تأملی درباب فلسفه فرهنگ – ۱
بررسی نسبت و تناسب سه حوزه دانشی: فرهنگ، فلسفه فرهنگ و فلسفه علم فرهنگ
با آغاز ماه مهر جویندگان علم از طلبه و دانشجو، پای درس استادان مینشینند و به یادگیری مشغول میشوند. در این میان برخی درسها بارها از زبان استادان شنیده شده، اما بعضی دیگر برای نخستینبار است که ارائه میشود. زمانه از این شماره، که متعلق به مهرماه است، همزمان با آغاز تکاپوی علمی در کشور، بخش جدیدی را با عنوان درسگفتار شامل مباحث نو مطرح شده از سوی استادان بنام کشور در زمینههای گوناگون، به صورت ادامهدار تقدیم خوانندگان مینماید.
متن زیر جرعه نخست از سلسله مباحث «درباره فلسفه فرهنگ» حجتالاسلام و المسلمین علیاکبر رشاد میباشد که در حلقه فلسفه فرهنگ، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی، ارائه و توسط برادر ارجمند آقای حامد رشاد تنظیم گردیده است. بنوشید و منتظر جرعههای بعدی باشید.
ازآنجاکه اغلب این اشتباه رخ میدهد که فلسفههای مضاف به مقولات و امور، با فلسفههای مضاف به معرفتها و علوم خلط میگردد (مثلاً مباحث فلسفه حقوق با فلسفه علم حقوق، فلسفه سیاست با فلسفه علم سیاست و در اینجا، فلسفه فرهنگ و فلسفه علم فرهنگ آمیخته میشوند) مختصر تأملّی درباره فرهنگ و علم فرهنگ و تفاوتهای فلسفه فرهنگ و فلسفه علم فرهنگ، میتواند به تفکیک درست این حوزههای موضوعی و مطالعاتی کمک شایانی کند. در این گفتار کوتاه به دنبال تبیین این مهم هستیم.
تعریف «فرهنگ»
سخن را از تعریف «فرهنگ» آغاز میکنیم. «فرهنگ» را میتوان «مجموعه تافته و تنیده سازوارشدهای از بینشها، منشها و کنشهای پایدار در بستر زمینی و بازه زمانی مشخصی که چون هویت و طبیعت ثانوی جمعی گروهی از آدمیان صورت بسته باشد»، تعریف کرد.
در عین حال، تعبیر دیگری از فرهنگ نیز میتوان مطرح نمود: «زیستجهان مشهود و نامشهود جمعی آدمیان در زمان و زمین معین». در این تعبیر ــ که کوتاهتر و روانتر است ــ فرهنگ یک زیستجهان تلقی میشود. همانگونه که انسان در محیط زیست خود ــ یعنی محیط فیزیکی و هوایی که در آن تنفس میکند ــ به زندگیاش ادامه میدهد، از آن تأثیر میپذیرد و بر آن تأثیر میگذارد، به زیستجهان فرهنگیاش نیز وابسته است و بدون آن زندگی برایش ناممکن و بیمعناست. البته فرهنگ هم بدون انسان معنایی ندارد، میتوان گفت که انسان و فرهنگ دقیقاً به هم پیوند خوردهاند. با این تعبیر ما از فرهنگ، تعریف سومی هم به دست میآوریم و آن این است که «فرهنگ در حقیقت انسانشناسی انضمامی» است؛ یعنی آنگاه که انسان را به انضمام ظروف تاریخی، اقلیمی، اجتماعی و روانی معین مطالعه میکنیم، درحقیقت فرهنگ را مطالعه کردهایم. با توجه به این تعریف، فرهنگشناسی نوعی انسانشناسی قلمداد میشود، اما آن نوع از انسانشناسی که مقید به چیزی شده است. به سخن دیگر وقتی جامعه انسانی در ظروف تاریخی، اقلیمی، اجتماعی و روانی معین مطالعه میشود، درواقع گویی فرهنگ موضوع مطالعه قرار میگیرد.
نکته شایان ذکر آن است که عدهای علوم انسانی را بومی و وابسته به ظروف اقلیمی و منطقهای میانگارند، اما این دیدگاه نوعی خطا بهشمار میآید مگر اینکه جعل اصطلاح کند و ادعا شود که دو نوع علوم انسانی وجود دارد: ۱٫ علوم انسانی بیآنکه آن را محدود به قیدی کنیم، که در آن انسان را در ظروف یا همان شرایط زمانی و مکانیاش نمیبینیم، بلکه او را صرفاً به عنوان انسان با توجه به سرشت و صفاتی که خدا برای او آفریده است مطالعه میکنیم؛ ۲٫ علوم انسانی مقید به قیدی مشخص، که انسان را در ظروف یا همان شرایط زندگیاش میبیند و با توجه به همانها او را مطالعه میکند. در این میان، آنچه اهمیت دارد خلط نکردن این دو نوع علوم انسانی است؛ زیرا در آن صورت، علوم برآمده از تعبیر دوم، با مبانی ما سازگاری نخواهند داشت.
در اسلام تعریفی از انسان مطرح شده است که بر اساس آن، ما انسان را موجودی ذاتمند و دارای فطرتی الهی تغییرناپذیر به شمار میآوریم و رفتارهای فردی و اجتماعی وجودی او را تابع این ذات میدانیم. با توجه به همین تعریف، وظیفه علوم انسانی از نظر ما مطالعه این تظاهرات و رفتارهاست و ازهمینرو، برایمان پذیرفته نیست که علوم انسانی را تابع شرایط محیطی بدانیم؛ زیرا در آن صورت ادعا میشود که علوم انسانی نسبی است و ثبات ندارد و نمیتوان در آن مانند علوم طبیعی قضایای ثابت، جهانشمول و قطعی اعلام کرد. دلیل آنها برای طرح این ادعا، افزودن بر تأثیرپذیری انسان از شرایط، تأثیرگذاری متافیزیک و ارزشها در این علوم است. مدعیان این موضوع علوم طبیعی را از این نظر مبرا میدانند و معتقدند در این دسته از علوم چنین وضعیتی حاکم نیست. با اندکی تأمل میتوان فهمید که این گفته، مغالطهای بیش نیست؛ زیرا از این نظر، این دو دسته از علوم با هم تفاوتی ندارند و در هر دو، قضایایی علمی تحت تأثیر باورها و پیشفرضهای آدمی درباره مسائل وجود، زندگی، دنیا، رابطه دنیا و آخرت و … شکل میگیرند.
براساس آنچه گفته شد، علوم انسانی از نظر ما علمی است که انسان را بی آنکه قیدی آن را مقید کند در نظر میگیرد و فطرتش را چونان گرانیگاه هویت و ماهیت او قلمداد میکند. در این علوم هر آنچه از انسان سر میزند برونداد فطرت وی تلقی میگردد و با همین دیدگاه، انسان موضوع مطالعه قرار میگیرد. این یکی از انواع مطالعۀ انسان است که در نتیجۀ آن علوم انسانی، در معنای درست واژگانیاش تولید میگردد. با در نظر گرفتن این نوع مطالعه، علوم انسانی بومی، شرقی و غربی بیمعنا میشود؛ چون انسان و فطرتش یکی است و شرقی و غربی ندارید، ولی زمانی که فرهنگ آن انسان را مطالعه میکنیم؛ یعنی آن انسان را در بستر زمینی و دورۀ زمانی معینی مد نظر قرار میدهیم، مطالعۀ ما بومی میگردد. درواقع، این نوع مطالعه، بُرشی است از انسانشناسی یادشده در بالا که در آن، انسان به چیزی مقید میگردد، و با توجه به محیط زندگی و شرایط تاریخی، اجتماعی، اقلیمی و روانی خاص آن محیط مطالعه میشود؛ چون اساساً انسان بدون فرهنگ، و فرهنگ بدون انسان معنا ندارد.
«علم فرهنگ» چیست؟
«علم فرهنگ» عبارت است از دانش کشف و کاربرد قضایای توصیفی و توصیهای فرهنگ. برای روشنتر شدن این تعریف، لازم است به این موضوع اشاره شود که در علوم، سه دسته از قضایا مطرحاند که قضایای توصیفی، قضایای تجویزی ـ ارزشی و قضایای توصیهای ـ الزامی نام دارند. منظور از قضایای توصیفی قضایایی هستند که واقعیتی را توصیفی میکنند؛ برای مثال این گزاره که «عرضۀ یک کالا با تقاضای آن و در نتیجه بهایش رابطۀ معکوس دارد» یک قضیۀ توصیفی است که بخشی از واقعیت اقتصاد را توصیف میکند. قضایای تجویزی ـ ارزشی هم آن دسته از قضایایی را دربر میگیرند که بارِ ارزشی دارند و بهکارگیری آنها تجویز میشود. نمونۀ این قضایا را در علم اخلاق میتوان یافت. قضایای توصیهای ـ الزامی هم عبارتاند از قضایایی که بهکارگیری آنها با الزام همراه است. تفاوت قضایای توصیهای ـ الزامی و تجویزی ـ ارزشی با قضایای توصیفی در کاربرد داشتن یا نداشتن آنهاست؛ یعنی عامل کاربرد مسئلۀ مهمی است که خط تمایزی میان این قضایا میکشد. قضایای توصیفی به دلیل آنکه گزارههایی خبری هستند که رخداد یا واقعیتی را توصیف میکنند جنبۀ کاربردی ندارند، با این حال قضایای توصیهای و تجویزی، که جنبۀ کاربردی دارند، از دل آنها مطرح میشوند؛ برای مثال براساس قضیۀ توصیفی «عرضه و تقاضا» این قضیۀ توصیهای بیان میشود که «اگر بخواهیم قیمت کالایی را کاهش دهیم، باید بر میزان عرضۀ آن کالا بیفزاییم».
بر اساس تعریف یادشده، کار علم فرهنگ این است که قضایای توصیفی و توصیهای فرهنگی را کشف، و کاربرد قضایای توصیهای را بیان کند. منظور از به کاربردن قضایای توصیهای، استفاده از قواعد فرهنگ برای مدیریت، اصلاح و ترمیم آن است. ازآنجاکه علم فرهنگ، موضوعی پرمؤلفه، چندضلعی، تودرتو، مرکب و معجونوار است، هریک از اجزای تشکیلدهندۀ آن، وقتی مستقل از دیگری و به صورت کلی دیده شود، موضوع علم مستقلی میگردد؛ برای مثال، اگر ما بینش را بدون در نظر گرفتن انضمام آن به دیگر اجزای تشکیلدهندۀ فرهنگ مطالعه کنیم، دانش یا دانشهای مستقلی که عهدهدار بحث از آن هستند ــ مانند دانشهایی که جهانبینیها را مطالعه میکنند و دانشهای دینی مثل فلسفۀ دین و کلام ــ مطرح میشوند. این در حالی است که مطالعه بینش به انضمام دیگر اجزای تشکیلدهندۀ فرهنگ، موضوع فرهنگ قلمداد میشود. با وجود چنین تفکیکی، میان علم فرهنگ و علوم بسیاری که عهدهدار بحث از مؤلفههای فرهنگاند رابطۀ تغذیهشوندگی است؛ یعنی گرچه علم فرهنگ از این علوم مستقل است، به دلیل همین بعضی از موضوعها، از آنها تغذیه میکند. با توجه به همین رابطه است که این علم را مانند علم مدیریت، علمی مرکب به شمار میآورند.
نسبت و تناسب «فلسفۀ فرهنگ» و «فلسفۀ علم فرهنگ»
برای درک نسبت میان فلسفۀ فرهنگ و فلسفۀ علم فرهنگ، میتوان در قالب جدولی، ارکان ماهیتبخش، تکونبخش و هویتساز آن دانشها، مثل ماهیت، موضوع، مسائل، غایت، روش و هویت معرفتی، را با هم مقایسه کرد و سپس بر اساس آن، تفاوتها و شباهتهای این دو نوع فلسفۀ مضاف را بیان نمود:
مقایسۀ دو حوزۀ معرفتی براساس ارکان تکونبخش علوم: |
فلسفۀ فرهنگ |
فلسفۀ علم فرهنگ |
۱٫ تعریف |
دانش عهدهدار مطالعۀ فرانگر ـ عقلانی احکام کلی فرهنگ (به مثابۀ مقولهای مرکب و دستگاهوار) |
دانش عهدهدار مطالعۀ فرانگر ـ عقلانی احکام کلی فرادانشی و فرامسئلهای علم فرهنگ (بهمثابۀ دستگاه معرفتی منسجم) |
۲٫ موضوع |
فرهنگ (کلان مقولۀ تلفیقی) |
دانش فرهنگ (مطالعۀ معرفت دستگاهوار معطوف به مقولۀ فرهنگ) |
۳٫ مسائل |
احکام کلّی فرهنگ |
احکام کلّی فرادانشی و فرامسئلهای دانش فرهنگ |
۴٫ غایت |
شناخت احکام کلّی فرهنگ |
شناخت احکام کلّی دانش فرهنگ |
۵٫ روش |
تحلیلی ـ عقلانی |
تحلیلی ـ عقلانی |
۶٫ هویت معرفتی |
علم حقیقی/ مضاف به مقوله/ معرفت درجۀ یک |
علم حقیقی/ مضاف به معرفت/ معرفت درجۀ دو |
تعریف بیانشده از این دو دانش ــ «فلسفۀ فرهنگ» و «فلسفۀ علم فرهنگ»ــ نشاندهندۀ تفاوت احکام کلی این دو حوزۀ معرفتی است؛ برای احکام کلی فلسفۀ فرهنگ تقسیمی در نظر گرفته نشد؛ حال آنکه در فلسفۀ علم فرهنگ به دو دستۀ احکام کلی (فرادانشی و فرامسئلهای) آن اشاره شد. با توجه به همین تقسیمبندی است که مسائل فلسفۀ علم فرهنگ نیز به دو دسته تقسیم شدند. شایان ذکر است که مسائل فرهنگ به آن دسته از پرسشهای فلسفی اشاره میکنند که در حوزۀ فرهنگ مطرح میشوند؛ منظور از احکام نیز پاسخهای فلسفی و معرفتشناختی به این مسائل یا پرسشهاست. ریشۀ تقسیمبندی احکام این حوزۀ معرفتی را باید در این موضوع جست که فلسفۀ علم فرهنگ، فلسفۀ مضاف به علم است. در علمها دو دسته مباحث مطرحاند؛ یک دسته از این مباحث، مباحثی هستند که ناظر به خود علم، به مثابۀ یک دانش، و هویت کلی و دستگاهوار آن هستند. پرسش از موضوع علم، و غایت و روش آن جزء این دسته از مباحث قرار میگیرند. دستۀ دوم از مباحث هم دربارۀ احکام کلی، فلسفی و معرفتشناختی مسائل آن علم هستند؛ برای مثال در فلسفۀ علم فرهنگ، پرسشهایی را که دربارۀ خود علم مطرح است میتوان دربارۀ مسائل آن علم هم مطرح کرد. طبیعی است که احکام مسئلهها غیر از احکامی است که دربارۀ خود علم مطرح میشود.
به دلیل دو جزئی بودن احکام کلی فلسفه علم فرهنگ، مسائل آن نیز به دو دسته تقسیم میشوند، اما در فلسفۀ فرهنگ، در صورتی دو دسته مسئله مطرح خواهند شد که در آن، از احکام مؤلفههای فلسفۀ فرهنگ هم بحث شود. در توضیح باید گفت که از ارتباط و پیوند اجزای بسیاری مانند دین، هنر، عرف، اخلاق و … است که هویت جمعی جدیدی به نام فرهنگ پدید میآید. درواقع اگر این ارتباط و پیوند میان اجزا را در نظر نگیریم، هر یک از اجزای تشکیلدهندْ فرهنگ، زیرمجموعه آن به شمار نمیآیند، بلکه هویتی مستقل پیدا میکنند که مطالعۀ هستیشناختی آنها فلسفههای مضاف دیگری را پدید میآورد. همانگونه که گفته شد، فرهنگ، به رغم آنکه از اجزای گوناگونی پدید آمده است، یک هویت جمعی دارد که در فلسفۀ فرهنگ دربارۀ آن بحث میشود و احکام کلی این هویت مطرح میگردد. اما افزون بر این هویت جمعی، اگر یکیک اجزای تشکیلدهندۀ فرهنگ به شکل مستقل در نظر گرفته شوند، احکامی دارند که میتوان آنها را نیز در فلسفۀ فرهنگ مطرح کرد. در این صورت، مسائل فلسفۀ فرهنگ هم به دو دستۀ کلان و خُرد تقسیم میشوند؛ برای مثال، «عرف» یکی از اجزای فرهنگ به شمار میآید که پرسشهایی دربارۀ آن مطرح است؛ مانند اینکه عرف چگونه تکون پیدا میکند و منابع تکون آن چیست؛ آیا از فطرت آدمیان یا تعالیم انبیا یا الزامهای حکومتهاست که به تدریج رسوب میکند، و مزمن میشود و در جوامع میماند؟ پاسخهایی که به این پرسشها داده میشود در واقع احکامی است که دربارۀ عرف صادر میشود. حال اگر این احکام کلی عرف، در فلسفۀ فرهنگ نیز مد نظر قرار گیرند، مسائل این فلسفۀ مضاف هم به دو دسته تقسیم خواهند شد.
این دستهبندی و تفکیک در مسائل فلسفۀ فرهنگ محل بحث و تأمل است؛ زیرا در صورت پذیرش آن، فلسفۀ فرهنگ کلانفلسفهای به شمار میآید که چندین و چند فلسفۀ مضاف مانند فلسفۀ دین، فلسفۀ هنر، فلسفۀ عرف و فلسفۀ اخلاق را در بر میگیرد. فلسفۀ فرهنگ با این نگاه، جمع علوم بسیاری در علمی واحد اتفاق میافتد که مسئلهای بسیار نامتعارف و اشکالی اساسی است که نمیتوان از کنارش گذشت.
این دو فلسفه، افزون بر تفاوتهایی که برشمردیم، از نظر هویتی نیز با هم تفاوت دارند. گرچه هر دو دانش به دلیل فلسفی بودن، در دستۀ علوم حقیقی قرار میگیرند، از لحاظ درجهبندی در یک سطح نیستند. آنچه سبب این تفاوت میشود مضافالیههای فلسفه در این دو دانش است که یکی علم و دیگری امر به شمار میآید. به سخن واضحتر، در فلسفۀ فرهنگ، مضافالیه فلسفه، فرهنگ است که از جنس معرفت نیست، اما در فلسفۀ علم فرهنگ، علم به فرهنگ، که خود نوعی معرفت دستگاهوار به شمار میآید به فلسفه اضافه شده است؛ در نتیجه، فلسفۀ فرهنگ، معرفت درجۀ یک است و فلسفۀ علم فرهنگ، معرفت درجۀ دو. موضوع فلسفۀ فرهنگ، معرفت نیست، پس یک مطالعۀ معرفتی وثیق است؛ یعنی مطالعۀ آن مقوله به تولید معرفت منتهی میشود، اما در فلسفۀ علم فرهنگ، علم فرهنگ، که خود ابتدا تولید شده است، مطالعه میگردد و پس از مطالعۀ آن، معرفتی به معرفت، یا علم فرهنگ تولید میشود. باتوجه به همین مسئله است که فلسفۀ علم فرهنگ، معرفت به معرفت و در نتیجه، معرفت درجۀ دو به شمار میآید. براساس آنچه گفته شد، تفاوت اساسی فلسفۀ فرهنگ با فلسفۀ علم فرهنگ، از تفاوت ماهوی مضافالیه آنها ناشی میشود.
پینوشتها
. البته در اینجا این توضیح لازم است که ما هر چیزی بهویژه علم را میتوانیم به دو شکل «پسینی» و «پیشینی» تعریف کنیم. بر این اساس در «تعریف»، افزون بر «جامعیت» و «مانعیت» ــ دو قید معروف تعریف در دیدگاه اهل منطق ــ قید سومی را هم باید در نظر گرفت که «جهتمندی» نام دارد و منظور از آن مشخصکردن جهت تعریف است. برای رعایت این قید در تعریف، باید نخست این پرسش پاسخ یابد که کدام علم قرار است تعریف شود؛ علم مطلوب یا علم موجود کنونی با توجه به همین قید است که تعریف پیشینی یا پسینی مطرح میشود. زمانی که ما میکوشیم علمی را که هنوز پدید نیامده است تعریف کنیم تا آن علم براساس آن تعریف، تکوین پیدا کند، تعریف پیشینی از علم ارائه میدهیم، اما آنگاه که علم را پس از تحققش مشاهده میکنیم، و در واقع، علم موجود را تعریف میکنیم نه علم مطلوب را، جهت تعریف ما پسینی میگردد. یکی از دلایل نزاعها درباره تعاریف، بیتوجهی به قید جهتمندی است که به منزله قید سوم تعریف باید در نظر گرفته شود.
در تعریف علم هم این دو جهت وجود دارد؛ برای نمونه زمانی که میگوییم علم عبارت است از معرفتی که مجموعهای از قضایای توصیفی، تحلیلی، کاربردی و رفتاری را بیان میکند، منظور ما این است که علم باید این گونه باشد. براساس این تعریف، اگر علم تجویز کند وارد حوزه ایدئولوژی گردیده و بین آن و ایدئولوژی خلط شده است. این در حالی است که براساس تعریف پسینی علم، یعنی علم موجود، بسیاری از قضایای علمی تجویزی و توصیهای هستند؛ برای نمونه در علم جامعهشناسی، قضایای بسیاری درباره چگونگی ادارهکردن جامعه وجود دارد که درواقع شیوه علمی اداره کردن جامعه را تجویز میکند. دانستن عملکرد جامعه نوعی توصیف است، اما وقتی که از مدیریت علمی اداره جامعه سخن گفته میشود، درواقع بحث عملکردن به توصیهها و تجویزهای علم مطرح میگردد.
. در حال حاضر قضایای توصیهای و تجویزی علوم انسانی مدرن بیشتر از قضایای تحلیلی و توصیفی آن اهمیت دارند. با توجه به این وضعیت، قضایای این علوم را توصیفی، توصیهای و تجویزی میدانیم و در طبقهبندی علوم انسانی آن را رکنی مهم تلقی میکنیم؛ به این معنا که ما مجموعهی قضایای توصیفی را دستۀ نخست، مجموعه قضایای توصیهای ـ ارزشی را دستۀ دوم، و قضایای توصیهای ـ الزامی را دستۀ سوم از علوم انسانی میدانیم. به این ترتیب ما سه دسته علم خواهیم داشت: یک دسته علومی هستند که توصیف میکنند و به صورت تجربهای واقع را وصف میکنند؛ دستهای دیگر از علوم قضایای ارزشی را مطرح مینمایند؛ مانند اخلاق حقوق، اخلاق سیاست و اخلاق مدیریت؛ دستهای دیگر از علوم هم که حقوق مدیریت و حقوق سیاست جزء آنها هستند، قضایای توصیهای الزامی را تولید میکنند. البته اگر کسی علم را منقح کند، ممکن است نظریههای توصیفی و تجویزی را از آن خارج نماید و اینگونه قضایا را به عهدۀ فلسفه، ایدئولوژی یا مبحث دیگری بگذارد، ولی در عمل چه بسا این کار ممکن نباشد.
. علوم حقیقی به آن دسته از دانشها اطلاق میشود که موضوع آنها حقیقی است. موضوع حقیقی عبارت است از موضوعی که واقعیت خارجی (تکوینی) دارد. فلسفه، که موضوعش هستی است، جزء علوم حقیقی به شمار میآید؛ زیرا هستی واقعیت خارجی دارد. در مقابل علوم حقیقی، علوم اعتباری قرار دارند که بسته به اعتبار و قرارداد انسانهایند؛ مانند علم حقوق که موضوع آن وابسته به اعتبار عقلاست و در نتیجه جزء علوم اعتباری به شمار میآید.
. معرفت درجه یک: نوعی آگاهی است که متعلَق آن، از جنس معرفت نیست؛ مانند علم حقوق.
. معرفت درجه دو: نوعی آگاهی است که متعلَق آن خود معرفت است؛ مانند فلسفۀ علم یا فلسفۀ وحی.