مقدمه
“کتاب نقد” بفضل خدا مورد اقبال و توجه فرهیختگان دانشگاه، حوزه ومطبوعات قرارگرفته و اغلب شمارههاى آن به چاپ دوم و حتى سوم رسیدهاست.شمارگان فصلنامه، اجبارا تا ده هزار و سپس ۱۵ هزار نسخه رسیده و اینک جاىشایسته خویش را در محافل علمى، پژوهشى و انتقادى یافتهاست. ممکن استکلیه خوانندگان “کتاب نقد” با همه مفاد آن لزوما موافق نباشند اما آنچه مهم است،توجه و انتظارات اهلنظر نسبتبه نشریه مىباشد که رو به تزاید است. ما از خداىمتعال مىخواهیم که شایسته اعتماد و توجه افکار عمومى و محافل فرهنگى بودهباشیم و کفران نعمت نکنیم. همچنین لازم است از جشنواره مطبوعات سال جارى۷۷ که سه مقاله از کتاب نقد را تا مرحله نهایى مسابقات جشنواره بالا برد و به یکىاز آن سه، یعنى سرمقاله کتاب نقد (۲ و ۳)، جایزه برترین سرمقاله با داورى هیئتداوران جشنواره را هدیه نمود، تشکر کنیم. و مفید مىدانیم که گزیدهاى ازسرمقاله مزبور را جهت اطلاع خوانندگان محترم، به چاپ برسانیم:
“دین و دنیا”؟!
واقعیت، آن است که معلومات دهههاى اخیر، در برخى محافل، دوباره مجهول شدهاند و کسانى براى صرفهجویىدر ادراک حقایق، از خود آن حقایق، صرفنظر کردهاند. تاکنون تقریبا اجماع بوده (و حتى مستشرقین، علیرغم اغراضخود، بدین اجماع، معترف بودند) که اسلام، دین دنیاساز و محیط بر مسائل انسان و مشرف بر همه حوایج او و ناظر بهکلیه کمالات و استعدادهاى اوست.
اما دستگاه فرهنگساز “ترجمه”هاى جهتدار و رسانههایى که متخصص دستکارى در دانایىهاى مردماند، ثنویتکلیسایى و تفکیک ابعاد گوناگون انسان از یکدیگر را (که باید آن را مثلهسازى “شخصیت انسانى” نامید)، به فرهنگاسلامى نیز نسبت دادهاند تا در واقع، نرمافزار «کلام آسیبخورده مسیحى» را در سختافزار تعابیر مذهبى مصطلح درجامعه اسلامى، به جریان انداخته و تکثیر کنند. تفکیک دین از دنیا (که مورد اتفاق کلیسا و نیز رویکرد سکولار، هر دو،قرار گرفته) و تقسیم کار میان مسیح و قیصر، ریشه در کلام کلیسایى قدما (در همان قرون میانه) داشت، گرچه شاخ وبرگ خود را بعدها داد. اما امروز، سوءتفاهم بزرگى در جریان تکوین است. سرانگشتانى آگاه به لطف بازوانى غافل، به اینسوءتفاهم دامن مىزنند. تحت نام “کلام جدید”، عقاید و حقایق مهمى، ممکن است در جهان اسلام، دستکارى شود.
سکولاریزم، گرچه مشکل اصلىاش با دین، در برابر “خداى شارع”، ظهور مىکند و علىالظاهر با «خداى خالق»،مسئله ندارد، اما فىالواقع، مخالفت تعصبآلود سکولاریزم با “شارع و شریعت” (بویژه در تفکیک دین از حکومت)، ریشهدر یک ” الهیات” منحرف دارد. هر گونه “وضعگیرى اصولى” (سلبى یا ایجابى) نسبتبه فقه، دقیقا ملهم از نوعى ربوبیاتو مبادى کلامى خاصى است.
تقابل “دین و دنیا” و تقسیم امور به “مقدس – عرفى” یا “دینى – دنیوى”، و تقسیم حوایج انسان به “حوزههاى دولتى وعمومى” (پابلیک) و “خصوصى و دینى”، استناد دانش حقیقى به گزارههاى تجربى و تفکیک آن از حوزه ارزشها و عدمتنقیح مفهوم”جوهر تخیلى اعتبار ساز”و…،جزء حلقههاى وصل(بلکه فصل)”الهیات” با “احکام عملى” در غرب بوده است.
تفسیر سوء یا ناقص که از “خدا” (و صفات ربوبى) صورت گرفت و غلبه یافت، به نفى احکام خدا و حقوقالهى بشر ونفى تعریف دینى “حیات” و “مسئولیت” و “انسانیت” و … انجامید و بنابراین است که معتقدیم اگر تنقیح استوار و دقیقىدر ” الهیات” صورت نگیرد، راه سکولاریزم، مسدود نخواهد بود.
در این شماره (کتاب نقد ۲ و ۳) به ابعاد کلامى سکولاریزم و نتایج فقهى آن، هر دو، پرداخته شده ولى حق، هماناست که عرض کردم و رخنه خطر از همان منفذ کلام آسیبخورده مسیحى به ذهنیت متکلم مسلمان قابل تصور است.
در اینجا مناسب مىبینم که وجه نگرانى خود (به عنوان طلبهاى که اشتغال اصلى او کلاموفقه است)، ونگرانىبسیارى از دوستانوهمفکران را دراینخصوص توضیحدهم:
این توضیح را از نقطهاى شروع مىکنم که اثبات و تبیین آن، شانى و فرصتى دیگر مىطلبد اما از مفروضاتمسلمانى ماست: (کلام چندپاره مسیحى، “الهیات بشرى” است نه “الهیات الهى”).
مراد از “الهیات الهى”، الهیات وحیانى و تحریف نشده است: “خداوند”، آنچنانچه خود را تعریف و توصیف کرده است.
و “الهیات بشرى”، تصویرى بشرى (مخلوطى از خرافه و آموزههاى مکاتب فلسفى و مکاشفات غیرمنسجم وبىاعتبار یا کماعتبار شخصى و انواع ملاحظات اجتماعى نهاد کلیسا و شبه ماثوراتى از یهود و بودا و یونان و …) درباره”خداوند” است. اینک دومین نوبتى است که ما مسلمانان، با کلام مسیحى، از نزدیک مواجه مىشویم. نخستین بار، دردهههاى نخست صدر اسلام بود که قرآن کریم، مستقیما و به صراحت، کلام مسیحى و یهودى و صابئى و الهیاتمشرکانه بتپرستان و توتمپرستان و تمثالپرستان را تخطئه فرمود. موضعگیرى کلامى پیامبراکرم(ص)، دقیقا نوعىاعتراض به تصویرسازى سایر ادیان و فرق از “خداوند” و نحوه رابطه “ملک – ملکوت” و “ماده – معنى” و “دنیا – آخرت” بود،بعلاوه ادعاى خاتمیت و جامعیت.
پس از پیامبراکرم(ص) و در دورانى که عترت معصوم(ع)، (مفسران الهیات اصیل اسلامى)، در زنجیر و تبعید وسکوت تحمیلى به سر مىبردند، ترجمه الهیات مسیحى و یونانى (و یهودى و مجوسى و …)، اصول عقاید اموى و عباسى(نه اسلامى) را در حوزه تاثیر خود قرارداد. دورى از معصومین و صاحبان قرآن، در مواردى، باعث ایجاد التقاط و خرافهمیان برخى متکلمین مسلمان شد و مدرسههایى کلامى تحتتاثیر رویکردهاى الهیاتى غیراسلامى بوجود آمد.چیزهایى ” مسئله” شد که مسئله مسلمانان نبود. مسئله دیگران بود که به حوزههاى کلامى مسلمین، تزریق مىشد وچون گوشها بدهکار معلمان حقیقى الهیات قرآنى (اهلبیت پیامبر«ص) و همنشینان “ثقلاکبر”) نبود، بتدریج صورتمسئلهها و نیز پاسخهایى غیراسلامى به آنها (در باب جبر و اختیار، شرور و …) با ظاهرى اسلامى، وارد ذهن و زبانمحافل مسلمان مىگشت و منشا اختلافات و انحرافات مىشد.
اینک بار دیگر، آموزههاى کلام متاخر مسیحى، که به کلى، در زیر ضربات فلاسفه اگزیستانس و پوزیتویست و…تغییر ماهیت داده است، با هیئت و ماهیت جدیدى، به سرعت ترجمه مىشود و مسئلههایى را که در سدههاى اخیر، درغرب، ” مسئله” شدهاند، به همراه “پاسخهاى تلفیقى” (تلفیقى از مسیحیتبا مکاتب بشرى) وارد “گفتمان کلامى”محافل اسلامى و شیعى شدهاند.
این نخستین تجربه جدى و جدید ما در تماس با “کلام جدید مسیحى” (پس از تاثیرات عمیق “کانت” و “هیوم” و”هگل” و .. .. “ماخر” و “بولتمان” و ….) است. تصویر وسیعى در برابر ماست که هنوز در ذهن ما با ابعاد کاملا مشخصى، شکلنگرفته ولى داریم از آن مىآشامیم و بىمهابا و بدون تصور درستى از مدخل و مخرج بحث، به گرداب زدهایم. حال آنکه”کلام مسیحى”، امروزه، حتى از آنچه در صدر اسلام بود نیز، زخمهاى بیشترى برداشته و خرافاتى بر خرافات پیشینافزوده شده است. روحى ضعیف در قالب کالبدى حجیم، در برابر ماست. شاکلهاى منظم که مضمون دینى ناچیزى راحمل مىکند. اما وقتى هاضمه قوى و ذهنیت منسجمى در این سوى، در کار نباشد، حتى “ترجمه” هم به جاى گسترشافق ذهن، به تاریکى و ابهام بیشترى انجامیده و زمینههاى التقاط را فراهم مىآورد. طلاب نوخاسته که مایهامیدوارىاند، اگر عجول باشند و پیش از تنقیح عقاید کلامى خود (براساس نصوص قرآنى و روایى)، بر کرسى “تحلیل” و”آموزگارى” تکیه زنند، مایه نگرانى خواهند شد. بویژه که شهرت زودرس، مرد “علم” را عقیم مىکند. ما نباید کاریکاتورىاز “کلام جدید و منفعل مسیحى” را (که به همان اندازه کلام کلیسایى و قدمایى، بلکه بیش از آن، غیردینى است)، درمباحثات کلامى اسلام، بازسازى کنیم. بسیارى چیزها در این دو سازمان کلامى (اسلامى و مسیحى) از همان ابتدا، بایکدیگر متفاوت بلکه متناقض بوده است و نام مشترک “دینى”، نباید کسى را اغفال کند.
در کلام مسیحى، از همان ابتداء و در قرون وسطى، مفاهیم متافیزیکال، به شدت در معرض تفسیرهاىماتریالیستى قرار داشت و نمونه “انسان دینى” که ابداعات آقایان (و تبانى کلیسا با مکاتب الحادى و خرافى) بوجود آورد،اکنون پیش چشم ماست. اینک چه داعى بر تکرار آن در جهان اسلام داریم؟! نباید با سردى و تحقیر به ماثورات الهیاتىو تراث کلامى جهان اسلام نگریست. اردوى مقابل، اردوى مقابل است. مذاکره، منطقى است اما تقابل را نباید از یاد برد.این همه حساسیتهاى غلاظ و شداد که قرآن کریم راجع به کفار و مشرکین نشان مىدهد، آن همه مرزبندىهاى روشننظرى و عملى میان مؤمن و کافر، این همه حساسیت در باب مسئله بدعت و سکوت در برابر بدعتگزاران و تحریف “کلام”از مواضع الهى خود و انتساب آموزههاى بشرى به خداوند «یکتبون الکتاب بایدیهمثم یقولون هذا من عندالله» (۲) و… همه و همه براى آن است که متکلم اسلامى، خود را مرزبان عقاید ناب اسلامى بداندو مسامحه و مصانعه نکند. باید دقیق و جدى بود.
مخالفتبدوى کلام مسیحى با عقل، در حالى که از “نقل” و منصوصات مورد وثوق و کافى نیز محروم بود، اینک بهیک سمسارى (نه اصول عقاید منقح دینى) انجامیده است زیرا هر مدرسه و نظریهاى که در جامعهشناسى دین،روانشناسى، معرفتشناسى و… از کمونیزم تا لیبرالیزم، پدید آمده، اثرى بر آن گذارده است و هر نحله، سهمى در آنیافته است.
کلام جدید مسیحى، در بعد تبیینى (Discriptive) و در بیان مفاهیمى که موضوع یا محمول قضایاى کلامى ومبادى تصورى آنها قرار مىگیرند، تحت تاثیر مکاتب بشرى است. همچنین در بعد اثباتى (Positive) که از تصدیقات وعقاید دینى مىگوید و نیز در بعد سلبى (Apologetic) ، نه معلوم است که مفاد “کان تامه” در اصول عقاید خود را از کجامىآورد و نه روشن است که تفاوت “شبهه” و “مسئله” را در چه چیز، توضیح میدهد و از کدام بنیادهاى دین و از کداممدافعه کلامى، سخن مىگوید؟!
از روزگارى که اصطلاح “تئولوژى” در جهان مسیحى، در آثار اریگن (۳) در باب “معرفتخداى مسیحى” بکار رفت ودر زبان آباء کلیسا، جاى اصطلاح افلاطونى “تئولوژى” را گرفت، گرچه علىالظاهر از میتولوژى و الهیات اساطیرى فاصلهگرفت، اما باید بررسى کرد که فىالواقع، متکلمان مسیحى، چه مقدار توانستهاند از دکترین باصطلاح مؤسسان الهیاتیونانى (شاعرانى کهن چون هومر و هسیود که در باب خدایان سرودهاند)، فاصله گرفتند؟! و چه مقدار در چاه و چالهالتقاط و خرافهپردازى در غلتیدند؟!
این را مىپرسم زیرا همه مىدانیم که ترجمه آثار کلاسیک لاتین به یونان، و انتقال آموزههاى اساطیرى یهودى، ازهمان آغاز، ناخالصىهاى بسیار در عقاید مسیحى به وجود آورد. نوع منازعات کلامى درون دینى در جهان مسیحیت،دقیقا دعواى “عقلگرایى” و “نصگرایى”، نبود زیرا نه نصوص اصیل و واضح بقدر کافى در دست آباء کلیسا بود و نهعقلانیت منقح و فوق ایدئولوژیک و مهذب از مفروضات شرکآلود یونانى و … وجود داشت که به نقد ماثورات مسیحىبپردازد. و تقابل ( Rationalism) و (Revelationism) ، یک نامگذارى صورى و یک تفسیر غیرمستند از ماجرى است.
این است که جشن ارتدوکسى (Fest of Orthodoxy) در ۸۳۴ م که اوج پاسداشت اصول مسیحى است، چیزىجز بازگشتبه بتپرستى رسمى و اعتراض به شمائلشکنى نباید تلقى شود و سنتشرق یونانى کلیسا، از قرن ۴میلادى تماما صرف دفاع از تجسد کلمه ا… و الوهیت مسیح شده و مناقشات مربوط به مکتب پالاما (عقلانیت زدایى ازالهیات)، بجاى احیاء دین، به فوندامنتالیزم شرکآمیز مىانجامد. ضابطه آگوستینى در استعمال نوعى عقلانیت، نیز درحکمت مدرسى، گرچه تلاشى در جهت تنقیح نسبى این الهیات بشمار آمد اما مآل روشنى نداشت.
در قطب مقابل جزمگرایى ارتدوکسى، جزمیت لوترى بوجود آمد که گرچه از جهاتى به حقیقت مسیحیت نزدیکشد و بر برخى بدعتهاى شرکآمیز ارتدوکسى و کاتولیکى فایق آمد اما چون از نقطه عزیمت نامنقح آغاز شد، بهخطاهاى دیگرى انجامید و “سکولاریزاسیون مسیحیت” را تسریع کرد. شخص لوتر، تحتتاثیر ویلیام اکامى و “راهنو”او (۴) و زبان باستانى اومانیزم یونانى، در برابر حکمت مدرسى کاتولیک و نیز مفاهیم فلسفى قیام کرد و به مفهوم ایمانناب و “بشارت لطف” و ارتباط “نجات” با کتاب مقدس پرداخت و به نوعى عرفان شخصى بدون ضوابط دست و پاگیرکلامى!! ارجاع داد، اما حتى سنت لوترى، پس از او و در آغاز قرن ۱۷، مابعدالطبیعه ارسطویى را دوباره وارد الهیاتپروتستان کرد.
عاقبتخصلت ارتدوکسى شدیدى، شبیه حکمت مدرسى کاتولیک بر “ربوبیات پروتستانى” نیز غالب شد. این جنگو گریز با “عقل”، محصول بدعتگزارىهاى مکرر، و اختلاط “وحى” با خرافات بود و اگر در قرن ۱۸، “آیین تورع” (Pietism) ، الهیات را به حوزه تجربه آزاد شخصى، عقب راند و الهیات نظرى را “اصول جزمى” خواند و درایمانمابعدالطبیعى، بدعتى بزرگ را مضمردید، درواقع، اعتراف به بنبستبزرگ کلام مسیحى بود.
در قرن ۱۹ که از سویى راسیونالیزم شرکآمیز، در الهیات تاثیراتى سنگینگذارد و از سوى دیگر، پوزیتویزم نیزاساسا دین را فاقد مفاد “معرفتبخش” دانست، حس فرار از “عقل و معرفت”، در کلام جدید مسیحى تقویتشد. هگل،فیشته، شلینگ، فوئرباخ، و… بسیارى از رویکردهاى متعارض یا متقارب نیز در تغییر عقاید مسیحى مشارکت ورزیدند.این تغییرات، برخى صحیح و برخى مشرکانه بود.
از نیمه قرن نوزده، دیدگاههاى “فردریش شلایرماخر”، الهیات را از “مابعدالطبیعه” و حتى از “اخلاق”، تفکیک وصرفا در احساس شخصى ارتباط با خدا متمرکز کرد و تا امروز، همواره، الهیات پروتستانى در نوسان میان “رمانتیسیزم”ماخر و ” رادیکالیزم” کارل بارث، بسر مىبرد.
آنچه باید محققان جوان در حوزه کلام اسلامى را بدان توجه داد، این است که آنچه مآلا در جهان مسیحى تحتعنوان ” الهیات فرا فرقهاى” (Meta – Confessional) مطرح شده، به نام قیام علیه الهیات فوندامنتالیست (بنیادگرایىدگماتیک)، در واقع، به غربال کلیه الهیات قدمایى از فرقههاى مختلف پرداخته تا با نوعى مصالحه، کلىگویىهاى بىثمرو سمبلیک را جایگزین کلام و عقاید مسیحى کند. به عبارت دیگر، تعالیم کلیسایى (۵) که قرار بود به جاى حکمت اولاىارسطویى و مابعدالطبیعه فلسفى او (۶) بنشیند، در برابر هجوم الهیات طبیعى و بشرى (Natural Theology) و براىدفاع از خرافاتى چون تثلیث، تجسد، تصلیب و عشاء ربانى و…، ابتداء از “الهیات ماوراء عقل” ( Super Natural) گفت وسپس در برابر فشار پوزیتویزم و … دست از مدعیات اصلى باصطلاح الهیات خود کشید و لب الهیات و اصول عقاید دینىخود را به عنوان (Dogma) (آنهم با تفسیر ضدارزشى و غیرعقلانى این عبارت در ” مابعد کانت”) کنار گذارد، به نحوى کهالهیاتعملى (پراکتیکال) مسیحیانرانیزبه شدتمتزلزل وآسیبپذیرنمود و رابطهدین و دنیا، بکلى قیچىشد.
کار به جایى رسید که در کلام جدید!! اساسا معضلات قول به عیساى تاریخى، متکلم جدید را وامىدارد که درعیساى اساطیرى (بخوانید عیساى واقعى!) بیش از این، معطل نشود و براى امروزى کردن عیسى، او را از جزمیتتاریخى و سنتها رها کند!! زیرا عیساى عصرى، عیساى تاویلى است. آن عیسا که خدا با او سخن گفت!! به روزگارخودش تعلق دارد. او یک معماى مقدس است و فرهنگ قدسى، یادگارى از فرهنگ باستانى است پس آموزههاىوحیانى به جهان فکرى منسوخ تعلق دارند و مبادى مسیحى، جزء توالى رستاخیزشناسى اساطیرى یهود و یا تراوشاتجهان یونانىمآب همچون مکتب غنوصىگرى (Gnosticism) شمرده خواهد شد.
خواننده عاقل، ملتفت است که در اینجا – و دقیقا در اینجا – “الهیات و کلام”، دیگر منتفى است و از این پس، تنها بهدنبال فواید اجتماعى، روانى، فرهنگى، سیاسى و اخلاقى دین باید رفت و باصطلاح، نه از “ماهیت دین” (که بکلى زیرسؤال است) بلکه از “وجود دین” (آثار خارجى دیندارى) بعنوان یک عنصر آبجکتیویتى مىتوان سخن گفت.
پس “کلام جدید” با این تعبیر، همان نفى “کلام” است. “کلامى” است که بىدینان براى دینداران مىنویسند. امروز،”کلام جدید” در غرب، بجائى رسیده که حتى واژه “خدا” را مشروط مىپذیرد. مشروط بدانکه از دلالتهاى غیرمادى ومدلولهاى مابعدالطبیعى سنتىاش!! پیراسته شود. و تصریح مىکنند که خدا، تنها و حداکثر مىتواند بصورت یک وحدتخیالىازارزشهاى آرمانى و سمبل انسانیت ایدهآل، ادراک شود تا دستکم باعث تحریک علایق مردم (عوام متدین) شود.
کارکردهاى پیشنهادى براى “خدا”، دیگر نه ربوبیت و الوهیت و تشریع، بلکه چیزى در حد کارکرد آموزش و پرورش، رسانههاى ارتباطى و مواد مخدر و … خواهد بود. فاصله کلام مسیحى با عقاید توحیدى، چنان شده است که به سختىمىتوان ارتباط منطقى میان آنچه امروز در غرب، “الهیات” مىخوانند با آنچه یک موحد، از توحید و معاد و نبوتمىفهمد، یافت. وحى عیسوى (تازه اگر به عیساى تاریخى قایل باشیم!!) حداکثر، یک تجربه شخصى براى خود اوست. اواز تجربه خود، تعابیرى کرده است اما این تفاسیر و تعابیر، نباید حجیت تاریخى و سنتى پیدا کند وگرنه مانع از تجربیاتباطنى “من” بعنوان یک “انسان آزاد”!! مىشود. کشیش متجدد، آلفرد فرمین لویزى (۷) کتابى دارد به نام .et Leglise)(Levangile
در آن کتاب، وى معتقد است که “وحى”، اساسا یک آموزه نامشروط و خلاصه شده در حقیقتى ثابت و واضح واستوار ( Stedfast) نیستبلکه یک علاقه زنده است، یک حقیقتسرمدى و نامتعین (بمثابه نوعى جوهر افلاطونى) درافلاک و آسمانهاست که هر کس در هر دورهاى، تعبیرى از این حقیقت مىکند و آنچه تحول و تکامل مىیابد، شیوه فهمما و نحوه تعبیر و تبیین بشرى از آن حقیقت است (که ناماش و صفاتش، نه مهم و نه ثابت است.)
اما این حقیقت ثابت (که همواره دچار تعبیرهاى متغیر و فهمهاى عصرى ماست)، آیا خود، براستى حقیقت است وواقعا ثابت است؟ او، درباره این حقیقت ثابت کذایى (که قاعدتا باید محور الهیات باشد) مىگوید:
“حقیقت”، حاضر و آماده، وارد اذهان نمىشود و نمىتوانیم بگوییم که “حقیقت”، خودبخود، کامل و ثابت است.”حقیقت”، در حال ساخته شدن است و ما آن را مىسازیم زیرا حقائق، صرفا نمادهائى ناقص و محصول تجربههاىشخصى مایند”. (۸) و جالب است که این متکلم مدرن، این سخنان را در نقد «هارناک» نوشته است که خواسته بود با حذف”افزودهها” (۹) ، باصطلاح، محتواى اصلى و ثابت دین و گوهر مسیحیت را (که بقول وى «اخلاق» است) نگاه دارد وبنابراین از یک حقیقت ایستا و غیرپویا و سنتى دفاع کند!!
بعبارت دیگر، رئالیزم مسیحى، حداکثر، به خداى غیرثابت و حقیقت در حال ساخته شدن و کاملا نسبى و شخصى وذوقى و مبهم تن مىدهد و بگفته «لابرتونى یره»: «حقیقت، نفسالامرى نیست تا با تامل، بتوان بدان رسید و آن را کشفکرد. امرى درونى است که در زندگى باید حاصل شود.» (۱۰) بعبارت دیگر، حقیقت، ساختنى است نه یافتنى. (و کیست که تاثیر معرفتشناسى کانت و هیوم و نیز پوزیتویزم رادر این نوع مکاشفات!! درنیابد).
متکلم مدرنیست دیگرى (ادوارد لىروى) با یک برهان دو حدى، مؤمنین را بر سر این دو راهى قرار مىدهد که:«اگر عقیده دینى، حقیقت مطلق را با اصطلاحات تمام و کمال، روایت کند – بفرض که محال نباشد – در آنصورت ما قادربه درک آن نیستیم و اگر با اصطلاحات ناقص و نسبى، روایت کند، در اینصورت نمىتواند بطور مطلق، الزامآور باشد. تنهادو تلقى از دین، مقبول است. یکى معنى سلبى و دوم، یک دگم عملى و فرمان مقدس براى سلوک عملى بدون توجیهنظرى». (۱۱)
بنابراین، محصول این قضیه مانعه الخلو ادعائى مدرنیستها، باید و باید «الهیات عقلى شده» را – که انتزاعى وایستاست!! – کنار گذارند. (Dogmaet Critique)
حساب مدرنیستهاى کاتولیک و کلیساهاى رومى که این باشد، تکلیف پروتستانها معلوم است. کشیشهاى متجددپروتستان، اتحادیهاى علیه بنیادگرائى (Fundamentalism) تشکیل دادند بنام (maden Churchmens union) .این اتحادیه، معتقد شده است که کتاب مقدس، صرفا گزارشى شخصى از تجربهاى شخصى از خدائى شخصى است واین تجربه، امروزه رو به تکامل است و «وحى»، مطلقا گزارشى از یک رستگارى عام بشرى و یک حقیقت قطعى الوهى،”یکبار براى همیشه” و “یکنفر بجاى همه” (One-For-all) نیست و بعبارت دیگر «حجیت» ندارد.» (۱۲) این رویکرد. شدیدا تحت تاثیر پراگماتیزم «دیوئى»، از شرح عملى، نسبى و غیرجزمى و سودمند!! در تجربهاى کاملاشخصى، سخن مىگوید.
چنانچه سانتایانا در کتاب خود مىنویسد: «این تلقى، دعوت دین به خودکشى است. مدرنیزم و تجددطلبى دینى،ظاهرا، همه مدعیات دین را تصدیق مىکند حال آنکه درواقع، همه آنها را تکذیب مىکند زیرا تصدیق مىکند که همهمفاد دین، «پندار» است ولى این «پندارها» مىتواند مفید واقع شود.» (۱۳)
تنها پراگماتیزم وانسترومنتالیزم، نیستند که مفاد «معرفت دینى» را لاى فکین خود، خورد کردهاند. در کلیه ساحات” کلام جدید”، چنین بلایائى بسراغ حقیقت “وحى” آمده است. در جامعهشناسى دین، آنچه دورکیم، پارسونز، مارکس وماکس وبر و… گفتند، در کلام مسیحى، تلاطم انداخت. (تئورى «انجیل اجتماعى» در آمریکا Social Gospel – در بابکفاره، نجات امت، فداى عیسى، و… دقیقا و فقط از منافع اجتماعى سخن مىگوید.)
در روانشناسى دین نیز، از روزى که ویلیام جیمز، در کتاب «انواع تجربه دینى» ,(The Varieties of Religions Experience) عملا دین را به پراگماتیزم در روانشناسى معطوف کرد تا امروز که «ال- اس – دى» و مسکرات قوى، رقیب جدى مکاشفات عرفانى و تجربیات باطنى دینى شدهاند!!، ظاهرا راهى مهم پیمودهشده است. واقعیت، آنست که نظریات انسانشناختى برگسون، یونگ، فروید و جیمز و… هرکدام، خواسته یا ناخواسته، درکلام مسیحى، تغییرات مهمى وارد آوردند.
و حتى به «اخلاق» که مىرسیم، کلام جدید، دیگر به غایاتى کاملا مادى انجامیده است. از روزى که “ایمانوئل کانت” ، برروى تفسیر مابعدالطبیعى از «واقعیت»، قلم قرمز کشید و وصول به نتایج اخلاقى و عملى یک نظریه را ممتنع دانست وحکمت عملى را مستغنى از حکمت نظرى، و گزارههاى حکمى و الاهى را “جدلىالطرفین” نامید، در واقع باب«الاهیات» را بست و کلام دینى پس از “کانت”، دیگر عبارتى فاقد ما بازاء حقیقى و دقیق است. اخلاق نیز، دیگر فلسفهندارد. اخلاق ” منهاى آخرت” و “منهاى وحى” و “منهاى عقلانیت”، یک «آتوریتى» بىوجه است. زیرا در اخلاق کانتى ونئوکانتى، مابمثابه ” فاعل اخلاقى” عمل مىکنیم چنانچه گوئى مفاهیم مابعدالطبیعه درستاند (حال آنکه درستى آنهامحرز و اصلا قابل اثبات نیست و همه پایههاى نظرى و استدلالى اخلاق، مشکوکند.)
عدهاى مدعى شدهاند که «نقد عقل عملى کانت» (Critique of Practical Reason) ، ضربهاى را که او به حکمتنظرى [در «نقد عقل نظرى» [(Critique of Pure Reason) وارد آورده، جبران کردهاست اما حق، آنست که چنیننیست و امروزه نوکانتىها به “دین”، از منظر یک اخلاق مجهولالهویه و غیرمستدل مىنگرند و ایناخلاقهم، اتفاقاوجههپوزیتویستىیافته و معطوف به فوائد عینى دراخلاق شخصى شدهاست.
این است که تفکیک ارزش از دانش (و قول به امتناع “دانش مابعدالطبیعى” و قول به عدم حجیت «معرفت وحیانى»)و سد باب حکمت نظرى، مآلا به نوع پیچیدهترى از پراگماتیزم مىانجامد زیرا تحکم اخلاقى نمىتواند جاى حکمتنظرى (حقیقت و مابعدالطبیعه) را هم بگیرد.
واقعیت دیگر، آنست که وقتى راه را بر حکمت نظرى و الاهیات بربندیم، جاى خالى آن را چیزهایى مشابه«ناتورالیزم» بوخنر و «پوزیتویزم» اسپنسرى پرمىکند. زیرا «شکاکیت در مابعدالطبیعه»، «جزمهاى ماتریالیستى» را در پىمىآورد و کلام دینى، اینگونه جدید و متجدد مىشود!!
بنابراین، کلام جدید، کلام کسانى است که دیگر به چیزى اعتقاد ندارند و از ماده اصلى عقائد دینى و از الاهیات، عقبنشینى کردهاند با این تفاوت که در جهان مسیحیت، “الاهیات سنتى” از آغاز نیز، آغشته به بدعت و خرافات بود امااصول عقائد اسلامى، مستند به متن اصیل و دستنخورده «وحیانى» و تفسیر مستقیم نبىاکرم(ص) و اهلبیتعصمت(ع) از آن است.
اینک و این دوران، دومین ملتقاى جدى ما با کلام مسیحى است. بار نخست، ما این کلام را پس از دخل و تصرفاتکلیسائى قرون وسطى، قرائت کردهایم و اینک پس از دخل و تصرفات فلاسفه اگزیستانس و پوزیتویست و…
آنچه پیش چشم ماست، کلامى است که در قرون میانه توسط کلیساهاى گوناگون و پس از آن در چهار سده اخیر،توسط مکاتب غیردینى، موضوع تجدید نظرهاى اساسى (گاه در جهت قرب به “حقیقت مسیحى” و گاه در خلاف آن)قرار گرفته است. محققان حوزه کلام اسلامى (بویژه طلاب جوان و فضلاى نوخاسته که با متون غربى محشور مىشوند وانشاءا… سهمهاى مهمترى در بارورى کلام اسلامى باید ایفاء کنند) مراقب باشند که نمىتوان ترجمه (با رفرنس یابدون رفرنس) چند مقاله از یکى دو دائرهالمعارف دین، چون “پل ادواردز” و “میرچاالیاده” و…، را “کلام جدید اسلامى”نامید. نباید هیجان زده شد و بدنبال روزنههائى مشابه کلام مسیحى، در اصول عقائد قرآنى و روائى گشت و سوار بر موجشکاکیتها و نسبیتهاى اپیستمولوژیک، سخن از تعدد قرائات و از قرائتسنتى و جدید!! بمیان آورد و با این «قرائتبازى»ها، عملا راه داورى را بست و حق قضاوت در باب “دینى” یا “غیر دینى” بودن یک “نظریه” و تشخیص حق از باطلرا، از متکلم مسلمان، سلب کرد. “کلام جدید”، نباید بمعناى تجدید نظر در مبانى عقائد اسلامى، گرفته شود. آن قرائت از«وحى» که به تکذیب نبوت بیانجامد، آن قرائت از “معاد”، که به تاویل آخرت منجر شود و…، دیگر قرائتى از آن “حقیقت”نیستبلکه تکذیب یا تحریف آن «حقیقت» است. طبیعى است که از عقائد غلط و الاهیات «من عندى»، نمىتوان و نبایددفاع کرد اما التقاطگرى نیز به همان اندازه خرافه پراکنى، مضر است زیرا همه خرافات، روزى، بدعتبودهاند و بدعتها،خرافات جدید خواهند بود.
جهان اسلام از قاضى عضدایجى که «کلام» را متکفل اثبات عقائد دینى و دفع شبهات دانسته (المواقف) تاابنخلدون، که آن را عقائد ایمانى خوانده (احتجاج بر عقائد دینى با ادله عقلى و رد بدعتگزاران) (۱۴) و تفتازانى و غزالىکه موضوع «کلام» را «هستى در تعریف اسلام» (موجودبما هوموجود علىنهجالاسلام) خواندهاند (۱۵) و لاهیجى که کلامرا صناعت نظرى بر اثبات عقائد دینى خوانده (۱۶) و فارابى که آن را ملکهاى براى یارى آراء و افعالى که واضع شریعت،آنها را بیان کرده و غیرآن را ابطال مىکند (۱۷) و سایر متکلمان اسلامى (قاموس البحرین و…)، همه و همه، براى اسلام،معارف واضح و مرزهاى روشن عقیدتى، قائل بودند. امروز نمىتوان بنام «تجدید کلام»، این مرزها را برچید و این وضوحرا آلود. مسلمین، حتى در ترجمه کلام مسیحى درصدر اسلام، این دغدغه را داشتهاند. (اگرچه گاه قادر به تامین از اینخطا نبودند).
دقائقى که حضرت باقر(ع) و صادق(ع)، و بویژه حضرت رضا(ع) در مناظرات کلامى خود با متکلمان مسیحى(جاثولیق کاتولیک) و … نشان دادند (۱۸) و گاه حتى مخاطب را به ماثورات اصیلتر کلامى خود او ارجاع مىدادند،همه، خبر از این حساسیت مىدهد. در آنوقت، تئولوژى غربى، با این ملاحظات، ترجمه مىشد و معادلاتى که براى آنآوردند، از قبیل «مباحث ربوبى» (اثولوجیا) یا «دفاعیات دینى» (ابولوجیا) و یا «معرفه العلل» (اتولوجیا) و «علم اللاهوت»و… همگى، بنحوى خبر از تعیین مرزهاى عقائد دینى و اصرار بر سر آنها و مبارزه با در هم ریختگى و انفعال مىداد.
اما آنچه اینک مایه نگرانى است، آنست که امروز ترجمهها، با ملاحظات و تاملات کافى توام نباشد و دستپاچهصورت گیرد.
وقتى مبدء کلام جدید اسلامىرا، حمله ناپلئون به مصر (۱۷۹۸) (۱۹) یعنى تنفیذ قاهرانه فرهنگ غربى با کمکصنعت چاپ و سلاح آتشین مىخوانند، معلوم است که مراد برخى از «کلام جدید»، چیست.!!
از سراحمدخان هندى و عبدالرزاق و شمیل تا آرکون و فضلالرحمان و نصر ابوحامد زید و…، در جهان اهل سنت وعمدتا در بستر کلام اشعرى بارآمدند و بسترسازى براى انواع التقاطها را در کلام اهل سنت، تمهید کردند و گرچه برمقاومتهاى ارتدوکسى اشاعره، غلبه نکردند اما پایههاى گرایش مادى را در الاهیات اهل سنت، بنیان گذاردند و بویژهامروز، ترجمههاى مکرر فلسفه تحلیل زبانى (تحت تاثیر نئوپوزیتویسم) از سوئى و مدرسه اگزیستانس از سوى دیگر، بعنوان قرائتبدیل!! براى قرائتسنتى از کلام اسلامى توصیه مىشود!!
واقعیت نیز همین است که “اشعرىگرى” در کلام و “طالبانگرى” در فقه، بهترین بستر براى رشد “کلام جدید”(الاهیات زدائى) و “شریعت جدید” (فقه زدائى) است.
مدرنیزم غربى و تحجر اشعرى، هیچیک به احیاء فکر دینى نمىانجامد و انتقالگفتمان کلام مسیحى به جهاناسلام (بویژه حوزه علمیه قم) باید با تمرکز و شعور و احتیاط عقلى صورت گیرد و “معاصرانى که متکلم نیستند” یا”متکلمانى که معاصر نیستند”، هر دو، بحال رشد کلام اسلامى، مضر خواهند بود. نمونهاى از مضرات کمبود «متکلممعاصر» را که براستى متکلم (اسلام شناس) و براستى معاصر (شبههشناس) باشد، در همین تقریر غلط از رابطه «دین بادنیا» ملاحظه خواهید کرد. زیرا بنابه قرائتسنتى!!، دین به دنیا سروکار دارد ولى براساس قرائت مدرن، “دین”، امرىشخصى است و حاکمیت و سیاست، باید سکولاریزه گردد!!
والحمدلله اولا وآخرا
پى نوشتها:
۱) سوره نساء، آیه ۴۶ و سوره مائده، آیه ۱۳ : تحریف و تلویث مفاهم الاهى.
۲) سوره بقره، آیه ۷۹ «یکتبون الکتاب بایدیهم ثم یقولون هذا من عندالله لیشتروا به ثمنا قلیلا فویل لهم مما کتبت ایدیهم و ویللهم ممایکسبون».
۳) Origen – قرن سه میلادى
۴) Viamoderna – ویلیام اکامى، نقش منفى مهمى در نشر مکتب ضد عقلى “نومینالیزم” در قرون میانه، ایفاء کرد.
۵) Doctorina Fidei
6) Prote Philosophia
7) AlferedFimin Loisy
8) در: Autourd,um Petit Liver
9) accretions
10) در (Realism chretien et l,ldealism Grec)
11) فلسفه و ایمان مسیحى، کالین براون، طاطه ووس میکائیلیان.
۱۲) تفکر دینى در قرن بیستم، جان مک کویرى – عباس شیخ شعاعى و محمد محمدرضایى.
۱۳) در ( Modernism and christiority, inwinds Of doctrine – P.57 )
14) مقدمه ابن خلدون – / ۴۵۸
۱۵) شرح المقاصد تفتازانى – ۱/۷۶
۱۶) شوارق الالهام فى شرح تجریدالاعتقاد – صفحه ۵٫
۱۷) احصاء العلوم – صفحه ۱۱۴
۱۸) عیون اخبارالرضا(ع)، ۱/۱۹۵-۱۴۴ – مسند الامامالرضاء، احتجاج طبرسى
۱۹) مصر و شبه جزیره هند، از دوران استعمار انگلیس و فرانسه، نخستین دروازههاى ورودى فرهنگ معاصر غربى به جهان اسلامبودهاند و دستمایههاى روشنفکرى، معمولا نخستینبار از این دو مدخل به سایر نقاط سرازیر مىشده و اکنون نیز فعالترینمجارى ترجمه و انتقال مفاهیم غربى مىباشند و اغلب نکاتى که در جامعه روشنفکرى ایران (مذهبى و غیر مذهبى) موردبحث قرار مىگیرد، با تاخیر حدود یک دهه پس از مصر و شبه جزیره هند وارد گفتمان روشنفکرى در مقوله دین، فلسفه، هنرو علوم اجتماعى مىگردد. (از جمله بحثهاى مربوط به “معرفت دینى”).