشته ارائه شده است.
در تعریف فرهنگ گفتیم: «فرهنگ طیف گستردهای از بینشها، منشها، کششها و کنشهای سازوارشدهی انسانپیِ جامعهزادِ هنجاروشِ دیرزی و معناپرداز و جهتبخش ذهن و زندگی آدمیان که چونان طبیعت ثانوی و هویت جمعی طیفی از انسانها در بازهی زمانی و بستر زمینی معینی صورت بسته باشد». در تعبیر دیگر گفته بودیم: «فرهنگ انسانیت منضم به ظروف خاص است» و فرهنگپژوهی درواقع «انسانشناسی انضمامی» است.
تعریف علوم انسانی نیز با دو رویکرد باید ارائه کرد. علوم انسانی موجود (تعریف پسینی) و علوم انسانی مطلوب (تعریف پیشنی). در اینجا براساس تعریف پسینی، علوم انسانی موجودِ محقق را تعریف میکنیم، زیرا تعریف فرهنگ ما نیز تقریباً یک تعریف پسینی است.
تعریف پسینی علوم انسانی را از جهت قلمرو و گسترهی علوم آن میتوان به سه لایه تفکیک کرد؛ یعنی از نظر قلمرو، نسبت به علوم انسانی سه تلقی وجود دارد:
۱٫ بالمعنی الاخص و محدود
۲٫ بالمعنی العام
۳٫ بالمعنی الاعم.
گروهی علوم انسانی را عبارت میدانند از مجموعهی دانشهای متشکل از قضایا و قیاسات توصیفی ـ اخباری و تجویزی ـ الزامی و توصیهای ـ ارزشی معطوف به مناسبات رفتاری میان انسانها. یعنی علوم انسانی در علوم رفتاری محدود میکنند.
بعضی دیگر این تعریف را توسعه میدهند و میگویند علوم انسانی عبارت است از مجموعهی دانشهای متشکل از قضایا و قیاسات توصیفی، توصیهای و تجویزی، معطوف به بینشها، منشها و کنشهای فردی و اجتماعی. این گروه علوم انسانی را علاوه بر رفتار به حوزهی ذهن و اندیشه و اخلاق و منش و ارزشها نیز توسعه میدهند.
در تعریف سوم که علوم انسانی با تلقی بالمعنی الاعم مد نظر است، علوم انسانی به گونهای تعریف میشود که همهی علوم به جز علوم طبیعی را شامل میشود و به این ترتیب فلسفه، کلام و عرفان نیز جزء علوم انسانی محسوب میشود.
با توجه به تعریفی که از فرهنگ و علوم انسانی مورد اشاره قرار گرفت، به نظر میرسد درخصوص نسبت میان فرهنگ و علوم انسانی نمیتوان گفت که یک نسبت تساوی و تلائم بین علوم انسانی و فرهنگ برقرار است، البته در جهاتی ممکن است بین فرهنگ و علوم انسانی به صورت جزئی تداخل و تعامل باشد، اما بین این دو مقوله نمیتوان نسبت تساوی برقرار کرد. اگر در میان نسب اربعه بخواهیم یک نسبت را بین علوم انسانی و فرهنگ قرار دهیم باید بگوییم که نسبت این دو، نسبت تباین و دوگانگی است.
تفاوتهای بسیاری بین فرهنگ و علوم انسانی وجود دارد و البته پارهای همسانیها نیز بین این دو هست. فرهنگ متشکل از مجموعهی بینشها، منشها، کششها و کنشهاست، یعنی فرهنگ از نظر ساخت، دارای چهار مؤلفهی مهم است؛ اما علوم انسانی (هرچند بالمعنی الاعم) متشکل از قضایا یا قیاسات حاوی و حامل تقریر و توصیف، چون علم است، یعنی مشتمل بر دانش و بینش است. قضایای حاویِ تقریر و توصیف، تجویز و تحذیر، تحریص و بایدگویی و یا تحسین و تقبیح است. ما علوم انسانی را به صورت فردی و اجتماعی شامل کلام، فلسفه، حقوق، اخلاق و… میدانیم. روانشناسی نیز جزء علوم انسانی است و همینطور جامعهشناسی. در یک تعریف وسیع بینش و دانش را نیز جزء علوم انسانی میدانیم. با اینهمه بین علوم انسانی و فرهنگ فاصله هست. در فرهنگ خودِ کششها، یعنی علایق و سلایق جزء فرهنگ هستند، اما علایق و سلایق جزء علوم انسانی نیستند. همچنین کنشها (رفتارها) جزء فرهنگ هستند. پارهای از مناسک که آحادی از یک جامعه انجام میدهند جزء فرهنگاند، اما رفتارها را هرگز جزء علوم انسانی قلمداد نمیکنیم.
بنابراین تفاوت اول بین فرهنگ و علوم انسانی عبارت است از اینکه فرهنگ از حیث مؤلفهها بیشتر از علوم انسانی است و بیش از نیمی از مؤلفههای فرهنگ (مانند رفتارها و سلایق) جزء علوم انسانی نیست و مختص به فرهنگ است. رفتارها و سلایق بخش بزرگی از فرهنگ را تشکیل میدهد، اما این دو هرگز در زمرهی علوم انسانی قلمداد نمیشوند.
همچنین میتوان گفت که فرهنگ و علوم انسانی هر دو انسانپی و مقولهی انسانی هستند. فرهنگ، از مختصات انسان است و انسان حیوان فرهنگی است و از این جهت فرهنگ انسانپی و انسانجوهر است. علوم انسانی نیز انسانپی هستند، اما با معنایی متفاوت. درواقع موضوع فرهنگ انسان نیست، بلکه فرهنگ خصلت انسانی و پدیدهی انسانی است، اما از این جهت میگوییم علوم انسانی، انسانپی است که «انسان»، موضوع علوم انسانی است. هر دوی فرهنگ و علوم انسانی را میتوان انسانپی قلمداد کرد، اما تلقی از واژهی «انسانپی» در این دو مقوله متفاوت است و در یکی انسان بستر تحقق فرهنگ است و فرهنگ بروندادِ انسانیت انسان است، اما در جای دیگر (علوم انسانی) انسان موضوع مطالعهی آن علوم است. در عین اینکه ممکن است در علوم انسانی محقق، انسان انضمامی موضوع باشد و در علوم انسانی مطلوب، انسان انتزاعی و انسان بما هو انسان و انسان مطلوب. البته این تفاوتها به حدی است که ممکن است این تعبیر را که هر دوی این مقولات انسانپی هستند زیر سئوال ببرد. یعنی در فرهنگ از واژهی انسانپیبودن یک تعبیر داشته باشیم و در علوم انسانی تعبیری دیگر. در علوم انسانی ممکن است تعبیر انسانپیبودن خیلی دقیق نباشد. پایهی علوم انسانی، انسان نیست بلکه موضوع آن، انسان است. انسان خاستگاه علوم انسانی نیست، بلکه انسان فرودگاه آراء و احکام علوم انسانی است. علوم انسانی، مشتمل بر قضایایی است که محمولات آن بر موضوعی به نام انسان بار میشود. درحقیقت در علوم انسانی موضوع قضایا وجهی از وجوه ذاتی انسان است. مثلاً از آن جهت که انسان اجتماعی است، موضوع قرار میگیرد و در پی آن احکامی بر او بار میشود و علم جامعهشناسی شکل میگیرد. بار دیگر از آن جهت که انسان یک فرد و دارای تظاهرات روانی است، موضوع قرار میگیرد و احکامی بر او بار میشود و علم روانشناسی پدید میآید.
بنابراین میتوان گفت که از نظر خصوصیت انسانپیبودن بین فرهنگ و علوم انسانی چندان اشتراکی وجود ندارد و درحقیقت تنها اشتراک این دو مقوله به این شکل است که خاستگاه فرهنگ، «انسان» است و فرهنگ برآیند و برونداد وجود انسان است، درحالیکه ما با علوم انسانی میخواهیم انسان را مطالعه کنیم و انسان را بسازیم.
نکتهی سومی که میتوان در نسبتسنجی بین فرهنگ و علوم انسانی طرح کرد این است که بینشها و منشها جزء فرهنگ است و علوم انسانی نیز متشکل است از مجموعهای از قضایای بینشی، دانشی و در معنای وسیعتر آن منشی و ارزشی و احکام مربوط به رفتار. اما در همین نقطهی اشتراک نیز تفاوتهایی وجود دارد. دانشها و باورها و ارزشها آنگاه جزء فرهنگ هستند که در وجود یک جامعه رسوب کرده باشند، تا زمانی که یک بینش در نفوس آحاد یک جامعه رسوب نکرده جزء فرهنگ نشده است، اما چنین شرطی در علوم انسانی نیست، اگر قضایای و قیاسات بینشی نیز جزء علوم انسانی باشد مشروط به این نیست که این قضایا در نفوس آحاد انسانی رسوب کرده باشد. فرض کنید صاحبنظریهای با ارائهی نظریهای یک مکتب فلسفی تأسیس کرده باشد، و هنوز این مکتب فلسفی مورد آموزش هم قرار نگرفته تا دیگران مطلع شوند که چنین نظریهای وجود دارد، تا چه رسد به اینکه اشاعه پیدا کرده باشد و زمان برده باشد و این نظریه در اذهان رسوب کرده باشد. چنین شرطهایی در علوم انسانی وجود ندارد. درواقع رسوب در نفوس آحاد یک جامعه شرط فرهنگانگاشتگی بینشها و منشهاست، اما قضایای بینشی و دانشی علوم انسانی مشروط به چنین شرطی نیست که آنگاه جزء علوم انسانی میشوند که عدهای مطلع شده باشند، پذیرفته باشند و در نفوس آنها جایگیر شده باشد.
بنابراین اگر در شمول فرهنگ بر بینشها و منشها و شمول علوم انسانی بر قضایای بینشی و منشی، اشتراکی وجود داشته باشد، تفاوتهای اساسیی بین این دو مقوله در این حوزهها و زمینهها وجود دارد که اینها را با هم متفاوت میکند و این تفاوت آنچنان زیاد است که حتی میتوان در قید انسانپیبودن این دو مقوله نیز گفت که اشتراکی بین آنها وجود ندارد.
علوم انسانی عبارت است مجموعهی قضایا و قیاسات در حوزهی بینش و منش و… اما منظور از قضایا در اینجا قضایایی هستند که «حکم» و «قضیه» هستند، یعنی در متن یک کتاب نوشته میشوند و تدریس و تدرس میشوند. اما فرهنگ از آن جهت که قضیه است فرهنگ نیست، بلکه از آن جهت فرهنگ است که نفوس رسوب کرده است، یعنی فرهنگبودگی از آن زاویه پدید میآید که رسوبی است؛ یعنی رسوبیبودن فرهنگ است و چون رسوب کرده، فرهنگ شده است.
روش چهارم مقایسه فرهنگ و علوم انسانی عبارت است از اینکه گفتیم فرهنگ جهتبخش ذهن و زندگی جمعی از آدمیان است، حتی فرهنگ به ذهن نیز جهت میدهد و در معرفت آدمی تأثیر میگذارد. این نقش را علوم انسانی نیز میتواند ایفاء کند. چون علوم انسانی معرفت است و یافتهها و داشتههای آدمی فیالجمله بر معرفتهای بعدی او تأثیر خواهد گذاشت، طبعاً علوم انسانی نیز به مثابه مجموعهای از یافتهها و یا داشتهها میتواند در روند تولید معرفت، معرفتافزایی و تکون معرفتهای جدید نقشآفرین باشد و بر معرفتهایی که پس از این برای انسان حاصل میشود تأثیر بگذارد. البته این خصوصیت تنها مختص علوم انسانی نیست و علوم طبیعی نیز میتوانند همین نقش را ایفا کنند. اگر فردی با پیشدانستههایی در زمینهی طبیعیات مطالعه در موضوعی خاص را شروع کند، آن پیشفرضها و پیشدانستهها خودبهخود در ذهن او تأثیر خواهد داشت.
البته باید گفت که بسیاری مسائل معرفتی و غیرمعرفتی دیگر نیز میتوانند بر معرفت تأثیر بگذارند، مثلاً وضعیتهای روانشناختی یک فرد در معرفت او تأثیرگذار هستند. همچنین شرایط اقلیمی نیز میتواند بر معرفت آدمی تأثیر بگذارد. فردی که در یک محیط سرسبز و دلپذیر زیست میکند، نسبت به فردی که در یک منطقهی خشک و کویری زندگی میکند رویهی لطیفتری دارد. به این ترتیب این خصوصیت تنها به علوم انسانی اختصاص ندارد و با اینگونه موارد نمیتواند فرهنگ و علوم انسانی را مساوی انگاشت و اینگونه شباهتها، شباهتهای اختصاصی بین فرهنگ و علوم انسانی نیست.
پنجمین محوری که میتوان در نسبتسنجی فرهنگ و علوم انسانی مورد توجه قرار داد، عبارت است از اینکه فرهنگ و مؤلفههای فرهنگ و هرآنچه که به فرهنگ بازمیگردد میتوانند جزء قلمروی مطالعاتی علوم انسانی قلمداد شوند و بخش معظمی از قلمروی مطالعاتی علوم انسانی را همین مقولات تشکیل میدهند. ولیکن فرهنگ عهدهدار مطالعه نیست. فرهنگ یک روش و یا یک دانش نیست، فرهنگ یک پدیده است. علوم انسانی چون دانش است، موضوعاتی فراوان و از جمله فرهنگ را مطالعه میکند.
ششمین محور نسبتسنجی فرهنگ و علوم انسانی عبارت است از این نکته که هم فرهنگ و هم علوم انسانی از طیف وسیعی از مقولات تشکیل میشوند. در جلسات گذشته توضیح دادیم که به نظر ما چهار مؤلفهی بینش، منش، کشش و کنش فرهنگ را تشکیل میدهد و توضیح دادیم که بین این مؤلفهها ترتیب و ترتب و چینشی خاص وجود دارد و توضیح دادیم که بینش زیرساختیتر است، منش متأثر از بینش است و در عین حال منش، نسبت به کششها و علایق زیرساختیتر است. بینش و منش، علایق و سلایق را میسازند و رفتار را بینشها، منشها و کششها هستند که پدید میآورند و رفتار برونداد این سه مؤلفه است. البته بین این عوامل و مؤلفهها به صورت معکوس نیز میتواند تأثیر و تأثری رخ بدهد، ولی ترتیب «بینشها»، «منشها»، «کششها» و در نهایت «کنشها» غالبتر است.
در علوم انسانی نیز، کمابیش این مباحث مطرح است، گرچه توضیح دادیم که علوم انسانی متشکل از یکسری قضایا هستند و نه بینش و یا رفتار نفسالامری، بلکه در علوم انسانی حکم رفتار مطرح است. اما از حیث ترتیب چیدمانی میتوان گفت که در علوم انسانی هم چنین فرایندی وجود دارد و از این جهت بین فرهنگ و علوم انسانی یک نوع همسانی وجود دارد. در علوم انسانی هم قضایایی داریم که بینشی هستند، در علوم انسانی موجود همچنین پارهای قضایای متافیزیکی داریم، که این قضایا در قواعد کلی دانشهای علوم انسانی، همانند جامعهشناسی بسیار تعیینکننده هستند. گزارشهایی که از «واقع انسان» به عنوان یک عنصر اجتماعی و در متن اجتماع میدهیم احکامی را برای بایدها و نبایدهای اجتماعی در علم جامعهشناسی تولید میکنند. تلقی و گزارشی که راجع به «واقع نفس» آدمی داریم و تظاهرات و بروندادهایی که این روان دارد در احکامی که برای مواجهه با تظاهرات روانی انسان در علوم انسانی صادر میشود تأثیرگذار است. بنابراین بخش بینش در علوم انسانی بر بخش منش و احکام کنش تأثیر میگذارد.
به این ترتیب به لحاظ هندسه و چینش و ترتیب لایههای مباحث و مقولات میتوان گفت بین فرهنگ و علوم انسانی شباهتی وجود دارد و البته این شباهت نیز نمیتواند یگانگی این دو را اثبات کند، زیرا به رغم اینکه این دو در مقولات مشترک هستند ولی در فرهنگ مقولات بینشی، واقعیتهایی هستند که در نفس صاحبان یک فرهنگ مستقرند، اما در علم به صورت قضایا هستند و حاکی از آن چیزی هستند که میتواند در نفس مستقر شود، زیرا به آن معنایی که ما از «علم جامعهشناسی» و یا «علم روانشناسی» اراده میکنیم، علم به معنای ادراک نیست، بلکه به معنای یک دستگاه معرفتی است که متشکل از قضایایی است و اگر در نفس عدهای مستقر است و در نفس عدهی دیگری مستقر نیست و اگر عدهای نسبت به آن قضایا جاهل باشند، آن قضایا را از علمیت نمیانداز و آنها همچنان علم هستند. ولی بینشبودن زمانی که در نفس آحاد انسانی یک جامعه مستقر است فرهنگ قلمداد میشود و اگر مستقر نشود، آنها فرهنگ نخواهند شد. به این ترتیب اگر در مسائل صوری و سازمان، اشتراکی بین فرهنگ و علوم انسانی وجود داشته باشد، نمیتوان نتیجه گرفت که فرهنگ و علوم انسانی یکی هستند.
هفتمین نقطهی مقارنه و مقایسه فرهنگ با علوم انسانی عبارت است از اینکه «فرهنگ»، تماماً از جنس معرفت نیست. البته آن باورها و بینشهایی که در نفس آحاد یک جامعهی صاحب فرهنگ حضور دارند اما «منشها» که یکی دیگر از مؤلفههای تشکیلدهندهی فرهنگ هستند، «معرفت» نیستند. همچنین کششها و علایق و سلایق، معرفت نیست و همینطور کنشها و رفتارها. اما علوم انسانی، تماماً معرفت است. هر سه دسته قضیهای که در علوم انسانی یافت میشوند، چه قضایای گزارشی، اخباری و توصیفی، چه قضایای تجویزی، الزامی و چه قضایای تهذیبی و ارزشی ـ اخلاقی، قضیه هستند و در متن یک دانش و دستگاه معرفتی صورتبندی شدهاند و همگی معرفت میشوند.
بنابراین تمامی مؤلفههای فرهنگ از جنس معرفت نیست، اما تمامی مؤلفههای علوم انسانی از سنخ معرفت است و قضایای علوم انسانی همگی از جنس معرفت هستند.
محور هشتمی که در آن میتوان فرهنگ و علوم انسانی را با هم مقایسه کرد، «روش» این دو مقوله است. مطالعهی فرهنگ با چه روشی صورت میبندد؟ مطالعهی علوم انسانی با چه روشی انجام میشود؟ پیشتر گفتیم که در علوم و از جمله علوم انسانی روشهایی را به کار میبندیم که این علوم تولید شوند، یعنی روشهای تکون یک علم را مشخص میکنیم. دیگری مجموعهی روشگانی است که علم پس از آنکه علم شد، آن روشها را برای حل مسائل به کار میبندد. جامعهشناسی پدید میآید که هم شامل راهحلها و احکام است و هم قضایای مبنایی و زیرساختی، چون شامل بینش و مبانی هم میشود. جامعهشناس تعریفی از جامعه دارد و سپس معطوف به آن تعریف خود، حکمی بر جامعه بار میکند و برای مثال میگوید رفتار اجتماعی انسان اینگونه و یا آنگونه است، حتی الزام هم میکند و میگوید باید چنین کرد و چنان نکرد و یا ارزشی نیز حرف میزند و میگوید بهتر است چنین بشود، از خوب و بد و شاید و نشایدها سخن میگوید.
در علوم انسانی غالبِ کنونی، بیشتر از شیوهی تجربه و مشاهده استفاده میکنند، ولی در علوم انسانی از انواع روشها میتوان استفاده کرد. در جامعهشناسی و یا روانشناسی ممکن است یک نفر با رویکردی فلسفی و علمالنفسی، راهکاری را برای حل یک مسئله ارائه کند که اصلاً آنرا تجربه نکرده و این راهکار نقلی هم نیست و برای آن استدلال عقلی هم بکند. ممکن است کسی از متون مقدس راهکاری را برای حل یک مسئله در حوزهی روانشناسی دریافت کند و آنرا اعلام کند. دیگری ممکن است به صورت تجربی در متن علوم انسانی راهکاری را ارائه کند.
در فرهنگ، باید روششناسی فرهنگ را در روششناسی به معنای دوم مقایسه کنیم. درواقع میخواهیم بگوییم که مطالعهی فرهنگ با چه روشی ممکن است، همانطور که میگوییم مطالعهی مسائل علوم انسانی با چه روش و یا روشهایی ممکن و مناسب است. از این جهت علوم انسانی و فرهنگ شباهتهای زیادی میتوانند داشته باشند و در مطالعهی فرهنگ و مسائل فرهنگی میتوان عقلی مطالعه کرد و یا تجربی و یا تجربی برخورد کرد و از این جهت فرهنگ با علوم انسانی مشابهت دارد و به تعبیر دیگر این علوم انسانی است که فرهنگ را مطالعه میکند و باید بگوییم که در اینجا نیز از روششناسی علوم انسانی سخن میگوییم، چون مطالعهی فرهنگ یک نوع مطالعهی علوم انسانی به حساب میآید. اما شیوهی پدیدآمدن فرهنگ ممکن است با شیوهی پدیدآمدن علوم انسانی تفاوت داشته باشد.
نقطهی نهم در مقایسه فرهنگ و علوم انسانی، از حیث گستره و قلمرو است. در اینجا قصد داریم فرهنگ و علوم انسانی را به لحاظ گستردگی مقایسه کنیم. کدامیک از این دو مقوله گستردهتر هستند؟ در این صورت باید علوم انسانی را به بالمعنیالاعم بگیریم که شامل فلسفه، کلام و … نیز میشود. باید گفت قلمروی هر دو مقوله عرصههای حیات انسانی است و از این جهت یک نوع همروی و موازات دارند. فرهنگ با عمدهی عرصهها و ابعاد زیستی انسان سروکار دارد، علوم انسانی نیز بالمعنیالاعم همینگونه است. فرهنگ با ذهن، زبان، رفتار، و… آدمی در پیوند است، علوم انسانی بالمعنی الاعم نیز همینگونه است. اما کیفیت پیوند فرهنگ و عرصههای زیستی با کیفیت پیوند علوم انسانی با این عرصهها متفاوت است. این دو مقوله به نحوی همگستره و همقلمرو هستند، اما طرز ارتباط اینها متفاوت است. فرهنگ عرصههای زیست آدمی را تشکیل میدهد، ولی علوم انسانی عرصههای زیست آدمی را مطالعه میکند. اگر در اینجا بین فرهنگ و علوم انسانی یک نوع موازات مشاهده میشود، اما از آن مساوات استخراج نمیشود. البته در عین حال از جهات دیگر نیز بین این دو مقوله تفاوتهای وجود دارد. فرهنگ سروکاری با عرصهی فردی حیات انسان ندارد، فرهنگ جامعهزاد است ولی علوم انسانی فراتر از مباحث اجتماعی به حوزهی روانشناسی و مسائل شخصی فرد نیز مرتبط میشود و از این جهت حوزهی علوم انسانی وسیعتر از حوزهی فرهنگ است.
بنابراین هر دو به لحاظ گستردگی قلمرو مشابه هم هستند و هر دو پیوند وثیقی با ابعاد زیستی آدمی دارند، اما نوع پیوند فرهنگ با عرصههای حیات تفاوت دارد به این صورت که فرهنگ، عرصههای حیات را صورتبندی میکند ولی علوم انسانی برای عرصههای حیات انسان احکام صادر میکند. و در عین حال از حیث دیگری نیز تفاوت دارند و آن اینکه در علوم انسانی تظاهرات وجه فردی وجود آدمی را با دانشی به نام روانشناسی مطالعه میکنیم، اما در فرهنگ سروکاری با وجه فردی آدمی نداریم.
دهمین نقطهای که میتوان بر آن تأکید کرد، عبارت است از اینکه نفس فرهنگ چونان طبیعت ثانوی است و همچون هویت جمعی طیفی از انسانها قلمداد میشود. فرهنگ بخشی از هویت انسان است، نفس فرهنگ، نفس هویت جمعی جامعهی صاحب آن فرهنگ است. اما علوم انسانی هرچند هویتساز هست، اما جزء هویت آن جامعه نیست.
یازدهمین نقطهی مقایسه فرهنگ و علوم انسانی این است که فرهنگ به هر حال هنجار میشود و یکی از خصائل فرهنگ را نیز هنجاروشی آن دانستیم، فرهنگ دیرزی است، اما لازم نیست که علوم انسانی هنجار شود و ممکن است هنجار هم نشود. ممکن است علوم انسانی در یک جامعه تدریس شود اما تبدیل به هنجار آن جامعه نشده باشد. در یک جامعه، تئوریهای بسیار خوبی را در علم اقتصاد بحث میکنند و در مورد آن کتاب مینویسند ولی در جامعه عمل نمیشود، چه رسد به اینکه هنجار شود. هنجاروشی خصلت فرهنگ هست، اما علوم انسانی لزوماً هنجاروش نیستند و هنجار نمیشوند. کما اینکه فرهنگ دیرزی و پایدار است و علوم انسانی لزوماً پایدار نیست و همانند هر حوزهی معرفتی دیگری میتواند دیرزی باشد و میتواند نباشد. تئوریهایی در فلسفه، از عهد یونان باستان بوده و همچنان نیز باقی است، اما ممکن است یک تئوری در علوم انسانی دو سال بیشتر دوام نیاورد. پوزیتیویسم منطقی بسیار عمر کوتاهی داشت و این به رغم آن است که این رویکرد بسیار مدرن بود.
نقطهی دوازدهم در نسبت فرهنگ و علوم انسانی عبارت است از اینکه زاد و زیست فرهنگهای محقق همواره بازهی زمانی و بستر زمینی معینی است. در تعریف فرهنگ نیز این خصوصیات ذکر شده است. این در حالی است که علوم انسانی لزوماً در رهن زمین و زمان نیست. البته ممکن در زمان و زمینی مشخص دستگاهی از علوم انسانی پدید بیاید، اما علوم انسانی بماهو علوم انسانی در آن عهد و عصر به وجود نیامده است. علوم انسانی مقید به زمان و زمین نیست.
نقطهی سیزدهم عبارت است از اینکه هم فرهنگ و هم علوم انسانی بالمعنیالاعم (اگر فلسفه و کلام را جزء علوم انسانی بدانیم) معناپرداز زندگی آدمیان هستند. والسلام
لینک کوتاه: https://rashad.ir/?p=1836