در جلسهی پیش، بعضی از دوستان مطالب و نکتههایی با توجه به نقد بنده از تعریف استاد مصباح بیان کردند که به دلیل پایان یافتن زمان جلسه، بحث دربارهی آنها به این جلسه موکول شد.
در آن جلسه، جناب آقای ذوعلم فرمودند که مقایسهی مطالب استاد مصباح و استاد مطهری چندان بجا نیست؛ زیرا آقای مصباح دربارهی لایهها و سطوح فرهنگ بحث کرده، اما شهید مطهری به لایههایی از سطوح دین یا مکتب توجه نموده است و این دو موضوع، دو مقولهی مستقل و متفاوت از هم هستند. ایشان افزودند: اگر چینش مطالب آقای مصباح را تغییر دهیم، شاید مطالب شکل دیگری پیدا کند؛ برای مثال نخست مطلب چهارم آورده شود و بعد مطالب ماقبل آن. به سخن دیگر اگر دربارهی مطالب ایشان به شکل معکوس بحث کنیم، شاید نتیجه تغییر کند. نکته دیگری که آقای ذوعلم مطرح کردند این بود که آقای مصباح دو تعریف برای فرهنگ مطرح کردهاند؛ فرهنگ به معنای عام و فرهنگ به معنای خاص.
پس از آن، ایشان فرمودند که غربیها هم با تعبیری نزدیک به تعریف تفصیلی استاد مصباح از فرهنگ، این مقوله را تعریف کردهاند. همچنین افزودند: یک نکتهی مثبت در تعریف جناب آقای مصباح هست و آن اینکه ایشان فرهنگ را از بحث رفتارهای محض بیرون آورده و گفته است که رفتارها مبتنی هستند بر گرایشها و ارزشها و اگر بنا باشد فرهنگ را در یک جامعه مطالعه یا مهندسی کنیم، باید کار را از اصلاح شناختها و باورها، که زیرساخت است، آغاز کنیم. (در تعریف آقای جعفری هم، بخشی از فرهنگ زیرساخت، و بخش دیگر روساخت قلمداد شده است). افزون بر آنچه گفته شد، آقای ذوعلم پیشنهاد فرمودند که نقدها را به دو دستهی مبنایی و غیرمبنایی تقسیم کنیم.
اشکالی که ایشان مطرح فرمودند این بود که در فرهنگ غرب، برهنگی جزئی از فرهنگ است، اما برهنگی و بیحجابی هرگز مقولهای مثبت و ارزشی نیست. نکتهی دیگر این است که برهنگی و بیحجابی موجود در فرهنگ غربی با برهنگی حیوان تفاوت بسیاری دارد. افزون بر این، در بعضی از فرهنگها اموری مطرح است که از جنس تظاهرات وجودی و رفتارهای حیوانی هستند؛ بنابراین لزوماً هر آنچه در جامعهای فرهنگ قلمداد میشود انسان را از حیوان جدا نمیکند.
منظور آقای ذوعلم این بوده است که برهنگی و بیحجابی مطلق نیست، بلکه حدود آن در بین ملتهای گوناگون تفاوت میکند؛ در غرب هم مطلق برهنگی جزء فرهنگ نیست. این در حالی است که حیوان در رفتار چنین است.
در پاسخ به اشکالات آقای ذوعلم باید بگویم که آقای جمشیدی بین تعریف استاد مصباح و استاد مطهری تنظیر کردهاند. آقای مطهری مکتب یا دین را به دو لایهی جهانبینی و ایدئولوژی یا باورها، بایدها و شایدها طبقهبندی نمود و آقای مصباح فرهنگ را. براساس این دیدگاه که دین یکی از اجزای فرهنگ است و هر جزئی از فرهنگ میتواند هویت کل فرهنگ را داشته باشد، اگر فرهنگ چندلایه تلقی شود، دین هم چندلایه خواهد بود. افزون بر آن، براساس این دیدگاه که فرهنگ مولود دین است، میتوان گفت که همانگونه که دین چندلایه است فرهنگ هم باید چندلایه باشد. این از باب تنظیر و تشبیه است و در عین حال پیوند وثیقی بین فرهنگ و دین وجود دارد و شباهت آنها هم بسیار زیاد است. اما به این نکته باید توجه شود که به رغم این تنظیر و تشبیه و شباهتی که بین دین و فرهنگ ـ دستکم از این رو که هر دو چندلایه هستند و لایههای آنها مانند هم است ـ وجود دارد، بسته به اینکه ما چه تعریفی از دین و فرهنگ ارائه کنیم، ممکن است تفاوت میان دین و فرهنگ زیاد شود و حتی در همین لایهبندی هم بین دین و فرهنگ همسانی وجود نداشته باشد. نکتهی دیگری که دربارهی این تنظیر باید مد نظر قرار گیرد این است که دین و فرهنگ نباید به هم تحلیل شوند؛ یعنی نه دین به حد فرهنگ فروکاسته شود و نه فرهنگ به حد دین فرآورده شود. از این نکته آشکار میشود که دین و فرهنگ دو مقولهی مستقل از یکدیگر هستند؛ اگرچه براساس هر دو نظری که بیان شد، عدهای تصور میکنند که فرهنگ مولود دین است (البته ما به این دیدگاه متمایل هستیم) و عدهای دیگر دین را بخشی از فرهنگ و ساختهی آن میدانند. به نظر میرسد که این دیدگاه در بین فیلسوفان دین و بهویژه فیلسوفان دینی که چندان به ادیان وحیانی باور ندارند مطرح باشد، اما حتی در بین فیلسوفان دین موحد هم چنین نگرشی مشاهده میشود؛ برای نمونه جان هیک این موضوع را به طور مفصل در کتابهای خود توضیح داده و تفاوت بین ادیان را ناشی از تفاوت مولِد و زادگاه فرهنگی آنها دانسته است. او چنین اظهار کرده است که چون ادیان در بستر فرهنگهای متفاوتی متولد میشوند، نه اصحاب ادیان در این مقصر هستند که ادیان گوناگونی را انتخاب میکنند و نه اصحاب فرهنگهای متفاوت میتوانند هر دینی را انتخاب کنند. هر فردی در بستر هر فرهنگی، دین متناسب با آن فرهنگ یا زاده و مولود آن فرهنگ را انتخاب میکند؛ در نتیجه به ناچار باید پلورالیسم دینی را بپذیریم و آن را حق بدانیم.
با توجه به آنچه گفته شد، نگرش آقای جمشیدی در اینکه دین و فرهنگ دو مقولهی جدا از هم هستند نگرش درستی است. ایشان نگفتند که آقای مصباح همان مطلب آقای مطهری را بیان کرده است، ولی تنظیر کردند که بین این دو شباهت وجود دارد و مبنای آن هم این است که براساس هریک از دو نظری که اشاره شد، اگر این دو مقوله را بررسی کنیم طبعاً شبیه به هم هستند.
دربارهی موضوع تغییر چینش مطالب آقای مصباح هم باید بگویم تعریف اولی که ایشان مطرح کردهاند، چه از نظر تاریخی، مقدم بر همهی اظهاراتشان دربارهی فرهنگ باشد و چه متأخر، تقریباً در کل عبارات ایشان کاملترین تعریف است. تعبیر ایشان در آن عبارت کاملاً تعریفواره است؛ زیرا ایشان فرمودهاند: «فرهنگ عبارت است از مجموعهی مایههایی که رفتار او [انسان] را از رفتار حیوانات مشخص و ممتاز میسازد». این در حالی است که تعابیر دیگر ایشان در تعریف فرهنگ به اندازهی این تعریف رسا نیست.
آقای مصباح در این عبارت، فرهنگ را براساس موضوع یا مسائل و کارکرد آن تعریف کرده و براساس ظاهر واژههای به کار رفته در آن، این مقوله را از سنخ رفتار انگاشته است که رفتار انسان را از رفتار حیوانات مشخص و ممتاز میسازد. اما چون ایشان در همین عبارت رفتار را مبتنی بر مایهها دانسته است، میتوانیم بگوییم از نظر این استاد گرانقدر، ذات فرهنگ مایههاست نه رفتار. با چنین رویکردی میتوانیم از دیدگاه و تعریف استاد مصباح دفاع کنیم و بگوییم ایشان فرهنگ را فقط به رفتار فرو نمیکاهد. مطالب بعدی که در آنها، استاد مصباح لایههای فرهنگ را برشمرده است نشان میدهند که ایشان فرهنگ را اعم از رفتار میدانند. به کار رفتن واژهی مجموعه در تعریف فرهنگ هم به مرکببودن مقولهی فرهنگ در نظر ایشان اشاره میکند؛ زیرا این واژه بر مجموع بودن دلالت نمیکند، ولی مطالب دیگری که استاد مصباح بعدها مطرح کرده از توجه ایشان به این موضوع که فرهنگ مجموعهای منسجم و سازوار است حکایت میکند. بنابراین کلمهی مجموعه را در اینجا باید به معنای منظومه اخذ کرده باشیم.
من فکر میکنم اگر چینش را تغییر بدهیم در اصل قضیه تغییر ایجاد نمیشود؛ زیرا مطالبی که از ایشان نقل کردیم عبارت بودند از: تعریف فرهنگ، بخشهای فرهنگ و اینکه فرهنگ یک کل مرکب از اجزای سهگانه است، و در تعریف دوم هم فرهنگ براساس کارکردش معرفی شد.
ایشان برای فرهنگ معنای عام هم قائل هستند که علوم را هم شامل میشود. اگر ما جای عبارتها را تغییر دهیم و به فرض عبارت چهارم را اول بیاوریم، چیزی تغییر نمیکند؛ چون درست است که ذیل تعریف اول اشکالاتی وارد شد و مواردی که احتمال داده میشد پاسخ داشته باشد بیان گردید ـ برای نمونه این اشکال وارد شد که فرهنگ به رفتار فروکاسته شده است ـ ، اما در پاسخ گفته شد که میشود با توجه به مطالب دیگر ایشان، بنمایهها را زیرساخت فرهنگ و ذات آن تلقی کرد و رفتارها را تظاهرات آن.
پیش از این به واژهی مجموعه هم اشاره و گفته شد که این واژه به معنای انسجام نیست، ولی با توجه به توضیحات دیگر ایشان میتوان آن را به همان معنا هم در نظر گرفت. با این حال در کل اشکالات اساسی وارد بر تعریف استاد مصباح مرتفع نمیشود؛ برای مثال این اشکال که تعریف ایشان را میتوان دربارهی مقولههای دیگر همچون دین هم به کار برد، با این احتمالها و توجه به توضیحات دیگر ایشان نمیتوان پاسخ داد؛ از همینروست که میگویم اشکالات اساسی با تغییر چیدمان رفع نمیشود.
نکتهی دیگر این است که گرچه ما میتوانیم فرهنگ را یک بار به معنای بسیار گسترده به کار بریم، ـ آنچنان که در تعریف چهارم استاد مصباح آمده و آن را در برگیرندهی همهی علوم، از جمله فناوریها و ارزشهای اساسی حیات بشر مثل دین دانستهاند ـ اما منظور از فرهنگ در فرهنگپژوهی این نیست؛ یعنی زمانی که صاحبنظران و فیلسوفان فرهنگ دربارهی این مقوله سخن میگویند، نمیخواهند دربارهی ریاضیات یا فناوری بحث کنند، بلکه در کلام آنها، فرهنگ به معنای زیستجهان جمعی طیفی از انسانها در یک بازهی زمانی و منطقهی زمینی است. این اختلافنظرها از آنجا ناشی میشود که معانی لغوی فرهنگ متعدد است، گرچه به معنای اصطلاحی، فرهنگ یکی بیشتر نیست؛ از اینرو فرهنگ بالمعنی الاعم و بالمعنی الاخص معنا ندارد، ولی معنای اصطلاحی فرهنگ ممکن است اخص و محدود باشد. این در حالی است که معنای لغوی آن میتواند اعم یا اخص باشد؛ برای نمونه فرهنگ به معنای فرهیختگی از معنای مصطلح فرهنگ هم محدودتر است، اما فرهنگ به معنای آداب و رسوم، علم و فناوری و دین یکی از معناهای لغوی اعم فرهنگ به شمار میآید. منظور بنده از این اشکال آن بود که استاد مصباح میبایست معنای اصطلاحی فرهنگ را تعریف مینمود؛ کاری که در تعریف نخست ایشان رعایت شد (البته همانگونه که بیان گردید، بر این تعریف هم اشکالاتی وارد است)، اما در تعریف چهارم، معنای لغوی فرهنگ مطرح گردیده است.
این اشکال نیز مطرح شد که در تعریف اول، که مقدم بر تعاریف دیگر استاد مصباح است، فرهنگ به حد رفتار فروکاسته میشود، ولی آنجا که بخشهای فرهنگ مطرح میگردد، براساس قواعد زبانی باید بپذیریم که ایشان دیدگاه خود را تفصیل داده و عادات، رسوم و رفتارها را لایهای از فرهنگ تلقی کرده است. براساس تعریف دوم، میتوان تعریف نخست را چنین توجیه کرد که فرهنگ رفتار نیست، بلکه واژهی مایهها، که به بینشها و ارزشها اشاره میکند، معرف فرهنگ است. اما اگر تعریف چهارم ایشان را هم در نظر بگیریم که براساس آن، انواع علوم هم جزئی از فرهنگ هستند، باید چنین دست به توجیه بزنیم که افزون بر بینش، دانش انسان نیز میتواند بر رفتار انسان اثر گذارد، و درنتیجه رفتارهای او را از رفتارهای حیوانی، که فاقد بینش و دانش است، متفاوت سازد. با وجود چنین توجیهاتی، این اشکال همچنان وارد است که استاد مصباح رفتار را هم بخشی از فرهنگ دانسته، ولی در این عبارت رفتار نتیجهی فرهنگ، که همان مایههاست، تلقی شده است.
همانگونه که پیش از این تکرار شد، کارکرد فرهنگ در نظر آقای مصباح جداسازی رفتار آدمی از حیوان است، اما نگاهی به فرهنگهای موجود در جهان، نادرستی این دیدگاه را نشان میدهد؛ زیرا در بعضی از فرهنگها، رفتارهایی وجود دارد که کاملاً حیوانی هستد. این رفتارها از بنمایههایی ناشی میشوند که دانی هستند؛ برای مثال بنمایهی اصالت لذت سبب میشود رفتارهای حیوانی تشدید گردد. در غرب کنونی رفتارهای حیوانی ناشی از مبنایی به نام اصالت لذت، حتی انسانها را در مرتبهای دانیتر از حیوانات قرار داده است؛ برای نمونه شهوترانی بعضی از انسانها در غرب به اندازهای است که حیوانات هم به پای آنها نمیرسند؛ بنابراین لزوماً فرهنگ عبارت از مایههایی نیست که سبب جدایی و تمایز رفتار انسان از رفتار حیوان شود، بلکه بعضی از بنمایههای متعالی، رفتار انسان را متعالی و از رفتار حیوان، که متدانی است، جدا میکند. اگر استاد مصباح کارکرد فرهنگ متعالی را متمایز ساختن رفتار انسان از حیوان میدانست، این اشکال بر تعریف ایشان وارد نبود، اما در عبارت یادشده، مطلق فرهنگ مدنظر بوده است.
آقای ذوعلم: یک وقت بحث، هستیشناختی است و یک وقت ارزششناختی. بحث استاد مصباح دربارهی کارکرد فرهنگ ـ و اینکه رفتار انسان را از حیوان متمایز میکند ـ بحثی ارزششناختی نیست؛ یعنی از ارزشهای حیوانی و انسانی سخن نمیگوید. منظور ایشان در این عبارت، مایههای فرهنگی رفتار انسان است که حتی در لذتگرایی او هم نمود دارد و سبب میشود رفتارهای او از رفتارهای حیوان متمایز گردد؛ بر این اساس، حتی لذتگرایی انسان غیر از لذتگرایی حیوانی است که مایههای غریزی دارد. برهنگی حیوانی نیز ناشی از غریزه و طبع اوست، اما برهنگی انسان، برهنگی فرهنگی است. منظور من در جلسهی پیش همین بود که انسان برهنه اصلاً مثل حیوان برهنه نیست؛ در واقع از نظر وجودشناختی، رفتار انسان و حیوان از یکدیگر متمایز است، حتی اگر منحطترین رفتار او باشد؛ زیرا از مایههای فرهنگی او ناشی میشود، ولی این فرهنگ از نوع فرهنگ منحط است.
استاد رشاد: منظور من از آنچه گفتم، این نبود که رفتارهای دانی انسان فرهنگی نیست، بلکه ایراد من به واژهی «تمایز» است که متفاوت بودن معنا میشود؛ متفاوت بودن لزوماً دالّ بر برتر بودن نیست، اما ممتاز بودن میتواند به معنای متعالیبودن باشد. گر چه رفتار حیوان از طبیعت او ناشی میشود و رفتار انسان از بنمایههای جهانشناختی و ارزششناسانهی او. در بیرون و ظاهر اینگونه رفتارها گاه یکسان هستند؛ بنابراین گاه فرهنگ رفتار انسان را از حیوان متمایز نمیکند؟ در واقع اشکال من به تعریف استاد مصباح به منشأ رفتارها مربوط نمیشود، بلکه میگویم گاه رفتارهای حیوانی و انسانی یکی است.
آقای مصباح در مقام تعریف پیشینی نبوده است تا بگوییم آنچه بیان شد، تعریف فرهنگ مطلوب بوده است. زمانی که جهتِ تعریف پسینی است، باید فرهنگ به گونهای تعریف شود که فرهنگهای منحط را هم شامل گردد. بر این اساس اگر واژهی مایهها در تعریف ایشان را معرّف همهی فرهنگها بدانیم، باید به این نکته توجه کنیم که بعضی از فرهنگها منشأ رفتارهایی هستند که هیچ تفاوتی با رفتار حیوانی ندارند و بسا گاهی از نظر حیوانیت و توحش از رفتارهای حیوانات هم قبیحتر باشند. پس به نظر ما فرهنگ همواره سبب نمیشود که رفتار انسان، غیرحیوانی شود.
آقای علیاکبری: به نظرم برای خارجشدن از این تعارضها و اشکالات در تعریف فرهنگ بهتر است الگویی را در سیر توسعهی مفهوم فرهنگ ارائه کنیم؛ یعنی نخست معانی حداقلی و مبهم اولیه را بیان نماییم و بعد مفاهیم توسعهیافتهتر را به ترتیب شرح دهیم. چنین الگویی افزون بر رفع اشکالات موجود، در انتخاب یک تعریف جامع و مانع هم به ما کمک میکند. برای این منظور، میتوان ابتدا حداقلی از تعریف فرهنگ بیان کرد که برای مثال همان وجه تمایز انسان و حیوان به صورت کاملاً مبهم است، مرحلهی بالاتر از آن، جنبهی امتیاز انسان بر حیوان است، بعد ممکن است بر بینشها به منزلهی اساس و هستهی اصلی شکلگیری فرهنگ تأکید شود، در مرحلهی بالاتر ممکن است ارزشها به بینشها افزوده شوند، در سطح بعدی گرایشها و تمایلات هم در این دایره قرار میگیرند، بعد در مرحلهی بالاتر بعضیها مطلق رفتار را در مفهوم فرهنگ وارد میکنند، در حالت توسعهیافتهتر هم دانش برآمده و شکلگرفتهی بشر در دایرهی فرهنگ قرار میگیرد، یک مقدار فراتر و متفاوتتر از دانش، بحث هنر، خلاقیتها و اختراعات است که عدهای آنها را در زمرهی فرهنگ میآورند، شکل خیلی توسعهیافتهتر هم در برگیرندهی مطلق معنویت است (چه معنویت مثبت که نورانیتی را برای انسانها ایجاد میکند و چه معنویت منفی که انسان را به سمت ظلمت و شیطانیت میبرد). برای ارائهی چنین الگویی باید همهی تعاریفی را که بزرگان ما مطرح کردهاند استخراج کرد و گسترهی مفهومی آنها را مشخص نمود. در صورتی که این روش به کار گرفته شود، ملاک و معیاری فراهم میشود که به کمک آن میتوان ارزیابی خوبی از مجموعهی تعاریف مطرح شده انجام داد.
استاد رشاد: البته فرمایش حضرتعالی تا حدی به نکتهی اول جناب آقای ذوعلم نزدیک میشود که فرمودند در چینش مطالب به ترتیبی جلو بیاییم که هم بحث شفاف شود و هم چه بسا بعضی از اشکالات نیز رفع گردد. این الگو هرچند ممکن است در حل این مسئله به ما کمک زیادی نکند، ولی پیشنهاد خوبی است که ما یا فرهنگ را سه لایه بکنیم یا مضیّق و موسع یا در تحلیل بگوییم که فلان اندیشمند در حد دایرهی اول، تعریف خود از فرهنگ را مطرح کرده است و دیگری در حد دایرهی دوم. این شیوه اگرچه در رفع اشکال از فرمایش آقای مصباح تأثیری ندارد، به ما کمک میکند به تبیین روشن و روان از فرهنگ و همینطور تطبیق و طبقهبندی تعریفها دست زنیم و مشخص کنیم که هر تعریفی در کدام دایره از فرهنگ میگنجد؛ برای مثال یک دایرهی مضیقی داریم که در آن، به رفتارهای عادت و سنتشده در جامعه فرهنگ میگویند، اما عدهای دیگر دایرهای وسیعتر در نظر میگیرند و مطلق باورها را فرهنگ مینامند. وسیعترین دایره هم که معنای لغوی و حداکثری فرهنگ است، علوم، ریاضیات، فناوری و … را در برمیگیرد.
آقای نادری: بحثی در مورد مشکلات تعریف فرهنگ مطرح است با نام بحث جزء به کل. براساس این بحث، فرهنگ را به صورت کل وسیعی نگاه میکنیم که خودمان جزء و بخشی از آن هستیم. همهی مسائل و مشکلاتی هم که در تعریف فرهنگ پیش میآید به دلیل این است که لایهها و اضلاع این تعاریف مشخص نیستند یا اینکه فقط بخشی از آنها مشخصاند. پیشنهادی که طراحان این بحث میدهند این است که تعاریف در سه طبقهبندی قرار گیرند؛ زیرا بعضی از تعاریف عامگرا هستند؛ یعنی همه چیز را فرهنگ تلقی میکنند. در این تعاریف مرز مشخصی بین اقتصاد، سیاست، فنّاوری و فرهنگ وجود ندارد. بعضی دیگر از تعاریف خاصگرا هستند. سیر تکاملی فرهنگ، یعنی تجربهی بشر از نظر فرهنگشناسی و فرهنگپژوهی از آغاز تا کنون اثبات کرده است که ما باید نگاهی کلگرایانه به فرهنگ داشته باشیم. نگاه کلگرایانه لزوماً به معنای نگاه عامگرایانه نیست. در نگاه کلگرایانه، ما باید ضمن اینکه لایهها و اجزا، تقدم و تأخر هرکدام و رابطهی علت و معلولی آنها را مشخص مینماییم، وجه تمایز کلیت بهدست آمده را از تکتک اجزا معلوم کنیم و به پرسشهایی مانند این پرسش که وجه تمایز فرهنگ از اقتصاد چیست، پاسخ دهیم. اگر این کار را انجام بدهیم و یک نگاه کلگرایانه به فرهنگ داشته باشیم و از حوزهی جهانبینی، باورهای بنیادین و بینشها به سمت باورها، نگرشها، دکترینها و گرایشها برویم، تا به رفتارهای عینی برسیم، در جاهایی پارادایمها را میبینیم که در این بین قرار میگیرند و درحقیقت مرز بین فرهنگ هستند. دو نوع پارادایم داریم، یکی پارادایمهای اجتماعی و دیگری پارادایمهای شناختی. اقتصاد در هر جامعهای یک سلسله قالبهای فکری دارد که رفتار را میسازد که این وجه از اقتصاد را داخل تعریف کلگرایانهی فرهنگ قرار میدهند و تجلی محض رفتار اقتصادی میشود اقتصاد. کما اینکه بعد متذکر میشود که توجه داشته باشید ما در قرن بیستویکم زندگی میکنیم، صد سال پیش بسیاری از این دانشهایی که الان هست وجود نداشت؛ و دویست سال دیگر نگاهی مثل آنچه ما الان نسبت به معارف تولیدشده در گذشته داریم، مطرح خواهد بود.
آقای خزائی: اگر بپذیریم که فرهنگ آموختنی است، همان آموزندگی که برای انسان وجود دارد برای حیوان هم میتواند مطرح باشد؛ یعنی به حیوان بیاموزیم که عکسالعمل خاصی در مقابل رفتار خاصی داشته باشد؛ برای مثال همانگونه که ما به کودک آموزش میدهیم که به بزرگترها سلام کند، میتوانیم حیواناتی همچون طوطی را هم آموزش دهیم تا سلام کنند؛ بنابراین فرهنگ، رفتار انسان را از حیوان متمایز نمیکند.
آقای نادری: اگر همین را ملاک تمایز فرهنگ قرار بدهیم اشتباه است؛ چون در حال حاضر به میمونها آموزش میدهند؛ البته درست است که کیفیت این نوع آموزش پایین است، ولی باعث رفتارهای مشخصی از سوی آنها میشود.
استاد رشاد: نکتهی مهمی که در اینجا باید به آن توجه شود این است که حیوان نمیآموزد، بلکه تقلید میکند؛ یعنی درکی از کاری که انجام میدهد ندارد.
در اینجا برای طبقهبندی و شفاف کردن تعاریف، دو ملاک پیشنهاد شد:
۱٫ براساس تضیق و توسعهی دایرهی اطلاق فرهنگ پیش رویم و ببینیم چند رده تعریف میتوانیم برای فرهنگ بسازیم؛
۲٫ ارکانی که فرهنگ را میسازند در نظر بگیریم. بعضی از این ارکان، برای مثال اقتصاد ـ که آقای نادری به آن اشاره کردند ـ دو هویت دارند؛ یعنی گاه جزئی از فرهنگ به شمار میآیند و گاه به طور مستقل در نظر گرفته میشوند. براساس فرمایش آقای نادری ما باید برای این اجزاء دو تعریف ارائه کنیم؛ زیرا هر یک از آنها در آن مقام که جزئی از فرهنگ است یک تعریف دارد و در مقامی دیگر، که جزء فرهنگ نیست، تلقی و تعریفی دیگر؛ بنابراین نباید این دو مقامِ اجزای فرهنگ با هم خلط شوند.
همانگونه که در جلسهی پیش گفته شد، تعریف آقای مصباح از فرهنگ را میتوان تعریف دین و یا حتی هر جزء دیگری از فرهنگ دانست (البته باید این نکته را یادآوری کنم که براساس نگرش بنده، دین جزئی از فرهنگ نیست). در این صورت اجزای فرهنگ هم، کلی تلقی میشوند که دارای اجزایی هستند و از این نظر به فرهنگ شباهت پیدا میکنند.
آقای نادری: بحث کیفیت و کمیت دین و فرهنگ را هم اگر درنظر بگیریم مشکل حل میشود. نسبت دین با فرهنگ این است که دین فرهنگساز است و این بسیار اهمیت دارد. درست است که در این نگاه بخشی از فرهنگ قرار میگیرد، درواقع منبع فرهنگ است نه معلول آن. برای مثال فرض کنید که یکی از پیامبران در فرهنگی خاص به بعثت میرسد، اما همین پیامبر براساس فرهنگ زمینه، فرهنگ جدیدی را میسازد؛ یعنی بعضی از بسترها، عقاید و باورها را تغییر میدهد، بعضیها را تثبیت میکند، و یک سلسله عقاید جدید مطرح میکند و اینگونه است که دین به وجود میآید، اما دین موتور فرهنگ است نه معلول آن. انسان، به دلیل انسان بودن، زبان و اندیشه دارد و فکر میکند، اما دین بعضی از قالبها را تغییر میدهد و بعضی دیگر را هم تأیید میکند، بنابراین در تمایز بین دین و فرهنگ نسبت این دو و اینکه آیا دین معلول و فرآوردهی فرهنگ است یا سازندهی آن بسیار مهم است.
استاد رشاد: از آنجا که ما دین را فرآوردهی فرهنگ نمیدانیم، اصلاً آن را جزئی از فرهنگ قلمداد نمیکنیم. اگر دین منبع و منشأ شود، دیگر فرآورده و محصول و حتی جزء نیست، بلکه براساس این دیدگاه، فرهنگ از اجزایی پدید میآید که تحت تأثیر دین است.
آقای نادری: اگر لایههای فرهنگ مشخص شود، این موضوع آشکار میگردد که در هستهی مرکزی و در میان منابع سازندهی آن، دین حضور دارد؛ زیرا دین یک رابطهی علت و معلولی با فرهنگ برقرار میکند؛ یعنی علت اولیه و سازندهی فرهنگ است؛ البته این علتها فقط به دین خلاصه نمیشوند.
استاد رشاد: در جلسهی گذشته آقای مؤمنی مسئلهای را مطرح کردند که به نوعی دفاع از این بود که فرهنگ و حتی دین در اخلاق و رفتار خلاصه یا به آن فروکاسته میشود. اگر منظور ایشان چنین موضوعی باشد، باید بگویم که این سخن درست نیست. اگر دین عبارت باشد از مجموعهای که بخشی از آن هم رفتارهاست، باز دین به رفتار فروکاسته نمیشود. دین هم در برگیرندهی رفتارهایی است، که بجاست از آنها با عنوان مناسک یاد کنیم، و هم سازندهی رفتار. به سخن واضحتر، دوگونه رفتار از انسان سر میزند؛ یکی جزء دین است و دیگری نتیجهی دین. نماز خواندن جزئی از دین است و بنابراین مناسک تلقی میشود، اما رفتار منصفانهی ما جزئی از دین نیست، بلکه منشأ آن دین است. در نتیجه میتوانیم بگوییم که دین مطلقاً به رفتار فروکاسته نمیشود، بلکه رفتار را میسازد و اگر از روی تسامح بگوییم که رفتارهایی هستند که جزئی از دیناند، آن دسته از رفتارها، مناسک دینی نام دارند. برای مثال نماز خواندن، از آنرو که یک عمل است، رفتار تلقی میشود، اما در عین حال نمیتوانیم آن را رفتار بنامیم؛ زیرا یکی از مناسکی است که شارع آن را خلق کرده و از بشر خواسته است که آن را انجام دهد.
آقای بنیانیان هم این موضوع را مطرح نمودند که در جامعه، فعالیتهای گستردهای ذیل فرهنگ قرار میگیرد و برای انجام دادن آنها منابع جامعه هزینه میگردد. زمانی هم که به آنها ایراد گرفته میشود، میگویند تلقی ما از فرهنگ چنین است. در واقع اختلاف نظر دربارهی تعریف فرهنگ، که هم در بین دانشمندان جوامع است و هم در بین مدیران آن، و به ویژه در جوامع اسلامی دیده میشود، به صرف مبالغ بسیاری از بودجهی ملی منجر میگردد. از نظر ایشان برای رهایی از این مشکلات باید تعریفی جامع از فرهنگ مطرح شود که نزد همگان مقبول واقع شود.
آقای بنیانیان همچنین فرمودهاند: اگر ما این موضوع را که فرهنگ نظام منسجمی است از باورها، ارزشها و رفتار، بپذیریم، در این صورت با تغییر رفتار به تدریج جهت عکس هم میگیرد و دو طرفه است. این تعریف، هم از نظر عقلی اثباتپذیر است و هم از نظر دانشمندان غربی. در احادیث هم موارد بسیاری وجود دارد که در آنها به این موضوع اشاره شده است که با ارتکاب به گناه، ایمان انسانها کاهش مییابد.
در بحث نخست، آقای بنیانیان از شیوهی هزینهکردن بیتالمال و توجیههایی که مدیران مطرح میکنند انتقاد نمودند. در مطلب دوم هم ایشان این موضوع را بیان کردند که همانگونه که باورها و ارزشها، رفتارها را میسازند، گاهی رفتارها هم در باورها انعکاس دارند. این مطلب اجمالاً درست است؛ زیرا گاهی رفتاری آنقدر تکرار میگردد که به عقیده، بینش و باور تبدیل میشود؛ البته این فرایند معکوس کمرنگ است و آنچه غلبه دارد تأثیر بینشها و منشها بر رفتارهاست. از همینروست که این موضوع به شکل یک اصل بیان میشود که بینشها و منشها، کنشها را میسازند. با توجه به این موضوع نمیتوان به تعریف آقای مصباح، که بینشها و ارزشها را اصل قرار داده، اشکال وارد کرد و گفت چرا حالت معکوس آن را در نظر نگرفته است؟!
آقای بنیانیان: به نظر من، در تصویر ذهنیمان از این تأثیر و تأثر، باید فلشی را که از اعتقاد به سمت ارزش و دین میآوریم خیلی ضخیم بکشیم، اما فلشی را که از رفتار به سمت ارزش و اعتقاد میرود باریک فرض کنیم. نکتهی دیگر قطر این فلشهاست که در سنین گوناگون، خیلی متفاوت است. شما رفتار یک انسان پنجاهساله را به راحتی نمیتوانید تحت تأثیر قرار دهید، اما کودک در ابتدا رفتار شما را میبیند و از آن تقلید میکند، سپس زمانی که بزرگتر شد، اگر کسی از او پرسید که چرا چنین کاری انجام میدهد، برای پاسخ به او و دفاع از عمل خود، دانشش را منسجم مینماید و اعتقادی را تعریف میکند. پس از این مرحله، دورهی نهادینهسازی آغاز میشود که طی آن، آنچه از مجموعهی یافتههای او خلق میشود آرامآرام در وجودش نهادینه میگردد و به شکل یک باور درمیآید. نمونهی این فرآیند، آن چیزی است که در حال حاضر در میان جوانان جامعهی ما تحت تأثیر رسانههای غربی به وجود آمده است؛ این قشر از جامعهی ما، بر اثر مشاهدهی آنچه از غرب در رسانهها به تصویر کشیده میشود، به بعضی از رفتارهای غربی علاقهمند میشوند و به تقلید از آنها دست میزنند و بعد برای توجیه رفتار خود، تولید مطلب میکنند و میگویند کارهای غربیها فلسفهای دارد. در واقع در این مرحله است که تلاش میشود فرهنگ دیگری وارد جامعه شود. منظور بنده از بیان این مثال آن است که در شرایط موجود، در سنین کودکی و نوجوانی قطر فلشی که از رفتار به سمت اعتقاد میرود بزرگتر است این موضوعی است که در جامعهشناسی دربارهی آن مفصل صحبت شده و در احادیث اسلامی بر آن بسیار تأکید گردیده است. بنابراین نباید آنرا کوچک شمرد.
آقای ذوعلم: برعکس این تصور که رفتار منفی و نادرست موجب ایمان نادرست میشود، بنده معتقدم سستی ایمان است که به رفتار نادرست منجر میگردد. در واقع رفتار نادرست از ایمان سست حکایت میکند نه اینکه موجب سستی ایمان شود. تفاوت انسان با حیوان هم در همین اصل است که رفتار انسان براساس اعتقادها، باورها و ارزشها شکل میگیرد، اما در حیوان براساس غریزه. در کودک هم باورهایی وجود دارد که مثلاً سبب میشود نماز بخواند؛ البته آن باورها لزوماً اعتقاد فلسفی محکم به دین نیستند؛ برای مثال ممکن است این باور در کودک که اگر نماز بخواند نزد پدرش ارزشمندتر میگردد، او را به این کار ترغیب کرده باشد. بنابراین در این مرحله هم ایمان و باور است که رفتار را شکل میدهد، ولی در حد ایمان ضعیف ناشی از نگاه پدر و مادر و نه ایمان به خدا. رفتار ناسالم در سستی ایمان تأثیر میگذارد؛ یعنی عامل آن نیست کاشف آن است. به همین دلیل است که من با همان فلش کمرنگ همچندان موافق نیستم، و به وجود بیش از یک فلش در انسان اعتقاد ندارم. همهی آنچه آقای بنیانیان مثال زدند ناشی از ضعف ایمان بود؛ یعنی آن کسی که معتقد است فلان رفتار غربی بهتر است، پیش از آن باوری دارد و ادعای باور هم غیر از باور است. کودکی که در کلاس اول دبستان درس میخواند و میگوید من خدا را قبول دارم، باوری کودکانه دارد؛ البته اینگونه نیست که سن لزوماً روی آن فلشها تأثیر داشته باشد؛ زیرا هر کسی آنگونه رفتار میکند که میبیند و میاندیشد. در بعضی از مدیران و کارشناسان ما نوعی تظاهر به ایمان وجود دارد که با هدف رسیدن به پست و مقام است، اما زمانی که این افراد به آن مقام میرسند، باور واقعی آنها در کارشناسیها و قضاوتهایشان بروز پیدا میکند و ضعف ایمان آنها را آشکار میسازد.
آقای نادری: من فرمایش جناب آقای ذوعلم را، که تأکید بر بحث بینشهاست میپذیرم، اما فرمایش آقای بنیانیان را هم که بر دوسویه بودن رابطهی میان بینشها و رفتارها تأکید میکند، بسیار جدی میدانم. در حوزهی فرهنگ بحثی وجود دارد با عنوان پیوند فرهنگی که در آن فرهنگ مانند یک ارگانیسم در نظر گرفته میشود. براساس این بحث، اگر رفتاری خارج از فرهنگ مورد بحث و جزئی از فرهنگ دیگر، که ممکن است اصلاً به چشم هم نیاید ـ مثل همین آب بازی که اخیراً در بوستانی در تهران اتفاق افتاد ـ وارد آن فرهنگ شود و امکان تکثیر برای آن فراهم گردد، یعنی اگر آن بینشها، که کنترلکنندهی کلیت آن فرهنگ هستند، اجازهی تکثیر سلولی به آن را بدهند، همچون سلول سرطانی بدخیمی، ممکن است کلیت ارگانیک و پیکر فرهنگ را از بین ببرد و پدیدهی جدیدی خلق کند. در حال حاضر مشاهده میکنید که با چند رفتار ساده میکوشند تهاجم فرهنگی را به شکل حرفهای دنبال کنند. این رفتارها هرچند ساده هستند، پیامدهایی شناختی به دنبال خواهند داشت که به تغییر فرهنگ هدف منجر خواهد شد؛ یعنی آن سر فلشی که آقای بنیانیان به آن اشاره کردند؛ در این فرهنگ نفوذ میکند، پیوند میزند و اعماق شناخت و بینش را تغییر میدهد. همیشه چنین نیست که با نفوذ رفتاری، فرهنگ آرامآرام تغییر کند، بلکه اگر لایهی بینشهای آن فرهنگ هم آمادگی لازم را داشته و واکسینه شده باشد، اجازه نمیدهد این رفتارها تکثیر یابند اما چون درجات ایمان و معرفت در بحث فرهنگ متفاوت است، این احتمال زیاد است که رفتارها تکثیر پیدا کنند.
استاد رشاد: آنچه تحت تأثیر رفتار در حوزهی بینش اتفاق میافتد پیدایش آن نیست، بلکه پایش و پایداری آن است؛ یعنی یک باور سست و ضعیف و رقیقی وجود دارد که منشأ رفتاری میشود، و سپس بر اثر تکرار و ابرام و اصرار بر آن رفتار، آن بینش ضعیف و کمسو تقویت و تثبیت میگردد، نه اینکه به وجود آید؛ برای مثال فردی براساس یک بینش اولیه، ساده، بسیط و رقیقی، کاری انجام میدهد، اما اگر آن عمل تکرار نشود، آن بینش هم از بین میرود، این در حالی است که اگر بر تکرار آن عمل اصرار شود، بینش اولیه رسوب میکند و تثبیت میگردد. افزون بر آن، به این نکته اشاره کردید که فرد تلاش میکند به نفع آن بینش پنهان استدلال کند. اما به نظر بنده این عمل رفتار و بینش نیست، بلکه آن رفتار و دفاع از آن، بهانهای شده است برای تثبیت آن بینش. بر این اساس جهت فلش یاد شده به طور طبیعی از بینش به منش و کنش است، اما در عین حال این بحث هم مطرح است که بعضی از بینشها ممکن است تحت تأثیر عوامل غیرمعرفتی و غیربینشی شکل بگیرند؛ برای مثال فرض کنید ما میگوییم رفتار یک فرد در جامعه الگو است، یعنی اینکه میتواند منشأ پیدایش یک معرفت در آن جامعه شود یا در فرهنگ اسلامی ما معتقدیم که معصوم مُثُل الهی است و برخلاف مرضی الهی به خطا رفتار نمیکند. براساس این اعتقاد، همهی رفتارهای معصوم درست و حتی رفتار دینی تلقی میشود و الگویی برای سایر مسلمانان به شمار میآید؛ یعنی رفتار ایشان میتواند منشأ پیدایش یک عقیده و باور، بینش و شناخت شود. با این حال دوباره تأکید میکنم که فرایند غالب و طبیعی همین است که بینش به شکلگیری منش و کنش منجر میشود.
آقای بنیانیان: البته نباید از این غافل شویم که شما عالم دینی هستید و ناخودآگاه وزن ایمان را در شکلگیری رفتار بالا میدانید. ما این طرف میکوشیم نشان دهیم که چگونه علوم غربی با یک استدلال سادهی ریاضی وارد فضای ذهنی ما میشود و ایمان ما را تضعیف میکند. در اقتصاد شاید سه صفحه دربارهی انسان بحث شود، اما بعد از آن، فرمولهای ریاضی ارائه میشود و بیان میگردد که انسان موجود اقتصادی است و میتوان برای او یک فرمول ارائه کرد. ما هم این منطق را میپذیریم و براساس این منطق، رفتارها را رفتارهای نامعمول تلقی میکنیم؛ برای مثال در روستایی ممکن است پیرزنی برای وزن کردن شیر خیلی دقت کند اما در آخر هم مقداری روی آن بگذارد و به شما بدهد. ما برای تحلیل این رفتار اقتصادی، شاید آن را نامعمول بدانیم و بگوییم چون او پیرزن است برای ثواب، این کار را کرده است. از همینروست که عدهای میگویند با توسعهی علم، اینگونه رفتارها نابود خواهد شد. میخواهم بگویم خیلی از این رفتارها، که از غرب میآید، در وجود جوانان ما درونی میشود و سبب شک و تردید در ایمان آنها میگردد. مثالهایی که در نقطهی شروع این بحث میآورند از رفتارهاست، اما بعد یک نتیجهی علمی از آن رفتارها میگیرند تا آن را زیبا نشان دهند. زمانی هم که از آنها پرسش میشود که چگونه به نتیجه رسیدهاید، دهها مثال از رفتار مردم میزنند که ۹۸ درصد آنها دنبال منافع اقتصادی خود هستند.
استاد رشاد: در همین توضیح هم شما دوباره فلش برگشت را خراب کردید. اولاً موضع بنده براساس رسالت صنفی من نیست، بلکه حرف علمی است که اصلاً باور منشأ رفتار است؛ چه باور دینی و چه باور ضددینی؛ ثانیاً در طبقهبندی لایههای فرهنگ از زبان آقای مصباح، این موضوع را مطرح کردم که یک لایه به بینش و باور تعلق دارد و لایهی دیگر به دانش و شناخت؛ لایهی سوم هم که لایهی رفتارها و منشهاست. میان لایهی اول و دوم رابطهی دوسویهای برقرار است؛ یعنی گاه دانش و شناخت منشأ بینش و باور میشود و گاه بینش و باور به گونهای بر دانش و شناخت تأثیر میگذارد و به تولید قضایایی منجر میشود. به هر حال همیشه اینگونه نیست که بینش، باور و ایمان منشأ رفتار گردد، بلکه گاهی این لایه به شکلگیری نوعی از معرفت هم منجر میشود و درواقع چنین تأثیری هم دارد.
در هر حال به نظر نمیآید به مثابهی یک فرایند بتوانیم از تأثیر غالب عمل در علم و ایمان دفاع کنیم، هرچند که مطلقاً هم نمیتوان آن را انکار کرد. در روایات ما بیاناتی هست که در آنها، تعامل بین ایمان و عمل مطرح میشود و این موضوع را بیان میکند که تا اندازهای که شما به آنچه میدانید عمل کنید، عمل شما در علم شما هم تأثیر میگذارد و آن را افزایش میدهد.
این بحث معرفتشناختی خوبی است و ما مدتی در گروه معرفتشناسی روی این موضوع بحث کردیم و در نتیجهی آن، مطالب خوبی برای بخش معرفتشناسی دانشنامهی قرآنشناسی به دست آمد که حدود چهل مدخل بود. یک بخش از آن دربارهی عوامل و موانع معنوی در حوزهی معرفت بود و به این پرسش پاسخ میداد که تقوا چگونه منشأ معرفت میشود. از یک جنبه، تقوا اثر قدسی دارد؛ یعنی خدا به آدم باتقوا الهام میکند، اما از جنبهی دیگر دارای اثر وضعی است؛ برای مثال فرد باتقوا با رقیب علمی خود رفتار بیطرفانهای دارد و به سخنان او گوش میدهد و آنچه حقیقت است میپذیرد. اگر کسی متخلق باشد، حسد نمیورزد و کبر و عُجب او را نمیگیرد و حتی زیر دست فرد دیگری کار میکند تا دانش خود را افزایش دهد، اما فرد مغرور، چون عُجب و کبر او را در برگرفته است، سخن کسی را نمیشنود؛ زیرا همیشه میکوشد پاسخ دهد. افزون بر آنچه گفته شد، تقوا ممکن است اثر وضعی قدسی هم داشته باشد.
لینک کوتاه: https://rashad.ir/?p=1870