معرفتشناسی فرهنگ
بحث در معرفتشناسی فرهنگ در ذیل فلسفه فرهنگ بود. توضیح دادیم که بحث از «معرفتشناسی فرهنگ» یکبار به این معنا میتواند به کار رود که سخن از معرفت به فرهنگ در میان باشد؛ بار دیگر ممکن است این تعبیر را زمانی به کار ببریم که از آن کارکردهای فرهنگ در معرفت مورد نظر ما باشد؛ بار سوم ممکن است این تعبیر را به معنای کارکردهای فرهنگ در معرفت به کار ببریم. امروز تلقی دوم از «معرفتشناسی فرهنگ» را توضیح خواهیم داد.
کارکردهای فرهنگ در معرفت
فرهنگ چه سهم و نقشی در معرفت دارد؟ مسئله معرفتشناسی فرهنگ و مباحث مربوط به تلقی دوم نیز ذیل عنوان «جامعهشناسی معرفت» بررسی میشود. به رغم اینکه این مبحث یک بحث کاملاً فلسفی و معرفتشناختی و بسیار دقیق و گسترده است، غالباً از سوی جامعهشناسان مطرح میشود و نه فیلسوفان و درست به همین جهت است که حق مطلب به درستی ادا نمیشود. هرچند که فیلسوفانی هم که بعد از کانت وارد این بحث شدند، دچار خلط و خطاهایی بسیاری شدند.
بررسی «معرفتشناسی فرهنگ» به معنای کارکردهای فرهنگ در تکون، تکامل و تطور معرفت میتواند به پرسشهای گوناگونی تحویل شود. از جمله پرسشهایی که ذیل این عنوان میتوان مطرح کرد، این پرسش است که:
۱٫ آیا فرهنگ چون علت در تولید معرفت نقشآفرینی میکند؟، آیا فرهنگ در معرفت نقش علّی دارد و سبب تکون معرفت میشود؟ بسا معرفت مطلقاً تحت تأثیر فرهنگ صورت ببندد و یا تحت تأثیر فرهنگ تغییر کند، تصحیح شود و یا تحریف شود و به خطا سوق داده شود؛ در هر حال فرهنگ چونان علت در تولید معرفت نقشآفرین باشد، حال به مثابه علت تامّه و یا جزءالعله. [۱]
۲٫ اگر فرهنگ علت قلمداد شود، آیا میتواند نقش معد و شناختیار را نیز ایفا کند؟ و یا اگر نپذیریم که فرهنگ در تولید معرفت نقش علّی دارد، آیا میتوانیم بپذیریم که نقش معدّ و شناختیار را دارد؟ اگر بپذیریم که فرهنگ نقش معد معرفت را ایفاء میکند و زمینهساز تولید معرفت است، آنگاه باید بپرسیم که چه نوع معدی است. [۲] اگر فرهنگ را در معرفت معد و شناختیار و از زمره شناختیارهای وابسته به شناختگر قلمداد کنیم، چون معدات منسوب به شناختگر و فاعل شناسا به عوامل آفاقی و انفسی تقسیم میشود، اگر بگوییم معد معطوف و مربوط به فاعل شناسا است، آنگاه باید بگوییم از زمره عوامل آفاقی یا انفسی است؛ یعنی از معداتی است که از درون شناختگر برمیخیزد و مربوط به خصائص و خصائل درونی شناختگر میشود، یا آفاقی و برونی است و به بیرون شناختگر مربوط میشود.
به نظر میرسد مؤلفههای فرهنگ و نیز اجزاء هر مؤلفههای چهارگانه (بینشها، منشها، کششها، کنشها) میتوانند نقش معد را ایفا کنند. به نظر ما مؤلفهها و اجزاء فرهنگ میتوانند چونان نشانه به کار بروند و درواقع علامت و نشانه باشند برای اینکه از رهگذر آنها بتوانیم به حقیقت دست پیدا کنیم. اگر مؤلفههای فرهنگ چنین نقشی را ایفاء کردند آنگاه میتوانیم بگوییم که فرهنگ نقش معد را تولید معرفت ایفاء میکند و به تولید معرفت یاری میرساند (شناختیار است).
بنابراین مؤلفهها و اجزاء فرهنگ میتوانند چونان «نشانه» به کار رفته و ما را در پی بردن به پارهای از حقایق مدد برسانند. به تعبیر دیگر فرهنگ نیز مانند طبیعت و تاریخ میتواند منبع و نه علت معرفت انگاشته شود. بعضی فیلسوفان و از جمله برخی فیلسوفان مسلمان از متأخرین (از جمله استاد مطهری) گفتهاند که «طبیعت»، و یا «تاریخ» از منابع معرفت هستند. ما میتوانیم بگوییم از جمله «فرهنگ» نیز میتواند از منابع معرفت قلمداد شود، زیرا فرهنگ شامل مجموعهای از بینشها، منشها، کششها و کنشهاست و هریک از اینها میتوانند به مثابه نشانه که ما را به حقیقتی رهنمون باشند نقشآفرینی کنند. همچنین نقشهای دیگری نیز از فرهنگ میتوان توقع داشت.
فرهنگ از حیثی دو گونه کاربرد در معرفت دارد؛
ـ کاربرد ناخودآگاهانه و غیرارادی، و خارج از تفطن و تدبیر فاعل شناسا،
ـ کاربرد آگاهانه و ارادی.
فرهنگ گاهی در وجود آدمی دخیل میشود و فاعل شناسا را متأثر میکند و به صورت ناخودآگاه بر معرفت او تأثیر میگذارد و گاه ممکن است به صورت خودآگاه و ارادی فرهنگ به استخدام تحصیل معرفت درآید. اگر بینش صحیحی که در زمره فرهنگ درآمده و جزء فرهنگ شده است، پایه قرار گیرد برای تحصیل بینشهای دیگر و دستیافتن به دانشهای دیگر. در اینجا فرهنگ نقشآفرین شده و به نحوی پیرنگ و پایه معرفتی که به دست میآوریم تلقی میشود. در این صورت ما آگاهانه فرهنگ را به استخدام تحصیل معرفت درآوردهایم.
به هرحال فرهنگ چونان معد میتواند نقشآفرین باشد و جلوههای معدانگاشتگی فرهنگ نیز بسیار است، و یکی از آن همین است که ما از فرهنگ به مثابه نشانه و علامت برای پیبردن به بعضی حقایق استفاده کنیم.
فرهنگ چون علامت میتواند ما را به حقایقی رهنمون شود و از جمله این حقایق پیرافرهنگها هستند. ممکن است از فرهنگ به پیفرهنگها و بنفرهنگها، یعنی چیزهایی که فرهنگ را میسازند پی ببرید. دین، فرهنگ را میسازد، دستاوردهای علمی فرهنگ را میسازد، گاه بعضی وقایع بزرگ فرهنگ را میسازد و شما میتوانید از خود فرهنگ که برایند پارهای از حقایق و عوامل موجود است به پیرافرهنگها پی ببرید.
عکس آن نیز ممکن است، از فرهنگ میتوان به پدیدارهای فرهنگی (آثار فرهنگ) پی ببرید. اگر در جامعهای فرهنگی رواج دارد، به تبع آن چه اتفاقی باید در آن جامعه بیافتد. اگر در فرهنگ یک جامعه خوی فروتنی و ایثار وجود، و حقیقتجویی چون خصلت و خوی ملی شده است، میتوان از این نکته پی برد که این جامعه باید جامعهای متعالی باشد و مردمان این جامعه باید عالِم باشند و به کمالات، علم و فضائل پایبند باشند. میتوان به پدیدارها و پیامدها و پیآوردهای فرهنگ و آثار فرهنگ پی برد.
فرهنگ میتواند به صورت عنصر انفسی هم نقشآفرین باشد. ما «منش» را جزئی از فرهنگ میدانیم و یکی از مؤلفههای اصلی فرهنگ منشها هستند. منشهای منحط، منشهای مترقی؛ اخلاق برین و اخلاق زیرین و ساقط و منحط. اینها یک سلسله حالات انفسی را برای فاعل شناسا میسازند. اخلاق [۳] ، چه خوب و چه بد، و چه منحط و مترقی، در زمینههای مختلف آثاری دارد و طبعاً در حوزه علم هم اثر دارد. به هر حال عناصر مثبت و عناصر مترقی اخلاقی باعث معرفت صحیح میشود و گاه باعث تصحیح معرفت میشود. صفت تواضع موجب میشود معرفت غلط یک فرد، زمینه تصحیح پیدا کند. اگر کسی به مثابه یک فرد صاحبمعرفت، معرفتی را کسب کرد، اگر به خطا رفته باشد و معرفت غلط به دست آورده باشد، اگر فاقد خصلت و خوی تواضع و فروتنی باشد، این آدم بسا تا ابد در جهل خود باقی میماند و معرفت او تصحیح نمیشود. اما به عکس اگر انسانی دارای خوی متعالی است و از جمله فروتن است، خیلی راحت انتقاد را خواهد پذیرفت، به راحتی نظرات دیگران را میپذیرد، به سادگی حاضر است از آنچه به دست آورده، دست بردارد. به این ترتیب برای تصحیح معرفت خود و دست برداشتن از معرفت خطا، آماده میشود.
۳٫ پرسش سوم در ذیل بحث کارکردهای فرهنگ در معرفت عبارت است از اینکه: آیا فرهنگ در زمره موانع معرفت است؟ ممکن است بگوییم فرهنگ برای معرفت علت نیست و احیاناً کسی بگوید معد نیز نیست، اما جای پرسش دارد که آیا مانع معرفت میشود؟ گاهی یک فرهنگ سبب میشود معرفتِ درست حاصل نشود. مؤلفهها و اجزاء فرهنگ منحط، گاهی بلاواسطه و زمانی بالواسطه نقش مانع را ایفاء میکنند. فرهنگ منحط، گاه رأساً در شکلگیری معرفت دخالت میکنند و مانع از رسیدن به حقیقت میشود. خوی بد، کبر، غرور و… اگر رسوب کرده باشند و در میان یک جامعه جزء فرهنگ شده باشند، گاه مانع میشود که آن جامعه به حقایق دست پیدا کند. غرور مزمن در یک جامعه (بلاواسطه یا بالواسطه) مانع دستیابی به حقیقت میشود.
۴٫ اگر معرفت، فرهنگاندوده است و تحت تأثیر فرهنگ صورت میبندد، آیا میزان تأثیرپذیری معرفت و همچنین نوع تأثیرپذیری آن در همه جا یکسان است؟ و یا بسته به شخصیت شناختگر و خصوصیات شناخته و نیز عناصر و مؤلفههایی از فرهنگ که در فرهنگ تأثیرگذار هستند، میتوان گفت که فرهنگ چه نقشی در تکون معرفت خواهد داشت؟
یعنی معرفت همه انسانها در همه جوامع و ظروف تاریخی ـ اجتماعی، درخصوص همه شناختهها و متعلقهای معرفت، در تمام ازمنه به یک اندازه و به یکسان تحت تأثیر فرهنگ شکل میگیرد؟ آیا میتوان چنین نظری داد، یا اینگونه نیست؟
همانطور که گفتیم به هر حال فرایند تکون معرفت و سازکار ساخت معرفت دارای سه ضلع است، و هرچند که نقشآفرینیهای این اضلاع به لحاظ کمّی و کیفی متفاوت است، اما به هر حال خصوصیات و خصائل فاعل شناسا و شناختگر در معرفت او تأثیر میگذارد و بسته به خصائل و خصوصیات فاعل شناسا با مقولات مواجه میشود. «شناخته» نیز به همینگونه است. آنچه که شناخت به آن تعلق میگیرد به اقسام مختلف تقسیم میشود که در یک دستهبندی به سه قسم تقسیم کردهایم، یعنی گاه بعضی از متعلقها و شناختهها شکار کس نمیشوند و شناختپذیر نیستند. بعضی دیریاب هستند، بعضی سهلالتناول و زودیاب هستند. بنابراین شناختهها نیز متفاوت هستند، و آیا اگر فرهنگ نقشآفرین باشد نسبت به هرگونه شناختهای به یکسان و به یک اندازه و به یک میزان و یک نوع تأثیر میگذارد و نقشآفرین میشود؟
کما اینکه عناصر دیگری تحت عنوان پیراشناختها (معدات و موانع) در فرایند تکون معرفت نقشآفرین میشوند. بنابراین بسته به اینکه چه نوع معد و چه نوع مانعی در حوزه معرفت حضور داشته باشد، باید میزان نقشآفرینی و نوع نقشآفرینی فرهنگ متفاوت باشد.
لهذا نظر بعضی که بر یکسانانگاری تأثیر فرهنگ بر معرفت، بدون لحاظ شخصیت شناختگر، خصوصیات شناخته و نقش مؤلفههای تأثیرگذار، پافشاری کردهاند و دچار یک نوع جبریگرایی فرهنگی در معرفت شدهاند، به شدت محل تأمل و نقد است.
اگر هم بگوییم به نحو جزئی و موجبه جزئیه، معرفت از فرهنگ متأثر میشود، این پرسش پیش میآید که آیا در این صورت معرفت مطلقاً دچار نسبیت میشود؟ یعنی حدود دخالت فرهنگ در تکون و تطور معرفت چه مقدار است؟
پرسش دیگری که ذیل پرسش چهارم قابل طرح است عبارت است از اینکه آیا تأثیر فرهنگ بر معرفت سنجشپذیر است؟ آیا میتوان فهمید که یک معرفت از فرهنگ تأثیر پذیرفته یا نه؟ و اگر آری؛ آیا سنجههایی برای تشخیص معرفت صحیح از معرفت سقیم و سره از ناسره وجود دارد یا خیر؟ و آیا تأثیر فرهنگ بر معرفت اجتنابپذیر است؟ و میتوان کاری که اصلاً فرهنگ بر معرفت تأثیر نگذارد؟ و اگر آری؛ راههای صیانت معرفت از تأثیر فاحش فرهنگ کداماند؟
نظریهی مختار
اولاً فرهنگ در خلق معرفت نقش علّی ندارد و به این ترتیب پاسخ پرسش اول از نظر ما منفی است.
ثانیاً چون فرهنگ دارای ساحات و سطوح مختلفی است (بینشها، منشها، کششها و کنشها)، و از سوی دیگر هریک از این مؤلفهها، ابعاد و ساحات هم به سطوح و لایهها و عناصر و اجزاء گوناگونی تقسیم میشوند، در این صورت باید فرهنگ را تأثیرگذار دانست، اما نه به صورت یکپارچه، یکسان و یکنواخت، بلکه باید مشخص کرد که کدام مؤلفه و یا جزء فرهنگ را در نظر داریم و معتقدیم که در معرفت تأثیر میگذارد، تا بعد بگوییم که آیا این جزء تأثیر میگذارد و اگر تأثیر دارد چه نوع و چه میزان تأثیر.
کما اینکه براساس نظریه سازه سه ضلعی ساخت معرفت گفتیم سازِکارهای سهگانه در تکون معرفت نقشآفرین هستند و در اینجا هم باید بگوییم با توجه به ابعاد و اضلاع سهگانه سازه تکون معرفت، بسته به اینکه هریک از آن سه عامل (شناختگر، شناخته، پیراشناختها)، چه باشند، از چه قوّتی برخوردار باشند، دچار چه ضعفی باشند میتوان مشخص کرد که چه نقشی میتوانند ایفاء کنند. نظریه درست این است که با توجه به ساحات و سطوح فرهنگ و نوع مؤلفهها و عناصر و اجزائی که بر معرفت تأثیر میگذارند و با توجه به نوع و حدّ و موقعیت عوامل سهگانه، میتوان گفت که فرهنگ چه تأثیری بر معرفت دارد. ولی آنچه مسلم است، فرهنگ نقش علّی در معرفت ندارد و اینگونه نیست که انسان دستبسته اسیر فرهنگ باشد و فرهنگ، معرفت آدمی را به صورت علیالاطلاق بسازد.
به این ترتیب علیّت تامّه فرهنگ در معرفت را نمیپذیریم، زیرا اگر معرفت کلاً در رهن فرهنگ باشد و فرهنگ در تکون معرفت دارای نقش علّی باشد، چرا در بستر فرهنگ واحد، دستگاههای معرفتی متعدد و حتی متناقض شکل میگیرد؟ در یک جامعه که مجموعهای از انسانها تحت تأثیر و سیطره یک فرهنگ زندگی میکنند، دارای دستگاههای معرفتی متفاوت و متناقضاند و این نشان میدهد که این فرهنگ نیست که دستگاههای معرفتی را به وجود میآورد. برعکس این نکته نیز صادق است، گاه در بستر چندین فرهنگ که با هم متفاوتاند، معرفت واحدی پدید آمده است و معرفت واحد را صاحبان فرهنگهای متنوع دارند. اگر اینگونه بود که فرهنگ معرفتساز بود، بنابراین نباید اینها یک دستگاه معرفتی واحد به دست میآوردند و هرکدام از اینها باید تحت تأثیر فرهنگ خودشان فکر میکردند، پس چگونه شد که اینها از معرفت واحدی برخوردارند؟ الان در هند از خداپرستی تا بتپرستی، از انواع شرکگرایی تا لاادریگری، از هندوئیسم با شاخههای متفاوت و متنوع آن، تا بودیسم با انشعابات متعدد و متناقض آن، از اسلام تا مسیحیت و یهودیت، از کهنترین سنتهای دینی و شبهدینی تا تازهترین مسلکها و دینوارهها، همه و همه در متن یک فرهنگ و در گستره یک سرزمین پدید آمدهاند و پاییدهاند و به حیات خودشان ادامه میدهند و انواع معرفتها در کنار هم به حیات خودشان ادامه میدهند و فرهنگ کهن و سنتی هند با مجموعهای از معرفتها و جهانبینیهای متنوع و متفاوت و متهافت و غیرقابل جمع، جریان دارد، در عین حال ملاحظه میکنید که در کنج و گوشه همین فرهنگ و همین جامعه بعضی دینوارههای جدید سر بر میآورند.
حافظه تاریخ نیز دورههای فراوانی را ثبت کرده که در بستر یک فرهنگ و در میان یک قوم و در تفکر دینی رایج آن قوم، به یکباره چرخشی عظیم رخ داده و یک سنت دینی فراگیرِ شرکآلود جای خود را به یک ایمان ناب توحیدی سپرده است. در فرهنگ جامعه جاهلی جزیرهًْالعرب در قرن ششم میلادی به رغم حضور و سلطه ادیان مسیحیت، یهودیت و مسلکهای شرکآمیز گوناگون چه چیزی اتفاق افتاد که مردم آن زمان سیلآسا به سمت توحید اسلامی آمدند و معرفتشان به کلی زیر و رو شد و صددرصد به معرفت دیگری تبدیل شد؟ آیا اول فرهنگ عوض شد؟ یا معرفت تغییر کرد؟ معرفت تغییر کرد و تحت تأثیر معرفتی که به دست آورند فرهنگ آنان نیز تغییر کرد و یا فرهنگ و معرفت در آن جامعه به موازات هم متحول شد.
در روزگار ما هم در غرب اتفاقات عجیبی میافتد، طی دویست سال اخیر اقشار بزرگی از مردم غرب، معرفت دینی را از دست دادند و ترک کردند، به الحاد و یا دستکم به سکولاریسم گرویدند، چه اتفاقی افتاد که چنین چیزی پیش آمد و اکنون چه اتفاقی افتاده که مردم غرب دوباره به سمت معنویت میآیند، به سمت بودیسم میروند، به سمت اسلام میروند و از مادیت مدرن میگریزند؟ به هر حال یک تحول و چرخش تاریخی در معرفت مردم غرب در شرف وقوع است.
بودیسم که زاده و پرورده بستر فرهنگی سنتی شرق است، الان در متن فرهنگ مدرن غرب جا باز کرده است و میلیونها انسان به آن گرایش پیدا کردهاند. چه چیزی سبب شده که هر روز خبری از گرایش و رویآورد غربیان نخبه و جوان به اسلام به گوشمان میرسد؟ مگر فرهنگ غرب عوض شده؟ فرهنگ غرب عوض نشده و به شدت و چهارنعله به سمت تباهی و فروپاشی پیش میآورد، ولی در بینش، تفکر، معرفت و ایمان مردم تحول به وجود میآید.
بنابراین ما برای فرهنگ نقش علّی قائل نیستیم اما قبول داریم که به مثابه جزءالعله و معد و یا مانع و عناوین دیگری نقشآفرین و سهمگزار است. در کنار دهها عامل دیگر مانند فطرت، عقل، الهامات الهی، تعالیم انبیاء، ساختار ذهن و زبان، ذکاوت و نبوغ افراد خاص، وضعیت جسمانی و حالات روانی شناختگرها، خصوصیات اخلاقی و شخصیتی افرادی که در مقام کسب معرفت هستند، شرایط اقلیمی، وراثت، تربیت، مصاحبتها، ارتباطات، تبلیغات، پیشرفت علم، تحول در روششناسی و مهارتهای فکری و ارتقای سطح معلومات آحاد جامعه، فناوری سازکارهای اکتشاف و خصوصیات متعلق معرفت، و دهها متغیر شناخته و ناشناخته دیگری که میتوانند به صورت موردی و قضیه موجبه جزئیه در معرفت تأثیر بگذارند، فرهنگ نیز دخیل است. فرهنگ به تنهایی و یا در کنار اینها میتواند در تولید مفاهیم بنیادی خاص و در تکون گفتمان معرفتی دخیل و سهیم باشد، اما نه به مثابه علّت تامّه آنچنان که بگوییم آدمی مبتلا به نوعی جبریت در معرفت است و در این مقوله اسیر فرهنگ است.
جمعبندی
با توجه به ساحات فرهنگ که دارای ابعاد اربعه و مؤلفههای چهارگانه (بینشها، منشها، کششها و کنشها) است، که رسوب کردهاند و جزء فرهنگ یک جامعه قلمداد میشوند و با توجه به اینکه هریک از مؤلفهها و ابعاد دارای سطوح و لایههای مختلف هستند و از دیگرسو با توجه به اینکه در فرایند تکون معرفت، هم خصائل و خصوصیات شناختگر نقشآفرین است، هم خصوصیات شناختهها و متعلقهای شناسا و هم انواع و خصوصیات پیراشناختها که فرهنگ جزئی از آنهاست، و اینها نیز متنوع و متفاوت هستند، با توجه به این تفاوتها اگر فرهنگ بخواهد در معرفت دخیل باشد، باید به صورت یک مقوله چندضلعی و چندبعدی دخیل باشد.
درنتیجه میتوان گفت که فرهنگ، گاه نقش «منبع» و «دلیل» به حقیقت را ایفا میکند. مثلاً آنگاه که مؤلفههای متعالی و عناصر صائب فرهنگ را خودآگاهانه، به مثابه نشانه و مدرک لحاظ کنیم و از آنها به پارهای از حقایق پی ببریم، میتوان از بینش صحیحی که رسوب کرده و جزء فرهنگ شده است، برای دستیافتن به بینش صحیح دیگری کمک بگیریم. همچنین فرهنگ گاه نقش علت را بازی میکند، اما به صورت علت ناقصه، و آن هنگامی است که مؤلفهها و عناصر فرهنگ، ناخودآگاهانه بر ادراکات ما تأثیر میگذارند. ما منکر نیستیم که گاه، در بعضی شرایط و معطوف به بعضی شناختهها، ممکن است که فرهنگ نقش علّی ایفا کند، به این ترتیب که آدمی تحت تأثیر رسوبات فرهنگی کور و کر میشود و حقیقت را نمیبیند و نمیشنود و به این ترتیب به انحراف میرود و به صورت ناخودآگاه تحت تأثیر فرهنگ قرار میگیرد و درنتیجه حالت علّی پیدا میکند، منتها علت جزئیه و نه علت تامّه. یعنی نمیتوان گفت که به محض اینکه این حالت در کسی پدید آمد او اسیر فرهنگ است.
همچنین فرهنگ گاه در نقش مانع ظاهر میشود و مانع از اصابت معرفت میشود. مثلاً ممکن است بینشهای غلط و یا منشهای منحط و یا کششها و علائق و سلائق ناصحیح و یا کنشها و رفتارهای نادرست به صورت ناخودآگاه و ناخواسته ما را از دستیابی به معرفت بازبدارند. بینشهای غلط، منشهای نادرست، کششهای منحط، کنشها ناصحیح، میتوانند به صورت سلبی تأثیر بسیاری داشته باشند و به صورت مانع نقشآفرین شوند و اجازه ندهند به بسیاری از حقایق دست پیدا کنیم.
گاهی نیز فرهنگ نقش معد را برعهده میگیرد، مثلاً آنگاه که بینشها، منشها، کششها و کنشها ما را در دستیابی به معرفت مدد میکنند. یک بینش درست کمک میکند که به معرفت درست برسیم، یک منش و خوی درست کمک میکند تا انسان با واقع آشنا شود، بعضی علائق و سلائق زمینهساز میشوند تا ما بتوانیم به حقایق برسیم، برخی کنشها و رفتارها در اینکه انسان به معرفت برسد، حتی اثر وضعی دارند.
پیشدانستهها و پیشانگاشتههای صائبی که جزء یک فرهنگ شده باشند، سرمایه آدمی هستند برای اینکه انسان به مثابه پلکان و نردبان از آنها بالا برود و به حقایق برتر دست پیدا کند.
و لذا ما برای فرهنگ به مثابه علت تامّه در تولید معرفت، هرگز نقشی قائل نیستیم و هرگز معتقد نیستیم که به رغم نقشآفرینیهای گوناگونی که فرهنگ دارد انسان در معرفت اسیر فرهنگ است. میتوان معرفت صائب و بیخطا به دست آورد، مشروط به اتخاذ مبانی درست، کاربرد منطق صحیح، ظرفیتداشتن شناختگر، مستعدبودن شناخته و دقت در نقشآفرینیهایی که پیراشناختهای دیگر دارند، میتوان به رغم مسلطبودن فرهنگ و حتی فرهنگ غلط انسان به معرفت دست پیدا کند؛ اما از آن جهت که فرهنگ از ساحات، ابعاد، اضلاع و مؤلفههای گوناگون برخوردار است و هریک از مؤلفهها و ابعاد نیز از لایهها و سطوح مختلف برخوردارند و علاوه بر اینکه شناختگر و شناختهها متفاوت هستند و پیراشناختهای ایجابی و سلبی در معرفت دخالت میکنند، در این میان فرهنگ نقشهای متنوعی را در مسئله معرفت میتواند ایفا کند. از مقوله فرهنگ میتوان به مثابه مقوله هزارنقش در معرفت یاد کنیم، ولی هرگز و هرگز ما را به جبریت معرفتی نمیتواند مبتلا کند. والسلام.
[۱] . این پرسش را انشاءالله در جلسات آتی بحث و بررسی خواهیم کرد.
[۲] . در نظریه سازه سه ضلعی ساخت معرفت گفتیم که معدات به اقسام مختلف تقسیم میشوند، و دستکم به سه دسته قابل تقسیم هستند. معدات را از حیثی میتوان به سه گروه تقسیم کرد، معداتی که به نحوی وابسته به «شناخته»اند، شناختیارها و معداتی که وابسته به «شناختگر»اند، و نیز معداتی که فراطرفینی هستند و به شناخته و شناختگر وابسته نیستند.
[۳] . اخلاقیات در صورتی که رسوب کرده باشند و تبدیل به عادت شده باشند و در مراودات و مناسبات انسانی پایدار شده باشند جزئی از فرهنگ هستند.
لینک کوتاه: https://rashad.ir/?p=1846