کجایی فرهنگ
بحث امروز ادامهی بحث از کجایی فرهنگ است. منظور از کجایی فرهنگ، جایگاه فرهنگ و نسبت و مناسبات آن با مقولات نرمافزاری و سختافزاری آدمی است. مقولات مهمی مانند «دین»، «اخلاق»، «ابرارزشها» ـ که شامل عناصر مثل عدالت، تقوا، آزادی و آزادگی میشود ـ ، «عرف»، «هنر»، «فناوری»، «قدرت»، «اقتصاد» و… که انسان در زندگی خود با آنها سرورکار دارد که برخی از این عناصر و عرصهها نرمافزاری هستند و برخی سختافزاری. این عناصر زندگی انسان را میسازند و یا اداره میکنند. نسبت فرهنگ به این مقولات چیست؟ چه مناسباتی میان فرهنگ و این مقولات برقرار است؟
امروز قصد داریم برخی از این عناصر را ـ هرچند فیالجمله ـ مورد بحث قرار دهیم، زیرا نسبت و مناسبات فرهنگ با اکثر این مقولات، مباحث بسیار عمیق، دقیق و وسیعی را تشکیل میدهد و اگر بنا باشد که حق مطلب ادا شود و آنسان که درخور است به تبیین حقیقت فرهنگ و هریک از این مقولات بپردازیم و سپس جایگاه فرهنگ در میان این مقولات را بیان کنیم، هریک از این نسبتسنجیها بحث مفصلی میشود و چندین جلسه میطلبد، ولی بنای ما بر گزیدهگویی و مرور این مباحث است، زیرا ما در اینجا در مقام تأسیس هستیم، تصور ما این است که فلسفهی فرهنگ اسلامی نداریم و فیلسوفان و جامعهپژوهان و فرهنگپژوهان مسلمان در این زمینه کاری انجام ندادهاند و میبایست دانشی به عنوان فلسفهی فرهنگ پدید بیاید و کار ما درآمدی تأسیسی بر این دانش است. لهذا صرفاً از باب اینکه طرح مسئله کرده و مختصری به پاسخها اشاره کنیم و رویکردهایی را ارائه کنیم، این مسائل را مطرح میکنیم. با این توضیح به برخی از نمونهها اشاره میکنیم.
جایگاه فرهنگ در میان مجموعهی مقولات نرمافزاری مثل، «دین»، «اخلاق»، «ارزشها»، «عرف»، «ادبیات»، «زبان»، «هنر» و… و همچنین در میان مقولات سختافزاری مانند «صنعت»، «فناوری»، «تمدن»، «قدرت» و… کجاست؟
نسبت فرهنگ با دین
مبحث نسبت فرهنگ با دین از جمله بحثهای بسیار دامنگستر و ژرف و مهم است. این بحث که بین دین و فرهنگ چه رابطهای برقرار است و چه دادوستدی بین اینها صورت میبندد، هم ذاتاً مهم است و هم از لحاظ عصری این مسئله در جهان امروز اهمیت ویژه پیدا کرده و جزء بحثهای مهم و شایع روزگار ماست.
در اینجا باید توضیح دهیم که فرهنگ با چه تعریفی و دین و یا هر مقولهی دیگری که بناست با فرهنگ مقایسه شود چه تعریفی دارند. در این مسئله باید سئوال شود که منظور از نسبت دین و فرهنگ، دین با چه تعریف، و فرهنگ با چه تعریفی است؟ زیرا تعاریف و تلقیها از دین متنوع و متکثر است و شاید بتوان گفت که بین مفاهیم و اصطلاحات، واژهای که به اندازهی این دو کلمه ـ فرهنگ و دین ـ تنوع تعاریف دارد و مشابهی این دو را نداریم. همانطور که راجع به فرهنگ کتابهایی نوشته شده که برای مثال حاوی بیش از دویست تعریف است، راجع به دین نیز به همین ترتیب است. خصوصاً در عصر ما راجع به دین از زوایا و با رویکردهای مختلفی، تعاریف و تلقیهایی گوناگونی از سوی فلاسفه، جامعهشناسان، روانشناسان، اقتصاددانان و… ارائه شده است. ولذا در تعریف دین در مقام اثبات و معرفت ما به آن، دستههایی از تعاریف بهوجود آمده و برای مثال میگویند «تعاریف روانشناختی»، «تعاریف جامعهشناختی» و… همچنین در مقام تحقق و مصداق خارجی ادیان نیز تنوع زیادی وجود دارد. به بسیاری مجموعهها عنوان دین اطلاق میشود که با هم تفاوتهای بسیاری دارند، هم از نظر مجموعهی آموزههایی که هریک شامل آنها هستند و هم از حیث سعه و ضیق و گسترهی این قلمرو و شمول هریک از آنها. برای مثال به اسلام که شامل گستردهترین تعالیم و تشریعات است دین اطلاق میشود؛ همچنین به یهودیت و مسیحیت نیز دین گفته میشود، و به بودیسم هم دین گفته میشود که فاقد آموزههای تشریعی و اخلاقی است و یک جهانبینی، نگاه به هستی و تفسیری از هستی و جهان را ارائه میکند و چیزی به نام احکام ندارد. حتی پارهای گرایشها در روزگار ما که به عنوان ادیان و عرفانهای نوظهور مطرحاند نیز دین گفته میشود. به این ترتیب دین در مقام تحقق و مصداق خارجی نیز متنوع است. لهذا هنگامی که سئوال میکنیم چه نسبتی میان دین و فرهنگ است باید گفته شود، فرهنگ و دین را چگونه معنا میکنید و کدام مصداق از دین را در نظر دارید، تا بتوان این نسبتسنجی را تبیین کرد.
ما در اینجا کاری به تلقیهای گوناگونی که از دین وجود دارد و مصادیق مختلفی که به آنها عنوان دین اطلاق میشود نداریم. قصد ما مقایسه فرهنگ با دین که مصداق آن اسلام است و تعریف مشخصی دارد، است.
ما تعریف فرهنگ را ارائه دادهایم و تعریف ما نیز از فرهنگ یک تعریف حداکثری است. ما فرهنگ را شامل چهار مؤلفهی «بینش»، «منش»، «کشش» و «کنش» میدانیم. فرهنگ هم شامل مجموعهی گستردهای از بینشهاست و هم مؤلفهی منشی دارد و به خلق و ارزشها برمیگردد، همچنین مؤلفهی کشش و گرایشی دارد و هم مؤلفهی کنشی و رفتاری را شامل میشود.
دین را نیز عبارت میدانیم از مجموعهی گزارههای حاکی از هست و نیستها از جنس قدسی که رأساً و ذاتاً متعلَق ایمان هستند و گزارههای حاکی از هستها و نیستها که ذاتاً متعلق ایمان نیستند و نیز آموزههایی که جنبهی الزامی دارند ـ بایدها و نبایدها ـ و آموزههایی که جنبهی ارزشی دارند ـ شاید و نشایدها ـ که از سوی مبدأ هستی و حیات و از طریق منابعی مانند فطرت و عقل و کتاب و سنت، برای تأمین سعادت دنیوی و اخروی به انسان الهام و یا ابلاغ شده است. و نیز اسلام را مصداق چنین دینی میدانیم.
اگر بخواهیم بین دو مقولهی فرهنگ و دین، از لحاظ غیرانضمامی و با تعاریفی که اشاره کردیم مقایسه کنیم، به نظر ما این دو مقوله گستردهترین موازات را به یکدیگر دارند، یعنی فرهنگ و دین طیف وسیعی را تشکیل میدهند که با یکدیگر موازات دارند، به این معنا که هردو شامل چهار مؤلفهی «بینش»، «منش»، «کشش» و «کنش» هستند. البته ادعای تساوی این دو مقوله را نداریم، زیرا هم به لحاظ ماهوی و هم به لحاظ قلمرو با یکدیگر تفاوت دارند. چیزهایی جزء فرهنگ است که جزء دین نیست و چیزهایی جزء دین است که ممکن است در فرهنگ حضور نداشته باشد. علم را تا هنگامی که علم است جزء فرهنگ نمیدانیم، حتی اگر علم دینی باشد؛ اما ممکن است دین، علمی را ارائه کند و علوم انسانی خاصی را مطرح کند که جزء فرهنگ قلمداد نشود.
نکتهی دوم در نسبت دین و فرهنگ عبارت است از اینکه دین در زمرهی فرهنگپردازها قرار میگیرد و از دستهی بنفرهنگهاست و بخش عمدهای از فرهنگ از دین اخذ میشود و حتی گفتیم فرهنگهای سکولار نیز خواهناخواه تحت تأثیر یک دین هستند.
نکتهی سوم اینکه اگر از زاویهی فرهنگ به دین نگاه کنیم، فرهنگ در زمینهی امکان و عدم فهم دین و نیز تحقق و عدم تحقق دین و همچنین در زمینهی چگونگی فهم و چگونگی فعل دینی، نقشآفرین است. البته چون نظرات غلطی با این تعبیر در عصر ما شایع است و این نکته بسیار لغزنده است، تأکید میکنیم که تأثیرگذاری فرهنگ بر دین و قلمروی معرفت، فهم و فعل دینی به صورت قضیهی موجبهی کلیه نیست که فرهنگ، دین و فهم دین و فعل دینی را بسازد، و البته فرهنگ بر فهم دین و فعل دینی اثر میگذارد، اما فرهنگ بر ذات دین تأثیر نمیگذارد.
در مقام تحقق نیز فرهنگ بر دین میگذارد ولی ما برای تحقق و پیادهکردن دین، گاهی از متن دین و به صورت روشمند شیوهها را به دست میآوریم و یکبار به حسب ظروف و شرایط اجتماعی، تاریخی و فرهنگی موجود شیوههایی را برای پیادهکردن دین اتخاذ میکنیم، که ممکن است فرهنگ در این لایه تأثیرگذار باشد.
بنابراین متقابلاً فرهنگ نیز در زمینههای امکان و عدم امکان فهم و فعل دین و نیز چگونگی فهم دین و تحقق و اجرای آن نقش تعیینکنندهای دارد.
در جامعهای که خودبهخود و پیش از نزول یک دین روحیهی عدالتطلبی وجود داشته باشد، اگر دینی نازل شد که عدالتبنیاد است و تعالیمی در زمینهی عدالت تعالیم گسترده و بنیادنی داشت، روشن است که این دین میتواند به سادگی در آن جامعه اجرایی شود و عدالت آن تحقق پیدا کند. اما در جامعهای که عدالتبنیاد نیست و غرق ظلمت و ظلم است، اگر دین عدالتخواهانهای در آن ظهور کند، پیادهشدن آن دین بسیار دشوار خواهد بود و با موانع بسیاری مواجه خواهد شد. آنچنان که بسا آن دین در تحقق اهداف و غایات خود در آن جامعه موفق نباشد. به نظر ما دستکم در بدو ظهور و نزول اسلام در جامعهی مکی این اتفاق افتاد. جامعهی مکی در زمان بعثت غرق در انواع ظلمها بود، بعد از بعثت نیز مقاومت زیادی در برابر اسلام شد و پیامبر نهایتاً ناچار به ترک جامعه شد. درواقع ظرفیتی برای تحقق دین در آن مقطع، به لحاظ فرهنگ حاکم، مشاهده نمیکردند.
مجدداً توضیح میدهم این مقایسه در حالتی که به دین و فرهنگ به صورت غیرانضمامی نگاه کنیم، یعنی بگوییم فرهنگ یک چیز است و دینی که جزء فرهنگ نشده است، چیز دیگری است و مشخص کنیم که بین این دو چه نسبتی وجود دارد. اما در صورتی که نسبت دین و فرهنگ را به لحاظ انضمامی بررسی کنیم، به این معنا که بگوییم در جامعهای دینی وجود دارد که با فرهنگ آن جامعه دست در آغوش هم دارند و با هم تعامل کردهاند و دین بخشی از فرهنگ شده است. همانند اسلام نسبت به فرهنگ فعلی ایران که در این صورت نسبتسنجی بیشتر درونمفهومی و درونمقولهای است. در اینجا باید گفت که بخش عمدهای از دین و فرهنگ در هم فانی میشوند، یعنی نسبت دین و فرهنگ در جامعه آنچنان است که خیلی از مردم تشخیص نمیدهند که این فکر، منش، کشش و کنشی که دارند دین است و یا جزء فرهنگ آنهاست. در این صورت دین و فرهنگ گستردهترین همپوشانی را با هم پیدا میکنند. در لحاظ غیرانضمامی و به شرط لا گستردهترین موازات را با هم دارند و دو طیف بسیار وسیع و مشابه هم هستند، اما با لحاظ انضمامی گستردهترین همپوشانی را با یکدیگر پیدا میکنند. بسیاری از چیزهایی که در جامعهی ما اتفاق میافتد دینی است و تبدیل به عادت مردم شده و در حیات مردم رسوب کرد و به صورت روان و شبهدرونخیز و طبیعت ثانوی این مردم، از آنها سر میزند.
نسبت فرهنگ و اخلاق
نسبت این دو مقوله با نسبت دین و فرهنگ پیوند دارد. اگر اخلاق را جزء دین بدانیم و اخلاق را لزوماً دینی بیانگاریم، پاسخ این پرسش را قبلاً دادهایم، زیرا اخلاق بخشی از دین است و نیازی به بحث ندارد. البته پرسش از نسبت فرهنگ و اخلاق علاوه بر محل بحث ما، در فلسفهی دین و فلسفهی اخلاق نیز مطرح میشود. در فلسفهی دین از این زاویه مطرح میشود که مثلاً در موضوع قلمروشناسی دین میخواهیم بگوییم که آیا دین لزوماً دارای دستگاه اخلاقی هم هست؟ یا ممکن است دینی را فرض کنیم که عمدتاً آموزههای معرفتی دارد و شامل گزارههای عقیدتی است و در مقام عمل آموزه ندارد. این مسئله از حیثی فلسفهی دینی است، آنگاه که از قلمروی دین سخن میگوییم که آیا اخلاق جزء قلمرو دین هست یا نیست، از حیث دیگر نیز فلسفهی اخلاقی است، آنگاه که میخواهیم بگوییم آیا ذاتاً اخلاق باید ماورایی و معنوی و دینی باشد و یا ساخته بشر است؟ آیا اخلاق مطلق است که در ضمن یک دین نازل شود و برای همیشه به همان صورت بماند و یا نسبی است و ممکن است در هر جامعه تفاوت کند و نسبت به زمانها تفاوت کند و چیزی در جامعهای اخلاقی است و در جامعهای دیگر اخلاقی نیست؟ ما قصد نداریم نسبت به این موضوعات اظهار نظر کنیم، و تنها قصد داریم ماهیت این پرسش و پیوند آن را با پرسش قبلی مشخص کنم.
اگر اخلاق را لزوماً دینی بیانگاریم ـ که عقیدهی ما نیز همین است ـ هرچند عقلانی است، اما عقلانیبودن اخلاق در دینیانگاشتگی آن تأثیری ندارد، چنانکه بسیاری از عقاید دینی نیز عقلانی است و چون عقلانی است نمیتوان گفت که دینی نیست. بسیاری از احکام دینی نیز عقلانی است و این خصوصیت دلیل نمیشود که اخلاق را جزء دین ندانیم. چون عقل در کنار وحی از منابع دینی است و یا به تعبیر صحیحتر، عقل همچون وحی از طرق دریافت دین و از مجاری دین است، بنابراین اگر بخشی از اخلاق و یا همگی آن عقلانی باشد به این معنا نیست که دینی نیست، و میتواند دینی هم قلمداد شود. با این تلقی لازم نیست بعد از بحث در مورد نسبت دین و فرهنگ، درخصوص چیزی به نام نسبت فرهنگ و اخلاق بحث کنیم، زیرا اخلاق جزء دین قلمداد میشود.
نسبت فرهنگ با ابرارزشها
نسبت ابرارزشهایی چون تقوا، عدالت، آزادی و آزادگی و از این دست ارزشها که ارزشهایی ویژه و برتر هستند، با فرهنگ چیست؟ در اینجا نیز میتوان گفت که نسبت ابرارزشها با فرهنگ به پرسش اول ما پیوند میخورد. آیا عدالت را یک مقولهی دینی میدانیم و یک ارمغان دینی لحاظ میکنیم و یا یک مقولهی مستقل از دین؟ آیا تقوا یک ارزش دینی است و یا یک ارزش انسانی است؟ طبعاً باید گفت که اگر این نوع مقولات را به مثابه تعلیمات دینی قلمداد کنیم، محکوم به حکم پرسش اول خواهند شد. اما اگر این مقولات را از دین جدا بدانیم، در تعامل تام با فرهنگ قرار خواهند گرفت، یعنی یک فرهنگ میتواند زمینهی عدالت را فراهم کند، زمینهی ظهور و ارتقای تقوای جامعه را افزایش بدهد، میتواند مردم را آزاده بار آورده باشد، به این ترتیب فضیلت و آزادگی در مردم جامعهای که دارای آن فرهنگ هستند به وفور مشاهده شود. و یا اگر فرهنگ به گونهی دیگری شکل گرفته باشد با این ارزشها در تعارض خواهد بود. کما اینکه اجرای این ارزشها انقلابی در فرهنگ ایجاد میکند. اگر جامعهای موفق شود که عدالت را آنگونه که هست محقق کند، فرهنگ آن جامعه به شدت دیگرگون خواهد شد.
نسبت فرهنگ و زبان
نسبت فرهنگ با زبان مقولهای بسیار مهم و پردامنه است. زبان دستکم به دو معنا باید مورد بحث قرار گیرد، یکبار زبان را به مثابه یک مقولهی طبیعی در نظر میگیریم که یک نوع هستیشناسی قلمداد میشود و زبان جزئی از خلقت قرار میگیرد. اشکالی ندارد که گفته شود پدیدهی زبان یکی از معجزات الهی است و همینگونه نیز هست و زبان جزء آفریدههای پیچیدهی خداوند متعال است. همانطور که در خصوص بیان زبانی هم قرآن تصریح کرده است که «وَ مِنْ آیاتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِکُمْ»، از نشانههای خدا اختلاف زبانهاست و آیات زیادی به مسئلهی زبان و زبانشناسی اشاره دارد.
همچنین مقولهی زبان را به مثابه یک پدیدهی اجتماعی نیز میتوان درنظر گرفت. زبان، لفظ، لغت و دلالت لفظی عمدتاً یک پدیدهی اجتماعی هستند و در بستر جامعه پدید میآیند. گرچه خداوند استعداد زبان را در خلقت انسان تعبیه فرموده است، ولی این استعداد مثل استعداد تشخیص حقیقت، و معرفتخواهی است که در فطرت آدمی هست و در خلت آدمی نهفته است. اما در بستر جامعه است که زبان پدید میآید و توسعه، تحول و تطور پیدا میکند. در این خصوص نیز مباحث بسیار زیادی وجود دارد. زبانشناسی در روزگار ما جزء مباحثی است که بسیار توسعه پیدا کرده است، آنچنان که علوم مختلف و مکاتب و آراء گوناگون در این خصوص ظهور کرده است. مباحث نشانهشناسی، معناشناسی، هرمنوتیک و… تا جایی که فلسفهها نیز میل به زبانشناسی پیدا کردهاند. امروز در غرب گرایش به فلسفههایی که به نحوی جوهر زبانی دارند بیشتر شده است. امروز مسائل فلسفی بیشتر زبانی شده و مباحث زبانی در فلسفه غالب شده است که البته آفت بزرگی است که فلسفه را تهدید میکند. حتی بانیان این رویکردهای در روزگار خودشان اعتراف کردهاند که این رویکرد ثمری ندارد.
خوشبختانه ادبیات علمی اسلامی و به خصوص شیعی در این خصوص بسیار غنی است. در زمینههای آواشناسی، واژهشناسی، صرف، ترکیبشناسی و… نظرات و دیدگاههای بسیاری در بین اهل صرف و نحو و بلاغت داریم. در این خصوص که چگونه شکل میگیرد و رابطهی لفظ و معنا چگونه پدید میآید، هم فیلسوفان ما حرفهای بسیاری دارند و هم متکلمان ما بحث دارند و هم اصولیون ما. البته در اصول بیشتر کار شده است. در صد سال اخیر بیش از ده نظریهی شناختهشده بین اصولیون راجع به مسئلهی وضع و پدید آمدن رابطه و علقهی دلالی بین لفظ و معنا، شناخته شده است. نظریهی تخصیص، نظریهی اختصاص محقق خراسانی، نظریهی الهام الهی محقق نائینی، نظریه تعهد میرزای نهاوندی، نظریهی رمز محقق اصفهانی، نظریهی اعتبار غیرمحضهی و مرآتی محقق عراقی، نظریهی تنزیل و هو هویت اعتباریهی محقق بجنوردی، نظریهی اقتران شرطی شهید صدر، و… از جمله این نظریههاست.
چه نسبتی بین زبان که به ظاهر ابزار دلالت و انتقال مرادات قلبی مخاطِب به مخاطَب است، با فرهنگ وجود دارد؟ شایعترین نظر این است که زبان جزء فرهنگ است. نمیتوان انکار کرد که نسبت وثیق و پیوند عمیقی بین زبان و فرهنگ وجود دارد، همچنین در این تردیدی نیست که در مجموع فرهنگ بر زبان تأثیر میگذارد. همچنین زبان در سطح و افق نازل آن که در سطح کلمات و واژگان مطرح میشود نیز جزء فرهنگ قلمداد میشود.
اما باید توجه داشته باشیم که مسئلهی زبان پیچیدهتر از آن است که ما آنرا جزء فرهنگ بدانیم و از جمله شواهد این پیچیدگی تنوع آراء در این خصوص است. البته تنوع نظریهها به معنای پیشرفت علم نیست و گاه حتی ممکن است معنای منفی داشته باشد و به معنای ناتوانی عالمان باشد. فراوانی آراء گاه از شناوری و نوسان نظریات برمیخیزد، چون هر نظریهای که پیدا میشود برای بیان حقیقت کفایت نمیکند و نقض میشود.
بنابراین زبان بسیار پیچیدهتر از آن است که بتوان گفت جزئی از فرهنگ است. زبان یک عالَم و وادی مستقل است. بالنتیجه نسبتی که بین زبان و فرهنگ میتوان قائل شد، نسبت موازات نسبی است، یعنی عالم زبان عالم بسیار گستردهای است که بخشهایی از آن در فرهنگ حضور دارد و ممکن است جزئی از فرهنگ بشود و این درحالیاست که بخشهای دیگری از زبان در لایههای بسیار پنهانتری از حیات انسان هست که فراتر از فرهنگ است. ولی زبان چون ابزار تفاهم است و مقولهی افاده و استفاده تأمین میکند، فرهنگ به صورت پنهان در این فرایند تفاهم حضور پیدا میکند و تأثیر میگذارد. به همین جهت است که صاحبان فرهنگهای مختلف از یک واژه فهمهای مختلفی پیدا کنند. براساس بعضی نظرات مشهور از جمله نظریهی سوسور گفته میشود که واژگان یکی هستند و کلمات را وقتی در زبانهای مختلف کنار هم قرار میدهید با تصرفی در حد گویشهای مختلف با هم تفاوت دارند. هنگامی که در عربی میگویید «هناک»، که اشاره به دور است، در فارسی داریم «آنک» که بسا این آنک و هناک یکی باشند، کما اینکه تغییرات دیگری که در این قبیل واژگان رخ میدهد به موازات هم یکدیگر را تأیید کنند.
همچنین ممکن است صاحبان فرهنگهای مختلف (برای مثال فرهنگهای مختلف فارسیزبان)، تحت تأثیر فرهنگ خود از یک واژه فهم میکنند.
همچنین گفته میشود، حروفی که واژگان را میسازند با مدلولها و معانیی که برای واژگان قائل هستیم تناسب دارند. برای بعضی از مقولات از حروف زمختتر استفاده میشود، بعضی مقولات هستند که کلمات آنها از حروف ظریفتری تشکیل میشود و این نشان میدهد که زبان با عینیت حیات آدمی که به نحوی در پیوند و یا جزء فرهنگ اوست، رابطهی بسیار عمیقی دارد.
به هر حال به نظر ما زبان جزء فرهنگ نیست، مگر آنکه زبان را به معنایی اخذ کرده باشیم که بتوان آنرا جزء فرهنگ قلمداد کرد. برای مثال اگر لایهی واژگانی زبان را به همان معنایی که در عنوان «فرهنگستان زبان و ادب فارسی» به کار میرود در نظر بگیریم میتوان گفت که زبان پیوند بسیار وسیعی با فرهنگ دارد. والسلام
لینک کوتاه: https://rashad.ir/?p=1840