تعریف سروش از فرهنگ
«مجموع فرآوردههای هنری و عقلی و آداب و رسوم و اخلاق و عقاید و قواعد و عرفیات یک مجموعهی انسانی را فرهنگ آن مجموعه میخوانند. اندیشهی اصلی در مورد فرهنگ این است که هر جامعهی انسانی هویتی دارد و این هویت به منزلهی مادری است که همهی آداب و رسوم و هنرها و اخلاق و علوم و مذهب فرزندان آناند. این صورتهای زِبَری، گوهری زیرین دارند و به عبارت دیگر فرهنگ یک مجموعهی التقاطی و ناهماهنگ نیست، بلکه یک واحد تألیفی است و اجزائش با هم سازگاری و تناسب دارند، به گونهای که اگر وحدت فرهنگی را برداریم دیگر فرهنگ نداریم.» [۱]
آنچه در بالا بیان شد، تعریف دکتر سروش از فرهنگ است که در آن تلاش نویسنده بر ارائهی تعریفی فنی از فرهنگ مشاهده میشود، اما افزون بر این تلاش، ویژگیهایی در تعریف یادشده نمایان است که از شمار آنها تعریف فرهنگ براساس مؤلفهها و نیز ساختار و هندسهاش نکتهای است که در عبارت بالا تشخیص آن چندان دشوار نیست. دکتر سروش نخست فرهنگ را با مؤلفههایش معرفی کرده و گفته است: «فرآوردههای هنری و عقلی و آداب و رسوم و اخلاق و عقاید و قواعد و عرفیات مجموعهی انسانی را فرهنگ آن مجموعه میخوانند»، اما از سوی دیگر و در ادامه، ساختار هندسهی فرهنگ را اساس تعریف خود قرار داده و با این بیان که «اندیشهی اصلی در مورد فرهنگ این است که هر جامعهی انسانی هویتی دارد و این هویت به منزلهی مادری است که همهی آداب و رسوم و هنرها و اخلاق و علوم و مذهب فرزندان آناند» باور خود را دربارهی ساختار دولایهای فرهنگ آشکار ساخته است براساس این باور هویت زیرساخت است و آداب و رسوم، هنر، اخلاق و مذهب، که روساخت و روبنا به شمار میآیند، برآیند هویت جامعه قلمداد میشوند. فرهنگ، که هم لایهی زیرین، یعنی هویت را در بر میگیرد و هم لایهی رویین، یعنی آداب و رسوم، هنرها، اخلاق، علوم و مذهب را، شکلی سازوار و سامانمند دارد؛ یعنی مجموع مؤلفهها و اجزایی فرهنگ کاملاً با هم سازگار و متناسباند و اصولاً وجود فرهنگ در گرو این انسجام و وحدت است. [۲] بر اساس این قاعده اگر در مقولهای وحدت نباشد، وجود هم نخواهد بود و اگر وحدت هر مقولهای از بین رود وجود هم از میان خواهد خاست. این عبارت در واقع به دنبال بیان این نگرش نویسنده است که مجموعهی عناصر و اجزای تشکیلدهندهی فرهنگ به صورت یک سازمانواره و یک ساختار منسجم و مؤلَفی فراهم آمدهاند و همین تألیف و تجمیع عناصر از آنها یک فرهنگ را ساخته است. این اجزا اگر جداجدا دیده شوند، فرهنگ به شمار نمیآیند و زمانی میتوان آنها را فرهنگ نامید که در سامانهای تألیف شوند؛ بنابراین در نگاه دکتر سروش فرهنگ هویت جمعی دارد. در عین حال ایشان تأکید میکند که فرهنگ مقولهای انسانی ـ اجتماعی و از مقولات بعدالاجتماع است؛ یعنی اگر اجتماعی باشد، فرهنگ محقق میشود. [۳]
البته مراد ایشان چنین چیزی نیست، ولی به هر حال فرهنگ را مابعدالاجتماعی قلمداد میکند که برآیند اجتماع و برونداد تحقق جامعه است.
به اقتضای اینکه فرهنگها ریشه در هویتها دارند و چون هویت مستلزم بُرش جامعهی بشری است و هر یک قطعه و برش را یک جامعه، اجتماع و گروه انسانی مینامیم، فرهنگهای گوناگونی وجود خواهند داشت و از دیدگاه دکتر سروش هر فرهنگی در محدودهی جوامع معین و محددی صورت میبندد.
نکتهی آخری که از تعبیر ایشان میتوان دریافت این است که فرهنگ از تنوع بسیاری برخوردار است. همانگونه که جوامع بشری متنوع هستند و هر جامعهای به هویت خویش جامعه میشود، فرهنگهای متنوعی هم پدید خواهند آمد؛ زیرا براساس تعریف دکتر سروش فرهنگ برآمد و برآیند هویت است. به سخن دیگر به تعداد هویتهای جوامع فرهنگهای متنوع خواهیم داشت.
نقد تعریف سروش از فرهنگ
آنچه از ظاهر عبارت دکتر سروش پیداست این است که ایشان دقیقاً در مقام بیان تعریف بوده است. [۴] افزون بر این، این اندیشمند در مقالات گوناگونی که در موضوع علوم انسانی نگاشته، تقریباً به این تعریف پایبند بوده، گرچه تدریجاً تبدل و تفاوتی در تفکر او رخ داده است. همانگونه که پیش از این گفته شد، در عبارت یادشده، تعریفکننده به مؤلفهها و ابعاد فرهنگ اشاره کرده، زیربنا و منشأ فرهنگ را «هویت» دانسته و بر ویژگی سازمانوارگی و انسجاممندی فرهنگ تأکید کرده است. همهی این موضوعها گواهی است بر اینکه در عبارت یادشده دکتر سروش در پی تعریف فرهنگ بوده است و بنابراین میتوان آن را ملاک نگرش او به فرهنگ تلقی کرد و اشکالاتی را که به این تعریف و تلقی وارد است بیان نمود.
۱٫ «مجموع فرآوردههای هنری و عقلی»
در این عبارت، دکتر سروش بخشی از فرهنگ را برآمد و فرایندِ هنر و عقل انگاشته است، اما چون فرآوردهی هنری عنوانی است که معمولاً برای آثار هنری به کار میرود، بنابراین با توجه به این بخش از تعریف ایشان، انواع آثار هنری هنرمندان جامعه، که اشیا و ابزارها را هم در بر میگیرد، به مثابهی بخشی از فرهنگ است.
پذیرش اینکه اشیاء نیز فرهنگ هستند اندکی دشوار مینماید؛ زیرا در این صورت فرهنگ با فناوری و صنعت درهم آمیخته میشود. هرچند عدهای دایرهی فرهنگ را به گونهای ترسیم کردهاند که برخی از اشیا را هم در بر میگیرد، اما این اشیا به مواردی محدود شدهاند که جنبهی نمادین دارند و حامل یک سلسله ارزشها و تفاسیر از هستی هستند.
بعضی از اشیا، اشکال و اجسام در بین جوامع بشری نماد و دالّ هستند و از باورها و ارزشهایی حکایت میکنند که جزئی از فرهنگ آن جامعه قلمداد میشوند. میراث فرهنگی قلمداد کردن بعضی از اشیاء نیز به دلیل همین بار ارزشی آنهاست. با این حال همهی آثار هنری از این ویژگی برخوردار نیستند، بلکه فقط بعضی از آنها حامل فرهنگ هستند. بعضی از آثار هنری هم گرچه عامل و منشأ پیدایش فرهنگاند، خود جزئی از فرهنگ به شمار نمیآیند. با توجه به چنین تنوعی است که نمیتوان حکم واحدی را برای انواع هنر و آثار هنری صادر کرد. این تنوع حتی دربارهی خود هنر هم مطرح است.
در هنر چند عامل هستند که اهمیت دارند. نخستین این عوامل، قریحهی هنری است که در درون انسان هنرمند وجود دارد. دیگری فعل هنری است که درواقع طی آن، قریحه در بیرون تبلور پیدا میکند. سومین عامل، اثری است که فرآوردهی آفرینش هنری به شمار میآید و پس از آن علم هنر و فلسفهی هنر مطرح میشود. هنگامی که یک نقاشی تابلویی را میآفریند و یا شاعری شعری را میسراید، در واقع در حال آفرینش اثری هنری است که نتیجهی آن تابلوی نقاشی یا شعر شاعر است. در این حالت میتوان بین آفرینش و اثر هنری (شعر یا تابلو) فاصله تصور کرد، ولی در بعضی از هنرها این فاصلهگذاری ممکن نیست؛ زیرا فعلی که از هنرمند صادر میشود، اثر هنری است. نمونهی چنین هنرهایی تئاتر است که در آن، هنرمند افعال، حرکات و سکناتی را انجام میدهد که برخاسته از ملکهی هنر، ذوق و قریحهی خود اوست. در این حالت افعال و حرکات هنرمند، هنر نامیده میشود و چیزی به نام اثر هنری باقی نمیماند یا به عبارتی هنرنمایی با اثر هنری یکی است. در واقع چنین هنرمندی در حین اجرا هنر را میآفریند و همین آفرینش در عین حال هنر هم به شمار میآید.
این تفاوتها که جلوههای متفاوتی به آفرینش و اثر هنری میبخشد، بیان تعریفی واحد برای آثار هنری و هنر را دشوار میسازد و چه بسا دربارهی بعضی از حوزههای هنری چیزی به نام فرآورده متصور نباشد. با وجود چنین تفاوتی، سخن گفتن دربارهی اینکه همهی فرآوردههای هنری جزئی از فرهنگ هستند نوعی حکم کلی صادر کردن است که در واقع از در نظر نگرفتن این تفاوتها ریشه میگیرد.
افزون بر این موضوع، عبارت «فرآوردههای عقلی»، که در تعریف دکتر سروش به کار رفت، هم به شدت مبهم است و این ابهام از ناحیهی کاربرد واژهی «عقل» پدید میآید؛ زیرا این واژه کاربردهای متنوعی دارد که میزان آنها در روزگار ما، نسبت به گذشته افزونتر نیز شده است. در کنار این تنوع، کاربردهای کنونی عقل با کاربردهای کهن و گذشتهاش فاصله گرفته است. کاربردهای متنوع و متفاوت عقل و ابهام یاد شده در عبارت فرآوردههای عقلی، ذهن خواننده را با این پرسشها درگیر میسازد که آیا مراد از «عقل»، عقل نظری است یا عقل عملی؟ آیا فرآوردهی عقل نظری (فلسفه) جزء فرهنگ است؟ آیا فرآوردهی عقل عملی (اقتصاد و سیاست) جزء فرهنگ است؟ آیا هر دو عقل (عقل نظری و عقل عملی) مد نظر است؟ اگر یکی از آن دو است، در تعریف اشارهای به آن نشده است. اگر منظور هر دو باشد ـ که از اطلاق عبارت نیز میتوان چنین برداشتی کرد ـ در این صورت آیا تمام فرآوردههای عقلی، یعنی از فلسفه تا طبیعیات، علوم حقیقی، علوم اعتباری، علوم پایه، علوم انسانی و…، جزء فرهنگ هستند؟
سروش در جایی اظهار کرده است که علوم جزء فرهنگ هستند. به کار بردن این عبارت به شکل مطلق نشان میدهد که از نظر ایشان مطلق علوم جزء فرهنگ قلمداد میشوند. بنابراین همان اشکالی که بر تعریف شهید مطهری وارد شد بر تعریف ایشان هم وارد است. این اشتباه، همانگونه که پیش از این گفته شده است، از خلط بین معنای لغوی فرهنگ با معنایی از فرهنگ که موضوع بحث ماست، سرچشمه میگیرد. زمانی که فرهنگ به شکل تخصصی بررسی میشود، آنچه به معنای فرهنگ عمومی یا نزدیک به فرهنگ عمومی است و همچنین فرهنگی که بین فرهنگشناسان مطرح است، موضوع بحث قرار میگیرد، نه معنای لغوی یا اصطلاحی این کلمه.
درست است که جزئی از فرهنگ به معنای فرهیختگی، ادب یا تعلیم و تربیت است، اما در بحث تخصصی، نمیتوان آنها را جزئی از فرهنگ به شمار آورد؛ زیرا در آن صورت همهی داشتههای انسان جزئی از فرهنگ قلمداد میشود و مانعیت تعریف از بین میرود. زمانی که فرآوردههای هنری و عقلی یک مجموعهی انسانی فرهنگ تلقی شود، تمام آثار هنری و نیز معارف و غیر معارف در دایرهی فرهنگ قرار میگیرد و هیچ چیز دیگری باقی نمیماند که بیرون از این دایره باشد. در این صورت فرهنگشناسان باید علمشناس و فیلسوف علم هم باشند؛ حال آنکه فرهنگشناسی غیر از فلسفهی علم است و فرهنگشناسان بناست روی اجزای فرهنگ مطالعه کنند و مؤلفههای آن را تحلیل نمایند و هرگز وارد تحلیل علم نمیشوند.
۲٫ معنای واژگان «آداب» و «رسوم»
ابهام دیگری که در تعریف دکتر سروش از فرهنگ مشاهده میشود به معنای دو واژهی «آداب» و «رسوم» بازمیگردد. بعضی از تعابیر به یک معنا به کار میروند و گاه معناهای متمایزی از یکدیگر دارند، اما در این عبارت مشخص نیست که آنها واژگانی با بار معنایی واحد (که در این صورت حرف عطف «و» عطف تفسیری است) یا کاملاً متفاوت و متبایناند، یا آنکه نسبت میان اینها عام و خاص منوجه است؛ یعنی بعضی از رفتارها هم «ادب» است و هم «رسم»، اما بعضی دیگر فقط در دایرهی «آداب» قرار میگیرند نه «رسم»، یا برعکس.
چنین ابهامهایی که در تعریف دکتر سروش وجود دارد ذهن خواننده را با این پرسش درگیر میکند که آیا مجموع کلماتی که در متن تعریف به کار رفتهاند سنجیده و اندیشیده آورده شدهاند یا خیر؟ این موضوع که سروش تعریف خود را در مقاله بیان کرده نشانهای است از اینکه او در مقام ارائهی تعریف فنی و آکادمیک بوده و بنابراین ممکن است کلمات را سنجیده و اندیشیده به کار برده باشد. در این صورت هر واژهی این تعریف نمایندهی یک مؤلفه و بازگویندهی عنصری از عناصر فرهنگ است و اگر هرکدام از آنها حذف شود، قطعهای از فرهنگ کاسته میشود و تعریف فرهنگ ناقص میگردد و در عمل نیز با حذف آنها فرهنگ تعادل خود را از دست میدهد.
سازگاری و تناسب میان اجزای فرهنگ ـ که در ادامهی تعریف به آن اشاره شده است ـ از این موضوع حکایت میکند که اگر جزئی از اجزای فرهنگ حذف شود، وحدت میان آنها از بین خواهد رفت و چون از وحدت میان اجزاست که فرهنگ شکل میگیرد، با از بین رفتن آن، فرهنگ نیز دیگر وجود نخواهد داشت. بر این اساس اگر یکی از مؤلفههای بیانشده در ابتدای تعریف، در جامعهای نباشد، آن جامعه بیفرهنگ خواهد بود. این موضوعی است که دکتر سروش با تعریف خود به آن اذعان کرده است، اما آیا اگر برای مثال در جامعهای، مذهب، بعضی از فرآوردههای هنری، علوم یا قواعد و قوانین وجود نداشته باشد، آن جامعه بیفرهنگ خواهد بود؟
۳٫ قلمروی مؤلفههای فرهنگ
بر اساس تعریف، اخلاق، عقاید، قواعد و عرفیات و … از مؤلفههای فرهنگ تلقی شدند، اما هر یک از این مؤلفهها دایرهی گستردهای دارد که در برگیرندهی بسیاری از مسائل است. برای نمونه هنگامی که از «قواعد»، سخن میگوییم، قوانین حقوق را هم در بر میگیرد و «عقاید» باورهای بومی ـ موروثی و باورداشتهای قدسی ـ دینی را هم شامل میشود، آیا در این تعریف، این مؤلفهها با همهی زیرمجموعههایشان جزء فرهنگ تلقی شدهاند؛ یعنی آیا «حقوق» جزئی از «قواعد» است یا «دین» جزئی از عقاید و درنتیجه جزئی از فرهنگ؟ دربارهی اخلاق هم میتوان سؤال کرد که کدام اخلاق مد نظر است: اخلاق بومی، جهانی، اخلاق دینی؟ سؤال دیگری که پیش میآید این است که آیا دین پدیدآورندهی فرهنگ است یا فرهنگ پدیدآورندهی دین؟ ایشان برخلاف نظر مشهورِ مشاهیر فرهنگشناس و واقعیت خارجی، مدعیاند که «هویت» منشأ و مبنای فرهنگ است.
ویژگی هر جامعهای به ویژه جوامع سنتی، مثل چین، ایران، ژاپن و مصر، فراگیر بودن توأمان عقاید دینی و باورهای بومی است. در جوامع مدرن و نوپیدا ممکن است باورهای بومی کمرنگ باشند و باورهای جهانی و مدرن غلبه داشته باشند، اما در جوامع اصیل، کهن و ریشهدار، باورهای بومی بسیار فراوان و فراگیر هستند. در عین حال در بسیاری از این جوامع، ادیانی مطرح شدهاند که بسیار پراصل و پرگزارهاند و در نتیجه از فراوانی و فراگیری بسیار برخوردارند. بر این اساس در این جوامع دو سامانه و نظاموارهی باوری و باورداشتی وجود دارد. این در حالی است که بر اساس نگرش سروش مؤلفههای فرهنگ منسجماند و وحدت مساوق با وجود فرهنگ است؛ یعنی اگر وحدت از میان رود، فرهنگ نیز از میان برمیخیزد. برای رفع این ایراد از تعریف دکتر سروش، باید یا باورداشتهای دینی از فرهنگ جدا دانسته شود و فقط باورهای بومی جزء فرهنگ به شمار آید و یا برعکس، باورهای دینی در دایرهی فرهنگ قرار گیرند و باورهای ملی، بومی و موروثی خارج از آن. اما سروش در تعریف خود مطلق باورها را در نظر گرفته و آن را به قیدی مقید نکرده است؛ بنابراین معلوم نیست که چگونه خود بر اساس بخش دوم تعریفش (انسجام اجزای فرهنگ) وجود مجموعهی دوگونه از باورهای ناهمسان در فرهنگهای این جوامع را توجیه میکند.
سروش در مقالهای که چند سال پیش با عنوان «ذهنیت مشوش، هویت مشوش» نگاشت، و نیز مقالهی «سه فرهنگ»، جامعهی امروز ایران را دارای هویتی مشوش معرفی کرد و گفت: این جامعه تحت تأثیر فرهنگ کهن و باستانی ایرانی، فرهنگ میانی اسلامی و فرهنگ مدرن غربی، در وضعیت سرگشتگی و تحیر قرار دارد و دچار شخصیت چندگانه است. سهگانگی فرهنگ موضوعی است که آشکارا از این گفته استخراج میشود، اما در تعریف فرهنگ از منظر همین اندیشمند، فرهنگ یکپارچه معرفی شد. افزون بر این تعارض، دیدگاه یادشده با این تلقی ایشان که فرهنگ روبناست نیز تعارض دارد.
۴٫ مفهوم هویت
در تعریف یادشده «هویت» غیر از فرهنگ تلقی شده است و برخلاف تعریف ما از فرهنگ، که در آن هویت به نوعی تبلور فرهنگ انگاشته شد، مبنای فرهنگ قرار گرفته است، با این حال مشخص نیست که فرهنگ با چه سازوکاری از هویت تولید میشود. ایراد این عبارت فقط به ابهام دربارهی این سازوکار محدود نمیشود؛ زیرا افزون بر این، دکتر سروش برخلاف نظر بسیاری از فیلسوفان فرهنگ، که هویت را برآیند فرهنگ میدانند، فرهنگ را فرآوردهی هویت دانسته است. واقعیت موجود در میان جوامع هم ملاکی است که نادرستی این دیدگاه را نشان میدهد؛ زیرا فرهنگ یک ملت است که هویت آن ملت را شکل میدهد.
۵٫ ویژگیهای اساسی فرهنگ
خصائلی همچون جهتدهی به حیات، معنابخشی به زندگی جوامع، پایداری و قاعدهمندی، از ویژگیهای اصلی فرهنگ به شمار میآیند که این تعریف از اشاره به آنها بیبهره است. البته اگر از مطالبی که در مقالات بعدی سروش بیان شده است برای معرفی فرهنگ از نظر ایشان استفاده کنیم، میتوانیم بگوییم که یکی از قواعد فرهنگ، بیقاعدگی یا حاکم نبودن قاعدهی واحدی بر آن است؛ چون در مقالهی دیگری سروش از عبارت «چموش»، «نافرمانبردار» و «رها» استفاده کرده و فرهنگ را با داشتن چنین ویژگیهایی مهارناشدنی معرفی نموده است. او با جبریخواندن فعل و انفعالات فرهنگی، بحث تهاجم فرهنگی و به طریق اولی مهندسی فرهنگی را زیر سؤال برده است. به باور سروش فرهنگ تحت امر کسی نیست تا کسی تهاجم را فرهنگی کند و از فرهنگ مانند ابزاری برای هجوم به ملتی دیگر استفاده کند و مسلم است که نمیتوان با آن هم مقابله کرد. اگر فرهنگی هجوم آورد، این هجوم خارج از اراده است و تأثیر خود را خواهد گذاشت و نمیتوان با آن مقابله کرد. همچنین فرهنگ را نمیتوان مهندسی کرد و مهندسی فرهنگی هم ممکن نیست؛ چون زمام امور فرهنگ در دست کسی نیست.
۶٫ انسجام یا چندپارگی فرهنگ
به رغم کلواره و منسجمانگاری فرهنگ، که در تعریف به آن اشاره گردیده و از بین رفتن آن مساوی با نابودی فرهنگ تلقی شده است، سروش در مقالهای با عنوان «ذهنیت مشوش و هویت مشوش» از چندپارگی فرهنگ سخن گفته و پذیرفته است که فرهنگهای متفاوت همنشین شوند. «ما ایرانیان مسلمانی که اکنون در این کشور زندگی میکنیم، حامل و وارث سه فرهنگ هستیم… آن سه فرهنگی که ما عامل و وارث آن هستیم عبارتاند از سه فرهنگ ملی، دینی و غربی. گمان ندارم که هیچیک از ما انکار کنیم که ما هماینک و در زندگی جاری خویش، هم بهره از فرهنگ ملی و باستانی خود داریم، هم در فرهنگ دینی غوطهور هستیم، هم امواج فرهنگ غربی بر سر و روی فرهنگ دینی و ملی ما خورده و میخورد و حیات فکری، فردی و اجتماعی ما نشانی از آن دارد.» این عبارتی است که سروش در آن به سهپارگی فرهنگ جامعهی ایران اذعان کرده و بدینترتیب تعریف نخست خود از فرهنگ را نقض نموده است؛ زیرا بعضی از عناصر پدیدآورندهی این سه نوع فرهنگ در تعارض تام با یکدیگرند و با توجه به اینکه او معتقد است اگر وحدت فرهنگی را برداریم، دیگر فرهنگ نداریم، بنابراین ایران معاصر را باید فاقد فرهنگ بدانیم. به واقع وی در تلقی خود از فرهنگ، مانند همهی تلقیهای دیگر خود دچار تبدل رأی شده است، اما ایراد آن فقط به تعارض با دیدگاه نخست سروش محدود نمیشود.
اینکه پارهها و عناصری از فرهنگ کهن بازمانده باشد که کاملاً با فرهنگ دینی ما سازوار باشد و پارههایی از فرهنگ غربی به ما هجوم آورده باشد، و این را هم فرهنگ خود قلمداد کنیم، بیدقتی است. اصولاً اگر عنصری مانند علم در فرهنگ گذشته بود، اما با آمدن دین جدید، براساس آن، دانش جدیدی تولید شد، که تمام گزارههای پارادیم علمی سابق مطلقاً باطل شده و از مدار حق خارج گردیدهاند یا اینکه آنها را باید دور ریخت؛ چون هیچ سازگاری با دانش و پارادایم علمی جدید ندارند. اگر عناصری از فرهنگ باستانی هماکنون در بین ما به حیات خود ادامه میدهد به این دلیل است که آن عناصر، انسانی و عقلی و در نتیجه اسلامی است، نه اینکه با حفظ هویت باستانی خویش (اگر فرض کنیم فرهنگ باستان ما سکولار یا الحادی بوده است)، جذب فرهنگ اسلامی ما شده باشد. به سخن دیگر عناصری بازمانده است که اگر هم بازنمیماند، اسلام آنها را تولید میکرد؛ چون آنها با اسلام سنخیت دارند. اگر امروز در جامعهی ما عناصری از فرهنگ غربی حضور دارد به معنای هضم و جذب آن عناصر در جامعه و در متن فرهنگ نیست و جامعهی ما از این نظر دچار آشوب است و تلاش میکند این عناصر را دفع کند. زمانی این عناصر جذب فرهنگ اصیل و بومی میشوند که در آنها تبدلی رخ دهد. بنابراین فرض چند فرهنگ بیدلیل و بیمبناست و آنچه دکتر سروش در تلاش برای تبیین آن به چندپارگی فرهنگ متوسل شده، حضور قطعات و عناصری از فرهنگها در بستر عام و مسلط یک فرهنگِ اصیل، ریشهدار و موجود است.
پرسش و پاسخ:
آقای حامد رشاد: دکتر سروش تعبیر وحدت فرهنگ را مطرح کرده است که البته پیش از این هم بحث گردید و چنین نتیجه گرفته شد که فرهنگ وحدت دارد. اشکال واردشده به ایشان در این مبحث، به سهپاره دانستن فرهنگ ایران مربوط میشود که با بحث وحدتی که در تعریف فرهنگ مطرح کرده است، منافات دارد. به نظر من میتوان گفت که فرهنگ به مثابهی انسان است و همانگونه که انسانها گونههای متفاوتی دارند، فرهنگها نیز متفاوت هستند. بعضی از انسانها در افکار و رفتار خود ثابتقدم هستند و انسجام در آنها بیشتر دیده میشود، اما بعضی دیگر اینگونه نیستند. این ویژگی متفاوت انسانها را میتوان در فرهنگها هم مشاهده کرد و براساس آن گفت بعضی از فرهنگها بسیار منسجماند، اما بعضی دیگر مثل فرهنگ کنونی ایران، که در معرض فرهنگهای دیگر هستند، انسجام چندانی ندارند و ساختار منعطفی پیدا کردهاند. درواقع در جامعهی ایران چندفرهنگی وجود دارد و این چند فرهنگی باید به شکلی تبیین شود. به این ترتیب بحث وحدت میتواند مطرح باشد و با این سهپارگی هم خیلی تعارض نداشته باشد. یا شاید خصوصیت هضمیت فرهنگ است که میتواند چند فرهنگ دیگر را به یک تعادل برساند و در مجموع هم کلیت آن حفظ شود.
آقای رضاییان: ما رفتارهایی میبینیم که با هم در تعارض هستند و متفاوتاند، و حتی شاید در یک مصداق خاص چندگونه هم باشند، ولی همین رفتارهای متعارض جزء فرهنگ به شمار میآیند. در مواجهه با این رفتارهای متعارض، کدامیک را جزء فرهنگ میدانیم؟ آیا در اینجا باید بگوییم اگر رفتاری در جامعه غالب شد، فرهنگ است یا اینکه همهی رفتارها را جزء فرهنگ قلمداد کنیم؟
آقای بنیانیان: به نظر میرسد پیش از مرور تعاریف گوناگون از فرهنگ، جمع ما میبایست به تعریف واحدی از فرهنگ میرسید و پس از آن تعاریف دیگر مرور و نقد میشد. به نظر من، اعتقادات را باید عنصر اصلی، کلیدی و شکلدهندهی فرهنگ بدانیم که مانند نور است. همانگونه که هرچه از کانون نور دور میشویم، شدت آن کم میشود، ولی حضور آن از بین نمیرود، در مجموعهی فرهنگ نیز، علوم انسانی (البته اگر آن را جزء فرهنگ بدانیم) از شدت بیشتری از اعتقاد برخوردار است، اما برای مثال در فیزیک این نور بسیار کمرنگ میشود یا اصلاً وجود ندارد.
مطلب دیگر دربارهی اینکه بعضی از بانوان جامعهی ما قرآن میخوانند و برای امام حسین(ع) عزاداری میکنند، اما پوشش غربی دارند. ما زمانی که این افراد را میبینیم، ممکن است به نقد آنها دست زنیم؛ چون اعتقادات آنها را با ظاهرشان در تعارض میبینیم و معتقدیم فرهنگ پذیرفته شده است. ما میگوییم چرا آن نور وارد پوشش این خانمها نشده است، اما آنها خود این پدیده را پذیرفتهاند و درست میدانند و بنابراین تعارضی هم احساس نمیکنند.
آقای علیاکبری: من احساس میکنم با توجه به هدفی که ما از این جلسات دنبال میکنیم، مرور و نقد تعاریف گوناگون به همین میزان کفایت میکند و بیش از این چندان کمکی به ما نخواهد کرد. اگر فلسفهی فرهنگ به معنای واقعی در ذهن ما شکل بگیرد و مشخص شود که ما چگونه باید فرهنگ را ببینیم و از چه منظری به فرهنگ نگاه کنیم، به نظر من میتواند مؤثرتر باشد.
آقای جمشیدی: دربارهی تعاریف فرهنگ باید بگویم که این کار مفید است؛ زیرا به ما میآموزد که یکی از مقدمات لازم برای تعریف فرهنگ این است که بدانیم در جهان امروز چه نوع هستیهایی وجود دارد و آنها را بشناسیم. این دانش به ما کمک میکند که حدود فرهنگ را راحتتر تعیین کنیم. اما دربارهی تعریف فرهنگ از دیدگاه سروش و نقدهایی که به آن وارد شد چند موضوعی مطرح است که در ادامه به آنها اشاره خواهد شد:
۱٫ به نظر من چیزهایی ذاتی فرهنگ هستند و چیزهایی نیز عَرَضی فرهنگ. هنجارها و ارزشها نخستین دسته از هستیهای اجتماعیاند که ذاتاً فرهنگیاند. رفتارها و کنشهای انسان در مرتبهی دوم قرار دارند که همگی فرهنگی نیستند، اگر دلالت فرهنگی داشته باشد و از فرهنگ تأثیر پذیرفته باشد، میتوان آنها را جزء فرهنگ دانست؛ برای مثال نماز خواندن را میتوان فرهنگی دانست. سوم، نهادها یا ساختارهای اجتماعی نیز فرهنگیاند. نهاد آموزش و پرورش نمونهای از این نهادهاست؛ زیرا تکالیف فرهنگی دارد؛ یعنی براساس کارکرد، این نوع نهادها فرهنگی هستند. چهارم، بعضی از اشیا را فرهنگ میدانیم، درحالیکه شیء فرهنگ نیست و تنها میتواند دلالت فرهنگی داشته باشد؛ برای مثال کروات زدن فردی بر غربزدگی او دلالت میکند. یعنی این شیء هویت فرهنگی فرد را آشکار میکند. بنابراین با چهار قسم پدیده روبهرو هستیم:
ارزشها و هنجارها؛
کنشهای انسان؛
نهادها؛
اشیاء.
از میان این چهار قسم، سه قسم آخر به صورت عَرَضی به فرهنگ منتسب میشوند، اما گروه اول ذاتاً فرهنگی است.
۲٫ اینکه آیا علم جزء فرهنگ است یا خیر باید گفت که بسیاری از ارائهدهندگان تعریف از فرهنگ از محاورات عمومی و خطابهی نادرستی که در سطح جامعه مطرح است تأثیر پذیرفتهاند و به غلط علوم را جزء فرهنگ قلمداد کردهاند. نمونهی این علوم، ریاضی است که ارتباطی به فرهنگ ندارد، اما چون در جامعه کار معلم ریاضی فرهنگی تلقی میشود، در ذیل واژهی علوم جزئی از فرهنگ به شمار میآید. این در حالی است که گرچه علوم از فرهنگ تأثیر میپذیرند، خود، فرهنگ نیستند. البته در مورد هنر قضیه تاحدی تفاوت میکند: چون میتوان آن را فرهنگ دانست.
۳٫ در تعاریفی که تا به حال بررسی شده، هیچکدام از تعاریف به اندازهی تعریف علامه جعفری و تعریف خود حضرتعالی دقیق و سنجیده و حاوی مطالب جزئی نبوده است؛ زیرا باقی تعاریف آگاهانه و با تأمل جدی درصدد تعریف فرهنگ نبودهاند.
۴٫ نکتهی دیگر دربارهی این فرمایش شماست که سروش در تعریف فرهنگ، خاستگاه آن را مشخص نکرده است. این ایرادی است که شاید بر تعریف خود شما هم وارد باشد؛ زیرا فرمودید: «بینشها و منشها و کنشهای پایدار…» و تنها قیدی که آوردید «پایدار» است.
۵٫ سروش در تعاریف خود از عبارت «وحدت تألیفی» استفاده کرده است که اگر منظور از آن الفت اعضا باشد با بحثی که دربارهی فرهنگ دارد متضاد است. اگر منظور وی از این تعبیر، سازواری باشد، میتوان به همان مثال خانمی که حجاب درستی ندارد، اما برای امام حسین(ع) گریه میکند اشاره کرد. این فرد تعارضی احساس نمیکند و در واقع فرهنگهای متفاوت در او جمع شده است؛ پس چنین فرهنگهایی در عمل قابل اجتماع هستند، ولی از جنبهی نظری و منطقی با هم تضاد دارند. به سخن دیگر آنها از جنبهی منطقی و نظری وحدت تألیفی ندارند، ولی در عمل این اتفاق میافتد.
استاد رشاد: در پاسخ به مطالبی که گفته شد باید بگویم:
۱٫ وقتی ما فرهنگ را یکپارچه و سازمانواره میدانیم، و این نظر را مبنا قرار میدهیم، دیگر نمیتوانیم بپذیریم که بعضی از عناصر رسوبشده از فرهنگ پیشین یا برآمده از بیرون از فضای فرهنگی به صورت یک عنصر غریبه، فرهنگ است. اولاً آنها اجزای یک فرهنگ دیگر هستند؛ ثانیاً صرف حضور آنها در محیط فرهنگِ مسلط به معنای پذیرفته شدن آنها به مثابهی جزئی از فرهنگ نیست، بلکه بسا همچنان مقاومتهایی هست که این عناصر طرد و دفع شود. وانگهی اگر بعضی از افراد جامعه این عناصر را پذیرفته باشند، به این معنا نیست که در فرهنگ جامعه پذیرفته شده است. ما در جامعه کسانی را داریم که در فضای فرهنگی ایران دشوار تنفس میکنند، اگر اینها به غرب سفر کنند، در آنجا راحتتر هستند و با فرهنگ آن جامعه احساس انس و الفت بیشتری دارند. سرّ بعضی از مهاجرتها هم همین است؛ بهویژه در این چند سال اخیر که ماهوارهها به صورت گسترده روی مردم متمرکز شده و تأثیرگذار گردیدهاند. در این افراد که ـ با ماهواره بیشتر از محیط جامعه ارتباط دارند، فرهنگ غربی به فرهنگ غالب تبدیل شده است؛ بنابراین در محیط جامعه احساس بیگانگی میکنند. درست مثل فردی غیرایرانی که همهی رفتارها برای او جای سؤال دارد، برای ما هم جالب است که او در فضای ما قرار ندارد. اینکه عدهای اجزائی از فرهنگهای دیگر را بپذیرند و آنها در جامعه حضور پیدا کنند یا اینکه این اجزا به دلیل سنخیت جذب شده باشد، هیچیک به معنای این نیست که فرهنگ مشوش و نامنسجم است. فردی که حجاب ندارد، اما زیارت عاشورا میخواند دچار تعارض است؛ زیرا در متن زیارت عاشورا کسانی لعن میشوند که ارزشهای دینی را مخدوش کردند و یکی از ارزشهای دینی حجاب است. نمونهی دیگر افرادی هستند که فرایض روزانهی خود را انجام نمیدهند، ولی در مناسبتی خاص مثلاً در یک شب هفت هزار بار ذکر میگویند. کار این افراد را نمیتوان فرهنگ دانست، بلکه واقعیت آن است که این افراد دچار چالش و آشوب هویتی هستند؛ یعنی به اعتدال و استقرار نرسیدهاند. به همین دلیل است که در تعریف فرهنگ بر ویژگی پایداری تأکید میشود و عنصر فرهنگی تا به استقرار نرسیده و در جامعه مستقر نشده باشد جزء فرهنگ آن جامعه تلقی نمیشود. بر این اساس یک وضعیت موقت و استثنایی نمیتواند نشانهی فرهنگ قلمداد شود.
۲٫ رفتارها زمانی جزء فرهنگ به شمار میآیند که بخشی از مقولهای را تشکیل داده باشند که آن مقوله چونان طبیعت ثانوی و هویت جمعی پذیرفته شده باشد. به سخن دیگر رفتار غالبِ مسلطِ پایدارِ رسوبشدهی عادتشده، جزئی از فرهنگ قلمداد خواهد شد؛ بنابراین رفتار غالب و پایدار و رفتاری که آدمی از سر عادت و رضامندی و با رغبت و شوق انجام میدهد جزء فرهنگ است نه آن رفتاری که توأم با اکراه و براساس شرایط یک بار از فردی سر میزند.
۳٫ در فلسفه دربارهی واقعیتهایی که ذومراتب و مقوله به تشکیک هستند به نور مثال میزنند و میگویند وجود مثل نور است؛ یعنی حقیقتی است دارای مراتب و مقوله به تشکیک. وجود باریتعالی وجود صرف است و شائبهی عدم در آن نیست و موجودات دیگر از وجودات نازلتری برخودارند و نازلتر و نازلتر تا اینکه همسایهی عدم میشوند. اما در این مراتب، وجود هیچگاه با عدم مخلوط نیست؛ یعنی وجودات مراتب نازلتر آمیزهای از وجود و عدم نیستند. دلیل اینکه مثال نور را برای وجود مطرح میکنند این است که بگویند همانگونه که نور کمرنگ همچنان نور است و با ظلمت مخلوط نشده، بلکه نوریت آن کم شده است، وجود هم در موجودات نازلتر چنین وضعی دارد.
در فرهنگ هم اگر آن را همان چیزی بدانیم که در حیات و هستی اجتماعی محقق شده است، آنگاه میتوانیم بر اساس ابرارزشها و مناشی و پارادایمهای فرهنگسازی مثل دین، همین حکم را دربارهی آن صادر کنیم؛ یعنی هر عنصری به هر اندازهای که با موازین و ارزشهای مورد نظر دین شبیهتر، قریبتر و نزدیکتر است، دینیتر است. در این میان اگر تمام اجزای فرهنگی صددرصد بر ارزشهای دینی منطبق باشد و هیچ عنصر غیراسلامی در آن به چشم نخورد، آن فرهنگ را میتوان صددرصد دینی دانست. اما به اندازهای که از دین فاصله میگیرد و از چهارچوبهای دینی جدا میشود، تفاوت پیدا میکند که البته به این معنا نیست که دچار تعارض بشود، بلکه در درون، تعارض را نمیتواند بپذیرد. البته ممکن است اجزایی از فرهنگ با عناصری از یک فرهنگ یا دین دیگر سازگاری داشته باشد و در تلفیق با آنها، فرهنگ خاصی که به جز فرهنگ اول و دوم است پدید آید. در این صورت فرهنگ سوم به شکل نسبی دینی است. این نسبی بودن که به دلیل فاصله از دین است، ممکن است تا جایی باشد که سنخیت خود را با دین از دست بدهد. در این صورت فرهنگی غیردینی و سکولار و حتی در مراتبی الحادی پدید میآید. به این معنا میتوان فرهنگ را ذومراتب دانست. همانگونه که در بالا اشاره شد، هویت فرهنگ است که قابلیت ذومراتب بودن را دارد، اما دربارهی فرهنگ بودن نمیتوان چنین حکمی صادر کرد. به سخن دیگر فرهنگ را از این نظر که هویت اسلامی، مسیحی، الحادی یا قدسی دارد میتوان ذومراتب دانست، اما اینکه چیزی فرهنگ است یا خیر یا کمتر فرهنگ است یا بیشتر، سخن درستی نیست. فقط در صورتی میتوان فرهنگ بودن را ذومراتب دانست که فرهنگ را ارزشی تعریف کرد و فرهنگ مطلوب را در نظر گرفت؛ مانند تعریف مرحوم علامه جعفری که فرهنگ را مطلقاً ارزشی تعریف کرده است. زمانی که از فرهنگ مطلوب سخن به میان میآید، در واقع به این موضوع اذعان میشود که فرهنگ لزوماً و فقط ارزشی و ارزشمند است و هرآنچه ارزشی و ارزشمند نیست یا ارزشی به معنایی که ما میفهمیم، میپسندیم و معتقد هستیم، نیست، شایستگی نام فرهنگ را ندارد. براساس این نگرش است که میتوان هرآنچه را که با این فرهنگ مطلوب فاصله دارد، بیفرهنگی یا مراتب نازلتری از فرهنگ دانست. چنین ادعایی راهی ندارد جز اینکه بسیاری از جوامع را دارای مراتب نازلتری از فرهنگ بداند.
۴٫ در زمینهی ارزیابی و نقد تعاریف هم باید بگویم که در جلسهی پیش، پس از بحث و مشورت با حضار قرار بر این شد که چند تعریف از غربیان و نیز چند تعریف مغایر مطرح و نقد شود تا بحث ناتمام نماند. در جلسهی بعد ممکن است نقد تعاریف غربیها مطرح شود و سپس تعریف بنده محل بررسی قرار گیرد تا مشخص شود که آیا نیاز به بازسازی و بازنگری دارد یا خیر.
اگر بتوانیم تعریف واضحی از فرهنگ ارائه دهیم، تقریباً در همهی مباحث، یعنی مباحث علم فرهنگ و نیز فلسفهی فرهنگ قابل استفاده است و هر مسئلهای که مطرح شود پایهی آن بر تعریف پذیرفتهشدهی ما خواهد بود و بر این اساس باید مسائل را سازماندهی کنیم.
[۱] . عبدالکریم سروش، تفرج صنع؛ مقالهی «موضوع، روش، اعتبار، مسائل و مشکلات علوم انسانی و تفاوت آن با سایر شاخههای معرفت»، انتشارات سروش، تهران ۱۳۶۷٫
[۲] . این باور در واقع به آن قاعدهی فلسفی نزدیک است که وحدت را مساوق با وجود میداند.
[۳] . مرحوم علامه، اعتباریات را به دو بخش قبلالاجتماع و بعدالاجتماع تقسیم کرده و در بخش بعدالاجتماع عناصر قراردادی را قرار داده است.
[۴] . عبارت «مجموعهی فرآوردههای هنری و عقلی و آداب و رسوم و اخلاق عقاید و قواعد و عرفیات یک مجموعهی انسانی را فرهنگ آن مجموعه میخوانند» به روشنی گویای این موضوع است.
لینک کوتاه: https://rashad.ir/?p=1866