به اهتمام: حامد رشاد
در شمارهی پیشین خواندیم:
برای رسیدن به شناختی اجمالی از حوزهی مطالعاتی فلسفهی فرهنگ، مباحث اصلی که ذیل این حوزه یا پیوسته با آن مطرح میشود ــ با بهرهگیری از الگوی مطالعهی فلسفهها ــ در هفده محور برشمرده و مختصر توضیح داده شد تا دورنمایی از فلسفۀ فرهنگ و حدود و ثغور آن در ذهن پدید آید. این محورهای هفدهگانه بدین شرح بودند: باشایی فرهنگ، هستیشناسی فرهنگ، آگاهایی فرهنگ، چیستایی فرهنگ، چههایی و اجزای فرهنگ، قانونمندی و قانونوارگی فرهنگ، چرایی و برآیی فرهنگ، مناشی فرهنگ، سودمانی و کارآیی فرهنگ، چندگانی و چندگونی فرهنگ، بایایی و ضرورت فرهنگ، شایایی و روایی فرهنگ، برتری و فروتری فرهنگ، کجایی و جایگاه فرهنگ در میان دیگر علوم انسانی، شیوۀ شناسایی و روش مطالعهی فرهنگ، چیدمان و هندسۀ فرهنگ، نگاه آیندهپژوهانه به فرهنگ.
اگر فلسفۀ فرهنگ یک دستگاه معرفتی و دانش در نظر گرفته شود، میتوان دربارۀ مبانی و فلسفۀ آن مانند هر دانش دیگری بحث کرد، اما در این فرصت قرار نیست به تفصیل در این زمینه صحبت شود، بلکه تنها به اجمال به ده مسئلهی اساسی از مباحث فلسفۀ فرهنگ که در فلسفههای مضاف به علمها و معرفتها مطرح است اشاره میگردد و تلاش میشود در دو بخش پیاپی این ده مسئله تبیین گردد.
در مجموع دربارۀ دانشهایی که به شکل یک معرفت منسجم تکون پیدا کرده باشند، پرسشهای فراوانی مطرح میشود؛ و اکنون در پی آن نیستیم که بکاویم فلسفۀ فرهنگ به چه اندازه به شکل دانشی منسجم و تامّ و تمام تکوّن پیدا کرده و رایج شده است، پس با این پیشفرض که فلسفۀ فرهنگ تحقق یافته است، ده مسئلهی اساسی را میتوان دربارۀ فلسفۀ فرهنگ مطرح کرد:
۱٫ تعریف فلسفۀ فرهنگ؛
۲٫ نسبت و مناسبات فلسفۀ فرهنگ با دانشهای همگن؛
۳٫ موضوع فلسفۀ فرهنگ؛
۴٫ مسائل فلسفۀ فرهنگ؛
۵٫ قلمروشناسی فلسفۀ فرهنگ؛
۶٫ غایت و فائدت فلسفۀ فرهنگ؛
۷٫ روششناسی فلسفۀ فرهنگ؛
۸٫ هویت و هندسۀ معرفتی فلسفۀ فرهنگ؛
۹٫ مصادر و مناشی فلسفۀ فرهنگ؛
۱۰٫ گونهشناسی تطبیقی مکتبهای فلسفی و معرفتشناختی دربارۀ فلسفۀ فرهنگ و نیز خود فرهنگ.
۱٫ تعریف فلسفۀ فرهنگ
ازآنجاکه فلسفۀ فرهنگ یکی از فلسفههای مضاف[۱] است، باید در تعریف آن از همان ساخت و بافت تعبیر و ترکیبی استفاده شود که در تعریف فلسفههای مضاف به کار میرود. بر این اساس، فلسفۀ فرهنگ عبارت است از «دانش عهدهدار مطالعۀ فرانگر ـ عقلانی احکام کلی فرهنگ». اما با توجه به تعریف یادشده، این پرسش مطرح میشود که چگونه میتوان فلسفۀ فرهنگ را فلسفه نامید؟![۲] به نظر این گروه از پرسشکنندگان، فلسفه عبارت است از دانشی که موضوع آن وجود به عنوان خود وجود[۳] است؛ درواقع تا زمانی که وجود یا موجود خاص نشده، موضوع مطالعۀ فلسفه است، اما در فلسفههای مضاف، متعلَق و مضافٌالیه آنها وجود به عنوان خود وجود نیست، بلکه نوع خاصی از وجود مطالعه میشود.
در پاسخ به این پرسش باید گفت که وجود به عنوان خود وجود یا موجود به عنوان خود موجود،[۴] موضوع فلسفۀ مطلق است. آشکار است که در این فلسفه موضوع بدون قید[۵] و مشروط به این است که مقید به چیزی نشده باشد، اما فلسفههای مضاف اصولاً فلسفههای مقیّد بهشمار میآیند و موضوع آنها نیز مقیّد است؛ مانند فلسفهی اقتصاد که دربارهی موضوعی مقید و محدود، چون اقتصاد، میاندیشد.
۲٫ نسبت و مناسبات فلسفۀ فرهنگ با دانشهای همگن
پرسشهایی مانند اینکه فلسفۀ فرهنگ با علم فرهنگ، فلسفۀ علوم انسانی، علمهای مضاف به فرهنگ و فلسفۀ فلسفۀ فرهنگ چه نسبتی دارند؛ در این حوزه مطرح میشوند.[۶] برای پاسخ به این پرسش که چه نسبت و مناسبات و تشابه و تمایزی میان «فلسفۀ فرهنگ» و «علم فرهنگ» برقرار است، باید این دو حوزۀ معرفت را با هم مقایسه کرد. نخستین ملاکی که در این مقایسه مدنظر قرار میگیرد تعریف ارائهشده از این دو است که تفاوت و تشابه میان آنها را آشکار میکند. همانگونه که گفتیم، فلسفۀ فرهنگ دانش عهدهدار مطالعۀ احکام کلی فرهنگ به شکل فرانگر ـ عقلانی است، اما علم فرهنگ، ازآنجاکه در حوزۀ علوم قرار میگیرد، براساس ملاک علمی و نه فلسفی تعریف میشود.
اگرچه موضوع «فلسفۀ فرهنگ» و «علم فرهنگ» یکی است و هر دو، «فرهنگ» را مطالعه میکنند، اما مسائل این دو دانش با هم تفاوت دارند؛ زیرا فلسفۀ فرهنگ عهدهدار بحث از «احکام کلی» فرهنگ است، اما در علم فرهنگ بناست در عرصۀ همین موضوع، از «قضایای توصیفی و تجویزی» عمدتاً تجربی و احیاناً برآمده از عقل، سخن گفته شود.
شایان ذکر است که عدهای تصور میکنند قضایای علوم انسانی ــ که علم فرهنگ نیز شاخهای از آن بهشمار میآید ــ مانند علوم طبیعی، فقط توصیفی هستند، اما بررسی اجمالی علوم انسانی خلاف دیدگاه آنها را نشان میدهد؛ زیرا قضایای این علوم به دو گروه «توصیفی» و «تجویزی» تقسیم میشوند؛ قضایای تجویزی نیز دارای دو نوع «الزامی» و «ارزشی» هستند. [۷]
با توجه به همین سه دسته قضایا میتوان منطقی را برای طبقهبندی علوم انسانی پیشنهاد کرد که براساس آن، این علوم به سه دسته تقسیم میشوند؛ یک دسته، علومی را دربرمیگیرد که قضایای آنها «توصیفی» است، دستهای دیگر علوم قضایای «تجویزی الزامی» را شامل میشود و دستۀ آخر نیز دربرگیرندۀ آن دسته از علوم انسانی است که قضایای آنها از نوع «تجویزی ارزشی» هستند. به این ترتیب، «علوم انسانی توصیفگر»، «علوم انسانی حقوقمحور» و «علوم انسانی اخلاقمحور» تولید میشود. علم فرهنگ نیز چون یکی از شاخههای علوم انسانی بهشمار میآید به طور قطع در زیرمجموعۀ یکی از این سه دسته قرار خواهد گرفت، ولی در فلسفۀ فرهنگ، احکام عقلیِ کلیِ تحلیلیِ مربوط به متعلَق، یعنی فرهنگ، مسئلۀ این دانش بهشمار میآید.
روش این دو معرفت نیز با هم تفاوت دارد؛ در فلسفۀ فرهنگ، روش صرفاً «عقلی» است، ولی علم فرهنگ از روش «تجربی» متکی به عقل استفاده میکند.
از نظر هویت معرفتی نیز این دو دانش از هم متمایز میشوند؛ اگرچه اشتراکاتی در این زمینه دارند. فلسفۀ فرهنگ، چون از علوم عقلی است، جزء «علوم حقیقیه»[۸] بهشمار میآید نه «علوم اعتباریه». علم فرهنگ نیز میتواند در زمرۀ علوم حقیقی قرار بگیرد یا به شکل تلفیقی و ترکیبی مطرح شود. از نظر عدهای، براساس اینکه قضایایی که یک علم را تشکیل میدهند از چه جنسی باشند، علم را حقیقیه یا اعتباریه یا تلفیقی و ترکیبی میکنند. منظور از علوم تلفیقی و ترکیبی آن دسته از علومی هستند که هم قضایا و هم مسائل حقیقیه و اعتباریه توامان در آن مطرح است.
اگرچه ممکن است علم فرهنگ نیز علم تلفیقی خوانده شود، تفاوت دیگری میان این دو دانش مشاهده میشود. این تفاوت از آنجا ناشی میشود که فلسفۀ فرهنگ، مضاف به معرفت و معرفت درجه[۹] دو قلمداد میشود، اما علم فرهنگ، معرفت درجه یک[۱۰] بهشمار میآید.[۱۱]
از نظر غایت و کارکرد نیز این دو حوزۀ معرفتی با هم تفاوت دارند؛ فلسفۀ فرهنگ برای فرهنگ و علوم معطوف به فرهنگ، مبناساز است، اما علم فرهنگ براساس قضایای توصیفی، قضایای تجویزی تولید میکند و ازهمینرو، علمی کاربردی است.
برخلاف نظر عدهای که فلسفه را هم تجویزگر میدانند، باید گفت که فلسفه قضایای تجویزی ندارد و باید و نباید و شاید و نشاید نمیگوید، بلکه از «هستها» و «نیستها» صحبت میکند. این در حالی است که علمها لزوماً از باید و نبایدها و شاید و نشایدها سخن میگویند؛ درنتیجه، علمها در صورتیکه مشتمل بر قضایای بایدی و شایدی باشند، میتوانند صورت کاربردی پیدا کنند، اما فلسفه وجه کاربردی ندارد و به همین دلیل از علوم کاربردی قلمداد نمیشود. بنابراین فلسفۀ فرهنگ، در غایت و کارکرد، با علم فرهنگ یا هر علمی که معطوف به فرهنگ باشد تفاوت دارد.
منابع و مناشی هم حوزۀ دیگری است که دو دانش یادشده در آن با هم تفاوت دارند؛ زیرا منبع و منشأ فلسفۀ فرهنگ، عقل است؛ البته اگر بنا باشد فلسفۀ فرهنگ اسلامی هم فرض گردد، در این صورت از کتاب و سنت هم استفاده میشود و درواقع اینها جزء منابع اولی قلمداد میشوند؛ منبع ثانوی فلسفۀ فرهنگ، مانند فلسفههای مضاف دیگر، فلسفۀ مطلق است و اگر فلسفۀ فرهنگ اسلامی هم فرض شود، کلام منبع ثانوی آن بهشمار میآید. این در حالی است که تجربه و مشاهده، منبع علم فرهنگ و علوم دیگری هستند که به حوزۀ فرهنگ مربوطاند و مؤلفههای فرهنگ را مطالعه میکنند. فرهنگ از مؤلفههای بسیاری تشکیل میشود که هریک از آنها موضوع یکی از علوم هستند. علوم مضاف به مؤلفههای فرهنگ، منابع و مناشی علم فرهنگ قلمداد میشوند. با این تعبیر، علم فرهنگ یک علم تغذیهشونده از علوم گوناگون است و ازهمینرو، ممکن است آن را مانند علم مدیریت، علم بسیطی[۱۲] ندانیم. علم مدیریت، که دانش تغذیهشونده و غیربسیط تلقی میشود، از علومی همچون جامعهشناسی، اقتصاد و سیاست، که موضوع بسیط و واحدی دارند، وام میگیرد و ازهمینرو، علم بسیط و یکپارچهای بهشمار نمیآید. ازآنجاکه فرهنگ از ارکان فراوانی تشکیل شده است که هریک از آنها خود موضوع یک علماند، علم فرهنگ نیز ممکن است دانشی غیربسیط و تغذیهشونده، بهشمار آید. برای مثال هنر جزئی از فرهنگ است، اما خود، فلسفه و علم دارد؛ عرف نیز بخشی از فرهنگ تلقی میشود، اما مطالعۀ عادات، یک مقوله است. در واقع، وقتی بخواهیم فرهنگ را مطالعۀ علمی کنیم، در عمل به مطالعۀ ارکانی دست میزنیم که خود موضوع علوم دیگرند. درنتیجه، علم فرهنگ، علمی تغذیهشونده بهشمار میآید. البته باید به این نکته توجه کرد که ما ارکان پدیدآوردندۀ فرهنگ را به شکل مستقل نمیبینیم؛ یعنی زمانی که آنها را جزئی از فرهنگ بیانگاریم، به شرط جزئیت، مؤلفۀ فرهنگ میشوند؛ برای مثال هنر را یکبار میتوان به منزلۀ خود هنر بودنش مطالعه کرد و یک بار به منزلۀ یکی از اجزای فرهنگ؛ در واقع وقتیکه هنر را انضمامی میبینیم یکی از ارکان فرهنگ بهشمار میآید.
با توجه به آنچه برشمردیم، فلسفۀ فرهنگ از فلسفۀ مطلق جدا میشود. همانگونه که پیش از این اشاره شد، کلام ــ که به قول امام خمینی(ره) فلسفۀ مقدسین است ــ یکی از منابع ثانوی فلسفۀ فرهنگ بهشمار میآید. این دانش به دلیل اینکه نگاهی هستیشناسانه و معرفتشناسانه دارد، نوعی فلسفه قلمداد میشود؛ با این تفاوت که مقیّد است موازی دین و با بهرهبرداری از منابع دینی، مسائل خود را حل کند.[۱۳]
با مقایسۀ مسائل کلان و اساسی دو حوزۀ معرفتی «فلسفۀ فرهنگ» و «علم فرهنگ» این موضوع آشکار میگردد که با وجود اشتراکات این دو دانش، تمایز بسیاری میان آنها وجود دارد.
«فلسفۀ فرهنگ» با «فلسفۀ علوم انسانی» نیز پیوند و نسبتی دارد؛ زیرا براساس یکی از تعاریف مشهور، فرهنگ همان علوم انسانی انضمامی است؛ یعنی آنگاه که مسائل علوم انسانی در عینیت جامعهای و در یک بازۀ زمانی و حوزۀ زمینی معینی تحقق پیدا کند، فرهنگ پدید میآید. فلسفۀ علوم انسانی بناست که علوم انسانی را فارغ از اینکه مسئلههای عینی دارد یا نه، بررسی کند. ازآنجاکه فلسفۀ فرهنگ، فرهنگ محقق موجود را در عینیت یک جامعه و بازۀ زمانی مشخص مطالعه میکند، اشتراکات بسیاری با فلسفههای مضاف به علوم انسانی ـ اجتماعی و نیز فلسفۀ مطلق علوم انسانی دارد.
۳٫ موضوع فلسفۀ فرهنگ
مبحث دیگری که دربارۀ فلسفۀ فرهنگ مطرح میشود چیستی موضوع آن است. از عنوان این حوزۀ معرفت به راحتی میتوان به این نکته پیبرد که موضوع آن «فرهنگ» با تمام اجزای آن است. البته همانگونه که اشاره شد، فلسفۀ فرهنگ مانند تمامی فلسفههای مضاف، احکام کلی موضوع خود را مطالعه میکند. فرهنگ، که موضوع این دانش بهشمار میآید، دین، هنر، عرف، عادات، ارزشها، بینشها و … را دربر میگیرد، اما زمانی این مقولهها در فلسفۀ فرهنگ مطالعه میشوند که به آنها انضمامی نگاه شود؛ یعنی آنها با این دید که بخشی از فرهنگ بهشمار میآیند مطالعه شوند.
در شمارهی آتی ــ در بخش دوم این گفتار ــ به هفت مسئلهی دیگر اشاره خواهیم کرد.
پینوشتها
[۱]. فلسفه به معنای عام را به دو قسم فلسفه مطلق و فلسفه مضاف تقسیم می کنند.
[۲]. البته دامنهی شمول چنین پرسشی گسترده است و در مورد همهی فلسفههای مضاف مطرح میشود.
[۳]. وجود بما هو وجود
[۴]. موجود بما هو موجود
[۵]. بشرط لا؛ در مقابل بشرط شی و مقید به قیدی بودن
[۶]. در شمارهی اول از این سلسله درسگفتار بعضی از این پرسشها و پاسخهایشان بیان شد.
[۷]. منظور از قضایای توصیفی آن دسته از قضایا هستند که واقعیت را توصیف میکنند؛ یعنی در آنها فرض بر این است که با مشاهده، تجربه و احیاناً ورود عقل در جمعبندی به یک سلسله قضایایی دست مییابیم که واقعنما هستند و از واقع حکایت میکنند. زمانی که در مبحثی علمی میگوییم: «اگر چنین باشد، آنگاه چنین خواهد شد»، درواقع یکی از قضایای توصیفی را بیان میکنیم. اما کل قضایای علوم انسانی به این دسته از قضایا محدود نمیشوند؛ زیرا زمانی که این علوم براساس یافتههای خود در مقام توصیف واقع، احکامی را صادر میکنند، گروه دیگری از قضایا را شکل میدهند که تجویزی هستند؛ انتظاری که از علوم در مقام کاربرد میرود از همین جا ناشی میشود. برای مثال در علم اقتصاد، این قضیهی توصیفی وجود دارد که اگر تقاضا افزایش پیدا کند، ارزش کالا افزایش مییابد و براساس همین قضیه، این حکم صادر میشود که اگر میخواهید کشور از نظر اقتصادی رشد کند، باید تقاضا را بالا ببرید یا تبلیغات بازرگانی را افزایش دهید تا اشتیاق به مصرف در جامعه بالا رود؛ زیرا زمانی که مصرف مردم بالا میرود، تولید کارخانهها بیشتر میشود، رونق به وجود میآید و رشد اتفاق میافتد. در واقع در این قضیه، حکمی تجویز شد؛ البته قضایای تجویزی گاه صورت الزامی دارند و گاه صورت ارزشی؛ مانند احکام حقوقی و احکام اخلاقی.
[۸]. علوم حقیقی یا حقیقیه به آن دسته از دانشها اطلاق میشود که موضوع آنها حقیقی است؛ و موضوع حقیقی عبارت است از موضوعی که دارای واقعیت خارجی (تکوینی) باشد؛ مانند فلسفه که موضوعش هستی است که واقعیتی خارجی است. در مقابل علوم حقیقی، علوم اعتباری قرار دارند که بسته به اعتبار و قرارداد انسانهایند؛ مانند علم حقوق که موضوع آن وابسته به اعتبار عقلا و درنتیجه اعتباری است.
[۹]. نوعی آگاهی است که متعلًق و معلوم آن خود نوعی معرفت است؛ مانند فلسفهی علم یا فلسفهی وحی
[۱۰]. نوعی آگاهی است که متعلًق آن از جنس معرفت نیست؛ مانند فلسفهی حقوق
[۱۱]. «هویت معرفتی» اصطلاحی است که برای اشاره به همین طبقهبندیها و تقسیم علوم به حقیقیه و اعتباریه به کار میبریم؛ و بر این اساس، تقسیم فلسفههای مضاف را به معرفت درجه یک و دو، تقسیم معرفتشناختی قلمداد میکنیم. با این نگاه میتوان فلسفهی فرهنگ را با علم فرهنگ مقایسه کرد، درصورتیکه فلسفه را به خود فرهنگ اضافه کنیم، فلسفه به مقولهی «فرهنگ» اضافه شده و بنابراین معرفت درجه یک است، ولی اگر فلسفه را به «علم فرهنگ» اضافه کنیم، معرفت درجهی دو به شمار میآید. روشن است که علم فرهنگ، به تنهایی و بدون اضافهشدن به فلسفه، معرفت درجهی یک قلمداد میشود.
[۱۲]. بسیط در مقابل مرکب؛ آنچه جزء نداشته باشد، یکپارچه و تفکیکناپذیر به اجزا.
[۱۳]. علم کلام طی تاریخ به گونههای متفاوتی مطرح شده است؛ برای نمونه پیش از خواجهنصیر طوسی بیشتر قرآنی و روایی بوده است، اما خواجه نصیر آن را فلسفی میکند، صدرالمتألهین نیز پس از او، بٌعد فلسفی این دانش را افزایش داد. کلام خواجه، کلام اصالتالماهوی و براساس مبنای فلسفی است، اما کلامی که متأثر از فلسفهی صدراست، اصالتالوجودی است. در روزگار ما نیز مرحوم استاد مطهری کلام را اجتماعی کرد و کوشید آن را به خدمت مجموعهی علوم و معارفی درآورد که گرهگشای حیات اجتماعی انسان است.