جلسه ۰۲۴ فلسفه فرهنگ ۱۷-۳-۱۳۹۱

 

نقدهای وارد بر تعریف مختار

براساس تعریف مختار، فرهنگ عبارت است از: «طیف گسترده‌ای از بینش‌ها، منش‌ها، کشش‌ها و کنش‌های سازوارِ جامعه‌زادِ هنجارشده‌ی بطیءالتطورِ معناپرداز و جهت‌بخش ذهن و زندگی آدمیان که چونان طبیعت ثانوی و هویت جمعی طیفی از انسان‌ها در بازه‌ی زمانی و بستر زمینی معینی صورت بسته باشد».
در جلسات پیش نقدهایی بر این تعریف وارد شد که بعضی از آنها صورت مکتوب داشت. در این جلسه بناست به بعضی از این نقدها اشاره و پاسخ آنها داده شود.
۱٫ آیا صفت «گسترده» برای «طیف» به این معنا خواهد بود که اگر مجموعه‌ای از بینش، منش، کشش و کنشِ محدود، ولو به صورت طیف، اما غیرگسترده، در جایی فراهم بود، فرهنگ تلقی نمی‌شود؟
پاسخ: صفت «گسترده» برای طیف آمد، زیرا گردآمدن صرفِ مجموعه‌ای از بینش‌ها، منش‌ها، کشش‌ها و کنش‌ها، حتی اندک و در حد نمونه‌ای از نوعی بینش، منش، کشش و کنش، درخور اطلاق فرهنگ مطلق نیست. بحث ما درباره‌ی فرهنگ مطلق است و نه فرهنگ‌های مضاف یا فرهنگ‌های موصوف. ممکن است مجموعه‌ی خُرد و محدودی از مؤلفه‌ها یا عناصر فرهنگی که در جایی تبلور و تجلی کرده است، فرهنگ نام گیرد؛ مثل فرهنگ‌های موصوف و فرهنگ‌های مضاف. برای نمونه فرهنگ یک قوم، فرهنگ غیرمطلق، خُرده‌فرهنگ یا مضاف و موصوف است. فرهنگ مطلق لزوماً از طیف گسترده‌ای از بینش‌ها، منش‌ها، کشش‌ها و کنش‌ها تشکیل می‌شود، ولی اگر محدود و معدودی از مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ، مثلاً در میان قوم یا گروهی اجتماعی یا حتی در حرفه‌ای خاص تکون و تبلور پیدا کند، گر‌چه به آن نیز فرهنگ می‌گویند، فرهنگ‌ مطلق به شمار نمی‌آید.
۲٫ در توضیحات گفته شد، بین مؤلفه‌ها، ترابطی طولی برقرار است و تأثیر و تأثر به صورت طولی است، اما آیا این گفته به معنای تأثیر و تأثر یک‌سویه‌ی بین مؤلفه‌ها است و صرفاً بینش‌ها بر منش‌ها و منش‌ها بر کشش‌ها و کشش‌ها بر کنش‌ها تأثیر می‌گذارند، یا آنکه گاه تأثیر و تأثر دوسویه است؟
پاسخ: تأثیر و تأثر دوسویه است، ولی در تعریف، به جریان غالب ترابطِ تأثیرگذار بین مؤلفه‌ها اشاره شده است؛ یعنی غلبه با تأثیر بینش‌ها بر منش‌ها و این دو بر کشش‌ها و هر سه بر کنش‌هاست. با این حال بینش، گاه از منش تأثیر می‌پذیرد، ولی تأثیر آن بسیار کم است و در مقایسه‌ی تأثیر این دو (بینش بر منش و منش بر بینش) سهم تأثیر چشمگیرتر از آن «بینش» است. بنابراین در اینجا از جریان غالب تأثیر و تأثر ـ تأثیر طولی و یکسویه از بینش‌ها به سایر مؤلفه‌ها ـ سخن گفته شد، اما می‌توان در شرح این تعریف به تأثیر دوسویه و حتی معکوس مؤلفه‌ها و عناصر هم اشاره کرد.
۳٫ در تعریف، فرهنگ طیف گسترده‌ای از بینش‌ها، منش‌ها، کشش‌ها و کنش‌ها به شمار آمد و خود بینش‌ها، خود منش‌ها، خود کشش‌ها و خود کنش‌ها، فرهنگ انگاشته‌ شد، اما بعضی از مشاهیر و سرشناسان جامعه‌شناسی و فرهنگ‌شناسی، عنصر «الگو» را وارد مؤلفه‌های فرهنگ کرده‌اند تا بگویند که الگوهای بینشی، رفتاری و منشی، جزء فرهنگ هستند و در واقع الگوها فرهنگ هستند و خود این موارد فرهنگ نیستند. برای نمونه پارسونز به الگوانگاری فرهنگ معتقد است و در نظر او گویی فرهنگ چونان داربستی است که شاخه‌های درخت (اندیشه و عمل) بر این داربست می‌پیچند و بر محور این داربست شکل می‌یابند. درواقع این داربست (فرهنگ) به سایر عناصر و پدیده‌های اجتماعی نظم می‌دهد. اگر فرهنگ نبود، شاخه‌های درخت ممکن بود به شکل مجموعه‌ای توده‌وار، درهم‌ریخته، پریشان و افشان درآید. بنابراین بهتر است که بگوییم فرهنگ الگوست و نه خود بینش‌ها، منش‌ها و کنش‌ها. در معارف دینی ما هم دو مبحث «سیر» و «سیره» به‌گونه‌ای نمایان‌کننده‌ی همین موضوع است؛ سیر فعل است به معنای رفتن، و سیره گونه‌ی خاصی از رفتن. برای مثال اینکه پیامبر(ص) جامه‌ی فقرا را به تن می‌کردند، فعل پیامبر بود، اما همین فعل (سیر) از یک سیره سرچشمه می‌گرفت که عبارت بود از ساده‌زیستی.
پاسخ: اولاً الگوانگاری و ایفای نقش الگو در همه‌ی مؤلفه‌های فرهنگ متصور نیست؛ برای مثال نمی‌توان گفت که «بینش» الگو است، و صفت و کارکرد الگووارگی را به همه‌ی مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ نمی‌توان نسبت داد؛ ثانیاً الگووارگی فقط قسمتی از کارکردهای بخش‌های سخت فرهنگ است و بخش‌های نرم فرهنگ (مثل بینش) نمی‌توانند الگو تصور شوند. نگاه، نگرش و جهان‌بینی، بخشی از فرهنگ یک جامعه است، و از جمله کارکردهای بخش‌های سخت، مانند «کنش»، که مؤلفه‌ی فرهنگ قلمداد می‌شود، ایفای نقش الگوانگارانه است. در واقع حالت الگویی از جمله کارکردهای کنش‌هاست، ولی تمام کارکرد آنها نیست و بنابراین نمی‌توان مؤلفه‌های فرهنگ را به یکی از کارکردها ـ یعنی ایفای نقش الگوبودن ـ محدود کرد.
مباحث «سیر»، که به فعل اطلاق می‌شود، و «سیره»، که گونه‌ی خاصی از سیر است، در ادبیات دینی ما نیست، بلکه تعبیری لغوی است و در واژه‌های دیگر هم همین رابطه وجود دارد؛ برای نمونه «جَلْسه» با «جِلْسه» همین تفاوت را دارد؛ جَلْسه به معنای نشستن است، اما جِلسه به نوع خاصی از نشستن اشاره می‌کند‌‌؛ بنابراین «جَلَسْتُ جِلْسَتَاً»، به معنای«طور خاصی نشستن» است. این تفاوت لغوی جنبه‌ی فرهنگی و دینی ندارد. اگر این تفاوت جنبه‌ی دینی نیز داشت، اثبات نمی‌کرد که فرهنگ الگو است.
۴٫ بعضی مقوله‌ها برای مردم جامعه‌ای ارزش است، حتی اگر در بیرون عملاً محقق نشده باشد و رعایت هم نشود، آیا این مقوله‌ها جزء فرهنگ‌اند؟ اگر «ارزش‌انگاری» جزء فرهنگ قلمداد ‌می‌شود، چرا در تعریف به ارزش‌ها اشاره نشد و فقط به بینش‌ها، منش‌ها، کشش‌ها و کنش‌ها اشاره شد؟ اگر ارزش‌ها آن‌گاه جزء فرهنگ انگاشته می‌شوند که تحقق خارجی پیدا کنند، در یک جامعه تجلی یابند و افراد آن جامعه در عمل و رفتار‌شان به آن توجه، و آن‌را رعایت کنند، چرا برای «امیال» این قید لحاظ نگردید؟ امیال (کشش‌ها) هم حالت نفسانی و درونی دارند، اما چرا آنها را جزء فرهنگ دانستیم، ولی «ارزش‌ها» را درصورت تحقق در بیرون جزء فرهنگ نمی‌دانیم؟
پاسخ: اولاً باید دید مراد از «ارزش‌ها» چیست. اگر مراد از آن، عناصر اخلاقی باشد ـ که معمولاً هم همین‌گونه است و به خوی‌ها، خصائل و خلقیات بهنجارشده ارزش گفته می‌شود ـ پس همان «منش‌« است و چیزی جدای از آن نیست، اما گاه ارزش‌ها به آن چیزی گفته می‌شود که محل تجلی ارزش‌هاست؛ یعنی ارزشمندها (اشیا و اعمالی که ارزشمند هستند)؛ برای مثال نوع پوشاک با ویژگی خاصی باارزش است و یک جامعه به آن رغبت دارد، یا بعضی از مناسک در جوامع گوناگون، به عنوان اعمال ارزشمند انجام می‌شوند؛ همچنین شیء همانند طلا از رغبتی عقلایی برخوردار است، یعنی همه‌ی بشریت به آن رغبت دارند و همین رغبت هم مایه‌ی قیمت طلاست (این ارزش عقلایی تا جایی است که به آن ارزش ذاتی گفته می‌شود، اما اشیای دیگر مانند اسکناس ارزش عرضی و غیرذاتی دارند؛ زیرا با اعتبار حاکم ارزشمند گردیده‌اند). این اعمال و اشیاء برایند و نمود ارزش هستند نه خود ارزش، و در واقع ارزش به آنها تعلق پیدا کرده است. این موارد جزء فرهنگ هستند، اما نمادها و آثار فرهنگی به شمار می‌آیند نه خود فرهنگ.
اما درخصوص «امیال» باید گفت که رغبت‌ها (کشش‌ها) جزء فرهنگ قلمداد شدند؛ زیرا روشن است که خود آنها فرهنگ‌اند. این عبارت رایج که فرهنگ مردم منطقه‌ای چنین است که از مورد الف خوششان می‌آید و از مورد ب بدشان می‌آید خود دلیلی است واضح برای این مدعا. این بدآیند و خوشایندها جزء فرهنگ قلمداد می‌شوند و نه متعلَق آنها.
۵٫ افزون بر بینش‌ها و کنش‌ها، مؤلفه‌ی دیگری مانند «منش»ها هم جزء فرهنگ قلمداد شد، اما آیا منش چیزی غیر از بینش و کنش است؟ در ضمن، فرهنگ‌شناسان، فرهنگ را با دو مؤلفه تعریف کرده‌اند که عبارت است از «باور» و «کنش»، و سخنی از منش به میان نیاورده‌اند.
پاسخ: اولاً «منش» معنای روشنی دارد و به خلق‌وخوی و خصائل خاص تجسم‌یافته و تبلوریافته و ملکه‌شده و بروزیافته در اعمال و رفتار یک ملت و جامعه‌ی بزرگ گفته می‌شود؛ ثانیاً اینکه دیگران منش را جزء فرهنگ ندانسته‌اند دلیل بر درستی آن نمی‌شود؛ یعنی بگوییم چون دیگران نگفته‌اند، پس منش جزء فرهنگ نیست، بسیاری گفته‌ها وجود دارد که ناصواب و نادرست هستند و از واقع حکایت نمی‌کنند؛ این مطلب هم جزئی از این گفته‌های برخلاف واقع است. در واقعیت و خارج، منش‌، خوی‌ها و خصائل جزء فرهنگ اقوام و ملل قلمداد می‌شوند؛ ثالثاً بسیاری از فرهنگ‌شناسان در تعریف فرهنگ «اخلاق» را در مؤلفه‌های فرهنگ گنجانده‌اند، اما چون منش با اخلاق در پیوند است، در تعریف مختار «منش» به دلایلی بر «اخلاق» ترجیح داده شد. مهم‌ترین دلیل این ترجیح آن است که اخلاق ممکن است از حیثی اخص از منش باشد و منش ممکن است شامل عناصری بشود که نتوان آنها را اخلاق نامید و از سوی دیگر ممکن است منش، اخص از اخلاق باشد، از این‌رو منش عمدتاً به وضعیت ملکه‌ی نفسانی که در انسان پدید می‌آید و می‌تواند در بیرون هم تبلور پیدا کند گفته می‌شود، درحالی‌که اخلاق معانی گوناگونی دارد و در معنای عام‌ترش فراتر از حالت نفسانی و ملکه‌ی‌ نفسانی است، که از این لحاظ اعم از منش می‌شود. بنابراین در اینجا واژه‌ی «منش» بر واژه‌ی «اخلاق» ترجیح داده شد و یکی از مؤلفه‌های فرهنگ لحاظ گردید.
۶٫ «کشش»، که مؤلفه‌ی سوم فرهنگ قلمداد شده است، عبارت است از تمایل غریزی یا فطری انسان به امری خارجی که اگر اراده‌ی انسان به آن ضمیمه شود موجب تحقق کنش می‌شود. یکی از کشش‌های غریزی، تمایل انسان به خوردن و خوابیدن است. از میان کشش‌های فطری هم می‌توان به تمایل انسان به علم، خیر، زیبایی، پرستش و امثال آن اشاره کرد. هیچ‌یک از این امور اکتسابی نیستند تا جزء فرهنگ شمرده شوند، بلکه از طبیعت اولی انسان و واقعیت‌های تکوینی در وجود او سرچشمه می‌گیرند؛ بنابراین حداقل باید گفت که کشش‌ها به صورت ابتدایی و خام، اموری فرهنگی نیستند، بلکه با مداخله‌ی قیودی ممکن است واقعیت فرهنگی قلمداد شوند. این در حالی است که تعریف یادشده مشخص نکرده است که کشش‌ها چه زمانی جزء فرهنگ انگاشته می‌شوند؟
پاسخ: اولاً کشش‌ها، همگی فطری و غریزی نیستند. بسیاری از کشش‌ها هستند که بر اثر تلقین، تعلیم و تربیت، القا و حتی در ابتدا بر اثر تحمیل، که بعد به عادت تبدیل می‌شود، به وجود می‌آیند. همه‌ی کشش‌ها و امیال جنبه‌ی غریزی، طبعی، فطری و قدسی ندارند؛ ثانیاً اگر همه‌ی کشش‌ها غریزی و فطری هم باشند، مشکلی پیش نمی‌آید؛ زیرا پیش‌تر گفته شد که فطرت و غریزه و حتی نحوه‌ی وجود آدمی جزء مناشی فرهنگ‌اند. و از خاستگاه‌های بسیار مهم پیدایش فرهنگ و عناصر فرهنگی به شما می‌آیند. در گذشته گفته شد که بسیاری چیزها یا جزء مناشی فرهنگ‌اند یا جزء فرهنگ می‌شوند؛ به شرط اینکه آن صفاتی که برای مؤلفه‌های فرهنگ گفتیم ـ همچون سازوارشدگی، هنجاروشی و بطیءالتطور بودن و پایداری ـ در آنها پدید آید، اگر این اوصاف در چیزی محقق شد آن را جزئی از فرهنگ می‌کند. برای نمونه دین تا به صورت یک هنجار اجتماعی درنیاید، پایدار نشود، ثبات پیدا نکند و به عنوان مؤلفه یا عنصری از فرهنگ با مجموعه‌ی دیگر مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ در یک جامعه سازگار نشده باشد جزء آن فرهنگ درنمی‌آید. عناصر غریزی و فطری نیز همین‌گونه هستند. تا زمانی که این عناصر در فرهنگی ادغام نشده‌ و اوصاف فرهنگ را پیدا نکرده‌اند، جزء فرهنگ نیستند. اما هنگامی که آن اوصاف را پیدا کردند جزء فرهنگ می‌شوند. بنابراین لازم نیست عناصر و مؤلفه‌ها را برای آنکه جزء فرهنگ به شمار آیند به ویژگی اکتسابی بودن مقید کنیم. مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ تماماً اکتسابی نیستند، بلکه پاره‌ای از فرهنگ اکتسابی، عارضی، فراگرفتنی و فرادادنی است و از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شود، ولی بخش‌های چشمگیری از آن جنبه‌ی اکتسابی ندارد و از فطرت و غریزه‌ی آدمی برمی‌خیزد. این بخش‌ها ذاتی آدمی است و در وجود او به صورت تکوینی بوده و بر او عارض نشده است. چون قید اکتسابی‌بودن همه‌ی مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ را شامل نمی‌شود لازم نیست این قید در تعریف فرهنگ گنجانده شود.
۷٫ تعریف مشخص نکرده است که «کشش»ها چه زمانی جزء فرهنگ می‌شوند.
پاسخ: نه‌تنها کشش‌ها، بلکه بینش‌ها، منش‌ها و کنش‌ها نیز زمانی جزء فرهنگ می‌شوند که اوصاف فرهنگ را پیدا کنند؛ یعنی سازوار، هنجاروش و پایدار ‌شوند. در واقع در تعریف به شروطی که این مؤلفه‌ها و عناصر را به عنصر فرهنگی تبدیل می‌کند اشاره شد.
۸٫ واژه‌ی «کنش» اصطلاحی بسیار شایع و رایج در علوم اجتماعی است و معنایی خاص و تا حدودی تثبیت‌شده دارد. ماکس وبر، از پدران کلاسیک جامعه‌شناسی، رفتار را از کنش تفکیک کرده و آن را صورت عینی عمل انسان، که فاقد معنا و نیت و انگیزه است، دانسته، اما در تعریف کنش، از رفتار معنادار سخن گفته و با تقسیم اعمال انسان به دو نوع رفتار و کنش‌، اظهار کرده است: کنش اجتماعی هنگامی پدید می‌آید که معنا و نیت نهفته در آن معطوف به انسان دیگری باشد.
پاسخ: هر اصطلاحی در علم مربوط می‌تواند معنای خاص خود را داشته باشد و در ادبیات و زبان یک اندیشمند یا دانشمند کاربرد ویژه‌ای پیدا کند. در این تعریف نیز به اصطلاحات رایج در علم جامعه‌شناسی توجه نشده و واژه‌ی «کنش» به معنای شایع در این علم به کار نرفته، بلکه از معنای لغوی کنش، که همان «فعل» است، استفاده شده است. براین اساس مجموعه‌ای از افعال که اوصاف فرهنگ را پیدا می‌کنند، مؤلفه‌ی فرهنگ قلمداد می‌شوند. این معنا از کنش با منش نیز تفاوت دارد؛ زیرا منش به خوی‌ها و خلقیات گفته می‌شود و منشأ درون‌خیز دارد. کنش‌ها آن زمان که عادت می‌شوند و جزء آداب و رسوم و مناسک مکرر و شایع و رایج در بین یک مجموعه‌ی انسانی درمی‌آیند، فرهنگ می‌شوند.
۹٫ نمادها و ابزارها نیز بخشی از فرهنگ هستند، اما در تعریف به آنها اشاره نشده است.
پاسخ: در بحث از فرهنگ، چند لایه از مباحث وجود دارند که عبارت‌اند از: مناشی، مصادر و بن‌فرهنگ‌ها و نیز مؤلفه‌های فرهنگ و پدیدارها و پیامدهای فرهنگی بعضی از این لایه‌ها جزء فرهنگ‌اند و فرهنگ را تشکیل می‌دهند، اما بعضی منسوب به فرهنگ هستند. مناشی، مصادر فرهنگ و بن‌فرهنگ‌ها جزء فرهنگ نیستند، اما فرهنگ را می‌سازند. ظواهر و مظاهر فرهنگی (نمادفرهنگ‌ها) جزء فرهنگ نیستند، بلکه پدیدارهای فرهنگی‌اند. وسایل فرهنگی و مصنوعات فرهنگی (فرهنگ‌افزارها) هم جزء فرهنگ نیستند، بلکه در زمره‌ی پیامدهای فرهنگ‌اند و فرهنگ در آنها تجلی و بروز می‌کند. اما مؤلفه‌های فرهنگ (پاره‌فرهنگ‌ها) ساحات و اضلاع و بخش‌های اصلی فرهنگ را تشکیل می‌دهند.
بنابراین در تعریف، نمادها و ابزارها و بسیاری چیزهای دیگر مانند هنر، زبان و ادبیات جزء فرهنگ قلمداد نشدند، بلکه محل تجلی فرهنگ‌ به شمار آمدند؛ زیرا فرهنگ در آنها تجلی پیدا می‌کند.
۱۰٫ فرهنگ طیفی از بینش‌ها، منش‌ها، کشش‌ها و کنش‌های سازوارشده انگاشته شده است. مراد از اینکه این مجموعه و طیف سازوارشده را فرهنگ می‌دانیم چیست؟ آیا مراد انسجام و یکپارچگی درونی فرهنگ است یا منظور این است که در کل، این مؤلفه‌ها و عناصر باید یکدیگر را تدارک کنند و با هم تناسبی داشته باشند؟ این سازواری در حد یکپارچگی، وحدت و انسجام است یا در حد تناسب؟ اگر مراد اولی باشد نمی‌توان از آن دفاع کرد، اما دومی قابل دفاع است.
پاسخ: شاید این پرسش به دلیل آن باشد که در تعریف مختار، به گمان ایشان یک‌بار «سازوارشدگی» در حد بساطت ماهوی و اینکه یک ماهیت را تشکیل می‌دهد در نظر گرفته شد و بار دیگر منظور، آن بود که مؤلفه‌ها آن‌چنان به هم نزدیک، در هم تنیده، و درهم می‌شوند که یک سامانه و منظومه را تشکیل می‌دهند و تناسبی بین آنها برقرار می‌شود. اما باید گفت که «سازوارشدگی» به معنای بساطت ماهوی و پدیدآمدن یکپارچگی ماهوی نیست. از واژه‌ی «سازوارشده» عکس این معنا به دست می‌آید. براساس این واژه اجزا با هم سازوار شده‌اند و ذاتاً تنیده در هم نبوده‌اند. به سخن دیگر میان این اجزا انسجام و تناسب عارضی و ثانوی به وجود آمده و سبب شده است آنها کنار هم قرار گیرند و یک فرهنگ را پدید آورند. مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ مقولات کاملاً متفاوت و متباینی هستند؛ و پاره‌ای از آنها از زمره‌ی حقایق‌اند و پاره‌ای ممکن است از جمله‌ی اعتباریات باشند. از همین‌رو نمی‌توانند دارای ماهیت واحدی بشوند و به بساطت ماهوی برسند. ترکیب فرهنگ مرکب است از حقایق و اعتباریات و به این ترتیب معنای دوم در تعریف مختار مد نظر بوده است. در عین حال به نظر می‌رسد میان دو تفسیر بیان شده در این نقد تفاوت فاحشی وجود ندارد.
۱۱٫ طیف گسترده‌ای از بینش‌ها، منش‌ها، کشش‌ها و کنش‌های سازوارشده و هنجاروش، پاره‌ای از مصادیق فرهنگ را شامل نمی‌شود، لذا این تعریف از نظر جامعیت زیر سؤال می‌رود. فرهنگ‌های بدوی فرهنگ بوده‌، اما دارای اجزای سازواری نبوده‌اند. همچنین این تعریف ممکن است شامل فرهنگ‌های مضاف و موصوف نشود.
پاسخ: هیچ دلیلی بر غیرمنسجم بودن و ناسازگاری درونی فرهنگ‌های بدوی وجود ندارد. چه کسی گفته است که فرهنگ‌های بدوی مجموعه‌ی پریشانی بوده و از مؤلفه‌های متعارضِ ناهمساز پدید آمده‌اند؟! اگر چنین بود، آنها را اصلاً‌ فرهنگ نمی‌دانستیم. برخلاف این مدعا، پایداری و دیرینگی این فرهنگ‌ها دلیل بر آن است که آنها منسجم‌تر و یکپارچه‌تر، و عناصر و مؤلفه‌هایشان با یکدیگر هم‌سنخ‌تر و همگون‌تر بوده‌اند و این نشانه‌ی سازگاری درونی آن فرهنگ‌هاست. حتی با مقایسه‌ی دوره‌ی پایداری فرهنگ‌های بدوی با فرهنگ‌های مدرن می‌‌توان گفت فرهنگ‌های بدوی منسجم‌تر و یکپارچه‌تر از فرهنگ‌های مدرن بوده‌اند.
فرهنگ‌های مضاف یا موصوف، برشی از فرهنگ مطلق‌اند؛ برای مثال فرهنگ لباس، فرهنگ کار، فرهنگ سازمانی خاص، فرهنگ دینی و… برش‌هایی از فرهنگ مطلق شمرده می‌شوند. حتی اگر این فرهنگ‌های موصوف و مضاف هم از مجموعه‌ی مؤلفه‌هایی تشکیل شوند که اوصاف اجزای فرهنگ را داشته باشند و بتوان به آنها طیف گسترده گفت، و حتی خُرده‌فرهنگ نام گیرند، برشی از فرهنگ هستند نه فرهنگ مطلق. بنابراین تعریف مختار، که تعریف فرهنگ مطلق است، بر آنها صدق می‌کند. شایان ذکر است که بعضی از اصطلاحات نوظهور همانند «خُرده‌فرهنگ» گاه از سر غرض و برای تحقیر فرهنگ ملت‌های دیگر به کار می‌روند. قدرت‌های جهانی قصد دارند که فرهنگ خودشان را فرهنگ جهانی و غالب سازند، بنابراین در پروژه‌ای هدفمند می‌کوشند برای تصغیر و تحقیر دیگر فرهنگ‌ها از تعبیر «خرده‌فرهنگ‌ها» استفاده کنند، حال آنکه آنچه خرده‌فرهنگ نام می‌گیرد در واقعیت یا فرهنگ است یا برشی از آن. در اصطلاح ادبی، به صورت مجازی و به مناسبت جزء و کل، به جزئی از فرهنگ، فرهنگ گفته می‌شود؛ برای مثال فرهنگ کار قسمتی از فرهنگ قلمداد می‌شود نه قسم و گونه‌ای از آن.
۱۲٫ وصف جامعه‌زاد نیاز به گنجاندن قید «در بازه‌ی زمانی معین» یا «در بستر زمینی معین» را در تعریف از بین می‌برد. به سخن واضح‌تر لازم نیست بگوییم مؤلفه‌هایی که اوصافی پیدا کرده و در بازه‌ی زمانی معین و بستر زمینی مشخصی صورت‌بندی شده‌اند فرهنگ هستند؛ زیرا واژه‌ی جامعه‌زاد به معنای محدود بودن به زمان و زمین معین است.
پاسخ: به نظر می‌رسد تعبیر جامعه‌زاد این دو وصف را ادا نمی‌کند. مراد از جامعه‌زادبودن فرهنگ، فردی نبودن آن است، فرهنگ جامعه‌زاد است و آن‌گاه که در بستر جامعه پیدا می‌شود و تولد می‌یابد فرهنگ می‌شود و تا هنگامی که به افراد محدود است فرهنگ نیست. اما با عبارت «بازه‌ی زمانی و بستر زمینی» به محدودیت جغرافیایی و تاریخی فرهنگ اشاره می‌شود و ربطی به جامعه ندارد. لزوم گنجاندن این قیود در تعریف از‌ آنجا ناشی می‌شود که عده‌ای فرهنگ را جامعه‌زاد و همچنین محدود به بازه‌ی زمانی و بستر زمینی مشخص و معین نمی‌دانند. بنابراین برای تبیین ابعاد و خصوصیات نظریه‌ی فرهنگ مورد قبول خودمان لزوماً باید این قیدها را می‌آوردیم.
۱۳٫ این عبارت در تعریف که «فرهنگ در ذهنیت و زیست و زندگی طیفی از آدمیان تبلور پیدا می‌کند»، آن را از وصف «جامعه‌زاد» بی‌نیاز می‌کند
پاسخ: در عبارت یادشده جامعه‌‌بودن افراد مد‌نظر نبوده، بلکه بر طیف آدمیان تکیه شده است تا نشان دهد هر گروه اجتماعی محدود و کوچکی که مجموعه‌ای از بینش‌ها، منش‌ها، کشش‌ها و کنش‌ها را در خود دارد فرهنگ‌ساز نیست و دارای فرهنگ تلقی نمی‌شود، بلکه طیفی از آدمیان هنگامی که این خصوصیات را دارا هستند، آن مجموعه را به فرهنگ بدل می‌کنند. مهم‌تر از همه با این عبارت به این نکته اشاره شد که طیف گسترده‌ای از بینش‌ها، منش‌ها، کشش‌ها و کنش‌ها فرهنگ هستند و آن‌چنان نیست که فرهنگ بسیط، تک‌ساحت و یک‌لایه باشد، بلکه سطوح گوناگونی دارد. با‌وجود آنکه در تعریف بر سازواربودگی تأکید شد، باید گفت این سازواربودگی در حد تناسب و سازگاری است نه یکپارچگی هویتی‌؛ درنتیجه فرهنگ طیف را تشکیل می‌دهد نه یک ساحت بسیط، یکدست، یک‌رنگ و یکپارچه را.
همان‌گونه که درخصوص مؤلفه‌ها واژه‌ی «طیف» به کار برده شد تا نشان دهد فرهنگ طیف‌واره و منشورواره است، جامعه‌ای که دارای فرهنگ است نیز رنگین‌کمانی و طیف است؛ یعنی این‌گونه نیست که تمام افراد جامعه، همانند تولیدات کارخانه، قالب‌های یکسانی داشته باشند و در عین اینکه آن افراد از یک فرهنگ پیروی می‌کنند، تفاوت‌های فردی، سازمانی، قومی و… بین آنها وجود دارد، اما این تفاوت‌ها مؤید این نیست که جامعه از فرهنگ بی‌بهره است.
۱۴٫ بعضی از اوصاف، مانند «بطیءالتطوربودن»، «دیرپابودن» و «سخت‌دیگرشوندگی»، فرهنگ را محدود و درواقع راکد می‌کند. گویی فرهنگ قابلیت تغییر و تحول را از دست می‌دهد. اگر بر این اوصاف تأکید شود، مهندسی فرهنگ، و مهندسی فرهنگی و اصلاح و ارتقای فرهنگ کاری بیهوده یا دشوار انگاشته می‌شود.
پاسخ: در تعریف توصیف واقع مد نظر بوده است. فرهنگ در واقعیت، بطیءالتطور و سخت‌دیگرشونده است و آنچه در فرهنگ جامعه جای‌گیر می‌شود به سهولت و سادگی تغییر نمی‌کند و به غیر و ضد خود تبدیل نمی‌شود. افزون بر این، مهندسی، اصلاح و ارتقای فرهنگ کار سهلی نیست و چنین کاری به همّت بالایی نیاز دارد.
۱۵٫ صفاتی مثل بطیءالتطور یا محدودیت به بازه‌ی زمانی و بستر زمینی نشان می‌دهد که فرهنگ ذاتاً مقوله‌ای تاریخی است، به گونه‌ای که نمی‌توان فرهنگی را تصور کرد که تطور در آن راه نداشته باشد یا به بازه‌ی زمانی و بستر زمینی خاصی منحصر نگردد. اما این حکم با چنین اطلاقی روا نیست؛ زیرا ما مسلمانان بر این باوریم که فرهنگ اسلامی به سادگی مشمول تغییر نمی‌شود؛ زیرا این فرهنگ جهانی است نه اقلیمی و عصری.
پاسخ: در تعریف مختار فرهنگ مطلق، آن هم با نگاه پسینی، تعریف شده است. بنابراین فرهنگ خاصی مثل فرهنگ اسلامی یا فرهنگ مطلوب مد نظر نبوده است. تعریف مختار باید هم فرهنگ اسلامی را شامل شود و هم فرهنگ غیراسلامی، ایرانی، غیرایرانی، شرقی، و غربی. اگر فرهنگ اسلامی تعریف شود، فرهنگ در مصداق خاص خود، تعریف خاص پیدا می‌کند در چنین حالتی باید افزون بر نکاتی که در تعریف فرهنگ مطلق بیان شد، به جنبه‌های دیگری نیز اشاره شود؛ برای مثال در غایت و کارکرد، واژه‌ی «تعالی‌بخشی» به کار رود یا «نیت‌مندی» و وجود جوهر قصد قربت در اعمال فرهنگی گنجانده شود، همچنین چون فرهنگ اسلامی فرهنگ توحیدبنیاد و لاهوتی است، در این تعریف به توحیدی‌بودن نیز باید اشاره گردد؟ البته چنین فرهنگی، زمانی که ظروف تاریخی و اجتماعی برای پذیرش اسلام در مقیاس جهانی فراهم شده باشد، می‌تواند جهانی نیز شود. اما چون تعریف مختار به فرهنگ مطلق اختصاص یافته، باید تطور فرهنگ در آن لحاظ شود؛ البته فرهنگ اسلامی با ویژگی‌هایی که دارد مشمول این تعریف می‌شود.
۱۶٫ در این تعریف به مسخرشدگی فرهنگ از سوی انسان اشاره نشده است، حال آنکه فرهنگ در تسخیر انسان است؛ یعنی و انسان می‌تواند در فرهنگ تصرف کند، را تغییر دهد و ارتقا بخشد.
پاسخ: این مطلب درست است، اما همه‌ی ویژگی‌ها یا کارکردهای فرهنگ در تعریف گنجانده نشده است و چه بسا این کار ممکن، یا دست‌کم مطلوب و لازم نباشد، با این حال در تعریف، ایهام‌ها و اشاراتی به مسخرشدگی یا تصرف‌پذیری فرهنگ هست. برای مثال واژه‌ی «تطورپذیری» به نوعی به تصرف‌پذیری فرهنگ اشاره می‌کند؛ زیرا فرهنگ خودبه‌خود تطور یا اگر به قاعده‌مندبودن اشاره شود، طبعاً به مدیریت‌پذیری اشاره شده است. انسان صاحب اراده است و می‌تواند براساس قواعد در فرهنگ تصرف کند. افزون بر این، مؤلفه‌های فرهنگ عناصری در اختیار انسان هستند؛ انسان بینش خود را خود انتخاب می‌کند. کنش نیز فعل است و فعل منشأ ارادی دارد و به تعبیر فیلسوفان سلسله‌ی مبادی اراده تحقق پیدا می‌کند تا فعلی واقع می‌شود. بنابراین در متن تعریف، به نوعی به تصرف‌پذیری فرهنگ و نفوذ اراده‌ی انسان در مدیریت و اصلاح و ارتقای آن اشاره شده است.
از باقی توضیحات، تبیین‌ها و اندکی دیگر از انتقادات مربوط به تعریف مختار از فرهنگ درمی‌گذریم تا از جلسه‌ی آینده درباره‌ی مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ بحث کنیم. بنا نیست در سایر محورهای بیست‌گانه‌ی فلسفه‌ی فرهنگ به اندازه‌ی محور تعریف فرهنگ بحث شود؛ زیرا همان‌گونه که گفته شد، تعریف فرهنگ به معنای تبیین فشرده و اجمالی نظریه‌ی فرهنگ است و به یک معنا همه‌ی مؤلفه‌ها، عناصر، خصائل و خصایص فرهنگ و اوصاف و احکام آن در تعریف می‌تواند ذکر شود و ما هم تلاش کردیم تعریفی به دست دهیم که دربردارنده‌ی این مجموعه باشد. درحقیقت در این جلسه‌ها هم نظریه‌های فرهنگی اندیشمندان غربی و ایرانی را بررسی شد و هم در قالب تعریف فرهنگ، نظریه‌ی فرهنگ مقبول و مختار تشریح گردید.

دیدگاهتان را بنویسید