مؤلفهها و ابعاد و اضلاع فرهنگ از منظر اندیشمندان
در تعاریفی که تا اینجا بررسی شده است به شکلهای متفاوت دربارهی مؤلفهها، ساحات، ابعاد و اضلاع فرهنگ بحث شده است.
امام خمینی(ره) فرهنگ را هویت جامعه میداند و استاد مطهری آن را روح جامعه میانگارد. این دو نگرش نشان میدهد که در نظر این دو اندیشمندِ معاصر ایران، «فرهنگ» بسیط و تکساحتی است. البته میتوان گفت این تعابیر توصیفی از کارکرد یا ماهیت کلان فرهنگ است. برخلاف این نگرش، علامهی جعفری فرهنگ را دوساحتی انگاشته و از قطبِ ذاتیِ درونی و «ذهنیت»های فرهنگ و قطب عینی، خارجی و محسوس، که مراد از آن «رفتار»ها است، سخن گفته است. استاد مصباح فرهنگ را در یک تلقی دوساحتی (باورها و ارزشها)، و در تلقی دیگر، سه ساحتی انگاشته است. رهبری معظم انقلاب نیز از تعبیر «روح جامعه» برای توصیف فرهنگ استفاده کردهاند.
در میان غربیها نیز دورکیم «اعتقادات» و «احساسات» را دو ساحت و دو ضلع فرهنگ قلمداد کرده است. ماکس وبر بر «ایدههای ارزشی» تأکید کرده که اگر براساس ظاهر این تعبیر دربارهی نظریهی فرهنگ وبر داوری شود، باید گفت که او فرهنگ را تکساحتی انگاشته است. پارسونز، احکام ارزشی و الگوهای مربوط به رفتار را ساحات فرهنگ قلمداد کرده، بنابراین در نظر او فرهنگ دوساحتی و دوضلعی است. گی روشه از، شیوههای تفکر، احساس و عمل سخن گفته و فرهنگ را سهضلعی دانسته است.
در کنار این تفاوتِ دیدگاه دربارهی ساحات فرهنگ، با توجه به تعاریف بیانشده از فرهنگ، بهویژه آن دسته از تعاریفی که براساس مؤلفهها و عناصر فرهنگ، سازهبینانه و سازهانگارانه تعریف کردهاند، تعداد این عناصر از منظر فرهنگپژوهان و جامعهشناسان فرهنگ، افزون بر چهل مورد است. [۱]
این تنوع آرا، مسئلهی تفکیک مؤلفهها از یکدیگر، تفکیک عناصر، که اجزای مؤلفهها هستند، از مؤلفهها، تفکیک عناصر از یکدیگر، تفکیک سطوح و لایهها و دامنهی عناصر ـ که با تنوع و تکثر فراوانی که دارند لایهی سوم فرهنگ قلمداد میشوند ـ از یکدیگر، تجزیهی ذاتیات هر فرهنگ ـ که مشترکات بین فرهنگها و مقوم آنها هستند و با وجود آنها فرهنگ، فرهنگ میشود ـ از غیرذاتیات (عرضیات) آن ـ که هویت فرهنگ را میسازند و تغییریافتنی و تبدیلپذیر هستند و بود و نبود و تبدیل آنها به ماهیت فرهنگ آسیبی نمیزند ـ تشخیص حاق و گوهر و گرانیگاه اصلی فرهنگ از حاشیه و صدف و دامنهی آن و نیز تفکیک درونفرهنگها از پیرافرهنگها را بسیار دشوار میسازد؛ بنابراین، ضرورت در نظر گرفتن روشهایی فنی و دقیق برای تفکیک این عناصرِ مختلف از هم احساس میشود. با توجه به همین ضرورت، در جلسهی پیش چهار شیوه پیشنهاد شد.
اگر تمام تعاریفی که تا به حال مطرح شده است یک به یک براساس این چهار شیوه بررسی شود، به زمان بسیاری نیاز خواهد بود که از ظرفیت این سلسله نشستها خارج است؛ بنابراین با توجه به روشهایی که پیشنهاد شده است به اجمال این دیدگاهها بررسی میشود.
تعریف فرهنگ از نگاه شورای عالی انقلاب فرهنگی
فرهنگ «نظاموارهای است از باورها و مفروضات، ارزشها، آداب و الگوهای رفتاریِ ریشهدارِ دیرپا و نمادها و مصنوعات که ادراکات، رفتار و مناسبات جامعه را جهت و شکل میدهد و هویت آن را میسازد». [۲]
ارزیابی و نقد تعریف
۱٫ در این تعریف یک اشکال اساسی معرفتشناسی مشاهده میشود و آن پذیرش نسبیت معرفت به صورت آشکار است. در تعریف آمده است: «فرهنگ نظاموارهای است از باورها و مفروضات اساسی، ارزشها، آداب و الگوهای رفتاری ریشهدار و دیرپا و نمادها و مصنوعات که ادراکات، رفتار و مناسبات جامعه را جهت و شکل میدهد»؛ یعنی ادراکات، رفتار و مناسبات جامعه بهطور کامل تحت تأثیر فرهنگ شکل میگیرد. این موضوع که فرهنگ بر رفتار، تفکر و معرفت تأثیر میگذارد پذیرفته است، اما چنین تعبیری را نمیتوان تأکید کرد. به سخن دیگر تأثیر فیالجمله و به صورت قضیهی موجبهی جزئیهی فرهنگ پذیرفته است، اما تأثیر بالجمله و به صورت قضیهی موجبهی کلیه که همهی ادراکات، رفتار و مناسبات، و علم و عمل جامعه را شکل دهد، موضوع پذیرفتهشدهای نیست. پذیرش چنین تأثیری برای فرهنگ به معنای تأیید «نسبیت معرفت» است. چون فرهنگها متحول هستند و فرهنگ در هر جامعه، معرفتی خاص را اقتضا میکند، عملاً همهی معرفتها و حتی معرفت دینی تحت تأثیر فرهنگ آن جامعه شکل میگیرند که این همان «پلورالیسم معرفتی» و نسبیت در معرفت است؛ موضوعی که نزد ما پذیرفته شده نیست.
۲٫ در این تعریف بهنوعی «جبریت فرهنگی» تن داده شده است، زیرا براساس آن، فرهنگ است که تفکر، علم، معرفت و مناسبات اجتماعی ما را شکل میدهد و تکون میبخشد و هر فردی در هر جامعهای که متولد شد و زیست، طبعاً ادراکات آن جامعه را خواهد پذیرفت، معرفت مسیطر و مسلط بر آن جامعه را خواهد داشت، همرفتار آن جامعه خواهد شد و به مناسبات حاکم و مسلط بر آن جامعه تن درخواهد داد. درواقع عامل فرهنگ، آدمی را به نوعی تفکر، عمل و رفتار مجبور میکند. [۳]
۳٫ اگر بناست مؤلفهها و عناصر فرهنگ در تعریف گنجانده شود، باید گفت این تعریف ناقص است؛ زیرا در آن به همهی مؤلفهها اشاره نشده است و فقط دو مؤلفه از چهار مؤلفه، یعنی باورها و مفروضات اساسی، پیشفرضهای نظری و آنچه به حوزهی رفتار و کنش مربوط میشود، مطرح شده است. آنچه در این میان از قلم افتاده اضلاع دیگر فرهنگ، یعنی منشها و خلقوخوی موجود و شکلگرفته و تکونیافته در یک جامعه و نیز موضوع علایق و سلایق و کششهاست.
شایان ذکر است که این اشکال از دید ما بر همهی تعاریف وارد است؛ چون در نظر ما فرهنگ، چهارضلعی و چهارساحتی است، حال آنکه در تعاریف دیگر، فرهنگ تکساحتی، دوساحتی یا سهساحتی در نظر گرفته شد. نکتهی دیگر آن است که حتی دوگانهانگاران فرهنگ نیز یکسان نیندیشیدهاند، و بعضی از آنها بینش و منش، و بعضی دیگر بینش و کنش و چه بسا کششها و گرایشها را مؤلفههای فرهنگ انگاشتهاند.
۴٫ بعضی چیزها در این تعریف و تعاریف دیگر، از زاویهی مؤلفهشناسی و جزءشناسی فرهنگ، مؤلفه انگاشته شدهاند، درحالیکه مؤلفه نیستند. این موارد یا مطلقاً جزء فرهنگ نیستند یا آنکه فرافرهنگ و پیرافرهنگاند و خارج از ذات فرهنگ. برای مثال مصنوعات، که در تعریف شورای عالی انقلاب فرهنگی مولفهی فرهنگ شمرده شدهاند، فرهنگ نیستند، بلکه مجالی فرهنگاند؛ البته فرهنگ هر جامعهای در صنایع و مصنوعات آن جلوهگر میشود، اما خود مصنوعات جزء فرهنگ نیستند. بعضی دیگر هم اگر جزء فرهنگ هستند، مؤلفه نیستند، بلکه اجزا و عناصر تشکیلدهندهی مؤلفهها هستند. برای مثال اگر آداب در زمرهی فرهنگ قلمداد شود از اجزای فرهنگ و زیرمجموعهی کنشهاست؛ زیرا اعضای جامعه با هم به رعایت یک سلسله آداب، عادت دارند و آداب در عمل و رفتار بروز میکند.
در تعریف شورای عالی انقلاب فرهنگی، باورها و مفروضات، که یکی از ساحات اصلی فرهنگ قلمداد میشود، در کنار آداب قرار گرفته است، درحالیکه آداب در عرض باورها و مفروضات نیست، بلکه جزئیتر است و بخشی از یکی از ساحات فرهنگ قلمداد میشود. [۴]
۵٫ از جمله اشکالاتی که بر بسیاری از تعاریف وارد است و در تعریف شورای عالی انقلاب فرهنگی هم مشاهده میشود، این است که واژگان معادل در کنار هم قرار گرفتهاند و گویی دو مؤلفه، یا یکی مؤلفه و دیگری جزئی از آن قلمداد شده است؛ برای مثال در همین تعبیر، باورها و مفروضات اساسی کنار هم قرار گرفته است. آشکار نیست که چه تفاوتی میان باورها و مفروضات اساسی وجود دارد؟! مفروضات اساسی همان پیشانگارهها و پیشفرضها، یا معادل باورها یا جزئی از آن هستند. پیشباورهایی که آدمی دارد نوعی باورداشت است که احیاناً معادل همان باور است؛ چون قیدی هم ندارد و همهی مفروضات اساسی و همهی باورها و پیشانگارهها را دربر میگیرد. نمونهی دیگر واژگان همانند «ریشهدار» و «دیرپا» هستند که در این تعریف در کنار هم آمدهاند، اما یک معنا دارند. ریشهدار همان دیرپاست، مگر اینکه ریشهدار به معنای اصیل، که دارای مبناست، در نظر گرفته شود که بعید است چنین چیزی در تصور پیشنهاددهندگان این تعریف بوده باشد. به نظر میرسد کلمهی ریشهدار به معنای پایدار که معادل دیرپاست به کار رفته است. درنتیجه در این تعاریف پارهای از کلمات آمدهاند که ظاهراً مؤلفهها یا عناصر مستقل از دیگر مؤلفهها و عناصر انگاشته میشوند، ولی درواقع برابرنهاد و معادل کلمات دیگری هستند که در همان تعریف به کار رفتهاند و بار معنایی جدیدی القا نمیکنند.
نقدهای کلی تعاریف دیگر
در طبقهبندی مؤلفهها در تعابیر دیگر، اشکالات دیگری هم وجود دارد که شایان ذکر است:
۱٫ در مجموع، واژگان بهکاررفته در بسیاری از تعاریف دچار اجمال و بلکه ابهام است. در بسیاری از این تعاریف که از زبانهای دیگر به زبان فارسی برگردانده شده است، تحت تأثیر ذهنیت مترجمان، واژگان معادل به کار رفته است و خواننده نمیداند معنای واقعیِ تعابیر و واژگانی که از فرهنگ و مؤلفههای آن در مجموعهی آرای متکثر اندیشمندان جهانی در میان ملل متفاوت و به زبانهای گوناگون به کار رفتهاند چیست. این ابهام زمانی چند برابر میشود که در این تعریفها به شرح واژگانی که در تعریف آمدهاند اقدام نشده باشد؛ درنتیجه بسیاری از تعاریف فرهنگ و تعابیر مربوط به مؤلفههای آن از اجمال و ابهام رنج میبرد و این امر عیارسنجی و داوری دربارهی میزان دقت و درستی نظریات و تعابیر را بسیار دشوار میکند.
۲٫ در بسیاری از تعاریف فرهنگ، مؤلفهها کمتر مقید به قید و مشروط به شرط مشخصی شدهاند که با لحاظ کردن آن، جزء فرهنگ شوند؛ برای مثال «دین»، «باور»، «اخلاق» یا حتی «افعال و رفتارها»، که اجزای فرهنگ قلمداد میشوند، به صورت علیالاطلاق جزء فرهنگ انگاشته شدهاند. همانگونه که پیش از این بارها گفته شده است، نه تنها دین، بلکه هر مقولهی دیگری علیالاطلاق جزء فرهنگ نیست، بلکه چنانچه به صورت هنجار و عادت و رفتار دائمی، فراگیر و پایدار درآمده باشد جزء فرهنگ است؛ یعنی اگر آنچه را اوصاف فرهنگ قلمداد میشود، واجد شد، فرهنگ میشود. بهترین روش برای اینکه بتوانیم تشخیص دهیم چه چیزی جزء فرهنگ است و چه چیزی جزء فرهنگ نیست، این بود که ببینیم عناصری که فرهنگ انگاشته میشوند، شروط فرهنگانگاشتگی را دارند؟ یا خیر. صفاتی مثل جامعهزادبودن، هنجاروشی، سختدیگرشوندگی، معناپردازی، جهتبخش زندگی آدمیان بودن، صفات و کارکردهای فرهنگ و مؤلفههای آن است. هرآنچه این ویژگیها را احراز کند جزء فرهنگ میشود و هرآنچه فاقد این اوصاف باشد جزء فرهنگ قلمداد نمیشود.
درنتیجه مقولهای مثل «توحید» در فرهنگ دینی و در حوزهی بینش، کلانارزش و ابرارزش است، اگر این توحید چونان روحی در بدنهی بینش یک جامعه سریان و جریان پیدا کند، به فرهنگ تبدیل میشود، اما اگر توحید وارد شده باشد و بحث فنی، برهانی و فلسفی هم شده باشد و خواص جامعه آن را پذیرفته باشند، با این حال هنوز به هنجار تبدیل نشده باشد، و در ذهن اعضای جامعه رسوب نکرده و جهتبخش ذهن و زندگی آنان نشده باشد، هنوز جزء فرهنگ آن جامعه نیست.
بنابراین تعاریفی که فرهنگ را عبارت از دین، اخلاق، ارزشها و عناصر دیگر، بدانند تعاریف دقیقی نیستند؛ زیرا در آنها به اوصافی که این عناصر باید احراز کنند تا جزء فرهنگ شوند. اشارهای نشده است. به این ترتیب این اشکال بر نوعِ تعاریف و نظریاتی که در زمینهی مؤلفهشناسی و جزءشناسی فرهنگ مطرح شدهاند، وارد است که گاهی بین عناصری که بالقوه میتوانند به فرهنگ تبدیل شوند و عناصری که اکنون و بالفعل جزء فرهنگاند، تفاوت نگذاشته و آنها را درهم آمیختهاند؛ هرچند ممکن است بعضی از این مقولات به گرانیگاه یک فرهنگ تبدیل شوند.
اصولاً در هر فرهنگی افزون بر پوسته، حاشیه، صدف و دامنه، عناصری وجود دارند که گرانیگاه، حاق، گوهر و ذات ساحات فرهنگی را تشکیل میدهند؛ برای مثال در فرهنگ اسلامی «توحید» گوهر، گرانیگاه، حاق و محور بینش است و ساحت بینش را تشکیل میدهد، کما اینکه در حوزهی منش و خلقوخوی هم «عدل اخلاقی»، گوهر و گرانیگاه منش فرهنگ اسلامی شمرده میشود، چنانکه در حوزهی «کنش»، «عمل صالح» گرانیگاه و گوهر است و در حوزهی «کشش» گرایشها و خوشآمدها و بدآمدهای فطری گوهر حوزهی کششها و علایق و سلایق به شمار میآید. ما از این عناصر به گوهر یا گرانیگاه یا «ابرارزشها» تعبیر میکنیم که باقی عناصر و اجزا به شکلی از آنها متأثر میشوند.
پاسخ به پرسشهای جلسهی گذشته
۱٫ اگر ما جهانبینی را منشأ و مبنای فرهنگ اخذ کنیم و سپس مجموعهی اجزا و عناصر را به صورت درختی به عنوان دامنهی جهانبینی فهرست کنیم، در این صورت به اجزای فرهنگ دست مییابیم و فهرست بلندی از آن ترتیب میدهیم.
پاسخ: جهانبینی متعلق به حوزهی بینش است و ضلع بینش در فرهنگ، مشتمل بر جهانبینی پذیرفته و فراگیری است که اعضای جامعه آنرا پذیرفتهاند و علاقهمند آن هستند؛ بنابراین فقط یک ضلع از فرهنگ با جهانبینی درگیر است. جهانبینی اخلاق را دربر نمیگیرد، گرچه اخلاق به شکلی بر جهانبینی مبتنی است. جهانبینی لزوماً شامل کششها، علایق و سلایق نمیشود، هرچند علایق و سلایق متأثر از آن جهانبینی است که افراد جامعه پذیرفتهاند. همچنین جهانبینی همهی رفتار و کنش آدمی را در بر نمیگیرد، گو اینکه رفتارها به شکلی از جهانبینی متأثر است؛ لهذا با این معیار نمیتوان به همهی اجزا و مؤلفههای فرهنگ دست یافت.
۲٫ در کنار چهار روشی که برای شناخت مؤلفهها و اجزای فرهنگ پیشنهاد شد، میتوان از روش پنجمی هم سخن گفت و آن عبارت است از اینکه به شیوهی میدانی و از رهگذر مصداقشناسی به اجزای فرهنگ دست پیدا کنیم؛ به این صورت که بگوییم فرهنگ یک نوع است و سراغ انواع فرهنگها به عنوان مصادیق آن نوع برویم که در جوامع گوناگون وجود دارند. سپس ببینیم آیا بین مجموعهی فرهنگها جامع مشترکی وجود دارد که همهی فرهنگها آنرا دارا باشند، سپس بگوییم آن جامع مشترک، همان مؤلفهها هستند یا اینکه آنرا به جزء و کل و یا کلی، جزئی تقسیم کنیم و سپس بگوییم بخشی از آنها مؤلفهها هستند و بخشی دیگر عناصرند و به این ترتیب با این شیوه میتوان به کشف مؤلفهها و عناصر دست پیدا کنیم.
پاسخ: این پیشنهاد خوبی است و درواقع رویهی دیگر یکی از روشهایی است که در جلسهی قبل پیشنهاد داده شد. در جلسهی قبل، در مقام اثبات و معرفت گفته شد که میتوان تعاریف گوناگون را کنار هم قرار داد تا مشخص شود در مجموعهی تعاریف چه مقولههایی به عنوان مؤلفهها و عناصر فرهنگ آمدهاند، سپس میتوان از آنها مشترکگیری کرد و مؤلفهها و عناصری را که در مجموعهی تعاریف حضور دارند، مؤلفهها و عناصر ذاتی فرهنگ و مقومات آن در نظر گرفت. در این میان میتوان مقولههایی را که به شکل محدود در بعضی از تعاریف، مؤلفه یا عنصر فرهنگ شمرده شدهاند، از فهرست مؤلفهها خارج کرد. البته باید این مسئله را در نظر گرفت که چون حتی نمیتوان به اجماع فیالجمله بین تعاریف و دیدگاههای فرهنگپژوهان دست یافت، چه بسا این روش کارآیی لازم را نداشته باشد.
در شیوهی پیشنهادی آقای جمشیدی، به جای توجه به مقام معرفت و اثبات، به مقام ثبوت و واقع نظر شده است. در این شیوه فرهنگهای گوناگون در جوامع متفاوت مطالعه میشود تا مشخص شود چه مقولههایی در همهی فرهنگها وجود دارند؛ یعنی مشترکات فرهنگهای گوناگون هستند. با این روش جامع مشترکی به دست میآید که میتوان آن را در بردارندهی مؤلفهها و عناصر فرهنگ دانست. این شیوهی خوبی است، گرچه ممکن است بر آن هم بتوان ایراد وارد کرد که پیش از آنکه قواعد، قراردادها، قرائن و اوصاف و قیودی پیشاپیش برای فرهنگانگاشتگی در نظر گرفته نشود، نمیتوان آن عناصر را در فرهنگهای گوناگون مطالعه کرد و اگر در زمینهی قواعد و قرائن و شروط و ضوابط فرهنگانگاشتگی، ادلهی محکمی وجود نداشته باشد، ممکن است عدهای فرهنگ جوامعِ موضوعِ مطالعه را دارای عناصر بدانند که با نظر عدهی دیگر تفاوت داشته باشد.
مکمل این روش آن است که مقدمهی دیگری هم در نظر گرفته شود و فارغ از مصدایق، نخست ویژگیهای عناصر و مؤلفههایی که میتوانند فرهنگ قلمداد شوند تعریف و پذیرفته شوند. پس از آن میتوان به سراغ مصادیق رفت و آنها را براساس این قواعد و قیود تشخیص داد. البته در این حالت این پرسش همچنان بیپاسخ است که چگونه میتوان مؤلفهها را از عناصر تفکیک کرد. در صورتی که ملاکی برای این تفکیک در دست نباشد، بسیاری از آنچه در جوامع وجود دارند مؤلفهی فرهنگ انگاشته میشوند و در نتیجه دوباره همان مشکلی که در مقام نظر پیش آمد در مقام عمل هم پیش میآید.
در مقام نظر به مجموعهی تعاریف مراجعه شد و ۴۴ مقوله در مجموع این تعاریف، به عنوان مؤلفهها و اجزای فرهنگ تلقی شدند، اما نمیتوان تشخیص داد که کدامیک از آنها مؤلفهها و ساحت فرهنگ، کدامیک عنصر و جزء هستند و کدامیک دامنه و سطوح این عناصرند؟ بنابراین برای تفکیک لایههای فرهنگ ـ یعنی مؤلفهها از عناصر، عناصر از دامنه و سطوح ـ باید روششناسی کرد، اما این روش میدانی و مصداقشناختی ملاکی برای تشخیص چگونگی تفکیک بهدست نمیدهد. بنابراین افزون بر روشی برای تشخیص درونفرهنگها از غیرفرهنگها و پیرافرهنگها، به روشهایی برای تجزیه، تفکیک و طبقهبندی مقولات درون فرهنگی هم نیاز است. در گام نخست و برای تفکیک درونفرهنگها از غیرفرهنگها، باید قیود و قرائن و شروط و شرایط فرهنگانگاشتگی مقولات فرهنگی مشخص گردد، سپس ویژگیهای سه لایهی فرهنگ (مؤلفهها، عناصر و دامنه) تعریف شود. پس از این مرحله است که میتوان از روش پیشنهادی آقای جمشیدی استفاده کرد و به سراغ مطالعهی جوامع و فرهنگ آنها رفت و در حین مصداقشناسی، طبقهبندی یادشده را انجام داد؛ یعنی در مواجهه با فرهنگها تعداد ساحات مشترک آنها را مشخص کرد، سپس، عناصر خاص این چهار ساحت را که در همهی فرهنگها مشاهده میشود معین نمود و در گام آخر فهرستی از آنچه در هر فرهنگی، سطوح، اجزا و مؤلفههای آن را تشکیل میدهند به دست داد.
آقای جمشیدی از قاعدهی دیگری هم سخن گفته بودند که نه به عنوان روش، بلکه همچون چهارچوبی میتوان از آن استفاده کرد. براساس این چهارچوب، فرهنگ و غیرفرهنگ از هم تفکیک میشوند یا به تعبیری مشخص میگردد که فرهنگ چیست و جز فرهنگ چیست؛ زیرا اگر چیستی فرهنگ و غیرفرهنگ مشخص شود میتوان فرهنگ را از غیرفرهنگ تفکیک نمود.
در پاسخ به این پیشنهاد باید گفت که در صورت دنبال کردن این قاعده به نوعی دچار دور میشویم؛ زیرا پیش از تشخیص اینکه چه چیزی فرهنگ است باید بدانیم که چه چیزی فرهنگ است و چه چیزی فرهنگ نیست، مگر اینکه بخواهیم بین مقام ثبوت و اثبات تفکیک کنیم؛ یعنی در مقام اثبات و معرفت اولاً تعاریفی را پیشنهاد دهیم و هرآنچه را جزء فرهنگ است تعریف کنیم؛ به علاوه تعریفی از آنچه فرهنگ نیست و احیاناً پیرافرهنگ است به دست دهیم، سپس براساس این تعاریف وارد متن شویم و موارد را تجزیه کنیم. اگر مراد آقای جمشیدی این موضوع باشد، چنین شیوهای به شیوههای قبلی بازمیگردد و متکی بر تعاریف و مصداقشناسی است و مطلب جدیدی به دست نمیدهد.
پرسش و پاسخ:
سؤال: دربارهی موضوعاتی که در این جلسه بیان شد چند نکته را شایان ذکر میدانم:
۱٫ تعاریفی که در این جلسات بررسی شد تعاریف کلاسیک هستند، اما تعاریفی که در دورهی اخیر توجه ساختارگراها و پستمدرنها، بهویژه در زمینهی قومشناسی و مردمشناسی را به خود جلب کرده است، اساساً از جنس مبانی و مبادی مطرح شده در این جلسه نیستند. تعبیری از مقام معظم رهبری موجود است با این مضمون که «فرهنگ حقیقتاً مثل هواست». گیدنز نیز، که یکی از نظریهپردازان مهم مردمشناسی به شمار میآید، میگوید: «فرهنگ تارهای عنکبوتی است که آدمیان دور خود بافتهاند و در آن زندگی میکنند». اگر به این تعابیر توجه شود، شاید اساساً نگاهی از جنس اینکه فرهنگ یکساحتی، دوساحتی و سهساحتی است محل اشکال نباشد و اساساً اصل مبدأ حرکت ما زیر سؤال رود. مهمتر از آن این است اگر مثلاً تعریف استاد مطهری از فرهنگ به معنای یکساحتیبودن و تکبعدیبودن فرهنگ است، موقعی که شهید مطهری میگوید «فرهنگ روح جامعه است» فقط به همین وجه توجه دارد؟
بنابراین تعاریف کلاسیکی که بررسی شدهاند باید با تعاریف جدیدتر بازآرایی و ارزیابی شوند. افزون بر این، در بعضی از این تعاریف اساساً به این موضوع که فرهنگ ساحت یا مؤلفه دارد توجه نشده است.
۲٫ در نقد تعریف شورای عالی انقلاب فرهنگی دربارهی فرهنگ، اشکال کردید که مصنوعات جزء فرهنگ قلمداد شده است، اما شاید از سه زاویه بتوان بر این دیدگاه اشکال وارد کرد؛ در نوع تعاریفی که ارائه میشود مصنوعات کاملاً جزء فرهنگ در نظر گرفته میشوند. افزون بر این، اگر مصنوعات جزء فرهنگ به شمار نیایند، نزدیک به نود سال نظریهپردازی فرهنگی باید دور ریخته شود. نکتهی مهمتر آن است که شما میگویید اینها مجاری فرهنگ هستند و نگاهی ابزاری به مصنوعات وجود دارد، درحالیکه مصنوعات دارای ذات هستند و هنگامی که دربارهی پدیدههایی مثل سینما یا تلویزیون سخن میگوییم انگار ذاتگرایانه هستند و کاملاً وجود دارند و ملموساند. در تعاریف متأخر از فرهنگ عامه هم حتی وسایل ارتباطی و حمل و نقل هم جزء فرهنگ قلمداد میشود؛ یعنی فرهنگ تا این حد گسترده است.
۳٫ شما میفرمایید در هر جامعهای فرهنگی وجود دارد و آن فرهنگ ممکن است تغییر کند، اما تعریف شورای عالی انقلاب فرهنگی را به دلیل تندادن به جبریت فرهنگی نقد میکنید؛ چون میگوید هر کسی در جامعهی خود مناسب با فرهنگ حاکم بر آن جامعه حرکت میکند؛ درواقع شما تعریف شورا را منفی تلقی میکنید، اما در تعریف اول که «هر جامعهای فرهنگ خود را دارد» را مثبت میدانید؛ یعنی از یک جهت این عامل را در نقد تعریف شورا به کار بردید، اما در اشکال دوم آنرا به صورت مثبت مطرح کردید.
آقای نادری: خیلی از مشکلاتی که در بحث فرهنگ وجود دارد از این موضوع سرچشمه میگیرد که درک درستی از عناصر و اجزا وجود ندارد. بنابراین بهتر است در این جلسات دربارهی این موضوع بحث شود، نباید زود از آن گذر کرد.
بحث مؤلفهها، عناصر و لایهها را نمیتوان بدون توجه به اینکه اول باید تفاوت بین اینها را مشخص کرد و موارد اصلی را از موارد غیراصلی جدا نمود رها کرد. اگر بخواهیم به شکل یکجا و کلی از مولفهها سخن بگوییم، دچار مشکل خواهد شد.
۱٫ دربارهی تعریف شورای عالی انقلاب فرهنگی از فرهنگ سه نکته شایان ذکر است: به نظر من اگر به جای عبارت «مفروضات» از «بنیانها» استفاده میشد مناسبتر بود. البته بنیانها نوعی مفروضات هستند، اما نه همهی مفروضات. من فکر میکنم کسی که این تعریف را مطرح کرده منظورش از مفروضات اساسی، یک تفکر و دستگاه شناختی است که در سطح جامعه به مفروضات جهانبینی بازمیگردد.
۲٫ در پلورالیسم معرفتی نکتهی ظریفی وجود دارد؛ ما زمانی از فرهنگ موجود صحبت میکنیم، یعنی آنچه واقع شده است و زمانی دیگر از فرهنگ مطلوب. در فرهنگی که الان واقع شده است، در همه جا میبینیم که تفکر افراد تحت تأثیر باورها قرار دارد. فردی که در خانوادهی مسیحی یا مسلمان به دنیا میآید باورهای مشخص پیدا میکند که با باورهای افراد زاده شده در خانوادههای غیرمسیحی یا غیرمسلمان تفاوت دارد، اما ظرافتی در اینجا هست که باید به آن توجه کرد؛ درست است هر فرهنگی متأثر از جهانبینی و یا جهانبینیهای مسلط است، از جایگاه پیشرانها نباید غفلت کرد. من فکر میکنم نظر استاد رشاد این است که فیلسوفان و صاحبان اندیشه متأثر از فرهنگ روزگار نیستند و ممکن است پانصد سال از فرهنگ خودشان هم جلوتر باشند. در تعریفی که ما از فرهنگ بیان میکنیم همیشه نوابغ از فرهنگ مسلط جدا هستند، کما اینکه پیامبران و دانشمندان جدا بودند؛ بنابراین منظور، تودهها هستند؛ در فرهنگ باید گستردگیها در نظر گرفته شود و بر اشخاص و افراد تأکید نشود.
۳٫ دربارهی بحث عناصر عینی و ذهنی فرهنگ باید گفت که ما اگر به مقولهی فرهنگ و تمدن توجه کنیم و بخواهیم ارتباط بین فرهنگ و تمدن را بیان کنیم، گروه گستردهای از مقولات عینی در پیش روی ما قرار میگیرد. درست است که فرهنگ از ذهنیترین لایهها آغاز میشود، ولی در همان فرهنگ با لایههای عینیتر مواجه میشویم. حالا در اینجا اگر ما میخواهیم دنبال تمدنسازی برویم، باید به بخشهایی که در فرهنگ ما بیشتر عینیت پیدا میکند توجه کنیم. البته آبشخور همهی اینها فرهنگ ذهنی است.
۴٫ در بحث نقش جهانبینی به نظر میرسد که پیشنهاد آقای بنیانیان باید جدیتر بررسی شود، اما جدا شدن اخلاق از جهانبینی به این معنا نیست که همهی جهانبینیها، جهانبینی دین هستند. شاید تصور ما جدایی اخلاق از دین یا فلسفه باشد. جهانبینیها میتوانند متفاوت باشند، ما جهانبینی اسطورهای، فلسفی و دینی داریم. حتی جهانبینی شیعی که در میان شیعیان به وجود آمده است یکسان نیست و افراد از این نظر با هم متفاوت هستند. کمیت و کیفیتِ برداشتی که بنده از خدا دارم با برداشتی که امام از خدا دارند کاملاً متفاوت است؛ بنابراین، این جهانبینی نمود متفاوتی پیدا میکند، ولی در عین حال ما یکتاپرست هستیم، و به خلافت بلافصل حضرت امیر(ع) اعتقاد داریم. این اشتراکات یک سلسله باورها، ارزشها، مراسم و … را تولید میکند.
۵٫ پیشنهاد آقای جمشیدی که اشتراکات فرهنگی را در نظر بگیریم، این اشکال را به وجود میآورد که ما اولاً فرهنگهای موجود را در نظر میگیریم و خود را از تاریخ جدا کردهایم. ممکن است ما با فرهنگی مواجه شویم که هیچ اشتراکی با فرهنگ اسطورهای سه هزار سال پیش نداشته باشد.
آقای سعادتی: ژیگل دربارهی اینکه مصنوعات جزء فرهنگ هستند یا خیر، مطلب خوبی را مطرح کرده است. او کاسههای توالت را بررسی کرده و به این نتیجه رسیده که کاسههای توالت در فرانسه به یک شکل است و در آلمان به شکل دیگر. نمیتوان گفت کاسهتوالت جزء فرهنگ است و مثلاً گفته شود که کاسه توالت متناسب با بینش مردم فرانسه به این شکل درآمده است؛ آنها زندگی را به گونهای دیده و توالت را متناسب با آن درست کردهاند. ژیگل هم معتقد است که مصنوعات نمیتوانند جزء فرهنگ باشند.
استاد رشاد: آنچه مرتبط و منتسب به فرهنگ است و فرهنگی به شمار میآید با آنچه فرهنگ را تشکیل میدهد تفاوت دارد. درواقع در بحث از فرهنگ باید پدیدهی تشکیلدهندهی فرهنگ را از پدیدهی فرهنگی تفکیک کرد. حتی اگر عقیده بر این باشد که هیچ چیز غیرفرهنگی در عالم وجود ندارد، باز به این معنا نیست که هرآنچه در عالم هست فرهنگ است، بلکه آنها به گونهای متأثر از فرهنگ هستند یا بر فرهنگ تأثیر میگذارند.
من در تفکیک و تجزیهها، به بسیاری از مقولات اشاره کردم که هرکدام جای خاص خود را دارد. آنچه فرهنگ را تشکیل میدهد به سه لایه تقسیم شد، البته ممکن است با بررسی دقیقتر بتوان رتبهبندی دقیقتری در نظر گرفت. ما میگوییم «مؤلفه»، با آنچه که «مؤلفه» را پدید میآورد ـ یعنی عناصر ـ تفاوت دارد و خُردتر است و تازه این خردها هم (عناصر) دامنهی وسیع و مصادیق فراوانی دارند.
در فرهنگ، مؤلفه، عنصر و دامنهی عنصر و در عین حال یک حاقّ و گوهر و یک حاشیه و صدف وجود دارد. گوهرها هستند که نوع فرهنگ را مشخص میکنند. حاق، گوهر و گرانیگاه حوزهی بینش در فرهنگ اسلامی «توحید» است، اما در فرهنگ سکولار چنین نیست. حوزهی اخلاق در فرهنگ اسلامی درست است که در توحید باز هم حضور دارد، ولی گرانیگاه آن «عدل اخلاقی» است.
همانگونه که پیش از این گفته شد، پیرافرهنگها هم به شش گروه تقسیم شدند. هدف از این تقسیمبندی نشان دادن این موضوع است که نباید همهی پدیدههای مرتبط با فرهنگ را جزء فرهنگ دانست، بعضی از این پدیدهها جزء فرهنگ هستند، بعضی دیگر فرافرهنگاند و فرهنگ را میسازند و بعضی دیگر درعین اینکه فرهنگ را میسازند از آن نیز متأثر میشوند؛ برای نمونه کلیت دین فرهنگ را میسازد، اما معرفت دینی، هم فرهنگساز است و هم از فرهنگ متأثر میشود. برخلاف این باور رایج در عالم مسیحیت که دین مسیحیت منسوب به مسیح است و خود دین مسیح نیست، به اعتقاد ما دین متأثر از فرهنگ نیست. پدیدههایی هم هستند که یکسویه از فرهنگ تأثیر میپذیرند. این پدیدهها برخلاف مقولههایی مانند دین، که فقط مؤثر و تأثیرگذار بر فرهنگ هستند، رفتار و اعمال است. مشکل اساسی فرهنگپژوهان در حوزهی مؤلفهشناسی، خلط این پدیدههاست، به گونهای که هرآنچه را بوی فرهنگ میدهد و نسبتی با فرهنگ دارد جزء فرهنگ میدانند.
این اشکال مطرح شد که تعاریف بررسی شده، تعاریف ساختارگرایانه و کلاسیک بودهاند. این اشکال ممکن است درست باشد، بر این اساس که ما اصلاً پریشانگوییهای پساساختارگرایی و پسامدرن را محل تأمل نمیدانیم. سخنان آنها همگی فرار از حرف دقیقزدن و بیان تعریف دقیق است. همانگونه که ابنسینا گفته است، نمیتوان تعریف دقیقی از مقولات به دست داد، اما این بهانهای برای پریشانگویی نیست. با وجود اینکه اصل این رویکردها در نزد ما محل تأمل است، باید با توجه به آنها بحث کرد.
دربارهی اینکه گفته شد اگر کسی فرهنگ را روح جامعه یا اکسیژن و هوا بداند، به معنای آن است که فرهنگ را تکساحتی میانگارد، عرض میکنم، این به شرطی است که آنها را بحث از ساحت و مؤلفه قلمداد کنیم، اما ممکن است اینگونه نباشد؛ یعنی فردی که فرهنگ را روح جامعه یا اکسیژن و محیط نافیزیکی میداند، با تشبیه و متکی به مهمترین کارکرد فرهنگ، دربارهی این موضوع سخن میگوید و بنا ندارد به مؤلفههای فرهنگ اشاره کند. اکسیژن پدیدهای فیزیکی است و جزئی از فرهنگ نیست. حتی بعضی از بزرگان همانند استاد مطهری، که چنین تعابیری دربارهی فرهنگ بیان کردهاند در مقام تعریف نبودهاند. تعبیری که از مقام معظم رهبری نقل شده، دربردارندهی تعریف فرهنگ و اجزای آن از نگاه ایشان نیست؛ ایشان در تعابیر مختلف از مؤلفهها و اجزای فرهنگ سخن گفتهاند. البته انتظار نیست امام(ره) و حضرت آقا درصدد تعریف کلاسیک و منطقی فرهنگ بوده باشند، و چون آنها درصدد تعریف فرهنگ نبودهاند نمیتوان درصدد نقد و ارزیابی دیدگاهشان برآمد. امام و رهبری و امثال این بزرگان که در سخنرانی عمومی یا دیدار از جایی بیاناتی را مطرح میکنند، همواره درصدد بحث نظری و تعریف مقولهای خاص نیستند. بنابراین با اینکه جناب آقای جمشیدی مطالب امام(ره) و مقام معظم رهبری را هم در فهرست ارزیابی تعاریف فرهنگ قرارداده بودند، به دلیل همین موضوع از بحث دربارهی آنها صرف نظر کردم.
البته استاد مطهری، چون مدیری سیاسی نبودهاند و در مقام نظریهپرداز سخن گفتهاند، از این قضیه مستثنا هستند.
در عین حال این حرف درست است که بعضی تشبیهات و تعابیر کلی دربارهی بعضی از مقولات و از جمله فرهنگ، نه میتواند تعریف قلمداد شود و نه اینکه درصدد بازگفتن مؤلفههای آن مقوله باشد و به همین دلیل نمیتوان چندان روی آن تکیه کرد.
اما دربارهی این نکته که مصنوعات دارای ذات هستند و اصحاب فرهنگپژوهی هم آنها را در زمرهی فرهنگ دانستهاند، باید بگویم که من منکر ذات صنایع نیستم؛ به باور من عقاید، سلایق و اخلاق مردم و حتی شرایط اقلیمی در هویت صنعت هر جامعهای حضور پیدا کند، و بنابراین مصنوعات پدیدآمده در بستر یک فرهنگ با مصنوعات پدیدآمده در بستر فرهنگ دیگر کاملاً تفاوت دارند، ولی این نکته به معنای آن نیست که مصنوعات جزء فرهنگ است، بلکه حداکثر چیزی که از این مسئله اثبات میشود متأثر بودن مصنوعات از فرهنگ است، البته این پدیدهها بر فرهنگ نیز تأثیر میگذارند به عبارتی تکنولوژی، صنایع و فناوری هم از فرهنگ متأثراند و هم فرهنگسازند. مصنوعات ممکن است جزء تمدن باشند و ما نباید بین فرهنگ و تمدن خلط کنیم.
اینکه مصنوعات متفاوت هستند و مصنوعات هم دارای جوهر، گوهر و ذات هستند و حتی تفاوت ذاتی بین صنایع دو ملت و دو فرهنگ وجود دارد، هیچیک اثبات نمیکند که صنایع جزء فرهنگ است و حداکثر چیزی که اثبات میشود این است که مصنوعات متأثر از فرهنگ است. کما اینکه اگر دیگران مصنوعات را جزء فرهنگ دانستهاند، دلیل بر این نمیشود که ما هم آن را یکی از اجزای فرهنگ قلمداد کنیم. ما مقلد مشهورات نیستیم، بلکه خود را جزء صاحبنظران قلمداد میکنیم و با جرئت هم باید نظر خود را مطرح کنیم. نقد و نقض ما صرفاً ادعا نیست، بلکه با دلیل نشان داده میشود که آنها فرهنگ و پیرافرهنگ را با هم خلط کرده و هرآنچه را وجه فرهنگی دارد، جزء فرهنگ انگاشتهاند. اشکال ما به این تعاریف مبنا دارد، اما اگر مبنای ما اشکال دارد باید نقد شود و دقیق نبودن آن اثبات گردد.
[۱] . در جلسهی گذشته به این چهل مورد اشاره شد.
[۲] . در اینجا این تعریف که به تصویب شورای عالی انقلاب فرهنگی نیز رسیده است، به وسیلهی چهار شیوهی یادشده بررسی میشود؛ البته این تعریف در فهرست تعاریفی که تا به حال ارزیابی شده قرار نداشته است. این تعریف از زاویهی عنصرشناسی و جزءشناسی فرهنگ ارزیابی میشود و سپس نسبت به مجموعهی این عناصری که اجزای فرهنگ قلمداد شدهاند به شکل کلی نظر داده خواهد شد.
[۳] . دو اشکال نخست گرچه به مبحث مؤلفهها ارتباطی ندارد به دلیل اهمیتشان در اینجا بیان شدهاند.
[۴] . این اشکال در دیگر تعاریف هم مشاهده میشود؛ در این تعاریف بسیاری از موارد خُرد در کنار موارد کلان، که ساحات و اضلاع اصلی فرهنگ را تشکیل میدهند، ذکر شدهاند.
لینک کوتاه: https://rashad.ir/?p=1852