به اهتمام: حامد رشاد
در شماره پیشین خواندیم:
در پاسخ به این پرسش اصلی که آیا تعریف ما از فرهنگ، فلسفهی فرهنگ ما را می سازد؟ به رابطهی اجمال و تفصیلی و داد و ستدی که بین تعریف و دیگر مسائل فلسفهی فرهنگ وجود اشاره شد و از امکان ارائه تعریف مطلوب از فرهنگ سخن گفته شد.
سپس سه تعریف از فرهنگ ــ از منظر ما ــ ارائه شد که نخستین آن به عنوان تعریف اصلی، تبیین و مؤلفههای مستتر در آن همچون اشاره به نظاموارگی فرهنگ، ایستایی آن، برآیند بودن فرهنگ، حرکتی بطئی و آهستهی فرهنگ، و لزوم مقید کردن فرهنگ به زمین و زمان مشخص ــ در ارائهی تعریف پسینی ــ بیان شد.
پیش از پیگیری ادامهی بحثِ تبیین تعاریف بیانشده از فرهنگ، به سه تعریف یاد شده دوباره اشاره میشود:
تعریف اول: «مجموعهی تافته و تنیده و سازوارشدهای از بینشها، منشها و کنشهای پایدار در بستر زمینی و بازهی زمانی مشخصی که همچون هویت و طبیعت ثانویِ جمعیِ طیفی از انسانها صورت بسته باشد»؛ به عنوان تعریف اصلی محل بحث.
تعریف دوم: «زیستجهانِ مشهود و نامشهود جمعی آدمیان در زمان و زمینی معین»، این تعریف که کوتاهشدهی تعریف نخست است.
تعریف سوم: «فرهنگ، به مثابهی علوم انسانی انضمامی» که تعریفی اجمالی و بیشتر بازگوکنندهی ابعاد و لایههای فرهنگ و بازنمایی عرصهی مطالعاتی آن است.
نسبت «تمدن» و «فرهنگ» در این تعریف
ممکن است در نقد تعریف اصلی، پرسش شود آیا «مجموعه بینشها، منشها و کنشها» یا «تربیت ثانوی جمعی طیفی از انسانها» که ذهن را به سمت عادات یا تولیدات اجتماعی و صنعت میبرد، همان سخن گفتن از «تمدن» نیست، و این تعریف شامل و منطبق با تعریف« تمدن» نخواهد بود؟ همانگونه که بسیاری از صاحبنظران در مقام تعریف فرهنگ دچار این خلط شده و برخی از معاصران از جمله مالینوسکی بر این نکته تمرکز کرده و ضمن نقد تعاریف پیشینیان، اساس نظریهی فرهنگ خود را بر جدایی فرهنگ از تمدن گذاشتهاند.
در پاسخ به این پرسش باید اشاره کرد که اولاً در تلقی ما فرهنگ رویهی نرم تمدن، و تمدن رویهی سخت فرهنگ است. این نظری شایع است و مبانی درخور تأملی هم دارد. اینکه فرهنگ و تمدن را لزوماً باید از هم جدا کرد و دو مقولهی جدا از هم انگاشت، به عنوان نظریهی مقابل، محل بحث است. از جمله مسائلی که در تعریف بیانشده نیز درنظر گرفته شده عدم شمول آن به تمدن بوده است؛ ثانیاً اگر از آن نکتهی اول بگذریم، تشخیص خلط بین تمدن و فرهنگ، در تعریف یادشده بسته به این است که تمدن را چه چیزی تعریف کنیم. اگر قرار باشد تمدن هم عبارت باشد از بینشها، منشها و کنشها، این نکته شایان طرح است، اما در تعریف تمدن به ارکان دیگری همچون صنعت، فناوری و قانون اشاره میشود. هرچند در تمدن، فرهنگی هم وجو دارد ــ و احیاناً به این صورت ممکن است بگوییم فرهنگ بخشی از تمدن است و در نتیجه شامل ارکان یادشده برای تمدن میشود ــ این موضوع غیر از این است که ادعا کنیم تعریف ما از فرهنگ، شامل تمدن هم میشود و تمدن را هم میتوان با همین عبارت تعریف کرد؛ زیرا ارکان اصلی تمدن، صنعت، قانون و فناوری است که در تعریف یادشده از فرهنگ، به آنها اشاره نشد. بر این اساس بیشترین رابطهای را که میتوان میان فرهنگ و تمدن در نظر گرفت، رابطهی جزء و کل است؛ یعنی هر تمدنی فرهنگی دارد و در هر تمدنی مجموعهای از بینشها، منشها و کنشها تکون و تحقق خارجی پیدا میکند.
مسلم است که ابزار، فرهنگ نیست، ولی در آن، فرهنگ نمودار است؛ برای مثال صنایع بلوک شرق قدیم حتی در شکل و صورت، وجهی زمخت دارند، ولی صنایع بلوک غرب، از ظرافت خاصی برخوردارند. به سخن دیگر اگرچه صنایع، فنون و ابزارها جزء فرهنگ نیستند، اینگونه نیست که رابطهای بین آنها وجود نداشته باشد؛ زیرا هم فرهنگ بر صنعت تأثیر میگذارد و هم صنعت بر فرهنگ؛ برای مثال اگر جامعهای به بمب هستهای دست پیدا کند، همین مسئله خودبهخود بر اخلاق اجتماعی و رفتار سیاسی آن جامعه تأثیر میگذارد؛ چون افراد آن احساس قدرت میکنند و این احساس قدرت ممکن است رفتار آنها را به گونهای تغییر دهد که از سر تحکم و حتی خشونت با جوامع دیگر رفتار کنند. اگر در فرهنگی، در بخش منشها، روحیهی مسالمتجویی و همزیستی مسالمتآمیز حاکم باشد، در صنعت نیز این موضوع بازتاب مییابد. بر این اساس میتوانیم بگوییم فرهنگ و تمدن دو رویهی یک واقعیتاند؛ واقعیتی که فرهنگ و تمدن نمودها و نمادهای آن هستند.
فردگرایی یا جمعگرایی در تعریف فرهنگ
در مقام نقد تعریف میتوان به این موضوع اشاره کرد که از دیدگاه عدهای واژهی فرهنگ ــ در نگاه غربی آن ــ در قرن نوزدهم برای مقابله با فردگرایی افراطی در جامعهی غربی مطرح شد؛ با این رویکرد که انسان فرهنگی و انسانی که نگاهش به جمع است انسان بهتری است؛ و بازتاب این نگاه در تعریف، یعنی نادیده گرفتن فرد در فرهنگ.
فرهنگ هویت جمعی است، بینشها، کنشها و منشهای فردی، فرهنگ نیست. در ذات فرهنگ جمعیبودن نهفته است. ازاینروست که تعریف به جمعیبودن مقید شده است. البته فرد میتواند در فرهنگ تأثیر بگذارد؛ ممکن است یک فرد کاری را انجام بدهد و عادت جمعی به وجود آورد؛ برای مثال زمانی که توماس آدامس، کودک روستایی، به شهر آمد و در خیابان به دستفروشی و فروش آدامس دست زد، متوجه نبود که این کالا چه آثار طبی یا روانی[۱] دارد. او فقط میخواست از راه فروش آدامس، درآمدی داشته باشد، اما این کالا بعد از صد سال، جهانی شد و زیرمجموعهی فرهنگ قرار گرفت. پس یک فرد ممکن است ارکانی از فرهنگ را پدید آورد، ولی کار او تا جایی که فردی است، جزء فرهنگ به شمار نمیآید؛ زیرا فرهنگ هویت جمعی دارد.
عبارت «هویت و طبیعت ثانوی جمعی و طیفی از انسانها» ــ که در تعریف بیان شد ــ بدین معناست که فرهنگ هویتی فرافردی دارد و در واقع تبلور روح جمعی است که طبیعتاً غیر از تربیت تکتک افراد است. فرهنگ برآیند عواملی است که به بینشها، کنشها و منشهای مشترک منتهی میشود و در حقیقت «مجموعهای از این بینشها، کنشها و منشهاست که در هویت جمعی تبلور پیدا میکند». این عبارات با توجه به این موضوع در تعریف گنجانده شده است که یکی از کارکردهای فرهنگ منسجم کردن جمع است یا اینکه فرهنگ اصولاً از انسجام جمعی متولد میشود. از کارکردهای فرهنگ این است که انسان را از فردیت خارج کند؛ چون فرهنگ پدیدآورنده یا نمایندهی هویت جمعی است و اساساً خصلت و سرشت جمعی دارد. با توجه به این معنا ممکن است این پرسش پیش می اید که فرهنگ با آموزش فرد یا جامعه دارد؛ یعنی زمانیکه تعریفی از فرهنگ ارائه کردیم که در آن، فرهنگ مقولهای فرافردی تلقی شد، شبیه تعریفی که در جامعهشناسی دورکیم مطرح است، سهم افرادی در آن دیده نشده است.
در پاسخ به این پرسش که قرار نیست به هر فردی آموزش خاص، متفاوت و ویژه داده شود که به دیگران آن آموزشها داده نمیشود، بلکه برعکس یکی از آثار تربیت و آموزش، فرهنگپذیری است؛ یعنی مستعد کردن افراد جامعه برای تنفس در یک فضای مشترک جمعی.
«انسجام» یا «وحدت» فرهنگ؟
عبارت «تافته و تنیدهی سازواره» از «انسجام» فرهنگ حکایت میکند نه «وحدت» و یکپارچگی آن.
وحدت با انسجام تفاوت دارد. در تعریف به وحدت و یکپارچگی اشاره نشده است؛ زیرا فرهنگ چهلپاره است و این چهلپارگی به وحدت نمیرسد، بلکه به سازواری و انسجام میرسد؛ مؤلفههایی که فرهنگ را پدید میآورند مقولات کاملاً متفاوت از هم هستند که گاه حتی از نظر جوهر با یکدیگر متغایرند؛ مثلاً مقولهی «بینش» و مقولهی «کنش» به دو عالم از حقایق ارتباط پیدا میکنند؛ اولی ممکن است ناظر به واقع و حاکی از آن باشد؛ شبیه به دانش، که میخواهد از واقع خبر دهد، اما در کنش و رفتار لزوماً نمیخواهیم از واقع حکایت کنیم تا با واقع رابطهای را تعریف کنیم. بنابراین مؤلفههایی که فرهنگ را پدید میآورند مؤلفههای متفاوت و متغایری هستند و نمیتوان برای فرهنگ وحدت حقیقی قائل شد. اما اگر نگوییم وحدت حقیقی و وحدت اعتباری، دستکم باید نوعی وحدت انتزاعی برای آن قائل شد. مرحوم استاد مطهری دربارهی بعضی از مسائل مثل ترکیب جامعه، چنین تعبیری دارد که این ترکیب نه حقیقی است و نه اعتباری، بلکه نوع سوم است. ایشان دربارهی نهاد خانواده هم چنین نظری را بیان کرده و اظهار نموده است این نهاد نوع سومی از ترکیب را پدید میآورد؛ ترکیبی که نه مثل شرکت، وحدتی اعتباری است که دو نفر با هم توافق میکنند و زیر یک سقف جمع میشوند و با هم تعامل میکنند و نه وحدت حقیقی است، بلکه نوع سومی از وحدت در این نهاد مطرح میشود.
شاید در اینجا هم بتوان با تسامح، وحدتی از نوع سوم برای فرهنگ درنظر گرفت، اما مسلم است نمیتوان وحدت حقیقی بین مؤلفههای فرهنگ قائل شد؛ چون این مقولات آنقدر با هم تفاوت و فاصله دارند که یکی نمیشوند، هرچند میتوانند برآیند واحد داشته باشند؛ برآیندی که از آن به فرهنگ تعبیر میکنیم. به همین دلیل در تعریف، از عبارت «سازوارشده» به جای «واحد» استفاده شده است.
نسبت «سازوارگی» با «تداخلات» و «تعاملات» فرهنگها
در این تعریف راه بر تداخل، تعامل و ترمیم فرهنگها و همچنین همنشینی ارکان فرهنگی متضاد در قالب یک مجموعه فرهنگ که براساس تهاجم و تداخل فرهنگی ممکن میشود بسته نیست. این تهاجم و تداخل ممکن است حتی به مرگ یک فرهنگ ــ البته نه به شکلی جهشی و یکباره ــ منجر شود، بااینحال مطلق فرهنگ از بین نمیرود. در تهاجم و تداخل فرهنگی مصادیق فرهنگ تغییر میکند و این تغییر وقتی نسبت به مقطع خاصی به حدی متفاوت شد که در مقابل آن وضع نخست قرار گرفت، فرهنگ آن مقطع خاص از بین میرود. بنابراین بین فرهنگها تعامل و تداخل اتفاق میافتد و در همین تداخل، اگر انسجامی به وجود آید، فرهنگ جدیدی پدید خواهد آمد.
در سالهای اخیر، عدهای بحث هویت مشوش را مطرح میکنند. درست است که گروهی از انسانها میتوانند در مقطعی دچار تشویش هویتی، خودفراموشی ملی و حتی خودفراموشی سرشتی شوند و فطرت خود را فراموش کنند، ولی سرانجام با گذر زمان همین ارکان چهلتکهای که از جاهای گوناگون اخذ شدهاند روزی به سازواری میرسند. آنچنان که اکنون بسیاری از ارکان مدرنیته، ولو با پارهای از تحولات و تغییرات، به گونهای در فرهنگ ما جا گرفتهاند؛ برای نمونه جمهوریت، دموکراسی، پارلمان، و مطبوعات مقولاتی هستند که در فضای مدرنیته و تجددگرایی متولد گردیدهاند، ولی در جامعهی امروز ما پذیرفته شده و اگر تبدل صوری و ساختاری پیدا نکردهاند، لااقل تبدل درونی پیدا کرده و کمابیش دگرگون شدهاند. آنچه را ما امروز «جمهوریت» میخوانیم با آنچه در فرانسه «جمهوریت» نامیده میشود متفاوت است. طی تاریخ هم جمهوریتها متفاوت بوده و از جمهوریت مستقیم تودهای یونانی تا جمهوریتهای کنونی غربی تغییر پیدا کردهاند. همانگونه که در تاریخ تلقیهای گوناگونی از جمهوریت مطرح بوده، در ایران هم گونهای از جمهوریت به وجود آمده، ولی این جمهوریت بههرحال ذاتی فرهنگ ما نبوده، بلکه بر اثر تداخل فرهنگی در این جامعه شکل گرفته است.
در تداخل فرهنگی، اجزایی از فرهنگهای بعضی ملل به فضا و محیط فرهنگی ملل دیگر راه پیدا میکنند، در فرهنگ آنها تأثیر میگذارند، تغییراتی در آن به وجود میآورند و به تدریج در متن فرهنگ میزبان جاسازی میشوند. حال اگر ورود ارکان فرهنگ میهمان به بستر فرهنگ میزبان، فراوانی پیدا کند، فرهنگ میزبان تغییر میکند. میزان تفاوت و جنس تعامل این دو فرهنگ باعث میشود این فرایند را تعامل، تداخل یا تهاجم فرهنگی بنامیم.
انسجام درونی یا انسجام جبری فرهنگ
دربارهی انسجام فرهنگ، که در تعریف از آن سخن رفته، این پرسش مطرح است که این سازوار شدن را میتوانیم درونیشدن، پذیرش و هژمونی در نظر گیریم یا در سازواره مفهوم اجبار و زور پنهان است؟
پیشازاین اشاره شد که در فرهنگ مؤلفههای متنوعی که ذاتاً با هم متفاوتاند کنار هم قرار میگیرند و ما باید فقط انتظار انسجام داشته باشیم نه وحدت. بر این اساس فرهنگ مقولهای چندپارچه، اما منسجمشده است که مولفههای آن به هر نحو، خوراندِ هم هستند. در بحث از مناشی فرهنگ به فرمایش میرزای نائینی اشاره شد که ایشان منشأ عرف را فطرت و شاید وحی می دانند و البته بعضی از قوانینی که حکام وضع میکنند نیز به تدریج پذیرفته میشوند و جزء عرف درمیآیند. این سخن دربارهی فرهنگ نیز صادق است. به این معنا که اگر منشأ وضع قوانین، حکام باشند، این قوانین ممکن است ابتدا حالت جبری داشته باشند، اما بعد رواج مییابند و به صورت هنجار در فرهنگ تعبیه میشوند و در این صورت دیگر جبری در آنها نیست؛ پس جبر بر مناشی فرهنگ تأثیرگذار است. از نگاهی دیگر خود فرهنگ جبرآور است؛ چونان قانونی که خواهناخواه در آن اجبار است؛ زیرا فرهنگ سلطه مییابد و افراد جامعه را به التزام به بسیاری از هنجارها ملزم میکند. بنابراین همانگونه که از جبر قانونی صحبت میکنیم، میتوانیم از جبر فرهنگی هم سخن بگوییم.
تبیین «پایداری»
دربارهی واژهی «پایداری» قیدهشده در تعریف، نمیتوان طول زمانی مثلاً یک یا ده ساله خط کشی، و براساس آن اظهارنظر کرد. «پایداری» ویژگی اصلی مؤلفهی فرهنگ به شمار میآید. به سخن دیگر قواعد و قوانین وضعشده در دورههای محدود یا «مُد»ها، که گاهی به اندازهای فراگیر میشوند که یک ملت از آن دنبالهروی میکنند، چون پایدار نیستند، لزوماً جزء فرهنگ قلمداد نمیشوند؛ البته مد با مدگرایی فرق میکند؛ مدگرایی به منزلهی پدیدهای در جوامع انسانی، میتواند جزء فرهنگ باشد؛ چون بشر فطرتاً مدگراست و مدگرایی مسئلهای طبیعی و فطری قلمداد میشود، اما مد لزوماً جزء فرهنگها نیست. تأکید بر کلمهی «لزوماً» ازاینروست که امکان دارد مقولهای به واسطهی استمرار، بعد از گذشت زمانی از حالت مد خارج، و وارد فرهنگ شود؛ برای مثال لباس رایجی که اکنون ایرانیها میپوشند، کت و شلوار و پیراهن یقهدار، زمانی مد بوده و چون در ایران رواج نداشته است، تقلیدی از پوشش فرنگیها قلمداد میشد و به دلیل تشبه به کفار، در دورهای، به حرام بودن آن حکم داده شد، اما در حال حاضر این پوشش از حالت مد خارج شده و جزء فرهنگ است.
در سلسله مباحث آتی مشهورترین تعاریف فرهنگ، که فیلسوفان و فرهنگپژوهان اسلامی آنها را مطرح کردهاند و غربی ــ منطبق بر اصول پیشگفته برای تعریف برتر ــ نقل و نقد خواهد شد.