در جلسهی پیش تعریف استاد شهید مطهری بررسی شد. در این جلسه نیز بناست نظریهی علامه جعفری طرح و ارزیابی گردد.
از نظر علامه جعفری «فرهنگ عبارت است از کیفیت یا شیوهی بایسته و یا شایسته برای آن دسته از فعالیتهای حیات مادی و معنوی انسانها که مستند به طرز تعقل سلیم و احساسات تصعیدشدهی آنان در حیات معقول تکاملی باشد».
همانگونه از عبارت پیشگفته آشکار میگردد، ایشان فرهنگ را به کیفیت و شیوهی بایسته و شایستهی حاکم و جاری بر فعالیتهای انسان ارجاع داده است. علامه از سویی فرهنگ را به «شیوه» تحلیل برده، از دیگرسو آن را به فعالیتها معطوف دانسته و از سوی سوم منشأ و مبنای این شیوه و کیفیت شایسته و بایسته را تعقل سلیم و احساسات تصعیدشدهی آدمی در حیات معقول و تکاملی قلمداد کرده است؛ یعنی ایشان مسئلهی فرهنگ را هم شیوه و روش تلقی کرده و هم آن را به صفت بایستگی و شایستگی مقید نموده است. به سخن دیگر هر کیفیت و شیوهای را نمیتوان فرهنگ تلقی کرد، بلکه آن کیفیت یا شیوهای که فرهنگ نام میگیرد باید بایسته و شایسته باشد. همین جمله حکایت از آن دارد که علامه جعفری این مقوله را کاملاً ارزشمدارانه تعریف میکند و هرآنچه با عنوان هنجار در میان قوم و اقلیمی رایج است، اگر از صفت شایستگی و بایستگی برخوردار نباشد فرهنگ نمیداند. این هنجارها حتی اگر شایسته و بایسته انگاشته شوند، اما از تعقل سلیم و احساسات تصعیدشده نشأت نگرفته باشند، از نظر ایشان نهتنها فرهنگ تلقی نمیشوند، بلکه ممکن است ضدفرهنگ هم نامیده شوند.
از ظاهر عبارتِ «آن دسته از فعالیتهای حیات مادی و معنوی انسانها» چنین برمیآید که در نظر علامه جعفری فرهنگ به رفتار نزدیکتر است تا اندیشه.
از نظر جهتمندی، تعریف یادشده تعریفی پیشینی است؛ زیرا علامه خود بیان نموده است: «تعریفی که من ارائه میکنم تعریف فرهنگ پیشرو است نه فرهنگ پیرو». حتی نام کتاب ایشان همفرهنگ پیرو و فرهنگ پیشرو است. در فرهنگ پیرو برخلاف فرهنگ پیشرو، ترقی و تکامل هدفگیری نمیشود. در اینجا با تسامح میگوییم که ایشان فرهنگ مطلوب را تعریف کردهاند؛ البته شایستهتر آن است که بگوییم از دیدگاه ایشان آنچه مطلوب است، فرهنگ است. البته این تقسیم به این معناست که هم فرهنگ مطلوب وجود دارد و هم فرهنگ غیرمطلوب، ولی چون ایشان تعریف را پیشینی و منطقی و با لحاظ ایدئال و مطلوب ارائه میکنند درحقیقت آن چیزی فرهنگ به شمار میآید که مطلوب باشد. با توجه به همین نکته این تقسیم تا حدی دچار تعارض میشود؛ زیرا از یکسو فرهنگ به دو دستهی پیشرو و پیرو تقسیم میگردد، اما از سوی دیگر فقط آنچه پیشرو است فرهنگ به شمار میآید.
دربارهی مؤلفهها یا لایهی فرهنگ از نظر علامه جعفری باید گفت که ایشان فروکاستن فرهنگ را به هرگونه رسومی که در جامعه وجود دارد نوعی خطا تلقی کرده و فقط آن دسته از آداب و رسومی را که سبب ترقی و تکامل باشد شایستهی این عنوان دانسته است. به سخن دیگر در تعریف ایشان «شایستگی» ویژگی جوهری و ذاتی فرهنگ تلقی شده است. بر همین اساس علامه آداب و رسومی را که ناشایاست و رذیله باشد نه فرهنگ، بلکه ضدفرهنگ مینامد. این موضوع که در فضای فکری علامه جعفری مفهوم مخالف فرهنگ، بیفرهنگی، بربریت و توحش است از آنجا ناشی میشود که در نظر ایشان اصول و ارزشهای عالی انسانی، اجزای ذاتی فرهنگ هستند که نفی آن از انسان مساوی است با نفی انسانیت او. علامه در تشریح این موضوع استدلال کرده است: تلقی من دربارهی ارزشیبودن فرهنگ و بایستگی و شایستگیِ ذاتی آن از این موضوع سرچشمه گرفته است که در جوامع آنچه مخالف فرهنگ است، بربریت و توحش خوانده میشود؛ همین موضوع نشان میدهد که ارزشهای عالی انسانی از اجزای ذاتی فرهنگ هستند؛ در نتیجه بربریت و توحش فرهنگ نیستند، بلکه بیفرهنگی یا ضدفرهنگاند.
این جمله که «اگر در یک جامعه شماری از پدیدهها به نام فرهنگ نامیده شود ولی از تعقل سلیم و احساسات عالی مردم برخوردار نباشد، نمیتوان آنها را پدیدههای فرهنگی حقیقی تلقی کرد، چه رسد به اینکه این پدیدهها ضد تعقل و احساسات و علم و ادب باشد»، نشان میدهد که در منظومهی فکری علامه جعفری آنچه ناشی از تعقل سلیم و احساسات عالی انسانی نباشد در دایرهی فرهنگ قرار نمیگیرد تا چه رسد به آنچه ضد تعقل، احساسات متعالی، علم و ادب است. با توجه به همین موضوع است که ایشان نتیجه گرفته است: «نژادپرستی، پولپرستی، شهرتپرستی و لذتگرایی در مجموعهی فرهنگ جایی ندارند.»
علامه جعفری در ادامه فرموده است: «چون مقصود از فرهنگ کیفیت شایسته برای پدیدهها و فعالیتهای حیات مادی و معنوی انسانهاست، لذا پذیرش و منعکسساختن آن دسته از حقایق و نمودها و فعالیتهای بشری که کاملاً منشأ و عوامل ضروری و طبیعی دارد و از قوانین جبری پیروی میکند جزء فرهنگ محسوب نمیشود». به تعبیر فقهای اصولیون منظور ایشان این است که افعال عادیه مثل غذا خوردن و آب آشامیدن، چون منشأ طبیعی دارند و یک نیاز طبیعی انسانی را دربرمیگیرند، جزء فرهنگ به شمار نمیآیند، مگر اینکه یک سلسله آداب و رسوم و قیود و شروطی بر آنها افزوده شود؛ برای مثال بسمالله گفتن هنگام غذا خوردن و دعا خواندن هنگام انجام دادن کاری عادی، فرهنگ تلقی میشود، اما نفس غذا خوردن یا انجام دادن کاری عادی، به تنهایی در دایرهی فرهنگ قرار نمیگیرد.
این جمله که «دفاع از حیات و آماده کردن محیط زیست و ارتباط با واقعیات از طریق علمی و فلسفی، یا به وسیلهی حواس نیز داخل در مقولهی فرهنگ است»، هم نشان میدهد که از نظر علامه، علوم جزئی از فرهنگ به شمار میآیند و منظور از علوم در اینجا معنای گستردهی آن است که انواع علوم حسی، تجربی، عقلی و فلسفی را در برمیگیرد.
علامه جعفری با این جمله که «با نظر به معانی مختلف فرهنگ در دوران قدیم و جدید میتوان به یک مفهوم کلی و جامع از مفهوم فرهنگ رسید» در واقع اعتقاد خود را دربارهی اینکه امکان تعریف مشترک و مجمعٌعلیهِ بشری برای فرهنگ وجود دارد بیان نموده است. این اعتقاد آنجا آشکار میشود که ایشان از وجود «یک مفهوم کلی و جامع از مفهوم فرهنگ» طی «دوران قدیم و جدید» سخن گفته و اظهار نموده است که میتوان حقیقتی جامع، ثابت و ارزشی را درک و تعیین کرد که فرهنگ به آن بازگردد. البته شرطی که برای این حقیقت جامع، ثابت و ارزشی وجود دارد برخورداری همهی انسانها از آن است. همین عامل هم سبب میشود بتوان برای فرهنگ تعریف ثابت و جامعی مطرح کرد.
آنجا نیز که ایشان فرموده است: «مگر اینکه ذات آدمی دچار خدشه شود و به تعبیری فطرت آدمی دچار نوسان و رخنه و یا خدشه و زوال بشود که در آن صورت ممکن است نتوانیم از فرهنگ که از این عنصر نشأت میگیرد تعریفی ارائه بدهیم و تعریف ما بر عنصر ثابت و مشترکی تکیه نکند»، در واقع به این موضوع اشاره کرده است که منشأ فرهنگ میتواند فطرت مشترک انسانها باشد که هم مشترک است و هم ثابت.
علامه در ادامه این مسئله را که در بسیاری از دایرهالمعارفها و کتابهای لغت، تعریفی از فرهنگ ارائه نشده به دلیل کمبها بودن فرهنگ ندانسته، بلکه دشواری تعریف آن را عامل این مسئله معرفی کرده و اظهار نموده است: «هر کسی قادر به ارائهی تعریف از این مقوله نیست». ایشان در عبارت دیگری چنین بیان نموده است: «راه تعریف این است که ما در فهم انسان به اشتراک برسیم و یا درک درستی از انسان به دست بیاوریم؛ چراکه فرهنگ بر انسانیت انسان بنا شده و اگر چنین اجماعی بین اقوال و ملل مختلف جهان دربارهی تعریف انسان فراچنگ نیاید به طریق اولی به تعریف فرهنگ هم نمیرسیم؛ زیرا فرهنگ متغیر و تابعی از انسانیت انسان است». او در ادامه به این موضوع اشاره کرده است: «از سوی دیگر هم تعاریف، همگی معطوف به مصادیق است، علت اینکه به تعریف مشترک دست نیافتهاند و یا تعریف دقیق ارائه نشده و یا بعضی از ارائهی تعریف پرهیز میکنند این است که تعاریف معطوف و ناظر به مصادیق است و درنتیجه مصادیق متنوع و گاه حتی متعارض و متضاد است». مضمون سخن علامه در جملههای بالا این است که ما باید تعریف را به یک گرانیگاه پیوند بزنیم و هر آنچه را میگویند فرهنگ است و هرآنچه واقع است را فرهنگ نیانگاریم، بلکه بگوییم هرآنچه بایسته و شایسته است فرهنگ است. به این ترتیب ما میتوانیم بشریت را در تعریف و فهم فرهنگ به وحدت برسانیم؛ زیرا شایستگی و بایستگی یک مصداق بیشتر ندارد و لابد یک معنا بیشتر نخواهد داشت، اما وقتی فرهنگ را به بایستگی و شایستگی مقید نکنیم هرچیزی، هرچند ناشایست و مبتذل، فرهنگ انگاشته میشود و بین این مصادیق متنوع و متعارض نمیتوان جمع کرد و تعریف واحدی ارائه نمود. از آنجا که بایستگی و شایستگی تنوع ندارد، اگر فرهنگ به آن مقید شود، به تعریف مشترکی دست خواهیم یافت.
علامه جعفری بر کسانی که در تعریف فرهنگ قالبها و رفتارهای بشری را دخیل میدانند اشکال گرفته و بر این موضوع تأکید کرده است که در تعریف فرهنگ نباید قالبهای ویژهی رفتاری نوع بشر را ملاک قرار داد. از نظر علامه نوع زبان، عقیده، عادات و رسوم قالب یا نمودهای فرهنگ هستند، نه خود فرهنگ؛ از همینرو ایشان معتقد است فرهنگ را نباید به اینها تعریف کرد؛ زیرا در این صورت بعضی از مصادیق ضدفرهنگی هم فرهنگ قلمداد میشوند؛ برای مثال اگر بنا باشد فرهنگ را به مصادیق هنر که در میان اقوام و ملل گوناگون رایج است تعریف کنیم، بعضی آثار هنری، مانند یک تابلوی مستهجنِ ضد اخلاق و مذهب که درحقیقت نمیتوان آن را فرهنگ قلمداد کرد، در دایرهی فرهنگ قرار میگیرد.
شناخت فرهنگ پیچیده است و با فهم بعضی از عوامل پدیدآورندهی فرهنگ یا نمودهای آن نمیتوان حقیقت کلی این مقوله را تعریف کرد. حقیقت کلی فرهنگ، زیبایی و یا کمال، از دو لایه تشکیل میشود؛ ۱٫لایهی ذاتیِ درونی که عبارت است از مفهوم مجرد ذهنی آنها که تعاریف کلی آن را توضیح میدهد؛ ۲٫لایهی عینی و حسی، یعنی رفتارها و نمودهای آنها که در عرصهی جسم و جسمانیت بروز میکند و مشاهدهی آنها امکانپذیر است.
در تعبیر دیگری علامه جعفری این دو لایه را به لایهی شفاف و غیرملموس و قطب ملموس تقسیم کرده است که ظاهراً این دو تعبیر به گونهای بر هم منطبقاند. لایهی شفاف فرهنگ عبارت است از آرمانها، عواطف، اخلاق و هدفهایی که برای حیات انتخاب میشود و آگاهانه و ناآگاهانه زندگی آدمی را، چه در حالتهای فردی و چه در قلمروی اجتماعی توجیه مینماید. با توجه به همین تعریف میتوان مفهوم «زیرساخت» را نیز برای این لایه از فرهنگ به کار برد. منظور از لایهی ملموس فرهنگ نیز اندیشهها و آرمانها و سایر توجیهات تجسمیافتهی زندگی است که بر اثر کار فکری و عضلانی، در جهان عینی مشهود و ملموس است؛ مانند آثار هنری تجسمیافتهای که با چشم یا گوش احساس میشوند یا رفتار اخلاقی و علم تجسمیافته در تکنولوژی که برای تأمین نیازهای زندگی شکل مشهود و ملموس به خود گرفتهاند. البته شایان ذکر است که تکنولوژی جزء فرهنگ نیست، بلکه برآیند فرهنگ است. آثار هنری نیز جزء فرهنگ نیستند، بلکه برونداد و نمود و بروز فرهنگ، و در نتیجه لایهی رویین فرهنگ هستند. همانگونه که پیش از این گفته شد، در لایهی زیرین فرهنگ آرمانها و اندیشهها قرار میگیرند.
«ماهیت بعضی از ابعاد شفاف فرهنگ که در توجیه ابعاد ملموس آن مؤثر است، از طبیعت معمولی بشر مانند خودخواهی، قدرتطلبی و … سرچشمه میگیرد که هرکدام از آنها با اشکال متنوع، عینکی به دیدگان آدمی میزنند. و چون این ابعاد از طبیعت معمولی بشر سر بر میکشند، از دایرهی بسیار وسیعتر و فراگیرتر برخوردار هستند، تا آنجا که توماس هابز را وادار میکند که بگوید انسان، گرگ انسان است.» [۱]
عبارتهای یادشده، بخشی از سخنان علامه جعفری است که نشان میدهد از نظر ایشان، ابعاد شفاف فرهنگ از بعضی از وجوه طبعی آدمی ریشه میگیرد که ممکن است بسیاری آنها را رذیلت تلقی کنند نه فضیلت؛ هر چند این حرف به طور کلی صحیح نیست و همواره «خودخواهی» فضیلت به شمار نمیآید. ریشهی بسیاری از عواطف، احساسات و تظاهرات وجودی آدمی «خودخواهی» و حب نفس است و همه هم میتواند مثبت باشد؛ برای نمونه وطندوستی، فرزندخواهی بسیاری دیگر از ارزشها و عرفیاتی که بشر آنها را پذیرفته و منفی هم نیستند از حب نفس ناشی میشود. به نظر علامه، چون این ابعاد از طبیعت معمولی یا همان طبیعت شهوانی و نفسانی آدمی، سرمیکشند، دایرهی آنها خیلی گسترده میشود که همین گستردگی به توسعهی بسیار دایرهی فرهنگ منجر میشود، تا جایی که هابز این قاعدهی کلی و تلقی وسیع را از انسان ارائه کرده که انسان گرگ انسان است. چون آنگاه که از منظر تبایع منفی به انسانها نگاه میکنیم، میبینیم که انسانها، انسانهای دیگر را میدرند و میبلعند، درست مثل گرگها و چه بسا حیوانات در مقابل بعضی از جنایات انسانها کم آورند.
ایشان تأکید کرده است که گاهی بعضی از این بروندادها، بروزات و ظهوراتِ وجه دون طبیعت آدمی، ابعاد فرهنگ و نمودهای آن را میسازند یا لااقل رنگآمیزی میکنند.
از نظر علامه «آرمانها و ایدههای کلّی که مورد اتفاقنظر انسانهای معتدل در گذرگاه تاریخ است، مانند علم، هنر، تمدن، بهزیستی و غیره» [۲] هم جزء فرهنگ هستند.
همانگونه که رفتار و عادات برآمده از طبیعت، مانند غذا خوردن و نوشیدن، تا زمانی که به چیز دیگری مثل دعا آمیخته نشوند، فرهنگ به شمار نمیآیند. در لایهی شفاف هم ممکن است نرمافزارهایی مثل تصورات، معرفت و علم به واقعیتها، فرهنگ قلمداد نشوند. این نظری است که علامه جعفری مطرح کرده است.
نقد تعریف علامه جعفری
علامه جعفری فیلسوفی است که در مقام تعریف، یعنی یکی از مباحث پیچیده، دقیق، و دشوار، به فرهنگ نظر انداخته و کوشیده است آن را تعریف کند. ایشان در میان فیلسوفان مسلمان معاصر، یکی از نمونههای نادری است که با توجه و آگاهی کامل به مسئلهی فرهنگ نظر کرده و فیلسوفانه به شرح، توصیف و بررسی آن دست زده است؛ افزون بر این، کتابی هم در اینباره نگاشته که یکی از آثار ارزشمند در این زمینه است.
۱٫ همانگونه که گفته شد، علامه جعفری فرهنگ را کیفیت و شیوه دانسته است نه معرفت یا محتوا. اگر کلمهی کیفیت و شیوه با دقت به کار رفته باشد، طبعاً قالب میشود و معرفت و محتوا را نباید شامل گردد. این در حالی است که ایشان، در بخشی از سخنان خود، به صراحت علم را در زمرهی فرهنگ دانسته، اما چون بر ارائهی تعریفی پیشینی، منطقی و ناظر به تلقی مطلوب از فرهنگ تأکید نموده است، به نظر میرسد نگرشی همچون شهید مطهری و اندیشمندان دیگر، ـ که علوم را در معنای وسیع و حداکثری از فرهنگ در زمرهی فرهنگ دانستهاند ـ نداشته است. علامه جعفری در پی آن بوده است که تعریف و تلقی خود را مطرح کند.
ایشان آنجا که فرموده است: «دفاع از حیات و آماده کردن محیطزیست و ارتباط با واقعیات از طریق علمی و فلسفی یا به وسیلهی حواس نیز، داخل در مفهوم فرهنگ است» [۳] علم را هم جزء فرهنگ دانسته است؛ زیرا کارکرد علوم دفاع از حیات آدمی و آمادهکردن محیطزیست برای زندگی است؛ افزون بر این، از علوم برای پیبردن به واقعیتهای عالم و برقراری ارتباط با آنها به شیوهی فلسفی و یا با تکیه بر حواس پنجگانهی آدمی استفاده میشود. به نظر میرسد این تلقی، با این نظر که فرهنگ را تنها شیوه و کیفیت بایستهی معطوف به فعالیتها قلمداد کنیم، در تعارض است.
۲٫ علامه فرهنگ را بایستنی و شایستنی دانسته است؛ به سخن دیگر در دیدگاه ایشان فرهنگ جوهراً و ذاتاً به چیزی گفته میشود که بایسته و شایسته باشد، نه هرآنچه هست. بر این اساس نابایستنیها و ناشایستنیها، هرچند در حیات آدمی جاری باشند و در زمرهی فعالیتهای حیات مادی و معنوی آدمی انگاشته شوند، در نظر علامه فرهنگ قلمداد نخواهند شد.
پرسشی که در اینجا مطرح میشود این است که معیار بایستگی و شایستگی چیست؟ ما مسلمانان میگوییم بایسته آن است که اخلاق رعایت شود و اخلاق را هم مطلق و ثابت میدانیم، اما فرد دیگری ممکن است بگوید اخلاق ثابت و جهانگیر نیست، یا چه کسی گفته است که هرآنچه اخلاق است شایسته است. بسیاری از افراد شایستهبودن اخلاق را قبول ندارند یا در مصداق ارزشهای اخلاقی اختلافنظر دارند؛ برای مثال بسیاری مسائل است که اقوامی در اقالیمی، اخلاقی و ارزشی میدانند که در میان دیگر اقوام و اقالیم دیگر نه تنها ارزش قلمداد نمیشود، بلکه حتی ضدارزش و ناهنجار نیز به شمار میآید. اگر معیار بایستگی و شایستگی همان چیزی در نظر گرفته شود که دین تأیید کرده است، در آن صورت فقط فرهنگ دینی، فرهنگ تلقی میشود. با توجه به نزاع فروناکاستنی دربارهی معیارهای بایستگی و شایستگی از سویی و مصادیق آن از سوی دیگر، انتظار دستیافتن به اجماع و فهمی مشترک دربارهی انسان و بالطبع فرهنگ چگونه توجیه میشود؟ این در حالی است که ایشان فرموده است: میتوان به فهم مشترکی از انسان دست یافت و درنتیجه تعریف متفقعلیهی از فرهنگ مطرح کرد.
با توجه به اینکه ما فرهنگ را به بایستهبودن و شایستهبودن مقید میکنیم و بایستگی و شایستگی، تلقی واحدی در مقام معرفت و فهم و پذیرش مشترک در مقام مصداق و عینیت ندارد، ما چگونه میتوانیم انتظار داشته باشیم که میتوان دربارهی فرهنگ و انسان به اجماع رسید؟ واقعیت تاریخ زندگی انسان هم حاکی از آن است که بشر هیچگاه به تعریف مشترکی از انسان دست نیافته است و نخبگان و اندیشمندان بشریت هم تعریف واحد یا حتی معدودی از فرهنگ مطرح نکردهاند. من ندیدهام که دربارهی موضوعی همزمان دویست یا افزون بر دویست تعریف مطرح شده باشد، اما دربارهی فرهنگ کتابی منتشر شده که در آن دویست تعریف برای آن آمده است. همین موضوع نشان میدهد که فهم از فرهنگ متنوع است و علامه جعفری نیز به درستی گفته است که دلیل تنوع فهم از فرهنگ این است که ارکان تشکیلدهندهی آن متنوع و پیچیدهاند، اما نکتهای که در اینجا مسئلهساز میشود این است که دشواری فهم فرهنگ را به تنوع و تکثر ارکان فرهنگ ارجاع میدهیم؛ درحالی که خود فرهنگ را به مفهومی ثابت برمیگردانیم. تنوع و تکثر ارکان و مصادیق که ایشان به آن تصریح کرده است برای تعریف پسینی مشکل ایجاد میکند و نه تعریف پیشینی. اگر تعریف علامه جعفری را پیشینی تلقی کنیم ـ که ایشان خود به آن اذعان نموده و تعریفهای پسینی را در کل رد کرده است ـ این تعریف با چالش معیار روبهرو میشود، اما اگر آن را پسینی تلقی کنیم، خود ایشان هم گفتهاند که در این صورت نمیتوان به تعریف واحدی رسید. روشن نیست که چگونه علامه رسیدن به تعریف متفقعلیهی از فرهنگ را آن هم از راه شناخت انسان و رسیدن به تعریف مشترکی از آن وعده داده است. اینها همه در حالی است که باید تعریف فرهنگ را به بایستگی و شایستگی گره زد و از نظر ایشان در این صورت میتوان از تنوعی که از مصادیق و عینیتها ناشی میشود رها گردید.
در برابر این دیدگاه علامه که «با نظر به معانی مختلف فرهنگ در دوران قدیم و جدید، میتوان به یک مفهوم کلی و جامع از تعریف فرهنگ رسید» [۴] باید گفت که با وجود پیشینی و ارزشی بودن تعریف، چرا ایشان انتظار اقبال و قبول همگان را دارد؟ آیا این انتظار بجاست؟ زمانی که تعریفی ارزشی و پیشینی است درواقع دلخواه فهم تعریفکننده در آن بیان میشود؛ بنابراین نه ممکن است و نه مطلوب که همگان به همان چیزی تن دربدهند که تعریفکننده به آن دست یافته است؛ زیرا هم در مقام معرفت و فهم و هم در مقام مصداق، تفاهم و توافق ناممکن است. به این ترتیب اگر بخواهیم به مطلق ارزشها ارجاع دهیم، مرز فرهنگ و غیرفرهنگ دچار ابهام خواهد گشت و تعریف و بلکه خود فرهنگ با مشکل معیار روبهرو خواهد شد.
۳٫ به دلیل ذاتیبودن وصف شایستگی و بایستگی نمیتوان میان فرهنگ پیرو و پیشرو مقسم و جامع مشترکی فرض کرد. اصولاً اگر فرهنگ شایسته و بایسته است، پس پیشرو است و ایشان هم فرموده است که من فرهنگ را پیشرو میدانم و تعریفی هم که مطرح کرده ناظر به فرهنگ پیشرو است. با توجه به همین موضوع است که علامه سایر تعاریف را رد کرده و سایر مقولههایی را که فرهنگ تلقی میشود بیفرهنگی و بلکه ضدفرهنگ دانسته است. با این اوصاف چگونه میتوان مقسمی بین فرهنگ پیشرو و پیرو فرض کرد؟ به نظر میرسد این تقسیم معنادار نباشد؛ زیرا چنین تقسیمی تقسیم شیء به خود و جز خود خواهد بود.
۴٫ اگر فرهنگ به صورت ارزشی و با توجه به نوع، و یا مصداق اجزای تشکیلدهندهی آن تعریف شود ـ برای مثال فرهنگ را فرهنگ اسلامی یا دینی تلقی کنیم و بعد اجزای آن را هم دقیقاً مشخص نماییم ـ فرهنگبودگی مصادیق نسبی خواهد داشت و درنتیجه بعضی از آنها فرهنگتر از بعضی دیگر خواهند بود. البته با تسامح این سخن را مطرح میکنیم که اگر دقیق شویم، براساس مبنای استاد جعفری، دفاع از این نظر هم ممکن نیست. منظور من از این اشکال این است که جز فرهنگ ارزشیِ اخلاقیِ دینیِ الهیِ اسلامیِ شیعی را نباید فرهنگ بدانیم؛ زیرا بر آن اساس باید جوامع را به میزان برخورداریشان از اجزای موجود و ارزشهای تعبیهشده در مصداق فرهنگ اسلامی، شیعی، دارای نسبتی از فرهنگ دانست. به این ترتیب فرهنگها به نسبت برخورداریشان از ارزشهایی که ما قبول داریم نسبی میگردند، به سخن دیگر بعضی از فرهنگها مانند فرهنگ اسلامیِ شیعیِ اهلبیتیِ نابِ انقلاب اسلامی، فرهنگ محض و فرهنگتر از همهی فرهنگها تلقی میشوند و باقی هر مقدار که این ارزشها در آنها کمرنگتر میشود درواقع کمفرهنگتر قلمداد میگردند. البته این حرف با اساس دیدگاه علامه جعفری سازگار نیست، ولی با تسامح چنین نکتهای را میتوان مطرح کرد؛ زیرا ایشان به این موضوع اشاره کرده که چیزی یا فرهنگ است یا فرهنگ نیست و آنچه فرهنگ به شمار میآید ارزشی است و ارزش هم نمیتواند رتبهبندی شود.
ایشان فرموده است: «دلیل اینکه مفهوم مخالف فرهنگ؛ بیفرهنگی، بربریت و توحش است این است که اصول و ارزشهای عالی انسانی، اجزای ذاتی فرهنگ است که نفی آن از انسان، مساوی نفی انسانیت اوست» [۵] و این را شاهد آورده که فرهنگ ارزشی است و بنابراین هرآنچه غیراخلاقی است در نظر او بیفرهنگی، بربریت و توحش خوانده میشود. علامه اینگونه برای مدعای خود استدلال آورده، اما در اینجا مرتکب این اشتباه شده که فرهنگ را به دو معنا به کار برده است: ۱٫ به معنای همان مفهوم عام حداکثری که مجموعهای از بینشها، منشها، گرایشها و… را در برمیگیرد. در این معنا ممکن است امری در جامعهای هنجار به شمار آید، اما در جامعهی دیگر ناهنجار. در این حالت بسته به اینکه هر قومی به کدام نوع و مصداق ملتزم باشد، همهی اینها جزء فرهنگ قلمداد میشوند؛ ۲٫ به معنای ادب و فرهیختگی. فرهنگ در این معنا با بربریت و توحش مقابل مینشیند، اما زمانی که ما در مقام تعریف فرهنگ هستیم و بناست تعریف پیشینی و پسینی را رعایت کنیم نباید این خلط را بکنیم. سرّ اینکه علامه بربریت و توحش، یعنی بیفرهنگی یا ضدفرهنگ، را در مقابل فرهنگ قرار داده است این نیست که فرهنگ در هر حال و تنها به یک معنا به کار رفته و آن معنای ارزشی آن است، بلکه به این معناست که گاهی فرهنگ فرهیختگی، ادب و دانش معنا شده، درنتیجه هرآنچه غیر از آن است غیرفرهنگ یا ضدفرهنگ تلقی گردیده است، اما فرهنگ به معنایی که همه یا اکثریت به کار میبرند، به معنای عام و حداکثری یا وسیعتر است. درواقع اشتراک لفظ سرّ این دو تلقی است نه ارزشمداری فرهنگ. تعریف پیشینی نباید به نگاه پسینی مستند شود و اشکالی که بر این تلقی علامه جعفری وارد میشود این است که ایشان برای تعریفی پیشینی به این نگرش پسینی تمسک جسته است که فرهنگ یک معنای عام دارد که حتی ممکن است ناهنجارها و ضدارزشها را هم در برگیرد؛ زیرا این امکان وجود دارد که در جامعهای ضدارزش جزء طبیعت ثانوی و در نتیجه فرهنگ آن جامعه درآمده باشد، اما در جامعهای دیگر که جامعهی ایدئال است فرهنگ، ارزشی و مطلوب باشد و ناهنجاریها و رذائل ضدفرهنگی تلقی گردد. این یکی از مصادیق فرهنگ از نظر علامه جعفری است. آنوقت ایشان برای اثبات اینکه معنای فرهنگ مطلقاً چنین است، به تلقی از یکی از مصادیق تمسک جسته که استدلالی خطا و نادرست است؛ زیرا اگر چنین شیوهای برای استدلال موجه باشد با اطلاق فرهنگ بر هنجارهای متضاد پذیرفتهشده در میان اقوام، حداقل به منزلهی یکی از مؤلفههای قطعی، معارَض خواهد بود. مسلم است که در میان اقوام هنجارهای متفاوت و بلکه متضادی پذیرفته شده که جزء فرهنگ آنها در آمده، اما اگر ما با توجه به اینکه بعضی از اقوام، هنجارهایی را به دلیل ماهیت ضدارزشیشان، بیفرهنگی یا ضدفرهنگ میدانند، در تعریف از فرهنگ آن را فقط ارزشمدار معرفی کنیم، از آنسو هم میتوانیم استدلال کنیم که بیشتر جوامع رفتار و عادات پایداری دارند که از نظر جوامع دیگر، مثل ما مسلمانان ضدارزش است، پس در این صورت فرهنگ میتواند مشتمل بر ضدارزشها هم باشد. به سخن دیگر اگر به دلیل اینکه عدهای فرهنگ را ارزشی تلقی میکنند و به ارزش مقید میدانند و ضدارزشها را ضدفرهنگ میدانند فرهنگ را ارزشی تلقی کنیم، در مقابل آن هم میتوانیم بگوییم که بیشتر جوامع فرهنگ را به ارزشها یا مصادیق خاص از آنها مقید نمیکنند و در نتیجه بسیاری از مسائل ضدارزشی و ضدهنجاری را که در جامعهی دیگر ارزش و هنجار است جزء فرهنگ میدانند، و پس از آن استدلال کنیم که فرهنگ میتواند ضدهنجارها و ضدارزشها را هم در بربگیرد. به طریق اولی آن نظری که فرهنگ را فراتر و فراگیرتر تلقی میکند مشهورتر است و تعاریف بیشتر قالبی و ساختاری است تا ارزشی و محتوایی.
در مقایسهای هم که بین تعاریف فرهنگها انجام دادیم مشاهده میکردیم که فقط علامه جعفری فرهنگ را ارزشی تعریف کرده بود و باقی اندیشمندان تعریف ساختاری و صوری مطرح نموده بودند. در کل نوع تعاریفی که از فیلسوفان فرهنگ مطرح شده قالبی و ساختاری است؛ درنتیجه آنها به مصداقها و تلقیهای خاص توجه نکردهاند.
۵٫ نکتهی دیگر این است که اگر آن دسته از حقایق، نمودها و فعالیتهای بشری که منشأ کاملاً ضروری و طبیعی دارد و از قوانین جبری پیروی میکند جزء فرهنگ تلقی نشود، عبارت زیر یک مقدار محل تأمل میشود: «چون بحث اصلی دربارهی انسان است، بنابراین، مادامی که ما، اقوام و ملل مختلف دنیا، دربارهی تعریف انسان و مختصات او به حقایق روشن و قابل پذیرش نرسیدهایم، محال است در تفسیر عالیترین مفاهیم انسانی که فرهنگ یکی از آنهاست، به حقیقت یا حقیقت روشن و قابل قبول همهی اقوام و ملل، حتی پیشرفتهترین آنان در علم و صنعت نایل گردیم.»[۶]
در توضیح باید گفت که ایشان افعال برآمده از طبیعت و ذات انسان و طبعاً فطرت او را لزوماً فرهنگ قلمداد ننموده و شرط قرارگیری آنها در دایرهی فرهنگ را آمیختهشدنشان به عادات و رسوم دانسته است. نمونهای که علامه برای این دیدگاه خود ذکر نموده دعا کردن هنگام آب نوشیدن است که سبب میشود آب نوشیدن، که خود به تنهایی جزء فرهنگ نیست، در دایرهی فرهنگ قرار گیرد، ولی دعا کردن از طبیعت آدمی برنمیخیزد و به انسانیت انسان گره نمیخورد و از انسان و طبیعت او ناشی نمیشود. این در حالی است که علامه از سوی دیگر مسئلهی فهم فرهنگ را دقیقاً در گرو فهم انسان قلمداد نموده و افزون بر آن، گفته است تا زمانی که همهی ملل و اقوام به فهم مشترکی از انسان دست پیدا نکنند به فهم مشترک دربارهی تفسیر عالیترین مفاهیم انسانی که فرهنگ یکی از آنهاست نیز دست نخواهند یافت. با توجه به این دیدگاه میتوان این سؤال را از علامه پرسید که پس شما چگونه به تنهایی به تعریف مشخصی از فرهنگ دست پیدا کردید. آنچه در عمل مشخص است ناممکن بودن دستیابی به فهم مشترک، ثابت و مجمععلیه از انسان است که در دیدگاه علامه جعفری زمینهی رسیدن به درکی مشترک از فرهنگ تلقی شده است.
۶٫ علامه جعفری از یکسو فرهنگ را معطوف به رفتار و فعالیتها دانسته، ولی از سوی دیگر در بخشهای دیگری آرمانها و اندیشهها را وجه شفاف فرهنگ قلمداد کرده و از فرهنگ دولایهای و دومؤلفهای سخن گفته است؛ «فرهنگ، زیبایی، عدالت و امثال این حقایق تجریدی، دو قطبی بوده (قطب ذاتی و قطب عینی) که قطب عینی آن (رفتارها)، جلوهگاه و میدان بروز و نمود آنهاست، نه اینکه آن حقایق، تجرید و انتزاعی از رفتارهای محسوس و ملموس بوده باشد.» [۷] به هر حال در این عبارات یک مقدار تعارض وجود دارد.
۷٫ در دیدگاه علامه، فرهنگ مستند و نشأتگرفته از تعقل سلیم و احساسات تصعیدشده است نه سایر مناشی و منابع. آنچه به نظر میرسد این است که وحی نه تعقل سلیم است و نه احساس تصعیدشده؛ بنابراین جزء مناشی و منابع فرهنگ نیست، مگر اینکه ایشان آن را ذیل احساسات تصعیدشده قرار دهد و استدلال کند که انبیا احساسات تصعیدهشدهی خود را مطرح میکردند. با وجود چنین استدلالی؛ مشکل این عبارت حل نمیشود؛ زیرا مشخص نیست که ملاک تعقل کدام است؟ منظور از عقل سلیم چیست؟ و ملاک سلیمبودن تعقل کدام است؟
۸٫ «نژادپرستی و وطنپرستی، نه وطنخواهی معقول، یکی از ابعاد شفاف و ناملموس فرهنگی است که آگاه یا ناآگاه در توجیه سایر نمودها و ابعاد فرهنگی تأثیر میگذارد و آنها را رنگآمیزی مینماید.» [۸] آنچه از این عبارت میتوان برداشت کرد این است که علامه جعفری نژادپرستی و وطنپرستی را در توجیه نمودها و ابعاد فرهنگ مؤثر دانسته و معتقد است که این مفاهیم به فرهنگ رنگ میزنند. این در حالی است که ایشان نژادپرستی و وطنپرستی را در مقابل وطنخواهی که ارزش است قرار میدهد و ظاهراً نژادپرستی و وطنپرستی را منفی و ضدارزش قلمداد میکند. چنین نگرشی این پرسش را به ذهن میرساند که چگونه میتوان نژادپرستی و وطنپرستی یا احیاناً برآیند آنها را جزء فرهنگ قلمداد کرد.
۹٫ همانگونه که پیش از این اشاره شد، علامه جعفری علت این را که نخبگان و دایرهالمعارفهای لغت از تعریف فرهنگ ناتوان ماندهاند در تنوع شدید ارکان و مصادیق فرهنگ جسته و اظهار نموده است: تنوع ارکان تشکیلدهندهی فرهنگ و مصادیق آن مانع از ارائهی تصویری جامع و مشترک میشود. این بیان مسامحهآمیزی است و فرض بر این است که همهی انواع ارکان و مصادیق را ما فرهنگ نمیدانیم. البته ممکن است دفاع کنیم و بگوییم ایشان میگوید فرهنگ نیست؛ بنابراین ما باید فرهنگ را به گونهای تعریف کنیم که فرهنگ باشد و آنگاه که ما فرهنگ را به پیشروبودن آن گره بزنیم فرهنگ میشود و در عین حال میتوانیم همه را قانع کنیم که به یک تصویر و تعریف برسند و یک تعریف را بپذیرند.
ولی اگر ما فرهنگ را با جنبهی پیشرو بودن آن در نظر بگیریم، میتوانیم […] جامع مشترکی را برای همهی موارد و عناصر و مصادیق فرهنگ منظور کنیم. [۹] ایشان نخست به این موضوع اشاره کرده که عناصر و مصادیق فرهنگ متنوع است و به همین دلیل نمیتوان به تعریف واحدی دست یافت (البته از نظر ما بسیاری از مصادیق و عناصر فرهنگ، درواقع فرهنگ نیست)، اما بعد ارزشی کردن را راهی برای طرح تعریفی مشترک برای همهی مصادیق دانسته است. همین موضوع، از وجود نوعی تعارض در این تعبیر حکایت میکند و به نظر میرسد ایشان میان تعاریف پسینی و پیشینی خلط کرده است. آنهایی که ناظر به مصادیق به تعریف فرهنگ دست میزنند ممکن است مصداق خاصی در نظر داشته باشند و بر همین اساس تعریفی از مصداق ارائه دهند و ایشان دارند تعریف پیشینی ارائه میکنند و هر دو هم میتواند درست باشد، و نمیتوان تعاریف پسینی را به پیشینی ارجاع داد و نمیتوان تعاریف پسینی را به تحویل و تحلیل پیشینی فروکاست، بنابراین نمیشود از این راه حل دفاع کرد و آن را پذیرفت.
پرسش و پاسخ:
آقای ذوعلم: من فکر میکنم آقای جعفری در اینجا نکتهی مهمی را مد نظر قرار داده است که شاید ما از آن غفلت کرده باشیم. درحقیقت بحث فرهنگ در غرب مطرح شده و در واقع زمین بازی آن را در غرب پهن کردهاند. آنها از آغاز فرهنگ را به گونهای تعریف کردهاند که نوعی نسبیت و تکثر در آن راه داشته باشد؛ بنابراین خیلی بدیهی است که ما بگوییم بیشتر تعاریف، ناظر به وضع موجود و پسینی هستند.
دربارهی کاربرد فرهنگ هم باید بگویم که درست است که دو گونه کاربرد داریم، ولی اغلب آنچه به ذهن متبادر میشود یک معنای مطلق از فرهنگ است. وقتی میگوییم کار فرهنگی کردهایم، منظور این است که کاری از نوع کارهای ارزشی، فرهنگی انجام دادهایم؛ در واقع زمانی که کار فرهنگی مطرح میشود ذهن افراد ناخودآگاه به سمت کارهای مثبت و ارزشی میرود. به نظر میرسد آقای جعفری با توجه به همان نظریهای که دارند و میگویند تا عقل انسانها پرورش پیدا نکند و وحی هم به این عقل کمک نکند به حیات معقول نمیرسند، بحث فرهنگ را مطرح کرده است. بر همین اساس ما برای بحث با ایشان باید به سراغ مبناها برویم. خیلی از اشکالاتی که مطرح شد اشکالات مبنایی بود؛ یعنی با نپذیرفتن مبنای ایشان آن اشکالها وارد میگردید. به نظر میرسد ایشان در اینجا نوعی زیرکی علمی به خرج داده و اساساً آن زمین فکریی را که غرب برای ما ایجاد کرده شخم زده و ویران کرده و گفته است نظر من در مقام یک فیلسوف از فرهنگ چنین است. به این ترتیب ایشان از همان آغاز آنچه را در غرب وجود دارد و در شرق به معنای جغرافیایی آن مطرح نیست؛ مثل ابتذال، شهوتپرستی، مادهپرستی و وطنپرستی افراطی، جزء فرهنگ دانسته است؛ در واقع منظور ایشان از این کار در نظر گرفتن کل فرهنگ و قراردادن آن به منزلهی مبنای کار است. همین کار ایشان خیلی از بحثها را حل میکند.
البته موارد مشابهای هم وجود دارد که در آن، کاربرد عامی برای واژهای مطرح است، اما ما در فلسفهی آن قضیه، آن را تغییر میدهیم. من میخواهم بگویم اصلاً شاید مهمترین بحث فلسفهی فرهنگ همینجاست و چه بسا اگر در اینجا یک مقدار دقت کنیم، شاید فلسفهی فرهنگ جدیدی پایهگذاری شود؛ برای مثال در بحث سیاست به ما میگفتند سیاست یعنی دغلبازی و دروغگویی، اما امام خمینی(ره) فرمودند: اگر سیاست این است که شما میگویید مال خودتان باشد، ولی ما میگوییم اصلاً سیاست این نیست؛ سیاست در منظر ما به معنای تدبیر الهی جامعه و پیشبرد آن است. در بحثهای فلسفهی دین هم ما قبول نداریم که هرآنچه دین نامیده میشود دین است و از همان آغاز میگوییم دین حق یک دین بیشتر نیست. شاید بتوان گفت علامه جعفری هم خواسته است بگوید فرهنگ حق این است.
دربارهی اشکال که چگونه ایشان علم و فلسفه را جزء فرهنگ دانسته است باید بگویم که در واژهی «کیفیت» که علامه در تعریف فرهنگ از آن استفاده کرده است باید بیشتر تأمل کنیم. ایشان کیفیت را به معنای بسیار عمیق و وسیعی به کار بردهاند. برای روشنشدن موضوع این پرسش را مطرح میکنم که تفاوت بین زندگی یک شخص معتقد به خدا و یک شخص الحادی و مادهپرست چیست؟ آنچه زندگی این دو فرد را متمایز میکند کیفیت زندگی آنهاست؛ درواقع کیفیت زندگی فرد مؤمن به خدا توحیدی، متعالی و تکاملی است.
دربارهی این اشکال که ایشان تنوع تعریف را چگونه حل میکند، نخست باید به این موضوع اشاره کنم که ایشان اسم فطرت را نیاورده است، ولی به نظر میرسد آن را مطرح کرده است؛ یعنی با هر جمع علمی یا غیرعلمی اگر میخواهیم دربارهی فرهنگ بحث کنیم، نخست باید انسان را تعریف نماییم، فطرت را در او تثبیت کنیم و بعد بگوییم فرهنگ چیست. درواقع علامه جعفری بحث را بر این مبنا بنا کرده است.
به نظر من تعریف ایشان، تعریف نویی است. اگرچه همانگونه که فرمودید، بیشتر تعاریفی که از فرهنگ مطرح شده ناظر به وضع موجود و در واقع پسینی است، ایشان حداقل در فلسفهی فرهنگ خودشان مبنایی را پایهگذاری کرده و نخواسته است در زمین فکری غرب بازی کند. علامه از همان آغاز فرهنگ را تعریف کرده است؛ البته تحقق آن حتماً نسبی است؛ مثل دین حق که ما قائلیم یکی است، ولی تحقق آن ممکن است مراتب داشته باشد. در تعریف یادشده به مفاهیمی همچون فرهنگ، تکامل، هنر و … اشاره شده است که از نظر علامه ما میتوانیم دو گونه تعریف از آنها مطرح کنیم، اما خود ایشان تعریف ارزشمدار را مطرح کرده است.
در پاسخ به این پرسش شما که فرمودید چرا ایشان وحی را به عنوان یکی از مناشی فرهنگ مطرح نکرده است باید بگویم علامه جعفری عقل را اعم از عقل عادی و عقل الهی مطرح کرده و یا ممکن است این دیدگاه را داشته باشد که وحی هم آمده است تا به پرورش عقل انسان کمک کند. این احتمال هم مطرح است که ایشان خواستهاند واژهای به کار ببرند که رنگ دین نداشته باشد و بتوانند با بقیه، مثلاً فیلسوفان غیرمسلمان هم گفتگو کنند.
البته اگر این توضیحات را هم نپذیریم حداقل میتوان گفت که تعریف استاد جعفری را به منزلهی تعریف معیار برای فرهنگ میتوانیم بپذیریم و بگوییم ایشان در این حرکتی که کردهاند گفتهاند این فرهنگها هست و باید تعریف شود. ما چگونه تشخیص بدهیم که کدام فرهنگ حق است و کدام باطل.
آقای علیاکبری: در اینجا باید به دو موضوع اشاره کنم؛ ۱٫ تعریفی که علامه مطرح کرده در واقع راهی بوده که ایشان در برابر تعاریف دیگر گشوده است؛ یعنی اینکه دیگران فرهنگ را به گونهای تعریف کردهاند و ما هم اینگونه تعریف میکنیم. اصولاً در هر تعریفی باید بگوییم این تعریف را چه کسی، با چه معیاری، در چه دستگاه فکری و با چه مبانی ویژه و نوع نگاه به هستی و پیرامون آن مطرح کرده است. وقتی دیگران با معیارها، مبانی و درواقع در دستگاه فکری، مکتب و جهانبینی خودشان تعریفی از فرهنگ ارائه میکنند این حق برای ایشان محفوظ است که در چهارچوب فکری خودش تعریف بدهد.
نکتهی بعد این است که صرف نظر از تعریف فرهنگ، فرض کنیم میخواهیم واژهای همچون دین را تعریف کنیم، آیا باید حق و حقیقت و وضعیت مطلوب دین را توصیف نماییم یا هرگونه ذهنیت و برداشت دیگری را از آن بیان کنیم؛ واقعاً کدامیک به راه صواب نزدیکتر و برای فراهم کردن بستر تفاهم مناسبتر است؟ به نظر میرسد راهی که علامه جعفری رفتهاند سبب میشود تفاهم و توافق زودتر برقرار شود. اگر دین را براساس ذهنیت دیگران ببینیم، در حل مناقشات و اختلافات بین ذهنیتها میمانیم، اما اگر از اول وضعیت خاصی از دین را دین بدانیم به نظر میرسد اختلاف نظرها کمتر میگردد.
به نظر بنده منظور از واژهی «شیوه»، که به آن اشاره نمودید، «چگونگی» است؛ زیرا این مفهوم به آن نگاهی که در نظر دارید نزدیکتر است و به نظر میرسد اگر یک واژهی «مطلوب» ـ مطلوب به تعبیر بایستگی و شایستگی ـ جلوی آن بگذاریم، شاید کمک کند که بعضی از این اشکالاتی که فرمودید رفع شود.
تعریف پسینی و پیشینی هم یک قرارداد بود و اگر از آن اعتبار بگذریم چند اشکالی که فرمودید توجیهپذیر میگردد.
آقای بنیانیان: دیگران تعریفشان را در نظام فکری خودشان مطرح کردهاند. علامه جعفری هم در نظام فکری خودش به تعریف فرهنگ دست زده است. یکی از کاربردهای تعریف این است که باید با دیگران مذاکره کنیم و بر پایهی آن گامهای بعدی را برداریم. بالاخره باید راهی برای طرح تعریفی همهفهم پیدا کنیم، اما فکر میکنم با این تعاریف چنین امکانی وجود ندارد؛ برای مثال ما میگوییم وطنپرستی خوب نیست، ولی علاقه به وطن خوب است، اما اینکه نشانههای آن چیست و چگونه میتوان آن را از وطنپرستی تفکیک کرد مشخص نیست. ما در تعریف باید وضع موجود را در نظر بگیریم تا زودتر به تفاهم برسیم.
آقای ذوعلم: علامه جعفری، در مقام فیلسوف، کیفیتی را دربارهی هستیشناسی فرهنگ مطرح کرده که ممکن است مورد اقبال فردی جامعهشناس قرار گیرد و اساس کار اجتماعی او گردد. این جامعهشناس براساس تعریف علامه جعفری به بررسی فرهنگ ما دست میزند تا بخشهایی را که با تعریف یادشده زاویه دارد مشخص کند. کیفیت رفتارهایی که جنبهی طبیعی دارد، بحث عقل سلیم و احساسات تصعیدشده، احساساتی که حیوانی یا طبیعی است و … همگی به جامعهشناس مبنا و چهارچوب میدهد تا به بررسی دست زند؛ در واقع هیچ جامعهشناسی بدون یک مبنای فلسفی نمیتواند کار اجتماعی انجام بدهد. آیا ما قبول داریم که اگر اکثریت گفتند این رفتار، رفتار فرهنگی است، ما هم باید بگوییم رفتار فرهنگی است؟!
استاد رشاد: اصلاً چه ضرری دارد که ما فرهنگ را اعم از فرهنگ خوب و بد بدانیم؟ ما باید فرهنگ بد را زیر سؤال ببریم نه فرهنگبودن آن را. اصولاً اگر چنین مطلبی وجود نداشته باشد، مبحث مهندسی فرهنگ بیمعنا خواهد بود. زمانی که ما فرهنگ را مقولهای بدانیم که خوب است و نمیتوان آن را تغییر داد یا کم و زیاد کرد، مهندسی فرهنگ بیمعنا میگردد، مگر اینکه بگوییم منظور از آن اصلاح جامعه در مسیر ارزشمدار کردن آن است، اما در کل به نظر بنده لازم نیست هر آنچه را فرهنگ انگاشته میشود ارزشی بدانیم یا به عبارتی فقط آنچه را ارزشی است فرهنگ تلقی کنیم؛ البته میتوان از فرهنگ مطلوب سخن گفت و آن را به ارزشها محدود کرد.
در قرآن هم دین به معنای اعم به کار رفته، با این حال از دین حق و باطل سخن به میان آمده است؛ بنابراین هیچ ایرادی هم ندارد که دین به مجموعهی تلقیهای معنوی و ارزشی و امثال اینها گفته شود. بسا متدین در مصداق خطا کرده باشد، اما همان خطا از نظر او دین تلقی شود.
آقای جمشیدی: علامه از کیفیت فعالیت سخن به میان آورده است؛ یعنی کیفیتی که بر فعالیتهای انسان مترتب میشود که اعم از فعالیت ذهنی است. علامه فعالیت ذهنی را علم نامیده و فعالیت عینی را رفتار خوانده است؛ بنابراین علم که یکی از فعالیتهای ذهنی است، جزء فرهنگ هم به شمار میآید؛ البته علم و فکر خوب و مطلوب.
مطلب دیگری که باید عرض کنم این است که علامه جعفری کوشیده است نقطهی ثابتی برای تعریف پیدا کند، و سرانجام آن نقطهی ثابت را ارزشهای خود انسان دانسته است که تغییرپذیر نیست.
ایشان در کتاب حیات معقول، زمانی که مبحث عقل را مطرح کرده، این موضوع را بیان نموده است که عقل بر وحی دلالت میکند.
نکتهی دیگر این است که علامه جعفری شاید تنها کسی باشد که فرهنگ را ارزشی کرده است. البته دو ایراد به این موضوع وارد است: ۱٫ چرا در بحثی علمی، ایدئولوژیک رفتار کرده است؛ ۲٫ فرهنگ را آنگونه که باید باشد تعریف کرده است، این در حالی است که تعریف ایشان جامع نیست و همهی فرهنگها را پوشش نمیدهد. در تعریف یک پدیده اجتماعی، باید آنگونه که هست آن را تعریف کنیم نه آنگونه که باید باشد.
استاد رشاد: آقای ذوعلم فرمودند که ایشان دغدغهای داشتند و خواستند زیرکانه آن دغدغه را اعمال کنند و به سخن دیگر علامه با این تعریف در واقع خواستند هر آنچه را که هر کسی ادعا میکند، فرهنگ نیانگارد تا راه بر متکثرانگاری فرهنگ بسته شود و میدان برای فرهنگ ارزشی، دینی و الهی باز بماند. البته به نظر من این چیزی شبیه به مصادره به مطلوب است. ما میتوانیم بگوییم که فرهنگهای گوناگون به منزلهی یک واقعیت خارجی وجود دارند، اگرچه ممکن است بعضی ارزشمندند و حق باشند و بعضی دیگر ضدارزش. با بیان این دیدگاه نه تنها فرهنگهای غیرارزشی نیز در دایرهی فرهنگ قرار میگیرد و ایرادی از این نظر بر آن وارد نمیشود، بلکه این موضوع بیان میشود که هر فرهنگی، همینکه فرهنگ است مطلوب، ارزشمند و شایان دفاع نیست و اجباری وجود ندارد که به آن وفادار بمانیم. به سخن دیگر اصراری نیست که بر ثبات و تغییر نکردن هر آنچه در جامعهای عادت شده و طبیعت ثانوی آنها را پدید آورده است پافشاری کنیم، بلکه میشود آنها را تغییر داد و به ناگزیر هم تغییر میکنند. تاریخ بشر هم مؤید این است که فرهنگ متطور و متحول است. گرچه این تحول و تطور ممکن است به صورت منحنی صعودی یا نزولی خود را نشان دهد، این دلیلی بر آن نمیشود که فرهنگ را به هنجارها و مفاهیم ارزشمند محدود کنیم. ارزشی دانستن فرهنگ حکایت محدود کردن یک حقیقت در یک مصداق است که درست نیست و مانند آن است که بگوییم کشور آن است که لزوماً حکومت آن جمهوری باشد. فرهنگ دارای مصادیق متنوع در نفسالامر است، اما راه مقابله با تکثرگرایی فرهنگی این نیست که فرهنگ را فقط در برگیرندهی مفاهیمی بدانیم که ارزشمدار هستند. اصولاً تکثرگرایی فرهنگی درصورتی که ما فرهنگ را لزوماً ارزشمدار ندانیم هیچ مشکلی ایجاد نمیکند؛ زیرا اولاً یک واقعیت است؛ ثانیاً در میان فرهنگهای متنوع ما باید فرهنگ ارزشی و الهی را ترویج کنیم و بر جهان مسلط نماییم و نه آنچه را هست انکار کنیم. به سخن دیگر فرهنگهای غیرارزشی را باید در مقام عمل از میان برداریم نه در مقام معرفت و تعریف.
در مسئلهی فلسفهی دین هم معتقدم که فلسفهی دین واحد نداریم؛ البته باید یک جایی در یک مرزی دربارهی دینانگاری متوقف شویم و موضوع باید به یک نقطهای منتهی شود و فهم و تلقی ما از دین سر به بالین ثبات بگذارد تا هرکه هرچه ادعا کرد در دایرهی دین قرار نگیرد، اما اگر مجموعهای از آموزهها و گزارههای قدسی را که به نحوی منشأ وحیانی و ماورایی دارند دین بدانیم، ادیان گوناگونی در این دایره مطرح میشوند؛ با این حال چنین تعریفی سبب نمیشود که همهی آن ادیان را برابر و همارزش تلقی کنیم. در اینجا دغدغهی ما این نیست که فرهنگها متنوعاند، بلکه آن است که همهی فرهنگها را مطلوب قلمداد کنیم و با یگانهانگاشتن فرهنگ و انکار فرهنگهای دیگر این دغدغه رفع نمیشود، بلکه به دلیل بیفرهنگ قلمداد کردن بیشتر انسانها دچار مشکل هم میشویم.
این نوعی مصادره به مطلوب است که ما بگوییم چون فرهنگ ارزش است پس هرآنچه ارزشی نیست، فرهنگ نیست. برای چنین اظهارنظری نخست باید اثبات شود که ارزش جوهرهی فرهنگ است، این را چگونه میتوان اثبات کرد؟ ما داریم تعریفی را ارائه میکنیم که خودمان قبول داریم و میخواهیم با دیگران همزبانی کنیم. این ممکن نیست و فایدهای هم ندارد و اصولاً نتیجه هم نمیتواند داشته باشد.
دربارهی عبارت «فعالیت معطوف به حیات و مادی و معنوی» هم اشکال در این نیست که من میگویم چرا فرهنگ را به بحث فعالیت فروکاستهایم تا بگوییم فعالیت از نظر علامه فرو نیست که فرا است و ایشان فعالیت در برگیرندهی فعالیت مغزی هم دانسته است. منظور بنده این بود که ما چرا فرهنگ را به کیفیت و شیوه فرو کاستهایم؟ در این تعبیر ما از معرفت، اندیشه و آرمان غافل میشویم. آرمان، محتوا و معرفت شیوه نیستند. ایشان، در مقام فیلسوفی که در منطق هم بسیار قوی است با توجه به جنبهی مطلوب فرهنگ درصدد تعریف آن برآمده است. آنچه ما میگوییم این است که تعریف ایشان تعریف به حد است یا به رسم؟ تحلیلی است؟ چگونه تعریفی است؟ ما اگر این تعاریف را دقیقتر نقد کنیم، باید از شاخصهایی که برای تعریف برتر مطرح کردیم سخن به میان آوریم و آنها را ملاک ارزیابی خود قرار دهیم.
شما میفرمایید فرهنگ عبارت است از کیفیت و شیوه، این در حالی است که کیفیت و شیوه میشود جنس و اشکال وارد شده به تعریف را بزرگتر میکند. آیا فرهنگ فقط از جنس کیفیت و شیوه است؟ کمتر کسی چنین نظری را مطرح کرده و خود ایشان هم در آخر به این موضوع پایبند نمانده و سخنانی در مخالفت با آن بیان نموده است؛ برای مثال علم که کیفیت نیست. به هر حال عبارت این است که توضیح دادم و اینکه شاید ایشان از «کیفیت»، معنای وسیعتری را اراده فرموده باشند، مشخص نیست.
در بحث از عقل سلیم هم باید به این نکته اشاره کنم که ممکن است در حیات معقول، وحی جایگاه بلندی داشته باشد، اما علامه در اینجا از عقل سلیم سخن گفته است؛ یعنی عقل کلیاندیش، عقل واقعبین، عقل صائببین و عقل صحیحنگر. به سخن دیگر در اینجا ایشان احساسات متعالی را غیر از عقل دانسته است؛ بنابراین ارجاع عقل به وحی و احساسات پذیرفته نیست؛ ایشان هم به این موضوع توجه کرده است که دین را به احساسات نمیتوان فروکاست. البته ما انتظار نداریم در تعریف، ایشان به همهی مناشی اشاره کرده باشد، اما فرهنگ را هم نباید به یک منشأ محدود و محصور کرد. اگر بناست مناشی گفته شود باید کامل مطرح شوند و وقتی ما در مقام تعریف فقط یک منشأ را برای فرهنگ ذکر میکنیم، این شبهه به وجود میآید که گویی فرهنگ را تکمنشأ و تکمنبع دانستهایم.
جناب آقای علیاکبری فرمودند که ما در تعریف دین چه میکنیم؟ خیلی از مقولات به ناگزیر باید همینگونه تعریف شوند؛ به ویژه مقولاتی که حق و باطل و ارزشی و غیرارزشی دارند. ما در تعریف دین همهی آنچه را دیگران دین مینامند دین نمیدانیم ولی بسیاری چیزهایی را که ما دین حق نمیدانیم دین میدانیم؛ برای مثال ما الان مسیحیان را بیدین نمیدانیم، بلکه میگوییم مسیحیت کنونی دینی تحریفشده و باطل است، با این حال واژهی دین را برای آن به کار میبریم. بر همین اساس ما ناچار نیستیم دین را به گونهای تعریف کنیم که یک مصداق بیشتر نداشته باشد، بلکه میتوانیم آن را به شکلی تعریف کنیم که بر مصادیق متعددی بتواند اطلاق شود؛ زیرا در غیر این صورت دچار مشکل فقدان معیار خواهیم شد و اگر دین بدون معیار تعریف شود مرز دین و غیردین ازبین خواهد رفت. بنابراین نمیتوان دین را تکمصداقی تعریف کرد، ولی باید آن را براساس معیار معینی تعریف کنیم. ایشان فرهنگ را به ارزشمداری مقید کرده و ارزش را هم اخلاق و مذهب دانسته است؛ نتیجهی چنین نگرشی حذف همهی فرهنگها به جز فرهنگ برگرفته از مکتب اهلبیت خواهد بود؛ زیرا بررسی اخلاق و مذهب از نظر ایشان سرانجام به مذهب تشیع منتهی میشود.
من در فلسفهی فرهنگ یک عرضی دارم که خلاف نظر مشهور فیلسوفان دین است و آن این است که ما فلسفهی دین واحد نداریم؛ زیرا ادیان حقیقی و نفسالامری یکیاند و آنها میتوانند فلسفهی واحد داشته باشند و در آن صورت فلسفهی ادیان مطرح نخواهد بود، اما بین دین حقیقی، که اکنون مصداق آن اسلام است، با ادیان تحریفشده و باطل وجه اشتراک به قدری کم است که نمیتوان فلسفهی مشترکی برای آنها در نظر گرفت، پس ما فلسفهی دین واحد نداریم. اما این به معنای آن نیست که دین واحد داریم و ادیان باطل دین نیستند، آنها هم دین هستند، ولی باطلاند؛ مثل نظریهها که وقتی میگوییم نظریههای گوناگون داریم به این معنا نیست که همه حقاند، بلکه معمولاً یکی از نظریات درست است و احیاناً مشخص است کدامیک درست به شمار میآید، با اینهمه نمیتوانیم بگوییم نظریههای باطل نظریه نیستند، بلکه میتوانیم آنها را هم نظریه بنامیم، ولی بر این موضوع تأکید کنیم که مبنای آنها ایراد دارد یا دلیلشان کافی نیست، تعمیمپذیر نیستند و کاربرد ندارند.
بر همین اساس است که تأکید میکنم در اینجا راه چاره انکار مصادیق نیست، بلکه میتوان مشترکی فرض کرد که در یک پایگاه ـ حتی با تسامح ـ بتواند همهی مصادیق را در برگیرد. اگرچه ممکن است انواع ادیان، اقسام یک جنس یا مقسم نشوند، به هر حال راه حل این قضیه انکار آنها نیست.
دربارهی واژهی «شیوه» هم باید بگویم که اگر «چگونگی» هم معنا شود باز هم مشکلی را حل نمیکند. اشکالات علیالمبنا نیست، بلکه در روش است. اگر منظور شما از علیالمبنا این باشد که بنده میگویم روش باید پسینی باشد، اما علامه جعفری میفرمایند باید پیشینی باشد، باید بگویم که خیر، اختلاف مبنایی نیست. بنده قبول دارم که میشود هم تعریف مطلوب از فرهنگ مطلوب ارائه کرد و هم تعریف مطلوب از فرهنگهای گوناگون چه مطلوب و چه غیرمطلوب. اگرچه ممکن است تعریف پیشینی ایشان را قبول نداشته باشم، این به معنای نادرست دانستن تعریف پیشینی نیست و چه بسا سرانجام به این نتیجه برسم که باید تعریف پیشینی از فرهنگ مطرح کرد. ایراد بنده به تعریف پیشینی ایشان به دلیل نادقیقبودن آن و ناسازگاری استدلالها و شواهدی که آوردهاند، با تعریف پیشینی است؛ زیرا بعضی از نکاتی که با توجه به مصادیق مطرح شده است از نگاه پسینی ایشان در تعریف حکایت میکند این در حالی است که علامه بر تعریف پیشینی تأکید کرده است. بعضی چیزها را میگویند ضدفرهنگ است، حال آنکه اکنون در آن سوی عالم الزام حجاب ضدفرهنگ تلقی میشود، اما در کشور ما برانداختن آن در دایرهی امور ضدفرهنگ قرار میگیرد. کدامیک از اینها باید فرهنگی قلمداد شوند؟ اگر اینگونه تعریف کنیم نمیتوانیم بر چیزی مستقر شویم.
باتوجه به همین مسائل است که تأکید میکنم ما باید با دو روش به تعریف فرهنگ اقدام کنیم. این در حالی است که تعریف علامه جعفری یک مصداق بیشتر ندارد و چه بسا مصداق تام خارجی نداشته باشد؛ زیرا همین فرهنگ اسلامی، چون متأثر از عوامل بیشمار دیگری جز منبع وحی و عقل سلیم است، ممکن است هیچگاه به شکل صددرصدی و تام و تمام محقق نشود. براساس دیدگاه علامه، در این صورت هیچوقت فرهنگ اسلامی نخواهیم داشت. در واقع علامه جعفری فرهنگ را به گونهای تعریف کرده است که هیچوقت تحقق پیدا نکند. بر این اساس جامعهی اسلامی هم بیفرهنگ میشود؛ چون در آن ضدارزشها به صورت نسبی رایجاند و آداب و رسوم نادرست و رفتارهایی که از نظر دینی هنجار نیستند پذیرفته شدهاند. در واقع اگر ما فرهنگ را چنان تعریف کنیم که مصداق ایدئال و عالی داشته باشد، آنگاه ما هیچوقت فرهنگ نخواهیم داشت؛ چون فرهنگ محقق را فرهنگ نمیدانیم و فرهنگ مطلوب هم محقق نمیشود، پس ما چیزی را تعریف میکنیم که نیست و نخواهد بود و این مشکلی از ما حل نمیکند.
تفکیک تعریف پیشینی و پسینی قراردادی نیست، کلاً دو روش است؛ یعنی یا ما باید ناظر به مصادیق و به گونهی فراگیر از مطلبی سخن بگوییم و وضع محققش را وصف و تعریف کنیم یا باید وضع مطلوبش را سرلوحهی کار خود قرار دهیم و آن را توصیف کنیم که در این صورت جهت تعریف را پیشینی و منطقی مینامیم؛ زیرا در این روش میگوییم منطقاً فرهنگ، دین یا هر مقولهی دیگری باید چنین باشد. اینها قرارداد نیست، بلکه واقعیت دارد و از همینروست که من به عنوان شرط سوم در منطق تعریف بر آن اصرار میکنم. اگر در تمام مقولاتی که باید تعریف شوند این شرط در نظر گرفته نشود، هیچگاه نزاع تعاریف علوم بین صاحبنظران حل نمیشود.
آقای بنیایان در سخنانشان به این موضوع اشاره کردند که تعبیر مهندسی فرهنگ براساس تعریف استاد جعفری بیمعناست؛ چون در این تعریف، فرهنگ به گونهای مهندسیناپذیر توصیف شده است. در این حالت عبارت «تهاجم فرهنگی» هم معنای خود را از دست میدهد؛ چون فرهنگ ارزشمدار تلقی شده است. آنچه در اینباره کاربرد مییابد عبارت «هجمهی ضدفرهنگی» است؛ زیرا ضدفرهنگ است که بر فرهنگ هجوم میآورد. در چنین نگرشی مقابله با تهاجم فرهنگی هم موضوعیت خود را از دست میدهد، اما اگر فرهنگ را اعم از مطلوب و نامطلوب بدانیم، قرار دادن مفاهیم و فرهنگ مطلوب به جای مفاهیم و فرهنگ نامطلوب ممکن میشود و مهندسی فرهنگی معنا مییابد.
آقای جمشیدی فرمودند که علامه جعفری بر کیفیت فعالیت تأکید کرده است که هم فعالیت مغزی را در برمیگیرد و هم فعالیت بدنی را. البته شاید بتوان اینگونه از فرمایش ایشان دفاع کرد، هم به اعتبار اینکه ایشان فعالیت را عام میگیرند و هم اینکه بر مادی، معنوی تأکید کردهاند، اما لزوماً فعالیت معنوی علم را دربرنمیگیرد و در تعریف ایشان ردپا و نشانی برای اینکه علم را هم جزء فرهنگ بدانیم نیست.
ارجاع فرهنگ به یک گرانیگاه درخور اتکا در حیات و وجود انسانی مثل سرشت مشترک آدمی، که نزد همگان پذیرفتهشده باشد، دغدغهی خوبی است و اشکال ندارد، اما مسئلهی ما این است که در واقعیت ما همواره با این وضعیت روبهرو نیستیم که فرهنگ لزوماً از سرشت سرچشمه گرفته باشد؛ بر همین اساس باید بگوییم که فرهنگ مطلوب آن است که فقط از فطرت آدمی ناشی شده باشد. این در حالی است که در هر فرهنگی، حتی فرهنگ دینی و اسلامی، حکومت تأثیرگذار است؛ برای نمونه نوع فتوای فقیه یا نوع قانونی که امام معصوم(ع) براساس مصالح، از پایگاه ولایت جعل و تشریح میکند، (یعنی تبیین و تشریع ولایی مینماید) اگر در دورهای طولانی در جامعهای اجرا شود به فرهنگ تبدیل میگردد. در چنین حالتی اگر براساس ظروف تاریخی، فرهنگی خاص آن قانون وضع شده باشد به عنوان حکم موقت و حکم حکومتی قلمداد میشود. آنوقت اگر شرایط تغییر کرد و امام دیگری آمد و به دلیل تغییر ظروف و شرایط، حکمی را صادر کرد که در مقابل حکم حکومتی امام پیشین باشد، جامعه دچار دوگانهانگاری میشود؛ زیرا حکم جدید، با فرهنگ رایج، عادتشده و پذیرفتهشده، مواجه خواهد شد.
[۱] . همان، ص ۱۶۲٫
[۲] . همان؛ ص ۱۶۳٫
[۳] . همان؛ ص ۱۳۲٫
[۴] . همان، ص ۲۰٫
[۵] . همان، ص ۸۰٫
[۶] . همان، ص ۵۱٫
[۷] . همان، صص ۷۶ ـ ۷۵٫
[۸] . همانجا.
[۹] . همان؛ صص ۶۱ ـ ۶۲٫
لینک کوتاه: https://rashad.ir/?p=1872