جلسهی سی و هشتم
۸/۹/۹۱
کجایی فرهنگ
یکی دیگر از مباحث بسیار مهم فلسفهی فرهنگ، «کجایی فرهنگ» است. جایگاه فرهنگ در میان مقولات سختافزاری و نرمافزاری حیات انسان و نسبت و مناسباتی که فرهنگ با آن مقولات دارد، کجایی فرهنگ نامیده میشود.
چون این مبحث به دستهبندی همهی علوم و دستکم علوم انسانی مرتبط میشود، از اهمیت خاصی برخوردار است. در عرصههای گوناگون و ابعاد و وجوه مختلفی که زندگی و مناسبات انسانی دارد، نظرات و الگوهای گوناگونی ارائه شده است، یکی از آنها الگوی پارسونز است که در جلسات گذشته و در بحث نقد نظریهی فرهنگ پارسونز به آن اشاره کردیم. این الگو از اشکالات مختلفی رنج میبرد که جای نقد دارد و معالاسف به عنوان یک الگوی پذیرفتهشده در بین دانشگاهیان ما متداول شده و بر این اساس نیز در حوزهی علوم انسانی و مناسبات، نوع مباحث صورتبندی میشود.
در این الگو، مناسبات در قالب عرصههای چهارگانهای تنظیم شده است. براساس این الگو مناسبات، به حوزههای «اقتصادی»، «سیاسی»، «اجتماعی» و «فرهنگی» تقسیم میشود و این درحالی است که این تقسیم اشکالات زیادی دارد. اولین اشکال آن عبارت است از اینکه این تقسیم، مطلقاً سکولار است و درنتیجه برای معنویت، عبدویت و دین در این تقسیم هیچ جایگاهی پیشبینی نشده است و همه چیز در مناسبات بن انسانها خلاصه شده است و نسبت انسانها با یکدیگر در قالب این چهار قلمرو مبنای تقسیم قرار گرفته و نسبت انسان با حقتعالی مغفول نهاده شده است.
همچنین این الگو فاقد منطق است. معلوم نیست به چه دلیل باید مجموعهی مناسبات را به چهار حوزه تقسیم کنیم. به تعبیر دیگر این اقسام چهارگانه فاقد مقسَم واحد هستند؛ یعنی مشخص نیست که چرا باید «فرهنگ» در عرض «اقتصاد»، «سیاست» و یا «اجتماع» قرار گیرد. در این تقسیمبندی اجتماع و فرهنگ در پیوند با یکدیگر هستند، آنچنان که گاه تصور میشود فرهنگ بخشی از اجتماع و یا صورت جامعه است، و گاه نیز تصور میشود که اجتماع با فرهنگ پدید میآید و با فرهنگ است که اجتماع هویت و جامعه معنی پیدا میکند. بنابراین باید عنصر مشترکی وجود داشته باشد که این چهار حوزهی اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی به آن ارجاع شوند. آن مقسَم و عنصر مشترک چیست؟
وانگهی این چهار قسم همافق نیستند، بسا عدهای مجموعهی علوم انسانی را علوم فرهنگی نامیدهاند. البته هرچند این تعبیر خیلی دقیق نیست اما چندان هم بیراه نیست، و مطلبی نزدیک به واقع است. این چهار قسم حداقل، همافق نیست، و برخی از اینها از بعضی دیگر به جهاتی جدا هستند. بین این چهار قسم نسبت تباین برقرار نیست و اینگونه نیست که بتوان گفت این چهار عنصر از یکدیگر کاملاً جدا هستند و در مقابل هم قرار دارند و هریک قسمی در قبال دیگریاند. لهذا این تقسیم فاقد منطق است و مقسَم واحد ندارند، و این عناصر و حوزهها با یکدیگر همافق نیستند.
اشکال سومی که بر این تقسیم وارد میشود بر جامعیت آن است. مگر عرصههای حیات به همین چهار حوزه محدود میشود؟ مقولات بسیاری وجود دارد که از اهمیت فوقالعادهای برخوردارند و بسا اهمیت آنها از برخی از این حوزههای چهارگانه بیشتر هم باشد. اگر ما در اینجا بحث اقتصاد را مطرح میکنیم، چرا نباید مسئلهی مدیریت را نیز مطرح کنیم؟ چرا حقوق و یا اخلاق را مطرح نکنیم. در کنار مقولاتی همانند فرهنگ ممکن است علم و معرفت هم مطرح باشد. بسیاری حوزهها وجود دارد که از اهمیت خاصی برخوردارند و در این تقسیم مغفول نهاده شدهاند. امروز حوزهی محیط زیست مورد توجه بشر قرار گرفته و در زیرعنوان این موضوع مباحث زیادی تولید شده است. انسان با خلقت الهی و یا به تعبیر سکولار آن محیط زیست و طبیعت باید چه رابطهای برقرار کند؟ آیا رابطهی انسان با خدا کمبهاتر از رابطهی انسان با انسان است؟ آیا رابطهی انسان با طبیعت، خلقت و محیط زیست کمبهاتر از رابطهی انسان با انسان است.
اشکال چهارمی که بر این تقسیمبندی وارد میشود نیز عدم مانعیت آن است. بسا بتوان گفت که مناسبات فرهنگی چون فراگیرتر است و فرابخشی است، و به یک معنا فراتر از حوزههای مناسباتی است، نمیتواند در این تقسیمات قرار گیرد. شما نمیتوانید چیزی را پیدا کنید که فرهنگی نباشد. میتوان هر چیزی را با لحاظ انضمامی در نظر گرفت و آن را در زمرهی فرهنگ و تحت تأثیر آن قلمداد کرد. درواقع فرهنگ باید از این تقسیمبندی خارج شود و بهتر است که حوزههای مناسباتی را تعریف کنیم و از فرهنگ به مثابه یک چتر استفاده کنیم که میتواند معطوف به همهی این حوزههای مناسباتی بشود.
این مسئله آنجایی که سخن از مهندسی فرهنگی به میان میآوریم، معنا میدهد. مهندسی فرهنگی در همهی مناسبات و شئون قابل طرح است، یعنی میتوان به همه چیز هندسهی فرهنگی داد؛ اما اینگونه نیست که همه چیز صورت مدیریتی و یا اجتماعی پیدا کند. وقتی شما با محیط زیست مواجه میشود بحث از مناسبات اجتماعی قابل طرح نیست، یعنی سایر مقولات مثل فرهنگ نیستند که چونان چتر باشند و به نحوی از انحاء بتوانند در حوزهی دیگر حضور پیدا کنند. درخصوص ارائهی الگوی مختار، دستکم دو الگوی بدیل داریم که در ادامه توضیح خواهیم داد.
در مسئلهی کجایی فرهنگ، یعنی تعیین جایگاه فرهنگ در میان مقولات، عرصهها و عناصر سختافزاری و نرمافزاری حیات آدمی مباحث متعددی قابل طرح است. مطابق روال گذشته اولین مبحث، بررسی واژگان کلیدی و در کنار آن، دستهبندی این مقولات است، چگونه این مقولات را دستهبندی کنیم و عرصهها و حوزههای مناسبات را تقسیمبندی کنیم و جایگاه فرهنگ را در آن عرصهها و حوزههای مناسباتی تعیین کنیم.
مفهومشناسی از این جهت مهم است که از عناصری که بناست جایگاه فرهنگ را در میان آنها مشخص کنیم و همچنین نسبت و مناسبات فرهنگ را با آنها تعیین نماییم، تلقیهای بسیار متنوعی وجود دارد و اگر دقیقاً مشخص نکنیم که مراد ما از هریک از این عناصر چیست، بحث کردن از نسبت فرهنگ با هریک از آنها بحثی بیفرجام است. ما باید مشخص کنیم که مرادمان از «فرهنگ»، «تمدن»، «دین»، «هنر»، «اقتصاد»، «جامعه» و دیگر عناصر سخت و نرمی که حیات و مناسبات انسانی را تنظیم میکنند، چیست تا پس از آن بتوانیم مشخص کنیم که فرهنگ با دیگر عناصر و برای مثال «تمدن» چه نسبتی دارد. آیا تمدن وجه سختافزاری حیات و فرهنگ وجه نرمافزاری حیات است؟ یا تمدن و فرهنگ دو مقولهی جدا از هم هستند و یا دو وجه از یک مقولهاند و تمدن وجه سخت و فرهنگ وجه نرم آن واقعیت است. تا مشخص نکنیم که منظور ما از «فرهنگ» و «تمدن» چیست نمیتوانیم این دو را با هم بسنجیم، زیرا ممکن است در یک تعبیر، فرهنگ جزء تمدن باشد و در تعبیری دیگر این رابطه برعکس باشد. کما اینکه برخی از مشاهیر فیلسوفان اجتماع و فرهنگ غربی تنها از تمدن بحث میکردند و فرهنگ را همان تمدن میانگاشتند.
بنابراین سخنگفتن از نسبت فرهنگ و تمدن، با توجه به این اختلاف نظرها که برخی این دو را یکی انگاشتهاند، برخی فرهنگ را جزء تمدن و برخی دیگر تمدن را جزء فرهنگ پنداشتهاند و گروهی دیگر معتقد به عدم ارتباط بین این دو هستند، و به این ترتیب فرضهای متعددی در این خصوص وجود دارد، باید ابتدا مشخص کنیم که منظور ما از فرهنگ و تمدن چیست و این نکته میتواند بسیار تعیینکننده باشد.
مطلب دیگر نیز بحث تقسیم است که باید تقسیم درستی از این عناصر ارائه شود. باید مشخص کنیم که الگوی تقسیم عرصههای مناسباتی چیست و چگونه باید این عرصهها را تقسیم و طبقهبندی کنیم. مطالبی از قبیل «دین»، «اخلاق»، «فلسفه»، «علم»، «هنر»، «تاریخ»، «زبان»، «ادبیات»، ابرارزشهایی مانند «عدالت»، «تقوا»، «آزادگی»، «آزادی»، «آداب و رسوم» و عناصر سختی مثل «تمدن»، «فناوری»، «اقتصاد»، «اقلیم»، «قدرت»، «جامعه»، «انقلاب» و… با یکدیگر همعرض و همافق نیستند و برخی از اینها در ذیل بعضی دیگر تعریف میشوند، لهذا اگر الگوی مناسبی برای تقسیم نداشته باشیم ممکن است فرهنگ را با یک کلی مقایسه کنیم و بعد از آن با جزئی آن کلی نیز مقایسه کنیم. این درحالی است که اگر به یک الگوی مشخص دست پیدا کنیم، مقایسه این عناصر با یکدیگر دقیقتر شده و از تداخل در بحث جلوگیری میشود.
الگوهای پیشنهادی جایگزین الگوی پارسونز
الگوی اول عبارت است از اینکه، براساس متعلَق مواجههی جوانحی و جوارحی آدمی این حوزهها را تقسیم کنیم. در این تقسیمبندی انسان را محور قرار میدهیم. انسان با مقولات و عناصر مختلفی مواجه میشود، برخورد و مواجههی انسان نیز با این مقولات یا جوانحی (درونی) و یا جوارحی (بیرونی) است.
انسان با مقولات بسیاری مواجه است و آن مقولات متعلَق افعال جوانحی و یا افعال جوارحی و اعضای خارجی انسان است. این افعال جوانحی و جوارحی دارای احکامی هستند که این احکام یا الزامی و حقوقی هستند و یا شایدی، ارزشی و اخلاقی هستند. به این ترتیب بسته به متعلقهایی که افعال جوارحی و یا جوانحی انسان به آنها تعلق میگیرد و انسان در آنها تصرف میکند و با آنها ارتباط برقرار میکند و همچنین مناسباتی بین انسان و آنها برقرار میشود، حوزهها و نظامهای مختلفی تعریف میشود. به این ترتیب اشکال جامعیت حل میشود. همچنین اشکال مانعیت نیز رخ نمیدهد زیرا مبنای مناسب و ملاک واحدی را پیشنهاد میکنیم، که به این ترتیب مسائل مهم و اساسی حیات انسان از این دایره بیرون نمیماند. مسائلی همچون «عبودیت»، «معرفت»، «تماس با حقیقت»، و… همگی در این چارچوب قرار میگیرند و به این ترتیب مواجههی آدمی با حقیقت، یکی از عرصههای مناسباتی بسیار مهم انسان با عالم بیرون است.
مواجههی با حقیقت نظام خاصی را ایجاد میکند که شامل نظام علمی، معرفتی و پژوهشی میشود، یعنی حوزهی پژوهش و یا معرفت را نمیتوان از مدار مناسبات انسانی خارج کرد.
مواجههی ما با مبدع، مواجههی ما به عنوان عبد با رب، حوزهی دیگری به نام حوزهی عبادت است، که در پی آن نظام عبادی روشن میشود.
مواجههی انسان با نفس و یا نفوس دیگران، که حوزهی تربیت را شکل میدهد.
مواجههی انسان با خلقت و یا به تعبیر رایج محیطزیست و طبیعت حوزهی بسیار مهمی است.
مواجههی انسان با عواطف. مواجههی عاطفی انسان با دیگر آحاد انسانی قلمروی اجتماعی را میسازد و مناسبات اجتماعی مربوط به قلمروی عواطف میشود.
مواجههی انسان با منابع انسانی حوزهی مدیریت را پدید میآورد.
مواجههی انسان با قدرت، حوزهی سیاست را ایجاد میکند.
مواجههی انسان با مال، حوزهی اقتصاد را پدید میآورد.
مواجههی انسان با خصومات، حوزهی قضا را تولید میکند.
به این ترتیب میتوان براساس انواع متعلَقهای مواجهه و انواع مواجهات و احکامی که مواجهات آدمی در برخورد با این متعلقها دارند، حوزهها و قلمروهایی را تعریف میکنیم و درنتیجه یک طیف منطقی، جامع و مانع پدید میآید.
این الگو یک الگوی کاملاً ابداعی است که ما در پژوهشگاه آن را مبنای تدوین دانشنامهی حکمت نبوی قرار دادیم.
الگوی دوم از حدیثی منسوب به امام صادق(ع) اخذ شده است که یک الگوی چهارضلعی است. این الگو را مکرر از علامه جعفری شنیدهایم، و البته مشخص نیست که علامه جعفری این تقسیم چهارضلعی و مدل چهارگانهانگاری مناسبات را از همین حدیث امام صادق(ع) گرفتهاند و یا خود ایشان به این تقسیم رسیدهاند، زیرا در جایی ندیدهایم که این تقسیمبندی را به روایت امام صادق(ع) مستند کند. امام صادق(ع) میفرمایند تعاملات اصلی انسانی چهار تعامل است، «التعامل مع الله»، «التعامل مع النفس»، «التعامل مع الناس» و «التعامل مع الدنیا». مرحوم استاد جعفری رابطهی با خدا، رابطهی با خود، رابطه با دیگر انسانها و رابطه با طبیعت را مطرح میکردند که این تقسیمبندی عیناً در حدیث امام صادق(ع) آمده است.
در این الگو میتوان بر این چهار ضلع اکتفا کرد و سایر اضلاع را هم در ذیل همین چهار حوزه و قلمرو گنجانید، اما اگر سند این حدیث صحیح باشد، طبعاً ما باید به سراغ این موضوع برویم که چگونه میتوان سایر مناسبات را در ذیل این چهار قلمرو دستهبندی کرد. اما اگر در سند حدیث تردید کنیم، این جرئت را پیدا میکنیم که یک ضلع پنجمی به این اضلاع چهارگانه اضافه کنیم. توضیح اینکه ما یک رابطه با خالق داریم، یک رابطه با خود داریم، یک رابطه با خلق خدا داریم، یک رابطه با خلقت الهی داریم و براساس تفکر شیعی یک رابطه با خلیفهی خدا داریم. انسانها رابطهی خاصی با خلیفهی الهی دارند که این رابطه کمتر از رابطهی آدمی با دیگر انسان و یا با خود و طبیعت و محیط زیست نیست. در چارچوب رابطهی آدمی با خلیفهی الهی است که مسائل سیاسی معنیدار میشود و با طرح مسئلهی ولایت و حکومت، چارچوب نظام سیاسی مشخص میشود که این رابطه را نمیتوان مغفول گذاشت. لهذا ممکن است حوزهها و مناسبات را پنجگانه قلمداد کنیم و براساس رابطهی انسان با خالق، خود، خلق خدا، خلقت الهی و خلیفهی الهی روابط را تنظیم کنیم.
مجموعهی این قلمروها و مقولات میتوانند به دو گروه کلیتر تقسیم شوند. دستهای از اینها را میتوان عناصر و عرصههای نرمافزاری حیات تلقی کرد، مقولاتی مانند اخلاق، فلسفه، علم، هنر، زبان، ابرارزشها و… عناصر نرم حیات انسانی هستند و دستهی دوم عناصر سخت، همانند تمدن، فناوری، اقتصاد، اقلیم، قدرت و…. هستند. به این ترتیب مجموعهی این عرصهها و عناصر به دو دستهی کلی تقسیم میشود. و البته اگر این مقولات را براساس احکام معطوف به آنها دستهبندی کنیم به سه دسته تقسیم میشوند، یعنی تقسیم از لحاظ «هستها و نیستها»، «بایدها و نبایدها» و «شایدها و نشایدها». تقسیم دوم، براساس قضایایی است که به وسیلهی آنها دربارهی این مقولات سخن میگوییم و نه براساس خود مقولات.
تعریف اصطلاحات کلیدی
اگر این مقولات و قلمروها را به دو دستهی سختافزاری و نرمافزاری تقسیم کنیم، تعریف مجموعهی اینها به این صورت خواهد بود:
عناصر نرمافزاری: به مقولاتی اطلاق میشوند که جهان جوانحی و ذهنی آدمیان را پدید میآورند، مقولاتی که جهان انفسی انسان را میسازند.
عناصر سختافزاری: به مقولاتی اطلاق میشوند که جهان جوارحی و عینی و آفاقی و بیرونی آدمی را تشکیل میدهند.
اگر بخواهیم عناصر و عرصهها را تکتک و به تفصیل تعریف کنیم، زمان زیادی میبرد. میتوان گفت که براساس تقسیمی که عرضه کردیم تقسیمی نیز به صورت فیالجمله به دست آمد. مثلاً آنگاه که هرگونه مواجههی جوانحی و جوارحی انسانی را با «مال» بحث میکنیم، اقتصاد به وجود میآید، به نحوی از اقتصاد تعریفی ارائه کردهایم. همچنین مواجههی انسان با منابع، تعریف مدیریت را به دست میدهد. و به این ترتیب میتوان از بخش تعاریف عبور کرد.
بحث دیگری که در خصوص کجایی و جایگاه فرهنگ قابل طرح است، این نکتهی پراهمیت است که ما از مقولاتی مانند تمدن، هنر، دین، قدرت، فناوری و… دو تلقی داریم. این مقولات را میتوان در دو حالت لحاظ کرد، و مقولهی فرهنگ را تنها در یکی از این حالات میتوان با این مقولات مقایسه کرد. قبلاً گفتیم که بعضی به صورت علیالاطلاق اعتقاد دارند که «دین» جزء فرهنگ است، همچنین «هنر»، «علم»، و…. گفتیم یکی از اشکالاتی که این تلقی دارد عبارت است از اینکه «دین» و مقولاتی از این قبیل آنگاه که به شرط شیء و انضمامی دیده شوند و به تعبیر روانتر آنگاه که دین در زندگی انسان رسوب کرده باشد و به مثابه عادت درآمده باشد و جزء عناصر و ارزشها و عوامل رسوبکردهی پایدارشدهی تثبیتشده قرار گرفته باشد جزء فرهنگ میشود اما مطلق دین جزء فرهنگ نیست. مثلاً پیامبر اکرم در سال چهلم عامالفیل، دینی آورد، تا پنج و یا حتی ده سال بعد هم دین او جزء فرهنگ نشده است. در آن ظرف تاریخی، دین و فرهنگ از یکدیگر جدا هستند. یعنی جامعهی عرب مکه فرهنگی دارد و در عین حال در همین شهر و سرزمین دینی به نام دین اسلام ظهور کرده است. این دین هنوز جزء فرهنگ آن جامعه نشده است و به همین جهت است که پیامبر را برنمیتابند، آنچنان که فضا برای تنفس پیامبر در این شهر تنگ میشود و فشار روانی و فرهنگی به صورت مانع خودنمایی میکند و پیامبر نمیتواند فعالیت کند و ناچار به ترک این شهر میشود. بنابراین دینی که در این شهر نازل شده هنوز جزء فرهنگ آن شهر نشده است و ایشان به مدینه هجرت میکنند و در مدینه است که دین اسلام رفتهرفته جزء فرهنگ مردم میشود. بنابراین لزوماً اینگونه نیست که دین جزء فرهنگ قلمداد شود و نمیتوان گفت دین در هر ظرفی جزء فرهنگ است.
برای دین میتوان دو حالت فرض کرد، حالت غیرانضمامی بشرط لا، یعنی هنوز دین جزء فرهنگ نشده است که دین بما هو دین جزء فرهنگ نیست. حالت انضمامی یعنی بشرط شیء که واقعاً دین جزء ابوابجمعی مناسبات و روابط، تفکر، ذهنیت و عنیت یک جامعه درآمده باشد که در اینجا دین جزء فرهنگ است. این تفکیک را میتوان نسبت به نوع این مقولات فرض کرد. فناوری نیز همینگونه است، اگر یک فناوری پیشرفته وارد یک جامعهی بدوی بشود، این فناوری در آن جامعه هنوز رایج و دارج نشده و مردم به آن عادت ندارند و با آن انس ندارند، بنابراین چنین فناوریی بر فرهنگ مردم تأثیر نمیگذارد. ولی بعد از گذشت مدتی که شمار قابل اعتنایی از مردم با آن فناوری سروکار پیدا میکنند و ابزار زندگی آنها میشود، ممکن است بتوان گفت که فناوری در این حالت جزء فرهنگ آن جامعه شده است. بنابراین در حالتی که عناصر نرم و سخت مناسبات انسانی به صورت انضمامی لحاظ شده باشند، یک نوع فرض به وجود میآید و در حالت غیرانضمامی فرض دیگری داریم. محل بحث ما زمانی است که به صورت غیرانضمامی لحاظ شوند، یعنی هنگامی که ما میگوییم نسبت هنر و فرهنگ چیست، هنر را جدای از فرهنگ و به صورت غیرانضمامی قلمداد میکنیم. هنگامی که از نسبت دین با فرهنگ صحبت میکنیم دین را در حالتی میبینیم که جزء فرهنگ نیست. والا اگر دین را در حالت انضمامی و بشرط شیء لحاظ کنیم و دین جزء فرهنگ باشد که دیگر نیازی به نسبتسنجی نیست و این بحث به بخش «سازهشناسی فرهنگ» منتقل میشود که در گذشته بحث کردیم. در بحث سازهشناسی فرهنگ توضیح دادیم که مجموعهای از مقولات و عناصر هستند که پیشینی و پسینی هستند و با فرهنگ نسبت دارند، همچنین از بنفرهنگها و فرافرهنگها صحبت کردیم.
البته در اینجا باید تذکر دهیم که بحث «سازهشناسی فرهنگ» با بحث «کجایی فرهنگ» تفاوت دارند، زیرا ممکن است این سئوال پیش آید که این مباحث در جای دیگری نیز مطرح شده است. مبحث «سازهشناسی فرهنگ» و بحث از مؤلفهها و اجزاء و عناصر آن، مبحث درونفرهنگی است، اما مبحث «کجایی فرهنگ» یک مبحث برونفرهنگی است و نسبت فرهنگ را با بیرون از خود بررسی میکند. عرصهها و عناصر و مقولات در اینجا به صورت غیرانضمامی و بشرط لا بررسی میشوند.
توجه به این نکته نیز ضرورت دارد که در هر حال وجه نرمافزاری حیات انسان و جنبههای انفسی، ذهنی و نرم بر وجه سختافزاری تأثیرگذار هستند و درنتیجه تقدم خواهند داشت ولهذا ممکن است میزان تأثیر ـ تأثر این دو دسته، با فرهنگ کاملاً متفاوت باشد و نمیتوان گفت که عناصر و مقولات سخت همان نسبتی را با فرهنگ دارند که عناصر نرم دارند و فرهنگ به همان اندازه از عناصر سخت مانند فناوری تأثیر میپذیرد که از دین. در اینجا میتوان گفت که عناصر نرم حتی بر وجه سخت حیات آدمی نیز تأثیر میگذارند. والسلام
پرسش و پاسخ
آقای بنیانیان: …. بین آن خطی بکشید، این کشیدن خط قابل تأمل است. مثلاً اسم فناوری را سخت میگذاریم، درحالی که فناوری تلفیقی است از یک تفکر نرم که عینیت پیدا میکند و اجسام را در خدمت رفع نیازها قرار میدهد. بنابراین نمیتوان به این صورت خط کشید. یک قسمت فناوری مقولات تفکری و اندیشهای است و قسمت دیگر آن سختافزاری است. این در صورتی است که هر اندیشه و تفکری را به راحتی نمیتوان وارد سختافزار کرد و اول باید دید که آیا این اندیشه را در این ماده سخت میتوان تبدیل به یک عامل رفع نیاز کرد؟ منظورم این است که نرم و سخت را به این راحتی نمیتوان مشخص کرد. مثلاً بحث اقتصاد را که شما اسم سخت را روی آن گذاشتید دارای مفاهیم نرم است که مربوط به مناسبات اقتصادی جامعه است و بخش کمی از آن را میتوان به سخت تلقی کرد. قدرت هم به همینگونه است.
بحث دیگری که درخصوص رابطه سخت به نرم و نرم به سخت است، که در آن نکتهای وجود دارد؛ اگر مدیریتی باشد که دین را بر طبیعت حاکمیت ببخشد، نتیجهگیری شما درست خواهد بود که بخش تأثیرگذاری نرم به سخت بسیار زیاد است، اما اگر چنین مدیریتی نباشد و ما بیشتر تحت تأثیر نیازهای جسمی خود قرار بگیریم و مدیریت الهی در روابط موجود نباشد میتوان عکس این نظر را مدعی شد یعنی نیازهای مادی است که بخش نرمافزاری و یا دین را تحت تأثیر خود قرار میدهد و یا دین را برای ارضاء نیازهای خودمان تفسیر میکنیم که در این خصوص مثالهای زیادی میتوان زد. مثلاً دین مسیحیت را به استخدام گرفتند و تعبیر و تفسیر کردند که بتوانند دنیای مادی خودشان را تفسیر کنند. البته در اسلام روحانیت دینی مقاومت کرد و نگذاشت چنین اتفاقی بیافتد، ولی در مسیحیت روحانی مقاوم وجود نداشت. بنابراین این خطر ما را هم تهدید میکند. ما تکنولوژیهای غرب را وارد روابط خودمان میکنیم و پدیدههای جدید پیش میآید. برای مثال ما به صورت منفعلانه پذیرش حضور را زن را در روابط اجتماعی باز کردیم، و حالا با معضلات این پذیرش روبرو شدهایم و حال راجع به اینکه حجاب واجب است یا نه دچار شک و تردید شدهایم. در مورد همین حجاب چهل یا پنجاه راه حل ریز نوشتهایم که جواب هم نمیدهند. ما سرچشمه حضور زن در جامعه را که اشتغال و تحصیل است باز کردهایم که همه مسائل را تحت تأثیر خودش قرار میدهد، حال با راههایی فرعی میخواهیم جلوی آن استراتژی را باز کنیم. بنابراین بحث کلان راجع به الگوگیری از غرب و تحت انفعال قرار گرفتن درخصوص حقوق انسانی این معضلات را دارد. در جامعه ما این معضلات جاری شده است و الان خیلی جاها میتوان دید که دین تفسیر میشود برای اینکه یک سیاست غلط را اتخاذ کردهایم و چون آن سیاست غلط را اتخاذ کردهایم دنبال مجتهدی میگردیم که به گونهای تفسیر کند. الان در بحثهای مهندسی میگویند حوصله عوض کردن ساختار را نداریم و نباید ساختار را عوض کنیم. حال سئوال میشود که چرا اسم این کار را مهندسی فرهنگی میگذارید، به جای آن مدیریت فرهنگی بگویید. مثلاً میگویند در جلسه شورای عالی انقلاب فرهنگی این تغییر ساختارها را نمیپذیرند. درحالی که در مهندسی فرهنگی تغییر ساختار و حتی تغییر قانون اساسی نیز ممکن است ضرورت پیدا کند.
استاد رشاد: درست است که موضوع خطکشی بین نرمافزار و سختافزار ساده نیست، اما شدنی است. فرق است بین اینکه ما این دو را از هم تفکیک کنیم و دو مقوله متفاوت بیانگاریم با این مسئله که بگوییم این دو با هم دادوستد میکنند، تأثیر و تأثر بر هم دارند و یا بگوییم هرکدام از این عناصری که سخت یا نرم قلمداد میکنیم، پیشینه، پسینه و پشتوانه دیگری هم دارد. برای مثال در پشت هر تکنولوژی یک ایدئولوژی نهفته است. این مسئله با تفکیک فرق میکند، یعنی ایرادی ندارد که این تفکیک صورت گیرد و بگوییم فناوری سخت است، اما کدام فناوری است که از یک ایدئولوژی برنخاسته باشد و یا تحت تأثیر یک ایدئولوژی نباشد و یا حتی فناوری بر ایدئولوژی تأثیر نگذاشته باشد؟
ما گفتیم که عناصر و عرصههایی که جهان ذهنی و جوانحی و نفسی انسان را میسازد، نرم مینامیم و آن عناصر و عرصههایی که جهان عینی و جوارحی را میسازد، سخت مینمامیم. یعنی تفکیک ممکن است، منتها نباید تصور شود که بین اینها اختلاط است، بلکه خود این عناصر با هم متفاوت هستند، ولی برای مثال عناصر نرم با عناصر سخت رابطه دارند، هر عنصر سختی تحت تأثیر یک عنصر نرم دیگر است، برای مثال پشت تکنولوژی حتماً یک ایدئولوژی هست و ایدئولوژیها هستند که نوع تکنولوژی را میسازند. هم در سرشت تکنولوژی تأثیر میگذارند و هم در ویژگیهای آن. برای مثال ایدئولوژیی که خشن و خشونتطلب است، بیشتر به تولید سلاح میل دارد، و ایدئولوژی دیگر اینگونه نیست و ممکن است چیز دیگری تولید کند. یعنی همان ایدئولوژی شبهناخودآگاه روی مردم و نخبگان تأثیر میگذارد که بروند و تکنولوژی دیگری در حوزهای دیگر تولید کنند.
همچنین در صفت و خصلت تکنولوژیها نیز تأثیر میگذارد. قبلاً گفتهایم که مثلاً تکنولوژی بلوک شرق سابق که مارکسیست بودند زمخت است ولی تکنولوژی بلوک غرب ظریفتر است. برای مثال تکنولوژی ژاپنیها ظریف است، چون اصولاً مردمی عاطفی و ظریف هستند. یعنی همینکه مردم ژاپن، مردمی طبعاً ظریف و عاطفی هستند، بیشتر به سراغ تکنولوژیهای ریزتر رفتهاند و اصولاً به تکنولوژیهای سخت رویآور نشدهاند. بنابراین اینکه میگوییم بین این عناصر رابطه است به این معنا نیست که اینها یکی هستند.
نکته دوم که فرمودید اگر روابط مدیریت نشود و خصوصاً مدیریت قدسی اعمال نشود ممکن است نسبت برعکس شود، یعنی ما میگوییم دین بر فناوری تأثیر میگذارد، در اینجا برعکس شود، و یا دین بر علم تأثیر میگذارد و در اینجا برعکس شود. در جواب عرض میکنم که ما در همه جا منکر این نکته نیستیم که ممکن است همانطور که عنصری بر عنصر دیگر تأثیرگذار است، تأثیرپذیر هم باشد و درنتیجه یک رابطه تأثیر و تأثر و دو رویه و دوسویه بین این عناصر برقرار باشد. در اینجا مهم این است که بدانیم کدام مقدم هستند، یعنی کدامیک به لحاظ زمانی، رتبی و کمی و کیفی تأثیر بیشتری میگذارند. میخواهیم ببینیم دین بر فرهنگ بیشتر تأثیر میگذارد و یا دین از فرهنگ بیشتر تأثیر میپذیرد. در اینجا میگوییم غلبه با دین است و دین تأثیر بیشتری بر فرهنگ میگذارد و در اینجا وجه غالب را مبنای این قضاوت و صدور این قضایا قرار میدهیم.
علاوه بر این نکته، در عالم غرب مدرنیته بر دین تأثیر نگذاشت، بلکه بر فهم دین و رفتار دینی تأثیر گذاشت. دین در نفسالامر همان است که حضرت مسیح آورده است و اینگونه نیست که بگوییم فناوری مدرن و فرهنگ مدرنیته دین مسیح را عوض کرد. دین مسیح، دین مسیح است، و مدرنیته فهم مردم غرب را از دین مسیح تغییر داد و مسیحیت مدرن تولید شد. همچنین علاوه بر دینفهمی مردم غرب، دینورزی و رفتار دینی آنها را نیز تحت تأثیر قرار دارد، ولی این غیر از آن است که بگوییم خود دین آنگاه که به صورت انضمامی لحاظ میشود و دین نفسالامری چه تأثیری بر فرهنگ دارد.
علاوه بر این در ذیل مطلب دوم شما نکته سومی مطرح میشود که همان نظریه ماکس وبر است که او نیز میگوید اقتصاد سرمایهداری تحت تأثیر مسیحیت موجود به وجود آمد و مسیحیت موجود سرمایهداری را آفرید. لیبرالیسم مولد مسیحیت موجود است. اگر در اقتصاد سرمایهداری اصالت سود حاکم است، ناشی از یک سلسله آموزههایی است که در عهدین وجود دارد. اگر در جامعه غربی، حتی لیبرالیسم جنسی مشاهده میشود تحت تأثیر برخی مطالب ناصوابی است که متن عهدین تحریفشده آمده و بعضی نسبتهای ناروای جنسی به انبیاء داده شده است و روابط جنسی بازی که گاهی در عهدین توصیف میشود. این میتواند بر پیدایش فرهنگ اینچنینی در مناسبات جنسی و اخلاق جنسی تأثیرگذار باشد.
بنابراین حتی در جوامع لیبرال هم نظریههای بسیار مهم و کمابیش صائبی همانند نظریه ماکس وبر را داریم که برعکس این را میگوید و میگوید همین دین بر فرهنگ، اقتصاد و مناسبات ما تأثیر گذاشته است. اما در عین حال اگر بگوییم فهم از دین تحت تأثیر فرهنگ، فناوری و وجه سخت مناسبات و حیات انسانی قرار میگیرد، حرف درستی است، منتها ما در اینجا فرض میکنیم که اگر معرفت دینی هست، معرفت دینی صائب و یا اکثراً اطمینانبخش و نوعاً صائب محل بحث است و نسبت چنین معرفت دینیی با فرهنگ محل بحث است و این مسئله در کشور ما اتفاق افتاده است.
اگر معرفت حضرت امام را حتی تماماً و صددرصد صائب ندانیم، قطعاً غالباً صائب هست و اگر حتی تصور کنیم که غالباً صائب هم نیست، و قلیلاً صائب است، بالاخره معرفتی که امام از دین داشت همه چیز را تحت تأثیر قرار داد. بنابراین این مطلب در همان لایه ثانوی دین و معرفت دینی هم صادق است که میتواند تأثیر بگذارد، به این دلیل که معرفت وجه نرم است.
آقای بنیانیان: نکتهای که اینجا به ذهن من رسید این است که ناچاراً باید خلاصهای از فرهنگ را اشاره کنید. خیلی مهم است که ما هسته مرکزی فرهنگ را که شامل اعتقادات پایهای (بینش) است به کنش برسانیم و این را هسته مرکزی بدانیم و اگر چیزی به کنش نیامده جزء فرهنگ تلقی نکنیم تا در ادامه بتوانیم این بحثها را بر آن بار کنیم. یعنی فرهنگ را تمامشدن چهارلایه بینش، منش و کشش و کنش بدانیم، منتها اسم آن فرهنگ باشد و تا موقعی که فقط در بینش است فرهنگ تلقی نکنیم.
استاد رشاد: بینش اگر رسوب کند و منشأ رفتار شود جزء فرهنگ میشود. انسان مسلمان الان اینگونه است که عقاید در باطن او آنچنان رسوب کرده است که از حرکات و سکنات او به صورت ناخودآگاه صادر میشود. فرد سالمندی از بستگان ما چند سال پیش مرحوم شد که مدتی در اغماء بود. چون خیلی اهل نماز و ذکر و التزامات اینگونه بود، تمام دورهای که در کما بود، به رغم اینکه اطرافیان خود را نمیشناخت، همواره در حال ذکر بود. خوب برای او دیگر دین جزء فرهنگ او نیست، بلکه چیزی عمیقتر از فرهنگ شده است.
لهذا اگر دین به این صورت وارد متن وجود و هویت آدمی شود و هویتساز شود جزء فرهنگ است، حتی اگر لایه بینشی دین باشد.
سئوال: فرمودید دین بما هو دین میتواند زیرمجموعه فرهنگ نباشد و در این خصوص جامعه مکه را مثال زدید. آیا این به معنا است که جامعه مکه دیندار نیست و یا اینکه دین چندالاهی و غیرالاهی دارد.
استاد رشاد: من دین پیامبر اعظم(ص) را عرض کردم. البته دین شرکآلود و یا یهودیت و مسیحیت موجود در آنجا جزء فرهنگ آنها شده بود، منتها مسیحیت و یهودیت تحریفشدهای که با ظلم و ستم همراه بود. یهودیان و مسیحیان نیز در آن زمان دختران خود را زندهبهگور میکردند و اینگونه نبود که تنها مشرکان این عمل را انجام بدهند. قرآن هم اینگونه نفرموده که مشرکان مکه دختران خود را زندهبهگور میکردند و در هیچ روایتی نیز اینگونه نیامده است، بلکه یهودیان و مسیحیان مکه که اقلیت هم قلمداد نمیشدند این رفتارها را انجام میدهند. بنابراین دین مسیحی و یهودی تحریفشده، رسوبشده و موجود در آن شهر جزء فرهنگ مردمان مکه بوده است.
به این ترتیب اینگونه نیست که بگوییم دین همواره جزء فرهنگ است، بلکه باید بگوییم که کدام دین جزء کدام فرهنگ است. درنتیجه میتوان فرض کرد دینی در جامعهای باشد ولی هنوز جزء فرهنگ نشده باشد، ولی رفتهرفته آن دین فرهنگ میسازد. ضمن اینکه حرف اساسی من این است که اصلاً هیچگاه دین جزء فرهنگ نیست، و عملاً اینگونه نیست که بگوییم تمام یک دین جزء فرهنگ میشود (البته ممکن است روزی در عهد فرج چنین اتفاقی بیافتد). چون انسان معصوم نیست لااقل به خطا با دین مخالفت میکند و اعمال او در تعارض با دین قرار میگیرد و درنتیجه باز هم فاصلهای با دین خواهد داشت. انسان معصوم است که فرهنگ او همان دین اوست و دین او همان فرهنگ اوست.
بنابراین به این صورت نیست که بگوییم دین جزء فرهنگ است، بلکه پارههایی از دین داخل فرهنگ و جزء فرهنگ میشود. حال در جامعهای که دینیتر است پارههای بیشتری از دین جزء فرهنگ آن جامعه است و بخشی از تعالیم یک دین به رغم اینکه چندصد سال هم در آن جامعه بوده هنوز جزء فرهنگ نیست و مردم در مقابل آن مقاومت میکنند و ملتزم به آن نیستند.
بنابراین اولاً اینگونه نیست که هر دینی در هر جامعهای به محض حضور جزء فرهنگ میشود و ثانیاً دین بما هو دین (تا زمانی که دین است) و همه دین در عمل اتفاق نمیافتد که جزء یک فرهنگ بشود. البته ما این عقیده را داریم و ممکن است این اتفاق در عصر فرج بیافتد و انشاءالله بیافتد. والا در عهد حضور پیامبر اعظم که بانی این دین بودهاند تعارضات اجتماعی بود و خلجانها و نوسانهای عقیدتی، دینی و رفتاری بوده است.
آقای چقماقی: آیا این مفهوم به تعریف شما از دین برنمیگردد؟ تلقی من این است که تعریف خاصی از دین مد نظر شماست که متناسب با آن تعریف میفرمایید دین نمیتواند جزء فرهنگ باشد. اما پرسش دوستان ناظر به این است که آیا اساساً میتوانیم بگوییم که فرهنگی فاقد عنصر دین هست؟ مثلاً علامه طباطبایی در تعریف فرهنگ میفرمایند راه و روشی که برای زندگی انسان ارسال شده است، حال این راه و روش ممکن است انسانی ارسال شده باشد یا الهی. حالا اگر دین الهی را به صورت تحریف شده در نظر بگیریم به نظر من چیزی غیر از دین الهی است. این دین درعین حال راه و روشی برای زندگی انسان است، اما شاید اجزایی از دین الهی را داشته باشد و اجزایی هم نداشته باشد، اما به هر حال دین است. آیا میتوانیم به صورت مطلق بگوییم فرهنگی فاقد عنصر دین است؟ یعنی وقتی میخواهیم مطلق نگاه کنیم، مطلق فرهنگ با مطلق دین را در نظر میگیریم.
استاد رشاد: مطلب دوم که بگوییم فرهنگی مطلقاً تهی از عناصر دینی باشد در همین جلسات بحث کردهایم و ما هم چنین چیزی را قبول نداریم و حتی مثال به جوامع ضددینی و سکولار و الحادی زدیم و گفتیم اینها نتوانستند دین را به صورت مطلق از فرهنگ خود خارج کنند و چنین چیزی امکان ندارد.
در خصوص موضوع تعریف دین که ما با چه تعریفی میگوییم دین جزء فرهنگ است یا نیست و اینکه در هر حال اگر ما دین را به یک تعریف پذیرفتیم در آن صورت ادیان محرف چه حکمی پیدا میکنند و یا آیا نمیتوان بین معرفت دینی و خود دین تفکیک قائل شد، که مطلب دیگری است.
مرحوم علامه طباطبایی در مقام تعریف فنی دین نبودهاند چون ایشان یک فیلسوف است و تعابیری که از ایشان نقل شده به این صورت نبوده که قصد ارائه تعریفی جامع و مانع و قابل دفاع را داشته باشند. گاهی انسان در حال نوشتن از یک حقیقت تعبیری میکند که قصد او از آن تعبیر، تعریف نیست. من تصور میکنم ایشان درصدد ارائه تعریف نبودهاند والا در آن صورت بخش عمدهای از دین از این تعریف خارج میماند و علامه طباطبایی کسی نیست که بگوییم از این مسئله غافل است.
ثانیاً ما عرض کردیم که ممکن است یک دین در جامعهای باشد ولی جزء فرهنگ نباشد و یا حتی یک دین بسیار طولانی در جامعهای زیسته باشد اما همه آن جزء فرهنگ نشده باشد. در اینجا منکر این نیستیم که دین غالباً بر فرهنگ تأثیر میگذارد و منکر این نیستیم که فیالجمله در همه فرهنگها عناصر دینی حضور دارند.
البته ممکن است تعاریف نیز تأثیر داشته باشد و ما نمیتوانیم همه را ملزم به این کنیم که به تعریف ما معتقد باشند و با هم تعریف مطالب را ببینید ولی ممکن است آنقدر تأثیر نداشته باشد. مثلاً اگر کسی تعریف دین را به حد همین تعاریف معمول در نظر بگیرد که مثلاً دین عقیده به امر قدسی است، و یا یک تعریف حداکثری از دین داشته باشد، در اصل نسبت دین و فرهنگ فیالجمله تأثیر نمیکند. البته میزان تأثیر و تأثر تفاوت میکند ولی اصل تأثیر و تأثر منتفی نیست. فرض کنید در جامعهای فردی گفت که دین همان التزام به امر قدسی است ولی آن امر قدسی تعینپذیر نیست، و چنین دینی وارد جامعه توحیدی شد که باز هم برای او امر قدسی است ولی متعین است، در آن جامعه این دین هنوز جزء فرهنگ نشده است، به رغم اینکه تعریف دین در آن جامعه حداقلی و کاملاً متفاوت با تعریف ماست. کما اینکه تعریف حداکثری بنده هم اگر ملاک قرار گیرد باز هم چنین امکانی وجود دارد. اسلام با همان جامعیتی که با تعریف من سازگار است در جامعهای آمده ولی هنوز جزء فرهنگ نشده است. منتها وقتی دین حداقلی با مصداق بودیسم و دین حداکثری با مصداق اسلام که من تعریف میکنم اگر بخواهند در فرهنگ تأثیر بگذارند میزان تأثیرگذاری آنها متفاوت است. یعنی بودیسم چون تعالیم و آموزههای رفتاری ندارد، در فرهنگ تأثیر کمی میگذارد، چون ابزار و آموزه در این زمینه کم دارد. تا اسلامی که برای حرکات و سکنات جزئی انسان نیز تعلیم دارد. اگر اسلام در جامعه باشد تأثیر عمیقتر و وسیعتری بر فرهنگ میگذارد.
نادعلی: آیا این درست است که تقسیمبندیی که حدیث امام صادق(ع) گرفتیم یک عنوان از یک دسته را که التعامل مع الناس است خارج کنیم و در شمار بقیه قرار بدهیم، به خاطر اهمیت آن؟ و بعد چرا قدرت را مقوله نرم در نظر نگرفتیم.
استاد رشاد: من عرض کردم اگر سند حدیث اطمینانبخش و درست باشد در این تقسیم نباید خدشه کنیم و گفتم راه دارد که مناسبات دیگر و از جمله مناسبت با خلیفه الهی را هم در ذیل همین تقسیم چهارضلعی بگنجانیم و به خصوص رابطه با خلیفه الله برای اینکه خلیفه الهی در ذیل حقتعالی تعریف میشود، اصلاً رابطه و احیاناً اطاعت از خلیفه الهی اطاعت الهی است و در چهارچوب محور اول قرار میگیرد. بنابراین راه حل دارد. البته این حدیث سند محکمی ندارد و روات آن مشخص نیست، و درنتیجه ممکن است در سند خدشه کنند. در این صورت میتوانیم از این چارچوب تخطی کنیم، منتها شاید بتوان با بیان روایت قضیه را حل کرد چون تعبیر روایت این است: «اصول التعامل اربعه» یعنی تعاملات اصلی و پایههای تعامل و درنتیجه این کلیات است و سایر تعاملات و مناسبات ذیل اینها قرار میگیرد و قابل حل است.
درخصوص قدرت نیز گفتیم که مقولات نرم بیشتر مقولاتی هستند که ذهنی و جوانحیاند و قدرت نهایتاً بروز و برونداد جوارحی و رفتاری دارد و عینی است.