چهآیی فرهنگ
در حوزهی فلسفهی فرهنگ از بیست محور اساسی میتوان بحث کرد که یکی از آنها و نیز اولین و مهمترینشان، چیستی و تعریف فرهنگ است. دربارهی این محور مهم حدود بیستوچهار جلسه بحث شد.
محور دوم «چهآیی فرهنگ» نام دارد. در این محور از فلسفهی فرهنگ قرار نیست به اندازهی تعریف فرهنگ بحث شود و تلاش بر این است که این محور و باقی محورها در دو جلسه مطرح و جمعبندی شوند. گرچه بعضی از این محورها و فصول، استعداد و استطاعت تفصیلی به اندازهی فصل اول را دارند؛ برای مثال معرفتشناسی فرهنگ و «یاساوری و آیینشناسی فرهنگ» از محورهای بسیار گسترده و کاربردی هستند و میتوان مانند مبحث چیستایی و تعریف فرهنگ به تفصیل دربارهی آنها بحث کرد، اما چون بناست که مباحث کوتاه باشند، مطالب مربوط به این محورها به اختصار بیان میشوند.
چهآیی فرهنگ به معنای آن چیزی است که فرهنگ نام دارد. در این محور از مؤلفهها و ساحات فرهنگ و عناصر و اجزای آن بحث میشود. با توجه به اینکه در این بخش قرار است به این دو پرسش که «چه چیزهایی در زمرهی فرهنگ هستند و چرا؟» و «چه چیزهایی در جرگهی فرهنگ نیستند و چرا؟» پاسخ داده شود، در ذیل چهآیی فرهنگ از چهار موضوع بحث خواهد شد.
۱٫ نفس عناصر و مقولههایی که فرهنگ از آنها تشکیل میشود و لایههای این عناصر. فرهنگ مقولهای است مرکب از مؤلفهها و ساحات چهارگانهی «بینشها»، «منشها»، «کششها» و «کنشها». هریک از چهار مؤلفهی یادشده نیز از عناصر و اجزای گوناگونی تشکیل شدهاند، چنانکه هرکدام از عناصر و اجزا نیز سطوح و لایههای چندگانهای دارند. مؤلفهها معادل ساحات، ابعاد، اضلاع و عرصههای فرهنگاند و عناصر، اجزای فرهنگ قلمداد میشوند که خود، بخشها و اجزای مؤلفهها به شمار میآیند. هر عنصری خود نیز به سطوح و لایههای گوناگونی تقسیم میشود؛ برای مثال در حوزهی مؤلفهی «بینش»، دربارهی شناخت جهان، یک سلسله باورها وجود دارد. این باورها جزئی از مؤلفهی بینش فرهنگ به شمار میآیند. جزءِ باورها نیز لایههای فراوانی دارد. به این شکل مؤلفه به اجزا، و اجزا به لایهها و سطوح فروکاسته میشوند.
افزون بر این تقسیمبندی، عناصر فرهنگ به دو دستهی ذاتیات و عرضیات تقسیم میشود. عناصر ذاتی آن دسته از عناصر هستند که ماهیت فرهنگ را میسازند و پیدایش فرهنگ به وجود آنها وابسته است؛ از همینرو آنها را میتوان «عناصر ماهوی» فرهنگ نیز نامید. به سخن دیگر این دسته از عناصر، که مؤلفههای فرهنگ را تشکیل میدهند، اگر در مجموعهای وجود و حضور داشته باشند، آن مجموعه فرهنگ خوانده میشود، اما اگر حتی یکی از آنها وجود نداشته باشد، مجموعهی مورد نظر فرهنگ شمرده نمیشود. همهی فرهنگها نیز از عناصر ذاتی، که تغییرناپذیر هستند، برخوردارند.
عرضیات فرهنگ آن دسته از عناصری هستند که تبدیلپذیر، تغییرپذیر و جایگزینپذیرند و هویت فرهنگها را میسازند. برخلاف عناصر ذاتی، با تبدیل و جایگزینی این عناصر (عناصر عرضی)، یک فرهنگ از فرهنگبودن خارج نمیشود و همچنان به کار بردن عنوان فرهنگ برای آن صحیح و صادق است.
فرهنگها در مؤلفهها یا همان عناصر ذاتی با هم تفاوتی ندارند و همگی از بینشها، منشها، کششها و کنشها تشکیل شدهاند، اما در عناصر عرضی ممکن است با هم تفاوت داشته باشند؛ برای مثال عناصر مؤلفهی بینش در آنها یکی نباشد؛ زیرا گاه ممکن است در یک فرهنگ عنصر باور را دین تشکیل دهد، اما در فرهنگ دیگر در عنصر باور، جای دین را مقولهی دیگری گرفته باشد و نوع دیگری از باور جایگزین دین شده باشد. همین تفاوت عناصر عرضی است که سبب تفاوت فرهنگها میشود. این طبقهبندی را در مجموعه عناصر، مؤلفهها و ساحات و سطوح و لایههای فرهنگ باید در نظر گرفت.
۲٫ طبقهبندی مجموعهی عناصر و مقولاتی که به نوعی، به فرهنگ مربوط میشوند. افزون بر مؤلفهها و ساحات، اجزا و عناصر و نیز لایهها و سطوحِ اجزا و عناصر فرهنگ، مقولاتی وجود دارند که مربوط به فرهنگ هستند، اما جزء فرهنگ نیستند. این مقولهها جزء پیرافرهنگ، فرهنگنمودها، فرهنگنمونهها و … هستند. تفکیک این مقولات کم و بیش مرتبط با هم، شبکهی گستردهای را تشکیل میدهند، که باید با روشهای علمی و دقیق از هم بازشناخته شوند.
با وجود چنین تفاوتی، بسیاری این مقولهها را جزء فرهنگ دانسته و با همین کار تشویش و تشتت آرا و چالشخیزبودن و پریشانی مباحث مربوط به مؤلفهها و عناصر فرهنگ را سبب شدهاند؛ زیرا آنچه فرهنگ نیست، اما منسوب به فرهنگ است به دلیل تشخیص نادرست، جزء فرهنگ انگاشته شده است.
مجموعه عناصری که مرتبط با فرهنگ هستند اما در ذات جا ندارند و حتی به صورت عرضی هویت فرهنگ را نمیسازند و خارج از بدنه و پیکرهی آن قرار دارند «پیرافرهنگ» خوانده میشود. پیرافرهنگ شامل فرافرهنگها، بنفرهنگها، فرهنگنمودها و فرهنگنمونها میشوند. «فرهنگنمود» به مظاهر فرهنگی و ظواهر فرهنگی، که غیر از عناصر فرهنگاند، گفته میشود. «فرهنگنمون» نیز عنوانی است که برای مقولات فرهنگی و آنچه با نسبت و صفت فرهنگی از آن یاد میشود، اما جزء فرهنگ نیست، به کار میرود.
یک سلسله عناصر وجود دارند که مبانی و مناشی فرهنگ را پدید میآورند و از آنها با عنوان « فرافرهنگ» (که فرهنگ ذیل آنها میگنجد) یاد میشود. «بنفرهنگها» به معنای مبانی و مناشی فرهنگها و بنمایههای آنهاست.
۳٫ روششناسی تشخیص عناصر تشکیلدهندهی فرهنگ. پرسش این است که مجموعه مؤلفهها، ساحات، اجزا و عناصر، سطوح و لایهها، و نیز پیرافرهنگها را چگونه میتوان از هم بازشناخت، یعنی چگونه میتوان تشخیص داد چه چیزیی جزء فرهنگ است و چه چیزی جزء فرهنگ نیست. اگر چیزی جزء فرهنگ است آیا از سنخی است که ماهیت فرهنگ را تشکیل دهد (یعنی عناصر ذاتی فرهنگ است) یا از آن دستهای است که هویت فرهنگها را میسازد (یعنی عناصر عرَضی)؟ تشخیص یا تعیین آنچه فرهنگ است و فرهنگ نیست، نیازمند به روششناسی است.
۴٫ نقد دیدگاه اندیشمندان دربارهی مؤلفهها و عناصری که جزء فرهنگ دانستهاند. در ابتدای این سلسله مباحث به کتاب مفهوم و تعاریف فرهنگ اشاره شد که در آن، مجموعهی تعاریف شناخته و ناشناختهی غربی با منطق خاص نویسندهی این کتاب طبقهبندی شده است. در این کتاب در تعریف فرهنگپژوهان، به ویژه کسانی که کوشیدهاند فرهنگ را با اجزا، سازهها، مؤلفهها و ساحات و سطوح عناصر تشکیلدهندهی آن تعریف کنند، حدود ۴۲ عنصر، اجزای فرهنگ تلقی شدهاند. [۱] هرچند که ممکن است پارهای از تعابیر، معادلها و برابرنهادههای دیگر عناصر باشند و بعضی مؤلفه، برخی جزء و برخی دیگر لایهی جزء قلمداد شوند و در طول یکدیگر باشند یا بعضی کل و برخی جزء قلمداد شوند، با اینهمه چون این احتمالات چندان تأثیری در ماهیت بحث ما نمیگذارد، مجموعهی آنها با ترتیب منطقی به شکل زیر فهرست شدهاند تا مشخص شود که در مقولهی شناسایی عناصر و اجزاء فرهنگ چه تفاوتها، اختلافنظرها و تعارضهایی وجود دارد.
باورها، نظامهای فکری، نظاممفهومها، دانش، فنون علمی، دین، نظام دینی و اجتماعی، هنر، سنجههای هنری، صناعات هنری، گنجینهی انباشتهای از آفرینندگی بشر که از جملهی آنها کتابها، نقاشیها، بناها و است، پیشهها، زبان، قانون، حکمهای شایسته و ناشایسته که با گذشت روزگاران پدید آمدهاند، نهادهای اجتماعی که برای رسیدن به هدفهای مشترک همکاری میکنند، اخلاقیات، زناشویی، نظام مالکیت، آداب و رسوم، راه و روشهای زندگی، سنتها، هرگونه توانایی و عادتی که آدمی همچون هموندی از جامعه به دست میآورد، وسایلی که بشر بهوسیلهی آنها با طبیعت مادیِ زیستانی برای برآوردن نیازهای خود روبهرو میشود، مهارتها، واکنشهای فرد زیر نفوذ گروهی که در آن میزید، تمامی شیوههای کردار که جامعه بدان سازمان میبخشد، تمامی گمانها که هموندان جامعه از راه آموزش فرا میگیرند، احساس و اندیشهی افراد در جامعه، تمامی پاسخهای عاطفی شرطی و الگوهای عادی رفتار که هموندان جامعه از راه آموزش فرا میگیرند، ویژگیهای اساسی گروههای اجتماعی گوناگون، سازمانها، وسایل و کالاهای مصرفی، اشیای مادی ساختهی دست بشر، آنچه بیانگر تمامی باورها، رفتارها، دانشها، ارزشها و خواستههایی است که شیوهی زندگی هر ملت را بازمینماید، هدفهای برنهادهای که عاملهای بیمیانجی برنهندهی رفتارند، فرآوردههای غیرفیزیولوژیک افراد بشری، نمادها، میانکنشها و روابط، مناسبات و نسبتها.
در اینجا مناسب است فهرست عناصری را که در بالا بیان شد با استفاده از این چهار روش محک زنیم و با کاربست این چهار روش، عناصر را تعیین، و فرهنگ را از غیرفرهنگ تفکیک کنیم تا بتوانیم به تعیین مؤلفهها و اجزاء و سطوح و نیز ذاتی، عرضی و فرهنگ و پیرافرهنگ دست یابیم.
سپس در طبقهبندی و تجزیهی عناصر روشن خواهد شد که فرهنگشناسان در تشخیص عناصر و اجزای فرهنگ تا چه حد خطا کردهاند. آنها بسیاری از مقولات را که جزء فرهنگ نیستند و در زمرهی پیرافرهنگهایند، جزء فرهنگ انگاشتهاند، بسیاری مقولهها را که مؤلفه نیستند و جزئی از یک مؤلفه به شمار میآیند، مؤلفه شمردهاند، بسیاری از مقولهها که لایهها و سطوح فرهنگ به شمار میآیند و نه مؤلفه و عنصر، چونان مؤلفه در نظر گرفته شده و بنابراین در تعریف گنجانده شدهاند. همین موضوع نشان میدهد که فرهنگپژوهان یادشده در تشخیص عناصر فرهنگ و مؤلفههای آن خطا کردهاند؛ زیرا در تعریف لازم نیست که به بیش از مؤلفهها، اجزا و سطوح آنها اشاره شود.
در ادامه، روشهایی برای این تفکیک پیشنهاد شده است. با این روشها اولاً میتوان این عناصر را شناخت و دریافت که به نحوی مرتبط با فرهنگ هستند؛ و ثانیاً جایگاه هریک را در جغرافیای شبکهی مفاهیم و مقولات تعیین کرد که آیا از زمره و در جرگهی فرهنگ هستند یا پیرافرهنگ؟ اگر پیرافرهنگ هستند از کدام دسته؟ و اگر از جرگهی فرهنگ هستند از کدام طبقه؟ به نظر میرسد با شیوههایی از این دست میتوان این کار را انجام داد و شاید کسی هم به این کار نپرداخته باشد.
راههای تشخیص عبارتاند از:
ـ رجوع به نظریات اندیشهوران حوزهی فرهنگپژوهی. [۲] در هر علمی روش معمول همین است که دیدگاههای اصحاب آن علم بررسی شود. [۳] در فرهنگپژوهی نیز برای تشخیص عناصر فرهنگ یکی از شیوهها همین است که به آرا و تصریحات اصحاب فرهنگپژوهی مراجعه کنیم تا ببینیم آنها چه چیزهایی را جزء فرهنگ دانستهاند و چه چیزهایی را جزء فرهنگ ندانستهاند. درصورتیکه بتوان با مطالعهی دیدگاههای آنها به یک اجماع دست پیدا کرد و دریافت که همه یا اکثر فرهنگپژوهان چه مقولاتی را جزء فرهنگ میدانند، شناخت ساحات و سطوح فرهنگ حاصل میگردد.
این روش حداقل در مقام اثبات، یعنی مقام فهم و تشخیص معرفت فرهنگپژوهان از عناصر فرهنگ، میتواند کارآیی داشته باشد، اما اینکه در مقام ثبوت هم اینها جزء فرهنگ است یا خیر بحث دیگری است. این روش ممکن است در مقام ثبوت کارآمد نباشد و با آن نتوان به این پرسش داد که آیا در واقعیت هم فرهنگ مرکب از این عناصر است یا خیر؛ چون این شیوه مبتنی بر فهم و معرفت فرهنگپژوهان است.
ـ رجوع به تعاریف ارائهشده از سوی فرهنگشناسان. با تأمل در مجموعهی تعاریف و بهخصوص تعاریف وصفگر و سازهمحور که میکوشند با فهرست کردن مؤلفههای فرهنگ، فرهنگ را تعریف کنند و از روشهای منطقی یا روشهای برتر برای تعریف آن استفاده نمیکنند، [۴] و حتی تعاریفی که با رویکرد عناصرشناسانه، چیستی فرهنگ را شرح ندادهاند، میتوان درک کرد که چه چیزهایی فرهنگاند و چه چیزهایی فرهنگ نیستند.
تعریف حداقل دو کارکرد دارد: نخست اینکه آن مقوله را به صورت کلی تعریف میکند؛ دوم اینکه مختصات، اجزا و عناصر آن را مشخص میسازد. در اینجا از تعاریف مطرح شده از سوی فرهنگپژوهان، کارکرد دوم انتظار میرود.
هر چند ممکن است تصور شود روش دوم به نحوی ذیل روش نخست قرار گیرد، این روش مبنایی دارد که در فلسفههای مضاف، از آن به نظریهی «تناسق ارکان علم» تعبیر میشود. براساس این نظریه، هر مجموعه، مؤلفهها و عناصر رکنی دارد که با هم فراخور و سازگار هستند و سازگاری آنها با هم، ماهیت و هویت آن مقوله را پدید میآورد؛ برای مثال در یک علم، موضوع، غایت، روش، و مسائل آن، مقولات رکنی هستند که علم از آنها پدید میآید. در واقع با فراهم آمدن مجموعهای از عناصر که خورند هم هستند یک علم شکل میگیرد. براساس نظریهی تناسق ارکان علم، نظریههای دیگر که تمایز و وحدت علوم را فقط بسته به غایت، روش یا مسائل میدانند، کامل نیستند.
افزون براین، روش اول عبارت بود از اظهارات و تصریحات فرهنگپژوهان درخصوص عناصر فرهنگ، اما در روش دوم عناصر از تعاریف استنباط میشوند. در این دسته از تعاریف چه بسا به شکل مستقیم به عناصر اشاره نشده باشد، اما براساس نظریهی یادشده میتوان به این عناصر پیبرد.
ـ شناخت عناصر و مؤلفهها با اتکا به نظر خود. این روش برخلاف روشهای اول و دوم، که روشهایی پسینی بودند، روشی پیشینی و منطقی است. در روشهای اول و دوم یعنی ناظر به تعاریف یا آرای موجود از دیگران، یک سلسله از مقولهها به عنوان عناصر فرهنگ در نظر گرفته میشدند، اما در روش سوم آنچه منطقاً خوب است عنصر فرهنگ قلمداد میشود.
در این روش از رهگذر دستیابی به تعریفی جامع، مانع و جهتمند از فرهنگ، مؤلفهها و عناصر آن تعیین میشود. این تعریف را خود مطرح میکنیم و با تحکیم بخشیدن آن، هرآنچه را که تعریف اقتضا میکند، عناصر و مؤلفههای فرهنگ به شمار میآوریم.
اگر بتوانیم به تعریفی برسیم که با آن بتوان دیگران را هم اقناع کرد، براساس مبنای خود میتوانیم اجزای فرهنگ را تبیین و توصیف کنیم. ولی این تعریف ممکن است علیالمبنا باشد و در نهایت بسیاری تعریف ما را نپذیرند، با این حال در این حد که براساس مبنای خودمان بتوانیم اجزا و عناصر فرهنگ را تعیین کنیم، این شیوه میتواند کارآمد باشد.
ـ دستهبندی مقولاتی که گمان میرود اجزا و عناصر فرهنگ باشند و بررسی آنها. در این شیوه فارغ از اینکه دیگران چه چیزهایی را عناصر فرهنگ دانستهاند یا فرهنگ را چه تعریف کردهاند و تعاریف رایج فرهنگ کدام است و مقتضای آنها چه میشود، همچنین فارغ از اینکه ما فرهنگ را چه تعریف میکنیم، مجموعهی مقولاتی که گمان میرود اجزای فرهنگ هستند روی هم انباشته میشوند و سپس براساس پارهای از قواعد، به سه گروه تقسیم میگردند؛ عناصری که جزئیت آنها محرز است، در یک دسته قرار میگیرند. یکی از این عناصر «باور» است، چون هیچ اندیشمندی نگفته است جزء فرهنگ نیست و جزئیت آن محرز است. پس از آن با قواعدی که در ادامه به آنها اشاره خواهد شد، آنچه عدم جزئیتش محرز است کنار گذاشته میشود. گروه سوم نیز عناصر چالشی هستند که تجزیه و تحلیل آنها تکلیفشان روشن میشود.
کار مهم، نقادی دستهی سوم است؛ چون با این نقادی میتوان به طبقهبندی عناصر دست یافت و فرهنگ را از غیرفرهنگ جدا کرد.
اگر این شیوه بررسی علمی شود و قواعد مناسبی برای آن تأسیس گردد و همچنین قواعد تأسیسشده تحکیم و مبرهن شوند، میتواند برای دیگران هم قانعکننده باشد و بسا محکمترین و استوارترین روش تعیین عناصر فرهنگ قلمداد شود.
بعضی از قواعدی که در این مرحلهی کاربرد دارند [۵]
عبارتاند از:
ـ «کاربرد شروط فرهنگانگاشتگی». بعضی از شروط هستند که به شرط تحققشان، مقولهای فرهنگ میشود. برای مثال کسی نمیتواند بگوید که «دین» جزء فرهنگ است و اگر کسی چنین ادعایی کند دچار خطا شده است. دین جزء فرهنگ نیست، بلکه آنگاه که اجزای دین، اوصاف فرهنگ را پیدا میکنند جزء فرهنگ قرار میگیرند. اینگونه نیست که هر دینی جزء فرهنگ باشد، پیامبری که امروز مبعوث شده و دین خود را اعلام کرده است، شاید تا ده سال اول، دین او جزء فرهنگ نباشد و پذیرفته نشده باشد. حتی اگر پذیرفته هم شود، در حد تسلیمشدن در برابر آن است و هنوز در جان و دل افراد نفوذ نکرده و در رفتار آنها جاری نشده و به صورت عادت درنیامده است، بنابراین صفات فرهنگ را ندارد. دین آنگاه جزء فرهنگ میشود که اوصاف فرهنگ را به دست آورد؛ بنابراین آنهایی که گفتهاند دین جزء فرهنگ است اشتباه کردهاند. افزون براین، اجزای دین به صورت یکپارچه جزء فرهنگ نمیشود، چون دین از نظر گستره خودْ معادل فرهنگ است و شامل بینشها، منشها، کنشها و کششها میشود. به سخن دیگر دین همهی اجزای فرهنگ را دارد و از نظر کمّی و کیفی معادل فرهنگ است؛ یعنی همان عمق، پایداری، تأثیرگذاری و تعیینکنندگی و برنهندگی را دارد. حال برای تشخیص اینکه دین (که عدهای گفتهاند جزء فرهنگ است، و به نظر ما نیست) جزء فرهنگ است یا خیر باید به اوصاف فرهنگ توجه شود. فرهنگ اوصافی دارد و چیزی جزء فرهنگ است که دارای این اوصاف شده باشد. دین به ذات خود از این ویژگیها برخوردار نیست، اما میتواند از آنها برخوردار شود و به این ترتیب جزء فرهنگ گردد.
ـ قاعدهی «تفکیک ذاتی و عرضی فرهنگ». میتوان آنچه ذاتی فرهنگ و آنچه عرضی آن است را تعریف کرد و مقولات و عناصر را به این تفکیک عرضه نمود و با این کار تشخیص داد که چه چیزی ذاتی و چه چیزی عرضی فرهنگ است.
ـ قاعدهی «تفکیک فرهنگ از پیرافرهنگ». این قاعده هم مانند قاعدهی پیشگفته در تشخیص عناصر فرهنگ میتواند کارآمد باشد.
ممکن است پارهای از این شیوهها در ظاهر صورت دوری پیدا کند؛ یعنی با کاربست قاعدهی تفکیک فرهنگ از پیرافرهنگ میخواهیم به این نتیجه برسیم که چه چیزی جزء فرهنگ است، درحالی که ممکن است پیشاپیش تشخیص داده باشیم که فرهنگ و پیرافرهنگ چیست؛ زیرا آنرا به صورت یک قاعده به کار بردهایم.
اینگمان، پاسخ مشهور و شایعی دارد که بحث دور هرمنوتیکی است. براساس این بحث، از اجمال به تفصیل رفتن، از تفصیل بازگشتن به اجمال و این رفتوبرگشتها و دادوستدی که اتفاق میافتد و دیالوگهایی که رخ میدهد، کمک میکند که عناصر مشخص شوند. در کل باید گفت که از این دست قواعد را میتوان طراحی و تأسیس کرد و به وسیلهی آنها عناصر فرهنگ را از یکدیگر تشخیص داد. [۶]
این دو روش به دلیل نبود اتفاق نظر میان اصحاب دانشهای فرهنگی نمیتواند چندان کارآیی داشته باشد. اگر فقط با اتکا به این دو روش تلاش شود عناصر تشکیلدهندهی فرهنگ مشخص گردد، چون تشتت آرا فاحش است و وفاقی میان صاحبنظران نیست، دستیابی به عناصر فرهنگ ـ اگر نگوییم ممکن نیست ـ بسی دشوار خواهد بود.
پرسش و پاسخ
آقای ذوعلم: برخی از عناصر هستند که قطعاً جزء فرهنگاند؛ یعنی ارتکازاً همهی کسانی که دربارهی فرهنگ بحث کردهاند آنها را مؤلفههای فرهنگ برشمردهاند. برای نمونه «زبان» و «ادبیات»، قطعاً بخشی از فرهنگ هستند، اما با تقسیم مؤلفههای فرهنگ به بینشها، منشها، کنشها و کششها، قطعاً نمیتوان «زبان» را جزء بینشها، منشها و کششها دانست؛ گرچه میتوان آنرا جزء کنش شمرد، ولی آنچه در کنش اتفاق میافتد سخنگفتن است؛ یعنی زبان که همان ارتباط معنوی و وثیق بین اجزای گوناگون است. آیا میتوان گفت که زبان در این چهار بخش میگنجد یا اینکه باید دربارهی مورد آن تأمل کرد؟
نکتهی دوم این است که آیا ما اساساً در زیست اجتماعی بشر یک امر غیرفرهنگی داریم یا نه؟ درست است که ممکن است بگوییم عناصر فرهنگ را میتوان طبقهبندی کرد و گفت برخی جزء هستهی مرکزی فرهنگ هستند و بعضی پیرامونی، ولی آیا میتوان گفت که امری اساساً غیرفرهنگی است؟ اگر بتوان گفت جای این بحث است که ما با چه معیاری میخواهیم عناصر را از هم تفکیک کنیم.
نکتهی سوم این است که ما ظاهراً یک مقدار از مبنای خود روی گرداندهایم؛ فلسفهی فرهنگ تعریف میشود تا بتوان با آن عناصر را شناخت؛ اصلاً کارکرد تعریف همین است؛ برای مثال اگر گفتیم هر حیوان ناطقی انسان است، هر چیزی که یافتیم به این تعریف عرضه میکنیم تا ببینیم آیا در این تعریف میگنجد یا خیر. میخواهم بگویم اساساً اینکه فرهنگپژوهان به دنبال این نرفتهاند که ما چگونه عناصر فرهنگ را از عناصر پیرافرهنگی و فرافرهنگی تشخیص بدهیم، همین بوده است؛ زیرا معتقد بودند ما اساساً تعریف میکنیم تا بتوانیم این اجزا را با همان تعریف تشخیص دهیم.
بنابراین همانگونه که فرمودید، به دو روش اول اساساً نمیتوان تکیه کرد؛ چون در این دو روش سراغ اصحاب فرهنگ میرویم که در آن دو اشکال اساسی وجود دارد؛ نخست اینکه اساساً ما مبنای نظری بسیاری از اصحاب فرهنگ، یعنی انسانشناسی و جامعهشناسی آنها را قبول نداریم، پس چطور میتوانیم بگوییم که آنها چه عناصری را جزء فرهنگ میدانند؟ دوم اینکه اصلاً در این تعاریف تناقض و تعارض هست. بنابراین ما به طبقهی اول تعاریف بسنده کردیم و عناصر را به دست آوردیم. این کار اساساً یک مبنای نظری دارد؛ یعنی کسانی که فرهنگ را یک امر بسیط میدانند نه مرکب، دیگر وارد اجزا نمیشوند و میگویند فرهنگ یک روح است و این روح در هر جا که وجود داشت فرهنگ میشود.
بنابراین دو روش پیشینی با مبنای ما در تعریف تعارض پیدا میکند؛ زیرا درخصوص تعریف مطرح کردهایم که ما به یک تعریف پسینی از فرهنگ نیاز داریم و میخواهیم آنچه را هست و واقعیت دارد تعریف کنیم. در اینجا قصد داریم تعریفی ارائه کنیم که با آن، همهی فرهنگهای موجود، که با هم متفاوت هم هستند، معرفی شوند. وقتی که مبنای فلسفی تعریف ما در فرهنگ یک مبنای پسینی بود آیا میتوانیم از دو روش پیشینی برای تشخیص عناصر فرهنگ استفاده کنیم؟ بنابراین دوباره تأکید میکنم که ما نیازی به این بحث نداریم که بگوییم روشهای تشخیص عناصر فرهنگ از غیرفرهنگ چیست.
نکتهی دیگر این است که اصلاً نمیتوان گفت دین جزء فرهنگ است، ولی شاید این تعبیر مسامحی باشد که بگوییم در جایی، دین جزء فرهنگ میشود، بلکه باید بگوییم در جایی فرهنگ، دینی میشود؛ یعنی دین، دینبودن خود را حفظ میکند، اما فرهنگ دینی میشود و اجزا، لایهها، مؤلفهها و عناصر فرهنگ از دین متأثر میشوند. در این حالت دین در جای خود باقی است، اما فرهنگ دینی و دینیتر میشود؛ به همین دلیل میتوان گفت که فرهنگ فلان جامعه در فلان بُعد دینیتر از فلان جامعه است.
اما اگر در جامعهای دین، فرهنگی و شود، به این معناست که از تقدس، علوّ و هدایتگری خود فاصله گرفته است.
آقای نظری: به نظر من یا برای فرهنگ ذاتیاتی قائل شدهایم، یعنی همانگونه که تعریف چیزی صورت میگیرد، جنس و فصل آنرا تعیین کردهایم، اگر جنس و فصل فرهنگ تعیین شده باشد، بحث از عناصر هم بازمیگردد به بحث از بازخوانی تعریف. اگر ما برای فرهنگ تعریفی علمی ارائه دادیم و جنس و فصلی برای آن مشخص کردیم، به صورت منطقی باید همان تعریف مقبول را مبنا قرار دهیم. به نظر میرسد روش چهارمی که حضرتعالی مطرح کردید، تسامحی است؛ زیرا از فرض اولیهی خودمان باید عقبنشینی کنیم تا هرآنچه را در مظانّ عنصربودن است مطرح کنیم.
اگر دست از تعریف مختار برنداریم، باید عناصر فرهنگ را در تعریف خودمان بجوییم و اگر نگاه تسامحی داشته باشیم، باید روش چهارم را انجام دهیم که در آن به مجموعهای از عناصر نگاه میشود.
آقای بنیانیان: به نظر میرسد با توجه به اینکه فرهنگ بر ما اشراف دارد، و ما هم تحت تأثیر باورهای خودمان بعضی از نظریات را مهم میدانیم و برخی دیگر را نادیده میگیریم، نظریات دانشمندان در فرهنگهای گوناگون ما را به واقعیت نزدیکتر میکند.
آقای جمشیدی: اگر فرهنگ را مقولهای اعتباری بدانیم، دو نکته را باید در نظر بگیریم، نخست اینکه در آن صورت، تعریف فرهنگ هم اعتباری میشود؛ دوم اینکه بین اعتباری و اعتباری محض تفاوت وجود دارد.
در بحث روشها شاید بتوان روش پنجمی را هم اضافه کرد و فرهنگ را یک نوعی فرض نمود که دارای مصادیق عینی است. برای دستیابی به عناصر فرهنگ، این مصادیق عینی مطالعه شود، جامع مشترک آنها استخراج گردد، سپس از فرهنگ اسلامی، فرهنگ شرقی، فرهنگ غربی و… سخن به میان آید. حالا شاید در مورد دین هم بتوانیم بگوییم که البته دین صامت نیست، ولی فرهنگ صامت است. دین برای خودش تعریفی ارائه میدهد و یک محتوای مشخصی دارد، ولی فرهنگ تابع اعتبار است.
در مورد قواعدی هم که مطرح شد به نظر میرسد این قاعده را هم میتوان مطرح کرد و بین فرهنگ و آنچه دلالت فرهنگی دارد تفاوت قائل شد؛ زیرا هر شیئ میتواند حیثیت فرهنگ را داشته باشد، اما خود شیء جزء فرهنگ نیست.
نکتهی دیگر این است که ما بر چه اساسی واقعیت بیرونی انسان را تقسیمبندی کردیم که یکی از اجزای آن فرهنگ شده است؟ یعنی ملاک تقسیم چه بوده است؟ و در عرض این ملاک چه چیزهایی قرار میگیرد؟
آقای چقماقی: همانگونه که آقای ذوعلم فرمودند، باید تقدیم را به بحث هستیشناسی میدادیم؛ زیرا این بحث که فرهنگ امری اعتباری است یا حقیقی، مقدم است بر بحث از مؤلفهها و عناصر فرهنگ و چگونگی تشخیصشان. اگر فرهنگ را امری اعتباری تلقی کنیم، فرهنگپژوه نخست باید ملاکها و قواعدی را که میخواهد با آنها مؤلفهها و عناصر را اعتبار کند مشخص نماید. در صورت چنین کاری در گام بعدی میتوان براساس آن قواعد مؤلفهها و عناصر، فرهنگ را تعیین کرد. اما اگر فرهنگ امری حقیقی تلقی شود، باید روش مواجهه با فرهنگ موجود تعیین گردد و براساس این روش، مؤلفهها و فرهنگها شناخته شود. بنابراین در فرض اول، که فرهنگ اعتباری شمرده میشود، باید قواعد مشخص شود و در فرض دوم، که فرهنگ حقیقی تلقی میگردد، باید روش مراجعه به فرهنگ به عنوان پیشفرض مشخص شود؛ از همینروست که بحث هستیشناسی باید بر بحث چهآیی فرهنگ مقدم میشد.
استاد رشاد: دربارهی تقدیم بحث هستیشناسی یا مؤلفهشناسی، تصور من هم همین بود که بعد از تعریف، هستیشناسی مطرح شود، ولی بحث هستیشناسی تابعی است از بحث مؤلفهها؛ زیرا تا ندانیم فرهنگ از چه چیزهایی تشکیل شده است، نمیتوانیم بگوییم بسیط است یا مرکب یا اینکه همهی اجزای آن حقیقیاند یا اعتباری، یا برخی حقایق و بعضی اعتباریات. بیتردید باید مؤلفهها و عناصر فرهنگ مشخص شود تا بتوان گفت نوع هستی فرهنگ چیست. به همین دلیل بحث مؤلفهشناسی بر بحث هستیشناسی مقدم دانسته شد.
دربارهی این پرسش که آیا فرهنگ دینی میشود یا دین، فرهنگ میشود، باید گفت که هر دوی این تعابیر درست است؛ ممکن است فرهنگی جذب دین شود یا از آن تأثیر پذیرد و رفتهرفته عناصری که وجه دینی دارد جای عناصر غیردینی و سکولار را بگیرند در این حالت مصادیق و اجزای مؤلفههای فرهنگ دینی میشوند و درنتیجه فرهنگ، دینی میگردد. اما از آنسو هم ممکن است دینی جزء فرهنگ شود؛ اگر دین، در مقام واقع و نفسالامر یا در مقام اثبات و در افق معرفت دینداران و دینشناسان، جزء فرهنگ شود، یعنی اجزای دین جای اجزای فعلی فرهنگ را بگیرد، دین، فرهنگ میشود. به نظر من دین هیچگاه جزء فرهنگ نمیشود؛ چون آنقدر گسترده است و دستکم به لحاظ کمی با فرهنگ، برابر، و از نظر کیفی برتر از فرهنگ است که نمیتوان گفت دین یکپارچه جزء فرهنگ میشود، بلکه اجزای آن در یک فرهنگ جایگیر میشوند و جزء آن فرهنگ میگردند. من خواستم بگویم آنهایی که میگویند دین جزء فرهنگ است اشتباه میکنند؛ زیرا اولاً دین ذاتاً جزء فرهنگ نیست؛ ثانیاً همیشه در فرهنگهای ملل متدین، در عین حال که همه متدین هستند، عناصر معارض و مباین با دین وجود دارد، و این نشان میدهد که دین تماماً جزء فرهنگ نشده، بلکه عناصری از دین جزء فرهنگ شده است.
به این ترتیب میخواهم بگویم هم این مطلب که عناصر دینی جزء فرهنگی میشوند و هم این مطلب که یک فرهنگ دینی میشود صحیحاند، ولی اینها دو مطلب مجزا هستند، حتی اگر گاه به صورت دو رویهی یک حقیقت قلمداد شوند و هر دو هم میتوانند درست باشد.
به نظر من روش چهارم کارآمدتر است، ولی این روش مستلزم وضع یک سلسله قواعد جزءشناسی است، اگر دوستان بتوانند روی این قواعد تأمل کنند و کمک کنند خوب است. ما باید برای جزءشناسی، یک سلسله قواعد وضع کنیم. اگر این قواعد را وضع و مستدل و مبرهن کنیم، دیگران آنها و مقتضیاتشان را خواهند پذیرفت. در عین حال انتظار نداریم با همهی مبانی و بناهای فرهنگپژوهان عالم به اجماع برسیم. چنین کاری نه ممکن است نه مطلوب؛ زیرا شاید لازمهی این توافق و اجماع این باشد که ما یک مقدار عقبنشینی کنیم تا به وفاق برسیم، اما در عین حال بسا بتوان به نظر اکثریتی رسید.
آقای ذوعلم: ما به یک تعریف از فرهنگ رسیدهایم، و کاربرد تعریف این است که بگوییم هرچه بر این تعریف منطبق است جزء فرهنگ به شمار میآید و هرچه متأثر از این تعریف است، متأثر از فرهنگ قلمداد میشود.
استاد رشاد: اگر ما فقط شیوهی پیشینی را در پیش گیریم و بخواهیم نظر خود را پیش ببریم، میتوانیم به همان شکلی عمل کنیم که آقای ذوعلم فرمودند، اما ما میکوشیم روشهایی پیشنهاد کنیم که دیگران هم منطقاً قبول کنند، اگرچه ممکن است از نظر مصداق با هم توافق نداشته باشیم. اگر ما براساس تعریف مختار، اجزای فرهنگ را مشخص کنیم؛ مشخص است که دیگران آنرا نمیپذیرند، اما اگر بدون تأکید بر تعریف و مبنای خودمان، به نظریات اصحاب فرهنگپژوهی رجوع کنیم، چون این نظریات برای دیگران حجت است، میتوان امیدوار بود که آنها آنچه را منطقی است بپذیرند؛ برای مثال چون همهی فرهنگپژوهان باور را جزء فرهنگ دانستهاند، میتوان انتظار داشت که آنهایی که تعریف و مبنای ما را هم نپذیرفتهاند به دلیل این اجمال، جزئیت باور را برای فرهنگ بپذیرند. درواقع به دلیل اینکه با دیگران هم طرف هستیم، ناچاریم از روشهای دیگر هم استفاده کنیم.
نکتهی دیگر آن است که به نظر من در تعریف، تنها لازم است مؤلفهها را آورد و دیگر نیازی به ذکر عناصر نیست. عناصر در ذیل شرح مؤلفهها بیان میگردند؛ درنتیجه اگر مؤلفهها را بپذیریم، عناصری که ذیل آن قرار خواهند گرفت برای ارائهی تعریف مطلوب ما کفایت میکند.
[۱] . برای این کار دهها تعریف دستهبندی شدهاند. عناصر یادشده با بررسی این تعاریف، استخراج گردیدهاند. افزون بر آن، در این دستهبندی مشخص شده است که هر عنصر را چه کسانی اجزای فرهنگ دانستهاند.
[۲] . همان کاری که در جلسات پیش انجام شد و به وسیلهی آن روشن گردید که فرهنگپژوهان در مقام تعریف بسیاری چیزها را جزء فرهنگ دانستهاند.
[۳] . برای مثال در دانش جامعهشناسی نظرات جامعهشناسان بررسی میشود تا روشن گردد آنها دانسته و ندانسته چه مسائلی را جزء جامعهشناسی به شمار نیاوردهاند.
[۴] . از جمله روشهای برتر آن است که همهی عناصر مرتبط با یک مقوله در تعریف گنجانده شود تا تعریفی جامعالاطراف و جامعالابعاد حاصل گردد.
[۵] . شایان ذکر است که اینها قواعد شناخته و بحثشدهای نیستند.
[۶] . این روشهای چهارگانه استقرایی است و به ذهن من خطور کرده و ممکن است بیش از این روشها وجود داشته باشد یا ممکن است کسی مداقّه کند و یکی از این روشها را به دیگری برگرداند.
لینک کوتاه: https://rashad.ir/?p=1853