جلسه ۰۴۲ فلسفه فرهنگ ۲۷-۱۰-۱۳۹۱

 

نسبت و مناسبات فرهنگ و علوم انسانی

درخصوص نسبت و مناسبات فرهنگ و علوم انسانی برخی نظرات مطرح شده است. در جامعه‌ی ما نیز مسئله‌ی تحول علوم انسانی مطرح است و این مقوله، گاه به نسبت فرهنگ و علوم انسانی پیوند زده می‌شود و به این دلیل باید در این خصوص توضیحاتی را مطرح کنیم.
ماکس وبر در بعضی از آرای خود، علوم اجتماعی را علوم فرهنگی نامگذاری می‌کند. او در کتاب روش‌شناسی علوم اجتماعی گفته است «منظور ما از علوم فرهنگی رشته‌هایی هستند که پدیده‌های زندگی را با توجه به معنای فرهنگی آنها تحلیل می‌کنند». به همین دلیل ماکس وبر به جای کاربرد عنوان «علوم انسانی» از ترکیب «علوم فرهنگی» استفاده می‌کند. وبر اضافه می‌کند «شناخت معنای فرهنگیِ وقایع و الگوهای انضمامی ـ تاریخی، تنها هدف انحصاری و نهایی علوم اجتماعی است». به نظر او کار علوم انسانی شناخت معنای فرهنگی پدیده‌ها و وقایع است و وقایع و پدیده‌‌های تاریخی را در ظرف فرهنگی آنها ملاحظه و به نحو انضمامی مطالعه می‌کند. در تعبیری وسیع‌تر، وبر می‌گوید علوم فرهنگی به همه‌ی علوم که طبیعی نباشند (به جز علوم طبیعی) اطلاق می‌شود. به این ترتیب می‌توان نتیجه گرفت که وبر به نسبت تساوی بین علوم انسانی و یا علوم اجتماعی با فرهنگ قائل بوده است. هرچند که وبر به «علوم فرهنگی» اشاره می‌کند اما آنچنان فرهنگ را با علوم انسانی نزدیک می‌داند که مجموعه‌ی این علوم را علوم فرهنگی و متعلق به فرهنگ و معنادار در بستر فرهنگ قلمداد می‌کند. دست‌کم اگر نگوییم که فرهنگ را با علوم انسانی برابر می‌داند باید بگوییم که علوم انسانی را کاملاً در ظروف فرهنگی مشاهده می‌کند و فرهنگ و علوم انسانی را هم‌رو و موازی قلمداد می‌کند.
باید گفت که این تلقی در بعضی جوامع تقریباً پذیرفته شده است. در ادبیات و محاورات نیز به همین صورت تعبیر می‌شود. مثلاً در جامعه‌ی ما به دبیرستان‌هایی که در آنها علوم انسانی تدریس می‌شود «دبیرستان‌های فرهنگ» می‌گویند. یا دستگاهی را که می‌توان گفت متصدی مسائل فرهنگی کشور است «وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی» می‌نامند. وزارت فرهنگ تقریباً عهده‌دار امور فرهنگی و مسائل مربوط به علوم انسانی است. این تعبیر در ضمن خود یک مدعایی را پنهان دارد که مدعای بسیار مهمی نیز هست و از نظر ما قابل تأمل و مطالعه است. اصولاً علوم انسانی نسبی است. از آنجا که علوم انسانی و علوم اجتماعی در بستر فرهنگ‌ها معنادار می‌شوند و موضوعات مورد مطالعه‌ی علوم انسانی به ضمیمه‌ی فرهنگ‌ها و در ظروف فرهنگی فهم می‌شوند، لهذا علوم انسانی در هر جامعه‌‌ای با علوم انسانی در جامعه‌ی دیگر باید متفاوت قلمداد شود. به همین دلیل این مبحث در مسائل امروز کشور ما با مقوله‌ی تحول علوم انسانی پیوند می‌خورد.
در این زمینه گاهی تعبیر «بومی‌سازی علوم انسانی» به کار می‌رود. تعبیر به بومی‌سازی می‌تواند معانی صحیح و در عین حال ناصوابی داشته باشد. اصولاً درخصوص معنای تحول علوم انسانی هم در انظار و آراء تلقی‌های مختلفی وجود دارد و هم می‌توان تلقی‌های مختلفی را برای این عنوان فرض کرد. هنگامی که گفته می‌شود علوم انسانی باید متحول شود، برخی تصور می‌کنند که علوم انسانی موجود را باید مطلقاً کنار گذاشت. علوم انسانی کنونی سکولار است و همه‌ی‌ مبانی و بناهای آن را باید کنار گذاشت. گاهی از تعبیر «اسلامی‌سازی علوم انسانی» بحث می‌شود. در جهان عرب و خصوصاً در مغرب عربی و برخی مؤسسات مهم جهانی، مانند «پژوهشگاه جهانی تفکر اسلامی» که عنوان عربی آن عبارت است از «المعهد العالمی للفکر الاسلامی». این پژوهشگاه تا به حال صدها جلد کتاب منتشر کرده و در آثار خود از اصطلاح «اسلمه العلوم الانسانی» استفاده می‌کند که منظور همان «اسلامی‌سازی» است. اصطلاح اسلامی‌سازی را نیز می‌توان به معانی مختلف تعبیر کرد. برای مثال از این اصطلاح می‌توان اینگونه تعبیر کرد که مبانی، آراء، مسائل و راه‌کارهایی که در علوم انسانی برای حل معضلات ارائه شده است، به مدارک دینی مستند کنیم. آیات و روایاتی به عنوان شاهد بیاوریم و این مقولات را آیه‌اندود و روایت‌آمیز کنیم. برخی دیگر اسلامی‌سازی را اینگونه تفسیر می‌کنند که تعبیر علوم انسانی حفظ شود و محتوا و مبانی را از منابع دینی اخذ کنیم. در بومی‌سازی نیز، گاهی مراد این است که علوم انسانی موجود را بپذیریم، منتها راهکارها و کاربردهای آن را بومی کنیم. مثلاً نظریه‌های مطرح جامعه‌شناسی را از غرب اخذ کنیم و در جامعه‌ی‌ خودمان این نظریه‌ها را به کار ببندیم. در اینجا منظور از بومی‌سازی، بومی‌سازی در کاربرد است. در این روش تصرفی در مبانی و بناها نمی‌شود و همان نظریه‌ها و روش‌های حل مسئله را که در علوم غربی و سکولار مطرح شده است را در مصادیق و موارد بومی و ملی استفاده می‌کنیم. به این ترتیب یکباره و یک‌جا همه‌ی معارف موسوم به علوم انسانی را از غرب اخذ می‌کنیم و آنها را در مقام کاربرد بومی می‌کنیم.
درخصوص بومی‌سازی همچنین گفته می‌شود که باید علوم انسانی مأخوذ از غرب را به فرهنگ خودمان بخورانیم. برای مثال، زمانی در کشور ما موتور اتومبیل پیکان را روی بدنه‌ی پژو سوار کردند و به این ترتیب موتور پیکان را به پژو خوراندند. در علوم انسانی نیز به همین گونه است، یعنی مبانی و بناهای غربی را وارد کنیم، و علوم انسانی را به فرهنگ خودمان بخورانیم.
همچنین ممکن است گفته شود که بومی‌سازی علوم انسانی به این معناست که به مسائل فرهنگیی که در کشور ما هست توجه کنیم و بعضی چیزها که با فرهنگ ما سازگار نیست را تطابق بدهیم. مثلاً اگر در علوم سیاسی مقوله‌ای به نام دموکراسی وجود دارد و دموکراسی با لیبرالیسم و لیبرالیسم با اباحی‌گری دست در آغوش هم دارند و در جامعه‌ی‌ ما لیبرالیسم به صورت کامل پذیرفته نمی‌شود، یک لیبرالیسم بومی تصویر کنیم که برای جامعه‌ی ما قابل قبول باشد و یا مقولات مشابهی را در فرهنگ خودمان داریم به جای لیبرالیسم جایگزین کنیم. مثلاً کلمه‌ی «بیعت» را به جای «انتخابات» قرار دهیم.
و یا گاهی گفته می‌شود که بومی‌سازی به این معناست که مبانی را از ظرفیت‌های بومی بگیریم. در این صورت تفکر بومی در کشور ما همان تفکر اسلامی است و به این ترتیب باید مبانی را از متن اسلام بگیریم و منابعی که در نگاه اسلامی معتبر است را منابع اخذ گزاره‌ها و قضایای علوم انسانی قرار بدهیم و یا حتی روشی را که برای تولید و استنباط علوم انسانی از این منابع به کار می‌بندیم و یا در حل مسائل در حوزه‌ی علوم انسانی استفاده می‌کنیم، روش‌های معتبر دینی باشند. اگر دین، تجربه را حجت نداند از آن استفاده نکنیم. و اگر دین نقل و یا کتاب و سنت را حجت می‌داند به آنها مراجعه کنیم.
برداشت‌های دیگری نیز از بومی‌سازی مطرح شده که قابل طرح است. من نُه تصویر را درخصوص تحول علوم انسانی و یا بومی‌سازی و اسلامی‌سازی علوم انسانی را یادداشت کرده‌‌ام که همگی آنها قائل دارند و کسانی این تعابیر را به کار برده‌‌اند.
درخصوص اسلامی‌سازی و یا بومی‌سازی، باید توجه داشت که غالب این تعابیر محل تأمل هستند. اگر به تعبیر وبر نزدیک شویم و بگوییم حوادث و پدیده‌ها در ظرف فرهنگی آنها فهم می‌شوند و این واقعیت را آنچنان برجسته کنیم که تبدیل به محور و گرانیگاه مباحث علوم انسانی شود، ثمره‌ای جز نسبی‌شدن قضایا و گزاره‌های علوم انسانی نخواهد داشت. بعضی از اهل فضل در داخل کشور از اینگونه تعابیر استفاده می‌کنند. مثلاً می‌گویند ما جامعه‌شناسی نداریم، بلکه جامعه‌شناسی‌ها داریم؛ زیرا هر جامعه‌ای جامعه‌شناسی متناسب خود را طلب می‌کند و می‌گویند ما چندین علم جامعه‌شناسی داریم و به تبع هر جامعه‌‌ای که مورد مطالعه است، علم جامعه‌شناسی خاص آن جامعه را باید داشته باشیم.
اگر قائلین به این نظریه به تبعات و لوازم چنین تعبیری التزام داشته باشند باید به نسبیت علوم تن دربدهند که نتیجه‌ی آن این خواهد شد که علوم انسانی غربی اصلاً مورد استفاده ما نخواهد بود. از قائلین به این نظریه در غرب می‌توان از ماکس وبر و دیلتای نام برد و همچنین بعضی مسلمین و متفکران بومی نیز به این نظریه معتقدند. البته هر دو دسته باید توجه داشته باشند که غربی‌ها نباید اصرار کنند که علوم انسانی غربی به شرق و جهان اسلام منتقل شود، زیرا علوم انسانی جامعه‌ی غربی تنها مناسب همان جامعه است و هیچگاه در شرق کاربرد پیدا نمی‌کند. روشنفکران و اندیشمندان بومی و محلی و ملی نیز اگر این تعبیر را برای تلطیف قضیه و سازگارکردن علوم انسانی موجود با محیط و فرهنگ خودی به کار می‌برند باید بدانند که با این نظر، باید با علوم انسانی غربی وداع کرد و علوم انسانی جدیدی تأسیس کرد. همچنین به اندیشمندان داخلی نیز باید گفت که این نظر با مبانی ما سازگار نیست. ما معتقدیم انسان ذاتمند است و ذات او ثابت است. خداوند متعال انسان را از ازل تا ابد با فطرت واحد و سرشت ثابتی خلق کرده است. ذات آدمی هم همان فطرت الهی اوست. انسان یک فطرت برین و متعالی دارد. تصور ما نه شبیه به نظر اگزیستانسیالیست‌ها است که معتقدند انسان فاقد ماهیت و ذات است و وجود بر ماهیت تقدم دارد، و نه همانند مارکسیست‌ها معتقد هستیم که ذات آدمی تحت تأثیر طبقه‌ی اجتماعی است و نه همانند برخی دیگر تصور می‌کنیم که انسان بدسرشت است و انسان گرگ انسان است، بلکه به نظر ما انسان ذاتمند است و دارای سرشت برین و متعالی است.
در علوم انسانی بنا بر این است که این انسان با خصوصیاتی که ذکر شد مورد مطالعه قرار گیرد و برایندها و بروندادهای این ذات در علوم انسانی مورد مطالعه قرار گیرد. هرگاه ما از این نقطه‌ی مهم غافل شویم نه انسان را شناخته‌ایم و نه رفتارهای او را و نه کنش و واکنش‌های او و نه مسائل او را.
بنابراین اگر قصد ارائه‌ی تعبیر عمیق و دقیقی از بومی‌ساختن علوم انسانی داشته باشیم، و ناچار به استعمال تعبیر بومی‌سازی علوم انسانی باشیم، باید بگوییم آنچه اکنون بومی ماست اسلام است. در جامعه‌ی ما و در حوزه‌ی هستی‌شناسی، معرفت‌شناسی، انسان‌شناسی، جهان‌شناسی و… مبانیی که اسلام القاء کرده پذیرفته است. بومی‌سازی به این معناست که علوم انسانی را بر مبانی اسلامی که در مرز و بوم ما پذیرفته شده است مبتنی کنیم.
تلقی دیگری نیز که تعبیر بومی‌سازی علوم انسانی می‌تواند و باید داشته باشد، عبارت است از اینکه به هر حال، فارغ از اینکه علوم انسانی موجود چگونه است و حتی با فرض تولید علوم انسانیِ اسلامی مبتنی بر مبانی اسلامی و منطق موجه و معتبر اسلامی، باز هم باید آن را بومی کنیم. به فرض اینکه علوم انسانی اسلامی، براساس مبانی اسلامی، از منابع اسلامی و با منطق اسلامی تولید شده باشد، باز هم باید در مفهوم کاربردی و کاربستی آن، بومی نیز بشود. بومی‌شدن به این معناست که آن قاعده‌ها و آموزه‌ها باید معطوف به مسئله‌ها و معضلات این مرزوبوم و جامعه و این ظرف فرهنگی، تاریخی، اجتماعی مورد استفاده قرار گیرد. یعنی ما در علوم انسانی هم یک سلسله عناصر ذاتی را باید لحاظ کنیم که از دین اخذ شده باشد، همچنین یک سلسله عرضی که از زیست‌بوم و ظروف و شرایط زیستی و اجتماعی و فرهنگی جامعه باید گرفته شود. در ایران مسئله‌هایی مطرح هستند که شاید در کشور دیگری همانند مراکش مسئله نباشند. در کشور هند برای مسلمانان چیزهای بسیاری مسئله است که بین مسلمانان روسیه مسئله نیست.
بنابراین حتی اگر علوم انسانی، اسلامی هم باشد باید معطوف به مسئله‌های یک جامعه و در ظروف تاریخی، فرهنگی و اجتماعی آن جامعه، بومی شود. به این ترتیب بومی‌سازی می‌تواند به دو معنا صحیح باشد:
۱٫ علوم انسانی مبتنی بر مبادی و مبانی و برگرفته از منابع معتبر باشد و براساس منطق معتبر و موجه تولید شده باشد. چون مبادی و مبانی پذیرفته‌شده و نیز منابع حجت و همچنین منطق معتبر در جامعه‌ی‌ ایرانی، اسلام است، علوم انسانی باید از این مبانی اخذ شود.
۲٫ تعبیر بومی‌سازی علوم انسانی به این معناست که باید کاربست علوم انسانی را بومی کنیم و در ظروف اجتماعی ـ فرهنگی خاص، آنها را به کار ببندیم. دغدغه‌ی ما حل معضلات و مسائل جامعه‌ی ایران است، و نظریه‌ها و تئوری‌های اسلامی را نیز باید با لحاظ همین اوضاع و احوال و ظروف و شرایط، فراخور کنیم.
با توجه به مسائل ذکر شده، ممکن است کسی اشکال کند که در این صورت علوم انسانی جهانی نخواهد بود. ما مبانی و منابع و منطق مقبولِ معتبرِ خودمان را در علوم انسانی تزریق می‌کنیم و یا اصلاً علوم انسانی را از متن اینها استخراج می‌کنیم و این علوم انسانی به کار مغرب‌زمین نمی‌آید زیرا آنها چنین مبانی و منطقی را قبول ندارند.
به نظر می‌رسد که در اینجا بین مقام معرفت و مقام واقع خلط شده است. یک وقت می‌گوییم در مقام مواجهه با واقع چه چیزی حق، صواب و صحیح است، یک بار هم می‌گوییم چه چیزی مورد پسند است که در اینجا مقام اثبات مغفول است و مقام ذوقی و فرهنگی مد نظر است. ما در اینجا باید در مبانی بحث کنیم. آیا این گزاره که انسان فطرت‌مند است درست است یا درست نیست؟ اینکه همه‌ی انسان‌ها دارای فطرت واحده هستند درست است یا درست نیست؟ آیا رفتارها، کنش‌ها، واکنش‌ها، آسیب‌ها، کمالات و کرامات و نواقص همگی به نحوی برآیند وجود فطری و طبیعی انسان هستند و وجود فطری و طبیعی انسان هم از ثبات برخوردار است؟ به نظر ما چنین چیزی صحیح است و به این ترتیب تعابیری از قبیل «انسان غربی»، «انسان شرقی»، «انسان سنتی»، «انسان مدرن» و… معنی نخواهد داشت. آنچه که در دوره‌ی مدرنیته و در انسان مدرن حاصل شده است، عارضی است و ذات آدمی تغییری نکرده است. درست مثل اینکه بگوییم حقایقی به نام دین اسلام وجود دارد، اما دین اسلام چون در شرق پدید آمده است، به کار غرب نمی‌آید. اسلام حقایقی است و حقیقت نیز مرز نمی‌شناسد، چنانکه همواره ادیان از شرق به غرب رفته‌اند. حضرت مسیح شرقی است، حضرت موسی شرقی است. لهذا این مطلب دقیق نیست و تأثیرگذاری دخالت‌دادن مبانی، مبادی، منابع و حتی منطق در تولید علم و از جمله علوم انسانی یک تأثیرگذاری معرفتی است و نه فرهنگی و لذا تأثیر فرهنگی نخواهد داشت و شاهد آن نیز همین است که در طول تاریخ، ادیان مختلف و از جمله اسلام در زیست‌بوم‌های مختلف و در ظرف فرهنگی گوناگون شکوفا شده و رواج پیدا کرده‌اند و به این ترتیب حقایق در قید فرهنگ‌ها نیستند. البته فهم‌ها، گرایش‌ها و رویکردها تا حدی متأثر از فرهنگ هست. همچنین قبول داریم که بومی‌سازی به معنای دوم هم یک واقعیت است و باید آن را پذیرفت، و آن اینکه بومی‌سازی علوم انسانی به این معناست که علوم انسانی و قضایا، تئوری‌ها و روش‌های آن در ظروف فرهنگی معینی به کار بسته شود. یعنی موضوع علوم انسانی، انسان علی‌الاطلاق و تظاهرات و رفتارها و کنش و واکنش‌های این انسان است، اما وقتی بناست علوم انسانی را برای رفع مشکلات و حل معضلات این انسان به کار ببندیم، ما با انسان کلیِ در ذهن سروکار نداریم و با انسان در خلاء روبرو نیستیم، بلکه با انسان در ظروفی خاص سروکار داریم، یعنی در مقام کاربست قبول داریم که تئوری‌ها، گزاره‌ها، قضایا و راهکارها باید ظروف فرهنگی و اجتماعی را در نظر بگیرد، سپس راهکار ارائه دهد.
درواقع انسان موجودی فرهنگی است. مسائل او نیز طبعاً و قهراً در بسترهای فرهنگی بروز می‌کند و بسترها و شرایط فرهنگی هستند که موجب می‌شوند پاره‌ای مسئله‌ها برای انسان تولید شود. لهذا برای حل و رفع این مسئله‌ها باید توجه داشته باشیم که انسانی که دارای فطرت ملکوتی و در عین حال دارای طبیعت ملکی است و این انسان گاه از فطرت خود فاصله می‌گیرد و طبیعت او بر فطرتش غالب می‌شود، و همچنین این انسان در شرایط خاص فرهنگی و در یک جامعه‌ی معین مبتلا به این مشکل شده است. یعنی ضمن اینکه ذات انسان را می‌بینیم، این عوارض را نیز باید ببینیم و راه حل برای مسئله‌های او ارائه کنیم. به این ترتیب معنای دوم بومی‌سازی علوم انسانی قابل دفاع است و باید مورد توجه قرار گیرد.
در تعریف فرهنگ نیز به خاطر دارید که ما سه تعریف ارائه کردیم که تعریف سوم، تعریف در ظروف بود و در آن مطرح کردیم از آنجا که فرهنگ چونان طبیعت ثانوی برای انسان قلمداد می‌شود و انسان را در بسترها و ظروف و شرایط می‌بیند و هنگامی که انسان در ظروف و شرایط قرار می‌گیرد فرهنگ تولید می‌شود، به این ترتیب گفتیم که «فرهنگ انسانیت منضم به ظروف خاص است و فرهنگ‌شناسی نیز انسان‌شناسی انضمامی است».
جمع‌بندی:
اگر تصور کنیم انسان مطلقی نداریم و انسان فاقد ذات است و یا اگر ذاتمند هم هست فطرت او برین نیست و بدسرشت و بدخواه است و اگر تصور کنیم انسان در هر ظرف اجتماعی، انسانی دیگر می‌شود و علوم انسانی، اجتماعی و رفتاری باید معطوف به این تلقی تولید شود، به این ترتیب علوم انسانی با فرهنگ یک نسبت برابر پیدا می‌کنند، اما از نظر ما چنین استدلالی غلط است، زیرا مجموعه‌ی حوزه‌های معرفتی که از آنها به علوم انسانی تعبیر می‌کنیم نسبی خواهند شد. اما به این معنا که علوم انسانی در مقام کاربست با فرهنگ در پیوند است و بسا دشوار باشد که بتوان انسان را از ظروف فرهنگی و اجتماعی خود منتزع کرد و سپس مسائل او را بررسی نمود. مسائلی که برای انسان پدید می‌آیند از یک طرف مرتبط با فطرت و ذات ثابت اویند و از طرف دیگر با واقعیت‌های اجتماعی و فرهنگی در ارتباط‌اند. لهذا هنگامی که مسئله را مطالعه می‌کنیم باید توجه داشته باشیم که این مسئله برای انسانِ ذاتمندِ فطرت‌نمونِ دارای فطرت و طبیعتِ در بستر اجتماعی و مقطع تاریخی معین به وجود آمده است. لهذا در مقام کاربست طبعاً می‌بایست علوم انسانی را بومی ببینیم.
به این ترتیب علوم انسانی دست در آغوش هم خواهند داشت، اما برابر نخواهند شد، بلکه یک جریان دادوستدی بین علوم انسانی و فرهنگ به وجود می‌آید که این مبحث را در سه بخش می‌توان بررسی کرد:
۱٫ مقایسه‌ی ذات فرهنگ با علوم انسانی، که بین این دو چه نسبتی از تساوی، تباین، عام مطلق و عام من‌وجه برقرار است،
۲٫ مقایسه‌ی فرهنگ با علوم انسانی در علل اربعه‌ی آنها، یعنی فرهنگ و علوم انسانی به لحاظ علت فاعلی، علت غایی، علت صوری و علت مادی، چه نسبتی دارند،
۳٫ فرهنگ و علوم انسانی را با لحاظ اینکه بین آنها نسبت طولی برقرار است بررسی کنیم. کدامیک از فرهنگ و علوم انسانی بر دیگری نقش علّی دارد، و یا متناوباً و به صورت حلزونی و رفت‌وبرگشتی در هم تأثیر می‌گذارند. والسلام

دیدگاهتان را بنویسید