شب دوشین، سحر در خواب دیدم:
که در آغوش، چون جانش کشیدم
گهش رخسار میبوسیدم آرام،
گهی لعل لبش را میمکیدم
گهی از شوق میبوییدمش زلف
گهش سیب زنخدان میگزیدم
ولی افسوس کز آن خواب شیرین
زفرط اضطراب و تب پریدم
چه میشد خواب میماندم الی الحشر
از آغوشش سپس پس میخزیدم
خدایا این چه کاری بود کردی؟
چرا از ترس لرزاندی چو بیدم؟
گران آمد تو را یارب! که در خواب
من از لعل لبش یک بوسه چیدم؟