به اهتمام: حامد رشاد
در شمارهی پیشین خواندیم:
چنانچه فلسفهی فرهنگ یک دستگاه معرفتی و دانش در نظر گرفته شود، میتوان دربارهی مبانی و فلسفهی آن مانند هر دانش دیگری بحث کرد؛ بر این اساس ده مسئله برای این فلسفهی شفاف در نظر گرفته شده که هفت مسئله باقیمانده آنها مسائل فلسفهی فرهنگ، قلمروشناسی فلسفهی فرهنگ، غایت و فائدت فلسفهی فرهنگ، روششناسی فلسفهی فرهنگ، هویت و هندسهی معرفتی فلسفهی فرهنگ، مصادر و مناشی فلسفهی فرهنگ، گونهشناسی و مطالعهی تطبیقی مکتبهای فلسفی و معرفتشناختی دربارهی فلسفهی فرهنگ و نیز خود فرهنگ است.
تعریف مطلوب
پیش از ورود به بحث اصلی تعریف فرهنگ لازم است اندکی شرایط تعریف مطلوب بیان شود. تعریف ممکن است به چند شکل انجام شود؛ تعریف به حد و رسم یا تعریف لفظی؛ البته اخیراً شیوهای از تعریف هم رایج شده است که با عنوان تعریف تحلیلی مطرح میگردد. در این شیوه، با تحلیل موضوع، مطالبی دربارهی آن بیان میشود و بدینترتیب تلاش میگردد ذهن مخاطب ارتباط برقرار گردد. واضعان اینگونه تعریف چندان دغدغهی درست و استوار بودن تعریف را ندارند. البته این مانند پاک کردن صورت مسئله برای عافیتطلبی است؛ زیرا بسیاری از نزاعها فرجام پیدا نمیکند اینکه در تعریف موضوع مورد بحث نوعی توافق حاصل شود. درواقع بحث دربارهی آن موضوع، بدون دست یافتن به توافقی در تعریف، ناممکن است. اگر تعریف دقیق نباشد، ابهامات و اجمالهایی که در بیان هست بر کل بحث سایه میافکند و آن را دچار مشکل اساسی ابهام میکند.
در روششناسی تعریف، دو شرط جامعیت و مانعیت را مطرح میکنند. تعریف باید جامع باشد؛ یعنی اینکه بر همهی مصادیق انطباق داشته باشد و تمام آنها را دربربگیرد. منظور از مانع بودن تعریف هم این است که مانع از ورود آنچه خارج از منظور ماست و بیرون از موضوع مورد تعریف است، شود.
به نظر میرسد باید شرط سومی را که اهمیت آن از دو شرط معروفِ مطرح کمتر نیست با عنوان «جهت تعریف»، برای تعریف در نظر گرفت. درواقع یک تعریف، افزون بر جامع و مانع بودن باید جهت خود را هم مشخص کند. بسیاری از نزاعهای اصحاب نظر با هم، به دلیل بیتوجهی به این شرط و رعایت نکردن آن است. منظور از جهتمندی تعریف این است که هر موضوعی را میتوان به دو شکل پیشینی (منطقی) و پسینی (استقرایی) نگاه و تعریف کرد.
در نگاه پیشینی به موضوعها، از وضع مطلوب آنها سخن به میان میآید؛ یعنی گفته میشود که این موضوعها منطقاً باید چنین باشند یا بهتر و شایستهتر آن است که چنین باشند. در این نگاه فرض میشود که آن موضوعها هنوز تحقق خارجی ندارند و با این رویکرد وضعیت مطلوب آنها ترسیم میگردد. این در حالی است که در نگاه پسینی، موضوعها با فرض تحققشان توصیف میشوند. به سخن دیگر، در این حالت، به وضع واقع و موجود آنها در تعریف توجه میشود؛ یعنی آنچنان که هستند تعریف میشوند. همانگونه که آشکار است، این دو نگاه تفاوت بسیاری با هم دارند و اگر در تعریف مشخص نشود که نگاه پیشینی مد نظر قرار گرفته و وضع مطلوب ترسیم گردیده، یا براساس نگاه پسینی وضع موجود توصیف شده است، همین موضوع به عاملی برای نزاع اصحاب علم و نظر و واضعان این تعریفها تبدیل میشود؛ برای مثال فردی، تعریفی از هنر را که براساس وضع موجود آن مطرح شده است، نقد میکند و در نقدش اشکالاتی را با توجه به رویکرد پیشینی به هنر مطرح میکند؛ یعنی در عمل میخواهد بگوید هنر موجود کاستیهایی دارد. در این حالت اشکال از تعریف نیست، بلکه از مصداق است. در حالت دیگری، شخصی هنر را براساس وضع مطلوبش توصیف میکند، اما فرد دیگری آن را نقد میکند و میگوید آنچه شما میگویید هنر موجود نیست.
فرهنگ را نیز میتوان با توجه به دو رویکرد یادشده، تعریف کرد؛ یعنی یکبار میتوان فرهنگ واقع و محقق را توصیف کرد و با نگاه پسینی (استقرایی)، ویژگیها و حدود آن را بیان نمود و بار دیگر میتوان رویکرد پیشینی (منطقی) را مد نظر قرار داد و فرهنگ مطلوبِ آرمانیِ الهیِ قدسیِ کمالی را ترسیم کرد.
تعریف برتر
افزون بر شروط سهگانهای که برای تعریف گفته شد میتوان از ویژگیهای تعریف برتر نیز سخن گفت؛ ویژگیهایی که اگر در تعریف رعایت شود، آن تعریف را در جایگاه برتری مینشاند. در ادامه به بعضی از این ویژگیها اشاره شده است:
۱٫ جامع بودن تعریف از نظر جهات و وجوه
در توضیح باید گفت که یک علم به طور معمول براساس گرانیگاه تکونبخش آن علم یا احیاناً چند رکن تکونبخش آن تعریف میشود؛ برای مثال گاه موضوع، غایت، روش یا مسائل آن علم، ملاک تعریف میشود و گاه چند مورد از آنها در تعریف مد نظر قرار میگیرد. زمانی که میگوییم فلسفه دانشی است که احکام کلی وجود [۱]را بیان میکند، تعریف خود را از این علم براساس مسائل و موضوع آن مطرح میکنیم؛ زیرا مسائل فلسفه احکام کلی، و موضوع آن، وجود است، اما میتوان فلسفه را به شکل دیگری هم تعریف کرد و گفت: فلسفه دانشی است که به روش عقلی برای کامل کردن نفس به حل مسائل خویش میپردازد. در این تعریف از موضوع و مسائل این دانش سخن به میان نیامد، بلکه روش و غایت آن مد نظر قرار گرفت. این دو تعریف که هریک با توجه به یک یا چند گرانیگاه تکونبخش آن دانش مطرح شدهاند صحیحاند، اما تعریف برتر به شمار نمیآیند؛ زیرا منظور از تعریف برتر تعریفی است که در آن همهی ارکان تکونبخش هویت و ماهیت آن دانش گنجانده شود. به سخن دیگر زمانی تعریفی از وجوه و جهات مختلف جامع است که همهی گرانیگاهها و جهات دخیل در آن علم را شامل شود و به همهی ارکان تکونبخش و تعریفکنندهی آن مقوله اشاره کند.[۲]
۲٫ بیان بیشترین اطلاعات با حداقل کلمات
اگر در تعریفی، با کمترین واژگان بتوانیم بهگونهی رسا و گویایی ماهیت موضوع تعریفشده را بیان کنیم، این تعریف یکی از ویژگیهای تعریف برتر را به دست میآورد. برای رسیدن به این مقصود باید واژگان زائد و مکرر و احیاناً واژگانی که با کنار هم چیدهشدن، یک مفهوم را میرسانند و به جای آنها حتی میتوان از یک کلمه استفاده کرد در تعریف راه پیدا نکنند.
۳٫ برخورداری از بیشترین وضوح مفهومی و تهی بودن واژگان از ابهام و اجمال
برای آنکه تعریفی از این ویژگی بخوردار شود باید در آن واژگان مبهم، غریب، ناآشنا و نامأنوس، مشترک و مجازی راه پیدا نکنند.
اثبات تعریفپذیری فرهنگ
یکی از مباحثی که دربارهی فرهنگ مطرح میشود این است که فرهنگ تعریفپذیر نیست. برای روشن شدن این موضوع که آیا به واقع فرهنگ تعریفناشدنی است باید دید که منظور از تعریفناپذیر بودن چیست. تعریفناپذیری در حوزهی فلسفه به معنای آن است که تعریف موضوع مدنظر به دلیل شدت وضوح و درواقع بدیهی بودن ممکن نیست؛ یعنی هم نیازی به تعریف ندارد و هم امکان تعریف آن نیست؛ چون هر واژه را که به کار بگیرید گویی واژهی معادل همان را به کار میگیرید، که این تعریف قلمداد نمیشود و حداکثر نوعی شرح اسم است.
اما منظور از تعریفناپذیر بودن فرهنگ بدیهی و واضح بودن آن نیست، بلکه برعکس وضوح نداشتن و مبهم بودن آن عدهای را بر آن داشته است که حکم بر تعریفناپذیر بودن فرهنگ دهند. آنها میگویند که در مقام ثبوت[۳] و در مقام اثبات[۴] با فرهنگ مشکل داریم. دلیلی که این عده برای ادعای خود بیان میکنند این است که فرهنگ در مقام تحقق به یک شکل نیست، یعنی وحدت مصداقی ندارد؛ زیرا اگرچه به هر جای عالم که مراجعه کنید فرهنگی وجود دارد، اجزای تشکیلدهندهی این فرهنگها در نقاط گوناگون جهان یا دورههای تاریخی با هم تفاوت دارند. به سخن دیگر فرهنگ مقولهای متشکل از ارکان و اجزای فراوان است که همهی این اجزا و ارکان در همه جا به تمام و کمال جمع نیستند؛ یعنی اینگونه نیست که بگوییم اگر فرهنگ از صد جزء تشکیل شده باشد، در تمام نمونههای فرهنگ در میان ملل و جوامع گوناگون یا دورههای تاریخی متفاوت، همهی آن صد جزء وجود داشتهاند. افزون بر این، مصادیق آن اجزا هم در فرهنگهای گوناگون شبیه به هم نیستند؛ برای مثال اگر فرض کنید فرهنگ در همه جای عالم از صد جزء تشکیل میشود که یکی از آنها ارزشهای اخلاقی است، مصداق این جزء در همهی فرهنگها به یک شکل نیست و حتی ممکن است آنچه در میان ملتی، در یک مقطع تاریخی خاص، ارزش اخلاقی به شمار میآید، در میان ملت دیگر در یک مقطع تاریخی دیگر ضدارزش و ضدهنجار تلقی شود.
در مقام معرفت هم امکان اجماع و وحدت نظر بین اصحاب فرهنگپژوهی وجود ندارد؛ زیرا آنها دربارهی مهمترین مسائل فرهنگ دیدگاه مشابهی ندارند؛ برای نمونه ممکن است کسی دین را جزء فرهنگ بداند، اما دیگری، به این دلیل که رویکرد الحادی دارد و دین را مسئلهای ضدفرهنگی میداند یا به این دلیل که برای دین جایگاهی برتر از فرهنگ قائل است و آن را مولّد فرهنگ به شمار میآورد نه جزء فرهنگ چنین نگرشی نداشته باشد. بنابراین نگاه هر فرد به ارکان فرهنگ و اینکه آن ارکان به چه معنا و با لحاظ چه مصداقی جزء فرهنگ هستند یا نیستند، به تعریف متفاوتی از این موضوع منجر میشود؛ در واقع هر فرد در تعریف فرهنگ، این موضوع را تعریف نمیکند، بلکه فهم خود را از آن بیان میکند. با توجه به همین مسائل، این دیدگاه در میان عدهای از صاحبنظران شایع است که در مقام اثبات و مرتبهی معرفت هم نمیتوان فرهنگ را تعریف کرد.
اینجا درحقیقت دو مغالطه اتفاق افتاده است؛ آنجا که در مقام ثبوت و دربارهی فرهنگ محققشده، به دلیل فقدان وحدت در مصادیق فرهنگ و انسجام ساختاری آن، این مفهوم تعریفناپذیر تلقی میشود، مغالطهی خلط مصداق با مفهوم روی داده است. ممکن است ما فرهنگ را اینچنین تعریف کنیم: «مجموعهی تافته و تنیده و سازوارشدهای از بینشها، منشها و کنشهای پایدار در بستر زمینی و بازهی زمانی مشخصی که همچون هویت و طبیعت ثانویِ جمعیِ طیفی از انسانها صورت بسته باشد». در این تعریف، اینکه بینش چگونه بینشی است و مصداق خارجیاش چیست، در اینجا محل بحث نیست؛ یعنی ما فقط با رویکرد پسینی به تعریف فرهنگ دست میزنیم و دربارهی اینکه بینش چگونه باید باشد بحثی نمیکنیم؛ زیرا در آن صورت، جهت تعریف خود را از پسینی به پیشینی تغییر خواهیم داد. در واقع ما نمیخواهیم بگوییم فرهنگ مطلوب کدام است، بلکه فرهنگ موجود را با نگاه پسینی و پس از شکلگیری فرهنگ در نظر میگیریم و آن را توصیف میکنیم. البته در فرهنگهای گوناگون با مصادیق متفاوتی از اجزائی که فرهنگ را پدید میآورند روبهرو هستیم، اما اینجا بنا نداریم تعریف مصداقی بکنیم و بگوییم فرهنگ عبارت است از اینکه مردم به توحید و معاد معتقد باشند و در مقام اخلاق، خوب و بد و ارزشهای قدسی و الهی را رعایت کنند، به آن ملتزم باشند و به احکام شریعت عمل کنند؛ زیرا این تعریفِ اسلام است، نه تعریف فرهنگ. اگر کسی بگوید فرهنگی را که اسلام پیشنهاد میکند تعریف کنید، این تعریف ممکن است ایراد نداشته باشد؛ زیرا در آن صورت ما با توجه به مصداق خاص فرهنگ، آن را بیان میکنیم، اما وقتی پرسش میشود فرهنگ چیست، ما باید فارغ از مصداق فرهنگ و موارد متنوع آن، تعریفی مطرح کنیم که بتواند همهی مصادیق را پوشش بدهد و جامعیت را تأمین کند. به سخن دیگر در اینجا ما در مقام وصف مصداق نیستیم، بلکه در مقام شرح مفهوم هستیم؛ یعنی مفهوم فرهنگ را توصیف و تعریف میکنیم و شرح میدهیم.
فرهنگهای گوناگون را میتوان جزءهای یک مفهوم کلی دانست، اما ما در اینجا در مقام تعریف آن مفهوم کلی هستیم و بنابراین باید با توجه به آن مفهوم تعریف خود را بیان کنیم نه با توجه به مصداق.
دربارهی مقام اثبات و در جایگاه معرفتی نیز، که ناظر به اختلاف نظر میان اصحاب فرهنگپژوهی بود باید پاسخ داد که این اختلاف نظر از بیتوجهی به همان شرط سوم (جهت تعریف) ناشی میشود. اگر هر صاحبنظری مشخص کند که تعریفش از فرهنگ پیشینی است یا پسینی، بسیاری از این تضادها حل میشود. البته زمانی که ما تعریف پیشینی از فرهنگ مطرح میسازیم، درواقع از دیدگاه خود فرهنگ مطلوب را توصیف میکنیم، اما ازآنجاکه مطلوبیت در نظر هر کسی به گونهای خاص و متمایز با دیگری تعریف میشود، اگر صاحبنظران به دنبال تعریف پیشینی از فرهنگ باشند، به وحدت نظر دست نمییابیم؛ بنابراین ما در مقام بحث عمدتاً باید به فرهنگ موجود ناظر باشیم و تعریف پسینی ارائه دهیم. اگر ما رویکرد پسینی به فرهنگ داشته باشیم، مشکل در مرحلهی نظری (در مقام اثبات) حل میشود. البته ممکن است با وجود چنین رویکردی هم، در مقام اثبات به وفاق ذهنی و اجماع معرفتشناختی کاملی دست نیابیم، اما نبود چنین وفاقی باز هم سبب نمیشود که بگوییم فرهنگ تعریفناپذیر است. با کمی دقت متوجه میشویم که این اشکال در تعاریف همهی علوم وجود دارد؛ برای نمونه فیلسوفان گوناگون تعاریف متفاوتی از دانش فلسفه مطرح کردهاند، اما این موضوع دلیل بر آن نشده است که فلسفه تعریفناپذیر قلمداد شود.
نکتهای که باید به آن توجه کرد تفاوت میان تعریف مقولات حقیقی و اعتباری[۵] است. دربارهی فرهنگ، که مقولهای اعتباری قلمداد میشود، نباید اصرار داشت که به تعریفی کاملاً دقیق، فلسفی و خدشهناپذیر دست یابیم.
این معیارهای بیانشده در تعریف مطلوب، ما را برای طرح تعریفی دقیق از فرهنگ در شمارهی آینده یاری خواهد کرد.
پینوشتها
[۱]. وجود بما هو وجود.
[۲]. این ویژگی را با بازسازی بعضی نکاتی که در منطق، دربارهی تعریف مطرح است و نقد این نظریهی فلسفهی علم که یک رکن در هر علمی، گرانیگاه و عامل وحدت آن و تمایزش از علوم دیگر است، میافزایم؛ زیرا هویت هر دانشی فقط به روش، غایت، موضوع یا مسائل آن نیست، بلکه مجموعهی ارکان تکونبخش و پدیدآورندهی آن دانش هستند که بدان هویت میبخشند؛ بنابراین در تعریف هر دانشی که در واقع منعکسکنندهی همهی ماهیت، مؤلفهها و هویت آن دانش است، باید به همهی این ارکان اشاره گردد.
[۳]. تحقیق شئ در مرحلهی عمل و تحقق را ثبوت گویند.
[۴]. تحقیق شئ در مرحلهی استدلال و بیان را اثبات گویند.
[۵]. مقولهی حقیقی عبارت است از مقولهای که دارای واقعیت خارجی (تکوینی) است؛ مانند هستی که واقعیتی خارجی است. در مقابل، مقولهی اعتباری، مقولهای است که بسته به اعتبار و قرارداد انسان است و واقعیت خارجی ندارد؛ مانند اقتصاد.