… زمین مکه و شهر بتان وزر
و شهر پاک ابراهیم و شهر کعبهی تاریک است
و در خواب و سکوت شب فرو رفته است
جهان در خواب و جان مردمان در خواب
و گیتی بیفروغ و آسمان در خواب
و اما در میان تیرگیها، در میان شب
یکی پیکارگر چوپان، هماره سخت بیدار است
و همچون شمع ره ایستاده میسوزد
و به فردای خورشید و جهان خواب اندیشد
و آرام از میان سنگها، در آن کویرستان
بهسوی کوه ـ کوه نور ـ تنها راه میپوید
و هر ریگی به زیر پای او، یکدل
و هر دل، چون ستاره، در طپیدنها…
*
… و از بالای آن کوه بلند نور
که نامش را (حرا) خوانند
بهسوی گیتی تاریک و هولانگیز آدمگونههای خواب
که: اندر «بستر زنجیر» در خوابند
و بر تن «جامهها از زنجیرها» دارند
و یا در سجده بر پای ستمگر، بوسه میریزند
و سوی مردمی که:
زیر شلاق ستم، زیر لگد، پامال میلولند
و جانهاشان میان گورِ تنهاشان شده مدفون
نگاه افکنده، میگوید: «ترا آزاد خواهم کرد»
«تو را آزاد خواهم کرد ای، انسان»
«و زنجیر اسارت را ز دست و پای تو خواهم گسستن پاک»
و باز از قلهی آن کوه
صدا در میدهد آن کفشگر را.
: «هان تو ای محروم!
«برو از گاهواره کودکت را تا بگورستان بیاموزان!
«برو در کهکشانها دانشش آموز
«دگر از ستمگر، مهراس!!
«و با فریاد دیگر باز میگوید:
تو ای برده که بند بندگی بر گردن افکندی»
«چرا در بند میمیری»
«بپاخیز و غل و زنجیر را بشکن»…
… سپیده میدمد آرام
و شمشیر سپید روز طاق خیمهی شب را ز هم آهسته میدرد
و رنگ فجر میپرد
شب تاریک شرمنده گریزان میشود از روز
و مشرق ـ صحنهی پیکار روز و شب ـ
به تن گلگونکفن میپوشد از شادی
و از هر سو نسیم صبحگاهی میوزد، آرام
و جام نقره فام آسمان از خون خورشیدش شده لبریز
میخواهد فرو ریزد
و دشت و کوه و دریا را کند پر لاله و گلگون
و آن چوپان
و آن تکمرد کوهستان
و آن رهگوی بیهمسان
غمین از سینه کوه حرا، آرام و بیپروا
بهسوی خلق میآید
بهسوی شهر میآید
ولی درمان درد ملتش در کف
ـ طنین گریهی بیچارگان، در گوش
گرانبار رسالت همچنان، بر دوش
و عزم آسمان، در مشت
و فریاد و پیام نسلها بر لب …
بهسوی خلق، میآید
و با خود زیر لب، آهسته میخواند
پیام خالق خود را
که: اقرء باسم ربک…
. . . . . . .
* و روزی …
… و روزی نام آن پیغمبر چوپان
میان نام آگاهان آزاده
درخشیدن گرفت و همچو مه تابید
و در گیتی فقط نام محمد بود بر لبها
و دین پاک احمد بود در دلها
جهانی دیگر آغازید
و دیگر گونه شد گیتی
رذالتها و ذلتها و غمها مرد
همه زنجیرها پوسید
ستم فرسود و جهل افسرد
و از آن مردم بیراه و بیفرهنگ
«ابیذر، ساخت
«میثم» ساخت «سلمان» آفرید آزاد
تمدنهای سست و از درون پوسیده را کوبید
و از نو خود تمدن ساخت
*
ولی . . .
. . . . . .
ولی اکنون تو ای پیکارگر چوپان
تو ای آزادگر رهبر! . . .
بپاخیز و دگر فریاد کن از دل:
سکوت خواب را بشکن!…