تعریف فرهنگ از نظر استاد مصباح
جناب آقای مصباح فرهنگ را در جایی اینگونه تعریف کرده است: «فرهنگ عبارت است از مجموعهی مایههایی که رفتار او [انسان] را از رفتار حیوانات، مشخص و ممتاز میسازد». [۱]
در این تعریف، ممکن است منظور از واژهی «ممتاز» همان برتری و رجحان باشد.
همانگونه که از تعریف یادشده برمیآید، آقای مصباح فرهنگ را مجموعه مایههایی دانسته است که بر رفتار تأثیر میگذارد و آن را شکل میدهد. در نظر این نظریهپرداز، کارکرد فرهنگ عبارت است از نشان دادن تفاوت بین رفتار انسان و حیوان. در واقع تعریف ایشان از سویی به محتوای فرهنگ اشاره میکند (یعنی آنجا که عبارت مجموعهی مایهها را به کار برده است) و از سوی دیگر به کارکرد فرهنگ که ساختن رفتار انسان و متمایز ساختن آن از رفتار حیوان است.
استاد مصباح با به کارگیری واژهی «مجموعه» این موضوع را مشخص کرده است که از نظر ایشان فرهنگ اجزایی دارد که به شکل مجموعه هستند؛ یعنی نوعی سازواری و انسجام بین آنها وجود دارد. هرچند کلمهی مجموعه لزوماً اثبات نمیکند که سازواری و انسجام در اجزای تشکیلدهنده و بنمایهها نیز وجود دارد، با توجه به توضیحاتی که در جاهای دیگر دربارهی مؤلفههای فرهنگ دادند، واژهی «مجموعه» در این تعریف را باید به معنای «منظومه» در نظر گرفت.
استاد مصباح سه مؤلفهی مقوّم برای فرهنگ قائل است: «به طور کلّی، سه بخش اساسی میتوان برای فرهنگ در نظر گرفت: اول، شناختها و باورها؛ دوم، ارزشها و گرایشها؛ سوم، رفتار و کردارها». [۲]
از این عبارت چنین برداشت میشود که از نظر استاد مصباح، فرهنگ سه بخش دارد: ۱٫ بخش فکری و اندیشگی و به تعبیری میتوان گفت جهانبینی، شناخت و باور؛ البته شناخت و باور معادل هم نیستند و دو جزء قلمداد میشوند که در کل بخش زیرساختی فرهنگ را شکل میدهند؛ ۲٫ بخش ارزشها و گرایشها که این دو هم با هم برابر نیستند، ولی لایهی دوم فرهنگ را میسازند؛ ۳٫ بخش رفتارها و کردارها که من تصور میکنم رفتارها و کردارها نیز معادل هم نیستند، بلکه دو جزءاند که لایهی سوم فرهنگ را شکل میدهند. منظور از رفتار ممکن است کنش موردی باشد و کردار به آنچه عادت رایج است اشاره کند یا برعکس. به هر حال ایشان در سه بخش یادشده بیدلیل از دو تعبیر استفاده نکردهاند و به همین دلیل است که نگفتهاند در کل فرهنگ سه جزء یا سه مؤلفهی اساسی دارد، بلکه گفتهاند فرهنگ سه بخش دارد و هر بخش میتواند از اجزای گوناگون تشکیل شده باشد. به نظر بنده استاد مصباح شش تعبیر «شناختها»، «باورها»، «ارزشها»، «گرایشها»، «رفتارها» و «کردارها» را اجزای فرهنگ قلمداد کرده است که البته از نظر سنخیت سه بخش و سه لایهی فرهنگ را تشکیل میدهند.
البته این جملهی استاد مصباح که «فرهنگ یک کلّ مرکب از اجزا و عناصر سهگانه است» برداشت ما را دربارهی اینکه این سه بخش، سه لایه از فرهنگ هستند که هرکدام میتوانند اجزایی داشته باشند نقض میکند، ولی ایشان درواقع هر بخش را جزئی از اجزا قلمداد کردهاند.
استاد مصباح این سه جزء را چنین تبیین کرده است:
الف. عمیقترین و بنیادیترین سطح فرهنگ، «باورها» هستند که دلالت بر تصدیقها و تکذیبهای معرفتی دارند. معادل این مفهوم در فرهنگ اسلامی، «حکمت نظری» است که از «هستها» و «نیستها» سخن میگوید. بینش انسان نسبت به خدا، جهان، جامعه، تاریخ و انسان و… بر مبنای همین «باورها» شکل میگیرد و اساساً ماهیت و متعلق «باورها» غیر از آن نیست».
آنچه از جملههای بالا برداشت میشود این است که استاد مصباح باورها را معادل شناختها گرفته و بر این موضوع تأکید نموده که این بخش، زیرساختیترین و ژرفترین لایهی فرهنگ است. افزون بر این، استاد در این بخش، نادرستی برداشت ما را دربارهی اینکه شناختها و باورها دو جزء از یک لایه از فرهنگ هستند نشان داده؛ زیرا باورها را به همان شناختها باز گردانده است؛ در واقع ایشان در اینجا جنبهی شناختشناسی انسان را مد نظر قرار داده؛ البته با آوردن واژهی «باورها» نشان داده که نگاه به هستیشناسی داشته است. عمدتاً در نظر استاد مصباح این لایه از فرهنگ هم تصدیقها و تکذیبهای معرفتی را در بر میگیرد و هم هستها و نیستها را. ایشان باورها را با اصطلاح «حکمت نظری» در ادبیات فرهنگ اسلامی یکسان گرفته است؛ درواقع شناختها و باورها از دیدگاه ایشان همان حکمت نظری است که در فرهنگ اسلامی مطرح است.
توضیح متعلَق باورها موضوع دیگری است که استاد مصباح در این عبارت به آن اشاره کرده است. ایشان شکلگیری بینش انسان دربارهی خدا، جهان (ماهیت دنیا و ارزش آن، نسبت دنیا با آخرت)، جامعه، تاریخ و انسان را براساس باورهایی دانسته است که بخشی از فرهنگاند. به سخن دیگر استاد مصباح بینش انسان نسبت به خدا، جهان، جامعه، تاریخ و انسان را مبتنی بر باورها انگاشته و باورها را هم عبارت دانسته است از تصدیقها و تکذیبهای معرفتی. در عین حال ایشان اشاره کرده است که ماهیت باورها و متعلَق باورها از هم جدا نیست و اساساً ماهیت و متعلَق باورها غیر از آن نیست. در هر صورت از نظر استاد مصباح لایهی عمیق و زیرساختی فرهنگ عبارت است از «باورها» و شناخت و جهانبینی با باورها یکی است.
ب. حوزهی ارزشها نیز از سنخ حکمت عملی است که از بایدها و نبایدها سخن میگوید. ارزشها از متن باورها برمیخیزند و تناسب منطقی با آنها دارند. در این جمله آیتالله مصباح ارزشها را بر دانشها و بینشها مبتنی دانسته و آنها را حکمت عملی برآمده از حکمت نظری، که همان باورها و بینشها هستند، تلقی کرده است. در واقع در چهارچوب فکری ایشان رابطهی منطقی و ترابط، تناسب و تأثیر و تأثر منطقی بین حکمت عملی و نظری وجود دارد. در حکمت نظری از هستها و نیستها سخن به میان میآید و بحث از هستیشناسی است و البته در حکمت نظری بحث از شناختشناسی و معرفتشناسی نیز هست. اگر سخن از هستها و نیستها را به معنای عامتری بهکار بریم که معرفتشناسی را هم در برگیرد، اشکالی ندارد، اما ظاهر امر این است که وقتی میگوییم سخن از هستها و نیستهاست، در واقع بیشتر به بحث هستیشناختی اشاره میکنیم تا معرفتشناختی.
در حکمت عملی از بایدها و نبایدها سخن به میان میآید؛ البته دقیقتر آن است که حکمت عملی را به دو بخش «بایدها»، «نبایدها» و «شایدها»، «نشایدها» تفکیک کنیم؛ زیرا بایستهها و نبایستهها وجه الزامی و جنبهی تحکیمی ـ تکلیفی دارند، اما شایستهها و ناشایستهها بیشتر از بار ارزشی برخوردارند، و جنبهی تجویزی ـ توصیهای دارند و شایدها و نشایدها که همان اخلاق را تشکیل میدهد، بهتر است معادل «ارزش» انگاشته شود. بایدها و نبایدها تعبیری است از حقوق و فقه و قانون و شایدها و نشایدها تعبیری از اخلاق و ارزشها، که آدمی به شکل درونخیز به آنها پایبند است، هرچند که ممکن است الزام اجتماعی قانونی برای آنها وجود نداشته باشد.
ج. در سطح سوم، رفتارها قرار دارند که برخلاف دو سطح قبلی، صورت عینی و محسوس دارند؛ یعنی دیگر در حوزهی ذهن و اندیشهی انسان محدود نمیمانند، بلکه در رفتار او تحقق عینی مییابند. رفتارها، معلول و محصول مستقیم باورها و ارزشها هستند. درواقع، هر سطحی، سطح بعدی را میزاید و میپروراند؛ بهگونهای که این سطوح نسبت به یکدیگر، همخوانی و انسجام منطقی دارند و متناقض و متضاد با یکدیگر نیستند. در این بخش آیتالله مصباح از لایه سوم فرهنگ، که دربرگیرندهی رفتارهاست، سخن گفته و به ویژگی متمایز این بخش، یعنی محسوس و مشهود بودن، اشاره کرده و دلیل آن را بروز رفتارها در جسم و جوارح آدمی دانسته است. این درحالی است که بینشها و ارزشها به دلیل جوانحی و درونی بودن نامحسوس و غیرعینی هستند. در نظر استاد مصباح ارزشها بر باورها ابتنا دارند و رفتارها بر ارزشها و باورها مبتنیاند. براساس این نظر میتوان متوجه شد که در دیدگاه این اندیشمند اسلامی، لایهی باورها و ارزشها در مقایسه با لایهی رفتارها جنبهی زیرساختی و بنیادین دارند؛ البته ترابط، انسجام، همخوانی و همسازی منطقی کاملی بین لایهی سوم با لایهی دوم و لایهی دوم با لایهی اول وجود دارد.
آقای جمشیدی در جزوهای که تهیه کرده بیان استاد مصباح را به بیانی از استاد مطهری دربارهی مکتب و دین شبیه دانسته و گفته است استاد مصباح مانند آنچه استاد مطهری در کتاب مقدمهای بر جهانبینی اسلامی بیان نموده، مکتب را سه لایهای تعبیر و تفسیر کرده و از لایهی معرفتشناختی، جهانشناختی، و ایدئولوژیک، که دربرگیرنده رفتارها و احکام جاری بر رفتارهاست، سخن گفته است. علامهی طباطبایی و استاد مطهری معرفتشناسی را از هستیشناسی در فلسفهی نو تفکیک کردند. در فلسفههای غربی هم تا پیش از کانت معرفتشناسی از هستیشناسی جدا نبود و شاید کانت مهمترین فیلسوفی بود که در این تفکیک ارزشمند فلسفی سهم بسزایی داشت. در میان فیلسوفان مسلمان هم علامه طباطبایی نخستین بار با سلسله دروس و سپس اصول فلسفه و روش رئالیسم این کار را انجام داد. ایشان افزون بر تفکیک این دو مبحث، معرفتشناسی را بر هستیشناسی مقدم دانست. کتاب اصول فلسفه و روش رئالیسم علامه هم نخستین کتاب فلسفهی اسلامی است که به جای اینکه فلسفه را از هستیشناسی و وجودشناسی آغاز کند، از معرفتشناسی آغاز کرد و نظریههای جدیدی را در حوزهی معرفتشناسی مطرح نمود که از جمله آنها تفصیل نظریهی اعتباریات و حقایق است.
البته نخستین اندیشمندی که اعتباریات و حقایق را از هم تفکیک کرد و دربارهی اعتباریات بحث فلسفی دقیقی مطرح نمود مرحوم محقق اصفهانی بود که در کتاب منظومهی تحفه الحکیم به این کار دست زد. البته پس از ایشان، علامه طباطبایی و استاد مطهری دو تن از اندیشمندانی بودند که در این زمینه حق مطلب را به خوبی ادا کردند. در وضعی که فلسفهی کانتی در جهان رواج فوقالعادهای یافته بود و در دنیای اسلام و ایران هم مارکسیستها با ایدئالیستی خواندن بعضی از مباحث مربوط به اعتباریات، پارهای از مباحث فلسفی را نقد میکردند، علامه طباطبایی در اصول فلسفه و روش رئالیسم، که بیشتر به منظور پاسخ به شبهات مارکسیستها نگارش یافت، این مبحث را به خوبی شرح داد و دیدگاههای جدیدی را مطرح کرد. دقت بسیار زیاد ایشان در این حوزه نسبت به فیلسوفان قبلی از آشنایی با فلسفههای غربی و مطالعهی آنها ناشی میشد. حضور امثال پروفسور کربن در درسهای ایشان و تبیین نظریات جدید فیلسوفان غربی نیز یکی از عوامل مهمی بود که زمینهی پیدایش نظریههای معرفتشناختی در فلسفهی علامهی طباطبایی را که ما از آن با عنوان فلسفهی نوصدرایی یاد میکنیم، فراهم ساخت.
آقای جمشیدی با این بیان در واقع به شباهت بسیار سهلایهانگاری فرهنگ در بیان استاد مصباح با سه لایهانگاری مکتب در بیان استاد مطهری اشاره کرده است. شایان ذکر است که استاد مطهری و استاد مصباح در امهات مسائل فلسفی با یکدیگر هممشرب هستند؛ هرچند که در مسئلهی جامعه، انسانشناسی و فلسفهی تاریخ نظریات کاملاً متفاوت و معارضی با هم دارند. کتاب جامعه و تاریخ استاد مصباح به طور کل با هدف نقد جامعه و تاریخ استاد مطهری نوشته شده است. پس از این دو بزرگوار، علامه جوادی آملی بیشتر تلاش کردهاند از استاد مطهری دفاع کنند و پاسخ آقای مصباح را بدهند.
به هر حال در حوزهی مرتبط با بحث ما باید تفاوتهای جوهری بین دیدگاههای استاد مطهری و استاد مصباح وجود داشته باشد؛ زیرا نگاه هر دو فیلسوف به جامعه و ماهیت آن، که بستر رخ دادن فرهنگ است، با هم کاملاً تفاوت دارد.
در بیانی دیگر استاد مصباح دولایهانگاری دین را چنین مطرح کرده است: «هر دینی دستکم از دو بخش تشکیل میگردد: ۱٫ عقیده یا عقایدی که حکم پایه و اساس و ریشهی آن را دارد؛ ۲٫ دستورات عملی که متناسب با آن پایه یا پایههای عقیدتی و برخاسته از آنها باشد». [۳] دستورهای عملی را میتوان به دو بخش بایدها و نبایدها و شایدها و نشایدها (حقوق، فقه و اخلاق) تقسیم کرد. سپس ایشان چنین اظهار کرده است که «کاملاً بجاست که بخش عقاید در هر دینی، اصول، و بخش احکام عملی، فروع آن دین نامیده شود؛ چنانکه دانشمندان اسلامی، این دو اصطلاح را در مورد عقاید و احکام اسلامی به کار بردهاند». [۴] البته در ادبیات علمای اسلامی رایج است که فقه را فروع تعبیر کنند. ظاهر عبارات نقل شده از ایشان به اخلاق اشارهای ندارد، با این حال روشن است که اخلاق جزء فروع به شمار میآید و قضایای اخلاقی نوعی احکام هستند، کما اینکه اگر به تفاوتهایی که از نظر بعضی از فیلسوفان از جمله استاد مصباح بین حقوق و اخلاق وجود دارد معتقد باشیم، لزوماً باید اخلاق را جزء احکام قلمداد کنیم. تفاوت اساسی بین فقه، حقوق و اخلاق از نظر آیتالله مصباح در این است که در پس قانون، حقوق و فقه الزامات وجود دارد و قوهی قهریه پشتیبان آنهاست، اما اخلاق دارای چنین پشتوانهی الزامی و اجرایی نیست؛ البته اگر این دو موضوع را دقیقتر بررسی کنیم، متوجه میشویم که در اخلاق هم ارزشها و دستورهایی هست که وقتی نقض شوند، در مورد آن الزامات اجتماعی و قانونی وجود دارد. در فقه موجود نیز قواعد، فروع و احکامی وجود دارد که الزامی پشت آنها نیست؛ برای مثال مستحبات و مکروهات، که براساس نظر مشهور و پذیرفته، آنها را جزء فقه میدانیم، از پشتوانهی الزام اجرایی برخوردار نیستند؛ یعنی هرگز کسی به خاطر رعایت نکردن مستحبات و مکروهات مورد مؤاخذه قرار نمیگیرد؛ هرچند عمل به مستحبات ممکن است اجر معنوی داشته باشد و ارزش تلقی شود.
تقسیمی که ما عرض میکنیم این است که اگر این تفاوت را بین فقه و حقوق بپذیریم و آن را جامعترین و فراگیرترین تفاوت قلمداد کنیم، مستحبات و مکروهات وارد بخش اول میشود. البته خود مستحبات و مکروهات دو دسته هستند؛ ۱٫ مستحبات و مکروهاتی که اصلاً دلیل آنها استحبابی است؛ یعنی دلیل آن اثبات میکند که مستحب است یا کراهت دارد؛ ۲٫ مستحبات و مکروهاتی که فقها حمل بر استحباب و کراهت میکنند. آن مستحبات ذاتی که دلایل آنها را مستحب و مکروه میدانند به نظر من جزء اخلاقاند و مبنای آن هم این است که رابطهی آدمی با همهی آنچه با آنها روبهرو میشود به دو دسته تقسیم میشود؛ ۱٫احکام الزامی؛ ۲٫ احکام ارزشی. مواجههی آدمی با طبیعت و رب (رابطهی رب و عبد) هم باید در چهارچوب همین دو دسته از احکام تعریف شود. مواجههی خداوند متعال با عبد از سر عدل درواقع مواجههی حقوقی و قانونی است، اما زمانی که این مواجهه از سر فضل باشد، در دایرهی رفتار اخلاقی قرار میگیرد. رابطهی عبد با خداوند هم همینگونه است؛ زمانی که عبد در برابر رب خود مکلف به رعایت فرمانها و دستورهایی همچون اداری نماز و روزه و پرهیز کردن از ستمکاری یا سرقت است، چون رعایت نکردن آنها عقاب و عذاب در پی دارد، مواجههی حقوقی و قانونی را نمایان میسازد، اما عمل به مکروهات و مستحبات ذاتی که هدف از آنها رعایت حریم قدسی خداوند و جلب حب الهی است نوعی رابطهی اخلاقی بین بنده و خدا را نشان میدهد؛ زیرا رعایتنکردن این دسته از قوانین عقابی در پی نخواهد داشت. بر این اساس میتوان گفت رابطهی حقوقی و اخلاقی دوسویهای بین عبد و رب برقرار است، همانگونه که بین یک انسان با انسانهای دیگر و نیز انسان با طبیعت و خلقت الهی چنین رابطهای را میتوان مشاهده کرد.
اگر به آنچه آقای مصباح دربارهی تفاوت بین حقوق و اخلاق قائل است ملتزم باشیم، باید مستحبات و مکروهات را در زمرهی اخلاق قرار دهیم.
ایشان، مثل استاد مطهری، جهانبینی و ایدئولوژی را از هم تفکیک کرده و دربارهی هر یک از آنها توضیحاتی داده است: «جهانبینی به همهی بینشها اطلاق نمیشود، به بینشهای کلی گفته میشود و نه بینشها و عقاید جزئی، کما اینکه ایدئولوژی هم همینطور است و به رفتارها و احکام کلی گفته میشود و نه جزئی». این بخشی از توضیح آیتالله مصباح دربارهی جهانبینی و ایدئولوژی است، که گرچه ما نمیدانیم آیا نظریهی خودشان است یا خیر، برداشت خوب و درستی است. شایان ذکر است که در چهارچوب فکری استاد مصباح گرچه جهانبینی و ایدئولوژی از هم تفکیک شدهاند، با یکدیگر رابطهی ابتنائی و ترتبی دارند.
آیتالله مصباح فرموده است: «شاید بتوان گفت تعریف فرهنگ به عاملی که به زندگی انسان، معنا و جهت میدهد منطقیترین سخن در تعریف فرهنگ است». [۵] اگر چنین باشد، این تعریف باید تعریف اول استاد مصباح تلقی شود؛ چون با این تعبیر به کارکرد فرهنگ و غایت اصلی آن، که معنابخشی و جهتدادن به زندگی آدمی است، اشاره میکند. در نظر استاد مصباح انسان بدون فرهنگ دچار بیهویتی و آشفتگی درونی میشود و زندگی او معنای خود را از دست میدهد. به این جملهی ایشان که فرهنگ به رفتار آدمی جهت میدهد میتوان علم را هم افزود؛ یعنی فرهنگ افزون بر جهتدهی به زندگی انسان، گاهی به علم هم جهت میدهد و در جهتدهی به نظریههای علمی تأثیر دارد؛ گرچه با تعریف آقای مصباح، علم، جزئی از فرهنگ است.
این عبارت که «ما در اینجا فرهنگ را به معنایی عام به کار میبریم که شامل بر علوم، اعمّ از علوم عقلی مانند ریاضیات و منطق، علوم تجربی، علوم نقلی مانند صرف و نحو، تاریخ، و بر فلسفه، عرفان، دین، هنر، ادبیات، کلام، اخلاق، فقه، نظامهای ارزشی، حقوقی، اخلاقی، دینی، زیباییشناختی، عرف و عادات و آداب و رسوم میشود» [۶] درواقع تفصیل تعریف اول به ضمیمهی مؤلفههایی است که ایشان مطرح کرده است. اگر این عبارت را آیتالله مصباح در تعریف خود نمیگنجاند، ممکن بود این اشکال بر نظر ایشان وارد نشود که فرهنگ را عبارت دانسته است از علوم عقلی، علوم تجربی، علوم نقلی و فلسفه، عرفان، دین، ادبیات، کلام، اخلاق، فقه، که جزء علوم نیستند. زیباییشناسی، که شاید علم قلمداد نشود، و عرف و عادات و آداب و رسوم، که جزء علوم نیستند. به سخن دیگر این اندیشمند اسلامی فرهنگ را اعم از همهی معارف دانسته است.
نقد تعریف آیتالله مصباح
آیتالله مصباح در تعریف نخست خود فرهنگ را عبارت دانسته از: «مجموعهی مایههایی که رفتار او [انسان] را از رفتار حیوانات مشخص و ممتاز میسازد». در عین حال ایشان تعریف دیگری هم مطرح کرده که البته با هم منافات ندارند. شاید این دو عبارت ایشان، با عبارت آخری که در آن به تفصیل از اجزای فرهنگ سخن گفته، تهافت و تفاوت داشته باشند.
در کل تعریف استاد مصباح اشکالاتی دارد که در ادامه به بعضی از آنها اشاره شده است:
۱٫ در اینجا ما از فیلسوفی همچون آیتالله مصباح که در مقام تعریف فرهنگ است انتظار داریم اطلاعاتی را در اینباره به خواننده منتقل کند، اما چنین تعریفی نه تنها این انتظار را برآورده نمیکند، بلکه از ویژگیهایی تعریف منطقی، مثل جامعیت، مانعیت و جهتمندی، و نیز تعریف برتر برخوردار نیست. به همین دلیل است که تعریف ایشان هیچ بُعد و جزئی از ماهیت پدیدهی فرهنگ را نمایان نمیکند؛ زیرا ابعاد فرهنگ و لایهها و سطوحی که ایشان بعدها به منزلهی مؤلفههای فرهنگ به آنها اشاره نمود در این تعبیر نیامده است.
۲٫ ایشان در این تعبیر فرهنگ را به گونهای تعریف کردهاند که به لایهی رفتارها فروکاسته شده؛ در حالی که در عبارات دیگری از سه لایهای بودن فرهنگ سخن گفته است. اگر بینشها و باورها، ارزشها و گرایشها، رفتارها و کردارها سه لایهی تشکیلدهندهی فرهنگ تلقی شوند، رفتارها و کردارها یکسوم فرهنگ به شمار میآیند نه همهی آن؛ البته اگر رفتار را از کردار تفکیک کنیم، این نسبت به یکششم تقلیل خواهد یافت. اگر این عبارت که «به طور کلی سه بخش اساسی میتوان برای فرهنگ در نظر گرفت؛ اول شناختها و باورها، دوم ارزشها و گرایشها، سوم رفتارها و کردارها» ضمیمهی تعریف گردد، ممکن است مهملی برای دفاع از تعریف یافت شود؛ زیرا در این صورت میتوان گفت شناختها و باورها، ارزشها و گرایشها مایههایی هستند که رفتار آدمی را میسازند و به این ترتیب آدمی در مقام رفتار از حیوانات متمایز میشود. درواقع در این تعریف مایهها نمایندهی شناختها و باورها و نیز ارزشها و گرایشها هستند که براساس دیدگاه ایشان رفتار انسان بر آنها مبتنی است. ولی در این استدلال تأمل است؛ زیرا آیتالله مصباح اظهار نموده است: فرهنگ مجموعهی مایههاست و اگر رفتارها و کردارها هم جزء فرهنگ است، پس رفتارها و فرهنگها هم جزء مجموعهی مایهها خواهد شد؛ بنابراین رفتارها و فرهنگها مبتنی بر مایهها نخواهد شد.
ایشان گفته است که فرهنگ مجموعهی مایههایی است که رفتار انسان را متمایز میکند؛ یعنی رفتار انسان را میسازد؛ بنابراین فرهنگ را رفتار نداستهاند، ولی در همینباره هم میتوان این اشکال را وارد کرد که ایشان رفتار را جزء فرهنگ دانسته، اما در اینجا آن را از فرهنگ خارج کرده و گفته که فرهنگ عبارت است از مجموعهی مایههایی که رفتار انسان را میسازد و آن را از حیوان متمایز میکند. در واقع در این عبارت، خارج از فرهنگ و مؤلفههای آن قرار گرفته است؛ بدینترتیب اشکال، به شکل دیگری دربارهی تعریف ایشان مطرح میشود.
۳٫ نکتهی دیگری که ذیل این تعریف میتوان عنوان کرد این است که هرچند استاد مصباح درصدد تعریف فرهنگ براساس کارکرد آن بوده، ولی از واژههای مبهم و نارسایی استفاده کرده است. آنچه در تعریف باید مد نظر قرار گیرد استفاده از واژگانی است که مخاطب با خواندن آنها بتواند حقیقت مورد تعریف را درک کند. اما در تعریف ایشان «مجموعهی مایهها» عبارت مبهمی است که منظور را روشن نمیسازد. از همینروست که به رغم اشارهی استاد مصباح به مواد تشکیلدهندهی فرهنگ با استفاده از عبارت «مجموعه مایهها»، و ارجاع تعریف فرهنگ به کارکرد آن ـ کما اینکه در تعریف بعدی هم همینکار را کرده و فرموده است: فرهنگ به زندگی معنا و جهت میدهد ـ از این تعریف، اطلاعات دقیق و درخوری دربارهی فرهنگ دستگیر خواننده نمیشود.
۴٫ اصولاً تعریفی که ایشان مطرح فرموده است خاص تعریف فرهنگ نیست؛ برای مثال در تعریف دین هم میشود گفت: مجموعه مایههایی که رفتار آدمی را از رفتار حیوانات متمایز میکند. این درحالی است که ممکن است دین، جزئی از فرهنگ به شمار آید نه خود فرهنگ. در تعریف قانون هم میشود از همین عبارت استفاده کرد و آن را مجموعه مایههایی دانست که رفتار آدمی را از رفتار حیوانات جدا میکند. اخلاق و عدل هم موضوعهای دیگری هستند که امکان تعریف آنها به همین شکل وجود دارد. همین موضوع نشان میدهد که تعریف ایشان مانع نیست و میشود در تعریف همهی ابرارزشهای الهی و انسانی از آن استفاده کرد.
۵٫ ممکن است کسی ادعا کند مایههایی در بعضی از فرهنگها وجود دارند که نه تنها کارکرد متمایز ساختن رفتار انسان از حیوان را نداشته باشد، بلکه برعکس آدمی را به حیوانات نزدیکتر سازد؛ مانند آنچه در فرهنگ اقوام بدوی یا فرهنگ جدید غرب به چشم میخورد. در حال حاضر بیحجابی و برهنگی جزئی از فرهنگ غرب مدرن است و بیش از نیمی از جهان این امور را هنجار قلمداد میکند. به همین دلیل است که در این جوامع حجاب ناهنجار قلمداد میگردد و با آن مقابله میشود. با توجه به تعریف استاد مصباح میتوان این پرسش را مطرح کرد که برهنگی رفتار آدمی را به حیوان نزدیک میکند یا به انسان متعالی؟! در فرهنگهای اقوام بدوی هم بسیاری از امور وجود داشت که قطعاً جزئی از فرهنگ آنها بود، ولی بیشتر جنبهی حیوانی داشت و انسان را در رفتار به حیوان نزدیکتر و شبیهتر میکرد. از همینروست که تأکید میکنم فرهنگ باید به گونهای تعریف شود که همهی مصادیق آن را در بر بگیرد، مگر اینکه از اول اعلام شود که جهت تعریف پیشینی است و فرهنگ مطلوب مد نظر قرار گرفته است. این در حالی است که در بیان استاد مصباح به چنین مسئلهای اشاره نشده است. نشانهی آن هم کتاب تهاجم فرهنگی ایشان است که در آن بحث مقابله با فرهنگ مهاجم مطرح شده است؛ در واقع با توجه به این موضوع که استاد مصباح فرهنگ مهاجم را هم فرهنگ دانسته است انتظار میرفت ایشان فرهنگ را به گونهای تعریف کند که فرهنگ مهاجم را هم در برگیرد؛ انتظاری که جامهی عمل نپوشاند؛ در نتیجه این تعریف جامع مصادیق فرهنگ نیست.
۶٫ همانگونه که پیش از این گفتم، استاد مصباح اظهار کرده است: «شاید بتوان گفت تعریف فرهنگ به عاملی که به زندگی انسان معنا و جهت میدهد منطقیترین سخن در تعریف فرهنگ است» و با این عبارت تعریف دوم خود از فرهنگ را بیان نموده است. اما در اینجا نیز ایشان با تعبیر دیگر فرهنگ را به کارکرد تعریف کرده است.
افزون بر آن، در اینجا هم از ماهیت فرهنگ سخنی به میان نیامده است و ما با شنیدن «فرهنگ عاملی است که به زندگی معنا و جهت میدهد» فرهنگ را نمیشناسیم و به ماهیت آن پی نمیبریم.
۷٫ اشکال دیگری که به این تعریف وارد میشود، مانع نبودن آن است؛ یعنی همانگونه که دربارهی تعریف پیشین گفتیم از عبارتهای آن میتوان در تعریف دین، عدل، قانون و … استفاده کرد، در اینجا هم میتوانیم ایمان، دین، اخلاق و قانون را عاملی بدانیم که به زندگی انسان جهت و معنا میدهد.
۸٫ همچنین اشکال موارد نقض را هم میتوان دربارهی این تعریف مطرح کرد. برای نمونه میتوان پرسید آیا هر فرهنگی چنین خاصیتی دارد؟ و آیا فرهنگ مدرن غربی به زندگی انسان غربی معنا داده است؟ اتفاقاً امروز بشر مدرن از بیمعنایی و پوچی رنج میبرد و این در حالی است که بیفرهنگ هم نیست. غربیها دارای فرهنگاند ولی به افسردگی، بیمعنایی و پوچانگاری هستی و حیات دچار هستند. این تعریف نیز مانند تعریف قبلی همهی فرهنگها را در برنمیگیرد.
۹٫ استاد مصباح در عبارتی که از اجزای فرهنگ سخن به میان آورد ریاضیات را هم در زمرهی فرهنگ قلمداد نمود. حال با توجه به تعریف دوم ایشان، این پرسش مطرح میشود که ریاضیات کجای زندگی را معنادار میکند و آیا زندگی کسی که ریاضیات نمیداند بیمعناست؟ چون وقتی این دیدگاه مطرح میشود که فرهنگ زندگی را معنادار میکند، باید همهی اجزای آن را در بردارنده این ویژگی دانست.
اگر فرهنگ را مشتمل بر مجموعه مؤلفههای سهگانه بدانیم و لایههای سهگانه را هم به عبارت آخر ایشان تفصیل بدهیم، این تعریف و تعریف قبلی ایشان از این جهت هم مخدوش میشود. به سخن دیگر این تعریف افزون بر اینکه جامع مصادیق فرهنگ و مانع ارزشهای دیگر نیست، همهی اجزاء فرهنگ را هم شامل نمیشود؛ زیرا در فرهنگ اجزایی وجود دارد که بر رفتار آدمی تأثیر نمیگذارد؛ مانند ریاضیات. همین موضوع نشان میدهد که ایشان اجزایی را در دایرهی فرهنگ قرار دادهاند که براساس تعریف خودشان جزء فرهنگ نیستند.
۱۰٫ در بیان آخر ایشان فرمودهاند: «ما در اینجا فرهنگ را به معنایی عام به کار میبریم که شامل علوم، اعم از علوم عقلی مانند ریاضیات و منطق، علوم تجربی، علوم نقلی محض مانند صرف و نحو و تاریخ، و بر فلسفه، عرفان، دین، هنر، ادبیات، کلام، اخلاق، فقه، نظامهای ارزشی، حقوقی، اخلاقی، دینی، زیباییشناختی، عرف و عادات و آداب و رسوم میشود». این تعریف درواقع یک تعریف حداکثری از فرهنگ است. اگرچه ایرادی ندارد که فرهنگ را آنچنان گسترده و فراگیر تعریف کنیم که شامل همه چیز بشود، این مسئله با عرف علمی اصحاب حوزهی فرهنگپژوهی سازگار نیست. فرهنگپژوهان، آنگاه که از فرهنگ سخن به میان میآورند، آن را علوم انسانی علیالاطلاق یا همهی علوم نمیدانند. اگر هم به فرض، بعضی از آنها چنین دیدگاهی داشته باشند، نظر آنها مخدوش اعلام میگردد. شاید این قضیه از آنجا ناشی میشود که وقتی این واژه در حوزهی مطالعات اجتماعی و با هدف پژوهش در اینباره مطرح میشود، با آنچه در مقام تبیین لغوی آن بیان میگردد و فرهنگ را معادل ادب، و ادب را در برگیرندهی همهی علوم میداند تفاوت مییابد؛ از همینرو فرهنگ را در مقام فرهنگپژوهی باید به مثابه آنچه در خلال حیات ذهنی، زبانی و زیستی آدمی بروز میکند، دانست و آن را از فرهنگ به معنای لغویاش که میتواند معنای وسیعی داشته باشد، جدا کرد تا این دو با هم اشتباه نشوند.
ممکن است گفته شود که بنده هم فرهنگ را دربرگیرندهی سه لایهی بینش، منش و کنش دانسته و در لایهی منش و کنش، اخلاق و حقوق را وارد کردهام، اما من در توضیح دیگری عرض کردم که اینها آنگاه که در عینیت و در ظروف اجتماعی، تاریخی اتفاق میافتند، فرهنگ میشوند و نه به همان شکلی که لابهلای کتابها هستند. آنچه از کتابها و متون به دست آمده فرهنگ به معنای ادب است، اما در مقام فرهنگپژوهی، وضعیت انضمامی مسئله مد نظر قرار میگیرد. افزون بر این، بنده به این نکته اشاره کردم که فرهنگ، علوم انسانی انضمامی است؛ یعنی علوم انسانی در ظرف رفتار و شرایط اجتماعی فرهنگ میشود و فرهنگ همان علوم انسانی نیست؛ هرچند علوم انسانی فرهنگ را میسازد. اگر بنا باشد زمانی علوم اسلامی را در مقام کاربرد در یک جامعهی مشخص به کار ببریم، ممکن است مطالعات فرهنگی هم جزء آن بشوند.
پرسش و پاسخ
آقای ذوعلم: من فکر میکنم مقایسهی بحث آقای مصباح با استاد مطهری یک مقدار ما را از مسئله دور میکند. آقای مطهری دربارهی دین بحث کرده است، اما آقای مصباح دربارهی فرهنگ. اگر ما چینش را به این صورت ببینیم که آقای مصباح نخست مطلب چهارم را مطرح کرده و در آن، فرهنگ را به معنای عام به کار برده است، این اشکال بر ایشان وارد نیست که چرا فرهنگ را یک بار به معنای عام و یک بار به معنای خاص مطرح کرده است و این کار متداول هم هست. کاربرد فرهنگ در معنای عام مجاز است و به معنای این نیست که ایشان یک تعریف حداکثری از فرهنگ مطرح کرده است. ایشان در اینجا خواسته است بگوید که ما در اینجا فرهنگ را به معنای عام به کار میبریم؛ بنابراین اشکال بر ایشان وارد نیست. البته ممکن است در جزئیات نقدهایی بر تعریف ایشان وارد باشد و این پرسشها را به ذهن آورد که فرهنگ در معنای عام آیا همهی دین یا فلسفه را دربر میگیرد؟ این قید بسیار مهمی است که آن بخشی از مقولهها که در عینیت جامعه تحقق مییابند فرهنگ هستند، حتی در معنای عام هم چه بسا همینطور باشد، که البته باز این اشکال وارد میشود که در بحث علوم اینگونه نیست. ما میگوییم دانش و علوم و تربیت زیرمجموعهی فرهنگ به معنای عام هست، ولو آن بخش از علوم که نظری و آکادمیک است. غرض من این است که عبارت سوم را اول بیاوریم و بگوییم آقای مصباح یک معنی عام برای فرهنگ قائلاند و یک معنای خاص. در معنای خاص هم تعریف اصلی ایشان همان تعریف سومی است که در اینجا مطرح شد؛ یعنی اینکه اساس فرهنگ دو مقولهی باورها و ارزشهای جامعه هستند؛ زیرا این تعریف مقبولتر از تعریف اول است. البته این تعریف را بعضی از اندیشمندان غربی هم مطرح کردهاند و گفتهاند لایهی اصلی فرهنگ باورها و ارزشهاست. مقام معظم رهبری نیز با این تعبیر که «معتقدات و خلقیات جامعه فرهنگ عمومی است» به گونهای این موضوع را مدنظر قرار دادهاند. قید «جامعه» هم که ایشان آوردهاند خیلی بجاست.
آیتالله مصباح بعد از بیان اینکه اساس فرهنگ دو مقولهی باورها و ارزشهاست، توضیح داده است که فرهنگ انسان را از حیوان جدا میکند. سپس به آن سه بخش اساسی، یعنی شناختها و باورها، ارزشها و گرایشها، و رفتارها و کردارها اشاره کرده و در تعریف دوم اظهار نموده است که فرهنگ میخواهد به انسان معنا و جهت بدهد؛ البته فرهنگ مطلوب باید چنین کارکردی داشته باشد. این چینش را اگر تغییر دهیم بحث قوام بهتری پیدا میکند و جنبهی اثباتی قضیه بیشتر میشود.
نکتهی مثبت و مهم تعریف استاد مصباح در این است که فرهنگ را از بحث رفتارهای محض بیرون کشیده و آنها را مبتنی بر گرایشها و ارزشها، و شناختها و باورها دانستهاند. براساس این دیدگاه اگر ما بخواهیم در فرهنگ جامعه مداخلهای بکنیم باید کار خود را از بخش شناختها و باورها آغاز کنیم. این بحث بسیار کاربردی و مهم است و میتوان آن را مبنای یک پرسش از همهی دستگاههای فرهنگی قرار داد که شما چقدر روی بحث شناختها و باورهای جامعه کار کردهاید؟
بهتر است نقدها هم طبقهبندی شوند؛ زیرا بعضی از نقدها مبنایی و اساسی است، اما بعضی دیگر را با دفاع و توضیح مختصری میتوان اصلاح کرد. اشکال مهمی که در تعریف ایشان وجود دارد فردی دیدن فرهنگ به جای جمعی دیدن آن است. آیتالله مصباح تعریف فرهنگ را خیلی به تعریف دین نزدیک کرده است؛ یعنی وقتی میخواهد بگوید دین چیست، دین میشود همان شناختها و باورها و بخش عمدهای از تعریف پسینی فرهنگ را از فرهنگ خارج میکند. بخش میراث فرهنگی و معماری هم در تعریف ایشان نیست؛ یعنی این مقولهها در تعریف فرهنگ به معنی خاص، باید به گونهای دیده شوند. از همینروست که میگویم ایشان فرهنگ را فردی دیدهاند نه جمعی.
این اشکال بر تعریف یادشده وارد است که در آن تحویل فرهنگ به دین است و مرزی بین اجزا و محورهای اساسی فرهنگ و دین دیده نمیشود.
شما این اشکال را به تعریف آیتالله مصباح وارد کردید که چون برهنگی و بیحجابی جزئی از فرهنگ غرب مدرن شده است، کارکرد فرهنگ در تمایز رفتار انسان از حیوان زیر سؤال میرود، اما بنده معتقدم برهنگی یا بیحجابی رواجیافته در غرب با نوع برهنگی حیوان خیلی تفاوت دارد؛ برهنگی غربی در واقع با پوشش ایجاد میشود و جاذبه ایجاد میکند. از سوی دیگر استاد مصباح در این تعریف که «فرهنگ عبارت است از مجموعه مایههایی که رفتار انسان را از رفتار حیوانات مشخص میکند»، بحث حیوانیت را به منزلهی ارزش مطرح نکرده، بلکه بحث حیوانات را طرح کرده است. بنابراین به نظر بنده این اشکال به تعریف ایشان وارد نیست که بگوییم بعضی از فرهنگها حیوانیت را در انسانها تقویت میکنند، پس در دایرهی تعریف استاد قرار نمیگیرند؛ زیرا این حیوانیت با حیوانیت حیوانات تفاوت دارد.
آقای علیاکبری: دربارهی این نکته که فرمودید استاد مصباح فرهنگ را به کردارها و رفتارها فروکاسته است باید بگویم مقولههایی مانند دین هم همینگونه هستند؛ برای مثال در آیهی چهاردهم سورهی حجرات آمده است: «قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لکِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا» ]بعضی از[ بادیهنشینان گفتند: ایمان آوردیم. بگو: ایمان نیاوردهاید، لیکن بگویید: اسلام آوردیم. از این آیه اینگونه استنباط میشود که ایمان برتر از دین است؛ زیرا اصول دین مسائل اعتقادی است، درحالیکه اصول ایمان براساس آنچه امام صادق(ع) و دیگر معصومان فرمودهاند مسائل اخلاقی است. در حدیث معروف «انی بعثت لاتمم مکارم الاخلاق» هم منظور از اخلاقها همان کردارها و رفتارهاست.
آقای بنیانیان: در جامعه به نام فرهنگ فعالیتهای گستردهای انجام میشود و هر کسی به نام فرهنگ منابع جامعه را هزینه میکند و وقتی هم بحث میکنیم میگوید تلقی من از فرهنگ چنین چیزی است و این اختلاف هم در بین دانشمندان جامعه است و هم مدیران؛ بهویژه در جامعهی اسلامی ما که به نام فرهنگ از بیتالمال خیلی هزینه میکنیم. این مسائل از نبود تعریفی جامع و پذیرفتهشده نزد همگان یا حداقل بیشتر اندیشمندان ناشی میشود.
اگر این بحث را که فرهنگ نظام منسجمی از باورها، ارزشها و رفتار است، بپذیریم و معتقد باشیم که با تغییر رفتار فرهنگ اندکاندک جهت عکس هم میگیرد و دو طرفه است، هم از نظر عقلی اثبات میشود و هم از نظر دانشمندان غربی. در احادیث هم نمونههای بسیاری را میتوان یافت که در آنها به کاهش ایمان در نتیجهی ارتکاب به گناه اشاره شده است.
مردم جامعهی ما، به دلیل شیفتگی به غرب، بسیاری از ابعاد فرهنگی آن را پس از ورود به جامعه میپذیرند و سپس در پی توجیه آنها برمیآیند؛ برای این منظور آنها در ذهن خود این رفتارها را به ارزش تبدیل میکنند و میکوشند باورهایی براساس آن پیدا کنند؛ حال اگر در دین چنین باورهایی یافت نشد، به سراغ علم میروند، و این در مدیریت بعدی و سیاستگذاری در فرهنگ، سهم تعیینکنندهای دارد.
دانشمندان دیدگاههای متفاوت بسیاری را مطرح میکنند، اما این دیدگاهها تا زمانی که در روابط جامعه وجه غالب پیدا نکرده باشد فرهنگ نیست. توضیحات شما دربارهی اینکه علوم انسانی پشتوانهی فرهنگ است یا دیدگاه استاد مصباح دربارهی ریاضیات هم تا زمانی که در تنظیم روابط اجتماعی سهمی نداشته باشند، جزء فرهنگ نیستند، اما زمانی که چنین کارکردی پیدا کنند در دایرهی فرهنگ قرار میگیرند؛ هر دو هم میتوانند درست باشند؛ البته به شرط آنکه قید نسبت فرهنگ با جامعه را فراموش نکنیم و در جامعه به دنبال فرهنگ بگردیم و بحث کنیم برای اینکه تعریف ما حداقل در جامعهی خودمان به تعریف مقبول و مشترکی تبدیل شود.
آقای خزایی: دربارهی شناخت و باور باید این نکته را عرض کنم که از نظر من شناخت حتماً به باور منجر نمیشود و ممکن است فردی باشد که نسبت به موضوعی شناخت داشته، اما به آن باور نداشته باشد. یا فرهنگی مبتنی بر مد و عادت یا سنتی در گذشته باشد که شناختی دربارهی آن وجود ندارد. دربارهی اینکه این کارکرد جزئی را برای فرهنگ در نظر گیریم که به زندگی انسان معنا میدهد، باید بگویم این از جزئی هم جزئیتر است؛ چون اگر کارکرد مثبت آن را در نظر داشته باشیم کارکردهای منفی هم دارد. ممکن است همین الان در کشوری قربانیکردن مفهوم داشته باشد و برای مثال دختری را در مقابل معبدی قربانی کنند و حتی خون قربانی را هم بخورند.
آقای جمشیدی: به نظر میرسد تعریف آقای مصباح از فرهنگ یک سیر تاریخی داشته باشد. ایشان در کتاب جامعه و تاریخ که اوایل دههی ۱۳۶۰، منتشر شد، تعریف اول را مطرح نمود. بنابراین دورهی اول این سیر تاریخی مربوط به آن دهه است؛ دورهی دوم هم اواخر دههی ۱۳۶۰ تا اوایل دههی ۱۳۷۰ را در برمیگیرد؛ دورهی سوم هم از اواسط دههی ۱۳۷۰ تا امروز ادامه دارد. در دورهی سوم مرتب بر ارزشها و باورها تأکید میکنند.
مطلب بعدی دربارهی این نکته است که فرمودید تعریف استاد مصباح معرف هیچ اموری از فرهنگ نیست و انسجام در آن دیده نمیشود. ایشان آنجا که از باورها و ارزشها سخن میگویند، تعریف به ابعاد میکنند، اما در جای دیگری تعریف به اجزاء میکنند و به علوم اشاره میکنند و در جایی هم، تعریف به کارکرد میکنند و میگویند فرهنگ سازندهی رفتار انسان است. اینها پراکنده و نامنسجم نیستند، بلکه ماهیت فرهنگ هستند.
شما دربارهی این تعریف که فرهنگ مجموعه مایههایی است که رفتار انسان را از حیوان جدا میکند، به جامع نبودن آن اشاره کردید و دلیل آوردید که فرهنگهای بدوی و فرهنگ غربی حیوانی هستند؛ بنابراین فرهنگ نمیتواند فصل ممیز انسان از حیوان باشد. این در حالی است که حیوان اصلاً نمیتواند فرهنگ داشته باشد. پیشفرض این اشکال این است که حیوان هم میتواند فرهنگ داشته باشد.
فرمودید چرا استاد مصباح فقط رفتار را در نظر دارند؟ در پاسخ به پرسش شما باید بگویم که ایشان تعریف به کارکرد میکنند؛ یعنی میگویند آنچه انسان را از حیوان متمایز میکند رفتار است، و چون حیوان رفتار دارد، اما باور ندارد نمیتوانیم بگوییم باور حیوانی و باور انسانی. در واقع اینجا با توجه به اینکه میخواهند فرهنگ را براساس کارکرد تعریف کنند باید قید رفتار را بیاورند.
نظر من این است که ایشان میخواهد بگوید فرهنگ خاص زندگی انسان است؛ یعنی یک مقولهی انسانی است؛ بیشتر کسانی هم که فرهنگ را تعریف کردهاند به این موضوع معتقدند.
در برابر این دیدگاه شما که تعریف استاد مصباح را مانع ندانستید، باید بگویم که اینها اجزای فرهنگی هستند؛ یعنی هم کل، آن کارکرد را دارد و هم اجزای آن. شما چیز متباینی با آن را نگفتید که مانع نباشد، چیزی را گفتید که اخص از آن است؛ یعنی اجزای آن یک کل وقتی یک حکمی دارد دستکم بخشی از آن حکم بر اجزای آن کل نیز مترتب میشود.
مطلب دیگر این است که فرمودید فرهنگ ممکن است تولید معنا نکند، اما حتی بیمعنایی هم یک نوع معناست؛ برای مثال پوچگرایی نوعی تفسیر از حیات است و بنابراین نوعی معنادهی است. پوچگرایی خود یک فرهنگ است و نوعی تفسیر زندگی قلمداد میشود. من فکر میکنم ایشان وجه غالب فرهنگ را معیار قلمداد کرده و گفته است کارکرد آن معنادهی است. مسلم است که ریاضیات، شیمی و فیزیک معنادهی نمیکنند، ولی شاید بتوان گفت اینها به حوزهی شناختها تعلق دارند نه باورها.
نکتهی آخر این است که دربارهی دین و فرهنگ ایشان معتقدند اولاً دین فرهنگ است؛ یعنی مقولهای با عنوان فرهنگ اسلامی داریم؛ ثانیاً دین میتواند بخشی از فرهنگ جامعه باشد. به سخن دیگر فرهنگ از منابع گوناگونی تغذیه میکند که یکی از آنها دین است. تفکیکی که استاد مصباح دربارهی دین دارد تفکیک به ابعاد است و این تفکیک را هم استاد مطهری به کار برده است هم ایشان. مانعی دیده نمیشود که این تفکیک به فرهنگ نیز سرایت داده شود؛ بنابراین نمیتوان گفت که اینها به دین مربوط است نه فرهنگ؛ زیرا دین هم سنخ و صنفی از فرهنگ است.
آقای سعادتی: من احساس میکنم تعاریفی که آقای مصباح فرمودهاند در یک سخنرانی عمومی بوده است و شکل کتابی ندارد. این تعاریف خیلی عمومی و سطحی است. این تعابیر در خور نقد و بررسی در یک منظر دانشگاهی نیست.
استاد رشاد: اجازه بدهید بررسی دیدگاهها را به جلسهی بعد موکول کنیم.
[۱] . محمدتقی مصباح یزدی، تهاجم فرهنگی، قم: مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی، ص ۷۱٫
[۲] . همان؛ ص ۷۱٫
[۳] . محمدتقی مصباح یزدی، آموزش عقاید، تهران: شرکت چاپ و نشر بینالملل سازمان تبلیغات اسلامی، صص ۱۱ـ ۱۲٫
[۴] . همان، ص ۱۲٫
[۵] . محمدتقی مصباح یزدی، مجموعه آثار: پرسشها و پاسخها، ج ۱ـ۵، قم: مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی، ۱۳۸۵، ص ۱۵۱٫
[۶] . محمدتقی مصباح یزدی، جامعه و تاریخ از دیدگاه قرآن، تهران: شرکت چاپ و نشر بینالملل سازمان تبلیغات اسلامی، چاپ چهارم، ۱۳۷۹، صص ۲۷۱ ـ ۲۷۲٫
لینک کوتاه: https://rashad.ir/?p=1871