یک آسمان نگاه[۱]
کاش!
من آذرخش بودم
و با رویشِ ناگهانیِ ساقههایم
بر گونههای شب،
سیلی مینواختم
و ـ دستکم برای لحظهای ـ
سکوت را میشکستم
کاش!
من رنگینکمان بودم
ـ محرابی به وسعت زمین ـ
و همه را
به پرستش، فرا میخواندم.
کاش! من یک قطعه ابر بودم
ـ در هیأت اسبی سپید،
در آینهی خیال کودکان ـ
و لحظاتی، همبازیِ طفلان بیمرکب
میشدم.
کاش!
من ابر بودم
ـ فرزند اقیانوس ـ
میباریدم
و لبهای تَرَکخوردهی کویر را
تر میکردم.
کاش، باران بودم:
خود را
عادلانه، میان همه تقسیم میکردم
ـ در شورهزار هم لاله میرویید ـ[۲]
و از فراز حصار گلبرگها
پرچمکها را
ـ به نشانهی پیروزی ـ
به اهتراز درمیآوردم.
کاش باران بودم:
میگریستم،
بغض باغچه را میشکستم
تا دل غنچهها باز میشد.
کاش من
ستاره بودم!
ـ نبض آسمان.
کاش من ماه بودم:
ساقههای تردم را
به ویرانهها میبخشیدم،
به کلبههای بیفانوس
سرمیکشیدم،
کنار سفرههای بینان
مینشستم
کاش ماه بودم
و برای کودکان روستایی
ـ هنگامی که
در خنکای نسیم شبانه،
بر فراز بامها، در پناه بادگیرها
روی سادگی گلیم،
وول میخوردند ـ
قصه میگفتم.
کاش من خورشید بودم:
با هزاران نیزه،
سینهی شب را
میشکافتم
تا خفاشها
برای همیشه
زندانی میشدند.
کاش من
خورشید بودم:
با نگاهی
زَهرهیِ صخرههای یخ را
آب میکردم
و نسل انجماد، منقرض میشد.
کاش من،
کهکشان بودم
ـ یک آسمان نگاه.
کاش!
من آسمان بودم:
آبی،
فراخ،
بلند
اما خمیده
ـ همواره در رکوع ـ
کاش، من آسمان بودم:
همهی پرندگان را
در آغوشم جای میدادم،
خورشید، سر بر دامنم میگذاشت،
ماه، روی شانههایم
پرسه میزد،
دامنم را پر از ستاره میکردم
و همه را ـ مُشت مشت ـ
میان بیستارگان
تقسیم میکردم
کاش من آسمان بودم
و براهیم
در من، ملکوت خدا را
نظاره میکرد.[۳]
من از
«در خاک زیستن»
خسته شدهام،
احساس غربت میکنم.
۳۰/۷/۷۲ ـ تهران
[۱]…. و کذلک نٌری ابراهیم ملکوت المسوات و الارض و لیکون من الموقنین
[۲].باران که در لطافت طبعش خلاف نیست / در باغ لاله روید و در شورهزار خس (سعدی)
[۳]… و کذلک نٌری ابراهیم ملکوت المسوات و الارض و لیکون من الموقنین