در جلسهی گذشته قرار شد تعاریف غربیها از فرهنگ به صورت موضوعی و گروهبندیشده بررسی شود، اما به دلیل اینکه با این روش، نتیجهی خاصی حاصل نمیشود و فقط نوعی ارزیابی اجمالی از تعاریف مطرحشده انجام میگیرد، بجاست که هر تعریف به طور انفرادی تبیین و تحلیل گردد. این به معنای آن نیست که همهی تعاریف اندیشمندان غربی در این سلسله جلسات ارزیابی خواهد شد، بلکه همان شیوهای که برای اندیشمندان ایرانی در پیش گرفته شد، برای معرفی تعاریف غربی هم به کار خواهد رفت. بر این اساس فقط چند تعریف اصلی برای ارزیابی انتخاب میگردد؛ زیرا همهی تعاریف ارزش نقد نخواهند داشت و حتی نمیتوان آنها را تعریف انگاشت.
نخستین تعریف از مجموعه تعاریف اندیشمندان غربی که در این جلسات نقد و بررسی میگردد، تعریف تیلور است؛ اهمیت این تعریف از آنجا ناشی میشود که بسیاری از تعاریف غربی تحت تأثیر تعریف وی بوده است.
تعریف تیلور از فرهنگ
هر چند در جلسهی گذشته تعریف تیلور به اختصار توضیح داده شد، در اینجا برای نقد آن، این تعریف، و هویت و ویژگیهای آن به شکلی دقیق مطرح میگردد.
از نظر تیلور: «فرهنگ یا تمدن، کلیّت درهمتافتهای است، شامل دانش، دین، هنر، قانون، اخلاقیات، آداب و رسوم و هرگونه توانایی و عادتی که آدمی، همچون هموندی از جامعه به دست میآورد».
در این تعریف، تیلور فرهنگ را به مؤلفههای آن تعریف کرده است و عمدهی مؤلفههای فرهنگ را هم به طور کلی در این تعریف گنجانده است. در نگرش این اندیشمند غربی، فرهنگ هر چند از مؤلفههای گوناگونی ترکیب شده است، مجموعهای است درهمتافته، درهمتنیده، سازمند و منظومهوار. این یکی از ویژگیهای مثبت این تعریف است که آن را میتوان از عبارت آغازین تعریف، یعنی «کلیت درهم تافتهای است، شامل دانش، دین…»، درک کرد.
تیلور در عین اینکه جلوهگاه فرهنگ را «فرد» دانسته، خاستگاه فرهنگ را «جامعه» اعلام کرده است. او با این عبارت که «و هرگونه توانایی و عادتی که آدمی همچون هموندی از جامعه به دست میآورد»، بین فرهنگ و جامعه پیوند زده است. این موضوع که یکی از ویژگیهای صحیح و مناسب تعریف تیلور است، هم با دیدگاه آن دسته از افرادی که برای جامعه هویتی مستقل از افراد آن قائل نیستند سازگار است و هم با نظریههایی که برای جامعه، هویت منسجم و وحدت در نظر میگیرند همخوانی دارد. زمانی که عاملی منشأ و علت پدیدهای انگاشته شود، باید از نوعی وحدت حتی به شکل اعتباری برخوردار باشد؛ بر این اساس اگر فرهنگ برخاسته از جامعه است، جامعه باید هویت و انسجامی داشته باشد تا علت و خاستگاه فرهنگ ـ که معلول است ـ باشد؛ با توجه به همین موضوع، تعریف تیلور با آن تلقی که «جامعه» را در کل دارای وحدت، انسجام و یکپارچگی قلمداد میکند سازگارتر است، اما با دیدگاهی که برای «فرد» استقلال قائل است تنافی ندارد.
نقد تعریف تیلور
اشکال اساسی تعریف تیلور از فقدان شرایط فنی و منطقی تعریف، یعنی فقد جامعیت و مانعیت، ناشی میشود. با اینکه این اندیشمند غربی فرهنگ را با توجه به مؤلفههایش تعریف کرده و گسترهی آن را وسیع در نظر گرفته است، بعضی از مؤلفهها [۱] یا عناصر [۲] ، که در جزئیت آنها در فرهنگ نمیتوان تردید کرد از تعریف خارج ماندهاند. از سوی دیگر همین گستردگی سبب شده است مؤلفههایی جزء فرهنگ به شمار آیند که دربارهی قرار گرفتن آنها در دایرهی فرهنگ تردید وجود دارد.
با توجه به این موضوع، ایراد اساسی تعریف تیلور آن است که با وجود نگاه گسترده به فرهنگ و درنتیجه راهیابی مقولات فرافرهنگی، همچون «دین» و «دانش» در آن، از جامعیت برخوردار نیست و فاقد بعضی از عناصر و مؤلفههای مهم فرهنگ است که حدود فرهنگ را مشخص میکنند و فرهنگ را از غیرفرهنگ جدا میسازند.
افزون بر این، نقدهای دیگری بر تعریف تیلور وارد است که در ادامه به آنها اشاره میشود:
۱٫ یکیانگاری فرهنگ و تمدن. تیلور گفته است: «فرهنگ یا تمدن کلیت درهمتافتهای است…»، درحالیکه خیلی روشن است که فرهنگ با تمدن دو مقوله هستند و هر چند ممکن است میان آنها پیوندی وجود داشته باشد، این پیوند به معنای یکی بودن آنها نیست. عدهای این پیوند را به این صورت میدانند که تمدن وجه سختافزاری یک حقیقت است و فرهنگ وجه نرمافزاری، اما عدهای دیگر فرهنگ را جزئی از تمدن میانگارند و معتقدند هر تمدنی فرهنگ خودش را دارد، یا برعکس میگویند اگر فرهنگی پدید آمد، تمدنی را میزاید. این نگرشها نشان میدهد که نسبت بین فرهنگ و تمدن نسبت عینیت و اتحاد نیست، بلکه نسبتهای دیگری بین آنها متصور است.
۲٫ خلط تلقی لغوی فرهنگ با تلقی اصطلاحی آن. آنچه در اینجا محل بحث و تعریف است، فرهنگ به معنای اصطلاحی آن است که میتوان گفت همان «فرهنگ عمومی» است، ولی کسانی که «دانش» را جزء فرهنگ قلمداد میکنند، معنای فرهنگ را در تلقی اصطلاحی آن، با معنای فرهنگ در اطلاق لغوی آن خلط میکنند. به عبارت دیگر زمانیکه فرهنگ «حکمت»، «علم»، «دانش» و «فرهیختگی» و حتی «عقل» و یا «آموزش و پرورش» معنا میشود، در واقع معانی لغوی آن مطرح میگردد نه معنای اصطلاحیاش. تیلور همانند گروهی از فیلسوفان ایرانی، که بعضی معانی و مصادیق فرهنگ به معانی لغوی آن را در زمرهی مؤلفههای فرهنگ به مفهوم اصطلاحی آن آورده بودند، «دانش» را در زمرهی مؤلفههای فرهنگ انگاشته است. این در حالی است که مفهوم «دانش» در لغت، یا معادل «فرهنگ» است یا جزئی از آن، اما در معنای اصطلاحی فرهنگ، اگرچه دانش میتواند بر فرهنگ تأثیر بگذارد و چونان منشأ فرهنگساز باشد یا برعکس فرهنگها بر آرای علمی افراد تأثیرگذار باشند، اما نمیتوان آن را در زمرهی فرهنگ قلمداد کرد.
۳٫ عدم اشاره به بعضی از عناصر و مؤلفههای اصلی فرهنگ. پیش از این گفته شد که تعریف تیلور جامع نیست و فاقد بعضی از ارکان اصلی فرهنگ است. در بین مؤلفههای مهمی که در تعریف تیلور جای خالی آنها احساس میشود میتوان به «بینش» اشاره کرد: زیرا بینشِ فراگیر، مشترک، شایع و پذیرفتهشده در یک جامعه جزء فرهنگ آن جامعه است و از مؤلفههای رکنی و اصلی آن جامعه قلمداد میشود. با توجه به همین اهمیت است که نباید در تعریف فرهنگ «بینش» از قلم بیفتد. از آنجا که این اندیشمند غربی در تعریف خود، در کنار مؤلفهها، به برخی از عناصر فرهنگ نیز اشاره کرده است، اما در میان آنها هم «زبان» و «اسطوره» دو عنصری هستند که از قلم افتادهاند. این عناصر براساس شیوهای که او در تعریف فرهنگ برگزیده است میبایست در آن و در کنار دیگر عناصر گنجانده میشد.
۴٫ مقید نکردن فرهنگ به «زمان» و «مکان». «فرهنگمندی» انسان فطری است و میتواند فراقومی، فرااقلیمی و فراتاریخی باشد، درواقع از آنجا که انسان به طور فطری موجودی فرهنگمند و فرهنگور است، هیچ زمان یا مکانی را نمیتوان تصور کرد که بشریت دارای فرهنگ نبوده است. اما در تعریف فرهنگ، ما با آنچه محقق است سروکار داریم و فرهنگ در مقام تحقق و اثبات مد نظر است. تعریف تیلور از فرهنگ نیز پسینی است؛ یعنی او نیز درصدد تعریف پیشینی و ارزشی از فرهنگ و تجویز و توصیه نبوده، بلکه کوشیده است فرهنگ محققشده در خارج را تعریف کند. فرهنگ در این تلقی هرگز فارغ از زمان و مکان نیست و لزوماً به زمان و مکان معینی مقید است. اهمیت تعلق فرهنگ به زمان و زمین معین به اندازهای است که در تفکیک و دستهبندی فرهنگها یکی از شاخصهای اصلی و معیارهای بنیادین و تعیینکننده به شمار میآید؛ بنابراین همانگونه که ما در تعریف خود فرهنگ را به زمان و مکان مقید دانستهایم، تیلور هم میبایست در تعریف خود قید زمان و مکان را میگنجاند.
۵٫ قراردادن دین در ذیل فرهنگ. برخی از عناصر و بعضی مقولات، به مثابهی مؤلفه در تعریف تیلور گنجانده شدهاند، درحالیکه این مقولات، خودْ در مقیاسی گسترده و موازی با فرهنگ، دربرگیرندهی مؤلفهها و عناصری هستند که فرهنگ نیز شامل آنهاست؛ درنتیجه آن مؤلفهها نمیتوانند جزء فرهنگ قلمداد شوند. یکی از این مقولات «دین» است که به موازات فرهنگ از گستردگی برخوردار است و بسیاری از مؤلفههای این دو (دین و فرهنگ) با هم همساناند؛ درنتیجه قلمداد کردن دین در زمرهی فرهنگ و از جملهی مؤلفههای آن نمیتواند دقیق باشد؛ زیرا خود دین قوانین زندگی، اخلاق و آداب و مناسک دارد. این درحالی است که تیلور تعریفی ارائه کرده است که میتوان آن را عیناً در تعریف مقولات دیگری همچون «دین» هم به کار برد (همان اشکالی که به برخی از تعاریف اندیشمندان مسلمان و از جمله استاد مصباح وارد شد). او دین را به عنوان یکی از مؤلفههای فرهنگ، در عرض «قانون»، «اخلاق» و «آداب و رسوم» قرار داده است. چه بسا بین دین و فرهنگ یک نسبت عام و خاص منوجه برقرار باشد و به این ترتیب دین نمیتواند در زمرهی مؤلفههای فرهنگ قرار گیرد. البته دین، در لایهی معرفت و در مقام تحقق، میتواند جزء مبادی یا مناشی فرهنگ به شمار آید، و یا گاهی در مقام تحقق، متأثر از فرهنگ بومی باشد.
۶٫ توسعهی نامعقول دامنهی فرهنگ. با اینکه از جمله اشکالات اساسی به تعریف تیلور فقدان شرط جامعیت بود، همانگونه که در اشکال پنجم گفته شد، ایشان پارهای از مؤلفهها، مثل دین، دانش و قانون، را وارد تعریف کرده و گسترهی فرهنگ را به گونهای انگاشته که گویی در حیات آدمی هرآنچه هست، فرهنگ است. این در حالی است که فرهنگ را تا این حد نمیتوان توسعه داد. بنابراین تعریف تیلور از این نظر محل نقد است.
۷٫ ابهام در معنای بعضی از واژگان. تیلور در تعریف بیان کرده است «هرگونه توانایی و عادتی که آدمی همچون هموندی از جامعه به دست میآورد». اما در همین عبارت مشخص نیست که «توانایی» چیست و آیا هرگونه توانایی که یک فرد، چونان عضوی از جامعه، به دست میآورد جزء فرهنگ است؟ آیا «توانایی» جزء فرهنگ است؟ در تعریف مشخص نیست که توانایی به چه معنایی به کار رفته است که از مؤلفهها یا عناصر تشکیلدهندهی فرهنگ قلمداد شود. «توانایی» اگر در این تعریف به همان معنایی به کار رفته باشد که معمولاً به ذهن خطور میکند، نمیتواند جزء فرهنگ تلقی شود.
در اینجا میتوان «توانایی» را به معنای «مهارت» در نظر گرفت که در این صورت اشکال برطرف میشود، ولی از نصِ تعریفِ ایشان چنین معنایی ظاهر نیست؛ اگر مراد ایشان «مهارت» بود، میبایست از همین واژه در تعریف استفاده میکرد نه «توانایی». در صورتی که توانایی، «مهارت» معنا شود، باید «فناوری» را هم جزء فرهنگ تلقی کرد، و این در حالی است که فناوری جزء فرهنگ نیست. ویژگیهای فناوریهای متعلق به اقوام و جوامع و مناطق گوناگون جهان میتواند نماینده و نماد و نمود فرهنگ آنها باشد و تحت تأثیر فرهنگ پدید آید [۳] ، اما خود صنعت و فناوری جزئی از فرهنگ نیست. البته چنین ایرادی را نمیتوان به واژهی «عادت» وارد کرد؛ زیرا میتوان عاداتی را که اجتماعی هستند و تحت تأثیر اجتماع در افراد پدید میآیند جز فرهنگ انگاشت.
۸٫ ابهام در کاربرد واژهی «هنر». در تعریف تیلور، مشخص نیست که مراد از «هنر»، قریحه و استعداد هنری است یا هنرورزیدن، و یا اثر هنری؛ یعنی آیا اثر هنری که شیء است، جزئی از فرهنگ به شمار میآید؟ در صورتی که پاسخ ما به این پرسش مثبت باشد و ما به این سمت برویم که اشیای تولیدشده از فرهنگ را جزء فرهنگ بدانیم، فقط نباید به آثار هنری اکتفا کنیم. ابزارآلات و اشیای فراوانی وجود دارند که همگی مولود فرهنگ یک جامعه هستند که آنها نیز باید در تعریف گنجانده میشدند.
اگر تعریف تیلور را به این صورت بیان کنیم که «فرهنگ کلیت درهمتافتهای است شامل دانش، دین، هنر، قانون، اخلاقیات، آداب و رسوم و هرگونه توانایی و عادت بهدست آمده»؛ و عبارت «همچون هموندی از جامعه» کنار گذاشته شود و به جای آن قید «بهدستآمدگی» به کار رود، دوگونه میتوان تعریف او را تفسیر کرد: در حالت نخست میتوان گفت عبارت «به دست آمده» به همهی مؤلفهها و عناصر بیان شده در تعریف بازمیگردد (یعنی دانش را به دست آورده، دین را به دست آورده و…)؛ در حالت دوم میتوان «به دستآوردن» را فقط به «توانایی» و «عادت» نسبت داد و مثلاً گفت که توانایی به معنی مهارتی است که آدمی به دست میآورد. اگر تفسیر نخست در نظر گرفته شود، ابهام موجود در تعریف، نه تنها کم نمیشود، بلکه فزونی مییابد؛ زیرا مشخص نیست که عبارتِ «قانون، هنر و… را به دست میآورد» چه معنایی خواهد داشت، اما در صورت درست دانستن تفسیر دوم، اشکال تعریف تیلور کمتر میشود.
چنانچه عبارت «همچون هموندی از جامعه»، از تعریف تیلور کنار گذاشته نشود، و از این عبارت اینگونه استفاده شود که تیلور میخواهد بر این نکته تأکید کند که «افراد» در پیوند با جامعه و افرادی که از بستر جامعه هستند مجلای فرهنگاند و بروز و برونداد فرهنگ در آنها اتفاق میافتد، میتوان آن را یکی از ویژگیهای فرهنگ از نظر تیلور قلمداد کرد.
در هر صورت نباید این نکته را فراموش کرد که آنچه با عنوان تعریف تیلور در دست ماست، متنی ترجمه شده است و نه اصل سخن او. بنابراین ما با عین نص و معادلهایی که در متن اصلی (ترجمهنشده) به کار رفته است روبهرو نیستیم. در این تعریف، مترجِم، فهم خود را منعکس کرده و ما هم براساس فهم مترجم است که عبارات را ارزیابی میکنیم.
[۱] . در تفکیک فرضی و قراردادی اجزای فرهنگ، آن اجزایی که از کلیت بیشتری برخوردار هستند و میتوانند رکنی از ارکان فرهنگ قلمداد شوند «مؤلفه» نامیده میشوند. اهمیت مؤلفهها در فرهنگ به اندازهای است که میتوان گفت تشکیل و تکون فرهنگ به داشتن و اشتمال آنهاست.
[۲] . آن اجزایی از فرهنگ که میتوانند ذیل مؤلفهها قرار گیرند «عناصر مؤلفهها» نام دارند. این عناصر قسمی از مؤلفه را تشکیل میدهند؛ برای مثال ممکن است «زبان» یا «اسطوره» ذیل مؤلفههای اصلی تشکیلدهندهی فرهنگ قرار گیرند.
[۳] . برای مثال در صنعتِ جامعهای که فرهنگ آن متأثر از لیبرالیسم است، ویژگیهایی هست که در جامعهی دیگری با فرهنگِ متأثر از سوسیالیسم و مکاتب چپ، این ویژگیها به شکل دیگری دیده میشود.
لینک کوتاه: https://rashad.ir/?p=1864