طبقهبندی فرهنگها
یکی از مباحث مهم فلسفهی فرهنگ، طبقهبندی فرهنگهاست. طبیعی است که طبقهبندی فرهنگها با گونهشناسی فرهنگها پیوندی وثیق دارد و درنتیجه ذیل یک سرفصل مورد بررسی قرار میگیرند.
ادوار تاریخی را از حیثی میتوان براساس انواع فرهنگهای حاکم بر و جاری در آن دورهها دورهبندی کرد. کما اینکه جوامع را نیز میتوان برمبنای فرهنگ آنها دستهبندی کرد. حتی بعضی از فلاسفه اسلامی جوامع را براساس فرهنگ آنها طبقهبندی کردهاند. برای مثال در مدینهی فاضلهی فارابی، جوامع براساس اینکه مؤمن هستند و یا کافر و فاسق هستند دستهبندی شدهاند، که البته این تعابیر عمدتاً به فرهنگ آن جوامع بازگشت میکند.
گرچه فرهنگپژوهی یک حوزهی مطالعاتی و معرفتی نوپایی است، ولی چون فرهنگ همزاد بشر است و راجع به این پدیده و عنصر، متفکران و نخبگان، ولو نهچندان منسجم و آگاهانه، اظهار نظر کردهاند. به همین جهت در آراء گذشتگان و از جمله مسلمانان میتوان نشانههایی را پیدا کرد که با محوریت نوع فرهنگ یک جامعه را توصیف کردهاند و جوامع را براساس فرهنگهای آنها طبقهبندی کردهاند. علاوه بر فارابی، ابنخلدون از جملهی این افراد است، زیرا او روی فرهنگ و تمدن نظریهپردازی کرده.
اصولاً برای هویتشناسی و ارزشسنجی جوامع و یا حتی یک دورهی تاریخی ملاک و مبنایی دقیقتر و جامعتر و محسوستر از فرهنگ حاکم بر و جاری در آن دوره وجود ندارد.
این مقدمه را به این جهت مطرح کردم تا یادآوری کنم اهمیت طبقهبندی و گونهشناسی فرهنگ بسیار بالاست. اصولاً بدون این مسئله شما راجع به تاریخ نمیتوانید بحث کنید، راجع به جوامع نمیتوان بحث کرد و آنها را سنجید و ارزیابی کرد.
نکتهی دیگری که به عنوان مقدمه میتوان مطرح کرد این است که منظور از طبقهبندی و گونهشناسی چیست؟ چه کاری باید در ذیل عنوان گونهشناسی و طبقهبندی فرهنگها انجام داد؟
منظور ما از گونهشناسی و طبقهبندی فرهنگ، «تحلیل و دستهبندی فرهنگها براساس تفاوتهای ماهوی و هویتی برساخته و برآمده از تفاوتهای موجود در پیرافرهنگها و پارهفرهنگهای مؤثر بر ذاتیات و عرضیات فرهنگهاست».
منظور از این عنوان عبارت است از اینکه خصوصیات و ویژگیهای «مختصات فرهنگ»ها را تحلیل کنیم. این مختصات و ویژگیها لزوماً و لاجرم بازگشت میکند به اختصاصات و تفاوتهایی که هر فرهنگی در پیرافرهنگهای خود با دیگری دارد. ازجمله بنفرهنگها (عناصر و پدیدههایی که فرهنگها از آنها سرچشمه میگیرند و آبشخور فرهنگها قلمداد میشوند) و یا فرهنگگرها (سازندگان فرهنگ، نخبگان، حکام، ارادهی حاکمیت) که فرهنگها را پدید میآورند، با یکدیگر تفاوتهایی دارند؛ یعنی یک فرهنگ برساخته و برآمده از مناشی و آبشخورهاست، فرهنگ دیگر از نوع و پارهای دیگر و این سبب تفاوت بین دو فرهنگ میشود.
مهمتر از همه تفاوتهایی که فرهنگها از نظر پارهفرهنگها با یکدیگر دارند. مؤلفههایی (بینشها، منشها، کششها، کنشها) که یک فرهنگ را تشکیل میدهند با مؤلفههایی که فرهنگ دیگری را شکل دادهاند فرق میکنند و این تفاوت باعث ایجاد فرهنگ دیگری میشود تا بتوان گفت این دو دسته، دو فرهنگ هستند و در دو دسته از سلسله از فرهنگها و طبقهبندی فرهنگی قرار میگیرند.
در مجموع هر آن چیزی که بر ذاتیات و یا عرضیات یک فرهنگ تأثیر بگذارد، موجب تفاوت آن فرهنگ با فرهنگهای دیگر میشود. منتها تفاوت حقیقی در تفاوت ذاتی است. تفاوتهای ذاتی در واقع موجب تفاوت ذاتی خود فرهنگ میشوند. اگر پارهفرهنگهای تشکیلدهندهی یک فرهنگ، ذاتاً و جوهراً با پارهفرهنگهایی که فرهنگ دیگری را تشکیل میدهند متفاوت بودند، این دو فرهنگ بالذات از یکدیگر جدا میشوند. فرهنگی که توحیدبنیاد است و برساخته بر باورها و بینشهای توحیدی است با فرهنگی که برآمده از زیرساختها و پیشانگارههای الحادی و کفرآمیز است، کلاً و ذاتاً میتوانند متفاوت قلمداد شوند. اولی را میتوان فرهنگ توحیدی نام نهاد و دومی را فرهنگ الحادی.
بنابراین مبنای ما عبارت شد از اینکه ناسازگاریها و تفاوتهای حقیقی میان مؤلفهها و اجزاء و عناصر تشکیلدهندهی فرهنگها موجب تفاوت فرهنگها میشوند. اما نکتهی دیگری که در اینجا قابل طرح است عبارت است از اینکه یک سلسله از عوامل نیز ظاهراً در تفاوت فرهنگها مؤثرند، مثلاً مانند پیرافرهنگها. اما واقعیت این است که تفاوتی را که پیرافرهنگها موجب آن میشوند در نهایت به تفاوت در پارهفرهنگها بازگشت میکند. یعنی پیرافرهنگها، پارهفرهنگهایی را میسازند که موجب تفاوت کلیت آن فرهنگ با دیگر فرهنگها میشود. درحقیقت تفاوت در پیرافرهنگها به نحوی به تفاوت در پارهفرهنگها ارجاع میشود، زیرا پیرافرهنگها هستند که اجزاء فرهنگها را میسازند.
نکتهی چهارمی که در مقدمه قابل طرح است، این است که ممکن است به ذهن افرادی خطور کند که فرهنگ، فرهنگ است، دلیلی ندارد که ما فرهنگ را چندگانه و چندگونه بیانگاریم؟ به نظر ما مبنای این تفاوت عبارت است از اینکه ما فرهنگ را جنسواره میانگاریم و فرهنگ چونان جنس قلمداد میشود که هر فرهنگی نوعی از آن جنس است و هر فرهنگی براساس تفاوتی که فصول مقوّم آن فرهنگ با دیگر فرهنگها دارد از آن دیگری جدا میشود. بنابراین اگر به نحو فلسفی و دقّی هم فرهنگ را جنس قلمداد نکنیم، اما فیالجمله میتوانیم بگوییم که فرهنگ گویی جنسواره است و دارای فصولی است و فصول متفاوت میشود. همانطور که در منطق میگویند «حیوان» جنس است و فصولی دارد و یکی از فصول آن «نطق» است. اگر حیوان با ناطق ضمیمه شد، یک نوع از حیوان به نام انسان تعریف میشود. اگر همین حیوان با فصل دیگری پیوند خورد، حیوان دیگری به وجود میآید. در اینجا نیز تنظیراً میخواهیم همین را بگوییم که فرهنگ میتواند متفاوت باشد، و مبنای تنوع فرهنگ نیز عبارت است از اینکه خودِ مقولهی فرهنگ را جنس قلمداد کنیم که دارای فصولی است که این فصول میتوانند چندگونه باشند. وقتی فصول چندگونه شدند سبب میشوند که فرهنگها چندگانه بشوند.
توضیح این نکته به این صورت است که فرهنگ عبارت است از مجموعهای از بینشها، منشها، کششها و کنشهای سازوار شده، نهادینه شده، رسوبشده، چونان هویت برای یک جامعه تلقیشده و سایر اوصافی که تا به حال در مورد فرهنگ بحث کردهایم. در پی آن، چگونگی محتوا و یا مصادیق این بینشها و منشها و کششها و کنشهایی که مؤلفههای یک فرهنگ هستند و فرهنگ را تشکیل میدهند، باعث تفاوت یک فرهنگ با فرهنگ دیگر میشوند. مثلاً اگر «بینش» توحیدی بود، فرهنگ بهگونهای میشود و اگر بینش الحادی بود بهگونهای دیگر. بنابراین در مؤلفهها، تفاوتهایی به وجود میآید که موجب میشود در ذات و کلان فرهنگ هم تفاوت پدید بیاید.
درنتیجه چون این مؤلفهها که از اجزاء و عناصری تشکیل میشوند، میتوانند بسیار متفاوت باشند و طیف گستردهای را تشکیل دهند. برای مثال در بحث توحید میتوان از طیف گستردهای از توحید ناب تا بیخدایی و لاادریگری نام برد. اگر توحیدی به شرک خفی آمیخته شده باشد، یک مقدار از توحید ناب فاصله گرفته است، تا اینکه به شرک جلی و انواع شرکهای جلی که ضعیف و شدید دارند آمیخته شده باشد و تا جایی که از شرک هم عبور میکند و به لاادریگری و انکار منتهی شود. در این میان میتواند انواع فرهنگها به وجود بیاید. یعنی بسته به میزان خلوص در توحید، فرهنگ میتواند متفاوت باشد.
همین طیف را درخصوص «منشها»، «اخلاقیات» و «خویها» هم میتوان فرض کرد. طیفی که یک سر آن بسیار ناب است و سر دیگر آن بسیار آلوده است. هچنین همین فرض را درخصوص «کششها»، «علایق» و «سلایق» نیز میتوان داشت، و همینطور «کنشها».
با توجه به اینکه عواملی که موجب تفاوت میشوند متنوعاند، (دستهی بینشها، دستهی منشها، دستهی کششها، دستهی کنشها) و با توجه به اینکه اجزاء طیفی که هریک از اینها را تشکیل میدهند از نظر تفاوت و تنوع بیشمار هستند، فرهنگها هم میتوانند بیشمار متفاوت باشند.
لهذا ما ملاکی برای فرهنگانگاشتگی داریم و یک سلسله معیارهایی برای تنوع و تکثر فرهنگها. ملاک فرهنگانگاشتگیِ مجموعهای از بینشها، منشها، کششها و کنشها، همان اوصافی است که توضیح دادیم، یعنی مجموعهی این معیارها رسوبی شده باشند، با هم سازوار شده باشند، چونان هویت یک جامعه انگاشته شده باشند و… هر مجموعهای از بینشها، منشها، کششها و کنشهایی که این اوصاف در آنها محقق کرده باشد، فرهنگ قلمداد میشود. پس ملاک فرهنگانگاشتگی برخورداری از اوصافی است که ما برای فرهنگ و مؤلفههای آن بحث کردهایم.
اما یک سری معیارهایی را برای طبقهبندی و دستهبندی فرهنگها مطرح کنیم، زیرا همهی فرهنگها مرکب از بینشها، منشها، کششها و کنشها هستند، ولی فرق آنها در مختصات این اجزاء است. مثلاً گفتیم در حوزهی بینش مختصهی یک فرهنگ «توحید» است و دیگری «الحاد». این مختصهها معیارهای تکثر و تنوع هستند. بنابراین ما یک ملاک فرهنگانگاشتگی داریم برای اینکه مصادیق و انواع بتوانند زیر و جنش فرهنگ قرار بگیرند و یک سلسله معیارهایی داریم که در طبقهبندی بتوانیم جای یک فرهنگ را مشخص کنیم و براساس آن معیارهاست که هر مصداقی از فرهنگ به دسته و نوعی از فرهنگها ملحق میشود.
معیارهای تقسیم و طبقهبندی فرهنگها چیست؟
معیارها میتوانند به اشکال مختلف دستهبندی شوند:
ـ معیارهایی که موجب تفاوت ذاتی یک فرهنگ با فرهنگ دیگر میشوند،
ـ معیارهایی که باعث تفاوت عرضی و سطحی و صوری یک فرهنگ با فرهنگ دیگر میشوند.
فرهنگ مدرن در نگاه به انسان او را مستقل از مبدأ هستی و کانون وحی و آگاهی قلمداد میکند و به نحوی انسان را به جای آن کانون مینشاند. به تعبیر ما در فرهنگ مدرن، انسان، خویشخداانگار است و خود را به جای خدا نشانده است. در فرهنگ توحیدی و بسا بتوان گفت در فرهنگهای شرقی، انسان خود را در پیوند با هستی میداند و جزئی از یک مجموعه قلمداد میکند و خود را وابسته به کانونی میداند و خویش را مستقل از کانون تصور و توهم نمیکند. موضوع انسانشناسی یکی از موضوعات جوهری و رکنی حوزهی بینش است، و به معنای اعم بخشی از جهانبینی و جهانشناسی انسان قلمداد میشود. آنگاه که ما جهانبینی را محدود معنی کنیم انسانشناسی را میتوان در عرض جهانبینی قرار داد، اما مگر میشود از انسان تعریفی ارائه کرد و پیرامون آن بحث کرد و او را سلباً یا ایجاباً در پیوند با هستی ندید؟ بنابراین لاجرم انسانشناسی در معنایی وسیعتر جزئی از جهانبینی میشود، چون نوع نگاه ما به انسان در تفسیر ما از هستی و حیات نقش دارد. مگر میتوان انسان را از جهانشناسی جدا کرد.
بنابراین همین نگاه به این جزء از جهانبینی و بینش موجب موجب تفاوتی وسیع و فاصلهای فاحش بین دو فرهنگی که مبتنی بر یکی از این دو نوع نگاه به انسان هستند، میشود. این نوع نگاه موجب تفاوت ذاتی و جوهری میشود و تفاوت در اینجا عرضی و سطحی نیست. درواقع یک تفاوت ذاتی و ماهوی بین دو فرهنگی که دو گونه نگاه به انسان دارند بهوجود میآید.
اما گاه ممکن است شاخص و معیاری که موجب تفاوت است، خودْ جنبهی عرضی و سطحی داشته باشد که در این صورت تنها موجب تفاوت عرضی و هویتی بین دو فرهنگ خواهد شد. در این خصوص بسا بتوان به این مورد مثال زد که گاهی گفته میشود «فرهنگ پاکستانی»، «فرهنگ ایرانی»، «فرهنگ گرجستانی»، «فرهنگ ترکیهای»، بعد میگوییم مگر اینها مسلمان نیستند و از فرهنگ واحد برخوردار نیستند؟ مگر اینها دارای فرهنگ اسلامی نیستند؟ مردم این کشورها همگی دارای فرهنگ اسلامی هستند، پس چگونه است که شما اینها را دوگانه میانگارید؟ آیا صرف اینکه مصداقی از یک فرهنگ در یک جامعه و سرزمین است و مصداق دیگر همان فرهنگ در جامعه و سرزمینی دیگر است، باعث میشود که دو فرهنگ داشته باشیم؟ آیا به این ترتیب این فرهنگها دوگانه میشوند؟ آیا موجب دوگونگی که باعث دوگانگی شود، خواهد شد؟
در پاسخ میگوییم: خیر. اینها در فرهنگ بودن که مشترک هستند و ذیل یک جنس هستند. همچنین این فرهنگها مجموعاً و فیالجمله همگی فرهنگهای اسلامی هستند، تفاوت این فرهنگ ذاتی نیست، بلکه عرضی است. این فرهنگها در لایههای بسیار سطحی عناصر تشکیلدهندهی فرهنگ با هم تفاوت دارند. همچنین در عناصر درآمیخته به فرهنگ نیز با هم متفاوتاند. مثلاً در ایران عناصری با فرهنگ اسلامی درآمیخته است، اما در مصر و یا پاکستان عناصر دیگری با فرهنگ درآمیختهاند. البته هیچیک از این فرهنگها، فرهنگ اسلامیِ ناب نیستند، بنابراین قسمت غیرخالص این فرهنگها با هم متفاوت است. و البته آن عناصر غیرخالص بسا ماهوی نباشند، مثلاً همگی این فرهنگها توحیدبنیاد هستند.
به این ترتیب مجموعهی عواملی که موجب تفاوت میشوند میتوانند به دو دستهی ذاتی و عرضی تقسیم شوند که طبعاً باعث طبقهبندی ذاتی ـ ماهوی و عرضی ـ هویتی میتوانند بشوند.
اما عوامل تأثیرگذار بر تقسیم و طبقهبندی ماهوی فرهنگها را نیز میتوان به اشکال مختلف و از جمله عوامل آفاقی (برونی) و عوامل انفسی (درونی) دستهبندی کرد. آن عواملی که از بیرونِ وجودِ اصحاب یک فرهنگ بر فرهنگ تأثیر میگذارند را عوامل برونی و آفاقی مینامیم. مثلاً ارادهی حاکمیت فرهنگساز است، رفتار نخبگان فرهنگساز است. دستهی دیگر عوامل درونی هستند، یعنی از درون انسانها برمیخیزند و درونخیزِ اصحاب یک فرهنگ هستند. مثلاً نقش «فطرت» در ساخت یک فرهنگ. فطرت از درون آدمی برمیخیزد و نقشآفرینی میکند و فرهنگ را میسازد. بنابراین عوامل ذاتی ـ ماهوی را نیز میتوان به دو دستهی آفاقی و انفسی تقسیم کرد.
پیرافرهنگهای مؤثر بر ماهیت فرهنگ عموماً در زمرهی عوامل برونی و آفاقی قرار میگیرند. پارهفرهنگها در زمرهی عوامل درونی قلمداد میشوند. ولی همهی پیرافرهنگها در طبقهبندی ذاتی فرهنگها تأثیر ندارند. ما پیرافرهنگها را عبارت میدانیم از فرافرهنگها که از فرهنگ متأثر نمیشوند ولی بر فرهنگ تأثیر میگذارند، همانند «فطرت». هرگز فطرت یک انسان تحت تأثیر فرهنگ جامعه تغییر نمیکند. البته ممکن است فرهنگ سلبی و الحادی سبب غبارگرفتگی فطرت آدمی بشود اما آن را عوض نمیکند. فرهنگ بر معرفت دینی تأثیر میگذارد ولی بر ذات و نفسالامر آن تأثیر نمیگذارد.
بنفرهنگها نیز آن چیزهایی هستند که فرهنگ از آنها متأثر میشود و گاه نیز بر آنها تأثیر میگذارد. مثلاً ابرارزشهای موجود در جوامع که بر فرهنگها تأثیر میگذارند ولی منعی نیست که روزی تحت تأثیر تحریف و انحراف در فرهنگ آنچرا که بشر ابرارزش قلمداد میکند متفاوت شود. و یا علوم و اندوختههای معرفتی مسلط که در جامعهی جهانی فراگیر شده است نیز بر فرهنگ تأثیر میگذارند ولی علوم و اندوختههای معرفتی میتوانند از فرهنگ متأثر شوند. فناوریهای فراگیر که در حیات انسان امروز رسوب کرده است فرهنگساز هستند، کما اینکه فناوری نیز از فرهنگ متأثر میشود. ولذا فناوریهایی که در کشورهایی که از نظر فرهنگ متفاوت هستند پدید میآید، تفاوتهای مشخصی با یکدیگر دارند.
قوانین و رویّههای حاکم بر مناسبات انسانی در یک جامعه نیز جزء پیرافرهنگها هستند.
همچنین فرهنگگرها یعنی عوامل انسانی فرهنگساز مانند ارادهی حاکمیت، رفتار نخبگان و برگزیدگان یک جامعه و…
همگی اینها نقش نمایان و سهم شایانی در تکون ماهیت فرهنگها دارند. مجموعهی این عوامل را عوامل برونی و آفاقی مینامیم. البته بخشی از پیرافرهنگها در فرهنگ ماهیتساز نیستند چون آن دسته از پیرافرهنگها که پسینی هستند، مانند پدیدههای فرهنگی و ظواهر و مظاهر فرهنگ، بر فرهنگ تأثیر نمیگذارند، زیرا آنها ولیده و حصیلهی فرهنگ و برونداد آن هستند. یعنی پیرافرهنگها همگی بر فرهنگ تأثیر نمیگذارند و در طبقهبندی ذاتی فرهنگها نیز تأثیر ندارند. و البته آنها را میتوان در طبقهبندی هویتی و عرضی و صوری تأثیر داد. فرهنگی برآیند، فایده و کارکردی دارد، فرهنگی دیگر کارکرد دیگری دارد. ما میتوانیم براساس این دو کارکرد این دو فرهنگ را نامگذاری کنیم. مثلاً بگوییم فرهنگی که موجب کار و تلاش و نشاط علمی و تولید است و به رونق اقتصاد کمک میکند، فرهنگ اقتصادی بگوییم و فرهنگی که در مقابل این فرهنگ است را فرهنگ ضداقتصادی بنامیم. و البته این نوع طبقهبندی مبتنی بر برآیند و ناظر به ظواهر و مظاهر و آثار است. هرچند که این ظواهر و مظاهر به فرهنگ برمیگردد و فرهنگ نیز به یک سری مبانی که آن مبانی سبب شده یک فرهنگ کارکردی داشته باشد که فرهنگ دیگر فاقد آن کارکرد است.
ولی پارهفرهنگها همگی در دستهبندی، گونهبندی و طبقهبندی فرهنگها تأثیر دارند که در تعبیری از آنها به عوامل درونی و انفسی یاد کردیم. و البته تعبیر درونی و بیرونی را در دو تعبیر استفاده میکنیم، گاه در قیاس با انسان و اصحاب فرهنگ و گاه در قیاس با خود فرهنگ که جزئی از فرهنگ هستند و یا بیرون از آن.
پارهفرهنگها عامل اصلی طبقهبندی فرهنگها هستند. اگر پیرافرهنگها را موجب طبقهبندی و تقسیم و تفکیک فرهنگ میدانیم به این جهت است که مثلاً فرافرهنگها، بنفرهنگها و فرهنگگرهای سازندهی فرهنگ سبب میشوند که مؤلفههای این فرهنگ پدید بیاید و تفاوت در پیرافرهنگهای مؤثر به تفاوت در پارهفرهنگهای پدید آمده برمیگردد. درنتیجه میتوان گفت که نقش و کارآیی پیرافرهنگهای مؤثر بر تفاوت فرهنگها به نحوی به تفاوتهایی که در پارهفرهنگها رخ داده است ارجاع میشود. لهذا عامل اصلی طبقهبندی، دستهبندی و تفکیک و تجزیه و جدایی فرهنگها همان پارهفرهنگها هستند.
فرهنگافزارها، فرهنگنمودها، فرهنگنمونها، فرهنگپدیدها (مانند هنر، زبان، ادبیات) نیز از زمرهی پیرافرهنگها هستند و هیچگونه نقش ماهوی در تفاوت فرهنگها ندارند، زیرا این عناصر برآمده و برونداد فرهنگ محقق و موجود قلمداد میشوند. مگر آنکه این عناصر در یک فرایند تعاملی و دادوستدی با فرهنگ موجود قرار گیرند. مثلاً فرهنگ، هنر را تولید کند و در یک دورهی بازگشت هنر، فرهنگساز شود. به این گونه است که میتوان گفت هنر بر فرهنگ تأثیر میگذارد، کما اینکه مهارتها هم همینطور است. به هر حال فرهنگ، فناوری، تکنولوژی و مهارتها را پدید میآورد، اما تکنولوژی هم به نوبهی خود در یک فرایند دادوستدیِ متناوب فرهنگساز میشود و بر فرهنگ تأثیر میگذارد. البته در این صورت پیرافرهنگها از جنس بنفرهنگها میشوند و در آن مرحله و مقطع میتوان آنها را در زمرهی بنفرهنگها به حساب آورد.
برخی تقسیمبندیها از قبیل «فرهنگ غربی»، «فرهنگ شرقی» و یا «فرهنگ مدرن»، «فرهنگ سنتی» است که به نظر میرسد اینها ناشی از تفاوت در پارهفرهنگها هستند. گرچه این نامگذاریها ظاهراً منسوب به جغرافیایی خاص و یا زمان دورهی تاریخی خاصی هستند، ولی درحقیقت اینها یک نامگذاری هستند و عنوان مشیری هستند که به تفاوتهایی جوهری اشاره دارند که این تفاوتهای جوهری ناشی از تفاوتهای مؤلفهها است. گفتیم در فرهنگ مدرن انسان خود را خدای عالم میانگارد، ولی در فرهنگ سنتی و حتی فرهنگهای سنتی غیراسلامی اینگونه نیست. یعنی در مقایسه با فرهنگ غربی، فرهنگ ایرانی و یا فرهنگ جهان اسلام نسبت نزدیکتری با فرهنگ چینی و ژاپنی دارد، زیرا در فرهنگ شرقی انسان جایگاهی دارد، و از هستی تفسیر خاصی میشود و چنین قرابتهایی بین این فرهنگها وجود دارد. لهذا این نامگذاریها و تقسیمات هم صورتاً سرزمینی و یا زمانی و قومی است ولی سیرتاً و باطناً باید گفت که به مؤلفهها برمیگردد.
مطلب دیگری که قابل طرح است این نکته است که ویژگی فرهنگهای مختلف چیست؟ گفتیم مبانی، دلایل و علل چندگانگی فرهنگها، چندگونگی مؤلفههاست. حال میپرسیم این گونههای مختلف و ویژگیهایی که حاصل از تفاوت است چه هستند؟ مثلاً برخی متفکران ما فرهنگها را به «فرهنگ پیرو» و «فرهنگ پیشرو» تقسیم کردهاند، این دو فرهنگ چه ویژگیهایی دارند؟ فرهنگ مترقی و منحط چه خصوصیاتی دارند؟ اصولاً آیا فرهنگها قابل تقسیمبندی به این دستهها هستند؟
پاسخ به این پرسش که آیا معیارها و ارزشهای بنیادین و سنجههای فرافرهنگی ـ صرفنظر از گرایشها و گونههای فرهنگی ـ که بتوانند چونان معیار قلمداد شوند و علیالاطلاق ارزشمند و معتبر باشند داریم یا خیر، که بتوان هر چیز و از جمله فرهنگ را با آنها سنجید؟ به پرسشی دیگر برمیگردد که عبارت از اینکه آیا ارزشها و سنجههای فرافرهنگی، جهانشمول و همهچیزشمول ـ صرفنظر از گرایشهای فرهنگی ـ که خودبهخود و علیالاطلاق ارزشمند و معتبر باشند داریم؟ به نظر ما داریم و مبنای ما هم همین است. اگر ارزشی برخاسته از فطرت باشد حاکم بر فرهنگ است و ارزش فراگیر هم هست و همهی انسانها از آن برخوردارند. همهی انسانها آن عنصر را ارزش میانگارند و نزد همهی انسانها معتبر است، مگر انسانهایی که فطرت آنها دچار غبارگرفتگی شده باشد.
درنتیجه اگر چنین باشد آن ویژگیها را باید به همین عناصر ارجاع بدهیم. یعنی ویژگیهای گونههای مختلف از فرهنگ را باید به این عناصر ثابت (ارزشها و سنجههای فرافرهنگی) برگردانیم.
ویژگیهایی که ما تصور میکنیم فرهنگهای مختلف دارند و این ویژگیها را میتوان با سنجههای فرافرهنگی و جهانشمول ارزیابی کرد، ویژگیهایی هستند که به نحوی از انحاء، بالوجدان قابل درک هستند و به تجربه هم دریافتهایم و در زندگی مشاهده میکنیم. مثلاً آیا کمالجویی در میان همهی ابناء بشر و اقوام انسانی ارزش نیست؟ آیا جایی هست که بگویند کمال چیز بدی است؟ آیا دستیافتن به حقیقت و حقیقتجویی در بین همهی اقوام ارزش نیست؟ آیا زیباییدوستی بین همهی اقوام مطلوب نیست؟ آیا احسان به دیگران همهجا مطلوب قلمداد نمیشود؟ همینطور سخاوتورزیدن و ایثارکردن و….
نظریههایی مثل حسن و قبح ذاتی افعال، فطرتمندی انسان، فطرتنمونی برخی باورها، بینشها و اوصال و ارزشها پشتوانهی این مدعای ما قلمداد میشوند.
در انتها نیز به نکتهای اشاره میکنیم که بحث شایعی نیز هست، و آن اینکه آیا فرهنگ نسبی است؟ در پاسخ به این پرسش باید بگوییم منظور از اینکه فرهنگ نسبی است چیست؟ آیا میخواهید بگویید فرهنگ از آن جهت که فرهنگ است (فرهنگبودگی و فرهنگانگاشتگی) نسبی است؟ یعنی چیزهایی داریم که خیلی فرهنگ هستند و چیزهایی داریم که خیلی کم فرهنگ هستند؟ بعضی فرهنگها فرهنگتر هستند و برخی کمتر فرهنگ هستند؟ اگر منظور از نسبیبودن چنین چیزی است که پاسخ به این پرسش منفی است و همهی فرهنگها فرهنگ هستند. و البته فرهنگها در مختصات و ویژگیها نسبی هستند. یعنی میتوان پرسش کرد که کدام فرهنگ فطریتری است و کدام کمتر؟ بعضی از فرهنگها در فطرتنمونی شدیدتر هستند و برخی دیگر فاصلهی بیشتری با فطرت دارند. برخی فرهنگها انسانیتر هستند، بعضی فرهنگها کمتر انسانی هستند و برخی فرهنگها نیز ضدانسانیاند. درنتیجه در پاسخ به این پرسش که آیا فرهنگ نسبی است یا خیر، میگوییم هیچ فرهنگی در فرهنگانگاشتگی و فرهنگبودگی نسبی نیست و نسبت به فرهنگ دیگر چیزی از فرهنگبودن کم ندارد، اما انواع فرهنگها چون از مختصاتی برخوردارند و گفتیم که فرهنگها چندگانه هستند و این چندگانگی به چندگونگی مؤلفههای آنها بازمیگردد، آن مؤلفهها متفاوتاند و یک فرهنگ در نوع مؤلفه با فرهنگ دیگر فرق میکند. لهذا هر فرهنگی که با ابرارزشها سنجیده میشود به لحاظ مختصات تفاوت میکند و بالنتیجه نسبی میشود، یعنی مختصات و ویژگیها نسبی هستند ولی فرهنگبودن نسبی قلمداد نمیشود. والسلام.
لینک کوتاه: https://rashad.ir/?p=1845